۸/۰۹/۱۳۹۰

پاکترین دولت تاریخ، همچنان مصون از پی‌گیری و بازخواست

- ماجرای فساد مالی «محمدرضا رحیمی» که بیش از اندازه بالا گرفت (+) و قوه قضاییه سر و صدایی به راه انداخت و مجلس هم به ذهنش رسید که دخالتی بکند، جناب رحیمی به جای اینکه منتظر دادگاه شود و برای خودش دفاعیه بنویسد با یک جمله تکلیف همه چیز را مشخص کرد. ، معاون اول احمدی‌نژاد مدعی شد «مقام معظم رهبری بهتر از همه می دانند که من تمام پولهای مورد بحث را صرف انتخابات کرده ام و مصرف شخصی نداشته، بعلاوه بار اول هم نبوده است». (+) خوب! مسئله روشن شد و بلافاصله مجلس پرونده را از دستور خارج کرد و قوه قضاییه هم درش را گذاشت تا شامل مرور زمان شود. برخی هم یک چیزهایی در مورد یک دستوراتی گفتند (اینجا+) که راست و دروغش با خودشان، اما جناب رحیمی نه تنها دیگر هیچ گاه مورد پی‌گرد قرار نگرفت، بلکه در آخرین سفر استانی رهبر (و در نبود احمدی‌نژاد) در جایگاه نزدیک‌ترین فرد به ایشان نشست. (اینجا ببینید+)


- مجلس گزارش نهایی خود از رسیدگی به پرونده اختلاس 3.000.000.000.000تومانی را منتشر کرده است. (اینجا+) در انتهای این گزارش بندی وجود دارد که من دلم می‌خواهد با آب طلا بنویسم و سردر این وبلاگش کنم. مجلس‌نشینان گرامی به زیبایی نوشته‌اند: «در پایان متذكر می شود انباشته شدن حجم عظیمی از امكانات و تسهیلات ظرف مدت ۵ تا ۶ سال بدون آورده شخصی قابل توجه، قطعاً از طریق فعالیت اقتصادی سالم و قانونمند امكان‌پذیر نیست و بدیهی است امثال این‌گونه مفاسد بدون ارتباط با كانونهای فاسد «قدرت»، «ثروت» و «رسانه» و تبانی با آنها ممكن نیست و این‌گونه حمایت‌های آسیب‌زا و مخرب موجب جسارت خلافكاران، حرام‌خواران، سودجویان و ویژه‌خواران شده و زمینه دلسردی فعالان اقتصادی متعهد و قانون‌گرا و كارآفرینان خدوم كشور را فراهم می آورد».


حرف حقی است، فقط من تعجب می‌کنم نگارندگان چنین نکته ظریفی، چرا قبل از زدن جوال‌دوز به دیگران، یک سوزن به خودشان نمی‌زنند؟ اینان که خوب می‌دانند جمع‌‌آوری مشروع انبوهی از ثروت بادآورده ظرف 5-6 سال غیرممکن است، چرا هیچ وقت نرفتند و یقه سردار صادق‌ محصولی را نگرفتند که چطور صدهامیلیارد تومان ثروت را ظرف چند سال «خدمت» در فرمانداری ارومیه گرد آورده است؟ اصلا این‌ها به کنار. این کانون‌های فاسد قدرت و ثروت و رسانه چه کسانی هستند؟ برای پاسخ به این پرسش، چرا مجلس‌نشینان یک نگاهی به نتایج گزارش خودشان نینداخته‌اند؟ آن‌جا که آمده است که «حسب اطلاع، قائم مقام بانك مركزی جلساتی را با حضور مدیران عامل بانكهای دولتی و خصوصی و رئیس دفتر ریاست محترم جمهور تشكیل داد كه علیرغم اظهارات وی مبنی بر تنظیم صورت‌جلسات، وی حاضر به ارسال كامل آن به كمیسیون نگردید».


پیش از این هم بارها و بارها اسناد و شواهدی مبنی بر توصیه و نقش اسفندیار رحیم‌مشایی در پرونده اختلاس بزرگ منتشر شده بود که همه را نادیده می‌گیریم. ولی چطور بپذیریم که نمایندگان خودشان از جلسه‌ مجموعه متهمین با مشایی خبر می‌دهند، اما نوبت به درخواست عزل و استعفا و پی‌گیری قضایی که می‌رسد هیچ رد پایی از جناب مشایی نیست؟ من هنوز باور دارم که در این نظام گروهی وجود دارند که قابل محاکمه نیستند و اتفاقا مجموعه کامل و دست‌چین شده‌ای از آنان گرد شخص احمدی‌نژاد جمع شده‌اند. از آن قاضی سعید مرتضوی بگیرید تا رحیمی و مشایی و محصولی و بقایی و الخ. در این پرونده هم تردیدی ندارم که کار با محکومیت چند مدیر میانی، نهایتا در حد مدیرعامل بانک ختم به خیر می‌شود. اینجا محاکمه مختص گروه دیگری است.

پی‌نوشت:
از یادداشت‌های پیشین بخوانید: «آن‌هایی که جمهوری اسلامی نمی‌تواند محاکمه کند»

سیاهی لشکر نیاید به کار

اصل 88 قانون اساسی در مورد «سوال از رییس جمهور» حداقل درخواست «یک چهارم از کل نمایندگان مجلس» را ضروری می‌داند. (+) این جنبه «حقوقی» سیاست است. با این حال قدرت یک وجه «حقیقی» هم دارد. هرقدر قانون‌گرایی تضعیف شود، نقش ساختارهای «حقیقی» قدرت در تعیین سرنوشت پررنگ‌تر می‌شود و ساختارهای «حقوقی» تضعیف می‌شوند. در کشور ما و در زمانه‌ای که اگر فقط یک چیز بی‌معنا و بی‌اهمیت باشد، قطعا «قانون» است، در زمانه‌ای که هیچ مقامی پاسخ‌گو نیست، هیچ بازخواستی وجود ندارد، هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نیست و هیچ حرف و وعده‌ای اعتباری ندارد، جنبه «حقوقی» قدرت هم عملا بلا موضوع شده است.


طرح سوال از احمدی‌نژاد سرانجام از جانب هیات رییسه مجلس اعلام وصول شد. (اینجا+) این درحالی است که تنها سه روز پیش منابع خبری از منتفی شدن این طرح خبر داده بودند. (اینجا+) اگر از جنبه حقوقی بخواهیم نگاه کنیم باید بگوییم دست کم یک چهارم نمایندگان مجلس این طرح را امضا کرده‌اند و هیات رییسه هم بنابر وظیفه‌اش اعلام وصول کرده است. با این حال من می‌گویم این اتفاقی نبود که افتاد. آن «یک چهارم کل نمایندگان» که معلوم نشد چه کسانی بودند و یک روز گفته می‌شد منصرف شده‌اند و روز دیگر گفته می‌شد همچنان خواهان سوال هستند همه «سیاهی لشکر» بودند. اگر احمدی‌نژاد واقعا به مجلس برود فقط و فقط بدین دلیل است که یک نفر این وسط کافه را به هم ریخت! علی مطهری سفت و سخت ایستاد و گفت از این طرح کوتاه نمی‌آید و استعفا داد (+) و مصاحبه کرد و خلاصه آنقدر جنجال به راه انداخت که بالاخره زورش رسید و حرفش به کرسی نشست. خلاصه کلام اینکه وقتی کار از روال «حقوقی» خارج شد و قدرت «حقیقی» سرنوشت همه چیز را تعیین کرد دیگر «سیاهی لشکر نیاید به کار – یکی مرد جنگی به از صدهزار»!

۸/۰۸/۱۳۹۰

به بهانه «سعادت‌آباد»: زندگی با همه زشتی‌هایش زیباست

یک صحنه‌ای دارد این «سعادت‌آباد»، «حامد بهداد» و «حسین یاری» کنار هم شروع می‌کنند به خواندن یک ترانه برای «مهناز افشار». آی خوب می‌خوانند. آی قشنگ می‌خوانند. آی که این ترانه چه زیباست. آی که چه حضّی می‌برد این مهناز افشار. آن که از اعماق آن چشم‌های خیس‌اش چه شادمانه می‌خندد. آی که آدم حسرت می‌خورد چرا پرده سینما دکمه بازگشت ندارد که هی بزند عقب و دوباره و ده باره این صحنه را نگاه کند و هی حض کند و کیف کند و شاد شود و اشک بریزد و سبک شود.


نمی‌دانم برای دیگران «سعادت‌آباد» چه بود. آیا همان داستانی بود که اسم‌اش تحمیل می‌کرد و قرار بود تکرار روایت قدیمی «پول خوش‌بختی نمی‌آورد» باشد؟ نمی‌دانم. اما برای من چیز دیگری بود. برای من تکرار دوباره داستان اخلاق بود و امید. چالش هرروزه‌ای که دست کم برای من این روزها دوچندان شده و یک لحظه از پیش چشمم کنار نمی‌رود. آدم‌ها بی‌اخلاق شده‌اند؟ بی‌اخلاق بوده‌اند و بی‌اخلاق‌تر شده‌اند؟ یا اینکه همیشه همین‌جور بوده است و فقط نگاه و توجه ما تغییر کرده است؟ باز هم نمی‌دانم. اما یک چیز را خوب می‌دانم: آن یک لیوان آب آخری خیلی به دلم نشست.


اعتراف می‌کنم که من هنوز نمی‌توانم به خوبی «یاسی» (لیلا حاتمی) بپذیرم که زندگی با همه زشتی‌هایش هنوز هم زیباست. هنوز هم «بودن، به از نبود شدن*» است. هنوز هم می‌توان ته مانده لیوان آب را پای گلی ریخت تا او هم به مانند نطفه‌های امیدی که در رحم مادران آینده است ریشه بگیرد. آن‌قدر دل‌هایمان گرفته، آن‌قدر سنگین و تیره شده که به این سادگی سبک نمی‌شود. صاف نمی‌شود و نرم نمی‌شود و آرام نمی‌گیرد. ولی چقدر خوش‌بختیم که هنوز هم هستند کسانی که برایمان از امید بخوانند و بگویند:«آری آری، زندگی زیباست، زندگی آتش‌گهی دیرینه پابرجاست، گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر کران پیداست، ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست**».

پی‌نوشت:
* برگرفته از «مرگ نازلی» سروده احمد شاملو
** برگرفته از «آرش» سروده سیاوش کسرایی

یادداشت وارده: هوچی‌گری رسانه‌ای یا هشدار به آن «آینده‌های احتمالا دور»؟

احسان - این نوشته پاسخی است بر نوشته دیگری از بهاره آروین(+). بعد از سخنان رهبر در کرمانشاه درباره امکان تغییر نظام ریاستی به پارلمانی، و واکنش‌های عموما منفی فعالان رسانه‌ای به این سخن، بهاره آروین در یادداشتی با عنوان «هوچی‌گری‌های زیان‌بار»(+) به انتقاد از این واکنش‌ها پرداخت و واکنش‌ها را «هوچی‌گری رسانه‌ای» و ناشی از دق و دلی این افراد از «صدر تا ذیل نظام جمهوری اسلامی» قلمداد کرد. هدف من در این یادداشت نقد و رد استدلال‌های بهاره آروین است اما ابتدا باید چند نکته را عرض کنم و بعد وارد نوشته اصلی میشوم:


ایراد اصلی این نوشته بهاره آروین هم مانند اکثر نوشته‌های دیگرش این است که غیرمودبانه و توهین‌آمیز است. فاقد ادب و احترام به مخاطبین یادداشت و افراد مورد انتقاد است. نویسنده «تلاش می‌کند» از موضع بالا با مخاطب حرف بزند و طبعا به وادی سطحی‌نویسی وارد می‌شود. اصلا لازم نیست در متن 4000 کلمه‌ای آروین دنبال مثال برای این ادعا بگردیم. فقط به پاراگراف اول این متن نگاه کنید. به بکارگیری واژه‌هایی مانند «هوچی گری»، «ناشیانه»، «پیراهن عثمان کردن» و غیره. مهم این نیست که آروین حتی کاربرد درست ضرب المثل «پیراهن عثمان کردن» را هم نمی‌داند! مهم این است که وی بلد نیست (یا آگاهانه پرهیز دارد از اینکه) محترمانه به نقد افرادی بپردازد که با آن‌ها اختلاف فکری دارد. فلذا تا حد زیادی راه را برای شکل گیری بحث و گفتگوهای آینده می‌بندد. ایراد دیگر هم این است که متن آروین مغشوش و نامنظم است. لاجرم نقد نوشتن بر آن هم آسان نیست. با این وجود سعی می‌کنم عمده دلایل وی را دسته بندی و رد کنم. تاکیدها از من است. عبارات رنگی عین جملات و کلمات ایشان هستند.


1- آروین بعد از یادآوری عقیده‌اش در باب بهینه بودن نوع فعلی نظام، یعنی ریاستی و همراه با وجود مقام ولی فقیه و دلایلش، می‌نویسد: «اصل حرفم اما در این پست این است که این تفسیری که از سخنان دیروز رهبری باب شده است و سند افزایش قدرت و دیکتاتوری و چه و چه، نه تفسیر موجهی از متن است و نه مهم‌تر از آن، مطلوبیتی در نشر و جا انداختن چنین تفسیری برای حامیان دموکراسی در ایران وجود دارد، به نظرم، چنین تفسیری جز یک انگ‌زنی ناموجه و زیان‌بار هیچ دستاورد دیگری ندارد».


چرا این تفسیر یک انگ‌زنی ناموجه است؟ او چند خط پایین‌تر توضیح می‌دهد که: «ایشان اگر می‌خواست در باب امکان یا عدم امکان تغییر قانون اساسی اظهارنظر کند، این موضع فعلی به اصول دموکراتیک نزدیک‌تر است یا این‌که احیانا می‌گفت قانون اساسی ما چون وحی منزل است و اصلا فکر تغییرش را به مخیله‌تان راه ندهید؟ نه جدا، کمی فکر کنید».


پرسش ساده‌ای که از آروین می‌توان پرسید این است: «سوال ما هم همان "اگر" است. مگر رهبر مجبور بوده به پاسخ‌گویی و اظهارنظر در این‌باره؟ مگر خبرنگاری از او درباره امکان تغییر در قانون پرسیده بود که رهبر اجباری به پرداختن به این بحث داشته باشد؟ چه شده که در حالیکه 22 سال از آخرین تغییر در قانون اساسی می‌گذرد و بسیاری از بندها و اصول همین قانون فعلی هم درست اجرا نمی‌شود رهبری در میانه یک سفر استانی احساس کرده باید درباره «امکان» تغییر در قانون اساسی آن‌هم درباره حذف بالاترین مقام اجرایی کشور سخن بگوید؟ همینطور اتفاقی؟ کاملا فی البداهه؟ عجب! و سوال دیگر اینکه: پرداختن به این موضوع و نقد آن چه زیان و ضرری برای حامیان دموکراسی دارد؟ عدم مطلوبیت آن چیست؟ بهاره آروین حداقل در این متن پاسخی برای این سوال ندارد.


2- آروین سپس استدلال‌های بالا را در یک مغالطه آشکار پیوند می‌دهد به این جمله که: «گو این‌که اساسا در ادبیات علوم سیاسی، دموکراسی پارلمانی ظرفیت بیشتری را برای تحقق اصول دموکراتیک داراست» و بعد از نوشتن از اینکه نظام پارلمانی در ایران کارامد نیست و پس از صد سال آزمون و خطا به نظام بهینه فعلی یعنی ریاست جمهوری رسیده‌ایم ادامه می‌دهد که: «آشکار است که این تجربه منحصر به فرد تاریخی به این‌ واقعیت که به طور کلی و معمولا دموکراسی پارلمانی به شاخص‌های دموکراسی نزدیک‌تر است خدشه‌ای وارد نمی‌کند».


