۸/۱۰/۱۳۹۹

بحران رهبری در طبقه متوسط جدید


 

(این یادداشت کمی قدیمی است، اما انتشارش در وبلاگ فراموش شده بود)


یکی از مشکلات جریان دموکراتیک ایران را می‌توان ضعف در یافتن نمایندگان سیاسی متناسب قلمداد کرد. ضعفی که بجز در دو مقطع خاص، تقریبا برای نیم قرن است که آشکارا دموکراسی‌خواهی ایرانی را آزار می‌دهد.

 

جریان دموکراتیک محصول مطالبات «طبقه متوسط جدید» است با گرایش‌های شهری، تکنوکراتیک، صنعتی، تحصیل کرده، تجددگرا، سکولار و لیبرال‌منش. البته، در آستانه مشروطیت، به دلیل ضعف جامعه ایرانی در توسعه صنعتی و شهری، اقشاری بار مشروطه‌خواهی را به دوش کشیدند که تا حدودی خصلت «سرمایه‌داری تجاری» داشتند.

 

بعدها، به مدد توسعه اقتدارگرایانه رضاشاه، طبقه متوسط جدید توانست خصلت‌های شهری و صنعتی خود را فربه‌تر کند و در دهه‌های ۲۰ و ۳۰، از پشتوانه قابل توجه کارگران صنعتی و کارمندان اداری هم برخوردار شود. ترکیب قدرتمند حمایت بدنه با رهبری متناسب این طبقه در جریان تشکیل جبهه ملی، دیگر طبقات اجتماعی را نیز وادار به نوعی ائتلاف ساخت. بدین ترتیب، گرایش‌های سنتی، خرده بازاریان، روحانیت و برخی اقشار دهقانی نیز برای مدتی به رهبری طبقه متوسط جدید تن دادند، هرچند که خیلی زود دریافتند که در برابر گرایش‌های دموکراتیک و لیبرال مسلک این طبقه بهتر است با استبداد حکومتی متحد شوند!

 

در سال‌های بعد از کودتا، شاید علی امینی و شاپور بختیار می‌توانستند نمایندگی اقشار مدرن را به دست بگیرند اما رهبری هیچ کدام با اقبالی مواجه نشد. در دهه چهل، طبقه متوسط به نوعی در یک قهر سیاسی باقی ماند و در دهه پنجاه هم که وارد بازی شد، به جای حمایت از شاپور بختیار، ترجیح دادند به ائتلاف فراگیر انقلابی بپیوندند. ائتلافی که این بار و بر خلاف جبهه ملی، رهبری‌اش را نماینده‌ای از دل روحانیت ایدئولوژیک به دست داشت و نتیجه هم پیشاپیش مشخص بود. سنت‌گرایان، این بار هم رقبای دموکرات را حذف کردند. ابتدا، در جریان افزودن اصل ولایت فقیه به قانون اساسی و سپس در پاکسازی‌های سیاسی، از دولت موقت گرفته تا دولت بنی‌صدر.

 

در سال‌های پس از انقلاب، طبقه متوسط جدید از هر نظر توسعه یافت. کارگران صنعتی و کارمندان اداری در پیوند با شهرنشینی افزایش یافتند و گسترش آموزش و تحصیلات نیز به نفوذ هرچه بیشتر لیبرالیسم فرهنگی در جامعه انجامید تا بار دیگر نوبت به تلاش برای مشارکت سیاسی و مدنی برسد.

 

دو ائتلاف بعدی بین طبقه متوسط جدید، با جناح موسوم به «چپ سنتی» صورت گرفت. جناحی که در آستانه حذف از جریان حاکم قرار داشت و در نتیجه به برخی مطالبات دموکراتیک، از جمله قانون‌گرایی و توسعه مشارکت سیاسی گرایش پیدا کرده بود.  ائتلاف، نخست در سال ۷۶ با جنبش اصلاحات شکل گرفت و در سال ۸۸ با جنبش سبز تکرار شد. هرچند در هر دوی این ائتلاف‌ها رهبری سیاسی همچنان خاستگاهی متمایل به جریان سنتی داشت، اما میان رهبری ۷۶ با ۸۸ تفاوت مهمی هم وجود داشت.

 

بر خلاف خاتمی که هرگز حاضر نشد از چهارچوب گفتمان اسلام‌گرایی حکومتی خارج شود، میرحسین، آمادگی خود برای بدل شدن به نماینده جریان دموکراتیک را نشان داد. البته نه در جریان سال ۸۸ که شعار «اجرای بدون تنازل قانون»‌اش همچنان تایید ضمنی حاکمیت سنت‌گرایان ایدئولوژیک بود؛ بلکه طی یک دهه بعد که نشان داد بر خلاف اصلاح‌طلبان، قصد ندارد در شکاف میان مطالبات لیبرال دموکراتیک طبقه متوسط جدید با حاکمیت سنتی/ایدئولوژیک، جانب دومی را بگیرد.

 

به باور من، حداقل دو نشانه آشکار وجود دارد که نشان می‌دهد انتخاب موسوی در نهایت چیزی متفاوت از گردش به عقب اصلاح‌طلبان حکومتی بوده است. نخست، مخالفت صریح و آشکارش با سوداگری «هلال شیعی» و نظامی‌گری منطقه‌ای بود که در تقابل با رویکرد «من هم سپاهی هستم» اصلاح‌طلبان قرار داشت. دوم، بیانیه صریح آبان‌ماه ۹۸ بود که مشخصا از یک تحول بزرگ خبر می‌داد.

