۶/۰۹/۱۳۹۲

سانسور ممنوع : «نویسنده‌ای از جنس درد»


تهمینه مرادی - «غُلامحُسین ساعِدی» معروف به «گوهرمراد»، دی‌ماه ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد. کارش را با روزنامه‌نگاری آغاز کرد و در نوجوانی هم‌زمان در ۳ روزنامهٔ «فریاد»، «صعود» و «جوانان آذربایجان» مطلب می‌نوشت. اولین بار چند ماه پس از  کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دست‌گیر شد و از آن پس دستگیری‌هایش تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. فارغ‌التحصیل دکترای  روان‌پزشکی، با «چوب بدست‌های ورزیل»، «بهترین بابای دنیا»، «تک نگاری اهل هوا»، «پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت»، «پرورابندان»، «دیکته و زاویه» و «آی با کلاه! آی بی کلاه»، وارد دنیای تئاتر ایران شد؛ به همراه بهرام بیضایی، رحیم خیاوی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی اوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج و... تئاتر ایران را در سال‌های ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. آثار او را می‌توان از نظر ساختار و گفتگو جزو بهترین نمایشنامه‌های فارسی دانست.

شاید کمتر روشنفکری در ایران بتوان یافت که چون ساعدی تعهد و هنر را با هم آمیخته باشد و درد مردمش را به دوش بکشد؛ به رنج‌های‌شان بپردازد و با هر اثر بخشی از فلاکت و شوربختی محروم‌ترین طبقات‌شان را به تصویر بکشد. او بیشترین تمرکز خود را بر مساله فقر قرار داد تا با نگاهی همه جانبه عواقب این پدیده شوم را ترسیم کند. در «گور و گهواره» زندگی به غایت دردناک حاشیه نشینان شهری را توصیف کرد و در عین حال روحیه مبارزه را با پرورش بی‌بدیل شخصیت‌های داستانش القا کرد.

در «دندیل» به اخلاقیات جامعه‌ای پرداخت که بدون ‌احساس مسوولیتی عمیق، احکام کلی صادر می‌کند و ابتذال این وضعیت را به صورت مخاطب کوبید. چه بسا خواننده «دندیل» هم اگر بخواهد نتواند حکم به غیراخلاقی بودن مناسبات بین پااندازها و روسپی‌های پیر و جوان دندیل بدهد. بدین ترتیب خواننده نیز در نهایت به همراه شخصیت‌های داستان درد را تا مغز استخوان حس می‌کند.

در «ترس و لرز»، «واهمه‌های بی‌نام و نشان» و «عزاداران بیل» روستاییان فقیری تصویر شدند که برای تحمل ناملایمات زندگی راهی جز توسل به خرافه نمی‌یابند. در «عزاداران بیل» چاره هر بدبختی، از خشکسالی و قحطی بگیر تا شفای بیماران، دست به دامن امامزاده و نوحه‌خوانی برای ائمه است. بدین ترتیب، ساعدی در قامت جامعه‌شناسی ظاهر می‌شود که درک مشخصی از دینداری این مردم وانهاده به دست می‌دهد؛ بدبختی و فقر فرهنگی که نتیجه محتوم محرومیت اقتصادی است.

او از همفکران خود نیز آسان نگذشت و در «عافیت‌گاه» به سراغ آفت بی‌عملی روشنفکران رفت. به اعتقاد او، روشنفکری که به خلوت عافیت‌گاه خود پناه برد از این شیوه زندگی جز افسردگی برای خود و بی‌عملی در قبال جامعه‌اش طرفی نمی‌بندد. «آشفته حالان بیدار بخت» نیز اثر متفاوتی است تا نویسنده این بار نگاهی که همواره به عمق لایه‌های جامعه نفوذ می‌کرد را به پیچیدگی‌های روان انسانی متمرکز کند.

روح لطیف و پراحساس ساعدی کمابیش او را وا می‌دارد تا در هر داستان گوشه چشمی به مقوله عشق داشته باشد، بی‌آنکه آن را در کلیشه‌های رایج طبقه متوسط محدود کند. عشق در روایت ساعدی احساسی ناب و بی‌زرق و برق است که ردش را می‌توان در تک تک آثار او دنبال کرد.

شاید بتوان از نگاه جامعه شناسی سیاسی، آثار ساعدی را بازنمایی هنرمندانه‌ای از وضعیت جامعه ایران پیش از انقلاب قلمداد کرد که هر یک از روایت‌هایش ردٌیه‌ای است بر نظریه خوش‌خیالانی که انقلاب ایران را به حساب «شکم سیری» مردم می‌گذارند. با چنین وضعیتی، چندان عجیب نیست که حکومت پهلوی از نشان دادن فساد و نابسامانی حاصل از سیاست‌های اقتصادی‌اش بر جامعه هراس داشته و آثار ساعدی را نیز همچون  «صمد بهرنگی» به تیغ سانسور بسپارد، اما شگفتا که حکومتی که با شعار حمایت از مستضعفین به قدرت رسید و رهبرش آن را به «انقلاب توده‌های محروم» تعبیر کرد نیز همچنان سیاست‌های پیشین را پی‌گرفته و با ساعدی سر ستیز دارد. حکومت جدید تا آنجا پیش رفت که بسیاری از آثار ساعدی ممنوع و کشف‌شان در سال‌های سیاه دهه شصت، سندی بود بر اتهام سنگین «کمونیست» که خواننده را دچار عقوبت سخت دستگاه قضایی می‌کرد.

گوهر مرادِ ادبیات ایران، تمام عمر خود را صرف بازخوانی درد و رنج مردمش کرد اما در نهایت در خاک غربت چشم از جهان بست و در گورستان «پرلاشز» در کنار «صادق هدایت» به خاک سپرده شد.

پی‌نوشت:
مجموعه «سانسور ممنوع» مروری است ساده بر مجموعه آثاری که در دوران هشت ساله دولت محمود احمدی‌نژاد ممنوع‌الچاپ شدند، مجوز آن‌ها باطل شد و یا علی‌رغم صدور مجوز چاپ جلوی انتشارشان گرفته شد. فهرست این مجموعه را می‌توانید اینجا+ ببینید. اگر کتاب یا نویسنده مورد علاقه شما هم در این فهرست قرار دارد می‌توانید چند سطری در مورد آن بنویسید و برای انتشار در مجموعه «سانسور ممنوع» به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۶/۰۸/۱۳۹۲

آوای کوردستان – ۴ – سیمای متفاوت معشوق در عاشقانه‌های «صدای کوردستان»


پیشنهاد می‌شود پیش از شروع مطالعه متن، دانلود ترانه را از اینجا+ آغاز کنید

در ادبیات کهن پارسی و ای بسا فرهنگ عامیانه پارسیان، «معشوق» معمولا پری‌روی ستم‌گر و عاشق‌کشی است که بی‌وفایی‌هایش آتش به جان عاشق می‌افکند. عاشق ایرانی در سوگ فراغ و بی‌مهری معشوق می‌سوزد و می‌نالد. معشوق ایرانی از نوک مژگان‌ش تیر به قلب عاشق می‌زند و یا با خال هندویش تاب و توان از کف عاشق مسکین می‌برد. در برابر، عجز و ناتوانی عاشق معمولا از سر فقر و مسکنت‌ است که نمی‌تواند معشوق را به کف آورده و داغ هجران را پایان بخشد. در نهایت، گاه این شیوه شهرآشوبی، غمازی، دلبری و یا اثرات «صنع الاهی» است که در سیمای مشوق دل از عاشق می‌رباید. در تمامی این موارد، معشوق هنوز شخصیتی منفعل دارد که تمام هویت‌اش یا در زیبایی خلاصه می‌شود، یا در غمازی و بی‌وفایی. از نگاه ناظر تجددگرا، چنین معشوقی هیچ گاه نمی‌تواند موجودی ارزشمند قلمداد شود و هویتی اجتماعی پیدا کند. تمامی هویت و کارکرد این معشوق، در خلوت تنهایی عاشق و فکر و خیال شبانه او خلاصه می‌شود. اما تمام معشوقه‌های ادبیات در این تصاویر خلاصه نمی‌شوند.

* * *

«شوان‌پرور»، زاده روستایی در نزدیکی «دیاربکر» ترکیه، از خوانندگان سرشناس کوردستان است. خود را «صدای کوردستان» می‌خواند(+) و در سراسر کوردستان بزرگ، به هر کجا که می‌رود سازش را با خود می‌برد تا در سوگ معشوقی متفاوت بخواند و بنوازد. اغلب آثار شوان‌پرور حماسی‌گونه است و در تحسین مباران کرد خوانده شده، اما «عشق همیشه در مراجعه است»!

در عاشقانه‌های «شوان‌پرور»، معشوق بی‌وفای سنگ‌دلی نیست که از داغ هجران و غم فراغش شاعر به صدا درآید. معشوق شوان‌پرور زخمی و غم‌گین است. سوگ‌وار عزیزان‌اش است. غریب است. مهاجر است. آواره است و بی‌تاب مام میهن. اساسا معشوق «شوان‌پرور»، به مانند خود کوردستان، زخم خورده و رنجور است. او همچون مام میهن، در سوگ‌ مردان و کودکان کوردستان نشسته است و بدین ترتیب، لابه شاعر نیز در هم‌دلی با دردی است که معشوق از آن رنج می‌برد، درست به مانند دردی که دل تمام مادران کوردستان را می‌فشارد.

