۱/۰۹/۱۳۹۱

نگاهی به فیلم «انتهای خیابان هشتم»: فضاسازی با ضرباهنگ


در دوره‌ای که گروهی هنرشان یک‌جانبه به دادگاه رفتن است تا در غیاب رقیبی که یا سینه قبرستان خوابیده، یا گرفتار حبس و زنجیر و سانسور است از فتح‌الفتوح «سیاسی‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران» دم بزنند، به باور من «انتهای خیابان هشتم» غیرسیاسی‌ترین، سینمایی‌ترین و هنری‌ترین فیلم حاضر روی پرده‌های سینمای ایران است. فیلمی که ارزش نقد و توجه در چهارچوب «هنر سینما» را دارد.

«علی‌رضا امینی» در «هفت دقیقه تا پاییز» از میانه اثر و در جریان یک سانحه رانندگی اضطرابی را به مخاطب تحمیل کرد که کمابیش بدون فرود تا پایان فیلم ادامه داشت. گویی نمودار هیجان فیلم در صحنه تصادف اوج گرفت و از آن پس هیچ گاه دیگر پایین نیامد. حال این تجربه نسبتا موفق در «هفت دقیقه تا پاییز» دست‌مایه‌ای قرار گرفته است تا در فیلم جدید اضطراب از همان تیتراژ نخستین اثر آغاز شود و بدون هیچ وقفه‌ای تا تیتراژ پایانی ادامه یابد. به نظر می‌رسد کارگردان آگاهانه قصد تکرار و تکمیل تجربه‌ای را داشته است که من آن را «سینمای اضطراب» می‌خوانم. (واقعا نمی‌دانم در ادبیات تخصصی سینما به این ژانر چه می‌گویند) برای تکمیل این تجربه، امینی در فیلم جدید خود دست کم از چهار ابزار مختلف بهره برده است:

نخست – داستان: خود این حقیقت که یک نفر در آستانه اعدام قرار دارد به اندازه کافی می‌تواند احساس اضطراب را در مخاطب ایجاد کند. از این نظر انتخاب سوژه کارگردان (که نویسنده متن هم هست) انتخاب به جایی است. در عین حال او زیرکانه کل داستان را در یک بازه زمانی دو روزه خلاصه می‌کند. پس ما با سرعت هرچه تمام‌تر به فاجعه نزدیک می‌شویم. فرصت کوتاه و برای هرکاری وقت کم است. این عامل زمانی هم کاملا در خدمت فضاسازی داستان است.

دوم – تعدد روایات: دست کم سه روایت اصلی در فیلم وجود دارد که به صورت متناوب و موازی به پیش می‌روند. سه روایت از نظرگاه سه شخصیت محوری با بازی «ترانه علی‌دوستی، حامد بهداد و صابر ابر» به تصویر درآمده‌اند. جابجایی مداوم میان این روایات نوعی حس تداخل و سرگیجه را در بیننده پدید می‌آورد. اگر تخمین من درست باشد هیچ یک از این سه روایت به صورت مستمر برای بیش از دو دقیقه دنبال نمی‌شدند و فیلم مدام از این‌یکی به آن یکی تغییر زاویه می‌داد. سرگیجه حاصل از این پرش‌های مداوم می‌تواند شبیه‌سازی مناسبی از حال و هوای هر یک از شخصیت‌های داستان باشد که تحت فشار و استرس فراوانی قرار دارند.

سوم – موسیقی: از همان تیتراژ ابتدایی که فضای سالن در کوبش مهیب صدایی انفجارگونه و سپس ضرباهنگی شبیه مارش فرو می‌رود مشخص است که فیلم آقای امینی تکیه فراوانی بر روی موسیقی دارد. این موسیقی تقریبا هیچ گاه از حد مارش، صدای انفجار و یا در نهایت یک ریتم خیلی ساده (احتمالا با پیانو یا حتی گیتار) فراتر نمی‌رود اما با همین ابزار ساده فیلم نه تنها از سکوت فضاهای خالی رهایی می‌یابد، بلکه به صورتی غیرمستقیم همچنان به تهییج تماشاگر می‌پردازد. البته «موسیقی» تنها صوت کمکی کارگردان برای فضاسازی بر استرس نیست. صدای بوق‌های آزارنده در ترافیک، آژیر آمبولانس، فرود هواپیما و حتی زنگ‌ تلفن در صحنه‌های پرتنش که آشکارا تمرکز ذهن مخاطب را هدف قرار داده‌اند ترفند دیگری برای بهره‌گیری از «صدا» در فضاسازی فیلم هستند.

چهارم – مبارزه: وقتی روی میز پوکر جدال به میلیون‌ها تومان می‌رسد، چه کسی است که نداند سرنوشت این شیوه از قمار تا سرحد جنون «اضطراب‌آور» است؟ تماشای یک مسابقه رزمی و سرنوشت خطیری که در انتظار قهرمان آن است نیز به خودی خود می‌تواند هیجانی مشابه داشته باشد. در سوی دیگر، اتخاذ و به انجام رساندن تصمیمی قرار دارد که دست کم در جامعه ایرانی چیزی کم از «خودکشی» ندارد و البته شعله‌ای که با ایجاد یک انفجار سرانگشتی بیشتر فاصله ندارد. فیلم به خوبی از اضطراب حاکم بر این جدال‌ها بهره می‌برد تا بیننده خود را تا آخرین لحظه روی صندلی میخکوب کند.

من حاصل جمع تمامی این المان‌ها را در واژه «ضرباهنگ» خلاصه می کنم. ضرباهنگ شتابانی که بسیار متناسب با موضوع انتخاب شده و سمفونی سازگاری را پدید آورده است. با تصوری که من از هدف کارگردان دارم می‌توانم بگویم او با چنین ضرباهنگی قطعا به مقصود خود رسیده است. با این حال تمرکز بر روی این ضرباهنگ از جنبه دیگر ضرباتی هم به فیلم وارد ساخته است. در واقع این فیلم آنقدر که بر روی پرداخت صحنه‌ها تمرکز دارد، به اصل داستان و منطق و باورپذیری آن نپرداخته است.

برای نمونه چه دلیلی دارد که یک زن تا به این حد حاضر به پرداخت هزینه برای کسب سرپرستی یک دختربچه باشد؟ آیا این دختربچه ویژگی متمایزی دارد؟ بعید است. چرا یک مادر همیشه باید در شرایط اضطراری شب‌های مسابقه برای ملاقات فرزندش مراجعه کند؟ آیا در روزهای عادی دیگر که در فیلم هم وجود دارند چنین فرصتی وجود ندارد؟* چقدر احتمال دارد در دو روز باقی مانده به اعدام خانواده مقتول که اتفاقا قول پرداخت دیه را داده‌اند موفق به دیدار با ولی دم نشوند؟ دیداری که می‌تواند دست کم اندکی فرصت را تمدید کند. چرا خبر تصمیم «نیلوفر» آنقدر دیر به همسرش داده شد؟ اگر قرار بود داده شود چند ساعت زودتر امکانش بود و اگر چند ساعت تعلل شده بود دیگر آن کار بجز صدور مجوز یک فاجعه چه سود و منطقی داشت؟ اگر حامد بهداد با باخت در مسابقه 40میلیون تومان به دست می‌آورد، با توجه به 35 میلیون تومانی که از قبل داشتند و قیمت احتمالی اسبی که در ازای دخترش گرفته بود احتمالا همه پول آماده می‌شد. دلیل تلاش‌های موازی چه بود؟

در نهایت اینکه سیطره شیوه ساخت و روایت فیلم بر موضوع داستان چنان سنگین بود که تا حد بسیاری توجه مخاطب را از تمرکز بر این مسئله که «ضعف قوانین قضایی در مسئله قصاص و دیه چه عوارض بدی در جامعه دارد» دور می‌کرد. البته من این را به هیچ وجه نقطه ضعفی برای فیلم نمی‌دانم چرا که اساسا کارگردان تعهدی نداده بود که بخواهد بیش از این به این پیام اجتماعی بپردازد. من فقط می‌توانم بگویم «انتهای خیابان هشتم» فیلمی است که قطعا ارزش دیدن را دارد، فقط امیدوارم جدای لذت بردن از یک فیلم پر استرس، مخاطب فرصت اندیشیدن به ریشه تمامی این آشفتگی‌ها را پیدا کند.

پی‌نوشت:
* این انتقادی است که یکی از دوستان تذکر داده و توجه من را به آن جلب کرده بود.

۱/۰۸/۱۳۹۱

نگاهی به فیلم «زندگی خصوصی»: ادامه جنگ قدرت بر پرده سینماها



این روزها بیش از آنکه سخن از محتوا، بازی، داستان و یا خوش‌ساختی فیلم‌های روی پرده بازار جدال سینمای ایران را داغ کند، جنجال‌های حاشیه‌ای است که نظر مخاطبان را به خود جلب کرده و نقش اصلی را در میزان فروش بازی می‌کند. از سازندگان «قلاده‌های طلا» گرفته که برای موج‌سواری بر فضای ملتهب سیاسی دست به هر کاری می‌زنند (یک نگاهی به اینجا+ بیندازید) تا فیلم‌های «گشت ارشاد» و «زندگی خصوصی» که به مدد خط و نشان کشیدن نیروهای «انصار حزب‌الله» در کانون توجه قرار گرفتند. به باور من دست کم جنجال‌های پیرامون فیلم «زندگی خصوصی» ارتباط چندانی به ظاهر و بهانه اعتراضات «کفن‌پوش‌ها» ندارد. از نگاه من ماجرا تداوم جدال با «جریان انحرافی» است که این بار به زمین سینما کشیده شده است!

«زندگی خصوصی» داستان روزنامه‌نگاری است که در روزهای نخستین انقلاب یکی از اعضای گروه‌های افراطی بوده است. شاید عضوی از اعضای «کمیته‌»هایی که برای بیش از یک دهه از ابتدای انقلاب نامشان بسیار آشنا بود و در خودسری هیچ سدی پیش روی خود نمی‌دیدند. وی بعدها (احتمالا در زمان دولت احمدی‌نژاد) با اتهام ارتباط با گروه‌های فساد اقتصادی از مناصب دولتی خود برکنار می‌شود. پس از آن تغییر رنگ می‌دهد و در قامت یک روزنامه‌نگار اصلاح‌طلب به انتقاد از دولت می‌پردازد. این بخش به ظاهر حاشیه داستان فیلم است و داستان اصلی به موضوع ازدواج موقت او و مشکلاتی که این «زن موقت» برایش درست می‌کند اختصاص دارد، اما من گمان می‌کنم از اساس دلیل ساخته شدن فیلم همان موضوع حاشیه‌ای است!

فیلم پس از منتشر شدن خبر بزرگترین اختلاس تاریخ کشور ساخته شده است و در چندین مورد به این مسئله اشاره می‌کند. خود این موضوع نشان می‌دهد که تصمیم ساخت آن چقدر شتاب‌زده گرفته شده و با چه سرعت خیره‌کننده‌ای فیلم به اکران عمومی رسیده است. این شتاب‌زدگی در جای‌جای فیلم به چشم می‌خورد و نتیجه هنری‌اش یک داستان ضعیف، با منطقی نه چندان قابل پذیرش و شخصیت‌هایی سطحی است که باورپذیر نیستند. مثلا معلوم نیست شخصیتی چون «پریسا»، یک زن غیرمذهبی و از فرنگ برگشته با ظاهری جذاب که وضع مالی کاملا مساعدی هم دارد، اساسا چرا باید به «ابراهیم» نزدیک شده و اینچنین عاشق و پایبند او شود. (در این مورد می‌توانید به پی‌نوشت مراجعه کنید)

به باور من، «زندگی خصوصی» فیلمی بود به سفارش دولت و نزدیکان آن. فیلمی که در آن آشکارا به تندروی‌های چپ‌گرایان افراطی در ابتدای انقلاب حمله می‌شود. در واقع طیف منتسب به دولت تنها گروه سیاسی هستند که با توجه به نداشتن هیچ گونه ریشه و سابقه انقلابی می‌توانند با خیال راحت از افراط‌گری‌های دهه نخست حکومت انتقاد کنند. از سوی دیگر، شخصیت «ابراهیم» که در تمامی صحنه‌های گذشته تا به امروزش به نوعی «مردود» به نمایش درآمده است، تنها در یک صحنه است که کاملا مورد حمایت و موجه به تصویر کشید می‌شود و آن زمانی است که در برابر چهره‌ای نظیر «حسین شریعتمداری» قرار می‌گیرد. در واقع «ابراهیم» می‌تواند نماینده‌ای باشد از چپ‌گرایان اصلاح‌طلب حکومت که گذشته انقلابی و افراطیشان همواره مورد انتقاد طیف دولتی بوده است. (مناظره انتخاباتی و اشاره احمدی‌نژاد به برخوردهای افراطی در زمان موسوی را به یاد بیاورید! صحنه‌های ابتدایی این فیلم گویا بر پایه همان انتقادها ساخته شده‌اند)

از سوی دیگر همین جناح اصلاح‌طلب، تنها در برابر طیف «حسین شریعتمداری» است که می‌تواند مورد حمایت دولت قرار گیرد. هیچ شخصیت دیگری به اندازه «حسین شریعتمداری» آشکار و مستقیم در فیلم به تصویر کشیده نشده است، تا جایی که برای برطرف شدن هرگونه ابهامی از زبان ابراهیم دقیقا به «همکار سابق» شریعتمداری که بعدها «وزیر فرهنگ» شد اشاره می‌شود. (منظور صفارهرندی است که بر سر جریان مشایی با دولت اختلاف پیدا کرد و از کابینه اخراج شد)

بنابر روایت «زندگی خصوصی» در حال حاضر در کشور ما «دعوا فقط بر سر قدرت» است و برچسب‌هایی نظیر «منافق، مزدور اجنبی یا جریان انحرافی» همه و همه زد و بندهای سیاسی هستند. اصلاح‌طلبان همان گروه‌های فشار سابق هستند که امروز رنگ عوض کرده و در پس ظاهر مردم‌فریبشان (نام روزنامه «مردم امروز» است و لوگوی آن از لوگوی «صبح امروز» اقتباس شده) همچنان مشغول فساد هستند، گروهی هم که «به اسم نظام» و با «پول بیت‌المال» مشغول برچسب‌زنی و فرستادن دیگران به زندان هستند صرفا یک مشت قدرت‌طلب‌اند که کشور را قبضه کرده‌اند.

در فیلم هیچ رد پای مستقیمی از خود دولت دیده نمی‌شود. هرچند داغ بودن مسئله اختلاس نشان می‌دهد زمان فیلم دقیقا به وضعیت کنونی کشور اختصاص دارد، اما زیرکانه تلاش می‌شود هیچ تصویر مستقیمی از دولت ارایه نشود و وضعیت دولت تنها از سنگر مقابل به تصویر کشیده شود. جایی که رقبای زخم خورده، فاسد و قدرت‌طلب مشغول زدن تیترهای جنجالی علیه دولت هستند و البته به صورت مداوم هم یک چشم‌شان به «بی.بی.سی» است تا «بیگانگان» هم خوراک فراهم شده در مورد اختلاس را دریافت کرده و باز هم به دولت ضربه بزنند.

من گمان می‌کنم عربده‌جویی‌های اخیر نیروهای انصار حزب‌الله بسیار بیش از آنکه ناشی از بالا زدن رگ غیرت‌ این نیروهای همواره غیور باشد، بیشتر به تحریک امثال برادر حسین و یا مخالفان صاحب قدرت دولت است. همین می‌شود که شهرداری تهران خیلی زود به ندای «انصار حزب‌الله» لبیک می‌کند و در پایین کشیدن فیلم از پرده سینماهای تحت پوشش خود پیشگام می‌شود تا وضعیت چندگانگی حکومت و جدال‌های داخلی آن به مستقیم‌ترین شکل ممکن بر پرده‌های سینما قابل مشاهده باشد. من تماشای «زندگی خصوصی» را به عنوان یک فیلم سینمایی به هیچ وجه توصیه نمی‌کنم، اما اگر می‌خواهید فیلم را ببینید به سراغ سینماهایی بروید که دولت هنوز قدرت کنترلشان را از دست نداده باشد!

