۶/۰۸/۱۳۸۹

روز جهانی وبلاگ نویسی

امروز 31 آگوست، روز جهانی وبلاگ نویسی است. (مفصل ترش را از «بلاگ نوشت» بخوانید یا سری به «سایت روز جهانی وبلاگ» بزنید) گویا برای یافتن دلیل انتخاب این روز هم باید به «31og» دقت کرد؛ البته به شرطی که اعدادش را هم به انگلیسی بنویسیم. خلاصه اینکه دعوت شده تا وبلاگ نویس ها در این روز پنج وبلاگی را که دنبال می کنند معرفی کنند. من پیش از این و در «ویژه نامه نوروزی مجمع دیوانگان» برگزیده های وبلاگستان از نگاه خودم را معرفی کرده بودم. اینجا تلاش می کنم تا بخشی از فرصت پنج وبلاگی خودم را به معرفی وبلاگ های تازه کار در کنار قدیمی تر ها اختصاص دهم که البته در پنج گزینه کار دشواری بود:



راز سر به مهر *


از میان وبلاگ های غیرمینیمال، تعداد آنها که برای خودشان سبکی دارند و بر همین سبک پایدار مانده اند زیاد نیست. این سبک که می گویم یک جور فضای آشنا است که مخاطب را آسوده می سازد هر بار که به وبلاگ مراجعه می کند با بیان آشنایی مواجه خواهد شد. امنیت خاطری که فراز و فرود قابل پیش بینی این وبلاگ ها به مخاطب می دهد سبب می شود تا پای هر رهگذری خیلی زود به بند کشیده شود و هر بیننده جدیدی به یک مخاطب دایم بدل گردد. شاید بتوان این سبک از وبلاگ نویسی را نمونه اینترنتی همان ستون نویسی نشریات دانست. از نگاه من «راز سر به مهر» نمونه شاخصی در میان این وبلاگ ها است. روزنوشت های کوتاه، قضاوت های خالی از پیش داوری که مخاطب را همراه می سازد، دایره مشخص و آشنایی از فعالیت و در نهایت بخش های همیشگی و دنباله داری نظیر «کاریکاتور» و «عکس سیاه و سفید». اینها تمام آن چیزی هستند که «راز سر به مهر» را برای من آشنا می کنند. قابل پیش بینی اش می کنند و در نهایت سبب می شوند تا اگر چند روز به سراغش نروم دقیقا بدانم که کمبود چه چیزهایی را حس می کنم. گمان می کنم اقبال خوب دیگر مخاطبان تاییدی است که من در این احساسم تنها نیستم.


آبی


زیاد برنخورده ام به وبلاگ نویسانی که نه دلشان بیاید دنیای هنر را رها کنند و نه پای آن داشته باشند که از ورطه سیاست بیرون روند. باید خودتان از این دست باشید تا بدانید میان هنر و سیاست چه فاصله بعیدی وجود دارد و چه تناقض رایجی است پرداختن به هر دوی آنها. «آبی» نگاه ساده و بی پیرایه ای به هنر می اندازد که من دوست دارم. خالی از پیچیدگی های اهل فن، به همان سادگی که در یک گپ خودمانی با دوستان در میان بگذارید. همین نگاه ساده و روان به سیاست هم کشیده شده و آنجا هم جای خود را باز کرده است. راحت خوانده شدن ویژگی پست های یک وبلاگ خوب است که به باور من «آبی» دارد.



تاملات نیمه دودی


«جوان است و جویای نام آمده»، پس عجیب نیست که گه گاه «گرز سام» را هم به رخ بکشد. «تاملات نیمه دودی» گاه نوشته های دوستی است که من بیش از هرچیز شیفته قلم زیبایش هستم. گه گاه حسادتی هم می کنم که خالی از لطف نیست، اما افسوس که هنوز جای خود را پیدا نکرده است. هنوز بیشتر یک خانه کوچک شخصی است و جایی برای فریادها و نجواهای خودمانی. گاه پرخاش جو می شود و برچهره عالم و آدم چنگ می زند، گاه سر به جیب می برد و گویی در دنیای مجازی خودساخته ای به سر می برد و گاه آنچنان نگاه عمیق و سالم خود را به رخ می کشد که پختگی اش طعنه به پیران هزار ساله می زند. این گونه شیدایی ها هرچند می توانند جذاب باشند، اما معمولا نمی توانند یک وبلاگ تاثیرگذار را پدید آورند. بیشتر به همان سرکشی های اسب جوان شباهت دارند. برای رام شدنش نیازمند گذشت زمان است. با این حال تردید ندارم اگر ادامه پیدا کند یک روز جای خود را به خوبی پیدا خواهد کرد و وبلاگ شناخته شده ای خواهد شد.


فیدوس


«فیدوس» یک وبلاگ مینیمال نیست، اما مهارت ستایش برانگیزی در انتقال مفاهیم با کمترین واژگان دارد. کم پیش می آید که تحت تاثیر مباحث داغ و مجادلات وبلاگستان قرار گیرد. گویا در عالم دیگری سیر می کند. انگار نگاهش همیشه جایی است که دیگران فراموشش کرده اند. شاید خلاصه اش این شود که «ساز خودش را می زند»، اما این به هیچ وجه به معنای بی خبری از اخبار روز نیست. اتفاقا گاه و بی گاه هم شمه ای نشان می دهد تا فراموش نکنیم او هم همین فضای مجازی پیش روی ما را رصد می کند. خلاصه اینکه آهسته و پیوسته پیش می رود و «پی نوشت»های معروفش گاه از خود پست هایش طولانی تر می شوند. (حالا که نگاه می کنم می بینم من ناخودآگاه جذب بلاگ هایی می شوم که گه گاه نوشته های پراکنده ای در زمینه هنر -چه کتاب باشد و چه فیلم و تیاتر- می نویسند)


رود


یک نوزاد نورسیده. قدمش مبارک باد. برای من آشنا است. می دانم چه می گوید و چه می خواهد بگوید. می دانم از کدام فضا آمده و نگاهش به کدام سو است. اما گمان می کنم هنوز راه بسیاری دارد تا زبان و بیانش قوام یابد و مخاطب خود را پیدا کند. اگر قابل به نصیحت باشم تنها پیام من برایش یک سخن خواهد بود: «پایداری و صبوری».


پانویس:

* برای راز سر به مهر آدرس فیدبرنر را گذاشتم که اگر باز هم فیلتر شد و ناچار به اسباب کشی، گمش نکنید.

چرا جای موافق و منتقد عوض شد؟

لزوم ثبت ازدواج موقت در لایحه حمایت از خانواده دولت توسط نمایندگان مجلس مردود دانسته شد و با کمتر از 50 رای موافق از دستور کار مجلس بیرون رفت. من نمی دانم آیا اشتباهی تا به این اندازه بزرگ متوجه می شوم و یا به درستی به یاد دارم که ثبت ازدواج موقت یکی از بزرگترین خواسته های فعالین حقوق زنان بود. دست کم خاطره گنگی از یک مکالمه تلفنی با خانم شادی صدر را به یاد می آورم که در آستانه انتخابات مجلس هشتم انجام شد و ایشان این خواسته را یکی از عمومی ترین مطالبات زنان ایرانی خواندند.


مسئله ثبت ازدواج موقت از چند جهت می تواند مورد توجه قرار گیرد. نخست اینکه با ثبت شدن این ازدواج، امکان تضییع حقوق زنان کاهش می یابد. پس از آن و در صورت وقوع بارداری، باز هم در تشخیص سرپرستی کودک و سهم قانونی وی مشکلات کمتری به وقوع خواهد پیوست و در نهایت اینکه ثبت این ازدواج تا حد بسیاری برای مردان متاهل محدودیت ایجاد می کند که به صورت پنهانی قادر به ازدواج موقت نباشند.


دست کم گمان می کنم تمامی این موارد را من از فعالین کمپین یک میلیون امضا به خاطر دارم و این روزها که می بینم دولت ثبت این ازدواج را به مجلس پیشنهاد می کند اما اقدامش با واکنش شدید فعالین حقوق زنان مواجه می شود حسابی گیج می شود. در نهایت اینکه مجلس هم به این طرح رای منفی داد اما گویا همه از این تغییر در قوانین خوشحال هستند و فقط لاریجانی است که تلاش می کند شرایط را تغییر دهد.

خسته نشو رفیق

«... آزادی و عدالت و به دنبال آن امنیت و رهایی از ترس به یک ملت هدیه نمی شود، بلکه یک ملت بیدار آن را با قدرت صبر و استقامت به دست می آورد...»

میرحسین موسوی در جمع رزمندگان دفاع مقدس

۶/۰۷/۱۳۸۹

پادکست: مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز - 9

با عرض پوزش از سه روز تاخیر در انتشار نهمین پادکست از مجموعه مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز، در این شماره می شنوید:


- نگاهی به آخرین وضعیت اسرای جنبش سبز و احکام صادره

- تعلیق سه تن از قضات دخیل در جنایات کهریزک

- مروری بر آخرین مواضع و سخنان میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد

زمان: 28 دقیقه

از رادیو مجمع دیوانگان بشنوید

لینک مستقیم دانلود (فرمت Mp3 و حجم 4.8 مگابایت)

لینک مستقیم دانلود فایل متنی (Word)

لینک دانلود مستقیم با کیفیت بالا و حجم 13 مگابایت

ارتش غیر شفاف

اصل 123 پیش نویس قانون اساسی (از اینجا دریافت کنید) پیش بینی کرده بود: «هزینه‌‌های نظامی سالانه از طرف مجلس شورای ملی تصویب می‌شود كه در آن هزینه خرید اسلحه باید به صراحت معین و ضرورت تهیه انواع آن توجیه شود».


متاسفانه این بند از پیش نویس که هرگونه مخارج نظامی را شفاف می سازد در هیچ یک از قوانین مصوب معادلی ندارد. به بیان دیگر از همان مجلس خبرگان قانون اساسی تصمیم بر حذف این بند از پیش نویس گرفته شد و با توجه به اینکه هیچ معادل دیگری برای جایگزینی آن در نظر گرفته نشد می توان حدس زد قانونگذاران سال 58 از همان روزهای اول انقلاب پیش بینی می کردند که قصد دارند هزینه های نظامی را از چشم مردم و نمایندگان آنها پنهان سازند.


پی نوشت:

برای پیگیری پیشینه این بحث به بخش قانون بدانیم مراجعه کنید.

هدفمندی یارانه ها

رفیق می پرسد: «توی این یکی دو سال چیزی رو سراغ داری که قیمتش یک شیشم شده باشه؟»

اگر قیافه اش اینقدر جدی نبود باور می کردم که شوخی می کند. در برابر سکوت من خودش جواب می دهد: «شیشه* سوتی سیزده هزار تومن بوده شده سوتی دوهزار تومن!»

نگاه های متعجب و درمانده مان به هم گره خورده است. تنها به ذهنم می رسد که حاکمیت می داند یارانه ها را به چه سمتی هدفمند کند.


پانویس:

* یک نوع ماده مخدر( از اینجا بخوانید) که گویا واحد وزن و خریدش همان «سوت» است.

۶/۰۶/۱۳۸۹

تکرار بازی های شکست خورده بی فایده است

تا روز قدس چیزی باقی نمانده است. سال گذشته راهپیمایی سبزها در این روز چشم گیر و روحیه بخش بود. بعد از مدت ها دوباره توانستیم یک راهپیمایی بزرگ و تقریبا بدون خشونت برگزار کنیم که دست کم برای احیای روحیه بسیار کارگر افتاد. با این حال شرایط تغییر کرده است. من همچنان(*) باور دارم که استراتژی استفاده از روزهای رسمی تقویم جمهوری اسلامی برای خودنمایی سبزها کارکرد خود را از دست داده است. دست کم از همان روز 13 آبان این مسئله مشخص شده بود و اگر استثنای خونین محرم نبود، هیچ گاه توهم حضور در 22 بهمن هم شکل نمی گرفت. با این حال به نظر می رسد چنین دیدگاهی هنور همگانی نشده است.


مهدی کروبی هفته گذشته از حضور قطعی در راهپیمایی روز قدس خبر داد. (از بی بی سی بخوانید) اگر صرف اعلام حضور بود می توانستیم آن را سنت دیرینه تمامی مسوولین جمهوری اسلامی قلمداد کنیم. با این حال شیخ اعلام کرده در حال بررسی محل تشکیل هسته های اولیه راهپیمایی است. پس بدون تردید سخن او چیزی فراتر از اتحاد برای حمایت از فلسطین است. ایشان همچنان امیدوار است که روز قدس به یک راهپیمایی سبز ضد حکومتی بدل شود. اتفاقی که من به ده ها دلیل گمان می کنم رخ نخواهد داد.


ساده ترین دلایل غیرعملی دانستن این راهپیمایی واکنش های حاکمیت است. دستگاه سرکوبی که از یک سال درگیری با راهپیمایی های خیابانی کاملا کارآزموده شده و به مدد مدت ها استراحت و آرامش می تواند توان و تمرکز خود را برای سرکوب هرگونه راهپیمایی مجدد به کار ببندد. فراموش نکنیم که شیوه های جدید سرکوب اعتراضات در روز 22 بهمن کاملا کارگر افتاد و با ترکیبی از نیروهای امنیتی و هواداران مردمی بسیج شده، عملا توان مقابله از سبزها گرفته شد. اما سوی دیگر به توان، روحیه و انگیزه سبزها بستگی دارد و آنچه من می بینم به هیچ وجه شرایط حضور در یک راهپیمایی پرخطر نیست. سبزها مدت ها است که در درگیری های خیابانی شرکت نکرده اند. مدت ها است که به صورت میلیونی گرد هم جمع نشده اند. مدت ها است که در فرسایش روزمرگی به سر برده اند و در تمامی این مدت نیز هزینه های پنهانی از قبیل بازداشت، تهدید و توبیخ را تحمل کرده اند. جنبش سبز امروز دیگر موج خروشان و احساسی یک سال پیش نیست. امروز جنبش به سمت لایه های پنهانی سوق داده شده که بیشتر بر روی کارهای غیراحساسی و ریشه ای تاکید دارد. در چنین شرایطی به باور من نه امکان شکل گیری یک راهپیمایی سبز وجود دارد و نه توان و انگیزه لازم برای آن.


پی نوشت:

* دست کم از 15 آذر ماه سال گذشته من باوری مشابه داشتم که آن را در پست «استفاده از روزهای رسمی کارکرد خود را از دست داده» نوشتم.

یک عامل دیگر که فعلا نمی خواهم به آن بپردازم مسئله مناسبت این روز است. مناسبتی که نه تنها برای سبزها تحریک کننده و هیجان انگیز نیست، بلکه به یاد داریم که چه جنجال هایی هم بر سر شعارهای سرداده شده در روز قدس پارسال به پا شد.

از دشمن بپرسیم

رفیق همین دو سه روز پیش دوره آموزشی خدمت را تمام کرد و برگشت. می گفت توی جلسات عقیدتی که برگزار می کردند تمرکز ویژه ای بر روی نامه «پدر، مادر، ما باز هم متهمیم» تاج زاده داشتند که مثلا اثرات این فتنه را خنثی کنند. برایم جالب است که حریف از چه می ترسد و یک نامه، اگر درست نوشته شود تا چه میزان تاثیرگذار است که دستورالعملی می شود تا مبلغین در خدمت سربازی به آن پاسخ بگویند.

