۶/۰۸/۱۳۸۸

ابطحی زیاده روی می کند

از زمانی که مبارزات آزادی خواهانه در کشور شکل گرفت، حتی پیش از آنکه مبارزات به صورت چریکی درآید و قوانین و مقررات خاص چریک ها -نوشته و نانوشته- گسترش یابد، همواره یک اصل در میان مبارزان وجود داشت: «در صورت دستگیری تا حد امکان در برابر شکنجه ها مقاومت کنید، اگر شکنجه ها از حد توان خارج شد اطلاعات سوخته تحویل دهید، اگر باز هم شکنجه ها ادامه پیدا کرد برای نجات جان، خود را تخریب کنید». «خود تخریبی» و یا آن چیزی که این روزها در قالب اعتراف های ساختگی شاهد آن هستیم یکی از آخرین امتیازاتی است که مبارزان به شکنجه گران خود می دهند. از این مرحله به بعد کار به «آدم فروشی» و یا «تخریب دیگران» می رسد که این مورد تقریبا خط قرمز تمامی مبارزان است.

بازداشت شدگان جنبش سبز (و یا به تعبیر زیبایی که این روزها دیده ام: اسرای جنبش سبز) یکی یکی به دادگاه فرمایشی احضار شده و دست به اعترافات ساختگی می زنند. اعترافات افراد بنابر مقاومت آنان متفاوت است. از عبدالله رمضان زاده ای که همچنان تاکید می کند با دولت دهم نیز به مانند دولت نهم مخالفت خواهد کرد و سعید حجاریانی که تنها اعتراف می کند «تحلیل درستی از جامعه نداشته» گرفته، تا محمد علی ابطحی و محمد عطریانفر که در تایید سخنان دادستان جنبش سبز را یک «کودتای مخملی» و برنامه ریزی شده می خوانند. تا اینجا و دست کم برای یک جلسه شاید بتوان شرایط اعتراف کنندگان را درک کرد، اما در مورد آقای ابطحی کار دارد به جاهای باریک می رسد.

از پست های وبلاگ جناب ابطحی چنین بر می آید که گویا ایشان قصد ندارد روند همکاری های خود با بازجویان را پایان دهد. متاسفانه این روند همکاری نیز از محدوده اطلاعات سوخته و یا تخریب خود عبور کرده و دامان کل جریان اصلاحات را گرفته است. آقای ابطحی گاه در پست های خود از زبان دیگر زندانیان نیز اعتراف می کند (تخریب دیگران) و گاه حرکتی با پشتوانه میلیونی مردم را مورد حمله قرار داده و منحرف می خواند. از دیدگاه من ادامه چنین روندی به هیچ وجه و در هیچ شرایطی پذیرفته شده نیست؛ آقای ابطحی با این روند دیگر هیچ جای بازگشت و بخششی برای خود باقی نمی گذارد.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۰۶/۱۳۸۸

حقارتت را دیدم و خندیدم مزدور!

امشب به صورت اتفاقی بخش های پایانی جلسه تعدادی از دانشجویان با رهبر را از تلویزیون دیدم. اولین نکته ای که حالم را به هم می زد این بود که یک نفر با عنوان «عضو جنبش عدالتخواهی» پشت تریبون رفته بود و دم از ذات و خواسته های جنبش دانشجویی می زد. این جنبش مضحکه «عدالتخواهی» آنچنان بی ریشه و من در آوردی بود که بساطش ظرف همان یکی دو سال اول در دانشگاه ها جمع شد و برای مثال تعداد اعضایش در دانشگاه شریف هیچ گاه از سه نفر(!) تجاوز نکرد. جالب اینجا است که حتی مسوولین پخش این برنامه هم جنبش «عدالتخواه» را به اشتباه «عدالتگاه» نوشته بودند که نشان از شهرت و آوازه کسانی می دهد که به نمایندگی از «جنبش دانشجویی» به پابوس مولایشان رفته بودند.

اما نکته دیگر این بود که آخرین دانشجویی را که صحبت کرد شناختم. یکی از دانشجویان دانشگاه شریف بود، اما بیشتر از این حرف ها می شناختمش. حکایت مفصلش را اعضای انجمن شریف می دانند و نیازی هم به تشریح نیست؛ فقط در تمام طول مدتی که به چشم می دیدم به درگاه ارباب رسیده و دم تکان می دهد و زوزه خفیفی می کشد تا تکه استخوانی نصیبش شود، به خودم دست مریزاد می گفتم! ناز شستم که کم اشکش را در نیاورم! ناز نفسم که کم رسوایش نکردم!

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

تحریمی های دیروز؛ تخریب کنندگان امروز هاشمی

نزدیک به یک هفته از سخنان هاشمی رفسنجانی در جلسه مجمع تشخیص مصلحت نظام گذشته است. بازتاب گسترده این سخنان در رسانه های داخلی و خارجی عمدتا نتیجه ای جز تخریب مجدد هاشمی در پی نداشت. از رسانه های حامی کودتا که انتظاری بیش از این نمی رفت؛ اما رسانه های خارجی و بسیاری از آنان که در داخل فعالیت می کنند و مدعی همراهی با جنبش سبز هستند نیز آنچنان این سخنان را مورد انتقاد قرار داده و نشان دهنده «تغییر موضع هاشمی از سوی مردم به زیر پرچم رهبری» خواندند که عملا نتایج سودبخش یکی دیگر از اقدامات هاشمی را از بین بردند. من اینجا هم به سخنان هاشمی خواهم پرداخت و هم به عملکرد منتقدانش.

پیش از هر اظهار نظری امیدوارم که تمامی خوانندگان به دقت سخنان هاشمی در جلسه مجمع را خوانده باشند و فارغ از تیترهای خبری و بریده سخنانی که در سایت های مختلف مورد تاکید قرار گرفته اند، خود قضاوت کنند که دقیقا کدام بخش سخنان هاشمی می تواند مصداقی برای «چرخش» وی، و یا آنچه «تغییر موضع آشکار» خوانده شده باشد. اولا که هاشمی در تمامی طول این سخنان وضعیت کشور را همچنان بحرانی می داند و اعتقاد دارد هنوز راه حل مناسبی برای خروج از این بحران اندیشیده نشده است. وی همچنان ابراز امیدواری می کند که پیشنهاداتش مورد توجه مسوولین قرار گیرد تا نظام با «تدبیر» از این بحران خارج شود. پبشنهادات هاشمی نیز همانانی بودند که در نماز جمعه مطرح ساخت و موجی از امیدواری را به اردوگاه جنبش سبز هدیه کرد. پس در این بخش هاشمی به هیچ وجه از مواضع خود عقب نشینی نکرده و همچنان برآن پافشاری می کند. (در این مورد به این خبر نیز می توانید مراجعه کنید)

