۱/۲۹/۱۴۰۰

تفاخر به توحش!


 

در خبرها آمده که فدراسیون فوتبال کشور هندوستان از باشگاه پرسپولیس ایران شکایت کرده است. دلیل شکایت، یک پست اینستاگرامی از جانب باشگاه پرسپولیس است که در آستانه سفر به هندوستان نوشته بود: «۲۸۳ سال پس از فتح هند توسط لشکر ایرانیان، حالا نوبت به جوانان ایرانی رسیده تا یک بار دیگر و این بار در آوردگاه دیگری دست به فتح‌الفتوح بزنند».

 

اینکه چرا مسوولین رسانه‌ای نهادهای ما، از یک باشگاه ورزشی گرفته تا ارشدترین نهادهای سیاسی با ادبیات دیپلماتیک جهانی آشنا نیستند بحث مفصل و جداگانه‌ای است. اساسا عادت کرده‌ایم که بخش بزرگی از مسوولان ما در هنگام حضور در مجامع بین‌المللی، به مصداق «جعفر خان به فرنگ می‌رود»، مثل انسان‌های ماقبل تاریخ رفتار می‌کنند که به ناگاه و بی‌هیچ مقدمه‌ای سوار بر ماشین زمان به جهان مدرن پرتاب شده‌اند. در این بحث من کلا مواجهه با جهان بیرونی را می‌خواهم کنار بگذارم و فقط به ابعاد داخلی مساله بپردازم. جایی که خودمان بهتر می‌دانیم چه اسراری در پس پرده نهفته داریم.

 

با تقریب خوبی می‌توان ادعا کرد که همه ایرانیان باور دارند که کشورشان یک گذشته تاریخی و تمدنی درخشان و قابل افتخار دارد. اما وقتی وارد جزییات این گذشته تاریخی می‌شویم، نوع نگاه‌ها متفاوت می‌شود. برای بسیاری، آنچه «عظمت و شکوه تاریخی» ایران خوانده می‌شود، نسبت مستقیمی با ابعاد نقشه‌هایی دارد که به اسم دوره‌ها و سلسله‌های ایرانی منتشر می‌شوند. جذاب‌ترین بخش تاریخ ایران برای این گروه سرگذشت جنگ‌ها و فتوحات باستانی است که مرزهای امپراطوری را تا شمال آفریقا گسترش داده بود.

 

با همین الگوی نگاه به «شکوه تمدنی»، ننگین‌ترین و سیاه‌ترین دوره‌های تاریخی این کشور، دوران شکست‌های نظامی است. شکست از یونانیان، اعراب و البته از مغول‌ها. به صورت متقابل، ‌سرآمدان تاریخ ایران، همان جنگ‌طلب‌ترین سرداران و پادشاهان تاریخی هستند که بی‌شک نادرشاه به نوعی گل سرسبدشان در هزاره گذشته محسوب می‌شود. شرح «نبوغ نظامی» نادر و جزییات کشورگشایی‌اش در هندوستان چنان هوش از سر این بخش از جامعه می‌برد که گویی مشغول تصویر کردن یک صحنه زیبای بزم و شادنوشی هستند و نه فاجعه‌ای از قتل‌عام و کشتار و غارت.

 

این نگرش به تاریخ و سنت ایرانی را من «ایران نظامی» می‌خوانم. رویکردی که در آن ذات جنگ و جنایت و خون‌ریزی نه تنها قباحت ندارد، بلکه می‌تواند مایه تفاخر هم قرار بگیرد، به شرطی که ما بیشتر بکشیم!

