۱۰/۰۹/۱۳۸۸

یک تظاهرات خوب

تجمع امروز را کامل دیدم؛ از میدان ولیعصر تا چهارراه ولیعصر؛ از آنجا با هزار زحمت (جمعیت واقعا فشرده بود و خیال حرکت هم نداشت) تا انقلاب و سپس از انقلاب تا امیرآباد رفتم و همه را دیدم؛ جمعیت چندصدهزار نفر بود؛ (سیصدهزارنفر گمان می کنم واقع بینانه و نزدیک به حقیقت باشد) تردیدی ندارم که بزرگترین تجمع سال های اخیر حامیان نظام بوده است؛ قضاوتی در مورد اینکه این جمعیت از کجا آمده بود ندارم. اینجا فقط دوست دارم چند نکته که همان موقع به ذهنم رسید را بنویسم:


1- به شدت به موسوی و پس از او به خاتمی توهین می کردند، اما تنها زمانی چشمانشان از اوج نفرت برق می زد که از هاشمی حرف می زدند؛ گمان می کنم هنوز هم نظام برای حفظ حامیان احمدی نژاد ناچار است از خزانه نفرت از هاشمی بهره بگیرد. (به کروبی توهین نمی کردند؛ بیشتر مسخره اش می کردند)


2- هیچ وقت دوست نداشته ام در مورد یک جماعت یک حکم کلی صادر کنم؛ اما این بار که این کار را می کنم گمان می کنم بیش از هر زمانی به واقعیت نزدیک هستم. این جماعت «بی ریشه» بودند. این را به عنوان یک توهین قلمداد نکنید؛ زاغه نشین بودن یک ننگ نیست؛ یک درد است؛ آنچه من می دیدم زاغه نشین های بی ریشه ای بودند که بسیاری همچنان در همان فقر زندگی می کردند و بسیاری دیگر شاید به مدد رانت و حمایتی صرفا از لحاظ اقتصادی رشد کرده بودند؛ اما از نظر فرهنگی اینها واقعا بی ریشه بودند؛ به هیچ چیز اعتقاد نداشتند؛ در ظاهر مذهبی هستند اما وقتی با آنها مواجه می شوید خیلی زود در خواهید یافت که با یک فرد مذهبی سنتی مواجه نیستید؛ از الفاظی استفاده می کنند که به معنای واقعی «مبتذل» است. رفتارشان گاه بی بند و بار و گاه وقیحانه است. من در میان خانواده های سنتی و مذهبی زندگی کرده ام و بدون تردید از آن فرهنگ چنین حرکاتی سر نمی زند؛ چادر به سر می کنند و یا ریش می گذارند؛ اما نه از چشم چرانی ابایی دارند، نه از قهقهه زدن در روز سوم کشته شدن حسین؛ برای یک پاکت شیر یا ساندیس و کیک از روی جنازه همدیگر هم رد می شدند؛ باز هم تاکید می کنم «تورم زاغه نشین های بی ریشه»، (درست به مانند همانچه در شخص احمدی نژاد تبلور می یابد) بهترین توصیف این جماعت بود.


3- جناب سخنران یک جا از دست مردم عصبانی شد و فریاد زد «ساکت باشید، دارم استدلال می کنم». برایم خیلی جالب بود؛ واقعا داشت استدلال می کرد؛ تمام تلاششان را به کار گرفته بودند تا حتی با استناد به آمار فقهای مجلس خبرگان بیست سال پیش ثابت کنند که خامنه ای صلاحیت رهبری را دارد؛ به هیچ وجه قصد نداشت صرفا مردم را تحریک کند و از هیجانی شدن آنان استفاده کند؛ به نظرم رسید خوب فهمیده اند دیگر هیجانات آنی کارکرد خود را از دست داده؛ پایه های نظام بسیابه واقع متزلزل شده و نیازمند «استدلال» است.


4- در کل احساسی به من می گوید بیش از حد نگران این تجمع بودیم؛ شنیدم که سخنران تاکید می کرد نباید شعارها را معطوف به افراد کنیم؛ ما با فرد خاصی مشکل نداریم؛ ما می خواهیم از ولایت دفاع کنیم؛ در بیانیه پایانی هم هیچ اشاره ای به درخواست بازداشت و سرکوب وجود نداشت.




اما حواشی:


1- خیلی خوشحال بودند؛ شاید احساسی را داشتند که ما روز تجمع انقلاب به آزادی (دوشنبه بعد از انتخابات) داشتیم؛ احساس کردم برای شش ماه است که خود را در در اقلیت جامعه دیده اند و اکنون که در میان دریایی از همنوعانشان قرار گرفته اند احساس خوبی دارند.


2- یک گروه سه چهار نفری از جوانانشان که گویا تحت تاثیر رفتار معترضین در روز قدس قرار گرفته بودند دلشان می خواست هر وقت از پشت بلندگو شعاری داده می شد اینها شعار متفاوتی بدهند. مثلا وقتی گفته می شد «مرگ بر آمریکا» اینها به جای تکرار فریاد می زدند «مرگ بر موسوی» و بعدش هم کلی از این ساختار شکنی خود مشعوف می شدند و قاه قاه می خندیدند. در کل شاید نود درصد شعارهایشان را از روی شعارهای جنبش کپی می کنند؛ مثلا: «این ماه، ماه خون است؛ فتنه گر سرنگون است»! «ما اهل کوفه نیستیم! تا آخرش می ایستیم»!


3- یک نوجوان دبیرستانی بود که با یک بلندگوی دستی رهبری یک گروه 20-30نفری از هم مدرسه ای هایش را بر عهده داشت. باید شعاری را تکرار می کرد با این قافیه که «خاتمی و کروبی و موسوی». بنده خدا انگار دستپاچه شده بود مدام می گفت «میرحسین و کروبی و موسوی»! یک مرد چهل ساله بیسیم به دست هم کنار ما در پیاده رو ایستاده بود که هرچند وقت یک بار می رفت و زیر گوشش تذکر می داد و اصلاح می کرد، اما بی فایده بود؛ دو تا فریاد که می زد باز هم خاتمی از یادش می رفت!


4- تا دلتان بخواهد عکس خمینی، خامنه ای، چمران، همت و باکری پاره شده بود و توی جوی آب و کف خیابان افتاده بود و به قول شاعر «کک کسی را نگزید»!

حکایت بستنی یخی و پول مترو

سال 82 و پس از وقوع زلزله بم، یکی از اساتید دانشگاه شریف هشدار داد که امکان تکرار زلزله ای مشابه در تهران بسیار زیاد است. دانشگاه شلوغ شد؛ دانشجوها خواستار لغو امتحانات و تعطیلی موقت دانشگاه بودند تا بتوانند خوابگاه ها را تا برطرف شدن خطر زلزله ترک کنند. دانشگاه قصد نداشت زیر بار برود اما فشار دانشجوها خیلی زیاد بود؛ جلوی تالارها (محل برگزاری امتحانات پایان ترم) تجمع می کردند و اجازه ورود کسی به سالن امتحانات را نمی دادند؛ در نهایت دانشگاه کمی کوتاه آمد و قرار شد هرکس که می خواهد امتحان بدهد، دیگران هم ترم بعد بیایند و امتحان مجدد بدهند. اکثر دانشجوها حاضر نشدند سر جلسه امتحان بروند؛ شاید در هر تالار 300 نفری 20 تا 30 نفر نشسته بودند و بقیه توی حیاط جمع شده بودند؛ همین وقت بود که یکی از معاونین دانشگاه که از مخالفین سرسخت تعطیلی امتحانات بود با یک کارتن بستنی یخی از وسط جمعیت عبور کرد و وارد تالار شد؛ جناب معاون به هر یک از دانشجویانی که سر جلسه حاضر شده بودند یک بستنی یخی 50 تومانی (دست کم به قیمت آن زمان) پاداش داد که تا مدت ها به طنز دانشجویان بدل شده بود و حتی از این حرکت آقای معاون کاریکاتورهایی به بردهای دانشگاه نصب شده بود.


امروز که شنیدم برای راحتی حال حاضرین در «تجمع بزرگ عاشوراییان» دولت بلیط مترو را رایگان اعلام کرده به یاد بستنی یخی جناب معاون افتادم. نه آن زمان کسی حاضر بود به خاطر یک بستنی یخی امتحان بدهد و نه این روزها کسی به خاطر بلیط مترو از شرکت در تجمع منصرف می شود؛ این را هم آن جناب معاون می دانست و هم دولت مردان امروز؛ مسئله از نگاه من فقط در یک چیز خلاصه شده: «عقده گشایی»! آقایان چنان با مردم خود لج کرده اند که هرکار می کنند آخر سر باید یک دهن کجی هم به آن اضافه کنند.


پی نوشت: نام جناب معاون را نیاوردم چون انسان شریفی است و در اداره امور آموزشی دانشگاه نیز مدیر پرتوانی به حساب می آید؛ تنها مشکل اینجا بود که یک مرد علمی و مدیر آموزشی در شرایطی نابجا قرار گرفته بود و باید یک بحران را مدیریت می کرد که البته برای این کار ساخته نشده بود.

جاودانگی

«...دریاب که می خواهم چه بگویم: احترام به مصیبت از بی فکری کودکانه بسیار خطرناک تر است. آیا می دانی پیش شرط همیشگی مصیبت چیست؟ وجود آرمان هایی که آنها را گرامی تر از زندگی بشر می دانند. و پیش شرط جنگ چیست؟ همان مطلب. آنان تو را به سوی مرگ می رانند چرا که احتمالا چیزی بزرگتر از زندگی تو وجود دارد. جنگ فقط در جهان مصیبت می تواند وجود داشته باشد؛ انسان از آغاز تاریخ تنها جهان خشونت را شناخته و نتوانسته پا را فراتر از آن بگذارد. عصر مصیبت تنها با انقلاب سبکباری پایان می یابد...»


جاودانگی، میلان کوندرا، بخش سوم: «رفیق شفیق گورکنان خود»

آنکس که نداند و نداند که نداند

می گویی «خشونت بد است» و جواب می دهد «اول آنها زدند». اصرار می کنی که «بازتولید خشونت فرجامی جز خود خشونت ندارد» و جواب می دهد «آخر آنها انسان های بدی هستند؛ اهل خشونت هستند؛ حقشان همین است»؛ می گویی «بد و خوب ندارد؛ خشونت خودش به ذات بد است» و ناگهان فریاد می زند «تو خجالت نمی کشی؟ این همه شهید دادیم! این همه انسان مظلوم به خاک و خون کشیده شدند! تو چقدر حقیری که همچنان بزدلانه از مبارزه فرار می کنی»! این بار دیگر چیزی نمی گویی، چون احتمال می دهی دیگر به جای جواب شنیدن یک سیلی بخوری!


وقتی با کسانی روبه رو می شوم که شش ماه است کتک خورده و دم بر نیاورده اند، اما ناگهان صبرشان تمام شده و برای دفاع از خود هم که شده دست به سنگ برده اند، نه تنها درکشان می کنم، بلکه با تمام وجود با آنها احساس هم دردی می کنم؛ من هم شنبه خونین یک سنگ پرتاب کردم؛ نه از روی کینه قبلی، نه از روی علاقه به خشونت، نه با یک ایدئولوژی مشخص و برنامه ریزی از پیش تعیین شده، بلکه تنها و تنها در واکنش به یک حس گذرا؛ یک احساس خشم بی حد و حصر آنی؛ لحظه ای که از شدت خشونت دشمن دیگر به هیچ چیز بجز مقابله به مثل نمی توانستم فکر کنم؛ هرگاه به یاد آن روز می افتم به تمامی کسانی که واکنش های مشابهی را تجربه کرده اند حق می دهم؛ اما حکایت آنان که تلاش می کنند خشونت را تئوریزه کنند چیز دیگری است و یادداشت «علی علی زاده» در واکنش به «مسعود بهنود» نمونه ای از این تلاش ها است.


باور داشته و دارم که پاسخ حرف های کتره ای یا سکوت است یا همان حرف های کتره ای. برای کسی که تاریخ نبردهای معاصر جهان و جنگ در فلسطین و سپس صحرای کربلا را به هم می دوزد و در چهار سطر خلاصه می کند و در این صحنه پردازی تاریخی هر نقشی که صلاح بداند را به هرکسی که دلش می خواهد منتصب می کند چه جوابی می توان داد؟ وقتی کسی با خیال راحت سی سال تلاش همچنان مداوم ریشه شناسی های انقلاب را روانه زباله دان می کند و همه چیز را به دو کلام تقلیل می دهد که «مردم خمینی را می خواستند به دلیل فلان جمله و موج غالب (!) فعالان سیاسی آن دوران یعنی بازرگان و سحابی (!!!) را نخواستند دوباره به همان دلیل» چگونه می توان کلامش را نقد کرد!


با این حال از یادداشت جناب علی زاده این بهره را می برم تا به بهانه آن به ایشان و تمامی دوستان هم رایشان یک نکته را یادآوری کنم: مسئله مخالفت با خشونت، مسئله به محاکمه کشاندن فلان جوان باتوم خورده ای که در دفاع از خود یک سیلی به گوش دشمن زده نیست؛ مسئله تلاش برای احتراز از ورطه هولناکی است که امثال شما با تقدس بخشیدن به این خشونت جنبش را به سویش روانه می سازید. از انقلاب 57 گفتید پس از همان جا جواب بشنوید؛ خشونت های پس از انقلاب از آنجایی شروع نشد که یک انقلابی سنگی را به سوی سرباز گارد شاهنشاهی پرتاب کرد؛ بلکه از آنجا شروع شد که امثال شما «شجاعت»، «شهامت»، «آزادگی» و در یک کلام «انقلابی گری» را در همین سنگ پرانی ها خلاصه کردید؛ نتیجه آن شد که هرکس بیشتر سنگ بزند پس بیشتر شجاع است؛ هرکس به جای سنگ پراندن تیر شلیک کند قهرمان است و در نهایت هر کس از کشتار حمایت کند و مردم را به آن فرا بخواند «رهبر انقلاب» است. طبیعی بود با چیره شدن چنین تعابیری دیگر امثال بازرگان همان «فولگس»هایی می شدند که یارای رقابت با «بولدوزر» امثال خمینی را نداشتند؛ به حق که رهبری چنان انقلابی باید بر عهده خشن ترین و خشونت پسندترین جریان و چهره ها می افتاد که افتاد و نتیجه همان شد که شد؛ هرچند دیدید اما پند نگرفتید.


دوست عزیز؛ نیازی نبود نفرت خود از «لیبرال های ایرانی» را تصریح کنید؛ هرکس می توانست با یک نگاه ساده به یادداشتتان آن را بفهمد؛ اما یک نکته که دست کم من نمی توانم بفهمم آن است که چطور پس از 30 سال هنوز هم نفهمیده اید نه خشونت های پیش از انقلاب 57 و نه کشتارهای پس از آن، هیچ یک کار «لیبرال های ایرانی» نبود؟ نمی دانید و گویا نمی خواهید هم بدانید که اگر پهلوی ها به نصایح همان «لیبرال های ایرانی» گوش می کردند و از خشونت دوری می جستند اصلا هیچ گاه نوبت به انقلاب نمی رسید تا آنهمه انسان جانشان را برای پیروزی اش فدا کنند؛ بر فرض هم که آنها گوش نکردند؛ اگر پس از انقلاب این بار شما و امثال شما به حرف همان «لیبرال های ایرانی» عمل می کردید نه کسی اعدام می شد و نه کشور به ورطه برادر کشی می افتاد؛ که باز هم نکردید و باز هم دیدیم که چه شد؛ همه اینها فدای سر مبارکتان؛ گوش نکردند و گوش نکردید که نکردید؛ دیگر به تقاص کدام جنایت باز هم می خواهید یقه این «لیبرال های ایرانی» را بگیرید؟ به تقاص حرف هایی که زدند و هیچ کس گوش نکرد؟


همه اینها را گفتم، هرچند که گمان نمی کنم گفتن و نگفتنش برای امثال شما تفاوتی داشته باشد؛ حکایت شما از نگاه من، حکایت همان است که نداند و نخواهد که بداند، یا در بهترین حالت نداند که نداند؛ اما این نکته آخر را برای شما و تمام آنان که این یادداشت را می خوانند می گویم، باشد که این یکی را دیگر جدی بگیرید؛ اگر می خواهید خشونتتان را پی بگیرید، پی بگیرید؛ اما شما را به هرآنچه قبول دارید در توجیه این منشتان از موسوی مایه نگذارید؛ از همان میرحسینی می گویم که به گفته خود شما هنوز از انقلاب 57 شرمنده نیست؛ موسوی در تمامی بیانیه هایش بر دوری از خشونت و حفظ آرامش تاکید کرده است، هرچند کودتاچیان تمام تلاششان را به کار گرفته اند که با هر جنایتی هم که شده تاب و توان او را به پایان برسانند. دعوت به خشونت از جانب موسوی نقطه پایان جنبش سبز خواهد بود و این را میرحسین به همان خوبی می داند که کودتاچیان می دانند. شما هم اگر نیازدارید در توجیه خشونت همراهانی داشته باشید بنده مصباح یزدی را به شما معرفی می کنم که از پیشگامان تئوریزه کردن خشونت است؛ احتمالا با شما هم نظر خواهد بود.

۱۰/۰۸/۱۳۸۸

وکیل الدوله ها

خبر رسیده نمایندگان مجلس در «صحن مجلس» دست به راه پیمایی زده اند و در اعتراض به «حرمت شکنی در روز عاشورا» شعارهای «مرگ بر ضد ولایت فقیه؛ مرگ بر منافق و هیهات من الذله» سر داده اند. با خودم می گویم کاش آنکس که ادعای «نمایندگی» مردم را دارد دست کم آنقدر خود را مقبول ملت می دانست که شهامت پیدا می کرد برای راه پیمایی وارد خیابان های معمولی شهر شود و بدون محافظ شعارش را فریاد بزند. انگار فریاد جاودان دکتر مصدق در سرم می پیچد: «مجلس همان جا است که ملت آنجا است».