اما از جنبه دیگر، هاشمی در این سخنان در دو بخش به رهبر اشاره می کند. در مورد اول وی «رعایت دستورات و رهنمودهای رهبری» را در کنار «لزوم قانون گرایی»، «برخورد با قانون شکنان از هر طرف» و «ایجاد فضای نقادی آزاد و استدلال و پاسخ گویی مناسب» را از ضروریت های شرایط کنونی جامعه می داند. آنان که با ادبیان رایج در فضای رسمی مسوولین کشور آشنا هستند هیچ مشکلی با این عبارات ندارند؛ اما آنان که تصور می کنند هاشمی باید در هر سخنرانی یا رهبر را بایکوت کند و یا به انتقاد از او بپردازد اصلا راه را اشتباه آمده اند. اولا نباید فراموش کرد این سخنان در جمع میلیونی هواداران جنبش سبز مطرح نشده، بلکه در حضور مجمعی که تمامی اعضایش از منصوبین رهبر هستند ایراد شده است. دوما، اصولا هاشمی رفسنجانی، امروز «هاشمی رفسنجانی» است به دلیل اینکه هیچ گاه اسیر چنین رفتارهای احساسی نشده، و با ادبیات خاص خود مسایل را مطرح می سازد. قدرت و نفوذ کم نظیر هاشمی که بخش عمده ای از آزادی خواهان نیز به آن امیدوار هستند، نه با پشتوانه نیروهای مسلح سپاهی و بسیجی، که اتفاقا به پشتوانه همین منش صبورانه و ادبیات «محافظه کارانه» به دست آمده است.

باز هم من گمان می کنم آنان که قادر به درک مزایای چنین منشی نیستند همان کسانی هستند که تا چند ماه و چند سال پیش، قادر به درک مزایای ایجاد شکاف در حاکمیت یک دست جمهوری اسلامی نبودند. دقیقا منظورم همان کسانی است که در یک دوره اصلاح طلبان را به صرف داشتن ادبیات مذهبی و یا حمایت از «راه امام» و چهارچوب قانون اساسی، روی دیگر اصولگرایان می دانستند و با استدلال «سگ زرد برادر شغال است» تلاش می کردند تا از اقبال عمومی به اصلاح طلبان جلوگیری کنند. تفکری که مبتنی بر دیدگاه «سیاه و سفید» به جهان است و «یا همه چیز» را می خواهد و «یا هیچ چیز»، طبیعی است که هاشمی را هم یا به عنوان یک «چریک» می پذیرد و یا به عنوان یک سیاست مدار محافظه کار اما واقع بین و عملگرا طرد می کند.

من حتی گمان می کنم که جدا از «تحریمی»های گذشته، بخش عمده ای از منتقدان امروز هاشمی را کسانی تشکیل می دهند که دیروز از منتقدان «میرحسین» بودند. همانانی که با هزار جار و جنجال، به این اتهام که میرحسین حاضر نیست رسما اعلام کند «من از فمنیست ها حمایت می کنم» (!) و یا حاضر نیست صراحتا خواستار تغییر قانون اساسی شود وی را از دایره اصلاح طلبان اخراج کرده، در حد یک پوپولیست مردم فریب (آنچه حقیقتا برازنده احمدی نژاد است) پایین می آوردند. چنین دیدگاهی تنها زمانی کسی را حامی و هوادار «تغییر» می داند که وی با بلندترین صدای ممکن این واژه را فریاد بزند؛ و الا حاضر نیستند به خود زحمت داده، عملکرد و تبعات سخنان یک فرد را بررسی کنند تا بفهمند به واقع چه کسی است که در راه رسیدن به این تغییرات موثرتر از دیگران عمل کرده است.

در نهایت اگر باز هم بخواهم به سخنان هاشمی بازگردم، وی در دومین بخشی که به رهبری اشاره می کند، بار دیگر زیرکانه از کیسه اعتبار رهبر می بخشد تا بر لزوم آزادی زندانیان تاکید کند. وی «پايبندي به رهنمودهاي رهبري معظم انقلاب در مورد بازداشت‌هاي حوادث اخير واحقاق حقوق افرادي كه حقشان ضايع شده، و برخورد با متخلفان را راهگشاي مسائل موجود دانست». اینچنین است که هاشمی همچنان سعی می کند که با پنبه سر حامیان کودتا را ببرد، اما عده ای از این سوی جبهه فریاد «رسوایش کنید» بر می آورند.

در نهایت، من گمان می کنم که پیروزی جنبش سبز تنها در گرو وظیفه شناسی و جایگاه شناسی هر یک از میلیون ها عضو آن است. میلیون ها تن از ما وظیفه داریم که از هر روش ممکن اعتراض خود را به دولت کودتا نشان دهیم و کودتاچیان را تحت فشار قرار دهیم. این روش ها از راه پیمایی های خیابانی گرفته تا دیگر نافرمانی های مدنی را شامل می شود، اما به تنهایی هیچ گاه ثمر بخش نخواهند بود. حتی اگر برای چند ماه پیاپی نیز میلیون ها تن در خیابان ها دست به راه پیمایی بزنند، باز هم جنبش تنها در شرایطی پیروز خواهد شد که شخص و یا اشخاصی در داخل حاکمیت، و یا دست کم در جایگاهی که قادر به چانه زنی با سران حاکمیت باشد قرار گیرند و از ابزار فشار مردمی استفاده کنند. برای چنین اشخاصی بستن شال سبز و فریاد «مرگ بر دیکتاتور» نه تنها ضروری نیست، بلکه مانند سم خطرناک است. پس به جای آنکه کنار گود بنشینیم و منتظر باقی بمانیم که هاشمی رفسنجانی و یا امثال وی یک تنه کودتاچیان را تار و مار کنند و یک کشور آزاد به ما تحویل دهند، بهتر است جایگاه خود را بدانیم: تا می توانیم فشارهای از پایی به دولت کودتا را افزایش دهیم و اگر هم نمی توانیم دست کم آب به آسیاب دشمن نریزیم.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۰۵/۱۳۸۸

برای عبدالله رمضان زاده

مردی که 70 روز انفرادی و شکنجه را تحمل کرد تا سرانجام فریاد بزند: «من معتقدم برنامه‌ها و روش‌‌هاي اجرايي دولت اشتباه بوده و بازهم اگر دولت دهم همان شيوه را ادامه دهد با آن مخالفت خواهم كرد».