 

در مقابل، خوانش دیگری هم وجود دارد که من آن را «ایران فرهنگی» می‌خوانم. خوانشی که معنای «تمدن ایرانی» را، نه در میزان قتل‌عام‌های انجام شده به دست لشکریان ایران، بلکه در بالندگی هنر و فرهنگ ایرانیان جستجو می‌کند. نقاط اوج‌گیری تاریخ تمدن ایران در این نگرش، با برآمدن هنرمندانی چون حافظ، سعدی، مولانا، خیام، نظامی و البته فردوسی نشانه‌گذاری می‌شود و تقابل و تضاد این دو نگرش، اتفاقا در همان دو بزنگاه تاریخی کاملا قابل مشاهده هستند:

 

نخست نقطه حضیض و ذلت «ایران نظامی» که دوران سیطره مغولان بود و اتفاقا بخش بزرگی از شاهکارهای ماندگار هنر و ادبیات و فرهنگ ما به همان دوره تعلق دارد؛ و سپس، نقطه سقوط و برهوت ایران فرهنگی که اتفاقا مصادف است با برآمدن نادرشاه و اوج‌گیری دوباره نظامی‌گری!

 

شوق به ایران نظامی، البته هنوز هم فراگیر و گسترده است و گاه به اشکال نوینی خودش را بروز می‌دهد. برای مثال، شیفتگان جنگ‌های برون مرزی و لشکرکشی به سوریه را فقط نیروهای بسیج و سپاه تشکیل نمی‌دادند. مجموعه عجیب و به ظاهر نامتجانسی از انواع و اقسام جریانات گاه حتی اپوزوسیون هم شهوت لشکرکشی و بازگشت به دوران «شکوه امپراطوری» را در پس عنوان به ظاهر موجه «امنیت ملی» پنهان کرده بودند و برای فتوحات «سردار دل‌ها» قند در دل‌شان آب می‌شد.

 

پیشتر در یادداشت «نظریه‌ای برای تاریخ: ایران فرهنگی در مقابل ایران نظامی» هم به همین موضوع پرداخته بودم و اینجا به همین میزان اکتفا می‌کنم که از میان تمامی مجادلات به ظاهر سیاسی و جناحی حال حاضر، به نظرم تنها شکافی که به صورت بنیادین می‌تواند کشور را از انسداد و سقوط کنونی نجات بدهد، به زیر کشیدن همین سنت «ایران نظامی» است که دوباره بر تمامی شئون سیاسی، اجتماعی و حتی فرهنگی و ورزشی ما سایه افکنده است و رد پای‌اش در مجادلات به ظاهر تئوریک با کلیدواژه «#ایرانشهری» به خوبی قابل پی‌گیری است. برای من هیچ یک از جدال‌های حاضر سیاسی نمی‌تواند اصالت داشته باشد و یا راهگشا باشد، تا زمانی که به صورت مشخص بر ضرورت نقد، نفی و حتی لعن این رویکرد نظامی‌گری و تمامی نمادهایش تاکید نداشته باشد.


دشمن دانا بلندت می‌کند


چندی پیش برای یک پژوهشی در مورد شاهنامه، به دنبال تصاویری از نسخ قدیمی و مصور شاهنامه فردوسی می‌گشتم. یکی از ارزشمندترین این نسخه‌ها «شاهنامه طهماسبی» است. نسخه‌ای که به دستور شاه طهماسب تهیه شده و حدود ۵ قرن پیش به سلطان وقت عثمانی (سلطان سلیم دوم) تقدیم شده است. متاسفانه ارزش بی‌نظیر این اثر به بلای جان خودش بدل شد، به نحوی که قیمت کل مجموعه آنقدر بالا بوده که دلال‌های آثار هنری نمی‌توانسته‌اند آن را یکجا به فروش برسانند. در نتیجه برگ‌های آن را جدا می‌کنند و هر برگ را به بهای گزافی به فروش می‌رسانند. کافی است بدانیم فقط یک برگ از این شاهنامه در فروردین ماه سال ۹۰ به قیمت ۷.۴ میلیون دلار در یک حراجی آمریکایی به فروش رسید. در حال حاضر برگ‌هایی از این اثر در موزه‌های آمریکا، کانادا و حتی قطر نگهداری می‌شود، هرچند بخش اعظم آن به موزه هنرهای معاصر ایران بازگشته است؛ اما برای ابراز خرسندی از این خبر اجازه بدهید کمی صبر و تردید کنیم.