پی نوشت بی ربط: ضمن تشکر از تمامی دوستانی که احساس وظیفه می کنند تا از چندین هزار کیلومتر آنسوتر رهبری جنبش را بر عهده بگیرند، خدمتشان عرض می کنم آنان که «دستور» اعتصاب عمومی می دهند همانقدر از شرایط کشور و جامعه اطلاع دارند که پینوکیو از سیستم پرواز آپولو 13 اطلاع داشت.

آیا باید بپذیریم که ما شکست خورده ایم؟

استاد تئوری جوش هیکل ریزه میزه و نحیفی داشت. یک بار برایم خاطره ای تعریف کرد و گفت روزی توی صف ایستاده بودم که دیدم یک نفر با هیکل درشت و ورزشکاری بدون نوبت جلوی صف ایستاد؛ اعتراض کردم که آقا شما حق ندارید جلو بزنید؛ باید توی صف بایستید؛ طرف آمد جلو و گفت حرف زیاد بزنی می زنم توی سرت! من هم خیلی آرام جواب دادم: «اگر تو بزنی توی سر من، معنی اش این می شود که حق داری جلوی صف بایستی؟» طرف هم که جلوی جماعت حسابی ضایع شده بود سرش را انداخت پایین و آرام رفت ته صف ایستاد.

حکایت خشونت های خیابانی شش ماه گذشته برای من چندان بی ارتباط با این خاطره نیست. نظام شش ماه است که برای سرکوب مخالفانش از خشونت استفاده می کند اما با این کار نه تنها نتوانسته است صحت انتخابات و مشروعیت دولت خود را به اثبات برساند، بلکه کم کم مشروعیت کلیت نظام و اصل ولایت فقیه را زیر سوال برده و حتی نابود ساخته است. از سوی دیگر مردمی که تنها با پرسش «رای من کجا است؟» پا به خیابان ها گذاشتند به دنبال شش ماه هزینه دادن امروز نه تنها در داخل کشور، که حتی در سطح جهانی همه را هم دل و هم رای خود ساخته اند. حامیان کودتا بهتر از هر کس دیگری می دانند که تداوم این وضعیت روز به روز به تزلزل بیشتر پایه های حاکمیت می انجامد؛ همین است که با بروز اولین نشانه های خشونت از سوی مردم جشن و پایکوبی راه انداخته اند که «اینها هم خشونت طلب هستند».


درک مطلبی که مسعود بهنود نوشت نیازمند نگاهی جامع و کل گرایانه به جریانات شش ماه گذشته و حتی سه دهه پیشین کشور است. من جدال این سه ده و حتی پیش از آن را جدال میان دو گروه می دانم. گروه اول می خواهد آزادانه حرف بزند و از حقوق خود دفاع کند و اعتقاد دارد حکایت «حق» و «آزادی» هیچ ارتباطی به «قدرت» ندارد؛ نه قدرت برای کسی حقانیت می آورد و نه آزادی می تواند تنها در انحصار قدرتمندها قرار گیرد. گروه دوم منطق «قدرت» برتر از هر چیز را پذیرفته اند؛ تا زمانی که قدرت دارند همه چیز را در انحصار خود می دانند و به پیش می روند؛ هرگاه هم که قدرت را از دست بدهند سکوت می کنند و سر را به زیر می اندازند تا زمانی که دوباره دستشان به قدرت برسد. تصور من از مرزبندی میان «ما» و «آنها»، مرزبندی میان گروه اول و دوم است و زمانی که خشونت در کشور همه گیر می شود به مسعود بهنود حق می دهم که بنویسد «ما شکست خوردیم»!


به تمامی کسانی که گاه ناچار می شوند در راه پیمایی ها از خود «دفاع» کنند حق می دهم؛ هر ذهن سالم و منطق پذیرفته شده ای می داند که حکایت دفاع از خود با به کارگیری خشونت و به رخ کشیدن قدرت متفاوت است؛ با این حال زمانی که به عکس های روز عاشورا نگاه می کنم به وضوح می بینم که در بسیاری از موارد کار از «دفاع» گذشته و در اولین تجمعی که مردم توانسته اند در برابر سرکوبگران مقابله کنند، رد پاهای بسیاری از «انتقام گیری» به چشم می خورد. اینجا همان نقطه ای است که شکست جنبش مسالمت آمیز را رقم می زند؛ «آزادی خواهی» و «حق طلبی» هیچ سنخیتی با «انتقام گیری» ندارد.


من باور دارم تمامی آنچه را که اینجا تلاش می کنم بنویسم در یک تصویر خلاصه می شود اگر به خوبی در آن دقت کنیم؛ تصویر زنی که خود را میان نیروهای پلیس گرفتار شده و معترضان خشم گین قرار داده است؛ در ظاهر شاید این زن قصد دارد که از نیروهای پلیس در برابر خشونت مردم جلوگیری کند؛ اما اگر دقیق تر به عکس نگاه کنیم خواهیم دید که تصویر بسیار بزرگتر و عمیق تر است؛ در واقع این زن تمام تلاشش را به کار گرفته تا از جنبش سبز در برابر تحمیل گفتمان خشونت دفاع کند؛ حال یا به کمکش می رویم و موفق می شود و یا همه باید بپذیریم که «ما شکست خورده ایم».

در همین رابطه بخوانید: برای مردمی که هر کدام استعداد ندا و سهراب شدن دارند

مجموعه ای از دیگر یادداشت های در این زمینه را از اینجا ببینید.

۱۰/۰۶/۱۳۸۸

من قدغن؛ تو قدغن

باز هم فیلتر شدم؛ دقیقا نمی دانم این فیلترها به صورت هدفمند انجام می شود و یا برعهده ربات های غیر هوشمندی قرار گرفته که گاه و بی گاه صابونشان به تن من هم می خورد؛ با این حال این بار تصمیم گرفته ام تا به جای اسباب کشی با مسوولین فیلترینگ وارد مذاکره شوم؛ فعلا یک نامه برایشان ارسال کرده ام و دلیل فیلتر شدن وبلاگ را جویا شده ام؛ امیدوارم جواب مشخصی بگیرم. در هر حال گمان می کنم که فعلا همین جا ماندگار باشم؛ دوستان خواننده هم اگر با فیلترینگ مشکلی دارند می توانند از خوراک وبلاگ استفاده کنند. اطلاعات زیادی از خوراک های وبلاگی ندارم، اما گمان می کنم اگر از این خوراک فیدبرنری استفاده کنید، در صورتی که آدرس وبلاگ هم تغییر کند باز هم به آن دسترسی خواهید داشت.

نتایج نامربوط بر پایه نگاهی تقلیل گرایانه

پیش گفتار: به بهانه انتشار یادداشت «در جدال با گفتمان غالب» پاسخی آماده کردم و تلاش نمودم تا در حین آن دو دغدغه ذهنی خود را نیز مطرح کنم. اولی اشاره به نقاط قوتی است که سبب می شود از نگاه من حسینعلی منتظری نه تنها در داخل کشور، که در سطح جهان چهره منحصر به فردی محسوب شود. این بخش را می توانید در ادامه بخوانید. اما دومی (که شاید در ابتدا کمی نامربوط به نظر برسد) اشاره ای گذرا به نقش و جایگاه هاشمی رفسنجانی، چه در سی سال گذشته کشور و چه در شرایط کنونی است؛ این بخش دوم را در روزهای آینده منتشر خواهم کرد.


من نمی دانم به واقع حسینعلی منتظری «پدر معنوی جنبش سبز» است یا خیر، اما بدون تردید آرزو دارم که اینگونه باشد. چنین آرزویی بر پایه دو جنبه از زندگی آقای منتظری است که به گمان من اگر به کلیت جنبش سبز گسترش یابد این جنبش از سلامت غیرقابل انحرافی برخوردار خواهد شد. اولین جنبه زندگی ایشان «نگاه انسانی» به وقایع است؛ نگاهی که نه تنها از هرگونه بار ایدئولوژیک، که حتی از مصلحت سنجی های رایج در تمامی فضاهای سیاسی نیز عاری شده است. اشاره دقیق من به ماجرای دفاع ایشان از زندانیان «کمونیستی» است که توسط زندان بانان «مسلمان» کشته می شوند. بدون تردید یک نگاه ایدئولوژیک می تواند (شاید بهتر است بگوییم «باید») بر چنین جنایتی چشم بپوشد؛ طبیعی است که ایدئولوژی اسلامی هیچ گاه یک کمونیست «کافر» را هم سنگ یک مسلمان «مومن» قرار نخواهد داد، چه برسد به اینکه این کفار (حتی به صورت غیرمسلحانه) به مقابله با نظام اسلامی پرداخته باشند. اما منتظری نه تنها قواعد این نگاه ایدئولوژیک را نپذیرفت، بلکه به هنگام اعتراض نیز بار دیگر چهارچوب های ایدئولوژیک را زیر پا گذاشت و صراحتا گفت چنین منشی در زندان های جمهوری اسلامی، حتی در زندان های شاهنشانی نیز بی سابقه بوده است؛ یعنی علاوه بر دفاع از «کفار»(!) در برابر «مومنان»(!) حتی از برتری دادن نظام شاهنشاهی به جمهوری اسلامی نیز ابایی نداشت. از منظر مصلحت سنجی نیز تردیدی وجود ندارد که سکوت چندماهه منتظری در قبال این جنایات وی را به راس هرم قدرت راهنمایی می کرد؛ در این مورد آنقدر نوشته شده است که من بتوانم از تکرار مکررات بپرهیزم.


تا همین جای مسئله اگر بخواهیم به یادداشت «در جدال با گفتمان غالب» بپردازیم به یک نوع نگاه تقلیل گرایانه از شخصیتی فراایدئولوژیک بر می خوریم؛ از نگاه من کسی که تمامی ویژگی های منتظری را در «مسلمان» بودن وی خلاصه کند و سیطره معنوی وی بر جنبش سبز را مترادف با مذهبی ساختن ساختار جنبش بداند نگاهی به عمق نوک بینی (!) به ماجرا داشته است. من قضاوتی ندارم که آیا طیف های مذهبی جنبش سبز قصد بهره گیری از جایگاه مذهبی آقای منتظری را دارند یا خیر؛ اما آنچه من می بینم و هر ناظر دیگری نیز قادر به تشخیص آن است گواهی می دهد که موج اقبال کم سابقه به سوی شخصیت آقای منتظری به هیچ وجه مدیون تلاش های هدفمند طیف های مذهبی نیست؛ بلکه کاملا برعکس؛ منتظری از آن جهت «منتظری» می شود که حتی گروه های غیر مذهبی و ای بسا ضد مذهبی نیز در سوگ او سکوت را جایز نمی دانند و در رثایش قلم به دست می گیرند. بدین ترتیب من باور دارم که نتیجه گیری های یادداشت «در جدال با گفتمان غالب» اساسا بر پایه پیش فرضی نادرست بناشده اند.


اما جنبه دومی که در زندگانی آقای منتظری مورد توجه من قرار گرفته، اتفاقا به بحث یادداشت «در جدال با گفتمان غالب» بیشتر نزدیک است و می تواند به مسئله وضوح بیشتری بدهد. در این جنبه نگاه من به منتظری، نگاه به یک مرجع مذهبی است. فارغ از اینکه این مرجع مذهبی در چه مذهب و چه دینی فعالیت می کند، پیشاپیش انتظار می رود که وی دین و مذهب خود را بر هر چیز دیگر اولویت دهد؛ به بیان دیگر، در هر یک از مذاهب و آیین های کنونی در هر گوشه جهان، مراجع مذهبی انسان ها را موجوداتی مکلف به رعایت مواردی می دانند که آیین متبوع آنها امر می کند. در چنین نگاهی تقریبا استثنایی وجود ندارد و این بزرگترین مشکلی است که دنیای غیرمذهبی با دنیای مذهبی دارد.


جهان مدرن و متمدن امروز انسان را موجودی «حقوق مدار» می داند و بر همین پایه است که دست به نگارش متنی چون «عهدنامه حقوق بشر» می زند. از نگاه بشر مدرن امروز، انسان موجودی است که به ذات حقوقی دارد که باید رعایت شود و هیچ نهاد و مرجعی نمی تواند این حقوق را سلب کرده و یا نقض کند. چنین تفکری تا پیش از منتظری در نگاه تمامی مراجع مذهبی، در تمامی ادیان جهانی مردود بود. از نگاه مراجع مذهبی انسان موجودی است مکلف که باید حقوق الاهی را رعایت کرده و وظایف و تکالیف خود را به انجام برساند. در این راه اگر درست عمل کرد حقوقی نیز دریافت خواهد کرد (چه در این جهان و چه در جهان دیگری که وعده داده می شود) و اگر نه از هیچ حقی برخوردار نخواهد بود. (حتی گاه از حق حیات هم محروم می شود)


من گمان می کنم نگارنده یادداشت «در جدال با گفتمان غالب» نیز در چهارچوب همین نگاه سنتی و کلاسیک به منتظری نگریسته است، چرا که مدعی می شود «...نباید از یاد برد که حتی فردی مانند منتظری هم به رغم مخالفت هایش با سیاست های نظام حاضر (پس از سال 67) و ایستادگی هایش در مقابل آن، همچنان بیرون از حلقه ی مرسوم فقهای شیعه نیست؛ جایی که با پیش فرضی خدشه ناپذیر، اسلام را مقدم بر انسان می دانند». متاسفانه آنچه نگارنده آن یادداشت «پیش فرضی خدشه ناپذیر» می خواند تنها و تنها ناشی از ناآگاهی ایشان نسبت به اندیشه های آقای منتظری است؛ هرکس که کوچکترین آشنایی با نظرات آقای منتظری داشته باشد به خوبی می داند که ایشان بسیاری از حقوق انسان را «ذاتی» دانسته و آنها را از چهارچوب اعتقادات مذهبی و دینی خارج ساخته است و اگر به بیان همان یادداشت بخواهم بنویسم باید بگویم «منتظری اولین مرجع مذهبی بود که انسان را بر مذهب مقدم دانست».


کاری که منتظری کرد به واقع گشایشی بود در پیکار هزاران ساله غیرمذهبی ها و مذهبی ها و این مسئله به هیچ وجه در چهارچوب یک مذهب خاص (مثلا تشیع از آیین اسلام) خلاصه نخواهد شد. حتی من یک گام هم فراتر می گذارم و ادعا می کنم که چنین دیدگاهی از چهارچوب ایدئولوژی های غیرمذهبی نیز فراتر خواهد رفت و جبهه معتقدان به «انسان مقدم بر هر اعتقادی» را به شدت تقویت خواهد کرد. همین دیدگاه است که من در ابتدا مدعی شدم اگر بر جنبش سبز سیطره پیدا کند می توان آن را از هر انحرافی مصون دارد؛ با حاکمیت چنین دیدگاهی دیگر نباید نگران بود که حکومت آینده کشور در دست کدام گروه با کدام اعتقاد و باوری است؛ هرگاه انسانیت بر دیگر اعتقادات مقدم دانسته شود همه با همدیگر برابر خواهیم بود و باز هم به تعبیر مهندس موسوی «پیروزی ما شکست هیچ کسی نخواهد بود».


در پایان راضی نمی شوم که به مصرع مشهور «بر زمین ات می زند نادان دوست» اشاره نکنم! توضیح آنکه از نگاه من برای دفاع از «سکولاریسم» هیچ نیازی نیست که با بغض و کینه مسایل را بنگریم و چشم بر روی حقایقی ببندیم که انکارشان به مصداق نادیده گرفتن روشنایی روز است. من باور دارم معتقدان به سکولاریسم از آنچنان انبان پرمایه ای برخوردار هستند که هیچ گاه نیازمند در پیش گرفتن استدلال سلبی در برابر مذهبیون نخواهند بود؛ حال چه رسد به زمانی که در این منش سلبی بخواهیم حقایقی مسلم را انکار کنیم. همانگونه که تلاش کردم تشریح کنم از نگاه من سیطره منتظری بر جنبش سبز به هیچ وجه به معنای مذهبی شدن این جنبش نیست، چرا که من گمان نمی کنم نقطه ممتاز منتظری شخصیت مذهبی وی باشد؛ با این حال، اگر هم روزی یک شخصیت مذهبی، با بهره گیری از همان وجهه مذهبی خود چنان عملکرد آزادمنشانه و انسان دوستانه ای به خرج دهد که مورد استقبال عمومی قرار گیرد، دلیل نمی شود که معتقدان به سکولاریسم دست به تخریب وی بزنند و یا بخواهند عملکرد وی را تقلیل و تخفیف دهند. چنین دفاعی از سکولاریسم اولا تنها می تواند نشات گرفته از یک نوگ نگرش ایدئولوژیک به سکولاریسم باشد که اساسا با ذات سکولاریسم در تناقض است. دوما این دفاع همان «دفاع بد»ی است که نتایجی زیان بارتر از سخت ترین حملات دشمنان سکولاریسم در پی خواهد داشت.




