۹/۰۸/۱۳۸۶

دی روز (هشتم) آذرماه 86

لباس مقدس!

هیچ وقت متوجه نشدم که فلسفه لباس آخوندها، موسوم به لباس روحانیت چیست. آیا این جماعت ادعا دارند که این لباس مشابه لباس پیامبر و امامانشان است؟ اصلا من هیچ وقت نفهمیدم که شیوه خاص لباس پوشیدن افرادی که از آن‌ها به عنوان پیشوایان مذهبی نام برده می‌شود از کی شروع شد؟ آیا باید این یکی را هم از زمان صفویه و آغاز مکتب رسمی شیعه در ایران بدانیم؟ باز هم نمی‌دانم.

اما مسئله جالب توجه برای من این است که قشر پیشوایان مذهبی در تمامی جهان و تمامی ادیان برای خود لباسی متمایز از مردم انتخاب می‌کنند. از کشیش مسیحی گرفته تا راهب بودایی همه تلاش دارند تا به نوعی خود را متمایز از مردم نشان دهند. شاید این تمایز در آغاز هیچ گونه بار مثبت و یا منفی نداشته باشد، اما تجربه نشان داده که در تمامی ادیان به مرور یک ویژگی قدسی برای این لباس در نظر گرفته می‌شود.

تقدس لباس روحانیت شیعه امروز تا به آن‌جا رسیده است که کشیدن کاریکاتوری از یک فرد در لباس آخوند جرم و توهین به مقدسات محسوب می‌شود، حتی در نظام برای دارندگان این لباس یک دادگاه ویژه هم تشکیل داده تا به خوبی اثبات کند حاملان این لباس با انسان‌های عادی تفاوت دارند. امروز این لباس آن‌چنان مقدس است که «خلع لباس» از آخوندها به عنوان یک مجازات شناخته می‌شود. به تازگی هادی قابل هم از سوی دادگاه ویژه روحانیت به خلع لباس محکوم شده اما من هنوز نفهمیدم پوشیدن یا نپوشیدن یک لباس چرا باید یک مزیت یا محرومیت به حساب آید؟

۹/۰۶/۱۳۸۶

خرداد روز (ششم) آذرماه 86

یک حساب سرانگشتی برای افشای آمارهای دروغ!


سردار قالیباف که گویا عزم خود را برای افزایش بهای بلیط اتوبوس‌های شهری جزم کرده‌اند، دیروز در یک اظهار نظر جالب اعلام کردند که مجموع درآمدهای شهرداری از محل فروش این بلیط‌های 20تومانی 15میلیارد تومان است، ایشان در ادامه تاکید کردند که کل هزینه اتوبوس‌های شهری 230میلیارد تومان است که از این میزان شهرداری ناچار است 215میلیارد تومان را به صورت یارانه پرداخت کند.

حال من می‌خواهم یک حساب سرانگشتی ساده در این آمار ارائه شده جناب سردار شهردار داشته باشم. بنا بر گفته ایشان اگر قرار باشد کل هزینه اتوبوس‌های شهری از طریق بلیط اتوبوس‌ها تامین شود (دقت کنید، فقط هزینه‌ها تامین شود و نه اینکه سیستم به سوددهی برسد) باید 15 میلیارد تومان دریافتی فعلی بیش از 15 برابر شود، یعنی بهای بلیط از 20 تومان به 300 تومان افزایش یابد.

هرچند هر مخاطبی به سادگی می‌تواند بفهمد که بهای 300تومان برای کرایه یک اتوبوس شهری بسیار زیاد است، اما اجازه بدهید این مسئله را با مقایسه اتوبوس‌های دولتی با اتوبوس‌های بخش خصوصی دقیق‌تر متوجه شویم. اتوبوس‌های بخش خصوصی که احتمالا شما هم با آن‌ها برخورد کرده‌اید و متوجه شده‌اید از امکانات بهتری هم برخوردار هستند به صورت آزاد بهای 100تومان (در برخی مسیرها 150تومان) را برای مسافرین خود انتخاب کرده‌اند که بی‌شک با این دریافتی و بدون بهره‌گیری از یارانه‌های دولتی سود مناسبی نیز به دست می‌آورند.

حال این سوال مطرح می‌شود که جناب قالیباف بنا بر چه محاسبه‌ای قیمت 300تومان را تنها برای تامین هزینه‌ها به عنوان یک آمار از کارهای کارشناسانه خود اعلام کرده‌اند؟

---------------
پی‌نوشت:
شنیدن این آمارهای عجیب و غریب من را به یاد آهنگ محسن نامجو می‌اندازد که در آن تکرار می‌کند: «عدد بده .. عدد بده». گویا تنها هدف این مسئولین محترم انباشته کردن ذهن مخاطبان از اعداد و ارقام نجومی است که هیچ کس مقیاس دقیقی برای درک آن‌ها ندارد.

۹/۰۵/۱۳۸۶

سپندارمذ روز (پنجم) آذرماه86

ابتذال کلامی در ادبیات رسمی تلویزیون!

شب گذشته به صورت اتفاقی مشغول تماشای اخبار 20:30 تلویزیون بودم. از دروغ‌ پردازی‌های این برنامه نمی‌خواهم حرفی بزنم که پیش از این دوستان زیاد گفته‌اند و زیاد شنیده‌ایم. اما یک مورد جالب در برنامه دیشب به نظرم رسید که اگر شما هم مخاطب این برنامه باشید حتما به آن توجه کرده‌اید.

مجری‌های برنامه از ادبیات و حرکاتی استفاده می‌کردند که به وضوح نشان می‌داد ملزم به ایجاد یک فضای صمیمی (!) با مخاطبان شده‌اند. این افراد برای ایجاد چنین فضایی به کارگیری ادبیات نسبتا کوچه بازاری را در پیش گرفته بودند. در این میان یک مجری خانم حضور داشت که به طرزی شدید و مصنوعی واژه «خانه» را با تغییر یافته آن، «خونه» جایگزین می‌کرد.

جدا از اینکه اساسا این واژه «خونه» در ادبیات رسمی فارسی جایی ندارد و غلط محسوب می‌شود، مشاهده این رفتار آن هم در رسانه به اصطلاح ملی این پرسش را در ذهنم ایجاد کرد که آیا استفاده از گویشی که تنها درصد اندکی از ایرانی‌ها با آن صحبت می‌کنند می‌تواند برای مخاطبان ایجاد صمیمیت کند؟

یا اینکه واکنش یک هم‌وطن کرد، یک آذری زبان، یک بلوچ، یک ترکمن، یک عرب و یا هر قومیت دیگری که زبان‌های خاص خود را دارند به این برخوردها چیست؟ مدام به این قومیت‌ها تاکید می‌شود که زبان رسمی ایران زبان فارسی است، آن‌وقت تا می‌خواهند این را قبول کنند و به آن احترام بگذارند می‌بینند که در تلویزیون مملکت و در اخبار رسمی به یک گویش غیر رسمی اقلیتی صحبت می‌شود که نه تنها درست نیست که اصلا اصالتی هم ندارد. آیا واکنش‌های افراطی در برابر چنین برخوردهایی دور از انتظار است؟

۹/۰۳/۱۳۸۶

اردیبهشت روز (سوم) آذرماه 86

مرگ در فضای مجازی بهتر از فضای حقیقی است!


اگر از اعضای فعال سایت بالاترین باشید احتمالا موتجه شده اید که چند وقتی است در این سایت درگیری بین اعضای مذهبی و غیر مذهبی بالا گرفته است.

سکولارها مذهبیون را متهم می کنند که با کشاندن افکار و اعتقادات شخصی خود (که گه گاه هم مورد اتهاماتی از قبیل متحجرانه، خرافاتی و یا احمقانه قرار می گیرند) به عرصه یک فضای عمومی، این محیط را آلوده و از مسیر اصلی خود (احتمالا خبررسانی) دور می کنند.

در برابر مذهبیون بالاترین نیز به شدت در قبال سکولارها موضع گرفته و به نوعی با یکدیگر دست پیوند داده اند. این گروه نیز مخالفین خود را به عدم رعایت اصول دموکراسی (البته با درک و تعریف خودشان از این اصول) متهم کرده و از هیچ اقدامی انقلابی و یا جهادی در مبارزه با دشمنان بی دین خود خودداری نمی کنند.

مشاهده این دعواها من را مدت ها به فکر فرو برده بود تا اینکه روز گذشته و با عکس العمل یکی از این دوستان مذهبی جرقه ای در ذهنم زده شد. این دوست عزیز که مدتی است به شدت در راستای دفاع از تفکرات خود در بالاترین فعالیت می کند و برای کم کردن روی مخالفین آمار لینک های مذهبی خود را روز به روز افزایش می دهد، در برابر یک امتیاز منفی من بلافاصه مقابله به مثل کرده و به دو لینک ارسالی من که اتفاقاه خیلی هم بی ربط به موضوع بودند منفی داد.

عمل این دوست مذهبی من را به این فکر فرو برد که اگر این فضای مجازی وجود نداشت و من در فضای حقیقی با اندیشه های او مخالفت می کردم او چه اقدام متقابلی انجام می داد؟

فکر می کنم تجربه نشان داده است که مخالفان با اندیشه این دوستان در فضای حقیقی، اگر با اتهام ارتداد و مجازات اعدام مواجه نشوند، در کم ترین حالت به جرم توهین به مقدسات مورد حمله قرار خواهند گرفت که هزینه های آن بسیار بالا است. حال که فضای مجازی این امکان را به وجود آورده که دوستان صرفا با کلیک بر روی امتیاز منفی و یا نوشتن چند نظر (که در آنجا هم مجبور هستند خیلی مراعات قوانین را بکنند) خشم خود را فرو بنشانند چرا ما باید سعی کنیم که این شرایط را بر هم بزنیم؟

من به شدت اعتقاد دارم و فکر می کنم دیگر دوستان هم با من موافق باشند که اگر این امکان را به دوستان مذهبی بدهیم که تمامی خشم و نفرت خود از دشمنان ملهدشان را در قالب یک فضای مجازی خالی کنند قطعا خودمان زندگی آرام تر و امن تری خواهیم داشت.

۹/۰۱/۱۳۸۶

هرمزد روز (اول) آذرماه

آیا انتخابات در ایران یک انتخابات آزاد است؟


این پست در ادامه پست پیشین و به منظور پاشخ به دومین پرسش از سه پرسش طرح شده از جانب وبلاگ دجال است. بار دیگر سه پرسش را فهرست می‌کنم و بدون مقدمه به سراغ پاسخ پرسش دوم می‌وم.

1- آیا جمهوری اسلامی قابلیت اصلاح‌پذیری دارد؟
2- آیا انتخابات در ایران یک انتخابات آزاد است؟
3- آیا شرکت در انتخابات تاثیری در سرنوشت ما خواهد داشت؟

پاسخ من به پرسش دوم بر خلاف پرسش اول اصلا صریح و مشخص نیست، من اعتقاد دارم که پیش از پاسخ گفتن به این پرسش ما نیاز به هماهنگ سازی چند تعریف برای خود داریم که ضروری‌ترین این تعاریف، تعریف ما از یک انتخابات آزاد است. پس اجازه بدهید ابتدا به این پرسش پاسخ دهیم که یک انتخابات آزاد چه انتخاباتی است؟

پاسخ من این است: انتخابات آزاد انتخاباتی است که افراد بتوانند بدون طبقه‌بندی بر اساس اعتقادات و گرایشات سیاسی و یا مذهبی در آن شرکت کنند. حق و امتیاز تمامی شرکت کنندگان در این انتخابات باید برابر باشد. این امر شامل حال نامزدها و رای دهندگان است، یعنی همان‌گونه که تمامی رای دهندگان باید از آرایی برابر بهره‌مند باشند، نامزدها نیز باید از فرصت‌های برابری برای ارائه نظرات، راه‌کارها و برنامه‌های خود بهره‌مند باشند. ضمن اینکه نامزدها نباید برای پنهان ساختن بخشی از تفکرات و یا اعتقادات خود تحت فشار قرار گیرند.

گمان می‌کنم با این پاسخ توانسته باشم به تعریفی از انتخابات آزاد دست یابم که برای اکثریت قریب به اتفاق مخاطبان مورد اشتراک و تایید قرار گیرد. حال شاید زمان آن فرا رسیده باشد که به پاسخ پرسش اولیه مبنی بر آزادی انتخابات در ایران بپردازم، اما اجازه بدهید پیش از آن دست به یک ریسک بزرگ بزنم. من می‌خواهم در این بخش و بنا بر تعریف ارائه شده از انتخابات آزاد، آزادی انتخابات در بزرگترین کشورهای دنیا را به چالش بکشم. می‌دانم با این کار در معرض چه اتهاماتی قرار خواهم گرفت و می‌دانم غیر آزاد خواندن انتخابات در اروپا و آمریکا اصولا شیوه و منش چه افرادی است و باز هم می‌دانم بدون شک با این نوشته در اولین قضاوت به این گروه منتسب خواهم شد. اما اگر نتوانم نظرات خود را در این وبلاگ شخصی‌ هم بنویسم، پس گمان می‌کنم بهتر است برای همیشه دست از نظراتم بردارم. من از میان این دو گزینه، بیان نظراتم را انتخاب می‌کنم.

