۱۰/۱۰/۱۳۸۷

آبان روز (دهم) دی ماه 87

برای نجات تروریست های حماس جان جوانان ایرانی را به خطر بیندازید تا بار دیگر بتوانند به ستایش قصاب ایرانی ها بپردازند.



-------------
پی نوشت:


واکنش حماس به اعدام صدام حسین (فقط دقت کنید که این متن را خبرگزاری فارس منتشر کرده است. می توان حدس زد که اصل اطلاعیه حماس چه بوده که با تعدیل های فارس به این بدل شده است).

۹/۳۰/۱۳۸۷

یلدای 87

یلدا جشن طولانی بودن شب نیست، جشن طولانی ترین انتظار سپیده دم است. من هم به انتظار گذشت شب های تیره هستم.

دلم می خواست که یلدا را به خیلی ها تبریک بگویم، اما فقط به یک پیرزن گل فروش تبریک گفتم. هیچ وقت اسم گل ها را یاد نگرفتم.

این هم فال امسال:

بخت از دهان یار نشانم نمی دهد ..... دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد

از بهر بوسه ای زلبش جان همی دهم ..... اینم همی ستاند و آنم نمی دهد

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست ..... یا هست، پرده دار نشانم نمی دهد

زلفش کشید با صباچرخ سفله بین ..... کانجا مجال باد وزانم نمی دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می شدم ..... دوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد

شکّر به صبر دست دهد عاقبت ولی ..... بدعهدی زمانه زمانم نمی دهد

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست ..... حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد

۹/۱۸/۱۳۸۷

رشن روز (هیجدهم) آذرماه 87

دولت اتحاد کدام ملت؟


یکی از دوستان چپ تعبیر جالبی از عملکرد بورژوازی در برابر انقلاب داشت. به شوخی و جدی می گفت تا زمانی که دوران فئودالیته بود بورژوازی یکی از نیروهای فعال و پرشور انقلابی بود اما به محض اینکه فئودالیسم زمین خورد و نوبت به حاکمیت بورژوازی رسید ناگهان انقلابیون دیروز منطقی شدند و گفتند دیگر خشونت و انقلاب کافی است؛ دیگر دوران انقلاب گذشته است. این تعبیر دوستان چپ را برای خودشان باقی می گذارم اما این روزها نمونه نسبتا مشابهی در سطح سیاست های کشور به چشم می آید.

این روزها بحث بر سر پیشنهاد دولت وحدت ملی بسیار داغ شده است. پیشنهادی که جناب ناطق نوری یکی از طراحان و مدافعان اصلی آن به حساب می آید. این پیشنهاد درست در شرایطی مطرح می شود که عملکرد سه ساله محمود احمدی نژاد فریاد دوست و دشمن را به هوا بلند کرده و جناح محافظه کار نظام (به اصطلاح جدید خودشان اصولگرایان) به خوبی متوجه شده اند که ادامه حیات نظام با چنین وضعیتی عملا غیر ممکن خواهد بود. از یک عملکرد احمدی نژاد سبب شده که بر اساس تمامی آمار و نظرسنجی های انجام شده اکثریت قاطع آرا از او روی گردان شوند و احتمال پیروزی وی حداقل در برابر گزینه ای نظیر سید محمد خاتمی به شدت ناچیز شود.

از سوی دیگر حتی با پذیرش این فرض بعید که به هر زور و ضرب ممکن دوران ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد برای چهار سال دیگر تمدید شود هر فردی که از حداقل عقلانیت برخوردار باشد خواهد فهمید که کشور یا دچار یک آشوب و جنگ داخلی می شود و یا در خطر حمله نظامی خارج از کشور قرار خواهد گرفت. (خطری که البته همیشه وجود داشته اما ممکن است در دومین دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد عملی شود)

محافظه کاران به خوبی دریافته اند که نه محمود احمدی نژاد نماینده مناسبی برای آنان خواهد بود و نه گزینه دیگری در این جناح وجود دارد که بتواند هم احمدی نژاد را شکست بدهد و هم نماینده احتمالی اصلاح طلبان را. در چنین شرایطی که تمام راه ها در پیش روی طیف به اصطلاح معتدل تر و منطقی تر محافظه کاران مسدود شده است گاه و بی گاه شاهد راه اندازی سناریوهای عجیب و غریب از سوی این جریان هستیم.

یک بار آب به آسیاب مهدی کروبی می ریزند و تلاش می کنند تا او را به عنوان یک اصلاح طلب معتدل(!) در برابر اصلاح طلبان افراطی(!!!!) علم کنند و بار دیگر دست به دامن میرحسین موسوی می شوند تا شاید بتوانند با حضور نخست وزیر پیشین از گزند طیف تندرو اصلاح طلب مصون بمانند و حتی تعدادی از کرسی های کابینه را نیز به دست آورند.

این نوع عملکرد برای من این پرسش را به همراه دارد که چرا زمانی که اصلاح طلبان در اوج ضعف بودند کسی از جناح راست به فکر مصطلحت ملی نیفتاد؟ چرا درست در زمانی که روز به روز احتمال حضور محمد خاتمی در انتخابات و شکست محافظه کاران افزایش می یابد همه دلسوز ملت و کشور شده اند؟

از این گذشته؛ صرف نظر از آنکه این آقایان برای سه دهه تمام هرگونه پسوند ملی را عین شرک و کفر می خواندند و امروز دم از دولت وحدت ملی می زنند، بسیار دوست دارم بدانم که در چنین دولتی آیا جبهه ملی نیز نماینده ای خواهد داشت؟ آیا ملی مذهبی ها و نهضت آزادی هم جزوی از ملت حساب می شوند؟ آیا می توان از یک دولت ملی دم زد و چشم بر روی فعالان چپ بست؟ آیا دولت وحدت ملی درهای خود را به روی لیبرال ها و یا سوسیالیست ها باز خواهد کرد؟ یا شاید مبتکرین این طرح با الفبای دولت وحدت ملی هم بیگانه هستند و صرف حضور خود در هر دولتی را دلیل کافی برای ملی بودن آن می دانند؟

به شخصه بسیار علاقمندم که زمانی در این کشور دولت وحدت ملی تشکیل شود. اما تا زمانی که عده ای خاتمی را نماینده جناح تندرو کشور قلمداد کنند چنین امکانی وجود نخواهد داشت. باید همه آقایان بفهمند که در صورتی که بسیاری از طیف ها و گروه های مخالف فعلی حاضر می شوند خاتمی را به نمایندگی از خود انتخاب کنند تنها به حداقلی از خواسته های خود اکتفا کرده اند. خاتمی در بهترین و خوشبینانه ترین حالت ممکن می تواند میانه رو ترین شخصیت سیاسی کشور قلمداد شود که خواسته های حداقلی بخش عمده ای از جریانات موجود در جامعه را رهبری می کند. بدین ترتیب می توان تشکیل دولت سید محمد خاتمی از میان افراطی ترین چهره های حزب مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب را به نوعی رو کار آمدن یک دولت میانه قلمداد کرد. هروقت آقایان این حقیقت عینی و ساده را درک کردند بنده نیز به این دولت وحدت ملی رای خواهم داد.

۹/۱۳/۱۳۸۷

تیر روز (سیزدهم) آذرماه87

سلطان شکر و مناظره؟!

چندی پیش جناب آیت الله مکارم شیرازی در یک اقدام نه چندان کم سابقه علمای وهابیون را به مناظره در مورد شیوه رفتارشان در برابر دوربین رسانه های جهانی فرا خواند. هرچند طبیعتا هیچ کسی به این اظهارات و دعوت جناب مکارم پاسخی ندارد اما این مسئله دست مایه مناسبی را برای گروه های افراطی شیعه فراهم ساخته تا بار دیگر بوق های تبلیغاتی خود را بیشتر و بیشتر در گوش کسانی به صدا درآورند که نه وهابی هستند و نه اصلا دخالتی در این ماجرا دارند. بهانه این نوشته موضوع داغی شد که در سایت بالاترین با این عنوان پدید آمده و در داخل آن تنها انبوهی از لینک های مربوط به اظهارت جناب مکارم قرار دارد. در این زمینه به نظرم چند توضیح کوتاه ضروری آمد:


اول برای جناب مکارم و پیروان ایشان متاسف هستم که نزدیک به 10 سال پس از آنکه یک نفر از داخل همین کشور ندای «گفت و گوی تمدن ها» را سر داد و حتی چند ماه پس از آنکه کشور عربستان نیز به این نتیجه رسید که دیگر دوران جدال مذاهب و اندیشه ها به سر رسیده است و بهتر است سمینار جهانی «گفت و گوی ادیان» را در سازمان ملل برپا کند تازه آقایان دست به این ابتکار خلاق زده اند که بار دیگر به سنت های دیرین مناظره و مباهله روی بیاورند و احتمالا به مانند پیامبرشان مخالفان خود را نفرین کنند تا معلوم شود نفرین چه کسی کارگرتر است!


دوم آنکه نمی دانم این مسئله باید خنده دار باشد و یا تاسف برانگیز که عده ای از دوستان که مدت ها است دیگر هیچ گونه توجیه و منطقی برای افکار پوسیده خود نمی یابند اکنون دست به دامان یک عده عقب افتاده تر از خود شده اند تا با نمایش برتری خود بر این جماعت فریاد حقانیت سر دهند. فعالان سایت شیعه نیوز از این دست هستند که این روزها آنچنان از سکوت در برابر دعوت به مناظره جناب مکارم خوشحال شده اند که گویی برهانی قاطع برای تمامی مردم جهان در حقانیت عقیده خود یافته اند. تصور کنید کسی که اصلا به خدا اعتقادی ندارد از سکوت یک وهابی در برابر یک شیعه به چه نتیجه ای باید برسد؟


سوم اینکه جناب مکارم شیرازی یکی از دلایل این مناظره را اعتراض به انتشار کتاب های ضد شیعه و توزیع رایگان آن میان حجاج ایرانی عنوان داشته اند و برای من و امثال من جای این پرسش را باقی گذاشتند که پس تکلیف انتشار کتب ضد وهابی و یا شدیدترین توهین هایی که نه تنها در این کتب، که حتی از رسانه های رسمی و دولتی به این گروه می شود چیست؟ آیا توهین آزاد است تنها تا زمانی که مخالف من را هدف بگیرد؟


چهارم و در نهایت یک پرسش مستقیم از شخص آقای مکارم دارم؛ جناب آقای مکارم، آیا حاضر هستید در برابر رسانه های داخلی و ملی با مخالفین داخلی خود مناظره کنید یا این سخنان زیبا تنها مربوط به شهروندان خارج از این مرز و بوم است؟ آقای مکارم؛ دین و مذهب پیشکشتان، آیا حاضرید در مورد قاچاق شکر با یکی از کارگران نی شکر هفت تپه مناظره کنید؟

۹/۰۴/۱۳۸۷

شهریور روز (چهارم) آذرماه 87

عذرخواهی لازم نیست جناب کیهان؛ تصحیح کنید!


پنج شنبه هفته گذشته که با دو تن از دوستان به نمایشگاه مطبوعات رفته بودیم سری هم به غرفه روزنامه وزین کیهان زدیم و وسوسه شدیم تا با چند تن از دست پروردگان برادر شریعتمداری گپ بزنیم! از بخت خوش توانستیم جناب «محمدی»، دبیر سرویس سیاسی کیهان را پیدا کنیم و از هر دری سخنی با ایشان بگوییم تا بحث به تیترهای خلاف واقع کیهان رسید. در این مورد آقای محمدی ما را متهم کرد که انتقادات خود را کلی بیان می کنیم و هیچ مصداق مشخصی برای آنها نداریم. هرچند تا همان موقع هم شاید 10نمونه مشخص برای ایشان مثال زده بودم اما باز هم برای گریز از این اتهام در برابر دیدگان حاضرین به موضع کیهان در برابر توافق نامه امنیتی عراق اشاره کردم. در این زمینه هم جناب محمدی به مانند همیشه شروع به تفره رفتن کرد تا اینکه سرانجام ناچار شد یک عبارت کاملا صریح بیان کند.

مسئله این است که آمریکا هشدار داده که اگر توافق نامه امنیتی به امضا نرسد ارتش خود را از عراق خارج خواهد کرد. روزنامه کیهان این مسئله را کاملا وارون جلوه داده و تنها به این نکته اکتفا می کند که آمریکا دولت عراق را تهدید کرده و تحت فشار قرار داده تا توافق نامه امنیتی را امضا کند. این روزنامه هیچ گاه این حقیقت را بازگو نکرده که تنها تهدید آمریکا، تهدید به خروج از عراق بوده است و برعکس مسئله را جوری نمایش می دهد که انگار آمریکایی ها با چنگ و دندان به عراق چسبیده اند تمام تلاش های مردم عراق برای بیرون راندن آنها بی فایده بوده است.

به اینجا که رسیدیم در حضور همه حاضران با جناب محمدی دست دادم و یک شرط بستم؛ به ایشان گفتم «اگر آمریکا عراق را تهدید نکرده بود که در صورت امضا نشدن توافق نامه از عراق خارج می شود من غیابا از شما عذرخواهی خواهم کرد». ایشان هم دست بنده را فشردند و متقابلا عنوان کردند که «اگر حرف شما مبنی بر تهدید آمریکا بر خروج از عراق درست بود من هم به همین صورت»! (گمان می کنم ایشان در شان خود نمی دیدند که واژه «عذرخواهی» را بر زبان بیاورند)

به هر حال من آنچنان از ادعای خودم اطمینان داشتم که هیچ گاه تلاش نکردم در میان اخبار سایت ها به دنبال سندی بر اثبات خطای کیهان بیابم، اما امروز به صورت کاملا اتفاقی به تیتر اول بخش بین الملل خبرگزاری ایلنا برخورد کردم که به نقل از نوری المالکی، نخست وزیر عراق نوشته است: «در صورت تصويب‌‏نشدن توافق‌‏نامه آمريكايي‌‏ها از عراق خارج مي‌‏شوند». خیلی دوست داشتم که این خبر را برای دفتر کیهان ارسال کنم اما اطمینان دارم که خبر نخست ایلنا چیزی نیست که از دید روزنامه نگاران پنهان بماند. به همین دلیل تصمیم گرفتم تنها از همین جا به آقای محمدی سلامی برسانم و بگویم: «خواهش می کنم قربان، نیازی به عذر خواهی نیست، تنها امیدوارم از این پس واقعیت را منتشر کنید».