برای محسن صفایی فراهانی

مدیری که 70 روز انفرادی و شکنجه تحمل کرد تا سرانجام اعتراض کند: «یک استحاله سیاسی و فرهنگی رخ داده، که اگر به آن توجه نکنیم شخصا با چنین شرایطی فعالیت سیاسی نخواهم کرد».

برای سعید حجاریان

استاد دوست داشتی و خاطره تلخ و شیرین روزهای اصلاحات؛ جانبازی که 70 روز فشار را تحمل کرد تا سرانجام یک تئوری جدید مطرح سازد: «نظام جمهوری اسلامی با مدل ماکس وبر همخوانی ندارد».

و برای مصطفی تاج زاده

زبان سرخی که 70 روز انفرادی و شکنجه را تحمل کرد تا این بار و در بی دادگاهی شرم آور، نه با کلام آتشین، که با سکوت خود از رسوایی رو سیاهان بگوید.

به احترام شما می ایستم، و از خلال اشک هایم برایتان درود می فرستم.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

استبداد نیم بند، نتیجه کودتای شکسته خورده

* نمایندگان مجلس تایید می کنند که حمله کنندگان به کوی دانشگاه از عوال خودسر بوده اند که فجایع کوی را با اطلاع و نظارت نیروی انتظامی رقم زده اند. (ماجرای کامل را از ویکی پدیا بخوانید)

* رییس پیشین مجلس کشور از پرونده تجاوز به زندانیان پرده بر می دارد و عضو فعلی مجمع تشخیص مصلحت نظام (مجید انصاری) این موضوع را تایید می کند.

* وقوع شکنجه در زندان کهریزک تایید شده و این بازداشتگاه به اجبار تعطیل می شود.

* نماینده مجلس تجاوز به زندانیان را محرز می خواند.

* یک نماینده مجلس خواستار محاکمه سعید مرتضوی می شود.

* بازپرس پرونده چند مقتول حوادث اخیر از بازداشت های غیر موجه، برخوردهای غیرشرعی و کشته شدن افراد بی گناه گلایه می کند.

اینها همه اخباری است که روزانه ده ها نمونه از آن در مجامع خبری منتشر می شوند و دیگر برای ما «روزمره» به حساب می آیند؛ اما من گمان می کنم اگر لحظه ای درنگ کنیم و از چشم یک ناظر بیرونی به انتشار چنین اخباری بنگریم تنها به یک نتیجه خواهیم رسید: «این کودتا شکست خورده است».

جمهوری اسلامی، در تاریخ 30 ساله خود هیچ گاه به یک نظام دموکراتیک بدل نشد؛ اما این لزوما به معنای وجود یک نظام استبدادی مطلق نبوده و نیست. از حوادث یک دهه اول انقلاب که بگذریم باید اعتراف کنیم که دست کم تا سال 82 کشور ما گام های امیدوار کننده ای را در جهت رسیدن به دموکراسی برداشت. گام هایی که کندی و کوتاهی آن، با واقعیت دشواری نهادینه شدن دموکراسی در یک سرزمین استبداد زده کاملا همخوانی داشت. در این دوره من به وجود یک دموکراسی نیم بند در کشور باور دارم.

در عین حال من گمان می کنم در سال 82 و با رد صلاحیت گسترده نیروهای اصلاح طلب، پروژه ضد اصلاحات و حرکت به سوی تشکیل یک نظام استبدادی کلید خورد؛ پروژه ای که 6 سال بعد و با انجام یک کودتای مخملی (به تعبیر سید محمد خاتمی) قصد داشت تا آخرین روزنه های دموکراسی را در کشور مسدود سازد و یک نظام استبدادی مطلق را حکم فرما کند. با این حال من باور دارم که شکست کودتای 22خرداد به وضوح کل پروژه را به شکست کشاند تا همان گونه که سال ها یک دموکراسی نیم بند بر کشور حکم فرما بود، این بار نظام وارد فاز یک استبداد نیم بند شود.

به گمان من برای باور کردن شکست کودتای 22 خرداد نیازی نیست بار دیگر راه پیمایی های میلیونی مردم علیه دولت کودتا را به یاد بیاوریم؛ من گمان می کنم نیازی نیست یادآوری کنیم که رهبران جنبش سبز همگی در صحت و سلامت به سر می برند و سران کودتا حتی جرات بازداشت و بازجویی از آنان را هم ندارند؛ من باور دارم که تنها کافی است در خیابان های شهر قدم بزنیم و به سخنان مردم کوچه و بازار گوش بسپریم تا خورد شدن پروژه کودتا و رسوایی کودتاگران را به چشم ببینیم.

به باور من اگر برای ترک برداشتن پوسته استبداد مطلق کودتای 28 مرداد دست کم به ده سال زمان نیاز بود، فرزند نامشروع کودتای 22 خرداد از همان ابتدا علیل به دنیا آمد و در حفاظی ترک برداشته عرضه شد، تا کجا این پوسته نااستوار متلاشی گردد.

پی نوشت:
یکی از دوستان در تعبیری زیبا از فضای شکست خورده کودتا می گفت: «احساس می کنم شعر زمستان اخوان ثالث در دوره ما هیچ مصداقی ندارد؛ اینجا اگر دست محبت سوی کس یازی با شوق و اشتیاق دستت را به گرمی می فشارند».


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۰۲/۱۳۸۸

آنها شهید نخواهند بود

26 تن از نیروهای گروه پژاک در درگیری با نیروهای سپاه پاسداران جان خود را از دست داده اند. این خبر چندان جدیدی نیست؛ درگیری های خونین پژاک با نیروهای سپاه سال ها است که ادامه دارد و گه گاه دو طرف تلفات سنگینی از خود بر جای می گذارند؛ اما نه هیچ کس به چریک های پژاک به چشم مبارزان آزادی خواه نگاه می کند و نه کسی کشته شدن نیروهای آنان به دست سپاه را سرکوب وحشیانه و خونین می خواند.

گمان می کنم سپاه پاسداران، با ایفای نقش اصلی در کودتای 22 خرداد به منفورترین نهاد کشور بدل شده باشد، با این حال در چنین شرایطی نیز کسی حاضر نیست در درگیری این نهاد منفور با چریک های پژاک، طرف پژاکی ها را بگیرد. من گمان می کنم این حقیقتی است که اگر سران این گروه مسلح چشم خود را بر روی آن بگشایند باید در مسیر حرکتی شان تغییرات کلی ایجاد کنند.