۱۰/۰۴/۱۳۸۸

سرخ پوشان بنی هاشم

جلوی ساختمان تیاتر شهر جماعتی جمع شده اند. از سرچهار راه ولیعصر که نگاه می کنم یک جمعیت حدودا صد نفره را می بینم، صدای نوحه ای که از چندین بلندگو پخش می شود و پرچم سرخ رنگ بزرگی که از میان جمعیت افراخته شده و دور می چرخد. اولین چیزی که به ذهنم می رسد تعزیه خوانی است؛ پرچم سرخ تا بوده نشان شمر بوده؛ جلوتر که می روم می بینم نزدیک به 30 نفر کودک و جوان با زنجیرهای بر دوش ایستاده اند و کمتر از 100 نفر از مردم هم به تماشا گردشان جمع شده اند؛ یک نفر نوحه بی سوز و گدازی را با کسالت بارترین شیوه ممکن پشت بلندگو می خواند و آن وسط هم یک نفر پرچم سرخ را مدام می گرداند؛ هرچه چشم می چرخانم از بازیگران خبری نیست؛ معلوم می شود که تعزیه نیست؛ دسته عزاداری است؛ پرچم سرخ هم دیگر نشان شمر نیست؛ رویش با رنگ «زرد» نوشته اند «یا حسین»!

۱۰/۰۲/۱۳۸۸

حکایت این روزهای من - 8

مهندس ق. می گوید: راستی میرحسین رو هم برکنار کردن ها!

مهندس ی. دستپاچه جواب می دهند: جدی؟ نشنیدم؛ از کجا؟


مهندس ق. با کمی تردید: فکر کنم فرهنگستان هنر

مهندس ی. :کجا هست؟ یعنی مال کیه؟ دولتیه؟


مهندس ق. : نمی دونم ولی رییسش رو احمدی نژاد تعیین می کنه

مهندس ی. با نوایی کش دار و کشیده : ای بی شرف!


مهندس ق. : مثل اینکه علی معلم رو هم می خوان بذارن جاش

مهندس ی. آنچنان شوکه می شود که می ترسم دچار برق گرفتگی شده باشد:کی؟! علی معلم؟!

بعد کم کم انگار وا می رود و با صدایی که همین طور ضعیف تر می شود و در خودش فرو می رود ادامه می دهد: ای بابا! پسر من دیشب شنیدم ها! یعنی تلویزیون نگفت موسوی برکنار شده؛ فقط گفت علی معلم رییس یک جایی شده؛ من هم کلی خوشحال شدم! گفتم چه عجب بالاخره به یک شاعر هم یک سمتی دادن!

پازل گم شده، آخرین هدیه منتظری به جنبش

دکتر شریعتی تعبیری داشت که می گفت: «یک جنبش برای مدت زیادی نمی تواند بر روی نوک هرم خود حرکت کند»(نقل به مضمون). شریعتی «هرم» را در توصیف جامعه ای به کار می برد که توده مردم قاعده آن را تشکیل می دهند و هر چه رو به بالا می رویم به طیف روشنفکر و دست آخر نخبه می رسیم. گمان می کنم حکایت جنبش سبز ما هم بی شباهت به این توصیف نیست. نه اینکه بخواهم ساکنان تهران را لزوما طبقه روشنفکر جامعه ایرانی به حساب بیاورم، اما باید پذیرفت که جنبش سبز برای نزدیک به شش ماه تمام بیشترین فشار خود را بر دوش ساکنان پایتخت وارد کرد و در این میان هم سهم دانشجویان و نخبگان سیاسی از دیگران بیشتر بود.


با این حال مراسم تشییع پیکر آیت الله منتظری همه چیز را تغییر داد. پس از شش ماه مقاومت پایتخت، سرانجام حامیان جنبش سبز از دیگر نقاط کشور نیز وارد عمل شدند و برای اولین بار میدان نبرد از تهران خارج شد. پس از آن نیز در روزهای اخیر و به دنبال اقدامات کینه توزانه حامیان کودتا کار به جایی رسیده است که دیگر تهران حتی جایگاه پیشگامی خود در مبارزه را نیز از دست داده است؛ اخبار جدید از قم، اصفهان و نجف آباد به تهران می رسد. گمان می کنم دولت کودتا خیلی زود ناچار خواهد شد تا تمرکز فشار خود را از پایتخت برداشته و در کل کشور توزیع کند. راه کار گسترش جنبش به سراسر کشور به مانند پازل گمشده ای برای مدت ها ذهن سبزاندیشان را به خود مشغول ساخته بود؛ حال گمان می کنم آیت الله منتظری با درگذشت خود این پازل گمشده را به مصداق آخرین هدیه به جنبش آزادی خواهی مردم ایران تقدیم کرده است.

۱۰/۰۱/۱۳۸۸

یک نور «مقدس»

سرپوش گذاشتن بر جنایت را همیشه بدتر از جنایت دانسته ام؛ گمان می کنم جنایت هرقدر هم مهیب باشد قربانیان محدودی دارد، اما سرپوش گذاشتن بر روی جنایت سبب می شود تا امکان تکرار آن در آینده فراهم شود و دیگر کسی نمی داند این «آینده» چند بار قرار است تکرار شود؟


هیچ وقت دقیقا نفهمیدم تعریف «هنر متعهد» چیست؛ علاقه ای هم به واکاوی چنین مفهومی نداشته و ندارم؛ با این حال گاه حکایت برخی «هنرمندان» از «تعهد» و یا هر مفهوم مشابهی می گذرد! کار برخی گاه به سرپوش گذاشتن بر روی جنایت می رسد. برای «سرپوش گذاشتن» بر روی جنایت نیازی نیست لزوما خود را به روی خون های ریخته بیندازید تا چشم کسی به آنها نیفتد؛ لازم هم نیست به مانند برادر حسین شریعتمداری و سردار عزت ضرغامی توپخانه دروغ پراکنی به راه بیندازید؛ گاه تنها با «طبیعی» جلوه دادن شرایط می توانید همدست جنایت کاران شوید؛ گاه می توانید آنچنان آرام و طبیعی رفتار کنید که تنها پیغام رفتارتان برای دیگران «هیچ اتفاق خاصی نیفتاده» باشد و گاه می توانید چنین رفتاری را درست در شرایطی انجام دهید که سنگ فرش خیابان های شهرتان به خون آغشته است.


در داغ ترین روزهای تظاهرات و سرکوب که نامه تحریم دوسالانه کاریکاتور از سوی جمعی از کاریکاتوریست ها منتشر شد چشم خیلی ها به دنبال نام «توکای مقدس» گشت و بیهوده تا انتهای نامه به جست و جو پرداخت. آن دلگیری و دلسردی کوچک قابل فراموش کردن بود اگر جناب «توکا» یک چیز هم از ملت بیچاره طلب کار نمی شد! اما خوب نشد؛ یعنی یک نور واقعا «مقدس» اجازه نداد که خیلی چیزها به سایه فرو رود؛ نمی دانم چرا برخی اینقدر علاقه دارند با مهلک ترین اسلحه ممکن به سر خود شلیک کنند.


در ارتباط با نوشته بخوانید:
کاریکاتوریست خاموش کاریکاتوریست مرده است

حکایت این روزهای من-7

شرکت استفاده کارکنان از اینترنت را محدود کرده؛ سهمیه هر کس 40 مگابایت در هفته است که البته شامل حال مکاتبات داخلی نمی شود؛ معمولا هرکس ای-میل جالبی در یافت می کند برای همه ارسال می کند؛ از جوک ها تکراری و جدید که بگذریم غالب این ای-میل ها را مجموعه عکس های جالب(!) تشکیل می دهد؛ تصاویر فلان بازیگر در تعطیلات آخر هفته؛ تصاویر سواحل پر زرق و برق بهمان کشور؛ تصویر بلندترین مرد جهان، کوچک ترین زن جهان، بازیگران هالیوود بدون آرایش، کارت پستال های شب یلدا و الخ. خلاصه بجز من که این جیره اندک را صرف به روز کردن وبلاگ می کنم، هر کس در هفته یکی دو بار سهمیه اینترنتش را فدای سرگرم کردن و خنداندن دوستان می کند؛ اما امروز ای-میل متفاوتی از مهندس م. به دستم رسید؛ یک فایل Pdf که باید بی سابقه محسوبش کرد؛ باز که می کنم می بینم نوشته: «خاطرات آیت الله منتظری».

یک نفر در راه بی برگشت رفت

خیلی ها نوشتند در سوگ انسان آزاده ای که شهوت قدرت را سرکوب کرد تا چشم بر روی ناحق نبندد؛ از خیلی ها انتظار بود و نوشتند؛ از بسیاری دیگر انتظاری هم نبود اما باز هم نوشتند؛ در این میان از یک نفر انتظار بسیار بود اما ننوشت؛ «محمد نوری زاد» این بار هم غافل گیرمان کرد و به جای نوشتن عمل کرد. از نگاه من راهی که محمد نوری زاد در آن گام نهاده، درست همان راهی است که «حسین علی منتظری» بیست سال پیش انتخاب کرد؛ نوری زاد صبر نکرد تا به قم برسد و فریاد بزند «منتظری مظلوم، راحت ادامه دارد»؛ او خیلی زودتر قدم در راه بی برگشت گذاشت.

۹/۳۰/۱۳۸۸

یلدا به شادی

چه وسواسی است که فال شب یلدا هم می خواهیم بگیریم به سراغ پاکت های سبز رنگ می رویم؛ گمان نمی کنم پیرمرد متوجه دلیل این اصرار شد؛ خسته بود و شاید این را هم نمی دانست که چقدر به فال این شب امیدوارم؛ فقط دو بیت:

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد

پی نوشت:

چه کسی باور می کند دو یلدایم را در یک سال؟

۹/۲۹/۱۳۸۸

در باب شجاعت خردمندانه

توضیح: بهانه نوشتن این یادداشت نامه محسن مخملباف به مصطفی تاج زاده است که در آن لرزیدن احمد جنتی در هنگام بازجویی را مورد تمسخر قرار داد. زمانی که نسبت به این اقدام مطلبی منتشر کردم با پرسشی در مورد شجاعت مواجه شدم. این یادداشت بیانگر نوع نگاه من به شجاعت است.


شجاعت را چگونه تعریف می کنید؟

جایی خواندم همه انسان ها می ترسند؛ تفاوت تنها در این است که گروهی از آنچه می ترسند می گریزند و گروهی دیگر تلاش می کنند با آنچه از آن بیم دارند مواجه شده و بر آن چیره گردند. این شاید یکی از ساده ترین و زیباترین تعاریفی است که من از انسان های «ترسو» و یا «شجاع» شنیده ام، با این حال گمان می کنم این تعریف جامع نیست.


من گمان می کنم برای اینکه انسان شجاعی وجود داشته باشد، لزوما باید یک «امر مقدس» وجود داشته باشد که انسان شجاع حاضر نباشد به هیچ قیمتی از آن چشم پوشی کند. برای مثال، هنگامی که «وطن» برای گروهی «مقدس» محسوب می شود، کشته شدگان در راه دفاع از وطن همگی «شجاع» لقب می گیرند. اگر «آزادی» مقدس تعبیر شود این مبارزان راه آزادی هستند که «شجاع» خوانده می شوند و در نهایت حتی اگر معیاری نظیر «ناموس» مقدس دانسته شود، آنگاه کسی که به خاطر «ناموس» می کشد و یا کشته می شود «شجاع» است. در تمامی این موارد می توانید «میزان هزینه پرداخت شده» را نشانه «میزان شجاعت» فرد قلمداد کنید؛ ناگفته پیدا است که گریز از پرداخت هزینه (مثلا کشته شدن و یا تحمل شکنجه) در راه دفاع از «امر مقدس» نیز نشانه «ترس» و مشخصه انسان «ترسو» خواهد بود.


شاید موضوع کمی مشخص شده باشد؛ دست کم می توان امیدوار بود این یک تعریف است که هرکس می تواند با تغییر در مصادیق «امر مقدس»، در تعریف شجاعت از آن بهره ببرد. با این حال یک جای کار هنوز ایراد دارد! اگر به مواردی که به عنوان مثال ذکر شدند دقت کنید مشاهده خواهید کرد در تمامی آنها یک نقطه مشترک وجود دارد: هزینه پرداخت شده همواره «جانی» است! به این معنا که اگر کسی در راه دفاع از وطن مقداری پول پرداخت کند هیچ گاه یک انسان «وطن پرست» او را فردی «شجاع» نخواهد خواند! اگر کسی می خواهد از نگاه «وطن پرست»ها شجاع باشد لزوما باید در این راه جان خود را به خطر انداخته و یا فدا کند! در موارد دیگر نیز موضوع کاملا به همین ترتیب است؛ بدین صورت معیار به ظاهر واحدی برای تشخیص انسان های شجاع ایجاد شده است که تقریبا تمامی افراد جهان، فارغ از اینکه «وطن پرست» باشند، «خدا پرست» باشند، «ناموس پرست» باشند و الخ، همه می توانند انسان های شجاع را تشخیص دهند: «انسان های شجاع کسانی هستند که در راه امر مقدس خود جانشان را به خطر انداخته و یا فدا می کنند»! آیا گمان می کنید به تعریف جامع و کاملی در مورد شجاعت رسیده ایم؟ من چنین باوری ندارم!


پذیرش این حقیقت که «پرداخت هزینه جانی» از نگاه تمامی انسان های جهان، با هر باور و اعتقادی که داشته باشند هزینه بالایی محسوب می شود به خودی خود نشانگر این حقیقت است که انسان ها تنها در تقدس یک معیار است که اشتراک دارند و آن «جان» آدمی است. جان انسان و زندگی او بالاترین سرمایه مورد توافق جامعه بشری است؛ این بدان معنا نیست که تمامی انسان ها «جان» خود را برتر از هرچیز می دانند؛ بلکه بدان معنا است که هر کس، (فارغ از اینکه چه «امر مقدسی» را بالاترین داشته آدمی بداند) اگر بخواهد گران بهاترین اندوخته خود را به پای این «امر مقدس» قربانی کند، بدون تردید به سراغ «جان» خود می رود. آیا این خود نشان نمی دهد که همین «جان» می تواند برای گروهی «امر مقدس» محسوب شود؟


تعریف «انسان های شجاع کسانی هستند که در راه امر مقدس خود جانشان را به خطر انداخته و یا فدا می کنند» دارای یک نقص بزرگ است: اگر کسی امر مقدس خود را «جان» آدمی بداند، در به کار گیری این تعریف دچار یک تضاد و تناقض می شود؛ این مشکل زمانی بحرانی می شود که به یاد بیاوریم «جان» آدمی اتفاقا تنها معیاری است که توسط تمامی انسان ها به عنوان یک اندوخته گران بها و مورد توافق پذیرفته شده است؛ بدین ترتیب تعریف فوق در مورد یکی از فراگیرترین معیارهای آدمی دچار یک تناقض درونی است.


چه چیز ارزش همه چیز را دارد؟!

من باور دارم هر امر مقدسی زاییده خود انسان ها است. وطن هیچ چیز نیست بجز مرزی فرضی که انسان ها خود بر سر حدود آن توافق کرده اند و سپس گروهی از آنان «وطن پرستی» را یک ارزش قلمداد کرده اند. «ناموس»، «دین»، «ایدئولوژی» و الخ همه مفاهیمی هستند که انسان به آنها ارزش و اعتبار داده است (و یا نداده است!) و بدون وجود انسان معنایی نخواهند داشت. پس حال که خود می توانیم (و احتمالا می خواهیم) امری را «مقدس» کنیم، من گمان می کنم بهتر است به امری تقدس بدهیم که در نهایت برای کل جامعه بشری مفیدتر بوده و یا دست کم ضرر کمتری داشته باشد. تقدس بخشیدن به «رنگ پوست» برای جامعه بشری هیچ چیز به همراه نداشت جز سال های سال کشتار، برده داری و تبعیض. تقدس بخشیدن به «نژاد» جنگ جهانی را به همراه داشت؛ تقدس بخشیدن به «مذهب» سبب جنگ های صلیبی شد؛ مقدس دانستن «وطن» به کشور گشایی انجامید و «ناموس پرستی» به قتل های ناموسی ختم شد؛ من باور دارم که اینها مقدسات خوبی نبودند!


برای پی بردن به علت وقوع چنین فجایعی، پرسش کلیدی من این است: چه چیز باعث می شود تا تمامی این امور مقدس در نهایت به جنایت ختم شود؟ نقطه اشتراک این وقایع چیست؟ و پاسخ برای من همان است که پیش از این نیز گفته ام: «مقدس ندانستن جان آدمی»! هیچ تردیدی ندارم هرکس آنقدر شجاعت(!) داشته باشد که برای «امر مقدس» خود جانش را هم فدا کند، بدون تردید در صورت لزوم و برای همان امر مقدس از گرفتن جان دیگران هم ابایی نخواهد داشت. آنان که برای کشته شدن آماده می شوند برای کشتن هم آماده شده اند؛ آنان که جان خود را به قربانگاه «امر مقدس» می برند، جان دیگران را نیز در پای آن قربانی می کنند و این قانون تنها در یک مورد استثنا دارد: آنان که «حفظ جان آدمی» را امر مقدس خود قرار می دهند.


من باور دارم اگر بخواهیم دنیایی متفاوت از آنچه که هست داشته باشیم، دنیایی بهتر که دیگر در آن کسی کشته نشود، شعله های جنگی افروخته نگردد و جان کسی به خاطر باورهایش در معرض خطر قرار نگیرد، تنها و تنها باید یک چیز را مقدس بدانیم و آن «جان آدمی» است. حفظ جان یک انسان از نگاه من «امر مقدسی» است که باید تقدس آن را گسترش داد و از دیگران نیز خواست تا به آن بپیوندند. برای من انسان شجاع کسی است که «جان آدمی» را مقدس می داند و این درست جایی است که تعریف «شجاعت» با تعریف «خرد» پیوند می خورد. (این ادعا را توضیح خواهم داد) دنیای انسان هایی خردمند که در حفظ جان خود و دیگران شهامت دارند دنیای کسانی است که برای زنده ماندن و زنده نگه داشتن، هر چیز دیگری را فدا می کنند؛ من گمان می کنم تنها چنین خردمندانی هستند که مفهوم واقعی «انسان» و «زندگی» را درک کرده اند و «شجاعت» لازم برای دفاع از آن را داشته اند. در دنیای چنین انسان هایی هیچ کس کشته نخواهد شد و به قتل نخواهد رسید؛ هیچ کس به هیچ دلیل حاضر نیست جان دیگران را تهدید کرده و یا به خطر اندازد، چرا که حاضر نیست جان خود را به خطر اندازد؛ من باور دارم این دنیا، دنیایی آرمانی است.