ادعای من، آزاد نبودن انتخابات در انگلستان و آمریکا است. تعریف انتخابات آزاد را در بالا ارائه کرده‌ام و این دو کشور را صرفا به عنوان دو مثال برگزیده‌ام. اما چرا می‌گویم انتخابات در این دو کشور آزاد نیست؟ پاسخ، به مقایسه این دو انتخابات با معیارهای انتخابات آزاد ارائه شده باز می‌گردد. مثلا اولین و شاید بدیهی‌ترین معیاری که برای انتخابات آزاد ارائه کردیم این بود که تمامی رای دهندگان باید از حق رای برابری برخوردار باشند، پس اگر از جریان انتخابات در آمریکا اطلاع داشته باشید متوجه خواهید شد که رای دهندگان این کشور اصلا از حق رای برابری برخوردار نیستند.

سیستم رای‌گیری در آمریکا سیستم الکترال است. هر ایالت رای‌گیری مجزای خود را از میان نامزدها انجام می‌دهد و در نهایت هر کس که در این ایالت رای اول را کسب کرد تمامی سهمیه ایالت که بر اساس وسعت و جمعیت به آن تعلق گرفته را نسیب خود خواهد ساخت. توضیحات بیشترش را خود پیدا کنید و برای قانع شدن در اینجا فقط این موضوع را یادآوری می‌کنم که در دور اول انتخابات جرج بوش، مجموع کل آرای رغیب دموکرات وی از بوش بیشتر بود اما به دلیل سهمیه‌بندی خاص ایالتی این جرج بوش بود که پیروز انتخابات شد. حال پاسخ دهید که با تعریف ارائه شده از انتخابات آزاد، آیا انتخاباتی که یک کاندیدا رای بیشتری آورده ولی کاندید دیگر پیروز شده است آزاد بوده؟

در انگلستان مشکل نوع دیگری است و آن نظام حزبی حاکم است. هیچ کس جدا از ساختار حزبی نمی‌تواند وارد انتخابات شود. یعنی اگر یک شهروند انگلیسی عضو هیچ یک از احزاب این کشور نباشد حق نامزدی در انتخابات نخست وزیری را نیز نخواهد داشت. حال پاسخ دهید آیا انتخاباتی که در آن شهروندان صرفا به دلیل عدم عضویت در احزاب حق نامزدی خود را از دست می‌دهند یک انتخابات آزاد است؟

مسئله برابر نبودن قدرت تبلیغاتی و بیان برنامه‌های نامزدها نیز که دیگر نیازی به توضیح ندارد. هرکس ثروتمندتر باشد رسانه‌ و در نتیجه قدرت تبلیغاتی و در نهایت احتمال پیروزی بیشتری دارد. حال پاسخ دهید که آیا انتخاباتی که در آن هر کس ثروتمندتر باشد شانس پیروزی بیشتری دارد یک انتخابات آزاد است؟

قطعا پاسخ سه پرسش فوق، بنا بر تعریف ما از آزادی انتخابات منفی است. حال این پرسش مطرح می‌شود که آیا ما حق داریم انتخابات در این کشورها را غیر آزاد بخوانیم؟

به اعتقاد من مسئله اصلی دقیقا همین جا است؛ من معتقدم اساسا انتخابات را نباید با ملاک آزادی و یا غیر آزادانه بودن بسنجیم. مسئله این است که هر کشوری برای خود یک سیستم انتخاباتی در نظر می‌گیرد. مثلا در آمریکا سیستم الکترال و در انگلستان سیستم حزبی. بحث بر سر یک انتخابات باید به این مسئله باز گردد که آیا انتخابات قانونی است یا خیر؟ یعنی آیا یک انتخابات با قانونی که مورد توافق اکثریت مردم قرار گرفته مطابقت دارد یا خیر؟ اگر ایرادی به شیوه یک انتخابات داریم نباید آن انتخابات را زیر سوال ببریم، بلکه باید قانونی که انتخابات بر اساس آن انجام می‌شود را به چالش بکشیم.

با این تفاسیر من می‌توانم این عبارات را به عنوان نتیجه بحث تا اینجا بیان کنم که: «انتخابات در آمریکا و انگلستان قانونی برگزار می‌شود و قوانین این کشور نیز مورد حمایت اکثریت شهروندان آنان است». باز هم تکرار می‌کنم: آزادانه بودن یا نبودن انتخابات اصلا موضوعیت ندارد، بلکه قانونی بودن یا نبودن انتخابات، و پیش از آن، دموکراتیک بودن یا نبودن قانون موضوعیت بحث دارد.

با این توضیحات من به خود اجازه می‌دهم که پرسش مطرح شده از جانب دوست عزیزم دجال را به دو پرسش دقیق‌تر تقسیم کنم. اول آنکه آیا قوانین ایران دموکراتیک است یا خیر؟ دوم آنکه آیا انتخابات در ایران قانونی است یا خیر؟

پاسخ من به پرسش اول هم کمی توضیح لازم دارد که در حوصله این بحث نیست. به همین مقدار اکتفا می‌کنم که بی‌شک با تعاریف من از قوانین مترقی و دموکراتیک، قانون اساسی ایران مشکلات بی‌شماری دارد. اما مسئله بر سر این است که این قانون اساسی تا کنون دو بار به رفراندوم گذاشته شده و هر بار با اکثریت قاطع رای مثبت گرفته است. البته من از این رای‌های مثبت متاسفم اما نمی‌توانم اعتراضی به آن‌ها داشته باشم، فراموش نکنیم که ما قرار است رفتاری دموکراتیک داشته باشیم.

اما پرسش دوم، آیا انتخابات در ایران قانونی برگزار می‌شود؟ این نکته‌ای است که به اعتقاد من باید بر روی آن تاکید کرد، چرا که هم موضوعیت بحث دارد و هم قابلیت اجرا. یعنی ما هم می‌توانیم به صورت نظری در مورد آن بحث کنیم، و هم می‌توانیم آن را به صورت سیاسی در فضای کنونی کشور مطرح کرده و خواهان اجرای نظراتمان شویم، کما اینکه این بحث اکنون نیز به صورت گسترده از جانب طیف‌های مختلف سیاسی کشور مطرح می‌شود.

به اعتقاد من انتخابات در ایران در هر دوره شرایط ویژه خود را دارد و این به دلیل ساختار قانونی ما است. قانون اساسی ما رد صلاحیت نامزدهای انتخابات را بر عهده شورای نگهبان قرار داده است و این شورا بنا به شرایط گوناگون در کشور اعمال متناقضی از خود بروز می‌دهد.

مثلا شورای نگهبان یک بار انتخابات مجلس ششم را برگزار می‌کند که در آن اکثر نامزدها تایید صلاحیت می‌شوند و یک بار انتخابات مجلس هفتم را که در عین ناباوری حتی تعداد زیادی (به گمانم بیش از 80نماینده) از نمایندگان مجلس ششم هم رد صلاحیت می‌شوند.

خوب حالا این امکان وجود دارد که ما با بررسی شرایط تایید صلاحیت نامزدها قضاوت کنیم که عملکرد شورای نگهبان در کدام دوره قانونی و در کدام دوره غیر قانونی بوده است. مثلا من اعتقاد دارم که در انتخابات مجلس هفتم این شورا کاملا غیر قانونی عمل کرد، چرا که بر اساس قانونی شورای نگهبان در صورتی که بخواهد فردی را رد صلاحیت کند باید دلایل و مستندات خود را رسما اراده کند اما این شورا در انتخابات مجلس هفتم این کار را نکرد. اما در انتخابات مجلس ششم به اعتقاد من اعمال غیر قانونی هرچند به صفر کاهش پیدا نکرد اما تا حد بسیار زیادی کنترل شد.

با این تفاسیر من باز هم به این پرسش باز می‌گردم که آیا انتخابات در ایران قانونی است یا خیر؟ و پاسخ می‌دهم در این مورد یک حکم کلی صادر کردن امکان پذیر نیست. به همین دلیل من خود شرایط هر انتخابات را به صورت مجزا می‌سنجم و در صورتی که احساس کنم یک انتخابات تا حد قابل قبولی از شرایط قانونی پیروی می‌کند در آن شرکت می‌کنم.

۸/۳۰/۱۳۸۶

انیران روز (سی)آبان‌ماه

آیا جمهوری اسلامی قابلیت اصلاح‌پذیری دارد؟

هنوز شروع نکرده فکر می‌کنم این پست آن‌قدر طولانی باشد که دیگر جا برای هیچ گونه مقدمه‌ای باقی نماند. پس خیلی کوتاه توضیح می‌دهم که هدف من در این پست پاسخ به پرسش اول از سه پرسشی است که وبلاگ دجال مطرح کرده است. توضیحات بیشتر را در همان وبلاگ مطالعه کنید و اجازه بدهید که من در اینجا تنها به صورت فهرست‌وار به سه پرسش اشاره کنم، ضمن اینکه این توضیح هم ضروری به نظر می‌رسد که پاسخ پرسش‌های دوم و سوم را در پست‌های بعدی‌ خواهم نوش.

اما پرسش‌ها:
1- آیا جمهوری اسلامی قابلیت اصلاح‌پذیری دارد؟
2- آیا انتخابات در ایران را می‌توان انتخابات آزاد نامید؟
3- آیا شرکت در انتخابات تاثیری در سرنوشت ما خواهد داشت؟

پاسخ من به پرسش اول کاملا مشخص است، بلی؛ توضیح اینکه اصلاح‌ناپذیری صفتی است که مخالفین جمهوری اسلامی همواره از آن برای توجیه «مخالفت‌های خشن» (این مخالفت خشن را توضیح می‌دهم) خود استفاده می‌کنند.

البته این «گروه مخالفین»، حلقه‌ای است که به فراخور زمان دامنه آن تغییر می‌کند. برای مثال تعداد ایرانیانی که به اصلاح‌پذیری نظام خوش‌بین هستند در زمان اوج‌گیری حکومت اصلاح‌طلبان در دور اول ریاست جمهوری خاتمی، با همین تعداد در دوره‌ای که (به اشتباه) به دوره شکست اصلاحات معروف شده است قابل مقایسه نیست.

پس از وقایعی نظیر 18تیر، پیگیری نشدن پرونده قتل‌های زنجیره‌ای و یا برگزاری انتخابات مجلس هفتم، تعداد زیادی از حامیان اصلاحات به جرگه ناامیدان از اصلاح‌پذیری نظام پیوستند. همین مثال ساده نشان می‌دهد که اصلاح‌ناپذیری نظام تصوری است که به فراخور زمان دست‌خوش تغییر می‌شود و اگر به یاد بیاوریم که پیش از خاتمی نیز فضای به شدت خفقان‌بار کشور هرگونه خوش‌بینی را از میان برده بود، خواهیم فهمید که تغییر دیدگاه نسبت به اصلاح‌پذیری یا اصلاح‌ناپذیری نظام همواره و با گذشت زمان منفی نبوده است.

برای ادامه بحث فکر می‌کنم ابتدا باید اصطلاح «مخالفت خشن» را که چند سطر بالاتر به کار بردم از دیدگاه خودم توضیح دهم اما این توضیح نیاز به مقدمه چینی بسیار دارد.

گمان می‌کنم در این مورد همگان توافق داشته باشند که تمامی شرکت کنندگان در انتخابات جمهوری اسلامی، افرادی هستند که به اصلاح‌پذیری نظام معتقد و یا حداقل امیدوار هستند. در اینجا با این گروه کاری ندارم.

اما موضوعی که می‌خواهم به آن اشاره کنم این است که تمامی افرادی که انتخابات را تحریم می‌کنند لزوما معتقد به اصلاح‌ناپذیری نظام و خواهان براندازی آن نیستند. این مسئله را با مثال مشخص‌تر خواهم کرد اما پیشاپیش خود من را به عنوان یکی از این افراد قبول کنید تا حداقل یک مثال نقض برای خلاف ادعای من داشته باشید.

حال برای ادامه به این مسئله دقت کنید که تعداد شرکت کنندگان در انتخابات هر دوره تغییر می‌کند. مثلا شرکت کنندگان در انتخابات مجلس هفتم بسیار کم (حدود50درصد) بود، اما این روند در انتخابات ریاست جمهوری تکرار نشد و به نوعی بخش عمده‌ای از مردم (بیش از 60درصد) بار دیگر به پای صندوق رای بازگشتند. این مسئله نشان می‌دهد که بخش قابل توجهی از مردم برای حضور در انتخابات حداقل‌هایی را برای خود تعریف کرده‌اند. مثلا خود من و بسیاری از دوستانم در انتخابات مجلس هفتم شرکت نکردیم چون آن را فرمایشی می‌دانستیم، در همان زمان تعدادی از دوستان بسیار نزدیک من که به صداقت و شرافت آن‌ها اطمینان دارم در انتخابات شرکت کردند. توجیه این گروه این بود که اگر چند نماینده نسبتا قابل قبول (مانند کروبی، البته در آن زمان خاص!) را هم به مجلس بفرستیم باز هم کار مفیدی انجام داده‌ایم.