در ترانه «دختر کورد»، شوان‌پرور موضوع آوارگی و مهاجرت دختران کوردستان را هدف قرار می‌دهد. (+) دخترانی که باور دارند «گرسنگی در سرزمین مادری بهتر است از سیری در غربت». اما در ترانه حاضر، معشوق «شوان‌پرور» دردی عمیق‌تر و فراگیرتر دارد. شاعر او را دقیقا به «مادرم کوردستان» تشبیه می‌کند که به سوگ مردان و کودکان کوردستان نشسته، دلش زخمی و بدون عشق باقی مانده است. بدین ترتیب، معشوق شوان‌پرور، دیگر موجودی منفعل و خودپسند نیست و داستان این عشق، حکایتی است فراتر از انزواطلبی‌های شاعرانه‌ای که به نام «عرفان» ترویج می‌شوند. معشوق محتاج بخشش سمرقند و بخارا نیست و عاشق‌‌ش در هوای صحبت او «سر اندازی» نمی‌کند. اگر کسی می‌خواهد کمکی به معشوق کرده و دل او را به دست بیاورد، باید به داد مردان و کودکان کوردستان برسد. باید آن‌ها را از مرگ نجات دهد و در یک کلام: باید جلوی جنگ و خشونت و نفرت را بگیرد.

این ترانه، به گویشی خاص و دشوار از زبان کوردی کرمانجی تعلق دارد که بنابر روال معمول این زبان به خط‌الرسم لاتین نوشته می‌شود. این گویش در ایران کمتر به کار می‌رود و از این جهت ترجمه اثر برای ما بسیار دشوار بود. امکان وجود ایراد در این ترجمه وجود دارد. اگر شما ایرادی در متن می‌بینید و یا می‌توانید ما را در ترجمه بهتر یاری کنید ممنون می‌شویم که با ما تماس بگیرید:

Xanima min, bermaliya min, / خانم من، بانوی خانه من
Xanima min, bermaliya min, / خانم من، بانوی خانه من
Xanima'm, bermaliya'm, rindik xemla mala min / خانم من، بانوی خانه‌ام، جواهر خانه من
Xanima'm, bermaliya'm, rindik rewşa mala min / خانم من، بانوی خانه من، زینت زیبای خانه من

Delala min îro ji min xeyîdiye / محبوب من امروز از دست من خشمگین است
Bi gazincê, bi axînê, dil cemidî ye / با شکایت، با حسرت، با قلبی یخ بسته

Xanima min, bermaliya min, / خانم من، بانوی خانه من
Dîsa çûbûyî li ba me, / برای من دوباره چه اتفاقی افتاد
Rabûne kul û derdê me / غم و درد من فراوان شد

Xanima min were ba min / خانم من با من بیا
Roniya her du çavê min / روشنی هر دو چشمان من

Xanima'm, bermaliya'm, rindik xwîna rehê min / خانم من، بانوی خانه من، خون رگ‌های من
Xanima'm, bermaliya'm, rindik rewşa mala min / خانم من، بانوی خانه من، زینت زیبای خانه من

Zanim xanim birîndar û bê evîn e / می‌دانم خانم زخمی و بی‌عشق است
Derdê mêran û zarokan pir dikşîne / درد مردان و کودکان رنجش می‌دهد

Bawer nakim bê keda wê / باور نمی كنم ...
hêz nadin dest û piyê min / زوری در دست و پای من نمانده است

Xanima'm, bermaliya'm, rindik xemla mala min / خانم من، بانوی خانه‌ام، جواهر خانه من
Xanima'm, bermaliya'm, rindik rewşa mala min / خانم من، بانوی خانه من، زینت زیبای خانه من

xanima min were ba min / خانم من، بیا با من
roniya her du çavê min / روشنی هر دو چشم من

Xanima'm, bermaliya'm, rindik xwîna rehê min / خانم من، بانوی خانه من، خون رگ‌های من
Xanima'm, bermaliya'm, rindik rewşa mala min / خانم من، بانوی خانه من، زینت زیبای خانه من

Xanim dikşîne wek dayika min Kurdistan / خانم مانند مادرم كردستان رنج می‌برد
Mêr û zarok xeçel bûne weke Kurdan / کوچک و بزرگ مانند كردها شرمنده شده‌اند

Dixwazî bibe wek xaniman / ...
Jîn bike mêr û zarokan / زنده كن مردها و بچه‌ها را

Belê tu raste delalê / بله تو بر حقی حبیب من
Bi axîne wek te Şivan / آه دل شوان مانند توست

پی‌نوشت:
مجموعه «آوای کوردستان»، محصول مشترک هم‌کاری من و «سروه» را از اینجا+ پی‌گیری کنید.

۶/۰۵/۱۳۹۲

به بهانه فیلم «دهلیز»: سیمرغ بهترین روضه‌خوانی!


ایده نخستینی که بیننده «دهلیز» با آن مواجه می‌شود کم‌نظیر است. نظرگاه روایت فیلم بر دوش کودکی قرار گرفته که متناسب با اقتضای سنی‌اش نسبت به شرایط پیرامون و پیچیدگی روابط اطرافیانش بی‌اطلاع است. این بی‌اطلاعی کودکانه، تناسب بسیار زیبایی دارد با بی‌اطلاعی مخاطبی که تازه وارد داستان شده است. بخش ابتدایی روایت با همین نظرگاه به پیش می‌رود و درست همان ابهامات و پرسش‌هایی را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد که کودک داستان با آن‌ها مواجه است. او تصاویری می‌بیند. صحبت‌هایی رد و بدل می‌شود. تصمیماتی گرفته می‌شود، اما هنوز نمی‌داند که ماجرا چیست. بدین ترتیب، فیلم ظرفیت بسیار مناسبی ایجاد کرده تا از روایتی خلاقانه بهره ببرد و مخاطب را وادار سازد همچون کودک داستان از معدود دیده‌ها و شنیده‌های پراکنده خود، پازل معما را جور کند. لذت کشف گام به گام حقیقت و بازگشایی گره‌های داستان می‌توانست «دهلیز» را به فیلمی خلاقانه و کم‌نظیر بدل سازد، اما افسوس!

زاویه روایت به ناگاه و بدون دلیل تغییر می‌کند. فیلم روایت ابتدایی خود را خیلی زود کنار می‌گذارد و از اینجا به بعد به سطح یک فیلم معمولی با موضوعی تکراری و دست‌مالی شده سقوط می‌کند که روایت مجدد آن تشنه ابتکاری است که دیگر در «دهلیز» دیده نمی‌شود. از اینجا به بعد، کودک داستان که در روایت نخستین شاه‌کلید اثر محسوب می‌شد و عنصری مبتکرانه و محوری بود، به سطح ابزاری برای سوءاستفاده فیلم در بازی با احساسات مخاطب سقوط می‌کند.

حال اگر بخواهیم بستر روایت فیلم را کنار گذاشته و لحظه‌ای هم بر روی درون‌مایه داستان تمرکز کنیم، باز هم باید گفت که «دهلیز» نتوانسته است سر سوزنی ابداع، ابتکار و یا استدلال در بحث ضرورت توقف اجرای اعدام به کار ببرد. (البته اگر اساسا چنین قصدی داشته باشد!) به روایت دهلیز، مرد «بهتر است که اعدام نشود»، چرا که «آدم خوبی است» و البته «یک کودک خردسال دارد که در نبود او ضربه می‌خورد». البته، مخاطب می‌تواند به صورتی خودخواسته به سراغ این مساله برود که «چرا باید قضاوت در مورد حکم نهایی یک مجرم، به جای هیات منصفه بی‌طرف، بر عهده یکی از طرفین دعوا گذاشته شود که اسیر احساسات و حب و بغض شخصی شده است»، اما احتمالا این پرسش تنها در ذهن مخاطبی تکرار می‌شود که از قبل به آن فکر کرده باشد، در غیر این صورت فیلم اشاره مشخصی به این معظل ندارد. حال چه جای تعجب است اگر ادعا کنیم «بنابر روایت دهلیز، اگر همین مرد زن و بچه نداشت، اشکالی هم در اعدام او پیش نمی‌آمد»!

شاید بتوان آثاری که به مسایل اجتماعی، از جمله معظل «قصاص» می‌پردازند را از دو منظر متفاوت مورد نقد و بررسی قرار داد. نخست، نگاهی کاملا هنری و مستقل از درون‌مایه داستان (البته اگر اساسا بتوان جنبه هنری اثر را از درون‌مایه‌اش مستقل کرد)، و دوم پیام اجتماعی فیلم. به باور من، «دهلیز» در هیچ یک از این دو زمینه نتوانسته است فیلم شاخص و قابل اعتنایی باشد. تنها استفاده‌ای که فیلم از بحث قصاص برده، بهره‌گیری یک جانبه از ظرفیت‌های این موضوع در تحریک احساسات مخاطب است که با بازی تحسین‌برانگیز بازیگر خردسال به کمال می‌رسد، اما چنین نمایشی از نگاه من تنها می‌تواند شایسته دریافت سیمرغ بهترین روضه‌خوانی باشد!

