نویسنده: جان هورگان
مترجم: ایمان احسانی*
به جای سرو بلندِ ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نكنی یارِ سرو بالا را
شمایل ای كه در اوصاف حسن تركیب اش
مجال نطق نماند زبان گویا را – (سعدی)
«...نباشد زندگانی هیچ الا سایهای لغزان و بازیهای بازی پیشهای نادان که بازد چندگاهی پرخروش و جوش، نقشی اندرین میدان و آنگه هیچ! زندگی افسانهای است کز لب شوریده مغزی گفته آید سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا،لیک بیمعنا» (مکبث شکسپیر – ترجمه داریوش آشوری)
مقدمه مترجم: بیشتر از ده سال قبل «مصطفی ملکیان» که آن زمان هنوز در میان «روشنفکران دینی» دستهبندی میشد، در تالار دانشکده ما سخنرانیای با موضوع معنویت داشت. یکی از نکاتی که از آن سخنرانی در ذهنم مانده علاوه بر بیان شیوا و فروتنی والای سخنران، سوالی کتبی بود که در پایان جلسه مطرح شد و از سخنران میخواست که در مورد صورتبندیهای مختلف مساله «شر» توضیح دهد. بعد از پایان جواب ایشان، مجری جلسه عذر خواست و با توضیح مختصری گفت من از جواب شما قانع نشدهام و ملکیان نیز با اضافه کردن توضیح کمی بر آنچه پیشتر ارایه کرده بود در نهایت گفت که میپذیرد که هیچ کدام از پاسخهایی که به مساله شر داده شده ممکن است قانع کننده نباشد. آن شب من برای اولین بار با معمایی تازه و چشم اندازی نو برای مواجه شدن با دغدغههای ذهنیام آشنا شده بودم: «مساله شر»! این مساله در فلسفه دین از مهمترین ادلهای است که خداناباوران علیه ایمان دینی مطرح میکنند که اگر کسی مایل بود بحثهای پیرامون آن را به صورت جدی دنبال کند میتواند به یکی از بهترین کتابهای موجود در این زمینه یعنی «عقل و اعتقاد دینی» رجوع کند. اما نوشتار حاضر ترجمهای است آزاد و خلاصه شده از این سه مقاله (+،+و+) که در سایت مجله scientificamerican به قلم جان هورگان (John Horgan ) به نگارش در آمده است. در این سری مقالهها نویسنده از خلال داستانهای شرلوک هولمز، زیبایی را هم به عنوان یک مساله میبیند و برای یافتن پاسخ آن، تئوریهای جریان اصلی علم مانند انتخاب طبیعی را قانع کننده نمییابد و برای یافتن پاسخ به سراغ حاشیه گفتمانهای علمی و نظریههای رقیب میرود.
مساله زیبایی و چیستیِ آن از زمان فیلسوفانی مثل افلاطون و ارسطو تا به امروز در فرهنگ غرب و شرق مورد توجه بوده است. در نظام فكری افلاطون حقیقتِ زیبایی را درعالم مُثُل، كه همان عالم ارواح جهان مجرد است باید جست اما در برابر این دیگاه متافیزیکی، ارسطو شاگرد افلاطون نگاهای تجربی و زمینی به زیبایی دارد. به نظر ارسطو رمز و راز زیبایی در «تناسب و هماهنگی اجزا» است و یك چیز، یا یك كل بدان سبب زیباست كهاجزای تشكیل دهنده آن هماهنگ و متناسب باشد. سعدی شاعر ایرانی نیز متاثر از این دوگانگی گاهی دیدگاه عرفان افلاطونی اختیار میکند: «باور مكن كه صورت او عقل من بُبرد / عقل من آن ربود كه صورت نگار اوست« و گاهی ارسطویی: «تو آن درخت گلی كه اعتدال قامت تو / بُبرد قیمت سرو بلند بالا را». در دوران مدرن نیز «اسپنسر» و «شیللر» از غریزه بازی به عنوان غریزه هنرآفرینسخن میگویند، «كانت» از غریزه تزیین و فروید از غریزه جنسی و بعضی مادهگرایان (ماتریالیستها) نیز از نیاز مادی و از تجربه حسی به عنوان خاستگاه هنر و زیبایی سخن میگویند.(+)
مترجم در انتخاب و گزینش ترجمه اش این مرام «فریمن دایسون» (فیزیکدانی که در متن هم به آن اشاره شده است) را مد نظر قرار داده است که پس از انتقاد از طرد دانشمندانی که نظرشان در مورد «تغییر اقلیم» (climate change) با جریان مسلط علمی متفاوت است، میگوید از نظر تاریخی «بدعت گذاران» نیروی مهمی در پیشرفت علمی بودهاند: «بدعتگذاران ای که تعصبات و دُگماها ]ی علمی[ را زیر سوال میبرند لازماند ... من افتخار میکنم که یک بدعتگذار باشم. جهان همیشه نیاز به بدعت گذارانی دارد که سنتهای ]علمی[ مسلط و غالب را به چالش میکشند ... اعتراضات من به رفتار بسیاری از دانشمندانی است که در برابر انتقاد، مدارا و تساهل پیشه نمیکنند». به امید رخت بربستن سرکوب و تبعیض از جهان انسانی!