خب مگر منتقدان سخنان رهبر درباره بهتر یا بدتر بودن نظام پارلمانی بحث کرده‌اند؟ مگر اساسا به قضاوت بین نظام پارلمانی یا ریاستی پرداخته‌اند؟ آشکارا نه! حرف این منتقدان هم خیلی روشن و واضح همین بوده که «در شرایط فعلی جامعه ایران، و با این سطح نازل از گستردگی احزاب و مقبولیت و معروفیت آن‌ها بین عموم مردم، با این سطح نازل از آزادی بیان، عدم وجود رسانه‌های آزاد و انحصاری بودن تلویزیون و رادیو در دست حاکمیت، با کنترل تقریبا مطلق صاحبان یک عقیده خاص فکری و عقیدتی بر قدرت نظامی و سیاسی کشور، و کنترل تام همین افراد بر منابع ثروت در ایران، و با وجود موضوعی مانند نظارت استصوابی و انتصاب تقریبی نمایندگان مجلس پیش از انتخاب آنان، تبدیل نظام ریاستی به پارلمانی در ایران به معنای مرگ قطعی دموکراسی نیمه جان فعلی است». به همین سادگی! اساسا نه قضاوتی کلی بین این دو شیوه از حکومت داری بوده و نه قرار بوده تصویب این قانون در بستری خارج از فضای فعلی ایران بررسی شود. لذا تلاش آروین برای دفاع نظری از دموکراسی پارلمانی اساسا فاقد موضوعیت است و متاسفانه در میانه سخنانش باز هم در یک حرف بی‌ربط دیگر هنگام دفاع از دموکراسی پارلمانی دلیل می‌آورد که: «قوه مجریه به دلیل برخورداری از نیروی نظامی خود به خود قوی هست». روشن است که این حرف در ایران فعلی چقدر خطا و دور از واقعیت است. روشن است که قوای نظامی ایران بطور تقریبا مطلق در اختیار چه مقامی است و تضعیف رییس جمهوری در برابر این مقام چه تبعات خطرناکی دارد.


3- آروین در ادامه مطلبش با دورشدن از همین نقدنویسی نصفه و نیمه، و با سقوطی تاسف‌بار به وادی شعاری نویسی ادامه می‌دهد که: «والا بنده می‌توانم درک کنم چرا برخی دولت‌مردان آمریکایی یا مثلا بی‌بی‌سی ممکن است تفسیر این جملات را مبنی بر خواست و اراده ولی‌فقیه برای افزایش نفوذ و قدرتش در نظام سیاسی ایران و چه می‌دانم حذف مخالفان و حاکمیت تک‌صدایی و چه و چه قرار دهد، برخی دولت‌مردان آمریکایی و بی‌بی‌سی و امثالهم چنین موضعی نسبت به این سخنان بگیرند، کم ‌و بیش طبیعی است، به هرحال دشمن هم‌دیگرند، از وقتی ما یادمان می‌آید این به آن می‌‌گفته شیطان بزرگ و آن هم به این می‌گفته محور شرارت، کلا عادت‌شان است بگردند در سخنان سران و مسئولین همدیگر و گزک بگیرند ازشان برای به راه انداختن هوچی‌گری‌های رسانه‌ای علیه همدیگر و جلوی تماشاچیان احتمالی در جهان بلکه هر کدام بتوانند حمایت متحدان بیشتری را نسبت به خود و علیه رقیب جلب کنند؛ خلاصه کارشان این است، غیر از این می‌بود جای تعجب داشت. حیرت بنده اما از این نیروهای داخلی ناشی و جوگیر و چه‌بسا دهان‌بینی است».


من متوجه نمی‌شوم آروین با ابراز برائت از آمریکا و بی بی سی کدام مخاطب را قرار است تشویق به همدلی و پذیرفتن استدلال‌های این نوشته کند؟ آیا فکر می‌کند با نوشتن از دشمن و کشف یک ارتباط مخفی و همصدایی بین بی بی سی و دولتمردان آمریکایی باعث افزایش اعتبار نوشته‌اش می‌شود؟ نمی‌فهمم با محکوم کردن همزمان حکومت‌های ایران و آمریکا و انگ‌زنی‌های دوطرفه‌شان به یکدیگر چه چیزی را می‌خواهد اثبات یا تبلیغ کند؟ بی‌طرفی و نگاه منصفانه را؟ اما این‌قدر می‌فهمم که این خارج شدن از مسیر علمی‌نویسی و پرداختن این‌چنین نازل به انگیزه‌ها و عادت(!)های افراد و حکومت‌ها و رسانه‌ها هیچ اعتباری برای نقد و نوشته‌اش فراهم نمی‌کند که هیچ، برعکس آن را به یک متن شعارزده و احساسی تبدیل می‌کند. بازهم بگذریم از اینکه آروین طرف مخالف را جوگیر، دهن‌بین، بی‌فکر و طلسم شده خطاب می‌کند و آن‌ها را متهم می‌کند که در پی حلوا حلوا کردن تفسیر دولت‌های مخالف هستند.


4- گفتم که متن بهاره آروین مغشوش است و هر از چند گاه به موضوعی می‌پردازد که قبلا درباره‌اش صحبت کرده. لذا آروین یکبار دیگر می‌پرسد: «بنابراین سوال اصلی این است: به نفع ماست رهبر جمهوری اسلامی ایران موضع ضد دموکراتیکی گرفته باشد یا موضع دموکراتیک؟» که همانطور که پیشتر نوشتم این سوال انحرافی و فاقد موضوعیت است. سوال اصلی این است که کدام اولویت و کدام نیاز و تقاضا باعث بیان این سخنان از جانب رهبر و پرداختن به موضوع تغییر نظام ریاستی به پارلمانی شده است.


5- در یک متن درهم ریخته و نامنظم طبیعی است که به یک موضوع واحد در چند جای متن پرداخته شود. از همین رو است که آروین در پاسخ به سوال بالا و بعد از برقراری یک شباهت نامربوط بین منتقدان سخن رهبر و حاکمیت جمهوری اسلامی و نوشتن اینکه: «قاعدتا به نفع‌مان است که مواضع‌اش دموکراتیک باشد پس چه کاری است هل دادن‌اش که نخیر، شما نمی‌شناسید این‌ها را، یک چنین فردی وقتی حتی از امکان تغییر در قانون اساسی حرف می‌زند، ظاهرش این است که دارد موضع انعطاف‌پذیری نسبت به امکان تغییر وضع موجود می‌گیرد، باطنِ واقعی‌اش این است که می‌خواهد نفوذ و قدرت خودش را افزایش دهد. کمثل جمهوری اسلامی که شهروندان ساده و معمولی‌اش را می گیرد و به ضرب و زورِ کتک و شکنجه وادارشان می‌کند که به ارتباط با منافقین و انگلیس و اسراییل و چه و چه اعتراف کنند» در نهایت این سوال را می‌پرسد که: «صرف دق و دلی از نظام جمهوری و صدر و ذیل‌اش کفایت می‌کند برای هوچی‌گری‌های رسانه‌ای چنین زیان‌بار؟» که پاسخش روشن است. جدا از اینکه نویسنده هیچ دلیل و برهانی برای زیان بار بودن این انتقادات (و نه هوچی‌گری رسانه‌ای!) ارایه نکرده، آروین اساسا متوجه نیست که دلیل این انتقادات نه آنطور که آروین می‌پندارد دق و دلی، که نگرانی‌ای است که از این اظهار نظر و دلیل بیانش در این مقطع زمانی و نتایج اجرای آن بوجود آمده است.


6- در ادامه متن، آروین همچنان به سقوط مستدامش ادامه می‌دهد. او می‌نویسد: «حالا لابد دوستان تذکر می‌دهند خب شما دوست‌ داری خوش‌خیالانه و چه‌بسا ساده‌لوحانه فکر کنی این حرف‌ها موضع دموکراتیک بوده است و اصلا قصد و غرضی برای حذف موانع ساختاری یک‌پارچگی قدرت در نظام سیاسی ایران پشت‌اش نبوده است، میل خودت است، اما یک وقت فرصت کردی سرت را از زیر برف بیرون بیاوری کلاه‌ات را قاضی کن ببین چرا رهبر مملکت باید بلند شود برود کرمانشاه تلقی، از امکان تغییر نظام سیاسی در آینده‌ی احتمالا دور سخن به میان آورد» و در پاسخ به این افراد به سه نکته اشاره میکند:


الف. «فی‌الواقع از نیت و غرض واقعی پس و پشتِ یک سخن، کسی جز خود گوینده و خدایش نمی‌تواند خبردار شود»! اما بلافاصله در خط بعدی در کنار گوینده و خدایش قرار می‌گیرد و نوع و انگیزه منتقدان سخنان رهبر را «انگ‌زنی بیهوده و از سر دق و دلی‌های بچه‌گانه» توصیف می‌کند.


ب. نکته دومی که بیان می‌شود این است که: «واقعا شما هم اگر فرصت کردید، از این شیوه کیهانیِ جدا کردن دو خط از کل نوشته و مانور هوچی‌گرانه بر روی آن دست بردارید و بروید کل متن را بخوانید ببینید اصل بحث چیز دیگری است و از قضا مبحث تئوریک جالبی است در باب جوانی و پیری و فرسودگی نظام‌های سیاسی. کلا بنده کمی پیگیر شده‌ام دیده‌ام ایشان می‌خواهد در جمع دانشجویان صحبت کند، خیلی حرف‌های کلی نمی‌زند، رسما برمی‌دارد یک بحث تئوریک را از جهت هم‌فکری با مخاطبانش طرح می‌کند ... سر افطاری با دانشجویان هم یک باز یک بحث تئوریکی داشتند در باب انقلاب فرانسه و روندی که بعد از آن طی کرد و مقایسه‌اش با انقلاب ایران و با چنان جزئیاتی هم طرح بحث می‌کردند که مثلا اگر می‌خواهید تاریخ انقلاب فرانسه یادتان بماند این‌طوری حفظ کنید که یک، هفت هشت نه:) حالا وسط این بحث در باب جوانی و پیری نظام‌های سیاسی هم ایشان مثال زده برای فهم منظورش، گفته تغییر ممکن است به شرط حفظ آرمان‌ها و اصول، این تغییر هم ممکن است از کلان‌ترین سطوح یعنی تغییر قانون اساسی باشد تا تغییر سیاست‌ها، بعد مخاطبش دانشجویان بوده، با ادبیات تخصصی گفته مثلا تغییر نظام ریاستی به پارلمانی، الان حرف بدی است این؟ حرف نامربوطی است؟» آروین از تشبیه مخالفان به کیهان قرار است چه کسی را قانع کند؟ اویی که چند خط قبلتر از هل دادن مخالفان به آنطرف خط و انگ زدن به آنان انتقاد میکند خودش مخالفانش را متهم می‌کند به در پیش گرفتن شیوه کیهان نشینان. اما این ریاکاری آروین چندان هم مهم نیست. مهمتر این است که آروین نمی‌پرسد بین این همه موضوع مهم و بحث برانگیز در قانون در این سال‌ها، از جمله ممنوعیت رسانه‌های تصویری غیردولتی، وجود نظارت استصوابی، اصل معلق مانده جرم سیاسی، چگونگی نظارت مجلس خبرگان بر رهبری و غیره و غیره، چرا هنگام سخن گفتن از فرسودگی نظام‌های سیاسی فقط امر نه چندان مطرح و در عین حال حساسی مانند تغییر نظام پارلمانی به ریاستی مورد توجه قرار می‌گیرد؟ همین‌طور شانسی و اتفاقی؟ و یک سوال خودمانی: شما هم مانند من از نوع نگاه و ادبیات مورد استفاده آروین خطاب به رهبر در جملات بالا حالتان بد می‌شود؟ بدون اغراق می‌پرسم، احساس تهوع می‌کنید؟ یا این فقط احساس من است؟


ج. نکته سوم آروین: «اما نکته‌ سوم که باز هم دوستان باید بابت تناقض در تفسیرشان و ضدیت شواهد با این تفسیر پاسخ‌گو باشند، این‌که اگر واقعا ایشان می‌خواست به قول این دسته از سبزها به تغییر نظام سیاسی در ایران چراغ سبز نشان دهد، چرا این جمله‌ معترضه را آن وسط اضافه کرده است: «اگر یک روزى در آینده‌هاى دور یا نزدیک – که احتمالاً در آینده‌هاى نزدیک، چنین چیزى پیش نمى‌آید-» از نقل معترضه‌وار این جمله در متن سخنان آشکار است که حذف این قید هیچ خدشه‌ای به جمله وارد نمی‌کرده است، یعنی یک عمدی بوده که وسط‌اش چنین قیدی را مشخصا متذکر شده‌اند. خب این چطور قابل توجیه است؟ مساله چه بوده دقیقا؟ ایشان خرده برده‌ دارد از کسی، توی رودربایستی مانده؟ از گزک‌گیری دشمنان ترسیده یا چه؟ خب این قید را اضافه نمی‌کرد و می‌گذاشت تفاسیر مختلف گرفتار چنین تناقض و دست‌کم ابهامی نشوند که حالا منظور از «آینده‌ی احتمالا دور» یعنی چه واقعا؟». ما هم مانند بهاره آروین در شجاعت رهبر اندک شک و تردیدی نداریم. ما هم عمیقا معتقدیم که رهبری فصل الخطاب امور کشور است و چنین مقامی طبعا توی رودربایستی با رعایا هرگز نمی‌ماند. اما دور بودن این آینده این حق را از رعایا نمی‌گیرد که نسبت به عواقب تغییر احتمالی این قانون _ در آینده های خیلی دور! _ واکنش نشان داده و نتایج منفی اجرای آن را پیشاپیش یادآوری کنند. این حق را از مردم و فعالان سیاسی و رسانه ای نمی‌گیرد که از همین امروز برای آن آینده خیلی دور چاره اندیشی کنند و نظر مخالفشان و نگرانی شان را از این تغییر اعلام کنند. البته سخنان و عملکرد بعضی از سیاستمداران در یکی دو هفته هفته گذشته نشان داد که چندان هم نباید از دور بودن این آینده اطمینان داشت! ( + و + و +). از برگزاری نشست تخصصی تبدیل نظام ریاستی به پارلمانی تا استقبال شدید رییس و نمایندگان مجلس از این تغییر قانون.


7- ایشان در حین استدلال‌هایش یک سوال‌هایی را هم مطرح کرده که نشان از نوع نگاه (به زعم من) تاسف‌بار و غم انگیز یک دانش آموخته علوم اجتماعی و یک علاقه‌مند امور سیاسی به مسایل دارد. ایشان می‌پرسد که: «ما با مانور دادن هوچی‌گرانه بر روی جملات ... و تفسیر دلبخواهی کردن که بله، ولی فقیه با صدور تلویحی مجوز تغییر نظام سیاسی در ایران، درصدد افزایش نفوذ و قدرت خود است، کجا را می‌خواهیم بگیریم واقعا؟» یا جای دیگر می‌گوید که: «بر فرض که اصلا چنین نیت و اراده‌ای برای تغییر نظام سیاسی هم بوده، حالا مثلا ما مچ‌گیری کنیم که دیدی، دیدی می‌خواد قدرت رو مطلقه می‌کنه، چی از توی‌اش در می‌آید؟ گیرم که بخواهند قدرت را مطلقه کنند، الان از من و شما و رو شدن دست‌شان قرار است بترسند یا چی آخر؟». تاسف بار است. نوع نگاه ایشان را می‌گویم. اینکه سوال یک فعال اجتماعی اصلاح طلب از غیر همفکرانش این است که «کجا را می‌خواهیم بگیریم واقعا»! هیچ کجا خانم آروین. هیچ جایی را نمی‌خواهیم بگیریم. نه اطلاع رسانی و بحث و گفتگو درباره این موضوع آنطور که شما سعی دارید وانمود کنید، مانور و مچ گیری است، نه قرار است با بیان عقیده‌مان درباره این تغییر در «آینده های خیلی دور»(!) جایی را فتح کنیم، و نه قرار است کسی را بترسانیم. یک محیط نیمه مسدود شده نیمه آزاد برای اظهار نظر و عقیده داریم که سعی می‌کنیم از همان برای حمایت از این ته مانده دموکراسی نصفه نیمه کشورمان استفاده کنیم. همین. طبعا حاکمیت فعلی برای انجام خیلی از کارهایش از هیچ یک از مردم نمی‌ترسد. آیا این نترسیدن به نظر بهاره آروین دلیل سکوت فعالان سیاسی و رسانه‌ای است؟ یا با خبر رسانی و صحبت درباره چه موضوعی قرار است «جایی را بگیریم» که این دومی‌اش است؟!