 

من نسخه‌های مصور و ارزشمند دیگری را هم در دیگر موزه‌های جهان مثل موزه دانمارک یا برلین پیدا کردم که ویژگی مشترک همه آن‌ها این بود: وب‌سایت موزه‌ها، برگ به برگ این آثار را با بالاترین کیفیت ممکن تصویربرداری و به ساده‌ترین شکل ممکن برای استفاده عموم منتشر کرده‌اند. بدین ترتیب، من توانستم برای مثال برگه‌هایی از شاهنامه طهماسبی را که در موزه متروپولیتن آمریکا قرار دارد با بهترین کیفیت به دست بیاورم. شما هم می‌توانید نسخه‌های موزه متروپولیتن را «از این+ نشانی» ببینید یا دانلود کنید.

 

بعد از دریافت انواع و اقسام نسخه‌هایی که در موزه‌های جهان قرار داشتند، به سراغ موزه‌های خودمان رفتم و نتیجه تاسف‌بار بود. نخست اینکه تقریبا هیچ تصویر قابل قبولی از این نسخه‌ها بر روی وبسایت‌های داخلی قرار ندارد. اصلا شما اگر توانستید از ساز و کار وب‌سایت موزه‌های ایرانی سر در بیاورید واقعا شق‌القمر کرده‌اید. در مرحله دوم سعی کردم با حضرات وارد مکاتبه شوم و تازه فهمیدم انداختن یک نظر به این «سرمایه‌های ملی» کاری است در سطح محال! در این+ لینک می‌توانید شرایط و مدارکی را که موزه کاخ گلستان برای ارائه تصویر آثار طلب کرده مطالعه کنید. به اختصار اگر بگویم، فقط برای یک تصویر ساده که توسط خود موزه گرفته شده، پژوهش‌گر باید:

 

- معرفی نامه معتبر از محل کار یا تحصیل و یا ارگان‌های ذیربط!

- نامه درخواست خود

- کارت شناسایی معتبر

- یک قطعه عکس

- کپی کارت ملی

 

را تهیه کند. و سپس «با مراجعه به دبیرخانه کاخ گلستان و سیر روال قانونی و تائید مدیریت محترم یا معاونت محترم مجموعه کاخ گلستان و ارجاع به دفتر گنجینه نسخ خطی ّ برای ایشان نوبت سرویس دهی تعیین می گردد تا کار مورد درخواست بررسی و اعلام آمادگی گردد»!

 

دیگر توضیح بیشتر ندهم که چند بار با چند موزه و کتابخانه وارد مکاتبه و تماس و ارسال مدارک و پی‌گیری شده‌ام و حتی درخواست وجه کرده‌اند و پذیرفته‌ام و آخرش هم بعد از کلی نامه‌نگاری کار پیش نرفته که نرفته!

 

در حال حاضر، من موفق شده‌ام به لطف روال درست موزه‌های جهان، نسخه‌های کامل ۱۶ شاهنامه خطی از برلین، استانبول، فلورانس، قاهره، هلند، لندن، پاریس و چند موزه و دانشگاه دیگر را به دست بیاورم، اما مدیون‌اید اگر فکر کنید یک برگ یا یک تصویر از نسخه‌های موجود در موزه‌های ایران را بجز با کیفیت‌های بسیار نازل موجود در سایت‌های خبری دیده باشم. به جای‌اش چه کار کرده‌اند؟ موزه‌ هنرهای معاصر برداشته، تصاویر موزه‌های متروپولیتن و قطر را به اسم «همکاری» گرفته، چند تصویر محدود از اندوخته خودشان را هم کنارش گذاشته‌اند و با قیمتی گزاف منتشر کرده‌اند. (قیمت سال ۹۲ کتاب ۹۸۰هزار تومان است)

 

واقعا سخت و دردناک است گفتن این عبارت پایانی؛ اما دست‌کم می‌توانم بگویم، برای تمامی پژوهشگران، چه بهتر بود که باقی برگ‌های این میراث ملی هم به تاراج می‌رفت و به دست آن غربی‌هایی می‌افتاد که حداقل اینقدر فهم و مدیریت دارند که بدانند این آثار، سرمایه‌های هنر بشری هستند و همه مردم حق دارند که دست‌کم آزادانه تصاویر آن‌ها را تماشا کنند. نه این حضراتی که فرق اثر هنری را با اسناد محرمانه نمی‌فهمند یا حتی به این میراث به ظاهر ملی هم به چشم دکانی برای پول درآوردن نگاه می‌کنند.