ترجمه : من در داستان یکی مانده به آخر سری کامل «شرلوک هولمز»، به نام «ماجرای جعبه مقوایی»، یک گوهر فلسفی دیگر را پیدا کردم. قصه از جایی شروع میشود که جعبهای مقوایی برای زنی فرستاده میشود که در آن دو گوش بریده شده قرار دارد. یکی متعلق به یک زن و دیگری از آن یک مرد. هولمز سرانجام راز این پرونده را کشف میکند. پروندهای که عشقی مربعای را در بر میگیرد که به جنایت و قطع عضوی فجیع منجر شده است.
در پایان این داستان نفرتانگیز، شرلوک هولمز در حالتی غمگین و مالیخولیایی، متفکرانه به دستیارش میگوید: «معنای این چیه واتسون؟ این چرخه پستی و رذالت و خشونت و ترس برای چیه؟ این وضع باید یه جایی تموم شه وگرنه بر دنیای ما شانس و تصادفی حاکمه که غیرقابل درکه. این مساله جاودانه بزرگیه که عقل آدمی مثل همیشه از پاسخ دادن بهش خیلی دوره».
در داستان «عهدنامه دریایی» که درباره پنهانکاری دیپلماتیک است، هولمز به مساله زیبایی فکر میکند. او در هنگام صحبت با یک دیپلمات جوان، ناگهان یک گل سرخ را در دکور آپارتماناش میبیند و با شگفتی میگوید: «چه گل سرخ زیبایی»!
هولمزی که تمام هوش عظیماش بر رمزگشایی از جنایتها متمرکز است و به علم فقط تا آنجا علاقه دارد که او را به هدفش نزدیکتر کند و هرگز تمایل شدیدی به اشیاء طبیعی نشان نداده است. واتسون حتی بیشتر تعجب میکند وقتی که هولمز بعد از برداشتن گل سرخ چنین مونولوگی میگوید : «در استنتاج اونطور که در مذهب خیلی ضروریه هیچی نیست. یه آدم عاقل میتونه اون استنتاج رو مثل یه علم دقیق بسازه. به نظر میاد بالاترین ضمانت برای خیر و خوبیِ مشیت الهی، در گلهاست. همه چیزهای دیگه، قدرتهای ما، آرزوهای ما، غذای ما همگی برای وجود ما در مرتبه اول واقعا ضروریه. اما این گل یه چیز فوق العادهاس. عطرش، رنگش زینت زندگیه نه یکی از شرایط زندگی. گل تنها چیز خوبیه که چیزهای زیادی به آدم میده پس دوباره میگم که ما باید امید زیادی از گلها بگیریم».
هولمز به چیزی اشاره میکند که من آن را مساله زیبایی مینامم. همان طور که پیشتر اشاره کرده بودم مساله شر من را باز میدارد از این که به خدا، یا دستکم خدای قادر مطلقی که به ما اهمیتی نمیدهد باور داشته باشم. اما مساله زیبایی من را از این که یک خداناباور (atheist) سفت و سخت باشم دور کرده است. اگر واقعیت نتیجه یک تصادف محض است چرا اغلب به طور دلانگیزی زیباست؟ همانطور که فیزیکدان بزرگ خداناباور «استیون وینبرگ»، زمانی نوشت گاهی اوقات طبیعت «زیباتر از آنچه واقعا لازم است به نظر میرسد».
حدس میزنم که هولمزِ فرا- تجربی اگر تحت فشار قرار میگرفت، میگفت که یک شکاک لاادری است زیرا شواهد کافی برای اعتقاد داشتن یا نداشتن به یک خالق وجود ندارد. (هولمز عقلانیتر از نویسنده خالق خودش «کانن دویل» Conan Doyle)) است که بعد از مرگ همسر و دیگر کسانی که دوستشان داشت با اعتقاد به ارواح، خودش را تسلی داد).