8- و بالاخره پیوست شماره 3 متن بهاره آروین، عصاره تمام و کمال عقاید و نگرش و اطلاعات ایشان است. ایشان می‌نویسد که: «یک نکته حاشیه‌ای اما بسیار جالب و قابل تامل هم استفاده از الفاظ «نظام ریاستی و پارلمانی» است. ما در ادبیات علوم سیاسی و حقوق اساسی، دموکراسی ریاستی داریم و دموکراسی پارلمانی، مثلا می‌گویند فرانسه نمونه دموکراسی پارلمانی است و آمریکا نمونه دموکراسی ریاستی. جالب است که ایشان می‌گوید «نظام» ریاستی و پارلمانی که مابه ازای دقیقی در ادبیات موجود ندارد ولی درعین‌حال تا حد زیادی قابل فهم است. «نظام» لفظی به شدت بومی و برگرفته از تجربه «نظام جمهوری اسلامی» در تعبیر و تفسیر از خودش است. حتی در ادبیات علوم سیاسی لزوما واژه‌های سیستم یا رژیم را به واژه «نظام» ترجمه نمی‌کنند و همان‌طور سیستم یا رژیم به کار می‌برند. خلاصه می‌خواهم بگویم مفهوم بومی (غیرترجمه‌ای) و ابداع شده و درعین‌حال غنی‌ای است که ناظر به یک امر واقعی است. از آن طرف ریاستی و پارلمانی، کاملا الفاظی ترجمه‌ای و برگرفته از تجربه دموکراسی‌های غربی هستند. الفاظی که در ادبیات موجود تا حد زیادی تخصصی محسوب می‌شوند نشان به نشان این‌که دانشجویان کرمانشاهی به جای خود، شما از ده تا دانشجوی علوم اجتماعی تفاوت دموکراسی ریاستی و پارلمانی را سوال کنید، والا اگر دو نفرشان بدانند، می‌خواهم بگویم این واژه‌ها در حد سوال پایان‌ترم درس حقوق اساسی تخصصی محسوب می‌شوند، حالا ایشان گفته «نظام ریاستی و پارلمانی» تلفیق جالب و تامل‌برانگیزی است، به خصوص اگر متوجه باشید که زبان ابزار بیان اندیشه نیست، زبان خود اندیشه است، فتامل :) " ... .


بگذریم که در فرانسه درست بر خلاف ذهنیت بهاره آروین، دموکراسی نیمه ریاستی دارند و نه دموکراسی پارلمانی مشابه آن چیزی که در بریتانیا هست. از اینکه من نمی‌دانم آیا واقعا در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران چنین وضعی حکمفرماست؟ که دانشجویان تفاوت دموکراسی ریاستی و پارلمانی را نمی‌دانند و این سوال در حد سوال پایان ترم یک درس تخصصی است (حداقل، دوستان من که دانش آموخته دانشکده‌های فنی هستند اکثرا تفاوت این دو را می‌دانند)، بگذریم از نوع نگاه ایشان به این «تلفیق جالب و تامل انگیز»، ... آن «فتامل» انتهایی و شگفتی توام با شیفتگی ایشان نسبت به اندیشه و زبان رهبر برای من یکی میزان عقلانیت و منطق ایشان هم هست. همانطور که برای هر کسی دیگری هم هست.

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

چه باید کرد؟ - روش‌های به کار رفته در سایر کشورها – بخش دوم


(بخش نخست را از اینجا+ بخوانید)


- روش‌های عدم همكاری اجتماعی

طرد افراد و انزوای افراد و شخصیت‌ها
55- تحریم اجتماعی عمومی
56- تحریم اجتماعی گزینشی
57- طرد و تکفیر شخصیت‌ها
58- تحریم


عدم همكاری با روندهای اجتماعی، رسوم و نهادها
59- تعلیق فعالیت های اجتماعی و ورزشی
60- تحریم امور اجتماعی
61- اعتصاب‌ها دانشجویی
62- نافرمانی اجتماعی
63- كناره‌گیری از موسسات اجتماعی

كناره‌گیری از نظام اجتماعی
64- در خانه ماندن
65- عدم همكاری شخصی بطور کلی
66- گریز از کار كارگران
67- تحصن
68- مخفی شدن دسته جعمی
69- مهاجرت اعتراضی (هجرت)

پی‌نوشت:

مجموعه یادداشت «چه باید کرد»؟ را «شهروند سبز» بر پایه آموزه‌های کتاب «از دیکتاتوری تا دموکراسی» تهیه کرده است. (عبارات داخل گیومه نقل‌ قول‌های مستقیم از متن کتاب هستند) شما نیز می‌توانید علاوه بر ارسال یادداشت‌های پراکنده، ستون ثابت خود را در «مجمع دیوانگان» تعریف و راه‌اندازی کنید.

۸/۰۷/۱۳۹۰

شفاف‌سازی، نخستین گام برای جلب حمایت رسانه‌های سبز است

گویا رسانه‌های سبز برای ادامه کار خود با مشکلات مالی مواجه شده‌اند. (اینجا+) از نگاه من این اتفاق قابل پیش‌بینی بود. وقتی رسانه شما بخواهد مستقل باقی بماند، یا باید به درآمدهای معمول رسانه‌ای (از قبیل فروش و آگهی) تکیه کند، یا به کمک‌های مردمی. راهکار نخست که در مورد رسانه‌های سبز تقریبا غیرعملی است؛ اما راهکار دوم هم ملزوماتی دارد که به باور من تاکنون رعایت نشده‌اند.



حداقل انتظار من از رسانه‌هایی که نام جنبش سبز را یدک می‌کشند، شفاف‌سازی و ارتباط صادقانه با مخاطب است. مخاطبی که قرار است رسانه سبز را رسانه خودش بداند، باید کاملا در جریان باشد که چه کسانی مسوولیت آن را بر عهده دارند، چه کسانی اخبارش را تایید می‌کنند و در صورت بروز اشتباه چه کسانی پاسخ‌گوی آن هستند. این ملزومات اولیه، در مورد هر رسانه دیگری هم می‌تواند مورد توجه قرار گیرد اما برای رسانه‌ای که می‌خواهد بر کمک‌های مردمی تمرکز کامل داشته باشد اهمیتی دوچندان خواهد یافت.


از میان فعالین خبری خارج از کشور، تقریبا تمامی دست‌اندرکاران رسانه‌های بزرگی چون بی.بی.سی فارسی، صدای آمریکا، رادیو فردا و نظایر آن‌ها مشخص و قابل تحقیق برای مخاطبین هستند. حتی در میان رسانه‌های مستقلی نظیر «روزآنلاین» و «رادیو زمانه» هم شرایط مشابهی قابل مشاهده است و هر مخاطبی با یک مراجعه ساده می‌تواند کلیه فعالان این سایت‌ها را بشناسد. ولی در مورد «جرس» و «کلمه» به هیچ وجه چنین مسئله‌ای صادق نیست.


من نمی‌پذیرم که کسی مدعی شود فعالین «جرس» یا «کلمه»، بیش از خبرنگاران بی.بی.سی، رادیو فردا، روزآنلاین و نظایر آن‌ها در خطر امنیتی قرار دارند. برای بخشی که احتمالا از داخل کشور با این رسانه‌ها همکاری می‌کنند رعایت مسایل امنیتی کاملا پذیرفته شده است اما در مورد دو سایت سرشناس جنبش سبز، حتی اطلاعات فعالین خارج از کشور هم منتشر نمی‌شود. زمانی که از اعضای شورای هماهنگی راه سبز امید خواسته شد تا خود را معرفی کنند، استدلال شد که بیشتر آنان در داخل ایران به سر می‌برند و امکان معرفی وجود ندارد. من تا کنون این استدلال را پذیرفته‌ام، اما چطور می‌توانم بپذیرم که دست‌اندرکاران رسانه‌های سبز هم همه در ایران هستند؟


رسانه‌ای که می‌خواهد دست یاری به سوی مخاطبش دراز کند، باید در درجه نخست مخاطب خود را محرم بداند، با او صادقانه برخورد کند و نسبت به مطالباتش جوابگو باشد. رسانه‌های سبز هم اگر می‌خواهند کمک‌های مردمی را جلب کنند باید منشی مشابه در پیش بگیرند. من حتی می‌خواهم یک گام فراتر بگذارم و بگویم این رسانه‌ها می‌توانند بدعت جدیدی در فضای رسانه‌ای ما ایجاد کنند و ریز گردش مالی خود را هم اعلام کنند. مثلا بگویند هر خبرنگار ما فلان قدر درآمد دارد. باور کنید این تنها ته‌نشینی از فرهنگ بی‌اعتماد ایرانی است که ما نسبت به اعلام درآمدهای خود بدبین و گریزان هستیم در حالی که در بسیاری از کشورهای جهان این مسئله به هیچ وجه یک سر نهان و خصوصی قلمداد نمی‌شود. بر فرض هم که بشود، جنبش سبز ما این توانایی را دارد که در این زمینه نوآوری کند و گام نوینی در راستای شفافیت با مخاطبانش بردارد که پیش از آن نظیرش را نداشته‌ایم. در این صورت است که من می‌گویم شأن این رسانه‌ها در حد بزرگی و شأن جنبش ادعایی ماست و در آن صورت من تردید ندارم که شاهد موجی از اقبال و کمک مخاطبان خواهیم بود.


بعد نوشت:
متن زیر تذکری است که دوستان در مورد سایت جرس دادند:


«محسن کدیور یکی از بنیانگذاران جرس است. اما اداره جرس از آغاز شورائی بوده و خط مشی آن توسط شورای سیاست گذاری تنظیم و تحریریه آن توسط شورای سردبیری اداره می شود. هیچ تصمیم کلانی در جرس به صورت فردی اتخاذ نشده است و شورای سیاست گذاری جرس مشترکا مسئول کلیه تصمیات اتخاذ شده است. این شورا بطور متوسط ماهانه دو بار تشکیل جلسه داده است. اعضای شورا در آغاز سومین سال فعالیت جرس عبارتند از آقایان: عبدالعلی بازرگان، حسن یوسفی اشکوری، محمود صدری و محسن کدیور. سرکار خانم دکتر فاطمه حقیقت جو و جناب آقای دکتر احمد صدری در سال اول و جناب آقای دکتر سید عطاء الله مهاجرانی در سال دوم به دلائل کاملا متفاوت از ادامه همکاری با جرس کناره گیری کردند. شورای سردبیری جرس در نیمسال نخست از همکاری جناب آقای محمد تهوری برخوردار بوده است. جناب آقای محمدجواد اکبرین نیز یک سال عضو شورای سردبیری جرس بوده اند. سرکار خانم دکتر جمیله کدیور حدود بیست و یک ماه سردبیری جرس را به عهده داشته اند. از خدمات و زحمات یکایک این شخصیتها و روزنامه نگاران محترم صمیمانه تشکر می کنیم». (+)

اگر من به جای امیرارجمند بودم ...

«ماجرای ما، هر چقدر تلخ، یك اختلاف خانوادگی است كه اگر خامی كنیم و بیگانگان را در آن دخالت دهیم به زودی پشیمان خواهیم شد». (میرحسین موسوی، بیانیه شماره9)


خانم کلینتون می‌گوید چون سران جنبش سبز از آمریکا درخواست کمک نکردند، آمریکا ترجیح داده است از معترضان ایرانی حمایت نکند. (اینجا بخوانید+) قطعا منظور ایشان از «حمایت» در این مورد، دخالت نظامی کشورهای غربی در مسایل داخلی ایران است. شیوه‌ای مشابه آنچه که در لیبی شاهد آن بودیم. در این صورت، حق با ایشان است و جنبش سبز، دست کم با تعبیری که میرحسین موسوی از آن دارد و من نیز بدان پایبند هستم هیچ گاه خواستار مداخله نظامی خارجی نبوده و نخواهد بود. با این حال من نمی‌پذیرم که هرگونه «کمک خارجی» به «مداخله نظامی» تعبیر شود.


اردشیر امیرارجمند در واکنش به سخنان خانم کلینتون و در گفت و گو با شبکه فارسی‌زبان بی.بی.سی گفته است «کمک برای چه؟ برای مداخله در امور داخلی ایران؟ قطعا چنین کمکی از هیچ قدرتی درخواست نمی‌شود. ملت ما ملت سرافرازی بوده که همیشه سعی کرده خودش مشکلاتش را حل کند». (+) من دقیقا منظور آقای امیرارجمند، در انکار هرگونه «کمک خارجی» را متوجه نمی‌شوم. اگر اشاره ایشان هم به رد دخالت نظامی غرب در مسایل داخلی ایران است، تایید دوباره‌ای است بر مواضع سران جنبش که من گمان می‌کنم اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران نیز با آن موافق هستند، اما صرف نظر از گزینه نظامی، آیا در دیگر موارد هم ما می‌توانیم ادعا کنیم که «کشورهای جهان حق دخالت در مسایل داخلی ما را ندارند»؟


من مسئله را از چند جنبه نگاه می‌کنم. نخست اینکه در یکی از مناطق جهان، حاکمیتی شروع به سرکوب مردم خود می‌کند. با چه استدلالی می‌توان حق دیگر مردم جهان، برای کمک رساندن به مردم این منطق را به کلی رد کرد؟ صرف مرزبندی‌های سیاسی، حق انسانی مردم جهان را برای کمک به یکدیگر از بین می‌برد؟ در کجای جهان چنین منطقی پذیرفته شده است؟ آیا حتی حاکمیت کنونی کشور نیز خودش این منطق را قبول دارد؟ پس چطور به خودش حق می‌دهد از شهروندان بحرین، یا معترضان انگلیس حمایت کند؟


دوم اینکه آیا ما قرار است حتی تاریخ انقلابی که به روی کار آمدن جمهوری اسلامی منجر شد را هم فراموش کنیم؟ آیت‌الله خمینی خودش از چه کجا مشغول رهبری این انقلاب بود؟ آیا غیر از این بود که کشور فرانسه، علی‌رغم مخالفت دولت پادشاهی ایران به رهبر مخالفین حکومت پناه داد و شرایط سازمان‌دهی مخالفین در اطراف ایشان را پدید آورد و رسانه‌های خارجی نیز برقراری ارتباط با مردم داخل را میسر کردند؟ آیا بدون این کمک‌ها امروز خبری از جمهوری اسلامی بود؟


همه این‌ها به کنار، آقای امیرارجمند و دیگر فعالین جنبش در خارج از کشور از کمک‌های داخلی استفاده می‌کنند؟ ایشان برای حرف زدن خودشان هم ناچار هستند با تلویزیون بی.بی.سی گفت و گو کنند. بیشترین بار خبررسانی بر دوش شبکه‌های ماهواره‌ای انگلیس و آمریکاست که هیچ کدام به داخل کشور مربوط نمی‌شوند. حتی ده‌ها و ای بسا صدها فعال و روزنامه‌نگاری که روانه اروپا و آمریکا شده‌اند امروز تحت فضای مساعدی که در جهان غرب وجود دارد موفق شده‌اند که رسانه‌های خودشان را تاسیس کرده و به فعالیت ادامه دهند. پس چطور آقایان اساس نیاز جنبش به کمک‌های خارجی را منکر می‌شوند؟ آیا حتی بزرگترین آلترناتیو دموکراسی‌خواه جمهوری اسلام هم نمی‌خواهد ادبیات دیپلماسی جهانی را یاد بگیرد و هنوز هم به شیوه‌های سنتی و بی‌قاعده جمهوری اسلامی برای جهان پیام می‌فرستد؟


با تمام احترامی که برای آقای امیرارجمند قایل هستم، در این مورد باور دارم که ایشان با ادبیات نسنجیده خود مشغول یک فرصت‌سوزی تاریخی هستند که ضربات سهمگین آن را در درجه اول جنبش سبز و در درجه دوم کل مردم ایران متحمل خواهند شد. من اگر جای ایشان بودم، به جای رد و نفی هرگونه ارتباط با کشورهای جهان، به صورت صریح و شفاف اعلام می‌کردم که جنبش سبز برای تثبت دموکراسی در ایران خواستار یاری و حمایت‌های جهانی است و در این راه چهار درخواست مشخص وجود دارد:


در درجه نخست ما می‌خواهیم که جهان، فکر هرگونه دخالت نظامی در ایران را از سر به در کند، چرا که حمله نظامی نه تنها کمکی به نهادینه شدن دموکراسی در کشور ما نخواهد کرد، که اساسا امکان تحقق آن را تا آینده‌ای نامعلوم به تعویق خواهد انداخت.