 

در هر حال، طبقه متوسط جدید، دست‌کم چهار دهه است نتوانسته نماینده‌‌ای سیاسی پیدا کند که با تمامی وجوه لیبرالیسم سیاسی و فرهنگی‌اش هم‌خوانی داشته باشد. وجوهی که اتفاقا در سال‌های اخیر و با گسترش اهمیت «سبک زندگی» برای اقشار این طبقه اهمیت دوچندانی پیدا کرده‌اند. همین ناتوانی در یافتن نماینده مناسب، برخی را به انتخاب گزینه‌هایی نامربوط همچون شاهزاده پهلوی کشانده است که از نظر خاستگاه و تبار، هیچ نسبتی با جریان دموکراتیک ندارد. به نظر می‌رسد، بجز میرحسین موسوی، تا این لحظه هیچ نماینده قابل ذکری نمی‌توان برای رهبری سیاسی طبقه متوسط جدید متصور بود. البته، همه چیز بستگی به رویکرد نهایی میرحسین دارد. حضور فعال در جنبش سبز نشان داد که طبقه متوسط جدید از هر نظر آمادگی پذیرش رهبری موسوی را دارد، مشروط بر اینکه در انتخاب نهایی، گرایش تجددگرای او، بر برخی سوابق سنت‌گرایش غلبه کند.

۸/۰۹/۱۳۹۹

چرا طبقه متوسط جدید نماینده سیاسی خود را ندارد؟


 

پیشتر در باب «بحران رهبری در طبقه متوسط جدید» نوشته بودم؛ اما مساله رهبری، با مساله نمایندگی سیاسی تفاوت دارد. رهبران بزرگ گاهی بیش از آنکه به شرایط اجتماعی وابسته باشند، محصول نبوغ و اراده شخصی هستند؛ اما بحث «نمایندگی سیاسی» یکسره مساله‌ای اجتماعی است. یعنی مجموعه‌ای از احزاب، گروه‌ها، اصناف و نهادهای اجتماعی که روی هم رفته بتوانند مطالبات یک قشر یا طبقه اجتماعی را نمایندگی کنند. نمایندگانی که به باورم، طبقه متوسط جدید ایران از آن کاملا محروم است.

 

شکل‌گیری طبقه متوسط جدید ایرانی، از دوره رضاشاه آغاز شد و در دوره پهلوی دوم اوج گرفت. توسعه بوروکراسی اداری و سپس رشد صنعتی کشور در این دوران طبقه‌ای را پدید آورد که هرچند وامدار توسعه حکومتی بود، اما به رژیم حاکم وفادار باقی نماند. پادشاهان پهلوی با دست خود طبقه‌ای را ایجاد کردند که قصد نداشتند اجازه مشارکت سیاسی را به آن بدهند. وضعیتی که آبراهامیان از آن با عنوان «توسعه نامتوازن» یاد می‌کند و سبب شد تا در نهایت طبقه متوسط نیز به جرگه انقلابیون بپیوندد.

 

رژیم برآمده از دل انقلاب اما، اشتباه پهلوی را تکرار نکرد. حاکمان جدید، انسداد سیاسی را همراه با یک پروژه بزرگ «مهندسی اجتماعی» پیش بردند. پروژه‌ای برای تغییر لایه‌بندی‌های اجتماعی که «انقلاب فرهنگی» فقط نخستین گام آن بود. با پاکسازی گسترده دانشگاه‌ها، طبقه متوسط جدید از اصلی‌ترین نهاد اجتماعی خود محروم شد. از آن به بعد، طی چهار دهه حکومت تلاش کرد تا با تزریق انواع رانت‌ها، سهمیه‌بندی‌ها، بورسیه‌ها، نهادسازی‌های مشابه و البته حذف و گزینش و ستاره‌دار کردن، مخالفان خود را در یک فشار مداوم اجتماعی و اقتصادی قرار دهد.

 

همین فرآیند، در دیگر محیط‌های اجتماعی، اقتصادی و اداری کشور نیز دنبال شد. نهادهای وحشتناکی چون «اداره گزینش» و «حراست» بازوهای اصلی این جراحی بزرگ بودند تا حتی منابع مالی غیرخودی‌ها را قطع کنند. سیاست تحمیل حجاب هم، حذف کامل نمادهای زیستی طبقه مدرن از عرصه اجتماعی را هدف قرار داده بود. در کنار این «تضعیف سیستماتیک»، به صورت موازی بخش‌های سرسپرده و وابسته‌ای از اقشار سنتی، خرده دهقانی و حاشیه‌ای فرصت یافتند تا با اعلام وفاداری به جریان حاکم، از پله‌های ترقی بالا بروند و حتی با کرسی‌های رانتی دانشگاهی برای خود وجهه و ویترین موجهی فراهم کنند.

 

نظام اسلامی، هرآنچه حقوق بدیهی شهروندان یک کشور بود را صرفا به شکل رانت میان دایره‌ای از «خودی‌ها» توزیع کرد تا از وفاداری نیروهایش اطمینان حاصل کند. البته نسل‌های دوم و سوم نیروهای خودی، (معروف به «ژن خوب») متناسب با موقعیت‌های برآمده از دل رانت‌های اقتصادی و اجتماعی، تغییراتی در سبک زندگی را پذیرفتند و جلوه ظاهری‌شان تغییر کرد، اما در نهایت وابستگی و وفاداری به خاستگاه سنتی و قدرت‌ساخته خود را از دست ندادند.

