۱۰/۰۱/۱۳۹۵

پارادوکسِ دعوت به آشنایی با حقوق شهروندی



رییس‌جمهور با ارسال پیامکی نظر مخاطبان را به انتشار «منشور حقوق شهروندی» جلب‌ کرده‌اند. در متن این پیامک آمده است «بیایید با حقوق خود بیشتر آشنا شویم». پرسش من آن است که آیا تدوین و معرفی منشور حقوق شهروندی از جانب دولت امری معنادار است؟ برای پاسخ به این سوال باید به پیشینه مفهوم شهروندی مراجعه کنیم.

یونان باستان زادگاه مفهوم شهر و دولت‌شهر بود. البته آتن نه قدیمی‌ترین شهر باستانی است و نه بزرگ‌ترین آن؛ اما شهرهای پیش از آتن صرفا یک وضعیت طبیعی بودند. مجموعه‌هایی بزرگ‌تر و متراکم‌تر از روستا که به دلایل مختلف رشد کرده بوند. آتنی‌ها برای نخستین بار در برابر شهر (Polis) که نهادی طبیعی است، «Politeia» را ابداع کردند که مفهومی دوپهلو دارد. یعنی هم به شکلی از حکومت مبتنی بر دولت‌شهر اشاره دارد و هم به حقوق شهروندی. به لحاظ لغوی، «Politeia» ترکیبی است از واژه «Polis» و فعل «Politeuomai» که معنای کنش‌گری فعال از جانب شهروندان می‌دهد. پس «Politeia» تنها زمانی شکل می‌گیرد که ما نه تنها شهر داشته باشیم، بلکه شهروندانی فعال و کنش‌گر در دل جامعه شهری داشته باشیم. خارج شدن از وضعیت «شهروند فعال»، «Politeia» را از بین برده و شهر را از مفهوم آن تهی می‌کند، در نتیجه حقوق شهروندی هم دیگر معنی ندارد.

آتن یک جمهوری با دموکراسی مستقیم بود؛ اما تمام ساکنان آن «شهروند» نبودند. همان‌طور که گفته شد، حقوق شهروندی زاییده مشارکت فعال سیاسی بود. علاوه‌ بر برده‌ها که به دلیل بازماندن از کنش‌گری سیاسی، از حقوق شهروندی هم محروم می‌شدند، خود آتنی‌ها هم به دو گروه تقسیم می‌شدند. نخست «هوپولیت‌«ها که می‌توانستند خود را مسلح کرده و در جنگ از شهر و جمهوری دفاع کنند. گروه دوم «تت»‌ها بودند. این‌ها برده نبودند، اما چون نمی‌توانستند برای جمهوری بجنگند، پس حق رای هم نداشتند و کنش‌گر سیاسی محسوب نمی‌شدند.

سرنوشت آتن، تنها یک افسانه باستانی نیست. در تمام طول تاریخ بشر، هیچ گاه انسان‌ها به حقی دست نیافتند، مگر آنکه برای آن جنگیدند. مثل جنگ برای لغو بردگی در آمریکا؛ مثل جنبش خونین هشت مارس برای کسب حقوق برابر زنان؛ یا قیام برای لغو آپارتاید آفریقای جنوبی، انقلاب استقلال‌طلبانه مردم هندوستان و ده‌ها مثال تاریخی دیگر. ممکن است (و اتفاقا متداول است) که گروهی ادعا کنند انسان‌ها، حتی پیش از آنکه با جنگ و قیام به حق خود دست‌یابند هم با یکدیگر برابر بوده‌اند. اما چنین باورهایی مشخصا درافتادن در دام «آناکرونیسم» یا زمان‌پریشی است. یعنی اتلاق تعابیری که محصول یک دوره از زمان است، به دوره‌ای دیگری از زمان که آن مفهوم وجود نداشته است. برای هندی‌های پیش از قیام، مفهوم استقلال اصلا معنایی نداشته است که بخواهیم آن را از حقوق‌شان بدانیم. این حق تنها زمانی زاده می‌شود که شهروند هندی در درجه اول بدان «آگاه» شود و در درجه دوم برای کسب آن گامی بردارد. عبارت «حق دادنی نیست، بلکه گرفتنی است» را به یاد بیاورید. برای آنکس که اساسا به موضوعی «آگاهی» ندارد، (چه برسد به اینکه برایش تلاشی بکند) اصلا حق، معنایی نخواهد داشت.