شرکت نکردن من و شرکت کردن این دوستان تنها نشان می‌دهد که حداقل انتظارات ما از یک انتخابات با یکدیگر متفاوت است و به قول دیگر کف توقعات آن‌ها پایین‌تر از من بوده است. در مقابل من و اکثر دوستانی که در انتخابات مجلس شرکت نکردیم در انتخابات ریاست‌جمهوری شرکت کردیم چرا که با حضور دکتر معین، انتخابات را قابل قبول می‌دانستیم.

اصلا اشتباه نکنید، من هنوز آنقدر احمق نشده‌ام که انتخاباتی این چنینی را یک انتخابات آزاد بدانم، نه، حرف من تنها این است که در این انتخابات کف خواسته‌های من با حضور معین برآورده شد، در حالی که اگر ایشان تایید صلاحیت نمی‌شدند من هم به مانند بسیاری دیگر انتخابات را تحریم می‌کردم.

تمامی این مقدمات را گفتم تا به این نتیجه برسم، تمامی تحریمی‌ها معتقد به اصلاح‌ناپذیری نظام، و در نتیجه خواهان فروپاشی آن نیستند. در میان این عده هستند کسانی‌که هرچند انتقادات بسیاری به نظام حاکم دارند و حتی ایده‌آل خود در آینده را یک جمهوری دموکراتیک سکولار می‌دانند، اما راه‌کارشان استفاده از فرصت‌های ایجاد شده در چهارچوب خود نظام است. به اعتقاد من مخالفت این گروه یک مخالفت خشن نیست. من عبارت مخالفت خشن را برای آن دسته از تحریمی‌ها به کار می‌برم که در پس تحریم خود، یا جامعه را به حرکات انقلابی دعوت می‌کنند و یا امیدوار به حمله نظامی و دخالت خارجی هستند.

این گروه تنها گروهی هستند که نظام را اصلاح‌ناپذیر می‌خوانند چرا که باید مردم را به پرداخت هزینه‌های سنگینی چون یک انقلاب دیگر و یا تن سپردن به تهاجم خارجی آماده کنند. بدون شک این جماعت قادر به ارائه هیچ راه‌کار دیگری نیستند و در برابر آن‌ها موضع‌گیری من مشخص است: من تحت هیچ شرایطی با یک انقلاب دیگر همراهی نخواهم کرد و به هیچ وجه تن به دخالت‌های نظامی بیگانگان در کشور نخواهم داد.

گمان می‌کنم تجربه انقلاب 57، نه برای 7پشت، که برای 100ها نسل آینده ما باید کافی باشد تا دیگر دست به حماقت نزده، و یک دیکتاتوری را با یک دیکتاتوری بدتر جایگزین نکنیم.

در مورد منادیان و مشوقان ادعای اصلاح‌ناپذیر بودن نظام بار دیگر این موضوع را یادآوری و تاکید می‌کنم که تمامی استدلال‌ها و گفته‌های این گروه تنها تلاش برای رد اصلاح‌پذیری نظام است و برای این مقصود نیز جز توسل به چند مثال، که معمولا چیزی غیر از فریاد «مگر خاتمی چه کرد»؟ یا «مگر اصلاح‌طلبان چه غلطی کردند»؟ و در بالاترین حالت یادآوری دور باطل «رهبری، شورای نگه‌بان و انتخابات فرمایشی» نیست.

این دوستان هیچ گاه و هیچ گاه حاضر نیستند در برابر انبوه استدلال‌های سلبی خود، یک بار هم دست به ابتکاری بزنند و بفرمایند که راه حل رفع مشکل مملکت از نظر ایشان چیست؟ ابتکارات بدیع و بی‌مانندی (!) نظیر کمپین 20میلیون امضایی و یا تئوری‌های عجیب و غریبی مانند پیشنهاد سکوت جناب زیدآبادی، نهایت دست‌آوردهای اندیشمندانه این گروه بوده که هیچ یک نیازی به توضیح ندارند.

اما برای اینکه اعتقاد من به دفاع از ادامه روند اصلاحات تنها مستند به رد نظر اصلاح‌ناپذیری نظام باقی نماند چند نکته را هم در مورد اصلاحات غیر قابل بازگشتی که شاهد آن بوده و هستیم می‌نویسم و این کار را با طرح چند پرسش آغاز می‌کنم:

آیا فیلم بازجویی عاملان قتل‌های زنجیره‌ای، یعنی همسر سعید امامی و باند وی در وزارت اطلاعات را دیده‌اید؟ (اگر ندیدید که پیشنهاد می‌کنم حتما ببینید) آیاد تصور می‌کنید روزی بتوانیم مجلسی داشته باشیم که چنین فیلمی را در آن به نمایش درآوریم تا نمایندگان مجلس به بازخواست مسئولین در مورد آن بپردازند؟ به یاد بیاوریم که این اتفاق در مجلس ششم رخ داد!

آیا تصور می‌کنید در نظام جمهوری اسلامی امکان دارد زمانی نمایندگانی از زیر تیغ تیز تایید صلاحیت عبور کرده و به مجلس راه یابند که در صحن علنی مجلس مقام رهبری را مشخصا مورد خطاب و سرزنش قرار دهند؟ فراموش نکنیم چنین نمایندگانی در دوره اصلاحات به مجلس راه یافتند.

آیا کتاب تراژدی دموکراسی عمادالدین باقی، یا عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری از اکبر گنجی را خوانده‌اید؟ آیا می‌دانید در کتاب مشروطه ایرانی در مورد ولایت فقیه چه چیزهایی نوشته شده است؟ از این دست کتاب‌ها بسیارند که حتی تصور اینکه زمانی در جمهوری اسلامی مجوز نشر گرفته و منتشر شده‌اند امروز برایمان دیوانه‌وار عجیب و غریب می‌آید، اما این کتاب‌ها مجوز گرفتند و به چاپ رسیدند.

دوستان، تعداد قربانیان جمهوری اسلامی در دهه اول انقلاب از شمار خارج بود، این تعداد در دهه دوم انقلاب به حد قابل شمارشی رسید و در دهه سوم تا آنجا کاهش یافت که اسامی تمامی آن‌ها را می‌توانیم در فهرستی که تعدادش شاید کم‌تر از 100نفر باشد قرار دهیم. این آمار هنوز یک فاجعه است اما با تصور من تعداد قربانیان نظام در دهه چهارم به انگشتان دست خواهد رسید و این یعنی اصلاح نظام. (دقت کنید، اصلاح نظام، نه نظام ایده‌آل)

امروز وقوع یک سنگسار آنچنان با واکنش‌های گسترده محافل داخلی و خارجی و افکار عمومی مواجه می‌شود که از صدر تا ذیل نظام ناگذیر از پاسخگویی و توجیه کردن می‌شوند، کار به جایی رسیده که مقامات قضایی مجبور شده‌اند اعلام کنند در قوانین جدید مجازات، مجازات سنگسار را به شدت محدود خواهند کرد. اما فراموش نکنیم که چنین جنایاتی تا چند سال پیش به مراتب گسترده‌تر و بدون کم‌ترین واکنش و سرزنشی رخ می‌داد و من می‌گویم این یعنی اصلاح نظام.

امروز سران نظام و آنان که خود تا دیروز منشا هزار و یک گونه فساد و جنایت بودند دم از دموکراسی، حقوق بشر، برابری حقوق زن و مرد، حق کارگران برای داشتن سندیکای مستقل و هزار و یک مطلب دیگر می‌زنند. شما اسمش را بگذارید ریاکاری اما من می‌گویم این دقیقا یعنی اصلاح نظام، یعنی تحمیل ادبیات مورد انتظار مردم بر مسئولینی که مشروعیت خود را نه از مردم که از آسمان می‌دانستند.

البته که طیف اصلاح‌طلبان، چه با رد صلاحیت و چه با شکست در برابر شعارهای پوپولیستی از درون حاکمیت حذف شدند، اما آن‌ها که تصور می‌کنند شکست یک گروه و یک جریان می‌تواند به معنای شکست اصلاحات باشد اساسا معنای اصلاحات را درک نکرده‌اند. اصلاحات صاحب و پدرخوانده ندارد که اگر مرد فرزندش یتیم بماند، اصلاحات اصلا پروژه‌ای نبود که با شکست مواجه شود، به قول سید محمد خاتمی «اصلاحات یک پروسه است نه یک پروژه» و تنها درک تفاوت این دو کافی است تا به درک این حقیقت برسیم اصلاحات شکست ناپذیر و بی‌پایان است.

علی‌رغم طولانی شدن بحث احساس می‌کنم توضیحات بسیاری ناگفته باقی ماند که تلاش خواهم کرد آن‌ها را در پست‌های آینده و در غالب پاسخ به دو پرسش دیگر بنویسم.

۸/۲۸/۱۳۸۶

زامیادروز (بیست و هشتم) آبانماه 86

ایران فدرال، یک فرصت یا یک تهدید؟


چند روزی است که مسئله راه‌کارهای حل مطالبات اقلیت‌های قومی، بدون به خطر انداختن مصالح ملی بیش از پیش ذهنم را به خود مشغول ساخته؛ دو پست قبلی وبلاگ هم به نوعی به این مسئله باز می‌گردد.

فکر می‌کنم هرگاه بحث مطالبات قومی و راه‌کار مناسب برآوردن این مطالبات مطرح می‌شود، گزینه حکومت فدرالیسم یکی از مواردی است که به ذهن خطور می‌کند. مدت‌ها است که بدون هیچ تحقیق علمی خاصی بر روی این مسئله فکر کرده‌ام. می‌دانم که در ایران باستان به نوعی یک شیوه فدرالیسم ابتدایی در غالب «ساتراپ»های مختلفی که تعریف شده بود به اجرا در می‌آمد اما این پرسش که آیا فدرالیسم در ایران کنونی یک شیوه موثر و مفید است هنوز برایم بسیار مبهم و بی‌پاسخ باقی مانده است.

بسیاری اعتقاد دارند که فدرالیسم در شرایط کنونی احتمال تجزیه کشور را به شدت افزایش می‌دهد و در مقابل عده‌ای معتقد هستند که این شیوه با برآورده کردن مطالبات قومی به نوعی رضایت تمامی قومیت‌های کشور را فراهم ساخته و سبب انسجام و دوام بیشتر کشور می‌شود.

به هر حال این مسئله بسیار جای بحث دارد. یکی از دوستان در هفته نامه «شهرگان» مصاحبه‌ای در این زمینه با «بهرام ولدبیگی»، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی کرد انجام داده که به نظرم خالی از لطف نیست. شاید این مصاحبه بتواند آغاز شکل‌گیری بحث‌هایی در این زمینه باشد.

۸/۲۴/۱۳۸۶

دین روز (بیست و چهارم) آبان‌ماه 86

پان‌تورک‌ها، مزدوران بی‌جیره و مواجب!

وقتی پست قبلی رو می‌نوشتم اصلا فکر نمی‌کردم که خبرم بیشتر از هر کسی مورد استقبال دوستان به اصطلاح «پان تورک» قرار می‌گیرد. باور کنید اگر می‌دانستم که حتی این گونه اخبار هم مورد سوءاستفاده این جماعت قرار می‌گیرد شاید هرگز آن را منتشر نمی‌کردم.

اما انتشار پست قبلی و عکس‌العمل «پان تورک»های گرام بهانه‌ای شد برای اینکه بعد از مدت‌ها به مسئله گروه‌های جدایی‌طلب هم توجه کنم. هرچند که همواره اعمال و گفتار این گروه‌ها را پی‌گیری می‌کردم و به شدت به آن حساس بودم، اما هیچ گاه فرصتی نشد تا در مورد آن چیزی بنویسم. حال شاید این فرصت فرا رسیده باشد.

تعریف ناسیونالیسم در کشور ماآنچنان مبهم شده است که گاه افراد و گروه‌هایی با تفکرات و دیدگاه‌هایی حتی متناقض خود را ناسیونالیت می‌خوانند و این پرسش را برای مخاطب بر جای می‌گذارند که کدام یک در واقع میهن‌پرست‌تر هستند؟ و یا اینکه اساسا «میهن‌پرست» بازگردان مناسبی برای «ناسیونالیست» است؟

کشور 70میلیونی ما آنچنان از تنوع قومی و فرهنگی برخوردار است که شاید بتوانیم همان تعبیر 72 ملت را برایش به کار ببریم، این تنوع در قومیت‌ها، نژادها، زبان‌ها و حتی مذاهب آنچنان وضعیت کشور را پیچیده کرده است که تعریف دقیق «ملت ایران» و یا «فرهنگ ایرانی» به امری مهال بدل گشته است.

هرچند که تمامی این اقوام، از کرد و ترک و عرب و فارس و بلوچ و ترکمن و غیره و غیره، چه مسلمان و چه غیر مسلمان، چه شیعه و چه سنی و چه معتقد به هر دین و مکتب دیگری برای چندین هزار سال در کنار یکدیگر زندگی کرده‌اند و تقریبا می‌توان گفت بسیار کم‌تر از حد تصور با یکدیگر مشکل پیدا کرده‌اند، اما متاسفانه چند سالی می‌شود که اختلافات میان آن‌ها در حال اوج‌گیری است.