پی‌نوشت:
دوستان مطبوعاتی احتمالا خاطره ورود خانمی مشابه شخصیت «پریسا» در این فیلم را در دوران اصلاحات به یاد دارند. خانمی که اتفاقا ایشان هم همچون «پریسا»ی فیلم از انگلستان آمده بود. بعدها گروهی از چهره‌های شاخص مطبوعات اصلاح‌طلبان و حتی سیاست‌مدارانی در حد مشاورین دولت در ماجرای ارتباط با آن خانم گرفتار شدند و با پرونده‌هایی که پیدا کردند همواره زبان‌شان در برابر دستگاه اطلاعاتی کوتاه بود. شخصیت پریسا در این فیلم من را به یاد آن ماجرا انداخت با این تفاوت که در سینمای ایران نمی‌شود نشان داد که دستگاه اطلاعاتی ممکن است برای اهداف خود چنین بازی‌هایی را ترتیب بدهد. پس «پریسا» که از طرف یک چهره به ظاهر «پشت پرده» به ابراهیم معرفی و به او نزدیک می‌شود، در نیمه کار به حال خود رها می‌شود و یک شخصیت ناقص را ایجاد می‌کند.

۱/۰۷/۱۳۹۱

نگاهی به رمان کوتاه «روزنامه‌نگار»


معرفی:

عنوان: روزنامه‌نگار
نویسنده: آریا نگین‌تاجی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: چاپ نخست، 1390
86 صفحه؛ 2100 تومان

روایت ملال‌آور سرگیجه‌ها

محاسبه دقیق‌اش کمی دشوار است، اما من با یک تخمین سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که باید بیش از 1600 حرف «و» اضافه را از رمان کوتاه و 86صفحه‌ای «روزنامه‌نگار» حذف کنند تا متن آن روان‌تر و کم‌آزارتر شود. در هر صورت این رمان کوتاه (یا داستان بلند!) به اندازه کافی مشکل کشش دارد، دیگر نیازی نیست با این شیوه از نگارش بیشتر و بیشتر سنگ پیش پای خواننده بیندازیم!

نویسنده برای نگارش «روزنامه‌نگار» از شیوه حرکت سیال ذهن استفاده کرده است. تا حد خوبی نیز از عهده این شیوه برآمده، اما یک مشکل اساسی در به کار بردن این شیوه دارد که آن را به جای خاطرات خود راوی، به خاطرات خواهرش اختصاص داده است. در واقع راوی در میان خاطرات پراکنده خود دست و پا نمی‌زند. خاطرات او معدود و در بهترین حالت مربوط به دو روایت از داستان است. (روایت خاطرات کودکی با خواهر و روایت سرنوشت مادر پس از قتل خواهر) در باقی موارد او یا دارد در خاطراتی که باید خواهر روایت‌شان کند غوطه می‌خورد و یا دارد حدس و گمان‌هایش را جای خاطره روایت می‌کند. من بعید می‌دانم کسی واقعا در چنین شیوه‌ای از هزلیات ذهنی فرو رفته و ذهن‌اش در خاطرات دیگران به صورت سیال حرکت کند.

مشکل دیگر کشش متن به جذاب نبودن روایت‌ها و نبود چالش در آن‌ها باز می‌گردد. نام کتاب «روزنامه‌نگار» است. روزنامه‌نگاری آن هم در کشوری مانند ایران قطعا حرفه‌ای پر از چالش است که می‌تواند دست‌مایه مناسبی برای یک رمان پر فراز و نشیب و جذاب قرار گیرد. با این حال تجربیات ناچیز من از روزنامه‌نگاری می‌گوید که نویسنده کم‌ترین شناختی از این حرفه نداشته و یا دست کم چیزی در اثر خود بروز نداده است تا نگاه‌ کتاب به روزنامه‌نگاری در حد سطحی‌ترین و کلیشه‌ای‌ترین نگاه بیرونی باقی بماند. بگذریم که از همین نگاه کلیشه‌ای نیز بهره خاصی برده نشده و کل استفاده‌ای که از روزنامه‌نگار بودن خواهر کرده این است که گروهی تصمیم ‌گرفته‌اند او را به قتل برسانند.

دیگر روایت‌های داستان چیزی جز خاطراتی ملال‌آور نیستند. خاطرات کودکی که به تفصیل و بیهوده بازگو می‌شوند و یا تعاریف مفصل از اینکه این دو خواهر پدرشان را در کودکی از دست داده‌اند (شاید او هم قربانی دستگاه حکومتی بوده) و یا هیچ وقت مادربزرگ نداشته‌اند. این روایت‌ها نمک روایت اصلی نیستند. آن‌ها فقط وقفه‌هایی طولانی هستند که به مرور خواننده را وا می‌دارند که بسیاری از خطوط کتاب را نادیده بگیرد و با سرعت بیشتری جلو برود. بجز این موارد، تنها روایت قابل ذکر دیگر به داستان تصادفی باز می گردد که در آن «مینا» قربانی می‌شود. این داستان هم به خودی خود دارای جذابیت است اما ارتباط آن با دیگر بخش‌های کتاب و اساسا با ایده رمانی به اسم «روزنامه‌نگار» را من که نتوانستم تشخیص دهم.

روی هم رفته «روزنامه‌نگار» کتابی است که در درجه نخست هیچ ارتباطی به روزنامه‌نگاران ندارد. در درجه دوم من بعید می‌داند شمار زیادی از خوانندگانش بتوانند آن را به انتها برسانند و یا آنان که به انتها رسانده‌اند از هیچ یک از بخش‌های کتاب صرف نظر نکرده باشند.

پی‌نوشت:
بریده‌ای از کتاب را از اینجا+ بخوانید.

۱/۰۶/۱۳۹۱

به بهانه سخنان عباس عبدی: گامی کوچک برای «گفت و گو در فضای دموکراتیک و آزاد»



این نوشته، نقدی است بر بخشی از گفت و گوی مفصل عباس عبدی با سایت «عصر ایران». (اینجا+ بخوانید) گفت و گوی آقای عبدی به مانند معمول سرشار از نکات قابل توجه است. فارغ از اینکه با ایشان موافق و هم جبهه باشید یا نه، قطعا این نظرات می‌تواند مورد توجه شما قرار گرفته و دست کم زاویه نگاه جدیدی از وضعیت موجود به دست دهد. من در کنار چند انتقاد از متن مصاحبه، چند پرسش را هم از آقای عبدی مطرح کردم و امیدوارم فرصتی برای دریافت پاسخ‌های آن‌ها پیدا کنم تا شاید کمی آن فضای برخورد حذفی تعدیل شده و انتقاد آقای عبدی به این مسئله که «اصلاح‌طلبان الان به هیچ وجه در فضای آزاد و دموکراتیک بحث نمی‌کنند» تا حدودی جبران شود. (بماند که «آزادی» فضا را معمولا حاکمیت باید تضمین کند و نه گروه‌های فاقد قدرت و حتی فاقد رسانه)

1- نادیده گرفتن استدلال، شیوه کار تحلیل‌گر نیست

بخش نخست (و اصلی) گفت و گوی آقای عبدی به بررسی دلایل «شکست سیاست تحریم» اختصاص دارد. در این بخش ایشان مشارکت احتمالا 64درصدی مردم در انتخابات را پیش‌فرض و پایه بحث قرار می‌دهند؛ از آن نتیجه می‌گیرند که مشارکت در انتخابات مجلس هشتم با نهم تفاوت آشکاری نداشته و بر همین پایه «شکست سیاست تحریم» را نتیجه گرفته و آن را نقد می‌کنند. این مسئله از نگاه من طبیعی و حتی بدیهی است که هر تحلیل‌گری جهان را بر پایه داده‌های خود تفسیر کند. مثلا برای آقای عبدی اعلام نتایج 64درصدی مشارکت پذیرفته شده است و ایشان تحلیل خود را بر همین پایه بنا می‌کنند. اما برای من عجیب است که چرا ایشان در نقد حامیان سیاست تحریم ابدا به پیش‌فرض‌ها و استدلال آنان اشاره‌ای نمی‌کند؟ هر ناظری می‌داند که حامیان تحریم به هیچ وجه آمار مشارکت 64 درصدی را نمی‌پذیرند و از شیوه‌های مختلف استدلال می‌کنند که مشارکت بسیار کمتر از این بوده و در نتیجه سیاست تحریم ما موفق بوده است. اگر جدال در زمین بازی سیاست‌مداران بود، به قول خود آقای عبدی این شیوه قابل پذیرش بود. یعنی کاری که در منطق ممکن است مغلطه قلمداد شود، از جانب یک سیاست‌مدار ممکن است پذیرفته و حتی کارگر باشد. اما این شیوه که شما اصل و بن‌مایه استدلال طرف مخالف خود را «نادیده» بگیرید و در غیاب او و عصاره استدلال‌اش محکوم‌اش کنید به هیچ وجه نمی‌تواند شیوه کار تحلیل‌گر باشد. در واقع آقای عبدی می‌توانستند خیلی ساده بگویند «حامیان تحریم مدعی هستند که مشارکت پایین‌تر از این بوده؛ اما من چون سندی در این زمینه ندیدم حرف‌شان را قبول نمی‌کنم». ولی ایشان اساسا آنچنان مسئله آمارهای دروغین را نادیده می‌گیرند که ناظر بی‌اطلاع صرفا با خواندن مصاحبه ایشان تصور می‌کند «حامیان تحریم یک گروهی هستند که فکر می‌کنند مشارکت 64 درصدی در انتخابات مجلس یعنی پیروزی سیاست تحریم»!

2- انتخابات همیشه موضوعیت دارد

آقای عبدی در جای دیگری از مصاحبه خطاب به حامیان تحریم می‌پرسند: «اگر انتخابات قبلاً برایشان موضوعیت داشت، چرا دیگر الان موضوعیت ندارد؟». من به عنوان یک نفر از این حامیان تحریم پاسخ می‌دهم که «اتفاقا انتخابات هنوز هم موضوعیت دارد و خیلی‌ هم موضوعیت دارد»! مسئله این است که ما شیوه برخورد با یک انتخابات را تا چه حد تقلیل داده و محدود می‌کنیم. آیا تنها راه برخورد با مسئله‌ای که «موضوعیت» دارد، پذیرفتن و تایید آن است؟ آیا در تمام جهان (و یا در خود تاریخ ایران) فقط و فقط «انداختن رای در صندوق» تبلوری است برای موضوعیت قایل شدن برای انتخابات؟ آیا «تحریم» واژ‌ه‌ای است که فعالان جنبش سبز برای نخستین بار وارد ادبیات سیاسی جهان کرده‌اند؟

نقد آقای عبدی در این رابطه شباهت بسیاری به موضع انتقاد از «انفعال سبزها در برابر انتخابات» دارد. گویی «تکاپو» صرفا در پای صندوق معنا می‌یابد و چند قدم آنسوتر خبری جز «انفعال» نیست. اما من اینگونه نمی‌اندیشم. از انواع و اقسام کنش‌های سیاسی و حتی انتخاباتی، رای دادن فقط یک گزینه است. خود آقای عبدی به خوبی اشاره می‌کنند که «پیروزی در انتخابات سال 88 برای من اولویت نداشت. مساله من چیزهای دیگری بود». پس چرا نمی‌پذیرند که برای یک گروه سیاسی دیگر هم «پیروزی در انتخابات اولویت نداشته باشد» و صرفا بهره‌گیری از فرصت انتخاباتی برای رساندن یک پیام اعتراضی به جامعه موضوعیت یابد؟ آیا شعار «تحریم انتخابات» جذاب‌تر و دست‌کم «توجه‌برانگیزتر» از شعارهای دیگر نامزدها نبود؟ آیا همه افکار عمومی و توجه رسانه‌ای را به خود جلب نکرد؟ آیا زیر سایه آن یک فرصت استثنایی برای بیان یک سری مطالبات فراهم نشد؟

آقای عبدی در بخشی از این گفت و گو هم تاکید می‌کنند که «بعضی ها هم ممکن است با هدف گفتگو و طرح مسائل در عرصه انتخابات فعال شوند؛ چرا که می بینند در شرایط دیگر فرصت زیادی برای کنش سیاسی ندارند». به باور من این خودش بهترین پاسخ به انتقاد ایشان است. وقتی معترضین سبز از حق یک راهپیمایی سکوت در پیاده‌رو هم محروم می‌شوند و هیچ تریبون ساده‌ای در داخل کشور ندارند و هیچ راه‌کار ابتدایی و پیش پا افتاده‌ای برای طرح اعتراضات خود ندارند، آیا ساده‌ترین، مدنی‌ترین، سیاسی‌ترین و در عین حال مدرن‌ترین شیوه طرح اعتراض در چنین شرایطی نمی‌تواند شعار «تحریم فعال» با هدف «جلب توجه افکار عمومی به وضعیت زندانیان سبز و مطالبات جنبش» باشد؟ فارغ از اینکه این مطالبات مطرح شد یا نه، نمی‌توان این شیوه از «مشارکت سیاسی» را اساسا «نادیده» گرفت و از «موضوعیت نداشتن» انتخابات برای تحریمی‌ها سخن گفت.

من می‌گویم «موضوعیت» انتخابات در ایران هموار با پذیرش همان اصل «انتخاب میان بد و بدتر» بوده است؛ چرا که به قول آقای عبدی نه این انتخابات و نه هیچ یک از انتخابات‌های قبلی مصداقی از یک مسابقه «کاملاً منصفانه و بی طرفانه» نبوده است. مسئله یک نگاه ناقص و تقلیل‌گرایانه است که انتخاب «بد و بدتر» را صرفا به شرکت کردن در انتخابات فرومی‌کاهد! انتخاب بین بد و بدتر، یعنی من می‌پذیرم که در هر صورت ایده‌آل من در دست‌رس نیست و هر اقدامی که بکنم بخشی از مطلوبات اصلی خودم را از دست داده‌ام. پس تصمیمی می‌گیرم که «هزینه کم‌تر» و «فایده بیشتری» داشته باشد. این تصمیم می‌تواند زمانی «انتخاب علی مطهری در برابر حمید رسایی» باشد. در عین حال می‌تواند تصمیم به «استفاده از فرصت اعتراضی تحریم به جای رای دادن به مطهری» باشد. برای شخص آقای عبدی گویا کفه ترازوی رای دادن به مطهری سنگین‌تر بوده است. برای من کفه ترازو به سمت استفاده از فرصت تحریم سنگین‌تر بوده، هرچند قطعا با این انتخاب خودم یک بخشی از فرصت‌های موجود را هم از دست داده‌ام. برآیند نظر من این است که دستاوردی که یک مجلس فرمایشی حتی در بهترین حالتش می‌توانست برای من داشته باشد، خیلی کمتر از تلاش برای بهره‌گیری از فرصت تحریم بود. قطعا می‌پذیرم کسی امروز بگوید که «به نظر من نبود»؛ اما با همان قطعیت هم نمی‌پذیرم که کسی بگوید «شما سیاست‌ورزی نکردید» یا «رفتار امروز شما با رفتارهای قبلی شما در تضاد و تناقض بوده است»! من همیشه هزینه و فایده می‌کنم و همیشه هم میان گزینه‌های «بد و بدتر» یکی را انتخاب می‌کنم.

3- این معضل بی‌پایان نامه‌های بی‌امضا

دربخشی از گفت و گو، آقای عبدی به ماجرای انتشار نامه‌ای بدون امضا از جانب «گروهی از زندانیان سیاسی» اشاره کرده و به ادبیات و منش و محتوای نامه انتقاد می‌کنند. ایشان به شدت اعتراض دارند که نگارندگان آن نامه (و احتمالا نامه‌هایی مشابه) هویت واقعی خود را پنهان کرده و به دروغ از جانب زندانیان سیاسی مطلب نوشته‌اند. من نه تنها با ایشان کاملا موافقم، بلکه حتی می‌خواهم یک گام هم فراتر بگذارم. اصلا برای من هیچ لزومی ندارد که اثبات شود نگارنده چنین نامه‌های گمنامی واقعا دروغ گفته است. (و مثلا زندانی نبوده) حتی اگر نگارنده واقعا هم زندانی بوده است، از نظر من هیچ چیز تغییر نکرده و عمل او همچنان «غیراخلاقی» و «مضر» است.