 

جریان شناخته شده «اصلاح‌طلب»، دقیقا نماینده و بروز سیاسی همین اقشار اجتماعی بودند که سعی کردند خود را نماینده تمامی طبقه متوسط جلوه دهند، در حالی که آشکارا گرایش سنتی داشتند و برای نیمه مدرن طبقه متوسط، در بهترین حالت، صرفا گزینه‌ای «بد» از میان «بدتر»های حکومتی به شمار می‌آمدند.

 

نیمه مدرن طبقه متوسط، هرچند از پروژه مهندسی اجتماعی به شدت آسیب دید، ولی به کلی نابود نشد و با فضای اندکی که برای تنفس خود ایجاد کرد، توانست به مرور نیروی اجتماعی‌اش را بازسازی کند. آخرین سنگری که اقشار مدرن توانستند همچنان برای خود حفظ کنند، حوزه هنر و جامعه روشنفکری بود که به دلیل خصلت ذاتی خود تا حد زیادی از گزند مشابه‌سازی‌های حکومتی در امان ماندند. بدین ترتیب، نخبگان جامعه روشنفکری، فرهنگی و  هنری تا حدودی به تریبون اقشار مدرن بدل شدند و در غیاب نمایندگان سیاسی، بار انتقال مطالبات تجددگرایان را به دوش کشیدند. هرچند در نهایت و در بزنگاه‌هایی چون انتخابات، چاره‌ای نداشتند بجز پذیرش یک ائتلاف سیاسی با یکی از نیروهای حاضر، که غالبا همان اصلاح‌طلبان بودند. با این حال، این ائتلاف، در جریان کودتای ۸۸ به شدت آسیب دید و با سرکوب‌های خونین ۹۸ عملا متلاشی شد.

 

به باور من، در حال حاضر، فضای سیاسی کشور به حدی دو قطبی شده که هر جریانی به ناچار به منتهی‌الیه مواضع سیاسی خود رانده می‌شود. پس از حصر میرحسین موسوی، اصلاح‌طلبان در دوگانه خاستگاه سنتی و محافظه‌کارانه خود با خصلت‌های به ظاهر تحول‌خواهانه، جانب اولی را گرفتند. بدین ترتیب، طبقه متوسط مدرن ایرانی، بیش از هر زمانی خلاء نمایندگی سیاسی خود را در فضای رسمی احساس می‌کند. فقط گذشت زمان نشان می‌دهد که آیا این طبقه، این بار حاضر می‌شود برای یک ائتلاف سیاسی به سراغ چهره‌های شاخص برانداز برود؟


۸/۰۸/۱۳۹۹

تداوم خشونت و منطق توجیه


 عباس عبدی، در یادداشتی با عنوان «قتل فجیع و منطق علیل»، به مساله اقدامات بنیادگرایان اسلامی در فرانسه پرداخته است و منطق دولت‌مردان این کشور را بدین‌گونه به چالش کشیده است: «آیا فرانسه قبول می‌کند که مثلا در مدرسه چینی‌ها که کودکان مسیحی حضور دارند، معلم‌های بودایی و چینی، تصاویر کاریکاتوری از مکرون یا عیسی مسیح یا پاپ به دانش‌آموزان ارایه و آموزش دهند؟».

 

آقای عبدی، احتمالا به صورت بدیهی در نظر داشته‌اند که فرانسوی‌ها تحمل نمی‌کنند که مثلا در مدارس چین جسارتی به ساحت مسیح یا پاپ شود. البته من نمی‌دانم که در مدارس کمونیستی چین در مورد ادیان الاهی چه آموزش‌هایی داده می‌شود؛ اما احتمالا آقای عبدی باید بدانند که در مدارس و دانشگاه‌های خودمان، مثلا در مورد آیین بهاییت و پیشوایان آن چه گفته می‌شود. البته از نگاه مسلمانان، تشبیه وضعیت خودشان با آنچه «فرقه ضاله بهاییت» می‌خوانند پذیرفتنی نیست! پس پیش از آنکه خون بنده نیز حلال شود باید تاکید کنم که من ابدا قصد چنین مقایسه‌ای ندارم. فقط به نظرم با یک منطق حداقلی می‌شود فهمید که برای ناظر بیرونی، این بازی ته ندارد. دنیا پر از ادیان و آیین‌های گوناگون است و هیچ کسی نمی‌تواند درخواست کند که فقط مقدسات خودش مورد استثنا قرار گیرند.

 

به هر حال، از آموزه‌های مدارس که بگذریم‌، من بسیار در شگفتم که آقای عبدی، چطور تا به حال انبوه کاریکاتورهای عیسی مسیح، موسی، پاپ و یا حتی خود خدا در مطبوعات و رسانه‌های غربی بر نخورده است؟ شاید اگر در یک گوشه این جهان می‌شد از دست خشم مقدس جهادگران عزیز احساس امنیت کرد، من در همین یادداشت با انتشار چند عکس و کاریکاتور برای نمونه از اطاله کلام جلوگیری می‌کردم. اما با توجه به سکونت در ام‌القرای جهان اسلام، به یک خاطره طنزگونه اکتفا می‌کنم.