۶/۰۳/۱۳۸۹

رییس جمهور پاسخگو

اصل 88 پیش نویس قانون اساسی (از اینجا دریافت کنید) تصریح می کرد: «رییس جمهور در حدود اختیارات خویش در برابر ملت مسوول است». این اصل پس از تصویب در مجلس خبرگان قانون اساسی در جایگاه اصل 122 قانون قرار گرفت که تاکید داشت: «رییس جمهور در حدود اختیارات و وظایف خویش در برابر ملت مسوول است، نحوه رسیدگی به تخلف از این مسوولیت را قانون معین می‌کند». جالب اینجا است که اعضای مجلس خبرگان قانون اساسی، هرچند در قانون مصوب خود اصل «ولایت فقیه» را گنجانده بودند اما همچنان باور داشتند رییس جمهوری که با رای مردم انتخاب می شود تنها باید در برابر مردم پاسخگو باشد. می توان این احتمال را هم در نظر گرفت که پاسخگویی به «مجلس» در هیچ یک از دو قانون پیش نویس و یا مصوب در نظر گرفته نشده بود، چرا که قانونگذاران نمایندگان مجلس را همان مردم قلمداد کرده بودند. با این حال در جریان بازنگری قانون اساسی در سال 68، علاوه بر مجلس یک مرجع جدید دیگر نیز به این لیست افزوده شد تا امروز در قانون اساسی جمهوری اسلامی بخوانیم:


اصل ۱۲۲- رییس جمهور در حدود اختیارات و وظایفی که به موجب قانون اساسی و یا قوانین عادی به عهده‏ دارد در برابر ملت و رهبر و مجلس شورای اسلامی مسیول است.


همانگونه که گفته شد، گنجاندن نام مجلس در این بند از قانون کاملا توجیه پذیر بوده و شاید از ابتدا نیز تنها به دلیل مستتر بودن آن در دل «ملت» از آن چشم پوشی شده بود. با این حال اینکه چرا حتی علی رغم نظر اولین مجلس خبرگان قانون اساسی، بازنگران این قانون تشخصی داده اند که رییس جمهور منتخب مردم باید در برابر «رهبر» هم پاسخگو باشد نکته قابل تاملی است!


پی نوشت:

برای مشاهده پیشینه این بحث به بخش «قانون بدانیم» مراجعه کنید.

سردار مشفق و پارادوکس سیدحسن خمینی

سردار مشفق اصرار دارد که اثبات کند تمامی اتفاقات رخ داده کشور تحت کنترل و برنامه ریزی گروهی از اصلاح طلبان با مرکزیت امثال حجاریان و تاج زاده است و این وقایع حتی ترور خود حجاریان را هم شامل می شود. وی در نمونه ای به ماجرای توهین سایت نوسازی به سیدحسن خمینی در آستانه انتخابات مجلس هشتم(از اینجا بخوانید) اشاره می کند و توضیح می دهد: «ما مجبور شدیم که رفتیم این آقا را بازداشتش کردیم. بنده خودم چند ساعتی با ایشان صحبت می کردم و بازجویی می کردم(*) ایشان را. من ماحصلش را خدمت شما عرض می کنم. گفتم که شما با این سن وسال و با این سطح سواد که هیچ فعالیت سیاسی هم تا حالا نداشته ای چطور به این جمع بندی رسیدی که این چنین چیزی را در سایت خودت منتشر کنی؟ جمع بندی ایشان این بود که ما به این رسیدیم نتیجه رسیدیم که آقای سیدحسن آقای خمینی در آینده می خواهد برود به دنبال رهبری و خیز برداشته برای رهبری و ما می خواستیم از همین جا او را بزنیم تا چنین هوا و هوسی نکند و از این فکرها دست بردارد. گفتم خوب با چه استدلالی به این نتیجه رسیدی؟ بعد از بررسی فراوانی که انجام شد معلوم شد که چند ماه قبل این، این بچه ساده رفته چند نوبت خدمت آقای تاج زاده و آقای تاج زاده عملیات روانی سنگینی روی ایشان انجام داده و خوراک اولیه را آقای تاج زاده در اختیارشان قرار داده و ایشان هم بر گرفته از همان فضای ذهنی و تحلیل ضعیف این موضوع را روی سایت خودش گذاشته است. یعنی شما بینید که باز این اقدام هم از درون جریان اصلاحات شکل می گیرد. اقای تاج زاده استاد عملیات روانی است ... این ارتباط برقرار شده و از طریق این ارتباط یک چنین محصول کثیفی روی سایت ها منتشر شد و یک پیراهن عثمانی درست شد برای اینها بتوانند در آستانه انتخابات بتوانند سوار افکار عمومی جامعه شوند و افکار عمومی جامعه را به سمت خودشان بیاورند و موفقیت قابل توجهی را کسب بکنند».


به ظاهر سردار مشفق ادعا می کند که پیاده نظام بسیج تنها و تنها تحت عملیات روانی امثال تاج زاده است که تصور کرده اند سیدحسن خمینی برای کسب مقام رهبری دورخیز کرده است. با این حال خود ایشان در بخشی دیگر از سخنانشان می گویند: «سید حسن آقا به یک بنده خدایی می گوید که بروید به آقا بگویید خوب است ردای رهبری برگردد به بیت امام. این بنده خدا می گفت این پا و آن پا کرده که برود بگوید یانه. نهایتا گفت که عزم خودم را جزم کردم که بروم به آقا بگویم. گفت خدمت آقا مطرح کردم ایشان گفت: عجب این را به شما هم گفته؟ معلوم شد که به خود آقا هم گفته بود. و امروز اینها دارند طراحی می کنند برای اینکه این اتفاق بیفتد. بعضی از دوستان می گویند که ایشان خیز برداشته برای ریاست جمهوری، من عرض می کنم که ریاست جمهوری یک فرصت کوتاه است. ایشان خیز برداشته برای ریاست مجلس خبرگان و بعد هم رهبری . من مطلب دارم برای سید حسن آقا مطلب دارم. بگذارید همینجا بگویم. موقعی که آقای خاتمی می خواست برود خدمت مقام معظم رهبری؛ آقای سید حسن آقا در آمد گفت آقای خاتمی شما می روی پهلوی آقا نروی آنجا اجازه بگیری ها. ( به میرحسین موسوی هم همین را گفته است.)».


به نظر می رسد دست کم این بار خود سردار مشفق است که سعی دارد برای مخاطبین خود اینگونه تصویر سازی کند که سیدحسن خمینی برای رهبری دورخیز کرده است و حتی از هم اکنون نیز برای خامنه ای خط و نشان می کشد. با چنین توصیفاتی که سردار مشفق از سیدحسن ارایه می دهد دیگر معلوم نیست چرا امثال تاج زاده باید وقت خود را صرف جنگ روانی کنند؟!


پی نوشت:

* از نشانه هایی که سردار مشفق به بازجو بودن خود اعتراف می کند

متن کامل سخنرانی سردار مشفق را از اینجا دریافت کنید

در همین ارتباط بخوانید:

سردار مشفق و یک ترفند ساده

سردار مشفق و نقطه قوتی که سبزها فراموش کردند

سردار مشفق و اعتراف به شکست رهبری

سردار مشفق و یک هشدار چندین باره

۶/۰۲/۱۳۸۹

خداحافظ آقای جلاد

بعد از سه روز بازداشت در سیاه چال پلیس امنیت، بالاخره لطف کرده و یک قاضی آوردند تا همانجا برای بازداشت های غیرقانونیمان قرار صادر کند. با دو نفر از دوستان جلوی آقای قاضی نشستیم و یک برگه دفاعیه گرفتیم. آماده بودم تا از هرآنچه از مواد قانونی به خاطر دارم استفاده کنم و دفاعیه جانانه ای بنویسم بر بی گناهی خود و دو رفیق هم بند اما هنوز نوشتن مشخصات شخصی تمام نشده بود که زیر چشمی دیدم جناب قاضی بدون حتی یک پرسش ساده حکم را نوشته و منتظر دفاعیات ما نمانده است. با بی میلی یک «بی گناهم» خالی توی برگه نوشتم و زیر لب به رفقا گفتم «خودتان را خسته نکنید، طرف حکم را صادر کرد».


روی دیوارهای انفرادی 240 اوین، میان هزار و یک قلم خاطره و یادداشت، چشممان به تصویر جناب قاضی افتاد. نقاش هرکه بود سنگ تمام گذاشته بود که ما توانستیم با همان نظر اول بشناسیمش. زیرش نوشته بود: «قاضی حیدری فر، جلاد اوین». نامش در ذهنمان حک شد.


دیروز دوستی پیغام داد که «حیدری فر هم جزو قاضی های معلق شده است». خبر را خواندم، درست بود. در کنار قاضی مرتضوی معروف و قاضی حداد، نام قاضی حیدری فر هم وجود داشت و ما تازه فهمیدیم همین که جناب قاضی به یک حکم ساده کفایت کرده و ما را سالم و سلامت روانه زندان کرده باید شکرگزار هم باشیم! هر چه بود به نظر می رسد امروز خیاط در کوزه و افتاده و وقت آن رسیده تا من بدون شنیدن دفاعیات جناب قاضی برایش بنویسم «خداحافظ آقای جلاد».


پی نوشت:

سه مامور نیروی ویژه بودند به نام های «هاشمی، پورمحمدی و عابدینی». اسامی خاصی که داشتند کمک کرد تا هیچ گاه نامشان را فراموش نکنم. نمی دانم چقدر به طول خواهد انجامید، اما هزار سال دیگر هم فراموششان نخواهم کرد تا بالاخره یک روز نه به خاطر خودم، که دست کم به خاطر بلایی که سر میهمانانم آوردند محاکمه شان کنم.

علی کریمی را شلاق بزنید-2

بار پیش که یادداشتی با عنوان «علی کریمی را شلاق بزنید» نوشتم، بحث بر سر ماجرای وی به شدت داغ بود و به نظر فرصت اندیشیدن اندک. نتیجه آنکه به گمانم برخی از دوستان نتوانستند به مقصود من از آن یادداشت پی ببرند. به هر حال دیر یا زود باید این یادداشت تکمیلی را می نوشتم تا دوباره تاکید کنم: من همچنان از شلاق خوردن علی کریمی در ملا عام حمایت می کنم، به چند دلیل:


1 - در کشور ما قوانینی وجود دارد که به نظر می رسد خود قانون گذار هم از وجود آنها خجالت می کشد. شلاق زدن روزه خوار و سنگسار زناکار از این دست قوانین هستند. به باور من اگر این قوانین درست و به جا در نظر گرفته شده اند، پس باید به مانند آنچه در اصلشان وجود دارد در ملاء عام به اجرا در بیایند تا همه بدانند مجازات درست و اصولی از نگاه قانون گذاران کشور ما چیست؟ اما اگر خود قانون گذار هم شرم دارد که جهان نتیجه تصمیماتش را ببیند و هرگاه بحث رسانه ای می شود از اجرای احکام سر باز می زند، پس دیگر چرا باید وجود چنین احکامی را تحمل کرد؟ چرا یک بار برای همیشه آنان را از قوانین کشور حذف نمی کنند؟


2- علی کریمی به واسطه شهرت و محبوبیتش احتمالا هیچ گاه به دست جلاد و شلاق زن سپرده نخواهد شد. اما آیا حمایت از کریمی و جلوگیری از شلاق خوردن وی کمکی به اجرای عدالت می کند؟ آیا هزاران نفر دیگر که در گوشه و کنار این کشور به همین جرم دچار شده و محکوم می شوند هم نجات پیدا خواهند کرد؟ آیا این گونه حمایت های شخصی ما خودش یک جور تبعیض نیست؟ علی کریمی از آنجا که مشهور و محبوب است لازم نیست مجازات شود اما مثلا «کریم علوی» بیچاره به همین جرم باید شلاق بخورد؟


3- مانور دادن بر روی مصداق یک قانون به جای اصل و ریشه آن قانون نه تنها کمکی به اصلاح امور نمی کند، بلکه تنها سبب می شود تا تبصره ها و بندهای زیر میزی و زد و بندهای پشت پرده افزایش یابد. بدین ترتیب نه تنها اصل مشکل هیچ گاه برطرف نخواهد شد، بلکه پاک کردن اندک موارد جنجالی سبب خواهد شد که زشتی و کراهت مشکل از انظار عموم خارج شود و فشار معدود انتقادهای گاه و بی گاه نیز از روی آن برداشته شود.


4- در نهایت من بار دیگر پیشنهاد می کنم به جای حمایت از شخص علی کریمی و یا در نمونه ای دیگر، سکینه محمدی آشتیانی، از دستگاه قضایی بخواهیم که یا باید تمامی محکومانش را به صورت شفاف* و در انظار عمومی مجازات کند**، یا باید این دست قوانین را از سیستم قضایی خود حذف کند.


پی نوشت:

* بیم و هراس دستگاه قضایی کشور از احکام خودش تا بدان جا گسترده است که هیچ کس به طور دقیق نمی داند در حال حاضر چند نفر در انتظار اجرای حکم سنگسار هستند.

** تاکید بر اجرا در ملاء عام بدین سبب است که اصولا این احکام برای اجرا در انظار عمومی طراحی شده تا درس عبرت دیگران شوند. اما قانونگذار ایرانی از آنجا که خود از عواقب اجرای قانونش بیم دارد، هیچ گاه چنین احکامی را در ملاء عام به اجرا نمی گذارد و معمولا برای فرار از این اقدام، گروهی افراد دستچین شده را به عنوان «عموم» در محل حاضر می کند.

- در مورد نظراتی که زیر پست پیشین گذاشته شد گلایه ای ندارم. اول به این خاطر که دوستانی که آن الفاظ را به کار بردند بیش از هرچیز از نگرانی نسبت به اجرای احکامی غیرانسانی به خروش آمده بودند. دوم هم به این دلیل که باور دارم وبلاگ نویس در این کشور تا فحش نخورد وبلاگ نویس نمی شود. به هر حال دوستی هم لطف کرده و در این مورد مطلبی نوشته که خالی از لطف نیست.

بدبینی ما و خوشباوری شما

پس از اعلام لغو راهپیمایی 22 خرداد توسط موسوی و کروبی، بسیاری در فضای وبلاگستان تلاش کردند تا با بی اثر ساختن این اطلاعیه، همچنان شهروندان را به حضور در راهپیمایی تشویق کنند. در آن زمان دوستی یک مطلب نوشت با عنوانی شبیه اینکه «حاکمیت امکان برخورد خشن با راهپیمایان را ندارد»*. من حتی از خواندن چنین پستی هم تنم به لرزه می افتاد. از خود می پرسیدم: چطور عده ای حاضر می شوند بر سر جان انسان ها اینچنین دست به بازی بزنند؟ برفرض که چنین ادعاها و احتمالا پیش گویی هایی درست از آب در می آمد، هیچ رخ داد شگرفی بجز یک راهپیمایی دیگر به وقوع نمی پیوست. اما من نمی دانم اگر فقط یک نفر با خواندن چنین متنی تصمیم می گرفت تا در راهپیمایی شرکت کند و اتفاقی برایش می افتاد، نگارنده مطلب چطور می توانست خودش را ببخشد؟ آیا به راستی پذیرفتن مسوولیت جان انسان ها اینقدر ساده است؟


این مقدمه را تنها برای پرداختن به بحث اصلی نوشتم: یادداشتی پیرامون احتمال وقوع جنگ که این روزها بسیار هم مورد توجه قرار دارد. من هیچ انگیزه ای برای بررسی نشانه های گوناگون و تخمین احتمال حمله به کشور ندارم. اما تلاش تمامی آنانی که عواقب یک جنگ احتمالی را فاجعه بار نمایش می دهند می ستایم. بدون تردید این عواقب، حتی اگر به کشته شدن چند انسان بی گناه هم محدود شود آنچنان باید گران باشد که همه در پرهیز از آن بسیج شویم. با این حال به نظر می رسد گروهی هم عزمشان را جزم کرده اند که یا خطر وقوع جنگ را مردود بدانند و یا به مانند جنگ جویان عهد عتیق «هل من مبارز» بطلبند که هر کس حمله کند ال می کنیم و بل می کنیم و کشتار راه می اندازیم و جهان نا امین می کنیم و ...