من پیش از این هم دقیقا با همین موضوع یادداشت «این جمع‌های بی‌هویت، این تروریست‌های فضای خبری» را نوشتم و همان گونه که از عنوان آن بر می‌آید عمیقا باور دارم منتشر کنندگان چنین نامه‌هایی دقیقا رفتاری «تروریستی» در فضای اطلاع‌رسانی دارند. شیوه کار آن‌ها چیزی جز «زدن در رو» نیست. در توهین و تهاجم دست‌شان باز است اما هیچ سنگری ندارند که پاسخ‌گو باشند. امروز ادعایی می‌کنند و فردا کسی نیست که پاسخ‌گوی آن باشد. «گروهی از دانشجویان فلان». «جمعی از ایثارگران بهمان». «سبزهای آذربایجان». «دموکراسی‌خواان خوزستان». «سکولارهای اصفهان». این‌ها همه از نگاه من «سر و ته یک کرباس» و از دم «تروریست خبری» هستند. اما در برابر این شیوه نامیمون در فضای خبری چه می‌توان کرد؟ آیا راهی جز صراحت و شفاف‌سازی در پیش داریم؟

من با آقای عبدی کاملا موافقم که تنها افرادی با اندیشه «توتالیتر» چنین مصلحت‌هایی را می‌پذیرند. اما عمیقا شگفت‌زده می‌شوم وقتی می‌بینم خود ایشان دقیقا در همین مصاحبه به این بازی دامن زده و عملا وارد آن می‌شوند. نویسندگان نامه را بدون هیچ توضیح خاصی «اصلاح‌طلبان» می‌خوانند؟ چرا؟ ایشان خبری دارند که نمی‌خواهند بگویند؟ ایشان نویسنده‌ها را شناخته‌اند و اطمینان دارند؟ در جای دیگر می‌گویند «برخی از زندانیان هم از آن بیانیه عصبانی اند ولی هیچ یک از آنان تا کنون به طور رسمی آن بیانیه را تکذیب نکرده‌اند». یعنی چه «برخی» از زندانیان عصبانی‌اند؟ خوب «برخی» هم عصبانی نیستند. «برخی» هم نامه می‌نویسند و «برخی» هم خیلی خوش‌حال‌اند! من اگر جای آقای عبدی بودم و برای خودم تعهدی نسبت به پالایش این فضای مسموم قایل می‌شدم، یا از دامن زدن به این بازی سراسر «پلیدی» خودداری می‌کردم و یا دست کم به اندازه خودم به شفاف‌سازی فضا کمک می‌کردم. یعنی یا نمی‌گفتم «یک نفر آمد و به من گفت که امضا نکرده» و یا دقیقا نام آن یک نفر را بر زبان می‌آوردم.

4- آخ از این ملاک؛ وای اگر این ملاک!

اما در نهایت آقای عبدی در بخش انتهایی گفت و گو، ملاک خود برای رای دادن به آقای مطهری را «مردی و نامردی» اعلام کرده‌اند و در پاسخ به این پرسش که «آیا رای دادن و موضع گیری سیاسی با این ملاک، درست است؟» باز هم تاکید کرده‌اند که «بله! شما در زندگی شخصی تان هم این کار را می کنید. من اگر کاملا همفکر شما باشم ولی آدم نامردی باشم، شما یک قدم هم با من راه نمی‌آیید. یعنی صد بار ترجیح می دهید که با آن کسی قدم بزنی که مطمئنی از پشت سر به شما لگد نمی زند».

اول بگویم که اگر من هم در انتخابات شرکت می‌کردم به «علی مطهری» رای می‌دادم چرا که فکر می‌کنم «مجلس با علی‌مطهری بهتر اس از مجلس بدون علی‌مطهری». اما در عین حال فکر می‌کنم که این ملاک خوبی برای فعالیت سیاسی نیست. در واقع ما سه دهه تمام را در جدال میان «تعهد و تخصص» سپری کرده‌ایم. اینکه پس از این همه جنگ و دعوا و آزمون و خطا، باز هم به یک ادبیات واپس‌گرای شبهه انقلابی برگردیم که «تعهد» (همان مردانگی) ملاکی برتر شود از «تخصص» (یا شایستگی و کارآمدی) به باور من اصلا دستاوردی نیست که بخواهیم به آن ببالیم. اما با این پیش‌فرض که حرف آقای عبدی را بپذیریم که «من اگر کاملا همفکر شما باشم ولی آدم نامردی باشم، شما یک قدم هم با من راه نمی آیید» از ایشان می‌پرسم:

آقای عبدی؟ حالا شما بفرمایید که این مردانگی است که بنده به تعبیر شما از پشت سر به میرحسین موسوی لگد بزنم؟ من اصلا دلم نمی‌خواست شیوه سیاست‌ورزی خودم را بدین سطح از «لوتی‌گری» تقلیل بدهم و عمیقا اعتقاد دارم بهتر است فضای سیاسی را از «بحث ناموسي» جدا کنیم؛ اما حالا که پای بحث باز شد می‌خواهم بپرسم «خالی کردن پشت کروبی و موسوی نامردی نیست؟» «خالی کردن پشت مصطفی تاج‌زاده که دقیقا مشابه من فکر می‌کند و من همیشه او را سخن‌گوی مطالباتم خودم می‌دانستم نامردی نیست؟» اگر این شیوه از نامردی و رفاقت نیمه‌راه رواج پیدا کند، فردا چه کسی می‌خواهد به اعتبار حمایت مردمی گامی به پیش بگذارد؟ آیا شهره شدن این ملت به «جماعت بد عهد و بوقلمون صفت و کوفی منش» جایز است؟

آقای مطهری خیلی «مردانگی» کردند که صادقانه در برابر فساد احمدی‌نژاد ایستادند و خیلی هم مردانگی کردند که گفتند در روز 30خرداد خیلی بیشتر از 50 نفر از معترضین به قتل رسیدند. (اینجا+) اما آیا آنقدر «مردانگی» هم دارند که بگویند چه کسی برای آن قتل عام چراغ سبز نشان داد؟ آنقدر مردانگی دارند که آرام و راحت خود را فدا کرده، دست از جان بشویند و تنها بر سر پیمانی که با مردم بسته‌اند و تعهدی که نسبت به سرزمین خود دارند رنج هرگونه حبس و حصری را به جان بخرند؟ کاش بحث از مردانگی پیش نمی‌آمد چرا که من گمان می‌کنم با این ملاک از سیاست‌ورزی، دست حامیان شرکت در انتخابات حتی خالی‌تر از حامیان براندازی کل نظام است!

نگاهی به رمان «پنجاه درجه بالای صفر»


معرفی:

عنوان: پنجاه درجه بالای صفر
نویسنده: علی چنگیزی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ نخست؛ پاییز 90
210 صفحه – 5000 تومان

خشک و خشن چون کویر

به سراغ رمان‌های علی چنگیزی که می‌روید باید آماده و مهیا باشید. شما سفر دشواری را در پیش رو دارید. راه پیش رو بزرگراهی هموار نیست. مسیر، بی‌راه‌ای است ناهموار؛ سرشار از دست‌انداز و چاله و حتی گودال. خشک و زخمت و بی‌رحم، درست به مانند کویر. زمانی که از «پرسه زیر درخت‌های تاغ» می‌نوشتم به این ناهمواری در کلام و ادبیات آقای چنگیزی اشاره کردم. آن زمان امیدوارم بودم که این مسئله در آثار بعدی برطرف شود اما «پنجاه درجه بالای صفر» نشان داد که علی چنگیزی خیال ندارد ادبیات‌اش را تغییر دهد. حالا دیگر انتخاب با خواننده است. یا اساسا قید رمان‌های چنگیزی را می‌زند و به سراغ آثاری می‌رود که کلامشان نیز چون محتوایشان نرم و روان و شیرین است؛ یا خودش را با ادبیات نویسنده وفق می‌دهد؛ اما این همه ماجرا نیست.

اگر مخاطب بتواند ادبیات چنگیزی را همان‌گونه که هست بپذیرد، آنگاه درهای جدیدی به روی خود می‌بیند. آن‌گاه می‌تواند کم‌کم بپذیرد که اتفاقا این ادبیات با درون‌مایه و فضای داستان‌ها کاملا همخوانی دارد. با زندگی طاقت‌فرسای کویر و جدال انسان‌هایی که خوی طبیعت وحشی کویر را گرفته‌اند و همان‌گونه بی‌رحم زندگی می‌کنند که برای بقای در کویر لازم است. به راستی که این زندگی چیزی جز یک نبرد بی‌رحمانه نیست و ادبیات دشوار نویسنده نیز بازنمایی تمام عیاری از همین درورن‌مایه است.

«پنجاه درجه بالای صفر» رمانی است سراسر جدال و چالش و کشمکش. یک نبرد طولانی و پرفراز و نشیب بر سر هیچ! بر سر همان سرابی که همواره در کویر هست و رهگذر کویری را فریب می‌دهد. هیچ گاه به دست نمی‌آید و هیچ گاه هم نمی‌توان آن را نادیده گرفت و این جدال تا به ابد ادامه می‌یابد و تا ابد نیز بی‌رحمانه قربانی می‌گیرد. و مگر داستان خود کویر چیزی جز همین حکایت ازلی و ابدی است؟

به باور من رمان جدید علی چنگیزی به مراتب پخته‌تر و جذاب‌تر از «پرسه زیر درختان تاغ» است. این بار داستان انسجام بیشتری دارد و تا آخرین مراحل خود هنوز از ریزه‌کاری‌های پنهانی برخوردار است که می‌تواند مخاطب را مشتاقانه همراه کند. روایت‌های موازی در نهایت پیوند خوبی با یکدیگر برقرار می‌کنند و از این نظر تدوین اثر قابل تقدیر است. هرچند از این سه روایت، داستان «علی ستوده» به مراتب شاخص‌تر از دیگران است و در برابر به نظر می‌رسد روایت «سعید» ظرفیت حجمی که به آن پرداخته شده است را ندارد.

اما از بحث صرف پیرامون خود رمان که بگذریم گمان می‌کنم دومین اثر علی چنگیزی برای من به اثبات رساند که او دروازه جدیدی است برای ورود مخاطب ادبیات جدید به سمت تصویری متفاوت از جامعه ایرانی. تصویری که چنگیزی اصرار دارد آن را «شهری» یا «تهرانی» بخواند. گویا او به تنهایی علیه آنچه سیطره ادبیات پایتخت بر کل ادبیات داستانی کشور قلمداد می‌کند قیام کرده است و در این راه مسلح بودنش به شناخت بخش دیگری از جامعه ایرانی به او کمک بسیاری کرده است. به باور من بخش‌های بسیاری از دیالوگ‌های رمان از زبان شخصیت‌های متفاوت، از «استوار» گرفته تا «جواد»، دقیقا حرف دل خود نویسنده است. همان بخش‌هایی که به شدت نسبت به «شهری»ها و گاه «پول‌دارها» انتقاد شده و حتی حمله می‌شود.

این شیوه نگرش در دوگانه «شهری و روستایی» یا «تهرانی و شهرستانی» نوعی چالش و حتی عقده فروخفته در بخش‌هایی از جامعه ایرانی است که در رمان‌های چنگیزی سر باز کرده و در ظاهری تهاجمی تبلور می‌یابد. من در اینجا نمی‌خواهم هیچ‌گونه قضاوت ارزش‌گزاری شده در مورد چنین نگرشی داشته باشم. تنها بدین حد اکتفا می‌کنم که چنین نگاهی «وجود دارد». چه آن را «واقع‌بینانه» بدانیم و چه ریشه‌اش را در «بدبینی» یا سوء تفاهم جست و جو کنیم این چالش در دل جامعه وجود دارد و جای خالی آن را در ادبیات داستانی نویسندگانی چون چنگیزی پر کرده‌اند. پس باز هم بدون هرگونه قضاوت اولیه، من گمان می‌کنم اگر ناظری بخواهد در ریشه‌ها و یا عمق و ابعاد این نگرش جست و جویی داشته باشد، رمان‌های آقای چنگیزی می‌توانند مراجع و منابع قابل تاملی در ادبیات داستانی به حساب آیند. با همین نگرش نیز من برای این رمان‌ها کارکرد و ارزش و جایگاهی فراتر از داستان‌پردازی صرف و بی‌هدف قایل هستم و آنان را دارای ارزش و پتانسیل جامعه شناختی می‌دانم تا باز هم دلیل دیگری پیدا کرده و به مخاطب خود توصیه کنم که «پنجاه درجه بالای صفر» رمانی است که ارزش خواندن دارد.

پی‌نوشت:
نگاهی دیگر به این رمان را از اینجا+ بخوانید.

۱۲/۲۸/۱۳۹۰

نفرین سیاه ملی!

فردا 29 اسفند است. روز نفت. روز «ملی‌شدن صنعت نفت» و شاید «روز سیاه نفت»! نفت در کشور ما آنچنان با نام «دکتر محمد مصدق» پیوند خورده که گویی هیچ جایی برای تحلیل و یا بازخوانی کارنامه دولت ملی در ورای تلاش برای حفاظت از دستاوردهای جنبش ملی شدن صنعت نفت باقی نمانده است. با این حال من گمان می‌کنم که با گذشت بیش از نیم قرن پس از کودتای 28 مرداد جامعه ایرانی و دست کم نخبگان آن نیاز دارند تا بار دیگر به مرور پرونده دولت ملی و اولویت‌های اجتماعی آن مراجعه کنند و البته این بار دست از سر مقصریابی برای کودتای 28 مرداد بردارند. به گمان من در جریان بازخوانی پرونده ملی شدن صنعت نفت چند محور کلی هست که می‌توانند در قالب طرح پرسش، سرفصل‌هایی برای تحقیق و گفت و گو شوند:

1- آیا ملی‌شدن صنعت نفت در دهه 30 شمسی اولویت نخست جامعه ایرانی بود؟

2- آیا با گذشت تنها یک دهه از فروپاشی استبداد رضاشاهی، آن هم نه به دست جنبش‌های داخلی، که با دخالت ارتش خارجی، تثبیت دموکراسی نمی‌توانست اولویت نخست جنبش‌های ملی قرار گیرد؟

3- آیا ملی‌گرایی آرمانی و ایده‌آلی در دهه سی در نهایت به سود منافع ملی، استقلال ملی و حتی احساسات ملی تمام شد یا به زیان آن؟

4- آیا می‌توان تمامی تقصیر فرجام سیاه دولت ملی را به گردن زیاده‌خواهی جهان استعماری و اشتباه یا «خیانت» معدود جریانات داخلی گذاشت؟

این‌ها همه پرسش‌هایی است که پرداختن به هر یک حتی در قالب «مثنوی هفتاد من کاغذ» هم به سرانجامی شفاف و قابل توافق نخواهد انجامید. با این حال من گمان می‌کنم دست کم اکنون که جریان دموکراسی‌خواهی ملی در سرخوردگی دوباره از کودتایی دیگر علیه خواست عمومی جامعه قرار گرفته باید بدان‌ها بازگشت تا ریشه‌های این تباهی تاریخی را واقع‌بینانه‌تر بازخوانی کنیم. در کنار این موارد، محور دیگری نیز وجود دارد که از نظر من در شرایط کنونی جامعه ایرانی اهمیت ویژه‌ای دارد و آن عواقب کودتای 28 مرداد در نگاه تاریخی ایرانیان به جهان بیرون است.

به باور من، فارغ از ریشه‌یابی علل و عوامل کودتا، یکی از تاثیرات غیرقابل انکار آن بر روحیه جمعی و تاریخی ایرانیان تشدید فرهنگ «بیگانه‌هراسی» و «بیگانه‌ستیزی» بود. نه تنها توده مردم، که حتی نخبگان ایرانی نیز پس از آن هیچ گاه نتوانستند روابط خود با جهان بیرون را بر پایه تعادلی منطقی از معادلات «هزینه-فایده» یا «منافع دوجانبه» بنا کنند. دو قطبی «شیفتگی افراطی و خودباختگی در برابر غرب» و «بیگانه ستیزی افراطی» پس از کودتای 28 مرداد آنچنان تشدید شد که هنوز هم سایه سنگین خود را بر روابط و نگرش‌های موجود در فضای سیاسی و روشنفکری ما حفظ کرده است. هنوز هم همه باید یا به اردوگاه سفیدها (میهن‌پرستانه بیگانه‌ستیز) تعلق داشته باشند یا داغ مزدوری سیاه‌ها (عوامل خودباخته و خودفروخته به اجنبی) را بر پیشانی تحمل کنند و یا تا پایان عمر ناامیدانه تلاش کنند که از این اتهامات و برچسب‌ها فاصله بگیرند.

نفت، این سرمایه زیرزمینی در تاریخ کشور ما نقشی عجیب و غیرقابل توصیف ایفا کرده است. شاید برای آنانی که از این سرمایه طبیعی محروم هستند نفت همچنان «طلای سیاه» باشد، اما دست کم در ایران‌زمین کم نیستند آنانی که این ثروت را یک «نفرین سیاه» قلمداد می‌کنند.

۱۲/۲۷/۱۳۹۰

یادداشت وارده: نگاهی به کتاب «رویاهای انیشتین»


معرفی:

عنوان: رویاهای انیشتین
نویسنده: آلن لایتمن
مترجم: مهتاب مظلومان
ناشر: نشر چشمه

هدیه: بر مبنای تقویم جلالی، سال وقتی «نو» می‌شود که دقیقا زمین از یک نقطه مشخص عبور کند. این تقویم در هماهنگی با سال اعتدالی، دقیق‌ترین گاه‌شماری جهان شمرده می‌شود. در برابر تقویم اروپایی که هر 3320 سال یک روز خطا دارد، گاه‌شماری جلالی در هر 10000 سال یک ثانیه خطا دارد.

