۱۱/۱۰/۱۳۸۸

مسلخ اندیشه

گفت و گو بر سر حقیقتی نیست که همه ما از آن آگاهیم؛ گفت و گو بر سر دیوار شرم و حیایی است که گویا دیگر کسی از فرو ریختنش ابایی ندارد. بنابر اصل بیست و سوم قانون اساسی جمهوری اسلامی، «تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ‌کس را نمی‌توان به صرف داشتن عقیده‌ای مورد تعرض و مؤاخذه قرار داد». (از اینجا بخوانید) می دانیم که برای سه دهه است که این اصل تنها به یک افسانه بدل شده؛ اما هیچ گاه تا کنون (دست کم تا جایی که من به یاد دارم) هیچ دادگاهی صراحتا داشتن یک عقیده را از اتهامات افراد معرفی نکرده بود تا اینکه «دادگاه» رسیدگی به اتهامات دستگیر شدگان روز عاشورا، اولین اتهام متهم ردیف سوم خود را «برخورداری از گرایشات کمونیستی موسوم به چپ نواندیش» اعلام کرد. من گمان نمی کنم حتی در دادگاه های فرمایشی استالینی هم صرف «برخورداری از گرایش های دست راستی» به تنهایی اتهام کسی ذکر شده باشد؛ اما اینجا دیگر کار از خواسته ها و اعتراضاتمان گذشته، از این پس به خاطر باورهایمان باید بمیریم.

علمای مورد وثوق برای اسلام ستیزها

در هلند دادگاهی در حال برگزاری است (از اینجا بخوانید) که در آن، خرت ویلدرز، اسلام ستیز مشهور هلندی باید از خود در برابر حملاتی که به اسلام و مسلمانان داشته است دفاع کند. این فرد همان سازنده فیلم جنجالی «فتنه» است. خلاصه اعتقادات او در مورد اسلام، «فاشیستی» بودن این دین است. وی همچنین اعتقاد دارد قرآن کتابی است که صراحتا در آن دستور قتل و کشتار غیرمسلمانان صادر شده است. با توجه به این ادعا، تمامی مسلمانانی که واقعا به قرآن اعتقاد و التزام داشته باشند جنایتکارانی هستند که هر لحظه می توانند دیگران را به قتل برسانند.


بحث من اینجا «اسلام شناسی» نیست؛ فقط از خلال خبر تشکیل دادگاه به نکته جالبی برخوردم کردم. جناب ویلدرز برای دفاع از خود چند شاهد به دادگاه فرا خوانده است. اولین شاهد «محمد بویری» نام دارد که مدعی است بنابر دستورات و فرمایشان اسلام «تئوونگوک» را به قتل رسانده است و هیچ گاه از این جنایت خود پشیمان نخواهد شد. دو شاهد دیگر که قرار است به داد جناب اسلام ستیز برسند و وی را از محکومیت در دادگاه نجات دهند آقایان «مصباح یزدی» و «احمد جنتی» هستند. باز هم بدون هیچ گونه تلاشی برای باز کردن بحث «اسلام شناسی»، من می توانم تصور کنم که اگر جنتی و مصباح در دادگاه حاضر شوند و صراحتا اندیشه های خود را به عنوان دو مرجع معرفی اسلام تشریح کنند، و یا حتی اگر سخنان جنتی در خطبه های این هفته نماز جمعه در اختیار قاضی دادگاه هلند قرار بگیرد، نه تنها دادگاه حکم تبرئه اسلام ستیز را صادر خواهد کرد، بلکه بعید نیست که در هلند هم به زودی ساخت مساجد ممنوع و اعتقاد به اسلام به مانند «نژادپرستی» غیرمجاز شناخته شود.


پی نوشت:

تردید ندارم جناب خرت ویلدرز از مرگ حسینعلی منتظری به هیچ وجه ناراحت نشده است. تصور کنید اگر به جای مصباح و جنتی، نظر منتظری به دادگاه ارسال می شد چه چیز در انتظار ویلدرز بود.

۱۱/۰۶/۱۳۸۸

هلپرکه

دیدی علی؟ تو هم آخرش مردی! حتی نمردی؛ آرزویت بود که بمیری! دارت زدند علی؛ دارت زدند. جسم تو از دار آویخته بود و کودکان «هلبچه» زیر پاهایت چرخ می زدند. صدای شادیشان را شنیدی علی؟ همان صداهای کودکانه ای که در هوای مسموم »هلبچه» یخ زدند و منجمد شدند و فریادهای گوشخراشی شدند که برای سال ها آسمان کردستان را تیره ساختند. نجوای مرگ بود که در خاک مادری به گوش می رسید. هو هوی ابلیسی که تو بودی و اربابت بود و مزدورانتان بودند. بمیر علی شیمیایی؛ بمیر تا کوردستان دوباره زنده شود. بمیر تا «حلبجه» دوباره « هه‌له‌بچه» شود. بمیر تا شاید زجه های گوشخراش مادران کوردستان دست از سر وجدان های خراشیده ما بردارند. بمیر تا آسمان کوردستان دوباره آفتابی شوند. بمیر که این سرزمین تشنه آزادی است. بمیر که شما جلادها مردنی هستید و ببین که کوردستان ما ابدی است.

برای تمام «آرش سیگارچی» های سبز: بازنده یک جدال خود ساخته شدید

پیش گفتار غیرضروری: مخاطب نوشته، آرش سیگارچی عزیز و دوست داشتنی است، با این حال این یک نامه شخصی نیست.


آرش عزیز؛ یک هفته پیش نوشتی «در انتظار تکذیب خاتمی می مانم». گمان می کنم قصد داشتی نسبت به شایعات پیرامون درخواست خاتمی از کروبی و میرحسین واکنش نشان دهی. شایعاتی که نشان می دادند خاتمی دست کم در برهه ای از وقایع پس از کودتا قصد میانجیگری برای ختم قایله را داشته است. گمان می کنم قصد داشتی تا یک جو روانی در واکنش به هجمه تبلیغاتی رسانه های حامی کودتا راه بیندازی، گمان های دیگری نیز می توان از هدف شما داشت، اما من فقط در یک چیز تردیدی ندارم: درست در همان زمانی که آن پست را منتشر کردی در دام یک بازی دو سر باخت افتادی.


آن زمان من پست «ملت همیشه طلب کار» را در پاسخ نوشتم. اما نگاهی که من در آن پست مطرح کردم به هیچ وجه جامع نبود و در واقع به خطر اصلی این بازی هیچ گونه اشاره ای نداشت. روز گذشته و زمانی که پست «خاتمی مرد روزهای سخت نیست اما لطفا بگذارد موسوی و کروبی باشند!» را نوشتی اطمینان پیدا کردم که دیگر کار از کار گذشته است. بازی دو سر باخت را از سوی خطرناک ترش باخته ای و راه بازگشتی نداری. نتیجه آنکه امروز پست «مراقب حقه ها باشیم» را نوشتی، اما دیگر راه بازگشتی نیست. راهی که شما آغاز کردی به زودی به نفی تمامی رهبران جنبش، از جمله میرحسین خواهد انجامید(حتی اگر شما تا انتهای این راه را نروید)؛ اما مشکل کار کجا است؟


1- بزرگترین و مردمی ترین جنبش تاریخ این کشور را در افراد خلاصه، و فراز و فرود افراد را فراز و فرود جنبش تصور می کنید. افراد را در وضعیتی قرار می دهید که یا باید پیامبرانی معصوم و بی اشتباه باشند و یا به قعر چاه عمیق نفرت و نابودی فرو افتند. از همه می خواهید که قهرمان باشند. تمرکز چشم ها کم بود، ذره بین به دست گرفته اید و ریز به ریز اعمال که هیچ، واژه به واژه گفتار افراد را نیز کنکاش می کنید. نه تنها خواسته ها و اهداف، که حتی نگرش خود نسبت به جنبش را به همه، حتی رهبران معنوی جنبش تسری می دهید. نه تنها انتظار دارید نتیجه کار همان مطلوبی باشد که شما انتظار دارید، بلکه حتی توقع دارید مسیر کسب نتیجه نیز درست باب میل و برنامه ریزی شما پیش رود و همه اینها یعنی: «در جای حق نشسته اید»!


2- به سیاست ورزی «ایمان» ندارید. باور ندارید در چنین جنبش گسترده ای هرکس کارکرد، توانایی و در نتیجه وظیفه ویژه ای دارد. فراموش می کنید که اگر قرار بر تقسیم کار باشد (که باید باشد) گروهی نیز باید به مذاکره بپردازند. اگر یک گروه باید در خیابان فریاد بزنند و کتک بخورند و خونین و مالین شوند و دم بر نیارند، گروه دیگری هم باید باشند که بیانیه های معتدلی بدهند و حتی به جرات می گویم که در باغ سبز نشان دهند. نپذیرفته اید که چماق و هویج می توانند مکمل یکدیگر باشند. حتی 10 سال گذشته و فشار از پایین و چانه زنی از بالا را هم یاد نگرفته اید. نمی توانید هضم کنید همان قدر که لازم است گروهی از درون جنبش خواستار حذف رهبر و الغای نظام ولایت فقیه شوند، گروهی هم باید از داخل همین جنبش بر اعتقاد به ولایت فقیه تاکید کنند. حتی حاضر نیستید به این فکر کنید که گروهی هم باید از داخل جنبش سبز پیشنهاد حکمیت و مصالحه بدهند و اینها هیچ کدام به معنای عقب نشینی نیست؛ به معنای خیانت به خون سهراب و اشکان و محسن و ندا نیست. اینها تنها خردورزی هایی است که سیاست ما با آنها ناآشنا و جامعه ما با آنها بیگانه است.


3- دوست عزیر اما نادیده من؛ «جنایتکار» تنها آن مزدوری نیست که اسلحه به دست می گیرد و یا آن دیکتاتوری که فرمان آتش می دهد. جنایتکار گاه می تواند کسی باشد که به سادگی شخصیت یک انسان را زیر سوال می برد و ابر جنایتکار گاهی می تواند کسی باشد که یک سرمایه اجتماعی را نابود می کند. خاتمی یکی از گرانبهاترین سرمایه های اجتماعی در تاریخ این کشور است. چگونه می توان به این سادگی در مورد مرد «هر 9 روز یک بحران» نوشت «خاتمی مرد روزهای سخت نیست»؟ هفت ماه از کودتا می گذرد. آیا خاتمی تا کنون یک لحظه از حمایت جنبش سبز و رهبران معنوی آن کوتاهی کرده است؟ آیا اولین کسی که جرات کرد تعبیر «کودتای مخلمین علیه مردم» را به کار ببرد سیدمحمد خاتمی نبود؟ تردید نکنید هنگامی که خاتمی را به صرف تکذیب نکردن یک خبر اینچنین مورد حمله قرار می دهید، خیلی زود ناچار می شوید از کروبی و فردای آن از میرحسین هم انتظار تکذیب داشته باشید و در انتهای این مسیر بی پایان «توقع»، یک روز همه را به چوب خود برانید.


تنها پیشنهاد من به شما همان است که پیش از این نوشتم: «مواضع رهبرانمان را تقویت کنیم».

۱۱/۰۴/۱۳۸۸

خبرنگاری اصولگرایانه

تیتر خبر را که می خوانی شوکه می شوی: «هدف آمريكا ايجاد زمين‌لرزه در ایران است». اما متن خبر: سایت الف، به نقل از خبرگزاری فارس آورده که یک پایگاه خبری به نام «ولترنت» در گزارشی به نقل از روزنامه روسی «راشا تودی» آورده که هوگو چاوز آمریکا را به دست داشتن در زمین لرزه هاییتی «متهم» کرده، چرا که یک شبکه تلویزیونی ونزوئلایی به نام «vive tv» مدعی شده که ارتش روسیه «این احتمال را تداعی» کرده است.


اگر تو «خبرنگاری»، همان بهتر که دیگران «زندانی» بمانند.

کجاست یاری دهنده ای که مرا یاری کند

این روزها اوضاع کمی آرام تر به نظر می رسد، به همین دلیل گمان می کنم بهترین فرصت برای بازخوانی و تحلیل رخدادهای یک سال گذشته است. فعلا مشغول بازخوانی نظریات حجاریان در مورد «سلطانیسم» هستم که به زودی طی یک سری یادداشت منتشرش می کنم؛ تا آن زمان طلب یاری می شود که: «من تشنه مقاله تحلیلی خوب در مورد اوضاع کنونی هستم».

مفت باشه، کوفت باشه

این روزها اخبار «توزیع کیک و ساندیس» با چنان آب و تابی منتشر می شود که انگار سینه چاکان «مال مفت خوری» از همین راه پیمایی 9 دی کارشان را شروع کرده اند و تنها هم در انحصار دولت هستند. راستش از وقتی که من به خاطر دارم توی این ممکلت ملت گرامی و با فرهنگ به مال مفت رحم نمی کردند که هیچ، مال مفت که می دیدند به همدیگر هم رحم نمی کردند. نذری مفت، شربت صلواتی، چای مجانی، کیک و نسکافه در فلان سمینار علمی-فرهنگی و ... چه کسی به یاد می آورد در یک مراسم پذیرایی رایگان صورت گرفته باشد و میهمانان گرامی، از هر قشر فرهیخته ای هم که باشند با دیدن مال مفت دامن از دست نداده باشند؟ من رازش را نمی دانم؛ اما گمان می کنم چنین رفتاری بیش از هر چیز ریشه در فرهنگ «کار گریز» ما دارد. فرهنگ کار کردن و «به زور بازوی نان خوردن» در این کشور بسیار ضعیف است و چنین ضعفی در انحصار هیچ طبقه خاصی از جامعه نیست. من گمان نمی کنم در هیچ فرهنگ دیگری در هیچ کجای دنیا، ضرب المثلی همچون «مفت باشه، کوفت باشه» پیدا شود. تا زمانی هم که این ضعف فرهنگی در جامعه ما وجود دارد، نمی توان انتظار داشت صحنه های هجوم به «کیک و ساندیس» پایان پیدا کند.

۱۱/۰۳/۱۳۸۸

حکایت این روزهای من - 10

می گویند بزرگترین پروژه خاورمیانه است؛ باور نمی کنی. مدت ها است که فهمیده ای باید این «بزرگترین ها» و «برترین ها» را بشنوی و باور نکنی. امروز یک گروه اروپایی برای مذاکرات اولیه آمده اند. جلسه باید ساعت یک تشکیل می شد. ساعت یک و ده دقیقه مسوول هماهنگی جلسات زنگ می زند که کارشناسان پیمان کار ایرانی نیامده اند. خوب به من چه؟ رییس گروه 10 روزی هست که استعفا داده و شرکت هم به هیچ خودش نگرفته و کسی را جایگزین نکرده و حالا نصف کارها بی صاحب مانده.


با ساختمان پیمانکار تماس می گیری؛ می گویند بچه ها 10 دقیقه ای هست که راه افتاده اند. ساختان پیمانکار همین ساختمان کناری است! دنبال شماره همراهشان می گردی، چند بار به همدیگر پاست می دهند و دست آخر می گویند: برای کارهای شرکت شماره شخصی افراد را نمی دهیم. می گویی لااقل خودتان تماس بگیرید و ببینید این فاصله چند متری چرا اینقدر طول کشیده است. می گویی و خودت را فریب می دهی که حتما پیغام را می رسانند.


گروه هفت نفره اروپایی در یک اتفاق دو در سه چپانده شده اند. اتاق هم گرم است و هم سرد است؛ بو می دهد و دم کرده و نور ندارد و ... خوب به تو چه. ساعت یک و نیم می شود که بالاخره پیمانکارها می رسند. دندان هایشان را خلال می کنند و می روند داخل اتاق جلسه. صندلی کم است. می دوی واحد کناری و ریش گرو می گذاری. صندلی عاریه را که می چپانی توی اتاق دیگر انگار همه روی هم سوار شده اند. لب تاپ لازم است و پروژکتور. می دوی طبقه چهارم. واحد IT می گوید مگر لب تاپ پیمان کار را هم ما باید تامین کنیم؟ تو چه می دانی؟ لب تاپ را بچه های PIPING برده اند. پروژکتور هم باید همین دور و بر باشد که نیست!


می دوی طبقه پنجم و با واحد PIPING تماس می گیری. می گویند با لب تاپ کاری ندارند، می توانی ببری. می دوی طبقه سوم، وارد واحد که می شوی بوی غذا همه جا پیچیده. یک نظر با اکراه از پشت میزش جدا می شود. باید دنبالش بروی. برت می گرداند طبقه پنجم. وارد واحدی می شوی که انگار متروکه است. دونفر لب تاپ مفت گیرآورده اند و مشغول اند. می گویند باید یک سری اطلاعات را کپی کنیم و یک ربعی طول می کشد. خوب حتما مهم تر از جلسه است! گوشه اتاق چشمت به پروژکتور می افتد. می دوی طبقه چهارم و به IT خبر می دهی که پروژکتور را پیدا کرده ای، می گویند مسوول جلسات باید درخواست بدهد. می دوی طبقه سوم، مسوول جلسات هنوز اخمش توی تخمش است و می گوید دیگر لازم نیست. همان لب تاپ کافی است. (نمی دانی تو چرا بدهکار شده ای) باید برگردی طبقه پنجم و منتظر بمانی؛ یادت می افتد که تو هم از همین قماشی. سوار آسانسور می شوی و دکمه پارکینگ را فشار می دهی. اینجا مکان سیگاری ها است. سیگار را که گیراندی می خواهی فکر کنی که الآن تیم خارجی به چه می اندیشند؟ گور پدر کافرشان. بعد می خواهی فکر کنی که این پروژه به کجا می رسد؟ گور پدر مملکت. همان بهتر که به خودت فکر کنی؛ به سه ماه حقوق عقب افتاده.