از آنانشان که جهان را به تروریسم و کشتار تهدید می کنند حرف نمی زنم، که باور و اعتقاد و مرامشان همین جنگ طلبی است. اما در یادداشت هایی نمونه آنچه در پاسخ به آرش کمانگیر نوشته می شود ماجرا فرق می کند. به ظاهر نگارنده تلاش می کند تا خود را از اتهام بنیادگرایی برهاند و تنها با دید شبهه علمی احتمال وقوع جنگ را مردود بداند. من هیچ جوابی برای حساب و کتاب های نمایشی این دوستان ندارم. تنها می خواهم بگویم من و هر هم وطن دیگری که در این کشور زندگی می کند، دست کم به خاطر حفظ جان خودمان هم که شده امیدواریم هیچ گاه این کشور اسیر یک جنگ دیگر نشود. پس هر گونه هشداری که در این زمینه می دهیم در بدترین حالت می تواند «بدبینی» نسبت به وقوع جنگ به حساب بیاید. این بدبینی تنها و تنها به هوشیاری جمعی و تلاش برای پرهیز از وقوع جنگ خواهد انجامید و اگر هم جنگی رخ نداد کسی از قبل این بدبینی ها آسیبی نخواهد دید. اما اگر فقط یک درصد چنین احتمالی وجود داشته باشد، شما و امثال شما باید بدانید در ریخته شدن خون هر انسان بی گناه دخیل هستید و باید خود را در وقوع هر فاجعه ای پاسخ گو بدانید که چرا که تلاش کردید تا با ترویج خوشباوری های خود هرگونه تلاش برای پیش گیری از وقوع جنگ را خنثی سازید.


پانویس:

* از آنجا که این بحث را به صورت کلی مطرح کرده ام، ترجیح می دهم نه لینکی به نوشته مذکور بدهم و نه تیتر آن را به صورت دقیق منتشر کنم که قابل تشخیص باشد.

۵/۳۱/۱۳۸۹

ایران می گردم

قبل از سپیده دم تهران بودم و تا قبل از ظهر بوشهر. این چند خط را از شیراز می نویسم و تا ساعتی دیگر سر از اصفهان در می آورم. سبک که سفر کنید خستگی به تن نمی ماند. گل ورچین می کنید و پیش می روید. ساحل بوشهر، حافظیه شیراز، سی و سه پل اصفهان و ...

- ماه رمضان در فرودگاه و ترمینال خیلی خوش می گذرد. منطقه آزاد روزه خواران محسوب می شوند!

- چقدر هم وطن سیه چرده داریم. چقدر خون گرم و صمیمی اند.

- بوشهری ها نیروگاهشان را دوست ندارند. گلایه هایشان بی شمار است. گرانی در شهر عجیب و غریب است. قیمت میوه با تهران برابری می کند و ارزان ترین هتل ها هم از هتل های تهران گران تر هستند. علی رغم جلب توجه جهانی به این شهر امکانات رفاهی نه تنها گسترش نیافته که اتفاقا کاهش هم پیدا کرده و برای مثال تمامی پروازها به تهران محدود شده است. (پروازهای پراکنده به مشهد استثنا محسوب می شود) شهری با این پتانسیل بندری از رونق افتاده است. به باور بوشهری ها راه چاره در نیروگاه نیست. اصولا آن را بیشتر بازی تبلیغاتی می دانند. خودشان به بندر و کشتیرانی بیشتر چشم امید دارند.

- هروقت خواستید یک بوشهری نا امید و خسته را سر ذوق بیاورید از فوتبال حرف بزنید. می میرند برای «شاهین بوشهر».

- اصلا نمی توان تصور کرد که حذف سهمیه بندی بنزین چه عواقب گسترده ای دارد. گستره آنانی که درآمد روزانه شان به صورت مستقیم به بنزین وابسته است و همین حالا نیز به مشکل برخورد کرده اند باورنکردنی است.

- در و دیوار دانشگاه بوشهر سبز شده است. جای جایش نام میرحسین به چشم می خورد. بچه های انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده مهندسی سنگ تمام گذاشته اند.

- هنوز یک نفر احمدی نژادی هم ندیدیم (احتمالا بجز یکی از اعضای بسیج بوشهر که برای پرسیدن آدرس به او مراجعه کردم).

- نصف شیرازی ها نمی دانند که شهرشان قطار دارد یا نه. تعدادی هم گمان می کنند که دارد. آنها که آگاه ترند توضیح می دهند که ندارد؛ همان موقع هم که به قصد تبلیغات انتخاباتی و نصفه و نیمه راه افتاد تا 40 کیلومتری شیراز هم نرسید. بعدش هم که ریل ها در رفت و نزدیک بود فاجعه درست کند. این روزها هم که دیگر خرشان از پل گذشته است و کسی به فکر نیست.

- نصف شیراز را با یک تاکسی رفتم، آخرش گفت کرایه می شود «200تومان». باورم نمی شد. نزدیک بود گریه کنم!

- وارد حافظیه اگر می شوید، یک راست نروید سراغ مزار خواجه. از همان دور کمی مکث کنید. تابلوهای راهما را یکی یکی بخوانید. بعد دور تا دور محوطه آرام قدم بزنید و به صدای استاد گوش کنید. به درختان سر به فلک کشیده اش خیره شوید. به زوج هایی که دو به دو نشسته اند و فال می گیرند. آرامگاه های پراکنده گوشه و کنار را نگاه کنید و سنگ نوشته هاشان را بخوانید. بعد به سراغ اشعار روی دیوارها بروید. بعد سنگ نبشته های توضیحی. عطر گل هایش را تا عمق جانتان فرو دهید. خلاصه وجب به وجبش را بجویید و طعمش را مزه مزه کنید. اشتهایتان که خوب باز شد و شیفتگیان که از حد گذشت، آنگاه خواجه در میان جمع چشم انتظارتان است:


بر سر تربت ما، چون گذری همت خواه . . . که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

پی نوشت:

تاکسی های بوشهر بدون استثنا ناچار هستند کولرهای خود را به صورت مداوم روشن نگه دارند، در غیر اینصورت بجز اینکه خودشان هم اذیت می شوند، مسافرها را در رقابت با مسافرهای شخصی از دست می دهند. یکی از همین تاکسی ران ها اشاره جالبی به در این مورد کرد که تا به حال به آن فکر نکرده بودم. به گفته وی نباید به تاکسی های جنوب همان سهمیه ای تعلق بگیرد که به تاکسی های مناطق سرد سیر تعلق می گیرد؛ چرا که اجبار برای استفاده از کولر مصرف سوخت این تاکسی ها را بالا می برد. راننده تاکسی آن را بی عدالتی می خواند و به نظر من هم چندان بی پایه نیامد.


۵/۳۰/۱۳۸۹

سلمان رشدی – مجتهد شبستری – سروش – مصباح

افسانه غرانیق داستانی قدیمی است که احتمالا برای اولین بار در تاریخ «طبری» ذکر شده است. بر پایه این داستان محمد در دوره ای از رسالت خود تحت فشارهای شدید بت پرستان قرار می گیرد و آرزو می کند خداوند آیه ای بفرستد که به وسیله آن دل خویشان خود در قبیله قریش را به دست بیاورد. به زودی آیاتی از جانب محمد خوانده می شود که سه بت از میان بت های قریش در آنها ستایش می شود: «لات، عزی و منات». این آیات مورد استقبال شدید قریشیان قرار می گیرد، اما بسیاری از مسلمانان را آزرده ساخته و نسبت به محمد رویگردان می کند. افسانه می گوید پس از آن جبرییل به سراغ محمد می آید و می گوید: «آیاتی که خواندی از جانب من نبود و شیطان آنها را به تو وحی کرد». سپس آیات معروف به آیات شیطانی حذف شده و محمد آیات جایگزینی بر زبان می آورد که مجموع آن را می توان در سوره «نجم» آیه های 19 تا 27 خواند. همچنین در آیه 51 از سوره «حج» می خوانیم: «پیش از تو پیغمبری نفرستادیم، جز این که هرگاه آرزویی میکرد، شیطان در آن راه مییافت; پس خدا آنچه را که شیطان القا میکرد، نسخ و آیات خود را محکم میسازد و خدا دانا و حکیم است». بدین ترتیب افسانه غرانیق مدعی می شود که شیطان دست کم یک بار در امر وحی به محمد اخلال ایجاد کرده است. همین روایت دستمایه «سلمان رشدی» شد تا رمان جنجالی خود را با عنوان «آیات شیطانی» و محتوایی بر گرفته از این افسانه منتشر سازد. (روایت مفصل این افسانه و نقد و پاسخ به آن را از سایت حوزه بخوانید)


مجتهد شبستری، در یکی از بحث برانگیزترین اظهار نظرهای خود قرآن را کلام محمد خوانده است. در نظریه آقای شبستری مدل سنتی وحی با این برداشت که قرآن کلام مستقیم خداوند است رد شده و مدل جایگزینی ارایه می شود که در آن قرآن، تفسیر پیامبرگونه جهان معرفی می شود: «تجربه‌ای که در قرآن با آن مواجه هستیم این است که نبی اسلام یک نسبت فهمی ـ تفسیری ـ دینی با جهان پیدا کرده است در تجربه او فهم جهان، مقدم بر تفسیر جهان و یا عین آن است. متن قرآن خبر می‌دهد که پیامبر با «چه چیز» سرو کار دارد نه اینکه وی درباره «چیزهایی» به مخاطبان آگاهی می‌دهد. او خبر می‌دهد که جهان را چگونه می‌بیند، نه اینکه جهان چگونه است. او بینش خود را آشکار می‌کند. او جهان را «قرائت» می‌کند. قرآن (آیات موجود در مصحف شریف) قرائت (فهم تفسیری نبوی) از جهان است». (از اینجا بخوانید) بدین ترتیب، وحی بیش از آنکه انتقال کلام باشد، به نوعی تلقین و درک است.


دکتر سروش نیز به نظریاتی مشابه مجتهد اعتقاد دارد: «اولیا خدا چنان به خدا نزدیک و در او فانی اند که کلامشان عین کلام خدا و امر و نهی شان و حب و بغضشان عین امر و نهی و حب و بغض الهی است. پیامبر عزیز اسلام بشر بود و خود به بشریت خود مقر و معترف بود (قل سبحان ربی هل کنت الا بشرا رسولا؟)، اما در عین حال این بشر چنان رنگ و وصف الهی گرفته بود، و واسطه ها (حتی جبرئیل) چنان از میان او و خدا برخاسته بودند که هر چه می گفت هم کلام انسانی او بود هم کلام وحیانی خدا. و این دو از هم جدا نبود». (از اینجا بخوانید) در برداشت دکتر سروش نیز واژگان و کلام قرآن برای محمد دیکته نشده اند بلکه زاییده درک و فهم او هستند.


مصباح یزدی به تازگی در تفسیر وحی گفته است که «وحی ادراکی است دفعی که نا آگاهانه و از منبعی نا مشخص حاصل می‌شود و جهت اکتساب آن فعالیتی انجام نشده است». آقای مصباح حتی پا را کمی فراتر گذاشته و وسوسه های شیطانی را نیز نوعی وحی قلمداد کرده اند: «شیطان به کسانی که به او نزدیک هستند نیز وحی می‌کند و گاهی شیاطین اجنه به انسان‌ها وحی می‌کنند که با مومنین مجادله کنند». (از اینجا بخوانید)


بدون هیچ گونه قضاوت شخصی و همراه با ارزشگزاری در مورد این سخنان، به گمان من در تمامی موارد فوق می توان به هسته های مشابه و دست مایه های یکسانی رسید. دست مایه ای که البته با تصور و باور عامه از پدیده وحی کاملا متفاوت است. بنابر روایت سلمان رشدی در آیات شیطانی، محمد در واقع تحت فشارهای شدید روحی و دخالت شیطان آن چیزی را به عنوان وحی از زبان جبرییل می شنود که امیدوار است بشنود. در واقع اگر این روایت را از پدیده های ماوراءالطبیعه آن عاری کنیم، محمد تحت فشارهای شدید بت پرستان تصور می کند که سه بت نام برده شده هم می توانند نشانه هایی از فرشتگان خداوند باشند. وی بعدها و در برابر واکنش منفی مسلمانان نسبت به این برداشت تردید می کند و تفسیر متفاوتی ارایه می دهد.


باز هم تاکید می کنم من نه قضاوتی در مورد هیچ یک از این روایت ها دارم و نه قصد ورود به مباحث فقهی و کلامی اسلام را. (احتمالا مسئله اصلی این است که جراتش را ندارم نظر خودم را بگویم!) تنها گمان می کنم افرادی همچون مجتهد شبستری، عبدالکریم سروش و یا مصباح یزدی می توانند نسبت به احکام خشن صادر شده علیه سلمان رشدی کمی نرمش نشان دهند.

سردار مشفق و یک ترفند ساده

«... خیلی مفصل است که ما اینجا بنا نداریم به آن بپردازیم اما آن چیزی که شما در حوزه مسائل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، در حوزه دین و مذهب و در حوزه سیاست های دیپلماتیک در کشور در دوران آقای خاتمی مشاهده می کردید و آنجاهایی که هجمه به دین و مبانی دین و انقلاب و امام می شد محصول آن طراحی هایی بود که در این جلسات جی هفت (G7) شکل می گرفت. همین مقدار من بسنده می کنم و عبور می کنم که تمام آن چیزهایی که جناب خاتمی می گفت هر ۹ روز یک اتفاق امنیتی برای من درست کردند، بنده به عنوان یک مسئول امنیتی کشور دارم خدمت شما عرض می کنم که در درون همین جلسات خودشان یکی پس از دیگری هی طراحی میشد و به اجرا در می آمد. من امروز فرصت دارم که خدمت دوستان اینرا توضیح بدهم که موضوع سعید اسلامی ، ترورآقای حجاریان و یکی پس از دیگری اتفاقاتی که درکشور افتاد از کجا نشات گرفت، همین مقدار بدانید که محصول تفکری بود که در این جلسات در واقع سیطره خودش را داشت...»