زمان – ثانیه – از بحث‌برانگیزترین مباحث فیزیک در قرن گذشته شده‌اند. اینکه با در نظر گرفتن زمان به صورت نسبی، چه تغییری در فلسفه زندگی متعارف انسان‌ها به وجود می‌آید. اینکه انسان‌های عادی – به غیر از فیزیک‌دانان و یا دانشمندانی که به طریقی کارهای‌شان ارتباط نزدیک با زمان پیدا می‌کند – چطور باید به مفهومی به نام زمان نگاه کنند؟ مباحثی مثل جبر و اختیار، وقتی زمان مطلق بودن خودش را از دست می‌دهد چه معنایی می‌گیرد؟ حتی شاید حتی فلسفه زندگی را – مخصوصا فلسفه شرق را – باید از نو بررسی کرد؟

آلن لایتمن، از اساتید MIT، در سی نگاه مختلف به زمان نگاه می‌کند: نگاه‌هایی که بعضی‌های‌شان را فقط در چهارچوبی مثل رویا می‌توان تخیل کرد. در هر کدام از این نگاه‌ها، زمان را از زاویه‌ای نگاه کرده که با زندگی عادی ما متفاوت است: اگر زمان بی‌انتها باشد، اگر به راحتی بشود روی بعد زمان حرکت کرد، اگر زمان ابتدایی داشته باشد که از آن نقطه به جهان بیرون سرریز کند، اگر زمان تکه تکه باشد (که البته این تکه پذیر بودن جهان و وجود داشتن کوچکترین قطعه مستقل زمان تایید شده است) و تکه‌هایش به صورت کامل با یکدیگر هم‌پوشانی نداشته باشند (این بخش تایید نشده است!)، و اگرهای دیگر سی دیدگاهی را می‌سازند که هر کدام می‌توانند نقطه آغاز تئوری‌های نسبیت انیشتین باشند.

در هر بخش شما با دو دیدگاه طرفید و مختارید از هر کدام از آن‌ها به جهان نگاه کنید: اگر شما در جهانی با این ویژگی خاص زندگی می‌کردید، روش زندگی شما کدام بود؟ در حین خواندن کتاب بخش‌هایی هست که با رویاهای شما منطبق‌اند و بخش‌هایی هست که به شما اجازه می‌دهد در رویای انسان‌های دیگر در مورد زمان، شریک شوید.

همین الان که شما این متن را خواندید (احتملا بسته به سرعتتان می‌شود از یک دقیقه تا چهار دقیقه طول کشیده باشد) کره زمین در سیاهی اطرافش حرکت کرده و 1800 تا 7200 کیلومتر پیموده است. چند روز دیگر هم در نقطه اعتدال بهاره‌اش قرار می‌گیرد که ما ورودش به این اعتدال را با نوروز جشن می‌گیریم. در چنین روزهایی که زمان بیشتر از همیشه دغدغه می‌شود، «رویاهای انیشتین» همراه خوبی می‌تواند باشد!

از متن کتاب: «گروهی بر این عقیده‌اند که بهتر است به مرکز زمان نزدیک نشد. حیات منشا غم است، ولی بهتر است این زندگی را کرد، بدون زمان زندگی وجود ندارد. گروهی عکس این فکر می‌کنند. ترجیح می‌دهند از خوشبختی ابدی لذت ببرند حتی اگر این ابدیت شبیه به پروانه‌ای باشد که در ویترین با سنجاق بی‌حرکت و منجمد شده است».

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۱۲/۲۴/۱۳۹۰

واقعیت همان بود که احمدی‌نژاد نشان داد


می‌گویند احمدی‌نژاد مجلس را به سخره گرفته است. تعدادی از نمایندگان سوال کننده از ایشان پس از طرح سوال عصبانی شده‌اند و ادبیات ایشان را «توهین به مجلس و نمایندگان مردم» خوانده‌اند. (اینجا+ بخوانید) اما من فکر می‌کنم که رفتار آقای احمدی‌نژاد کاملا شایسته و البته صادقانه بوده است. در واقع ایشان در آن جلسه‌ای که بیش از 270 نفر حاضر بوده‌اند تنها کسی بوده است که نقاب را از صورت برداشته و در حالی که همه برای «لباس جدید پادشاه» به به و چه چه راه انداخته بودند، همچون کودک شرور قصه اعلام کرده که «این پادشاه لخت است»!

به باور من، بازنده واقعی این نمایش پارلمانی جناب «علی مطهری» بود. همان کسی که خودش مدت‌ها پیش گفته بود مجلس به شعبه‌ای از بیت رهبری بدل شده، (+) اما گویا خودش کمتر از هر کس دیگری حرف خودش را باور کرده بود. رفت و با هزار جار و جنجال و هیاهو یک نمایش ترتیب داد تا احمدی‌نژاد بیاید و «مضحکه» را واقعا به رخش بکشد و برایش یادآور شود: «نه تو و نه تمام این سوال کنندگان و اساسا تمامی این مجلس نشینان هیچ کدام هیچ اراده و توانی ندارید. حتی من هم ندارم و هیچ کس دیگری هم ندارد. وقتی اراده میلیون‌ها شهروندی که گام به خیابان گذاشتند به هیچ انگاشته شد، تو و امثال تو با چه تصوری گمان کردید که توانایی دخالت و نقش‌آفرینی دارید؟»

واقعیتی که احمدی‌نژاد به عریان‌ترین شکل ممکن بیان‌اش کرد را همه به چشم می‌بینند و در قلب خود احساس می‌کنند. تفاوت در آن است که بخواهید خودتان را فریب بدهید یا نه. احمدی‌نژاد امروز تصمیم گرفت نه خودش را گول بزند و نه برای کس دیگری فیلم بازی کند. پس درست در جایی که لاریجانی خیلی اصرار دارد وانمود کند که «رییس قوه مقننه» است و «قوه مقننه» در راس امور است و «مجلس جای شوخی نیست» (+)، احمدی‌نژاد تمامی این نمایش را با پوزخندی به تمسخر می‌گیرد تا عریانی این مجلس و منصوبین مصدرنشین‌ و وکیل‌الدوله‌هایش را به رخ خودشان و تمام مخاطبانشان بکشد.

۱۲/۲۳/۱۳۹۰

خاتمی -4: سه انتقاد از یک رای، سه چالش پیش روی ضدقهرمان


(توضیح: چهاریادداشتی که من با نشانه «خاتمی1 تا 4» نوشتم تنها در پی‌وستگی با هم می‌توانند نقدی بر شرکت آقای خاتمی در انتخابات مجلس نهم باشند. برای مطالعه منسجم هرچهار یادداشت می‌توانید آن‌ها را در قالب یک فایل پی‌دی‌اف از اینجا+ دانلود کنید)

1- «باز هم اخلاق» یا «بر قلب‌های شیشه‌ای کلنگ نکوبید»

یک صحنه‌ای هست در فیلم «خانه‌ای روی آب» اثر «بهمن فرمان‌آرا». پدر (با بازی رضا کیانیان) برای نجات پسرش مواد مخدر او را از بین برده است. پسر در برابر این کار یک خاطره تعریف می‌کند بدین مضمون: «یک بار در دوران کودکی تو از من خواستی از یک بلندی به آغوش تو بپرم. من ترسیدم اما به آغوش تو اعتماد کردم و پریدم و تو ناگهان کنار کشیدی». پدر استدلال می‌کند که من فقط می‌خواستم به تو یاد بدهم که روی پای خودت بایستی، اما پسر قلب‌اش شکسته است. او می‌گوید: «ولی من به تو اعتماد کرده بودم»!

بیشترین واکنشی که من به شرکت آقای خاتمی در انتخابات دیدم از جنس افسردگی و ناامیدی بود. از جنس «دل شکستن» بود. این گروه آنانی نبودند که فعالانه شمشیر کشیده و در ردیف کردن انواع و اقسام توهین‌ها و فحاشی‌ها و اتهامات به آقای خاتمی از هم سبقت گرفتند. بلکه آنانی بودند که سرخورده و دلگیر سکوت اختیار کرده و در خود فرو رفتند. شاید آقای خاتمی و یا بسیاری دیگر از سیاست‌مداران و تحلیل‌گران بتوانند توجیهات بسیاری برای این اقدام فهرست کنند، اما این‌ها همه حرف است، از جنس منطق‌های خشک و مکانیکی است، با احساسات مردم رابطه‌ای ندارد و دست کم از نگاه من در بسیاری از موارد این احساسات هستند که اولویت دارند.

فضای سیاسی و اجتماعی جامعه ما آنچنان دچار آفت بی‌اخلاقی شده که صدای هر دلسوزی را در داخل یا خارج از حاکمیت به هوا برده است. دروغ، خودخواهی، کینه‌توزی، پرخاش‌گری، سودجویی، اتهام‌زنی و بی‌حساب و کتاب حرف زدن رایج‌ترین عادات فضای سیاسی کشور شده‌ و بازتاب کاملی در دل جامعه داشته‌ است. دیگر هیچ حرفی اعتباری ندارد. هیچ خبری موثق نیست. هیچ عهد و پیمانی پابرجا نمی‌ماند و هیچ کس نمی‌تواند به دیگری تکیه کند. این یعنی اضمحلال. یعنی فروپاشی از درون. یعنی زلزله و ویرانی. دیگر نه نیازی به حمله نظامی هست و نه انقلاب خشونت بار و نه جنگ داخلی! جامعه ایرانی با همین روند ساکن و خاموش نیز آنچنان در حال متلاشی شدن است که اثرات ویرانگر آن با هیچ سونامی وحشتناکی قابل مقایسه نیست.

در چنین وانفسایی بود که گویی ققنوس امیدهای جامعه از زیر خاکستر خود سر بلند کرد و در برابر بی‌اخلاقی و بی‌ادبی و هتاکی احمدی‌نژادی، شعار «ادب مرد به ز دولت اوست» را برگزید. از من اگر بپرسند می‌گویم این جامعه در ناخودآگاه خود بهتر از هر تحلیل‌گر و ناظری دریافت که در منجلاب بی‌اخلاقی چه سرنوشت شومی خواهد داشت و خودش به آخرین تخته‌های باقی‌مانده، یعنی تک‌چهره‌هایی که سیاست‌ را تنها در گرو اخلاق می‌خواستند چنگ زد. موسوی هرچند انتخاب شایسته سال 88 بود، اما «خاتمی» بارزترین سیاست‌مدار حاضر است که یک دهه پیش شعار «سیاست اخلاقی» را برای بار دیگر وارد ادبیات سیاسی کشور ما کرد.

حال هزاران هزار تن از آنانی که دل در گرو این آخرین نمادهای باقی مانده از اخلاق داشتند گمان می‌کنند که یکی دیگر از امیدهایشان به سراب بدل شده است. مهم نیست که «مصلحت سیاسی» چه بوده است، این مصلحت‌سنجی‌ها همیشه بوده و باز هم خواهد بود. حتی مهم نیست که آیا خاتمی از «تحریم» سخن گفته بود یا از «عدم شرکت در انتخابات»؟ مهم این است که امثال خاتمی آخرین نشانه‌های حیات اخلاق در فضای سیاسی کشور بودند و حالا این احساس و امید خدشه‌دار شده است. من از صمیم قلب امیدوارم که انتخاب سیاسی آقای خاتمی درست باشد و ایشان بتواند روزنه جدیدی برای برون رفت از بن‌بست سیاسی کنونی ایجاد کند. با این حال بعید می‌دانم به این سادگی‌ها کسی بتواند این ضربه سهمگین به احساسات مردم و البته به اصل رعایت اخلاق در سیاست را جبران کند. از نگاه من، شخص سیدمحمد خاتمی، از یک سو نسبت به این احساسات عمومی مسوول است و از سوی دیگر تنها کسی است که می‌تواند در راستای جبران آن بکوشد. من هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسد، فقط امیدوارم که آقای خاتمی به فکر آن باشند و راهی بیابند.

2- حرکت روی نوار باریک «ضدقهرمان مردمی»

در مورد «ضدقهرمان» بودن آقای خاتمی و تفاوت آن با ضدقهرمان‌‌های کلاسیک در یادداشت نخست نوشتم. (اینجا+) حرف من این بود که خاتمی با هاشمی فرق دارد. هاشمی هیچ‌گاه ابزار فشار و پایگاه قدرت خود را در توده هوادارانش تعریف نکرده بود. او مرد سیاست‌ورزی‌های ریش‌سفیدانه است. مرد «پشت درهای بسته». سبک کار خودش را دارد و در آن سبک چندان نیازی به حضور مردم ندارد. به تیزهوشی، بینش کم‌نظیر، صبر و فرصت‌طلبی خودش اتکار دارد و بر همین اساس هم حرکت می‌کند. اما خاتمی از جنس دیگری است. او مرد شفافیت است. مرد پنهان کاری نیست. او کسی است که حتی نسبت به افکار عمومی منتقدین خود هم دغدغه دارد. او هیچ گاه نخواسته بجز به پایگاه آرای عمومی جامعه، به نهاد دیگری از قدرت تکیه کند، هرچند هیچ گاه هم نخواسته همچون قهرمان‌های مردمی تنها و تنها بیانگر مطالبات هیجانی اکثریت فعال باشد.

به باور من، مسیری که سیدمحمد خاتمی در پرهیز هم‌زمان از «قهرمان‌بازی» و «زد و بندهای مداوم پشت پرده» در پیش گرفته است جاده جدیدی در سیاست ایرانی است که باید به فال نیک گرفته شود و حتی باید هزینه‌هایش را هم پرداخت تا توده جامعه هم به آن عادت کند. با این حال نخستین کسی که در معرض سقوط از این نوار باریک قرار دارد خود آقای خاتمی است. ایشان هرلحظه ممکن است اشتباهی کند و به سوی یکی از دو حالت سنتی سیاست سقوط کند و به باور من بزنگاه انتخابات مجلس نهم یکی از دشوارترین این خطرات بود.

آقای خاتمی باید بداند که بدون پشتوانه مردمی قطعا هیچ گونه قدرت نقش‌آفرینی در آینده سیاسی کشور را نخواهد داشت. این پایگاه مردمی به هر دلیلی در حال حاضر مخدوش و متزلزل شد است. روایت متداولی است که آقای خاتمی را یک سیاست‌مدار «غیرقابل اتکا» می‌خواند. فارغ از صحت و سقم این ادعا، باید پذیرفت که این گزاره هواداران بسیاری دارد. گسترش روزافزون این تصور و ارتکاب اقداماتی که آن را تقویت کند مترادف با ریزش روزافزون حمایت‌های مردمی از آقای خاتمی خواهد بود. بدین ترتیب سیاست‌مداری که پایگاه خود را در دل مردم بنا کرده بود، یا باید به بازی‌های پشت صحنه روی بیاورد (که خاتمی اصلا توانایی و ظرفیت آن را ندارد) و یا باید به صورت کامل از عرصه سیاست حذف شود. (که در مورد خاتمی به معنای از دس رفتن یکی از گران‌قدرترین سرمایه‌های اجتماعی است) باز هم من راهکاری در ذهن ندارم. اما گمان می‌کنم آقای خاتمی هرچه سریع‌تر باید تدبیری بیندیشد تا این تصور رایج در فضای جامعه را اصلاح کند وگرنه خودش را از حمایت‌های مردمی و جامعه را از سرمایه‌ای چون خودش محروم خواهد ساخت.

3- تکرار یک اشتباه یا تلاش برای جبران گذشته؟

قطار اصلاحات هرچه از ایستگاه دوم خرداد 76 فاصله می‌گرفت از انبوه سرنشینان‌اش کاسته می‌شد. در هر بزنگاهی گروه بیشتری ناامید یا دل‌زده شده و جبهه اصلاحات دچار ریزش می‌شد. خاتمی زمانی با شعار تبدیل «معاند به مخالف» و «مخالف به موافق» وارد عرصه شد، اما در دل خود جریان اصلاحات بسیاری از موافقان او به منتقد و منتقدان‌اش به مخالف بدل شدند تا جایی که حتی در میان آنانی که امروز کارشان به «غرض‌ورزی» علیه او رسیده کم نیستند کسانی که زمانی خودشان به او رای داده‌اند. چنین شیوه‌ای را هر جریان و هر گروهی که در پیش بگیرد، فارغ از اهداف و مطالباتش در نهایت شکست خواهد خورد.