دهن های بیش از حد گشاد

نام «بسیجی دهن گشاد» به گوشتان خورده؟ احتمالا خودش گمان می کند که برای «آرمان و اعتقادش» دارد حنجره می درد، اما من گمان می کنم او فقط موجودی است که دهانش گشادتر از گستره اندیشه اش است. از اینکه چنین موجودی رسما در اردوگاه کودتاچیان قرار گرفته است نه تنها تعجب نمی کنم، که بسیار هم خوشحالم. با این حال یک تعداد دیگر از این موجوداتی که دهانشان گشادتر از گستره اندیشه هایشان است وجود دارند که متاسفانه علاقه وافری دارند در اردوگاه سبزها باقی بمانند. احتمالا اگر انتقادی هم به آنها وارد شود، این شما هستید که حکم اخراج دریافت می کنید. بارزترین نمونه چنین جماعتی نیز همین گروه «ما زنان» است.


این «فعال حقوق زنان» مدرن ترین و جدیدترین «برند تجدد» است که اتفاقا بهای گزافی هم ندارد. این نوع خاص از «برند تجدد» چیزی شبیه همان نشان «مومن» است که به پاداش مهر و موم کردن هرگونه فعالیت عقلی به بسیجیان گرامی تعلق می گیرد، البته مشروط بر اینکه تعطیلی «عقل» همراه با «خاموشی» نباشد. به عبارت دیگر مصرع مشهور حافظ شیرازی که «یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش» را باید وارونه کرد تا مانیفست دریافت چنین «برند»هایی را دریافت. خلاصه اینکه «پروپاگاندا» لزوما نباید در انحصار دولت باشد، یک جماعت 232 نفره هم می توانند دست به پروپاگاندا بزنند و اتفاقا در این راه هر مفهومی، اعم از «فعال مدنی» را به گند بکشند. این هم می شود نتیجه اش.


پی نوشت:

گاهی برای بیان آنچه گمان می کنی باید گفته شود مردد می شود، برای نوشتنش دستت می لرزد؛ محدودیت های فضای به اصطلاح آزاد دست کمی از محدودیت های دستگاه سانسور جمهوری اسلامی ندارد. اگر آنجا فلان سانسورچی وبلاگت را فیلتر می کند و یا بهمان بازجویی که در جایگاه قضاوت نشسته حکم حبست را امضا می کند، اینجا دستگاه هوچیگری وجود دارد که بی شباهت به شعبان بی مخ های سوپر مدرن شده نیست. شعبان جعفری هایی که هنوز هم از «مخ» خلاص هستند، اما به جای قمه، کیبرد و فرستنده در دست گرفته اند و به جای لنگ و دستمال یزدی و کلاه شاپو، هیبتشان را باید با کراوات یا مینی ژوپ تصور کرد. با این حال چه باک؛ اگر اینجا هم قرار باشد حرف های «مگو» ناگفته بماند، همان بهتر که هرچه زودتر درش را تخته کنیم.

۱۰/۳۰/۱۳۸۸

هشدار

بعضی استدلال کردن ها ارزش جواب ندارند؛ دلم می خواهد فقط بگویم «حالم را به هم می زنند». متاسفانه بعضی از این استدلال های «حال به هم زن» هم اپیدمی می شوند و روزی هزار بار به آنها بر می خورید! مفتضح ترین این استدلال ها را اینجا می نویسم؛ اگر من را می شناسید و این متن را می خوانید به صورت کاملا جدی هشدار می دهم در حضور من از هیچ کدام استفاده نکنید که از هیچ عکس العمل خشنی خودداری نمی کنم:


- من دلم می خواد احمدی نژاد رای بیاره، که حسابی گند بزنه به همه چیز و کلش نابود بشه!
- من همش آرزو می کنم که تیم ملی به همه ببازه که گند همه چیز در بیاد!
- من همش دلم می خواد این یارانه ها رو زودتر وردارن که گرانی بیاد پدر همه رو در بیاره تا همه فهمن چه خبره!

سرانجام جنبش ما – بخش پایانی – مواضع رهبرانمان را تقویت کنیم

«ابو عمار» یک چریک بود؛ او چهل سال جنگید و تا پایان عمر هیچ گاه لباس رزم را از تن بیرون نکرد. ابوعمار اسطوره سرزمین برگ های زیتون بود. روزی که چریک پیر پای میز مذاکره نشست، پیمانی را امضا کرد که هیچ کس از آن راضی نبود. در تمام فلسطین هیچ کس نبود که حتی یک لحظه آنچه را که در «پیمان اسلو» به امضا رسید «هدف» و «خواسته» خود بداند. این را ابوعمار بهتر از هرکس دیگر می دانست، چرا که او بیشتر از هر کس دیگر برای آزادی فلسطین جنگیده بود. با این حال زمانی که تصاویر دست دادن او با «اسحاق رابین» از «اسلو» به سرتاسر جهان مخابره شد، فریاد اعتراض فلسطینی ها به هوا برنخواست. آنان «عرفات» را «خاین» یا «ترسو» ننامیدند. همه می دانستند که چریک پیر با ترس و خیانت بیگانه است. فلسطینی ها فهمیده بودند زمانی که «عرفات» اسلحه را زمین می گذارد همه باید بپذیرند که دیگر جنگ برایشان پیشرفتی به ارمغان نخواهد آورد. «پیمان اسلو» پایان زیبای آرمان گرایی آزادی خواهان نبود، بلکه تلخی زهرآگین «واقعیت» بود. آزادی خواهان فلسطینی فهمیدند که به مانند رهبر خود باید بغض هایشان را از چشم دشمن پنهان کنند و شباهنگام در خفا اشک بریزند.


من باور دارم «جنبش سبز» ما هیچ هدف مورد توافقی ندارد. ما تنها رویاهایمان را داریم. رویاهایی که زیبا، انسانی و «مقدس» هستند. رویاهایی که در ذهن ها و قلب های ما شکل گرفته اند. رویاهایی که «مفهوم» و «بهانه» زندگی ما هستند. زیبایی جنبش سبز برای من از زیبایی همین رویاها نتیجه می شود. رویاهایی که گاه کوچک و پیش پا افتاده به نظر می رسند و گاه بلند و آرمان گرایانه. اما هرچه هستند رویاهای ما هستند و من هیچ چیز ارزشمندتر از اتحاد در حرکت به سوی رویاهایمان نمی شناسم.


حکومت می تواند آزادی های ما را از ما بگیرد، می تواند ما را زندانی کند، می تواند ما را سرکوب کند و حتی می تواند ما را قتل عام کند. حکومت می تواند جان ما را بگیرد، اما هیچ کس نمی تواند رویاهای ما را بگیرد. من باور دارم آنچه سبب شده تا بیش از هفت ماه سرکوب و فشار هیچ گونه تاثیری بر اراده سبز ما نداشته باشد، خدشه ناپذیری رویاهایمان است. هفت ماه که گذشت، هفت قرن دیگر هم که بگذرد رویاهای ما کم رنگ نخواهند شد. رویاهای ما جاودانه هستند و جاودانه باقی خواهند ماند. اما اینها تنها «رویا»های ما هستند؛ حکایت واقعیت چیز دیگری است.


کشور برای هفت است که در بحران فرو رفته. این روزها هرکسی و از هر گروهی برای خروج از این بحران پیشنهادی ارایه می کند. پیشنهاداتی که از سرکوب و اعدام معترضان شروع می شود و تا کناره گیری دولت و محاکمه کودتاچیان امتداد می یابد. در این میان من هیچ پیشنهادی ندارم. من می دانم که رویایم چیست، اما نمی دانم که راهکار خروج کشور از بحران کدام است. رویای من تنها مقصد من را مشخص می کند، اما برای یافتن مسیر این حرکت به دانسته های بیشتری نیاز دارم. دانسته هایی که در اختیار ندارم، اما گمان می کنم کسانی را می شناسم که از آنها با خبر باشند.


بارها شنیده ایم و تکرار کرده ایم که جنبش سبز یک رهبر ندارد. همه ما هم رهبران جنبش هستیم و هم رهروان آن. اما من باور دارم سرانجام زمانی فرا خواهد رسید که باید یک «تصمیم» گرفته شود. آن موقع است که دیگر باید بر سر رهبر و یا گروهی از رهبران به توافق برسیم. رهبران ما باید از میان خود ما باشند. رویاهای آنها باید از جنس رویاهای ما باشد. مقاومت آنها باید از جنس مقاومت ما باشد و در یک کلام، آنها باید خود خود خود ما باشند. اما پس از آنکه این رهبران، (به هر طریق ممکن) مورد توافق واقع شدند، آنگاه دیگر برای ما یک وظیفه بیشتر باقی نمی ماند: «به رهبرانمان اعتماد و از تصمیمات آنها حمایت کنیم».


هفت ماه مقاومت جانانه جنبش سبز موضع قدرت دولت کودتا را به شدت تضعیف کرده است. اردوگاه کودتاچیان هر روز بیشتر و بیشتر دچار اختلاف و درگیری می شود. ریزش نیروهای حامیان کودتا را هر کدام از ما به چشم خود دیده ایم و می بینیم. با این حال همه چیز در این سوی معادله خلاصه نمی شود. موازنه قدرت به کفه دیگر ترازو هم بستگی دارد. اگر به همان میزان که مواضع حامیان کودتا تضعیف شده است، مواضع رهبران جنبش سبز هم تقویت شود، تردیدی نیست که پیروزی نهایی با جنبش خواهد بود. برای تقویت مواضع رهبران جنبش ابتدا نیاز است که هرچه سریع تر در مورد انتخاب آنها به توافق برسیم. پس از آن نیز باید به حمایت قاطع از مواضعشان بپردازیم و در نهایت، تنها در انتظار لحظه پیروزی نهایی بنشینیم.


من گمان می کنم مثلث «موسوی، کروبی و خاتمی» مورد توافق ترین گروه نمایندگان جنبش سبز را تشکیل می دهد. گروهی که طی هفت ماه گذشته بارها و بارها از آزمون های خطیر سربلند بیرون آمده اند و علاوه بر شهامت و صداقت، «تدبیر» بالای خود را نیز به اثبات رسانده اند. از این پس من برای خودم تنها یک وظیفه قایل می شوم و آن حمایت قاطع از مواضع و پیشنهادات این مثلث رهبری است. من می دانم که در بسیاری از موارد پیشنهادات و اقدامات این رهبران با «رویاهای» من همخوانی نخواهند داشت، همان گونه که تا کنون هم نداشته اند. من باور دارم روزی خواهد رسید که این گروه رهبران بر پای توافقی مهر تایید خواهند زد که با «رویای» من بیگانه خواهد بود. با این حال تردید ندارم که هیچ گاه رهبرانی را که برای جنبش به رسمیت شناخته ام تنها نخواهم گذاشت.


از نگاه من رهبران جنبش سبز برای اثبات خود نیازی ندارند که به مانند چریک فلسطینی 40 سال تمام اسلحه به دست بگیرند. در مدت کمتر از یک سال آنها خود را برای من به اثبات رسانده اند. پس اگر روزی توافقی را به امضا رساندند که بغضی در گلوی من نشاند، تردیدی ندارم که فریاد اعتراض سر نخواهم داد و هیچ کس را به بزدلی و خیانت متهم نخواهم ساخت. من بغض هایم را نگه خواهم داشت و شباهنگام، به دور از چشمان دشمنان ملت، در کنار رهبرانم اشک خواهم ریخت.

ملت همیشه طلب کار

یادم می آید از بچگی هر وقت داستان موسوی و قوم بنی اسراییل را می شنیدم از این همه بدقلقی های بنی اسراییلی تعجب می کردم. اسطوره می گوید موسی بارها برای قومش معجزه آورد؛ بارها قوم خود را از خطرات مختلف نجات داد؛ بارها مورد آزمایش قرار گرفت و هربار برای راضی نگه داشتن قومش از آزمایش سربلند بیرون آمد؛ اما باز هم بنی اسراییل یک گوساله سامری را به موسی ترجیح دادند. این روزها به نظرم می رسد که حکایت ما هم دست کمی از بنی اسراییل افسانه ای ندارد!


یک روز خبر می رسد که خاتمی برای رهبری نامه نوشته است؛ تکذیب می شود؛ فردا خبر می رسد که خاتمی برای موسوی و کروبی نامه نوشته است. حتما اگر این هم تکذیب شود باز هم خبر می رسد که خاتمی برای احمدی نژاد نامه نوشته است. نمی دانم این چه قومی است که بعد از 12 سال هنوز از سیدخندان انتظار دارد هر روز بیاید و خود را تبرئه کند و در برابر هر خبر چرندی که هر روز دیوانه و مغرضی منتشر می کند واکنش دهد؟ دوره ریاست جمهوری اش سال ها است به پایان رسیده اما گویا «هر 9 روز یک بحران»اش قرار نیست تمام شود. این بدترین ویژگی ملت همیشه طلب کار ما است که عالم و آدم را بدهکار خود می داند.


پی نوشت:

نمی دانم باید این توضیح را اضافه کنم یا نه؛ اما برای من هیچ تفاوتی ندارد که این نامه ها و اخبار صحت داشته اند یا نه.
در همین موضوع از مسیح علی نژاد بخوانید.

۱۰/۲۹/۱۳۸۸

مهر و محبت اصولگرایانه

سایت الف آقای توکلی امروز مطلبی منتشر کرده است که جنبه خبری و یا تحلیلی ندارد، اما حسابی جاذبه دارد. در این یادداشت یکی از حامیان دولت تلاش کرده است با مطلبی وبلاگی و قلمی احساسی همه (بخوانید مخالفان دولت) را به وحدت و دوستی دعوت کند. از این یادداشت وبلاگی سایت الف به دو نکته جالب به نظرم رسید. اولی نمایش روح لطیف اصولگرایی است! یکجا وقتی «جاری» گرامی خانم نویسنده در مجلس خانوادگی به خاطر حوادث کهریزک به همسر ایشان اعتراض می کند احساسات اصولگرایانه خانم به جوش می آید و احتمالا برای رد تمامی شایعات کذبی که در مورد کهریزک ایجاد شده راسا وارد عمل می شوند: «من را می گویی، بلند شدم که توی دهنش بزنم»! نکته دوم اوج احساس لطیف نویسنده و دلتنگی شاعرانه شان در فقدان همان بستگان خانوادگی است. اصولگرای گرامی وقتی می بیند که هیچ راهی برای راضی کردن مخالفان به دوستی با کودتاچیان پیدا نمی کند، آرزو می کند که اینجا هم مثل هاییتی زلزله بیاید، ای بسا مجبور بشویم به خاطر کمک به مرده ها هم که شده اختلافاتمان با حامیان کودتا را کنار بگذاریم. واقعا این راهکار «دعا برای وقوع زلزله» یکی از آن اصولگرایانه ترین راه کارهای خروج از بحران بود که طی این مدت ارایه شده است.


پی نوشت: در قسمت نظرات سایت الف کامنتی وجود دارد که به نکته جالبی اشاره کرده است و بدون تغییر اینجا می آورم: «رعايت حق تقدم، در هيچ جاي دنيا بر اساس خواهش و تمنا نيست و اگر حق با طرف مقابل باشد بايد به او اجازه عبور داد، حتي اگر طرف مقابل ماشين گران قيمت داشته باشد»!

اتوبوس

اتوبوس تجریش به ولیعصر بود؛ از همین خط ویژه ای که کشیده اند و خیابان ولیعصر را یک طرفه کرده است پایین می رفت. سر تقاطع فاطمی طبق معمول چراغ قرمز بود و باز هم طبق معمول چند نفر از خانم ها خواستند که راننده در را باز کند تا پیاده شوند. می دانستم که باز نمی کند؛ چند وقتی بود که پلیس به شدت با این «در بازکردن ها» در تقاطع فاطمی برخورد می کند. اما خانم های عقب اتوبوس ول کن نبودند؛ اصرار می کردند. راننده گرفتار شده بود؛ چند بار گفت که «خانوم جریمه می کنند؛ نمی ذارن» اما کسی گوش شنوا نداشت. همین موقع بود که یک پیرزن همراه با پسرک 10 – 12 ساله ای که شاید نوه اش بود نزدیک شد؛ از در نیمه باز جلو اتوبوس به راننده گفت «آقا! این در عقب رو بزن ما سوار شیم».