۶/۰۴/۱۳۹۲

حسرت عاشقی بی‌بهانه *

کافه شلوغ بود و من مجبور شدم منتظر بمانم. تا یک میز خالی شد پیرمرد از لای در خزید و آرام رفت پشت میز. کمی ژولیده بود و سیه‌چرده. از آن‌هایی که فریاد می‌زنند اهل خوزستان‌اند. کافه‌چی سریع رفت و بلندش کرد تا نوبت من را رعایت کرده باشد. گفتم اگر شما مشکلی ندارید من خوشحال می‌شوم با هم بنشینیم. خندید و نشست. زود فهمیدم که مشکلی در حرف زدن دارد. فکر کردم که ناشنوا است، اما نبود. شاید مشکلی در گفتارش ایجاد شده بود که حرف نمی‌زد و اگر هم می‌زد من بیشتر از روی لب‌خوانی منظورش را می‌فهمیدم تا خس خس بریده‌ای که به زحمت از دهانش خارج می‌شد. سیگار تعارف کرد و حالا دیگر رفیق شده بودیم. انتخاب منو را به من واگذار کرد و رفت سراغ دفتر و دستک‌ش. 

از لا به لای کاغذها یک چیزی شبیه آی.پد کشید بیرون. یکی از این رایانه‌های کوچک لمسی. باز کرد و گذاشت رو به روی من. شعر بود. خواندم. زیرش را امضا کرده بود «لیلوا». من مدت‌هاست که دیگر شعر نمی‌خوانم. ناامید شده‌ام از ظهور شاعری که به شعر فارسی معنای دوباره بدهد. اگر هم هوسی باشد هنوز هم «شاملو» و «نیما» و «سایه» و «شیرکو» را ترجیح می‌دهم. ولی شعرش عجیب به دلم نشست. یادآور شعری بود که سال‌های سال پیش خوانده بودم، در دوره‌ای که هر کسی در زندگی تجربه می‌کند و هیچ کس هم فراموشش نخواهد کرد. آنجا ترجیع بند این بود که: «نگاه پاک چشم‌هایت بوی شقایق می‌دهد». اینجا ترجیع‌بند این بود که: «درون چشمان تو عشق جاریست» (+)

گفتم خوشم آمد. در سکوت لبخند زد و شعر بعدی: «پدرم می‌آمد از سرِ كوچه‌ی فقر». (+) بیشتر به دلم نشست. نه از آن جهت که با اشعار بزرگی مواجه شده باشم. فقط از آن رو که گفتم: «این روزها دیگر کسی از فقر شعر نمی‌گوید. نمی‌دانم چه شد که همه شاعرها پولدار شدند!» باز هم بی‌صدا خندید و شعر بعدی:

مهر . . . نوش . . . مرا
مهر . . . نوش
که من
رهگذری غریبم
به روی شانه بی‌پناهی این شهر (+)

این یکی به نظرم بهتر بود. چقدر دل نشین بود تکرار صحیح «مهر . . . نوش . . . مرا». چقدر حسودی‌ام شد به معشوقی شاید «مهرنوش» نام که این‌چنین عاشق شاعرپیشه‌ای دارد. پیرمرد به همان سادگی و در همان سکوتی که آمده بود، آرام رفت و من ماندم در حسرت که هیچ وقت کسی برای من شعری نسرود.

پی‌نوشت:
تعبیر «عاشقی بی‌بهانه» را از یکی از اشعار خودش برداشتم. (+)

۶/۰۳/۱۳۹۲

دو موضوعی که این روزها کم‌تر به آن‌ها توجه شده است


از زمان تحلیف رسمی آقای روحانی تا کنون، دو موضوع کاملا آزاردهنده مدام به گوش می‌رسد که شیوع و نگرانی‌اش در خارج از فضای مجازی به نظرم خیلی گسترده می‌آید، اما متناسب با این وضعیت در فضای مجازی به آن‌ها پرداخته نشده و یا دست‌کم به چشم من نیامده است.

مساله نخست، احضار گسترده دانشجویان شرکت کننده در آزمون کارشناسی ارشد است. تقریبا در دولت احمدی‌نژاد متداول شد که دانشجویان ستاره‌دار یا فعالین دانشجویی را پیش از اعلام نتایج احضار کنند، اما امسال دایره این احضارها بسیار گسترده‌تر از همیشه بود. یعنی من دوستی داشتم که سیاسی نبود و سال‌های پیش هم در کنکور ارشد شرکت کرده بود و احضار نشده بود. بعد رها کرده بود و امسال دوباره شرکت کرده بود و این بار احضار شده بود. این حجم گسترده از احضارها، آن هم درست در آستانه حضور دولت جدید به نظرم خیلی عجیب بود که البته تا به مقدار اندکی هم به آن پرداخته شد. البته شاید بتوان امیدوار بود با اطلاعیه سرپرست وزارت علوم مبنی بر اینکه تمام دانشجویان و اساتیدی که احساس می‌کنند در حق آن‌ها اجحاف شده به وزارت‌خانه مراجعه کنند این مشکل برطرف شود.

اما موضوع دوم رشد دوباره برخوردهای گشت ارشاد است. جالب‌تر اینکه یکی از دوستان می‌گفت چند وقت پیش گشت ارشاد در پای بام تهران جلوی آن‌ها را گرفته و در حالی که ظاهر و پوشش‌شان حتی با ملاک‌های معمول گشت ارشاد هم بدون ایراد بوده از بالا رفتن‌شان جلوگیری کرده‌اند. بعد که معترض شده‌اند آخر کجای این پوشش ایراد دارد؟ مامور خانمی که حضور داشته مدعی شده «در این دولت جدید به ما تاکید شده که سخت‌تر برخورد کنیم». همان‌جا دوستان می‌فهمند که قصد مامور تخریب دولت است، وگرنه حتی چند روز هم از تحلیف روحانی نگذشته بوده است. به هر حال این سیاست جدید هم جای تامل دارد که به نظر می‌رسد در صدد ایجاد موج نارضایتی و یا حتی بی‌اعتمادی و ناامیدی مردم از دولت آقای روحانی باشد.

گاهی باید مفاهیم واژگان را به چالش کشید


شصت سال گذشته، اما هنوز هم هر ساله در سالگرد 28 مردادماه جدال بر سر اینکه «واقعه 28 مرداد 1332» کودتا بود یا نبود بالا می‌گیرد. حالا به نظرم شواهد و روی‌دادهای جدیدی از راه رسیده‌اند تا نشان دهند مساله واقعه سال 32 نیست، ما اساسا در برخورد با بسیاری از روی‌دادهای تاریخی-سیاسی، گرفتار «زبان» و مفاهیم محدود یا برداشت‌های متفاوت از آن می‌شویم. به نمونه‌های مشابه دقت کنید: روی‌داد 22 خرداد 88 چه بود؟ کودتای مخملین؟ انقلاب مخملین؟ تقلب؟ یا جدیدا «تدلیس سیستماتیک»؟ وقایع مصر چه بودند؟ انقلاب؟ بهار عربی؟ کودتای نظامی؟

اگر بحث صرفا در یک نام‌گزاری خلاصه می‌شد، آن وقت می‌توان پذیرفت که نتیجه چندان هم اهمیت ندارد. حالا یک عده می‌خواهند بنده را «جعفر» صدا بزنند و یک عده دیگر «هرمز»! مساله اصلی این است که می‌دانیم (یا شاید نمی‌دانیم) که این نام‌گزاری‌ها، بلافاصله در قضاوت‌های ما بازتاب پیدا می‌کند. یعنی ظاهر مساله این است که ما یک حقیقتی را می‌بینیم و برایش یک اسمی انتخاب می‌کنیم. اما در عمل اتفاقی که می‌افتد این است که «ما یک اسمی انتخاب می‌کنیم و سپس از ورای آن نام یا آن عینک جهان را نگاه می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم». من به این می‌گویم «اثرات معکوس یا متقابل زبان بر درک مفاهیم واقعی».

اجازه بدهید مساله را کمی بازتر کنیم. از نگاه من، اگر بخواهیم بازخوانی مفیدی از وقایع سال 32 داشته باشیم، می‌توانیم این پرسش‌ها را طرح کنیم:

- آیا برکناری مصدق به سود منافع ملی کشور تمام شد؟
- اگر برکناری مصدق به زیان کشور بود، آیا می‌شد جلوی آن برکناری را گرفت؟
- چرا کار به جایی رسید که برکناری در فضایی آرام و به روال معمول برکناری دیگر نخست‌وزیرها انجام نشد؟

اما اتفاقی که می‌افتد این است: ما فقط یک سوال مطرح می‌کنیم. «آیا کودتا بود یا نبود؟» سپس، بنابر پیش‌فرضی منفی که از واژه «کودتا» در ذهن داریم موضع‌گیری می‌کنیم. پس اگر ثابت شود «کودتا» بوده، دیگر فارغ از اینکه «به سود کشور بوده یا نبوده آن را محکوم می‌کنیم» و احتمالا اگر روز دیگری ثابت شود کودتا نبوده، باز هم فارغ از آنکه نتیجه‌اش چه بوده از آن دفاع می‌کنیم. اگر دقت کنید، اینجا «واژه‌ها» هستند که ذهنیت ما را تغییر می‌دهند.