به باور من، یکی از بزرگترین عوامل ریزش هوادارن اصلاحات، نداشتن نگرش درست در راس جریان و برخوردهای حذفی در بدنه جریان اصلاح‌طلبی بود. گویی چهره‌های شاخصی همچون خاتمی خیلی زود فراموش کردند که اقبال 20میلیونی، همه از «حبّ علی» نبود. بسیاری از رای دهندگان به خاتمی و هواداران جریان اصلاحات اساسا با نظریات او موافق نبودند، بلکه امید داشتند که باز شدن فضا توسط این جریان داخلی حاکمیت فرصت رشد جامعه و طرح نگرش‌های جدید را هم فراهم کند. نادیده گرفتن این حقیقت سبب شد تا راس جریان اصلاحات برای موجه جلوه دادن خود و آنچه «مرزبندی با ضد انقلاب» قلمداد می‌شد به صورت مداوم «سکولارها» و «لیبرال‌ها» را مورد حمله قرار دهند. این اشاره از جانب سران جریان برای انبوهی از بدنه فرصت‌طلب و خورده پای اصلاحات کافی بود تا با چماق «مذهبی و غیرمذهبی» یا نظایر آن هر رقیبی را در هر زمینه‌ مربوط و نامربوطی حذف کنند و کینه «اصلاح‌طلبان» را در دل بسیاری از منتقدین حاکمیت بکارند. رجب‌علی مزروعی به تازگی اعتراف کرده بود که «یکی از اشتباهات ما این بود که غیرمذهبی‌ها را اصلا به حساب نمی‌آوردیم». (نقل به مضمون) من نمی‌دانم آقای خاتمی تا چه اندازه با این اعتراف دیرهنگام جناب مزروعی هم‌دل است، اما در حرکت جدید ایشان چند نشانه مثبت و منفی در این مورد دیدم.

نخست اینکه آقای خاتمی در اظهارات اخیر خود آنچنان به «براندازها» حمله کرده‌اند که گویی از یک مشت جنایت‌کار بلفطره سخن می‌گویند. من دوستان زیادی دارم که دیگر خواستار بقای حاکمیت فعلی نیستند. من خودم صرفا یک اصلاح‌طلب هستم و تصور می‌کنم این دوستان راهکار یا بینش سیاسی درستی ندارند، اما به هیچ وجه نمی‌پذیرم که آنان صمیمانه به میهن خود عشق نمی‌ورزند و یا لزوما جنگ‌طلب هستند و چشم به دخالت اجنبی در مسایل داخلی دارند. اتفاقا بسیاری از آنان بسیار بیش از جریانات حاضر نگران دخالت خارجی، هرج و مرج و آشوب، فقر و گرانی و بیکاری و هزار و یک آفت و بدبختی دیگر هستند. من نمی‌دانم که آیا آقای خاتمی در حرکت جدید خود باز هم می‌خواهند برای نشان دادن حسن نیت‌شان، این خیل انبوه از هم‌وطنان را تخطئه کرده و این حجم عظیم از سرمایه‌های اجتماعی را انکار کنند؟

دوم اینکه اولین کسانی که پایکوبان به استقبال خاتمی رفتند و از رای دادن او حمایت کردند، نه دلسوزان حقیقی اصلاحات، که فرصت‌طلبانی بودند که به باور من تنها سودای بازگشت به پشت میزهای قدرت را در سر دارند. جناب آقای خرازی در دفاعیه‌ای که از رای دادن خاتمی صادر کردند عملا هر توهین و اتهامی که توانسته‌اند به تمامی تحریمی‌ها نسبت داده‌اند. (اینجا+) آقای خرازی حتی حرمت نان و نمکی که با اصلاح‌طلبان پیشین و اسرای امروز جنبش سبز خورده‌اند را نگه نداشتند و از موسوی و کروبی گرفته تا تک تک وزرا و وکلای حاضر در زندان را از دم تیغ گذرانده‌اند! خوشبختانه آقای خاتمی در اظهارات بعدی‌شان از این شیوه از برخورد انتقاد کرده و خواستار توقف این مرز‌بندی‌ها شدند (اینجا+) اما من عمیقا نگران هستم که این جماعت حاضر بار دیگر عنان امور را در دست گرفته و به نام اصلاحات هر کامی که می‌خواهند از هرم قدرت بگیرند.

در نقطه مقابل، شخص آقای خاتمی با ارسال نامه سرگشاده خود (+) نشان داد که از این جنس نیست. آقای خاتمی قطعا آن نامه را برای شرکت کنندگان در انتخابات ننوشت. پس تا همین‌جای کار نه تنها «تحریمی‌»ها را «غیرخودی» قلمداد نکرده است، بلکه خود را ملزم به پاسخ‌گویی بدان‌ها می‌داند. به باور من این حرکت خوبی بود اما هنوز راه بسیار زیادی برای اعتمادسازی مجدد در پیش است و در این راه به هیچ وجه تکرار اشتباهات دوران اصلاحات نمی‌تواند پذیرفته شود.

۱۲/۲۲/۱۳۹۰

خاتمی – 3: بختک بنیادگرایی طالبانی و گسترش جبهه ضد فاشیسم


برباد رفتن سودای «فاشیسم ایرانی» با رویای «مکتب ایرانی»

نیازی به نتایج انتخابات مجلس نهم نبود، همان تبلیغات انتخاباتی هم کافی بود تا برای من یک چیزی قطعی شود: «کار طیف مشایی تمام شد. احمدی‌نژاد یا پوست انداخته یا اینکه کاملا حذف شده است».

پروژه جذب آرای طبقه متوسط، توسط طیف اسفندیار رحیم‌مشایی با رنگ و لعاب‌های فریبنده‌ای همراه بود. نزدیک شدن به بازیگران محبوب (هدیه تهرانی)، بازگرداندن خواننده‌های لس‌آنجلسی (حبیب)، انتقاد احمدی‌نژاد از گشت ارشاد، زیر سوال بردن چادر و حجاب اجباری و گشت ارشاد (مجله خاتون) و سخن گفتن از «مکتب ایرانی» در برابر «مکتب اسلامی». این‌ها دقیقا همان نشانه‌هایی بودند که «نئوپوپولیست‌»های ایرانی از ابتدای روی کار آمدن از خود نشان می‌دادند تا در جدال با راست سنتی، یعنی همان اصولگرایانی که احمدی‌نژاد همواره فاصله خود را با آن‌ها حفظ کرده بود بتوانند از آرای طبقه متوسط استفاده کنند. زحمت حذف اصلاح‌طلبان را قطعا راس هرم حاکمیت می‌کشید، پس کافی بود سبد رای خالی مانده آنان را جذب کرد تا در برابر آرای ناچیز اصولگرایان همواره دست بالا را داشت. تیم مشایی با لیدرهایی چون کلهر، جوانفکر و بقایی چنین هدفی را دنبال می‌کردند و به خوبی تمامی مولفه‌های «فاشیسم» را پی‌می‌گرفتند، اما مقاومت مردمی این‌بار در برابر رشد و تکامل «فاشیسم ایرانی» موفق بود.

جریان مشایی از دو جهت شکست خورد. نخست اینکه در جذب طبقه متوسط شهری به ناگاه با رقیبی همچون جنبش سبز برخورد کرد. حتی نفوذ چراغ خاموش نیروهای رسانه‌ای مشایی به دل جنبش سبز هم نتوانست هیچ موفقیتی در منحرف کردن مسیر آن به سمت حمایت از دولت به دست بیاورد. شعارهایی که آن همه هزینه برایش پرداخت شده بود بی‌فایده شد. جناح مشایی از دل طبقات سنتی جامعه رانده و از دست‌یابی به طبقه متوسط شهری مانده شد. از سوی دیگر، افراط این جریان در همین مسیر سبب شد تا راست سنتی بتواند به سادگی آن‌ها را با برچسب «انحراف» به «مکتب ایرانی» خلع‌سلاح کند و همه بساط مشایی را در گونی «جریان انحرافی» بپیچد. طیف مشایی کاملا حذف یا منهدم شد، اما این به معنای پیروزی راست سنتی نبود.

بنیادگرایی سنتی، جایگزین فاشیسم ایرانی

درست در شرایطی که همه خودشان را آماده می‌کردند تا با همان دست‌مایه «جریان انحرافی» تمامی حامیان احمدی‌نژاد را از مجلس بیرون بیندازند و کار را به سود راست سنتی یکسره کنند، ناگهان جبهه پایداری، با سیمایی متفاوت تشکیل شد و جریان جدیدی را به عرصه سیاست کشور اضافه کرد. این گروه جدید نه تنها هیچ رنگ و بویی از شیوه تبلیغات قدیمی هوادارن دولت نداشت، بلکه خیلی زود با حمله به مشایی توانست خودش را نسبت به چماق «جریان انحرافی» بیمه کند. چندان نمی‌توان با قطعیت گفت که این‌ها طیف جدیدی از هواداران دولت هستند و یا اینکه صرفا گروهی هستند که در ضدیت هم‌زمان با راست سنتی و اصلاح‌طلبان با احمدی‌نژاد هم موضع‌اند. در هر صورت گروه جدید قطعا هیچ علاقه‌ای به طبقه متوسط شهری و تمایلات مدرن آن ندارد. اینان آشکارا با اساس «دموکراسی» مخالف هستند، «آزادی» را انحرافی صهیونیستی می‌خوانند و در سودای نابودی «جمهوریت» از «حکومت اسلامی» سخن می‌گویند.

نئوپوپولیست‌های طیف دولت برای تثبیت جنبش فاشیستی خود نیازمند جذب آرای بالای مردمی بودند. مقاومت جنبش سبز این رویا را بر باد داد تا کار حاکمیت برای برچیدن بساط جریان انحرافی راحت شود، اما بنیادگرایان تازه از راه رسیده از اساس به هیچ اکثریتی اعتقاد ندارند که برای جذب آن تلاشی کنند و یا نسبت به از دست دادنش نگران باشند. شاگردان فکری آیت‌الله مصباح همه بر سر یک حقیقت برتر توافق دارند: «هدفشان هر وسیله‌ای را توجیه می‌کند و در این راه خواست و نظر مردم اهمیتی نخواهد داشت»! این گروه از نفوذ گسترده در دستگاه بی‌حساب و کتاب دولتی بهره گرفت تا پول‌های نجومی را به سمت تشکیلات و سازمان‌دهی خود سرازیر کند. کار به جایی رسید که حتی مولتی‌میلیاردرهای سرشناس هم خمس اموالشان را وقف یک ائتلاف سیاسی کنند! نتیجه انتخابات بار دیگر راست محافظه‌کار را شوکه کرد، آن هم در شرایطی که دستانش برای این مبارزه جدید خالی‌تر از همیشه است.

تشکیل یک جبهه جدید مقاومت در برابر بنیادگرایی

به باور من، اساس لزوم مقاومت در برابر کودتای انتخاباتی، نه چالش بر سر تغییر یک مقام مسوول دولتی، بلکه ایستادگی در برابر حلقه‌ای بود که روز به روز تنگ‌تر می‌شد تا زیربنای «جمهوریت» نظام و «حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» را به کلی متلاشی سازد. این همان گفتمانی بود که میرحسین موسوی و مهدی کروبی در آخرین بیانیه مشترک خود بر آن تاکید کردند. (از اینجا بخوانید) این بیانیه، با بازخوانی مسیر طی شده در سه دهه پس از انقلاب 57 ابراز نگرانی می‌کند که بار دیگر مناسبات شاهنشاهی بازتولید شده و این بار حاکمیت استبدادی به سلاح تزویر مذهبی هم مجهز شود. از نگاه من، شاخص‌ترین مشخصه این نطفه نامیمون، در اندیشه‌ای است که رویای جای‌گزینی «جمهوری اسلامی» را با «حکومت اسلامی» در سر می‌پروراند و این درست همان جریانی است که در آستانه انتخابات مجلس نهم نقاب از چهره افکند و با هجوم ناگهانی خود موفقیت چشم‌گیری به دست آورد.

راست سنتی ایران هیچ گاه سد قابل اعتنایی در برابر شکل‌گیری جریانات جدید سیاسی نبوده است. اگر اندیشه «حکومت اسلامی» طی دهه‌های نخست انقلاب نتوانست خیلی زود مسیر حرکت مردم را منحرف کند به مدد مقاومت جناح چپی بود که اتفاقا در زمان خود از حمایت‌های آیت‌الله خمینی هم برخوردار بود. با این حال پس از حذف کامل جناح چپ در جریان کودتای 88، راست سنتی به ناگاه خود را در برابر راست بنیادگرا بی‌حفاظ دید. مجموعه رضایی، لاریجانی، قالیباف، موتلفه و حتی آیت‌الله مهدوی‌کنی و جامعه روحانیت، همه و همه با هم نتوانسته و نخواهند توانست در برابر این خیزش بنیادگرایی افراطی مقاومت کنند. از سوی دیگر جنبش سبز سنگرهای خودش را جای دیگری علم کرده و اساسا قصد و یا توانایی دخالت در درگیری‌های درون حاکمیت را ندارد. همه این حقایق من را متقاعد می‌سازد که لزوم تشکیل یک جبهه جدید در داخل حاکمیت بیش از هر زمانی احساس می‌شد.

گمان من بر این است که خاتمی یک پاسخ طبیعی بود به یک فضای خالی در فاصله شکاف ایجاد شده میان جنبش سبز و میانه‌روهای حاکمیت. و در عین حال پاسخی به آخرین نگاه‌های نگران و مضطرب راست سنتی. جناحی که آنقدر در برابر حذف اصلاح‌طلبان از حاکمیت سکوت کرد تا خودش در لبه تیغ حذف قرار گیرد و این بار اساس «جمهوری اسلامی» را هم در حال فروپاشی به سمت یک حاکمیت تمام «طالبانی» ببیند. این گروه به تعبیر درست مصطفی تاج‌زاده هیچ گاه بیشتر از 15درصد خواستگاه مردمی نداشته‌اند پس در این جدال جدید محتاج کمک از جانب رقبای پیشینی هستند که از وجاهت نسبی در جامعه برخوردار باشند.

در برابر خاتمی نیز سیاستمداری است که از یک سو عمیقا به هویت «جمهوری اسلامی» اعتقاد دارد و از سوی دیگر به عواقب فاجعه‌بار قدرت‌گرفتن بنیادگراهایی که در داخل بر طبل تحجر و استبداد خواهند کوفت و در خارج جهانیان را به جنگ و رویارویی فرا می‌خوانند آگاه است. پس تصمیم نهایی با او بود که در آخرین لحظات، از بزنگاه انتخابات استفاده کند و توصیه مشاورانی نظیر هاشمی رفسنجانی و سیدحسن خمینی را بپذیرد. یک پای خود را از سنگر جبهه سبز عقب بکشد و برای تشکیل یک جبهه جدید در داخل حاکمیت به راست میانه‌رو چراغ سبز نشان دهد.

به باور من، تغییر موضع خاتمی و شرکت او در انتخابات هیچ تغییری در وضعیت و جایگاه جنبش سبز ایجاد نکرده است. جنبش هم‌چنان می‌تواند یگانه پایگاه مقاومتی باشد که در برابر یک انحراف 30ساله از آرمان‌های انقلاب 57 ایستادگی می‌کند. «استقلال» و «آزادی» را در معنای واقعی خود طلب کند و به هرگونه گرایش در بازتولید مناسبات شاهنشاهی و جایگاه سلطانی «نه» بگوید. در عین حال هیچ لزومی ندارد که این جنبش تشکیل یک جبهه جدید در داخل حاکمیت را به فال نیک نگیرد و از این گسترش طیف مقاومت استقبال نکند. حرکت غیرمنتظره‌ خاتمی لزوما نباید به پشت کردن به میلیون‌ها ایرانی معترض تعبیر شود، شاید او تنها کارکرد و جایگاه جدیدی برای خود تعریف کرده است که در آن‌جا می‌تواند بهتر و مفیدتر فعالیت کند. خاتمی بهتر از هرکسی می‌داند «طالبانیسم» بختکی است که اگر تثبیت شود، ریشه‌کن کردنش دیگر با «مقاومت مدنی» و «مبارزه بدون خشونت» معنا نخواهد داشت!

پی‌نوشت:

به تازگی از دوستی با نام مستعار «رفیق.ش» چند یادداشت وارده در «مجمع دیوانگان» منتشر شد است. گمان می‌کنم بازخوانی‌های ایشان از حرکت‌های راست سنتی و جدال داخل حاکمیت طی سه سال گذشته کمک شایانی به درک ضرورت مورد اشاره در این نوشته خواهد کرد. البته در یادداشت‌های ایشان تفکیکی میان هواداران آقای احمدی‌نژاد و جریان جدیدی به نام «راست بنیادگرا» صورت نگرفته است، با این حال من گمان می‌کنم در شفاف‌سازی جدال در جریان فعلی کمک شایانی محسوب می‌شود.