بدون هیچ تعارف و یا اغراقی من مسئول تمامی این اختلافات را که به شدت یکپارچگی ملت ایران را مورد تهدید قرار داده‌ است سیاست‌های غلط جمهوری اسلامی می‌دانم. سیاست‌های غلطی که از سه بخش تشکیل می‌شوند. سیاست‌ها ناشی از ندانم‌کاری (که به اعتقاد من بزرگترین بخش را شامل می‌شود)، سیاست‌های ناشی از دیدگاه افراطی و متصلب مذهبی، و در نهایت سیاست‌های خصمانه در پیروی از مثل معروف «تفرقه بینداز و حکومت کن» که البته به اعتقاد من بخش اندکی از مشکلات قومیت‌ها به این مسئله باز می‌گردد.

بیشترین مباحث مربوط به پست قبلی انتقاد از سیاست‌های ندانم‌کارانه نظام بود که با پدیده‌ای چون محموداحمدی‌نژاد از حد گذشته‌اند و کم کم به یک فاجعه بدل می‌گردند. متاسفانه در میان دولتمردان کنونی به شدت این گرایش مشاهده می‌شود که سعی دارند گره‌ای را که با دست باز می‌شود به دندان بکشند! هر مسئله و مشکل کوچکی را آنچنان بزرگ می‌کنند که دیگر خود نیز قادر به حل آن نمی‌باشند.

بخش دوم که آن هم با روی کار آمدن احمدی‌نژاد و گسترش تفکراتش اوج گرفته، یک دیدگاه به اعتقاد من فاشیستی مذهبی است که بی‌نهایت خطرناک است. دیدگاهی که معتقدان اکنون به قدرت رسیده آن را آزاد می‌گذارد تا طی یک سال گذشته بارها و بارها شاهد حمله به هم‌وطنان بهایی و یا اهل تصوف باشیم و عجیب نیست اگر به زودی اهل سنت و دیگر ادیان رسمی هم به جرگه قربانیان آن بپیوندند. دیدگاهی که خود را آماده ظهور می‌کند و با هر ابزاری که در اختیار دارد ولو به زور می‌خواهد دیگران را هم با خود همراه سازد.

در کنار سیاست‌های جمهوری اسلامی، دخالت‌های خصمانه خارجی نیز در ناآرامی‌های قومی ایران نقش کاتالیزور را بازی می‌کنند. این دخالت‌های بیگانه و تحریکات اقوام گوناگون به هیچ وجه پدیده جدیدی در کشور ما نیست و حتی می‌توان پیشینه آن را در دوران باستان جست و جو کرد. در قرن اخیر هم از قائله فرقه دموکرات آذربایجان و کردستان به تحریک شوروی گرفته تا حمایت از ناراضیان کرد و عرب به وضوح رد پای بیگانه را در درگیری‌های داخلی کشور نمایان می‌کند.

اما چه سیاست‌های جمهوری اسلامی و چه خصومت‌های بیگانگان، هیچ یک بدون ابزار خود مردم تاثیری نخواهند داشت. به عبارت دیگر اگر مردم تحت تاثیر این عوامل قرار نگیرند نه اختلافی به وقوع خواهد پیوست و نه درگیری پیش خواهد آمد. شاید بتوان در این مورد تمامی مردم را پیاده نظام به هدف نشستن این سیاست‌های داخلی و خارجی دانست.

برای مثال جوانان به اصطلاح «پان تورک» خود خواسته و در عین حال ناخواسته به پیاده نظام نهادهای اطلاعاتی و امنیتی کشور آذربایجان بدل گشته‌اند و علی‌رغم احساسات پاک خود به دلیل به کار نگرفتن اندیشه درست نقش مزدور بی‌جیره و مواجب را ایفا می‌کنند.

هرچند هیچ کس نمی‌تواند منکر برخی حقوق تضییع شده هم‌وطنان آذری زبان و البته حق آنان در اعتراض به این مسئله شود، اما چطور می‌توان اعلام نفرت و انزجار از یک قوم دیگر، مثلا «هموطنان فارس» را مصداقی برای این اعتراضات دانست؟ اصلا مگر چند درصد همین‌ فارس‌ها که مدام از جانب پان‌تورک‌ها متهم به نژادپرستی ضد ترک می‌شوند خود از نظام حاکم و شرایط موجود راضی هستند؟

یک‌صد سال پیش و هنگامی که محمدعلی‌شاه بساط استبداد را بار دیگر به راه انداخت، مردانی از تبریز و آذربایجان به پا خواستند که این درد را نه تنها درد خود، که درد تمامی کشور تشخیص دادند. مبارزان تبریز پس از آنکه سپاه دولتی را در آذربایجان شکست دادند از پای ننشستند، هیچ کس نگفت حال که بساط استبداد از آذربایجان ریشه‌کن شده است دیگر ما مسئولیتی نداریم، آن‌ها به سمت پایتخت حرکت کردند تا ریشه استبداد را خشکانده تمامی کشور را نجات دهند.

حال مایه تاسف است که امروز می‌بینیم با مشاهده کوچکترین ناملایمتی برخی از هم‌وطنان آذری زبان فریادهای جدایی طلبانه سر می‌دهند و دیگر هم‌وطنان خود را به باد اتهام و نسزا می‌گیرند. عجیب آنکه این جماعت ستارخان را اسطوره خود می‌دانند و هیچ یک حاضر نیستند به این پرسش پاسخ دهند که اگر قرار بود ستارخان هم مانند شما رفتار کند چه بر سر این کشور و این مردم می‌آمد؟ اگر اندکی از این همه بغض و نفرتی که در وجود شما هست در وجود ستارخان بود که هزار گونه کشتار و قتل‌عام به وقوع می‌پیوست!

البته این انتقادات تنها متوجه جماعت پان‌تورک نیست، در خوزستان‌ها عده‌ای پرچم عربی به هوا بلند کرده‌اند و حتی اسلحه به دست به خیال خود مشغول مبارزه هستند. این جماعت فریاد استقلال طلبی سر داده‌اند اصلا به یاد نمی‌آورند که در زمان جنگ پدرانشان چه فداکاری‌هایی در دفاع از این مرز و بوم به خرج دادند و در برابر ارتش به اصطلاح عربی عراق چگونه مردانه جنگیدند.

هنگامی که بحث قومیت‌ها به پیش کشیده می‌شود بلافاصله و در کنار ترک و عرب، نام کردها و پس از آن هم بلوچ‌ها به ذهن خطور می‌کند، اما به دلایلی من اعتقاد دارم که هیچ یک از این دو قومیت تمامیت ارزی و یکپارچگی ملی را تهدید نمی‌کنند و این مسئله ریشه در پیشینه‌های فرهنگی و البته نخبگان این قومیت‌ها دارد.

در مورد کردها باید بدانیم که بزرگترین افختار یک کرد این است که خود را یک ایرانی اصیل بداند، من خود یک ایرانی کرد و به خوبی با این احساس آشنا هستم. احساسی که شادوران ملا مصطفی بارزانی به درستی و زیبایی تمام آن را با بیان این جمله مشهور بیان کرد که: «هر کجا کرد باشد آنجا ایران است». حتی بزرگترین جفاهایی که طی چند دهه اخیر و در حد قتل‌عام در حق کردها روا شد باعث نگردید که هیچ خللی در این اعتقاد پدید آید. هرچند از جانب کشورهای بیگانه تلاش بسیاری برای حمایت از گروهک‌ها چریکی و تجزیه طلب کرد به عمل آمده و می‌آید و هرچند جوانان بسیاری فریب شعارهای پوچ و بی‌پایه این گروهک‌ها را خورده و باز هم می‌خورند، اما به جرات می‌توان گفت که این گروه‌ها میان توده مردم کرد هیچ جایگاه و پایگاهی نداشته و ندارند.

در مورد هم‌وطنان سیستانی هم باید گفت علی‌رغم درگیری‌های مسلحانه چند سال اخیر کم‌تر کسی در این ناحیه دم از استقلال می‌زند. این مسئله تا حدی است که من خود از زبان «عبدالرحمن ریگی»، رهبر گروه‌های شورشی و مسلح این منطقه شنیدم که بر ایرانی بودن خود تاکید و به آن افتخار می‌کرد. از آن گذشته نباید فراموش کرد که این استان تنها استانی بود که در آن دکتر معین، کاندیدای اصلاح‌طلبان در انتخابات ریاست‌جمهوری رای اول را کسب کرد و باز هم در دور دوم هاشمی رفسنجانی تنها در سیستان توانست محمود احمدی‌نژاد را شکست دهد. این خود نشان می‌دهد مردم این منطقه همچنان پیگیر اصلاح وضع موجود از راه‌های مسالمت‌جویانه هستند.

در پایان و ضمن قطع هرگونه امید از بر سر عقل آمدن مسئولین فعلی کشور برای بازنگری در سیاست‌های خود، تنها می‌توانم ابراز امیدواری کنم که نخبگان آذری زبان کشور نیز با تکیه بر پیشینه عظیم فرهنگی و تاریخی این منطقه، هرچه سریع‌تر صدای نخراشیده گروه‌های افراطی و مزدور ایجاد شده را با نشان دادن حقیقت خاموش سازند. گروه‌هایی که دیوانه‌وار از تاریخ باستان شروع کرده و اکنون حتی به تحریف تاریخ معاصر کشور نیز دست می‌زنند تا خواسته‌های نوپدید خود را به توده آذری زبانان کشور تعمیم دهند.

۸/۲۱/۱۳۸۶

رام‌روز (بیست و یکم) آبان‌ماه 86

مطالبات برحق قومیتی

امروز همایشی تحت عنوان «اتحاد ملی، راه‌بردها و سیاست‌ها» در مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام برگزار شد که من هم به عنوان خبرنگار برای پوشش خبری حاضر شدم. سخنرانی افتتاحیه را رفسنجانی انجام داد و به دنبال آن 13 سخنرانی دیگر برگزار شد. به اعتقادم سخنرانی‌ها یکی بهتر از دیگری بود و همین مسئله و مطالبی که مطرح می‌شد بسیار تعجب‌برانگیز بود. البته این تعجب خیلی هم طول نکشید چرا که خیلی زود و در یک اقدام بی‌سابقه از خبرنگاران درخواست شد که برخی از سخنرانی‌ها را به هیچ وجه پوشش ندهند!

خود این مسئله که یک سخنرانی در مرکز مطالعات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام قابلیت پوشش خبری نداشته باشد به اندازه کافی تعجب‌برانگیز بود، اما وقتی که سخنرانی امام جمعه اردبیل در این فهرست قرار گرفت دیگر نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.


به هر حال و علی‌رغم تاکیدات چند باره مسئولین که الحق هم بر روی دوستان و همکاران تاثیر گذاشته بود، بنده سماجتم گرفت که سخنرانی نماینده رهبری در استان اردبیل را پوشش دهم. البته باور کنید این کار را صرفا و صرفا به این دلیل انجام می‌دهم که این سخنان بسیار فوق‌العاده و به وضوح ناشی از تحقیقات و مطالعات دقیق یک تیم کارشناسی است که بدون هیچ ملاحظه و جهت‌گیری خاصی ابراز گردید. باید اعتراف کنم شاید برای اولین ناگزیر شدم زبان به تحسین یکی از نمایندگان منصوب سید علی‌خامنه‌ای باز کنم.


متن سخنرانی را با این توضیح کوتاه می‌نویسم که آن را به صورت یک خبر رسمی تنظیم کردم و نه یک خبر وبلاگی، شاید به این شیوه مفیدتر باشد.


--------------



نماینده رهبر و امام جمعه اردبیل اعلام کرد: «با سیاست‌های کنونی صدا و سیما، وزارت کشور و وزارت خارجه، در آینده شاهد آن خواهیم بود که زبان آذری به نمادی برای مخالفت با نظام بدل خواهد گشت».

حجت‌الاسلام «دکتر سیدحسن عاملی»، صبح امروز سخنرانی خود در همایش «اتحاد ملی، راه‌بردها و سیاست‌ها» را با بیان این مطلب آغاز کرد که: «محور سخنان من بخشی از مطالبات قومی است که کسی جرات بیان آن را ندارد و هرکس به آن بپردازد مورد تهمت و اتهام قرار می‌گیرد اما من می‌خواهم با استفاده از جایگاه و موقعیت خود آن را اینجا مطرح کنم».

امام جمعه اردبیل با تاکید بر این مسئله که «من خودم آذری زبان نیستم و از اهالی عامل لبنان هستم که در زبان صفویه به ایران آمده‌اند» تصریح کرد: «من به زبان آذری توجه بسیاری دارم و اعتقاد دارم تمام مطالبی که اینجا مطرح می‌کنم برگرفته از تحقیق است، پس امیدوارم با بیان آن‌ها به رمی ناآگاهی رانده نشوم».