در درجه دوم از کشورهای جهان می‌خواهم که جنبش سبز را، به عنوان صدای دموکراسی خواهی مردم ایران به رسمیت بشناسند و از هرگونه مذاکره احتمالی با گروه‌های تروریست و منفوری همچون «سازمان مجاهدین خلق» خودداری کنند. این گروه‌ها نه تنها نماینده مردم ایران نیستند، بلکه اساسا به عنوان دشمنانی خائن در داخل کشور محسوب می‌شوند و در آینده نیز، حتی اگر قدرت را به دست بگیرند دستاوردی جز یک حکومت فاشیستی نخواهند داشت.


در درجه سوم از کشورهای پیشرفته جهان می‌خواهیم تا هرچه بیشتر امکانات رسانه‌ای برقراری ارتباط را برای فعالان ایرانی فراهم کنند. جنبش ما جنبشی متکی بر آگاهی بخشی است و اساسا ما اعتقاد داریم که دموکراسی جز در پایه آگاهی شهروندان تحقق نخواهد یافت. پس کشورهای پیشرفته می‌توانند همانگونه که 30 سال پیش امکان برقراری ارتباط میان رهبران انقلاب با مردم را فراهم آوردند، این بار و با بهره‌گیری از فن‌آوری‌های پیشرفته‌، سدهای فیلترینگ و سانسور جمهوری اسلامی را از میان بردارند و امکان ایجاد رسانه‌های مستقل را فراهم سازند.


در نهایت سازمان‌های جهانی باید به صورت مستمر بر رفتارهای حاکمیت ایران نظارت کنند و سران حکومتی را به خاطر نقض حقوق انسانی شهروندانشان تحت فشار قرار دهند. نقض مکرر حقوق بشر، نقض حقوق اسرای جنبش و بی‌خبری و حصر رهبران آن، به هیچ وجه نباید از جانب مجامع بین‌المللی نادیده گرفته شوند. مسوولان حکومت ایران باید به صورت عملی متوجه شوند که نمی‌توانند در داخل کشور خودشان انسانیت شهروندانشان را زیر پا بگذارند و در خارج از این مرز، به مانند دیپلمات‌های یک کشور متمدن مورد استقبال قرار گیرند.

دیگر «كسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد»*

سرهنگ که از آسمان قدرت سقوط کرد و تصاویر رقت‌انگیز کشته شدنش همه رسانه‌ها را پر کرد، بازار تکذیب هرگونه رابطه و پیشینه‌ای با دیکتاتوری که دیگر دستش از دنیا کوتاه است داغ شد. از احمدی نژاد تعجبی نیست که تمام دوربین‌های خبری را به هیچ گرفته و دیدار با قذافی را انکار کند؛ (+) عجیب کار دوستانی است که گمان می‌کنند اگر بتوانند نشان دهند از قدیم الایام هم دل خوشی از قذافی نداشته‌اند، حتما نکته مثبتی به کارنامه امروزشان افزوده می‌شود. احتمالا با منطقی اینچنین است که نگارنده وبلاگ «آهستان» یادداشت مفصل «پاسخ‌های حکیمانه امام به نامه‌های قذافی» را منتشر می‌کند. یادداشتی که می‌کوشد با انتخاب گزیده‌ای از نامه‌های آیت الله خمینی به قذافی به مخاطب بقبولاند رهبر انقلاب ایران هیچ وقت روی خوشی به سرهنگ نشان نداده و همواره «حکیمانه» با او برخورد می‌کرده است. اما تاریخ به روایت «آهستان» اگر دروغ نباشد، دست کم همه ماجرا نیست. گزیده نویسی‌های نگارنده به هیچ وجه شامل حال یادداشت‌های صمیمانه آیت الله خمینی برای جناب قذافی نمی‌شود. یادداشت‌هایی که در آن‌ها رهبر انقلاب ایران پیام قذافی را «نصیحت‌های برادرانه» می‌خواند و تاکید می‌کند «ما پشتیبانی خود را از دولت شما اعلام می‌کنیم»:


بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم

سرهنگ معمر قذافی، رییس جمهور محترم لیبی ـ وفّقه اللّه‏ لمَرْضاته ـ السلام علیکم و رحمة‏اللّه‏


... اینجانب از جنابعالی، که این حقیقت (منظور دشمنی غرب با ایران است) را لمس نموده و امریکا و اسرائیل را محکوم می‏کنید و به دولتهای اسلامی که به احکام اسلام پایبند هستند وفادار هستید، تشکر می‏کنم. و دولت و ملت ایران در کنار دولت و ملت شما و دیگر مسلمانان متعهد به اسلام، با «دوستِ با اسلام» دوست و با «دشمن با اسلام» دشمن می‏باشند ...


در خاتمه ما پشتیبانی خود را از دولت شما و سایر دولتهای متعهد به اسلام اعلام، و اسرائیل را در تجاوزهای غیرانسانی، خصوصاً از الحاق بلندیهای جولان به اراضی مغصوب خود و از تجاوز به مظلومین جنوب لبنان، محکوم می‏کنیم. از نصیحت برادرانه در موضوعی که تذکر دادید متشکرم؛ لکن مسائلی که شاید از نظر جنابعالی پوشیده باشند در کار است که مقامات مسئول ایران برای شما شرح می‏دهند تا حقیقت مسائل جاری در کشور ما نزد شما روشن شود. به امید وحدت کلمۀ مسلمین در مقابل ستمگران جهان. والسلام علیکم و رحمة اللّه‏.


روح‏اللّه‏ الموسوی الخمینی (متن کامل نامه را از اینجا+ بخوانید)


حرف من این نیست که نامه نگاری رهبر کشوری در حال جنگ، برای یکی از معدود کشورهای جهان که به ارتش تضعیف شده ما اسلحه می‌فروخت کار غلطی بوده است. اتفاقا کاملا برعکس؛ وقتی کشور ما در خطر اشغال نظامی قرار داشت، قطعا صلاح مردم و مملکت در چنین اقداماتی بود که حتی اگر چند دوست و هم پیمان جدید برای ما ایجاد نمی‌کرد، دست کم بر تعداد دشمنان‌مان نمی‌افزود. اما مشکل من با اقدامات گروهی است که هنوز هم تلاش می‌کند برای سیاستمداران خود تصویری فرا انسانی و پیامبرگونه بسازند تا آنان را از جرگه مسوولین پاسخ گوی مملکتی خارج کرده، به خدایگونه‌هایی بدل کنند که نگاهشان فراتر از زمان و مکان و دنیای خاکی سیر می‌کنند و در برابرشان هیچ رفتاری جز کرنش و تبعیت مجاز نیست.


برای من جای تعجب است که چطور دوستانی که خودشان در این فضای مجازی فعالیت می‌کنند و می‌دانند هرکسی با یک جست و جوی ساده می‌تواند به تصاویر دیدارهای رهبر کنونی نظام با جناب قذافی دسترسی پیدا کند، یادداشت «وقتی موسوی حامی قذافی بود» منتشر می‌کنند؟ روابط گسترده و صمیمانه جمهوری اسلامی با دولت قذافی طی 33 سال گذشته بر هیچ کسی پوشیده نیست و هیچ یک از مسوولین مملکتی هم از این قاعده مستثنی نبوده‌اند. این روزها دیگر کسی علاقه‌ای ندارد نامی از سرهنگ و روابط پیشین ببرد. شاید هم خیلی‌ها آرزو کنند که نامه‌های پیشین از خاطره تاریخ حذف شود، اما برای من یک چیز قطعی است: جسد دیکتاتور مقتول نمد مناسبی برای کلاه تبلیغاتی حاکمیت نخواهد بود.


پی نوشت:

* عنوان یادداشت برگرفته از رمانی به همین نام نوشته «گابریل گارسیا مارکز»


جالب اینجاست که دکتر«مصطفی چمران» هم پیش از آن به این رابطه حسنه میان رهبران دو کشور معترض شده بود. دست نوشته تند و تیز دکترچمران را در این مورد از اینجا+ بخوانید.


(با سپاس از دوستانی که لینک نامه‌ها را در اختیارم قرار دادند)

۸/۰۶/۱۳۹۰

باران


باران

که روزی

ضرباهنگ قدم‌های‌مان بود

امروز

بهانه‌ای است

برای نیامدنت


پی نوشت:
شعر از شاعری که سال‌ها پیش برایم خواند و من هیچ وقت اسمش را نفهمیدم و عکس از هوای امروز تهران

نگاهی به داستان بلند «ماجرای کفتر کش»



معرفی:

عنوان: ماجرای کفتر کش
نویسنده: سیدامید حسینیون، سیدمصطفی حسینیون
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ اول، 1389
88 صفحه، 2000 تومان

خاطره‌ای بی‌شاخ و برگ از جدال‌های کوچه-بازاری

می‌گویند آشپز که دو تا شود، آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک. من نمی‌دانم هر یک از دو نگارنده «ماجرای کفترکش» چه نقشی در نگارش آن داشته‌اند، اما به نظرم می‌رسد ماحصل کار این دو آشپز چیز جالبی از کار در نیامده است.

«ماجرای کفتر کش» داستان بلندی با ساختار رمان است. اساسا خود داستان ظرفیت تبدیل شدن به یک رمان کامل را هم دارد، اما معلوم نیست به چه دلیل روایت آن این‌قدر شتاب زده پیش می‌رود و کل ماجرا در 80 صفحه جمع و جور می‌شود. این فشرده شدن داستان دو تاثیر همزمان از خود بر جای می‌گذارد. نخست اینکه فرصتی برای پرداخت شخصیت، موقعیت‌سازی و یا تصویر‌سازی وجود ندارد. راوی به سرعت داستان را تعریف می‌کند و پیش می‌رود. ظرف یکی دو صفحه به یک شهر دیگر سفر می‌کند، شاهد یک قتل می‌شود و باز می‌گردد. گویی حوصله‌ای برای پرداختن به جزییات بیشتر وجود ندارد. خاطره‌ای است که باید تعریف شود و شاخ و برگ دادن نمی‌خواهد.

از سوی دیگر، همین فشرده شدن به کشش داستان کمک کرده است. جایی که زبان روایت یا شرح جزییات نتواند مخاطب را جذب خود کند، این فشرده‌سازی و سرعت بخشیدن به سیر وقایع خودش به یک عامل کشش بدل می‌شود. خلاصه‌اش این می‌شود که نقطه ضعف «ماجرای کفتر کش» خودش به جذابیت آن بدل شده است. این اتفاق در مورد نثر کتاب نیز بار دیگر تکرار می‌شود.

زاویه نگاه داستان روایت اول شخص حاضر در صحنه است. قهرمان داستان خودش، خاطره‌اش را تعریف می‌کند. نثری که نویسندگان برای این روایت انتخاب کرده‌اند، نثر شکسته است. من این شکسته‌نویسی در روایت را به هیچ وجه نمی‌توانم بپذیرم. از نگاه من، شکسته‌نویسی فقط در هنگام نقل قول مستقیم می‌تواند پذیرفته شود؛ اما نویسندگان اثر، برای انتقال ادبیات خاص یک «کفترباز» ترجیح داده‌اند از این محاوره‌گویی استفاده کنند. در نفس عمل، من چنین تصمیمی را یک نقطه ضعف می‌دانم. یعنی نویسنده نمی‌تواند با ادبیات رسمی احساس مشابه‌ای را در خواننده ایجاد کند، اما اگر اعتراف به این ضعف را بپذیریم، در مرحله بعدی همین ادبیات شکسته قابل قبول به نظر می‌رسد. یعنی نویسنده از ابتدا کیفیت کار خود را یک سطح کامل پایین می‌آورد، اما در این سطح جدید، ادبیات کوچه بازاری راوی با شخصیت او همخوانی می‌یابد و حتی تا حدود بسیاری ضعف شخصیت پردازی را پوشش می‌دهد.

«ماجرای کفتر کش» یک داستان «اکشن» است! مجموعه‌ای از ماجراهای بزن بهادری و چاقو کشی. اتفاقا در توصیف صحنه‌های درگیری قهرمان داستان موفق هم عمل کرده است، اما چیز دیگری ندارد. شاید بتوان نمونه ارزشمند این داستان را در رمان «لب بر تیغ» حسین سناپور پیدا کرد. جایی که هم زبان روایت، هم اساس داستان و هم المان‌های رمان همگی در سطح بسیار خوبی انتخاب شده‌اند. روی هم رفته، گمان می‌کنم باید وقتی کاملا تلف شده داشت تا بتوان آن را به خواندن «ماجرای کفترکش» اختصاص داد. متن زیر، بخشی از کتاب است که در پشت جلد آن هم چاپ شده:

«بهم ثابت شده بود دیگه مث ده سال پیش نمی‌تونم از پس دو سه نفر بر بیام ولی با این حال باید باهاشون سرشاخ می‌شدم. یه دلیل خوب دیگه هم به دلیل‌هام اضافه شده بود. باید بر می‌گشتم فندک و چاقو سوییسیمو ازشون پس می‌گرفتم. شاید این دلیل به نظرت مسخره بیاد؛ خب واسه اینه که منو نمی‌شناسی. آدمایی مث من وقتی فندک و چاقو سوییسیشون جایی می‌مونه حتما باس برگردن ورش دارن».

پی نوشت:
نگاهی دیگر به این کتاب را از اینجا+ بخوانید

تهران باران خورده زیباست

بلوار کشاورز - جمعه ششم آبان ماه نود
(برای دیدن تصویر بزرگ کلیک کنید)

«یه حبه قند»: پیروزی بر حریف دست بسته

وقتی از «فیلم خوب» حرف می‌زنیم، دقیقا به چه چیز اشاره می‌کنیم؟ این پرسش را بارها و بارها با خودم تکرار کرده‌ام و هر بار به پاسخ جدیدی رسیده‌ام. «یه حبه قند» خوش ساخت است. پر از رنگ‌های چشم نواز. تابلوی هزاررنگی است، خوش نقش چون «فرش ایرانی*». روایت‌گر خاطره‌ای از سنت ایرانی. پس باید هم به اعماق کویر برود و در خانه باغ‌های بادگیردار یزد جای بگیرد. سنت ایرانی، نوستالژی صفای حوض خانه پدربزرگ است، حتی اگر تجربه‌اش نکرده باشیم. رونق سفره ساده، اما چشم نوازی است که از بالا تا پایین اتاق کشیده می‌شود و دور تا دورش را کوچک و بزرگ، پیر و جوان پر می‌کنند و می‌گویند و می‌خندند و تعارف می‌کنند. سنت ایرانی، شهد شیرین کنار هم قرار گرفتن لهجه‌های گوناگونش است. فرصت با هم بودن و در کنار هم قرار گرفتن و دست در دست هم دادن و کینه‌ها را شستن و گذشته را فراموش کردن و در شادی رقصیدن و در سوگواری مرثیه خواندن و سفیدپوشیدن در عروسی و سیاه پوش شدن در ماتم و ... اگر این‌ها را می‌خواهید، «یه حبه قند» واقعا فیلم خوبی است؛ اما همه‌اش همین نیست.