۸/۲۱/۱۳۸۷

ورهام روز (بیستم) آبان ماه 87

چوب حراج قوچانی به قلم مقدس


«شهروند امروز توقیف شد»، این خبر جدیدی نیست، اما گمان می کنم تا کهنه شدن این موضوع هنوز زمان بسیاری باقی مانده است؛ و باز هم گمان می کنم که در شرایط فعلی نقد عملکرد «محمد قوچانی» و تیم همکاران وی بسیار مفیدتر از افسوس خوردن برای توقیف «شهروند امروز» است. نشریه و تیمی که مدت ها به نقد عملکرد قدرت، نیروها و جریانات سیاسی کشور و حتی فرهنگ سیاسی حاکم بر جامعه ما پرداخته، خود کمتر مورد نقد قرار گرفته اند و شاید امروز بهانه کافی برای توجه به این مهم فراهم آمده باشد؛ (و این از عجایب روزگار ما است که در نبودمان به نقد کشیده می شویم و نه در حضورمان؛ همان گونه که بیشترین نقدها به اصلاح طلبان پس از پایان کار دولت و مجلس اصلاحات مطرح شد) پیش از ورود به بحث این نکته را نیز یادآوری می کنم که به شخصه حداقل یک بار دیگر در این تنها تریبونی که در اختیار دارم به نقد آقای قوچانی پرداختم، هرچند از منظری متفاوت از آنچه امروز قصدش را دارم.

بدون تردید نقد قوچانی همان نقد کارنامه مطبوعاتی او است؛ پس من هم به عنوان یکی از مخاطبان قوچانی و در عین حال به نوعی یکی از همکاران وی تنها با استناد به این کارنامه سخن می گویم. حرف آخر را نیز اول می آورم تا مخاطب این نوشته با خیالی راحت تر به ادامه مطلب پرداخته و یا شاید (بنا بر روال متاسفانه رایج در کشور ما) از همین ابتدا تکلیف و موضعش را مشخص کرده و خود را از زحمت ادامه مطالعه خلاص کند: از دیدگاه من محمدقوچانی مدت ها است که قلمش را به چوب حراج گذاشته و از حرفه ای که برخی آن را مقدس می پندارند، از هنر روزنامه نگاری که باید به عنوان بازوی قدرتمند جامعه مدنی عمل کند، نردبانی ساخته برای پیشرفت به قله های شهرت و ثروت و اگر اینگونه باشد –که حداقل من اینگونه تصور می کنم- این بزرگترین خیانت ها و پلیدترین منش هایی است که ممکن است جامعه امروز ما به خود ببیند.

افسانه یک روزنامه نگار آزاد

ماجرا را از اولین کارفرمای قوچانی، همان که آخرینش هم شد آغاز می کنم: علی اکبر هاشمی رفسنجانی، مردی که زمانی سردار سازندگی بود، سپس عالیجناب سرخ پوش شد و در نهایت بار دیگر در حال بدل شدن به منجی کشور از ورطه دیکتاتوری افراطیون است.

در دوره چهار سال اول ریاست جمهوری سیدمحمد خاتمی، قوچانی روزنامه نگار جوان و تازه کاری بود که به لطف و مدد اطلاعاتی که برخی از اعضا و یا نزدیکان سازمان مجاهدین انقلاب در اختیار او قرار می دادند و با بهره گیری از قلم نسبتا (بر روی این نسبتا کاملا تاکید دارم) توانای خود برای شرح و بسط این اطلاعات، کم کم جای خود را در مطبوعات کشور باز کرد. مسئله آن بود که عده ای از پیشینه و عملکرد رفسنجانی (که آن زمان هنوز هاشمی نشده بود!) اطلاعاتی در اختیار داشتند که می خواستند آن را منتشر کنند، این عده در دایره نیزدیک ترین اصلاح طلبان به قدرت بودند و شاید همین امر سبب می شد تا هیچ گاه خود توانایی انتشار این اطلاعات را نداشته باشند؛ در این بین بازیچه ای لازم بود تا به نام خود و به کام دیگران در باره رفسنجانی بنویسد و آب به آسیاب پروژه «عالیجناب سرخ پوش» بریزد. این دوره از کارنامه قوچانی شاید تنها دوره ای بود که بتوان از آن با نام روزنامه نگاری آزاد نام برد. هرچند گروهی او را ابزار پیشبرد اعمال خود قرار داده بودند اما این مسئله به صورت پنهانی انجام می گرفت و قوچانی حداقل تصور می کرد که این راه را خود انتخاب کرده است. (بدون تردید در مورد درست و یا غلط بودن نظرات قوچانی، چه در آن دوره و چه در هیچ یک از دوره های بعدی اظهار نظری نخواهم داشت، نظرات وی به مانند هر کس دیگری به صورت مجرد همواره محترم است و نقد من تنها به دوره هایی بر می گردد که نظرات قوچانی معطوف به پیشنهادات مالی و شغلی می شد)

روزنامه نگاری آزاد قوچانی با بازداشت یک ماهه وی به اتهام نشر اکاذیب در سال 79 پایان یافت. بازداشتی که به نقط عطفی در کارنامه مطبوعاتی وی بدل گشت و سرآغازی بود برای زد و بندهای در ظاهر پنهان وی با لابی های قدرت.

به دنبال پدرخوانده

زندان به خوبی به قوچانی آموخت که برای دوام آوردن در عرصه مطبوعاتی ایران یا باید تمامی خط قرمزهای نظارم را به رسمیت شناخت و در همین چهارچوب حرکت کرد و یا باید از میان صاحبان قدرت و نفوذ پشتوانه ای جستجو کرد. پشتوانه ای که آشکارا نمی توانست سازمان مجاهدینی باشد که سرانجام همکاری با آنان زندان و محرومیت بود.

از سوی دیگر عالیجناب سرخ پوش وقت، که از حملات در ظاهر پایان ناپذیر مطبوعات اصلاح طلب، به محمد قوچانی به ستوه آمده بود، بنابر شیوه دیرین خود و برخلاف دیگرجناح های صاحب نفوذ در قدرت تصمیم گرفت تا به جای سرکوب کردن مخالفینش آنان را به سوی خود جذب و جلب کند. چنین شد که قوچانی به سرعت سر از تیم کارگزاران درآورد و از آن پس همواره گزینه اول سردبیری نشریاتی بود که نه به صورت رسمی، اما آشکارا با حمایت های مالی این طیف منتشر می شد. بدین ترتیب پیمانی نانوشته میان قوچانی و رفسنجانی بسته شد تا وی بتواند با سرمایه و پشتیبانی هاشمی آرزوهای خود در حرفه روزنامه نگاری را جامع عمل بپوشاند و در برابر این لطف، در روندی آرام و ناپیدا به پروژه تبدیل رفسنجانی به هاشمی کمک کند. پروژه ای که قصد داشت تمامی خاطرات بد رییس جمهور پیشین ایران را از اذهان ایرانیان بزداید. خاطراتی که با نام رفسنجانی پیوند خورده بود و همین سبب شد تا اولین گام در این پروژه تاکید بر استفاده از نام هاشمی شود. نامی جدید که قرار بود چهره ای جدید را برای ایرانیان بازسازی کند.

این پروژه تا فرارسیدن انتخابات ریاست جمهوری سال 84 ادامه پیدا کرد؛ انتخاباتی که در آن محمدقوچانی در کسوت سردبیر روزنامه شرق برای اولین بار آشکارا نقاب از چهره افکند و حمایت خود را از مردی اعلام کرد که کمتر از 5سال پیش هدف بیشترین حملاتش بود. هرچند با پیروزی محمود احمدی نژاد در انتخابات در ظاهر هاشمی رفسنجانی و تیم تبلیغتات انتخاباتی او شکست خوردند، اما این شکست همزمان بود با پیروزی دیگر تیم تبلیغاتی هاشمی که قرار بود وجهه او را ترمیم و بازسازی کند. پس از این سال دیگر هاشمی آن مرد منفور اواخر دهه هفتاد نبود و این خود می توانست برای او یک دستاوردی بزرگ محسوب شود؛ دستاوردی که بدون تردید محمد قوچانی نیز سهم به سزایی در آن داشت.

بازی بزرگان

اما روی کار آمدن محمود احمدی نژاد یک پیامد دیگر نیز در پی داشت؛ هاشمی دیگر برای همیشه باید قید حضور در کاخ ریاست جمهوری را می زد؛ وی بزرگترین قربانی قوانین محدود کننده سن شرکت کنندگان در انتخابات ریاست جمهوری بود. به این ترتیب سیاست مدار کارکشته باید به دنبال جایگاه جدیدی برای آینده سیاسی خود می گشت و آن تنها جایگاه بالاتر از رییس جمهور بود.

ماموریت جدید قوچانی از همین پروژه جدید هاشمی آغاز شد. پروژه ای که قرار بود هاشمی را تا رتبه ای هم شان رهبری بالا ببرد. وی برای این پروژه جدید امکانات و اختیارات گسترده تری نیز دریافت کرد؛ همین حجم بالای پشتیبانی بود که سبب شد تا پس از توقیف «شرق» زمینه انتشار «هم میهن» فراهم گردد و پس از آن نیز «شهروند امروز» در اختیار قوچانی قرار بگیرد.

در این میان یک نکته را نباید فراموش کرد و آن اینکه در تمامی این سال ها تمام انرژی و تمرکز قوچانی بر روی پروژه بازسازی هاشمی متمرکز نشده بود. اساسا نه هاشمی چنین انتظاری از او داشت و نه چنین کاری منطقی و عملی بود. قوچانی باید کاری را انجام می داد که خود صلاح می دانست و در این میان تنها یک چهارچوب کلی، همراه با خط قرمزهای جدید برای او تعریف شده بود. به بیان دیگر قوچانی خط قرمزهای نظام را با خط قرمزهای هاشمی عوض کرده بود تا در قفسی مجلل تر تصوری پوشالی از آزادی را تجربه کند. با این حال ویژگی های شهروند امروز به عنوان یک هفته نامه به قوچانی این فرصت را داد تا همزمان دست به ماجراجویی های جدیدی نیز بزند.

حجم و محتوای متفاوت هفته نامه در قیاس با روزنامه این امکان را پدید آورد تا قوچانی هر شماره دین خود به هاشمی را در چهارچوب یک پرونده و یا انتشار خاطرات او ادا کند و در دیگر صفحات به دنبال کارفرمایان جدید برود. کارفرمای جدیدی که از زمان انتخابات هشتمین دوره مجلس شورای اسلامی با استخدام قوچانی برای راه اندازی سایت تبلیغاتی حزب خود، همکاری های ادامه دارش با او را کلید زد.

هرچند همکاری انتخاباتی قوچانی با مهدی کروبی در جریان انتخابات مجلس هشتم دوامی بیش از چند روز نداشت، اما همین مدت کوتاه سبب شد تا کروبی بعدها به شیوه شاهان قاجاری عنوان تشریفاتی «مشاور مطبوعاتی» خود را به قوچانی عطا کند. به این ترتیب در کنار «دکان» هاشمی در شهروندامروز کروبی نیز برای خود شعبه ای تبلیغاتی باز کرد تا مخاطبان از همه جا بی خبر این نشریه به ناگاه دریابند که باید از آن همه مباحث روشنفکری به این نتیجه برسند که «ایران امروز محتاج مهدی کروبی است»!

نکته جالب در این میان همزیستی مسالمت آمیز کروبی و هاشمی در کنار هم و در صفحات گوناگون شهروندامروز بود. این همزیستی به لطف اهداف متفاوت این دو و انتظارات جداگانه آنها از قوچانی میسر شد. هاشمی دیگر قصد بازگشت به بازی کسب قدرت در رده ریاست جمهوری را نداشت. این عرصه کاملا می توانست در اختیار کروبی قرار گیرد. هاشمی چشم به مکان دیگری و مسیری متفاوت دوخته که نیازمند صبر بیشتر و برنامه ریزی ظریف تر و البته متفاوتی از کروبی است. با این حال آنچه در نهایت کار دست شهروند امروز داد نه شور و هیجان کروبی برای حمله به دولت نهم بود، چرا که اساسا شهروند امروز قرار نبود چنین هدفی را به سود کروبی دنبال کند. تیغ تیز شمشیر آقای قوچانی در شهروند امروز قرار بود رقبای اصلاح طلب کروبی و در راس آنها سید محمد خاتمی را هدف قرار دهد و این مسئله ای نبود که هیچ یک از ارکان قدرت کشور را آزرده کند.

شهروند امروز چوب اجرای یکی از پروژه های «تطهیر هاشمی» را خورد که آشکارا به دستور و با رهبری شخص خود او به اجرا درآمده بود. بازخوانی پرونده آیت الله لاهوتی، آن هم در گفت و گو با دو دختر هاشمی اتفاقی نبود که هیچ ساده لوحی بخواهد وقوع آن را بدون در نظر گرفتن چراغ سبز هاشمی میسر بداند. در جای جای مصاحبه های فاطمه و فائزه هاشمی نقل قول هایی از پدر بر زبان رانده شده بود که هر کس کوچکترین شناختی از این خاندان داشته باشد به خوبی درخواهد یافت کاملا حساب شده و با هماهنگی شخص وی انتخاب شده بودند. پرونده آیت الله لاهوتی بیش از آنکه بخواهد به بازشناسی چهره یکی از ده ها و صدها و هزاران انقلابی کشته شده در بازی های قدرت بپردازد، بازسازی چهره هاشمی رفسنجانی را در دستور کار قرار داشت.