وی گفت: «به اعتقاد من بزرگترین عامل انسجام کشور مذهب شیعه بوده است که از زمان صفویه و با رسمیت یافتن آن کشور متحد و منسجم شد. با احترام به تمامی اقوام کشور باید بگویم این مذهب بر دوش اقوام فارس و آذری به اینجا رسیده است و اگر دشمن بتواند میان این دو قوم تفرقه ایجاد کند چیزی از تسیع باقی نخواهد ماند».

عاملی با اشاره به این نکته که «سخنان من در مورد ناسیونالیسم افراطی تجزیه‌گرا نیست و در مورد مطالبات منطقی و قانونی سخن می‌گویم» اظهار داشت: «در کشور ما و در برخورد با مطالبات اقوام همواره استراتژی غالب، استراتژی سکوت بوده است، چرا که این اعتقاد وجود دارد که هرگونه پرداختن به این مسئله به فربه شدن قومیت‌ها و خروج آن‌ها از زیر پرچم اتحاد ملی می‌انجامد».

وی افزود: «من اعتقاد دارم سکوت در این زمینه دیگر چاره‌ساز نیست، اساسا استراتژی سکوت یک استراتژی نیست و فقدان استراتژی است. اگر امروز نیروهای ناسیونالیست افراطی مشکلی ایجاد می‌کنند نه به خاطر ملاء آنان، که به خاطر خلاء ما است. دشمن با تمام قوا در صدد تشدید حساسیت‌ها است، این در حالی است که اگر برای قومیت‌ها این وثوق حاصل شود که نظام در صدد رعایت عدالت است انسجام ملی حفظ می‌شود».

امام جمعه اردبیل ضمن اشاره به ناآرامی‌های سال گذشته در استان‌های آذری زبان اظهار داشت: «بیشترین حساسیت‌ها را عناصر دولتی ایجاد می‌کنند. اولینش صدا و سیما است که در غالب فیلم و سریال بدترین توهین‌ها را انجام می‌دهد و بیشترین حساسیت‌ها را ایجاد می‌کند. من خودم با ذکر دقیق تاریخ روز و ساعت پخش برنامه چندین مورد را در این زمینه به رهبر گزارش داده‌ام».

وی افزود: «چه خبطی بالاتر از اینکه صدا و سیما هنوز نتوانسته اختلافات تاریخی استان‌های آذری ما را با همسایه شمالی به تصویر بکشد تا این همه تبلیغات مسموم صورت نگیرد؟ چرا صدا و سیما هنوز یک فیلم هم در مورد جنگ‌های ایران و روسیه نساخته است تا همه تاریخ را ببینند؟ این اعمال زمینه بزرگترین و مشمئزکننده‌ترین تحریف‌ها در تاریخ را برای همسایه‌های شمالی ما ایجاد کرده است که ادعا کنند شهرهای ما جزو کشوری مجازی به نام آذربایجان بوده‌اند که اصلا در طول تاریخ وجود نداشته است».

نماینده رهبری در استان اردبیل ادامه داد: «اگر می‌خواهید عوامل ایجاد حساسیت را پیگیری کنید به سراغ وزارت کشور بروید که با صدور بخش‌نامه خواستار حذف اسامی آذری می‌شود. به سراغ وزارت خارجه بروید که رییس‌جمهور ارمنستان را به کشور می‌آورد و در کنار سران نظام قرار می‌دهد، آن هم درست در زمانی که تلویزیون‌های آذربایجان مدام تصاویر جنایت قره‌باغ را به تصویر می‌کشند».

وی با تاکید بر این مسئله که «بحث هویت مبحثی بسیار مهم در مسئله امنیت است» گفت: «امروز جوان ما به سادگی و شاید بر اثر تنفر ایجاد شده نام خود را تغییر می‌دهد و با پناهنده شدن به کشورهای دیگر ملیت خود را عوض می‌کند».

دکتر عاملی در بیان راه‌کارهای خود برای حل بحران استان‌های آذری زبان تصریح کرد: «چند مطالبه‌ای که هر چه سریع‌تر باید در مورد اقوام باید اجابت شوند از این قرار هستند. اول تشکیل فرهنگستان زبان‌های محلی تحت نظارت فرهنگستان علوم. ما باید در کنار زبان فارسی از زبان‌های محلی خود نیز دفاع کنیم. ادبیات بزرگترین عامل همگرایی است که متاسفانه ما آن را به عامل واگرایی بدل کرده‌ایم. من به جرات می‌گویم اگر روند کنونی ادامه پیدا کند زبان آذری به نمادی برای مخالفت با نظام بدل می‌شود».

وی ادامه داد: «دومین مطالبه تدریس زبان‌های محلی در دانشگاه‌ها است. هرچند بر اساس قانون عدم استفاده و آموزش این زبان‌ها جرم نیست اما ممانعت از تدریس آن‌ها جرم است. چگونه است در کشور ما زبان‌های روسی و انگلیسی و آلمانی تدریس می‌شوند، اما زبان‌های ترکی و کردی نه؟»

امام جمعه اردبیل گفت: «سومین مورد جواز تدریس به زبان‌های محلی است که با تدریس این زبان‌ها متفاوت است. در حال حاضر تدریس به این زبان‌ها ممنوع است اما کسی رعایت نمی‌کند. حال پرسش اینجا است که وقتی کسی رعایت نمی‌کند چه لزومی دارد با فشارهای بیجا حساسیت ایجاد کنیم؟»

وی تاکید کرد: «البته تمامی متون باید به خط و زبان فارسی باشند و من بر روی این تاکید دارم. اگر بخواهیم این کار را نکنیم باید الفبا را عوض کنیم که این بزرگترین فاجعه است. الفبای فارسی پل ارتباطی با فرهنگ ما است که نباید از میان برود».

عاملی اظهار داشت: «نکته چهارم لزوم ایجاد شبکه سراسری اقوام در صدا و سیما است. علاوه بر آن باید شبکه‌ای ایجاد شود که قدرت رله شبکه‌های استانی به سراسر کشور را داشته باشد. این می‌تواند تبلور واقعی شعار همه جای ایران سرای من است باشد».

نماینده رهبر در استان اردبیل ادامه داد: «مطالبه پنجم خلوص کانال‌های محلی است. در حال حاضر صدا و سیما بخش‌نامه کرده که در این شبکه‌ها باید به زبان رسمی صحیت شود و تنها اندکی از زبان‌های محلی در آن ادغام شود. این مسئله ملغمه‌ای ایجاد کرده که هیچ کس نمی‌فهمد چیست. این کار چه لزومی دارد؟ این همه شبکه ملی به صورت سراسری با زبان فارسی وجود دارد، چرا باید به شبکه‌های محلی هم چنگ‌اندازی شود؟»

امام جمعه اردبیل در پایان گفت: «آخرین مطالبه تعدیل کابینه است. گاه مشاهده می‌شود که از یک استان و یا منطقه کشور چندین وزیر به کابینه راه پیدا می‌کنند و از استان‌های دیگر هیچ. دشمن به سرعت بر روی این مسئله تاکید می‌کند و حساسیت ایجاد می‌کند. ما باید به صورت قانونی نا نوشته سعی در تعدیل کابینه داشته باشیم تا تمامی اقوام دولت و نظام را از خود بدانند و با آن احساس نزدیکی داشته باشند».

۸/۲۰/۱۳۸۶

ورهام روز(بیستم) آبان‌ماه 86

دیکتاتور‌های ترسو!


احمدی‌نژاد منتقدان سفرهای استانی خود را بزغاله خوانده است! نمی‌دانم این خبر تا چه حد تعجب‌برانگیز است و یا اینکه اصلا شنیدن این سخنان از زبان چنین فردی غیرمنتظره است یا نه؟ اما با خودم فکر می‌کردم که با گذشت بیش از سی‌ماه از کسب مقام ریاست‌جمهوری، چرا احمدی‌نژاد همچنان و تا این حد عصبی با منتقدانش برخورد می‌کند؟ مگر نه اینکه همواره گفته‌اند حضور در عرصه عملی، افراطیون را نیز واقع‌گراتر و معتدل‌تر می‌سازد؟

در حال حاضر در میان اصلاح‌طلبان امیدهای بسیار کمی به پیروزی در انتخابات آینده ریاست جمهوری وجود دارد. تقریبا اکثریت این طیف معتقد هستند که تنها سید محمد خاتمی این شانس را دارد که احمدی‌نژاد را شکست دهد. برای کسب کرسی‌های نمایندگی مجلس هم اصلاح‌طلبان نمی‌توانند خیلی خوشبین باشند. جدا از اختلافاتی که کروبی مدام به آن دامن می‌زند، دیگر همه پذیرفته‌اند که مردم شور و حال گذشته برای اقبال به اصلاح‌طلبان را دارند و نه شورای نگهبان اجازه حضور چهره‌های شاخص این طیف در انتخابات را خواهد داد.

به این ترتیب ناامیدی‌ها از توقف احمدی‌نژاد در پایان چهار سال اول ریاست‌جمهوری‌اش همچنان باقی است، اما این تنها یک طرف ماجرا است! به نظر می‌رسد هرقدر اصلاح‌طلبان از اقدامات عوام‌فریبانه احمدی‌نژاد در سفرهای استانی در هراس هستند، جناب رییس جمهور هم از افشاگری‌ها و انتقادات گاه و بی‌گاه مخالفانش در اضطراب به سر می‌برد. گویی این خصوصیت تمامی دیکتاتورها است که حتی در اوج قدرت هم از کوچکترین تحرکات مخالفان بیم دارند.

احمدی‌نژاد امروز آن‌چنان از مخالفین خود خشمناک است که حتی در حضور جمع و میان مردم نیز نمی‌تواند خوددار باشد و با چنین الفاظی از آنان یاد می‌کند، اما این مخالفینی که تا این حد جناب رییس‌جمهور را به خشم آورده‌اند گروهی هستند که جدا از عدم انسجام و یا برنامه‌ریزی مشخص، اساسا تریبون و رسانه‌ قابل اعتنایی نیز برای بیان نظرات خود ندارند. حال تصور کنید بخشی از این مخالفان بتوانند وارد مجلس شده و از این ابزار برای بیان انتقادات و همچنین بازتر شدن فضای اختناق حاکم بر مطبوعات و رسانه‌ها استفاده کنند. به نظر شما در آن صورت آیا احمدی‌نژاد به استفاده از الفاظی نظیر بزغاله اکتفا خواهد کرد؟

۸/۱۹/۱۳۸۶

فروردین روز (نوزدهم) آبان‌ماه 86

آن‌ها که تحقیر می‌شوند، آن‌ها که تحقیر می‌کنند

این روزها خبر تجاوز چند تبعه افغانی به یک زن ایرانی به یکی از داغ‌ترین سوژه‌های فضای اینترنتی بدل شده است. جدا از تصاویر این تجاوز که گویا به سرعت منتشر شده‌اند، تحلیل‌های گوناگونی که در وبلاگ‌های مختلف منتشر می‌شوند نیز به گستردگی مورد استقبال قرار می‌گیرند. این مسئله به خودی خود بهانه خوبی بود که من هم بخواهم مطلبی در این مورد بنویسم، اما نگاه متفاوتی که در یکی از وبلاگ‌ها به آن برخوردم اندک تردید باقی‌مانده را هم از میان برد.

نگارنده (تجاوز وحشیانه به یک دختر آمریکایی) بر خلاف جریان آبی که مشغول روان ساختن حجم عظیم بغض و کینه به جانب اتباع افغانستان بود شنا کرده است و در اقدامی کم‌نظیر، فضای فوق‌ احساسی ایجاد شده را ترک کرده و سعی نموده تا با دیدگاهی منطقی موضوع را مورد تحلیل قرار دهد، من هم قصد دارم تا در صورت امکان با چنین شیوه‌ای و البته از جنبه‌ای دیگر به مسئله نگاه کنم.

اجازه بدهید زاویه دید خودم را با یک پرسش مشخص کنم؛ تصور می‌کنید اگر به جای خبر تجاوز چهار افغانی به یک زن ایرانی، خبر تجاوز چهار شهروند فرانسه و یا سوییس به یک ایرانی را می‌شنیدید آیا باز هم احساسی مشابه داشتید؟ شک ندارم که باز هم متاسف و منزجر می‌شدید، اما آیا انزجار شما در آن حال هم به همین مقدار بود؟

گمان‌ می‌کنم با من موافق باشید که برای ما ایرانی‌ها یک شهروند فرانسوی یا سوییسی و یا به هر حال اروپایی، بلقوه بسیار قابل احترام‌تر از یک شهروند افغانی است. شاید کسی نتواند موضوعی را بیابد که تمامی ما ایرانی‌ها بر سر آن توافق داشته باشیم، اما بدون شک اکثریت ما بر سر این پیش‌فرض ذهنی که افاغنه انسان‌هایی پست‌تر و حقیرتر از ما هستند توافق داریم. حقارت افغانی در دیده ایرانی تا به جایی است که حتی بسیاری از ما از واژه «افغانی» به عنوان نوعی فحش استفاده می‌کنیم.