برگردیم به ماجرای دعوت رییس جمهور. می‌توان گفت که ایرانیان دو دسته هستند: عده‌ای شهروند که مشارکت فعال سیاسی و اجتماعی دارند. برای این گروه هیچ کسی نمی‌تواند حق را تعیین کند یا توضیح بدهد. این‌ها، به موجب آگاهی و تلاش خود صاحب حقوقی هستند که خود بهتر می‌دانند. گروه دیگری هم هستند که هنوز به بلوغ شهروندی نرسیده‌اند. نه مشارکت فعال سیاسی/اجتماعی دارند و نه طبیعتا به حقوقی که این مشارکت به دنبال خواهد داشت آگاهند. برای این عده، به کار بردن لفظ «شهروند» نیز روا نیست، تا چه رسد به اهدای حقوق شهروندی.

البته که همه انسان‌ها، به صرف انسانیت خود دارای کرامت و احترام هستند. اما وضعیت شهروندی، تنها صورت بروز و ظهور انسان نیست. رابطه «ملوک و رعایا»، یا «بندگان و سلطان» توصیفات مناسب‌تری برای وضعیت انسان‌های شهروند نشده هستند. اتفاقا، تنها در همین نوع از روابط است که ملک یا سلطان، حدود اختیارات رعایا را تعیین کرده و به اطلاع آن‌ها می‌رساند. وگرنه، حقوق شهروندی چیزی نیست که دولت‌ها بنویسد و بعد مردم را دعوت کنند تا با آن آشنا شوند.

دعوت دولت از مردم، برای آشنایی با حقوق شهروندی یک وضعیت پارادوکسیکال است. طبیعی است که این منشور هم هیچ گاه عملی نخواهد شد، همان‌طور که همین امروز هم در حال نقض شدن است؛ اما حالا می‌توانیم دلیل این اجرا نشدن را بر پایه پیشینه تاریخی حق شهروندی توضیح دهیم: حق، آن چیزی است که از دل مشارکت و جنگیدن پدید می‌آید؛ پس قابل نقض هم نخواهد بود. آنچه بدون مشارکت شهروندان و مدافعان آماده به جنگ تدوین شود، نه حق است، نه پشتوانه اجرایی دارد.

۹/۲۳/۱۳۹۵

تجاهل در بازخوانی تاریخ


در بخشی از مصاحبه «حسین دهباشی» با «سیدهادی خامنه‌ای»، (اینجا+ ببینید) مصاحبه‌گر تلاش می‌کند رابطه‌ای برقرار کند بین نقش آیت‌الله خمینی در انتخاب نخست‌وزیر و دخالت‌های رهبر فعلی در امور مربوط به رییس‌جمهوری. دهباشی، درست همان تشبیهاتی را تکرار می‌کند که دستگاه تبلیغاتی جناح حاکم سال‌ها است در درجه اول علیه شخص میرحسین موسوی و در درجه دوم علیه کل جریان اصلاحات به کار می‌گیرند. بنابر این روایت، اصلاح‌طلبان فعلی در ادعای خود مبنی بر لزوم محدودیت رهبری در چهارچوب قانون‌گرایی صادق نیستند، چرا که جریان سنتی چپ در جمهوری اسلامی، در زمان رهبر پیشین، از حمایت ایشان برای تحمیل نخست‌وزیر به رییس جمهور بهره برده است. همچنین ادعای ضمنی این روایت آن است که میرحسین موسوی، نه یک نخست وزیر منتخب و برگزیده مردمی، بلکه تحمیلی از جانب رهبر، به یک رییس‌جمهور منتخب بود.