به این عبارات دقت کنید: «خیلی مفصل است که ما اینجا بنا نداریم به آن بپردازیم»، یا «همین مقدار من بسنده می کنم و عبور می کنم». نزدیک به سه ساعت از سخنرانی سردار مشفق منتشر شده که ناقص است و معلوم نیست کل سخنرانی چه مقدار به طول انجامیده است. در جای جای سخنرانی نیز خود سردار مشفق تاکید می کند که «این جلسه نخبه هاست». پس حداقل انتظاری که وجود دارد این است که دست کم برای نخبگان، ابعاد «فتنه» به صورت مستند و مدلل تشریح شود. اما بدون استثنا در تمام طول جلسه سردار مشفق متکلم الوحده است و هیچ پرسشی مطرح نمی شود و اگر مطرح می شود او جوابی نمی دهد و خلاصه هیچ ادعایی مستند نمی شود. ترفند پیش پا افتاده ای است که هر بار و در ابتدای هر ادعای سنگین عباراتی نظیر آنچه بدان اشاره شد مطرح شود تا اذهان ساده باور نه تنها برای آنچه ذکر می شود طلب سند نکنند، بلکه همواره در اذهان خود داشته باشند که «این تنها گوشه ای کوچک از حقایق است و ابعاد بسیار وخیم تری از آن همچنان ناگفته باقی مانده است». جالب اینجا است که در همین متن ابتدایی و در تنها موردی که سردار مشفق مدعی می شود «من امروز فرصت دارم که خدمت دوستان اینرا توضیح بدهم»، باز هم پس از طرح ادعا، توضیح و ارایه مدارک با این عبارت حذف می شود و مثل همیشه: «همین مقدار بدانید که محصول تفکری بود که در این جلسات در واقع سیطره خودش را داشت».


ادعاهای بی سند و مدرک در دولت احمدی نژاد چیز جدیدی نیست. خود وی نیز هیچ گاه سندی در اثبات اتهاماتی که به دیگران می زند ارایه نداده و همواره به جملاتی چنین بسنده کرده است که: «اسناد آن موجود است». اما آیا این تکرار و عادی شدن ادعاهای بی سند می تواند توجیه مناسبی برای مخاطبین آنان باشد تا چشم و گوش بسته پذیرای این اتهامات شوند؟ دست آخر اینکه سردار مشفق یک بار هم برای آنکه جای حرف و حدیثی باقی نگذارد، بالاخره یک سند هم ارایه می کند! یک بریده فیلم بسیار کوتاه از اعترافات آقای ابطحی که وی در آن می گوید: «وقتی آقای خاتمی کاندیدا شد آقای بهزاد نبوی مسئول نیروها در شهرستان ها شد، آقای کروبی پیشنهاد داشت که محتشمی پور رئیس کمیته صیانت از آرا شود. موسوی که آمد، بعد از همه بررسی هایی که شد آقای موسوی و آقای محتشمی همکاری کردند و شدند محور طرح تقلب».


پی نوشت:

متن کامل سخنان سردار مشفق را از اینجا دریافت کنید و در همین ارتباط بخوانید:

سردار مشفق و نقطه قوتی که سبزها فراموش کردند

سردار مشفق و اعتراف به شکست رهبری

سردار مشفق و یک هشدار چندین باره

۵/۲۹/۱۳۸۹

پادکست - مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز -08

در هشتمین پادکست از مجموعه مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز می شنوید:


- نگاهی به آخرین وضعیت اسرای جنبش و احکام صادره

- اظهار نگرانی وکیل و مادر شیوا نظرآهاری از اتهام محاربه

- نامه اسرای زندان رجایی شهر به دادستان تهران

- نامه احمد صدر حاج سیدجوادی خطاب به هم وطنان خارج از کشور

- آخرین مواضع و سخنان میرحسین موسوی، زهرا رهنورد، مهدی کروبی و سیدمحمد خاتمی

- تاکید مصطفی تاج زاده بر کودتای انتخاباتی


زمان: 32 دقیقه

حجم: 5.6 مگابایت

از «رادیو مجمع دیوانگان» گوش کنید

لینک دانلود مستقیم فایل صوتی (Mp3)

لینک مستقیم فایل متنی پادکست (Word)

۵/۲۸/۱۳۸۹

از مرداد سیاه تا خرداد سرخ

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند

معذرت می خواهم چندم مرداد است؟

و نگفتیم

چونکه مرداد

گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است


حسین پناهی را دوست دارم (دلم نمی خواهد بگویم داشتم) ولی از شعرهایش زیاد سر در نمی آورم. یک جور حس سرگیجه دارد که من با آن آشنا نیستم. اما این یکی خیلی به دلم می نشیند. من هم فکر می کنم ما سال ها بدهکار بودیم. مرداد به واقع «گور عشق گل خونرنگ دل ما» بود. اما هرچه مرداد برایمان شرمساری داشت، خردادمان رنگ دیگری است. سرخ است، اما نه سرخی شرم. سرخ است، اما نه تنها به سرخی خون. سرخ خرداد ما امروز رنگ سرفرازی است و یک روز رنگ پیروزی خواهد شد. من زاده مردادم. خودم هم سال ها نمی دانستم باید از این زادروز غریب خوشحال باشم یا نه. اما این روزها گمان می کنم همه چیز تغییر کرده است. 28 مردادی که یک زمان تنها داغ ننگ و افسوسی بود بر پیشانی این سرزمین، این روزها تاریخی عبرت آموز است که یک ملت از آن درس گرفته و دیگر نمی خواهد تکرارش کند. شرم سکوت در برابر کودتای 28 مرداد برای نیم قرن به آنچنان بغضی در گلوی ایرانی بدل شد که 22 خرداد همه فریاد شدند. فریادشان رسا و دشمنانشان رو سیاه باد.


پی نوشت:

با سپاس از همه دوستانی که لطف داشتند.

۵/۲۷/۱۳۸۹

خداحافظ آقای پدر

دکتر سعید سهرابپور پس از 13 سال از ریاست دانشگاه صنعتی شریف کنار رفت. سهرابپور آخرین استادی بود که می توانست خود را «رییس انتخابی دانشگاه» بنامد، چرا که پس از دوره کوتاهی که دکترمعین حق خود در تعیین ریاست دانشگاه ها را به شوراهای دانشگاه تفویذ کرد او تنها رییسی بود که برکنار نشد و همچنان به پشتوانه آخرین انتخابات دانشگاه ها خود را «منتخب» و نه «منتصب» می دانست.


سهرابپور علاوه بر ریاست دانشگاه، چهره علمی شناخته شده ای هم بود و سال های آخر ریاستش همچنان برای دانشجویان دانشکده مکانیک «طراحی اجزاء» ارایه می کرد، هرچند نمی توان او را از اساتید برتر رشته مکانیک کشور دانست. شاید همین مسئله سبب می شد تا چهره علمی او در مدیریت دانشگاه از وجهه سیاسی اش پیشی بگیرد. ناگفته پیدا است کسی که بتواند چه در دوران ریاست جمهوری سیدمحمد خاتمی و وزارت علوم دکترمعین رییس دانشگاه شود و چه در دوران محمود احمدی نژاد برای پنج سال سمت خود را حفظ کند، از روابط سیاسی و هوش مصلحت سنج بالایی برخوردار است، اما به عنوان کسی که وی را از نزدیک می شناختم و دست کم برای هشت سال با او سر و کار داشتم اعتراف می کنم تلاشش همواره بر این بود که فضای دانشگاه را تا حد ممکن علمی نگه دارد.


اساتید بسیاری را می شناسم که از دوران ریاست سهرابپور بر دانشگاه شریف دل خوشی نداشتند. بسیاری از آنها از برترین چهره های علمی کشور هستند که به شخصه شنیدم به دلیل مخالفت هایشان با سیاست های سهرابپور حتی از بودجه های تحقیقاتی هم محروم شده اند. با این حال حتی این چهره ها نیز حاضرنبودند تا دست از حمایت از آقای رییس بردارند، چرا که باور داشتند پس از سهرابپور دانشگاه شریف استقلال خود را از دست خواهد داد.


دست کم طی تاریخ یک دهه گذشته دانشگاه شریف که من از آن اطلاع دارم هیچ گاه عدالتی میان گروه های دانشجویی این دانشگاه برقرار نبوده است. حتی در دوره اصلاحات نیز انجمن اسلامی دانشجویان (نزدیک به اصلاح طلبان و از شعبه های دفتر تحکیم وحدت طیف علامه) همواره تحت فشار قرار داشت و بسیج مستقر در دانشگاه از همه گونه برتری و پشتیبانی برخوردار بود. با این حال باز هم می توانم ادعا کنم که سعید سهرابپور در این مورد نیز دست کم به اندازه خود تلاش می کرد تا جانب بی طرفی را رعایت کند. هرچند استاد پیر دانشگاه به شدت تحت تاثیر گفتمان حاکمیت قرار داشت و به صورت کلی «دفتر تحکیم وحدت» را یکی از شعب جاسوسی بیگانگان قلمداد می کرد، اما در داخل دانشگاه کم نبود مواردی که از اعضای انجمن دفاع کرده و یا در برابر زیاده خواهی های بسیج مقاومت کند.


در همین مدت نگارنده دست کم ده ها مورد صدور احکام تعلیق از تحصیل و اخراج از خوابگاه را به یاد دارد که شاید گسترده ترین آنها پیش از وقایع یک سال گذشته به ماجرای 22 اسفند سال 84 و مقاومت دانشجویان در برابر دفن شهدا در دانشگاه باز می گردد. واقعه ای که در جریان آن دانشجویان خشمگین به سهرابپور حمله کردند و رییس دانشگاه از شدت ضرب و شتم دانشجویان در بیمارستان بستری شد. با این حال و باز هم تا جایی که حافظه نگارنده یاری می کند، طی هشت سال فعالیت دانشگاه پیش از کودتای 22 خرداد احتمالا تنها یکی از ده ها مورد حکم تعلیق به اجرا درآمد و در باقی موارد هرچند که دانشجویان فشارهای بسیاری را متحمل شدند، اما در نهایت احکام شامل مرور زمان شده و هیچ گاه به اجرا در نیامدند.


احتمالا اکثریت دانشجویان دانشگاه شریف نیز به مانند دیگر دانشگاه ها شناخت چندانی از رییس دانشگاه نداشته و ندارند. با این حال گمان می کنم دست کم در میان فعالان دانشجویی این دانشگاه که بیشتر با جناب رییس سر و کار داشتند دو تصویر متفاوت از سهرابپور وجود دارد. تصویر اول مدیری بود که برای حفظ جایگاهش حاضر بود گاه و بیگاه در برابر فشارهای خارج از دانشگاه سر فرود آورد. باز هم تن دادن به دفن سه شهید گمنام در محوطه دانشگاه بارزترین و شناخته شده ترین نمونه اعمال نفوذهای خارجی در دانشگاه است. نمونه دیگر احتمالا به جایگاه غیرقابل تزلزل مدیریت امور دانشجویی باز می گردد که نه تنها دانشجویان که حتی مدیران و ریاست دانشگاه هم دل خوشی از او نداشتند، اما همه می دانستند که اگر وزیر اطلاعات را بتوان تغییر داد، او را نمی توان از صندلیش جدا کرد.


اما تصویر دیگر سهرابپور همان «پدر» مهربان دانشجویان بود که به مانند تکه زبانی آن را در هر فرصتی بازگو می کرد. سهرابپور خود را «پدر» دانشجویان می دانست و بسیاری حاضر به اعتراف هستند که این ادعا چندان هم گزاف نبود و ای بسا موارد بسیاری که او با میانجیگری و یا گذشت، از مجازات شدن بسیاری دانشجویان جلوگیری کرد. (باز هم فراموش نشود که هیچ کس به دلیل ضرب و شتم رییس دانشگاه شریف حتی تعلیق هم نخورد*) کمتر کسی می توانست در نیت خیر او و علاقه اش به پیشرفت دانشگاه و ایجاد شرایط مساعد برای دانشجویان شک کند، با این حال بسیاری هم از نزدیک لمس کردند که این نیت خیر به تنهایی کفایت نمی کرد و نیاز به بازنگری جدی در سیستم مدیریت پدرسالار و البته سنتی وی بود که هیچ گاه حاصل نشد.


دکتر سهرابپور یک سال پایان ریاستش را تحت شدیدترین فشارهای امنیتی، چه از خارج و چه از داخل سپری ساخت، به نحوی که گروهی تحت عنوان مجعول «انجمن اسلامی دانشجویان مستقل» به خود اجازه می دادند شدیدترین حملات و توهین ها را متوجه او سازند که چرا دانشجویان را قلع و قمع نمی کند و یا در برابر «اسلامی» شدن دانشگاه سنگ اندازی می کند. این فشارها آنچنان از تاب تحمل و مقاومت سهرابپور خارج بود که دانشجویان دانشگاه شریف دست کم یک سال را در برابر حملات نیروهای امنیتی و اطلاعاتی حکومتی بی حفاظ سپری کردند و نتیجه چیزی نبود جز ده ها مورد احضار و تعلیق و چندین مورد محکومیت به حبس و زندان.


در پایان چنین سال دشوار و پر هیاهویی بود که سرانجام دکتر سعید سهرابپور، پدر معنوی دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف از کار خود کناره گرفت تا رویای دانشگاه شریف بدون نام سهراب پور پس از بیش از یک دهه محقق شود. طولی نخواهد کشید که دست کم دانشجویان این دانشگاه بتوانند قضاوت کنند در نبود او آیا دانشگاه شریف استقلال کامل خود را دوباره کسب خواهد کرد و یا همان استقلال نیم بند را هم از دست خواهد داد.


پی نوشت:

* تاکید می کنم این مسئله به هیچ وجه به این معنا نیست که فشارهای امنیتی و حراستی پس از وقوع آن وقایع بر ادامه تحصیل هیچ کدام از دانشجویان تاثیری نگذاشت و یا منجر به اخراج آنان نشد.

سردار مشفق و نقطه قوتی که سبزها فراموش کردند

یک جایی میان سخنان سردار مشفق، لای هزار لایه پوشش و استتار چیزی از زبانش در می رود که به نظرم می رسد زمانی برایشان کابوسی بوده است. کابوسی آنچنان عظیم که هنوز هم از یادشان نرفته و گاه و بی گاه از زبانشان در می رود: «... آقای میر حسین با ژست مستقل وارد صحنه رقابت انتخاباتی شد. با ژست مستقل. ایشان می خواهد از سبد اصولگراها رای جمع کند. نباید خودش را اصلاح طلب معرفی کند. می رود مسجد نازی آباد، پایین شهر، شروع می کند حرف های عدالت طلبانه، انقلابی، درحمایت از آرمان های امام را مطرح می کند...».*


انتشار خبر سخنرانی موسوی در مسجد نازی آباد را به خوبی به یاد دارم. آن زمان به اندازه کافی از دست موسوی دلخور بودم که با آمدنش خاتمی را کنار زد، سخنرانی در آن محله و به شیوه ای که برای ما نماد احمدی نژاد بود دیگر حسابی عصبانیمان کرد. موسوی تا مدت ها «اصولگرای اصلاح طلب» ماند و گفتمان «مستضعفین» خود را حفظ کرد. حتی کار تا به آنجا پیش رفت که اولین فیلم مستند تبلیغاتی اش بسیاری را شگفت زده کرد. انگار نه انگار که قرار بود قشر اصلاح طلب کشور هم مخاطب موسوی قرار گیرند. سادگی و بی تکلفی مهندس در آن فیلم (که دست کم بعدها برایمان اثبات شد تا چه حد واقعی و غیرتبلیغاتی است) از یک طرف و ادبیات عامیانه او از سوی دیگر فاصله بسیاری با چهارچوب های نمادین اصلاح طلبان داشت. همان هایی که بعدها در دومین فیلم مستند تبلیغاتی مهندس اوج گرفتند و بار دیگر شور و حال دوران سیدمحمدخاتمی را برایمان زنده کردند.