راننده باز هم با حالتی شرمنده گفت «مادر جان اینجا ایستگاه نداره؛ باید برین جلوتر». پیرزن که چهره خسته ای داشت اصرار کرد «من که نمی تونم؛ پام درد می کنه؛ یک لحظه در رو بزن سوار شم دیگه». راننده همچنان تحت فشار بود و چراغ هم سبز نمی شد. در همین موقع یک پسر جوان از لای در نیمه باز پرید توی قسمت راننده اتوبوس و تا راننده بخواهد اعتراض کند خود را کشید داخل بخش مسافرها. راننده غافل گیر شده بود، پیر زن که این صحنه را دید معترض شد: «خوب بذار من هم سوار شم دیگه»! همان لحظه هم صدای معترضان ته اتوبوس بلندتر شد که «آقا چرا تبعیض قایل می شی؟ باز کن ما هم پیاده بشیم دیگه»! راننده بدجوری گرفتار شده بود. هیچ چیز نمی گفت. چراغ که سبز شد به سرعت راه افتاد و خیلی زود اتوبوس را به ایستگاه رساند.


وقتی درها را باز کرد تعدادی از خانم ها به نشانه اعتراض راهشان را کشیدند و رفتند و کرایه 175 تومانی خود را پرداخت نکردند؛ دو سه نفر دیگر هم خود را به جلو رساندند و شروع به فحش دادن کردند؛ به چهره راننده زل زده بودم؛ خسته بود و فقط نگاه می کرد.

بیانیه زنان: طرح مطالبه یا سهم خواهی های لجوجانه

از همان زمانی که مهندس موسوی برای خروج کشور از بحران راه کارهای پیشنهادی خود را در بیانیه شماره 17 ارایه کرد انتظار داشتم که جمعی از زنان فعال در کشور نیز دیدگاه خود را در این مورد مطرح کنند. نقش کلیدی و حضور پررنگ زنان در جنبش سبز بر هیچ کس پوشیده نیست؛ پس کافی است به دیدگاه متفاوت زنان به مسایل و مشکلات اجتماعی نیز باور داشته باشید تا به مانند من صدور راه کارهای «زنانه» را برای جنبش سبز ضروری بدانید؛ اما «راه حل پنج ماده ای ما زنان برای برون رفت از بحران» آنچیزی که انتظارش را داشتم نبود.


من باور دارم که وقتی «نگاه متفاوت زنان» را بپذیریم، دیگر لزومی ندارد که «راه کارهای زنانه» با منطق مردانه غالب همخوانی داشته باشد؛ اما این بدان معنا نیست که این «راه کارهای زنانه» باید هرگونه منطق بدیهی و اولیه ای را زیر پا بگذارند. تناقض و پریشان گویی در «راه حل های پنج ماده ای ما زنان» از همان نام بیانیه آغاز می شود. یعنی جایی که ادعا می شود این راه کارها قرار است «راه حل هایی برای برون رفت از بحران» ارایه کند؛ اما در متن نامه و زمانی که نوبت به طرح این «راه حل ها» می رسد، به ناگاه بیان تغییر می کند و از «مهم ترین خواسته هایمان» سخن به میان می آید. آیا باید بپذیریم که در منطق زنانه کسی نمی تواند تفاوت میان «راه حل» و «مطالبه» را درک کند؟


از این نکته هم که بگذریم، به گمان من برای پی بردن به نقاط ضعف و قوت یک پیشنهاد، بد نیست تصور کنیم اگر تمامی بندهای آن به اجرا درآید وضعیت چه تفاوتی خواهد داشت. برای مثال فرض کنیم تمامی موارد پنج گانه «راه حل های ما زنان» مورد موافقت و حتی اجرا درآید. پرسش من این است که آیا مشکل جامعه ما حل می شود؟ کدام یک از بندهای پنج گانه می تواند استبداد فردی و یا گروهی حاکم در جامعه را محدود کند؟ کدام یک از بندهای پیشنهاد قرار است قانون گریزی مسوولین حکومتی را به چالش بکشد؟ آیا همین که حجاب آزاد شود(بند2)، دین از دولت خارج شود (بند4)و «قوانین تبعیض آمیز» برطرف شوند (بند1)مشکل حل می شود؟ آیا این گروه زنان نمی توانند دیکتاتوری های لاییک را تصور کنند؟ اگر هم تصور نمی کنند موارد تاریخی آن را هم نمی توانند پیدا کنند؟ آیا اگر به زنان و مردان جامعه به یک میزان و بدون هیچ گونه تبعیضی ظلم شود دیگر کسی اعتراضی ندارد؟ آیا اگر خشونت علیه زنان رفع شود (بند3)ولی علیه مردان ادامه یابد دیگر نیازی به اعتراض نیست؟


من گمان می کنم اگر بخواهیم به اشکالات وارد بر این بیانیه بپردازیم، تا چندین برابر حجم خود نامه می توان مطلب نوشت. اما از نگاه من، اگر بخواهیم ریشه ضعف های این بیانیه را پیدا کنیم می توان به دو نکته اشاره کرد: نخست اینکه برخلاف هرگروه صنفی و یا اجتماعی دیگر، متاسفانه فعالان حقوق زنان هیچ گاه ملزم به تایید از سوی اکثریت جامعه ای که ادعای نمایندگی اش را دارند بوده اند. به بیان دیگر، در هر تشکل صنفی، (مثلا معلمان و یا کارگران) گروه نمایندگان به واقع منتخب دیگر همکارانشان هستند؛ حتی در مورد فعالان اقلیت های مذهبی نیز تنها کسانی می توانند چهره های شاخصی شوند که از جانب معتقدان به آن مذهب مورد تایید بیشتری قرار گیرند. در مورد فعالان دانشجویی نیز چهره هایی برجسته تر هستند که زمانی و به نحوی از سوی هم دانشگاهی های خود انتخاب شده اند. (مثلا نماینده شورای صنفی، انجمن اسلامی یا دفتر تحکیم وحدت) اما در مورد فعالان زنان همه چیز متفاوت است. «فعال حقوق زنان» کسی است که اراده کند خود را فعال حقوق زنان بنمامد. فعال شناخته شده و شاخص حقوق زنان نیز کسی است که بیشتر بتواند با رسانه ها ارتباط برقرار کند. نتیجه آنکه مطالبات زنان هم همان چیزی می شود که فعالان خود خوانده حقوق زنان اراده می کنند. باز هم به بیان دیگر، از نگاه من «فعالان حقوق زنان» هیچ گونه تناظری با «نمایندگان مطالبات زنان» ندارند.


دومین عاملی که به گمان من در پریشان نویسی های بیانیه «راه کارهای ما زنان» موثر بوده است، «واکنشی» بودن این نامه است. من گمان می کنم، به دنبال بیانیه شماره 17 مهندس موسوی و پس از آنکه چندین گروه و یا شخصیت (به ویژه پنج روشنفکر مذهبی) پیشنهاداتی برای خروج از بحران ارایه کردند، گروهی از فعالان زنان دست پاچه شدند که اگر دیر بجنبند و از این بازی عقب بمانند سهم خود را از جنبش از دست داده اند. لذا دست به کار شدند و بیش از آنکه به حل بحران کنونی فکر کنند، بازگرداندن مطالبات خود به رسانه های خبری را مد نظر قرار دادند تا در «سهم خواهی» از جنبش سبز از «مردان» عقب نمانند. تاکید من بر «سهم خواهی» به آن دلیل است که در هیچ بیانیه دیگری، هیچ شخص و یا گروهی حاضر نشده جنبشی تا این حد گسترده را منحصر به مطالبات صنفی و یا شخصی خود کند و این بدعت ناشایست را همین گروه «ما زنان» گذاشتند.


من با طرح مطالبات صنفی نه تنها هیچ مشکلی ندارم، بلکه آن را از اولین ضروریت دست یابی به یک جامعه اندام وار و دموکراتیک می دانم؛ فعالان حقوق زنان نیز از این قاعده مستثنی نیستند، کما اینکه پیش از این نیز بارها و بارها مطالبات خود را در قالب های گوناگون (به مانند کمپین یک میلیون امضا) مطرح کرده اند و مورد حمایت هم قرار گرفته است. اما اگر قرار باشد هر گروهی تنها برآورده شدن «مطالبات» خود را «راه کار خروج از بحران» بداند، دیگر نه اتحاد معنایی دارد و نه چیزی به نام «جنبش»!


پی نوشت:

چقدر خوشحالم که دست کم تا لحظه نگارش این پست نام خانم ها «فاطمه حقیقت جو» و «مهرانگیزکار» در پای این نامه نیست.

۱۰/۲۸/۱۳۸۸

حکایت این روزهای من – 9

شرکت برای سه ماه است که حقوق کارمندان را پرداخت نکرده؛ کسی هم قولی نمی دهد که در آینده اوضاع بهتر خواهد شد. مهندس م. امروز برای اتمام حجت با یکی از مدیران به دفترش رفته بود. در بازگشت تعریف می کرد: «بابا معلوم نیست چه خبره؛ اینها خودشون هم نمی دونم پروژه قراره ادامه پیدا کنه یا نه؛ مهندس ز. (مدیرعامل پیمانکار اصلی پروژه) می گفت رفتیم پیش رحیم مشایی که یک نامه به دست احمدی نژاد برسونیم؛ مشایی گفته میل خودتونه؛ اگه می خواید نامه رو بنویسید، ولی این چیزها زیاد تاثیر نداره؛ ما هر روز صبح که بیدار می شیم می بینیم که آقا امام زمان چی دستور می دن، همون کارها رو انجام می دیم».
توضیح: این مطلب یک پی نوشت داشت که خوشم نیامد و حذف کردم!

ترکیب عقده و حماقت

بعد از مدت ها بالاخره به یک یادداشت به اصطلاح تئوریک از حامیان کودتا برخوردم که متاسفانه تنها سبب سردرد و افسوس مضاعف می شود! تصور کنید یک نفر در انگلستان (کالج اسلامی لندن) نشسته و در سوگ وقوع رنسانس می نویسد: «در یک کلام، رنسانس یعنی قطع رابطه خداوند با انسان و دادن مسئولیت مدیریت انسان به هواهای نفسانیش». «لیبرالیسم» را «لاابالیگری مذهبی» و «تفکری الحادی و ضد خدایی» می خواند و در یک تحلیل تئوریک از چنین ادبیاتی استفاده می کند: «بنانهادن حکومتی براساس شریعت و با انتخاب مردم؛ خاری بود بر چشم لیبرال دموکراسی» و یا «این تفکر جدید و بزک کرده ولی در باطن خباثت آمیز آنقدر شایع شد که حتی مومنین را نیز تحت تاثیر قرار داد».


من گمان می کنم رد پای چگونگی پیدایش چنین پدیده های شگفت انگیزی را در همین نوشته هم می توان یافت. نخست آنجا که می نویسد: «آیت الله مصباح هم سهم زیادی برای روشنگری در این زمینه داشت. ولی ایشان مظلومانه مورد هجوم همه جانبه ترور شخصیتی قرار گرفت»؛ معلوم می شود که در این «کالج اسلامی لندن» چه کسانی و بر پایه چه تفکراتی مشغول تربیت نیرو و گسترش اسلام هستند. دومین نشانه که من مدت ها است به آن باور دارم ترکیبی از سرخوردگی های عاطفی، عقده های جنسی و در نهایت احساس تحقیر اجتماعی است. بخوانید: «این طبقه نورسیده (بورژوازی ایرانی) در قسمتهای اعیان نشین شهرها و یا برجها ساکن شدند. تا آنجا که حتی بعضی از برجهای 5 ستاره در انتخاب خریداران آپارتمانهای خود دقت می کردند که حتما افرادی بی قید باشند. برخی از این برجها با داشتن تمام امکانات رفاهی و اتصال به ماهواره های غربی فضای زندگی ساکنین آنها را تبدیل به فضای زندگی در کشورهای اروپایی آنهم از نوع بی بند و بار کرده است. بی حجابی، مشروبات الکلی، پارتیهای شبانه با روانگردانها و روابط نامشروع از ویژگیهای بعضی از این برجهاست» و جالب تر از این نمونه، یکی از پیشنهادات هشت گانه برای «تطهیر جامعه از فکر و اندیشه لیبرال دمکراسی»: «6- باید فکری برای جزایر انسانی منحرف در داخل کشور شود. مثلا بعضی از برجها که تبدیل به یک واحد یکپارچه زندگی به سبک غربی آن هم بصورت مستهجن شده اند».

پی نوشت:
جدی جدی کسی پیدا نمی شه به این بابا بگه اگه اینقدر از دست غرب ناراحتی، خبرمرگت، پاشو بردگرد مملکت خودت؟!

۱۰/۲۷/۱۳۸۸

عروسک های دماغ دراز

«...اگنس غذای ساده ای سفارش داد و به بررسی عروسکی که وسط میز بود پرداخت. یک مجسمه کوچک کائوچویی که محصولی را تبلیغ می کرد. هیکل خیلی بزرگی داشت با پاهایی کوتاه و یک دماغ مهیب که تا سر نافش می رسید... (اگنس) مجسم کرد که کسی این پیکره را زنده کند. وقتی این مجسمه صاحب روح شود، اگر کسی دماغ کائوچویی سبزش را بپیچاند، مثل کاری که اگنس می کرد، به احتمال بسیار زیاد درد شدیدی احساس خواهد کرد. به سرعت یاد خواهد گرفت که از مردم بترسد زیرا همه می خواهند با دماغش بازی کنند و زندگی اش به صورت ترس و رنجی دایمی درخواهد آمد. آیا مجسمه برای خالقش احترامی مقدس قایل خواهد شد؟ آیا به خاطر زندگی اش از او تشکر خواهد کرد؟ آیا در برابرش دعا خواهد خواند؟...».


جاودانگی – میلان کوندرا – بخش پنجم: «اتفاق»

تفاوت روشنفکر و سیاست مدار

من به سیاست ورزی سیاستمداران اعتقاد دارم. من باور دارم که سیاست ورزی به معنای سنجیدن مداوم ظروف زمانی و مکانی است. سیاست مدار باید همواره شرایط جامعه خود و ظرفیت های تغییر در آن را بشناسد و بنابر چنین ملاک هایی تصمیم گیری کند. آرمان گرایی و مطلق انگاری در سیاست جایی ندارد و حتی می تواند به «حماقت» یا «جنایت» ختم شود.


این توضیحات را نوشتم تا یک ابهام در مورد یادداشت «آژیر قرمز ممتد» را روشن کنم. دوستی به درستی یادآوری کرده بود که آزادی بیان و بیان اعتقادات و باورها بدون در نظر گرفتن مصلحت سنجی از ویژگی های روشنفکران است و نه سیاستمداران. با این نظر کاملا موافقم و در همان یادداشت هم چنین منظوری داشتم؛ مشکل اینجا است که باز هم به تعبیر همان دوست ناشناس، جناب اکبر گنجی تصمیم گرفته اند همزمان هم نقش یک روشنفکر مذهبی را ایفا کنند و هم یک رهبر سیاسی! در صورتی که چنین نگاهی به مسئله داشته باشیم، آنگاه من نیز ناچار می شوم به مانند بسیاری دیگر اعتراف کنم «در برهه زمانی کنونی سخنان آقای گنجی (در قامت کسی که قصد سیاست ورزی دارد) سنجیده نبودند».

سرانجام جنبش ما - بخش هشتم - ما هنوز بی شماریم

بیانیه شماره 11 را به یاد می آورید؟ آنجا که میرحسین برای اولین بار از «چه باید کرد؟» نام برد و بر لزوم تشکیل «هسته های اجتماعی» سخن گفت. همه ما می دانیم که جنبش سبز بر پایه همین هسته های کوچک شکل گرفت و رهبری واقعی را همین هسته ها بر عهده داشتند. شبکه ارتباطی گسترده ای که حتی اگر از ساده ترین و متعارف ترین رسانه های ارتباط جمعی نیز محروم شود باز هم ارتباط میان اجزای جنبش را محقق می سازد و انسجام آن را حفظ می کند؛ هرقدر که بیشتر می گذرد بیشتر به مهندس حق می دهم که انگشت خود را بر روی این نقطه قوت جنبش گذاشت.


جامعه ما برای چند سالی در یک خواب زمستانی فرو رفته بود؛ پیروزی غافل گیر کننده محمود احمدی نژاد در انتخابات سال 84 همه را شوکه کرد و تا از این شگفتی بیرون بیاییم دیگر از جامعه چیزی باقی نمانده بود. شور و شوق و توان و انرژیمان شعله های لرزانی شده بود مدفون در زیر خاکستر ملال و ناامیدی. میرحسین و یارانش برای زدودن این غبار دلمردگی از جامعه ما راه دشواری را پیمودند. اما زمانی که این شعله های لرزان دوباره زبانه گرفتند، آنگاه که دست های جدا مانده مان دوباره یکدیگر را یافتند دیگر هیچ کس و هیچ چیز را یارای ایستادگی در برابر ما نبود؛ دیگر حتی به رهبر و واسط و محرک هم نیاز نداشتیم؛ ما ذخیره بی پایانی از اندوخته های چندین نسل بودیم که همه را یک جا به کار بستیم، ما خودمان رهبر و رهرو بودیم و این کلید طلایی موفقیت های جنبش سبز بود.