* * *

زمانی مهندس موسوی می‌گفت: «از ما می‌خواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟» (بیانیه شماره 16) به نظرم موسوی هم گرفتار همین مساله شده بود. او قصد داشت به مفهومی اشاره کند که در پس واژه «انتخابات» یا «تقلب» پنهان شده بود. پس هرچه می‌گفت، مخاطب‌اش همچنان بر «صحت انتخابات» و یا دست‌کم «فراموشی انتخابات» تاکید می‌کرد. اما به قول او «آن چیزی که مردم را عصبانی می‌کند و به واکنش وا می‌دارد آن است که به صریح‌ترین لهجه بزرگی آنان انکار می‌شود». شاید این تعبیر دقیقا اسم مشخصی نداشته باشد، اما به باور من معنا دارد. پس یک مشکل جدید هم داریم: «برخی تعابیر معنادار و ضروری اسم مشخصی ندارند»!

بحث بر سر گرفتاری اندیشه در بند زبان، بحث بسیار پیچیده‌ای است که صاحب نظران و متفکران بزرگی به آن پرداخته‌اند و درک ابعاد آن نیاز به مراجعه به متون اصلی و نظریات این اندیشمندان دارد. من فقط تلاش دارم با تلنگری دوباره هشدار بدهم که دقت کنیم که در هر موقعیت این تصورات و ذهنیات ما هستند که واژگان مورد نیاز را تولید کرده و یا مورد استفاده قرار می‌دهند، یا این تصویر و بازتاب واژگان تثبیت شده است که قضاوت‌های ذهنی ما را شکل می‌دهد. یکی از جالب‌ترین راه‌کارهایی که من به صورت عملی برای مواجهه با این وضعیت مشاهده کرده‌ام، به چالش کشیدن مفاهیم غالب برای واژگان است. برای مثال همه توافق دارند «خودخواهی» بد است. من پیشنهاد می‌کنم گاهی این تصویر غالب را به چالش بکشیم و از خود بپرسیم: چرا خودخواهی بد است؟ آیا اصلا امکان دارد کسی خودخواه نباشد؟ آیا اعمالی که به ظاهر نشانه گذشت و فداکاری هستند، در دل خود رنگ و بویی از خودخواهی ندارند؟ آیا عملی که اینقدر طبیعی است می‌تواند اینقدر مورد نکوهش قرار گیرد؟

نمونه‌ای جالب و عملی از همین به چالش کشیدن مفهوم غالب واژگان که من طی روزهای اخیر مشاهده کرده‌ام، به چالش کشیدن تعبیر «اردوکشی خیابانی» است. تعبیری که دست‌کم برای چهار سال یکی از رسمی‌ترین اتهامات سیاسی در کشور ما محسوب می‌شد، چرا که رهبر نظام قصد داشت توسط آن اقدام مخالفان خود را تخطئه کند. بهانه به چالش کشیده شدن این مفهوم، البته تکرار آن از زبان آقای روحانی بود، اما به نظر من این بهانه اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که یک عده دارند مدام تکرار می‌کنند که: اصلا چه کسی گفته اردوکشی خیابانی بد است؟ و به همین سادگی، تسلط فراگیر یک باور سیاسی را به چالش می‌کشند.

به نظر من، شیوه‌ای که این گروه در پیش گرفته‌اند بدان‌جا ختم خواهد شد که هر یک از ما، به جای بسنده کردن به برچسب «اردوکشی خیابانی» برای محکومیت یک حرکت جمعی، به این فکر بیفتیم که پرسش‌های دقیق‌تری را مطرح کنیم:

- چرا یک عده از مردم به خیابان آمده‌اند؟
- آیا این گروه به صورت مستقل تصمیم گرفتند یا تشویق/تحریک شدند؟
- روش و منش این گروه چه بود؟ (خشونت یا مسالمت؟)
- حرف حساب و مطالبه آن‌ها مشروع و منطقی بود؟
- نتیجه این حرکت به سود کشور بود یا به زیان آن؟

بدین ترتیب، جدال کاذب بر سر واژگان و برچسب‌ها، می‌تواند به دریچه آغاز گفت و گوهایی سازنده‌تر بدل شود. همین کار را می‌توان در مورد دیگر وقایع، از جمله وقایع منطقه هم انجام داد، اما علاقه شخصی من هم‌چنان به چالش کشیدن واژگان ساده‌ای است که زندگی روزمره ما و حتی عادات و سلایق ما را تشکیل می‌دهند. پیش‌ از این یک یادداشت در مورد «خوش‌گزران» نوشتم. فهرستی که در حال حاضر در ذهن دارم شامل این تعابیر است:

- خودخواه
- منفعت طلب
- سود جو
- منظم
- بی‌بند و بار
- هوس‌باز
- خیانت‌کار
- ترسو ...

۶/۰۲/۱۳۹۲

کار از قضاوت گذشته، ما رسما با بازجویی مواجه هستیم!


با دوستی صحبت می‌کردیم و من گلایه داشتم که شما چرا در فلان مساله موضع‌تان را اعلام نکردید؟ پاسخی داد به این مضمون که تقریبا قید اظهار نظر در شبکه‌های مجازی را زده است.  حرفش این بود که اینجا انگار همه بازجو هستند و در ازای هر حرفی که شما می‌زنید به خودشان اجازه می‌دهند تا فیها‌خالدون شما را در بیاورند و تفتیش کنند و حتی به مسلخ بکشانند. من بلافاصله به یاد یادداشتی از «محمد معینی» عزیز افتادم که چند روز پیش منتشر کرد و دست‌کم آه از نهاد من یکی که درآورد!

نگارنده «راز سر به مهر» مساله خود را بدین گونه طرح کرده است: «ناخواسته و خواسته دچار افراط در قضاوت هستیم» و توضیح داده که «شبکه‌های اجتماعی اینترنتی، با شدت هولناکی دارند ما را به افراط بی‌سابقه در قضاوت عادت می‌دهند». من اما می‌خواهم پا را یک قدم فراتر بگذارم و به این بپردازم که «برخی» مخاطبان متن در شبکه‌های مجازی به اظهار نظر اکتفا نمی‌کنند و اگر هم قضاوتی در نزد خود دارند (که حتما دارند و طبیعی هم هست که داشته باشند) حتی بدان هم بسنده نمی‌کنند، بلکه نگارنده را به چهارمیخ می‌کشند و رسما برای خود موقعیت بازجویی قایل می‌شوند. پیش از آنکه به مصادیق این بحث بپردازم، می‌خواهم اول همان نتیجه آخر خودم را بگویم که «مشکل اینجا این است که این گروه از دوستان شیوه مواجهه با متن را بلد نیستند. این آسیبی عمومی در جامعه‌ای است که کم خوانده است».

برای من کامنت گذاشته‌اند که «شما زیرکانه از زیر بار فلان جنبه از ماجرا خالی کردید تا نظرتان را در آن مورد نگویید». یک لحظه به ذهنیتی که پشت این کامنت وجود دارد دقت کنید. با متنی مواجه شده، و به جای آنکه ببیند این متن چه می‌خواهد بگوید، یا حتی ببیند چه خطایی از متن سر زده، دارد با ذهنیتی کارآگاهی دنبال این می‌گردد که چه چیز دیگری بوده که نگارنده در پس این متن پنهان کرده است؟! بازجویی اگر پس داده باشید، یا دست‌کم از دیگران شنیده باشید بلافاصله در ذهن‌تان جرقه خواهد زد که این شیوه از برخورد با متن، تنها و تنها مرام و مسلک بازجویانی هستند که قصد دارند از شما اعتراف بگیرند!

سال‌های سال پس از جهانی شدن نظریه «مرگ مولف» ما تلاش می‌کنیم که در پس هر متنی سیمای مولف را ترسیم کنیم و نه تنها «گفته‌ها و نوشته‌های» او، که حتی «ناگفته‌های و نانوشته‌های» او را هم سلاخی کنیم. این شیوه از برخورد، شدیدترین و مخوف‌ترین نوع سانسور را به فضای نگارش و گفت و گو تحمیل می‌کند. جایی که نگارنده پیش روی خود یک جامعه مخاطب با یک دیوار نازک از تیم ممیزی را نمی‌بیند، بلکه اساسا با یک جامعه تماما ممیزی مواجه است. در چنین فضایی چه میل و رغبتی به سخن گفتن باقی می‌ماند و سرنوشت گفت و گو در این فضای غبارآلود به کجا خواهد کشید؟

جامعه ایرانی، سال‌های سال و شاید به قدمت تاریخ‌اش از کمبود گفت و گو در رنج بوده است. در واقع امکان این گفت و گوها فراهم نبوده است. عرصه عمومی وجود نداشته و اندک ابزارهای سنتی هم در گزند تیغ سانسور حکومت‌های استبدادی قرار داشته‌اند. اما اکنون که به مدد پیش‌رفت فن‌آوری، ابزارهای جدیدی برای جبران این کمبود پدید آمده‌اند، متاسفانه رسوب فرهنگ استبداد زده و خاموش است که دارد فضای گفت و گو را تهدید می‌کند و جبران این نقیصه تاریخی را به تعویق می‌اندازد.