 

پنج سال پیش که دوستان اسلام‌گرا، دفتر نشریه شارلی ابدو را به رگبار بستند و در یک سنت جهادی، ۱۲ خبرنگار کافر را به درک واصل کردند، گروهی از کارتونیست‌های جهان با هم قرار گذاشتند که همگی همان صور قبیحه را بازنشر کنند. (لعنت خدا بر ایشان!) در این میان، مسؤولان سریال انیمیشنی بسیار معروف «South park» دست به ابتکار جالبی زدند. این انیمیشن در قالب طنز، با زمین و آسمان شوخی‌های بسیار تندی می‌کند و از شخصیت‌های زنده گرفته تا اسطوره‌ها و افسانه‌های کهن هیچ کس از تیغ طنز تندش در امان نیست. ناگفته پیداست که موارد بسیار متعددی هم از تصاویر طنز‌آمیز از عیسی مسیح، حضرت موسی و حتی خود خداوند خلق کرده‌اند. (که لعنت بر این وقاحت‌شان!)

 

با این حال، وقتی قرار به بازنشر کاریکاتور پیامبر اسلام شد، اهالی این انیمیشن از چنین اقدامی سر باز زدند. به جای آن، یک قسمت جدید ساختند که موضوع‌ش همین بود و نشان می‌داد تمام شخصیت‌های داخل کارتون، از شنیدن این پیشنهاد به وحشت افتاده‌اند و فرار می‌کنند و خلاصه به شوخی و جدی از زیر بار دردسرهای احتمالی شانه خالی کردند.

 

شاید بد نباشد من هم در طرح استدلال خود یک پرسش مطرح کنم: «چرا در جهانی که این حجم انبوه از شوخی و هجو و حتی توهین به مقدسات مسیحیت وجود دارد، شاهد اعلام جهاد و انتحار مسیحیان افراطی نیستیم؟ و چرا در جهان آزاد با همه کس می‌شود شوخی کرد اما نوبت به پیامبر رحمت که می‌رسد بجز با چند سر بریده غائله ختم نمی‌شود؟»

 

به باور من، این مساله هیچ ارتباطی به عملکرد دولت کمونیستی در نیم یک قرن پیش ندارن. من فکر می‌کنم، در بین مسیحیان هم بی‌شک افراطیونی به مانند همتایان مسلمان‌شان وجود دارد. تفاوت در آنجاست که نخبگان جامعه غربی، همچون «جان لاک»، از چهار قرن پیش تا کنون با انتشار متونی مانند «نامه‌ای در باب تساهل» به هم‌کیشان خود نهیب زده‌اند که باید تعصب، جنگ و وزن‌کشی مذهبی را با تساهل و مدارا جایگزین کنیم. به مدد چنین نخبگانی، غرب توانست از وحشت تعصبات مذهبی قرون وسطی عبور کند.

 

در میان ما اما، تقسیم‌کار به شکل دیگری است. درست در همان زمان که یک گروه زحمت سر بریدن را می‌کشند تا سیاست «النصر بالرعب» زمین نماند، گروه نخبگان قلم به دست می‌گیرند و سعی می‌کنند گناه کار را به گردن زمین و زمان بیندازند و کل مساله را در سطح «چیزی که عوض دارد گله ندارد» تقلیل دهند.

 

۸/۰۵/۱۳۹۹

در باب «انسان»، آنگونه که نیاموختیم



 شخصیت «سید»، در آن اثر ماندگار «گوزن‌ها»، شاید یکی از مثال‌های نادر از حضور اقشار فرودست یا حاشیه‌ای جامعه بود، در جایگاهی نزدیک به قهرمان فیلم‌های ایرانی. در اینجا از سطح زندگی فقیرانه او صحبت نمی‌کنم. اتفاقا فیلم‌های بسیاری پیش و پس از انقلاب زاویه دوربین را به سمت فرودستان اقتصادی برده‌اند؛ اما نارسایی بخش بزرگی از این آثار از نگاه من، نوعی نگرش تمجیدآمیز یا حتی تقدس‌آفرینی برای این اقشار است. رویکردی که به ویژه در آثار تلویزیونی به شدت با آن مواجه هستیم و اقشار کم‌درآمد را در تصاویری اغراق شده از صفا، صمیمیت، درست‌کاری، خوش‌طینتی و نوع‌دوستی عرضه می‌کنند.

 

شخصیت «سید» اما، با آن بازی درخشان بهروز وثوقی، فقط گرفتار اعتیاد نیست. (فراموش نکنیم که این اعتیاد، در نظرگاه بخش بزرگی از جامعه ایرانی خودش یک جور گناه است) بلکه در فقر و فلاکت خود، کارش به بی‌غیرتی و حتی پوفیوزی هم رسیده است. (باز این توصیفات را در پارادایم خودش نگاه کنیم که «غیرت» قطعا مثبت و ستایش‌ شده است و بی‌غیرتی سید، در مواجهه با تعرض یک گردن کلفت به معشوقه‌اش اوج حقارت و پستی است) در واقع، کیمیایی، شخصیتی را به عنوان یکی از قهرمانان داستان‌اش انتخاب کرده، که با بسیاری از ویژگی‌های قهرمان مورد انتظار فیلم‌های ایرانی فاصله فراوان دارد.

 

البته برای منظور مورد نظر من، «گوزن‌ها» هنوز بهترین مثال نیست، چرا که در روایت نسبتا قهرمانانه جناب کیمیایی، سید، در نهایت یک گوهره ناب را در وجود خود حفظ کرده که باعث می‌شود در پایان دست به نوعی انتحار قهرمانانه بزند. به ویژه وقتی سایه سنگین حضور «قدرت»، در نقش یک چریک سیاسی را روی فیلم در نظر بگیریم باید گفت که روایت کیمیایی همچنان یک طرفه و قهرمانانه است. او هرچند توانسته دایره «آدم‌های خوب» را کمی گسترش دهد، اما باز نتوانسته از دوگانه «خوب و بد» فراتر برود، و قهرمان‌اش تنها بدین دلیل شایسته هم‌دلی است که بیش از آنکه گناه‌کار باشد، قربانی به نظر می‌رسد.