در یادداشت «فراموش کرده ایم» مدعی شدم که بسیاری از شعارهایی که جنبش سبز حول آنها شکل گرفت به دست فراموشی سپرده شده است. شعارهایی که کارگر و کارفرما، کشاورز و کارمند، دانش جو و معلم، زن و مرد، پیر و جوان را گرد خود جمع می کرد. باز هم تکرار می کنم که به گمان من مدت ها است که بسیاری از شعارها و خواسته های جنبش سبز زیر سایه سنگین «دموکراسی خواهی» و «عدالت طلبی» (از نوع سیاسی آن) کم رنگ شده اند. هرچند که طبقه روشنفکر و تحصیل کرده به خوبی قادر به تشخیص این حقیقت است که حل مشکلات اقتصادی نیز در گرو حل مشکلات سیاسی و برپایی یک دموکراسی واقعی است*، با این حال من گمان می کنم که این کفایت نمی کند. برای بسیاری از بخش های جامعه باید صریح و شفاف سخن گفت. باید «دموکراسی» را به «نان شب» ترجمه کرد. باید از فقر سخن گفت، از بیکاری، از بیمه های اجتماعی، هزینه های درمانی، یارانه های دود شده و تورم و گرانی جایگزین شده. باز هم باید از اعتیاد بگوییم تا اشک های آن مادر داغ دیده بی پاسخ نماند، باز هم از آب آشامیدنی خرم شهر بگوییم، باز هم از «رانندگان جاده ای» سخن بگوییم که آینده ای پیش روی خود نمی بینند و باز هم باید سرنوشت را از سر بنویسیم.


من باور دارم شرایط پس از کودتا به هیچ وجه امکان ارتباط مداوم رهبران معنوی جنبش با مردم را ایجاد نمی کند، در معدود ارتباط هایی نیز که توسط یک سخنرانی و یا بیانیه برقرار می شود فرصت بازگشت به این دست از دغدغه ها و مطالبات نیست. اما آیا این به معنای پایان امکان برقراری ارتباط با جامعه است؟ آیا هسته های سبز ما از هم پاشیده اند؟ آیا ارتباط میان این زنجیرهای در هم تنیده پاره شده است؟ آیا ما دیگر بی شمار نیستیم؟


من گمان می کنم فضای کلی حاکم بر کشور با دور شدن از جو ملتهب و درگیری های خشن ماه های ابتدایی کودتا مستعد برقراری دوباره ارتباط با جنبش سبز است. فشارهای اقتصادی روز به روز در حال افزایش است. دولت از پرداخت دست مزد کارگران خود عاجز مانده و حتی اساسی ترین وعده ها و شعارهای خود، نظیر سهام عدالت را نیز به حالت تعطیل درآورده است. موجی از رکود و بیکاری کشور را فرا گرفته؛ از تولید ملی دیگر حتی نامی هم باقی نمانده است. حذف یارانه ها نزدیک شدن موج جدیدی از تورم کمر شکن را هشدار می دهد و خط فقر به صورتی روزافزون بخش های بیشتری از جامعه را به کام خود می کشد. در چنین شرایطی جنبش باید بار دیگر نیروی پنهان و توان شگفت انگیز هسته های سبز خود را به کار بگیرد تا برنامه ها و شعارهای انتخاباتی را دوباره در خاطره ها زنده کند. برای رهبران معنوی جنبش چنین امکانی وجود ندارد، اما مگر نه اینکه هرکدام از ما خود یکی از رهبران جنبش هستیم؟


من گمان می کنم معادلات سیاسی تا مدت ها (دست کم تا 22 بهمن) بدون هیچ گونه دخالتی از جانب بدنه جنبش سبز به سود ما پیش خواهد رفت. مناظره های انتخاباتی بدون نیاز به حضور و یا اعلام موضع ما تاثیر خود را در جامعه خواهد گذاشت و درگیری های اردوگاه اصولگرایان روز به روز شکاف های درونی حاکمیت را افزایش خواهند داد. در چنین شرایطی بهتر است ما به جای درگیر شدن بی دلیل در فضای سیاسی، بار دیگر به عمق جامعه نفوذ کنیم و از فرصت پدید آمده نهایت بهره را ببریم. من باور دارم که اولا بدنه مجروح و زخم خورده جنبش به چنین ترمیمی نیازمند است و در ثانی، اگر از این فرصت به درستی بهره ببریم، می توانیم خیلی زود و با قدرتی دو چندان به عرصه منازعات باز گردیم. پس نباید فرصت را از دست داد؛ باید تمامی شبکه ارتباطی جنبش را به کار گرفت؛ از هر فرصتی که در اختیار داریم برای گفت و گو با چهره های جدید استفاده کنیم؛ بحث ها را به زمینه های جدید بکشانیم. از توقف در بحث های تکراری تقلب در انتخابات و حتی بدرفتاری با مردم و زندانیان بگذریم. از انتقاد تنها بپرهیزیم و به ترویج راه کارهای ایجابی بپردازیم. از راه های بهتری که برای اداره امور اقتصادی می شناسیم سخن بگویی و جنبش سبز را روز به روز بیشتر و بیشتر گسترش دهیم.


پی نوشت:

* دکتر اطاعت به خوبی در جریان مناظره با زاکانی به این نکته اشاره کرد.

۱۰/۲۶/۱۳۸۸

تولد یک نهاد سکولار

حتی افراطی ترین جریانات مذهبی داخل کشور نیز نمی توانند منکر وجود بخش های سکولار* در جامعه ایرانی باشند؛ با این حال این جامعه دست کم برای سه دهه است که از یک نهاد مستقل و منسجم سکولار بی بهره است. جای خالی چنین نهادی همواره می توانست احساس شود، با این حال از زمان شکل گیری جنبش سبز و ورود آن به مبارزات پس از کودتا این نیاز به صورت روزافزون قوت گرفت.


چهره های اصلاح طلب حکومتی و یا دگراندیشان مذهبی که طی سی سال گذشته به مرور از قطار جمهوری اسلامی به بیرون پرتاب شده اند در فضای سیاسی و حتی اجتماعی کشور ما کاملا شناخته شده و نام آشنا هستند. علاوه بر این، سال ها حضور در عرصه سیاسی و اجتماعی کشور این نیروها را با تجربه، کارآزموده و آب دیده کرده است. همه این عوامل دست به دست هم داده تا این گروه بتوانند خیلی زود هسته های فکری و حتی عملیاتی خود را در جنبش سبز تشکیل دهند که صدور بیانیه 5 نفری نمونه بارز آن به حساب می آید. این گروه با اتکا به همین پشتوانه ها بسیار سریع توانستند رهبری بخش های عمده ای از جنبش سبز را در اختیار بگیرند و کمک های شایانی نیز به پیشرفت این جنبش (البته از جاده مورد انتظار خود) برسانند.


در طرف مقابل، جریان سکولار کشور، نه تنها هیچ چهره شاخصی برای عرضه ندارد، بلکه از آب دیدگی ناشی از عملگرایی نیز به دور بوده است. این جریان طی سه دهه گذشته نیز بیشترین توان خود را صرف درگیری های تئوریک بر سر «لیبرالیسم» یا «سوسیالیسم» کرده است. جدالی که تداوم آن را تنها در فضای انتزاعی خارج از واقعیت کشور می توان متصور بود. با این حال همین جدال ها سبب شده است تا چهره های سکولار هیچ گاه نتوانند بر سر خواسته مشترکی گرد آیند و معدود نیروهای خود را جمع آوری کنند. طبیعتا همین ضعف ها سبب شده است تا جریان سکولار (که می توان مدعی شد به صورت کامل به جنبش سبز پیوسته و بخش قابل توجهی از این جریان را تشکیل داده است) نتواند هیچ گاه به سهم و اندازه خود در پیشرفت جنبش ایفای نقش کند و عرصه را تا حد بسیاری به رقبای مذهبی خود واگذار کرده است.


به تازگی بیانیه ای با عنوان «پشتیبانان سکولار حامی جنبش سبز» منتشر شده است که به نظر می رسد اولین گام برای یافتن پاسخی مناسب به نیاز تاریخی سکولارهای کشور باشد. هرچند از اولین بیانیه این جریان چنین به نظر می رسد که گردآورندگان آن همچنان تحت تاثیر سال ها سکوت و احساس ضعف در برابر جناح های مذهبی هستند، با این حال من گمان می کنم برداشتن چنین گامی را باید به فال نیک گرفت.


پی نوشت:
* یکی از تعابیر رایج در کشور ما برای واژه «سکولار» صرفا اعتقاد داشتن به جدایی دین از عرصه حکومت است. تعبیری که می تواند نسل جدید مدعیان «روشنفکری مذهبی» را نیز شامل شود. طبیعتا در این یادداشت منظور من از «سکولار» این تعبیر ویژه نیست.

درود بر نفهم تر از خودم

از اینکه نتوانم دشمنم را درک کنم دیوانه می شوم. همیشه تلاش کرده ام یا دشمن خود را درک کنم و یا دست کم برای رفتارش یک توجیه مناسب پیدا کنم. مثلا هیچ توجیه منطقی هم که برای ضرب و شتم وحشیانه یک پیرزن بی دفاع پیدا نمی شود، می توان گفت ضارب از بیماری های روانی و عقده های حقارتی رنج می برد. اما وقتی طرفداران احمدی نژاد را می بینم که برای خودش هورا می کشند اما علیه مشایی شعار می دهند دیگر سرم سوت می کشد! آخر اگر این دوستان گمان می کنند مشایی فرد گمراه و فاسدی است، باید قبول کنند که احمدی نژاد هم چنین فردی است؛ اما اگر تصور می کنند که فساد و گمراهی مشایی حقیقتی است که آنها فهمیده اند اما احمدی نژاد ساده لوح قادر به درک آن نیست، دیگر من نمی دانم چه اصراری دارند که یک نفر «نفهم تر» از خود را رییس جمهور کنند؟!

آژیر ممتد قرمز

به تازگی اکبرگنجی در گفت و گو با بی.بی.سی برداشت های جدید خود را از دین اسلام به زبان آورده است. برداشت هایی که هرچند در تاریخ 1400 ساله پیدایش اسلام نکات جدیدی محسوب نمی شوند، اما به نظر می رسد تکرار آنها از زبان اکبرگنجی برای بسیاری اهمیت ویژه ای پیدا کرده است. کیهان و البته صدا و سیما جزو این دسته هستند که بلافاصله اظهارات گنجی را با تفاسیر خاص خود پوشش دادند تا بار دیگر بر اتهاماتی نظیر «ارتداد سبزها» تاکید کنند. این اظهارات گنجی و واکنش حامیان کودتا طی یکی دو روز گذشته موضوع گفت و گو و مجادله با برخی از دوستان شده است که به صورت خلاصه اعتقاد دارند «در این برهه خاص طرح چنین مسایلی به مصلحت نیست».


من هیچ قضاوتی در مورد سخنان آقای گنجی ندارم؛ اما به خوبی می دانم که کشور ما برای بیش از یک قرن است که «در این برهه خاص» قرار دارد! از همان دوران مشروطه خواهی امثال آخوندزاده و بعدتر تقی زاده مسایلی را مطرح کردند که بجز مذهبیون، انتقاد روشنفکران سکولار را هم به دنبال داشت. استدلال این گروه معترض خیلی آشنا بود: «در این برهه خاص» نباید عقاید مذهبی مردم را به چالش کشید. کسروی، هدایت، دشتی و بسیاری دیگر قربانی همین برهه های خاص زمانی شدند؛ برهه هایی که گویی به مصداق یک آژیر ممتد قرمز قصد پایانی ندارند. برای من نه شخص اکبر گنجی اهمیتی دارد و نه دانسته های پیش پا افتاده ای که از یافتنشان اینچنین شگفت زده شده است؛ من تنها نگران آزادی بیانی هستم که گویا خودمان هم چندان باوری به حقانیتش نداریم؛ اگر آزادی بیان تنها در شرایط خاص زمانی و مکانی مطلوب است، من اصلا چنین مطلوب معلولی را نمی خواهم.

۱۰/۲۵/۱۳۸۸

یک دنیا عایدی بدون هزینه

هیچ کدام از مناظره های روزهای اخیر را به صورت کامل ندیدم؛ اما از واکنش هایی که در اطرافیان مشاهده کردم به نظرم رسید که صدا و سیمای گرامی باز هم شور و حالی مشابه روزهای پیش از انتخابات را در جامعه به وجود آورده است. از فعالانی که مدام در فضای مجازی جست و جو می کنند سخن نمی گویم؛ از آنان که جدیدترین اخبار را از پس دیوارهای سنگین فیلتر و سانسور به دست می آورند حرف نمی زنم؛ من از همکاران و دوستان و خویشانی حرف می زنم که بجز سریال «ویکتوریا»، بیشتر وقت خود را صرف سریال های تلویزون می کنند.


چند روزی می شود که دیگر آغازگر یک بحث کسالت بار و تکراری سیاسی در میان اطرافیانم نیستم؛ دوباره فضای جامعه سیاسی شده است و باز هم قطار سنگین توده مردم در حال شتاب گیری است. من نمی دانم با چه هدفی و به پیشنهاد چه کسانی این مناظره ها برگزار می شود؛ اما تردید ندارم که ماحصل آنها چیزی نیست به جز یک دنیا عایدی برای جنبش سبز که بدون صرف هیچ گونه هزینه ای به دست آمده اند. این بازی هرچه که باشد برای ما برد-برد است.

سرانجام جنبش ما - بخش هفتم - فراموش کرده ایم

میرحسین موسوی نامزدی خود برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری دهم را در «مسجدی» واقع در خیابان محله «نازی آباد» اعلام کرد. حتی دقت در همین انتخاب مکان به خوبی می تواند استراتژی وی را برای پیروزی در انتخابات مشخص کند. موسوی آمده بود تا پیش از هر چیز احمدی نژاد را خلع سلاح کند. او نمی خواست اجازه دهد تا احمدی نژاد بار دیگر با دامن زدن به جنگ «فقیر» و «غنی» در قدرت باقی بماند. رییس دولت نهم بارها نشان داده بود هیچ ابایی ندارد که برای حفظ قدرت اقشار مختلف جامعه را علیه یکدیگر تحریک کند، پس موسوی برای شکست دادن او باید پیش از هرچیز یک پیوند و اتحاد میان این اقشار پایینی و بالایی جامعه پدید می آورد.

سخنرانی در «مسجد نازی آباد» یعنی مخاطب قرار دادن طیف سنتی، مذهبی و البته پایین دست جامعه؛ یا به تعبیر دیگر، یعنی حمله به اردوگاهی که احمدی نژاد آن را قلمرو اختصاصی خود تصور می کرد. با این حال این اقدام به تنهایی نمی توانست به یکپارچگی جامعه و اتحاد برای حمایت از موسوی منجر شود؛ پس سیدمحمد خاتمی وارد میدان می شود تا دوش به دوش زهرا رهنورد بار دیگر از پایگاه سنتی اصلاح طلبان طلب یاری کنند: روشنفکران، تحصیل کردگان؛ دانشگاهیان و اقشار مرفه تر اجتماع که به خوبی به سیدخندان اعتماد داشتند. کنار هم قرار گرفتن خاتمی و موسوی، با تقسیم کار ویژه ای که انجام داده بودند به مرور پیوند میان اقشار جامعه را سبب شد، تا آنجا که دیگر موسوی رییس جمهور اصلاح طلبان و یا اقشار سنتی نبود؛ موسوی نامزد مورد حمایت طبقه های مرفه و یا ضعیف اجتماع نبود؛ موسوی نقطه توافق همه اقشار جامعه شد که برای حمایت از او راه پیمایی های میلیونی به راه می انداختند و دوش به دوش هم، هر یک با شعارها و شیوه های مورد قبول خود حمایشان را از او نشان می دادند.

البته باید دقت داشت که مسئله تنها چند حرکت نمادین، مانند سخنرانی در مسجد نازی آباد یا سخنرانی خاتمی در جمع جوانان نبود؛ بلکه در تمام طول دوران انتخابات تک تک سخنرانی ها و اظهار نظرهای موسوی حساب شده بود و به این مسایل دقت داشت. موسوی مدام تاکید می کرد که «سرنوشت ایران فقر نیست». او مدام از افزایش نرخ تورم، گرانی کمر شکن، پایین بودن درآمد مردم و بیکاری سخن می گفت و در عین حال بر قانون گرایی، پرهیز از خرافه پرستی و تشکیل دولت رمالی، حمایت از آزادی بیان، فعالیت احزاب و تلاش برای تحقق برابری های جنسیتی سخن می گفت.