مردی که برای نزدیک به دو دهه در کشور به دست داشتن در قتل های سیاسی و حذف مخالفان خود و یا نظام شهرت داشت و این شهرت در نهایت برایش عنوان عالیجناب سرخ پوش را به همراه آورد، در جریان پرنده لاهوتی چهره یک قربانی را به خود گرفت. تبدیل هاشمی از طراح و مغز متفکر حذف دگراندیشان انقلاب به یک قربانی و زخم خورده قتل های سیاسی که «برای خاطر انقلاب»، خود سکوت می کند و با چشم گریان از فرزندانش نیز می خواهد که سکوت کنند، آخرین خدمتی بود که هاشمی از قوچانی مطالبه کرد.

«شهروند امروز» نیز به مانند «شرق» و یا «هم میهن» به تاریخ پیوست، اما بدون تردید کمترین کسی که از این واقعه شوکه شده و یا افسوس می خورد شخص محمدقوچانی است. هم او و هم کارفرمای باتجربه اش به خوبی می دانستند که پیامد کارشان توقیف هفته نامه محبوب خواهد بود، اما در عین حال قوچانی این را نیز به خوبی می داند که هیچ کدام از خدمات وی نادیده انگاشته نخواهد شد و دیری نخواهد پایید که کارفرمایان قدرتمند و ثروتمندش تریبونی جدید و ای بسا مجلل تر برای او فراهم خواهند ساخت. تریبونی جدید که عمر آن نیز به اندازه تاریخ مصرفش برای صاحبان واقعی قلم قوچانی خواهد بود.
------------------
پی نوشت:
همانگونه که ناگفته نیز پیدا است این متن به هیچ وجه با تعاریف «نقد» همخوانی ندارد و وعده من در نقد عملکرد کارنامه جناب قوچانی به هیچ وجه در این نوشته عملی نشده است؛ اما این نوشته اتفاقا لطف دیگری دارد؛ شیوه نگارش این متن کاملا با شیوه ای که جناب قوچانی و دوستان ایشان به عنوان نقد چهره های گوناگون در شهروند امروز به کار می بردند همخوانی دارد؛ یعنی یک نگاه کاملا سطحی؛ غیر معتبر و غیر مستند که تنها سعی در قبولاندن نظرات نگارنده به مخاطب دارد. شاید این شیوه بیشتر از یک نقد واقعی شایسته آقای قوچانی باشد تا کسی که مدت ها دیگران را با همین چوب می نواخت خود نیز طعم آن را بچشد، اما به هر حال من نقدی واقعی به عملکرد ایشان را نیز در نظر دارم که به زودی و از همین تریبون منتشر خواهم کرد.

۸/۰۳/۱۳۸۷

اردیبهشت روز (سوم) آبان ماه 87

«گفت و گوهای تنهایی»*

«به منزل تازه ای در این سفر رسیده ایم، در زیر ضربه های سنگین ترین حرف های صمیمانه ای که به او زده ام در هم شکسته است و خورد شده است. گوشه ای از طرح مبهم و شگفتی را که او در محراب خیالم دارد، گوشه ای از تصویر او را که در چشم من است به خودش نشان دادم و ناگهان پریشان شد، «این منم؟ ان تصویر کیست؟ تصویر من؟ باور نمی کنم، راستی بگویید با کی سخن می گویید؟ از چه کسی سخن می گویید؟ من؟ راستی با منید؟...»

چه خوب، خودم را موفق احساس می کنم، او همیشه باید احساس کند که کوچکتر از تصویری است که از او در من است، باید بیند که او را بزرگتر از او می بینم، بدین طریق است که او همچون بچه کبوتری در زیر انگشت نوازش های من، خاموش و رام، گردنش را در زیر پرهای شانه هایش فرو خواهد برد و چشم هایش را از تسلیم و لذت فرو خواهد بست و به زمزمه های مهربان من که از پروازهای بلند و پرشکوه آینده اش در آسمان آبی دنیای دیگری که دارم بر او فرو می خوانم گوش فرا خواهد داد و بدین گونه برای پروازهای دشوار و عزیزی که بی صبرانه در انتظار آنم، آماده خواهد شد، پر و بالهای رنگین و جوانش نیرو خواهد گرفت و همراه این عقاب پیر از زمین برخواهد خواست و بال در بال هم سینه آسمان های ولایت جان را خواهند شکافت و از چشم تنگ بین افق های کوتاه و نزدیک این عالم ناپدید خواهند شد.

این عقاب پیر این آسمان ها را همه رفته است، کوه ها و دشت ها و صحراهای آن را همه خوب می شناسد، با راه ها و بیراهه های آن بالا بیشتر از راه ها و بیراهه های این زمین آشنا است. اینها را همه تنها و خاموش پیموده است، آسمان ها را همه تنها و خاموش پریده است و اکنون نمی دانی با چه شوق و امیدی چشم به این باز خوشرنگ و خوب نژادی که به آشیانه او پناه آورده دوخته است و هر لحظه بزرگ شدن و پر گرفتن او را بی تابانه می نگرد و آرزوی روزی که او برای آغاز این سفر مهیا شود چشم های نیمه باز و افسرده اش را باز و بی قرار گرده است، آشیانه سرد و تیره اش را گرما و حیات بخشیده است و نمی دانی با چه مهربانی پدرانه ای به این باز جوان نوپروازی که هر لحظه بزرگتر و زیباتر می روید می نگرد و از شوق گشتن آسمان ها و پریدن دنیاهای ناپیدای دیگری که او خوب می شناسد چگونه بال های بزرگ و پیرش را می گشاید و گاه از بی صبری به زمین می زند و چنان بی تابانه و سخت که این خویشاوند کوچک و ساده خویش را که به انتظار نوازشی و آب و دانه ای سر پیش او آورده و دهانش را باز کرده است می آزارد، حق هم دارد، او نمی داند در دل این عقاب پیر اکنون چه نی گذرد؟ نمی داند که در چهره این باز جوان چه می بیند؟ نمی داند که او چه سفرهای زیادی را تنها رفته و باز گشته است، نمی داند که او چه ها دیده و هیچ گاه دم نزده است، نمی داند که آینده در چشم های او چه بیم ها و امیدهایی می ریزد، او هیچ چیز نمی داند، تنها احساس می کند که به آشیانه یک عقاب پیر پناه آورده است و تنها احساس می کند که دارد رشد می کند و همین و دیگر هیچ چیز نمی فهمد، و هر روز که چیزهای تازه می فهمد همه چیز برایش مجهول تر و پیچیده تر می شود، هرچه بالاتر می رود تزلزل سقوط در دلش هول انگیزتر می گردد، حق هم دارد! او هر کار می کند حق با او است، هرگاه مرا به خشم می آورد حق با او است، هرگاه از من به خشم می آید باز هم حق با او است، او هنوز هیچ نمی داند، دنیای معصوم و آرام و کوچک و زیبا و شسته ای که دارد همه حق ها را به او می دهد، اما هر روز که می گذرد از حقی محروم می گردد، روزی که برای آغاز آن پرواز بزرگ آماده شد دیگر جز بال در بال این عقاب سپردن و به هر جا که او می کشاندش پریدن، هیچ حقی برایش برجا نخواهد ماند.

هرگاه او را دیگر در هر لغزش نبخشم باید بداند که دیگر از همه حق هایش محروم شده است، دیگر دوران بلوغ او فرا رسیده است. همچون مرغی که جوجه اش را پس از ماه ها ناز و نوازش و دلسوزی و بخشش و راه بردن و آب و دانه دادن و پرواز یاد دادن هنگامی که می بیند آن لحظه فرا رسیده است که دیگر مهر مادری پایان می گیرد، دیگر هیچ چیز را از جوجه تحمل نمی کند، دیگر او را هرگز نمی بخشد، او را که هنوز به دنبال مادر می دود و چشم مهر و نوازش از او دارد با منقارهای خشم آلود و مصمم می راند؛ دیروز من هم بر این جوجه ای که امید بسایر به پروازهایش بسته ام منقاری زدم تا از خود برانمش اما تحمل نکرد، نفهمید، او هنوز معنی این نوع منقار زدن را نمی فهمد، احساس کردم که هنوز هنگام آن فرا نرسیده است، شتاب من در فرا رسیدن این هنگام شورانگیز مرا وا داشت که پیش از آنکه روز موعود رسیده باشد او را رماندم، منقار زدم اما به زودی احساس کردم که هنوز زود است...»


---------------------------------------
پی نوشت:

* دکتر علی شریعتی
جلد اول: «22فروردین ماه سال دوم میلادی»

۷/۰۳/۱۳۸۷

اردیبهشت روز (سوم) مهرماه 1387

حکایت انتخابات ما و اجاره نشین های مهرجویی

نمی دانم فیلم «اجاره نشین ها»ی داریوش مهرجویی را به خاطر می آورید یا نه، شاهکار ماندگاری بود که هرچند در فضای سالهای دهه شصت ساخته شد اما گویا بازگویی احوال هر روز جامعه ایرانی است.

مجموعه ای از همسایه های ساکن در یک آپارتمان که هرچند زندگی همه آنها در گرو یکدیگر است اما اهمیت حفظ این اتحاد هیچ گاه با اختلافات بچگانه بر سر مسائل ریز برابری نمی کند.

بارها و بارها این اختلافات و درگیری ها به کل ساکنان ساختمان ضربه می زند اما هربار که در ظاهر همه از اشتباهات گذشته خود درس گرفته و تصمیم به همکاری می گیرند باز هم در میانه راه بهانه کوچکی پیدا می شود و کوته نظری افراد بار دیگر آتش اختلافات را شعله ور می سازد. این دور بی پایان تا آنجا پیش می رود که سرانجام آوار ساختمان بر سر تمامی ساکنان آن فرو می ریزد و به اصطلاح خشک و تر با هم می سوزند. حکایت این روزهای جامعه ایرانی نیز درست به مانند اجاره نشین های داریوش مهرجویی است.

در طول هشت سال دوران اصلاحات که بدون تردید فرصتی استثنایی و شاید غیر قابل تکرار برای اصلاح اوضای کشور (چه سیاسی، چه فرهنگی و چه اقتصادی) بود اختلافات میان اصلاح طلبان با تحریکات تنگ نظرانه محافظه کاران فرصت هر پیشرفت پایدار و دستاورد ماندگاری را از میان برد. اختلافاتی که بیش از هر چیز ناشی از حقارت هایی بچه گانه بود بیش از هرزمان دیگر نمود خود را در انتخابات سال 84 نشان داد که هیچ یک از جریانات به اصطلاح اصلاح طلب حاضر نشدند برتری رقیبان را ببینند و هر یک برای مصادره تمامی غنایم جداگانه پا به عرصه انتخابات گذاشت تا تکثر نامزدهایی که زمانی جبهه اصلاحات را تشکیل می دادند سرانجام ظهور پدیده ای به نام احمدی نژاد را به دنبال آورد.

با شکست تمامی اصلاح طلبان در چندین انتخابات پیاپی به نظر می رسید که کم کم عقلای این جناح باید عاقل تر و تنگ نظران آن باید بسیط تر و کودکانش باید بالغ تر شده باشند، اما دریغ...

دریغ که نزدیک شدن به موسم انتخابات ریاست جمهوری باز هم به مانند دمیدن به شعله اختلافات دیرین عمل می کند. دریغ که باز هم همه ساکنان بنای پوسیده اصلاحات ویرانی پای بست خانه را فراموش کرده اند و تمام فکر و ذکر خود را در گرو نقش ایوان آن قرار داده اند.

دریغ که گویا هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده همه کار را تمام شده و پیروزی را قطعی می دانند و تنها در تقسیم غنایم موهوم خود دچار اختلاف و چند دستگی شده اند.

گویا همه فراموش کرده اند که محمود احمدی نژاد ریاست جمهوری کشور را بر عهده دارد. علی کردان فعلا وزارت کشوری را بر عهده دارد که قرار است انتخابات را برگزار کند. میلیاردها دلار پول نفت معلوم نیست به کدام حساب مخفی واریز شده تا بار دیگر آرای گمنامی را به صندوق های رای واریز کند. دستگاه های عریض و طویل تبلیغاتی نظام آماده تر از هر زمان دیگری در صدد بمباران هر آن کسی هستند که کوچکترین نویدی از تغییر اوضاع کنونی کشور را به همراه داشته باشد.

دریغ که این همه حقیقت که از روشنایی روز واضح تر هستند فراموش شده اند و تنها این نکته باقی مانده است که پس از پیروزی در انتخابات خاتمی عرضه تحقق بخشی به آرمان های اصلاح طلبی را دارد یا خیر؟!

که این خاتمی ترسو هشت سال امتحان پس داده است و البته هم مردود شده اکنون نوبت آن است که مثلا عبدالله نوری را بر کرسی ریاست دولت بنشانیم!

هیچ گاه فراموش نمی کنم درست در شرایطی که طیف رادیکال اصلاح طلبان با شعار نپذیرفتن حکم حکومتی رسما به نبرد با راس هرم اقتدارگرایی نظام رفت و با حذف «خمینی و خامنه ای» از شعار هشت سال پیش خود، مصدق را الگوی خود برگزید و فریاد «درود بر سه مرد ایران زمین، مصدق، خاتمی و دکتر معین» را جانشت «سلام بر سه سید فاطمی، خمینی و خامنه ای، خاتمی» کرد، عده ای که خود را فعالین حقوق زنان می نامیدند به رهبری شیرین عبادی و سیمین بهبهانی تجمع تحریم در برابر دانشگاه تهران برگزار کردند تا ناخواسته به مانند «مزدور بی جیره و مواجب» آب به آسیاب ولایت و ولایت مداران بریزند.

امروز نیز که برادر شریعتمداری در پشت توپخانه «کیهان» بی مهاباتر از همیشه خطر ورود خاتمی و شکست تمامی نقشه های اصولگرایی را درک کرده و زمین و زمان را به هم می بافد، درست در شرایطی که ریش سفیدان و تجربه اندوختگان اصلاحات در تقلای کشاندن سید محمد خاتمی به عرصه انتخابات هستند و مخالفان قسم خورده اصلاحات در تلاش برای خنثی سازی این اقدامات، درست در چنین شرایطی ماجراجویی های عده ای که لابد خود را آرمان خواه نیز می دانند آنان را به این نتیجه رسانده که نوک پیکان حملات خود را به سوی خاتمی نشانه روند که تو چنان بودی و چنان کردی و مایه و مسبب تمامی تیره روزی ها هستی.