 

پی‌نوشت:

بهانه این نوشته، انتشار خبری بود که می‌گوید: دانشگاه کلمبیا، نسخه آنلاین دانشنامه ایرانیکا را به صورت رایگان در اختیار عموم قرار داده که از این+ لینک می‌توانید به آن مراجعه کنید.

 

۱/۲۵/۱۴۰۰

یه روز خوب میاد


 

دیشب دوباره فیلم «ابد و یک روز» را دیدم و دوباره یادم آمد چرا اینقدر به نظرم خوب بود. بازی‌های نوید محمدزاده و پیمان معادی دقیقا همانقدر خوب بود که گفتن ندارد؛ اما وجه اصلی فیلم برای من همچنان همان پایان‌بندی فیلم بود. پایانی که شاید در یک خوانش بتوان آن را «پایان خوش» قلمداد کرد، اما به نظر من اینگونه نبود. فیلم دچار «هپی اند» نشده بود، بلکه صرفا واجد وجهی بسیار مهم از کارکردهای هنر بود.

 

بحث من در مورد هنر متعهد نیست. صحبت از «وظیفه» هنر نیست بلکه از «کارکرد»های آن است. یکی از کارکردهای هنر (که اتفاقا مورد تاکید بسیار هواداران هنر متعهد هم هست) بازنمایی واقعیت است. در این وجه، هنر می‌تواند کاملا بی‌پروا به عمق سیاهی جهان نفوذ کند و تلخ‌ترین وجوه زندگی را پیش چشم بیاورد. در این کارکرد، «ابد و یک روز» هم بی‌شک بسیار پیش می‌رود و چنان فضایی را ترسیم می‌کند که ای بسا کار مخاطبان‌اش در صحنه‌های پایانی از مرز بغض می‌گذرد و به خفگی نزدیک می‌شود. دقیقا در چنین لحظاتی است که یک وجه دیگر از هنر و یک کارکرد دیگر آن برای من بسیار ارزشمند و مهم می‌شود و آن حفظ روزنه‌هایی از امید است.

 

نیازی نیست برای هم مرور کنیم که تاریخ بشر چه بزنگاه‌های وحشتناکی را پشت سر گذاشته است. حتی بدون مثال‌های بسیار خاص و ای بسا اغراق شده، باز هم می‌توانیم لحظات و حتی سال‌هایی را به یاد بیاوریم که نه تنها در یک ناامیدی و یاس شخصی فرو رفته‌ایم، بلکه حسی از انسداد مطلق را در تمامی محیط اطراف‌مان مشاهده کرده‌ایم. احساسی شبیه آنچه شاید این روزها به سراغ جامعه ایرانی آمده و دیگر یک افسردگی شخصی نیست، بلکه یک بن‌بست و حتی یک شکست و استیصال اجتماعی است.

 

در چنین لحظاتی، هر شعاری رنگ می‌بازد؛ هر نصیحتی بی‌معنا می‌شود؛ هر استدلالی بی‌پایه جلوه می‌کند و هر وعده‌ای رنگ و بوی فریب می‌دهد. اینجا دیگر هیچ کاری از دست فلسفه بر نمی‌آید. موضوع علم اصلا این نیست و مذهب فقط در حریم محدود و تنگ جهل می‌تواند کارکرد مخدرگونه خود را حفظ کند. اینجا جایی است که فقط هنر می‌تواند مشعل‌دار آخرین نورهای امید باشد. روزنه‌ای از جنس همانکه جناب روستایی به خوبی در پایان‌بندی فیلم‌اش باز نگه می‌دارد تا دست‌کم مخاطب بتواند با یک نفس عمیق از سالن سینما خارج شود.