دوستی از من انتقاد می‌کرد هر کدام از یادداشت‌های تو را که انتخاب کنیم، دست‌کم دو سوم‌اش را می‌شود کاملا برید و دور انداخت چون به اصل مساله نپرداخته‌ای و صرفا داری خودت را تبرئه می‌کنی. من قطعا بهتر از یک از مخاطبانم به این حقیقت واقف هستم. می‌دانم سال‌ها است که از خیر شرط ساده «کوتاه نویسی» برای جذب مخاطب بیشتر گذشته‌ام چرا که به پی‌وست هر حرفی که می‌زنم باید دفاعیه‌ای ضمیمه کنم سرشار از «تکرار بدیهیات». اما جنبه دردناک مساله تازه آنجا است که علی‌رغم این تلاش ملالت‌بار، باز هم با انبوهی از واکنش‌ها مواجه شوید که «شما زیرکانه از بیان یک بخشی از مساله تفره رفته‌اید»!

به باور من، بخش عمده‌ای از مخاطبان ایرانی هنوز شیوه مواجهه با متن را درنیافته‌اند. ساده و گستاخ بگویم: کم خوانده‌اند و بارزترین تبعات این کم‌خوانی، نه در کم‌دانی، بلکه در ناآگاهی در چگونگی مواجهه با متن خودش را نمایان ساخته است. گویی تلاش مصرانه‌ای دارند که شیوه مجادلات شفاهی و غالبا پراکنده و بی‌سرانجام معمول را به فضای مکتوب هم تسری دهند، در حالی که شرط نخست مواجهه با متن «سکوت است و تعمق».

متن، رقیب مناظره ما نیست که به هر طریق ممکن به دنبال راه‌کاری برای تخطئه آن بگردیم. متن سرمایه‌ای است که گاه به رایگان در اختیار ما قرار می‌گیرد و این زیرکی ما است که بتوانیم از چنین سرمایه‌ رایگانی بهترین دستاورد را به همراه داشته باشیم. نمی‌توان ادعا کرد که هر متنی لزوما بهره‌ای به مخاطب می‌رساند. اما مخاطب زیرک آن است که گاه بهره‌ای از یک متن می‌برد که حتی نگارنده آن متن نیز نه چنان منظوری داشته و نه اساسا چنان توانایی و دانشی. مخاطب آگاه می‌تواند بنابر خوانش خود، به هر متنی ابعاد جدیدی ببخشد و این وجه ممیزه متن است در مقایسه با ادبیات شفاهی گفت و گو. کافی است نگاه و منش «بازجویی» در برخورد با متن را کنار بگذاریم و دست از مثله کردن آن و تلاش آزار دهنده و غیراخلاقی «نیت‌خوانی» برداریم.

آقای معینی نوشته‌اند کار انتشار «عکس‌های سیاه و سفید» و «شعر جمعه» را متوقف خواهند کرد. این خبر به شخصه برای من بسیار دردناک بود چرا که از خوانندگان و هواداران پر و پا قرص این دو زمینه در وبلاگ «راز سر به مهر» هستم. امیدوارم ایشان در این تصمیم خود تجدید نظر کنند، اما افسوس بیشتر من از آن جهت است که تداوم این شیوه از برخورد عمومی تا کجا می‌تواند به تخریب متن و فرهنگ مکتوب ما بپردازد.

عصر اصلاحات محافظه‌كارانه


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

فرنام شکیبافر - چند ماه تا انتخابات ریاست‌جمهوری باقی مانده بود. گرچه كشور چند سال توأم با رشد اقتصادی قابل توجه و بالایی را پشت سرگذاشته بود اما این همراه با نرخ بالای تورم بود. در عین حال اوضاع بین‌المللی كشور در شرایطی بحرانی به سر می‌برد و تهدیدات فزاینده بود. در كنار این بسیاری خواسته‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی كه ظهور آن‌ها در وضعیت رشد اقتصادی طبیعی است، سربرآورده بودند. جناح موسوم به چپ كه از پس از درگذشت رهبر انقلاب اسلامی و بنیان‌گذار نظام، وضعیت به ضررش دیگرگونه شده بود، اكنون تحركات خود را آغاز كرده بود. میرحسین موسوی كاندیداتوری را نپذیرفت. قرعه به نام محمد خاتمی افتاد. سیاستمداری موقر و روشنفكری با جامه روحانی كه با تحت تهاجم فرهنگی بودن ایران از سوی غرب چندان موافق نبود و این ادامه سكانداری وی در وزارتخانه فرهنگ و ارشاد اسلامی در دهه هفتاد را ناممكن كرده بود.

چپ‌ها در حالی كه برای پیروزی به صحنه هفتمین انتخابات ریاست‌جمهوری پای نگذاشته بودند اما اعلام نتایج انتخابات در بعد از ظهر سومین روز خردادماه سال ۷۶ حاكی از ظفری بزرگ برای آن‌ها بود. در واقع رشد اقتصادی عصر سردار سازندگی و وزارت كشور مرد دوم انقلاب اسلامی درب‌های پاستور را به روی شعار جامعه مدنی گشوده بود. دو سال بعد سنگر مجلس نیز از سوی چپ‌هایی كه اكنون موسوم به اصلاح‌طلبان شده بودند فتح شد. هنوز دو سال تمام از رأی ۲٠ میلیونی به پنجمین رییس‌جمهور كشور نگذشته بود كه زبانه‌های آتش توقعات سر به آسمان می‌كشید. گرچه رشد اقتصادی ادامه داشت اما از ثبات عصر ریاست‌جمهوری سردار سازندگی چندان خبری نبود. گویا شعار توسعه سیاسی پیش از موعد مناسب در ایران مطرح شده بود. در پی دوم خرداد نیروهای اجتماعی زیادی از بند رهایی یافته بودند كه به تدریج دولت نیز هر روز در راستای مهار آن‌ها ناتوان‌تر می‌گشت.

تاریخ این مرز و بوم نشان می‌داد غلبه ساختار اجتماعی بر ساختار سیاسی دوامی ندارد و زمینه ظهور مجدد وضعیت عكس خود رو فراهم می‌كند. وقایع سال‌های بعد صحت این تئوری را نمایان ساخت. در جریان انتخابات مجلس ششم ضربه‌ای مهلك  بر پیكره اصلاحات وارد شد. موج تبلیغات منفی علیه مردی كه عامه او را به كنایه «اكبر شاه» لقب داده بودند از سوی اصلاح‌‌طلبان وی را در انتخابات مجلس در وضعیت نامساعدی قرار داد و نهایتاً در حالی كه حضور وی برای ایجاد بالانس میان دو جناح ضرورت داشت اما آیت‌الله به ناچار كناره گرفت. اكنون فرزندان ناخلف، پدرخوانده را تا حدی از بطن تحولات سیاسی دور كرده بودند. البته تنها چهار سال بعد، این مسئله دامن آن‌ها را گرفت و تعداد زیادی از نمایندگان اصلاح‌طلب مجلس، گرفتار نظارت استصوابی شدند و تحصن ۱۲۹ تن از نمایندگان در مجلس نیز راه به جایی نبرد. جدای از این، مشكل تنها نظارت استصوابی نبود، چراكه یك سال پیش از آن دومین دوره انتخابات شوراهای شهر و روستا در سال ۸۱ به رغم اینكه از نظارت استصوابی در آن خبری نبود با استقبال روبه‌رو نشد. این كافی بود تا نتیجه‌ای شگفت‌آور از یكی از آزادترین انتخابات‌های تاریخ ایران رقم بخورد. اصول‌گرایان پیروزی قاطعی كسب كردند. شورای شهر تهرانی كه برآمده از این انتخابات بود، محمود احمدی‌نژاد را به عنوان شهردار تهران برگزید. آن زمان چه كسی می‌دانست كه این مرد لاغراندام سه سال بعد اصلاحات را زمین‌گیر كرده و هفت سال بعد آن را تا مرز نابودی پیش خواهد برد؟! آن هنگام چه كسی می‌توانست حدس بزند كه این مرد كوتاه‌قامت روزی از نردبان رییس‌جمهور سابق و پیر دیر انقلاب اسلامی كه بیش از دو دهه از عمر خود را در راه ثبات و توسعه ایران صرف كرده بالا خواهد رفت و نهایتاً پس از هشت سال ویرانه‌ای را به یك هاشمی رفسنجانی جوان‌تر تحویل می‌دهد؟!

اردوگاه اصلاح‌طلبان در دو سال پایانی دولت اصلاحات وضعیت منسجمی نداشت. سه كاندیدای اصلاح‌طلب به صحنه مبارزات انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۸۴ راه یافتند. مجموع رأی آن‌ها كه بیشتر آن‌ نه در شهر‌های بزرگ بلكه در شهرهای كوچك‌تر به صندوق‌ها ریخته شد از حدود ۱۳ میلیون فراتر نرفت و هیچ‌یك به دور دوم انتخابات راه نیافتند. حدود ۲٠ میلیون نفر در این انتخابات مشاركت نكردند. برون‌داد این انتخابات محمود احمدی‌نژاد با درصدی نسبتاً قابل توجه در دور دوم بود. شخصی كه نه تنها در ماه‌های پایانی زمام‌داری‌اش در دولت دهم مورد غضب شدید بخش عمده مردم بود بلكه مجلس محافظه‌كار و بسیاری از حامیان پیشین‌اش نیز به سختی او را تا اتمام دوره‌اش تحمل كردند.