کوته نظری و کودکی عقلانی چنین افرادی با چنین استدلالاتی تنها و تنها بازی های طنز آمیز اجاره نشین های مهرجویی را در نظر من تداعی می کند، تنها می توانم امیدوار باشم که این بار دیگر این بنای پوسیده بر سر تمامی ما آوار نگردد.

۴/۱۹/۱۳۸۷

فروردين روز (نوزدهم) تيرماه 86

احمد جان متشكرم

احمد باطبی را نمی‌شناختم، متاسفانه هیچ گاه فرصت نشد تا در دوران حضورش در ایران با او ملاقات كنم و از نزدیك بیشتر او را بشناسم. نمی‌دانم اشتباه می‌كنم یا نه اما گمان می‌كنم من هم به مانند بسیاری دیگر علی‌رغم تمامی احترامی كه برای او قائل بودم، علی‌رغم تمامی تاسفی كه برای عمر هدر رفته او می‌خوردم، علی‌رغم تمامی نفرتی كه از ظلم روا شده در حق او داشتم، اما هیچ گاه او را شخصیتی خاص نمی‌دانستم، تصور من از احمد باطبی فردی بود كه در زمانی خاص در مكانی خاص قرار داشته و بدون هیچ اراده‌ای به سنبلی برای یك جنبش بدل گشته است.

سال‌ها است كه در تجمع‌های بسیاری شركت كرده‌ام و تجمع كنندگان بسیاری را از نزدیك دیده‌ام. در میان این تجمع كنندگان هم به انسان‌های فرصت طلب برخورده‌ام و هم به افرادی كه هیچ شناختی از هدف و انگیزه واقعی تجمع ندارند. حتی گاه همین انسان‌های بی‌خبر از همه جا كه صرفا از روی كنجكاوی و یا شور جوانی و قرار گرفتن در جو هیجانی در تجمع حاضر شده و فریاد هم برمی‌آوردند گرفتار عمال حكومت می‌شدند و حماقت دستگاه‌های قضایی و اطلاعاتی نظام یك شبه از آن‌ها مبارزان آزادی‌خواه و فعالان سیاسی می‌ساخت.

حتی در مواردی چنین اتفاقاتی سبب می‌شد تا فرد بازداشت شده كم‌كم به فكر استفاده (سوء استفاده بهتر است) از موقعیت ایجاد شده بیافتد و در داخل و خارج از كشور دكان راه بیاندازد و تلاش كند تا تمامی عقده‌ها و كمبودهای شخصیتی و حتی مالی خود را از این راه جبران كند كه نمونه‌هایش كم نیست.

هرچند وارد كردن چنین اتهاماتی به فعالان واقعی جنبش‌های اجتماعی نظیر جنبش دانشجویی، زنان و یا كارگری بسیار سنگین و بی‌شرمانه است اما باز هم گمان می‌كنم كه همه ما حداقل مواردی هرچند اندك از این نمونه‌ها را می‌شناسیم؛ و هرچند هیچ گاه در مورد احمد باطبی چنین برداشتی نداشتم (چرا كه او در طول سال‌های حضور در ایران به خوبی نشان داد كه نه اهل سازش و اعتراف است و نه اهل تلاش برای سوء استفاده از موقعیت استثنایی خود) اما اعتراف می‌كنم هیچ گاه در بهترین حالت نیز نمی‌توانستم برای او شخصیتی ممتاز و منحصر به فرد قائل شوم.

شب گذشته و در سالگرد واقعه 18تیر ماه احمد باطبی در شبكه صدای آمریكا ظاهر شد تا فرصت شناخت بهتر او برای من و بسیاری دیگر فراهم شود؛ پس باز هم اعتراف می‌كنم كه در لحظاتی از پخش برنامه می‌خواستم فریاد بزنم و با تمام وجود از او تشكر كنم، من دیدم كه احمد باطبی چگونه تلاش می‌كرد تا فضا را برای هرگونه تملق‌ مجری برنامه و دیگران مسدود كند، من دیدم كه او چگونه خود را یك انسان و یك شهروند ساده به مانند تمامی دیگر مردمان جهان می‌دید و تمام تلاش خود را هم به كار برد تا دیگران نیز او را به این چشم بنگرند. من بارها تاكید او را مبنی بر لزوم فراموش كردن تصویر مشهورش در كوی دانشگاه را شنیدم و با تمام وجود منظورش را درك كردم، و در نهایت من گمان می‌كنم فشار سنگین بار انتظارات را بر دوش او احساس كردم بدون اینكه اندكی تكبر و فخر فروشی در كنار آن ببینم.

طی چند روزی كه از خروج باطبی از كشور می‌گذرد متاسفانه بحث‌های بسیاری در مورد عمل او (نحوه خروجش و عواقب این اقدام برای برخی نزدیكانش) شكل گرفته بود كه من در هیچ كدام از آنها شركت نكردم چرا كه شناختی از باطبی نداشتم. اما امروز كه به یاد می‌آورم در مورد او گفته شد: «
این زندان رفتن هم بد دردی است زیرا برای شما حقی ایجاد می‌كند فرای آنكه ممكن است مستحقش باشید. حق اینكه به خود اجازه بدهید از جامعه طلب‌كار باشید» به جرات می‌توانم بگویم كه اگر هر اتهامی به باطبی وارد باشد قطعا این یكی هرگز به او نمی‌چسبد. ای كاش دیگران نیز قبل از آنكه چنین اتهامات سستی را به باطبی وارد می‌ساختند اندكی صبر می‌كردند تا ببینند آیا قرار است شاهد یك «امیر عباس فخرآور» دیگر باشیم یا این بار واقعا یك سنبل قابل افتخار برای جنبش دانشجویی پدید آمده است؟

برای من احمد باطبی با تمامی فعالانی كه تا كنون شناخته‌ام تفاوت دارد، آن قدر كه دوست دارم حتی به كوچكی وبلاگ خودم كه شده فریاد بزنم: احمد جان، متشكرم.

۴/۰۵/۱۳۸۷

سپندارمذ روز (پنجم) تيرماه 87

همه ساكت، فقط ما حق افشا داریم


این روزهای ماجرای حملات متقابل نمایندگان مجلسِ مجددا اصول‌گرا و قاضی مرتضوی موضوع داغ رسانه‌ها شده است. در این میان دانشجویان اصولگرا نیز به كمك نمایندگانشان آمده و با امضای طومار خواستار محاكمه جناب مرتضوی .


این ماجرا نیز پس از انتقادات «تهران امروز» به رئیس جمهور (كه تعطیلی روزنامه سردار قالیباف را به همراه داشت)، افشاگری‌های جناب پالیزدار، انتقادات سید حسن خمینی از سپاه پاسداران و البته حملات متقابل نزدیكان دولت به نوه آیت‌الله خمینی و ده‌ها نمونه مشابه دیگر بر یك حقیقت تاكید دارد، مردم عادی (از جریانات اصلاح‌طلب و هوادارن آنان تا مخالفین كامل جمهوری اسلامی) هیچ كدام حق ندارند به حقایق تلخ و تكان‌دهنده نظام اشاره‌ای كنند و این وظیفه مقدس امر به معروف و نهی از منكر در حیطه اختیارات و وظایف اصولگرایان محترم است.


هنوز زیاد نگذشته است از سال‌هایی كه اصلاح‌طلبان یكپارچه خواهان محاكمه قاضی مرتضوی بودند، نادادگری كه در مسند دادگری نشسته بود و اگر ده‌ها بار به مجاز گفته شد كه گردن مطبوعات آزاد را زده است، حداقل در یك مورد به واقع دستش به جنایت آغشته شد تا پرونده زهرا كاظمی برای همیشه به سیاهه‌ای پاك نشدنی بدل گردد. هر بار هم كه اعتراضی نسبت به رفتار این فرد از جانب اصلاح‌طلبان مطرح می‌گردید به شدیدترین وضع با معترض برخورد می‌شد كه: ایشان دادستان تهران و از اركان نظام است؛ اما اكنون نمایندگان مجلس اصولگرا كه صابون جناب مرتضوی سرانجام به تن آن‌ها نیز خورد طومار محاكمه‌اش را امضا می‌كنند و دانشجویان اصولگرا (همان چماق به دستان دیروز كه هنوز چماق‌هایشان را حفظ كرده‌اند اما دیگر كسی باقی نمانده تا بر سرش بكوبند) نیز به حمایت برمی‌خیزند.


اگر دیروز اصلاح‌طلبان یك پارچه فریاد می‌زدند فساد آیت‌الله یزدی قوه قضائیه را ویرانه‌سرایی ساخته است و خواهان بركناری او بودند، اگر در دوره اصلاحات پرونده كارخانجات دنا و فسادهای میلیاردی ایشان و دیگر آیات عظام (نظیر واعظ طبسی) افشا می‌شد و مورد اعتراض قرار می‌گرفت، همه و همه توطئه عوامل نفوذی و وابسته برای تضعیف نظام مقدس خوانده می‌شد، اما امروز كه یكی از اصولگرایان مقرب دولت همان مسائل را مطرح می‌سازد به قهرمانی بدل می‌شود كه یكه و تنها به میدان مبارزه علیه فساد آمده است تا كشور و نظام را نجات دهد.


هرچند بیان این عبارات برایم بسیار سخت است اما گاه فكر می‌كنم كه روی كار آمدن جناب محمودخان احمدی‌نژاد اگر هیچ سودی نداشت حداقل سبب شد تا تمامی فسادهایی كه تا دیروز به اسم توطئه ماست مالی شده و لاپوشانی می‌شدند یكجا بیرون بیافتد. آقایان اصولگرا این روزها به شدت به جان هم افتاده‌اند تا ثابت كنند كدامشام بیشتر فاسد بوده و هست.


اشكالی ندارد كه نامحرمان و غیرخودی‌ها (!) اجازه افشای مفاسد آقایان را ندارند، همین كه این حقایق هر روز مطرح و در رسانه‌ها (آن هم نه روزنامه‌ها و سایت‌های دوم خردادی كه رسانه‌های اصولگرا) منتشر می‌شود كافی است. مهم برداشتن پرده از چهره این جماعت بود كه خوشبختانه خود زحمتش را كشیدند.


مثل معروفی است كه می‌گوید «ز هر طرف كه شود كشته سود اسلام است»، حال مصداق این مثل در این زمان و در این دعوای اصولگرایانه همان است كه دوستی به ظرافت بیانش كرد: «ز هر طرف كه شود كشته سود ایران است».

۳/۲۹/۱۳۸۷

مهرسپند روز (بيست و نهم) خردادماه87

اصل برابری قومی

همانگونه كه در نوشته پیش هم اشاره شد، تغییراتی كه به هنگام تصویب قانون اساسی در پیش‌نویس آن به وجود آمد غالبا بسیار زیركانه صورت می‌گرفت. یعنی بجز مواردی همچون گنجاندن اصل ولایت فقیه كه با توجه به كاریزما و محبوبیت آیت‌الله خمینی می‌توانست از پشتوانه كافی برخوردار باشد، دیگر تغییرات پیش‌نویس برای محدود كردن آزادی‌های فردی و یا ایجاد تبعیض میان شهروندان آنچنان با ظرافت انجام می‌شد كه شاید در نظر اول قابل تشخیص نباشد.

برای مثال اصل 19 قانون اساسی جمهوری اسلامی، اصل «برابری قومی» نام دارد كه در آن تصریح شده: «مردم ایران از هر قوم و قبیله که باشند از حقوق مساوی برخوردارند و رنگ، نژاد، زبان و مانند اینها سبب امتیاز نخواهد بود».

این اصل با نام دلفریبی كه دارد در نگاه اول می‌تواند اصلی مترقی به نظر رسد كه به واقع قصد دارد هرگونه تبعیض میان اقوام مختلف ایرانیان را برطرف سازد. اما با دقیق شدن در متن آن و البته مقایسه با معادل آن در پیش‌نویس قانون نكاتی مشاهده می‌شود كه در فضای امروزی كشور و با سابقه 30ساله اجرای این قانون درك آن برای ما بسیار راحت و ملموس خواهد بود.

مسئله اینجا است كه در تمامی اسناد جهانی و برای نمونه پیمان‌نامه حقوق بشر، هرگاه صحبت از تقسیم‌بندی مردم به میان می‌آید مواردی همچون: رنگ، نژاد، زبان، دین و جنسیت در كنار یكدیگر قرار می‌گیرند تا هرگونه تبعیض احتمالی میان انسان‌ها را شامل كرده و مردود بخوانند. براي مثال در ماده پيمان‌نامه حقوق بشر آمده است: «هر كس می‌تواند از كلیه آزادی‌ها كه در اعلامیه حاضر (حقوق بشر) به آن تصریح شده است، بی هیچگونه برتری، منجمله از نظر نژاد و رنگ و جنس و زبان و دین یا هر عقیده دیگر و از نظر زاد و بوم یا موقعیت اجتماعی و از نظر توانگری یا نسب یا هر وضع دیگر بهره‌مند گردد». اما در قانون اساسی ایران به صورتی زیركانه «جنسیت» و «مذهب» از دیگر گزینه‌ها جدا شده است تا بتوان برای آنها تدابیری ویژه اندیشید.

تدابیری محدود كننده كه نمونه مذهب آن را در پست قبل مشاهده كردیم و بحث جنسیت و حقوق زنان نیز در پست آینده مطرح خواهد شد. اما برای تكمیل بحث كافی است نگاهی به نمونه‌ صحیح نگارش قانون بیاندازیم كه در پیش‌نویس قانون اساسی پیش‌بینی شده بود. ماده معادل اصل 19كنونی در پیش‌نویس قانون اساسی، ماده شماره 22 بود كه بسیار كوتاه آورده بود: «همه افراد ملت اعم از زن و مرد، در برابر قانون مساوی‌اند».