 

هرچند همچنان از هرگونه «وظیفه‌تراشی» برای هنر هراس دارم و فرار می‌کنم، اما گاه به این هم فکر می‌کنم اگر تنها کلید برای باز نگه‌داشتن روزنه امید به انسان در دستان هنر باشد، آیا این کارکرد تا سر حد وظیفه‌ای اخلاقی ارتقاء پیدا نمی‌کند؟ مثل وضعیتی که هیچ کس دیگری نیست و فقط شما هستید که می‌توانید یک غریق را از آب بیرون بکشید و اینجا دیگر مهم نیست شغل سازمانی شما نجات غریق است یا نه؛ چون فقط شما هستید، پس موظف هستید نجات‌ش بدهید!

 

نمی‌دانم. سابقه و کارنامه تاکید بر هنر متعهد و وظیفه‌تراشی برای هنرمند اینقدر سیاه است که همچنان وحشت دارم به آن نزدیک شوم، اما دست‌کم به صورت شخصی سلیقه این روزهای من به سمت بخشی از آثار هنری گرایش دارد که نه به صورت دروغین و با ابتذال شادی‌های نمایشی و پنهان کردن سیاهی‌های جامعه، بلکه در عین واقع‌بینی و واقع‌نمایی، همچنان واجد کارکرد حفظ امید باشند. انگار که ما را در آغوش بکشد، بگذارد روی شانه‌هایش حسابی گریه کنیم و وقتی که کمی سبک‌تر شدیم آرام در گوش‌مان زمزه کنند: «یه روز خوب میاد».


آیا می‌توان رقابت داخل ساختار را به اصلاح ساختاری بدل کرد؟


 

کانون اندیشه راه سبز (ارس) در تحلیلی به بررسی شرایط کنونی و چشم انداز انتخابات پرداخته است. هرچند این تحلیل بسیار قابل توجه است و می‌تواند بستری را برای گفتگوهای بیشتر فراهم کند، اما به نظرم وجه مهم‌تر ماجرا، نفس شکل‌گیری و اعلام نظر این کانون است. نهادی که می‌تواند مسیر متفاوتی را نسبت به اصلاح‌طلبی‌های محافظه‌کارانه موجود پیش روی جامعه بگشاید و فضا را از دوگانه‌های ناکارآمد و بدون رقیب خارج کند. متن کامل تحلیل ارس را از اینجا+ بخوانید.  من در اینجا و به اختصار فقط می‌خواهم در مورد بخشی از آن نقد و نظر خودم را بنویسم.

 

تحلیل حاضر، به درستی بر «ساختاری» بودن مشکلات حاضر انگشت گذاشته و تاکید کرده است: «در میان مدت رفع تحریم‌ها بدون اصلاح ساختارهای فاسد و ناکارآمد کنونی، تغییر معناداری در زندگی مردم ایجاد نخواهد کرد». من با این بخش کاملا موافق هستم، پس ضرورت «تغییرات ساختاری» برای من نیز یک اصل قطعی است، اما با یک تعبیر دیگر در متن موافق نیستم. جایی که ذکر شده: «تصاحب قوه مجریه برای کسانی که قایل به ساختاری بودن بحران‌های کنونی و مشکلات هستند، کم‌ترین توجیهی ندارد، زیرا رئیس‌جمهور منتخب پیشاپیش باید بپذیرد که در چارچوب ساختار موجود فعالیت کند».

 

به نظرم با این قطعیت نمی‌توان گفت که انتخابات ریاست‌جمهوری لزوما در چهارچوب حفظ و تداوم ساختار محدود می‌ماند؛ کما اینکه انتخابات سال ۸۸ هم می‌توانست در نهایت به تحولاتی ساختاری منجر شود. به باورم در حال حاضر هم یک شکاف بسیار مهم وجود دارد که به احتمال زیاد در انتخابات فعال می‌شود و می‌تواند دامنه تحولات انتخابات را تا سر حد یک تغییر ساختاری گسترش دهد.