 

با معیار مورد نظر من، نقطه اوج سینمای ایران را شاید باید در فیلم «تنگنا» جست. جایی که «رضا خوش‌دست»، با بازی «سعید راد»، به کلی از تمامی آن ملاک‌های «آدم خوب» تهی شده است. او هیچ پیشینه قابل توجهی ندارد که مخاطب با آن احساس هم‌ذات‌پنداری کند. قمارباز و نسبتا لاابالی است. به جای کمک به خانواده بی‌سرپرست‌اش، بیشتر برای‌شان دردسر درست می‌کند. دروغگو و بدعهد است و دست‌کم دو زن را فریب داده و گرفتار کرده است. در جای خود حتی نسبتا بی‌رحم می‌شود. نه فقط در هنگام دعوا که دست به چاقو می‌برد و آدم می‌کشد، بلکه حتی در برخورد با زنانی که خود را به نوعی فدای او کرده‌اند.

 

شخصیتی که امیرنادری خلق کرده، هیچ یک از ویژگی‌های قهرمانانه مورد نظر در فیلم ایرانی را ندارد، و دقیقا به همین دلیل تکان‌دهنده است. مخاطب فیلم تنگنا، هیچ دلیلی برای نگرانی از بابت گرفتار شدن رضا خوش‌دست ندارد، بجز آنکه او در نهایت هنوز «انسان» است و هرقدر هم که گناه‌کار باشد، مستحق آن خشونت عریانی که کارگردان به زیبایی در صحنه گرفتار شدن‌اش به تصویر می‌کشد نیست. گویی ما با روایتی از داستایوفسکی طرف هستیم که تلنگر می‌زند: همه انسان‌ها گناه‌کار هستند، مهم آن است که رنج می‌کشند و دقیقا به دلیل همین رنجی که می‌کشند مستحق هم‌دلی و بخشایش‌اند.

 

شاید اگر سینمای ایران می‌توانست سال‌ها آثاری مانند «تنگنا» خلق کند، و یا ادبیات ما می‌توانست پیامی همچون فلسفه داستایوفسکی را در دل جامعه نهادینه سازد، دیگر هرگز پلیس کشور به خودش اجازه نمی‌داد متهمان اوباش‌گری را در خیابان‌های شهر بچرخاند و کتک بزند، و مورد حمایت کسانی قرار بگیرد که این خشونت عریان را با استناد به جرایم متهمان موجه جلوه دهند.

 

آنگاه شاید، هرگز کارمان به وضعیتی نمی‌رسید که برای سرپوش گذاشتن بر کراهت رفتار با دختر آبادانی، یا جنایت آشکار در حق «مهرداد سپهری»، به توجیهاتی از جنس اعتیاد و فحاشی این یکی، یا پرخاش‌جویی و تهاجم آن یکی متوسل شویم. شاید بیشتر و زودتر یاد می‌گرفتیم که انسان‌ها، نه به دلیل معصومیتی که قطعا «یافت می‌نشود»، بلکه صرفا به دلیل همان ذات انسانیت‌شان ارزشمند هستند، و در برابر انبوهی از درد و رنج که زیستن در این جهان به ما تحمیل می‌کند، همه ما، هرقدر گناه‌کار باشیم، همچنان مستحق بخشش و هم‌دلی هستیم.

۸/۰۴/۱۳۹۹

ظلم، جهل و برزخیان روی زمین*


 

 بالا گرفتن جدال بر سر مذاکره یا ادامه استراتژی «نه جنگ و نه صلح»، بار دیگر انبوهی از روایت‌های متکی بر «صلح حسنی» و «مقاومت حسینی» را بر فضای سیاسی کشور آوار کرد. بیشترین خلاقیت را در این میان نابغه‌ای از اهل سیاست به خرج داد که نهیب زد «تا کی قرار است در دهه‌های ابتدای رسالت متوقف بمانیم؟! وقت آن رسیده که کمی پیشتر آمده و به شیوه سنت امام رضا برسیم»! این سطح از رادیکالیسم در شکستن سنت، طبیعتاً با واکنش طنزگونه‌ای از جانب برخی مخاطبان مواجه شد که برای تمامی این حضرات، آرزوی «غیبت مهدی‌گون» می‌کردند. به راستی اما، چرا فضای اندیشه و گفتگوی سیاست‌مداران و سیاست‌ورزان ما اینقدر محدود، تکراری، سطح پایین و بدوی است؟

* *‌ *

 ماریو بارگاس یوسا، در کتاب «چرا ادبیات؟» تلاش می‌کند به پرسشی تکراری اما همچنان پر اهمیت بپردازد: چرا باید ادبیات (رمان) بخوانیم؟ او استدلال می‌کند که در جهان جدید، دانش و فن‌آوری نقش وحدت بخش خود را از دست داده‌اند. تخصص‌گرایی میان انسان‌ها مرز می‌کشد و مدام امکان گفتگوی آن‌ها را محدودتر می‌سازد. در چنین شرایطی تنها ادبیات است که می‌تواند فصل مشترک تجربیات انسانی به شمار آید.