ساخته جدید «رضا میرکریمی» «به همین سادگی**» که نشان می‌دهد نیست. به آن آرامی که شروع می‌کند و با همان صافی و صداقتی که پیش می‌رود به پایان نمی‌رسد. صحنه‌ای نیست که تصویری شود در خاطر بیننده. مقدمه‌ای است برای طرح مسئله. آن هم نه از آن دست مسایلی که پاسخ‌اش با مخاطب است. قرار نیست «هر کسی از ظن خود» یار فیلم شود و هرکس به ‌اندازه خود بهره‌ای ببرد و از زاویه نگاه خود پاسخی انتخاب کند. گویی جناب میرکریمی، نگران از آنکه شاید کسی پاسخی جز مقصود مطلق و تردید ناپذیر او به دست بیاورد، ناچار شده است راه‌های دیگر را یکی یکی سد کند تا به درهایی بدل شوند که پشتشان دالانی نیست و مخاطب، جز از در مقصود کارگردان، راه برون رفتی پیدا نمی‌کند. اینجاست که نگاه ایدئولوژیک کارگردان، حتی سایه تیره خود را بر روایت منطقی داستان هم تحمیل می‌کند.

چرا فیلم نیازمند یک داماد غایب است؟ چرا روی صندلی داماد باید یک پیام تصویری نشانده شود؟ چرا باید عروس برای داماد ارسال شود؟ چرا میان عروس و داماد داستان جناب میرکریمی هیچ عشقی نباید وجود داشته باشد؟ چرا باید اطلاع داماد از عروس آنقدر اندک باشد که خواهرها به شوخی بگویند «نکند او را با یکی از ما اشتباه گرفته است»؟ من می‌گویم این‌ها همه بندهایی هستند که کارگردان بر دست رقیب خودش می‌بندد تا در جدال صحنه پایانی از به خاک رساندن پشت او اطمینان پیدا کند.

کارگردان باید اطمینان داشته باشد که روایتش از سنت ایرانی برگزیده می‌شود. باید خیالش آسوده باشد که مهر تایید تمامی مخاطبینش را دریافت می‌کند. میرکریمی بیمناک است که اگر داماد اهل مهاجرت در صحنه حاضر شود، اگر او هم حرفی برای گفتن داشته باشد، اگر او هم منطق و دفاعی برای مهاجرتش داشته باشد، اگر مخاطب بتواند در سیمای یک مهاجر هم تصویری از عشق و محبت صادقانه ببیند، آن گاه‌ ای بسا عاشق دلسوخته وطنی پیروز مطلق نباشد! ‌ای بسا ماندن تنها گزینه منطقی، عاطفی و حتی انسانی نباشد. ‌ای بسا هرچه رشته است پنبه شود. ‌ای بسا به ذهن مخاطبی هم برسد که آن ریشه که چون گنج در دل خاک خانه پنهان شده دیگر پوسیده است!

«یه حبّه قند» فیلم صادقانه‌ای نیست. کارگردان مخاطب را محرم نمی‌داند. هرچه در دل دارد روی دایره نمی‌ریزد. پنهان کاری می‌کند. رنگ و لعاب می‌دهد. دروغ نمی‌گوید، اما بخش‌های بسیاری از واقعیت را آگاهانه مسکوت می‌گذارد. کادر تصویر را آنقدر کوچک می‌کند که بسیاری از حقایق در آن نگنجند. در یک کلام، خشونت و پلیدی تلقین‌های ایدئولوژیک را در قالب صافی و صداقت نوستالژی سنت پنهان می‌کند. از این نظر اگر نگاه کنید، نه یک «یه حبه قند» فیلم خوبی است و نه میرکریمی کارگردانی که به مخاطبش احترام بگذارد و برای فهم و انتخاب او ارزش قایل شود.

پی نوشت:
* با گوشه چشمی به فیلم «فرش ایرانی» که جناب میرکریمی هم یکی از اپیزودهای آن را کارگردانی کرده بود.
** با گوشه چشمی به فیلم «به همین سادگی» از همین کارگردان

۸/۰۴/۱۳۹۰

یک تصویر از مدیریت جهانی

نشسته‌ایم توی تاکسی و گزارش‌گر رادیو از معطلی یک ساله پروژه‌ای 100میلیارد تومانی در شهر «بروجرد» خبر می‌دهد. گویا دعوا سر سه دکل انتقال برق است. مسوولین پروژه می‌گویند اداره برق قول داده بود دو هفته‌ای دکل‌ها را جابجا کند اما هنوز خبری نیست. تماس می‌گیرند با مسوول اداره برق که چنین وعده‌ای را انکار می‌کند و می‌گوید اساسا امکان‌پذیر نبوده که قولش را بدهیم. بعد جناب فرماندار می‌آید روی خط و می‌گوید نشان به آن نشان که در فلان جلسه، فلان قدر آدم نشسته بودیم و من به جناب مسوول اداره برق گفتم قول می‌دهید و ایشان هم گفت قول می‌دهیم. گزارش به پایان می‌رسد، ولی تصویر فرضی آن جلسه مدیران ارشد از ذهن من پاک نمی‌شود!


فرماندار مملکت نشسته است و مدیر اداره برق هم نشسته است و مسوولین و مدیران دیگر هم حاضر هستند تا در مورد 100میلیارد تومان پروژه تصمیم بگیرند. بعد جناب فرماندار می‌زند روی پای جناب مدیر برق و می‌گوید «بالاغیرتا چند وقته تحویل می‌دهید»؟ جناب مدیر برق هم می‌گوید «به جان شما دو هفته‌ای اصلا راه ندارد» (به روایت خودش) و یا می‌گوید «به خاطر گل روی شما هم که شده به روی چشم. ترتیبش را می‌دهیم». (به روایت جناب فرماندار) آن طرف میز هم احتمالا دبیر جلسه سرش را برده زیر میز تا با آن یکی مسوول استانی اس.ام.اس‌های جدیدشان را به هم نشان دهند. یک نفر دارد خیارش را نمک می‌زند و آن یکی آقای مدیر دارد پرتقال پوست می‌کند. یکی هم بی‌حوصله شده و سرک می‌کشد که جناب آبدارچی چرا چای نمی‌آورد؟ خلاصه جلسه به خوبی و خوشی تمام می‌شود و تکلیف 100 میلیارد پروژه مملکت روشن می‌شود و نه ثبتی و نه ضبطی و نه صورت جلسه‌ای و نه مهری و نه امضایی و نه مصوبه‌ای و نه دفتری و نه دستکی که ای بسا روزی و روزگاری بدان استناد شود و نیازی نباشد که مسوولین محترم برای خبرنگار رادیو قسم و آیه و برهان و شاهد ردیف کنند.


خلاصه اینکه با این شیوه مدیریت، چه جای تعجب که در فلان جلسه ییلاق و قشلاق استانی هم ظرف چند ساعت هزاران پروژه به تصویب برسد و آب هم از آب تکان نخورد. انصاف بدهید که چرا جهان نباید تشنه و بی‌تاب چنین مدیریتی باشد؟

۸/۰۳/۱۳۹۰

تکمله‌ای بر تامل پیرامون نژادپرستی ایرانیان

مسئله نژادپرستی آنقدر گسترده است که حتی طرح بحث مقدماتی آن هم در یکی دو یادداشت وبلاگی نگنجد. همچنین ابعاد چندوجهی مسئله، حصول نتیجه‌ای فراگیر را به طرح زوایای دید چندگانه موکول می‌کند. به صورت خلاصه، تا زمانی که «نژادپرستی ایرانیان» از دیدگاه‌هایی دیگر نقد، رد یا تایید نشود، نمی‌توان به جمع‌بندی مسئله پرداخت. با این حال من سعی می‌کنم در حد این وبلاگ و نظراتی که مخاطبانش به بحث افزوده‌اند موضوع را کمی بازتر کنم. اینجا می‌خواهم به تفاوت «رفتارنژادپرستانه» با «فرهنگ نژادپرستی» بپردازم.




نهادینه شدن واکنش‌های اجتماعی

«شرایط ویژه» هر جامعه می‌تواند در کوتاه مدت رفتارهایی واکنشی در آن پدید آورد که بنابر خط سیر کلی جامعه «معمول» یا «رایج» قلمداد نشوند. برای مثال جنگ یا قحطی، دو نمونه از این شرایط ویژه هستند که نظم معمول جامعه را به هم می‌زنند. به باور من رفتار متفاوت جامعه در طول دورانی که تحت «انگیزش» قرار گرفته است، نمی‌تواند نمایانگر تمام‌ عیاری از «هنجار»های آن جامعه باشد. این شرایط خاص واکنشی در مورد تک تک اشخاص هم صادق است و این حقیقتی است که از مرزهای روان‌شناسی عبور کرده و در علم حقوق هم به نسبت پذیرفته شده است. بدین ترتیب، دستگاه‌ قضایی مدرن، برای یک جرم مشخص در دو شرایط متفاوت احکام مختلفی صادر می‌کند. در واقع این دستگاه قضایی می‌پذیرد «احتمالا هر کس دیگری هم که تحت این شرایط ویژه (مثلا یک فشار روانی) قرار می‌گرفت رفتار به نسبت مشابهی نشان می‌داد».


برای نهادینه شدن یک «رفتار اجتماعی» و تبدیل آن به یک «فرهنگ» یا «هنجار» ملزوماتی وجود دارد. نخستین و بدیهی‌ترین نیاز، تکرار و تداوم است، که البته کافی نیستند. در کنار تداوم، «رفتار جمعی» برای نهادینه شدن در جامعه نیازمند «تئوریزه» شدن است. یعنی دقیقا به نخبگانی احتیاج دارد که از آن سخن بگویند، ستایشش کنند و حتی برایش دلیل و توجیه بیاورند. پس از این مرحله، این رفتار باید به پشتوانه ادبیات، فرهنگ عامه و هنر تقویت شود تا به یک «گفتمان» بدل شده و در دل جامعه نهادینه شود.


ناهنجاری‌های متداول اما غیرنهادینه شده

از هر صدهزار ایرانی سالانه سه نفر به قتل می‌رسند.(اینجا+) این یعنی 2200 فقره جنایت برای 75 میلیون نفر. اما چه کسی می‌تواند بگوید «ایرانی‌ها ملتی قاتل هستند، چون سالی دوهزار نفر را می‌کشند»! قتل، بالاترین درجه ناهنجاری‌های اجتماعی است. تجاوز، دزدی، درگیری‌های خیابانی، فحاشی و امثال آن، به مراتب در سطح گسترده‌تری رواج دارند و حقایق غیرقابل انکاری محسوب می‌شوند، اما چرا هیچ صاحب‌نظری به سادگی این ناهنجاری‌ها را به یک فرهنگ رایج تعمیم نمی‌دهد؟ من می‌گویم دلیل‌اش آن است که بسیاری از آن‌ها، علی‌رغم تداوم و گسترش، هنوز نهادینه نشده‌اند. این ناهنجاری‌ها ملزومات نهادینه شدن در فرهنگ ما را نداشته‌اند. مثلا هیچ نخبه‌ای یافت نمی‌شود که تلاشی برای توجیه، ترویج یا تقدیس «قتل» انجام بدهد. شما در ادبیات، هنر، امثال و حکم یا فرهنگ عامه هم نمی‌بینید که جایی از «قتل» یا «دزدی» دفاع شده باشد. در یک مقایسه کاملا متناظر، می‌توان به خوبی دید که وقتی برخی شیوه‌های قتل(مانند عملیات انتحاری) یا دزدی(به سبک رابین‌هود) توسط برخی نخبگان تئوریزه می‌شود، بلافاصله به یک فرهنگ بدل می‌شود که برای همه قابل تشخیص و حتی توافق است. نباید فراموش کرد اینکه بپذیریم برخی ناهنجاری‌ها در فرهنگ یک کشور نهادینه نشده‌اند، نه به معنای انکار حقیقت وجود آن‌هاست و نه تلاشی برای توجیه جامعه.


نژادپرستی، یک فرهنگ یا یک واکنش؟

آلمان هیتلری بارزترین مصداق نژادپرستی در طول تاریخ است. برای ایجاد زمینه‌های پذیرش نژادپرستی میان آلمان‌ها می‌توان به احساس حقارت ملی در خلال جنگ اول و دوم جهانی مراجعه کرد. احساس حقارتی که واکنش‌های پرخاش‌جویانه‌ای را هم به دنبال داشت، با این حال، این احساس حقارت به تنهایی نتوانست آلمان‌ها را به عنوان یک ملت نژادپرست معرفی کند. این حزب نازی بود که با نخبگانی نظیر هیملر و حتی خود شخص هیتلر توانست نژادپرستی را تئوریزه کند. نازی‌ها هوادارن خود را متقاعد کردند که برخی انسان‌ها «از اساس اشتباه به دنیا آمده‌اند». آن‌ها اعتقاد نداشتند که فقر، کمبود آموزش و تحصیلات یا عوامل اجتماعی دیگر باعث شده که مثلا لهستانی‌ها مردم بی‌فرهنگی باشند*. بلکه باور داشتند انسان دارای نژاد «اسلاو» از اساس پست به دنیا می‌آید و کشتن یهودی‌ها اصلا جنایت نیست چون «ما تنها یک مشت پشه را پاکسازی می‌کنیم»(هیملر). بدین ترتیب آلمان‌ها سرودهای «آلمان برتر از همه» سرودند، فیلم‌هایی در تایید لزوم پاک‌سازی یهودی‌ها ساختند و ادبیاتشان مملو از تقدیس نژادپرستی شد. در این مرحله بود که آن‌ها رسما ملتی نژادپرست خوانده شدند.


درست در همین شرایط و پس از اشغال فرانسه به دست آلمان‌ها، شهروندان فرانسوی عادت کردند که در خفا آلمانی‌ها را «بوش» (Boche) بخوانند، با معنی نژادپرستانه‌ای نظیر «پست‌فطرت»، با این حال هیچ گاه کسی ملت فرانسه را نژادپرست نخواند. چرا؟ من می‌گویم به دو دلیل. نخست اینکه جامعه فرانسوی در زمان اشغال آلمان‌ها، تحت یک «انگیزش» قرار گرفته بود و رفتاری «واکنشی» داشت. دوم به این دلیل که این رفتار هیچ گاه تئوریزه نشد و مثلا نخبگان فرانسوی مردم خود را متقاعد نکردند که هر کس آلمانی است از اساس پست یا جنایت‌کار به دنیا آمده است. طبیعی بود که این رفتارهای نژادپرستانه، پس از رفع «انگیزش» جنگ به مرور کاهش یافت و از بین رفت.


ایرانی‌ها «رفتار نژاد پرستانه» دارند یا «فرهنگ نژادپرستی»

من هنوز از هیچ یک از مدافعان نژادپرست خواندن ایرانیان استدلالی جز مرور چند نمونه «رفتار نژادپرستانه» ندیده‌ام. من هنوز هیچ نخبه ایرانی را ندیده‌ام که تلاش هدفمندی در راستای توجیه برتری نژادی ایرانیان (مثلا نسبت به افغان‌ها) داشته باشد و هنوز هیچ اثر هنری یا ادبی هم ندیده‌ام که بخواهد به پشتوانه توجیهی این ناهنجاری‌ها بدل گردد. در چنین شرایطی من نمی‌پذیرم که کسی برای جامعه ایرانی یک «فرهنگ نژادپرستی» قایل شود. جامعه ایرانی ممکن است در واکنش به اخباری نظیر تجاوز گروهی افغان‌ها به یک کودک ایرانی(+) «واکنشی نژادپرستانه» نشان دهد و به همه افغان‌ها توهین کند، اما در عین حال و در شرایط دیگری که شاهد درد و رنج یک شهروند افغان باشد واکنشی دلسوزانه و گاه هم‌دلانه نشان می‌دهد**. (مثلا در این ماجرا+)


بسیار محتمل است که شما در خیابان یک ایرانی را ببینید که به یک افغان توهین می‌کند، اما به همان میزان غیرمحتمل است که شما در خیابان یک ایرانی را ببینید که یک کودک خردسال افغان را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد و از جانب عموم مردم مورد تایید و یا بی‌تفاوتی قرار گیرد. (به یاد بیاورید که نازی‌ها حتی کودکان یهودی را قتل عام می‌کردند و یا نظام آپارتاید آفریقای جنوبی حتی به یک کودک سیاه‌پوست هم رحم نمی‌کرد) همه این موارد من را متقاعد می‌کند که همچنان رفتارهای پراکنده «نژادپرستانه» را از جنس دیگر ناهنجاری‌هایی نظیر قتل، تجاوز یا دزدی قلمداد کنم، اما برای ایرانیان یک «فرهنگ نژادپرستانه» قایل نباشم.