 

ابتدا به یاد بیاوریم که شکاف انتخاباتی سال ۹۲ حول مساله «مذاکره» رقم خورد. مساله‌ای که ظاهرا ربط مستقیمی به چالش‌های حقوقی و ساختاری کشور نداشت، اما اگر آن «رویه برجام» ادامه پیدا می‌کرد احتمالا به صورت دومینووار به تمامی عرصه‌های داخلی کشیده می‌شد و یک تحول ساختاری را رقم می‌زد. شاید هسته قدرت هم این خطر را حس کرده بود که بلافاصله در ماشین تبلیغاتی خودش تغییراتی داد و گفتمان محور مقاومت را در برابر روند نرمالیزاسیون علم کرد.

 

به نظر من، شکاف ۹۲ در این انتخابات هم می‌تواند تکرار شود و این بار ابعاد کامل‌تری به خود بگیرد. اگر آن بار فقط حول مساله مذاکرات هسته‌ای جدال شد، این بار شکاف حول کلیت مذاکره با آمریکا و شیوه کلان سیاست خارجی شکل می‌گیرد. اگر حاکمیت از قبل همه نامزدها را قلع و قمع نکند (که من بعید می‌دانم چنین کاری بکند) آن وقت این شکاف سیاست خارجی در جریان رقابت‌های انتخاباتی فعال می‌شود و احتمالا به نقد نظامی‌گری منطقه‌ای هم خواهد کشید. بدین ترتیب، جای تعجب ندارد که این بار هم انتخابات یک کارکرد شبه‌رفراندومی برای جدال میان جریانات نظامی و مخالفان پیدا کند.

 

آیا چنین مساله‌ای به واقع توانایی ایجاد تحولی در ساختار کشور را دارد؟ آیا دوباره به سرنوشت آقای روحانی بدل نمی‌شود؟ قطعا همه این احتمالا وجود دارد و همین‌جا است که اهمیت نقش کارگزار و همچنین استراتژی مواجهه با انتخابات اهمیت پیدا می‌کند.  به نظر من، در این زمینه دو عامل تعیین کننده خواهند بود:

 

عامل نخست، جریان و البته شخصی است که می‌خواهد گفتمان مذاکره را نمایندگی کند. یعنی جریانی که شجاعت و قاطعیت کافی برای نقد نظامی‌گری و دفاع صریح از فرآیند نرمال‌سازی کامل در روابط بین‌الملل را داشته باشد. طبیعتاً، هیچ یک از کسانی که در بزنگاه‌های حساس به سمت نظامی‌گری غش کرده‌اند و بیرق «من هم سپاهی هستم» به دست گرفته‌اند نمی‌توانند چنین مطالبه‌ای را به صورت واقعی نمایندگی کنند.

 

عامل دوم که شاید به مراتب مهم‌تر است، تقویت یک جدال دیپلماتیک درون ساختاری، با پشتوانه حمایت اجتماعی است. کاری که در سال ۸۸ تا حد خوبی انجام شد اما از سال ۹۲ به این طرف، نه آقای روحانی و نه جریان اصلاح‌طلب هرگز علاقه‌ای به تکرار آن نداشتند. در این بخش هم جریانی که می‌خواهد حمایت بدنه اجتماعی مخالفان نظامی‌گری را جلب کند، باید هم باوری واقعی به ضرورت فعال‌سازی و مشارکت کامل بدنه اجتماعی داشته باشد و هم خیلی صریح تکلیف خودش را با گفتمان و حتی نمادهای جریان محور مقاومت روشن کند. سیاست یکی به نعل و یکی به میخ زدنی که در این سال‌ها دیده‌ایم، ۱۰ سال دیگر هم اگر تکرار شود، حتی در نقش ایوان این عمارت ویران هم تغییری ایجاد نمی‌شود، چه رسد به اصلاحات ساختاری.