۱۲/۲۱/۱۳۹۰

یادداشت وارده: چه کسی پیروز انتخابات بود و چه کسی لاف گزاف می‌زند؟


رفیق.ش- نه مصالحه می‌کنند و نه کوتاه می‌آیند. وقتی همه به آن‌ها فشار می‌آورند باز هم اثری از تردید در چهره‌هاشان نیست. انگار اگر همه هم کاخ ریاست جمهوری را خانه عنکبوت بدانند باز هم دولتی‌ها برای خود پشتوانه‌ای محکم خریده‌اند که هنوز می‌توانند به آن دل‌خوش کنند. مایه دلخوشی آن‌ها هرچه باشد انگیزه و روحیه غیرعادی برایشان خریده است. رقبا هر ضربه‌ای وارد می‌آورند دولتی‌ها به روی خود نمی‌آورند. انگار که رقیب نفس‌های آخرا را می‌کشد و آن‌ها هم لابد دارند با آرامش حرمت رقیب در حال احتضار را نگاه می‌دارند. با این حساب دو سوال اساسی پیش می‌آید: نخست اینکه انگیزه دولتی‌ها در این بازی چیست؟ و دیگر اینکه این بازی تا کی ادامه خواهد یافت؟ شرایط آنقدر پیچیده است که نباید در پی یافتن پاسخ صریح باشیم اما می‌توان با طرح همه اما و اگرهای ممکن این سوالات را دور زد و به نوعی محاصره نمود.

اگر هیچ اتفاق خارق‌العاده‌ای پیش رو نباشد، حتی به فرض حفظ کرسی وکیل‌الدوله‌ها در مجلس نهم، باز هم در انتخابات ریاست‌جمهوری بعدی ستاره احمدی‌نژاد افول و ایدئولوژی دولتش سقوط خواهد کرد. شاید حاکمیت از آن پس با روی کار آمدن خانه‌زادها مشی ترمیمی در پیش بگیرد. شاید هم سورپرایز دیگری در حد احمدی‌نژاد به مردم معرفی کند و باز هم فرار به جلو در دستور کار قرار گیرد. در هر حال در این افق از یک نظر نتیجه یکسان است. خانه‌های امن احمدی‌نژاد و احمدی‌نژادی‌ها با بولدوزر صاف خواهند شد. در این حالت حاد حتی ممکن است نام احمدی‌نژاد مانند مهدی هاشمی یا سران فتنه یا «نخبه بی‌بصیرت» در ترکیبی کنایی همچون «باند احمدی‌نژاد» بر سر زبان سیاسیون بیافتد. البته همه این‌ها در شرایطی است که اتفاق محیرالعقولی در کمین ماه‌های پیش رو نباشد. احمدی‌نژاد و یارانش این را خوب می‌فهمند و اگر تا کنون خونسردی خود را حفظ نموده‌اند یا بر پایه سنت مالوف سیاست ایرانی صورت خود را با سیلی سرخ کرده و لاف می‌زنند یا واقعا منتظر اتفاق خاصی هستند. در این سناریو بازی پیش‌رو تا وقوع همان اتفاق خاص ادامه خواهد یافت.

جناح احمدی‌نژاد برد چشم‌گیری در انتخابات مجلس به دست نیاورد. رییس جمهور حتی اگر پیش از این انتظار پیروزی قاطع در انتخابات را داشت از هم‌اکنون باید دنبال قله افتخار و سورپرایز دیگری بگردد اما آیا واقعا جناح رییس جمهور می‌توانست رد صلاحیت نامزدهای انتخاباتی‌اش و سد نظارت در انتخابات مجلس را پیش‌بینی کند؟ اگر فرض را بر عقلانیت حداقلی جناح دولت قرار دهیم دیگر نمی‌توانیم انتخابات مجلس را صحنه‌ای بدانیم که آبستن سورپرایز دولتی مورد اشاره بوده است. دولت حداکثر می‌توانسته کرسی وکیل‌الدوله‌ها را حفظ کند تا در راه رسیدن به موعد سورپرایز تنور را همچنان داغ نگه دارد اما در انتخابات مجلس نهم واقعا چه اتفاقی افتاد؟

در زمان نگارش این یادداشت هنوز اطلاعات جامعی از آرایش نیروها در مجلس آتی در دسترس نیست اما بی‌مناسبت نیست که با تکیه بر نتایج انتخابات تهران کمی به ماوقع کشمکش دولتی‌ها نزدیک شویم. در دور اول انتخابات تنها پنج نامزد از تهران موفق به ورود به مجلس شدند. یک نماینده از فهرست جبهه متحد اصولگرایان، یک نفر از جبهه پایداری و سه نفر مشترک بین دو فهرست. در بین 25 نفر بعدی نیز 13 نفر از جبهه متحد، 9 نفر از جبهه پایداری و 2 نفر مشترک بین دو فهرست وجود دارند. هرچند در این فهرست 25نفره موقعیت مساعدتری برای اعضای جبهه پایداری دیده می‌شود. (در بین 5کاندیدای اولی که به دور دوم راه یافتند، 3نفر از جبهه پایداری و تنها یک نفر از جبهه متحد حضور دارند. در بین 10 نفر بعدی نسبت 5به 4به سود جبهه متحد است)

از سوی دیگر زنگ خطر برای چهره‌های شاخص راست سنتی به صدا درآمده است. یکی از نمادهای مسلم راست سنتی (محمدرضا باهنر) در لیست تهران در جایگاه 26ام قرار گرفت و دو نمونه دیگر از این دست (محمدنبی حبیبی و اسدالله بادامچیان) علی‌رغم راهیابی به دور دوم جایی در لیست 30نفره اول نداشتند. در واقع در نقطه مقابل حسینیان، رسایی و کوچک‌زاده که مثلث تندروهای طرفدار دولت را تشکیل می‌دادند موقعیتی بسیار بهتر از همتایان راست سنتی دارند. فراتر از این مدتی است که دولتی‌ها موفق شده‌اند این مردان نسبتا گمنام را به عنوان چره‌های دست اول سیاست جا بزنند و هم‌زمان قاطعیت این مردان آهنین را به رخ محافظه‌کاران میانه‌رو همچون لاریجانی و باهنر بکشند. اگر فرض کنیم اصول‌گرایان سنتی نتیجه‌ای متفاوت در شهرستان‌های کوچک و بزرگ را هم مایه امیدواری خود قرار دهند آنگاه باز این سوال مطرح می‌شود که بدون اتکا به چهره‌های شاخص چگونه خواهند توانست از ریزش آرا پس از تشکیل مجلس نهم جلوگیری کنند؟ آن‌ها خود به خوبی آگاه‌اند که نمایندگان راست سنتی در شهرستان‌ها می‌توانند همچون شمشیر دولبه‌ای باشند که در روزهای حساس به سود دشمنان می‌چرخند.

اگر جناح دولتی به مدد استراتژی تهاجمی‌اش بتواند وزنه سیاست عمومی را به نفع خود وارد عمل کند و هم‌زمان نظر مساعد یا نسبتا مساعد راس نظام را با یک چرخش استادانه از سایه هراس مشایی به حاشیه امن و امان مصباح یزدی فراهم کند آن‌گاه شاید راست سنتی ناامیدانه به یاد روزهایی بیافتد که از سر ناچاری پذیرفت لشکری سست ایمان در هیکل اسب تروا وارد مجلس شوند. این شاید تنها سورپرایزی باشد که دولتی‌ها هنوز می‌توانند به آن امید داشته باشند و تا آن روز هم قطعا امیدوارانه به یارگیری‌های خود که مثل همیشه مبتنی بر فرادستی اقتصادی خواهد بود ادامه خواهند داد. آن‌ها حتی از مدتی پیش این بازی را شروع کرده‌اند! مدت‌هاست که مشایی از ویترین رسانه‌ها پایین آمده است و هواداران دولت در مجلس استادانه پشت آیت‌الله مصباح یزدی پناه گرفته‌اند. نمی‌توان تردید کرد که حداقل در کوتاه مدت سنگر امنی بدست آورده‌اند.

در کانون سیاسی کشور (تهران) پس از آنکه با یک مانور تبلیغاتی انفصال مطهری، کاتوزیان و عباس‌پور از راست سنتی میسر شد، میزان الحراره دولتی‌ها در مجلس (مثل حسینیان، رسایی و کوچک‌زاده) ترجیح دادند در فهرست جداگانه‌ای تحت عنوان جبهه پایداری به استقبال انتخابات مجلس بروند. به موازات آن‌ها مرتضی آقاتهرانی، حلقه مفقوده بین دولت و مصباح در راس این فهرست قرار گرفت تا عزم راسخ نوآمدگان اصولگرا به اصولگرایان سنتی نشان داده شود. شمشیر از رو بستن جبهه پایداری هم مقدمه یارگیری‌های بعدی بوده است و خاموش شدن چراغ مشایی، مقدمه مصالحه‌های بعدی. آن‌ها هنوز خط و نشان می‌کشند چون این خط و نشان‌ها را لازمه فرادستی در پای میز مصالحه می‌دانند. امروز خط و نشان می‌کشند تا اگر در آینده کار به مصالحه جامعی رسید در موقعیتی فرادست بتوانند امتیاز بیشتری طلب کنند. اما علی‌رغم همه این خط و نشان‌ها در قرار دادن نام حداد عادل در ابتدای فهرست انتخاباتی خود گشاده دستی از خود نشان می‌دهند؛ یعنی می‌خواهند نشان دهند که به اصول لایه‌های بالاتر سیاست همچنان پایبند هستند و این نشان می‌دهد که مقدمات ضیافت مصالحه از هم‌اکنون فراهم است، هرچند هم‌زمان خیلی شفاف می‌گویند که سنتی‌ها به این ضیافت دعوت نخواهند شد.

برگ برنده آن‌ها برای برقراری چنین ضیافتی آن است که نشان دهند دانه درشت‌هایی مثل لاریجانی و قالی‌باف دیگر مانند ناطق نوری مهره سوخته محسوب می‌شوند. ناگفته نماند که هراسی که جناح دولتی از خود ایجاد کرده و بدنامی و تکروی شخص احمدی‌نژاد هنوز شانس قابل توجهی برای بازیابی قدرت در اختیار سنتی‌ها و مهره سوخته‌ها فراهم می‌آورد.

پی‌نوشت:
مجمع دیوانگان مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

یادداشت وارده: نگاهی به کتاب «قدرت اسطوره»


معرفی:

عنوان: قدرت اسطوره
نویسنده: جوزف کمبل
مترجم: عباس مخبر
ناشر: نشر مرکز
7900 تومان

هدیه - بعضی کتاب‌ها، خود بهترین معرفی‌اند. کتاب‌هایی که به دست می‌گیرید، چند جمله اول را می‌خوانید و بعد، انگار کسی در درون شما صدا می‌زند که: همین است! همین است! این دقیقا نوشتاری است که «الان» به آن احتیاج داشتم!

قدرت اسطوره پیاده‌سازی نوار یک گفتگو است که بین دو مرد – یکی جوزف کمبل: اسطوره‌شناس و دیگری بیل مویرز روزنامه نگار- در جریان است. این مکالمه از هشت بخش گذر می‌کند:

1) اسطوره و دنیای جدید، 2) سفر به دنیای درون، 3)نخستین قصه گویان، 4) قربانی و سعادت 5) ماجراجویی قهرمان 6) هدیه ی الهه ها 7) قصه های عشق و ازدواج 8)نقاب های جاودانگی.

کمبل در حین این گفتگو، در انتهای عمر خود است: مردی پیر و خرمند که زندگی‌اش را در مسیری که بایسته است گذرانده و حالا، سعی دارد بخشی از سروری را که عمری در آن زیسته با بقیه تقسیم کند. کمبل اسطوره شناس است، و این یعنی سعی دارد حیات انسان امروزی را به بازمانده‌های عصر کهن پیوند بزند: برای کمبل، اسطوره‌ها و داستان‌ها تنها خطوطی نیستند که قبل از خواب و یا برای سرگرمی روایت می‌شوند. مفهومی برای زندگی‌اند. همانطور که می‌گوید: ما همان بدن و همان اندامی را داریم که انسان سی‌هزار سال پیش داشت. پس زندگی در عمیق‌ترین سطح – جستجو برای یافتن معنای زندگی- همان مسیر سابق را طی می‌کند. به نظرم بهترین معرفی برای این کتاب، ایجاد فرصتی است که چند خطی از بخش های کتاب خوانده شود:

قربانی و سعادت:

1) کمبل: هیچ داستانی ندیدم که در آن مرگ نفی شده باشد. فکر قدیمی قربانی شدن به هیچ وجه آن چیزی نیست که ما به آن می‌اندیشیم. سرخ پوستان مایا نوعی بازی بسکتبال داشتند که در پایان آن، کاپیتان تیم برنده در میدان و به دست کاپیتان تیم بازنده قربانی می‌شد. جوهر فکر اولیه قربانی، قربانی شدن، به پاداش برد در زندگی است.

2) مویزر: اگر وجد خود را دنبال کنید چه اتفاقی می‌افتد؟
کمبل: سعادتمند می‌شوید. همواره تجاربی را از سر می‌گذرانیم که در مواقعی حسی از این قضیه را به ما القا می‌کند، یعنی درباره اینکه سعادت¬مان کجا است حسی شهودی پیدا می‌کنیم. باید این حس را قاپید. هیچ کس نمی تواند به شما بگوید چه اتفاقی خواهد افتاد. باید یاد بگیرید که عمق خود را درک کنید.

ماجراجویی قهرمان:

کمبل: ماجراجویی معمول قهرمان با شخصی آغاز می‌شود که چیزی از او گرفته شده، یا حس می‌کند در تجارب معمول موجود یا مجاز برای اعضای جامعه‌اش چیزی کم است. این شخص به یک سلسله ماجراجویی‌های خارق‌العاده دست می‌زند، تا آنچه را که از دست داده است بازگرداند یا نوعی اکسیر حیات را کشف کند. ماجرا غالبا در یک دوره شامل یک رفت و یک برگشت، اتفاق می‌افتد.

مویزر: گاهی اوقات به نظرم می‌رسد به جای آنکه قهرمان را ستایش کنیم باید به حال او دل بسوزانیم. تعداد کثیری از آن‌ها نیازهای خود را به خاطر دیگران قربانی کرده‌اند.

کمبل: همه آن‌ها این کار را کرده‌اند.

مویزر: و غالبا جون دنباله روان از فهم مطلب عاجزند، کاری که قهرمان انجام می‌دهند درهم می‌شکند و خرد می‌شود.

کمبل: بله، شما با طلا از جنگل بیرون می‌آیید و طلا تبدیل به خاکستر می‌شود. این موضوع یکی از بن مایه‌های متداول قصه‌های پریان است. (لازم است اشاره کنم در ذکر بخش ماجراجویی قهرمان، هیچ اشاره‌ای به التهاب این روزهای فکرهایمان نیست!)

نقاب های جاودانگی:

کمبل: من عقیده ندارم که زندگی مقصدی دارد. زندگی مجموعه‌ای از پروتوپلاسم، همراه با اصرار به بازتولید و ادامه هستی است.

مویزر: درست نیست، درست نیست.

کمبل: صبر کن! نمی‌توان گفت که نفس زندگی مقصدی دارد، زیرا در مکان های مختلف، مقاصد گوناگونی دارد. اما می‌توان گفت، هر تجسمی امکانات بالقوه دارد و ماموریت زندگی، متحقق کردن این امکان بالقوه است. چگونه این کار را انجام می‌دهید؟ پاسخ من این است که: «وجد خود را دنبال کنید». چیزی در درون شما وجود دارد که می‌داند چه هنگام در مرکز قرار دارید و کی در مسیر پرتو نورا یا خارج از آن هستید. چنانچه برای بدست آوردن پول، نور را واگذارید، زندگی خود را از دست داده‌اید. اما اگر در مرکز بمانید و پول را به دست نیاورید، همچنان وجد خواهید داشت.

مویزر: من این فکر را دوست دارم که آنچه اهمیت دارد مقصد نیست، بلکه سفر است.

کمبل: بله، همانطور که کارل فراید گراف دورکهایم می‌گوید: «هنگامی که در سفر هستید و مقصد مرتبا دورتر و دورتر می شود، متوجه می‌شوید که مقصد واقعی همان سفر است.»