 

یوسا می‌نویسد: «ادبیات به تک‌تک افراد با همه ویژگی‌های فردی‌شان امکان داده از تاریخ فراتر بروند. ما در مقام خوانندگان سروانتس، شکسپیر، دانته و تولستوی یکدیگر را در پهنه گسترده مکان و زمان درک می‌کنیم و خود را اعضای یک پیکر می‌یابیم، زیرا در آثار این نویسندگان چیزهایی می‌آموزیم که سایر آدمیان نیز آموخته‌اند و این همان وجه اشتراک ماست به‌ رغم طیف وسیعی از تفاوت‌ها که ما را از هم جدا می‌کند». (چرا ادبیات، یوسا: صفحه ۱۰)

* * *

زمانی استاد شجریان در توضیح چرایی عداوت رژیم مذهبی با موسیقی گفته بود: «جماعت روحانی و آخوند می‌خواهد همه توجهات را به خودش جلب کند. پس وقتی می‌بیند که موسیقی توجه مردم را به خود جلب کرده آن را حرام می‌کند». این تعبیر جالب استاد، به نظرم فراتر از موسیقی، می‌تواند در مورد تمامی اشکال هنر و به ویژه ادبیات به کار رود.

 

زبان مشترک و دیرینه ایرانیان، زبانی که نخبگان فرهنگ و هنر و اندیشه‌اش را به توده‌هایش پیوند می‌داد، برای ده‌ها قرن همواره زبان هنر و ادبیات بوده است. پشمینه‌پوشان تندخو اما، سطح ادب و گفتگوی جامعه را نیز، در قامت اندیشه کوتاه خود محدود کردند. بی‌خبران از موسیقی و تئاتر و سینما و رمان، وقتی از تکفیر کامل هنر ناامید شدند، آن را کالایی لوکس و تجمّلی در کف «روشنفکر غرب‌زده و برج‌عاج‌نشینِ بی‌خبر از مردم» جلوه دادند تا جای‌ش را با سنت روضه‌خوانی خود پر کنند.

 

من اما، همچون یوسا می‌اندیشم که می‌نویسد: «جامعه بدون ادبیات، یا جامعه‌ای که در آن ادبیات مثل مفسده‌ای شرم‌آور  به گوشه‌ و کنار زندگی اجتماعی و خصوصی آدمی رانده می‌شود و به کیشی انزواطلب بدل می‌گردد، جامعه‌ای است محکوم به توحش معنوی و حتی آزادی خود را به خطر می‌اندازد». (همان، صفحه ۸)

 

در چنین جامعه‌ای دیگر فرقی نمی‌کند که موضوع سخن تخصصی‌ترین مسائل سیاسی باشد یا شیوه پیش‌گیری از کووید۱۹، سر و کله روایات و احادیث و روضه‌خوانی همه جا پیدا می‌شود و پای‌اش را درون هر کفشی فرو می‌کند.

 

یوسا می‌نویسد: «دنیای بدون ادبیات، دنیایی است بی‌تمدن، بی‌بهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خام‌کار در شور و شر عشق؛ و این کابوسی که برای شما تصویر می‌کنم، مهم‌ترین خصلت‌ش، سازگاری و تن‌ دادن انسان به قدرت است». (همان صفحه ۲۳) و این توصیف، پیش‌بینی تمام عیاری است از وضعیت انسداد سیاسی و انقطاع اندیشه، در جامعه‌ای استبداد زده، که مدعیان سیاسی‌اش نه گوش موسیقی دارند و نه چشم نقاشی و نه ذوق تئاتر. علیل از هرگونه استدلالِ سره، الکن از بیانی شفاف و ساده، اما پرمدعا و با تبختر، ترس‌خوردگی و بی‌شهامتی خود را در پس دون‌پایه‌ترین ادبیات فقهی پنهان می‌کنند و در نهایت سطح اندیشه و تفکر جامعه‌ای را در سطح جهل تیره و فلاکت‌بار خود سخیف می‌سازند.

 

شاملو، جایی در ذکر پشیمانی از شور انقلابی گذشته خود گفته بود: «ما ظلم را با جهل جایگزین کردیم». معنای عمیق این «جهل» را اگر کسی از دستگاه فکری و نظری شاملو در نیافته باشد، با یک نگاه به سطح ادبیات و استدلال فضای سیاسی کشور به خوبی می‌تواند دریابد. آنگاه روشن‌تر می‌شود که سرنوشت ملتی که در رویای رهایی از «ظلم» به ورطه هولناک «جهل» سقوط می‌کند، تنها مصداق همان «برزخیان روی زمین» خواهد بود.

 

پی‌نوشت:

تیتر برگرفته از کتابی نوشته «محمد قائد»


۷/۲۷/۱۳۹۹

چه کسی کودتا کرد؟


 

محمود احمدی‌نژاد، به تازگی بار دیگر به سراغ وقایع سال ۸۸ رفته و هرآنچه دل تنگ‌ش خواسته به صورت یک جانبه مطرح کرده است. به روایت احمدی‌نژاد، آن سال ابر و باد و مه و خورشید و فلک، دست به دست هم داده بودند تا علیه ایشان توطئه و «کودتا» کنند. معلوم هم نیست که وقتی نیروهای امنیتی دسیسه چیده‌اند، مردم هم اعتراض کرده‌اند و یک عده اراذل و اوباش هم بسیج شده‌اند، دقیقا چه کسی جناب احمدی‌نژاد را بر اریکه قدرت حفظ کرده است؟ بحث من اما اینجا همان نکته جالب «کودتا» است!