در جریان مناظره های انتخاباتی نیز موسوی در مناظره با احمدی نژاد و کروبی بیشتر تمرکز خود را بر نقد شرایط فعلی متمرکز کرد؛ اما زمانی که در برابر محسن رضایی قرار گرفت به خوبی به طرح برنامه های اقتصادی خود پرداخت و تشریح کرد که چگونه قصد دارد بدون قطع یارانه ها، به بهینه سازی مصرف در داخل کشور بپردازد و از تولید کنندگان داخلی حمایت کند. همه این موارد را از این رو بازگویی و مرور می کنم تا همه به خاطر بیاوریم چه مسیری طی شد که پیر و جوان، زن و مرد، فقیر و غنی، کارگر و کارفرما برای حمایت از موسوی بسیج شدند و جنبش سبز را پدید آوردند. اما حالا باید از خود بپرسیم آیا جنبش سبز ما همچنان از جذابیت های اولیه خود برخوردار است؟

پیش از این بارها تاکید کرده ام که از نگاه من پنج پیشنهادی مهندس موسوی در بیانیه 17 بسیار خردمندانه طراحی شده اند و شاید هیچ راه کاری بهتر از این پنج خواسته امکان طرح در شرایط فعلی را نداشت. با این حال باید به این حقیقت هم دقت کنیم که از نگاه یک کارگر بیکار شده، کدام یک از این پنج پیشنهاد می تواند به سود او تمام شود؟ یک تولید کننده ورشکسته به کدام یک از این پنج خواسته باید امیدوار باشد؟ چرا اقشار سنتی و یا زیر متوسط شهری باید برای تحقق این پنج خواسته هزینه ای پرداخت؟ چند درصد آنانی که به مهندس موسوی رای دادند و نطفه اولیه جنبش سبز را بستند با چنین راهکارهایی احساس یک دلی می کنند؟

من گمان می کنم جنبش سبز دو نقطه قوت مهم خود را از دست داده است. اولی تقسیم کاری بود که به قصد جلب نظر اقشار مختلف مردم انجام می شد. این روزها تمام چهره های باقی مانده از رهبران جنبش سبز تنها حاکمیت را خطاب قرار می دهند و تنها در خواسته هایی نظیر احترام به قانون، آزادی زندانیان و در بالاترین حالت مجازات متخلفان محدود شده اند. دومین نقطه قوت بیان دغدغه های اقشار مختلف مردم به عنوان شعارها و مطالبات واقعی است. اگر بخش عمده ای از زنان کشور با قوانین تبعیض آمیز مشکل داشتند این مسئله بلافاصله به یک شعار بدل می شد. اگر بخش عمده ای از جامعه زیر بار گرانی روز افزون کمر خم کرده بود این مسئله هر روز باید مورد تاکید قرار می گرفت. اما این روزها دیگر تمام دغدغه های مردم مورد توجه چهره های شاخص جنبش سبز قرار ندارد. دیگر کسی سنگ کارگر بیکار شده را به سینه نمی زند. کسی از نابودی تولید ملی سخن نمی گوید. دیگر کسی از مسافرتش به شالیزارهای شمال خاطره تعریف نمی کند؛ کسی برای آذری زبان ها پیام آذری نمی فرستد؛ کسی برای احقاق حقوق اقلیت های قومی و مذهبی وعده نمی دهد و ...

این روزها شعارهایی که از جانب رهبران جنبش سبز داده می شود بسیار محدود شده اند؛ چطور می توان انتظار داشت که مخاطبان و حامیان این شعارها محدود نشوند؟

۱۰/۲۴/۱۳۸۸

بابا - 3

تلویزیون صدای آمریکا یک استاد ایرانی مقیم آمریکا را دعوت کرده بود. کارشناس گرامی وسط صحبت ها یک جا اشاره کرد «...من گمان می کنم اینگونه اظهارات حکومت ایران یا بخشی از پروپاگاندای سیستم است...». مامان با تعجب پرسید «این چی میگه؟ چرا یک جوری حرف نمی زنه که مردم بفهمن؟ این پروپگنی دیگه چیه؟» قبل از اینکه من جواب بدهم بابا پیش دستی می کند: «پروپاگنی نه؛ پوپولی؛ پوپولی یعنی هوچی؛ همین احمدی نژاد دیگه».

۱۰/۲۳/۱۳۸۸

وداع «دیوانگان» با تیاتر

به دلایلی انتشار یادداشت در مورد نمایش را در این وبلاگ متوقف کردم؛ فعلا یادداشت های خودم از نمایش هایی را که می بینم در اختیار سایت هم میهن قرار می دهم تا سر فرصت یک وبلاگ ویژه برای آنها دست و پا کنم. آخرین یادداشت ها را در مورد نمایش های «سوگ سیاوش» و «من حرفی ندارم؛ دنبالش رو نگیر» نوشته بودم که در سایت هم میهن می توانید آنها را مشاهده کنید.

سرانجام جنبش ما – بخش ششم – اشتباه در تخمین نیرو

به یاد دارم که پس از شکست در انتخابات سال 84، حزب مشارکت در یک نقد از خود به درستی اشاره کرد که «ما نتوانستیم دموکراسی را به نان شب ترجمه کنیم». از نگاه من این همان ضعفی است که در جنبش سبز نیز به وضوح مشاهده می شود و برای درک بهتر آن باید به فضای انتخاباتی پیش از انتخابات بازگشت. اما پیش از آنکه به بازخوانی وقایع پیش از انتخابات و شکل گیری جنبش سبز بپردازیم باید اطمینان داشته باشیم که در «ریزش نیرو» و «تضعیف» جنبش سبز توافق داریم. به بیان دیگر تلاش من تنها زمانی معنا پیدا می کنم که مخاطب این نوشته نیز به مانند من بپذیرد که جنبش سبز نه تنها بسیار ضعیف تر و ضربه پذیرتر از آن چیزی است که تا کنون نشان داده، بلکه حتی روز به روز نیز ضعیف تر می شود. این ضعیف تر شدن به هیچ وجه به این معنا نیست که بخش هایی از جنبش سبز به سلامت انتخابات دهم اعتقاد پیدا کرده و یا مشروعیت حاکمیت فعلی را به رسمیت می شناسند؛ بلکه تنها به این معنی است که ادامه روند اعتراضات کنونی هر روز از روند عادی زندگی افراد فاصله بیشتری می گیرد؛ هزینه های ادامه فعالیت مدام افزایش پیدا می کند و همه اینها به این معنی است که در این جنگ فرسایشی، جنبش سبز ناچار است برای ادامه مسیر اعتراضات خود روز به روز از توده مردم جدا شده و به مبارزان حرفه ای تکیه کند!


در این میان، همان گونه که پیش از این هم نوشتم، من باور دارم که چند اتفاق سبب شد تا این ریزش نیرو از چشم ها پنهان شود و همه را به اشتباه بیندازد. بزرگترین این اتفاقات درگذشت آقای منتظری بود؛ به دنبال فوت ایشان جمعیتی میلیونی، از گوشه و کنار کشور در شهر قم گرد آمدند و درست در پایتخت قدرت و مشروعیت نظام ولایی، رهبری این نظام را به چالش کشیدند. بلافاصله نیز وقایع مشابهی در شهرهای اصفهان، نجف آباد و حتی زنجان رخ داد. همه این وقایع این تصور اشتباه را پدید آورد که جنبش روز به روز در حال گسترش است و حتی پای شهرهای دیگر نیز به مبارزات کشیده شده است. این در حالی است که از نگاه من، درگذشت آقای منتظری در هر زمان دیگری نیز رخ می داد، بدون هیچ ارتباطی به جنبش سبز، جمعیتی میلیونی در قم گرد هم می آمدند و اتفاقا باز هم رهبری نظام را به چالش می کشیدند! هرچند باید پذیرفت همزمانی با جنبش سبز این اعتراضات را تشدید کرد.


تنها هفت روز پس از این روی داد نیز، در حالی که از یک سو تجمع قم انرژی ذخیره ای را به صورت یک شوک به جنبش تزریق کرده بود و از سوی دیگر هم زمانی هفتمین روز درگذشت منتظری با روز عاشورا بهانه مناسبی به دست فعالان جنبش داد بود، بار دیگر یک تجمع گسترده و این بار خشونت بار در روز عاشورا شکل گرفت. تجمعی که از نگاه من به هیچ وجه نمی توان از آن نتیجه گرفت جنبش با همان شور و حالی که در هفته های ابتدایی پس از انتخابات شکل گرفته بود همچنان ادامه دارد. من گمان می کنم چنین اتفاقاتی در طول 6 ماه گذشته بارها رخ داده است؛ انتشار تصاویر شهادت یک هم وطن، اظهارات تحریک کننده یک مقام رسمی و ... هربار سبب شده تا یک واکنش مقطعی و احساسی شکل بگیرد و همچنان ریزش های نیرو از چشم فعالان جنبش پنهان بماند. اما اینکه این ریزش نیرو به چه دلیل شروع شد، چگونه گسترش یافت و یا چگونه می توان جلوی آن را گرفت، نیازمند بازگشت و مرور وقایع پیش از انتخابات است.

۱۰/۲۲/۱۳۸۸

سرانجام جنبش ما – بخش پنجم – پتانسیل هایی که به کار نگرفتیم

این پنجمین یادداشت من از سری یادداشت های «سرانجام جنبش ما» است. در یادداشت چهارم با عنوان «ما همچنان ضعیفیم» مدعی شدم که ما در تحلیل قدرت جنبش سبز دچار اشتباهاتی شده ایم که می تواند در آینده برایمان گران تمام شود. در این یادداشت ابتدا به بخش هایی که گمان می کنم باید به جنبش ملحق می شدند اما نشدند اشاره می کنم و در یادداشت بعدی تلاش می کنم که به دلایل بروز اشتباه در تخمین قدرت جنبش بپردازم.


پیش از این مدعی شدم که از نگاه من جنبش سبز در حال حاضر بر روی ستون جنبش دانشجویی سوار است و حرکت های کوچکتری نظیر آنچه «جنبش زنان» و یا «جنبش دموکراسی خواهی» و حتی «حقوق بشر» خوانده می شود نیز تلاش می کنند تا آن را یاری دهند، هرچند به هیچ وجه از وزنه قدرت تاثیرگذاری برخوردار نیستند*. اما در جامعه ما، هرچند هم که نهادهای مدنی ضعیف و کم سابقه باشند، با این حال نایاب یا بی تاثیر نیستند. من به سه نهاد حقوقی و یا دست کم حقیقی از این موارد اشاره می کنم که از نگاه من وزن بسیار سنگین و تعیین کننده ای در وقایع آینده کشور ایفا خواهند کرد، اما هنوز به جنبش سبز ملحق نشده اند و حتی این احتمال وجود دارد که از آن فاصله هم بگیرند.


اولین نهادهای مورد اشاره من، نهاد صنفی هستند. (از ترکیب نهادها و یا تشکیلات کارگری استفاده نمی کنم چرا که هم به مفهومی کلی تر اشاره دارم و هم گمان می کنم دوستان چپ ترکیب «فعالان کارگری» را بیش از حد دست مایه و تا حدودی دل زننده ساخته اند) بزرگترین نهاد صنفی کشور احتمالا تشکیلات فرهنگیان است که اتفاقا در دولت نهم با یک اقدام هماهنگ و مجموعه ای از اعتصابات و تحصن ها، دولت را وادار به عقب نشینی ساختند. نمونه های دیگری از این تشکیلات صنفی را می توان در سندیکای اتوبوس رانی و یا کارگران کارخانجات مختلف جست و جو کرد. هر کدام از این نهادها پیش از این توانسته اند به تنهایی و بدون حمایت بخش های دیگر جامعه، دست کم در یک مورد دولت را وادار به عقب نشینی کنند و قدرت انسجام خود را به رخ بکشند. هرچند من باور دارم که بزرگترین بخش فعالان چنین نهادهایی در انتخابات از یکی از دو نامزد اصلاح طلب حمایت کرده اند، اما تردیدی هم ندارم که در حال حاضر هیچ کدام از این نهادها به صورت سازمان دهی شده و منسجم در کنار جنبش سبز قرار نگرفته اند.


مجموعه دومی که من در ذهن دارم، یک نهاد صنفی و یا حقوقی نیست؛ بلکه بیشتر یک نهاد یا مجموعه حقیقی است. اقلیت های قومی که با مطالبات مشخص و غالبا مشترک خود، بیش از 30 سال است حاکمیت مرکزی کشور را به چالش کشیده اند در هیچ کجای جنبش سبز نقشی ایفا نکرده اند. به صورت مشخص تر می توان به هم وطنان کرد، بلوچ، ترکمن، عرب و حتی آذری اشاره کرد که هر یک طی سال های گذشته بارها برای مطالبات خود متحد شده و دست به اقدامات اعتراضی زده اند، اما هنوز به صورت سازمان دهی شده و هدفمند به کمک جنبش سبز نشتافته اند.


مجموعه سوم که شاید در ظاهر شباهت بسیاری به دومین مجموعه داشته باشد، اقلیت های مذهبی هستند. این اقلیت ها هرچند در موارد بسیاری با اقلیت های قومی منطبق می شوند، اما به دلیل داشتن سازمان دهی مشخص مذهبی از انسجام بیشتری برخوردار هستند؛ به این معنی که معمولا در میان هر یک از گروه های اقلیت مذهبی چهره های برجسته مذهبی وجود دارد که به نوعی نقش رهبری را بر عهده دارند و قادر به بسیج گسترده نیروهای خود هستند. (تجربه انتخابات سال 84 و نتایج حمایت مولوی عبدالحمید از دکتر معین را به یاد بیاورید)


از نگاه من، هر یک از سه گروهی که در بالا از آنها نام برده شد، چه به لحاظ کمی و چه به لحاظ کیفی از گستردگی و نفوذ بیشتری نسبت به جریانات فعلی جنبش سبز برخوردار هستند. این نکته را نیز نباید نادیده گرفت که مطالبات این گروه ها برای فعالانش بسیار حیاتی تر از مطالباتی نظیر «دموکراسی» یا «آزادی بیان» برای فعالان جنبش سبز است و همین امر سبب می شود تا مقاومت گروه های فوق به مراتب بیشتر و خدشه ناپذیرتر باشد. این گروه ها برای چندین دهه است که بدون هیچ گونه پیوندی با یکدیگر مشغول مبارزه برای کسب مطالبات خود هستند، اما درست در شرایطی که گمان می شد با پیدایش جنبش سبز این امکان تاریخی به وجود آمده که همه آنها زیر یک پرچم متحد شوند، به دلیل اشتباهات شکل گرفته در درون جنبش این اتفاق رخ نداد.


پی نوشت:

* البته گمان من بر این است که منظور از جنبش سبز، جمعیت چند میلیون نفری حاضر در راه پیمایی 25 خرداد نیست، بلکه فعالانی هستند که پس از شش ماه همچنان تمرکز اصلی خود را بر روی پیشبرد جنبش قرار داده و مصرانه آن را پی گیری می کنند. به عبارت دیگر من یک «اکثریت خاموش» را «جنبش» خطاب نمی کنم.

اینجا انسان بی معنی است

هنوز خیلی زود است که در این کشور «آدمی» معنای خودش را پیدا کند؛ اینجا «انسان» واژه ای تهی از معنا است که برای درک شدن نیازمند محتوا است؛ اینجا وقتی کسی می میرد بی اهمیت ترین موضوع این است که «یک انسان جانش را از دست داد». اینجا ارزش آن است که «هوادار میرحسین» به انسان می دهد و یا «وفادار به ولایت». اینجا سر جنازه بیشتر دعوا می شود تا بر سر انسان.


پی نوشت:

آنان تو را مرده می خواهند تا بگویند او از ما بود و برای ما مرد.

یاد باد آنچه به من گفت استاد

سال اول راهنمایی بود؛ کلاس 5/1 با چهارکلاس دیگر سال اولی ها فرق می کرد؛ تمام معلم هایش هم فرق می کردند و «آقای ایوبی» را فقط ما داشتیم. من عاشق ادبیات بودم و از آن بیشتر عاشق نوشتن و سرودن؛ هر زنگ انشا که می شد هزار شلنگ تخته می انداختم که شاه کارم را بخوانم، اما نتیجه تقریبا همیشه یکجور بود: «کلی گویی می کنی آقا؛ کلی گویی می کنی!» یک بار هم نشد که محض نمونه آقای ایوبی از انشای من تعریف کند. سال سوم دوباره به آقای ایوبی رسیدیم؛ یک بار شعر «عقاب» ناتل خانلری را خواند و از ما خواست هرکس هرچه فهمید بنویسد؛ درک ما از شعر چنگی به دلش نزد؛ یک بار دیگر خواست به انتخاب خود چیزی را نقد کنیم؛ یک شعر، یک کتاب و یا حتی یک فیلم؛ سر نقد «زمستان» اخوان ثالث دعوایمان شد! من می گفتم «نفس کز گرم گاه سینه می آید برون» نشانه ای برای فرزندان است و او قبول نداشت؛ «ثلث دوم» قرار شد یک شعر انتخاب کنیم تا به انتخاب شعرمان نمره بدهد؛ نوبت من که شد خواستم از «بوی جوی مولیان» نام ببرم که حرفم را با اشاره دست قطع کرد و سرش را چرخاند؛ هروقت حالش از «حماقت بی حد» به هم می خورد اینکار را می کرد! دست آخر دیدم این روال فایده ندارد؛ خودم دست به کار شدم و یک غزل پنج بیتی نوشتم؛ راستش آنقدر خاطره بد داشتم که جرات نمی کردم شعر را تحویلش بدهم؛ زنگ تفریح و به واسطه یکی از مشاوران مدرسه برایش فرستادم؛ زنگ که خورد سر کلاس صدایم زد؛ دل توی دلم نبود اما دیدم که نمی تواند خنده رضایتش را پنهان کند، گفت «پسر جان؛ ما این همه گفتیم غزل باید دست کم شش بیت باشد تو نشنیدی؟» بعد شعر را یکی دوبار دیگر خواند و سرش را عقب و جلو کرد؛ دست آخر یک 20 ناقابل جلوی اسمم نوشت. چقدر سخت بود، اما ایوبی بالاخره توانست به هر ضرب و زوری که بود «خلاقیت» و فرار از تقلید را به ما یاد بدهد. باورم نمی شود که دیگر نیست...