در برابر این نگاه تحقیر آمیز به افاغنه، فکر می‌کنم باز هم با من موافق باشید که ما به شهروندان اروپایی و یا آمریکایی به نوعی با دیده تحسین نگاه می‌کنیم. ما در برخورد با یک فرانسوی بلقوه او را فردی قابل احترام می‌دانیم و جدا از این مسئله که این فرد در کشور خودش استاد دانشگاه است و یا زباله جمع‌کن به نوعی در برابر او احساس احترامی داریم که اگر بخواهم کمی گام را فراتر بگذارم می‌توانم آن را احساس حقارت بخوانم؛ و مسئله درست همین‌جا آغاز می‌شود.

به نظر شما چرا ما ایرانی‌ها مدام سعی داریم تا خود را برتر از دیگر کشورها نشان دهیم. مثلا افاغنه و یا اعراب را به توحش متهم می‌کنیم. و یا مثلا نام کشور «بورگینافاسو» را به تمسخر می‌بریم در حالی که هیچ اطلاعی از آن نداریم و اصلا نمی‌دانیم که آیا این کشور از کشور ما ثروتمندتر و یا دارای فرهنگی غنی‌تر هست یا نه؟

باز هم بیایید یک پرسش را طرح کنیم. فکر می‌کنیم چند درصد مردم سوییس به هنگام به کار بردن نام دیگر کشورها به آن‌ها و یا اتباعشان به دیده تحقیر نگاه می‌کنند؟ آیا مردم سوییس هم در صدد این هستند که مدام برتری خود را به کشورهای عقب‌افتاده‌تر از خود (که تعدادشان هم خیلی زیاد است) اثبات کنند و جار بزنند؟ پاسخ من کاملا منفی است.

تمامی این مقدمات طولانی که امیدوارم بیش از حد خسته کننده نبوده‌ باشند را گفتم برای یک جمله ساده: آن‌ها و تنها آن‌هایی تحقیر می‌کنند که تحقیر شده باشند! این را از من بپذیرید و قبول کنید که حقیقت قابل توجهی است.

مردم ما سال‌ها است که تحقیر می‌شوند. وقتی جهان ما را تحریم می‌کند ما همگی به نوعی تحقیر می‌شویم هرچند شاید این مسئله را به وضوح درک نکنیم. وقتی در برابر تجاوز عراق به کشورمان تنها می‌مانیم و در حالی که به مظلومیت خود اطمینان داریم دادرسی و غم‌خواری نمی‌بینیم تحقیر می‌شویم و احساس نفرت می‌کنیم هرچند تصور کنیم نفرتمان تنها به خاطر جنگ است. وقتی اکثریت دنیا علیه ما متحد می‌شوند ما تحقیر می‌شویم و واکنش نشان می‌دهیم هرچند که ممکن است متوجه نشویم علت واکنشمان دقیقا چه بوده است. و جالب اینکه هرقدر تحقیر می‌شویم، علی‌رغم آنکه خشمگین شده و واکنش نشان می‌دهیم، و مثلا پرچم کشورهای قدرتمندتر از خود را به آتش می‌کشیم اما در درون خود نیز نسبت به تحقیر کنندگانمان احساس حقارت می‌کنیم.

تحقیر می‌شویم و احساس حقارت می‌کنیم، اما این چرخه کامل نیست، پس باید حلقه گم‌شده آن را با تحقیر دیگران تکمیل کنیم. حال ما هم به سراغ بدبخت‌تر از خودمان می‌رویم تا شاید با تحقیر او از بار گران حقارت خود بکاهیم. پس ما هم افغانی را تحقیر می‌کنیم، او را خار و خفیف می‌شماریم و اگر این موجود خار و خفیف و حقیر به ما ضربه‌ای وارد کند بسیار بیشتر ناراحت می‌شویم تا زمانی که یکی از تحقیر کنندگان با عظمتمان عمل مشابهی را مرتکب شود.

من گمان می‌کنم که ما بیمار شده‌ایم. یک بیماری ناشی از قرار گرفتن در دوری باطل. حماقت‌های ما و یا سردمداران کشورمان (باور کنید تفاوت زیادی با هم نداریم) سبب می‌شود تا دیگران ما را مورد تحقیر و تمسخر قرار دهند. این کنش آن‌ها واکنش‌های خشن‌تر ما را در پی دارد و واکنش‌های ما کنش‌های بعدی و بعدی آن‌ها را. کار به جایی می‌رسد که در اوج حقارت حتی برای ذره‌ای و لحظه‌ای دلخوشی به فحاشی هم متوصل شویم و مثلا اگر احمدی‌نژادی پیدا شود که به جهان متمدن، قدرتمند و ثروتمند غربی فحاشی کند و یا آنان را مورد تمسخر قرار دهد، بسیاری از توده تحقیر شده این حرکت را به مانند اقدام انقلابی یک منجی میهن‌پرست قلمداد می‌کنند! حرکتی که نامش در کشور ما «مشت محکمی به دهان استکبار جهانی» شده و همه به خوبی با این عبارت پوسیده و تکراری اما خوش آهنگ آشنایی داریم.

گمان می‌کنم بحث بیش از حد طولانی و پرت از موضوع اولیه شد، پس اجازه بدهید پایانش را به مانند داستان‌های دوران کودکی با یک پیام کوتاه اخلاقی به پایان ببریم، البته تکراری است اما مگر ما نوآوری هم بلدیم؟

فاجعه‌ای که چند روز پیش رخ داد نه تجاوز چهار افغانی به یک ایرانی، که تجاوز چهار انسان (که گویا به هر دلیلی بیمار شده و خصایص انسانی خود را از دست داده‌اند) به انسانی دیگر بود. آنچه این فاجعه را بیشتر از همیشه برایمان سوزناک کرد یادآوری حقارتی بود که مدت‌ها است با آن دست به گریبانیم، و چه تلخ که تنها چنین فجایعی می‌تواند دست‌مایه‌ای در اختیارمان قرار دهد که برتری خود را به بخشی دیگر از مردم جهان به اثبات برسانیم، گویی هیچ گاه هیچ ایرانی در هیچ کجای دنیا مرتکب تجاوز و جنایت نمی‌شود.

-------------------------------
پی‌نوشت:
این هم لینک گفت و گو با یک استاد جامعه‌شناس در مورد پدیده جدید گرایش جامعه و تولید و توزیع این تصاویر

۸/۱۷/۱۳۸۶

سروش روز (هفدهم) آبان‌ماه 86

ما روشنفکر نیستیم!

بحث من در این مورد است: از چه چیز باید انتقاد کنیم؟ بدون‌شک اولین پاسخ به این پرسش خود نوعی انتقاد است: این پرسش بسیار کلی است! پس اجازه بدهید بحث را کمی بازتر و مشخص‌تر کنم.

من فرض را بر این می‌گذارم که ما قرار است خود را روشنفکران کشور بدانیم. حال پرسش من این است که برای این کار ما به چه ابزاری نیاز داریم؟

برای دست‌یابی به تعریف مشخص از روشنفکر هم طرح چند پرسش می‌تواند راه‌گشا باشد. مثلا اینکه روشنفکر قرار است چه کار کند؟ آیا روشنفکر قرار است انیشه‌پردازی و نظریه‌پردازی کرده، جامعه را به دنبال نظریات خود بکشاند؟ آیا روشنفکر باید انحرافات و اشکالات موجود در جامعه را شناسایی کرده و آن‌ها را معرفی کند؟ آیا روشنفکر باید در مسیر انتخابی خود، چه یک مسیر نظری و چه یک مسیر عملی، تحت تاثیر جامعه خود عمل کند و یا باید تلاش کند که جامعه را تحت تاثیر خود قرار دهد؟

بحث در مورد هر یک از پرسش‌های بالا طولانی و دنباله‌دار خواهد بود، اما اینجا قرار نیست که این بحث شکل بگیرد، فراموش نکنید که اینجا وبلاگ اختصاصی من است و من حق دارم که نظرات خودم را به صورت یک‌جانبه در اینجا قرار دهم، بیشترین حق شما به عنوان مخاطب قرار دادن کامنتی در بخش نظرات است، پس من به شیوه خودم پیش می‌روم:)

به اعتقاد من (شاید بهتر بود می‌نوشتم بنا بر آموخته‌های من) وظیفه یک روشنفکر ایجاد تفکر و اندیشه و نظریه‌پردازی نیست؛ این بیشتر به تخصص یک فیلسوف باز می‌گردد. وظیفه روشنفکر ایجاد یک پل ارتباطی میان نظریات و اندیشه‌های موجود و فضای جامعه است. یعنی یافتن زبانی مناسب برای انتقال مفاهیم غالبا پیچیده فلسفی به توده مردم.

با این تعریف اولین نیاز روشنفکر توانایی درک هم‌زمان زبان فلاسفه (به عنوان یک تعبیر عام از تمامی نظریه‌پردازان) و توده جامعه خود است. اما دست‌یابی به این توانایی کار را به اتمام نمی‌رساند، بلکه این تازه آغاز راه است. فردی که به این توانایی دست یافته زمانی می‌تواند به عنوان یک روشنفکر قلمداد شود که نیازهای جامعه خود را به خوبی تشخیص دهد و در صدد رفع آن‌ها به بازگرداندن مفاهیم فلسفی به زبان توده اقدام کند. برای مشخص شدن این بحث اجازه بدهید به سراغ یک مثال برویم.

یک قبیله نیمه وحشی در یکی از جنگل‌های آمازون و یا افریقا را در نظر بگیرید. فرض می‌کنیم این قبیله در زندگی بدوی خود با هیچ یک از اصول بهداشتی آشنایی ندارد و این مسئله بدون شک به شیوع بیماری و مرگ و میر در آن منجر شده است.

شما به عنوان یک روشنفکر تحصیل‌کرده وارد این قبیله می‌شوید. اولویت کاری شما در این جامعه کوچک کدام است؟ آیا می‌توانید تصور کنید که بحث بر سر مزایای دموکراسی و آزادی بیان دردی از دردهای این جامعه درمان کند؟ آیا فکر می‌کنید حفظ حریم خصوصی افراد یا مثلا تساوی حقوق زن و مرد مواردی هستند که شما باید به توده این جامعه انتقال دهید؟

به اعتقاد من جواب قطعی منفی است. من فکر می‌کنم آشنایی این جامعه به اصول اولیه بهداشت و لزوم رعایت این مسئله اولین موردی است که باید به این قبیله نیمه‌وحشی آموخته شود. مثلا باید با هزار زحمت به آن‌ها آموزش داد که به هنگام بیماری به سراغ جادوگر قبیله نروند بلکه به پزشک مراجعه کنند. باور کنید این مسئله بسیار حیاتی و حتی بسیار دشوار است. این مثال ساده را به سادگی (شاید هم به زودی پشیمان شوم و اعتراف کنم به سختی) می‌توان به جوامع دیگر، از جمله جامعه خودمان تعمیم داد.

بدون شک در دنیا اندیشمندان و فلاسفه بسیاری حضور داشته و دارند که همواره در مورد مسائل گوناگون به بحث و جدل مشغول بوده و هستند. اینان در شرایط زمانی و مکانی متفاوتی زندگی کرده و نظراتشان نیز احتمالا برگرفته از نیازهایی است که احساس کرده‌اند. اما آیا ما تمامی این نیازها را در جامعه خود احساس می‌کنیم؟ آیا تمامی پاسخ‌های موجود در جامعه ما نیز موثر خواهد بود؟

اگر گمان می‌کنید که بحث به نوعی گنگ و کلی پیش می‌رود و قادر به درک ابتدا و انتهای این مطلب نیستید اجازه بدهید تا بهانه نوشتن آن را بگویم، فکر می‌کنم همه چیز مشخص‌تر می‌گردد.

چند وقت پیش در وبلاگ مسیح علی‌نژاد به یک گزارش تصویری برخوردم که در پست «برای مسیحی که دوستش دارم» نقدی به آن نوشتم. مسیح نقد من را با مطلب «» پاسخ داد اما این مطلب سبب شد تا من بیش از پیش به این فکر بیافتم که خانم علی‌نژاد اصلا منظور من را متوجه نشده‌اند.

من اعتقاد دارم که بسیاری از انتقادات ایشان و بسیاری دیگر از دوستان (و البته غیر دوستان) به کشورهایی مانند انگلیس و آمریکا، به عنوان نمادهایی از کشورهای پیشرفته دنیا و منادیان دموکراسی و آزادی بیان، وارد و البته درست است. اما مسئله من این است که بیان این انتقادها در فضای کنونی جامعه ما، یعنی دقیقا در زمان فعلی و مکان فعلی، نه تنها به جا نیست، بلکه بسیار هم بی‌موقع و خطرناک است.

من می‌خواهم به این مسئله برسم که هرچند انتقادات بسیاری به این کشورها (در اینجا تنها منظورم نظام‌های حاکم بر این کشورها و سازمان اداری آن‌ها است) وارد است، اما بیان آن‌ برای ما، به عنوان مردم ایران، آن هم مردم ایران در زمانی که حکومت کشور جمهوری اسلامی بر پایه ولایت فقیه، و رییس جمهورش محمود احمدی‌نژاد، شاگرد خلف مصباح یزدی است، بسیار نابجا و خطرناک است.