 

احمدی‌نژاد تنها کسی نیست که چنین ادعایی را در این سال‌ها مطرح کرده، بسیاری از حامیان حکومت نیز بارها تلاش کرده‌اند تا جنبش سبز را یک «کودتای شکست خورده علیه نظام» معرفی کنند. آکادمیک‌ترین وجه استدلال این گروه آن بود که «دولت و حکومت مستقر نمی‌تواند علیه خودش کودتا کند». استدلالی که نه تنها اتفاقا اوج ناآشنایی با تاریخ و حتی تعریف کودتا را به نمایش می‌گذاشت، بلکه دست بر قضا شباهت کمدی‌واری به منکران یکی دیگر از معروف‌ترین کودتاهای تاریخ دارد: حامیان کودتای ۲۸ مرداد!

 

مدت‌هاست که در هر سالگرد ۲۸ مرداد، برخی رسانه‌ها، گروهی موافق و مخالف را مقابل هم قرار می‌دهند تا بررسی کنند آیا محمدرضاشاه از نظر قانونی حق عزل مصدق را داشت یا نه؟ بدین ترتیب آنانکه برای شاه چنین حق قانونی قائل می‌شوند، به زعم خود «کشف می‌کنند» که پس آنچه در ۲۸ مرداد رخ داد اصلا کودتا نبود. این عارضه گسترده در میان بسیاری از نخبگان به ظاهر متخصص کشور نیز شیوع دارد و فقط نشان می‌دهد حتی رسانه‌ها و برخی نخبگان ما نیز حاضر نیستند اندکی به آنچه در موردش اظهار نظر می‌کنند بیندیشند و وقتی بر وجوه حقوقی ماجرا متمرکز می‌شوند دیگر اصل موضوع را فراموش می‌کنند.

 

واقعیت این است کودتا، اساسا یک ترم (اصطلاح/مفهوم) حقوقی نیست که با جدال بر سر ابهامات قانونی بتوان در مورد آن نتیجه‌گیری کرد. هیچ جریانی در سیاست اهداف خود را بدون یک دلیل‌تراشی به ظاهر موجه پیش نمی‌برد. حتی در جریان کودتای پینوشه نیز ارتشیان شیلی رییس جمهور را به نقض قانون اساسی متهم می‌کردند تا به کودتای‌شان رنگ و بوی قانونی بزنند. کودتا اما، اساسا یک ترم «سیاسی» است و تنها با نگاه به تصویر کلانی از اتفاقات، به ویژه فرجام کار قابل تشخیص است. در این راه چند شاه‌کلید هم برای حل مساله وجود دارد:

 

نخست آنکه کودتا قطعا باید از داخل ساختار حکومت، انجام شود، وگرنه سرنگونی دولت از جانب نیروهای بیرون مصداق براندازی یا انقلاب است.

 

دوم اینکه کودتا حتما باید متکی به نیروهای نظامی رسمی کشور باشد. اگر حکومتی با نیروهای نظامی غیررسمی خودش سرنگون شود، یا حمله خارجی رخ داده است یا «انقلاب مسلحانه»؛ نظیر آنچه در کوبا و شوروی رخ داد.

 

سومین و شاید مهم‌ترین شاخص برای تشخیص کودتا، رویکرد نهایی آن است. کودتا، بی‌تردید باید اقدامی علیه «وجوه دموکراتیک» حکومت باشد. اگر یک نیروی اجتماعی، برای پررنگ کردن وجوه دموکراتیک و مردمی نظام دست به تحولی کلان در ساختار نیروهای سیاسی بزند، حرکتی «انقلابی» انجام داده، اما اگر نیرویی سیاسی، با اتکا به قدرت نظامی رسمی، وضعیت را به سمت و سوی انسداد و فضای سرکوب و خفقان سیاسی سوق بدهد با «کودتا» مواجه هستیم.

 

بدین ترتیب، کودتا رفتاری است از جانب جریانات اقتدارگرای حکومت، و گاه مستقیما از جانب شخص دیکتاتور و نیروهای محافظه‌کار حامی او که «غالبا» برای «حفظ وضع موجود» رقم می‌خورد. یعنی واکنش قهرآمیز جریانات محافظه‌کار در برابر نیروهای رادیکالی که می‌خواهند از درون ساختار قدرت تحولاتی اساسی ایجاد کنند. نظیر مشروطه‌خواهان عصر محمدعلی شاه، یا مصدق در عصر پهلوی، پینوشه در شیلی و البته میرحسین موسوی در سال ۸۸.

 

خلاصه اینکه بی‌شک من نیز با جناب احمدی‌نژاد موافق هستم که در سال ۸۸ ما با یک کودتای تمام عیار مواجه بودیم. سیدمحمد خاتمی زمانی آن واقعه را «کودتای مخملی» نامید اما سرکوب‌های خونین بعدی نشان داد اتفاقا کودتای بسیار خونینی هم بود. اما برای آنکه به درستی تشخیص دهیم چه کسانی علیه اندک وجوه باقی مانده از جمهوریت نظام دست به کودتا زدند، کافی است مرور کنیم: نیروهای نظامی، شبه‌نظامیان و نهادهای امنیتی این کشور در کنترل و انحصار کدام جریان بودند و از چه کسی حمایت می‌کردند؟ چه کسانی را به گلوله بستند و یا بدون رعایت ترتیبات قانونی به حبس و حصر کشاندند.

۷/۲۰/۱۳۹۹

فرجام «آل این» یک طرفه روی باخت ترامپ!