جنبش سبز و شجاعت خردمندانه

پس از انتخابات شاید اولین بار همزمان با تشکیل دادگاه های فرمایشی و نمایش اعترافات اسرای جنبش بود که بحث «شجاعت» در داخل جنبش سبز عمومیت پیدا کرد. بلافاصله پس از اولین اعترافات بار دیگر پرسش هایی تاریخی در میان مردم زنده شد: «آیا مبارزین آزادی باید در راه هدف خود شکنجه ها را تحمل کنند؟»؛ «آیا کسی که حاضر به اعتراف می شود یک خاین است؟» «تا چه حد باید در برابر شکنجه ها مقاومت کرد و در صورت ناتوانی در مقاومت نسبت به چه چیزهایی می توان اعتراف کرد؟»


پرسش هایی از این دست فراوان بودند و هیچ کدام نیز در کشور ما تازگی نداشتند؛ چندین دهه حکومت های استبدادی و دستگاه های امنیتی و اطلاعاتی سبب شده است تا مبارزه، بازداشت و شکنجه برای بسیاری از ایرانیان امری شناخته شده باشد. با این حال من گمان می کنم جنبش سبز برای اولین بار رویکرد متفاوتی در قبال این پرسش ها داشت؛ رویکردی که اگر سه یا چهار دهه زودتر مطرح می شد یا به مصداق ترویج خیانت قلمداد و طرد می شد و یا می توانست مسیر تاریخ کشور را تغییر دهد. مهندس موسوی در بیانیه شماره 10 خود به زیبایی چکیده این رویکرد را بیان کرد: «برادران ما! غمگین نباشید. بدانید که مردم وضعیت شما را درک می‌کنند و می‌دانند که حفظ جان شما واجب‌تر از هر چیز دیگر است».


با رویکرد جدید جنبش به مسئله شکنجه و مقاومت، نقشه کودتاچیان برای پخش اعترافات و ایجاد جو سرخوردگی و ناامیدی در جنبش سبز خیلی زود شکست خورد. با همین رویکرد بود که شخصی مانند محمدعلی ابطحی، نه به عنوان یک خیانت کار بزدل، بلکه به عنوان یک قربانی خشونت در جنبش شناخته شد و بسیاری سعی کردند تا حتی به او روحیه بدهند. برای قضاوت در مورد چنین رویکردی می توانید تصور کنید که اگر همین جناب ابطحی مثلا 35 سال زودتر اعترافاطی مشابه را در سیمای ملی شاهنشاهی انجام داده بود احتمالا به عنوان یک عنصر منفور شناخته می شد و اگر هم از دست گروه های انتقام جو جان سالم به در می برد باز هم ادامه زندگی برای خود و خانواده اش دشوار می شد. من رویکردی را که به احیای زندگی امثال ابطحی ختم می شود می ستایم؛ از نگاه من جنبش سبز در یک سیر تکامل تاریخی، یک پاسخ انسانی برای پرسشی قدیمی یافته است.


با این حال رویکرد جنبش سبز همچنان به شفاف شدن تعریف شجاعت کمکی نکرده بود؛ در واقع جنبش نشان داده بود که به صورت عملی راه کار برخورد با ماجرا را دریافته است، اما هنوز بر روی کاغذ و به صورت تئوری جوابی به این پرسش داده نشده بود؛ تا اینکه اولین گام برای تئوریزه کردن این رویکرد را نیز مهندس موسوی و این بار در بیانیه شماره 16 خود برداشت. آنجا که نوشت: «به عنوان مثالی دیگر صفت شجاعت را در نظر آورید. شهامتی که یک انسان رشید (مثلا یک پدر در دفاع از فرزند جوانش) نشان می‌دهد همراه با هیاهو نیست، مانع از دوراندیشی و مستلزم قبول هزینه‌های بی‌دلیل نیست، اما هول‌انگیزتر و اثرگذارتر از زور بازوی دیگران است. آیا مشابه این کیفیت‌ را در شجاعتی که مردم ما به نمایش می‌گذارند مشاهده نمی‌کنید؟».


از نگاه من، آنچه مهندس موسوی در بیانیه 16 آورده است هنوز کاملا شفاف نیست؛ در واقع این تنها ارایه یک مثال برای تفهیم منظوری بزرگتر است. با این حال همین مثال سرنخ هایی را در اختیار قرار می دهد تا در یافتن پاسخ مسیر درستی را در پی بگیریم. من با پی گیری همین سرنخ ها و در جست و جوی یافتن پاسخ مناسبی برای شجاعت به طرز عجیبی به یکی از آثار استاد بهرام بیضایی رسیدم!: نمایش نامه «شب هزار و یکم»!


از نمایش نامه بیضایی در آینده خواهم نوشت؛ اینجا تنها به پاسخی که فعلا برای خودم قطعی شده اشاره می کنم: «شجاعت» هیچ گونه مفهوم قطعی و مشخصی ندارد؛ گستره تعابیر این واژه آنچنان سیال است که دست کم من را متقاعد ساخته چنگ زدن به مفهومی تا این حد غیر قطعی به هیچ وجه خردمندانه نیست؛ من گمان می کنم ما در پیشینه فرهنگی و سنتی خود مفهوم دیگری داریم که به زیبایی می تواند جایگزین شجاعت شود و سنگ محک قابل تری را در اختیار ما قرار دهد: «خرد»!


شاید در ظاهر امر «خرد» کاربردی کاملا متفاوت از «شجاعت» داشته باشد و جایگزین ساختن چنین مفاهیمی با یکدیگر منطقی به نظر نیاید؛ اما با یک امتحان ساده می توان دریافت که اتفاقا «خرد» به خوبی می تواند در هر لحظه به عنوان بهترین جایگزین برای «شجاعت» به کار گرفته شود؛ به طوری که نه تنها تمامی بار مسوولیت این واژه را به دوش بکشد، که حتی گزاره های بیشتری به ما بدهد و انتخاب تصمیم نهایی را برای ما آسان تر کند. برای این آزمون کافی است که پرسش «کدام عمل شجاعانه تر است؟» را با پرسش «کدام عمل خردمندانه تر است؟» جایگزین کنید. به سادگی درخواهید یافت که پرسش دوم نه تنها در هیچ یک از موارد کارکرد پرسش اول غیر منطقی و بی مفهوم نخواهد بود، که حتی به نوعی پیشاپیش پاسخ پرسش اول را نمایان می کند.



تکلیف شجاعت چه می شود؟

من واژه شجاعت را دوست دارم؛ گمان می کنم که همه چنین واژه ای را دوست داشته باشند؛ «شجاعت» از آن دست واژگانی است که به خودی خود همواره بار معنایی مثبت و قابل تحسینی دارد. چشم پوشی از چنین واژه ای کار دشواری است. شاید به همین دلیل من برای خود قانون جدیدی وضع کرده ام و بر پایه این قانون کارکرد جدیدی برای واژه شجاعت برگزیده ام. (به هیچ وجه ادعا ندارم که این یک عمل ابتکاری است و برای اولین بار به ذهن من خطور کرده است) از نگاه من «شجاعت»، قدرت تشخیص «خردمندانه» یک عمل و سپس انجام آن است. هرگاه که خرد بر درستی امری مهر تایید بزند و چنین تاییدی با عمل همراه شود من می توانم آن اقدام را «شجاعانه» بدانم؛ حتی اگر این شجاعت در پنهان شدن از ترس دشمن تجلی پیدا کند!


اگر با همین معیار جدید بخواهم به یک نمونه تاریخی اشاره کنم، دوست دارم به ماجرای دادگاه دکتر حسین فاطمی بازگردم؛ مردی که تا آخرین لحظه در کنار دکتر مصدق ماند و از پیمانی که با مردم و جنبش ملی آنان بسته بود کوتاه نیامد. با این حال زمانی که دکتر فاطمی به دست نیروهای شاهنشاهی بازداشت و در دادگاه محاکمه شد، به هیچ وجه سعی نکرد خشم محاکمه کنندگان را بیش از پیش برانگیزد؛ فاطمی «خردمندانه» تشخیص داد که حفظ جانش در آن شرایط از هر چیز دیگر واجب تر است؛ سپس شجاعانه چنین تصمیمی را جامع عمل پوشاند و دفاعیه ای منطقی برای دادگاه خود تنظیم کرده و هرگونه مخالفت خود با شخص محمدرضا پهلوی را رد کرد. هرچند دفاعیه فاطمی به داد او نرسید و در نهایت دادگاه فرمایشی حکم از پیش تعیین شده اعدام را به اجرا گذاشت، اما من گمان می کنم آزاد مردی چون فاطمی، حتی در آخرین لحظات عمر خود نیز به وطن خود خدمت کرد و برای هم وطنانش سرمشق زیبایی از «شجاعت» بر جای گذاشت.

سکوت و افسوس

داشتم یک یادداشت بلند می نوشتم؛ خیلی چیزها برای گفتن داشتم؛ اما دیگر دستم به نوشتن نمی رود؛ یک نفر خبر را بلند خواند و من باور نکردم؛ گفتم شاید اشتباه می خواند؛ شاید کس دیگری را اشتباه گرفته است؛ اما واقعیت آنگونه که ما آرزو می کنیم تغییر نمی کند. حسینعلی منتظری مرد. نمی دانم برای خودش چه باقی ماند؛ شادی از اینکه تا پایان عمر در برابر ستم خاموش نماند و یا افسوس اینکه تا پایان عمر رنگ یک حکومت آزاد و انسانی را ندید؛ اما می دانم برای ما تنها افسوس ماند؛ افسوس گذشته ای که قدرش را ندانستیم و افسوس اکنونی که دیر شناختیمش.


در سرم صدای سکوتی فریاد می کند.


پی نوشت:

حالا که نگاه می کنم می بینم فقط یک هفته گذشته از زمانی که برایش نوشتم: «یک قهرمان زنده».

۹/۲۸/۱۳۸۸

یک سوزن به خودمان بزنیم...

اگر همین امروز فیلمی از بازجویی یکی از اسرای جنبش سبز منتشر شود شما چه کار می کنید؟ دقیقا منظورم زمانی است که شخصی مانند ابطحی، عطریانفر، یا چه می دانم، همین مجید توکلی عزیز در برابر بازجوی خود قرار گرفته اند و ناچار به دفاع از عملکرد خود هستند؟ فرقی نمی کند که شما چقدر مقاوم باشید و یا چقدر خود را برای برخوردهای خشن بازجو آماده کرده باشید؛ زمانی که در برابر بازجو قرار می گیرید صدای شما ناخودآگاه ضعیف شده و می لرزد؛ نفس شما دچار مشکل می شود؛ شما هرقدر هم که نخواهید به چیزی اعتراف کنید باز هم با بازجوی خود وارد مجادله نخواهید شد، بلکه سعی می کنید با آرامش (حالا شما بخوانید قسم و قرآن) به او بقبولانید که کاری نکرده اید؛ در هر صورت تصویر شما در لحظه بازجویی و در آن چهار دیواری تنگ و تاریک به هیچ وجه پر غرور و افتخار آمیز نخواهد بود. تنها نگاهی عمیق، همچون نگاهی که مهندس موسوی در صدور بیانیه شماره10 خود به کار برد لازم است تا بگوید: «برادران ما! غمگین نباشید. بدانید که مردم وضعیت شما را درک می‌کنند و می‌دانند که حفظ جان شما واجب‌تر از هر چیز دیگر است».


به خوبی می دانم اگر همین امروز حکومت به قصد تحقیر و تخریب یکی از اسرا، تصاویر وی در حین بازجویی را منتشر کند چه موجی از خشم و نفرت در جنبش سبز ایجاد می شود؛ تردید ندارم که بلافاصله همه با محکوم کردن منتشر کنندگان این تصاویر به دفاع از زندانی بازجویی شده می پردازند؛ اما نمی دانم چرا زمانی که محسن مخملباف در نامه خود تصویری از لرزش جنتی در بازجویی ساواک ارایه کرد کسی به او معترض نشد؟ چرا هیچ کس به جنتی نحیف سال های پیش از انقلاب حق نداد که در مقابل بازجوی ساواک (که به گفته خود آقای مخملباف در خشونت شهره شده بود) دستانش بلرزد و بگوید هیچ کار خلافی نکرده است؟ چرا نظام حق ندارد اسرای ما را تحقیر کند، اما ما حق داریم برای مبارزه به اصطلاح «اخلاقی» خود دست به هر گونه لجن پراکنی بزنیم؟ وقتی چنین برخوردهایی را می بینم، پایم می لرزد؛ از هرگونه ادامه مسیر دلسرد می شوم و با خود می گویم: به کجا می رویم؟ اصلا به چیز معترضیم؟

۹/۲۶/۱۳۸۸

آیا در یک دام از پیش تعیین شده خواهیم افتاد؟

21 آذرماه (چهار روز پیش) احمد خاتمی در جمع تعدادی از طلاب قم ضمن حمله مجدد به حامیان جنبش سبز مدعی شد: «اين افراد بنای بر ادامه فتنه دارند و مي خواهند در 27 آذر هم فتنه كنند». با مشاهده چنین اظهاراتی شاید بسیاری از فعالان جنبش سبز در عین شگفتی مجددا به تقویم های خود مراجعه کردند تا ببینند این «27آذرماه» چه روز خاصی است که احمد خاتمی از آن خبر دارد اما اعضای جنبش فراموشش کرده اند؛ با این حال تا جایی که من پی گیری می کردم هیچ گاه کسی متوجه نشد چرا از چنین روزی به عنوان یک روز «فتنه» (همان راه پیمایی خودمان) نام برده شده است.

طی چند روز گذشته چهره های شاخص جنبش سبز، از میرحسین، خاتمی و کروبی گرفته تا مجمع روحانیون مبارز بارها خواستار صدور مجوز برای راه پیمایی سبزها در حمایت از آیت الله خمینی شده اند. مجوزی که هنوز صادر نشده است؛ در مقابل حکومت خواستار آن شده تا همه مردم در روز جمعه (27 آذر) و پس از برگزاری نماز جمعه به خیابان آمده و توهین به عکس آیت الله خمینی را محکوم کنند. این درخواست تا کنون با موافقت چهره های شاخص جنبش مواجه نشده است و آنان همچنان بر صدور یک مجوز جداگانه تاکید دارند؛ حتی کروبی و موسوی تهدید کرده اند در صورتی که این مجوز صادر نشود، مسوولیت عواقب حضور خودجوش مردم با خود کودتاچیان است. با این حال گروه هایی هم هستند که به صورت خوجوش برای شرکت مردم در راه پیمایی 27آذر دعوت به عمل می آورند. من گمان می کنم تاکید چهره هایی همچون مجید انصاری بر حاضر نشدن در راه پیمایی 27 آذر ناشی از درایت و وقوف به خطراتی است که حاضر شدن در این تجمع برای حامیان جنبش سبز به همراه دارد. حتی این حقیقت که برخلاف روزهای رسمی گذشته (نظیر روز قدس و یا 13آبا) این بار موسوی، خاتمی و کروبی نیز بر جداگانه بودن تجمع هوادارن جنبش سبز تاکید دارند می تواند هشدار دیگری باشد برای نیفتادن جنبش در یک دام از پیش تعیین شده.

پی نوشت:
در جست و جوهایی که برای تکمیل این یادداشت انجام دادم به این یادداشت و استقبال از آن در سایت بالاترین برخورد کردم که برایم بسیار عجیب بود؛ چطور می توان برای خطاب قرار دادن سران جنبش از فهرست « گروه انقلاب سبز! سردبیر عزیز سایت موج سبز آزادی! مدیر محترم فیس‌بوک موسوی! عمو محسن سازگارای گرامی!» استفاده کرد و حتی در بالاترین این فهرست را «هماهنگ کنندگان جنبش» خطاب کرد؟ من تنها در صورتی در راه پیمایی 27 آذر شرکت خواهم کرد که از سوی موسوی، خاتمی، کروبی و یا دست کم یکی از احزاب اصلاح طلب دعوتی صورت گرفته باشد. تنها خبری که تا کنون رسیده این است که مجید انصاری تاکید کرده است روز جمعه در راه پیمایی شرکت نخواهیم کرد.

۹/۲۵/۱۳۸۸

اتاق صدا

تا کی باید برای هدفمان بکشیم و یا کشته شویم؟ گاه آنقدر عصبانی هستم که می دانم امکان یک گفت و گوی منطقی وجود ندارد و گرنه این پرسش را از نویسنده و کارگردان «اتاق صدا» می پرسیدم.


این روزها «گروه لیو» مجموعه ای از مونوگ هایش را در کارگاه نمایش به اجرا در می آورد و «اتاق صدا» اولین کاری بود که من از این مجموعه دیدم. نمایش همه چیز داشت؛ دکور مناسبی که فضا را کاملا برای شما آماده می کرد و امکان استفاده مناسب از آن را به بازیگر می داد. نمایش نامه ای کاملا منسجم و هدفمند و در نهایت اجرایی خوب که تا پایان نمایش شما را گاه مشتاقانه و گاه همدلانه با خود همراه می برد. همه چیز در این تک گویی دست به دست هم می دهد تا شما یک روز خوب را تجربه کنید؛ خوشحال باشید از یک نمایش خوب با ساختار و اجرای قوی و در پایان بتوانید با اشتیاق بازیگر را تشویق کنید؛ البته اگر به مانند من در کابوسی از بازتولید خشونت فرو نروید!


