«مادرجانِ لاغر، چون ماهی شور هلندی، وارد اتاق کار پدرجانِ چاق و گرد چون خزوک شد و سرفهای کرد. در همان لحظه مستخدمه خانهشان از روی زانوان پدرجان پر زد و عجولانه به پشت پرده دوید. مادرجان کمترین توجهی به این موضوع نکرد زیرا حالا دیگر عادت کرده بود به ضعفهای کوچک پدرجان از دریچه چشم زن فهمیدهای بنگرد که شوهرش را درک میکند. او روی زانوان پدرجان نشست و گفت: ...».
جناب چخوف، داستان نه چندان قابل اعتنای «پدرجان» را با همین پاراگراف آغاز میکند و با سرعتی اعجابآور تصویری تمام و کمال از یک خانواده روسی و روابط میان اعضایاش ارایه میدهد. تصویری که بلافاصله در ذهن خواننده تکمیل میشود و به نظر نمیرسد هیچ جای ابهامی باقی بگذارد. شاید هر نویسنده دیگری دستکم دو سه صفحه صرف تصویری مشابه کند اما ابدا معلوم نیست نتیجه نهایی چیزی کاملتر از همین خلاصهگویی چخوف باشد.
آنچه آثار چخوف را تا سطح شاهکارهای ماندگار ادبیات روسیه بالا میکشد، نه صرفا دقت نظر و روایتهای موشکافانه او از زندگی روزمره عادیترین شهروندان روسی است و نه در آن طنز هجوگونهاش از وضعیت اجتماع خلاصه میشود. چخوف با زبان منحصر به فرد خود است که تکمیل میشود و از دیگران فاصله میگیرد. ایجازی شگفتانگیز که من همیشه حسرت آن را میخورم و تنها برای آنکه نشان دهم به صورت عملی در تلاش برای یادگیریاش هستم، این یادداشت را همینجا به پایان میبرم.