نخستین پازل گم شده این روایت تفاوت بنیادین در ساختار قانونی نظام، پیش و پس از اصلاحات قانون اساسی در سال ۶۸ است. دهباشی در همین مصاحبه اخیر به گونه‌ای بدیهی تاکید می‌کند: حق رییس جمهور بود که بخواهد نخست‌وزیر مورد نظر خود را انتخاب کند. این ادعا نه تنها غیرقانونی و خلاف واقع است، بلکه اتفاقا در جای دیگر و در مورد نخستین رییس جمهور کشور توسط همین جریان اصول‌گرا کاملا وارونه می‌شود.

ابتدا از نظر قانونی عرض کنم که در تمامی نظام‌های نخست‌وزیری، چه در کشورهای غربی، چه در قانون اساسی مشروطه و چه در ده سال نخست نظام جمهوری اسلامی ایران، انتخاب نخست‌وزیر هیچ گاه از حقوق رییس دولت نیست. (چه شاه باشد و چه رییس‌جمهور) انتخاب نخست‌وزیر همواره حق مجلس است و نقش رییس‌جمهور/پادشاه در این ساختار یک نقش کاملا تشریفاتی است. اتفاقا تمامی آنانی که تلاش کردند این نقش تشریفاتی را به یک حق بدل کنند، دیکتاتورهای ناقض قانون اساسی بودند. مثل شاهان پهلوی که (بجز یک بازه زمانی کوتاه سال‌های ۲۰ تا ۳۲) مجلس را تشریفاتی و فرمایشی ساختند و بر خلاف قانون اساسی، حق انتخاب نخست‌وزیر را به خود اعطا کردند.

در مورد ماجرای انتخاب نخست‌وزیر در دوره نخست و دوم ریاست‌جمهوری آیت‌الله خامنه‌ای نیز همه به خوبی می‌دانند که این رای شخصی رهبر نظام نبود که نخست‌وزیر را به مجلس و رییس‌جمهور تحمیل کرد. بلکه اکثریت قاطع نمایندگان مجلس حامی مهندس موسوی بودند و حتی در دو موردی که گزینه‌هایی نظیر آقایان ولایتی و میرسلیم مطرح شدند، مجلس بنابر حق خود از دادن رای به این افراد خودداری کرد. مظلوم‌نمایی حامیان رهبری اساسا تحریفی در تاریخ است که گویی مردم یک نفر را انتخاب می‌کردند ولی ساختار به او اجازه انتخاب نخست‌وزیر را نمی‌داد. اما واقعیت آن است که اگر قرار بود رییس‌جمهور همه کاره دولت باشد، ای بسا مهندس موسوی هم مجبور می‌شد در انتخابات ریاست‌جمهوری شرکت کند و آن وقت باید می‌دیدیم که خود مردم کدام را انتخاب می‌کردند؟ برای آشنایان به تاریخ آن زمان پاسخ بسیار واضح و مشخص است.

نکته دیگر آنکه اتفاقا همین جریان، زمانی که بحث به جدال‌های ابوالحسن بنی‌صدر با مجلس می‌رسد، موضعی کاملا وارونه اتخاذ کرده و آنجا یادشان می‌افتد که انتخاب نخست‌وزیر حق مجلس بوده و مقاومت بنی‌صدر برای معرفی شهیدرجایی به مجلس محلی از اعراب نداشته است. البته که این صحبت از نظر قانونی کاملا درست است، اما این تغییر مواضع بر اساس منافع جریان سیاسی واقعا تامل برانگیز است.