اما «ریچارد داوکینز» زیست شناس بریتانیایی و خداناباور مغرور هم، در سال 1997 در کتاب «صعود به قلههای نامحتمل» به مساله زیبایی تلنگری میزند. داوکینز خاطرهای را یادآوری میکند: او با دختر شش سالهاش در حال رانندگی در حومه شهر بود که دخترش با دیدن گلهای وحشیِ زیبا هیجانزده میشود. زمانی که داوکینز میپرسد: فکر میکنی گلهای وحشی برای چی هستند؟ بچه معصوم جواب میدهد: برای زیبا کردن دنیا و کمک به زنبورها که عسل درست کنند. داوکینز، با تشکر از قلب فراعقلانی او به تفکری عمیق فرو میرود: «من از این حرفش تحت تاثیر قرار گرفتم و متاسفانه باید به او میگفتم این طور که او میگوید نبود». من واقعا وقتی برای اولین بار این بخش را خواندم با صدای بلند خندیدم. تصورش را بکنید اگر دخترش در مورد «سانتا کلاوس» (شخص موهومى که کودکان گمان میبرند در شب عیدمیلاد مسیح میآید) سوال میکرد داوکینز چه می گفت؟
داوکینز میگوید منطق دخترش مشابه آن بنیادگرای مسیحی است که ادعا میکند خدا ویروس ایدز را خلق کرد تا گناهکاران را مجازات کند. این درست اما داوکینز هرگز به اندازه کافی توضیح نمیدهد که چرا طبیعت چنین واکنش زیباییشناسانه عمیقی را از خود نشان میدهد. زیستشناس همتای او «ادوارد ا.ویلسون» هم میگوید انتخاب طبیعی، ممکن است عشق به طبیعت و احترام به آن را به ما تزریق کرده باشد، طوری که هم ما و هم آن موجودات از ارتباطات سودمند دوجانبهاش لذت میبریم. اما چرا ما به بسیاری از این چیزها (پروانهها، ستارههای دریایی، رنگین کمانها، غروبهای خورشید) واکنش نشان میدهیم، در حالی که هیچ فایده سودانگارانه و ملموسی از آنها نمیبریم؟
در مقابل «دیوید رادنبرگ» استاد فلسفه در انستیتو تکنولوژی نیوجرسی با شور و حرارت استدلال میکند که ما تنها گونههایی نیستیم که یک چشم و یک گوش برای کشف زیبایی داریم و ناگزیر از خلق کردنایم. نظریههایی که تلاش میکنند زیبایی را صرفا با عبارات کارکردی و فرگشتی (تکاملی) توضیح دهند و یا آن را تنها اثرات جانبی جفتیابی و ارتباط برقرار کردن بدانند، او را راضی نمیکند. ارزیابی او این است که این نظریهها حق مطلب را در مورد غنا و پیچیدگی هنر چه در مورد انسان و یا غیر انسان بیان نمیکنند. پرنده «توکا» حین پرواز تک خوانی میکند و پرنده «اطلسی» پیکرش را با گلهای آبی تزئین میکند، نه فقط به خاطر جذب جفت بلکه برای جستجوی زیبایی در خودش، برای لذتِ محضِ خلق کردن، درست همان طور که انسانهای هنرمند انجام میدهند. «رادنبرگ» در کتابش این پیشنهاد را مطرح میکند که گونههای بسیاری ممکن است بوسیله قاعدهای که او «انتخاب زیبایی شناسانه» مینامد شکل گرفته باشند. اما او وانمود نمیکند که این ایده مساله زیبایی را بیشتر از «انتخاب جنسیتی» یا دیگر فرضیات جریان اصلی علم حل میکند.
باری! شرلوک هولمز در داستان «جعبه مقوایی» بر روی دیگر سکه، یعنی مساله «شر» انگشت میگذارد. آری زندگی میتواند برای بعضی افراد گاهی اوقات شگفتانگیز باشد و پر از عشق و دوستی و خوشی، اما برای بسیاری از آدمها زندگی چرخه بدبختی و خشونت و ترس است.
من با این شکاکیت هولمز که ما به واسطه «شانس» و اتفاق محض در این دنیا هستیم اشتراک نظر دارم. مثل او حیرانام از این که اگر ما محصول یک طرح الهی هستیم چرا تا به این اندازه در رنج و عذابایم؟ «استیون وینبرگ» فیزیکدان پاسخی به این مصیبت داده است. او یک بار نوشت: «هر چه دنیا بیشتر فهمیده میشود بیشتر پوچ و بیمعنا به نظر میرسد». او پیشنهاد میکند که ما باید با این حقیقت تلخ روبه رو شویم که هیچ طرح الهیای وجود ندارد، زندگی هیچ هدف عام و کلانی ندارد. چیز مزخرفی است که اتفاق افتاده.
«وینبرگ» در سال ۱۹۹۳ در کتابش «رویای یک نظریه نهایی» تاکید میکند که او هیچ شکایتی از زندگیاش ندارد. او «بسیار شاد بوده است شاید بیش از ۹۹.۹۹ درصد». اما او دیده است «مادری را که از درد سرطان مرد، پدری را که مرض آلزایمر شخصیتاش را نابود کرد و بستگانی را که در هولوکاست کشته شدند».