۱۰/۲۱/۱۳۸۸

پاسخ شفاف و به موقع کروبی

پس از بیانیه 17 مهندس موسوی، سرانجام نوبت به مهدی کروبی رسید تا با صدور نامه ای سرگشاده 5 پیشنهاد خود برای خروج از بحران را ارایه کند. من گمان می کنم بار اصلی نامه کروبی بر روی محتوای آن نیست؛ بلکه اهمیت آن در زمان انتشار این نامه است. پس از انتشار بیانیه 17 مهندس موسوی و اقدامات برخی از اصولگرایان سنتی برای میانجی گری، شاید همه در انتظار واکنش آقای خامنه ای بودند تا نسبت به اولین نشانه های مذاکره ابراز تمایل کند؛ با این حال به نظر من سخنرانی آقای خامنه ای تحت تاثیر آمار اغراق آمیز تظاهرات حامیان نظام در روز چهارشنبه قرار گرفته و کاملا ناامید کننده بود؛ بدین معنا که ایشان و حامیان افراطی دولت همچنان بر سیاست خشونت و قاطعیت برای به عقب راندن مخالفان تاکید دارند. درست در چنین شرایطی بود که مهدی کروبی نیز پاسخ مناسبی از سوی اردوگاه سبز برای حاکمیت ارسال کرد. پاسخی که در بند اولیه آن، نسبت به خواسته های مهندس موسوی یک گام به جلو برداشته و خواستار «اعتراف و توبه ظالمان» شده است؛ این شاید هشداری کاملا جدی به شخص اول نظام بود که بار دیگر تاکید می کرد «خواسته های مطرح شده از جانب مهندس موسوی کف مطالبات مردمی است و هیچ کس قصد ندارد حتی یک گام از این مطالبات به عقب بنشیند».

سرانجام جنبش ما – بخش چهارم – ما همچنان ضعیفیم

در یادداشت «به حق حیات نیاز داریم» مدعی شدم نهادهای مدنی و اجتماعی جنبش سبز قادر به اداره کلیت جامعه نیستند و همچنان برای بازسازی یک حکومت متلاشی شده ضعیف و ناآماده اند. اینجا ضمن آنکه مطلب پیشین را کمی گسترش داده و مدعی می شوم «نهادهای مدنی و اجتماعی جنبش سبز حتی قادر به مبارزه طولانی مدت و اعمال فشار مناسب به حاکمیت هم نیستند» تلاش می کنم ادعاهای خود را مشخص تر مطرح کنم.


از نگاه من از میان معدود نهادهای مدنی که غالبا در دوران اصلاحات به وجود آمده و یا رشد یافتند، تنها دو مرجع قابل ذکر تا کنون به جنبش سبز پیوسته اند. اولی جنبش دانشجویی و دیگری جنبش زنان. البته اگر مجموعه ای از روشنفکران، فعالان سیاسی و روزنامه نگاران را هم در کنار این دو مجموعه قرار دهیم، می توانیم کلیت آنها را زیر عنوان فعالان «آزادی خواه» و یا «دموکراسی طلب» جمع بندی کنیم که من اینجا از این ترکیب استفاده نمی کنم.


در توصیف اقداماتی که فعالان حقوق زنان طی سال های گذشته انجام داده و یا می دهند متاسفانه باید گفت تنها خود این گروه هستند که می توانند از اصطلاح «جنبش» استفاده کنند. از نگاه من فعالیت علیه تبعیض های حقیقی و حقوقی علیه زنان در کشور ما هیچ گاه نه از لحاظ کمی و نه از لحاظ کیفی به یک «جنبش» بدل نشد. متاسفانه هرچند بسیاری از فعالان زنان از درک و شناخت بالا و کم نظیری از مشکلات زنان و شرایط جامعه ما برخوردار بودند*، اما کلیت این جریان هیچ گاه نتوانست توده زنان ایرانی را با خود همراه سازد که البته جای نقد آن در این یادداشت نیست. در نهایت هم کار به جایی رسید که مجموعه آنچیزی که فعالان حقوق زنان خوانده می شدند به حدی رشد کردند که نظام هر گاه اراده کند می تواند تمامی اعضایشان را در یک اتوبوس بازداشت کند!


اما در مورد جنبش دانشجویی چه از نظر کیفی و چه از نظر کمی با یک پدیده کاملا متفاوت مواجه هستیم، به نوعی که هر ناظری می تواند به خوبی تشخیص دهد در حال حاضر تحمل بزرگترین بخش فشار بر جنبش سبز را فعالان دانشجویی بر عهده گرفته اند. چندین شهید دانشجو، ده ها دانشجوی اخراج شده از دانشگاه، صدها دانشجوی معلق شده از تحصیل و در نهایت هزاران دانشجوی بازداشتی به خوبی نشان دهنده این حقیقت است که استوانه اصلی جنبش سبز را جنبش دانشجویی پدید آورده و حفظ کرده است. با این حال این وضعیت تا چه زمانی می تواند ادامه یابد؟ روزی نیست که خبر تعلیق، اخراج و یا بازداشت دانشجویان از گوشه و کنار کشور به گوش نرسد؛ مگر جنبش دانشجویی به چه میزان توانایی پرداخت هزینه را دارد؟


من مدت ها است باور دارم که ما در تحلیل جنبش خود کمی دچار شتابزدگی شدیم. من باور دارم تا همین جای کار نیز آنقدر که اشتباهات نظام به بقای جنبش سبز کمک کرده، انسجام، هدفمندی و برنامه ریزی این جنبش سودمند واقع نشده است. حتی می توانم گام را فراتر از این نیز بگذارم و مدعی شوم که اشتباهات نظام باعث شد تا ما ضعف های بزرگی که در درون جنبش سبز وجود دارند را نادیده بگیریم و برای اولین بار می خواهم این جسارت طرح این ادعا را به خود بدهم که حتی رهبران جنبش نیز تا کنون به این ضعف ها پی نبرده و یا دست کم اشاره ای نکرده اند. یادداشت بعدی از سری یادداشت های «سرانجام جنبش ما» را به بازشماری این ضعف ها و ارایه پیشنهادات شخصی برای اصلاح آنها اختصاص خواهم داد.

پی نوشت:

* به شخصه خانم «شادی صدر» را در این زمینه فوق العاده می دانم.

ویژه نامه همه یاران هاشمی

«هفته نامه همت» را به یاد دارید؟ هفته نامه ای که بیشتر به شب نامه شباهت داشت و مدت ها پیش از انتخابات با تیتر درشت «احمدی نژاد کشون» و تصویر بزرگی از هاشمی رفسنجانی منتشر شد. از آن زمان به یاد دارم که توزیع نشریه به صورت رسمی ممنوع اعلام شد، اما در گفت و گو با برخی دکه دارها متوجه شدم که تا مدت ها بعد همان شماره از هفته نامه چاپ مجدد می شد و میان دکه داران توزیع می گردید. روز گذشته شماره جدید این نشریه را روی دکه دیدم که باز هم با تصویر بزرگی از هاشمی رفسنجانی منتشر شده است که به مانند دفعه پیش تعداد زیادی از چهره های سیاسی را به عنوان «یاران» و یا احتمالا «عوامل» هاشمی در کنار تصویر او قرار داده است. امروز بیشتر مطالب نشریه را خواندم و در این مورد چند نکته به نظرم جالب رسید:


- زیرنویس عنوان نشریه «هسته های مقاومت تاکتیکی» است. گمان می کنم گردانندگان این نشریه به واقع نقشی برازنده همین نام برای خود قایل هستند. هرچند از کیفیت چاپ (کاغذ روغنی و براق) و بهای نسبتا اندک 400 تومانی برمی آید که نشریه از حامیان مالی قدرتمندی برخوردار است، با این حال در فهرست شناسنامه آن هیچ نام آشنایی به چشم نمی خورد. (صاحب امتیاز: موسسه حفظ و بست ارزش ها. سردبیر: علی سیناییان) طبیعی است یا این عناوین مستعار و جعلی هستند و یا اینکه حامیان دولت همچنان مشغول بازتولید نیروهای جوان و چهره های ناشناخته هستند.


- علی رغم ادعای خود نشریه که خبر از انتشار شماره ششم می دهد، من هیچ چاپ دیگری بجز همان شماره «احمدی نژاد کشون» را از این نشریه به یاد ندارم. به هر حال اگر همین دو شماره را ملاک قضاوت قرار دهیم به نظر می رسد که اساس تشکیل این هفته نامه هیچ چیز جز حمله به آقای هاشمی نیست. حتی گردانندگان آن در طراحی صفحه اول خود نیز دست به ابتکار نمی زنند و با تغییرات جزیی تقریبا تصویری به مانند چاپ قبلی برای صفحه اول نشریه در نظر گرفته اند.


- تقریبا در تمامی یادداشت های نشریه تلاش شده است تمامی چهره های حاضر در عرصه سیاسی (منهای احمدی نژاد و نزدیک ترین دایره نزدیکان او) عوامل و دست نشانده های هاشمی رفسنجانی معرفی شوند. در این میان بجز چهره های تندرو اصلاح طلب که دست کم در دوره اصلاحات خود بزرگترین منتقدان هاشمی بودند، چاپ تصاویر افرادی چون جوادی آملی (مرجع تقلید شناخته شده) امامی کاشانی (خطیب جمعه تهران)، سیدحسن خمینی، علی مطهری، ناطق نوری، علی لاریجانی و محمدرضا باهنر برای من بسیار جالب بود. ضمن اینکه دست کم در یکی از یادداشت ها حتی صدا و سیمای کشور نیز تحت نفوذ و سانسور هاشمی نشان داده شده است.


- چه در این شماره و چه در شماره پیشینی که من به یاد دارم، هیچ گاه آقای هاشمی به صورت مستقیم مورد حمله قرار نگرفته اند. معدود یادداشت هایی که به شخص هاشمی می پردازند تلاش دارند تا وی را پدر خوانده باهوش و قدرتمند مافیای کشور نمایش دهند و از این جهت حتی گاه لحنی تحسین برانگیز پیدا می کنند. اما بیشتر یادداشت های این شماره، به حملات شدید به راست گرایان سنتی حاضر در حاکمیت اختصاص داشت و جالب اینکه دست اندر کاران این نشریه هیچ تلاشی هم برای پنهان سازی بغض و کینه خود از راست سنتی کشور ندارند، تا جایی که بزرگترین یاددات نشریه که در دو صحفه میانی و همراه با تصاویر متنوع منتشر شده است با این امضا به پایان می رسد: «والعاقبه للمتقین؛ نه جناح راستی ها»!


- در یادداشتی با عنوان «بیایید با هم برای موسوی گریه کنیم»، نگارنده با قلمی محترمانه و حتی گاه تحسین کننده و در عین حال نیش دار به مهندس موسوی می پردازد. کاملا آشکار است که گردانندگان نشریه به هیچ وجه قصد ندارند واکنش منفی حامیان موسوی را برانگیزند. حتی من گمان می کنم اگر این یادداشت به صورت مجزا در فضای اینترنت منتشر می شد مورد استقبال هم قرار می گرفت. (نیت این یادداشت انتقاد از رضایی و دیگر راست گرایانی است که تلاش کرده بیانیه 17 موسوی را نشان دهنده به رسمیت خوانده شدن دولت از سوی وی بداند).


- تا جایی که مسئله حمله و نقد باشد، نویسندگان «همت» چهره کم نمی آورند؛ احمدی نژاد دشمن زیاد دارد؛ اما زمانی که قرار می شود سیاست یادداشت ها از سلبی به ایجابی تغییر کند پای چهره های عجیب و قریبی به میان می آید؛ چهره هایی که من گمان می کنم به نوعی نشان دهنده خواستگاه واقعی حامیان احمدی نژاد و گردانندگان نشریه «همت» هستند: حاج منصور ارضی (با لقب شیر که در مرکز توجه قرار دارد و تمامی نام های دیگر به عنوان شاگردان و یا یاران وی اضافه شده اند)، حسین سازور، سعید حدادیان، محمود کریمی، محمدرضاطاهری (هرچهار تن از مداحان شناخته شده هستند)، احمد خاتمی (خطیب جمعه تهران) و در نهایت احمد علم الهدی (خطیب جمعه مشهد). البته در صفحه «ادب و هنر» همان طور که انتظار می رفت تصویری هم از «مسعود ده نمکی» منتشر شده است.


- نظر گردانندگان نشریه همت در مورد قاضی مرتضوی را عینا ذکر می کن: «...گفتنی است جریان خبری وابسته به این دو نماینده تهران که از مخالفین دولت به شمار می روند و در تحمیل افراد وابسته به جریان خود به دولت به عنوان وزیر و مدیر در دولت دهم ناکام مانده اند، با فضا سازی های رسانه ای چند روز اخیر خود، سعی در تخریب چهره دادستان تهران که اخیرا به عنوان نماینده رییس جمهور و رییس ستاد قاچاق کالا و ارز منصوب شده داشته اند ... گفتنی است دادستان سابق تهران به دلیل برخورد جدی با اقدامات براندازانه روزنامه های زنجیره ای در دوران اصلاحات از پیش کسوتان مبارزه با جنگ نرم رسانه ای بیگانگان بوده و همواره مورد انتقاد، تخریب و اتهامات بی اساس اردوگاه رسانه ای غرب، معاندین نظام و ضد انقلاب بوده است...». (صفحه 10، یادداشت «نوبت به مرتضوی رسید»)


- در نهایت من گمان می کنم گزارش تصویری صفحه آخر هفته نامه، پیام بسیار زیرکانه ای در خود دارد. در 15 عکسی که از حوادث روز عاشورا و سپس راه پیمایی دولتی روز چهارشنبه منتشر شده، تنها چهار تصویر چهره حامیان نظام را از نزدیک نشان داده است. یکی از این تصاویر مردی است که شعاری علیه هاشمی رفسنجانی را بالای سر گرفته و با مقصود آشکار نشریه همخوانی دارد. اما در سه تصویر دیگر، عکس بر روی چهره زنانی متمرکز شده است که هیچ سنخیتی با چهره زن محجبه و سنتی ایرانی (منظور راست سنتی است) ندارند. نمونه هایی از این دست تصاویر پیش از این هم در فضای مجازی منتشر شد و واکنش های زیادی را هم برانگیخت. هرچند هفته نامه «همت»، برای «مدرن» نشان دادن زنان حامی نظام بیش از حد افراط نکرده است، اما باز هم من گمان می کنم که این تصاویر حکایتی متفاوت از یک بازی تبلیغاتی دارند. از نگاه من، این عکس ها با زبانی استعاری نشان دهنده متزلزل شدن جایگاه راست سنتی کشور و روی کار آمدن یک جریان جدید است که هنوز تعریف مشخصی از آن وجود ندارد.

۱۰/۲۰/۱۳۸۸

سرانجام جنبش ما -بخش سوم- به حق حیات نیاز داریم

جامعه مدنی در ایران، اگر هم زمانی وجود داشته، در طی سی سال فعالیت جمهوری اسلامی نحیف و ناتوان شده است. هرچند هشت سال دوران ریاست جمهوری سیدمحمدخاتمی و فعالیت های دوره اصلاحات به تشکیل هسته های مدنی و رشد آنها کمک بسیاری کرد، اما این نهادها هیچ گاه تا حدی که قادر به حفظ کلیت جامعه باشند فرصت رشد نیافتند. من گمان می کنم که رشد مطالبات مردم و تا حدودی انسجام آنها که به مقاومت جنبش سبز در برابر کودتای 22خرداد منجر شد تا حدود زیادی مدیون همان هشت سال دوره اصلاحات است. با این حال همچنان که پیش از این هم نوشتم، باور ندارم که این جنبش به همان میزان که در جنبه اعتراضی موفق عمل کرده و مقاوم نشان داده، بتواند در جنبه ایجابی نیز منسجم و هدفمند عمل کند.


بار دیگر تاکید می کنم که حساب عملکرد جنبش در فضای حضور نخبگان را باید از کلیت آن جدا دانست؛ به این معنی که باید مدام به بدترین شرایط احتمالی، یعنی حذف فیزیکی رهبران معنوی جنبش (موسوی، خاتمی و کروبی) فکر کرد. از نگاه من برای اینکه جنبش اجتماعی مردم ایران، حتی در چنین شرایطی نیز قادر به حفظ کلیت جامعه و اداره کشور باشد نیازمند توان بخشی به این جنبش و به صورت کلی تر، جامعه مدنی کشور هستیم. در واقع این پیشنهاد، به معنی تلاش برای تقویت یک اپوزوسیون مقتدر در داخل کشور، به قصد ایجاد یک آلترناتیو مطمئن در غیاب حاکمیت فعلی است.