قریب به یك سال مانده تا انتخابات یازدهمین دوره ریاست‌جمهوری، اصلاح‌طلبان كه پیش‌تر انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی را تحریم كرده بودند تحركات خود را آغاز كردند. شرایط امنیتی كشور، پراكندگی آن‌ها و زخم‌های به جا مانده از وقایع انتخابات ریاست‌جمهوری پیشین، مانعی جدی در راستای اجماع اصلاح‌طلبان بود. در حالی كه بستر به هیچ عنوان برای كاندیداتوری محمد خاتمی فراهم نشده بود، حضور اكبر هاشمی رفسنجانی در واپسین دقایق مهلت ثبت‌نام برای انتخابات ریاست‌جمهوری در بعد از ظهر ۲۱ اردیبهشت زلزله‌ای سیاسی در كشور ایجاد كرد. اما زلزله سیاسی دوم و به مراتب شدیدتر در شامگاه روز ۳۱ اردیبهشت به وقوع پیوست. یعنی مادامی كه نام اكبر هاشمی رفسنجانی در بین لیست هشت نفره احراز صلاحیت شدگانی كه اخبار ساعت ۹ شب رسانه ملی اعلام كرد، نبود. آن هنگام شاید جز مسعود بهنود كسی حتی به ذهنش خطور نمی‌كرد كه ۲٥ روز بعد خیابان‌های سراسر ایران صحنه‌ جشنی ملی شوند!

این اكبر هاشمی رفسنجانی بود كه یك بار دیگر صحنه را طوری سامان داد كه به سان دو دهه پیش، باز هم درب‌های پاستور به روی فرزندخواندگان اصلاح‌طلبش گشوده شود. تدابیر او حتی یار میانه‌رواش را نیز مادامی كه در واپسین روز تبلیغات انتخاباتی پای در شهر دو كاندیدای رقیبش گذاشته بود با دیدن حجم استقبال مردم متحیر كرد. صفیر پیروزی زمانی در شبانگاه ۲٥ خرداد به هوا برخاسته بود كه گردش روزگار دو رقیب انتخابتی اصلی سال ۷۶ را در یك جبهه و پشت سر مرد اول گردان زردهای انقلاب اسلامی یعنی اكبر هاشمی رفسنجانی  قرار داده بود.

این چنین بود كه پس از سه دهه كشمكش سرانجام ثبات غلبه یافت تا وارد عصری آرام‌تر در حیات جمهوری اسلامی ایران شویم. مركب سركش انقلاب نه تنها اكبر هاشمی رفسنجانی را نتوانست ببلعد كه حتی به دست او سرانجام رام شد. اكنون شخصی بر مسند ریاست‌جمهوری تكیه زده است كه دیپلمات است نه انقلابی؛ با كلید سازش آمده است نه داس انقلابی‌گری؛ با آواز زندگی و سازندگی آمده است نه با ندای «حل من مبارز» دوم خردادی؛ و ...

رییس‌جمهور كه نگارنده كتابی ۸۲۴ صفحه‌ای با عنوان «امنیت ملی و نظام اقتصادی ایران» است نیك می‌داند در غیاب یك اقتصاد آزاد، شكوفا و مردمی تأمین امنیت ملی تا چه پایه دشوار است وتأمین امنیت در بلندمدت با صرف ارعاب ممكن نیست. او می‌داند نباید پای به ایجاد تغییرات زودهنگام و عمیق در حوزه‌هایی بگذارد كه باعث اتحاد جناح ‌محافظه‌كار شود و قم را در برابر او قرار دهد. در عین حال به خوبی می‌داند كه محمد خاتمی برای او به مثابه آیت‌الله كاشانی برای محمد مصدق است كه توان بسیج عمومی‌اش نیاز و ضرورت حفظ قدرت در روزهای سخت خواهد بود؛ لذا بر این مسئله واقف است كه آنگونه كه در عصر دوم خرداد درهای اصلاحات بر روی اكبر هاشمی رفسنجانی بسته شد، اتفاق مشابهی در عصر اعتدال برای محمد خاتمی نباید رخ دهد. او آگاه است كه تا چه پایه به بالانسرهایی چون علی لاریجانی و علی‌اكبر ناطق نوری نیازمند است. همچنین او كه با اندیشمندانی چون محمود سریع‌القلم نشست و برخاست كرده است بر این امر كه در عین پرهیز از اقدارگرایی و یكه‌سالاری نباید بگذارد ساختار اجتماعی بر ساختار سیاسی مسلط شود، كاملاً احاطه دارد. از همین رو بود كه در اولین نشست مطبوعاتی خود بعد از پیروزی در انتخابات در پاسخ به سؤال خبرنگار جوان روزنامه شرق پیرامون فعالیت دوباره احزاب اصلاح‌طلب پاسخ شفافی نداد.

۲۴ خرداد، دوم خرداد دوم نیست. ۲۴ خرداد آغاز تحولی عمیق‌تر از دوم خرداد است. گرچه ظواهر امر اینگونه نمی‌نماید اما گذر زمان این مدعا را ثابت خواهد كرد. امروز همچون پس از دوم خرداد لشكر منسجمی از مخالفین پیش روی فاتح انتخابات قرار ندارد. آنان همچنان هستند اما نه پیاده‌نظام سابق را دارند و نه پس از دو سال كه گرفتار شدیدترین اختلافات درونی شده بودند، توان بازیابی وحدت پیشین را خواهند داشت. مادامی كه در میانه‌های چهارمین دهه حیات نظام و در سالروز پیروزی انقلاب اسلامی در قم این بار این نه سخنرانی نوه اصلاح‌طلب رهبر انقلاب اسلامی یا علی‌اكبر ناطق نوری بلكه سخنرانی رییس محافظه‌كارترین مجلس تاریخ نظام ناتمام گذاشته می‌شود باید دانست كه پوست‌اندازی و انفكاكی در كار است كه تندروان چنین خشم گرفته‌اند. این مسئله زمانی اظهر من الشمس می‌گردد كه یك تیم اقتصادی‌ با برنامه‌هایی مبتنی و منطبق بر اقتصاد آزاد نه تنها با خوردن برچسب «مشابه سیاست‌های بانك جهانی بودن» دفع و طرد نمی‌شوند بلكه از این محافظه‌كارترین مجلس رأی اعتمادی بی‌سابقه می‌گیرند. این از پیوستن طیفی جدید به لشكریان ثبات و توسعه حكایت می‌كند و نوید زندگی و بهگشت می‌دهد. چه بسا اهمیت ۲۴ خرداد به اینجا نیز ختم نگردد و تاریخ ایران كه مجموعه‌ای تكه تكه و متشكل از دوره‌‌های بدون تداوم است سرانجام آرام گیرد و عدالت‌خانه اجداد مشروطه‌طلب‌مان بنا گذاشته شود.

این دوره جدید كه ۲۴ خرداد مبدأ آن است بر پایه دو عنصر پی‌ریزی شده است. یكی اصلاح‌طلبی غیر ستیزه‌جو و دیگری محافظه‌كاری عقلانی. لفظ اعتدال نیز حامل مضمونی جز تركیب این دو عنصر نیست. پس شاید نتوان نامی مناسب‌تر از عصر اصلاحات محافظه‌كارانه بر سردر این سرای جدید كه پیش روی تاریخ ایران گشوده شده است حك نمود.


پی‌نوشت: 
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۵/۲۹/۱۳۹۲

تکمله‌ای بر بحث بازنگری در خاستگاه اصلاحات


توضیح: متن زیر یک یادداشت وارده نیست. محصول گفت و گوی من با دوستی است پیرامون بحث «طبقه متوسط شهری» که در سه یادداشت منتشر شد. این نوشته بخشی از انتقاداتی است که به آن مجموعه وارد شده که به نظرم رسید با اندکی ویرایش جزیی به عنوان یک یادداشت مجزا قابلیت انتشار را دارند، هرچند از ابتدا به قصد یادداشت طراحی نشده‌اند. به همین دلیل از ذکر عنوان «یادداشت وارده» خودداری کردم:

من سه یادداشت «طبقه‌ متوسط» به عنوان خاستگاهِ اصلاحات را خواندم. به نظرم یادداشت‌های خیلی خوبی بودند، اما در این مورد چند نکته به نظرم وجود دارد که می‌تواند بحث را روشن‌تر کند:

اول) به نظرم انتخابات در ایران را نباید طبقاتی فرض کرد. کاری که به نظرم در این یادداشت‌ها انجام شده بود.. به نظر من حکومت ما در خدمت یک طبقه‌ اقتصادی مشخص نیست و به‌اصطلاح الیگارشی است و در خدمت یک «گروه» خاص. همین باعث می‌شود (و این انتخابات نقطه‌ اوجش بود، و قبلی‌ها از این نظر کم‌تر) که همه‌ طبقات (و نه فقط طبقه‌ متوسط) با آن تضاد منافع داشته باشند، حتا سرمایه‌داران و حتا بازاریان و حتا محرومین (که دولت نهم و دهم سعی می‌کرد خودش را مدافع آن‌ها نشان بدهد و در عمل چنین نبود و نشد و محرومین این را خوب فهمیده بودند، یعنی همان کسانی که به زعم من در شهرستان‌های کوچک و در حاشیه‌ی شهرها زنده‌گی می‌کنند).