او این گزاره الاهیاتی را رد میکند که میگوید شر هزینهای است که ما برای اراده آزاد خدادادمان میپردازیم. به نظر میرسد برای بستگانم کمی غیرمنصفانه باشد که جهت فراهم شدن فرصتی برای اراده آزاد ژرمنها کشته شوند. اما حتی اگر این را کنار بگذاریم برای سرطان چطور میشود اراده آزادی در نظر گرفت؟ آیا شر فرصتی است برای اراده آزاد تومورها؟
هر چند من استدلال وینبرگ را بسیار قوی یافتم اما نظر فیزیکدان بزرگ دیگری به نام «فریمن دایسون» را ترجیح میدهم. دایسون در سال ۱۹۸۸ در کتابی به نام «بی نهایت در همه جهات» به این میاندیشد که چرا زندگی تا این اندازه پر از رنج و سختی است و پیشنهاد میدهد که ممکن است «قاعده ماکزیمم تنوع» بر جهان حاکم باشد. او ادامه میدهد: «این قاعده در هر دو سطح فیزیکی و ذهنی عمل میکند. بنابر این اصل، قوانین طبیعت و شرایط اولیه به گونهای هستند که جهان را تا حد ممکن جالب کنند. لذا زندگی یک امکان است اما چندان آسان نیست. همیشه وقتی همه چیز ملال آور است ناگهان چیزی غیرمنتظره اتفاق میافتد تا ما را به چالش بکشد و از این که در چیزی تکراری غرق شویم باز دارد مان. مثالهایی از آنچه زندگی را مشکل ساخت در پیرامون ما وجود دارد: سلاح ها، بیماریها،شکافت هستهای، کامپیوترها، سکس، گناه و مرگ! بر همه چالشها نمیتوان غلبه کرد و بنابراین ما با تراژدی روبرو هستیم. بیشترین تنوع، اغلب موجب بیشترین استرس میشود. در پایان ما بقاء پیدا میکنیم اما تنها همین و بس»!
شخصیت دایسون معجون غریبی از غرور و فروتنی است. یکبار از او درباره اصل ماکزیمم تنوع پرسیدم و او آن را کم اهمیت شمرد و گفت: «من هرگز بهش به عنوان باور فلسفی عمیق فکر نمیکنم. برای من مثل یه خیال شاعرانه ساده است».
خیال شاعرانه دایسون بسیار شبیه «نظریه موج زمانی» ( ( timewave theory است که تا جایی که من میدانم مستقلا بوسیله یک شیاد روان پریش به نام «ترنس مکنا» (Terence McKenna) ارایه شد. در آغاز سالهای ۱۹۷۰ تصورات ناشی از مصرف موادمخدر او را متقاعد کرد که هدف از هستی تولید «نو شوندگی» ( novelty) یا چیزهای تازه است که میتواند هم به طور جذابی آفریننده باشد و هم به طرز ترسناکی مخرب. او ادعا میکند که تاریخ عالم و بشر نشان میدهد که «نو شوندگی» بویژه به دلیل پیشرفتهای علم و تکنولوژی با شتاب فزایندهای در حال افزایش است.
به نظر میرسید که «مک کنا» نیز همچون دایسون پیشنهادش را کاملا جدی نمیگیرد. زمانی که سال ۱۹۹۹ با او مصاحبه کردم (کمتر از یک سال بعد یک تومور مغزی او را کشت) خودش را یک «احمق خیالپرداز» مینامید که «نظریه موج زمانی را پیشنهاده که از میلیاردها تصویر یک تصویر میسازد و سپس پیامدهای مضحک گریزناپذیرش را تجربه میکند».
با این حال راه حلهای مشابه مکنا و دایسون برای مساله شر عمیقا مرا تحت تاثیر قرار داد. خالق، البته اگر خالقی وجود داشته باشد، ما را به شر دچار میکند (شرٌی که بوسیله انسانها یا سایر عوامل تحمیل میشود) به خاطر آنکه هستی ملال آور و یکنواخت نشود. هدف نهایی یا پایان هستی این است که پایانی نباشد غیر از شور و هیجان و ماجراجویی و «نو شوندگی» بیشتر.
احتمالا اکثر افراد این را یک عدالت باوریِ الهیِ سرد مییابند که راضی کننده نیست (و این سوال که آیا نو شوندگی برای خوشی ما است یا خوشی خدا را بیجواب میگذارد) اما من پاسخ بهتری نیافتهام. شرط میبندم که هولمز هم این را دوست میداشت.
* دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران imanehsani59[at]gmail.com
پینوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشتهای شما استقبال میکند. یادداشتهای وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.