و البته، بخش بسیار قشنگی از مقدمه:

یکی از شرکت کنندگان آمریکایی در کنفرانس جهانی درباره دین در ژاپن، که فیلسوفی اجتماعی از نیویورک بود، به یک روحانی شینتو می‌گوید: «ما تاکنون در مراسم متعددی شرکت کرده‌ایم و تعداد نسبتا زیادی از معابد شما را دیده‌ایم. اما من ایدئولوژی شما را درک نمی‌کنم. الهیات شما را درک نمی‌کنم.» روحانی ژاپنی لحظه‌ای مکث کرد، در اندیشه‌ای عمیق فرو رفت و سپس به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «فکر می‌کنم ما ایدئولوژی نداریم. ما الهیات نداریم. ما می‌رقصیم.»

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

خاتمی – 2: اصلاحات و جنبش اجتماعی، سبزها و ابزار چانه زنی!


تجربه تلخ سکون اجتماعی در دولت اصلاحات

زمانی «فشار از پایین، چانه‌زنی از بالا» شناخته شده‌ترین شعار سیاسی اصلاح‌طلبان بود. سعید حجاریان برای ارایه این استراتژی‌ها هزینه گزافی پرداخت، با این حال هیچ گاه به صورت شفاف مشخص نشد که «بالا» چه کسی است و چه کسانی قرار است «پایین» را برای اعمال فشار به حرکت درآورند؟

«مشارکت انتخاباتی» تعبیر مناسبی برای وضعیت مواجهه ایرانیان با عرصه سیاست، پس از تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی به نظر می‌رسد. انقلاب 57 توانست بار دیگر ما را نسبت به «حق حاکمیت بر سرنوشت خویش» امیدوار سازد، اما این به معنای رشدیافتگی یک شبه جامعه و نهادینه شدن یک بلوغ سیاسی نبود. ایرانیان یاد گرفتند که پای صندوق‌های رای حاضر شوند و از میان نامزدهای موجود گروهی را انتخاب کنند، اما مشارکت به همین مرحله محدود می‌شد و کسی راهکار دیگری برای دخالت پی‌گیر در اداره امور کشور بلد نبود. اکثر ایرانیان بجز رای دادن در انتخابات، تنها هجوم به خیابان به قصد سرنگونی حاکمیت را یک کنش سیاسی می‌شناختند. حد واسطی در میان نبود و این وضعیت با روی کار آمدن دولت اصلاحات هم تغییر خاصی نکرد.

بحث استفاده از ظرفیت اجتماعی یا پتانسیل‌های «جنبش اجتماعی» در طول دوران هشت ساله اصلاحات صرفا در محدوده مباحث تئوریک میان نخبگان باقی ماند. بیرون از این دایره، مردم تنها به دهان شخص رییس جمهور چشم دوخته بودند. اکثر هواداران اصلاحات گمان می‌کردند خاتمی به صرف پشتوانه آرای 20میلیونی خود باید بتواند با کانون قدرت وارد چالش شده و سهم‌خواهی کند. تصور دیگر بر این بود که اگر نیازی به حضور خیابانی مردم باشد باز هم فقط شخص خاتمی است که باید تصمیم بگیرد، پس تا زمانی که او از مردم نخواسته به خیابان بریزند و از سیاست‌های دولتش حمایت کنند نباید گامی به پیش برداشت. همین تصور بعدها به این انتقاد تغییر شکل داد که «اصلاح‌طلبان مردم را فقط برای انتخابات می‌خواستند و بعد از آن جنبش را به سمت خانه‌ها هدایت کردند».

به باور من، حقیقت ساده اما مغفول مانده در این جدال، منطق ساده و در عین حال جهانی «چماق و هویج» بود. منتقدین در نظر نمی‌گرفتند که سیاست «فشار از پایین، چانه‌زنی در بالا» دقیقا به یک مرزبندی میان دو گروه مشخص با هدفی یکسان اما عملکردی متفاوت اشاره دارد. گروهی که قرار است اعمال فشار کند نمی‌تواند دقیقا همان گروهی باشد که قرار است پای میز مذاکره نشسته و چانه‌زنی کند. پس اگر خاتمی، به عنوان رییس دولت اصلاحات قرار است با کانون قدرت وارد مذاکره شود، خودش نمی‌تواند فراخوان حضور خیابانی یا کنش‌هایی نظیر آن را بدهد. کسی که چنین بسیجی را فراهم کند، بلافاصله از جانب کانون قدرت به یک عنصر نامطلوب، غیرقابل اعتماد و حتی خطرناک بدل می‌شود که نه تنها نباید با او مذاکره کرد، که اساسا حذف کامل او را باید بلافاصله در دستور کار قرار داد. خاتمی هیچ گاه چنین ریسکی نکرد و بهانه به دست مخالفین خود نداد، اما در عوض، وظیفه بسیج سرمایه‌های اجتماعی اصلاحات بر زمین ماند و نتیجه همان شد که در سال 82 حتی استعفا و تحصن دست جمعی نمایندگان مجلس هم واکنشی در توده جامعه ایجاد نکرد. رییس جمهور هم وقتی دید که کسی قرار نیست برای حمایت از تداوم اصلاحات به خیابان بیاید، ناچار شد برگزاری انتخابات فرمایشی مجلس هفتم را بپذیرد.

جنبش سبز، تحرک بدون ابزار گفت و گو

جنبش سبز از ابتدا به شکل متفاوتی از جنبش اصلاحات به دنیا آمد. هرچند قرار بود تا این بار هم یک مشارکت مردمی در پای صندوق‌های رای نقطه عطف سیاسی محسوب شود، اما کودتای انتخاباتی و واکنش سریع و خیابانی مردم بدان عملا همه چیز را تغییر داد. یک هفته تمام پایتخت به محل راهپیمایی میلیونی سبزها بدل شد تا نطفه جنبش سبز با تحرکات خیابانی بسته شود. بدین ترتیب شاید بتوان ادعا کرد که این بار شرایط برای «فشار از پایین» فراهم بود، اما مشکل از جایی شروع شد که عملا گزینه‌ای برای «چانه‌زنی در بالا» باقی نمانده بود!

میرحسین موسوی و مهدی کروبی خیلی زود از دایره نظام اخراج شدند. بر فرض هم که اخراج نمی‌شدند. به محض اینکه این چهره‌ها با حاکمیت بر سر میز مذاکره می‌نشستند دوباره وضعیت به همان حالتی در می‌آمد که در دوران اصلاحات تجربه شده بود. یعنی آنان به عنوان مذاکره کنندگان داخل حاکمیت محسوب می‌شدند و جنبش اجتماعی مردم عملا بدون رهبری مشخص و کانون توافق از هم متلاشی می‌شد. به همین دلیل رهبران جنبش زیرکانه تصمیم گرفتند همچنان «رهبرانی مردمی» باقی بمانند تا «سیاست‌مدارانی در پای میز مذاکره». بدین ترتیب میرحسین موسوی تمامی بیانیه‌های 17 گانه خود را خطاب به مردم نوشت و هیچ گاه در آن‌ها به صورت مستقیم حاکمیت و یا راس هرم آن را مخاطب قرار نداد.

هرچه زمان به پیش می‌رفت، شکاف میان حاکمیت و معترضان سبز بیشتر و بیشتر می‌شد. سرکوب خشونت‌بار، کشته شدن ده‌ها نفر از سبزها و دست‌گیری‌های فله‌ای معترضین را روز به روز از حاکمیت دور می‌کرد. در برابر حاکمیتی که خودش را در آستانه فروپاشی می‌دید و در راس هرم خود دست کم یک «کاریکاتور از انقلاب 57» را دیده بود، آنچنان از قدرت مردمی مخالفین‌اش وحشت کرده بود که هرگونه گفت و گو با آن‌ها را مهر تاییدی بر ادعایشان قلمداد می‌کرد. تنها وضعیتی که باقی مانده بود عینی‌ترین تعبیر «بن‌بست ملی» بود. حاکمیت بارها شعار «مرگ جنبش سبز» را داد و خیلی زود فهمید که «با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمی‌شود». در برابر سبزها هم حتی در اوج دوران اقتدار خیابانی خود نتوانستند امتیازی از حاکمیت بگیرند. همه «آچمز» شدند و تنها آنانی خرسند بودند که چشم به حمله نظامی داشتند! خاتمی قطعا جزو این گروه نبود، پس باید کاری می‌کرد.

رییس دولت اصلاحات، هرچند نخستین کسی بود که از تعبیر «کودتای مخملین» استفاده کرد و با ملاقات‌های پیاپی با رهبران جنبش سبز عملا خود را در کنار آنان نشان داده بود، با این حال زیرکانه مرز باریکی را رعایت کرد تا درهای بازگشت بسته نشوند. خاتمی بهتر از هرکسی می‌دانست که «نظام» اسم مستعار رهبری است، پس برای باقی ماندن در نظام حتی در اوج انتقادات خود، گوشه چشمی هم به رهبری داشت. بدین ترتیب او خود را میان درهایی قرار داد که اگر به صورت کامل بسته می‌شدند هیچ رابط و واسطی میان معترضین و حاکمیت باقی نمی‌ماند و کار با هیچ شیوه‌ دیگری جز یک انقلاب تمام عیار و خونین به انجام نمی‌رسید. این در نیمه‌باز باقی ماند تا فرصت مناسب از راه برسد.

به باور من رهبر نظام در چندین مورد دچار برآورد نادرست نیروها شد. بار نخست زمانی که با کودتای انتخاباتی موافقت کرد. بار دوم زمانی که حرکت میلیونی شهروندان را دست کم گرفت و در نماز جمعه 29خرداد سرنوشت خودش را به محمود احمدی‌نژاد گره زد و بار سوم زمانی که تصمیم گرفت حلقه «خواص با بصیرت» را تنگ‌تر از هر زمانی کند و با تعبیر «ساکتین فتنه» میانه‌روهای داخل حاکمیت را هم به سمت بیرون تحت فشار قرار داد. در این مراحل نه از خاتمی که از هیچ کس دیگری کاری ساخته نبود. باید زمان می‌گذشت؛ چالش میان رهبر و طیف احمدی‌نژاد به اوج می‌رسید، حاکمیت عملا در مهار بحران‌های داخلی مستاصل می‌شد، حلقه تحریم‌ها تا مرز انهدام اقتصاد کشور پیش می‌رفت، خطر جنگ به بیخ گوشمان می‌رسید و در نهایت بحران مشروعیت نظام به حدی می‌رسید که آرای مردم به قیمت 30هزار تومان خرید و فروش شود تا تمام توهمات پیشین خورد و نابود شوند. تحریم انتخابات که آخرین امید حاکمیت را ناامید کرد، بزنگاه مورد نیاز از راه رسید؛ کافی است گزینه‌ای برای چانه‌زنی در بالا ایجاد شود.

من با تمام آنانی که گمان می‌کنند خاتمی از جنبش سبز جدا شده است موافقم. (البته با این پیش‌فرض که بپذیریم او اساسا زمانی خودش را عضو این جنبش می‌دانسته است) به باور من، خاتمی در آخرین لحظه جایگاه خود در حاکمیت را تقویت کرد تا این بار پشتیبانی راست میانه‌ را هم کسب کند و از هر نظر گزینه مناسبی برای «چانه زنی» و «مصالحه» با «نظام» به حساب آید. با این حال چنین توافقی غیرممکن خواهد بود اگر پشتوانه جنبش سبز به رهبری موسوی و کروبی، با همین وضعیت کنونی و ای بسا فعال‌تر و رادیکال‌تر در کار نباشد و حاکمیت حتی بیش از سه سال گذشته «فشار از پایین» را احساس نکند.

حذف خاتمی به اتهام «خیانت به مردم»، درست به مانند حذف جنبش سبز به اتهام تندروی انقلابی و یا تلاش برای به آشوب کشیدن کشور یکی از دو اصل اساسی مذاکره را از بین می‌برد. اگر خوش‌بین باشیم و فرض کنیم که کسی رویای نجات توسط سربازان آمریکایی را در سر ندارد، آنگاه باید گفت که با حذف خاتمی هیچ راهی بجز یک انقلاب خونین پیش روی معترضین باقی نمی‌ماند و با حذف جنبش سبز گروه مذاکره کننده در بهترین حالت می‌تواند به دنبال سر خم کردن در برابر حاکمیت استبدادی به قصد یک سهم‌خواهی ناچیز از خوان گسترده نفتی باشد.

پی‌نوشت:
از «حلقه وبلاگی گفت و گو» در پیوند با موضوع «خاتمی و اصلاحات» بخوانید:

وبلاگ «کمانگیر»: «سیدمحمد خاتمی و کام تلخ ما»
وبلاگ «تارنوشت»: «خاتمی، اخلاق، سیاست یا هیچ‌کدام»
وبلاگ «پارسا نوشت»: «خاتمی و سیاست»

۱۲/۲۰/۱۳۹۰

یادداشت وارده: وزن‌کشی ماوراء راست

(توضیح: این یادداشتی است در ادامه یادداشت «بازخوانی موضع محافظه‌کاران در گرداب 88» که در روزهای پیش از انتخابات مجلس نوشته شده است)

رفیق.ش- بلافاصله بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری 88 راست سنتی به احمدی‌نژاد فهماند که حداکثر در چهار سال آینده در کاخ ریاست جمهوری میهمان نظام خواهد بود. مماشات راستگراها در مقطع انتخابات به پایان رسیده بود و احمدی‌نژاد که در پرتو آن رویه مقطعی لوس شده بود، فهمید قضیه جدی است! رییس جمهور که زبانش بند آمده بود شروع کرد به مشت و لگد پراندن. او نمی‌خواست که تنها یک میهمان چند ساله باشد. بعدها هم که دوباره تلاش کرد وزیر اطلاعات را برکنار کند و دعوا بالا گرفت تمام همتش را گذاشت تا نشان بدهد چقدر به اصول لجبازی در سیاست پایبند است و تا چه حد می‌تواند با لجبازی‌هایش دردسر درست کند. وقتی در جواب آن لجبازی‌ها در حضور جماعت نمازگزار به او هشدار داده شد که راس نظام سیاسی حتی می‌تواند همسرش را به وی حرام کند، او در جواب این تحقیر یادآور روزهای انتخابات شد که همه ترسیده بودند و او در نقش جیمز باند یک تنه پیش رفته بود و در عملیاتی انتحاری مانع از هجوم خس و خاشاک خیابان به بیت راس نظام شده بود. یعنی مملکت را خودش نجات داده و حالا بیش از هر کسی حق تصمیم‌گیری در مورد آینده آن را دارد. این برخورد احمدی‌نژاد برای رقبایش تحمل‌ناپذیر می‌نمود. او که تصور می‌کرد به تنهایی هاشمی، خاتمی و موسوی را از قطار نظام پیاده نموده نتیجه گرفت که برخورد با محسنی اژه‌ای و مصلحی کار به نسبت آسانی خواهد بود. وقتی گوشش پیچانده شد که حتی از دست درازی به تشکیلات ری‌شهری را هم ندارد، عجیب دمق شد.

هم‌زمان پی ‌برد که شانس نهایی او این است که از دلگیری راس نظام نسبت به رقبا قبایی برای خود ببافد. تا همین جا هم بیرون جناح راست موسوی، کروبی و خاتمی سران فتنه نامیده شده و هاشمی رفسنجانی بی‌بصیرت توصیف شده بود. فقط کافی بود با ایجاد هراس از نیروهای پراکنده در داخل راست سنتی آب را گل آلود کند. رهبران راست سنتی در مجلس (لاریجانی و باهنر) با سکوت خود آنقدر مغضوب راس نظام شده بودند که وکیل‌الدوله‌ها به خود اجازه فحاشی علیه آنان در صحن عمومی را بدهند. انصافا امثال حسینیان و کوچک‌زاده در این مهم کم مایه نگذاشتند. بیرون از مجلس محمدباقر قالی‌باف و محسن رضایی هم به همین وضع دچار بودند و در مجموع هدف چندان دشواری برای نشانه‌گیری دولتی‌ها نبودند. در مورد علی مطهری و متوسط‌ القامه‌های مشابه‌اش وضع از این هم ساده‌تر بود. آن‌ها آنقدر برای راس نظام خطرناک شمرده می‌شدند که نیازی به اغراق در مورد خطر حضورشان از سوی رییس جمهور نبود. حتی احمد توکلی نیز از این قاعده مصون نماند. آدمی که زیادی سر و صدا به راه می‌اندازد در چشم‌انداز جمهوری اسلامی خطری برای همگان شمرده می‌شود.