داستان نمایش حکایت مردی است که یک سازمان جاسوسی (فرضی است اما می تواند ساواک باشد) او را برای فریب دادن خانواده یک مبارز سرشناس تربیت می کند تا بتواند نام مخفی گاه اسلحه و مهمات را از آنان بپرسد. مرد ساده در این راه دست به هر کاری می زند؛ دروغ می گوید و پستی نشان می دهد؛ اما کم کم متوجه می شود که به یک مهره سوخته بدل شده است. آنجا است که تغییر ماهیت می دهد و به ناگاه مشخص می شود که چندان هم ساده لوح نیست.


موضوع نمایش بسیار جذاب انتخاب شده است؛ آن هم در شرایط کنونی کشور؛ با این حال نمی توانم درک کنم چرا نویسنده بی جهت تصمیم می گیرد تا چنین انتخاب زیبایی را با تکرار یک اسطوره سازی از مد افتاده و تکراری نابود کند. داستان تا زمانی که مشخص می شود مرد جاسوس دیگر یک مهره سوخته است عالی پیش می رود؛ به صورتی که اگر با همین سرانجام شوم برای مرد خودفروش به پایان می رسید من امروز شما را به یک نمایش تمام عیار دعوت می کردم. نمایشی که نه تنها عناصر اجرای یک نمایش را به خوبی رعایت کرده است، بلکه حکایتی را روایت می کند که به گوش ما آشنا است اما کمتر به اجرا درآمده؛ حکایت مزدورانی که برای خوش خدمتی به اربابانشان دست به هر جنایتی می زنند اما سرانجام به مانند دستمالی مصرف شده به دور انداخته می شوند. چنین داستانی نه تنها بازخوانی و روایت شخصیت هایی چون سعید امامی بود، بلکه به خوبی می توانست به بسیاری دیگر نیز زنهار دهد که «جنایت و مکافات» تفکیک ناپذیر هستند.


اما آنچه در «اتاق صدا» شاهد آن هستیم به کلی متفاوت است؛ گویی نویسنده و کارگردان هنوز در حال و هوای دهه پنجاه شمسی به سر می برند؛ هنوز دوست دارند اسطوره باشند و اسطوره بسازند؛ مردن در راه هدف را ترویج کنند تا کشتن در راه هدف هم توجیه شود؛ به جنایت و حماقت رنگ و بوی احساسی و شعاری بدهند تا دوباره غبار شور شر بر چهره خرد بنشیند. چنین انتخابی نه تنها «اتاق صدا» را به یک سم اعتقادی بدل می کند، بلکه حتی از لحاظ نمایشی نیز به آن ضربه غیرقابل جبرانی می زند. داستان مرد خودفروشی که به ناگاه متحول شده و به صف مبارزان می پیوندد، داستان مادر و همسر مبارزی کشته شده که با آغوش باز این جاسوس پیشین و احتمالا عامل قتل فرزندشان را می پذیرند، و دست آخر داستان زنان و مردانی که دست به حمله ای مسلحانه می زنند که خود از پایانش آگاه هستند، همه و همه داستان هایی است که برای چندین دهه در این کشور روایت شده اند و بجز تکراری شدن، نتیجه ای نیز جز بازتولید خشونت نداشته اند.


از نگاه من آنان که کشته شدن در راه هدف را می پذیرند درست همانانی هستند که کشتن در راه هدف را هم می پذیرند؛ مادری که در راه هدف از خون فرزند خودش می گذر بدون تردید در راه همان هدف به خون فرزند دیگری رحم نخواهد کرد؛ آنان که مردن برای زندگی و آزادی را ترویج می کنند نه مفهوم زندگی را درک کرده اند و نه آزادی را می شناسند؛ ای کاش دست اندر کاران «اتاق صدا» پیام «رمولوس کبیر» را درک می کردند و ای کاش هزاران بار و هزاران بار دیگر «رمولوس کبیر» ساخته شود تا همه ما آن را ببینیم، درک کنیم و یاد بگیریم.


پی نوشت:

همچنان توصیه می کنم تماشای تک گویی «اتاق صدا» را از دست ندهید.

درمورد این مونولوگ از «هما روستا» بخوانید.

بابا

«بابا» اهل اینترنت نیست؛ طول می کشه که خبرها بهش برسه؛ یعنی تا خبرها به توی تاکسی کشیده نشه معمولا خبردار نمی شه؛ اما وقتی خبردار شد دیگه سخت می شه متوقفش کرد؛ خوب بعضی وقت ها هم آدم رو زیادی غافل گیر می کنه:

۹/۲۴/۱۳۸۸

یک توضیح در مورد برترین(!) روشنفکران جهان

یادداشت « آقای سروش! تفاوتی هست میان منطق و سفسطه » را که نوشتم با برخوردهای متفاوتی مواجه شدم؛ اما گمان می کنم نه خودم و نه هیچ کدام از دوستانی که نظراتشان را به نوعی منعکس کردند شرایط فعلی را چندان مساعد برای ادامه بحث بر سر ادعای «روشنفکری دینی» ندانستیم و بحث را هم پی نگرفتیم؛ با این حال در این میان دوستی با اصرار* قصد دارد تا به استناد ادعایی که عبدالکریم سروش را یکی از ده روشنفکر برتر جهان می داند تمام نقد من را باطل اعلام کند. با تکرار این ادعا برایم جالب شد که چه کسی سروش را یکی از ده روشنفکر برتر جهان اعلام کرده است؟


جست و جو در چنین مواردی کار دشواری نیست. با یک سرچ ساده خیلی زود ماجرا مشخص می شود. چندی پیش خوانندگان یک مجله آمریکایی(فارن پالیسی) و یک نشریه بریتانیانی(پراسپکت) (که من نام هیچ کدام را تا کنون نشنیده بودم) به یک نظر سنجی دعوت می شوند تا به روشنفکران مردمی (بخوانید روشنفکر محبوب خود) رای دهند.(از فرارو بخوانید) نتیجه هم بسیار جالب است؛ اگر متن این خبر را از سایت خود دکتر سروش بخوانید متوجه می شوید که دوستان مسلمان مثل همیشه به چنین نظر سنجی هایی یورش می برند و ده روشنفکر برتر جهان عبارت می شوند از: «فتح‌الله گولن، محمد یونس، یوسف القرضاوی، اورهان پاموک، اعتزاز احسان، عمرو خالد، عبدالکریم سروش، طارق رمضان، محمود مدنی و شیرین عبادی»!


بدون تردید باعث افتخار من خواهد بود اگر روزی اندیشمندی از کشور من در میان اندیشمندان برتر جهان قرار گیرد؛ اما اولا هیچ گاه حاضر نیستم چنین عقده ای را با خود فریبی و جنجال سازی ارضا کنم (گمان می کنم هنوز هم از شر افسانه پروفسور حسابی خلاص نشده ایم!)؛ دوما هیچ گاه حاضر نیستم اندیشه ای را به صرف اینکه مطرح کننده آن مثلا «برترین روشنفکر جهان» خوانده می شود بپذیرم.



پی نوشت: * این اصرار که می گویم علاوه بر کامنت دانی وبلاگ خودم به توهین هایی در گوگل ریدر مربوط می شود که نیازی به پاسخ ندارد.

در همین زمینه بخوانید: «من نقد می کنم پس هستم».

حکایت این روزهای من - 6

مهندس ج. خبر می خواند: می خوان راهنمایی را بردارند؛ 6 سال ابتدایی باشه؛ بعدش هم 6 سال دبیرستان.

مهندس ی. همین جور که سر گرم کارش است می گوید: یک امتحان نهایی کمتر می شه.

مهندس ج تایید می کند: آره بابا؛ خیلی خوبه؛ چی بود اینقدر به ما فشار می آوردن سه تا امتحان نهایی؛ اینجوری بهتره.

مهندس م. می گوید: ولی انیجوری توی دبیرستان از بچه 13 ساله تا جوان 18 ساله باید کنار هم باشن.

مهندس ج. تایید می کند: آره؛ واقعا خیلی بده؛ نباید با این همه اختلاف سنی کنار هم باشن؛ همون راهنمایی خیلی فکر خوبی بود.

مهندس ق. می گوید: می خوان عین قدیمش کنن دیگه؛ بابای من که درس می خوند همینجوری بود؛ هرکی می خواست سیکل می گرفت می رفت تو بازار؛ هر کی هم می خواست ادامه می داد.

مهندس ج. باز هم تایید می کند: آره؛ اینجوری خیلی بهتره؛ زودتر تکلیفشون روشن می شه.

۹/۲۳/۱۳۸۸

تحویل بگیرید

من هم درک می کنم که پاره کردم عکس آیت الله خمینی (یا دست کم در بوغ و کرنا کردن آن) دسیسه ای بود برای برخورد خشن با مخالفان و حمله به سران جنبش؛ من هم درک می کنم که چنین مواقع حساسی جای افراط نیست؛ مثلا جای آن نیست که من و امثال من نظر واقعی خود را در این مورد بگوییم، (ما اصولا منتظر هستیم؛ شاید نسل در نسل هم منتظر بمانیم) اما تمام آقایان و خانم های گرامی که از آن سوی بام افتادند و برای رفع اتهام هم که شده در سوگ تصویر امامشان سینه دریدند حالا تحویل بگیرند این ماجرای بازداشت متهم پرونده را!


من نمی دانم این متهم چه کسی است؛ نمی دانم آیا واقعا چنین کاری کرده است؟ نمی خواهم هم به این مسایل فکر کنم؛ من فقط می خواهم بدانم اگر فردا این بیچاره را به اتهام پاره کردن یک عکس محکوم و مجازات کردند این عاشقان سینه سوخته امام چه خواهند کرد؟ اینها که برای رفع اتهام از پاپ هم کاتولیک تر شدند فردا چه کمکی به این متهم بیچاره خواهند کرد؟ آیا بهتر نبود همه مثل نوری زاد به این ماجرا واکنش نشان دهند؟



پی نوشت: نمی دانم برای این بیچاره چه حکمی صادر خواهد شد؛ اما اگر بخواهند مجازاتش کنند من اینجا هر روز یک تصویر (به انتخاب خودم!) از همان بت مقدس منتشر می کنم.

این یکی را هم بعد از انتشار مطلب دیدم؛ خدا به دادمان برسد!

۹/۲۲/۱۳۸۸

ارتش اینه پسر

بچه که بودم آرزو داشتم خلبان شوم! در چنین آرزویی تنها هم نبودم؛ در شهرک نیروی هوایی همه پسر بچه ها رویای خلبانی در سر داشتند. غروب که می شد و پدرها که بر می گشتند همه یک شکل بودند؛ از دور که گروه گروه می آمدند، لباس های خلبانی و قامت افراشته شان مثل دمی بود که آتش اشتیاق ما را برای زودتر بزرگ شدن و زودتر خلبان شدن شعله ورتر می کرد. بزرگترین رقابت ما تکرار خاطرات پدرانمان برای یکدیگر بود؛ رشادت های دیروز پدر برای پسربچه امروز افتخار بود و همه از این افتخارها داشتیم.


اما گذشت زمان بی رحمانه رویاهای کودکی را پرپر کرد؛ از زمانی که توانستم بفهمم که «بابا» هیچ چیز در زندگی ندارد؛ وقتی که از خانه های شهرک بیرونمان کردند و فهمیدم که «بابا» پس از سی سال خدمت حتی یک سقف برای پناه خانواده اش ندارد، دنیا برایم تغییر کرد. لباس های پرافتخار و پر نشان به صندوقچه سپرده شد و «تیمسار» پر ابهت دیروز مسافر کشی شد که دست هایش همیشه سیاه بود و لباس هایش بوی روغن و بنزین می داد. همه اینها به یک طرف؛ گلایه ها و کنایه های مادر از دست تنگی و خانه به دوشی به مرور کاری کرد که هشت سال جنگ و جبهه نتوانسته بود بکند: غرور «بابا» شکست؛ چهره اش چروک خورد و انگار شعله ای در درونش خاموش شد.


ارتش دیگر ابهت گذشته را نداشت؛ قامت ارتش دیگر افراشته نبود و کسی را به آسمان نمی رساند؛ ارتش روغن سیاه و بوی اگزوز و ماشین رنگ خورده بود؛ خانه اجاره ای بیرون شهر بود، سگ لرز زدن صبح های سرد زمستان در صف اتوبوسی که قرار بود تو ی 13 ساله را به اتوبوس بعدی برساند. کمر خم شده پدر زیر بار اقساط جهیزیه خواهرت بود و از همه بدتر، چشم های شرمگینش که مدت ها بود از چشم هایت فرار می کرد. نفرین های مداوم مادر شایسته چنین ارتشی بود؛ اما «بابا» هیچ وقت حرف نزد.


سکوت «بابا» همیشه برایم سوال بود؛ گاهی احساس می کردم که می توانم صدایش را از پس این سکوت بخوانم؛ گه گاه هم که ناپرهیزی می کرد و از جنگ می گفت می دیدم که چشمانش برق می زند؛ اما از انقلاب زیاد نمی گفت؛ می دانست جواب من همیشه یک شوخی طعنه آمیز است: «دیدی آه اعلی حضرت بالاخره گرفتت؛ مجسمه اش رو کشیدی پایین، حالا بکش». بعد دوباره سکوت می کرد؛ می فهمیدم می خواهد چیزی بگوید اما گمان می کند که من نمی فهمم؛ یا چیزی می خواهد بگوید که در کلام نمی گنجد؛ حقیقتی است که واژه ای برایش تعریف نشده؛ آنچنان عظیم است که اگر هم امکان بیان پیدا کند مبتذل می شود؛ انگار با سکوتش می خواست تکرار می کرد «تو نمی فهمی بچه؛ گفتنی نیست؛ باید تجربه کنی تا بفهمی».


چند روز پیش یک خبر منتشر شد؛ شاید فقط یک شایعه؛ حتی شاید ضعیف تر از یک شایعه؛ اما برای من خیلی بزرگ بود؛ من درکش کردم؛ احساسی را درک کردم که سال ها با سکوت به گوشم خوانده می شد؛ برایم خیلی چیزها را دوباره زنده کرد؛ کثافت و سیاهی را از روی رویاهای کودکی ام کنار زد؛ انگار دوباره متولد شدم؛ انگار دوباره همان کودکی شدم که رویایش پرواز بود؛ احساس کردم دوباره «بابا» لباس هایش را از صندوقچه بیرون کشیده و پر غرور به سویم حرکت می کند؛ نزدیک می شود و وقتی به هم رسیدیم محکم بغلش می کنم؛ این بار هم نیازی به کلام نیست؛ سکوتش این بار دیگر برایم گویاتر از هر زمان دیگری است؛ حتی با سکوتش فریاد می زند «ارتش اینه پسر».

خدماتی که صندوق ذخیره ارزی می توانست انجام دهد

خلاصه- این یادداشت به نوعی ادامه یادداشتی است که با عنوان «توزیع مستقیم درآمدها در ایران غیرعملی است» منتشر شد. در یادداشت پیشین تلاش کردم تا به غیر عملی بودن پیشنهاد توزیع مستقیم درآمدها بپردازم. در این یادداشت تلاش می کنم مزایای به کارگیری صندوق ذخیره ارزی را بررسی کنم؛ صندوقی که از نگاه من هم می تواند در حل مشکل تورمی کشور مفید واقع شود و هم با حمایت از تولید کننده داخلی به رشد اقتصادی و کاهش آمار بیکاری منجر شود.


من تا کنون نشنیده ام که توزیع مستقیم مازاد درآمدهای نفتی، بجز صندوق ذخیره ارزی جایگزین دیگری داشته باشد. با این حال باور ندارم که به کار گیری چنین صندوقی از سر ناچاری و تنها به قصد گریز از اثرات مخرب توزیع مستقیم درآمدها در دستور کار دولت اصلاحات قرار گرفته بود. از نگاه من (که برگرفته از نظرات طراحان و موافقان صندوق ذخیره ارزی است) این صندوق دست کم دو مزیت قابل توجه دارد. با این حال پیش از پرداختن به این مزیت ها باید توضیح مختصری در مورد خود صندوق ارایه شود.


در تمامی طول دوران هشت ساله جنگ و سپس هشت ساله سازندگی، درآمدهای ارزی کشور همواره کمتر از میزان پیش بینی شده در برنامه بودجه کشور بود. این کمبود درآمد که معمولا به دلیل کاهش بهای نفت رخ می داد بلافاصله به صورت کسری بودجه خود را نمایان می ساخت و آثار تورمی ویرانگری را بر اقتصاد کشور تحمیل می کرد. با روی کار آمدن دولت اصلاحات و پس از آنکه این دولت نیز برای دو سال با مشکل قیمت پایین نفت دست و پنجه نرم کرد، کم کم شرایط جهانی تغییر پیدا کرد و بهای نفت سیر صعودی در پیش گرفت. با عبور بهای نفت از قیمت پیش بینی شده در بودجه، کشور دارای یک مازاد درآمد ارزی شد و صندوق ذخیره ارزی جهت سامان دهی به چنین درآمدهایی تشکیل شد. بنابر پیش بینی طراحان صندوق، قرار بود* مازاد درآمدهای ارزی کشور به صورت مستقیم به صندوق ذخیره ارزی واریز شود. بخش عمده ای از این پول به عنوان پشتوانه ای برای دولت (بخوانید برای روز مبادا) پس انداز می شد و بخش دیگر بنابر مصوبات دولتی هزینه می شد. اما مسئله مهم شیوه هزینه کرد این درآمد بود.