طبیعی است که در شرایط فعلی، حاکمیت به هیچ وجه چنین اجازه ای به مخالفان خود نمی دهد؛ در حال حاضر حتی دست یابی به شرایط اجتماعی نظیر دوران اصلاحات نیز به رویاپردازی ایده آل گرایانه ای شباهت دارد که در صورت تداوم فعالیت حاکمیت فعلی غیر ممکن می نماید. با این حال من همچنان اعتقاد دارم، کسب مجوز چنین فعالیتی برای جنبش، خواسته ای عملی تر، در دسترس تر و حتی عقلانی تر از براندازی نظام است. خواسته ای که می تواند با استناد به بیانیه شماره 17 مهندس موسوی مورد تاکید قرار گیرد و با یک مقاومت حداکثری خود را به نظام تحمیل کند. در چنین مسیری حتی می توان به همراهی لایه های محافظه کار و عقلانی درون حاکمیت نیز امیدوار بود.

۱۰/۱۹/۱۳۸۸

«سرانجام جنبش ما» - بخش دوم

اوضاع کمی شلوغ پلوغ شده است؛ استعفای حسینیان و سخنان مطهری در تلویزیون و در نهایت هم سخنرانی امروز خامنه ای حسابی جنجال به پا کرده است؛ اما من گمان می کنم ما در شرایطی نیستیم که بتوانیم این اتفاقات را تحلیل کنیم؛ اقدامات حاکمیت این روزها بیش از هر زمان دیگری پیچیده و چند لایه شده است؛ شاید حتی بتوان ادعا کرد که هیچ کس در داخل این حاکمیت هم دقیقا نمی داند برنامه بعدی چیست؛ در چنین زمانی تلاش برای تحلیل شرایط و پیش بینی آینده از نگاه من افتادن در دامی اشتباه است که نتیجه اش ارایه تحلیل هایی فضایی(!) نظیر آنچیزی می شود که در پست قبل به آن اشاره کردم. من گمان می کنم در این شرایط بهتر است بیش از این اسیر گمانه زنی نشویم و به «رفیق زمان» فرصت دهیم تا ابرهای تردید را کنار بزند. از نگاه من اندیشیدن به آینده جنبش، بسیار مفیدتر است واکنش نشان دادن به حرکات روزمره و حتی گاه بی معنی مهره های حاکمیت است. با همین نگاه من ادامه یادداشت «آینده جنبش سبز» را می نویسم.


در بخش اول هم اشاره کردم تا چه حد نگران یک فروپاشی خشن در حاکمیت هستم. من باور دارم جمهوری اسلامی طی سی سال گذشته اگر هیچ کاری را به درستی انجام نداده باشد، در یک زمینه کم نظیر عمل کرده و آن از بین بردن هرگونه آلترناتیو قدرتمند است. اگر امروز جنبش سبز بر گرد چهره هایی چون موسوی، خاتمی و کروبی به توفق رسیده است تنها ناشی از یک اشتباه مقطعی حاکمیت است که گویی تصمیم گرفته بخشی از نیروهای نظام را به خارج از خطوط قرمز خود پرتاب می کند. با این حال و حتی در این شرایط نیز به فرض از بین رفتن این سه چهره (کابوسی که به هر حال نباید نادیده گرفته شود) جنبش به ناگاه دچار یک سردرگمی خواهد شد.


هیچ کس نه می خواهد و نه می تواند جنبش سبز را به رهبری چهره هایی خاص محدود کند؛ این نکته ای است که مهندس موسوی نیز تقریبا در تمامی بیانیه های خود بر آن تاکید داشته است؛ با این حال این واقعیت را هم نمی توان نادیده گرفت که جنبش سبز شاید بتواند بدون حضور رهبران، به حرکت اعتراضی خود ادامه دهد؛ اما بدون تردید برای تشکیل و بازسازی یک نظام متلاشی شده هیچ ابزاری در اختیار ندارد. «ابزار»ی که من از آن نام می برد مشخصا به گروه ها یا احزاب متشکل و مورد وفاق عمومی است؛ چهره های جایگزینی برای رهبران معنوی جنبش که بتوانند در صورت متلاشی شدن نظام جای خالی آنان را پر کنند و نطفه تشکیل حکومت آینده را بگذارند. جمهوری اسلامی طی سالیان گذشته به صورت هدفمندی مخالفان متشکل خود را از دور خارج کرده است. گروهی را با اخراج از کشور مهجور کرده؛ چهره گروه دیگری را با دستگاه تبلیغاتی خود مخدوش ساخته، و در نهایت هرکه را که باقی مانده است با پروژه هایی نظیر «قتل های زنجیره ای» از بین برده است. امروز چهره سیاسی برجسته ای وجود ندارد که هم دارای مقبولیت نسبی در میان توده مردم باشد و هم از خارج از حاکمیت بسته جمهوری اسلامی پا به عرصه میدان گذاشته باشد. هرگاه به چنین حقایقی فکر می کنم، با خود می گویم متلاشی شدن این نظام به سود هیچ کس نیست.

تف سر بالا

روز گذشته در سایت خبری گویا به مطلبی برخورد کردم که تحت عنوان تحلیل ارایه و با تیتر «نزدیک شدن خامنه ای به هاشمی و عقلای قوم و احتمالات پیش رو» منتشر شده بود. انتشار چنین یادداشتی از خبرنامه گویا عجیب نبود چرا که اصولا منش این سایت بر انتشار اخبار و تحلیل ها از سوی دیدگاه های متفاوت و تلاش برای پوشش حداکثری نظرات موجود است. با این حال وقتی همین یادداشت را مجددا در سایت جنبش راه سبز (جرس) دیدم واقعا دچار حیرت شدم. مسئله من یا این یادداشت نگاه سطحی و نتیجه گیری های توهمی از اتفاقات ساده نیست*؛ مشکل اینجا است که نگارنده این یادداشت مدعی است که بیانیه دادن و یا ندادن آقایان موسوی و کروبی تنها با دستور آقای هاشمی انجام می شود و تصریح کرده است «آنچه این سناریو را کامل میکند، بیانیه ندادن میرحسین و کروبی قبل از عاشورا بود، که نشان میداد که شخص هاشمی به جد از آن ها خواسته بود که این بار سکوت پیشه نمایند، چون اوضاع وخیم است و بازی صفر و یکی شده و طرف مقابل کامل بازی مرگ را شروع کرده است».


من امیدوارم هماهنگی مداوم و روزافزونی میان رهبران جنبش سبز با آقای هاشمی وجود داشته باشد؛ اما اینکه درست هم راستا با تبلیغات افراطی ترین حامیان کودتا بر چنین توهمی تاکید کنیم که حتی مهندس موسوی نیز برای انتشار بیانیه های خود از آقای هاشمی کسب تکلیف می کند از نگاه من فقط یک «تف سربالا» است؛ من نه تنها به چنین ادعایی باور ندارم، بلکه تردیدی ندارم تنها اذهان پریشان و «دایی جان ناپلئونی» می تواند چنین تحرکات پشت پرده ای را تشخیص دهد و این درست همان نگاهی است که کلیت تحلیل ارایه شده بر پایه آن استوار است.


پی نوشت:

* نگارنده گرامی یادداشت مذکور از دعوت آقای دادکان به برنامه نود نتیجه گرفته است که آقای خامنه ای در منش خود تجدید نظر کرده؛ من نمی دانم زمانی که آقای صفایی فراهانی به همین برنامه نود دعوت شد و رسما آفتابه به دولت فخیمه نهم گرفت چنین ذهنی چه نتیجه ای گرفته بود! حتما اگر آن زمان قرار بود این یادداشت نوشته شود نتیجه گرفته می شد که مجلس قرار است احمدی نژاد را مثل بنی صدر عزل کند!

۱۰/۱۸/۱۳۸۸

«سرانجام جنبش ما» یا «به چه چیز امیدواریم»؟ -بخش اول

دیگر تنها می توان کور بود و یا خود را به کوری زد که سقوط گام به گام ساختار فعلی حاکمیت را ندید؛ نیازی نیست برای روحیه دادن به یکدیگر تکرار کنیم که «نظام در حال سقوط است» یا «عمر نظام به سر رسیده است»؛ این حقیقت آشکارتر دیگر به یک امر «بدیهی» بدل شده است؛ اما برای من هنوز یک پرسش پابر جا است: «ما به چه پایانی برای وضعیت کنونی امید داریم؟» من از آرزوی خود برای حکومت آینده سخن نمی گویم؛ برای چنین آرزویی به اندازه کافی رویای دست نیافته داریم؛ من دقیقا از «شیوه گذار» از وضعیف فعلی سخن می گویم. پرسش مشخص من این است: «وقتی از پایان کار نظام سخن می گوییم، چه تصویری از روز سرنگونی در ذهن مان مجسم می شود؟»


من گمان می کنم بر روی کاغذ برای وضعیت فعلی تنها سه سرانجام می توان در نظر گرفت: نخست اینکه نظام قادر شود اعتراضات را مدیریت کرده و با همین ساختار و دولت به کار خود ادامه دهد. دوم آنکه نظام در برخورد با یک ضربه سخت کاملا متلاشی شده و به مانند سلسله پهلوی از اساس نابود شود و سوم اینکه نظام راه کار سومی در پیش گرفته و با رهبران معترضین وارد گفت و گو شود. در جریان این گفت و گوها امتیازاتی به معترضین داده شود و به مرور نظام تغییر ماهیت دهد.


سرانجام نخست از نگاه من مردود خواهد بود؟ دیر و زودش اهمیتی ندارد؛ چه یک سال و چه چهار سال دیگر، نظام با دولت احمدی نژاد بالاخره به بن بست خواهد رسید. در این مورد حرفی ندارم. اما در مورد دوم (که شاید برای بسیاری از فعالان جنبش یک هدف باشد) من به شدت مردد هستم؛ به این معنا که اگر اطمینان پیدا کنم مسیر ما به چنین سرانجامی ختم خواهد شد، آیا باید مبارزه را به همین شیوه ادامه دهیم؟ آیا کسی می تواند تصور کند آخرین لایه های نظام در روزهای پایانی خود دست به چه حجمی از خشونت و جنایت خواهند زد؟ آیا گمان نمی کنید در چنان شرایطی و احتمالا در روزهای پایانی، افراطیون نظام رهبران جنبش را یکی پس از دیگری به قتل می رسانند*؟ آیا فردای پیروزی جنبش را بدون حضور چهره هایی که مقبولیت عمومی دارند می توانید تصور کنید؟ آیا هیچ جایگزین قابل پذیرشی برای نظام آینده دارید تا یک حکومت انقلابی و نظام متلاشی شده را با کمترین هزینه بازسازی کرده و به آرامش برساند؟ آیا تصوری از یک ایران بدون حکومت مقتدر مرکزی، حتی برای مدت چند ماه دارید؟ گمان می کنید تلفات و خسارات وارد بر کشور در چنین شرایطی چگونه خواهد بود؟


این ها بازنویسی یک سری پرسش کهنه و تکراری نیست؛ اینها دغدغه هایی است که به صورت کابوس شبانه روزی من در آمده و گمان می کنم بسیاری دیگر نیز در چنین کابوسی شریک باشند؛ در مورد این موضوع بیشتر می نویسم؛ تا آن زمان یادداشت «فرهاد یزدی» را پیشنهاد می کنم.


پی نوشت:

* هنوز هیچ چیز نشده به سوی کروبی تیراندازی کرده اند.

۱۰/۱۷/۱۳۸۸

در برابر کارناوال کشف حجاب چه کنیم؟

نمی دانم حقیقت دارد یا نه؟ نمی دانم به واقع کودتاچیان برای طراحی توطئه جدید خود دست به راه اندازی کارناوال کشف حجاب خواهند زد یا نه؟ اما گمان می کنم در هر صورت بهتر است بر روی چنین مواردی صحبت کنیم. اگر پیش از پاره شدن عکس آقای خمینی در مورد آن هم صحبت می کردیم جنبش غافل گیر نمی شد و مواضع منطقی تری می گرفت.


زمانی گمان می کردیم که مشغول فتح سنگر به سنگر اندوخته های سی ساله حریف هستیم؛ روز قدس را به تسخیر خود در آوردیم؛ از 13 آبان استفاده کردیم؛ عاشورای حسینی را کابوس کودتاگران کردیم و در انتظار 22 بهمن نشستیم؛ درست هم بود؛ ما خیلی خوب پیشروی کرده بودیم. اما من گمان می کنم حالا بازی عوض شده است؛ این جناح حامی کودتا است که تمرکز خود را به دست آورده و می خواهد تمامی آرمان های ما را یکی پس از دیگر به کابوس خودمان بدل کند؛ انگار که سنگرهای خودشان را رها کرده باشند و از پشت به سنگرهای ما حمله کرده باشند!


تصاویر پاره شدن عکس آقای خمینی که از تلویزیون پخش شد، بسیاری دستپاچه شدند و به زعم خود آنچنان برای خنثی سازی توطئه کودتاچیان دست به کار شدند که کاسه هایشان حتی از آش هم داغ تر شد و یکی پس از دیگری به محکوم کردن «توهین کنندگان به حضرت امام»! پرداختند؛ چه کسی است که نداند دل بخش عمده ای از این جنبش خون بود از آن ماجرا اما در عمل حجب و حیا نشان داد و به سود مصلحت عمومی جنبش سکوت کرد؟ چه تعداد ازکسانی که فرزندان، پدران، مادران، خواهران و برادرانشان قربانی جنایات دهه شصت شده بودند در جنبش حضور دارند، اما این بار هم سهمشان خون دل خوردن بود و سوختن و ساختن!


حالا بحث جدیدی به میان آمده؛ اینکه جناح کودتا می خواهد برای بدنام کردن جنبش، زنان بی حجاب به خیابان بفرستد که دست به کشف حجاب بزنند! و لابد انتظار هم دارند که ما بیاییم و این بار هم در حمایت از حجاب (این صدفی که گوهر زن را در خود نهان می سازد!) مدیحه سرایی کنیم! و لابد یکی پس از دیگری هم باید بر بد حجاب و بی حجاب لعن و نفرین بفرستیم! و احتمالا بعدش هم بیانیه صادر کنیم که ما خواهان گسترش برخورد گشت ارشاد با زنان بدحجاب هستیم تا اصل خدشه ناپذیر «حجاب اجباری» از گزند دشمنان در امان بماند! مرده شور این سیاست ورزی را ببرند!


ای کاش فراموش نکنیم که شعار جنبش ما زمانی اخلاق بود؛ ما زمانی از اخلاق سخن می گفتیم که هنوز نه نتیجه انتخابات اعلام شده بود و نه از کودتا خبری بود؛ برای شخص من موسوی سنبل دموکراسی و حکومت آزاد نبود، بلکه مردی اخلاق گرا بود که من رای خود را به حسابش واریز کردم؛ حالا بیایم برای مصلحتی که نمی دانم چه کسی سنجیده، بر ننگین ترین اجباری که نظام (حتی بر خلاف قوانین اساسی و وعده های اولیه انقلاب) بر مردم خود تحمیل کرده مهر تایید بزنم که چه بشود؟ به دروغ بگویم که ا کشف حجاب مخافم تا چه کسی را فریب بدهم؟ این بود اخلاق گرایی ما؟


نه دوستان؛ اگر قرار باشد کارناوال کشف حجاب در این کشور راه بیفتد من فعلا در آن شرکت نخواهم کرد؛ اما به هیچ وجه محکومش نخواهم کرد؛ حتی بلافاصله در برابر موج تبلیغات دستگاه رسانه ای کودتا به سهم و اندازه خودم موضع خواهم گرفت که «کشف حجاب و نه گفتن به حجاب اجباری نه تنها مایه روسیاهی کسی نخواهد شد، که اتفاقا نشان بلوغ فکری و آزادگی حامیانش است».

۱۰/۱۶/۱۳۸۸

پند بگیرید آقایان؛ پند بگیرید

مجلس گزارشی ارایه کرده که طی آن سعید مرتضوی به عنوان متهم ردیف اول در پرونده کهریزک معرفی شده است؛ بدون هیچ مقدمه بیشتری می خواهم با دو گروه سخن بگویم:


سخن اولم با سران حکومتی است؛ آنانی که امثال سعید مرتضوی را منصوب و برایش حاشیه امن درست می کنند؛ آقایان؛ خیلی دیر جنبیدید؛ یادتان هست زمانی را که گروه تحقیق و تفحص مجلس ششم اعلام کرد مرتضوی قاتل «زهرا کاظمی» است؟ یادتان هست چگونه از او دفاع کردید و دادگاهش را آنقدر به عقب انداختید که پرونده عملا مختومه باقی ماند؟ اگر همان زمان دست از حمایت از یک جنایتکار بر می داشتید، اگر همان زمان به اراده نمایندگان واقعی مردم گردن می نهادید نه آن همه جنجال داخلی به پا می شد، نه اعتماد عمومی از دستگاه قضایی سلب می شد، نه در جامعه بین الملل محکوم می شدید و نه چنین روزی را می دیدید که همان جانی روانی برایتان ورطه ای به مراتب هولناک تر از قتل یک خبرنگار به وجود بیاورد؛ دیر جنبیدید آقایان؛ دیر جنبیدید و آب رفته به جوی باز نمی گردد؛ ای کاش که پند بگیرید.