اما محوریت اصلی تجاهل آقای دهباشی و دوستان، در تشبیه وضعیت اعلام نظر آیت‌الله خمینی در دفاع از میرحسین، با اعمال فشارهای رهبر کنونی به دولت‌های منتخب است. دهباشی به گونه‌ای وانمود می‌کند که گویی آیت‌الله خمینی، بر خلاف رای صادر شده از جانب مجلس نخست وزیر را تعیین کرده است. در حالی که اعمال نظر ایشان، ولو آنکه مخالف نظر نمایندگان بوده، (که می‌دانیم نبوده) صرفا یک اعلام نظر قبل از رای‌گیری بوده، و نهایتا می‌توانیم ادعا کنیم که روی «نظر» نمایندگانی که مسوول رای دادن بوده‌اند تاثیر گذاشته است. بدین ترتیب، اگر بخواهیم این وضعیت را در شرایط کنونی با انتخاب رییس‌جمهور و مردم مشابه‌سازی کنیم، مثل این می‌ماند که رهبری قبل از انتخابات بیاید و علنا به مردم بگوید که نظرش به نظر چه کسی نزدیک است، اما علی‌رغم این «اظهار نظر»، به نتیجه نهایی آرای آنان احترام بگذارد و از اعمال فشارهای بعدی چشم بپوشد. انتقادی که امروز مطرح است این نیست. انتقاد اصلاح‌طلبان آن است که رهبری، پس از اعلام رای نهایی مردم (که اتفاقا به صورت معمول می‌دانند که چه کسی به رهبر نزدیک‌تر است) همچنان دست از اعمال فشار به دولت بر نمی‌دارند.

۹/۱۷/۱۳۹۵

آیا باید کاملا مدرن شویم؟


قصه از کجا شروع شد

از چندی پیش، صندوق‌دار کافه‌ای که به صورت مرتب می‌روم، رمز عابر بانک من را حفظ کرده است. به نظر می‌رسد خودش این کار را نشانی از دوستی و توجه ویژه به مشتری ثابت خود قلمداد می‌کند. وقتی موضوع را با دوستانم مطرح کردم، برخی انتقاد کردند و معتقد بودند که این کار نه تنها نقض حریم شخصی است، بلکه می‌تواند پیامدهای خطرناکی (از جمله خطر سرقت) به همراه داشته باشد. بی‌شک شما هم به صورت روزانه با موارد مشابهی مواجه می‌شوید که متصدیان فروش رمز عابربانک‌تان را می‌پرسند. بهانه و دست‌مایه اولیه این نوشته همین است: آیا باید بگوییم یا خیر؟

جامعه یا اجتماع

«فردیناند تونیس»، در یک تقسیم‌بندی از جوامع، میان شکل اولیه «اجتماع»(گمینشافت) و شکل مدرن «جامعه»(گزلشافت) تمایز قایل شد. مدل اجتماع یا جماعت، نمونه‌های سنتی‌تری هستند که همچنان روابط آن‌ها بر پایه نسبت‌های قومی، قبیله‌ای و یا خویشاوندی شکل می‌گیرد. (روابط سنتی خودمان به ویژه در روستاها و شهرهای کوچک‌تر را به یاد بیاورید) به تعبیر تونیس، روابط انسانی در اجتماع(گمینشافت) بر «عاطفه» استوار است.

در مقابل اجتماع، جامعه(گزلشافت) قرار دارد که بر اساس الزام و نیاز شکل گرفته است. (تجربه زیست در کلان‌شهرها را مجسم کنید) در این مدل، علاقه جای خود را به اکراه داده است، سودجویی جای خدمت‌رسانی را می‌گیرد و رقابت، جایگزین حمایت می‌شود. تونیس، در آغاز کتاب خود (اجتماع و جامعه) می‌نویسد اجتماع به همبستگی کل ابنای بشر گرایش دارد اما در جامعه انفکاک و جدایی استوار است. در جامعه افراد به صورت ارگانیگ به هم پیوند نخورده‌اند بلکه به صورت ارگانیک جدا شده‌اند! فرد در اجتماع احساس امنیت و حمایت می‌کند در حالی که در جامعه با احساس ناامنی و رقابت مواجه است.

به صورت کلی، «اجتماع» ظرفیت‌های محدودی دارد که پاسخ‌گوی نیازهای جهان امروز نیست و به ناچار باید جای خود را به «جامعه» بدهد. روابط ارگانیک در جامعه مدرن است که امکان گسترش جوامع و تبدیل مجامع پراکنده سنتی به دولت/ملت‌های بزرگ را فراهم می‌کند. همچنین، نقش فرد و اصالت فردیت انسان تنها در بستر جامعه قابل توجه و تحقق است چرا که در اجتماع سنتی، اولویت با خانواده/قبیله است. با این حال، شکسته شدن روابط شخصی سنتی و جایگزینی آن با روابط غیرشخصی مدرن، آبستن آسیب‌های اجتماعی و روانی است که انزوا و تنهایی، افسردگی و حتی خودکشی از شایع‌ترین موارد آن هستند.