پیش از این نوشتم امکان توزیع مستقیم مازاد درآمد و یا هزینه کرد آن در داخل کشور وجود ندارد، چرا که این درآمد ارزی است و اقتصاد کنونی کشش لازم برای تبدیل تمامی آن به ریال را ندارد. اما طراحان صندوق ذخیره ارزی پیشنهاد کردند که منابع ارزی صندوق به صورت وام های کم بهره در اختیار تولید کنندگان داخلی قرار گیرد تا از آن برای واردات تکنولوژی و دستگاه های جدید صنعتی به کشور استفاده کنند. این ایده ابتکاری از چند جهت می توانست به اقتصاد کشور کمک کند:


1- حمایت از تولید کنندگان داخلی: این تولید کنندگان با دریافت وام های ارزی کم بهره قادر بودند تکنولوژی های روز دنیا را وارد کشور کنند و یا دست کم به بازسازی و گسترش تجهیزات کارگاهی خود بپردازند.

2- ایجاد فرصت های شغلی و کمک به طبقه کارگر: ناگفته پیدا است که با گسترش کارخانجات و واردات تکنولوژی جدید به کشور، بازار کار نیز گسترش یافته و فرصت های شغلی جدیدی ایجاد می شود. ضمن اینکه کارفرمایان سرمایه لازم برای این توسعه فعالیت خود را از جای دیگر (جیب دولت) تامین کرده بودند و نیازی نداشتند برای جبران آن به کارگران فشار بیشتری وارد کنند.

3- جلوگیری از افزایش نقدینگی و در نتیجه کاهش تورم: با فرمول ابداعی فوق، از یک طرف درآمدهای ارزی به بازار صنعتی کشور تزریق می شد و از طرف دیگر نقدینگی کشور افزایشی نمی یافت. این نکته را هم نباید فراموش کرد که اگر تولید ناخالص ملی افزایش یافته ولی نقدینگی تغییری پیدا نکند، ارزش پولی کشور بالا خواهد رفت؛ در نتیجه این اقدام به نحوی به کاهش تورم نیز کمک می کرد.


اگر بخواهیم مجموع موارد فوق را جمع بندی کنیم باز هم به توان اقتصاد کشور در صرف درآمدهای ارزی می رسیم. به این معنی که دولت، با ایده صندوق ذخیره ارزی، سالانه تا حد معینی توان جذب درآمدهای نفتی در اقتصاد کشور را افزایش می داد و این مسئله مترادف با افزایش قدرت اقتصادی کشور بود. با این حال آنچه در عمل اتفاق افتاد کمی متفاوت از پیش بینی های اولیه بود؛ در واقع فاکتورهای سیاسی خیلی زود وارد عمل شدند تا معادلات اقتصادی را بر هم بزنند. در همان زمان (منظور دولت اصلاحات است) هم عده بسیاری که منابع صندوق ذخیره ارزی را یک پول بادآورده قلمداد می کردند برای کسب بخشی از این درآمد به دولت فشار وارد می کردند**. دولت اصلاحات تا حد ممکن در برابر این فشارها مقاومت می کرد، اما زمانی که نوبت به دولت نهم رسید مسئله کلا متفاوت شد؛ این بار خود دولت بود که با فلسفه تشکیل صندوق ذخیره ارزی را به طور کامل کنار گذاشت و به هر بهانه ای دست خود را به جیب این صندوق وارد کرد. این دولت به عناوین مختلف یا منابع صندوق را به ریال تبدیل کرده و در داخل کشور مصرف می کرد و یا به صورت ارزی هزینه واردات اقلام مصرفی نظیر پرتغال و نارنگی(!) و شکر می کرد که در مورد اثرات چنین عملکردی در یادداشت پیشین نوشته بودم.


پیش از این هم نوشته بودم توزیع درآمدهای ارزی به صورت مستقیم جذابیت هایی دارد که بسیاری از سیاست مداران را به سوی خود جذب می کند، تا آنجا که سه نامزد از جمع چهار نامزد انتخابات ریاست جمهوری دهم با طرح هایی نسبتا مشابه در این مورد پا به عرصه رقابت گذاشته بودند و تنها مهندس موسوی بود که قاطعانه با توزیع مستقیم درآمد در جامعه مخالفت می کرد. در آینده تلاش می کنم که برنامه های اقتصادی مهندس موسوی را به صورت جزیی تر تشریح کنم.***


پی نوشت:
* می نویسم قرار بود، چرا که صفایی فراهانی هم اعتقاد داشت طرح صندوق ذخیره ارزی به درستی اجرا نشد.

** نمی توانم به طور قطع بگویم و مدرکی هم در دست ندارم؛ اما خاطره گنگی در ذهنم وجود دارد که در طول مجلس ششم، یک بار محمدرضا خاتمی در واکنش به برخی فشارها افشا کرد که دولت ناچار شده است یک میلیارد دلار به حوزه علمیه قم پرداخت کند.

***در این زمینه بخوانید: «مهندس عزیز است چرا که حقیقت عزیز است»

انتظار

حکایت عجیبی است؛ از دیشب که درخواست آماده باش را شنیده ام انگار در انتظار به سر می برم؛ دیشب که تا نصفه شب بیدار ماندم و امروز از صبح اول وقت که به شرکت آمده ام گوش به زنگ هستم؛ در ظاهر در انتظار یک خبر ناگوارم؛ شاید بازداشت مهندس؛ اما چیزی در درونم می گوید که انتظارم بیشتر شبیه یک شوق است؛ شوق نزدیک شدن لحظه پیروزی؛ شوق نهایی شدن سقوط دشمن؛ انهدام دولت کودتا! فقط یک لحظه چشم ها را بر هم بگذار و فکرش را بکن؛ خیابان های شهر را می گویم؛ یک لحظه جمعیت پایکوبان را تجسم کن! شما را به خدا جرقه نهایی را به این انبار باروت بزنید که ما بی تاب شدیم در انتظار جشن پیروزی؛ آخ که چه جشنی بگیریم روز آزادی وطن!

۹/۲۱/۱۳۸۸

برای «فرهاد فرنود» که حق بزرگی را تمام کرد

می دانم که تجربه اش را داری؛ می دانم آنقدر سرود بلدی که تمام تنهایی هایت را پر کنی؛ می دانم که غافل گیر نشدی؛ می دانم که نمی ترسیدی از زندان؛ بار پیش هم نترسیدی؛ اگر نگرانم نه از بابت دل تو است؛ دل تو اگر بزرگ نبود که زجر دوستانت را می دیدی و ساکت می ماندی؛ همان موقع که حراست بچه ها را به خاطر اعتراض به ورود «کامران دانشجو» به دانشگاه شریف احضار کرد همه فهمیدند که دولت کودتا قربانی می خواهد؛ خیلی ها گفتند که ساکت باشیم ای بسا به خیر بگذرد؛ اما تو نمی توانستی ساکت باشی؛ نه فقط به خاطر اینکه تو نماینده دانشجویان بودی، بلکه به این خاطر که تو دیگر بزرگ دانشگاه بودی؛ بزرگ انجمن بودی و هیچ کس به خوبی تو بار سنگین این بزرگی را احساس نمی کرد.


همان موقع که نامه اعتراض و استعفایت از شورای فرهنگی را آوردی خیلی ها گفتند که منصرفت کنم؛ می دانستند که اگر کسی بتواند منصرفت کند فقط من هستم؛ اما نمی دانستند که در چشمان تو اراده ای بود که زبان من را هم بند می آورد؛ چقدر حقیرانه بود اگر می خواستم به تو بگویم «فرهاد؛ کار دست خودت می دهی؛ کینه حراست، کینه شتری است؛ کسی که انتظار ندارد؛ خودت را به درد سر نینداز». می دانستم حقیرانه است و نگفتم؛ اما در چشمانت دیدم که تا آخرش را خوانده ای؛ نمی توانستی بنشینی و ببینی که بچه ها را دارند به پای کودتا قربانی می کنند؛ آخر تو بزرگشان بودی؛ حق بزرگی چیز دیگری بود.


نه؛ نگران دل بزرگ تو نیستم؛ اگر نگرانم تنها از حقارت آنان است؛ نمی دانم حقارت آنان بیشتر است یا بزرگی تو؛ نمی دانم بی شرمی آنان پایدارتر است یا شرافت تو؛ اما می دانم که تو حق بزرگی را تمام کردی. اینجا خیلی ها چشم انتظارت هستند؛ همانان که سرشان را بلند کردی تا دوباره با افتخار بگویند «اینجا شریف است و شریف می ماند».


--- پی نوشت: خبر بازداشت فرهاد را سه روز پیش با جزییات برای «موج سبز آزادی» فرستادم، منتشر نشد؛ این درد دل را هم برای آنها فرستادم و خواهش کردم که منتشر کنند، باز هم نپذیرفتند؛ جای گلایه زیادی نیست؛ تا همین جا هم دوستان موج سبز هزار خسته نباشید طلب دارند.

افسوس

ای وای بر مملکتی که پاره شدن عکس یک مرده در آن جنجال برانگیزتر از شکافته شدن سینه جوانانش باشد.


پی نوشت: جناب محسن رضایی هم بعد از چند ماه مجددا نشان دادند هنوز زبان به دهان دارند؛ ایشان اگر اینقدر درایت در ایده پردازی های نوین دارند، کاش فردای شنبه خونین پیشنهاد می کردند تمام آنان که مخالف کشته شدن جوانان وطن در خیابان هستند دست به راه پیمایی آرام بزنند.

پس از انتشار: محمد نوری زاد حق مطلب را ادا کرد.

یک قهرمان زنده

نه اینکه دیر و زودش مهم نباشد؛ اما بالاخره دیر فهمیدنش بهتر از هرگز نفهمیدن است؛ امثال «منتظری»ها در تاریخ کشور ما آنقدر زیاد نبوده اند که به سادگی بخواهیم از کنارشان بگذریم؛ اگر بیست سال زودتر قدر او را می دانستیم؛ اگر بیست سال زودتر می فهمیدیم او چه می گوید و در برابر چه چیز و چه کس یک تنه خروش برآورده است، شاید تاریخ کشور ما به سمت دیگری می رفت؛ با این حال گمان می کنم هنوز کار از کار نگذشته است؛ منتظری هنوز زنده است و هنوز همان است که چشم بر روی جنایت و بی داد نمی بندد؛ این بار فرصت داریم برای یک بار هم که شده خود را از اتهام مرده پرستی تبرئه کنیم؛ کانون مدافعان حقوق بشر پیش گام شده است، دیگر جای درنگ نیست.

شریف به راه می افتد

بچه ها دوباره می خواهند جمع شوند؛ خوب می دانم که بچه های شریف دیر جمع می شوند؛ شریف جو سیاسی ندارد؛ اگر انجمنش را هم ببندند دیگر انگار گرد مرده به روی سیاست دانشگاه پاشیده می شود؛ اما این را هم خوب می دانم که هرگاه جمع شوند دیگر به این سادگی ها کوتاه نخواهند آمد؛ دلم برای آنجا بودن پر می زند؛ اما می دانم که یک نفر کمتر و بیشتر فرقی ندارد؛ وقتی شریف راه می افتد دیگر به این سادگی ها نمی ایستد؛ به امید آزادی همه دانشجویان دربند!

۹/۲۰/۱۳۸۸

من نقد می کنم، پس هستم

نمی دانم انتظارش را داشتم یا نه؛ اما گمان می کنم انتقاداتم از دکتر سروش چندان مورد استقبال قرار نگرفته است؛ کامنت های دوستان را که خواندم با خودم گفتم اگر 500 کلمه از ابتدای متن را به دلیل زیاد شدن حجم مطلب حذف نمی کردم دیگر چه اتفاقی می افتاد؟!


از تک تک انتقاداتی که از سروش کردم هنوز دفاع می کنم؛ هنوز هم می گویم ترکیبی چون «روشنفکر مذهبی» کلاهی است گشاد که تا از روی سر جامعه روشنفکری این مملکت برداشته نشود، همچنان اندرخم یک کوچه خواهیم بود. روشنفکری پسوند و پیشوند بر نمی دارد؛ همان گونه که «نقد» کردن مرز و چهارچوب نمی شناسد؛ اگر برای دکتر سروش «روشنفکر مذهبی» همانقدر معنا دارد که «روشنفکر غیر مذهبی»، برای من «روشنفکر غیر مذهبی» همانقدر بی معنا است که «روشنفکر مذهبی». دیوارهایی که گرد ترکیب روشنفکری کشیده می شود حصارهایی است که ترسوها برای فرار از رویارویی با نقد بی پرده پدید آورده اند. برای من آن روحانی که صراحتا هرگونه نقد منطقی و عقلانی از دین را رد کرده، همه چیز را در چهارچوب بسته «ایمان» خلاصه می کند بسیار قابل درک تر و حتی قابل احترام تر از کسی است که می خواهد بر خود برچسب «روشنفکر»، «عقل گرا»، «متجدد» و الخ بگذارد، اما همچنان چنته اش از ابزار دفاع از اندیشه هایش خالی است؛ پس ناچار همه رقبای خود را به انگ «غیرمذهبی» از صحنه خارج می کند تا برای خود جولانگاهی عاری از رقیب پدید آورد و به جای مبارزه در آن بچرد!


اما دفاع من از «نقد» بی چهارچوب تنها به یادداشتی که در مورد دکتر سروش نوشتم باز نمی گردد؛ اتفاقا به آن چیزی برمی گردد که ننوشتم! یعنی اول نوشتم و بعد حذف کردم اما از امروز تصمیم گرفته ام که دوباره بنویسم؛ در ابتدای آن یادداشت نه تنها از سروش، که از محسن مخملباف و عباس عبدی هم انتقاد کرده بود. شاید در کنار هم قرار گرفتن چنین نام هایی کمی عجیب به نظر برسد؛ اما برای من همه اینها یک نقطه مشترک بزرگ دارند: آنها سی سال است که بر اشتباهاتشان تاکید می کنند! اشتباهاتی که هر کدام به اندازه یک جنگ خانمان برانداز به این کشور ضربه زده است و هنوز اثرات مخربش در جامعه به چشم می خورد؛ من گمان می کنم در برابر چنین افرادی امثال احمدی نژاد یک قربانی بیشتر نیستند؛ قربانیانی که از راه رسیدند تا به راحتی تمامی اشتباهات 30 سال گذشته را به گردنشان بیندازیم و در زباله دان تاریخ دفن کنیم.


اما من نقد می کنم؛ من نقد را زندگی می کنم همانگونه که مهندس موسوی گفت مبارزه را زندگی کنید؛ من برای انتقاد از آنچه نامطلوب می دانم چشم انتظار فردای موعود نمی مانم، چرا که چنین فردایی هرگز از راه نخواهد رسید اگر بخواهیم بر نامطلوب های خود چشم بپوشیم؛ برای من اعضای جنبش سبز آنانی نیستند که یک دستبند سبز به مچ هایشان می بندند؛ بهای این دستبند از هیچ هم تجاوز نمی کند و عایدی اش همان هیچ است؛ برای من مرز میان همراهان جنبش سبز و دشمنان آن را «صداقت»، «اخلاق» و «خردورزی» است؛ «شهامت» اعتراف به اشتباه است؛ شهامت نقد از خود است؛ من کسی را که با گذشت سی سال همچنان حاضر نیست بپذیرد با بالارفتن از دیوار سفارت چه خیانتی در حق این کشور کرده نه عاقل می دانم و نه صادق؛ من کسی را که بعد از سی سال همچنان از جنایتی همچون انقلاب فرهنگی دفاع می کند به همان چشم جنایتکار سی سال پیش نگاه می کنم؛ من دلم لک زده که یک نفر بیاید و در مورد چنین نامه هایی توضیح بدهد و بعد ادعای سخنگویی جنبش سبز داشته باشد.


من باور دارم که سرنوشت امروز ما ناشی از اشتباهی است که همه ما، کل این مردم، هم در نسل کنونی و هم در نسل های پیشینش مرتکب شده ایم. مشکلات نه با رهبری سید علی خامنه ای آغاز شده است و نه در دوران احمدی نژاد خلاصه می شود؛ من باور دارم تا زمانی که بخواهیم تقصیرها را به گردن دولتمردان و حکمرانان، چه دولتمردان کنونی و چه دولتمردان پیشین بیندازیم، تنها خودمان را فریب داده ایم؛ باید از خودمان شروع کنیم و برای نقد کردن مرزی قایل نشویم جز «اخلاق» و «انصاف».

۹/۱۹/۱۳۸۸

یک پوزش

گمان می کنم از شرکت نکردن در اعتراضات 16 آذر آنقدر عصبی بودن که حتی یک روز پس از آن هم بیشتر احساسی می نوشتم تا منطقی و مستند؛ از زمانی که پست «یورش مسلحانه بسیج به دانشگاه تهران» را فرستاده ام هرگاه چشمم به این تیتر می خورد خودم شوکه می شوم؛ گمان می کنم استفاده از صفت «مسلحانه» بیش از حد اغراق آمیز و برای بیننده فریبنده بود؛ به خاطر این تیتر از دوستان خواننده پوزش می خواهم.

آقای سروش! تفاوتی هست میان منطق و سفسطه

بهانه این نوشته گفت و گویی است از دکتر عبدالکریم سروش که امشب در شبکه بی بی سی دیدم*. در مورد بحث پیرامون ماجرا انقلاب فرهنگی و نقش دکتر سروش در آن که بخش عمده گفت و گو را تشکیل داد بعدها خواهم نوش؛ اینجا تنها قصد دارم به بخش «تئوریک» صحبت های سروش (یعنی دقیقا همان جایی که ادعا می کند تخصص او است) بپردازم و در این زمینه به سه نمونه مشخص که از این مصاحبه به خاطر دارم اشاره می کنم. کوتاه بگویم که از نگاه من دکتر سروش در بخش به اصطلاح تئوریک صحبت هایش هیچ چیز نگفت بجز مجموعه ای از سفسطه های پیاپی!