 

 در بازی پوکر، اصطلاح معروفی وجود دارد با عنوان انگلیسی «All In». یعنی یکی از بازیکنان، تمامی دارایی خود را روی یک دست بازی شرط می‌بندد و طبیعتاً اگر ببازد فرصت ادامه و جبران نخواهد داشت؛ البته اگر هم ببرد یک سود بزرگ کسب خواهد کرد. به نظر من، دستگاه دیپلماسی کشور ما، یکی دو سالی می‌شود که بر روی باخت ترامپ در انتخابات آمریکا یک «All In» انجام داده، البته از نوع یک طرفه‌اش!

 

پیش از بحث اصلی، می‌توانیم کمی به عقب‌تر برگردیم. زمانی که حکومت، در مواجهه با پیشنهاد ترامپ برای تکمیل برجام اولین قمار خود را انجام داد و به فرصت ۶ ماهه مذاکرات «نه» گفت تا اینکه ترامپ از برجام خارج شد. ما دقیقا نمی‌دانیم حکومت با چه محاسبه‌ای تن به ریسک خروج ترامپ از برجام داد؟ اما احتمالا از دو حالت خارج نیست:

 

یا تصمیم گیران اصلی حرف های جواد ظریف را جدی گرفته بودند که با قاطعیت می‌گفت ترامپ نمی‌تواند از برجام خارج شود. یا اینکه احتمال خروج ترامپ از برجام را می‌دادند، اما تخمین نادرستی از خسارت‌های پس از آن داشت. به هر حال امروز قضاوت ساده است. هم جدی قلمداد کردن جناب ظریف غلط بود و هم شوخی قلمداد کردن تهدیدهای ترامپ. حاکمیت دست اول قمار دیپلماتیک را بدجوری به ترامپ باخت.

 

قمار دومی اما بسیار مهم‌تر شد. ترامپ به محض خروج از برجام و اعمال تحریم‌های جدید دوباره پیشنهاد مذاکره داد و توپ را به زمین جمهوری اسلامی انداخت. تا این لحظه هم می‌دانیم که پاسخ حکومت رد مذاکره، دست کم تا پیش از انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا بوده است. حالا می‌توانیم سناریوهای پیش رو را بررسی کنیم:

 

سناریوی «خوش‌بینانه» این است که ترامپ انتخابات را ببازد. در این حالت حکومت ما با تبلیغات فراوان مدعی می‌شود که «مقاومت حداکثری» ما بر «فشار حداکثری» ترامپ پیروز شد و حالا با سری افراشته به میز مذاکرات برجام باز خواهیم گشت. البته بسیار ساده‌اندیشانه است که گمان کنیم دموکرات‌ها حاضر می‌شوند با همان شرایط پیشین به برجام برگردند. احتمالا امتیازات جدیدی از ایران طلب می‌کنند که ای بسا اگر در همین چهارسال به ترامپ داده بودیم کار اصلا به اینجا نمی‌رسید. «یک طرفه بودن» این قمار همین‌جا آشکار می‌شود: یعنی متوجه می‌شویم که حتی در سناریوی خوش‌بینانه هم حکومت از این «آل این» خود پیروزی بزرگی کسب نخواهد کرد، مگر در بخش تبلیغات داخلی.

 

سناریوی دوم اما چیزی بدتر از «بدبینانه» است. اگر ترامپ انتخابات را ببرد، حکومت ما به وضعیت یک «بازنده مطلق» سقوط خواهد کرد. بازنده مطلق کسی است که در جریان یک مذاکره، کوچکترین برگی در دست ندارد و عملا باید به هر پیشنهادی از جانب طرف مقابل تن بدهد. اینجا دیگر ترامپ ضرب شست خودش را حسابی نشان داده و مقاومت ایران را در هم شکسته است. ضمن اینکه دیگر هیچ نیازی هم به توافق با ایران و استفاده تبلیغاتی از آن ندارد. فرجام چنین مذاکره‌ای را حتی نمی‌شود حدس زد.

 

در امثال حکم ما مصرع معروفی وجود دارد که قماربازهای بازنده زیاد از آن استفاده می‌کنند: «خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش». در مورد سناریوهای پیش روی حکومت ما اما، خواندن این شعر چندان دردی را درمان نخواهد کرد. جهان سیاست بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست که شما بازنده از سر زمین بلند شوی و قدم زنان به راه خودت بروی. اگر حکومتی روی دست بازنده «آل این» کند معلوم نیست چه چیزی در انتظارش خواهد بود.

 

قطعا می‌شد از این قمار جنون‌آمیز صرف نظر کرد و مدت‌ها پیش با خود ترامپ وارد مذاکره شد و امیدوار بود که او هم برای گرفتن ژست تبلیغاتی به توافق با حکومت ما نیاز داشته باشد؛ اما حالا که همه فرصت‌ها سوخته‌اند، واقعا پیش‌بینی‌اش دشوار است که در صورت پیروزی ترامپ نتیجه کار به کجا خواهد کشید. بی‌شک وضعیت به قدری بغرنج خواهد شد که گروهی هم به فکر بر هم زدن زمین بازی دیپلماسی بیفتند و این بار به جای هست و نیست حکومت، هست و نیست کل کشور را به قماری جنون‌آمیز و حتی انتحاری بگذارند و بخت خود را در زورآزمایی‌های غیردیپلماتیک بیازمایند. گزینه‌ای که باید گفت حتی اندیشیدن به آن لرزه بر تن انسان می‌اندازد.