همه اینها را گفتم تا شاید شما هم به احساسی بازگردید که گمان می کنم زمانی همه ما داشتیم. میرحسین پیش از انتخابات نه رهبر جنبش اصلاحات بود و نه قرار بود که باشد. سیدمحمد خاتمی تمام قد در کنار او ایستاده بود تا خیالش از آرای اصلاح طلبان راحت باشد. موسوی از یک سو زیرکانه و از سوی دیگر بنابر گرایش ها و باورهای شخصی خودش به سراغ توده عوام مردم رفته بود و از این جهت به نوعی به قلب اردوگاه آرام احمدی نژاد حمله کرده بود. اصلی ترین خواستگاه آرایی که اصولگرایان و بعدها احمدی نژاد با خیال آسوده بر روی آن حساب می کردند از سوی موسوی مورد حمله قرار گرفت تا امروز و بعد از نزدیک به 20 ماه سردار مشفق هنوز هم با نوعی بهت و ترس از آن اقدامات سخن بگوید.


من باور دارم آرای واقعی میرحسین موسوی در انتخابات چیزی نزدیک به 20 میلیون رای بود. آرایی که تنها از سبد اقشار متوسط و لایه های اصلاح طلب و دموکراسی خواه کشور بیرون نیامدند، بلکه اقشار فرودست، طبقات پایین و تحت فشار جامعه، نیروهای سنتی و حتی کشاورزان دورافتاده ترین روستاهای کشور را شامل می شد. همانانی که موسوی برایشان شرح می داد که پرتغال فلان جا و برنج بهمان جا چرا فروش نمی رود و کشاورزان چگونه از سیاست های نسنجیده آسیب می بینند. همان راننده خودروهای ینگینی که موسوی به صورت ویژه برایش پیغام فرستاد. همان شهروندان دلسوخته ای که از بی عدالتی، اعتیاد و آب های آلوده بر سر میرحسین فریاد می زدند و او همه را صادقانه در فیلم خود گنجاند. میرحسین همان «جناب دکتری» بود که آن پیرمرد ساده با بغض فریادش می کرد که «چرا به اینها نمی گی زمان جنگ کفشت رو به من دادی و خودت پیاده رفتی؟ آقای دکتر این جوان ها شما رو نمی شناسند» (نقل به مضمون از یکی از فیلم های تبلیغاتی موسوی) با این حال این نقطه قوت سبزها بعد از انتخابات کم کم به دست فراموشی سپرده شد.


میرحسین موسوی و بسیاری دیگر از فعالان و دلسوزان جنبش که در داخل و دوش به دوش مردم دشواری های مبارزه را لمس می کنند، همواره بر لزوم گسترش جنبش به تمامی اقشار جامعه و ایجاد پیوند با طبقات فرودستی چون کارگران و کشاورزان تاکید کرده و می کنند. اما در مقابل گروهی از مدعیان جنبش که غالبا خارج نشین هستند، از هزاران کیلومتر آنسوتر از خاک وطن تشخیص داده اند که روشن شدن پرونده دهه شصت و محاکمه غیرحضوری دست اندرکاران اعدام های 67، اساسی ترین اولویت جامعه ایرانی است و رهبران جنبش باید در هر سخنرانی و اعلام موضع خود اشاره ای هم به این موضوع داشته باشند. نتیجه آنکه امروز جدال بر سر عملکرد 20 سال پیش آقای خمینی و یا مقصرین اشتباهات دهه شصت مهم ترین مباحث داخل جنبش سبز را تشکیل می دهند، در حالی که کافی است در خیابان های شهر قدم بزنید و یا سوار اتوبوس و مترو شوید تا به چشم خود ببینید که چنین مسایلی چه بخشی از دغدغه های مردم را تشکیل می دهند؟


مخلص کلام آنکه فشارهای گروهی که خواسته یا ناخواسته، به عمد یا از سر دلسوزی، گفتمان حاکم بر جنبش سبز را از گفتمانی در پیوند تنگاتنگ با توده مردم خارج ساخته و آن را به بحث های انتزاعی و بی نتیجه ای همچون ریشه یابی علل وقوع استبداد در دهه شصت کشاندند آنچنان خدمتی در حق کودتاچیان و عوامل اطلاعاتی و امنیتی کردند که هزار سردار مشفق و برادر حسین و قاضی مرتضوی از عهده آن بر نمی آمدند.


پی نوشت:

* دوستی این لینک سایت تحول سبز را ز متن کامل سخنان سردار مشفق در اختیارم گذاشت. تا جایی که من بررسی کردم خیلی با دقت پیاده شده است و از این پس مورد استناد این نوشته ها قرار می گیرد.

در همین مورد بخوانید:

سردار مشفق و اعتراف به شکست رهبری

سردار مشفق و یک هشدار چندین باره

هفت دقیقه تا پاییز

چقدر تلخ است، همچون زهرآب. چقدر تلخ، همچون حقیقت. «هفت دقیقه تا پاییز» را می گویم. روایتی ساده و روان همچون زندگی. با همه پیچیدگی ها و فراز و نشیبی که در عین سادگی دارد. با ابهاماتی که باید داشته باشد و گریزی از آنها نیست. با لبخندهایی که گذری است و اشک هایی که گویا ماندگارند. حکایت غریبی است روایتگری آقای «امینی».


داستان فیلم ساده است. روایتی است که تصویر می شود و بیننده را همراه می کند. رازی در میان نیست که گشوده شود. تنها ابهام رازآلودی هم که وجود دارد –و من هنوز نمی دانم برطرف می شود یا نه- چیزی نیست که به روانی کلی فیلم ضربه وارد کند. حتی از شفافیت فیلم هم نمی کاهد که اتفاقا بر جذابیتش می افزاید و بیننده را بیشتر از پیش به دنبال خود می کشد.


چه بازی هایی دارد این فیلم. چه «هدیه تهرانی» متفاوتی، چه «حامد بهداد» قابل انتظاری. چه تدوین هماهنگی با ضرباهنگ فیلم. چه فیلم برداری متفاوتی، آنجا که لازم است سرگیجه، سردرگمی، تردید و درماندگی را از شخصیت ها گرفته و به مخاطب انتقال دهد؛ و چه صبری ما داریم در تحمل این زندگی.


«هفت دقیقه تا پاییز» را ببینید. ببینید اگر دلتان گرفته و برای یک دل سیر گریستن به دنبال بهانه قابل قبولی می گردید. ببینید اگر حوصله تان از ابتذال سینمای راکد و تکرای این روزها سر رفته و می خواهید یادآوری بیابید از سینمای فاخر ایرانی. ببینید اگر برای بازی های باورپذیر دلتان تنگ شده است. و خلاصه «هفت دقیقه تا پاییز» را ببینید اگر سینما را دوست دارید.


پی نوشت:

فیلم را نزدیک به یک ماه پیش دیدم. تا امروز دستم به نوشتن نرفت و حالا هم که نوشته ام گویا روزهای پایانی اکران فیلم است. سینما آزادی را امروز پرسیدم گویا ساعت 22:30 اجرا دارد. از سینماهای دیگر اطلاعی ندار.

قانون ابهام آلود

پیش نویس قانون اساسی (از اینجا دریافت کنید) در اصل 76 خود شرایط مشخص و شفافی برای شخص رییس جمهور تعیین کرده بود. در پایه این اصل «رییس جمهوری باید مسلمان و ایرانی‌الاصل و تابع ایران باشد». جدا از شفافیت این سه ویژگی، احتمال انتخاب یک رییس جمهور سنی مذهب با چنین قانونی جالب توجه است. با این حال این بند از پیش نویس در مجلس خبرگان قانون اساسی با اصل 115 جایگزین و دچار تغییرات اساسی شد، به نحوی که امروز در قانون اساسی داریم:


اصل ۱۱۵ - رییس جمهور باید از میان رجال مذهبی و سیاسی که واجد شرایط زیر باشند انتخاب گردد: ایرانی‏الاصل، تابع ایران، مدیر و مدبر، دارای حسن سابقه و امانت و تقوی، مومن و معتقد به مبانی جمهوری اسلامی ایران و مذهب رسمی کشور.


اولین برداشت از این تغییر محدودیت مذهبی رییس جمهور به مذهب رسمی کشور (تشیع) و همچنین افزوده شدن قید «رجال سیاسی» است. قیدی که در برداشت رایج فعلی به «مرد» بودن رییس جمهور تفسیر شده، هرچند بسیاری اعتقاد دارند می توان برداشت متفاوتی از این قید داشت که زنان را نیز در بر بگیرد. با این حال در نگاهی عمیق تر متوجه می شویم که شاید اساسی ترین تغییر در این قانون ابهام آلود شدن آن است. ابهامی که از همان «رجال سیاسی» آغاز می شود و با صفات دیگری چون «مدیر و مدبر، دارای حسن سابقه و امانت و تقوی، مومن و معتقد به مبانی جمهوری اسلامی ایران» به اوج می رسد. بدون تردید هیچ سنگ محک مشخص و ثابتی برای سنجش میزان «تدبیر» و یا «تقوا»ی یک فرد وجود ندارد. چنین ابهاماتی همواره راه را برای تفسیرهای مطلوب به رای مفسرین باز می گذارد و دشواری هایی را به همراه می آورد که رد صلاحیت های سلیقه ای شورای نگهبان طبیعی ترین آن ها است. فارغ از هرگونه قضاوت در مورد محتوای این صفات و شروط، به نظر می رسد قانون اساسی، به عنوان متن مرجع و مادر در میان قوانین کشور نباید اینچنین دچار ابهام و قابل تفسیر به رای باشد.


پی نوشت:

برای پیگیری پیشینه این بحث به بخش قانون بدانیم مراجعه کنید.

۵/۲۶/۱۳۸۹

علی کریمی را شلاق بزنید

علی کریمی تظاهر به روزه خواری کرده است. جرم او آنچنان آشکار بوده که سردار آجرلو، به عنوان یک بچه مسلمان و پاسدار انقلاب ناچار شده است پیه تمام دشواری ها را به تن بمالد و کریمی را از تیم اخراج کند. بسیار خوب. به باور من همه چیز بر مبنای آرمان های بلند نظام اسلامی و دین مبین اسلام پیش رفته است، فقط یک چیزش کم است: این مفسد باید حد زده شود!


تردید نکنید که مجازاتش همین است* پس من از تمام دلسوختگان اجرای حاکمیت اسلامی استدعا دارم که هرچه سریع تر علی کریمی را در ملاء عام شلاق بزنند. از احمد جنتی، احمد خاتمی و هر مومن دیگری هم درخواست می کنم هرچه سریع تر برای اجرای حکم خداوند وارد عمل شوند. در غیر اینصورت تنها احتمال قابل قبول این است که سردار آجرلو دروغ گفته و تهمت زده باشد. در آن صورت هم تفاوتی نمی کند. باید ایشان را حد زد. کلا یک نفر باید در این وسط شلاق بخورد وگر نه دین خدا قربانی مصلحت سنجی شده است.


پی نوشت:

* البته اگر بار اول و یا دومش باشد. برای بار سوم مجازات این عمل مرگ است.

- این مطلب نه طنز است و نه در لوای آن نگارنده ادعای دینداری دارد. کاملا جدی است و اتفاقا اجرای سنگسار سکینه محمدی آشتیانی در ملا عام (برای مثال وسط میدان ولیعصر) و همراه با پخش زنده تلویزیونی خواسته دیگر این وبلاگ است که از تمامی عزیزانی که درد دین دارند دعوت می شود که حمایت خود را برای اجرای این دو خواسته اعلام کنند.

قدرت برتر افکار عمومی

در مورد علی رضا افتخاری و دیدارش با محمود احمدی نژاد زیاد نوشته شده است. اما امروز خبر متفاوتی از آقای افتخاری منتشر شد که به گمان نشان می دهد این داستان هنوز پایان نیافته و اتفاقا وارد مسیر جدیدی شده است. پس از پخش تصاویر و سخنان افتخاری در دیدار با احمدی نژاد بسیاری به او اعتراض کردند. اولین واکنش افتخاری یک مصاحبه گلایه آمیز بود که البته تا حدودی شامل تعدیل مواضع پیشینش هم می شد، اما گویا این مصاحبه چندان برای آقای افتخاری کارگر نیفتاده است. امروز خبری منتشر شد مبنی بر حمایت افتخاری از استاد شجریان. گویا درست در شرایطی که حاکمیت و نمایندگانش سنگین ترین حملات خود را نسبت به استاد آواز ایران در دستور کار قرار داده اند جناب افتخاری تصمیم گرفته تا خود را به میان انداخته و از استاد محبوب مردم حمایت کند. به باور من چنین اقدامی در این شرایط نمی تواند توجیهی جز تلاش افتخاری برای جبران مافات داشته باشد. بدون تردید افتخاری خوب می داند که مسئله ممنوعیت پخش ربنای استاد از صدا و سیما این روزها منطقه آتش متقابل مردم و حاکمیت قرار است، با این حال تصمیم گرفته تا این بار خود را در حمایت از مردم به میان این معرکه پر خطر بیندازد. قضاوتی در مورد ایشان و عملکردشان ندارم. اما گمان می کنم این ماجرا می تواند یک بار دیگر برای همه ما یادآوری کند که قدرت افکار عمومی تا چه میزان گسترده و غیرقابل مهار است.

۵/۲۵/۱۳۸۹

یک روز همه مان اعدام می شویم

در پایان سال 2008 گزارش سازمان عفو بین الملل نشان داد که ایران با 346 مورد اعدام در رتبه دومین کشور اجرا کننده این حکم در جهان قرار گرفته است. (از دویچه وله بخوانید) این تعداد اعدام در ایران نسبت به سال گذشته آن (317 مورد) 10 درصد رشد نسبی داشت. می دانیم که ایران هیچ گاه رشد جمعیت نسبی 10 درصدی را تجربه نکرده است و همین امر نشان می دهد که رشد نسبی اجرای حکم اعدام بیش از رشد جمعیت است. به بیان دیگر، نرخ افزایش جرم و جنایت از نرخ افزایش جمعیت پیشی گرفته است. با همین دست مایه حدود یک سال پیش در یادداشت «اعدام، سیاستی شکست خورده» نوشتم که با طنزی تلخ باید گفت روزی فرا خواهد رسید که همه ایرانیان اعدام خواهند شد و کلا تمام می شویم! اما هیچ گاه تصور نمی کردم این رشد 10 درصدی تنها یک سال بعد به رشدی 300 درصدی تبدیل شود!

هفته گذشته تنها در مشهد هفتاد نفر اعدام شدند. (از اینجا بخوانید) این خبر نشان داد که نامه محرمانه لاریجانی به رهبری جهت کسب تکلیف در اعدام 1200 متهم (از اینجا بخوانید) محکوم چیزی فراتر از یک شایعه است. نمی دانم چگونه حتی این رشد تصاعدی جرم و جنایت حامیان مجازات اعدام را به این تردید نمی اندازد که اعدام نه تنها مجازاتی بازدارنده نیست، بلکه خود به بازتولید خشونت و جنایت دامن می زند.

در پیوند با این موضوع: اعدام و صدور مجوز جنایت

پی نوشت:

یادآوری می شود آمار اعدام در کشورهایی همچون چین و ایران همواره با قید «دست کم» ذکر می شود، چرا که به دلیل نبود سیستم اطلاع رسانی شفاف این احتمال می رود که در مورد اجرای برخی احکام اطلاع رسانی نشود. از اینجا می توانید نمونه ای از وضعیت اعدام در ایران در سال 1388 را مشاهده کنید که بر پایه گزارشات روزنامه های رسمی تهیه شده است.