آقای سروش در پاسخ به پرسشی از تعریف «روشنفکر مذهبی» می گوید: «تعریف بسیار ساده و مشخصی دارد؛ من همیشه گفته ام همان گونه که روشنفکر غیر مذهبی معنی دارد، روشنفکر مذهبی هم معنی دارد؛ همان گونه که دموکراسی غیر دینی معنی دارد، مردم سالاری دینی هم معنی دارد؛ اساسا هر چیزی که نقیضش قابل تصور باشد خودش هم قابل تصور است»*. سپس ادامه می دهند: «روشنفکر دینی کسی است که نقد می کند؛ یعنی بر خلاف مبلغ دینی که تنها تبلیغ می کند، روشنفکر دینی به سراغ نقد دینی می رود» و در ادامه هم در اشاره ای به دکتر شریعتی می گوید «البته ایشان تنها نقد سیاسی و اجتماعی می کردند و نقد دینی و کلامی نمی کردند و این مباحث بعدها به ایشان اضافه شد».


اشاره اول من به تعریف «روشنفکر دینی» است. آقای سروش پاسخ خود برای تعریف «روشنفکر دینی» را با یک سفسطه آغاز می کند: «هرچیزی که نقیضش قابل تصور باشد خودش هم قابل تصور است». اگر قرار بود وارد بحث فلسفی شویم شاید می توانستیم بپرسیم: «وجود» را هر کسی می تواند درک کند، اما آیا کسی قادر به درک نقیض آن، یعنی «عدم» هست؟ که البته ایشان حتما جوابی برای این پرسش پیدا می کردند یا در آستین داشتند؛ به هر حال دنیای فلسفه به اندازه کافی کش می آید! اما من می خواهم به اصل تعریف ایشان از روشنفکر دینی اشاره کنم.


ایشان مدعی هستند روشنفکر دینی کسی است که در چهارچوب دین نقد می کند و با این تعریف تلاش می کنند برای ترکیب «روشنفکر مذهبی» محتوایی دست و پا کنند، حال آنکه عملا تنها کاری که می کنند به چالش کشیدن تعریف «نقد» است! از چه زمان «نقد» هم چهارچوب بردار شد؟ آیا بزرگترین ویژگی نقد که سبب بقایش می شود «بی حد و مرز» بودنش نیست؟ آیا اگر نقد را هم به انحصار درآوریم به مانند هر اندیشه راکدی به مردابی متعفن بدل نمی شود؟ چگونه می توان نقدی را تصور کرد که حق ندارد پا را از گلیم خود فراتر بگذارد؟ چطور می توان به سرانجام نقد امیدی داشت در حالی که از ابتدا برای آن مرزی مشخص کرده باشیم؟ برای مثال و با تعریف آقای سروش یک روشنفکر مسلمان حق دارد هر انتقادی از اسلام بکند بجز اینکه بگوید: «امکان دارد محمد اصلا پیغمبر نبوده باشد»! یا مثلا هر اندیشه ای را حق دارد نقد و یا رد کند بجز این اندیشه که «قطعا خدایی وجود دارد و قطعا یگانه است»؟ آیا این مبتذل ساختن معنای نقد نیست؟


آقای سروش در ادامه به طرح نظرات خود در مورد رابطه دین و حکومت می پردازد و طی چند جمله به قدری سخنان متضاد بر زبان می آورد که من دقیقا نمی دانم کدام یک اندیشه ایشان است و باید نقد شود! با این حال تلاش می کنم که به همه این موارد اشاره کنم. ابتدا و همان گونه که پیش از این اشاره شد مدعی می شوند «دموکراسی دینی معنی دارد چرا که دموکراسی غیر دینی معنی دارد». (تکرار سفسطه) سپس تاکید می کند که اعتقاد دارد از داخل دین به هیچ وجه نمی توان دموکراسی بیرون کشید. (خداوند به شما خیر و به ما دموکراسی عطا فرمایند!) بعد که از وی پرسیده می شود اساسا حالا که راه کارهای اداره دموکراتیک حکومت به صورت سکولاریسم ابداع شده و در دست رس قرار دارد چرا باید برای آشتی دادن دین با دموکراسی تلاش کرد؟ مجددا از تلاش برای پیوند دادن دین با دموکراسی دفاع کرده و مطرح می کنند: «هرچند نمی توان از داخل دین دموکراسی استخراج کرد، اما مسلمان ها می توانند در کنار یکدیگر به صورت دموکراتیک زندگی کنند» و این بار و با این سفسطه جدید تعریف «حکومت سکولار» را به چالش می کشند. گویی پیشنهاد تشکیل یک حکومت سکولار به معنی پیشنهاد دست شستن تمامی افراد جامعه از اعتقادات مذهبی است!


دکتر سروش بدون تردید به خوبی می داند که «دموکراتیک زندگی کردن مسلمانان در کنار هم و احتمالا در کنار معتقدان به دیگر ادیان و یا باورها» یکی از پایه های تعریف حکومت سکولار است. پس حال که از چنین ترکیبی برای رد حکومت سکولار استفاده می کنند عملشان چه توجیحی جز زبان بازی و منحرف کردن اصل پرسش می تواند داشته باشد؟


نکته نهایی شاید کمی گزنده باشد؛ اما من همان گونه که گفتم باور دارم که «نقد» مرز نمی شناسد. از جناب سروش پرسیده شد: «شما به اسلام منهای روحانیت اعتقاد دارید؛ پس چرا از آقای کروبی به عنوان یک روحانی حمایت کردید»؟ ایشان ابتدا پاسخ دادند که «یک شخص روحانی با جامعه روحانیت تفاوت دارد». (این پاسخ ایشان کاملا قابل درک و تایید است) و سپس در تشریح «جامعه روحانیت» توضیح دادند «روحانیت یک صنف است که از راه دین ارتزاق می کند». با شندین چنین اظهار نظری دلم می خواست به جای مجری بی بی سی قرار می گرفتم و از ایشان می پرسیدم «ببخشید جناب سروش؛ مگر شما از چه راهی ارتزاق می کنید»؟



پی نوشت:

* فکر نمی کنم لینکی به این گفت و گو پیدا کنم؛ دسترسی مناسبی به اینترنت ندارم؛ به همین دلیل هم تمامی نقل قول های داخل گیومه نقل به مضمون است؛ هرچند گمان می کنم تقریبا «کپی برابر اصل» از آب درآمده باشند.

۹/۱۸/۱۳۸۸

برای زنی با گام های بلند

شاید دوره اول اصلاحات اوج احساس نفرت مردمی از نام «رفسنجانی» و خاندان او بود. نفرتی که میزان آن بعدها دچار تغییر شد اما هیچ گاه به طور کلی از میان نرفت و دست مایه مناسبی برای احمدی نژاد فراهم ساخت تا هاشمی و خاندانش را به عنوان ریشه اصلی تمامی مشکلات و مفاسد موجود در سیستم کشور معرفی کند. اما در همان دوره اول اصلاحات، زمانی که خبر توقیف مجله «زنان» را شنیدم دچار تردید شدم. من هم به مانند بسیاری هاشمی و خاندانش را پدرخوانده هایی می دانستم که با یک باند مافیایی مشغول اداره کشور هستند؛ پس چطور ممکن بود که «فایزه هاشمی» اینگونه مورد حمله قرار گیرد؟ از آن مهم تر؛ اندیشه ها و دغدغه هایی که فایزه هاشمی مطرح می کرد در زمان خودش یک گام جلوتر از میانگین مطالبات اصلاح طلبان بود!


برای من –دست کم در شرایط فعلی- اهمیت ندارد که افسانه فساد اقتصادی خاندان هاشمی تا چه حد صحت و وسعت دارد؛ این هم اهمیت ندارد که کدام یک از اعضای این خاندان در این فسادهای احتمالی نقش داشته اند؟ من گمان می کنم زمانی که صحبت به «فایزه هاشمی» می رسد ما فقط با یک مسئله رو به رو هستیم: «زنی که در راستای مطالبات مدرن زنان گام های بلندی برداشته است».


نام فایزه هاشمی پس از اخبار جنجالی انتخابات مجلس ششم برای مدت ها از رسانه ها حذف شده بود و شاید بسیاری او را فراموش کرده بودند؛ با این حال همزمان با گسترش فعالیت های انتخاباتی حامیان موسوی بار دیگر سیاسی ترین فرزند آیت الله هاشمی رفسنجانی پا به میدان گذاشت تا شاید به نمایندگی از خاندان هاشمی در صف مقدم جنبش سبز قرار گیرد. خانم هاشمی (که بیشتر مردم ایران او را به نام کوچک «فایزه» می خوانند) نه تنها در جریان مبارزات انتخاباتی، که حتی در راه پیمایی های اعتراضی پس از کودتا نیز دوش به دوش مردم در صفوف جنبش سبز حاضر شد تا بار دیگر ثابت کند چهره متفاوتی است از خاندانی که «محافظه کاری» و سکوت بزرگترین ویژگی آنان است. گمان می کنم 16 آذر امسال، فایزه برای چندمین بار پس از انتخابات بازداشت موقت را تجربه کرد تا به تنهایی سهم هزینه کل خانواده اش را در پیشبرد جنبش سبز بپردازد. از نگاه من دیدگاه و عمل او همچنان یک گام جلوتر از میانگین خواسته های جریان اصلاحات است.

ما مثل همیم

می شنوی که به خانم رهنورد حمله کرده اند و برای میرحسین شاخ و شانه کشیده اند؛ اول خشمگین می شوی و بر وقاحت و بی شرمیشان نفرین می فرستی؛ بعد می ترسی که نکند بلایی سر مهندس بیاید؛ اما دست آخر آرام می گیری؛ روی صندلی لم می دهی و بارها متن خبر را دوباره می خوانی، کم کم لبخندی بر روی لبانت نقش می بندد؛ چه لذت بخش است وقتی احساس کنی آنانی که نامشان را فریاد می زنی درست به مانند تو زندگی می کنند، به مانند تو کتک می خورند و به مانند تو مقاومت می کنند.

۹/۱۷/۱۳۸۸

یورش مسلحانه بسیج به دانشگاه تهران

به دانشگاه تهران حمله شده؛ بسیج برای تکمیل سرکوب 16 آذر امروز (17 آذر) هم به دانشگاه یوش برده است. گویا مزدوران باز هم تا بن دندان مسلح شده اند و از شلیک گاز اشک آور در فضای دانشگاه ابایی ندارند؛ دانشجوهای دانشگاه تهران تنها مانده اند...


تکمیلی:

گفته می شود برای حضور بسیجیان در دانشگاه یک کارت با عنوان «الغدیر» و اعتبار سه روزه صادر شده است. این کارت روز 16 آذر مورد استفاده قرار گرفته و امروز نیز به کمک همین کارت ها چند هزار نیروی بسیج وارد دانشگاه تهران شده اند. نیروهای بسیج علاوه بر باتوم و میله و اسپری به گاز اشک آور هم مسلح هستند و برای دومین روز پیاپی دانشکده فنی دانشگاه تهران را مورد حمله قرار داده اند. در حال حاضر انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده فنی با صدور بیانیه ای اعلام کرده است از این پس و تا زمان استعفای ریاست دانشگاه تهران دانشجویان بر سر کلاس های درس حاضر نخواهند شد.

۹/۱۶/۱۳۸۸

16 آذر

دلم آشوب است؛ نمی دانم به خاطر مرخصی نداشته از شرکت خارج نمی شوم و یا واقعا ترس به سراغم آمده؛ نباید ترس باشد؛ نه اینکه نمی ترسم؛ اما خوب می دانم که نیروی شرمندگی بیشتر از ترس است؛ شاید کرخت شده ام؛ گیج شده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم؛ رفتنم سود دارد؟ خطر دارد؟ می ارزد؟ نمی ارزد؟ بازداشت می شوم؟ دوباره همه خانواده و دوستان را به دردسر می اندازم؟


زنگ می زنم؛ خواهرم دانشگاه تهران است؛ زنگ می زنم؛ شاید هر نیم ساعت یک بار: چه خبر؟ جواب نمی دهد؛ سکوت می کند و احتمالا گوشی را به سمت جمعیت برمی گرداند؛ صدای شعارها بهترین پاسخ است: «محمود خاین...». دوباره زنگ می زنم: چه خبر؟ حمله کردن؛ با اتوبوبوس از بیرون آدم آوردن، مجبور شدیم تو دانشکده فنی قایم بشیم؛ فعلا نمی تونیم بیایم بیرون. عصبانی می شوم؛ دلم می خواست آنجا باشم؛ می گویم: حریف چهار تا جوجه بسیجی هم نمی شید؟ اونجا که دیگه گارد نیست ازشون حمایت کنه؟ یادم می آید که خواهر 18 ساله کلا 50 کیلو هم وزن ندارد! باز دلم می خواهد آنجا بودم؛ دوباره زنگ می زنم: چه خبر؟ دوباره گوشی را به سمت جمعیت می گیرد: «مرگ بر دیکتاتور»؛ «دانشجو می میرد...» دلم پر می زند؛ طاقتم نمی گیرد؛ از شرکت می زنم بیرون؛ اینجا خبری نیست؛ دوباره بر می گردم؛ غروب شده؛ دوباره زنگ می زنم: چه خبر؟ داریم می ریم خونه؛ چی شد؟ چی می خواستی بشه؟ یهو وحشی شدن؛ دانشکده فنی رو نابود کردن؛ فرار کردیم تو دانشکده های دیگه قایم شدیم؛ حالا اتوبوس هاشون رو آوردن و دارن می رن؛ ما هم داریم کم کم می ریم خونه.


غروب شده؛ چند تا کلیپ پراکنده گیرم آمده؛ معلوم است که مردم باز هم به خیابان آمده اند؛ انگار اینها ترس را نمی شناسند؛ یکی تیتر زده « دختران جوان رهبری تظاهرات و جنگ و گریز را بر عهده دارند». باور می کنم؛ خودم بارها دیده ام؛ از ما (پسرها) کم تر می ترسند؛ شاید هم دل پرتری دارند؛ یا شاید باور دارند که «این انقلاب، انقلاب زن ها است». دلم می گیرد؛ نمی دانم چرا؟ شاید هم نگرفته؛ شاید پر از شوق است؛ پر از غرور و افتخار به چنین هم وطنانی است؛ نمی دانم؛ دلم نمی خواهد اینجا باشم؛ پشت این مونیتور...

۹/۱۵/۱۳۸۸

برای هم کلاسی های دیروز

16 آذر امسال دیگر دانشجو نیستم؛ دیگر این روز، روز من نیست؛ اما هنوز با شنیدن نامش چیزی در درونم به لرزش در می آید؛ مگر می شود به این زودی فراموش کرد خاطره تمامی آن سال ها را که با اشک و اراده می خواندیم:


بار دگر شانزدهم آذر

آمد و سر به سر

بر قلوب مردم شعله افکند


ما باور داشتیم که «دانشگاه آخرین سنگر است» و گمان می کردیم که ما آخرین سربازان به جای مانده در این سنگر؛ امانت دانشگاه برای ما یادگار ده ها سال مبارزه پیشینیانی بود که شاید هیچ گاه اسمشان را هم نشنیدیم اما می دانستیم که برای بقای این سنگر چه جان فشانی ها کردند؛ آخر قطره های خون را مرور زمان از سنگفرش دانشگاه پاک نخواهد کرد.


این اولین شانزده آذری است که از جنبش دانشجویی می نویسم اما دیگر نمی توانم از «ما» استفاده کنم، هرچه هست از این پس کار «شما» است؛ تصمیمش با شما است و اجرایش از شما و هزینه هایش در انتظار شما؛ اما اجازه می خواهم این بار نه عنوان یک هم کلاسی، که دست کم به عنوان یک دوست پیشنهادی دوستانه، یا شاید خواهشی عاجزانه از شما داشته باشم.


دوستان من؛ باور کنید که هیچ چیز ارزش جان و سلامتی شما را ندارد؛ 16 آذر روز بزرگی است؛ روز شما است؛ روزی که چشم های بسیاری به دانشگاه دوخته شده است؛ اما دانشگاه بدون خود شما هیچ مفهومی نخواهد داشت؛ دانشگاه، دانشگاه نیست وقتی که دانشجویانش در بند باشند و یا جانشان را ...


بگذارید به هیچ چیز بدی فکر نکنیم؛ اجازه بدهید تنها به آینده زیبایی فکر کنیم که در انتظار ما است؛ فردای «آزادی» که بی تردید خواهد آمد؛ فردای وطن ما که سایه شوم استبداد از سرش کنار رفته؛ بزرگداشت 16 آذر در پیمودن راه آزادی تاثیرگذار است اما همه چیز در آن خلاصه نمی شود؛ 16 آذر نه آغاز مبارزه ما است و نه پایان آن، پس همه چیز را در این روز خلاصه ندانید؛ به مزدوران استبداد بهانه ای برای توسل به خشونت ندهید؛ از دانشگاه خارج نشوید و نگذارید پای نظامیان بار دیگر به دانشگاه باز شود؛ خود را برای فرا رسیدن صبح آزادی حفظ کنید و ایمان داشته باشید که آن روز نزدیک است.

استفاده از روزهای رسمی کارکرد خود را از دست داده است

از شنبه خونین به بعد راه پیمایی های مسالمت آمیز جنبش سبز با مشکل برخوردهای خشن نیروهای نظامی و شبهه نظامی قرار گرفت؛ بهره گیری از روزهای رسمی و حکومتی، ابتکار خوبی برای کاهش هزینه های حضور در راهپیمایی های سبز بود. با این حال من گمان می کنم این ابتکار دیگر کارکرد خود را از دست داده است.