پی‌نوشت:
* اصولا هیتلر خیلی تاکید داشت که قتل عام نوابغ و نخبگان شرق اروپا باید در اولویت قرار گیرد، چرا که این سرزمین‌ها فرهنگ و هنری دارند که باید از بین برود.


** در مورد واکنش‌های شخصی، به یاد بیاورید که شما نیز ممکن است در یک جدال شخصی و در هنگام عصبانیت، فرد مقابل خود را به شیوه‌ای تحقیر کرده باشید. مثلا قد کوتاه، گوش دراز، دماغ کج و یا حتی سر بدون موی او را مورد تمسخر قرار دهید، بدون اینکه به صورت قلبی اعتقاد داشته باشید هیچ کدام از این ویژگی‌ها لزوما چیز بدی است. این‌ها یک سری واکنش (از جنس ناهنجاری) هستند که در شرایط ویژه بروز می‌یابند، اما لزوما از ویژگی‌ها یا باورهای شما محسوب نمی‌شوند.

صحنه آشکارتر از آن است که نیازمند تحلیل باشد

«اینجانب چون به صحنه می‌نگرم آن را پرداخته شده برای اهدافی فراتر از تحمیل یک دولت ناخواسته به ملت، که تحمیل نوع جدیدی از زندگی سیاسی بر کشور می‌بینم». (میرحسین موسوی بیانیه شماره5)

آقای هاشمی رفسنجانی در واکنش به سخنان رهبر پیرامون تغییر ساختار حکومتی کشور گفته‌اند «رهبری این موضوع را به آینده دور که ممکن است قابل بررسی باشد، محول کردند، چون تحقق محتمل این کار مستلزم تغییر در قانون اساسی آن هم با سازوکار خود و تغییر در جمهوریت نظام است، در غیر این صورت تضعیف بخش جمهوریت نظام خلاف قانون اساسی است و قدرت انتخاب مردم محدود و محصور می‌گردد». (اینجا+) به باور من واکنش ایشان آشکارتر از آن است که نیازمند تحلیل باشد. درست به مانند اشاره رهبر به تغییر قانون اساسی. قدرت یک ساختار حقوقی دارد و یک ساختار حقیقی. بر سر نوع ساختار حقوقی کشور می‌توان گفت و گوهای مفصلی ترتیب داد و نظرات کارشناسان مختلف را شنید و ای بسا هیچ گاه به یک توافق همه جانبه نرسید، همان گونه که در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان هم شیوه‌های متفاوتی برای ساختارهای دموکراتیک مشاهده می‌کنیم. اما مسئله‌ای که ما با آن مواجه هستیم جدالی بر سر ساختار «حقیقی» قدرت است: اینجا کودتایی علیه حق مردم در تعیین سرنوشت خودشان روی داده است و طراحان کودتا هر روز گام جدیدی در راستای تحکیم استبداد نوین بر می‌دارند. باقی همه تعارف و تعاریف است. آنان که با جدال‌های بیهوده بر سر انواع ساختارهای حکومتی خود و دیگران را فرسوده می‌کنند تنها چشمشان را بر روی یک حقیقت ساده و آشکار می‌بندند.

۸/۰۲/۱۳۹۰

مسئله اصلی یارانه‌هاست

«یک بار داشتیم در مورد یارانه‌ها صحبت می‌کردیم که زندان‌بانان کلافه شده بودند و می‌خواستند این بحث قطع شود و مدام وسط حرف‌های ما می‌پریدند و جملاتی از یکی از مسئولین را نقل می‌کردند که یک دفعه پدرمان خطاب به او گفتند «به مقام کسی کاری ندارم. مساله‌ای که مهم است این است که وضعیت یارانه‌ها دارد مردم را له می‌کند و وضعیت اقتصادی اسفناک است. این ظلم است و یادتان نرود که سنت الهی در مورد نتیجه ظلم تغییر ناپذیر است». (از گفت‌وگوی دختران میرحسین موسوی)


تا انتخابات مجلس زمان زیادی باقی نمانده است. قطعا حاکمیت کودتا علاقمند است با پررنگ کردن مسئله انتخابات، بار دیگر برای یک بازه چند ماهه، تمرکز خبری بر هر روی‌داد دیگری را از میان ببرد. به باور من جدال‌ها و چالش‌های بین‌المللی نظام، افشای فسادهای گسترده اقتصادی، جنگ قدرت میان جناح‌های سهیم در کودتا و از همه مضحک‌تر، داستان تغییر ساختار حکومتی، هیچ یک دغدغه اصلی و روزمره مردم کشور نیستند. هرچند می‌توان پی‌گیری هر یک از این مسایل را در نهایت به اصلاح وضعیت اقتصادی مربوط دانست، با این حال نمی‌توان انکار کرد که آنچه توده مردم به صورت مستقیم و بی‌واسطه با آن دست به گریبان هستند عواقب اجرای طرح حذف یارانه‌هاست.


میرحسین موسوی، تنها نامزد از میان چهار کاندیدای انتخابات سال 88 بود که در برابر انواع و اقسام طرح‌های پیشنهادی جهت حذف یارانه‌ها مقاومت کرد. از نگاه من او به همین دلیل رییس جمهور منتخب اکثریت مردم بود. با این حال حتی با نادیده گرفتن این حقیقت، باز هم نمی‌توان منکر شد که اجرای طرح حذف یارانه‌ها امروز عواقب فاجعه‌باری را به نمایش گذاشته است که او پیش از این هشدارش را داده بود. موسوی حدود هشت ماه است که از حق برقراری ارتباط محروم شده است، با این حال اندک اخبار رسیده از او نشان می‌دهد که تمرکز اصلی او همچنان بر مسئله یارانه‌ها و فشارهایی است که توده مردم تحمل می‌کنند. به باور من، اگر جنبش سبز می‌خواهد بار دیگر در کانون توجه اکثریت مردم قرار گیرد و به روزهای پر جنب و جوش خود بازگردد، باید دست از حواشی روزمره رسانه‌ای صرف نظر کند و تمرکز بر دغدغه اصلی مردم را در دستور کار قرار دهد. فراموش نکنیم که انتقادات مهندس موسوی به طرح فعلی صرفا از جهت سلبی نبود، بلکه او و تیم همکارانش میراثی را بر جای گذاشته‌اند که می‌تواند سرلوحه جنبش ما قرار گیرد تا آن را به عنوان پیشنهاد جایگزین وضع موجود ارایه کنیم.


پی‌نوشت:
پیش از این در مجموعه یادداشت‌های «چه می‌خواستیم؟» برنامه‌های پیشنهادی «دولت امید» را به صورت کلی مرور کرده بودم که «برنامه اقتصادی» این دولت، به عنوان جایگزینی برای طرح حذف یارانه‌ها هم جزیی از آن بود. در آینده باز هم تلاش می‌کنم این پیشنهادات جایگزین را مرور کنم.

برای رعایت اصول قانون اساسی رهبری را حذف کنید

«محمد دهقان»، عضو هیئت رئیسه مجلس شورای اسلامی مدعی شده است: «تنها اصل غیرقابل تغییر در نظام ما اصل ولایت فقیه است چرا که این تغییر به معنی فروپاشی نظام اسلامی است و لذا قانون اساسی در این مورد منع جدی دارد». (اینجا+)


اشاره جناب دهقان به تاکید قانون اساسی بر «غیرقابل تغییر بودن اصل ولایت فقیه» احتمالا به اصل 177 قانون باز می‌گردد که اصل «بازنگری در قانون اساسی» نام دارد. در بخشی از این اصل آمده است: «محتوای اصول مربوط به اسلامی بودن نظام و ابتنای کلیه قوانین و مقررات بر اساس موازین اسلامی و پایه‏های ایمانی و اهداف جمهوری اسلامی ایران و جمهوری بودن حکومت و ولایت امر و امامت امت و نیز اداره امور کشور با اتکاء به آراء عمومی و دین و مذهب رسمی ایران تغییر ناپذیر است». (اینجا+ بخوانید)

همانگونه که مشاهده می‌شود، در این بند صراحتا تاکید شده «جمهوری بودن» نظام و نیز «اداره امور کشور با اتکاء آراء عمومی» تغییر ناپذیر است اما حرفی از «اصل ولایت فقیه» زده نشده و تنها به ترکیب «ولایت امر و امامت امت» اشاره شده است که می‌تواند به صورت انتخابی باشد*. در واقع زمانی که رهبر نظام مدعی می‌شود که در «آینده احتمالا دور» می‌توان جمهوریت نظام را تغییر داد، (اینجا+) آشکارا مشغول نقض صراحت قانون اساسی است. جالب اینجاست که همه مسوولان نظام هم فهمیده‌اند این «آینده احتمالا دور» به زودی فرا می‌رسد و دارند پیشنهادات خود را برای «بازنگری قانون اساسی» می‌دهند.(+) حالا که بازار پیشنهاد داغ است، من از نمایندگان محترم مجلس می‌خواهم در جریان این بازنگری، بر پایه وظایف خود رعایت اصول قانون اساسی را در صدر امور قرار دهند. بدین ترتیب، اگر احساس می‌شود میان رهبر و رییس‌جمهور اصطکاک مسوولیت وجود دارد، با توجه به اینکه قانون صراحتا بر غیرقابل تغییر بودن جمهوریت تاکید کرده، اما در مورد اصل ولایت فقیه چنین صراحتی ندارد، پس رییس جمهور را نگه دارند و رهبر را حذف کنند. بدین ترتیب، نفر اول مملکت باید به اتکای آرای عمومی انتخاب شود که باز هم در راستای تایید و اجرای صراحت اصل 177 قانون است.


پی‌نوشت:
* همین الآن هم مدعی هستند که انتخابی است، فقط به صورت غیرمستقیم

۸/۰۱/۱۳۹۰

تاملی پیرامون اینکه آیا ایرانیان نژادپرست هستند؟

دادن نسبت نژادپرستی به ایرانیان مسئله جدیدی نیست. اساسا اتهامی است که در داخل کشور شکل گرفته است و می‌توان آن را «نقد یا انتقادی از درون» قلمداد کرد. بدین ترتیب بعید است که کینه‌توزی و یا حب و بغض نقش چندانی در شکل‌گیری این شائبه داشته باشد. اینجا من می‌خواهم شواهدی در رد یا تایید این ادعا را بررسی کنم و نشان دهم که موافقان ادعای نژادپرستی ایرانیان، شواهد خود را به شیوه نادرستی پی گرفته و به نتایج اشتباهی رسیده‌اند.

دلایلی که موافقان نژاد پرستی بدان استناد می‌کنند:


1- عرب‌ستیزی:


ز شیر شتر خودن و سوسمار . . . . . عرب را به جایی رسیده است کار

که تاج کیانی کند آرزوی . . . . . . تفو باد بر چرخ گردون تفوی

این ابیات، به احتمال قریب به یقین به شاهنامه فردوسی تعلق ندارند و در نسخه‌های معتبری نظیر «چاپ مسکو» دیده نمی‌شوند. با این حال در برخی از نسخه‌ها این دو بیت در نامه معروف «رستم فرخزاد» به «سعد ابی‌وقاص» دیده می‌شوند. علاوه بر این، ابیات دیگری هم از شاهنامه وجود دارند که گه‌گاه به عنوان توصیفات خودستایانه ایرانیان بدان‌ها استناد می‌شود: «هنر نزد ایرانیان است و بس». من می‌گویم این نشانه‌ها به دو دلیل نمی‌توانند بر «نژادپرستی» تاکید داشته باشند:


نخست اینکه شاهنامه اساسا اثری «واکنشی» است. در واقع فردوسی شاهنامه را نه برای نشان دادن برتری ایرانیان به اقوام فرودست و مغلوب، بلکه برای احیای یک ملت شکست خورده و تحقیر شده در برابر فاتحان مغرورش سرود. ملتی که برای چهارصد سال «عجم» (لال) خوانده می‌شدند تنها بدین دلیل که به زبان اشغال‌گران کشورشان سخن نمی‌گفتند. فردوسی شاهنامه را سرود تا عجم را زنده کند بدین پارسی.


دوم اینکه حتی اگر فراموش کنیم «اغراق» اصلی‌ترین صنعت ادبی به کار رفته در شاهنامه است، باز هم نمی‌توانیم نادیده بگیریم که در شاهنامه فردوسی، این تنها ایرانیان نیستند که مورد ستایش قرار می‌گیرند. فردوسی، حتی در مورد دشمنان ایران‌زمین هم، متناسب با آنچه «گوهر خرد» می‌خواند ممکن است دست به ستایش‌هایی اغراق‌آمیز بزند. چنین است که «کاووس»، شاه خیره‌سر ایرانی را بارها مورد ملامت قرار می‌دهد، اما «پیران ویسه» از سپاه افراسیاب فردی خردمند و مورد ستایش است. زبان ستایش‌گر شاهنامه در توصیف زنان غیرایرانی (نظیر منیژه و فرنگیس، دختران افراسیاب) نیز به صورت جداگانه قابل طرح و بررسی است.


از شاهنامه که بگذریم، هیچ شاعر صاحب‌نام دیگری در فرهنگ ایرانی به چشم نمی‌خورد که برتری ویژه‌ای به ایرانیان نسبت به سایر ملل داده باشد. از نظر مولوی اساسا «هم‌دلی از هم‌زبانی بهتر است» و ربطی هم به «ترک» و «هندو» بودن ندارد. در فرهنگ دیگر شعرای نامی نظیر حافظ و سعدی نیز «ترک، اعرابی و هندو و ...» به وفور یافت می‌شوند و هیچ یک نیز برتری خاصی بر دیگری ندارند. اساسا باید گفت که «ناسیونالیسم ایرانی»، با محوریت ستایش از دوره ایران باستان، پدیده مدرنی است که به شعرای دوران مشروطیت تعلق دارد. در این دوره است که برای نخستین بار ایرانیان تعاریف مدرنی از «ملت» ارایه می‌کنند و گروهی نیز تمامی ضعف‌ها و عقب‌افتادگی‌های ایرانیان را محصول شکست از اعراب و یا ورود دین اسلام می‌خوانند.


به باور من، حتی اگر بپذیریم امروزه ایرانیان دارای خصلتی «عرب‌ستیزی» شده‌اند، باز هم تاییدی بر نژاد پرستی آنان نخواهد بود. این می‌تواند تنها واکنش کینه‌ورزانه یک ملت مغلوب، به عملکرد اشغالگران خود باشد. احساس به نسبت مشابهی نیز میان ایرانیان و «مغول»ها وجود دارد. با این تفاوت که مغول‌ها دیگر کشوری فراموش‌شده‌اند و نه همسایگانی بیخ گوشمان که از آخرین جنگ با آن‌ها فقط 20 سال می‌گذرد و هنوز هم با هم مشکلات مرزی داریم.* زمانی می‌توان یک ملت را «نژادپرست» قلمداد کرد، که خود را برترین نژاد یا ملت در تمام جهان بدانند. اگر یک سفیدپوست به سیاه‌پوست اهل «کنیا» توهین کرد اما به دیگر سیاه‌پوستان دنیا احترام گذاشت دیگر نمی‌توان او را «نژادپرست» خواند، احتمالا باید ریشه‌یابی شود که او چه مشکل خاصی با نفر اول دارد.