پیش از این نوشته بودم که جنبش سبز برای جلب اعتماد اقلیت های قومی و مذهبی باید از مبارزات آزادی خواهانه آنان و خواسته های بر حقشان حمایت کرده، و نسبت به سرکوب غیرقانونی آنها واکنش نشان دهد. با این حال نیروهای پژاک هم باید بدانند تا زمانی که خواسته های آنان، در میان اکثریت مردم ایران مشروعیت پیدا نکند، مبارزاتشان هیچ گاه مورد حمایت مردمی –حتی در مناطق کردنشین کشور- قرار نخواهد گرفت. اینجا کسی جان باختگان جدایی طلبان را شهید نمی خواند، حتی اگر با کودتاچیان در حال نبرد باشند.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

این دعوا به ما ربطی ندارد

نمی دانم چرا از خبر شوکه شدم؛ شندیم که محسنی اژه ای جایگزین دری نجف آبادی به عنوان دادستان کل کشور شده است. از شوک اولیه که خارج شدم تلاش کردم ببینم نسبت به این خبر چه حسی دارم؛ آیا خوشحال هستم؟ آیا نگران و متاسف شده ام؟ هرچه فکر کردم نفهمیدم باید این اتفاق را به فال نیک گرفت یا نه. از یک طرف به خاطر دارم که دری نجف آبادی در زمان پخش مناظره های تلویزیونی نسبت به تبعیض هایی که صدا و سیما به سود احمدی نژاد انجام می داد اعتراض کرده بود. از سوی دیگر محسنی اژه ای هم از مغضوبین احمدی نژاد است که در یک واکنش کاملا خشمگینانه از وزارت اطلاعات اخراج شد. در برابر این نکات، پرونده سیاه سال ها فعالیت این دو، و نقشی که دست کم از دیدگاه بسیاری در جنایات صورت گرفته در تاریخ نظام دارند بر هیچ کس پوشیده نیست.

در نهایت من تنها به یک نتیجه رسیدم که این بازی اصلا بازی ما نیست؛ این نبرد تنها دعوای داخلی کودتاچیان است که با جابجایی چند مهره، نمودی بیرونی هم پیدا کرده؛ توجه به چنین اتفاقاتی و صرف انرژی برای تحلیل آنها، تنها ما را از مسیر اصلی خود باز می دارد و به بیراهه می کشاند.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۶/۰۱/۱۳۸۸

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش​های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی​پایان شود بی​آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل​ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی​چون

چه دانم​های بسیار است لیکن من نمی​دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

۵/۳۰/۱۳۸۸

سیاه ترین پروژه های دولت کودتا در دست زنان

طی روزهای گذشته بحث های بسیاری پیرامون تصمیم احمدی نژاد برای معرفی سه زن در کابینه دولت کودتا صورت گرفته است. من در اینجا قصد ندارم نکات منفی و یا مثبت این تصمیم را بررسی کنم؛ از نگاه من نقاط قوت این اتفاق آنچنان نسبت به خطراتش برتری دارند که به هیچ وجه نمی توانم در اظهار خوشنودی از این تصمیم تردید کنم. هرچه باشد سنت 30 ساله دوری زنان از کابینه قرار است شکسته شود؛ این اتفاق توسط هر کس و با هر هدفی که صورت پذیرد در نهایت یک تاثیر بی بازگشت در جامعه بر جای خواهد گذاشت و آن هم شکستن تابوی نامیمون دوری زنان از کابینه است. اما امشب، و در جریان سخنان احمدی نژاد در تلویزیون به دو مسئله برخورد کردم که دست کم برای خودم ابهامات بسیاری را برطرف کرد.

رییس دولت کودتا، در توضیح علت انتخاب وزرای بهداشت و آموزش و پرورش خود به صورت ضمنی به لزوم تغییر در کتب درسی آموزش و پرورش، و همچنین لزوم جدا سازی پزشکان زن و مرد اشاره کرد. در مورد اول کاملا می توان تصور کرد که با افزودن تفکرات مصباحی و آنچه احمدی نژاد «علم دینی» می خواند چه بر سر نظام آموزشی و کودکان از همه جا بی خبر کشور خواهد آمد. در مورد دوم هم تا جایی که من پرس و جو کردم گویا خانم «وحید دستجردی» از بزرگترین حامیان جداسازی پزشکان زن و مرد است. بدین ترتیب احمدی نژاد تلاش خواهد کرد تا سیاه ترین پروژه های دولت کودتا را در پس ظاهر وزرای زن استتار کند.

هر دو خطر بسیار جدی، و خسارات ناشی از آن فاجعه بار خواهد بود؛ با این حال من تصور می کنم با پتانسیل موجود در جامعه، به سادگی می توان در برابر هر دو تغییر دست به مقاومت زد. این کار نیازمند همت پزشکان و معلمان، و البته حمایت توده مردم است.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۵/۲۹/۱۳۸۸

افسانه استقلال قوا

(برای آشنایی با روند این بحث به نوشته های بخش قانون بدانیم مراجعه کنید)

پیش از این نوشتم که برای ادامه بحث بر سر تغییرات قانون اساسی، نیازمند ترسیم یک نمای شماتیک از تغییرات ساختار اداره کشور، پس از اعمال تغییرات مجلس خبرگان قانون اساسی در پیش نویس هستیم. در این پست و به بهانه تغییر اصل 19 پیش نویس قانون اساسی (از اینجا دریافت کند) و جایگزینی آن با اصل 60 قانون اساسی فعلی به ترسیم این نمای شماتیک می پردازم.

همان طور که گفته شد، در اصل 16 پیش نویس، مسوولیت هماهنگی بین قوای سه گانه کشور بر عهده رییس جمهور گذاشته شده بود. بدین ترتیب، رییس جمهور در جایگاهی فراتر از رییس قوه مجریه قرار گرفته بود و در واقع نخست وزیر (یا همان رییس هیات وزیران) مسوولیت قوه مستقل مجریه را بر عهده داشت. اما پس از آنکه مجلس خبرگان، نظام جمهوری کشور را به نظام ولایت فقیه تغییر داد، عملا پست جدیدی به وجود آمد که معادلات را بر هم ریخت. رهبری بالاترین مقام کشور شد که بر اساس اصل 57 مسوولیت نظارت بر هر سه قوه را دریافت کرد. به این ترتیب رییس جمهور از جایگاهی فراتر از قوه مجریه سقوط کرد و عملا تنها به رییس هیات وزیران بدل شد. بسیاری دیگر از وظایف و اختیارات رییس جمهور نیز به مرور به رهبر واگذار شد (بعدا به این وظایف و مسوولیت ها خواهیم پرداخت) و در نهایت رییس جمهور در برابر رهبر همان نقشی را پیدا کرد که در پیش نویس برای نخست وزیر در برابر رییس جمهور تعریف شده بود.