ما چه کنیم؟

تقسیم‌بندی تونیس، در آثار اندیشمندانی چون «ماکس وبر» و «امیل دورکیم» هم تکرار شد؛ اما به مرور مشخص شد که هیچ جامعه‌ای را نمی‌توان کاملا مدرن یا کاملا سنتی قلمداد کرد. پس ما همواره با جوامعی مواجه هستیم که به تعبیر «فردریک ریگز» ویژگی «منشوری» دارند. یعنی بافتی ترکیبی از هر دو نوع جامعه و اجتماع را شامل می‌شوند. من گمان می‌کنم این ویژگی منشوری جوامع، دقیقا در انسان‌ها هم وجود دارد. یعنی هیچ یک از ما نه کاملا مدرن هستیم و نه کاملا سنتی؛ بلکه در موقعیت‌های گوناگون با روی‌کردهای مختلف و گاه متضاد رفتار می‌کنیم. اگر فراموش نکنیم که هر یک از این دو روی‌کرد نقاط مثبت یا منفی خاص خودش را دارد و لزوما هیچ یک بر دیگری برتری مطلق ندارند، آن‌گاه با خیالی آسوده‌تر می‌توانیم فارغ از برچسب‌های جامعه‌شناختی، سود و زیان هر عملی را در موقعیت خاص خودش بسنجیم.

اجازه بدهید به ماجرای خاص خودم باز گردم. حریم خصوصی و ضرورت رعایت آن از دستاوردهای جوامع مدرن است. به ویژه با گسترش روابط اجتماعی و ورود فن‌آوری‌هایی نظیر بانکداری الکترونیک، مرزهای این حریم شخصی به صورت مداوم در حال تغییر و حتی گسترش هستند. اما من گمان می‌کنم هر یک از ما می‌توانیم متناسب با تجربیات و روحیات شخصی خود، نسخه‌هایی کاملا منحصر به فرد از این حریم‌ها تهیه کنیم.

برای مثال، من بیش از ۱۰ سال است که از عابربانک استفاده می‌کنم. در تمام این مدت حتی با یک مورد مشکل هم (نظیر سرقت) مواجه نشدم. اساسا در حساب شخصی من به قدری پول نیست که بخواهم نگران‌اش باشم. در مقابل، طی این ده سال، احتمالا هزاران بار با متصدیان خریدی برخورد کرده‌ام که بدون رعایت مقررات از من رمز کارت را طلب کرده‌اند. حال حساب کنید که اگر من با تصوری ذهنی از الزامات زیست مدرن، هر بار می‌خواستم با فروشنده وارد بگو مگو بشوم، طی این هزاران مورد چقدر مسببات فرسودگی روح و روان خودم را فراهم می‌آوردم؟ یا حتی چه تصویر عبوس و نامطبوعی در محیط اطرافم به جای می‌گذاشتم؟


من به حریم شخصی خودم اهمیت بسیار می‌دهم. اما حداقل در این مورد خاص ترجیح من مشاهده مجدد لبخند صندوق‌دار کافه است که توانسته در دل یک کلان‌شهر با روابطی تماما «گزلشافتی»، یک مدل کوچک «گمینشافتی» را بازسازی کند و به من احساس مطبوعی از دوستی، آشنایی، راحتی و حمایت را بدهد.

(کانال تلگرامی «مجمع دیوانگان»)

۹/۱۴/۱۳۹۵

نگاه سینمایی به سیاست، فرصت «نفهمیدن» به ما می‌دهد!