معنای این حرف این است که خواست تغییر در چند دوره‌ اخیر انتخابات در ایران، و به‌خصوص در انتخابات اخیر، ‌خواستی عمومی و فراطبقاتی بوده و لزوما مربوط به طبقه‌ متوسط نبوده است. معنای این حرف این است که رای بالا به روحانی را در شهرستان‌های کوچک و احیانا در دو استان کردستان و بلوچستان (که قطعا به معنای خواست تغییر باید تعبیرشان کرد)، ‌نباید به حساب جزوی از طبقه‌ متوسط بودن مردم این مناطق گذاشت. به نظرم فرضا مردم دو استان مذکور به دو دلیل رای بالایی به روحانی دادند: یکی این که فقر و محرومیت را با پوست و گوشت خود لمس کرده بودند و می‌توانستند به تغییراتی که منجر به تغییر فقط وضعیت معاش‌شان بشود هم روی خوش نشان بدهند (که دادند)،‌ و دیگر این که هنوز بزرگان آن مناطق تاثیر تعیین‌کننده‌یی در رای مردم دارند و این مردم گوش به حرف آن‌ها دارند. تا آن جا که من شنیده‌ام، بزرگان این دو استان به شدت فعال بوده‌اند برای رای گرفتن برای روحانی. پس به این دو دلیل مردم این مناطق رای بالایی به روحانی داده‌اند و نه به دلیل این که جزیی از طبقه‌ی متوسط باشند.

دوم) اتفاقا طبقه‌ی متوسط (که عمدتا در شهرهای بزرگ متمرکز شده)،‌ خواستار تغییرات عمیق‌تر بوده است به گمان من و خواسته‌هایش منحصر در تغییر معاش نبوده، و ضمنا چندان گوش به بزرگان سیاسی ندارد،‌یا با شک و احتیاط گوش به این بزرگان دارد. فرصت این انتخابات کم بود برای این که آن‌ها به این آگاهی برسند که روحانی می‌تواند منشاء تغییرات سیاسی ـ فرهنگی هم باشد. نظر خاتمی و هاشمی برای مجاب کردن بسیاری از اعضای طبقه‌ی متوسط کافی نبود و چهره‌های سیاسی و فرهنگی هم (که مجموعا می‌توانستند نظر این طبقه را جلب کنند)، بسیاری‌شان به میدان نیامدند و یا با اکراه آمدند. نتیجه این که طبقه‌ی متوسط نتوانست (به دلیل هشیاری‌یی که هم‌راه با تردید و بدبینی بود) تمام قد و با تمام اعضاش به این نتیجه برسد که روحانی واقعا واجد همه نوع تغییر می‌تواند باشد، اعم از اقتصادی یا سیاسی و فرهنگی. به همین دلیل هم طبقه‌ متوسط دوشقه شد و دوگانه رفتار کرد؛ عده‌‌یی رای دادند و عده‌یی نه. و این رای ندادن بخش بزرگی از آن‌ها بود که رای روحانی در مثلا تهران را پایین آورد. یعنی بسیاری از آن‌ها که خواستار تغییر بودند، اصلا رای ندادند، و در آن خواست تغییر یا اصلاح، حتما باید رای ندادن این عده را هم به حساب آورد. آن وقت معلوم می‌شود که طبقه‌ی متوسط اتفاقا در شهرهای بزرگ متمرکز است و میل به تغییر بیش‌تری دارد و ضمنا به راحتی نمی‌توان او را پای صندوق رای برد.

سوم) آن چه درباره‌ فیلم‌های کیشلوفسکی و طبقه‌ی متوسط کشور لهستان و مانند آن گفته‌ شد به نظرم درست است. طبقه‌ متوسط چنین کشورهایی (و کشور خودِ ما هم) با طبقه‌ متوسط کشورهای مثلا اروپایی متفاوت است و از نظر معیشتی در وضعیت پایین‌تری است. درعوض وضعیت فرهنگی و مصارف فرهنگی‌اش است که او را از طبقه‌ی محروم در کشور خودش جدا می‌کند. اما همان‌طور که در لابه‌لای این مجموعه یادداشت هم وجود داشت، این طبقه‌ متوسط از حداقل‌های معیشتی مثل خانه و ماشین معمولی و بهداشت و درمان و تغذیه برخوردار است. البته این‌ها را در حداقل‌های خودش دارد، اما به هر حال دارد. نمی‌توان مردم مناطق محروم را که از این حداقل‌ها بی‌نصیب هستند، به صرف خواست سیاسی‌شان برای تغییر، جزو طبقه‌ متوسط به حساب آورد. خلاصه آن که تبیین حرکت طبقه‌ متوسط و سایر طبقات در ایران و به‌خصوص در انتخابات اخیر، به نظرم پیچیده‌تر از آن است که در این مجموعه خلاصه شده بود. طبعا یکی از دلایلی که خیلی‌ها (از جمله خودم) معتقدند که این انتخابات پیچیده‌ترین انتخابات تا کنون بود،‌به همین دلیل است.

پی‌نوشت:
سه یادداشت این بحث را از اینجا بخوانید:

نخست: در لزوم بازنگری در طبقه متوسط ایران (+)
دوم: خاستگاه اصلاحات در ایران کجاست؟ (+)
سوم: آیا اصلاحات بازگشت‌ناپذیر است؟ (+)

۵/۲۸/۱۳۹۲

اسطوره‌ را مردم می‌سازند


کرمانشاه یک میدان معروفی دارد به نام «میدان مصدق». احتمالا در کنار «گاراژ»، معروف‌ترین میادین شهر هستند که از هرکجای شهر اگر بخواهند به آدرسی در مرکز شهر اشاره کنند حتما نامی هم از «مصدق» می‌برند. خلاصه میدان مصدق برای خودش در کرمانشاه برو و بیایی دارد، اما واقعیت این است که نام رسمی این میدان «مدرس» است. باور کردن این مساله کمی دشوار است اما حتی بخش عمده‌ای از ساکنان شهر و اهالی محل هم از این حقیقت بی‌اطلاع هستند. کسی به تابلوی کوچک و سفیدرنگ «میدان مدرس» توجهی نمی‌کند. یعنی حتی هنگامی که قرار است نشانی‌های رسمی اعلام شود از نام «میدان مصدق» استفاده می‌شود. (گوگل کنید+) در ویکی‌پدیای فارسی هم برای دادن نشانی به نام «میدان مصدق» اشاره می‌شود.(+) مثلا گروهی در همین تهران هم هنوز به «خیابان مطهری» می‌گویند «تخت طاووس». به «میدان امام خمینی» می‌گویند «توپخانه» و نظایر آن. اسامی قدیم محلات بوده که سال‌های سال تکرار شده و تغییرش به این سادگی ممکن نیست. اما مساله عجیب و غریب در مورد میدان مصدق کرمانشاه برای من همیشه این بوده که «در کدام دوره نام رسمی این میدان مصدق بوده است»؟!

می‌دانیم که محمدرضاشاه پهلوی تا آخر عمر چشم دیدن مصدق را نداشت. در «پاسخ به تاریخ» تنها بخشی از بغض و کینه‌ای از او یاد می‌کند. پس غیرممکن است که در دوران پهلوی نام میدان مصدق بوده باشد. پس از انقلاب هم که اوضاع برای مصدقی‌ها بدتر شد که بهتر نشد. حضرت آیت‌الله خلخالی کینه‌توزی به مصدق را به جایی رسانده بود که می‌گفت «مصدق اصلا ختنه نشده بود»! خلاصه ادبیات و عرف رسمی جمهوری اسلامی هم هیچ گاه به گونه‌ای نبوده که بخواهند میدانی را به اسم مصدق نام‌گزاری کنند. پس معمای عجیب «میدان مصدق» کرمانشاه باید همین‌جور باقی بماند.

البته من به صورت پراکنده و غیر رسمی شنیدم که گویا با پیروزی انقلاب و سقوط رژیم پهلوی، در همان چند ماهی که کشور در یک تعلیق نسبی و دوران گذار قرار داشت، اهالی محل به صورت «خودجوش»(!) نام میدان را مصدق می‌گذارند. بعدها هم که نام رسمی «مدرس» اعلام می‌شود کسی توجهی نمی‌کند و مصدق، نه از مسیر بخش‌نامه‌های حکومتی و دستورالعمل‌های دولتی، که از دهلیز قلب‌های توده مردمی که گمان می‌رفت بعد از 25 سال او را فراموش کرده‌اند بار دیگر به خیابان‌های شهر بازگشت و ماندگار شد.