شاید همین مسئله نیز سبب شد که عملا شبهات بسیاری در مورد تفکیک وظایف رییس جمهور و نخست وزیر ایجاد شود و در نهایت با حذف سمت نخست وزیری از قانون اساسی مشکل حل شود. در نهایت می توان مدعی شد با افزوده شدن ولایت فقیه به پیش نویس قانون اساسی، بجز تغییر نام رییس جمهور به رهبر، سه اتفاق عمده رخ داد:

1- اختیارات رییس جمهور افزایش چشم گیری یافت و مسوولیت هماهنگی میان قوای او، عملا تا حد دخالت و عزل و نصب گسترش پیدا کرد که این به معنی پایان استقلال قوا از یکدیگر بود.

2- انتخاب مستقیم رییس جمهور توسط مردم از بین رفت و محدودیت چهار و یا هشت سال برای شخص اول کشور به مدت نامحدود و حتی مادام العمر تغییر پیدا کرد.

3- گزینه های ریاست جمهوری در دایره تنگ بخشی از جامعه روحانیت محدود شد.

پی نوشت:

تعدادی از دوستان تلخی خاطره کودتا را تحمل کرده، 28 امرداد را تبریک گفته اند. با اعتراف به اینکه شگفت زده شده ام، از همه این عزیزان تشکر می کنم.

به دنبال پست راه دشوار اعتماد سازی، دوستی گلایه کرده بود که بنده از سرگذشت تلخ و ستم های روا شده در حق هم وطنان آذری زبان بی اطلاع هستم. ضمن اعتراف به ناآگاهی در مورد تاریخچه مناطق آذری نشین کشور، از تمام دوستانی که گمان می کنند در جریان این نوشته در حق برخی هم وطنان بی انصافی روی داده پوزش می خواهم. با این حال و ضمن دعوت این عزیزان به خواندن پست «مطالبات برحق قومیتی»، همچنان در انتظار توضیحات وعده داده شده در مورد مشکلات هم وطنان آذری هستم.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۵/۲۸/۱۳۸۸


امروز 28 امرداد ماه بود؛
چه آرزوهای بزرگی که به سادگی پرپر می شوند
چه رویاهای زیبایی که به سادگی به توهم بدل می شوند
یعنی هیچ که هیچ...

۵/۲۵/۱۳۸۸

راه دشوار اعتماد سازی

شنیده بودم که میرحسین موسوی در جریان یکی از دیدارهای پس از انتخابات خود، یافتن راه های گسترش جنبش سبز به سراسر ایران را یکی از دغدغه های اصلی خوانده بود. این دغدغه در واقع پرسشی است که بسیاری دیگر نیز -دست کم در مورد دو منطقه ترک نشین و کرد نشین- از خود می پرسند. در مورد مناطق آذری زبان و دلیل حمایت نکردن آنان از موسوی پاسخی نشنیده و نخوانده ام؛ اما گمان می کنم انتظار چنین حمایتی بیش از آنکه بر پایه منطق استوار باشد، بر احساسات و تصورات نادرست بناشده بود.

اینکه میلیون ها آذری زبان، به صرف ترک بودن موسوی بخواهند به خیابان ها ریخته و علیه نظام دست به تظاهرات بزنند به نظرم غیر منطقی می آید. نمی توان فراموش کرد که شهروندان آذری زبان ایران، در سال های پس از انقلاب، نسبت به دیگر قومیت های کشور از شرایط بسیار بهتر، و حتی منحصر به فردی برخوردار بودند. آذری زبان ها به دلیل شیعه بودن هیچ گاه تبعیض های مذهبی را تجربه نکردند و -شاید به دلیل ترک بودن ارشدترین رهبران کشور- هیچ گاه از مسوولیت ها و مدیریت های کلان محروم نشدند. وضعیت اقتصادی در استان های آذری زبان نیز در کنار تهران، اصفهان، مشهد و شیراز، با فاصله ای بسیار از دیگر مناطق کشور بهتر است و همه اینها سبب می شود تا دست کم اگر یک قومیت بخواهد از عملکرد جمهوری اسلامی اظهار رضایت کند، این قومیت را ترک های ایران تشکیل دهند*.

اما در مناطق کردنشین اوضاع کاملا متفاوت است. کردها دیرینه ترین سابقه مبارزه با جمهوری اسلامی را دارند. داغ درگیری های خونین اوایل انقلاب هیچ گاه از سینه کردها زدوده نشد؛ علاوه بر آن، محرومیت های روزافزون این قومیت از مسوولیت های مدیریتی و همچنین تبعیض های آشکار مذهبی نارضایتی های موجود در منطقه را همواره تازه نگه داشت و حتی بر شدت آن افزود. فقر و بیکاری شدید، که دست کم کردها اعتقاد دارند جمهوری اسلامی به عمد به آنان تحمیل کرده است نیز سبب شده تا کردستان، منطقه ای همواره ملتهب و آماده شورش باقی بماند.

با این حال کردها نیز حمایت چشم گیری از جنبش سبز به عمل نیاوردند. در تحلیل دلایل این موضوع موضع گیری های متفاوتی وجود دارد. عده ای به صورت افراطی به اصلاح طلبان و رهبران جنبش سبز حمله می کنند و حاضر نیستند میان موسوی و احمدی نژاد تفاوتی قایل شوند. من گمان می کنم این گروه (که مواضع آنها حتی ارزش نقد کردن هم ندارد) در اقلیت مطلق میان کردها قرار دارند.

گروه دیگر خواسته ها و مطالبات کردها را متفاوت از دیگر ایرانیان می دانند. این گروه نیز با جدا کردن مسیر حرکت جنبش سبز با جنبش مردم کردستان، مدعی هستند راهکار و سرنوشت مردم کردستان چیزی مستقل از مسیر جنبش ملی ایران است. این گروه که بر تحریم انتخابات نیز تاکید می کردند هنوز هم تلاش دارند تا برای کردها هویتی غیر از هویت ملی ایرانیان قایل شوند و به نوعی، دیگر مردم کشور را در ظلم هایی که جمهوری اسلامی در حق مردم کردستان روا داشته شریک می دانند. در این مورد من تنها می توانم امیدوار باشم که چنین تفکری نیز در میان کردها در اقلیت باشد.

اما قابل قبول ترین تحلیل از علل فعال نبودن کردها در جنبش سبز ایران را از «شهاب الدین» شیخی خواندم. تحلیلی که در کنار فشارها و محدودیت های شدید امنیتی در کردستان، بر سرخوردگی، دلسردی و نوعی بی اعتمادی کردها تاکید می کند. بی اعتمادی به اینکه سران جنبش سبز به واقع بخواهند نسبت به جنایاتی که در کردستان به وقوع می پیوندد نیز واکنشی قاطع و پیگیر –دست کم مشابه برخوردشان با قتل جوانان تهرانی- داشته باشند. این بی اعتمادی از دیدگاه من کاملا قابل درک و مستند است.