«اسلاوی‌ ژیژک»، علاوه بر تشابه ظاهری خیره کننده، دست‌کم یک شباهت دیگر هم با «حمیدرضا صدر» دارد: نگاهی سینمایی به جهان! اختلافی هم البته وجود دارد؛ آقای صدر، فوتبال را به شیوه‌ای سینمایی می‌بیند، اما ژیژک همین کار را با سیاست انجام می‌دهد. ژیژک اظهار امیدواری می‌کرد که ترامپ رییس‌جمهور شود تا با قرار گرفتن یک موجود غیرقابل پیش‌بینی (توصیفی خوش‌بینانه از ترامپ) در راس هرم قدرت، ساختار سیاسی آمریکا یک تکانی بخورد. درست مثل یک فیلم کسالت‌بار که برای جذابیت‌اش باید چند حادثه اکشن به آن اضافه کرد. من با حمیدرضا صدر موافقم. به نظرم او به زیبایی توانسته کارکرد سرگرمی‌خواهی و زیباشناختی فوتبال، به عنوان یک خوراک رسانه‌ای را تشخیص دهد. در مقابل فقط می‌توانم بگویم ژیژک «نمی‌فهمد» که آنچه به صورت مستقیم با مرگ و زندگی صدها میلیون انسان در ارتباط قرار دارد جای این دست ماجراجویی‌ها نیست. موضوع این نوشته اما یک چهره دیگر است.

«حمید دباشی» با انتشار مقاله‌ای مدعی شده که نه تنها ژیژک، بلکه «نوام چامسکی» هم در موضع‌گیری انتخاباتی خود دچار خطا شده‌اند. (اینجا: goo.gl/m9jFKB) چامسکی، پیش از این از مردم دعوت کرده بود تا برای جلوگیری از رای آوردن «نئوفاشیست‌ها»، علی‌رغم میل خود به هیلاری کلینتون رای دهند. دباشی این موضع چامسکی را به همان اندازه اشتباه می‌داند که حمایت ژیژک از ترامپ را. آقای دباشی مدعی کشف راه حل سومی است.

استاد «چپ‌گرای ایرانی» که ساکن «آمریکا» است و برای «الجزیره» مقاله می‌نویسد، در جریان انتخابات مقدماتی حزب دموکرات آمریکا از سناتور برنی سندرز حمایت کرده بود. دباشی در مقاله اخیر هم راه حل ابتکاری خود را در اصلاح «حزب فاسد دموکرات» توسط امثال سناتور سندرز می‌داند. پیش از این شماری از ایرانیان مقیم آمریکا که افکاری نزدیک به دباشی داشتند، به دنبال شکست سناتور سندرز در انتخابات مقدماتی، با شعار «حتی ترامپ هم از کلینتون بهتر است» از رای دادن به ترامپ حمایت کرده بودند. (چامسکی در توصیف این گروه از تمثیل «روشنفکرانی که از هیتلر حمایت کردند» استفاده می‌کند) با این حال استاد دباشی با انتقاد اخیر خود از ژیژک، در واقع مدعی شود که با این گروه مرزبندی دارد؛ اما راه‌کاری که در پیش می‌گیرد عملا چیست؟

نوام چامسکی هم در جریان انتخابات مقدماتی از سندرز حمایت کرده بود. هرچند حتی سندرز هم در برابر آرمان‌های چپ‌گرایانه چامسکی صرفا یک «مهره داخل سیستم» تعریف می‌شد، (توصیف خود چامسکی است) اما آنارشیست کهنه‌کار، با تمایزگذاری میان آرمان‌خواهی در حوزه نظر و الزامات کنش‌کری در جهان واقعیات، نه تنها از سندرز، که حتی پس از او از کلینتون هم حمایت کرد. درست همان کاری که خود سناتور سندرز هم انجام داد؛ اما تصمیمات این دو چهره آمریکایی تاثیری در تصمیمات قاطع استاد ایرانی نگذاشت.

یک طنز ایرانی وجود دارد که می‌گوید در یک مجلس ترحیم اعلام کردند مرحوم وصیت کرده که کسی سیاه نپوشد. ملت یک صدا گفتند: مرحوم غلط کرد. ما به احترام‌ش می‌پوشیم. حمید دباشی و دوستان همراه‌اش در اقدامی جالب تلاش کردند تا شوخ‌طبعی ایرانیان را به صورت عملی به رخ آمریکایی‌ها بکشانند. پس درست همان زمان که مدعی می‌شوند «آن راه سوم» را در ظهور سناتور سندرز کشف کرده‌اند، در عین حال یادشان نمی‌رود که سیاست او برای رای دادن به کلینتون را اشتباه بخوانند.