سرکوب خشن 13 آبان را همه به یاد داریم. با نزدیک شدن به سالروز 16 آذر نیز فشارهای دولت کودتا بر فعالین دانشجویی تا حدی بی سابقه گسترش یافته، تا جایی که می توان گفت با روند کنونی ادامه تحصیل برای بیشتر فعالان دانشجویی غیر ممکن شده است. من گمان می کنم اگر انتخاب روزهای رسمی به عنوان قرارهای اعتراضی به دلیل کاهش هزینه بر حامیان جنبش بوده است، این انتخاب دیگر نه تنها کارکرد اولیه خود را از دست داده، که حتی هزینه بیشتری را بر جنبش تحمیل می کند. اگر تا دیروز تنها در روزهای اعتراض مورد حمله و تهدید نیروهای کودتا قرار داشتیم، برخوردهای اخیر نهادهای امنیتی نشان داده است که از این پس از چند روز پیش از هر یک از روزهای رسمی، فعالان جنبش در معرض خطر قرار خواهند گرفت. به گمان من استراتژی کلی اعتراضات هرچه سریعتر باید تغییر کند و ذهن خلاق جنبش، بار دیگر باید راهکار جدیدی برای ادامه مبارزه انتخاب کند.


پی نوشت:
از «داریوش همایون» بخوانید.

۹/۱۰/۱۳۸۸

عشق، نفرت و جنون

محکومین به اعدام در آخرین لحظات زندگی خود بیش از هر چیز از «عشق» سخن می گویند و «دوستت دارم» بیشترین ترکیبی است که بر زبان می آورند. این ها را آمار به ما می گوید و من گمان می کنم که این آمار تکان دهنده ترین آماری است که در زندگی دیده ام. زمانی باور داشتم میان عشق و نفرت مرز باریکی وجود دارد و حال می بینم که این دو با جنون نیز هم مرز هستند؛ چه کسانی را بر دار می کنیم؟ آنان که گمان می کنند تا پایان عمر به عشقشان پایبند مانده اند؟ آنان که هیچ گاه پشیمان نشده اند* و حتما در درون خود دیگران را متهم و مقصر می دانند؟ یا شاید به واقع حق با آنان است؟ شاید روح آنان هنوز در سادگی کودکانه خود باقی مانده است و تنها جسمشان است که باز هم شاید بر اثر بی وفایی، بی مهری و یا خیانتی آنچنان آلوده شده که دیگر در این دنیا پذیرفته نمی شود؟

نمی دانم چه می نویسم؛ خبر واقعا شوکه کننده است؛ از شنیدنش حسی به من دست می دهد که هنوز برای بیانش واژه های مناسبی نیافته ام؛ نکند رویای چنین مرگی را در سر دارم؟


پی نوشت:

*این را هم در همان خبر جست و جو کنید.

سپاسگزاریم آقای کیمیایی

آخرین فیلم مسعود کیمیایی را تا انتها دیدم و اذیت نشدم؛ هنوز خاطره تلخ «رییس» از ذهنم بیرون نرفته بود، با این حال حکایت «محاکمه در خیابان» واقعا چیز دیگری است. فیلم داستان مشخصی داشت، (هر کس که رییس را دیده باشد می داند که این نکته بسیار مهم است!) روایت به صورت مشخص به پیش می رفت و هر چیزی سر جای خودش قرار دارد. داستان فیلم (برخلاف «رییس» و حتی «حکم») دیگر نه انتزاعی است و نه بیگانه با شرایط فعلی جامعه؛ حتی می توان گفت موضوع اجتماعی داغی است که اگر از جنجال های سیاسی فارغ شویم باید سال ها به آن بپردازیم؛ شاید «محاکمه در خیابان» همه اینها را مدیون طرح اولیه فیم نامه از «اصغر فرهادی» باشد، اما در عین حال المان های خاص سینمای «مسعود کیمیایی» را هم در خورد دارد؛ رنگ پردازی خاص فیلم؛ حرکت های متفاوت دوربین و در نهایت صحنه های درگیری که مانند مهری بر پای آثار کیمیایی فرود می آید.

به محض شروع تیتراژ پایانی از صندلی بلند شدم تا سالن سینما را ترک کنم اما به نظرم رسید در این تصمیم تقریبا تنها هستم؛ ابتدا گمان کردم که دیگر تماشاگران برای شنیدن ترانه «رضا یزدانی» بر روی تیتراژ پایانی است که سر جایشان میخ کوب شده اند؛ اما کمی که به پرده سینما دقت کردم متوجه یک اتفاق شگفت انگیز شدم: تیتراژ پایانی فیلم بر روی تصویر نسبتا محوی از راه پیمایی ها و درگیری های پس از انتخابات حرکت می کرد؛ هرچند این تصاویر تا حدودی محو و کمرنگ شده بودند، اما باز هم تک تک عکس ها قابل تشخیص بودند و می توانستید از خلال آنان تصویرهایی را که به چشم خود دیده اید مرور کنید، از مشت های گره کرده جمعیت میلیونی احساس قدرت و غرور کنید و در نهایت با مشاهده تصویر کشته شدگان بار دیگر اشک بریزید.

سینمای مسعود کیمیایی همان قدر شیفته و سینه چاک دارد که منتقدان سفت و سخت؛ با این حال وقتی به چشم خود می بینید کسی پیدا شده که تصویر آنچه بر سر مردم رفته است را بر روی پرده سینما به نمایش می آورد، ناخودآگاه می خواهید کلاه احترام از سر بردارید و فارغ از هر نظری که در مورد فیلم دارید بگویید: «سپاسگزاریم آقای کیمیایی».

پی نوشت:
دوست نداشتم حتی در حد این وبلاگ کوچک هم اشاره ای به این موضوع داشته باشم؛ رسانه ای شدن این مسئله می توانست به سرعت جنجال ساز شود؛ اما دیروز شنیدم تیتراژ پایانی از فیلم حذف شده و فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته است.
نگاهی دیگر به فیلم را از اینجا بخوانید.

سوگند

سوگند قمارباز به سستی سوگند عاشقان است


برگرفته از اینجا

۹/۰۹/۱۳۸۸

پاتک صدا و سیما

این تلویزیون جمهوری اسلامی هم بعضی وقت ها دست به اقداماتی می زند که مقاوم ترین مخالفانش را از پا در می آورد؛ مدت ها بود که تلویزیون را تحریم کرده بودم؛ اما فکرش را بکنید؛ چند روز پیش اول یک شبکه «ناوارو» پخش کرد، بعد آن یکی شبکه «خانوم مارپل»؛ تا همین جا هم من تسلیم شدم؛ چه برسد به اینکه «پوآرو» هم پخش کنند!

توزیع مستقیم درآمدها در ایران غیرعملی است

خلاصه: توزیع مستقیم درآمدهای نفتی پیشنهادی است که مدافعانش آن را یک جایگزین مناسب برای صندوق ذخیره ارزی معرفی می کنند. این نوشته فرصت پرداختن به صندوق ذخیره ارزی را ندارد؛ بلکه فعلا قصد دارد تا امکان توزیع درآمدهای نفتی را بررسی کند. ادعای من این است که به دلیل ارزی بودن درآمدهای نفتی ما و ناتوانی اقتصاد کشور در جذب این درآمدهای نفتی، امکان تبدیل آن به درآمدهای ریالی وجود نداشته و به همین دلیل هیچ گاه پول قابل توزیع در میان مردم وجود نخواهد داشت؛ مگر آنکه اثرات مخرب افزایش نقدینگی و تورم ناشی از آن را بپذیریم.


یکی از اولین کسانی که بحث توزیع درآمدهای نفتی میان مردم را مطرح کرد «عباس عبدی» بود. البته این بحث قدیمی و حتی جهانی است؛ با این حال شهرت سیاسی عبدی و همچنین تاکید وی به پرداخت تمامی درآمدهای نفتی دولت به صورت پول نقد به مردم باعث شد تا برای مدتی این ایده جنجالی به نام وی در کشور پی گیری شود. سال 85 در همین زمینه با صفایی فراهانی گفت و گو کردم که پاسخ مفصل و دقیقی به پیشنهاد عبدی و انتقادهای او از «صندوق ذخیره ارزی» داد. هرچند صحبت های صفایی فراهانی به مراتب علمی تر و البته «اقتصادی»تر از عبدی بود، با این حال در انتخابات دهم ریاست جمهوری، از چهار نامزد موجود، تنها میرحسین موسوی بود که با هرگونه توزیع درآمدها به صورت مستقیم بین مردم مخالف بود.


احمدی نژاد در مبارزات انتخاباتی از طرح هدفمند کردن یارانه هایش خبر می داد که این روزها شاهد تصویبش در مجلس هستیم؛ طرح اقتصادی مهدی کروبی هم تفاوت چندانی با این طرح و البته همان وعده 50هزار تومان سال 84 وی نداشت؛ حتی محسن رضایی نیز به شیوه خود برای توزیع درآمدها بین مردم برنامه ریخته بود اما میرحسین همچنان سرسختانه در برابر چنین پیشنهاداتی مقاومت می کرد. از نگاه من، دو دلیل عمده سبب شده بود تا بیشتر نامزدهای ریاست جمهوری برنامه های اقتصادی خود را برپایه طرح های توزیع درآمد استوار سازند: نخست جذابیت احتمالی چنین طرح هایی برای جذب آرای توده مردم و اقشار کم درآمد؛ دوم برداشتن بار سنگین یارانه ها از دوش دولت. البته این دو متفاوت از دلایل کاملا «سیاسی» عبدی برای حمایت از توزیع درآمد بودند.


از نگاه عبدی، تا زمانی که درآمدهای دولتی از محل فروش نفت تامین شوند، دولت از مالیات شهروندان خود بی نیاز بوده، خود را ملزم به پاسخ گویی به آنان نمی داند. در چنین شرایطی شکل گیری دموکراسی دشوار (اگر نگوییم غیرممکن) خواهد بود. با این حال من گمان نمی کنم هیچ یک از سه نامزد حامی طرح های مشابه در انتخابات دهم با چنین دیدگاهی از توزیع مستقیم درآمدهای نفتی حمایت کرده باشند، چرا که علاقمندی به شکل گیری یک حکوت دموکراتیک در کشور از هر سه نامزد مذکور نسبتا بعید به نظر می رسد. طیف های دموکراسی خواه در ایران معمولا شیوه های اقتصادی دیگری را در پیش گرفته و یا می گیرند. نمونه آن نیز دولت اصلاحات بود؛ یعنی جایی که سیدمحمد خاتمی حاضر بود به دست خود برخی از اختیارات دولت را به بخش های مدنی واگذار کند تا از سیطره گسترده دولت در تمامی امور کشور بکاهد، اما در زمینه اقتصادی به استفاده از صندوق ذخیره ارزی معتقد بود. (نمونه ای از تفکر اقتصادی حاکم بر دولت خاتمی را در همان گفت و گوی صفایی فراهانی می توان مشاهده کرد) در این نوشته فرصت کافی برای پرداختن به جنبه های مثبت استفاده از صندوق ذخیره ارزی وجود ندارد؛ پس من تنها به عنوان مقدمه بحث، به نقد گذرایی بر توزیع مستقیم درآمدها میان مردم می پردازم و پیشنهاد جایگزین (یعنی همان استفاده از صندوق ذخیره ارزی) را به آینده موکول می کنم.


اگر مجموع صادرات نفتی و غیرنفتی کشور را 50 میلیارد دلار فرض کنیم (عددی که نزدیک به میانگین درآمدهای کشور طی ده سال گذشته است) بخش عمده ای از این مبلغ هزینه واردات اقلام مورد نیاز کشور می شود. برخلاف تصور عامه، این واردات به هیچ وجه لزوما جنبه منفی ندارد؛ به معنای دیگر اگر تمام این درآمدهای ارزی خرج واردات اقلام مورد نیاز کشور شود به هیچ وجه به این معنا نخواهد بود که ما یک کشور مصرفی هستیم و در قبال فروش نفت، کالاهای مصرفی وارد می کنیم که باعث هدر رفتن سرمایه های کشور می شود. مسئله کاملا خلاف این تصور است؛ اگر توان اقتصاد کشور در حدی باشد که بتواند تمامی این 50 میلیارد دلار را جذب کرده و هزینه واردات اقلام مورد نیاز کند باید دانست که اقتصاد کشور بسیار قدرتمند و پویا شده است. مشکل از جایی شروع می شود که اقتصاد ما به هیچ وجه چنین توانی ندارد.


تا اینجا منظور از اقلام مورد نیاز کالاهایی است که به مواد اولیه در صنعت مربوط می شوند. برای مثال فرض کنید کارخانجات ما به حدی از تولید رسیده اند که سالانه ده میلیارد دلار مواد اولیه وارد می کنند و در ازای آن احتمالا 20میلیارد دلار تولیدات عرضه می کنند. در نمونه ای دیگر می توان تصور کرد که کشاورزی ما به حدی گسترش یافته که سالانه پنج میلیارد دلار کود، بذر و ماشین آلات کشاورزی وارد می کند و در برابر بیش از 15میلیارد دلار محصولات کشاورزی تولید می کند. البته تولیدات هرکدام از این دو بخش مورد اشاره می تواند ریالی باشد؛ یعنی هیچ لزومی ندارد که تمامی بخش های صنعتی ما به همان میزان مصرف ارزی خود و یا حتی بیشتر از آن تولیدات ارزی داشته باشند. در ادامه خواهیم دید که این مسئله حتی «نامطلوب» هم خواهد بود.


اگر بخش های صنعتی، تولیدی، کشاورزی و حتی توریستی نتوانند تمامی درآمدهای ارزی دولت را به مصرف برسانند، آنگاه بخشی از این درآمدها همچنان به صورت دلار باقی می ماند. فرض کنید از 50 میلیارد دلار کسب شده، 30 میلیارد صرف واردات خدمات مورد نیاز بخش های فوق شده و 20 میلیارد دیگر باقی مانده است. اکنون دولت باید برای خرج کردن این 20 میلیارد دلار خود چاره ای بیندیشد. بازار داخلی با همان 30 میلیارد دلار اولیه اشباع شده و دیگر کشش فروش ارز را ندارد. در همین حال دولت نیازمند است تا این 20 میلیارد دلار را به نحوی به «ریال» بدل کند تا بتواند آن را در داخل کشور مصرف کند. (مثلا حقوق کارمندانش را بپردازد و یا هزینه پیمان کاران داخلی پرداخت نماید) در اینجا تنها دو راه پیش روی دولت باقی می ماند. اول اینکه خودش این دلارها را از خودش بخرد! به این معنا که به بانک مرکزی دستور چاپ اسکناس بدهد تا بانک مرکزی بتواند با اسکناس های چاپ شده این دلارها را از دولت بخرد. این مسئله مستقیما به معنای افزایش نقدینگی، کاهش ارزش پول ملی و در عین حال افزایش تورم خواهد بود.


راه حل دوم این است که دولت برای هزینه کرد این دلارهای باقی مانده راه های جدیدی پیدا کند. این راه حل معمولا به واردات کالاهای غیرضروری منجر می شود که برخلاف واردات اقلام مورد نیاز اثرات زیان بار و مخربی بر اقتصاد کشور دارد. برای مثال دولت بخش عمده ای از دلارهای خود را برای واردات میوه، برنج، گوشت، شکر و روغن هزینه می کند تا بتواند آن را در اختیار بخشی از طلب کاران خود قرار دهد و کمبود منابع ریالی خود را جبران کند. (سیاستی که دولت احمدی نژاد سال ها است از آن پیروی می کند) چنین وارداتی نه تنها به هیچ تولیدی منجر نمی شود و از این جهت برای اقتصاد کشور بی حاصل محسوب می شود؛ بلکه حتی با کاهش قیمت کالاهای مشابه تولید داخل، سبب ورشکستگی تولید کنندگان داخلی می شود. (اتفاقی که این روزها به خوبی شاهد عواقب آن هستیم)


متاسفانه حامیان توزیع مستقیم درآمدهای نفتی کشور، هیچ یک دقیقا مشخص نمی کنند که اصلا چنین درآمدهایی چگونه قرار است حاصل شود. به بیانی دقیق تر، هیچ کدام توضیح نمی دهند چگونه قصد دارند درآمدهای ارزی دولت را به درآمدهای ریالی تبدیل کنند که امکان توزیع آن میان مردم وجود داشته باشد. بدین ترتیب، حتی با فرض اینکه توزیع درآمدها میان مردم در نقطه ای از دنیا یک پیشنهاد مناسب اقتصادی باشد، باید دانست که چنین پیشنهادی صرفا به دلیل غیرممکن بودن تبدیل تمامی درآمدهای ارزی به ریال در کشور ما غیر ممکن خواهد بود. حتی امروز که احمدی نژاد طرح هدفمند کردن یارانه ها را به تصویب مجلس رسانده، هیچ تدبیری برای این مشکل نیندیشیده و اساسا همه ماجرا را دور زده است: در واقع دولت کودتا قصد ندارد تمامی درآمدهای نفتی را میان مردم توزیع کند؛ بلکه می خواهد هرچه درآمد مازاد بر نیاز بود نزد خود نگه دارد و حتی از همان بخشی که پیش از این در اختیار مردم قرار می گرفت نیز مقداری پس انداز کند.


در آینده، به پیشنهاد جایگزینی که در دولت اصلاحات برای هزینه کرد مازاد درآمدهای ارزی به کار گرفته شد می پردازم و در نهایت برنامه های اقتصادی مهندس موسوی را مورد مرور و بازبینی قرار خواهم داد.


پی نوشت:

در ارتباط با موضوع: نفت مالیات و دموکراسی