من از کشوری حرف می‌زنم که هنوز نظام جمهوریت در آن به صورت مشخص مورد تایید قرار نگرفته است. نزدیک به 30سال پس از آنکه «جمهوری اسلامی»، به عنوان یک ترکیب جدید در ادبیات سیاسی جهان به رفراندوم گذاشته شد، همچنان طیف جناب مصباح که به مدد پیروزی احمدی‌نژاد بسیار هم قدرتمند گشته‌اند جمهوریت نظام را نا مشروع می‌دانند.

با گذشت بیش از 100سال از انقلاب مشروطیت که قانون و قانون‌مداری را به کشور ما هدیه داد هنوز هم بخش بسیار ناچیزی از حاکمیت کشور خود را ملزم به رعایت قانون می‌داند و جالب اینکه این عمل در توده مردم اصلا عجیب و غیر منتظره نیست.

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که سخن گفتن (دقت کنید، صرفا سخن گفتن) از برابری حقوق زنان و مردان «اقدام علیه امنیت ملی» و مستحق مجازات است و باز هم جالب آنکه توده مردم ما هم همچنان علاقه چندانی به شنیدن این مباحث ندارند.

در کشور ما مجازات‌هایی از قبیل اعدام، قطع اعضای بدن، سنگسار و شلاق به صورت گسترده و در ملا عام به اجرا در می‌آید و باز هم ناگفته پیدا است که هر بار جماعت بسیاری از توده محترم مردم برای تماشا تشریف می‌آورند و اصلا احساس نمی‌کنند که اتفاق عجیبی در حال وقوع است.

حال تصور کنید عده‌ای در چنین کشوری قصد دارند تا به عنوان روشنفکر وارد عمل شده و در صدد اصلاح ایرادات موجود برآیند. بدون شک این عده ضمن بیان و انتقاد از این ایرادات، نیازمند ارائه یک الگوی مشخص دیگر به عنوان جایگزین هستند. الگویی که فکر نمی‌کنم هیچ کدام از ما نمونه عینی‌تری از کشورهای پیشفرفته دنیا برای آن سراغ داشته باشیم.

حال و درست در زمانی که عده زیادی در این تلاش هستند که به توده مردم بفهمانند قانون‌گرایی، احترام به آزادی بیان، لزوم توجه به رای اکثریت (فکر می‌کنم برگردانش همان دموکراسی بشود) و احترام به قوانین و پیمان‌نامه‌های انسانی (مثلا عهدنامه حقوق بشر) زندگی بهتری برای آنان به ارمغان خواهد آورد، و باز هم درست در شرایطی که مخالفان این تغییر، یعنی دقیقا همانانی که از این احوال پریشان سود می‌برند با گسترده‌ترین ابزار تبلیغاتی در صدد مغشوش ساختن تصویر پیشنهادی برای اصلاح جامعه هستند، یک عده نیز با پز روشنفکری قرن 21 پاریس از راه رسیده، و در قامت روشنفکرانی جهان‌وطن ظاهر می‌شوند و برای رشد و ارتقای عالم بشریت به انتقاد از سیاست‌های حاکم بر آمریکا و انگلیس و احتمالا فرانسه و آلمان می‌پردازند تا حرف دل مردم بیچاره این کشورها را بزنند!

برای توجه این دوستان شاید لازم باشد بنده هم پستی بنویسم متشکل از تکرار ده‌هزار باره این عبارت که «نه آمریکا و نه هیچ یک از کشورهای اروپایی بهشت موعود برای انسان نیستند»؛ شاید و تنها شاید بار دیگر از جانب این عزیزان به این کوته‌بینی‌ متهم نشوم که زرق و برق بورژوازی چشمانم را کور کرده است و از پس این پرده‌های فریب قادر به درک این حقیقت نیستم که نه بوش و نه بلر و نه هیچ سردمدار سیاسی دیگری دلش برای انسانیت نسوخته و هر یک تنها منافع خود را پی‌گیری می‌کنند.

اما آیا با بیان دوباره و ده‌باره این عبارات این دوستان متوجه خواهند شد که «هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد»؟ آیا دوستان متوجه خواهند شد که نه اینجا پاریس است و نه این مردمی که هنوز بیش از 15میلیون نفر از جمعیت 70میلیونی آن حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارند ظرفیت پذیرش هر حقیقتی را ندارند؟

من نمی‌دانم چگونه می‌توانم با انتقاد از پیامدهای دموکراسی مدل غربی نام خود را روشنفکر بگذارم در حالی که در کشوری زندگی می‌کنم که از استبداد سنتی رنج می‌برد؟ نمی‌فهمم چطور می‌توانم به بحران هویت و سستی بنیان خانواده در غرب انتقاد کنم در حالی که در کشور من همچنان چند همسری جزو عرف نسبتا رایج جامعه محسوب شده، و نمایندگان محترم مجلس کشورم نیز قصد دارند تا لایحه به اصطلاح «حمایت از خانواده» را به تصویب برسانند تا این امر را تسهیل نمایند؟

چطور می‌توان برای نمونه از انگلستان انتقاد کرد که قوانین آزادی بیان این کشور در عمل و در چند مورد خاص نغض شده‌ است، در حالی که سخن گفتن در این مورد در کشور ما یک جرم محسوب می‌شود؟

متاسفانه امروز بیش از هر زمان دیگری شاهد شکل‌گیری و رشد این تمایل در میان برخی از جوانان به اصطلاح آگاه، تحصیل‌کرده و به زعم خود روشنفکر کشور هستیم که گام را از مرزهای محدود کشور فرا گذاشته، و به نوعی روشنفکر جهانی بدل شوند. روشنفکری که در عمل چیزی بجز همان مثل معروف «شتر گاو پلنگ» خودمان از کار در نخواهد آمد.

اگر حمل بر توهین نباشد به اعتقاد من این گروه خود به شخصه یک کاریکاتور سیار هستند: دخترانی که بنا به قانون کشور خود به عنوان یک جنس دسته دوم، تنها از نیمی از حقوق یک انسان کامل برخوردارند، حق حزانت فرزندان خود را ندارند، حق جدا شدن از شوهران خود را ندارند، بدون اجازه همسرانشان حق اشتغال ندارند، به محض تولد متوجه شده‌اند که بر اساس قانون بلقوه نمی‌توانند رییس جمهور کشور خودشان شوند، آن وقت به انتقاد از سیستم کشورهای پیشرفته دنیا می‌پردازند! و مثلا معترض هستند که چرا دولت انگلستان علی‌رغم این ادعا که قصد رعایت آزادی بیان و حفظ حریم خصوصی افراد را دارد به فلان کسک اجازه فلان اعتراض را نداده و یا به فلان کسک در خیابان گیر داده و با درخواست مدارک هویت حریم خصوصی او را نغض کرده!

به گمان من عدم درک صحیح از لزوم رعایت زمان و مکان در انتقاد، کار این عزیزان را به جایی رسانده که انتقادات حتی بر حقشان نیز به نغ زدن‌های بی‌معنا و هدفی بدل شده است که نه تنها حاصلی از آن نخواهند برد که بیش از پیش بر انبوه مشکلات خود آن‌ها خواهد افزود.

این کاش پس از این بیشتر به این نکته توجه کنیم که با انتقادات خود قرار است کدام مشکل را حل کنیم؟ و یا اینکه سخنان ما بیشتر به حل مشکل کمک خواهد کرد و یا تداوم و افزایش آن؟

۸/۱۳/۱۳۸۶

تیر روز (سیزدهم) آبان‌ماه86

برای نخست‌وزیری که 50سال جلوتر از مردمش بود !

امروز 13 آبان‌ماه است، روزی که همه ما می‌دانیم در تاریخ کشورمان سرنوشت‌ساز بوده و هست، اما حتی بر سر نام‌گذاری آن نیز با یکدیگر توافق نداریم: سال‌روز «تسخیر لانه جاسوسی»، و یا «اشغال سفارت آمریکا»! من سال‌ها است دومی را انتخاب کرده‌ام.

از همان سال‌های نخستین دوران اصلاحات یکی از پرسش‌های همیشگی دانشجویان از دست‌اندرکاران اشغال سفارت، نظیر عباس عبدی و ابراهیم اصغرزاده، نظرشان در مورد این حرکت دورانی جوانی و دانشجویی آن‌ها بوده و هنوز هم هست. پرسشی که این دوستان همواره به نوعی از پاسخ گفتن به آن طفره رفته و می‌روند. در مورد جناب عبدی که باید عرض کنم ایشان به ادعای خود تا کنون بارها و بارها به این پرسش پاسخ داده‌اند، اما به اعتقاد من تنها بارها و بارها با هزار و یک نوع سفسطه و توجیه از زیر بار آن فرار کرده‌اند.

توجیهات معمولا مشخص و تکراری است: در مسائل سیاسی هر چیز را در ظرف زمانی خود ببینید، این حرکت اقتضای فضای آن سال‌ها بود، جو جامعه ضد آمریکایی بود، دوران دوران دیگری بود، شرایط عوض شده است و هزار و یک نوع به اصطلاح استدلال دیگر که همچنان معتقدم چیزی جز سفسطه نیست.

امروز و در جریان یک جلسه رو در رو با محسن آرمین در دانشگاه بار دیگر این بحث پیش کشیده شد. ایشان هم ضمن تاکید بر این مسئله که در آن ماجرا به هیچ وجه نقشی نداشته‌اند گفتند که آن زمان عمل دانشجویان را تایید و از آن حمایت کرده‌اند. جناب آرمین هم ضمن تکرار سخنان تکراری آقای عبدی به این مسئله اشاره کردند که در آن زمان تمامی گروه‌های کشور از این اقدام دانشجویان حمایت کردند و این خود سندی است بر این مدعا که فعل دانشجویان با شرایط روز همخوانی داشت.

اما من نمی‌دانم چرا هیچ یک از این دوستان اصلاح‌طلب ما به این مسئله اشاره نمی‌کنند که همان زمان هم بودند کسانی که بارها و بارها نسبت به خطرات این اعمال هشدار دادند؟ بودند مردان کار آزموده و با تجربه‌ای که عواقب زیان‌بار این اقدام نسنجیده دانشجویان را دیده و سعی در جلوگیری از آن داشتند؟ چرا کسی یادآوری نمی‌کند که حتی در آن فضای به اصطلاح انقلابی هم بودند کسانی که عقل و منطقشان را قربانی احساسات زودگذر خود نساختند؟

انگار هیچ کس نمی‌خواهد پیرمردی را به یاد آورد که آرام نجوا می‌کرد «از من می‌خواهند که مانند بلدوزر رفتار کنم در حالی که من فقط فولوکس هستم»؟ مهدی بازرگان، شاگرد خلف مکتب مرحوم مصدق که به خوبی می‌دید حقیقت تلخی را که دیگران پرده احساس بر ان کشیده بودند تا نبینند و باور نکنند.

نمی‌دانم مطالعات و اطلاعاتم در مورد تاریخ انقلاب 57 تا چه حد به من اجازه اظهار نظر می‌دهد، اما اگر در همین حد بخواهم اعلام نظر کنم می‌توانم بگویم: هرچند با کلیت انقلاب مخالف هستم و آن را یک اشتباه بزرگ می‌دانم، اما گمان می‌کنم تا زمانی که دولت موقت بر سر کار بود امیدی به اصلاح امور می‌رفت، سقوط کامل کشور از زمان سقوط دولت مردی آغاز شد که تاریخ نشان داد 50سال از مردم خود جلوتر بود.

۸/۱۲/۱۳۸۶

ماه روز (دوازدهم) آبان‌ماه86

برای مسیحی که دوستش دارم


اولین بار به مانند بسیاری دیگر نامش را به دنبال جنجال ناشی از انتشار فیش حقوقی نمایندگان مجلس هفتم و به دنبال آن اخراج بی‌سابقه‌اش از مجلس شنیدم. «تاج خار»ش را دوست داشتم، نه تنها به خاطر قلم زیبا و روانش و نه فقط به خاطر به تصویر کشیدن شمایی کلی از آن‌چه جنجال راه‌یافتگان به مجلس هفتم به دنبال داشت، بلکه بیشتر به آن دلیل که داستان سیاسی‌اش را پایانی نیمه عاشقانه داده بود تا هم خود و هم خوانندگانش را پس از دریافت انبوهی از اطلاعات زجرآور از عملکرد مجلس نشینان، با تعلیقی دوست داشتنی بدرقه کرد.

مسیح علی‌نژاد را پس از تاج خار بیشتر دنبال کردم. سماجت و شجاعتش را برای خود و هر روزنامه‌نگار دیگری آموزنده می‌دانستم، یادداشت‌هایش را، چه در وبلاگش و چه در رسانه‌هایی که در آن‌ها کار می‌کرد با اشتیاق پی‌گیری می‌کردم و از آمار بالای مخاطبان نوشته‌اش به خوبی در می‌یافتم که در این راه تنها نیستم و بسیاری دیگر نیز با من هم رای و هم نظر هستند که اگر مسیحا دمی حیات‌بخش داشت، مسیح ما قلمی زنده و پویا دارد.