رای‌دهندگان ایرانی، طی دو انتخابات پیاپی ۹۲ و ۹۴، نشان دادند در درک جایگاه و کارکرد صندوق رای به چه بلوغ و انسجامی رسیده‌اند. اکثریت آرای ایرانیان نشان داد که آن‌ها می‌فهمند رای ندادن به یک گزینه «بد» در روز انتخابات، هیچ تفاوتی با رای دادن به گزینه «بدتر» ندارد. من در جایگاهی نیستم که به استاد دباشی جسارت کنم و بگویم سطح درک ایشان از کنش سیاسی، حتی از میانگین فهم رای‌دهندگان ایرانی هم پایین‌تر است. پس برای توضیح این مساله که چطور دباشی هم می‌تواند رای به کلینتون را غلط بخواند و هم رای دادن به ترامپ‌ را، فقط می‌توانم به این نتیجه برسم که جناب استاد توانایی درک دارد، اما مصرانه «در برابر فهمیدن مقاومت می‌کند»!

اگر دباشی و دوستان‌اش (در مواردی مریدانش) در همان موضع کاملا تنزه‌طلبانه باقی می‌ماندند که برویم به نامزد حزب سبز که اصلا شانسی ندارد رای بدهیم من حداقل می‌توانستم بگویم با گروهی طرف هستیم که دوست دارند بدون آغشته شدن به سیاست، همچنان روی هوا راه بروند. موارد مشابه این شیوه از تنزه‌طلبی را زیاد دیده‌ایم. (به هر حال در آمریکا سخن گفتن از تحریم انتخابات حتی در سطح شوخی هم مطرح نیست. پس رای دادن به گزینه‌های گمنامی که کسی حوصله ندارد پرونده‌شان را بررسی کند راه در رو خوبی است) اما وقتی دوستان تلاش می‌کنند تا با انتقاد همزمان از چامسکی و ژیژک، مدعی راه حل سومی در عرصه عملی سیاست شوند و اتفاقا آن راه حل سوم هم دقیقا کسی است که اگر اسم‌اش را در همین مقاله اخیر با نام چامسکی جایگزین کنیم هیچ فرقی در مقاله «هر دو اشتباه می‌کردند» وجود ندارد، دیگر سر سوزنی راه برای خوش‌بینی، ولو در تنزه‌طلبی جناب استاد باقی نمی‌ماند.


تنها پرسش که برای من باقی می‌ماند این است که چه چیز به ژیژک کمک می‌کند که همچنان بتواند «نفهمد» و به دباشی کمک می‌کند که همچنان «در برابر فهمیدن مقاومت کند»؟ و چه چیز سندرز و چامسکی را مجبور به پذیرش واقعیت می‌کند؟ به نظرم پاسخ، در همان نگرش «سینمایی» به جهان است. طبیعتا یک استاد مهاجر ایرانی که نصف دنیا را سفر کرده تا در دل بزرگ‌ترین نماد سرمایه‌داری بیرق چپ‌گرایی بلند کند و خاستار دگرگونی نظام شود، پیشاپیش نشانه‌های کافی برای اثبات این حقیقت بروز داده که تا چه میزان واقعیات جهان را به شکل پرده سینما می‌بیند. درست مانند ژیژک اروپایی که به نظر می‌رسد آمریکا را در هالیوود خلاصه کرده است. سندرز و چامسکی اما آمریکایی هستند. آن‌ها فرصتی برای نفهمیدن ندارند؛ نمی‌توانند سرنوشت خودشان، هم‌‌وطنان‌شان و کشورشان را به بازی بگیرند. آن‌ها به ناچار همان‌قدر واقع‌گرا رفتار می‌کنند که رای دهندگان ایرانی در داخل خاک ایران.

(کانال «مجمع دیوانگان»: https://telegram.me/divanesara)