2- تحقیر افغان‌ها
تحقیر مهاجرین افغان به نسبت پدیده ملموس‌تری است و در شهرهایی که میزبان مهاجرین افغان هستند این برخوردها کاملا قابل مشاهده است تا جایی که گاه «افغانی» به عنوان یک توهین به کار می‌رود. تقریبا اعتمادی میان ایرانیان و افغان‌ها وجود ندارد و برای مثال اگر جایی سرقتی رخ‌ دهد یک شهروند افغان همیشه می‌تواند متهم ردیف اول باشد. کم نیستند آنان که این دست برخوردها را هم به پای نژادپرستی ایرانیان می‌گذارند. با این حال باز هم من گمان می‌کنم که این گروه، بیش از آنکه از شواهد موجود نتیجه‌ای را استنتاج کنند، تصویر واقعیت را متناسب با نتیجه مورد انتظار خود تغییر می‌دهند.


برای درک مسئله کافی است مهاجر افغان را با یک توریست فرانسوی، یا یک سوییسی چشم‌آبی جایگزین کنید. آیا واکنش ایرانیان همچنان تحقیرآمیز است؟ آیا به ناگاه به موجی از اشتیاق و ستایش مواجه نمی‌شویم؟ حتی کار به خود کم‌بینی کشیده نمی‌شود؟ به باور من، برخورد تحقیرآمیز با مهاجرین افغان نمونه‌ای از «نژادپرستی» نیست، بلکه می‌تواند دو ریشه دیگر داشته باشد. ریشه نخست نوعی واکنش به تحقیر است. بدین معنا که ایرانیان نسبت به بسیاری از کشورها و ملل پیشرفته جهان یا احساس حقارت می‌کنند و یا به واقع مورد تحقیر قرار گرفته‌اند؛ پس در واکنشی مستقیم به این رفتار، ملت تحقیر شده بلافاصله ملل ضعیف‌تر از خود را مورد تحقیر قرار می‌دهد. ریشه دوم هم تعمیم نادرست یک جامعه آماری است. برای مثال می‌توان حدس زد که فقر در میان مهاجرین افغان گسترده‌تر از ایرانیان باشد. حال اگر فرض کنیم فقر نسبت مستقیمی با جرم داشته باشد، احتمالا نسبت جرم هم در میان افغان‌های مهاجر بیشتر می‌شود. یک تعمیم غیرعلمی کافی است که شهروند عامی ایرانی، همه افغان‌ها را مجرم‌هایی بلقوه قلمداد کند.


3- ایرانی‌ها بهترین‌اند
زمینه‌های کمی نیست که عامه ایرانیان گمان می‌کنند در آن‌ها سرآمد جهانیان هستند. برای مثال بسیاری از ایرانیان گمان می‌کنند که «باهوش‌ترین» مردم جهان هستند. یا مثلا می‌گویند «بهترین پزشکان جهان ایرانی هستند» یا ادعاهای بی‌سند دیگری نظیر این. باز هم اگر دقت کنیم، «ادعای بی‌پایه» یا «تصور نادرست» به هیچ وجه نمی‌تواند نشانه‌ای از نژادپرستی باشد. من اعتقاد دارم چنین باورهای رایج اما بی‌پایه‌ای تنها زاییده نبود اطلاع‌رسانی درست و البته سیاست‌های تبلیغاتی مسموم حاکمیت است که اصرار دارد کشور ما را کانون توجه تمامی جهانیان معرفی کند. با این حال همه ما به سادگی می‌توانیم اسناد معتبری در مورد بی‌پایه بودن این ادعاها را به اطرافیان خود نشان دهیم و مشاهده کنیم که هیچ اصرار «نژادپرستانه»‌ای پشت این ادعاها پنهان نیست. کل ماجرا یک «بی‌اطلاعی» ساده است.


اما شواهدی بر خود تحقیرگری ایرانیان

اینجا من می‌خواهم پا را کمی فراتر هم بگذارم و ادعا کنم برخلاف اتهامات رایج، ایرانیان اتفاقا بیش از حد معمول خود را تحقیر می‌کنند. در واقع تکرار همین ادعای «نژاد پرستی» ایرانیان، خودش انتقادی است که برای مثال من تا به حال ندیده‌ام هیچ شرق شناسی به آن اشاره کند. از سوی دیگر «ایرانی بازی»، یا «جنس ایرانی»، یا «مدیریت ایرانی» همه و همه ترکیباتی هستند که از دل جامعه ایرانی تولید شده‌اند و با بار منفی و تحقیرآمیزشان نشان می‌دهند که برآیند این جامعه نسبت به خودش دید خوبی ندارد. این‌ها همه قضاوت‌هایی هستند که قطعا به هیچ آمار قابل استنادی متکی نشده‌اند، بلکه بیشتر به دلیل نوعی سرخوردگی و احساس شکست گسترش یافته‌اند.


در نمونه دیگر کافی است یک کالای ایرانی را، با نمونه مشابه خارجی به مشتریان خود پیشنهاد کنید. به فرض یکسان بودن واقعی کیفیت، می‌توان پیش‌بینی کرد که فروش کالای خارجی به مراتب بیشتر خواهد بود. یعنی ایرانی‌ها نه تنها تعصب خاصی بر تولیدات و محصولات خود ندارند، بلکه حتی «خارجی» بودن را یک ارزش قلمداد می‌کنند و این قطعا خصوصیت یک ملت «نژادپرست» نیست.


پی‌نوشت:

* در این مورد جالب است که هیچ کس احساس نگرانی همیشگی ایرانیان نسبت به انگلیس‌ها را «نژادپرستی» قلمداد نمی‌کند. در این مورد همه توافق دارند که باید مسئله را در احساس ترس ناشی از توطئه‌های معاصر انگلستان ریشه‌یابی کرد.

چه باید کرد؟ - روش‌های به کار رفته در سایر کشورها – بخش نخست

شهروند سبز - طی یادداشت‌های قبلی از روش‌هایی سخن گفتیم که به عنوان زیرمجموعه تاکتیک‌های برنامه استراتژیک ما به کار خواهند رفت. اینجا لیستی از این روش‌ها که در کشورهای دیگر به کار رفته‌اند را مرور می‌کنیم. مطمئنا فعالان جنبش سبز با الهام گرفتن از این روش‌ها و تطبیق با ویژگی‌های کشورمان قادر به طراحی روش‌هایی جدید نیز خواهند بود.


نخست: روش های اعتراض و استدلال غیرخشونت آمیز


- اعلام بیانیه‌های رسمی


۱‐ سخنرانی‌های عمومی
۲‐ نامه‌های اعلام مخالفت یا اعلام حمایت
۳‐ بیانیه‌های سازمان‌ها و موسسات
۴‐ بیانیه‌های امضا شده گروهی
۵‐ اعلامیه‌های كیفرخواست (دادخواست)
۶‐ تهیه طومارهای امضا شده گروهی و همگانی


- ایجاد ارتباط با مخاطبین گسترده‌تر


۷‐ استفاده از شعارها، کاریکاتورها و نمادها
۸‐ پرچم‌ها، پوسترها و ارتباطات بصری
۹‐ جزوه‌ها، رساله‌های چاپی و كتاب‌ها
10- روزنامه‌ها و مجله‌ها
۱۱‐ نوارهای صوتی، رادیو و تلویزیون
۱۲‐ آسمان‌نویسی، زمین‌نویسی [و دیوار نویسی]
13- امروزه می‌توانیم سایت‌ها، شبکه‌های اجتماعی مجازی، رسانه‌های اینترنتی و... را هم به این لیست اضافه کنیم(اضافه شده توسط من)


- اقدامات گروهی


14‐ اعزام هیات‌های نمایندگی
15‐ اعطای جایزه های غیرواقعی و ظاهری
16‐ انجام لابی‌های گروهی
17‐ تشویق کارگران و کارمندان به اعتصاب و دست کشیدن از کار
18‐ انجام انتخابات غیرواقعی و ظاهری


- اقدامات گروهی نمادین


19‐ استفاده از پرچم‌ها و رنگ‌های نمادین
20 ‐ پوشش‌های نمادین
21‐ اجرای نماز و دعا
22‐ حمل اشیاء نمادین
۲۳ ‐ تخریب اموال شخصی [و نه عمومی]
۲۴ ‐ استفاده از نورهای نمادین
۲۵ ‐ نمایش تصاویر افراد و شخصیت‌ها
۲۶ ‐ استفاده از شکلک‌های نقاشی شده [افراد و شخصیت‌ها] به نشانه اعتراض
۲۷ ‐ استفاده از علامت‌ها و نام‌های جدید
۲۸ ‐ ایجاد صداهای نمادین
۲۹ ‐ اعلام نیازها و درخواست‌های عمومی نمادین
۳۰ ‐ انجام ادا و اطوار گستاخانه (برای جلب توجه افراد)


- اعمال فشار بر روی افراد


۳۱ ‐ بازخواست از شخصیت‌ها و ماموران
۳۲ ‐ تمسخر و اهانت به شخصیت‌ها
۳۳ ‐ ملاقات و مذاکره با مسئولان
۳۴ ‐ تعقیب و مراقبت مسئولان


- اجرای تئاتر و موسیقی


۳۵ ‐ استفاده از میان پرده‌های طنز و تمسخر آمیز
۳۶ ‐ اجرای تئاتر و موسیقی
۳۷ ‐ آواز خوانی (سرود خوانی)


- راهپیمایی و تظاهرات مردمی


۳۸ ‐ انجام تظاهرات همگانی
۳۹ ‐ رژه‌های منظم مردمی
۴۰ ‐ راهپیمایی و تظاهرات مذهبی
۴۱ ‐ انجام سفرهای زیارتی
۴۲ ‐ تظاهرات خودرویی


- تشییع جنازه


۴۳ ‐ انجام مراسم سوگواری سیاسی
۴۴ ‐ تشییع جنازه‌های غیرواقعی و ظاهری
۴۵ ‐ تشییع جنازه‌های همراه با تظاهرات
۴۶ ‐ تجمع و تظاهرات در محل‌های خاکسپاری افراد و شخصیت‌ها


- اجتماعات عمومی


۴۷ ‐ اجتماعات اعتراضی یا حمایتی
۴۸ ‐ تظاهرات اعتراضی
۴۹ ‐ استفاده از تظاهرات غیرمستقیم با استفاده از رنگ‌ها، نمادها و اشکال متنوع
۵۰ ‐ آموزش‌های درون‌گروهی [به منظور افزایش آگاهی‌های سیاسی ‐ اجتماعی]


- خودداری و انکار


۵۱ ‐ دست کشیدن و خودداری از کار
۵۲ ‐ سکوت
۵۳ ‐ انکار و نفی شخصیت‌های شناخته شده
۵۴ ‐ کنار گذاشتن افراد و شخصیت‌ها[ی سیاسی ‐ اجتماعی]


پی‌نوشت:
مجموعه یادداشت «چه باید کرد»؟ را «شهروند سبز» بر پایه آموزه‌های کتاب «از دیکتاتوری تا دموکراسی» تهیه کرده است. (عبارات داخل گیومه نقل‌ قول‌های مستقیم از متن کتاب هستند) شما نیز می‌توانید علاوه بر ارسال یادداشت‌های پراکنده، ستون ثابت خود را در «مجمع دیوانگان» تعریف و راه‌اندازی کنید.

۷/۳۰/۱۳۹۰

اگر راست می‌گویید اول هاشمی را قانع کنید

در خبرها آمده است که آقای «محمد محمدی گلپایگانی»، رییس دفتر رهبر نظام به عربستان سعودی سفر کرده است. (اینجا+) زیاد نباید از اسرار نهان آگاه بود تا بتوان حدس زد ماموریت احتمالی ایشان چیست، اما من گمان می‌کنم این ماموریت، از همان لحظه آغاز سفر محکوم به شکست است و این هیچ ارتباطی به تلاش‌های جناب گلپایگانی ندارد.



سیاست‌مداران عربستانی مردانی محافظه‌کار و کاملا حساب‌گر هستند. آنان به همان شیوه سنتی که کشور خود را اداره می‌کنند با جهانیان هم در ارتباط هستند. از قدیم‌الایام همه می‌دانند که شخص هاشمی رفسنجانی رابطه و احترام ویژه‌ای در کشور عربستان دارد. در واقع اعراب هم به نقش و جایگاه ویژه هاشمی در ایران آگاه هستند و هم بنابر خوی همسان محافظه‌کاری او، به تجربه او را فردی قابل اعتماد می‌شناسند. حال من اگر جای یک سیاست‌مدار عرب بودم، از خودم می‌پرسیدم: «چرا حکومت ایران برای اثبات حسن نیت خود به عربستان از ظرفیت بلقوه‌ای چون هاشمی رفسنجانی استفاده نمی‌کند؟»


برخلاف تبلیغات کودکانه‌ای که حاکمیت برای خواندن لالایی در گوش پیاده‌نظام خود به کار می‌گیرد، کشورهای منطقه از نقش و جایگاه حیاتی امثال هاشمی و خاتمی آگاه هستند. عربستان به خوبی می‌داند این چهره‌ها، برای تامین منافع ملی کشور خود همیشه آماده به خدمت هستند. پس اگر امروز نه هاشمی و نه خاتمی، هیچ کدام آشکارا حاضر نیستند که شهادت بدهند حکومت ایران نقشی در وقایع ادعایی آمریکا ندارد، پس حتما شک و شبهه‌ای در کار است. من نادیده حدس می‌زنم که مسوولان عربستانی در دل خود خطاب به نماینده رهبر ایران می‌گویند: «شما اگر راست می‌گویید، نیازی نیست ما را قانع کنید، اول بروید و هاشمی رفسنجانی را قانع کنید، ما هم قبول می‌کنیم».

زمزمه پایان کار گودر و درخواست کمک از هم‌وطنان مهاجر

می‌گویند گوگل می‌خواهد «گوگل ریدر» خود را بازنشسته کند. باور نکردنی است. نه از این جهت که چنین تصمیمی غیرعقلانی است یا عجیب است که یک کمپانی بزرگ بخواهد تولیداتش را تغییر دهد. تنها از این جهت که بسیاری از وبلاگ‌نویسان و خبرخوان‌های داخل کشور آنقدر به آن وابسته شده‌ایم که حتی نمی‌توانیم نبودش را تصور کنیم. به شخصه روزانه بیش از 300 وبلاگ و ده سایت خبری را در خوراک‌خوان گوگلی خودم پی‌گیری می‌کنم. این منابع، در کنار همخوان شده‌های دوستان دیگر حداقل نیازهای من برای آگاهی از روی‌دادهای فضای مجازی است تا همچنان بتوانم به وبلاگ‌نویسی ادامه دهم. در نبود چنین امکانی، قطعا چنین حجمی از خبرخواندن غیرممکن، و زمان لازم برای دسترسی به حداقل اخبار هم چند برابر می‌شود. همه این‌ها در شرایطی است که اساسا فیلترینگ اجازه این دسترسی را بدهد.


خلاصه بگویم، وبلاگ نویسی در داخل کشور هزینه‌ها و خطرات خاص خودش را دارد. پذیرش این خطرات تنها زمانی منطقی به نظر می‌رسد که در درجه نخست بتوان محتوایی قابل عرضه تولید کرد و در درجه دوم بتوان امیدوار بود گستردگی تعداد مخاطبان، کفه ترازوی «هزینه - فایده» را به سمت ادامه فعالیت سنگین کند. در نبود «گوگل ریدر»، این وبلاگ نزدیک به 4000 نفر از مخاطبین روزانه خود را از دست خواهد داد و این ضربه‌ای نیست که به سادگی بتوان آن را پشت سر گذاشت.