سردار مشفق واعتراف به شکسته شدن رهبری

«بالغ بر یک هفته، هر روز روزی هفت هشت ده ساعت اینها (اصلاح طلبان)نشستند کار کردند، بررسی کردند، گفتند به هر قیمتی که شده باید رهبری را توی این نماز جمعه (29خرداد1389) بشکنیم. باورتان نمی شود. ما به هیچ شکل نباید بگذاریم که صحبت های ایشان فصل الخطاب باشد. تمام امکاماتشان را بسیج کردند برای اینکه آقا وقتی نماز جمعه صحبت می کنند قایله نخوابد. قایله ادامه پیدا کند بگویند شکستیمش. و این کار را کردند. این کار را کردند. شنبه (30 خرداد) نزدیک سیصد چهارصد هزار نفر آدم آوردند اینها توی خیابان ها. اصلا همه خیز برای آقا است. بیخود نیست این همه الآن بر علیه مقام رهبری داره شعار داده می شه نوشته می شه».


پی نوشت:

سایت گویا نیوز متن کامل سخنان سردار مشفق را در دو قسمت منتشر کرده است. (بخش اول و بخش دوم) من نمی دانم که مرجع این متن پیاده شده چه کسی است اما متاسفانه این متن کاملا تحریف شده است و به نظر هم می رسد توسط اصولگرایان این تحریف صورت گرفته و گویانیوز به نوعی در این بازی گیر افتاده است. اتفاقا یکی از بارزترین نمونه های تحریف این سخنان به همین پست مربوط می شود که من خودم آن را کلمه به کلمه از فایل صوتی پیاده کرده ام اما در نمونه منتشر شده از جانب گویا نیوز به این صورت روایت شده است: «اصلاح‌طلبان روزهای شروع آشوب‌ها بالغ بر يک هفته تمام برنامه‌ريزی می‌‌کردند که ابهت رهبری را در نماز جمعه ۲۹ خرداد بشکنند و تمام امکانات خود را برای اين کار بسيج کردند. به همين خاطر روز شنبه ۳۰ خرداد توانستند حدود ۲۰ هزار نفر اغتشاشگر را به خيابان‌ها ‌بکشند. اين آدم‌ها هم از ثمرات همان جلسات دو ساله بود». حذف بخش مربوط به شکته شدن رهبری به کنار، بدون تردید تبدیل عدد 300-400 هزار نفر به 20هزارنفر از سوی کودتاچیانی صورت پذیرفته است که نمی خواهند اعتراف به چنین ارقامی از دهان یک سردار امنیتی سپاه منتشر شود. ضمنا سردار مشفق هرجا در سخنرانی خود به سیدحسن اشاره می کند از او به عنوان «سیدحسن آقای خمینی» یاد می کند و هیچ گاه این لفظ را به «مصطفوی» تغییر نمی دهد. در متن منتشر شده از جانب گویانیوز اصلا «خمینی» وجود ندارد و تمامی این موارد با «مصطفوی» جایگزین شده که اگر اخبار را پی گیری کرده باشید متوجه می شوید این شیوه جدید حامیان کودتا است. نتیجه اینکه از این پس من مطالب خود را در این زمینه نمی توانم به هیچ مرجعی بجز خودم(!) ارجاع دهم. بخشی از این فایل را در پادکست «مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز» (لینک مستقیم دانلود) آورده و متن آن را پیاده کرده ام (لینک مستقیم دانلود متن). باقی را هم خودم پیاده می کنم.


در همین رابطه بخوانید: «سردار مشفق و یک هشدار چندین باره»

احترام شیخ واجب است

یادداشت «مرغ عروسی و عزا» به گمانم سوء تفاهم هایی به دنبال داشته است. قصد من به هیچ وجه جسارت به شیخ شجاع نبود. از نگاه من، ایشان با هر مرام و مذهب و اعتقادی که هستند در رسوا سازی جنایات کودتاچیان و دفاع از حقوق مظلومان (آن هم فارغ از گرایشات اعتقادی آنان) کاری کرده اند که بخواهیم و نخواهیم در تاریخ این کشور به نیکی ثبت خواهد شد. بدون هیچ قصد مقایسه ای، نظر من در مورد زنده یاد منتظری هم همین است. فارغ از اینکه امثال من با ایشان تا چه حد تشابهات مذهبی و اعتقادی داشته باشیم شجاعت و جسارتی که در ماجرای اعتراض به اعدام های 67 به خرج دادند غیرقابل چشم پوشی، و مقدم بر باورهای مذهبی است. گلایه من در آن یادداشت فقط این بود که ملاحظات سیاسی نباید سبب شود که غیرمذهبی ها (حتی اگر در اقلیت مطلق هم باشند) وجه المصالحه شوند. دموکراسی خواهی و آزادی طلبی تنها دفاع از حق حاکمیت اکثریت نیست، دیگر همه ما به خوبی درک کرده ایم که دفاع از حقوق طبیعی اقلیت در برابر احتمال زیاده خواهی اکثریت از شروط غیرقابل حذف دموکراسی خواهی است. انتقاد من به پیام شیخ هم از این جهت بود که به باور من برای خنثی سازی توطئه احتمالی کودتاچیان در سوءاستفاده از روزه خواری برخی حامیان جنبش، بهتر بود راهکار دیگری در نظر گرفته شود، وگر نه در چنین شرایطی که توصیه به روزه داری و امثال آن که دیگر تدبیر و شجاعت نمی خواهد. با این حال بار دیگر تاکید می کنم که اگر برداشت جسارتی نسبت شیخ شده من از آن پوزش می خواهم. ایشان عزیز ما هستند.

۵/۲۴/۱۳۸۹

مرغ عروسی و عزا

شیخ شجاع به مناسبت ماه رمضان پیامی داده است. دستشان درد نکند. جایی از این پیام آمده است: «۲- به هر دلیل موجه یا غیر موجه از تظاهر به روزه خواری اجتناب ورزیده و شعائر شریعت را گرامی دارید»*. اشتباه نشود. خط و نشان سردار رادان و احمدی مقدم نیست که روزه خواران را ال می کنیم و روزه خواران را بل می کنیم. پیام شیخ خودمان است به مناسبت ماه مبارک رمضان. نمی دانم چرا این ماه که می رسد، همه پیش از آنکه به فکر مومنین باشند به یاد غیرمسلمانان می افتند؟ یکی به زبان تهدید و ارعاب خودش و دیگری با ریش گرو گذاشتن می خواهند علاج واقعه پیش از وقوع کنند تا خدای ناکرده از بی ایمانی این گروه دل مومنی نلرزد و روزه داری برایش دشوار نگردد؟ دولتش که آمده و کل مملکت را تعطیل کرده و تا پیش از غروب انگار خاک مرده به شهر پاشیده باشند، نمی توانی پایت را از خانه بیرون بگذاری. این هم از چهره شاخص جریان معترض، که وسط دعوا یادش آمده آخوند است و وظایف مهم تری هم در کنار اعتراض دارد. خلاصه اینکه در این مملکت از نگاه همه، غیرمسلمان ها موجوداتی هستند که باید تمام تلاششان را به خرج دهند تا در مسیر حرکتی مومنین به سوی بهشت اخلالی ایجاد نشود. فرقی هم نمی کند مسئله گرسنگی کشیدن در رمضان است یا ماتم گرفتن در محرم. اینجا هر مناسبتی که باشد مرغ عروسی و عزایش فرقی نمی کند.


پی نوشت:

* گمان می کنم این اولین جایی است که تاکید می شود حتی «دلایل موجه» هم قابل قبول نیست!

۵/۲۳/۱۳۸۹

سردار مشفق و یک هشدار چندین باره

هشت سال دوران اصلاحات، یک بار هم نشد دولت بیاید و یک نفر را به عنوان مفسد اقتصادی تحویل دستگاه قضایی بدهد. پراکنده خبرهایی در مطبوعات منتشر می شد، اما دولت هیچ گاه پی این ماجراها را نمی گرفت. مرد سالمی همچون خاتمی آنقدر در این کار تعلل کرد، که یکی مثل احمدی نژاد از فرصت استفاده کند و در قامت قهرمان مبارز با باندهای مافیایی الم شنگه به راز بیندازد. موارد بسیاری بودند که سرنوشتی مشابه یافتند. آنقدر کسی از تندروی های دهه شصت انتقاد نکرد که احمدی نژاد بیاید و مدعی شود که «آقای موسوی، چرا زمان شما کراوات مردم را با قیچی می بریدند». یا آنقدر کسی از جوانان حمایت نکرد که احمدی نژاد بیاید و بگوید «آیا مشکل مملکت ما موی جوانان ما است». اینها همه فرصت هایی تاریخی است که از مصلحت اندیشی ها و محافظه کاری های بیش از اندازه اصلاح طلبان نصیب امثال احمدی نژاد می شود، اما گویا کسی نمی خواهد درس بگیرد.


سردار مشفق در همان سخنرانی معروف و جنجالی اش (از گویا نیوز بخوانید) اشغال سفارت آمریکا را دسیسه نیروهای نفوذی سازمان های جاسوسی اعلام می کند. جناب مشفق خیلی راحت به عواقب شومی که این عمل نسنجیده برای کشور داشت اشاره می کند و دست اندرکاران آن را محکوم می کند. خلاصه اش اینکه 30 سال تمام هیچ زیر بار این مسئله نرفت که حماقت و جو زدگی چهار تا دانشجوی بی اطلاع و پرمدعا را محکوم کند. هنوز هم که هنوزه امثال عباس عبدی به جای اعتراف به اشتباه خود مشغول ماله کشیدن بر روی آن هستند و هنوز هم که هنوزه جریانات اصلاح طلب به 13 آبان که می رسد می خواهند گوی سبقت را در تعریف و تمجید از «انقلاب دوم» از همه بربایند. باور کنید دیر نیست همین جناب محمود خان داعیه دار اشغال سفارت هم بشود و ای بسا اصلا فردا در مظلومیت مهندس بازرگان هم اشک بریزد! خود دانید.


پی نوشت:

حکایت سخنرانی سردار مشفق برای این وبلاگ مجموعه پست های دنباله داری خواهد شد که این اولین نمونه آن است. در پادکست شماره هفت از مجموعه «مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز» به صورت مفصل به این سخنرانی پرداخته ام که می توانید از اینجا دریافت کنید.

مردم را بمب باران کردیم

دیروقت است و من تنها مسافر تاکسی. صدای آقای خمینی از رادیو پخش می شود. راننده داغ می کند. شروع می کند به فحش دادن. مفصل و رکیک، غیرقابل نوشتن. می گوید «گند زد به مملکت و رفت». از آب و برق مجانی و پول نفت می گوید. «خوب شما چرا باور کردید؟». «بلانسبت شما؛ ...خل بودیم آقا. عکس طرف را توی ماه دیدیم. باور کن دیدیم. شما اصلا عکس این آقایتان را در ماه دیده اید»؟ اشاره اش به رهبر است اما من کمی موزیانه حرف را می چرخانم. «آقای ما میرحسینه. اون هم از این ادعاها نداره». دوباره داغ می کند. به میرحسین فحش می دهد. مفصل و رکیک. غیرقابل نوشتن. ناراحت می شوم اما به روی خودم نمیاورم. می گوید بخشی از سهام دانشگاه آزاد مال موسوی است. می گویم نیست اما زیر بار نمی رود. دوباره انگار چیزی یادش بیاید داغ می کند «یا اون مرتیکه کروبی». دوباره فحش می دهد. مفصل و رکیک. غیرقابل نوشتن. به ماجرای لایحه قانون مطبوعات اشاره می کند. می فهمم زیاد هم پرت نیست. دست کم حافظه تاریخی خوبی دارد. پس فقط در این تردید می مانم که احمدی نژادی است. انگار فکرم را خوانده باشد، خودش شروع می کند «یا این کوتوله که اصلا اسمش را نمی خوام بیارم». به احمدی نژاد هم فحش می دهد. مفصل و رکیک. غیرقابل نوشتن. دیگر فکرم به جایی نمی رسد. بعد سر درد دلش باز می شود. از صحنه های خشونتی که به چشم دیده می گوید. از وقایع کهریزک و تجاوز به جوانان می گوید. از خاطرات خانواده شهدای جنبش که گویا همه را خوانده است می گوید. تازه می فهمم مشکل این بنده خدا از کم اطلاعی نیست. اتفاقا بیش از حد معمول هم اخبار را پی گیری کرده است. به نظرم می رسد مشکل جای دیگری است. شاید مشکل از بمب باران خبری است. یعنی آنقدر که مردم را از هر طرف بمب باران خبری کردیم، راه کار و تحلیل ارایه ندادیم. دنیایی از اخبار و اطلاعات را به سویشان شلیک کردیم، اما هیچ وقت فرصت طبقه بندی و جهت دهی مشخصی به این اخبار پیدا نشد. خلاصه که از صرف این آتشبارهای خبری به تنهایی جز انسان هایی سردرگم و آشفته چیزی بیرون نمی آید.

۵/۲۲/۱۳۸۹

پادکست: مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز – 7

در این شماره می شنویم:


مروری بر آخرین احکام صادره و وضعیت اسرای جنبش

گفت و گو با محمد مصطفایی در مورد اتهاماتی که دادستان به وی وارد ساخته است

آخرین اظهارات میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و سیدمحمد خاتمی

پاسخ آیت الله دستغیب به دادخواهی موسوی و کروبی

بررسی کامل سخنرانی سردار مشفق و شکایت اصلاح طلبان از وی


مدت زمان: 33 دقیقه

حجم: 5.9 مگابایت


از رادیو مجمع دیوانگان بشنوید

لینک دانلود مستقیم فایل Mp3

لینک دریافت مستقیم متن پادکست (Word)

۵/۲۰/۱۳۸۹

آنکس که بیرون از گفتمان مانده

بخواهیم یا نخواهیم گفتمانش را به ما تحمیل کرده است. احمدی نژاد را می گویم. پنج سال فرصت داشته. خوب به یاد دارم که دوران هشت ساله اصلاحات علی رغم تمامی کارشکنی ها و «هر نه روز یک بحرانش» سرانجام بدانجا ختم شد که گفتمان اصلاح طلبی بر کلیت فضای اجتماعی-سیاسی کشور غالب شده بود. انتخابات سال 84 را اگر به یاد بیاورید شعار لاریجانی هم «هوای تازه» شده بود. «سردار دکتر خلبان قالیباف» که جای خود دارد. حتی ساختارشکنی های احمدی نژاد، هرچند که بعدها خلاف آن اثبات شد، دست کم در نگاه اول به اصلاح طلبی رادیکال شباهت داشت. اما این روزها حکایت وارون شده است.


ادبیات سخیف، دیدگاه های کوته نظرانه، روزانه اندیشیدن و تفکر «دم را غنیمت است» را احمدی نژاد به فضای سیاسی ما آورد. اینسو و آنسو کردن های مداوم انگشت اتهام شیوه هر روزه اش بوده است و دست آخر شعارهای مداوم «دزد بگیری»اش هرچند دیگر شاید چندان خریدار نداشته باشد، اما به دیگران تسری یافته و حتی مخالفانش را هم در بر گرفته است. حالا تفاوت او با بسیاری از مخالفانش تنها در جهت انگشت های اتهام است، وگر نه در ذات آن با هم شریک هستند.


پیش از انتخابات 88 بسیاری، خسته از چنین ادبیات و گفتمانی در آرزوی بازگشت سیدخندان بودند با ادب مثال زدنی و ادبیات فاخرش. با ردای شکلاتی و سیمایی آراسته. برای بسیاری او تنها راه نجات بود از این منجلابی که همه دچارش شده بودیم. اما دست روزگار قرعه فال را به نام دیگری زد که اتفاقا تحفه شگفتی با خود به همراه داشت. مردی که از دایره گفتمان احمدی نژادی به دور مانده بود، با زبان دیگری سخن می گفت. زبانی که آنچنان ناآشنا بود که بسیاری حتی نفهمیدند از چه سخن می گوید.