تیغ تیز و گزنده قلمش هر کس را که هدف قرار می‌داد به سختی به دشوارش می‌افکند و قلم برّنده‌اش هر پرونده‌ای را که کالبد شکافی می‌کرد به خوبی به اعماق ناپیدایش پی‌می‌برد و مخاطبانش را نیز رهنمون می‌شد.

مسیح برای تمامی ما نویدبخش روزنامه‌نگاری شایسته بود در فضای سرد و بی‌روح مطبوعاتی که مدت‌ها است که اگر نه بوی الرحمانش به گوش می‌رسد که به سختی در احتضار به سر می‌برد. اما جایگاهی که مسیح به لطف توان، استعداد و پشتکارش برای خود مهیا ساخته و قله‌ای که به سختی و گام به گام از آن بالا رفته است به همان مقدار که رفیع و رشک‌برانگیز است، خطرناک و پر مخاطره نیز هست.

اگر دیروز خبط و خطای مسیح به مانند بسیاری از دیگر همکارانش تنها متعلق به خود وی بود و در کارنامه مطبوعاتیش و در زیر تیغ انتقاد سردبیرانش قرار می‌گرفت، امروز و با تبدیل او به چهره‌ای سرشناس در فضای مطبوعاتی و رسانه‌ای کشور به مصداق مخاطره‌ای خواهد بود که هزاران مخاطبش را نیز در بر می‌گیرد. مسیح امروز دیگر خبرنگار ساده‌ای نیست که تنها به انعکاس بدون قضاوت اخبار بسنده کند، او خود انتخاب کرده (و یا شاید موقعیتی که در آن قرار دارد بر او تحمیل نموده) که به مصداق روزنامه‌نگاری کهنه‌کار، در کنار تهیه گزارشات و ارسال اخبار به اظهار نظرات شخصی و تحلیل وقایع نیز بپردازد و با این کار گام را از حیطه خبرنگاران به ورطه تحلیل‌گران فرا بگذارد. گزارش تصویری مسیح از سفر خود به انگلستان با عنوان «آقای گوردون براون من هم از دموكراسی انگليسی گزارش می‌دهم!» نمونه‌ای بارز از ماموریت جدیدی است که مسیح برای خود قائل شده است.

اجازه دهید تا بدون هیچ گونه نیازی به ارائه دلایل و بحث‌های طاقت‌فرسا، به سادگی این اعتقاد خود را بیان دارم که گمان می‌کنم در شرایطی که بسیاری از تحلیل‌گران کشور یا راهی دیار غربت شده و ارتباطشان با جامعه را به این سبب محدود ساخته‌اند و یا در داخل اسیر تیغ سانسور شده و سکوت اختیار کرده‌اند، وارد شدن جوانانی به مانند مسیح به جرگه تحلیل‌گران سیاسی و اجتماعی را طبیعی و حتی نیکو می‌دانم، اما این مسئله در کنار محاسن بسیاری که به اعتقاد من دارم، معایب و یا بهتر بگویم مخاطرات بسیاری نیز در پی دارد.

اولین و شاید رایج‌ترین این مخاطرات، اسیر شدن تحلیل‌گران جوان ما در دام جنجال‌ها و جوسازی‌های رسانه‌ای است که خود بزرگترین شاکیان و منتقدان آن هستند، اما خواسته یا ناخواسته به همان مقدار نیز تحت تاثیر آن قرار می‌گیرند. این امر به مصداق تیغ دو دمی است که همان‌مقدار که می‌تواند برای مسدود کنندگان فضای سالم اطلاع‌رسانی خطرناک باشد، به همان مقدار نیز می‌تواند دست‌مایه‌های تبلیغاتی مناسبی برایشان فراهم سازد.

به اعتقاد من گزارش تصویری مسیح از انگلستان نمونه بارز این مسئله است. در این گزارش چهار دقیقه‌ای ابتدا بیننده شاهد گوشه‌هایی از آزادی بیان در این کشور است. به صورتی که خبرنگار جوان ما نیز می‌تواند به راحتی و بدون هیچ مزاحمتی به محل سکونت نخست وزیر انگلستان نزدیک شود و ضمن فیلم‌برداری از آن به خوش و بش با ماموران حفاظتی آن‌جا بپردازد.

میح که خود تاکید می‌کند علی‌رغم بی‌توجهی توده ایرانیان نسبت به خطر جنگ، مردم انگلستان حتی در کوچه و خیابان از آن آگاه هستند و اظهار نگرانی می‌کنند در گزارش خود مردی را به تصویر می‌کشد که به مدت 6 سال در برابر مجلس انگلستان تحصن کرده و با برافراشتن پلاکاردهای اعتراضی (که غالبا محتوایی بسیار توهین‌آمیز دارند) دولتمردان انگلیسی و آمریکایی را به اتهام جنگ‌افروزی مورد نکوهش قرار می‌دهد.

در ادامه وی از پر ترددترین منطقه شهر لندن (به گفته خودش) عبور می‌کند که در آن بزرگترین تابلوهای تبلیغاتی ضد جنگ را سازمان‌های حقوق بشر در معرض دید عموم قرار داده‌اند و در این میان هیچ ابایی هم از به تصویر کشیدن تصاویر تکان دهنده زندان ابوغریب نداشته‌اند.

اما آنچه شاید تعجب هر مخاطبی را از این گزارش چهار دقیقه‌ای برمی‌انگیزد پایان‌بندی غیر منتظره مسیح است. در شرایطی که تمامی گزارش به صورت کاملا مستند اوج دموکراسی را در این کشور به تصویر کشیده و هیچ نشانه‌ای بر خلاف این امر مشاهده نشده و یا به هر حال به تصویر در نیامده، مسیح بسیار ساده (و اگر حمل بر توهین نگذارید عرض می‌کنم کودکانه) در یک جمله همه چیز را وارون می‌سازد.

پایان بندی گزارش که بیشتر از هر چیز یادآور نتیجه‌گیری‌های تعجب‌آور و نامربوط بخش 20:30 صدا و سیمای جمهوری اسلامی است با این عبارات مخاطب را به فکر فرو می‌برد که: «درسته که توی کشور مردم‌سالاری مثل انگلیس برایان هو (همان مردم متحصن در برابر مجلس) به عنوان یک شهروند معمولی حق اعتراض خودش رو داره، سازمان عفو بین‌الملل هم این حق رو داره که پوسترهای اعتراضیش رو توی سطح شهر پخش بکنه، اما توی کوچه و پس کوچه‌های فلوجه و بغداد چی؟ آیا اونجا مردم حق، حق اعتراض نه، حق زندگی دارن؟ شاید به خاطر اینکه کسانی به اسم دموکراسی این حق اعتراض رو به کشورهایی مثل افغانستان، عراق یا شاید هم ایران ببرن اول باید حق زندگی رو ازشون بگیرن!».

متاسفانه و به طرز عجیبی به نظر می‌رسد که گفتمان محمود احمدی‌نژاد بر خلاف انتظار به طرز عجیبی در حال رسوخ به عمده‌ترین مخالفان خود وی نیز هست. اگر به مصاحبه‌های مطبوعاتی جناب رییس جمهور با خبرنگاران جهانی دقت کنید به خوبی مشاهده خواهید کرد که وی به ساده‌انگارانه‌ترین شیوه ممکن هر پرسشی در مورد عملکرد خود را با پرسشی در به چالش کشیدن عملکرد دیگر کشورهای جهان، که اتفاقا غالبا جزو کشورهای دموکراتیک جهان نیز هستند، پاسخ می‌دهد.

من قصد دفاع از عملکرد سران آمریکا و یا انگلستان را ندارم، اما لطفا یک نفر به من پاسخ دهد که چه کسی جز محمود احمدی‌نژاد می‌تواند ادعا کند که این کشورهای به مراتب دموکراتیک‌تر از ایران نیستند؟ چه کسی جز یک بیمار خودبزرگ‌بین می‌تواند که زندگی کردن در این‌ کشورها برای شهروندانش بسیار انسانی‌تر از ایران نیست؟

این روزها گفتمان ضد جنگ آنچنان به نوعی پز روشنفکری بدل گشته که گویا گاه فراموش می‌کنیم که ما شهروندان سوییس و فرانسه و آمریکا نیستیم که در زندگی مدنی خود مشکل دیگری برایمان باقی نمانده است و از سر بیکاری و البته نوع‌دوستی به دنبال این مسئله راه افتاده‌ایم که در دیگر نقاط دنیا چه کسی جنگ راه انداخته است. گویا فراموش می‌کینم که در کشوری که اولین اصول آزادی بیان زیر پا گذاشته می‌شود، حتی قوانین عقب‌افتاده قانون اساسی کشور به سادگی نقض می‌شود، هر صدای مخالفی به شدت سرکوب می‌شود و وحشیانه‌ترین مجازات‌ها به مانند سنگ‌سار و قطع اعضای بدن به سادگی به اجرا در می‌آیند، و باز هم در کشوری که رییس جمهورش بیمار گونه فریاد می‌زند: «امروز ملت‌ها حالشان از شنیدن نام دموکراسی به هم می‌خورد» اولویت با چه چیزی است؟

ای کاش ذره‌ای هم به این فکر می‌کردیم که در چنین شرایطی انتقاد از حکومت‌هایی که خود با هزار و یک دلیل عملکرد آن‌ها، حداقل در داخل کشورشان را کاملا دموکراتیک و آزادانه می‌خوانیم به سود چه کسانی است. ای کاش اندکی هم به این مسئله دقت می‌کردیم که سکوت، ای بسا برای روشنفکر در برهه‌هایی از زمان نه یک مصلحت، که یک وظیفه است.

بدون شک خطر جنگ امروز ایران عزیز ما را به شدت تهدید می‌کند و حتی وقوع آن در محدودترین شکل و اندازه‌اش به راحتی می‌تواند پروسه اصلاحات و دموکراسی‌خواهی را برای شاید نیم قرن به تاخیر بیاندازد، اما برای تلاش در راستای پیشگیری از آن نباید ابتدا از خود پرسید که چه کسانی و چه اعمالی بیش و پیش از هر علت دیگری خطر جنگ را به صورت روزافزون افزایش می‌دهند تا بتوانیم با آن‌ها برخورد کنیم؟

آیا مسئولیت به اصطلاح روشنفکران جامعه آن نیست که خود را از قید و بند تبلیغات مسموم رسانه‌های رسمی و دولتی، که مدام زیاده خواهی‌های امپریالیزم جهانی (!!!) را مسبب اصلی جنگ می‌خوانند رها سازند و آگاهانه این حقیقت را در ذهن توده مردم به تصویر بکشند که تا زمانی که در داخل بهانه‌ای به دست همین به اصطلاح‌بهانه‌جویان آماده نگردد هیچ گاه چنین خطراطی کشور را تهدید نمی‌کند؟

مسیح عزیز را همچنان دوست دارم، اما ای کاش باز هم به این حقیقت دقت بیشتری می‌کرد که کوچکترین اشاره‌ای از جانب او و امثال او هزاران‌بار تاثیرگزارتر از تبلیغات تلویزیونی و گزارشات 20:30 و سرمقاله‌های کیهان است. کاش پیش از فراهم آوردن سوژه‌هایی مناسب برای آنان که از هر ریسمان پوسیده‌ای برای خود مفر نجاتی می‌طلبند اندکی بیشتر به نتایج اعمال و گفتارمان بیاندیشیم.

۸/۱۰/۱۳۸۶

آبان‌گان86


«... اینک آب‌ها را می‌ستاییم، آب‌های فروچکیده و گردآمده و روان شده و خوب کـُنش ِ اهورایی را...» (یسنا - هـات 38 - بند 3)

آبان روز آبان ماه، آبان‌گان، جشن بزرگداشت آب و ایزدبانوی آناهیتا (آناهید) گرامی باد.

یک توضیح:
در تعیین سال‌گرد جشن‌های باستانی ایران همواره اختلافی وجود دارد که ناشی از اختلاف میان تقویم زرتشتی و تقویم کنونی کشور است. در تقویم زرتشتی تمامی ماه‌ها 30روزه بودند. با این حساب آبان‌روز آبان‌ماه در تقویم زرتشتی با دهم آبان‌ماه تقویم کنونی چند روزی تفاوت دارد که سبب شده تا برخی مناسبت‌های باستانی را هماهنگ با تقویم باستانی و برخی دیگر با تقویم کنونی جشن بگیرند.

من گمان می‌کنم که ایرانیان به اندازه کافی با پیشینه باستانی خود فاصله گرفته و بیگانه هستند. در چنین شرایطی چندان مناسب نیست که بر تغییر تقویم کشور نیز تاکید کرده و با این کار به سردرگمی هم‌وطنان بیافزاییم. بهتر است نام روزهای باستانی کشور را با تقویم کنونی تطبیق دهیم. با این پیش‌فرض، امروز، دهم آبان‌ماه در تقویم کنونی، آبان روز و مصادف با جشن آبان‌گان است.