اما سخن دومم با کارگزاران این حکومت است؛ شمایی که نمی دانم اینجا را می خوانید یا نه؛ شمایی که نمی دانم از سر اعتقاد به نظام خدمت می کنید یا از سر سودجویی؛ شما هم پند بگیرید؛ اگر به واقع به نظام و ولایت و رهبری اعتقاد دارید، از سرنوشت محمد نوری زاد پند بگیرید؛ او هم زمانی به همین نظام اعتقاد داشت؛ به همین ولایت و به همین رهبری اعتقاد داشت؛ تا زمانی هم که با آن اعتقاد فعالیت می کرد عزیز بود؛ اما روزی رسید که به غلط یا درست (شما بخوانید غلط و ما می دانیم که درست) اعتقادش به این جریان را از دست داد؛ مردانه ایستاد و این بار هم بنابر اعتقادش گفت که به کج راهه می رویم؛ نتیجه آنکه نه به خودش رحم کردند و نه به خانواده اش؛ این سرنوشت در انتظار شما هم هست. اما اگر اعتقادی ندارید و تنها گمان می کنید مزدوری برایتان نان و آبی دارد و حاشیه امنی، پس از سرنوشت سعید امامی و سعید مرتضوی پند بگیرید؛ هرقدر مزدور باشید به پای این دو سر سپرده نخواهید رسید؛ مرگ اولی که شهره خاص و عام شد و به نظر می رسد که دادگاه دومی سرنوشتی مشابه برایش رقم زد؛ سرنوشتی که این بار نیز انتظار شما را می کشد. پند بگیرید آقایان؛ پند بگیرید پیش از آنکه کار از کار بگذرد.

کی پشت فرمون نشسته؟

زمانی که دستگاه تبلیغاتی نظام با جنجال فراوان از «عملیات اینترنتی نیروهای امنیتی علیه سایت های غیر اخلاقی» خبر می دادند به ذهنم رسید که ماجرا را پیگیری کنم؛ نتیجه آن شد که در مطلب «شوی مضحک جهاد اینترنتی» آوردم و نشان دادم که فهرست آقایان سرشار از نام های تکراری است. آن تجربه دلچسب و در عین حال مضحک سبب شد تا یک جست و جوی مشابه هم در مورد فهرستی داشته باشم که «معاونت خارجی وزارت اطلاعات» بهیه کرده و با عنوان «60 موسسه خارجی فعالی در اغتشاشات اخیر» منتشر کرده است؛ حتی خودم هم باور نمی کردم این بار که مسئله اینقدر بزرگ تر است و خود وزارت اطلاعات قدم پیش گذاشته، نتیجه باز هم مضحک تر از بار پیش باشد؛ به نتایج زیر دقت کنید:


فهرست منتشر شد، ردیف22: «بنیاد نو آمریکا»؛ همان فهرست ردیف60: «بنیاد آمریکای جدید». (واقعا هنوز هم کسی هست که نداند «آمریکای جدید» همان «نو آمریکا» یا «new America» است؟)


فهرست منتشر شده ردیف27: «دانشگاه یل»؛ همان فهرست ردیف 52: «دانشگاه یل و توابع وابسته» (بدون شرح)


فهرست منتشر شده ردیف 5: «موسسه دموکراتیک ملی (N.D.I)»؛ این (N.D.I) مخفف National Democratic Institute است که با یک ترجمه دیگر همان «انستیتو ملی دموکراتیک» می شود که در ردیف 31 تکرار شده.


فهرست منتشر شده ردیف7: موسسه براي دموكراسي در اروپا شرقي (مقر ورشو) I.D.E.E؛ این بار هم این I.D.E.E در واقع مخفف Institute for Democracy in Eastern Europe است که ترجمه دیگری از آن «انستيتو دموكراسي در اروپاي شرقي» می شود که در بند 33 تکرار شده است.


واقعا من نمی دانم چه کسی پشت فرمان وزارت اطلاعات این کشور نشسته است؛ خوب بعضی مواقع هم به ذهنم می رسد بنده خدا رهبر و یا رهبران این مملکت خیلی هم مقصر نیستند؛ وقتی منابع اطلاعاتی را چنین افرادی تشکیل می دهند دیگر چگونه می توان انتظار یک تحلیل درست و نتیجه گیری منطقی داشت؟!


پی نوشت: یادآوری می کنم که تسلط من به زبان انگلیسی بسیار کم است و همین مسئله باعث شد بیش از این به فکر ترجمه دیگر بندهای فهرست نیفتم؛ قطعا اگر دوستان دیگر، به ویژه دوستانی که به واقع با عناوین این موسسات آشنایی دارند نگاه دوباره ای به این فهرست بیندازند عمق فاجعه بیش از این مشخص خواهد شد.

۱۰/۱۵/۱۳۸۸

یک پوزش

این چند خط را برای دوست ناشناسی می نویسم که چند روزی است (دو سه پنج ده روزی) میهمان این دیوانه سرا شده و با قلمی متفاوت برایم می نویسد؛ دوست داشتم پاسخ این دوست را همان روز اولی که برایم نوشت بدهم، اما نوشته ناشناس به هیچ جایی راه نداشت؛ دوباره که آمد با گلایه تلخی آمد که دلم گرفت؛ دیوانه سرا هرچه باشد حرمت میهمان را نگه می دارد؛ آن هم میهمانی به این شیرین بیانی. مشکل اینجا است که از وقتی آقایان دیوانگی های اینجا را به حال خلق الله مضر تشخیص دادند و برای دومین بار «مجمع دیوانگان» را در فهرست ممنوعه قرار دادند، من خودم هم نمی توانم وبلاگ خودم را ببینم! اگر هم به زور فیلترشکنی بتوانم یک نظر حلال به «دیوانه سرا» بیندازم قارد به «نظر دادن» نیستم (با ultra surf امکان ارسال نظر وجود ندارد)؛ نتیجه آنکه امکان پاسخ دادن به دوستانی که در بخش نظرات می نویسند و یا وبلاگشان فیلتر شده است وجود ندارد. از همه این دوستان، به ویژه میهمان شیرین قلم جدید پوزش می خواهم.


پی نوشت: یکی از دوستان پیشنهاد کرده که مجددا اسباب کشی کنم؛ نه اینکه خانه کشی دشوار باشد؛ به لطف بلاگر با چند کلید ساده می توانم این آدرس را تغییر دهم؛ با این حال فعلا به دو دلیل قصد این کار را ندارم؛ نخست اینکه نمی دانم این بازی موش و گربه کی قرار است به اتمام برسد؛ از این فرار کردن ها دل خوشی ندارم. دوم اینکه بسیاری از دوستان به این آدرس جدید عادت کرده اند؛ از خانه قبلی که به اینجا اسباب کشیدم تعداد زیادی از دوستان که با گودر مطالب را دنبال می کردند آدرس را تغییر ندادند؛ اگر همه خوانندگان وبلاگ به جای آدرس این وبلاگ،«آدرس فیدبرنر وبلاگ» را در خوراک خوان خود استفاده کنند، آنگاه تغییر آدرس وبلاگ برای من بسیار راحت تر خواهد بود.

شجاعت از نگاه یک انسان رشید

چقدر به نظرم عجیب می آید؛ انگار موسوی از همان زمان نگارش بیانیه 16 بیانیه شماره 17 خود را پیش بینی کرده بود؛ انگار می دانست به زودی راه کارهایی ارایه خواهد کرد که برخی او را به عقب نشینی و وادادگی متهم می سازند؛ انگار می خواست پیشاپیش پاسخی به همه این اتهامات داده باشد؛ یا شاید می خواست پیشاپیش درسی به همه ما بدهد که نوشت: «به عنوان مثالی دیگر انعطاف یک انسان رشید به معنای وادادگی نیست، بلکه بدان معناست که او برای رسیدن به مقصود خود پر از راه‌حل‌های گره‌گشاست».


شجاعت در نگاه موسوی تعریف متفاوتی دارد؛ تعریفی که خود می داند و به زیبایی اشاره می کند که توده جامعه ایرانی با آن آشنا است و آن را درک خواهد کرد؛ ؛ پس همین توده جامعه ایرانی را در بیانیه 16 مخاطب قرار می دهد که «به عنوان مثالی دیگر صفت شجاعت را در نظر آورید. شهامتی که یک انسان رشید (مثلا یک پدر در دفاع از دختر جوانش)* نشان می‌دهد همراه با هیاهو نیست، مانع از دوراندیشی و مستلزم قبول هزینه‌های بی‌دلیل نیست، اما هول‌انگیزتر و اثرگذارتر از زور بازوی دیگران است. آیا مشابه این کیفیت‌ را در شجاعتی که مردم ما به نمایش می‌گذارند مشاهده نمی‌کنید؟». (بیانیه 16 میرحسین موسوی) گاه از خلال این بیانیه ها به نظرم می رسد که توده جامعه ایرانی درکی از حقیقت دارد که روشنفکران از خلال سال ها مطالعه و جنگ و جدل هنوز به آن دست نیافته اند.


پی نوشت:
هرگاه می خواهم در مورد بیانیه های موسوی چیزی بنویسم آن عبارت معروف را به خاطر می آورم که «جنبش را به کیش شخصیت آلوده نکنید». آخر یکی نیست بگوید مهندس جان، ما نمی خواهیم جنبش را به کیش شخصیت آلوده کنیم؛ تقصیر از شما است که هرچه می گویی و می نویسی برایمان مدرسه ای می شود که باید سال ها از آن بیاموزیم!


* خودمانیم؛ این هم وطن آذری ما هم بدجور «ناموس پرست» است! مثال دفاع هم که می خواهد بزند نمی تواند «دفاع یک پدر از پسرش» را تصور کند؛ حتما باید از «دختر جوانش» دفاع کند؛ به دوستان فمنیست بر نخورد؛ اما من این رفتار را نیز به پای نزدیکی کم نظیر زبان و دیدگاه مهندس با توده جامعه می گذارم.

زایش در جنبش سبز، حناق در سنگر کودتا

چهار روز از صدور بیانیه شماره 17 مهندس موسوی می گذرد؛ بعید می دانم در تمامی جنبش سبز کسی وجود داشته باشد که در حد یک وبلاگ هم که شده رسانه در اختیار داشته، اما در مورد این بیانیه هیچ اظهار نظری نکرده باشد. چهره هایی که خود را فعال و یا دست کم حامی جنبش می دانند در سراسر دنیا به موضع گیری در مورد بیانیه مهندس پرداخته اند؛ بسیاری از آن حمایت کرده، برخی نقدش کرده اند و عده ای نیز پیشنهاداتی به آن افزوده اند؛ اما از سوی دیگر، سنگر کودتا انگار در یک سکوت مرگ بار فرو رفته است. پس از واکنش تند افراطیون به نامه محسن رضایی دیگر میانه روهای اصولگرا ترجیح دادند احتیاط کنند و دست از موضع گیری صریح بردارند؛ رهبری نظام هم کاملا مستاصل شده و از هرگونه موضع گیری عاجز مانده است. هرجور که نگاهش می کنم بیانیه 17 یک پیروزی بزرگ برای جنبش بود که شرایط را کاملا تغییر داد. پس از راهپیمایی چهارشنبه حامیان کودتا، فشارها جهت افزایش سرکوب به بالاترین حد خود رسیده بود اما امروز حاکمیت عملا مواضع تهاجمی هفته گذشته خود را با یک انفعال عوض کرده و جنبش سبز نیز فرصت یافته است تا به نقد خود، گفت و گو و بازسازی دیدگاه ها و مواضع بپردازد.


پی نوشت: نامه فرخ نگهدار و مصاحبه عبدالله شهبازی از دلچسب ترین اظهار نظرهایی بودند که در مورد بیانیه 17 مهندس خوانده ام.

۱۰/۱۳/۱۳۸۸

دوست نادان یا دشمن دانا

کسی این گروه «جبهه ملی احیای دمکراسی و مشروطیت جمهوریخواه ایرانی»* را می شناسد؟ من تا حالا چنین نامی نشنیده بودم؛ فقط دیروز و برای اولین بار دیدم که بیانیه کوتاهی داده اند و طی آن به صورت ضمنی مهندس موسوی را به ترسیدن از فشارهای کودتاچیان متهم نموده اند. تا اینجای کار عجیب نیست؛ این اعتقاد را خیلی ها دارند و اعلام هم می کنند؛ با این حال این دوستان «جبهه ملی احیای دمکراسی و مشروطیت جمهوریخواه ایرانی» پا را کمی فراتر نهاده اند و تلاش کرده اند تا با تظاهر به حمایت از کروبی، به نوعی چنین القا کنند که موسوی از رهبری جنبش خلع شده و از این پس این مسوولیت بر عهده کروبی است. جدا از این مسئله که آقایان کروبی و موسوی هیچ کدام، هیچ زمان ادعای رهبری جنبش را نداشته اند، از نگاه من چنین اقداماتی تنها می تواند به تلاش برای ایجاد تفرقه میان چهره های شاخص جنبش سبز تعبیر شود؛ تلاشی که تنها از یک دشمن بسیار دانا و یا یک دوست به شدت نادان قابل انتظار است.


* من کشته این «مشروطیت جمهوری خواه» هستم!

۱۰/۱۲/۱۳۸۸

بابا-2

دیشب تو خونه درباره بیانیه مهندس خیلی بحث شد؛ بابا خیلی خوشحال بود؛ مهندس نوشته بود «خون من رنگین تر از آن شهدا نیست»؛ فکر کردم اگه مهندس خونه ما بود بابا حتما می بوسیدش؛ بعد دیدم یک مدت ساکت شده و فقط لبخند می زنه؛ می دونستم اینجور مواقع داره فکر می کنه؛ می دونستم هم که زیاد طول نمی کشه؛ بالاخره حرفش رو می زنه؛ یهو صداش رو بلند کرد که بفهمیم همه رو داره مخاطب قرار می ده: «می گم من که زیاد جایی نمی رم؛ بعیده گیر بیفتم؛ ولی اگر روزی، روزگاری، اینا من رو گرفتن هیچ کس حق نداره کوچکترین قدمی برداره؛ به هیچ کس نباید رو بزنین؛ من خودم از پسشان بر میام؛ می دانم چه بهشان بگم»*. شیطنتم گرفت و گفتم: «خوب فکر کن من الآن بازجو؛ می گم چرا این کارها رو کردی؛ چی جواب می دی»؟ یکهو صورتش کبود شد انگار واقعا من رو به چشم بازجو می دید؛ مشت هاش رو گره کرد و فریاد زد «آخه ازتان بدم میاد».


* با لهجه کرمانشاهی آشنایی دارید؟

آچمز

زمانی که مهندس موسوی در بیانیه شماره 16 خود تاکید کرد که «مسئله مردم دیگر انتخابات نیست» گویا نظام قادر به درک عمق منظور وی نبود؛ نتیجه آنکه درست در زمانی که بسیاری در انتظار یک اشتباه از سوی موسوی بودند، بیانیه 17 همه را غافل گیر کرد و با تشریح جزیی تر مطالبات مردمی، توپ را بار دیگر به زمین حریف برگرداند. با برداشت من، این بیانیه تاکید می کند: «مسئله مردم انتخاب یک فرد نیست؛ مسئله حق داشتن: 1- انتخابات آزاد، قانونی و مطمئن، 2- مطبوعات آزاد و 3- حق برخورداری از تجمعات و راهپیمایی های آرام (طبق اصل 27) است». حتی مهندس آنجا که به آزادی زندانیان سیاسی اشاره می کند، بلافاصله «احیاء حیثیت و آبروی آنها» را نیز خواستار می شود تا بار دیگر بر بی گناهی آنان تاکید شده باشد.


در برابر چنین خواسته هایی، موسوی زیرکانه نشان می دهد که ادامه کار و یا سرنگونی دولت فعلی دیگر برای مردم اهمیتی پیدا نمی کند؛ با چنین حربه ای هم بر فراتر بودن مطالبات مردم از حد یک انتخابات و جابجایی دو دولت صحه می گذارد و هم میان جناح افراطی کودتا و راست معتدل شکاف می اندازد. حال همه می دانند که نوبت بازی به نظام و به صورت دقیق تر شخص رهبری رسیده است؛ خامنه ای اگر بار دیگر بر مواضع خشن پیشین خود تاکید کند نه تنها آتش اعتراضات را شعله ورتر خواهد ساخت، بلکه ریزش اطرافیان خود را نیز سرعت بیشتری خواهد بخشید. اگر هم که دست به نرمش در برابر بیانیه جدید موسوی بزند، بلافاصله در افکار عمومی به شکست در برابر مقاومت مردم متهم خواهد شد. من گمان می کنم بیانیه 17، رهبر نظام و هسته مرکزی کودتا را در حالت آچمز قرار داده است؛ حالتی که زیاد نمی تواند ادامه پیدا کند.