من دقیقا نمی‌دانم چه امکانی برای حل این مشکل وجود دارد، اما تردید ندارم که در نبود «گودر» و با گسترش روزافزون فیلترینگ و اختلالات اینترنتی، دسترسی به اطلاعات برای کاربران داخلی به کمترین حد ممکن تنزل خواهد یافت و این یعنی یک گام به سوی تبدیل شدن به جزیره‌ای بی‌خبر از جهان، نظیر آنچه در «کره شمالی» شاهدش هستیم. به گمان من، هم‌وطنان مهاجر می‌توانند و حتی «باید» در این شرایط به کمک داخل‌نشین‌ها بیاید. قطعا می‌توان لابی‌هایی تشکیل داد و از نهادهای خبری مستقل، گروه‌های حامی اطلاع‌رسانی آزاد و حتی نهادهای حقوق بشری درخواست کرد که با کمپانی گوگل وارد مذاکره شوند. گوگل کمپانی بزرگی است که پیش از این هم بارها نشان داده جلب نظر افکار عمومی و نمایش یک وجهه «مردمی» برای اهمیت بسیاری دارد، پس اصلا عجیب نیست که ایرانی‌های مهاجر بتوانند جلوی این تغییر سیاست را بگیرند. این‌جا یک جامعه گسترده مجازی در خطر قطع ارتباط قرار دارند. اگر کاری قرار است انجام دهید، الآن وقتش است.


پی‌نوشت:
نمی‌دانم چه کسی و با چه مخاطبی این+ در خواست را تهیه کرده است. اما از آنجا که «لنگه کفشی در بیابان نعمت است» شما هم سری به این+ آدرس بزنید و متن پیشنهادی را برای گوگل ارسال کنید.


این+ صفحه فیس‌بوکی هم به منظور مشابهی طراحی شده است.

وای بر مغلوبین*

اول ماه می‌1945 است. آلمان شکست خورده و هیتلر خودکشی کرده است. روس‌ها وارد شهر شده‌اند. یک شهروند برلینی تجربه شخصی خودش را می‌گوید و «کلاس فورمان» آن را در یک گزارش تاریخی ثبت می‌کند:


... «بانی» از من قول گرفت که هر اتفاقی در اطراف ما افتاد من در هیچ ماجرایی دخالت نکنم. در منطقه ما بارها اتفاق افتاد که شوهری در مقابله با نظامیان بیگانه که قصد دست درازی به همسر او را داشتند وارد معرکه شده و جان خود را از دست داده بود. بعد از ظهر دو نظامی روس وارد خانه ما شدند. در آن هنگام «بانی» روی تخت نشسته بود و بچه را بر روی دامان خود داشت. آنان مدتی خیره به او نگاه کردند. پیدا بود که «بانی» آن دو سرباز جنگ دیده را جلب نکرده است. شاید علت این بود که به توصیه من لباس غیرپاکیزه و ژولیده‌ای به تن داشت. بر خلاف تصور من دو مرد سلیقه نازلی داشتند. یکی از سربازان زبان تهدید معمول را به کار گرفت: «بیا جلو». دیگری به سمت بانی راه افتاد. چیزی نمانده بود که وارد ماجرا شوم. در این حال سرباز دومی لوله اسلحه را به سینه من فشرد: آرام باش. من بی‌تابانه فریاد زدم: «بیرون؛ از خانه من بروید بیرون». فایده‌ای نداشت. دو سرباز مصمم بودند [ ... ] یکی از دو سرباز مرا رو به دیوار نگه داشت. لوله مسلسل را در مهره‌های پشت خود حس می‌کردم. [ ... ]. موقع رفتن یکی گفت: «مهم نیست. سربازان روسی هم حق دارند»! بانی، بچه و من سیر گریه کردیم ...

(تجربیات ماندگار در گزارش نویسی، علی اکبر قاضی‌زاده، ص253)


گزارش تکان دهنده‌ای است. آنقدر که قضاوت را دشوار و حتی وارونه می‌کند. چه کسی جنایت کار بود؟ چه کسی قربانی بود؟ چه کسی متجاوز بود؟ من می‌گویم دوربین زیادی زوم (zoom) شده است. اینقدر که زاویه روایت گزارش نزدیک شده تنها کادر کوچکی باقی می‌ماند که تصویر دهشتناکش قلب را می‌فشرد و درد و انزجار بر جای می‌گذارد. هیچ انسانی نمی‌تواند چنین مجازاتی را برای انسان‌های دیگر مجاز یا منصفانه قلمداد کند. اما شاید اگر زوم دوربین را کمی عقب‌تر بیاوریم بتوانیم ماجرا را کمی عمده‌تر نگاه کنیم. ملتی خود را «نژاد برتر» قلمداد می‌کند. ملت‌های دیگر را «نژاد پست» می‌خواند و برای «پیشوا»یی که کوره‌های آدم سوزی می‌سازد و وعده پاک‌سازی کل روسیه از سکنه را می‌دهد «هورا» می‌کشد و «سلام نازی» می‌دهد. پس دادگاه تاریخ دست به کار می‌شود و حکم سنگینی صادر می‌کند. یک روز سربازان کثیف و ژولیده روس، در برابر مردان این ملت به زنانشان تجاوز می‌کنند تا پیام سهمگینی را با فشار هرچه بیشتر در وجود آنان فرو کنند: «شما نژاد برتر نیستید»!


***


دیکتاتور خودش را برتر می‌دانست. دیکتاتور خودش را از جهان انسان‌ها جدا کرده بود و به دنیای نیمه خدایان پیوسته بود. بالاتر از همه می‌نشست. چهره‌اش همیشه نورانی بود. کلامش قانون می‌شد. نه تنها مالک جان و مال و ناموس مردم خودش بود که برای دیگر کشورها و ملت‌های جهان هم سرنوشت تعیین می‌کرد. دیکتاتور زیادی بالا رفته بود. پس دادگاه تاریخ باز هم حکمی صادر کرد تا صحنه دیگری رقم بخورد. اگر دوربین را زیادی زوم کنید می‌بینید که انسانی در حال التماس است و یک عده وحشیانه و بی‌رحمانه به او یورش می‌برند. اما کمی این زوم دوربین را عقب بکشید تا پیام تاریخ را بشنوید: باز هم جایی حقیقتی به سادگی پذیرفته نشده، پس باید با شدت هرچه تمام‌تر به مغز یک نفر فرو رود: «تو انسان برتر نیستی؛ تو هم مثل هر انسان دیگری برای جان خودت التماس خواهی کرد».


پینوشت:
* عنوان این یادداشت، دقیقا عنوانی است که «کلاس فورمان» (Claus Fuhrmman) برای گزارش خود از صحنه اشغال آلمان برگزیده است. بخشهایی که در متن گزارش با [...] مشخص شدهاند عینا در کتاب به همین شکل آمدهاند. من احتمال میدهم که کتاب نخواسته است جزییات صحنه تجاوز را تکرار کند.

۷/۲۹/۱۳۹۰

نگاهی به رمان «لیلا و تکرار یک روایت»



معرفی:

عنوان: لیلا و تکرار یک روایت
نویسنده: الاهه منافی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ اول 1388
155 صفحه، 3000 تومان


هزار و یک شهرزاد تیره بخت

پشت جلد رمان «الاهه منافی» نوشته شده است: «طرح داستان تقدیر شده توسط فستیوال بین المللی سیدنی». من گمان می‌کنم با مسوولان این فستیوال کاملا هم عقیده باشم. طرح رمان «لیلا و تکرار یک روایت» واقعا خوب است، اما پیاده‌سازی آن با ضعف‌هایی همراه است. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم این طرح ظرفیت تبدیل شدن به یکی از شاهکارهای ادبیات پس از انقلاب ما را داشت، اما در نهایت از حد یک رمان «خوب» فراتر نرفت.

الاهه منافی با بهره گیری از تجربیاتی که تنها مهاجرین ایرانی از آن‌ها بهره‌مند هستند، فرصت ممتازی برای خود ایجاد کرده تا پرده‌هایی متفاوت از زندگی چند نسل را در یک رمان نمایش دهد. زاویه نگاه راوی کاملا زنانه است و از این منظر شاید بهتر باشد که رمان را تنها سرنوشت زنان کشور بدانیم. به هر حال نویسنده موفق شده است با تلفیق روایت‌های تاریخی با داستان‌های اسطوره‌ای «هزار و یک شب»، نوعی تناظر قابل درک میان سرنوشت زنان کشور با قربانیان داستان‌های شهرزاد قصه گو ایجاد کند. این زنان پیش از انقلاب به یک نوع گرفتار بودند، در جریان انقلاب و تغییر ناگهانی نگاه حکومتی به زنان به شیوه دیگری قربانی شدند و در نهایت زمانی که تن به مهاجرت سرپردند در برخورد با جهان جدید به طرزی متفاوت سردرگم و غرق می‌شوند. احتمالا این «روایت» زنان سرزمین ماست که با بازگشت «لیلا» به کشورش دوباره «تکرار» می‌شود، بدون اینکه تفاوت مشخصی با تراژدی‌های پیشین‌اش داشته باشد.

طرح نویسنده، برای پیشبرد هم زمان داستان و مرور گذشته طرح خوبی است. جلو و عقب رفتن‌های زمانی کمک می‌کند تا پازل گذشته به صورت هم زمان با شفاف شدن تصویر امروز تکمیل شود. با این حال به نظر من، دخیل کردن داستان‌های شهرزاد به عنوان فصولی مجزا یک اشتباه تکنیکی است. این داستان‌ها می‌توانستند در قالب بخشی از خاطرات راوی بازگو شوند که اتفاقا در چنین حالتی قرار گرفتنشان در رمان بسیار هم مفید بود، با این حال در اثر فعلی، داستان شهریار و دیو بی‌شباهت به یک وصله ناهمگونی با ساختار رمان نیست. این ضعف تکنیکی، در نیمه پایانی رمان با روایت طولانی و بیش از ‌اندازه جزیی شده غرق شدن کشتی تکرار می‌شود. من به هیچ وجه درک نمی‌کنم نویسنده، جز یک مرثیه سرایی شخصی، چه دلیل دیگری می‌تواند برای ذکر دقیق خاطرات چندین نفر از باقی مانده‌های فاجعه غرق کشتی داشته باشد؟ اساسا در جریان این روایات، نه تنها خط سیر رمان، که حتی زبان، ادبیات و فضا‌سازی آن هم به ناگاه دستخوش تغییر بنیادین می‌شود که اثرش تا پایان پابرجا می‌ماند و به کل مجموعه ضربه می‌زند.

از نظر سبک اثر، رمان دست کم در نیمه ابتدایی خود من را به شدت به یاد رئالیسم جادویی جناب مارکز، به ویژه در «صد سال تنهایی» انداخت. گویی فضا و شخصیت پردازی‌های «خانه پدربزرگ» به نوعی تحت تاثیر تصویر خانه «خوزه آرکادیو بوئندیا» قرار دارد. حتی رد پایی از اغراق‌های جادویی مارکز نیز در اثر به چشم می‌خورد: «خوب که فکر می‌کنم می‌بینم بازگشت مادربزرگ چندان هم بی‌ارتباط با مسایل دیگر نیست. مثلا با آواز آن خواننده، همان خواننده‌ای که وقتی شروع به خواندن کرد دیگر باز نایستاد. خواننده روزها بی‌هیچ توقفی خواند. مردم خسته شدند. نوازندگان دیگر ننواختند. اما خواننده همچنان خواند». (صفحه7) این شیوه، در کنار قلم شیوای نویسنده ترکیب بسیار جذابی را پدید آورده که اگر تغییر ناگهانی این روند، با ماجرای غرق شدن کشتی به وجود نمی‌آمد می‌توانست به مراتب چشم نوازتر از اثر فعلی باشد.

اما درون مایه داستان، به باور من حتی از زبان دلنشین روایت آن هم جذاب‌تر است. نویسنده به شیوه خود سرنوشت چند نسل از زنانی را که به یاد می‌آورد روایت می‌کند، و در این بین با کنایه‌های زیرکانه به وضعیت تاریخی کشور و حتی جهان نشان می‌دهد که این داغ سیه روزی، تنها تحمیل جابرانه حکومت انقلابی ایران نیست، هرچند آن هم به نوبه خودش نقش ویژه‌ای در این جهان دارد. با این حال زنان داستان خانم منافی از جبری فراتر از مرزهای ایران و ساختارهای حکومتی آن در رنج هستند. این تیره روزی حتی تا آن سوی اقیانوس‌ها به دنبالشان می‌آید و سرانجام یک روز عواقب شوم «نفرت» ‌ی را که در پس نقاب‌های انسانی نهفته شده است متوجه آنان می‌کند.

راوی داستان به دنبال فشارهای اجتماعی پس از وقوع انقلاب، و به ویژه «ماجرای انقلاب فرهنگی» کشورش را به مقصد آن سوی اقیانوس‌ها ترک می‌کند. اما لیلا، دختری که تقریبا تمام عمرش در استرالیا سپری شده، سرانجام سرخورده، زخمی، افسرده و مبهوت به ایران باز می‌گردد و بر روی سجاده مادربزرگ شروع به نماز خواندن می‌کند و این درست در زمانی است که «برج‌های دو قلو در آمریکا فرو می‌ریزند» . نویسنده با چنین تصاویری به خوبی عواقب هر دو دست سیاست‌های حاکم بر داخل و خارج از ایران را به تصویر می‌کشد. در داخل حکومتی که مردم خودش را جان به سر کرده، شادی را بر آنان حرام می‌کند، از دخترانش می‌خواهد که «در راهرو نخندند»، به صورت مداوم احساس گناه را به آنان تلقین می‌کند و در نهایت کارشان را به جنون می‌رساند، و در جهان ساختار دیگری که مهاجرین جهان سوم را در دل خود هضم نمی‌کند و‌ای بسا آنان را وا می‌دارد که به سرزمین‌های خود باز گردند تا از کینه‌ها و زخم‌های‌شان طرحی برای فرو ریختن برج‌های دوقلو بسازند.

«لیلا و تکرار یک روایت» از آن دست رمان‌هایی است که گمان می‌کنم به اندازه حق و ارزشی که دارد مورد توجه قرار نگرفته است. اگر خانم منافی به واقع ساکن استرالیا باشند، نبود ایشان در فضای ادبی داخل کشور قطعا نقش تاثیرگزاری در این بی‌توجهی به رمان ایفا می‌کند. در هر صورت من گمان می‌کنم که این رمان را از هر نظر می‌توانم به عنوان یک اثر خوب به مخاطب خود توصیه کنم و امیدوار باشم که بیشتر و دقیق‌تر خوانده شود. آنچه در پی می‌آید، بخشی از خاطرات یکی از زنان داستان از دوره دانشجویی در سال‌های دهه شصت است:

«صبح‌ها چادر و مقنعه سر می‌کردم و می‌رفتم دانشکده. صورتم پر از مو بود. حتی دلم نمی‌خواست خودمو توی آینه نگاه کنم. تنها چیزی که می‌خواستم پاک کردن نفسم بود. همین نفس اماره. اما نمی‌دونم چرا هیچ وقت شیطان وجودم کشته نمی‌شد. از خودم بیزار بودم. از اسمم، از جسمم، از همه چیز بدم می‌آمد. وقتی دعای کمیل بود من اول از همه اون جا بودم و آن‌قدر گریه می‌کردم که همه تعجب می‌کردند. می‌خواستم آمرزیده بشم. فکر می‌کردم این جوری هر چی ننگ تو وجودمه بیرون می‌ریزه و پاک می‌شم. می‌خواستم پاک و منزه بشم. آن‌قدر گریه می‌کردم تا صدام می‌گرفت اما سبک نمی‌شدم. مثل اینکه سبکی به من نمی‌آمد. تا اینکه یک روز آنقدر فشارم پایین آمد که به حال اغما افتادم». (صفحه 114)

پی نوشت:
نگاهی دیگر به این رمان را از اینجا+ بخوانید.