همه چیز برای من در یک دیدگاه خلاصه شده است: «فساد شخصی، آخرین حلقه از زنجیره فساد اداری است». درست در اوج دورانی که احمدی نژاد به عنوان آخرین برگ هایش عالم و آدم را به باد اتهام گرفته بود و در برابر مهدی کروبی هم تلاش کرد تا بخشی از فسادهای رییس دولت نهم و نزدیکانش را یادآوری کند، موسوی از چیز دیگری سخن گفت. از دنیای دیگری حرف زد. از نگاه متفاوتی به مسئله فساد، که دست کم در 30 سال حاکمیت اسلامی در کشور بی سابقه بود. حاکمیتی که حتی پیش از به دست گرفتن قدرت برای خارج کردن رقیب شاهنشاهی خود از ابزار «فساد مالی» بهره ها گرفته بود و به مانند نماینده کاریکاتوروارش در اواخر دهه هشتاد از «آوردن پول نفت بر در خانه مردم» سخن گفته بود. اما میرحسین، همان که یک زمان نخست وزیر و شاید بهترین تبلور چنین حاکمیتی بود، در دهه هشتاد روی دیگری از خود را نشان داد.


در جریان مناظره تاریخی، شلیطه بازی های احمدی نژاد آنچنان نگاه ها را به سوی خود جلب کرده بود که کمتر کسی فرصت می کرد به پیام موسوی با دقت گوش کند. پیامی که از یک رویکرد و نگاه جدید خبر می داد: «اصلاح سیستمی به جای پاکسازی های شخصی». دیدگاهی که با گذشت بیش از 13 ماه از کودتا همچنان در کلام موسوی قابل مشاهده است و سبب می شود تا او انتقاداتش را بیش از افراد و چهره ها، متوجه سیستم و ساختار بیمار سازد. به گمانم این روزها هم نگاه میرحسین به جنبش و سرانجام آن به نوعی خارج از فضای گفتمانی حاکم است. گفتمانی که چه در حاکمیت وجود دارد و چه در بخش عمده ای از مخالفان و منتقدان:


«جنبش سبز باید بتواند زندگی کند تا بتواند پیروز شود، یعنی هر نوع اقدامی که تمام نیروهای نظامی و امنیتی را یکپارچه در مقابل مردم قرار دهد و فشارها را افزایش دهد، به ضرر جنبش سبز است و باید از آن پرهیز کنیم». وی به وضعیت تایلند اشاره کرد و گفت: «یک سرکوب گسترده، وسیع و همهجانبه میتواند مدتهای مدید پیروزی این حرکت حقطلبانه مردم را به عقب براند. برای همین ایستادگی روی جنبه های مسالمتآمیز به نظر من حیاتی بوده و بهترین راه برای رسیدن به مطالبات به حق مردم است». (میرحسین موسوی در جمع گروهی از روزنامه نگاران)


گمان می کنم بسیاری از مبارزان و مخالفان حاکمیت به معنای چنین بیانی پی نبرده اند و آنچنان از آن دورند که مدام انتقاداتشان نسبت به مواضع میرحسین را شدت می بخشند، این بدون تردید یک نقطه ضعف برای جنبش خواهد بود. با این حال با اطمینان بیشتری می توانم بگویم که احتمالا هیچ کدام از بخش های حاکمیت کوته نظر و آشفته کنونی نیز به مفهوم چنین نگاهی پی نبرده و نخواهند برد، پس در تقابل با آن همواره به راه خطا خواهند رفت و ترفندهایشان یکی پس از دیگری ناکام شده، تیرهایشان به تاریکی پرتاب می شود. بیرون ماندن موسوی از گفتمان حاکم و در مراتبی بسیار بالاتر، موفقیت جنبش سبز از رهایی کامل از این گفتمان می تواند قدرتی کم نظیر و ای بسا غیرقابل کنترلی به آن ببخشد.

۵/۱۹/۱۳۸۹

طنزی تلخ در تغییر برابری ها

اصل 112 قانون اساسی جمهوری اسلامی، پس از بازنگری سال 68 به اصل معرفی «مجمع تشخیص مصلحت نظام» بدل شد. مجمعی که نه در پیش نویس قانون و نه در اولین قانون اساسی مصوب سال 58 اثری از آن به چشم نمی خورد. در این اصل می خوانیم:


«مجمع تشخیص مصلحت نظام برای تشخیص مصحلت در مواردی که مصوبه مجلس شورای اسلامی را شورای نگهبان خلاف موازین شرع و یا قانون اساسی بداند و مجلس با در نظر گرفتن مصلحت نظام نظر شورای نگهبان را تأمین نکند و مشاوره در اموری که رهبری به آنان ارجاع می‌دهد و سایر وظایفی که در این قانون ذکر شده است به دستور رهبری تشکیل می‌شود. اعضاء ثابت و متغیر این مجمع را مقام رهبری تعیین می‌نماید. مقررات مربوط به مجمع توسط خود اعضاء تهیه و تصویب و به تأیید مقام رهبری خواهد رسید».


کلیت وظایف مجمع، از همان نامش بر می آید و شاید نیازی به دقت در متن این بند نباشد. اما نکته قابل توجه در شیوه تعیین اعضای این مجمع است. در واقع، مجمع تشخیص مصلحت نظام تنها نهاد حکومتی کشور است که علی رغم تاثیرگذاری چشم گیر آن، شهروندان هیچ گونه حق دخالت و یا نظارتی بر روی آن ندارند: «اعضاء ثابت و متغیر این مجمع را مقام رهبری تعیین می‌نماید». احتمالا نمونه مشابهی یافت نخواهد شد که رهبر، به صورت مستقیم، به تنهایی و حتی بدون مشورت با نهادهای تشریفاتی اعضای کامل یک نهاد را تعیین کند.


شاید جالب باشد بدانیم که طنز تلخی هم در این تغییر قانون وجود دارد. یعنی اصل 112 با اختیار شگفت انگیز و منحصر به فردی که به رهبر می دهد درست جایگزین اصلی از اولین قانون اساسی شده است که شرح کوتاه و صریحی داشت:


اصل پیشین: «رهبر یا اعضای شورای رهبری در برابر قوانین با سایر افراد کشور مساوی هستند».


پی نوشت:

برای پی گیری پیشینه این بحث به بخش «قانون بدانیم» مراجعه کنید.

برای دانایان غیب

مشایی گفته بود که «باید مکتب ایرانی را به جای مکتب اسلامی معرفی کنیم». مصلاح یزدی واکنش نشان داده است که «افرادی که بی شرمانه مکتب ایران را به جای مکتب اسلام معرفی می کنند، خودی نبوده بلکه غیر خودی اند؛ ما با کسی عقد اخوت نبسته ایم و از کسی حمایت می کنیم که حامی اسلام و تابع رهبری باشد».


گمان می کنم چنین واکنشی باید مورد توجه گروهی قرار گیرد که اصرار دارند با بصیرت نهانی خود، از اسراری آگاه شده اند که سیدعلی خامنه و تمامی دستگاه اطلاعاتی و امنیتی اش از آن بی خبرند. گروهی که در خیال بافی های سحر آمیز خود برای مصباح قدرتی مخوف و پنهانی قایل شده اند و آن را سرسلسله باندی می دانند که امثال احمدی نژاد و مشایی کارگزارش هستند و قصد نهاییش برکناری رهبر است. اینان تصور می کنند که در جام جهان نمای خود رد پا و سرانجام دسیسه ای را یافته اند که از چشم حاکم به دور مانده است. نمی دانم چرا در این کشور هنوز هم دانش به مدد تلاش و جست و جو و تحقیق و مطالعه انتقال نمی یابد، بلکه برخی به ذات از آن برخوردارند و دیگران بی بصیرت و ساده باور به دنیا می آیند.

۵/۱۸/۱۳۸۹

کاری که شرع با عدالت خانه ما کرده است

«... این مسئله چند سال پیش در شورای نگهبان مطرح بود، آنجا در قانون نوشته بودند که هیئت منصفه اگر رأی به مجرمیت شخصی داد قاضی می تواند تبرئه کند ولی اگر رأی به تبرئه داد قاضی دیگر نمی‌تواند جرم تلقی کند، این قانون، ظاهراً در مجلس ششم به تصویب رسیده بود. ما در شورای نگهبان به آن ایراد شرعی گرفتیم، ایراد هم همین بود که الان می‌گویم که قاضی در حکمش مستقل است، قاضی تابع هیئت منصفه نیست بنابراین اطلاق الزام قاضی به اینکه نمی‌تواند در صورت مذکور حکم به مجرمیت کند، خلاف شرع است. شما نمی‌توانید الزام کنید که هرچه هیئت منصفه بگوید، قاضی باید تبعیت کند...»

آملی لاریجانی-رییس قوه قضاییه

در پاسخ به یک سکوت

نمیتوانم به ابرها دست بزنم،

به خورشید نرسیده ام.

ولی خیلی وقتها كاری را كه تو میخواستی انجام داده ام.

دستم را تا جایی كه میتوانستم دراز كردم ،

شاید بتوانم آنچه تو میخواستی به دست آورم.

اما انگار من آن نیستم كه تو میخواهی.

برای آنكه نمیتوانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم.

نمیتوانم به عمق افكارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم.

برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی،كاری از من برنمی آید.

میگویی آغوشت باز است،اما خدا میداند برای چه كسی.

نمی توانم فكرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.

نمیتوانم رویاهایت را پی گیرم یا به افكارت پی ببرم.

نمیتوانم ، نمیتوانم.

پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن.

هر چند من در كنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم.

اگر كسی از حال و روز من پرسید بگو ، زمانی با من بود.

اما هیچ گاه دستش به خورشید و ابرها نرسید.

شل سیلور استاین


پی نوشت:

شعر را اولین بار در وبلاگ «کامران نجف زاده» دیدم. اعتراف می کنم باور نمی کردم هیچ وقت یکی از فعالیت های این بنده خدا اینقدر مورد استقبال من واقع شود

دلم می خواد محکم بزنم تو گوش اتللو

گاهی تنها افسوس است که به جا می ماند. شاید پس از خواندن یک کتاب، یا تماشای یک فیلم و البته یک نمایش. نه افسوس از داستان یا افسوس از سرنوشت نقش ها و یا هزار افسوس دیگر. گاه افسوسی به جا می ماند از ایده زیبایی که می توانست چقدر بهتر پرورده شود. «دلم می خواد محکم بزنم تو گوش اتللو» یکی از این ایده های زیبا بود. اما در انتها برای من افسوسی به جا گذاشت که ناشی از ضعف اجرا نبود، بلکه ریشه در دیدگاهی داشت که همچنان در جامعه جا جوان و نوپا است، هنوز در اقلیت به سر می برد و حتی در میان هنرمندانی که به آن نزدیک می شوند نیز پرورده نشده است؛ از «مخالفت با اعدام» سخن می گویم.


داستان روایت سه متهم به جنایت است که در مجموع پانزده نفر را به قتل رسانده اند و هرچند در زمان و مکان های متفاوتی مرتکب جرم شده اند و آشنایی پیشینی با یکدیگر نداشته اند، اما هر سه تنها در دفاعیاتشان یک جمله آورده اند: «لطفا من را اعدام کنید». این تشابه محرک روانشناسی می شود تا به کمک دوست کارگردانش از «نمایش درمانی» بهره بگیرد تا به راز این متهمان که اکنون به دیده بیمار نگریسته می شوند پی ببرد.


ایده اینکه مجرم و متهم را بیماری محتاج به درمان تلقی کنیم قابل ستایش است. ایده ای که در جهان پیشرفته سال ها است رایج و طبیعی قلمداد می شود و تمامی مجازات ها و یا تلاش های پیش گیرانه بر پایه آن استوار می شود. جرم و جنایت عوارض ناخوشایندی هستند که همچون عفونت و بیماری پیکره اجتماع را در بر می گیرند. برای درمان هر عضو بیمار در بدن انسان نمی توان آن را برید و به دور افکند، پس در پیکر جامعه نیز باید راهکار متفاوتی از قطع این اعضای بیمار جست. «دلم می خواد محکم بزنم تو گوش اتللو» تا حد بسیار خوبی به این ایده نزدیک می شود و به خوبی مخاطب را با خود یک دل و همراه می سازد.


سه متهم خیلی دیر به صحنه وارد می شوند. مقدمه چینی های غیرضروری برای ورود آنان به درازا می انجامد و کسل کننده می شود. اما درست از لحظه ورود این سه تن فضای نمایش عوض می شود. مخاطبی که خود را عقب کشیده و با ملال به گفت و گوی روانشناس و کارگردان نگاه می کند، ناگاه جذب می شود و به پیش می آید. احساس همدلی با مجرمانی که مرتکب بالاترین جرایم، یعنی جنایت شده اند دشوار است اما نمایش از عهده آن به خوبی بر می آید. همه چیز آماده است تا از جادوی صحنه برای نهادینه کردن چنین دیدگاهی در مخاطب بهره برد، اما به ناگاه گویی توان کارگردان و نویسنده به پایان می رسد. آن هم نه توانشان در اجرا و ادامه داستان پردازی، بلکه توانشان در درک و انتقال «بیمار پنداری مجرم».


هنگامی که سه متهم شروع به روایت جرایم خود می کنند همه چیز عوض می شود. نفر اول که به قتل همسر و فرزندش متهم شده کاملا بی گناه از آب در می آید. زنی که به قتل شوهر و دو فرزندش متهم شده نیز نه تنها در خودکشی شوهر هیچ نقشی نداشته، بلکه در داغ از دست دادن او تصمیم به خودکشی مشترک با فرزندانش گرفته است و به صورت اتفاقی زنده می ماند. نفر آخر نیز که به تنهایی 10 تن را به قتل رسانده روح طغیان گری از آب در می آید که علیه استثمار هم وطنان گرسنه خود توسط «آمریکایی»ها دست به اسلحه برده است* و سربازان مستشار آمریکایی را به رگبار بسته و تنها به صورت اتفاقی چند سرباز ایرانی هم در این ماجرا کشته شده اند. این روایات آب سردی است بر پیکره هرآنکس که امیدوار بود نمایش نقش پلی ارتباطی میان مخاطب هنرمند و هنردوست، با متهمان و مجرمان گرفتار را ایفا کند. دل سوزاندن برای بیگناهان که نیازی به نمایش بازی کردن ندارد.


گمان می کنم باید پذیرفت که اگر عقب ماندگی یک کشور، تنها به معنای عقب ماندگی توده های مردمی و احتمالا عوام آن نیست. حتی نخبگان و روشنفکران آن نیز در فضایی متفاوت از همتایان جهان اولی خود به سر می برند. پس باید پذیرفت که هنوز هم نمی توان انتظار داشت کارگردان ایرانی والاترین دستاوردهای مدرن بشری را به صحنه بکشاند، باید گام ها را به نرمی و آرامی برداشت. راهی را که بسیاری سال ها پیش برداشته و سپری کرده اند ما نیز باید به آهستگی برداریم. هیچ میانبری در کار نیست. آنچه بدان نیاز داریم صبر است و استقامت. برای چنین راهی «دلم می خواد محکم بزنم تو گوش اتللو» شروع قابل قبولی است.