تنها با نگاهی گذرا به حجم برخورد دستگاه های قضایی و امنیتی با فعالان کرد متوجه خواهیم شد که میان هزینه هایی که این فعالان متحمل می شوند با بازتاب و واکنش های رسانه ای هیچ نسبت متوازنی وجود ندارد. حتی فعالان حقوق بشر نیز نسبت به اعدام یک قاتل در شهر تهران آنچنان واکنش نشان می دهند که برای صدور حکم اعدام یک معلم کرد –به دلایل کاملا سیاسی و اعتقادی- اعتراض نمی کنند. در چنین شرایطی به گمان من تنها راه بازسازی اعتماد از دست رفته کردها، تلاش برای اصلاح اشتباهات گذشته است. تلاش هایی که از رهبران اصلاح طلب گرفته تا فعالان جامعه مدنی همه در آن سهیم بوده و نقش داشته اند.

هفته گذشته حکم اعدام یک فعال کرد دیگر صادر شد اما حتی کوچکترین بازتابی در محافل خبری غیرکرد پیدا نکرد. امروز به خبر دیگری مبنی بر کشتار بی رحمانه کاسبکاران مرزنشین کرد برخورد کردم. امیدوارم از میان رهبران جنبش، چه موسوی و چه کروبی، دست کم یک نفر به چنین جنایاتی واکنش نشان داده، و تنها با صدور یک نامه چند خطی به تمامی کردها نشان دهد که جان آنان نیز به اندازه جان هموطنان ساکن تهران ارزشمند قلمداد می شود. این تنها می تواند یک آغاز، برای مسیر طولانی اعتماد سازی باشد.

پی نوشت:
* تنها گلایه به جای آذری زبان ها طی سال های اخیر، محدودیت در ترویج زبان «آذری» است که به خودی خود نمی تواند توده های مردم را برای یک اعتراض گسترده همراه سازد.
آمار کشتار کاسبکاران کرد در غرب کشور در طی 20 روز گذشته

۵/۲۴/۱۳۸۸

خط باریک تکرار تاریخ!

از بدو تشکیل تجمعات خارج از کشور در حمایت از جنبش سبز ایران، اتفاقاتی رخ داد که نه تنها بی سابقه نبود، بلکه کاملا قابل پیش بینی به نظر می رسید. اختلافات شدید و ریشه ای میان ایرانیان خارج از کشور –که به لطف فضای آزاد قابلیت بروز دارند- خیلی زود به تجمعات اعتراضی کشیده شد و از درگیری بر سر شعارها تا انتخاب پرچم، جبهه نبرد گسترده ای را شکل داد. هرچند انسجام و اتحاد ایرانیان در تبعید در حمایت از جنبش سبز بی نظیر و قابل تقدیر بوده است، با این حال به نظر می رسد بحث بر سر استفاده از پرچم شیر و خورشید نشان این روزها حسابی بالا گرفته است. گمان می کنم همه در جریان بحث های درگرفته میان اکبر گنجی و هواداران استفاده از پرچم شیر و خورشید نشان باشیم، پس من بدون مقدمه بیشتر، نظرخودم را در این مورد می نویسم.

1- سوءاستفاده جمهوری اسلامی، از حضور پرچم شیر و خورشید نشان بر هیچ کس پوشیده نیست؛ اما این مسئله که اکبرگنجی تاکید بسیاری بر روی آن دارد چه چیز را اثبات می کند؟ مگر جمهوری اسلامی از پوشش زنان شرکت کننده در این تجمعات سوء استفاده نمی کند؟ مگر تلویزیون جمهوری اسلامی حتی از حضور «گوگوش» در این تجمعات بهره برداری نکرد؟ آیا این رفتار نظام باید سبب ایجاد محدودیت در پوشش زنان و حضور چهره های شناخته شده شود؟ من چنین باوری ندارم.

2- سوء استفاده برخی گروه های مشکوک نیز از این تجمعات نباید برای آگاهان پوشیده باشد. گروه هایی که برخی از آنان بدون هیچ تردیدی با عوامل اطلاعاتی نظام در ارتباط هستند. (به هر حال وزارت اطلاعات در این همه سال بی کار ننشسته است) اما ما از باور به چنین موضوعی چه برداشتی باید داشته باشیم؟ آیا باید به کنکاش در اعماق نیات و مقاصد حاضرین در تجمعات بپردازیم؟ آیا باید برای حضور در تجمعات تیم های تایید صلاحیت تشکیل دهیم؟! آیا اساسا هدف چنین گروه هایی چیزی غیر از اختلاف افکنی است و ما با چنین اعمالی گرفتار دام گسترده شده از جانب عوامل اطلاعاتی نخواهیم افتاد؟

3- از میان چهره های فعال در خارج از کشور، در حال حاضر اکبرگنجی و محسن کدیور برای من بیش از دیگران قابل اطمینان هستند. با این حال این باور تنها شامل حسن نیت و استقلال این چهره ها می شود و نه تصمیمات و راه کارهای آنان. متاسفانه در یکی از سخنرانی های جناب کدیور در خارج از کشور دیدم که ایشان صراحتا «ذات» جنبش سبز را یک «ذات اسلامی» اعلام کرد و از غیر مسلمانان خواست تا اگر می توانند «بروند و برای خود یک جنبش مشابه» راه اندازی کنند. در پاسخ به چنین ادعای ترسناکی من به دو نکته اشاره می کنم:

نخست آنکه ای کاش جناب کدیور در هنگام راه پیمایی های خونین در تهران حضور داشت و از جوانانی که سینه خود را در برابر گلوله و گاز اشکار و باتوم سپر کرده بودند در مورد ذات جنبش سبز پرس و جو می کرد؛ با توجه صداقت اثبات شده ایشان اطمینان دارم که دیگر چنین ادعایی را بر زبان نمی آوردند.