۳/۲۵/۱۳۸۷

ارد روز (بيست و پنجم) خردادماه 87

رسمیت اقلیت ها

چند وقت پیش یك تحقیق با موضوع مقایسه پیش‌نویس قانون اساسی، با قانون اساسی مصوب در جمهوری اسلامی انجام دادم كه به نظرم بد نیامد نتایج آن را در اینجا هم قرار دهم. از آنجا كه قوانین بسیار و توضیح تفاوت میان آنها نیز مفصل است سعی می‌كنم این كار را به مرور انجام دهم. یك توضیح هم لازم است كه قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در سال 58 به تصویب رسید و در سال 68 مورد اصلاح و بازنگری قرار گرفت كه در مواردی كه در سال 68 تغییر پیدا كرده‌اند من هر دو اصل قبلی (مصوب در سال58) و فعلی (مصوب در سال 68) را با پیش‌نویس مقایسه می‌كنم كه این اصلاحیه‌ها نیز خود قابل ملاحظه و توجه هستند.

پیشنهاد می‌كنم برای شروع مطالعه این سلسله مطالب، دو نوشتار «پیش‌نویس قانون اساسی» و «بازنگری در قانون اساسی» را در ویكی‌پدیا بخوانید.

تغییر در اصل رسمیت‌اقلیت‌ها

اگر مواد قانون اساسی را از ابتدا شروع كنیم‌، اولین بندهایی كه اختلاف میان پیش‌نویس و قانون تصویب شده را مشاهده می‌كنیم قوانین مربوط به رسمیت اقلیت‌ها است. در اصل 14 پیش‌نویس قانون اساسی آمده بود: «زرتشیان، یهودیان ومسیحیان درایران اقلیتهای رسمی دینی شناخته می شوند و در انجام مراسم دینی خود آزاداند و دراحوال شخصیه وتعلیمات دینی بر طبق آئین خود عمل می‌كنند».

این اصل به صورت تغییر یافته در اصل ۱۳ قانون اساسی به تصویب رسید كه امروزه آن را به این صورت مشاهده می‌كنیم: «ایرانیان زرتشتی، کلیمی و مسیحی تنها اقلیتهای دینی شناخته می‏شوند که در حدود قانون در انجام مراسم دینی خود آزادند و در احوال شخصیه و تعلیمات دینی بر طبق آیین خود عمل می‌کنند».

اگر این دو اصل را با دقت مقایسه كنیم به دو نكته مهم بر می‌خوریم:
اول آنكه در پیش نویس سه مذهبی كه نام برده شده است اقلیت‌های رسمی دینی شناخته شده‌اند اما در قانون اساسی ابتدا یك «تنها» به ماده اضافه شده كه دیگر بعدها بتوانند دیگر ادیان را به صراحت غیر قانونی بخوانند، اتفاقی كه تا امروز برای هم‌وطنان بهائی مشكلات بسیاری ایجاد كرده است. پس از آن نیز واژه «رسمیت» را حذف می‌كند كه خود تبعات بسیاری را به همراه داشته و دارد.

نكته دوم ادبیات خاصی است كه در این قانون برای اولین بار مشاهده می‌شود اما از این پس به دفعات با آن برخورد خواهیم كرد. همانگونه كه مشاهده می‌شود در پیش نویس آمده كه این ادیان رسمی می‌توانند آزادانه به مراسم دینی خود بپردازند و در احوال خود آزاد باشند. اما در ماده تصویب شده قید آزادی محدود به چهارچوب «قانون» شده است. این دقیقا همان شرطی است كه در دیگر اصول قانون مصوب نیز به آن برخورد می‌كنیم و تنها یك هدف دارد: نامفهوم كردن صراحت قانون اساسی برای استفاده‌های سوء در آینده، به این معنا كه هر برخورد حذفی و یا محدود كننده‌ای كه با اقلیت‌های مذهبی صورت گرفت را در چهارچوب قانون قلمداد كنند. این ادبیات در هنگام طرح مواد مربوط به برابری افراد جامعه پررنگ‌تر به چشم می‌خورد.

۳/۰۵/۱۳۸۷

فتنه در شریف

فكر نمی‌كردم اولین پست این وبلاگ بهم تحمیل بشه، اصولا من زیاد تحمیل پذیر نیستم ولی خوب، شد دیگه! آخه این روزها نمی‌شه تو دانشگاه راه رفت و به موضوع داغ دیگه‌ای برخورد. همه در و دیوار دانشگاه به صورت وحشتناكی پر شده از تبلیغاتی با نام «فتنه»! راستش من هم اول كه تبلیغات «فتنه در شریف» رو دیدم فكر كردم زبونم لال اون فیلم بی‌ناموسی هلندی به دانشگاه ما رسیده و این دوستان انجمنی دانشگاه ما هم به سرشون زده كه ور دارن فیلم رو تو دانشگاه پخش كنن! بی‌خودی تعجب نكنید، اگه شما هم چندین و چند سال سابقه حضور در این دانشگاه رو داشتید می‌فهمیدید كه از این انجمنی‌های شریف هرچی بگید بر میاد. (جسارتا جانورهایی هستند عجیباً غریبا!)

اما بالاخره و در نهایت وقتی كه تبلیغات چند لایه انجمنی‌ها كمی پیشرفت كرد و طبق معمول هم یك خبرنامه منتشر كردند فهمیدیم كه ماجرا مربوط می‌شه به تاسیس یك تشكل جدید به اسم «انجمن اسلامی دانشجویان» كه البته یك «مستقل» هم به اسمشون اضافه كردن. همین كار باعث شده انجمنی‌ها حسابی عصبانی بشن كه یك مجموعه دیگه داره اسمشون رو جعل می‌كنه و شعبه مشابه در دكونشون تاسیس می‌كنه. (خداییش این یكی رو كه دیگه حق دارن).

من قبل از این چند بار اسم این انجمن‌های مستقل رو شنیده بودم ولی چیزی توجهم رو جلب نكرده بود و نمی‌دونستم چه فرقی با انجمن‌های اسلامی دارن، ولی امروز كه یك گزارش تصویری رو برد انجمن دیدم احساس كردم كه یك مقدار دارم توجیه می‌شم؛ راستش فكر كنم هر كس دیگه‌ای هم اون عكس‌ها رو می‌دید به این انجمنی‌ها حق می‌داد كه اینجوری جلز و ولز كنند.

خلاصه اینكه ما با دیدن تصاویر و از سر دوراندیشی (شما بخوانید از ترس جان) ناپرهیزی كردیم و تومار انجمنی‌ها در مخالفت با این تشكل جدید را امضا كردیم ولی اینجوری كه معلومه و البته از سابقه انجمنی‌ها بر میاد كار به همین جاها ختم نمی‌شه، فكر كنم همین روزها دوباره دعوت به تجمع می‌كنن و یك شر دیگه راه می‌اندازن. خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر كنه!

------------------

پی‌نویس: یادمه سال 84 و توی ماجرای دفن شهدا هم سیر وقایع تقریبا همین جوری بود، اما اینكه این بار هم بچه‌ها از انجمن حمایت می‌كنن یا نه رو مطمئن نیستم. نظر شما چيه؟

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۲/۱۸/۱۳۸۷

رشن روز (هیجدهم) اردیبهشت ماه 87

نظام مقدس و نهادهای ضدانقلابی!

احمدی نژاد باز هم سخنرانی کرده است. این بار در مشهد و در جمع طلاب. (همون آخوندها) جدا از این مطلب که جناب رییس جمهور مدعی شده اند آمریکا به عراق حمله کرده است چون می داند قرار است امام زمان در این منطقه ظهور کند، جناب دکتر مطلبی هم در باب مدیریت کشور عنوان کردند که عینا در زیر پیاده کرده ام:

«سی سال بعد از انقلاب همه دلسوزان در سطح مدیریت به این نتیجه رسیده بودند که یک کانونی که باید تحول اساسی درش بشود سازمان مدیریت و برنامه ریزی است. اونجاست که همه آرمان های انقلاب می رود و استحاله می شود و یک چیز دیگری می آد بیرون. اونجا است که برنامه های کشور را پیچ در پیچ می کنه و سه قفله می کنه. من ارتباط داشتم با دولت های قبل، آرزو داشتند مدیران دولت های قبل که بتونن این سازمان رو یک طوری مهارش بکنن. خوب این دولت آمد و با توکل بر خدا شجاعانه ایستاد و آن بساط رو جمع کرد و یک چیز جدید انقلابی جاش گذاشت».

هرچند بیان اینگونه مطالب از جانب ایشان آنقدر تکراری و بی مزه شده که دیگر توجه به آنها شبهه وقت تلف کردن را برمی انگیزد، اما برای من سه نکته در این سخنان جالب بود.

اول اینکه این نهادی که تمامی اهداف و برنامه های انقلاب را استحاله می کرد توسط چه کسانی تشکیل و اداره می شد؟ دوم آنکه این مدیران دولت های قبلی چه کسانی بودند بجز افرادی که در این سازمان و سازمان های مشابه فعالیت می کردند؟ سوم آنکه وقتی تمامی مدیران دولت های قبلی در ارتباط با جناب احمدی نزاد عنوان کردند که آرزو دارند این نهاد مهار شده و از میان برود، پس اصلا چه کسی این نهاد را حفظ کرده بود؟ این چه مرجع قدرتی بود که حتی وقتی احمدی نزاد بر سر کار آمد هم حضور داشت و ایشان مجبور شدند که با توکل بر خدا و شجاعت به جنگ آن بروند؟ در نهایت چه چیز جدید و انقلابی جایگزین سازمان برنامه و بودجه شده است.

۲/۱۴/۱۳۸۷

گوش روز (چهاردهم) ارديبهشت ماه 87

بلاي طبيعي در سرزمين مومنين!


مقام معظم رهبري به تازگي اعلام كرده‌اند كه «گراني» نيز به مانند سيل، زلزله و توفان يكي از بلاياي طبيعي است كه در تمامي كشورهاي جهان امكان وقوع دارد.

اينكه گراني يكي از بلاياي طبيعي است و هيچ ربطي به علم اقتصاد و سياست‌هاي اقتصادي و برنامه‌ريزي و كشورداري و غيره ندارد را بنده از ايشان مي‌پذيرم، خوب به هر حال ايشان رهبر انقلاب و نايب بر حق امام زمان هستند و حتما چيزي مي‌دانند كه به عقل بنده قد نمي‌دهد.

اما در اين ميان يك پرسش است كه بدجوري ذهن من را مشغول كرده و نمي‌دانم بايد از چه كسي بپرسم، اينجا مي‌نويسم كه شايد كسي بتواند جواب بدهد. مگر جناب رييس جمهور مردمي و جهاني و البته مورد تاييد شديد رهبري نبودند كه اعلام كردند «زمين زير پاي مؤمنين نمي‌لرزد»؟ مگر قرار نبود كه هركجا ملت مؤمن و مسلمان بودند بلاياي طبيعي به حول و قوه الاهي متوقف شوند؟ پس حالا چه شده كه كل اين مملكت اسلامي و نظام مقدس را تورم و گراني برداشته است؟
-------------------------------
پي‌نوشت: همچنان خواهش مي‌كنم پست قبلي را بخوانيد و به درخواست كمك من پاسخ دهيد.

۲/۱۱/۱۳۸۷

خورشيد روز (يازدهم) ارديبهشت ماه 87

درخواست كمك

پيش‌نوشت: شايد به نظر عجيب برسد كه من چرا بايد چنين مطلبي را اينجا مطرح كنم و از دوستان وبلاگ نويس درخواست كنم كه به اين پرسش من پاسخ داده و در اين راه من را راهنمايي كنند. اما اجازه مي‌خواهم فعلا دلايل خود را براي اين اقدام نزد خود نگه دارم و همچنان از دوستان درخواست كنم لطفا به من كمك كنند.

به تازگي براي يكي از دوستان من مشكلي پيش آمده است. اين دوست كه در يكي از بهترين رشته‌‌هاي يكي از دانشگاه‌هاي كشور درس مي‌خواند و اين امر نشان مي‌دهد كه هيچ گونه مشكل هوشي ندارد، چند مدتي است كه گاه و بي‌گاه در يك جا توقف مي‌كند و با صداي بلند و يا آرام با خود صحبت مي‌كند. اين مكالمات انفرادي طي يك شبانه روز چندين بار تكرار مي‌شود و در هر نوبت گويي اين فرد به ناگاه از اطراف خود غافل شده و در دنياي ديگري فرو مي‌رود.

هيچ وقت متوجه نشدم كه آيا مخاطب اين دوست در جريان اين مكالمات يك نفر است و يا با افراد مختلف و متعددي صحبت مي‌كند. عجيب‌تر اينكه اين مكالمات كه در مكان‌هاي كاملا مختلف و متفاوتي صورت مي‌گيرد همواره با حركات عجيب و غريبي هم همراه است. حركاتي كه نه به يك نوع رقص شبيه است و نه به حركات ورزشي.

در نهايت تنها چيزي كه مي‌توانم براي توضيح بيشتر اضافه كنم اين است كه نتيجه اين گفت و گوهاي يك‌نفره گاه به خوشحالي و سرزنده شدن دوست من و گاه به اندوه و تاثر وي منجر مي‌شود و اين اندوه گاه تا بدان‌جا پيش مي‌رود كه به گريه و زاري هم منجر مي‌شود.

من تصور مي‌كنم كه اين بايد يك نوع بيماري رواني باشد، اما نه هيچ گونه شناختي از انواع بيماري رواني دارم و نه هيچ گونه پيشينه‌اي در اين دوست سراغ دارم. از كليه دوستان خواهش مي‌كنم در اين مورد به من كمك كنند و حتي در حد يك راهنمايي ساده برايم پيغام بگذارند.
------------------------------------
پي‌نوشت:
قسمت اول مصاحبه با دكتر باوند در مورد جزاير سه‌گانه منتشر شد

۲/۰۸/۱۳۸۷

دي روز (هشتم) ارديبهشت ماه87

آيا جزاير سه‌گانه ديگر ايراني نيستند؟

نمي‌دانم شما هم به اين نكته توجه كرده‌ بوديد يا نه، اما از همان زمان كودكي به خوبي به ياد دارم كه در تمامي گزارشات هواشناسي كه از اخبار تلويزيون پخش مي‌شد، همواره در كنار نام شهرهاي بزرگ و مهم كشور، گزارش دماي جزاير ابوموسي، تنب بزرگ و تنب كوچك نيز ذكر مي‌شد.