عملا هرچند هیچ پیروزی مسلمی برای احمدی‌نژاد و دولتی‌ها بدست نیامد اما لااقل به نظر می‌رسد احمدی‌نژاد عاقبت موفق شد با تاکتیکی سریع، دست و پایش را جمع کند. در این میان ضد حمله‌های سریع احمدی‌نژاد مبنای اصلی تاکتیک او بودند. در طرف مقابل دعوا زمانی پنداشته می‌شد که با برجسته کردن سیاست‌های اقتصادی فاجعه‌آمیز دولت و یا حداکثر حمله به فساد عظیم اقتصادی در مجموعه دولت می‌توان احمدی‌نژاد را از رو برد. اما دولت که در اثر انبوه فشارها و افشاری‌های مخالفین تبدیل به محلولی اشباع شده از اتهام شده بود به آسانی هر اتهام تازه‌ای را ته‌نشین می‌کرد، بی‌آنکه نیازی به پاسخ‌گویی ببیند. حداکثر واکنش دولت در این‌گونه موارد شلیک کور و ایراد اتهام متقابل بود.

در ابتدا وقتی گفته می‌شد که در حساب و کتاب بودجه یک میلیارد دلار پول گم شده رییس دولت در نقش صاحب یک بقالی ادعا می‌نمود که اشتباه محاسباتی رخ داده است انگار که در خرید و فروش نخود و لوبیا پول خوردی از قلم افتاده است. اما کار بدانجا کشید که وقتی صحبت از اختلاس سه هزار میلیارد تومانی به میان آمد دیگر افکار عمومی جز لطیفه ساختن انگیزه دیگری برای پی‌گیری موضوع نداشتند. در جواب دانه‌درشت‌های راست سنتی هم احمدی‌نژاد کوشید نشان دهد رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس هم پایش در ماجرا گیر است یا اینکه دستگاه قضایی کشور هم در فراری دادن مدیرعامل یک بانک درگیر ماجرا است.

هرچند این اتهامات اقتصادی-مدیریتی به دولت هیچ گاه از سوی اصولگرایان سنتی متوقف نشد، اما به مرور زمان راست سنتی دریافت که احمدی‌نژاد با این حربه از میدان به در نمی‌رود. در همین راستا هم‌زمان کوشید تا قلدری رییس جمهور در برابر راس نظام را به روی ویترین اصلی بیاورد و مسایل اقتصادی را فرع ماجرا بشمارد. این دستاویز جدید حتی از آنچه سنتی‌ها می‌خواستند هم پی‌گیری بیشتری را امکان‌پذیر می‌کرد. تا آنجا که صحبت از استیضاح رییس جمهور به میان آمد. حربه جدید همانقدر که قوی بد خطرناک هم به نظر می‌رسید. مثل این بود که در یک دوئل دونفره یکی از طرفین با تانک به میدان نبرد بیاید. استفاده از چنین حربه‌ای می‌توانست کلیت صحنه نبرد (اصل نظام) را با خطر جدی روبرو سازد. این جا بود که پا در میانی راس نظام یا حداقل نقل قول‌هایی از وی نبرد را نیمه تمام باقی گذاشت. به طرفین تفهیم شد که در این دوئل تنها اجازه دارند حریف را تا آستانه مرگ زخمی کنند اما نابودی کامل مجاز نیست.

یک نتیجه عملی این شرایط آن است که طرفین سعی کنند با زخمی‌کردن هرچه بیشتر حریف وی را وادار به انصراف از ادامه نبرد سازند. پرواضح است که در این شبیه‌سازی زمینه بقای احمدی‌نژاد به خوبی مهیا بوده است. اکثر ایرانی‌ها حداقل آنقدر احمدی‌نژاد را می‌شناسند که بتوانند درک نمایند رییس جمهور آنقدر خجالتی نیست که با این بازی‌ها از صحنه بیرون رود. حتی وقتی کار به دستگیری نزدیکان دولت رسید، احمدی‌نژاد اعلام کرد که کابینه خط قرمز او است. طرف مقابل هم که خلق و خوی احمدی‌نژاد را به خوبی شناخته بود ترجیح داد رییس جمهور را بیش از این قلقلک ندهد و خط قرمز مطرح شده را پذیرفت. در ادامه خط مشی دولت اسفندیار رحیم مشایی هرلحظه بیشتر از ویترین قدرت دور شد و هم‌زمان احمدی‌نژاد که دست و پایش را جمع کرده بود نزدیکان را مهیای ضد حمله می‌ساخت. در این مورد دولتی‌ها آنقدر مصمم بودند که وقتی در آستانه انتخابات مجلس نقل قول‌هایی از راس نظام مبنی بر وحدت اصولگرایان مطرح شد، با زیرکی کافه را به هم بریزند و به رقبا خاطر نشان سازند این‌بار نوبت حمله آن‌ها است. به نظر می‌رسد آن‌ها انگیزه کافی داشتند که سیلی نقد را به حلوای نسیه ترجیح دهند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

به یاد بانوی داستان‌نویسی ایران


به باورم خلاصه کردن «سیمین دانشور» به «سووشون» بی‌انصافی است، اما من گمان می‌کنم این اثر جاودان به تنهایی برای ثبت نام خانم دانشور در تاریخ ادبیات ایران کفایت می‌کند. شاید به همین منوال بتوان گفت دو خط پایانی این رمان هم به تنهایی عصاره و چکیده‌ای است از روح حاکم بر فضای کلی داستان و روزنه امیدی که در اوج تیره‌روزی‌ها زنده نگه می‌دارد. به گرامی‌داشت یاد و خاطره «سیمین دانشور» پیشنهاد می‌کنم اگر «سووشون» را نخوانده‌اید حتما بخوانید، اگر خوانده‌اید یک بار هم با این اجرای ماندگار «فاطمه بیدمشکی» آن را گوش کنید(+)، و در هر صورت نامه پایانی «مک‌هاون» را هرگز از یاد نبرید:

«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید، و درخت‌هایی در شهرت، و بسیار درختان در سرزمین‌ات و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی، سحر را ندیدی؟»

خاتمی: نخستین ضد قهرمان مردمی


پرده نخست: قهرمان‌ها

«مصدق» یک قهرمان بود. داستان او تمامی المان‌های کلاسیک یک تراژدی را در خود دارد: «شهر در اندوه و تباهی فرو رفته است. به ناگاه مردی از راه می‌رسد که می‌گوید: ملت ما را آزاد بگذارید. دشمن خارجی در کمین است و اتحاد داخلی شکل می‌گیرد. جنبشی به راه می‌افتد. قهرمان تا اوج می‌رود. تا آن‌جا که «یا مرگ، یا مصدق». درست زمانی که قطعی می‌شود هیچ کس را یارای هم‌آوردی با قهرمان نیست، تزویر از راه می‌رسد. نیرنگ بیگانه با طمع نارفیق پیوند می‌خورد و تراژدی تکمیل می‌شود». روحیه ایرانی، با آغوش باز پذیرای این تراژدی است تا باز هم در ماتم آن در خود فرو رود و در قالب سرود و ترانه و افسانه، مرثیه‌سرایی کند. تاریخ ما قهرمان کم ندارد. ملت قهرمان‌پرور، حتی اگر در نمونه‌های تاریخی احساس کمبود کند، دست به زایش می‌زند و از اساطیرش قهرمان بیرون می‌کشند. از رستم دستان گرفته تا آرش کمانگیر که:

جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزاران تیغه شمشیر کرد آرش

با این حال قهرمان اگر بخواهد قهرمان بماند و اسطوره شود، باید داستانش با المان‌های کلاسیک پیوند بخورد. مرگ یا پایان تراژیک اگر از راه نرسد داستان قهرمان‌ها ناتمام می‌ماند. این مسئله به خودی خود در ادبیات و داستان نه تنها مشکلی ایجاد نمی‌کند که اتفاقا کار خالق قهرمان را ساده و تکلیف نهایی او را مشخص می‌کند؛ اما زمانی که کار به وادی سیاست می‌رسد اوضاع فرق می‌کند. اگر قرار باشد داستان قهرمان‌های سیاست همواره به شکلی تراژیک به پایان برسد، آیا عقلانیت در آن نیست که اساسا پای قهرمان‌ها را از این وادی کوتاه کنیم؟

پرده دوم: ضد قهرمان‌ها

ضدقهرمان‌ها هرچه باشند «محبوب» نیستند. آن‌ها با معیارهای عوام «اخلاقی» عمل نمی‌کنند. مصلحت‌سنج هستند. منفعت‌طلب‌اند. اهل از خودگذشتگی و فداکاری نیستند. دنیاطلب و جان‌دوست هستند. مذاکره و مصالحه می‌کنند. پیمان می‌شکنند. در یک کلام، ضد قهرمان‌ها مردمی نیستند. آن‌ها از منطق دیگری جدای علایق جمعی پی‌روی می‌کنند. آن‌ها «تک‌رو» هستند. هم‌رنگ جماعت نمی‌شوند. لزوما در تضاد با جمع نیستند، اما هرجا که صلاح بدانند راه‌شان را جدا می‌کنند و ای بسا که در این موارد «خائن» نامیده شوند. با این حال ضد قهرمان‌های کلاسیک همیشه «کامیاب» هستند. روایت اسطوره، بر پایه تیرگی دهر و بدعهدی زمانه بنا شده است. پس در این روایت، به همان میزان که سرنوشت قهرمان‌ها با تراژدی پایان می‌یابد، ضد قهرمان‌ها کام‌یاب می‌شوند. گویی قهرمانان دامن از این خاک به افلاک می‌کشند و ضدقهرمان‌ها می‌مانند تا در منجلاب این جهان فانی دست و پا بزنند:

من نیم لایق این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی

این بار هم داستان تنها در منطق ادبی یا اساطیری است که می‌تواند سر راست و بدیهی فرض شود. پای سیاست که به میان می‌آید شرایط تغییر می‌کند. اگر ضد قهرمان‌ها همواره کامیاب می‌شوند، آیا بهتر نیست که برای پرهیز از وقوع فاجعه، عنان سیاست را به کف ضدقهرمان‌ها بسپاریم؟

چالش در روایت: تضاد ضد قهرمان‌ها با سیاست مدرن

اگر مرور گذرایی به عرصه سیاست کشور در قرن اخیر بیندازیم، حوالی کانون قدرت رد پای بسیاری از ضدقهرمان‌ها را خواهیم دید. آخرین و ای بسا شاخص‌ترین آنان از نظر من، «اکبر هاشمی رفسنجانی» است. سیاست‌مدار کهنه‌کاری که دوست و دشمن به تدبیر، سیاست، کیاثت، صبر و تیزهوشی او معترف هستند. در عین حال همه هم توافق دارند که او هیچ گاه یک قهرمان نبوده است. هاشمی مرد «عبور از بحران» است. او شاخص‌ترین چهره انقلاب است که هنوز در مصدر امور باقی مانده، هرچند به شکلی بسیار ضعیف شده و ای بسا در آخرین روزهای کار خود. با این حال حتی در اوج دوران «حضیض» هم کم نیستند آنانی که تصور می‌کنند پیر کهنه‌کار سیاست ممکن است برگ برنده دیگری در جیب داشته باشد. «ضد قهرمان» هر لحظه این توانایی را دارد که باز هم رنگ عوض کند و در قامتی متفاوت و از دری تازه وارد شود. در جامعه‌ای که حتی کوتوله‌های تازه به دوران رسیده نیز رویای قهرمان شدن دارند، ضد قهرمان می‌تواند منتظر پایان تراژیک این قهرمان‌های خود خوانده بماند.

اما این «ضدقهرمان»های عرصه سیاست، با جهان مدرن دچار یک چالش حیاتی می‌شوند. آنان محبوب نیستند. در واقع ضدقهرمان یاد گرفته برای اجتناب از سرانجام تراژیک قهرمانان، از هرگونه محبوبیت افراطی پرهیز کند و سیاست‌مدار «پشت درهای بسته» باقی بماند. پس هرچه فضای سیاسی حاکم بر ذهن مردم در جاده مدرنیسم به پیش رود و با «دموکراسی» پیوند بیشتری برقرار کند، عرصه بر ضدقهرمان‌های دوست نداشتنی تنگ‌تر می‌شود. دیگر زد و بندهای پشت پرده برای بقا کافی نیست. حالا همه باید از صندوق رای بیرون بیایند و این‌جاست که محبوبیت کارکرد متفاوتی نسبت به اساطیر سنتی پیدا می‌کند. اگر در گذشته «محبوب»ها بیشتر در گزند چشم‌زخم بودند، در جهان دموکراتیک سیاست، محبوبیت از شروط لازم برای بقا می‌شود.

پرده فرود: ظهور «ضد قهرمان مردمی»

۱۵ سال پیش ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم دادند تا زمینه را برای قهرمان شدن «سید محمدخاتمی» فراهم کنند. عطش جامعه نسبت به یک گفتمان جدید و یک روزنه امید به قدری بود که بسیاری بدون اینکه او را بشناسند و یا حتی دیده باشند شیفته‌اش شده بودند. او از راه رسید و آخرین پازل‌های گم شده را نیز با زبانی فاخر، ادبی کامل و قامتی سرفراز برداشت. جامعه سرخورده و ناامید دوباره قهرمان می‌خواست و حالا یک نفر از راه رسیده بود. موجی که به راه افتاد را هیچ کسی نمی‌توانست پیش‌بینی کند. خاتمی خیلی زود قهرمان میلیون‌ها ایرانی شد، اما این تنها یک سوی ماجرا بود.

غریو خوشامدگویی به سیدخندان آنچنان بلند بود که دیگر هیچ کس صدای او را نمی‌شنید. از کلام او تنها طنینی دل‌نشین در دل جامعه منعکس می‌شد که به شیفتگی هرچه بیشتر مشتاقان می‌افزود، اما درون‌مایه حرف او چیز دیگری بود: «او نمی‌خواست قهرمان باشد»! همان زمان که روی پوستر‌های تبلیغاتی‌اش نوشت «درود بر سه سید فاطمی، خمینی، خامنه‌ای، خاتمی» نشان داد که با تصورات بسیاری از مشتاقانش فاصله دارد. همان زمان که از او خواستند تا رهبر جنبش اصلاحات باشد اما اعلام کرد «من رییس جمهور قانونی کشور هستم، نمی‌توانم در عین حال رهبر اپوزوسیون باشم» مرزبندی آشکار خودش را با تصویری که در ذهن‌ها شکل گرفته بود نشان داد. اما آنان که تشنه قهرمان بودند، نه می‌خواستند و نه می‌توانستند که این حقیقت ساده را از زبان او بشنوند و در انتظارات خود تجدید نظر کنند. این تضاد آشکار میان آنچه خاتمی بود با آنچه هوادارانش می‌خواستند که باشد بعدها در بزنگاه‌های دشوار کشور سر باز کرد و به شکافی عمیق بدل شد. گروهی را به مخالف و ای بسا معاند بدل ساخت و گروه بیشتری را سرخورده و افسرده به کنج عزلت راند.

از سوی دیگر اما خاتمی «ضد قهرمان» هم نبود. او هیچ گاه نخواست که سیاست را به پشت درهای بسته بکشاند. بارها و بارها او را به اتاق‌های تاریک و نمور فراخواندند اما خط قرمز خود را زیر پا نگذاشت: «هیچ گاه به شیوه دلربای ضد و بندهای پشت پرده معتاد نشد»؛ همچنان با مردم خود شفاف سخن گفت و حتی زمانی که در قدرت نبود و «نماینده» مردم محسوب نمی‌شد باز هم خود را در برابر افکار عمومی ملزم به پاسخ‌گویی می‌دانست، تا جایی که برای رای دادن‌اش هم به منتقدین و مخالفین خود پاسخ سرگشاده و همراه با دوستی و هم‌دلی داد. به باور من همین منش او را به نخستین «ضد قهرمان محبوب» عرصه سیاست ایران بدل ساخت.

هرکس که «نامه‌ای برای فردا» (از اینجا+ دریافت کنید) را از سر صبر و با دقت خوانده باشد، می‌تواند به ذات اندیشه خاتمی پی ببرد. پرهیز او از «قهرمان‌پروری» نه لزوما زاییده یک ترس شخصی، بلکه برگرفته از عمق دیدگاه و نگرش مدرن اوست. او به «ضد قهرمان» بودن به همان میزان اعتقاد دارد که به «اخلاق‌مدار و مردمی» بودن پای‌بند است. او می‌خواهد روابط حاکم بر سیاست مدرن جهانی را در ایران بازتولید کند. روابطی که در آن سیاست‌مداران می‌توانند گاه تا مرز بیش از ۷۰درصد آرا و اقبال عمومی را به خود اختصاص دهند، اما هیچ گاه نه قهرمان باشند و نه اسطوره یا رهبر کاریزماتیک. در این مسیر او راه بلندی را پیموده است اما همچنان دشواری‌های فراوانی پیش رو دارد. خط باریکی که خاتمی میان «قهرمان» شدن و «ضد قهرمان» بودن انتخاب کرده است مسیر لغزانی است. آن هم در جامعه‌ای که هنوز هم اکثریت مردمش جهان را یا سفید می‌خواهند یا سیاه.