دوم اینکه من نمی توانم وجود چنین کاسه های داغ تر از آشی را درک کنم! حتی اگر بپذیریم که رهبری جنبش با میرحسین موسوی است (که دست کم عده بسیاری، نظیر آقایان کدیور و گنجی چنین باوری دارند×) و اگر این را هم فراموش نکنیم که موسوی خود یک مسلمان مومن و حتی معتقد به آنچه «آرمان های امام» می خواند است، باز ادعاهای آقایان گنجی و کدیور غیرقابل پذیرش خواهد بود. ای کاش آقایان به یاد بیاورند که این میرحسین موسوی بود که حتی در زمان فعالیت های انتخاباتی خود نیز اعلام کرد هرکس، با هرگرایش و هدفی می تواند از من حمایت کند و من این موضوع را محدود نمی کنم. حال چطور باید پذیرفت هنگامی که حرکت از یک فعالیت انتخاباتی، به یک جنبش سراسری و ملی بدل شده، محدودیت های جدیدی برای شرکت و یا حمایت از جنبش ایجاد شده است؟

این روزها انتقادات و شاید حملات بسیاری به مواضع اکبرگنجی صورت می گیرد. هرچند من گمان می کنم که عده ای در این راه مسیر افراط را در پیش گرفته اند و گویی دشمن اصلی و مشترک جنبش را به دست فراموشی سپرده اند؛ با این حال به شخصه ترجیح می دهم پیروزی نهایی جنبش به تعویق بیفتد تا ابتدا جامعه ما -و دست کم جامعه روشنفکری ما- بتواند چنین مشکلاتی را در داخل خود حل کند. تا زمانی که حتی روشنفکران ما نیز در چنین تعاریف ساده ای به بلوغ کامل نرسیده اند، باید از آن بیم داشته باشیم که جنبش سبز نیز حتی در صورت پیروزی به سرنوشتی نظیر انقلاب 57 گرفتار شود.

پی نوشت:
× من هم میرحسین موسوی را رهبر جنبش می دانم
دیکتاتوری حذف، پاسخ شکوه میرزادگی است به استدلال های اکبر گنجی در همین مورد
دوشنبه شیخ اصلاحات را تنها نخواهیم گذاشت


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۵/۲۰/۱۳۸۸

این صدای آژیر قرمز است

نزدیک به یک ماه پس از اقامه نماز جمعه تهران به امامت هاشمی رفسنجانی، به دلایلی قابل پیش بینی، از تکرار این مسئله جلوگیری شد. چنین نشانه ای، آن هم با گذشت دو ماه از برگزاری انتخابات، نشان می دهد که وضعیت کشور نه تنها رو به آرامش ننهاده، بلکه روز به روز رو به وخامت می رود. تظاهرات های خیابانی تقریبا پایان یافته؛ اما صدای «آژیر قرمز نظام» روز به روز بلندتر می شود؛ ایراد کار کجااست؟

شاید کودتاچیان تصور می کردند که با فروکش کردن اعتراضات خیابانی، شرایط کشور رو به آرامش می گذارد و دولت کودتا، در صورت پایداری در برابر راه پیمایی ها، می تواند بقای خود را دست کم تا چهار سال آینده تضمین کند. اما آنان که چنین تصوری داشته و یا دارند بدون تردید فراموش کرده اند که اساسا به چه دلیل محتاج کودتا شدند؟ آیا در صورتی که کشور، با مدیریت محمود احمدی نژاد دست خوش یک بحران همه جانبه اقتصادی-سیاسی-اجتماعی نشده بود، چنین اقبال کم نظیری به سوی رقبای وی ایجاد می شد که حاکمیت را به خشونتی عریان وادار سازد؟ آیا شکل گیری موج فراگیر سبز تا پیش از انتخابات بیشتر از آنکه مدیون اشتیاق مردم به برنامه های موسوی باشد، ناشی از نفرت عمومی از عملکرد احمدی نژاد نبود؟

به گمان من، طی دو ماه گذشته که مخالفان کودتا تمام تلاش خود را معطوف احقاق حقوق و بازیابی آرای خود کرده بودند، تمامی توجهات از مشکلات روز افزون کشور، به ویژه در زمینه اقتصادی دور شده بود. اما اکنون که موج اعتراضات به کودتا، رو به آرامشی ظاهری گذاشته است، بار دیگر توجه افکار عمومی به مشکلاتی نظیر گرانی، بیکاری و سوء مدیریت دولتی باز خواهد گشت. توجهاتی که انعکاس اخبار مربوط به گرانی، کاهش دست مزد بازنشستگان و لغو سهمیه ماه رمضان کارمندان دولت از نشانه های آشکار آن است.

بدین ترتیب، این بار موج جدیدی از نارضایتی و ناآرامی در حال شکل گیری است که به دلیل ریشه هایش، به مراتب سهمگین تر، فراگیرتر و کوبنده تر از اعتراضات شکل گرفته به وقوع کودتا خواهد بود. اگر جامعه نیمه سنتی ایران، تنها در دفاع از آرمان های دموکراتیک خود برای دو ماه است که خواب را به چشم کودتاچیان حرام کرده؛ صدها شهید؛ هزاران مجروح و چندین هزار زندانی هزینه کرده است؛ می توان تصور کرد که همین جامعه، هنگامی که طاقتش را زیر بار فشارهای اقتصاد از دست دهد، برای سیرکردن شکم خود دست به چه طغیانی خواهد زد.

البته مشکلات اقتصادی دست کم طی سه دهه گذشته همواره یکی از اصلی ترین دغدغه های جامعه ایرانی بوده است. با این حال نارضایتی های امروز از سه جنبه با سال های گذشته تفاوت دارد:

اول اینکه موج گرانی و آمار بیکاری حاصل از چهار سال عملکرد دولت نهم، بر اساس تمامی آمارهای قابل استناد در تاریخ 30 سال گذشته کشور کم نظیر –اگر نگوییم بی نظیر- بوده است. این فشار سنگین اقتصادی، هنگامی که در کنار وعده های بی حساب و کتاب تبلیغاتی محموداحمدی نژاد قرار می گیرد، شدتی چند برابر نیز پیدا خواهد کرد. ضمن اینکه خاصه خرجی های احمدی نژاد در آستانه انتخابات و برای کسب آرای طبقه محروم، به همان میزان که طعم پول های بادآورده را به زیر زبان این قشر از جامعه شیرین نمایانده و توقعات آنان را بالا برده، خزانه دولتی را هم تهی تر از پیش کرده است.

جنبه دوم تفاوت نارضایتی های کنونی، نسبت به مشابهات گذشته، در مشروعیت حاکمان است. توانایی های مردم برای تحمل فشارهای اقتصادی همواره یکسان نیست. برای مثال در دوران جنگ، فشارهای اقتصادی بسیاری بر دوش مردم وارد شد. با این حال اعتقاد عمومی مردم در آن زمان به رهبران خود، و همچنین نوعی احساس یکدلی در بحبوحه جنگ سبب شده بود تا تحمل مردم در برابر فشارهای اقتصادی افزایش یابد. اما امروزه محمود احمدی نژاد نه تنها از حمایت نزدیک به هفتاد درصد ایرانیان محروم است، بلکه دولت او حتی به عنوان یک دولت غیرمحبوب (برای مثال دولت جورج بوش در سال های آخر ریاست جمهوری اش) هم شناخته نمی شود؛ بلکه مردم صراحتا وی را یک دیکتاتور جنایتکار، و دولت او را دولت کودتا می خوانند. حتی آنانی نیز که طی دو ماه گذشته نسبت به چنین مسئله ای تردید داشته، و یا به هر دلیل با آن همراهی نکرده اند، به محض مواجه شدن با مشکلات شدید اقتصادی به آغوش جنبش سبز سوق پیدا خواهند کرد.