چند وقت پیش، دکتر مردی‌ها هم به صف نخبگانی پی‌وست که نسخه «لزوم شکستن اسطوره مصدق» را برای درمان دردهای جامعه می‌پیچند. (اینجا+) من اینجا با ایشان و دیگر صاحب‌نظرانی که با منش و روش دکتر مصدق اختلاف سلیقه سیاسی دارند بحثی ندارم. هرچیز به جای خود. اما گمان می‌کنم اساس این ادعا نشان می‌دهد که این دوستان اساسا با مفهوم واژه «اسطوره» که به سادگی بر زبان می‌آورند آشنایی ندارند. اسطوره، مقام حکومتی و نشان افتخار دولتی نیست که شما تصمیم بگیرید امروز به سینه کسی بیاویزید و دیگری تصمیم بگیرد پس بگیرد. اسطوره‌ها به طرز پیچیده‌ای از دل جامعه بیرون می‌زنند. اگر 25 سال تخریب مصدق و تحریف کودتای 28 مرداد به نام «انقلاب شاه و مردم» و 35 سال تخریب مصدق از جانب تریبونی که به دست هوادارن آیت‌الله کاشانی افتاده است نتوانسته اسطوره مصدق را تخریب کند، بعید می‌دانم اراده امثال دکتر مردی‌ها هم در این مورد چندان اثرگزار باشد.

در موقعیت‌های گذرا، آبروی یک جنبش را به بازی نگیریم


شورای هماهنگی راه سبز امید در واکنش به وقایع مصر بیاینه‌ای صادر کرده است. (اینجا+) این بیانیه، به محکومیت جنایات رخ داده طی چند روز گذشته و یا ابراز هم‌دردی با قربانیان خشونت در مصر (از هر طرف که هستند) اکتفا نکرده است، بلکه عملا به تحلیل یک‌جانبه‌ای از روی‌دادهای مصر پرداخته و روایتی منحصر به فرد از وقایع مصر ارایه کرده که شاید بهتر بود توسط شعبه فارسی زبان سازمان اخوان‌المسلین ارایه شود.

انتقاد من به شورای هماهنگی این نیست که چرا رسما به یک حزب یا سازمان جهت‌دار سیاسی تبدیل شده که با مرکزیت یک حلقه کوچک در مورد تمام وقایع جهان حکم صادر می‌کند. انتقاد من حتی این نیست که چرا این سازمان به خودش اجازه می‌دهد نام جنبش سبز را به هر جریان بی‌آبرویی در سطح منطقه پی‌وند بزند. حتی انتقاد آن‌جایی نیست که اعضای حلقه شورای هماهنگی حصر و تبعید بزرگان و مفاخری چون مصدق و میرحسین را با بازداشت دیکتاتور تنگ‌نظری چون مرسی مشابهت می‌دهند.، انتقاد من به این بیانیه خیلی‌ ساده‌تر است: «خلاف گویی»!

نخست آنکه بیانیه این حلقه بر «سکوت مجامع بین‌المللی» تاکید دارد و آن را «غیرقابل توجیه» می‌خواند. به فهرست زیر دقت کنید:

- سازمان ملل: دبیرکل سازمان ملل با محکوم کردن درگیری های خونین در مصر ، آغاز تحقیقات مستقل را دراین باره خواستار شد. (ایرنا+) همچنین «جفری فلتمن» معاون دبیرکل سازمان ملل متحد ماموریت یافت تا این هفته برای بحث درباره اوضاع با مقامات مصری به این کشور سفر کند. (بی.بی.سی+)

- اتحادیه اروپا: کاترین اشتون، مسوول سیاست خارجی اتحادیه اروپا گفت که بار مسوولیت این بحران شدیدا بر دوش دولت موقت و همچنین بخش وسیع‌تر رهبری این کشور سنگینی می‌کند. (بی.بی.سی+) همچنین «مایکل مان»، سخنگوی کاترین اشتون گفت که «اتحادیه اروپا این خشونت‌ها را محکوم می کند و خواستار آن است تا روند سیاسی در مصر بگونه مسالمت آمیز دنبال گردد». (رادیو فرانسه+)

- آمریکا: شخص رییس‌جمهور باراک اوباما، ضمن محکومیت سرکوب غیرنظامیان مصر، در نخستین اقدام برای تحت فشار قرار دادن ارتش مصر، مانور مشترک کشورش با این ارتش را لغو کرد. او همچنین از مقامات مصری خواست تا به قوانین مربوط به حقوق بشر احترام گذاشته و حالت فوق‌العاده در مصر را لغو کرده و زمینه برای مذاکرات ملی را فراهم کنند. (از ایسنا+)

- فرانسه: دولت فرانسه با انتشار بیانیه‌ای رسمی خواستار تجدید نظر در روابط اتحادیه اروپا با مصر شد. فرانسوا اولاند، رییس جمهور فرانسه طی تماس‌های تلفنی با نخست‌وزیر انگلستان و صدر اعظم آلمان خواستار جلسه ویژه در سطح وزرای خارجه کشورهای اتحادیه اروپا برای بررسی بحران در مصر شد. (تسنیم+) اولاند همچنین برای اعتراض به کشتار ارتش سفیر مصر را فراخواند. (خبرگزاری آنا+)

- انگلستان: مجلس عوام انگلیس خواستار جمع آوری دلایل و مستندات لازم برای پیگرد افرادی شد که در کشتار دیروز میدان رابعه عدویه و النهضه قاهره نقش داشتند. (خبرگزاری آنا+)

- ترکیه: نخست وزیر ترکیه خشونت‌های مصر را محکوم کرد و گفت «هیچ تفاوتی بین بشار اسد و السیسی وجود ندارد». (هم‌میهن+)

- قطر: وزارت خارجه قطر کشتارهای مصر را محکوم کرده و خواستار پایان این خشونت‌ها شد. (آفتاب+)

همچنین کشورهای «سوئد»، «دانمارک»، «آفریقای جنوبی»، «اکوادور»، «برزیل»، «مالزی»، «اندونزی»، «نیوزیلند» نیز کشتار مردم مصر را محکوم کردند. (خبرگزاری آنا+)

می‌دانیم که شاهد هستیم که دستگاه پروپاگاندای حکومتی، از صدا و سیما گرفته تا روزنامه کیهان، سال‌ها است سیاستی را پی‌گیری می‌کنند در تخریب وجهه نهادهای جهانی حقوق بشر و در راستای ایجاد یک توهم از شکل‌گیری ببسیج جهانی علیه «اسلام و ایران». این رسانه‌ها در هر موضوع مربوط یا نامربوط، ضمن آنکه به راست یا دروغ پای غرب (به ویژه آمریکا) را وسط می‌کشند، بلافاصله هم (باز به راست یا دروغ) تاکید می‌کنند که جنایت علیه فلان مردم مظلوم فقط از جانب حکومت ایران دیده شده و بقیه «مدعیان حقوق بشر و دموکراسی» خاموش مانده‌اند. حالا مشابه همین روی‌کرد را در بیانیه شورای هماهنگی می‌بینیم که به نظرم جای تاسف دارد. بهتر بود اعضای حلقه شورا صرفا مواضع خودشان را در قبال مساله بیان کنند و البته که چه بهتر بود که پا را از سطح محکومیت جنایت و خشونت فراتر نمی‌گذاشتند.

نکته دوم آنکه نگارندگان بیانیه: «همبستگی خود را با جنبش مسالمت آمیزی که با هدف بازگشت دموکراسی به آن کشور در جریان است» اعلام کرده‌اند. استفاده از توصیف «جنبش مسالمت‌آمیز» برای مبارزات اخوان‌المسلمین، نه تنها کمال بی‌سلیقگی، بلکه اساسا توهین به مفاهیم واژگان و در عین حال ظلمی مضاعف به تمامی جنبش‌های مسالمت‌آمیز است. اخوان‌المسلمین، (همان‌گونه که در آرم و پرچم رسمی‌اش به چشم می‌آید) هیچ گاه به مبارزه مسالمت‌آمیز اعتقاد نداشته و اساسا شعارش «الجهاد سبیلنا» و نشانه‌اش شمشیر است.

تنها در یک فقره کشته شدن ۴۳ افسر پلیس توسط اخوان (اینجا+) در کنار حمله فراگیر این گروه به بیش از ۷۸ کلیسا (اینجا+)، تمامی ناظران جهانی را متقاعد کرده که نگران تکرار جنگ داخلی و فاجعه سوریه  باشند اما چشم ناظران شورای هماهنگی همچنان «مبارزه مسالمت‌آمیز» می‌بیند. به باور من، ارایه تفاسیر غیرواقعی از وضعیت مصر، نه تنها هیچ کمکی به حل بحران نمی‌کند بلکه تنها شرافت و اعتبار «جنبش‌های مسالمت‌آمیز» را لکه‌دار ‌می‌کند.

پی‌نوشت:
اینجا+ خبری منتشر شده مبنی بر کشف انبارهای اسلحه اخوان‌ توسط ارتش مصر. البته کشف تسلیحات اخوان عجیب نیست. این گروه همیشه مسلح بوده‌اند. اما خبر از یک طرح گسترده تروریستی سخن می‌گوید که بسیار ترسناک است. البته من خودم جست و جو کردم و نتوانستم از منابع معتبری صحت این خبر را تایید کنم. با این حال، به یاد دارم که یکی از اتهامات محمدمرسی که در صورت اثبات در دادگاه برای او اشد مجازات را به همراه خواهد داشت «جاسوسی برای کشور بیگانه» با اشاره به نیروهای «حماس» است.