پی نوشت:

* این اولین باری است که اشاره می شود زمان نمایش مربوط به دوران پیش از انقلاب است. در واقع نه تنها در هیچ کجای دیگر نمایش به چنین مسئله ای اشاره نمی شود که اتفاقا نمونه های بسیاری در رد چنین موضوعی وجود دارد. به شاید بتوان پذیرفت محدودیت های سیاسی عامل چنین ادعایی هستند که کارگردان ناچار شده هرگونه بی عدالتی، فقر و گرسنگی را به پیش از انقلاب ارجاع دهد.

- یک جای نمایش یکی می گوید دیالوگی می گوید شبیه به اینکه «عمله ظلم هزار بار بدتر از خود ظالم است» و چقدر به دل می نشیند.

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۵/۱۷/۱۳۸۹

چرا بازده کار ایرانیان پایین است؟

چندی پیش خبری منتشر شد که خبر می داد بازده مفید کار در میان کارمندان ایرانی 6 ساعت در هفته است. (از فارس بخوانید) در مقایسه، کارمندان ژاپن و كره بيش از 50 ساعت مفید در هفته کار می کنند. این یادداشت تلاش دارد تا به این بهانه، نگاهی گذرا کند به ریشه یابی کم کاری ایرانیان در کتاب «کار و فراغت ایرانیان» نوشته «حسن قاضی مرادی». پس بدون نیاز به تکرار، تمامی تعاریف، ادعاها و ارجاعات متعلق به کتاب نام برده شده است.
-------------------

در ابتدا بد نیست تعریف کنیم «کار» هر فعالیتی است که از طریق آن، کالایی و یا خدماتی برای استفاده فوری و یا مبادله تولید شود. مطابق این تعریف کلی، کار فعالیت فکری، عملی و عاطفی انسان است که اولا غایتمند است و ثانیا اجتماعی. در برابر بیانگی نیروی کار معرف وضعیتی است که در آن نیروی کار بر روند شرایط کار و نیز محصول کار خود نظارتی ندارد. بلکه تحت نظارت و راهبردی و سفارش سرمایه دار و کارگزاران او است که کاری فاقد خودانگیختگی را انجام می دهد و ای بسا این کار نسبتی با توانمندی ها و اشتیاقات او نداشته باشد. تجلی مسلط بیگانه شدگی کار تحت تسلط همین مناسبات «زحمت» و «اشتغال» است. این هر دو معرف تلاش معاش اند. زحمت عمدتا به عنوان فعالیت تولیدی و اشتغال عمدتا به عنوان فعالیت خدماتی به کار می رود. در زحمت و اشتغال آدم بر اساس ضرورت عمل می کند اما تا ابد نیز در بند همان ضرورت می ماند. اما دلایل بیگانگی ایرانیان با کار و به بیان دیگر، تبدیل فرهنگ «کار» آنان به فرهنگ «زحمت و اشتغال» را از چند جنبه «سیاسی، اجتماعی، حقوقی، فرهنگی و روانشناختی» می توان بررسی کرد.

عامل سیاسی: حکومت استبدادی –حکومت غالب و مداوم تاریخ چندهزار ساله ایرانیان- جدایی سیاسی حکومت و مردم را در عین وابستگی اقتصادی مردم به حکومت به همراه آورده است که هردو عامل تاثیر مستقیمی بر زایل کردن اشتیاق عمومی به کار دارد. در چنین شرایطی مردم برای آنکه خود را از خطر ورشکستگی و تباهی برهانند با پذیرش وابستگی اقتصادی به دولت به خدمتگذاران آن تبدیل می شوند؛ البته خدمتگذارانی ریایی که همواره نمک خورده و نمکدان می شکنند. همچنین باید دانست که ناامنی و بی ثباتی نتیجه اجتناب ناپذیر هرج و مرج استبدادی است: در جامعه ما نه مالکیت خصوصی و ثروت فردی از هیچ گونه امنیتی برخوردار بوده است و نه مقام و منزلت اجتماعی از هیچ گونه ثباتی. نتیجه مستقیم چنین وضعی این است که هر کس بر هر جایگاهی دست می یافته که می توانسته غارتگری کند، سریعا به ثروت اندوزی می پرداخته است. از سوی دیگر حکومت با در اختیار گرفتن درآمد سرشار ناشی از فروش نفت به عنوان بزرگترین عامل اقتصادی در بازار تسلط انحصاری یافت و مانع رشد سرمایه داری مستقل صنعتی و حتی تجاری شد. این دو نیز تلاش کردند تا با هر ترفندی بخش بیشتری از این پول نفت را به جیب بریزند. دو راهکار از این یغمای فراگیر عبارت بودند از: «اقتصاد رانتی» که کیفیت و کمیت آن تنها به دوری و نزدیکی قدرت بستگی دارد و «اقتصاد سیاه».

عامل اجتماعی: ایرانیان به ندرت با کار خود هویت می یابند. مشغولیت ایرانی بیش از آنکه کار باشد، زحمت و اشتغال است و این دو چنان بیزارش می کند که اصلا درکی از کار و فعالیت خلاق و بارآور ندارید. همچنین از جهت اقتصادی و سیاسی کسب امنیت در زندگی شخصی و خصوصی مهم ترین هدف ما در طول تاریخ مان بوده و البته مهم ترین شیوه منفعل این هدف نیز حاشیه نشینی بوده است. ما چه بسیار که به «آب باریکه» حاصل از زحمت خود می ساخته ایم و در انتظار می ماندیم که بلا بگذرد. در عین حال به این نه می اندیشیم و نه می توانیم بیندیشیم که حاشینه نشینی پیامدی جز سترونی ندارد. در عین به نظر می رسد در جامعه ای که نه قانونی هست و نه حق و مسوولیتی، بلکه زور و خشونت حرف اول و آخر را می زند برخورداری از زور و یا قرار گرفتن زیر چتر حمایتی زور به وسیله ثروت، مطمئن ترین تلاش برای رسیدن به امنیت است.

عامل اجتماعی دیگر «شخصی کاری» است. یعنی کارمند ایرانی شرایط کاری خود را به گونه ای رقم می زند که فقط خودش از آن سر در بیاورد. نتیجه آنکه امکان جایگزینی افراد در مناسب گوناگون دشوار شده و معمولا مستلزم دوباره کاری است. بنیان تسلط این ویژگی در مناسبات اجتماعی نظام حامی پروری حکومت استبدادی است. هر فرد در محیط کار بیش از آنکه دغدغه کار خود را داشته باشد، پیوسته نگران و جویای موقعیت حامی اش است تا به محض درک تزلزلی در قدرت او رو به سوی حامیان دیگر بیاورد. در چنین ساز و کاری حمایت مافوق از مادون نیز به شرطی قابل اتکا است که جایگاه خود او دچار مخاطره نشود وگر نه افراد تحت حمایت خود را به مانند گوشت دم قربانی معرفی می کند تا از خطر برهد. همچنین یک وجه حمایت حامی از مرئوسان خود برای این است که بتواند حاصل کار آنان را به عنوان کار نوآوری خود به بالادستی ها ومعرفی کند که همین غارتگری فکری نیز از عوامل اصلی زوال اشتیاق به کار است. «مهاجرت نیروهای کار و سرمایه» دیگر عامل اجتماعی است که نیازی به توضیح ندارد.

عامل حقوقی: «سازمان یافتگی کار»، اصلی ترین عامل حقوقی در تثبیت فرهنگ کار است. زمانی که حق اعتصاب به عنوان یکی از پایه ای ترین حقوق کار از نیروی کار سلب شود آنان به رفتارهایی متمایل می شوند که می توان آن را «اعتصاب فردی» خواند. برای مثال کارمند پشت میز خود می نشیند و تظاهر به فعالیت می کند، اما عملا کاری از پیش نمی برد، رفتاری که زایل کننده تام و تمام اشتیاق به کار است. «حق برخورداری از کار» دیگر عامل حقوقی است که هم در قانون اساسی کشور ما بر آن تاکید شده و هم از مفاد پیمان نامه حقوق بشر است، با این حال هیچ گاه پای خود را خارج از ورطه این اسناد نمادین نگذاشته است. در چیرگی بیکاری نیروی کار به تقلایی دست می زند که فقط کار بیاید. در این حالت فرد بیکار به کار شایسته و مناسب علایق و توانمندی های خود نمی اندیشد. همچنین انواع تبعیض ها در محیط کار، از تبعیض های جنسیتی گرفته تا تبعیض های مذهبی، عقیدتی و سیاسی، دیگر عوامل حقوقی زایل کننده اشتیاق به کار محسوب می شوند.

عوامل فرهنگی: «نگرش تقدیرگرا» و «فرهنگ صوفیانه و عارفانه»، دو سم مهلک در تن رنجور فرهنگ کار ایرانیان است. از فرهنگ «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین» و از فرهنگ «مال دنیا چرک کف دست است» نمی توان انتظار تلاش و تکاپوی پویا برای رشد و توسعه داشت. از سوی دیگر «ضعف اخلاق کار» عامل فرهنگی دیگری است که اتفاقا در کشور ما رفتار شگفت انگیزی از خود نشان می دهد، بدین معنا که علی القاعده در اکثر کشورهای جهان افزایش سطح تحصیلات نیروی کار رابطه ای مستقیم با اخلاق کار دارد، اما در ایران معاصر این رابطه معکوس است. این بدان معنا است که ایرانیان دارای تحصیلات و دانش کمتر، ناخودآگاه به ضعف موقعیتی خود و زایل شدن احتمالی حقوقشان کمتر آگاه می شوند. در برابر تحصیل کرده ایرانی هنگامی که در جایگاهی ناشایست قرار گیرد و توانایی های خود را در حال نابودی و هدر رفتن ببیند ناخودآگاه میل و اشتیاق کمتری به کار نشان خواهد داد. با توجه به گستردگی فساد سیستمی و تبعیضات گسترده در حاکمیت حامی پرور، این نارضایتی تحصیل کردگان گسترده و کم نظیر است.

عوامل روانشناختی: «تنبلی و آزمندی» ویژگی روانی جامعه ای است که بنابر تاریخ پرفراز و نشیبش ناچار بوده است به گونه ای با استبداد ریشه دار کنار بیاید. وقتی در طول تاریخ مدام حکومت ها به واسطه زور مردم را سرکوب و غارت کرده اند پیدایش فرهنگ «سازگاری طلبی» طبیعی است که البته با «تسلط طلبی» که منفعل است تفاوت دارد. تنبلی در اساس ابزار سازگاری طلبی است که حامل نوعی نافرمانی منفعلانه است. کشاورز که به صورت مداوم مازاد محصولش را در چپاول خان و کارگزارانش می بیند به حدی بذرافشانی می کند که تنها نیاز سالیانه اش را بدهد و شهری که اموالش هیچ امنیتی در برابر مصادره عمال حکومت ندارد جز بنایی موقت نمی سازد. از سوی دیگر سیطره مطلق حاکمیت بر منابع و ثروت های ملی سبب می شود تا تقریبا همه مردم به اموال و دارایی های حکومت به چشم آنچه از آنها غصب شده است بنگرند. نتیجه آنکه در هیچ فرصتی از دستبرد زدن به آن خودداری نمی کنند و فرار کردن از زیر بار مسوولیت های خود را نه تنها یک ویژگی منفی شخصیتی نمی دانند، بلکه گاه آن را با افتخار تعریف می کنند و مصداق «زرنگی» می خوانند. به نظر می رسد حتی تبلیغ و ترویج ملالت بار قناعت طلبی را در کل تاریخ فرهنگ ایران که به خودی خود زایل کننده اشتیاف به کار است می توان با تلاش برای مهار رفتارهای غارتگرانه ایرانیان نسبت به هم توضیح داد.

در همین ارتباط بخوانید: «تحقق آزادی با کار»، گفت و گویی با حسن قاضی مرادی

خیر باشد

خبر اول را گروه «ایران ندا» دادند. مژده راه اندازی یک شبکه تلویزیونی. به یک هفته نکشید شبکه دوم (رسا) پیش دستی کرد و پیش برنامه هایش را هم به نمایش گذاشت. هردو خبر بدون تردید امیدوار کننده بودند. مدت ها بود که انتظار چنین رسانه هایی را می کشیدیم. اما همیشه در آغاز تردیدها و نگرانی هایی هم هست. نمونه بارزش روزهای آغازین شروع به فعالیت بی.بی.سی فارسی بود. روزهایی که کوچکترین اقدامات این شبکه هزار جور حرف و حدیث به همراه می آورد. گروهی می گفتند با جمهوری اسلامی تبانی کرده است. گروه دیگر می گفتند می خواهد سنگ منافع انگلستان را به سینه بزند و خلاصه هر کسی از ظن خود ماجرا را تفسیر می کرد. نه اینکه عیب و نقصی در کار نباشد، اما گمان می کنم عملکرد حرفه ای بی.بی.سی فارسی خیلی زود سبب شد تا گوی سبقت را از همتای آمریکایی اش برباید و میان ایرانی ها برای خودش آبرو و اعتباری کسب کند. حکایت دو شبکه جدید نیز به گمانم بی شباهت نیست.


رسا (رسانه سبز ایران) احتمالا به طیف فعالان سایت جرس نزدیک تر است، با این حال من تا کنون فهرست مشخصی از فعالان و دست اندرکاران آن ندیده ام. ده بند منشور رسا هم بیش از هرچیز شعارهایی است که در کشور ما زیاد داده می شود و نمی توان از آن برداشت خاصی کرد (بجز آنکه با توجه به بند دوم و تاکید بر «اسلام رحمانی و اخلاقی» قطعا از حاکمیتی سکولار حمایت نخواهد کرد). اما «ایران ندا» احتمالا حکایت متفاوتی دارد. طیف فعالان اعضای موسس* در آن از یک نگاه کمی نامتقارن به نظر می رسد که البته من آن را به نوعی نقطه قوت قلمداد می کنم. با این حال در همین طیف نامتقارن شاید به زحمت بتوان رد پایی از اعتقاد به سکولاریسم را مشاهده کرد. در همین حال حضور چهره ای نظیر «نیک آهنگ کوثر» این احتمال را هم تقویت می کند که این شبکه احتمالا انتقادات ویژه ای را هم برای سران جنبش سبز کنار گذاشته است.


تنها نگرانی قابل توجه از نگاه من، احتمال خارج شدن موضع گیری این دو شبکه از یک جور رقابت، به نوعی مقابله است. رقابت دو شبکه در جلب افکار عمومی بدون تردید می تواند در قویت نقاط قوت هریک و اصلاح ضعف ها موثر باشد. اما اگر قرار باشد جدال هایی که طی چند ماه گذشته حول عملکرد سایت جرس و منتقدان میرحسین وجود داشت به این دو شبکه نیز کشیده شود می توان تصور کرد که برون داد کلی تفرقه و دلسردی باشد. البته امیدوارم که اینگونه نشود. یعنی همه باید امیدوار باشیم که نشود. باید فال خوش زد: «خیر باشد».


پی نوشت:

* داریوش آشوری، مهران براتی، شهرنوش پارسی‌پور، مهدی جامی، رامین جهانبگلو، رضا دقتی، آرش سبحانی، رضا علامه‌زاده، محبوبه عباسقلی‌زاده، کاظم علم‌داری، مسیح علی‌نژاد، مهرانگیز کار، نیک‌آهنگ کوثر، محسن نامجو، محمدرضا نیک‌فر.

«کار تلویزیون به همین آسانی نیست» را از آرش سیگارچی بخوانید