و سومین و در عین حال شاید مهم ترین جنبه تفاوت، توانایی بلقوه اعتراضات پراکنده به حرکت هایی همسو، فراگیر و هدفمند است که وجود یک هسته اولیه، یعنی جنبش سبز و رهبری مورد اتفاق آن یعنی میر حسین موسوی می تواند آن را عینیت بخشد.

من گمان می کنم که سرکردگان کودتا، لرزه هایی را زیر پای خود احساس کرده اند که به خوبی می دانند پیش درآمد سیلی خانمان برانداز است. آنان گمان می کنند تا زمانی که پوسته جامعه، هیچ ترکی بر ندارد، اعتراضات هرقدر هم که در لایه های زیرین انباشته شوند بی خطر خواهند بود؛ به همین دلیل تمام تلاش خود را به کار خواهند بست تا از بروز هرگونه تجمع، حتی به بهانه برگزاری نماز جمعه نیز جلوگیری کنند. با این حال اینان فراموش می کنند که به تاخیر انداختن بروز این انفجار، تنها به انباشته شدن هرچه بیشتر نارضایتی ها و افزایش شدت انفجار نهایی منجر خواهد شد. من تردید ندارم وقوع چنین انفجاری غیرقابل اجتناب، و نتایج آن برای کودتاچیان مرگبار خواهد بود.

پی نوشت:
مدت ها است که از نگارش متن های طولانی خودداری می کنم؛ اما مشکل دست رسی به اینترنت سبب می شود تا حرف های زیادی در دلم انباشته شود و همه را یکجا بیرون بریزم!

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۵/۱۴/۱۳۸۸

فرجام خوش مشروطه خواهی

سال ها پیش، هنگامی که اکبر گنجی، مانیفست جمهوری خواهی خود را، به نوعی در برابر تئوری مشروطه خواهی سعید حجاریان ارائه کرد، به نظرم خواسته های گنجی بسیار خام، استوار بر فرضیات و برداشت هایی نادرست و از همه مهم تر، برگرفته از تحلیل نامناسبی از شرایط کشور آمد. پروژه مشروطه خواهی، در سال های پایانی دهه هفتاد و در آغاز دهه هشتاد بسیار منطقی تر و واقع بینانه تر به نظر می رسید.

اما امروز و با گذشت بیش از یک دهه از آغاز به کار دولت اصلاحات، به خوبی می توان قضاوت کرد که پروژه مشروطه خواهی اصلاح طلبان نه تنها به سرانجام نرسید که حتی نتایجی معکوس داد و روز به روز به قدرتمندتر شدن و به تبع آن قانون گریزتر شدن شخص اول کشور و بازوهای نظامی وی منجر شد. با این حال شاید بتوان ادعا کرد همین پروژه شکست خورده مشروطه خواهی، طی 12 سال آنچنان ساختار جامعه ایرانی را به هم زد که امروز، بدون گذار از دولتی مشروطه، یک جنبش «جمهوری خواه» فراگیر در کشور به وجود آمده است.

اینکه با چه استدلالی برچسب «جمهوری خواه» را بر «جنبش سبز» قرار می دهم نیازمند بحث مفصلی است، حرف من در اینجا تنها سطح بالا و شاید کم نظیر آگاهی عمومی در «جنبش سبز» کشور است که بی گمان آن را دست آورد طولانی مدت هشت سال اصلاحات می دانم. من باور دارم آنان که دولت سیدمحمد خاتمی را متهم می کردند که نتیجه هشت سال فعالیتش، ظهور «احمدی نژادیسم» بوده است در قضاوت خود دچار شتاب زدگی شده اند.

14 مرداد ماه سالگرد پیروزی انقلاب مشروطه است؛ هرچند که با گذشت بیش از یک قرن از این پیروزی، هیچ گاه آرمان های مشروطیت به صورت واقعی و عملی در کشور ما پیاده نشد، با این حال من گمان می کنم که شکل گیری جنبش امروز ما ارزش پرداخت این هزینه 100 ساله را دارد؛ جنبشی که «خواسته»هایش به همان میزان «نخواستن»هایش مشخص، فراگیر و مورد اتفاق است، قطعا سرانجام خوبی خواهد داشت.

۵/۱۳/۱۳۸۸

مقاومت کن مرد!

نمی توانستم چیزی بنویسم؛ زیاد خواندم و شنیدم که اعترافات تحت شکنجه و تحت بازجویی های خشن 50 روزه صورت گرفته است؛ من هم به این مسئله ایمان داشتم؛ زیاد شنیدم که حفظ جان افراد بیش از هرچیزی اهمیت دارد، میرحسین هم بر این نکته صحه گذاشت و من هم قبول دارم؛ بارها بحث کردیم که هرکسی، در هر مقام و با هر مقاومتی که باشد سرانجام زیر بار فشار شیوه های جدید شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی تسلیم خواهد شد؛ با این حال من نمی توانم بپذیرم که «رمضان زاده» اعتراف کند.

شاید خودخواهی است، شاید سنگ دلی است، شاید هیچ پشتوانه منطقی نداشته باشد و صرفا احساسی است؛ اما عبدالله رمضان زاده برای من اسطوره مقاومت است؛ من نمی توانم تحمل کنم که او هم زیر بار شکنجه شکسته شود؛ اگر رمضان زاده هم به زانو درآید چیزی در من فرو خواهد ریخت که شاید هیچ گاه جبران نشود؛ کاش صدایم را می شنید تا برایش فریاد می زدم: «تو را به تمام مردانگی های عالم، مقاومت کن مرد»!

پی نوشت:
خانواده رمضان زاده دلتنگ عزیزشان هستند؛ آنها می خواهند که عبدالله اعتراف کند.
تاج زاده عزیز همچنان بر سر مواضع خود مقاومت می کند؛ من حتی در دادگاه نمایشی هم او را ندیدم.
مشکل دسترسی به اینترنت دارم؛ اگر کامنتی را هم پاسخ نمی دهم به همین دلیل است.