فكر مي‌كنم همه ما به خوبي مي‌دانيم كه اين اقدام تنها يك پشتوانه سياسي داشت تا تاكيد بر ايراني بودن جزاير سه‌گانه سبب شود اين موضوع هرگز شامل مرور زمان نشود، وگر نه مثلا تنب كوچكي كه اصلا خالي از سكنه است نيازي به هواشناسي ندارد.

چندي پيش از يك از دوست شنيدم كه به تازگي تلويزيون اسامي اين جزاير را از فهرست اخبار هواشناسي خود حذف كرده است. كنجكاو شدم و براي تحقيق در اين مسئله اخبار يكي از شبكه‌ها (يادم نيست كدام بود) را تا انتها تماشا كردم و در نهايت ديدم كه مسئله به واقع همين گونه است.

هرچند در اخبار هواشناسي وضعيت دماي نزديك به 50شهر كشور بر اساس حروف الفبا درج شد، اما نامي از هيچ كدام از جزاير سه‌گانه به ميان نيامد. نمي‌خواهم در اين زمينه شتاب كنم و به همين دليل از دوستان مي‌خواهم اگر فرصتي كردند و اخبار ديگر شبكه‌هاي تلويزيوني را ديدند به اين مسئله دقت كنند و نتيجه را اعلام كنند.

اما اگر اين مسئله واقعيت داشته باشد فكر مي‌كنم اصلا موضوعي اتفاقي نباشد و يك پيام مهم به همراه خواهد داشت. فراموش نكنيم منوچهر متكي، وزير امور خارجه دولت به تازگي در اجلاس اتحاديه كشورهاي عرب شركت كرد و هنگامي كه كشورهاي عضو در بيانيه‌اي متفق‌القول بر مالكيت امارات بر جزاير سه‌گانه تاكيد كردند تنها لبخند مي‌زد.

۲/۰۴/۱۳۸۷

شهريور روز (چهارم) ارديبهشت ماه87

حماقت، جايگزين پيشنهادي استعمار!

در ميان اخبار روزنامه اعتماد به اين مطلب برخوردم: «علماي مسلمان ژئولوژي و شريعت روز شنبه 31 فروردين در همايش بين المللي «مکه؛ مرکز زمين» خواستند از ساعت مکه به عنوان زمان واحد جهاني به جاي گرينويچ لندن بهره مند شوند، چرا که تحقيقات علمي دقيق نشان داده مکه مرکز زمين به شمار مي رود، بنابراين خواستار استفاده از ساعت اسلامي مکه به جاي گرينويچ شدند».

بنده هم اضافه مي‌كنم كه پيش از اين نيز تحقيقات علمي به اثبات رسانده بود كه بر روي كره ماه همچنان شكاف ناشي از ضربت شمشير پيامبر مسلمانان (واقعه شق القمر) باقي مانده است كه البته دانشمندان ناسا اين اطلاعات را كاملا سري و مخفيانه نگه داشته‌اند و فقط به علماي اسلام گفته‌اند!

در ادامه خبر آمده است: «مهر گزارش داد شرکت کنندگان در همايش «مکه؛ مرکز زمين» در قطر با اشاره به اينکه مکه مرکز زمين است و بايد از زمان مکه به عنوان زمان واحد جهاني به جاي گرينويچ لندن استفاده شود، گفتند؛ ساعت گرينويچ بر اساس سيطره استعماري انگليس به عنوان معيار انتخاب شده که بايد ساعت مکه جايگزين آن شود».


بنده هم ضمن تشكر از اين علماي گرانقدر اسلام پيشنهاد مي‌كنم اول تشريف ببرند يك عدد ساعت اسلامي بسازند تا عموم مسلمين جهان ناچار نباشند ننگ استفاده از اين ساخته دست استعمارگران بي‌دين را بر تحمل كنند و سپس ساعت جهاني فعلي را كه ناشي از استعمار است با هر ساعت ديگري كه ناشي از حماقت است جايگزين كنند.

۲/۰۲/۱۳۸۷

بهمن روز (دوم) اردیبهشت ماه87

آوازی که سرسام شد

خانم علی نژاد متاسفانه باز هم سلام؛
«متاسفانه»؛ چون این دومین باری است که اینجا برای شما می نویسم و این بار نیز به مانند بار پیش گله ای در پیش است.

مسیح دوست داشتنی مطبوعات ایران، باز هم بمبی خبری را منفجر کردی و باز هم جنجالی به پا ساختی اما این بار بعید به نظر می رسد که آتش به پا ساخته دامان کسی یا کسانی را بگیرد که این روزها همه مشغول ورچیدن دامان خود هستند!

«آواز دلفین»هایتان را خواندم و نوای زیبایشان را شنیدم اما افسوس که این آواز چه زود سرسام شد! آخر این روزها ظرفیت انسان ها بسیار اندک شده است؛ گروهی ظرفیت نقد شدن را ندارند و گروه دیگری ظرفیت نقد کردن را!

خانم علی نژاد، همه دیدیم -و البته منتظر دیدنش هم بودیم- که یادداشت شما چه زود و چه گسترده مورد هجمه دولتمردان و قلم به دستانشان قرار گرفت؛

خانم علی نژاد، همه دیدیم -و البته منتظر دیدنش هم بودیم- که شیخ مدعی اصلاحات چه زود و چه حقیرانه همه چیز را زیر پا گذاشت و برای تبرئه خود زمین و زمان را متهم ساخت و تمامی بار مسئولیت را بر دوش شما همکارانتان انداخت.

اما مسیح، آنچه را که دیدیم اما نه منتظرش بودیم و نه باورش داشتیم یادداشتی بود که شما برای تبرئه خود نوشتید؛ یادداشتی که پا را از محدوده محافظه کاری و توجیه یک اشتباه برای گریز از مجازات فراتر گذاشته بود و به مدیحه سرایی عاشقانه ای بدل گشته بود.

یادداشتی که از مجنونی افسار گسیخته، اسطوره ای بی بدیل ساخته بود؛ دیوانه ای که به تنهایی ملتی را به ورطه نابودی می کشاند را همچون «مرد تنهای شب» قهرمانی خنجر خورده از نارفیقان معرفی کرده بود و دلقکی را که دوست دارد تنها بازیگر روی سن باشد، گلادیاتوری تنها مانده در میدان نبرد خوانده بود.

مسیح باز مصلوب ما، می دانم و می دانیم که هنوز داغ زخم های بسیاری بر پیکرت باقی مانده است، اما اگر ضربات جلاد استبداد تا این حد سهمگین بوده است که قلمت را به تسخیر خود درآورد پس چرا باز هم به این بازی وارد شدی؟

چطور باید باور کنیم که سوگوار در عزای تنهایی محمود احمدی نژاد همان نویسنده ای است که در آواز دلفین ها رجز خوانده بود «می توان ... از پيشداوري‌ها و متهم شدن به جنگ رواني ‌و سياه‌نمايي‌ها نهراسيد».

خانم علی‌نژاد، احساس نمی کنید که اساسا اگر اینگونه رجز خوانی نکنیم و خوانندگان را به خود امیدوار نکنیم بهتر است تا اینکه آنها را روزی شاد و روز دیگر سرخورده سازیم؟ آیا احساس نمی کنید با این کار نه تنها دردی از دردهای آنان درمان نکرده ایم که حتی آنان را روز به روز ناامیدتر و بدبین تر نیز ساخته ایم؟

خانم علی نژاد، شما بگویید با این روال دیگر از فردا چگونه می توان با مردم صحبت کرد؟ چگونه می توانیم ادعا کنیم که می خواهیم حرف دل آنها را بزنیم؟ چگونه به آنها بقبولانیم که آمده ایم تا برایشان کاری کنیم؟ چرا نباید چشم بر روی ما ببندند که «اینان نه حرفشان اعتباری دارد و نه قولشان دوامی»؟

خانم علی نژاد، استبداد و سانسور را همه ما تجربه کرده ایم و می کنیم، اما علی رغم تمامی احترامی که برایتان قائل هستم، این شیوه افراط و تفریط شما را تنها می توانم شیفتگی برای شهرتی که ظرفیتش هنوز حاصل نشده تعبیر کنم، ای کاش که اشتباه کنم، ای کاش که اشتباه کنم.

۲/۰۱/۱۳۸۷

هرمزد روز (اول) اردیبهشت ماه 87

از ما است که بر ما است!

بحث نام خلیج فارس و عناوین مجعولی نظیر خلیج عربی، خلیج، خلیج دوستی و خلیج اسلامی گاه و بی گاه ولولوه ای در میان ایرانیان و حداقل محافل اینترنتی و وبلاگی فارسی به راه می اندازد. اما آیا می دانستید اولین کسی که تلاش کرد نام خلیج فارس را تغییر دهد و از عنوان دیگری برای نام بردن آن استفاده کرد چه کسی بود؟

دیروز برای گرفتن یک مصاحبه در مورد جزایر سه گانه و ادعاهای امارات به منزل دکتر داوود هرمیداس باوند رفتم. مصاحبه بسیاری خوبی بود که خود من مطالب بسیاری از آن یاد گرفتم و امیدوارم به زودی منتشر شود.

در بخشی از این مصاحبه دکتر باوند اشاره کرد که پس از وقوع انقلاب 57، آیت الله خلخالی به کشور امارات سفر می کند. وی در جریان این سفر نه تنها مدعی می شود که نام خلیج فارس باید به خلیج اسلامی تغییر پیدا کند، بلکه مدعی می شود که جزایر سه گانه ابوموسی و تنب بزرگ و کوچک نیز باید به صاحبان اصلی آن (یعنی امارات!) بازگردانده شود.

البته در زمینه جزایر سه گانه امارات پیش از آن نیز ادعاهایی را به صورت ضمنی مطرح کرده بود اما ابتکار تغییر نام خلیج فارس حتی در اذهان اعراب نیز نمی گنجید که جناب خلخالی این را نیز به آنها آموزش دادند.

خوشبختانه در آن زمان دکتر سنجابی از وزرای دولت موقت بلافاصله نسبت به این اظهارات واکنش نشان می دهد و ماجرا فیصله پیدا می کند، اما به نظر می رسد با گذشت نزدیک به 30 سال اعراب به خوبی یاد گرفته اند که گستاخی های آنان در مورد جزایر سه گانه ایرانی و عنوان تاریخی و همیشگی خلیج فارس با سکوت رضایت مانند دولت به اصطلاح ایرانی همراه است، پس چرا نباید راهی را که خلخالی پی نهاد ادامه دهند؟

----------------
پی نوشت:
- منوچهر متکی، وزیر امور خارجه دولت نهم در اجلاس اتحادیه عرب حاضر شد و هنگامی که در بیانیه پایانی تمامی این کشورها به اتفاق رای دادند که باید برای بازگرداندن جزایر سه گانه به امارات دست به دامن شورای امنیت شوند تنها لبخند زد.

- در پست قبلی به اشتباه شاعر بیت مشهور را ملک الشعرا خواندم، این در حالی است که ملک الشعرا اولین کسی بوده است که متوجه شده این بیت اصالت ندارد و در واقع شاعر این بیت همچنان گمنام است.

۱/۲۸/۱۳۸۷

زامیاد روز (بیست و هشتم) فروردین ماه 87

یک اشتباه دسته جمعی

این مطلب را با یک پرسش آغاز می کنم: شاعر بیت زیر چه کسی است:

چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

گمان می کنم با من موافق باشید که اگر نه همه ایرانیان، که بیشتر آنها پاسخی جز «فردوسی» نخواهند داشت، پاسخی که من خود نیز هیچ شکی در آن نداشتم، اما مسئله کمی پیچیده است.

گویا یک اشتباه رایج در میان ایرانیان است که این بیت را از سراینده شاهنامه می دانند، همین اشتباه سبب گردیده است که بسیاری از بدخواهان و تنگ نظران نسبت به مسئله ناسیونالیسم ایرانی و میهن پرستی دیرین ایرانیان، این بیت را دست مایه قرار دهند و آن را به نوعی نژاد پرستی افراطی پارسیان (شوونیسم) و حتی خوی وحشیانه و تمایل به خونریزی آنان قلمداد کنند.

هرچند این بیت نیز در واقع تنها ناشی از یک دید احساسی و اغراق آمیز از جانب شاعری میهن پرست دارد، اما نباید فراموش کنیم که فردوسی هیچ گاه اینگونه اسیر احساسات نمی شود و همان گونه که خود پیش گفتار شاهنامه را در ستایش خرد قرار می دهد، هیچ گاه نیز پای را از این دایره فراتر نمی نهد.

به هر حال نتیجه جست و جوی من ابتدا در شاهنامه فردوسی مشخص کرد که نزدیک ترین بیت در شاهنامه به این بیت به قرار زیر است:

نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد

این بیت در برخی از چاپ های شاهنامه به صورت:

نباشد چو ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد

و سپس به:

چو ایران نباشد تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد

بدل گشته است. من نتیجه این بحث را در نوشتاری از «ابوالفضل خطیبی» پیدا کردم؛ در این نوشتار به چندین بیت دیگر که سرنوشتی چون بیت اخیر دارند نیز اشاره شده است که خواندن آن را به دوستان توصیه می کنم، خلاصه آنکه بیت معروف ما گویی اثری است از ملک الشعرای بهار که تنها مصرعی از شاهنامه را با مصرعی ابتکاری تکمیل کرده است و اساسا ادامه ای هم برای آن در نظر نگرفته است.

------------------
پی نوشت:

متاسفانه متوجه شده ام که اگر خوانندگان با Intenet explorer وارد وبلاگ شوند واژه های انتهای تمامی خطوط را با مشکل و یا تکراری مشاهده خواهند کرد. پیشنهاد می کنم در صورت امکان از نرم افزار دیگری استفاده کنید تا متن را بدون اشکال مشاهده کنید.

۱/۲۱/۱۳۸۷

رام روز (بیست و یکم) فروردین ماه 87

نوآوری و شکوفایی در اعلام نتایج انتخابات!

مدت ها است که ثبت آمار در کشور ما مسئله ای کاملا بی اهمیت تلقی می شود، این موضوع تا به آنجا پیش می رود که مسئولین محترم کشوری هرگاه به ذهنشان خطور کرد که برای اداره یک کشور باید تعداد افراد آن مشخص باشد تا بتوان برنامه ریزی های دقیقی انجام داد مجبور می شوند که یک به یک به در خانه ها مراجعه کنند و تعداد سکنه هر خانه را بپرسند. امری بسیار بدوی که علاوه بر هزینه های سنگین از دقت بسیار پایینی نیز برخوردار است*.

اما این بی توجهی به آمار تنها شامل جمعیت کشور نمی شود. آمار و نتایج انتخابات های برگزار شده در کشور آنچنان بی اهمیت تلقی می شوند که هیچ کس به خود زحمت نمی دهد آنها را در یک فضای اینترنتی مشخص نگهداری کند. بارها و بارها که به نتایج دقیق یکی از انتخابات های کشور احتیاج پیدا کرده ام به این موضوع برخورده ام که هیچ مرجع مشخصی در این زمینه وجود ندارد. مثلا اگر بخواهید تعداد شرکت کنندگان و یا نتایج نهایی انتخابات شورای شهر دوم تهران و یا نتایج نهایی انتخابات مجلس ششم در کرمان را مشاهده کنید تقریبا حسای شما با کرام الکاتبین است!

شاید به صورت اتفاقی بتوانید سایت یک فرمانداری که نتایج انتخابات حوزه خود را نگه می دارد پیدا کنید، اما به صورت کلی این نتایج هیچ کجا ثبت و یا حداقل منتشر نمی شوند.

در همین راستا به تازگی متوجه شدم سایت رسمی وزارت کشور دست به ابتکار جدیدی زده است. در این سایت و در بخش ویژه ای که برای نمایش نتایج انتخابات هشتمین دوره مجلس در نظر گرفته شده است، اگر به سراغ آمار نهایی انتخابات در حوزه انتخابیه تهران بروید مشاهده می کنید که تعداد آرای 41 نامزد اول این حوزه (که یا انتخاب شده اند و یا به دور دوم رفته اند) منتشر شده است، پس از این تعداد اسامی 49 نامزد دیگر نیز در سایت قرار گرفته است، اما اگر به اسامی این 49 نامزد دیگر دقت کنید متوجه می شوید که نام آنها صرفا بر اساس حروف الفبا مرتب شده است.

با توجه به اعلام چندین باره این مسئله که شمارش آرای تهران نهایی و قطعی شده است هیچ توجیه دیگری برای این مسئله نمی توان پیدا کرد بجز اینکه از نظر مسئولین محترم وزارت کشور آمار رای های افرادی گه در انتخابات پیروز نشده اند چیز زائدی است که دلیلی برای نگهداری آن وجود ندارد. البته از جنبه دیگر نیز شاید بتوان این اقدام را به تلاش این مسئولین برای نوعی نوآوری در صنعت (!) انتخابات تعبیر کرد، به هر حال سال نوآوری و شکوفایی از این مسائل هم دارد!

فایل تصویری لیست نهایی را اینجا ببینید

---------------------------
* هرگاه بحث سرشماری نفوس در کشور مطرح می شود از خود می پرسم مگر هر فردی که به دنیا می آید برای دریافت شناسنامه نام خود را در سازمان ثبت احوال ثبت نمی کند؟ مگر هر فردی که می میرد برای صدور جواز دفن شناسنامه اش باطل و نام وی ثبت نمی شود؟ پس چطور نمی شود از همین آمارها به تعداد جمعیت کشور پی برد؟ لطفا این ابهام ذهن من را برطرف کنید!

۱۲/۱۸/۱۳۸۶

رشن روز (هجدهم) اسفندماه 86

هنوز هم كتاب سوزي

نزديك به چهار سال پيش، علي لاريجاني طي يك سخنراني در دانشگاه شريف و براي دفاع از عملكرد اعراب در حمله به ايران اظهار داشت: «متاسفانه امروزه دروغ های بسيار زيادی در مورد ايرانيان قبل از اسلام، ميزان فرهنگ و تمدن آن ها و هم چنين آتش سوزی کتابخانه ها در زمان حمله مسلمانان گفته می شود».

آقاي لاريجاني براي تبرئه اعراب از اتهام كتاب‌سوزي ناچار شدند اساسا وجود هرگونه تمدني در ايران پيش از اسلام را منكر شوند و تاكيد كنند: «ايرانيان قبل از اسلام مردمانی بی سواد، بی فرهنگ و در کل وحشی بودند كه درعين حال خود نيز علاقه داشتند که بی سواد باقی بمانند».

هرچند اين سخنان جناب لاريجاني آن زمان حتي با واكنش اصلاح‌طلب در مجلس مواجه شد، اما همان زمان نيز واكنش‌ها نسبت به رد مسئله كتاب‌سوزي نبود و بيشتر برروي وحشي خواندن ايرانيان تاكيد داشت. به هر حال مي‌توان تصور كرد كه اصلاح‌طلبان نيز يا نمي‌خواستند و يا نمي‌توانستند كتاب‌سوزي اعراب در حمله به ايران را تاييد كنند.

اما عجيب آنكه اين جماعت آنچنان به آباء شريفشان علاقمند و وفادارند كه حتي محض رعايت ظاهر نيز حاضر نيستند كه دست از علايق قلبيشان بردارند و يا حداقل آنچه را كه مي‌خواهند انجان دهند با بوق و كرنا فرياد نزنند.

به تازگي «منصور واعظي» دبيركل نهاد كتابخانه‌هاي عمومي در دومين روز گردهمايي مديران كل كتابخانه‌هاي استان‌ها، اعلام كرد: «كتاب‌هايي كه ارزش منفي دارند و در گذشته وارد كتابخانه‌ها شده‌اند جمع‌آوري خواهند شد».

البته كه مدت‌ها است ديگر هيچ انتظاري نه از اين دولت و نه از اين نظام و نه از مردم و نه از هيچ بني‌بشري كه داخل اي مرزها زندگي مي‌كند نيست، البته كه ديگر نمي‌توان از شنيدن هيچ خبري متاسف شد و افسوس خورد و يا تلاش كرد كه واكنشي نشان داد، اما اين خبر هيچ نكته مثبتي كه نداشت حداقل يك بار براي هميشه تكليف بحث اتهام بودن كتاب‌سوزي را روشن كرد.

۱۲/۱۶/۱۳۸۶

مهر روز (شانزدهم) اسفندماه 86

هنر اگر تعهد نخواهد شرافت مي‌خواهد

مدت‌ها بود كه ديگر به تركيب «هنرمند متعهد» اعتقاد نداشتم؛ با اين تعريف حافظ شيرازي نيز با مداحي‌هايش از جرگه هنرمندان خارج مي‌شد. مدت‌ها بود كه مي‌پذيرفتم اين تنها هنر هنرمند است كه بايد ارزشمند باشد و اين مسئله جداي از شخصيت و عملكرد او است، اما...

سال‌ها است كه عادت كرده‌ايم در زمينه‌هاي مختلف دست به قهرمان‌پروري بزنيم هر بار در اين راه آنچنان افراط كنيم كه گاه خود اسير قهرمانان پوشالي دست‌پرورده خود شويم. خاطره حسين رضا‌زاده هنوز از اذهان خارج نشده است؛ قوي‌ترين مردم جهان كه بسيار زود در قلب تمامي ايرانيان جا باز كرد و دريغ كه به همان سرعت به عروسكي خيمه‌شب‌بازي براي بازي‌هاي كثيف سياسي بدل شد.

اما بازيچه قرار دادن چهره‌هاي محبوب در ميان مردم براي وجهه بخشي به نظامي سراپا ناموجه، تنها شامل حال ورزشكاران نمي‌شود. شعراي درباري اين روزها آمارشان از شمار خارج شده است و اكنون نيز بار ديگر نوبت به سينماگران رسيده است.

پس از بازيگراني چون داريوش ارجمند، محمدعلي كشاورز، جهانبخش سلطاني و حتي اكبر عبدي، اينك نوبت به آقاي جايزه ايران، كارگردان كم نظير و جهاني، مجيد مجيدي رسيده است تا شرافتش را در بازار مكاره سياست به حراج بگذارد.

هيچ وقت نفهميدم كه اين افراد چرا و با چه انگيزه‌اي اينگونه آتش به آبرو و وجهه‌اي ميزنند كه ذره ذره و به مدد ساليان سال تلاش كسب كره‌اند. آيا بايد باور كنيم كه اين نام‌ها نيز با مشكل مالي مواجه هستند و در طلب سيم و زر خود را حراج كرده‌اند؟ آيا هنرمند نيز نيازمند مقام و مرتبه‌اي است كه محتاج رانت و سفارش و عنايت باشد؟

نمي‌دانم، من هيچ كدام را نمي‌دانم، اما يك چيز را خوب مي‌دانم: آقاي مجيدي، شايد خوش‌رقصي‌هاي شما لبخندي گذرا بر كام اربابان قدرت بنشاند، اما اينگونه فحاشي‌ها از اعتبار علمي مردي چون سروش نمي‌كاهد، بلكه تنها لكه‌اي ننگين و تيره بر روي نامتان خواهد گذارد كه شايد هيچ گاه از اذهان زدوده نشود.

۱۲/۱۲/۱۳۸۶

ماه روز (دوازدهم) اسفندماه 86

خيلي‌ها اصلاح‌طلب نيستند خاتمي عزيز


روز گذشته محمد‌رضا خاتمي اعلام كرد كه كروبي اصلا اصلاح‌طلب نيست. هرچند كه گويا امروز اين حرف خود را پس گرفته است، اما من مي‌خواهم به اين بهانه از بحث مفصل اما تكراري جناب كروبي بگذرم و به سخنان آقاي خاتمي بيافزايم كه: بسياري ديگر از آنان هم كه ادعاي اصلاح‌طلبي دارند در واقع حتي با الفباي اين گفتمان ناآشنا هستند.

ضمن پوزش از دوستان خودم، اعتقاد دارم در اين شرايط انتقاد بيش از هر كس ديگري شايسته رفتار گروهي است كه خود را جوانان و البته بدنه اصلاح‌طلبان مي‌دانند. گروهي كه هرچند در عمل و طي چند سال گذشته براي پيروزي اصلاح‌طلبان تلاش گسترده‌اي كرده‌اند، اما به دليل خامي در عرصه سياست گاه و بي‌گاه مشكلات عظيمي را براي اين طيف ايجاد كرده‌اند.

اين انتقاد را بيشتر با تاكيد بر اين ادعا طرح مي‌كنم كه تنها در شرايطي مي‌توانيم به نهادينه شدن فرهنگ دموكراسي در فضاي سياسي اميدوار باشيم كه فعاليت در چهارچوب احزاب را بياموزيم.

حال پرسش من از دوستان خودم كه مدعي طلايه‌داري بدنه اصلاحات هستند اين است كه در شرايطي كه جمع‌بندي سران حزب به شركت در انتخابات منتهي شده است، با چه توجيهي همچنان بر طبل تحريم مي‌كوبند؟ اين گونه رفتار خودسرانه چگونه در چهارچوب كار حزبي توجيه‌پذير خواهد بود؟

نياز به تاكيد ندارد كه بدنه احزاب نيز بايد در تصميم‌گيري‌هاي كلان آنها سهيم باشند، اما نبايد فراموش كنيم كه در نهايت تصميم حزب براي همه اعضا، حداقل در ظاهر لازم‌الاجرا است و هيچ كس حق ندارد در رسانه‌ها به تبليغ عليه آن بپردازد.

نمونه تاريخي ماحصل اقدامات خودسرانه بدنه اصلاحات را مي‌توان در دور دوم انتخابات رياست جمهوري سال 84 ديد. جايي كه سران حزب مشاركت و سازمان مجاهدين به اين نتيجه رسيدند كه در برابر خطر فاشيسم از هاشمي حمايت كنند اما بخش عظيمي از بدنه لجوج كه در اوج جواني خود را متفكراني بي‌بديل مي‌پندارند از اين تصميم سر باز زدند و نتيجه همان شد كه هست.

به هر حال فكر مي‌كنم اگر چهره‌هاي شاخص و اصيل اصلاح‌طلب قصد پالايشي در نيروهاي اين جريان را دارند بهتر است پيش از جناب كروبي و وابستگانش سري به بدنه خود بزنند تا يك سوزن به خودشان زده باشند و يك جوال‌دوز به ديگران.

۱۲/۱۰/۱۳۸۶

آبان روز (دهم) اسفندماه 86

احمق و احمق‌تر

شايد قبلا شك داشتم، اما اكنون بدون هيچ ترديدي احمدي‌نژاد را يك احمق تمام عيار مي‌دانم؛ چرا كه هرچند وي توانسته به رياست جمهوري ايران دست پيدا كند و تا كنون نيز ايرانيان و جهانيان را سر كار بگذارد، اما كسي كه در عرصه سياست تنها يك بازي را در نظر بگيرد و بدون هيچ راه بازگشتي تصميم بگيرد تا به پايان آن پيش رود قطعا يك احمق است.

اين هفته دستگاه تبليغاتي نظام توانست حداقل در توده مردم نتايج گزارش آژانس را به عنوان يك پيروزي برجسته نمايش دهد، اما چه سود كه به هر حال قطعنامه سوم صادر مي‌شود و حتي اگر اين قطعنامه هم بي‌تاثير باشد، اين بازي در نهايت نه براي دولت ايران و نه براي مردم ايران پايان خوشي نخواهد داشت.

احمدي‌نژاد با تبليغات گسترده خود همچنان به بازي بچگانه‌اي ادامه مي‌دهد كه مي‌توان از آن با تعبير «از اين ستون تا آن ستون فرج است» ياد كرد، اين در حالي است كه جدا از مسئله نبود آزادي‌هاي فردي و نقض مكرر حقوق‌بشر، كشور با بحران تورم بي‌سابقه و گراني كمر شكن مواجه است كه اگر ادامه پيدا كند بيش از حد تصور خطرناك خواهد بود.

در اين ميان تنها يك نفر وجود داشت كه مي‌توانست پيوند سرنوشت احمد‌نژاد را با كل نظام پاره كند تا اگر اين ديوانه تصميم گرفت كه با قطار بي‌ترمزش به قعر جهنم برود، بازي را عوض كند و نظام را نجات دهد؛ اما...

تصور من (و شايد بسياري ديگر) اين بود كه مجلس هشتم در مقايسه با دور هفتم از آزادي‌هاي بيشتري برخوردار خواهد بود تا با تلطيف فضاي سياسي خطر انهدام حكومت بار ديگر كاهش يابد؛ اما شواهد كنوني نه تنها حاكي از آن است كه اين پيش‌بيني تنها يك توهم خوش‌بينانه بوده، بلكه حمايت قاطع و صريح رهبر از شخص احمدي‌نژاد، سياست‌هاي او و مجلس هفتم نشان داد كه اين تنها قطار احمدي‌نژاد نيست كه ترمزي ندارد.

شايد نظام مي‌توانست بار ديگر دور را به دست اصلاح‌طلبانِ (به زعم خودش) معتدل بدهد و از فشارهاي داخلي و جهاني بكاهد، اما وقتي كه مهار يك احمق در دست يك احمق‌تر باشد، نمي‌توان چشم‌انتظار پايان خوشي بود.

۱۲/۰۵/۱۳۸۶

سپندارمذ روز (پنجم) اسفندماه 86

تحريمي در كار نخواهد بود

اين بار آينده ما از من در مورد دليلم براي شركت در انتخابات پرسيده كه باز هم سعي مي‌كنم به اختصار توضيح بدم.

از ديدگاه من در شرايط فعلي، تحريم گزينه كاملا بي‌معنايي است. تحريم انتخابات فقط زماني معنا پيدا مي‌كند كه حداقل گروه قابل اعتنايي از مردم در جريان يك انتخابات خواسته مشخصي داشته باشند كه راه به دست آوردن آن را اعمال فشار به حاكميت از طريق تحريم انتخابات بدانند. اما از سه شرط خواسته مشخص، توافق يك گروه قابل اعتنا بر سر اين خواسته، و در نهايت امكان وارد كردن فشار به حاكميت از طريق آن، ما كدام يك را دارا هستيم؟

تنها مشكل فعلي اصلاح‌طلبان اين است كه چرا نامزدهايشان رد صلاحيت شده‌اند؟ اولا اين درد مشترك اصلاح‌طلبان و مردم نيست و مردم كاملا بي‌تفاوت از كنار ماجرا گذشته‌اند، دوما در اين قائله خواسته اصلاح‌طلبان است كه در تضاد با قانون قرار دارد و نه عملكرد شوراي نگهبان! تعارف كه نداريم، اكثريت اعضاي مشاركت و سازمان مجاهدين اصلا به ولايت مطلقه فقيه اعتقاد ندارند و اين مسئله را بارها تكرار كرده‌اند. پس تاييد صلاحيت نمي‌تواند خواسته اصلاح‌طلب‌ها باشد، بلكه تغيير قانون اساسي بايد مورد تاكيد قرار بگيرد.

از طرف ديگر، حتي اگر اعتماد ملي را هم از اصلاح‌طلبان جدا كنيم باز هم مي‌بينيم كه داخل دايره تنگ سازمان و مشاركت هم اختلاف نظر زيادي مبني بر شركت يا عدم شركت وجود دارد. يعني اصلا چهار نفر پيدا نمي‌شوند كه موضعي مشترك در اين ماجرا داشته باشند. امكان اعمال فشار بر حاكميت از طريق عدم شركت هم كه ديگر آنقدر تخيلي شده كه بهتر است در موردش حرف نزنيم.

من اصلا نمي‌خواهم كسي را به راي دادن دعوت كنم، من فقط مي‌گويم بازي ديگر از دايره انتخابات خارج شده است. اگر مي‌خواهيد راي بدهيد و اگر هم نه، كه نه! فقط نبايد با راي ندادن اسير توهم يك اقدام حساب‌ شده و سازمان يافته شد. من هم با يك جمله از متن آينده ما موافقم: «می‌بایست که به دنبال چاره‌ای دیگر بود»، البته من تا اون موقع براي بيكار نبودن مي‌روم راي مي‌دهم.


۱۱/۲۱/۱۳۸۶

رام روز (بيست و يكم) بهمن ماه 86

من تفنگ دوست ندارم!

در ادامه پست قبل و باز هم در پاسخ به دوست عزيز پنگوئن كه گفته بود چگونه مي‌توان در انتخاباتي كه كانديدي در آن نداري شركت كرد؟ مي‌گويم به سادگي!

من هيچ وقت متوجه نشدم چرا انسان‌ها تا اين حد اسير نام‌هايي مي‌شوند كه خود پديد آورده‌اند؟ بسياري از پرسش‌هاي ما هم در مورد شركت يا عدم شركت در انتخابات به اين معظل مربوط مي‌شود. مثلا اينكه من اصلاح‌طلب هستم و حالا كه اصلاح‌طلب‌ها رد صلاحيت شده‌اند پس من راي نمي‌دهم.

هرچند كه بارها گفته‌ام گزينه ايده‌آل من محمدرضا خاتمي است، اما اين دليل نمي‌شود كه هر كس از در حزب مشاركت رد شد و نام خود را اصلاح‌طلب گذاشت مورد تاييد من باشد و يا هركس اصولگرا خواند شد مورد غضب من واقع شود. همه اين مسائل يك طرف، آن گزينه هميشگي بد و بدتر هم يك‌ طرف.

در انتخابات امسال هم درست است كه طيف عظيم اصلاح‌طلبان حذف شده‌اند، اما سر و ته آنان كه باقي مانده‌اند يك كرباس نيست. من ميان يك نيروي راست سنتي و يك راست راديكال نزديك به دولت تفاوت قائل مي‌شوم. من فراموش نمي‌كنم كه مجلس فرمايشي هفتم چند بار وزراي احمدي‌نژاد را رد كرد و چندين بار لوايحش را بازگشت داد.

باز هم از جنبه ديگر مي‌توان گفت مسئله اين است كه دولت تصميمش را براي قلع و قمع مخالفان گرفته، اگر اينجا و به ضرب و زور چهار نماينده مستقل جلويش را نگيريم فردا بايد يا اشهدمان را بخوانيم و يا اسلحه به دست بگيريم، هيچ كدام از اين دو گزينه را دوست ندارم، پس ترجيح مي‌دهم در مرحله اول در انتخابات تمام تلاشم را بكنم. براي تجمع و تحصن و راه‌پيمايي وقت زياد است.

۱۱/۲۰/۱۳۸۶

ورهام روز (بيستم) بهمن‌ماه 86

به رفيق زمان اجازه بدهيد


دوست عزيز، پنگوئن، با كامنتي در پست قبل پرسيده بود كه در كدام انتخابات بايد شركت كرد؟ پاسخ من به اين پرسش بسيار ساده و كوتاه است: نمي‌دانم!

من نمي‌توانم به صورت كلي بگويم كه در كدام انتخابات بايد شركت كرد و گمان هم نمي‌كنم هيچ كس ديگري بتواند چنين پرسشي را پاسخ دهد. مسئله اين است كه شرايط يك انتخابات تنها با آزادي نامزدهاي آن مشخص نمي‌شود، بلكه شرايط بيروني جامعه نيز در آن موثر است.

انتخابات مجلس هفتم هرقدر هم كه ننگين بود باز هم به پاي انتخابات اين دور نمي‌رسيد و شاهد امر هم اينكه تنها 20نفر از نمايندگان مجلس هفتم براي اين دور رد صلاحيت شده‌اند. يعني امسال شاهد گسترش رد صلاحيت‌ها نسبت به دور قبل هستيم، اما من كه خود در انتخابات سال 82 شركت نكردم و اگر 100بار ديگر هم به آن فضا باز گردم باز هم راي نمي‌دهم اين بار اعتقاد دارم كه بايد شركت كرد. مسئله اينجا آزادي انتخابات نيست، مسئله تهديدي است كه بيش از حد جدي شده و آن قلع و قمع اصلاح‌طلبان براي هميشه است.

اگر دور قبل ما در دولت اصلاحات بوديم و مجلس ششم سر كار بود، اين بار در دولت شبهه نظامي محمود احمدي‌نژاد هستيم و مجلس هفتم سر كار است.

سياست قهر و لجبازي را بر نمي‌تابد و فكر مي‌كنم اصلاح‌طلبان نيز به خوبي اين مسئله را درك كرده‌اند. هرچند كه گه گاه صداهايي مبني بر عدم شركت به گوش مي‌رسد اما انصراف ندادن جهانگيري و انصاري هم دو نشانه خوب بود كه سران اصلاحات درك كرده‌اند نبايد اشتباه خطرناكي را مرتكب شوند.

گاهي بايد براي اصلاح مشكلات منتظر گذشت زمان باقي ماند و من به شدت معتقدم كه امروز ما در چنين وضعيتي قرار داريم. به قول لنين اجازه بدهيد رفيق زمان مشكلات را حل كند.

۱۱/۱۷/۱۳۸۶

سروش روز (هفدهم) یهمن ماه86

من رای می دهم!

خیلی خلاصه می گم که توی این مدت درگیر انتخابات و مسائل مربوط به ردصلاحیت ها بودم که حتما همه ازش خبر دارید. امروز هم دکتر عارف از انتخابات انصراف داد و اونجوری که من شنیدم اسحاق جهانگیری هم قراره ظرف یکی دو روز آینده انصراف بده.

مسئله خیلی ساده و در عین حال خیلی حساسه، اصلاح طلب ها تقریبا در جریان ردصلاحیت ها قلع و قمع شدند و حالا بزرگترین پرسش اینه که توی انتخابات شرکت کنند یا نه. بدنه مشارکت، سازمان و کلا جوانان نزدیک به جناح اصلاح طلب به سران فشار میارن که از انتخابات انصراف بدن و این فشارها اونقدر زیاده که اعتقاد به عدم شرکت حتی به بسیاری از سران اصلاح طلب هم سرایت پیدا کرده. عده زیادی هم سردرگم هستند و نمی دانند چکار باید بکنند.

اما من با یک تجربه تاریخی و یک شاهد مثال می خوام حرفی رو بزنم که در این شرایط کمی سخته اما من کاملا بهش اعتقاد دارم. شرکت نکردن توی این انتخابات یعنی حذف همیشگی احزاب اصلاح طلب از چهارچوب نظام سیاسی کشور؛ مثال تاریخی آن را هم در سازمان مجاهدین خلق پیدا کنید.

شاهد مثال را هم بگذارید به پای هشدار هاشمی مبنی بر اینکه نقشه های بسیاری برای برخوردهای شدید با اصلاح طلبان کشیده شده است. امیدوارم خاتمی و دیگر اصلاح طلبان اسیر جو سنگین اطراف خود نشود و در این انتخابات شرکت کنند و نشان دهند که حتی بدون کاندید هم می شود در انتخابات شرکت کرد، مخصوصا در شرایطی که اصولگرایان به جان همدیگر افتادند. اگر فرصتی بود من حتی نامزدهای اصولگرایی را که ممکن است به آنها رای دهم را اینجا می نویسم.

۱۱/۰۲/۱۳۸۶

بهمنگان (دوم بهمن) 86

تحریف اسناد تاریخی و حقوقی از جانب سایت مجلس!

گمان می کنید اگر قانون اساسی یک کشور هم دست خوش تحریف شود آیا چیزی در آن کشور قابل اتکا و استناد باقی می ماند؟!اگر تا امروز از من می پرسیدند که معتبرترین منبع برای دریافت متن کامل قانون اساسی کشور کجا است بدون تردید می گفتم سایت مجلس کشور، حال اگر شما نیز با من موافقید جسارتا باید عرض کنم که زهی خیال باطل!

در بخش قانون اساسی سایت مجلس، تمامی عناوین «مجلس شورای ملی» که تا سال 1368 بخشی از قانون اساسی ما بوده است به «مجلس شورای اسلامی» تغییر یافته، به نحوی که اگر خواننده ای از اصل مطلب بی اطلاع باشد گمان می کند نام این مجلس از همان آغاز انقلاب «مجلس شورای اسلامی» بوده است.

این در حالی است که نام مجلس در همه پرسی 8مردادماه سال 1368 از شورای ملی به شورای اسلامی تغییر یافت و توضیح اینکه در تمامی مکتوبات قانون اساسی این مطلب باید در غالب «اصل پیشین» ذکر شود. متاسفانه سایت مجلس هرکجا هم که به اصل پیشین اشاره کرده باز هم از نام «شورای اسلامی» استفاده نموده تا یک پرسش عجیب را بر جای بگذارد: پس ماده اول همه پرسی سال 68 چه بود؟

و در نهایت جالب ترین نکته اینکه اگر به آرشیو اینترنت مراجعه کنید و به سایت قبلی مجلس سرک بکشید مشاهده خواهید کرد که در سایت قبلی متن قانون کاملا درست و با ذکر نام مجلس شورای ملی به عنوان اصل پیشین منتشر شده است. حال چرا و چگونه در جریان تغییر غالب سایت، شورای ملی به شورای اسلامی بدل گشته است خدا می داند!


==================
پی نوشت:
موارد همه پرسی بازنگری در قانون اساسی سال68 را از ایرنا بخوانید
متن صحیح قانون اساسی را در ویکی نبشته ببینید و از اصل 64 به بعد آن را با قانون اساسی منتشر شده از مجلس مقایسه کنید.