۲/۰۹/۱۳۹۱

رو سیاه می‌شویم!


«آدمی پرنده نيست‌
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود
سرنوشت برگ دارد آدمی‌
برگ‌،
وقتی از بلند شاخه‌اش جدا شود،
پايمال عابران کوچه‌ها شود»

این شعر «قنبرعلی تابش»، شاعر افغان را سال‌ها پیش و در سایت «بی.بی.سی فارسی» خواندم و آنچنان در ذهنم ثبت شد که شاید در برخورد با هر سفر یا خبر مهاجرتی، نخستین پاسخی که به ذهنم می‌رسید همان بود: «آدمی پرنده نیست تا به هر کران که پر کشد برای او وطن شود». پایمال شدن به پای عابران کوچه‌ها، تلخ‌ترین تعبیری است که من از سرنوشت مهاجرین شنیده‌ام و این روزها گمان می‌کنم بیش از هر زمانی باید به شاعر این کلمات حق بدهم.

برای من نه تنها شگفت‌انگیز، که بیشتر دردناک است شنیدن اخبار روزمره‌ای که در آن برخی از هم‌وطنان و یا مسوولین حکومتی ما نسبت به مهاجرین افغان تعابیر و یا اعمال و برخوردهایی تبعیض‌آمیز و غیرانسانی روا می‌دارند. عجیب‌تر آنکه موج جدید و ای بسا کم‌سابقه این برخوردها درست در زمانی صورت می‌گیرد که جامعه ایرانی شاید بیشتر از هر دوره دیگری خودش با چالش «ماندن یا رفتن» مواجه است و موج مهاجرت از کشور طی سه سال گذشته گسترشی کم‌سابقه گرفته است.

حرف خاصی نیست. فقط به ذهنم رسید این شعر را یک بار دیگر اینجا بازنشر کنم و به خواننده ایرانی بگویم: شاعری افغان در واکنش به اخبار تحقیرآمیزی نظیر «جلوگیری از ورود افغان‌ها به پارک صفه در اصفهان» دارد شعر می‌گوید:

بهار آمد ولی آوازه ممنوع
تنفس در هوای تازه ممنوع

حضور مرغ بال و پر شکسته
 کنار جویبار و سبزه ممنوع

پی‌نوشت:
از خواندن سروده‌های «قنبرعلی تابش» در وبلاگ شخصی خودش لذت ببرید و غزل زیبای «از سنگ‌ماشه تا لب زاینده رود کار» را از دست ندهید.

۲/۰۵/۱۳۹۱

یادداشت وارده: نگاهی به مجموعه شعر «دوئتی برای یک صدا»


معرفی:

عنوان: دوئتی برای یک صدا
شاعر: لیندا پاستان
مترجم: آزاده کامیار
ناشر: نشر چشمه
4200 تومان


هدیه- اگر شما به دسته‌ای تعلق دارید که می‌دانند بهترین راه روبرویی با جهان شعر زنده است، بهترین حالت برای خواندن این نوشته هم، ابتدا کشیدن یک نفس عمیق، بعد کمی جا به جا شدن بر روی صندلی‌تان و در آخر زدن یک لبخند است: روبرو شدن با یک مجموعه شعر خانگی فضایی کمی متفاوت می‌طلبد.

«نشر چشمه»، همین چند وقت پیش یک کتاب شعر خانگی منتشر کرده است. اینکه شعر خانگی یعنی چه را، تا قبل از اینکه آزاده در مقدمه کتاب توضیح دهد، نمی دانستم: (آزاده اسم مترجم کتاب است و خب فضای این نوشته خیلی صمیمی است و اگر چند خط جلوتر به جای خانم پاستان از اسم لیندا استفاده کردم دلیلش تنها همین است و لاغیر!) شعری که اشعار آن ضبط وقایع هر روزه و به عبارتی معمولی‌هاست و این دقیقا دلیلی است که «دوئتی برای یک صدا» را باید خواند:

فکر کنم اوایل اردیبهشت بود
زمان یاس و زغال اخته
زمان وعده‌ها و وعیدها
که حالا چند تایش هم شکست، شکست.

حالا بعد از خواندن این سطور، حتما شما یادتان می‌افتد که الان اوایل اردیبهشت است، کم‌کم وقت زغال اخته خوردن است و یک عالمه یادآوری شادی‌آور دیگر.

لیندا پاستا، متولد 1932 است. یعنی یک زن،  که زمان زیادی برای تجربه کردن زندگی داشته است. همین است که وقتی صحبت از پنج‌خوان اندوه می‌کند: «شبی که تو را گم کردم، کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند، گفتند، از این سو برو، آسان است رفتن، زود یاد می‌گیری ...» در آخرش هم یادش هست که بگوید «دوار است پلکان اندوه، تو را گم کرده‌ام». بعد تو (ذکر کرده بودم این متن صمیمی است، در چنین فضایی شما هم تبدیل می‌شود به تو) دلت می‌خواهد چند شعر جلوتر را ورق بزنی. چند شعر جلوتر که: «در واقع یکی هستند زن و نقاشی و فصل» و یادت بیاید گذر از هیچ کدام از این سه آسان نیست، سخت هم نیست و ممکن هم نیست. (حتی شاید دلت خواست کتاب «نیست» علیرضا روشن را دوباره برداری و بخوانی، یا اگر نداری، نمایشگاه امسال بخری!)

کمی بعدتر، لیندا (ای بابا!) نشانمان می‌دهد که فرقی نمی‌کند کجای جهان باشی. دلهره‌های خانگی همه ما یکی است. دلهره ما از ترک دنیای امن‌مان. از وصل بودن به گذشته. اینکه بخشی از ایمیل‌هایی که برای هم می‌زنیم و سرشارند از «یادت می‌آید؟»ها و این در تمام جهان چطور مشترک است:

«چون به آینده اعتماد ندارم، هر کجا که می‌روم، هی از پس شانه به پشت نگاه می‌کنم»

حتی شاید جذاب‌ترین بخش مجموعه شعر خانگی، این باشد که کتابی است که هر کس می‌تواند شعری، خطی، نگاهی، کلامی پیدا کند که  بشود گفت صدای شخصی‌اش است. مثلا احتمال دارد اگر نویسنده اصلی این وبلاگ می‌خواست یادداشتی بر این کتاب بنویسد، با این بخش کتاب شروع می‌کرد:

«یعنی همان چیزی که نویسندگان به آن می‌گویند معنا، تپانچه معروف چخوف، که باید در پرده آخر تیری از آن شلیک شود»

شگفت‌انگیزترین بخش کتاب، وقتی است که نویسنده تمام هستی‌اش را نشانت می‌دهد: او یک انسان عادی است: «در خواب من باران می‌آمد و صبح دشت خیس بود»، یک زن است: «حرفی هست، که می‌خواهم بشنوی، حرفی فراتر از عشق، سپاس یا هم‌آغوشی» یک دختر است: «بعد از آن سکته مغزی، تو زن دیگری شدی، این درست که یاد گرفتم او را هم دوست داشته باشم، اما هرگز نشد از سر تقصیراتش بگذرم، که مادر واقعی‌ام را، تو را، جایی میان رانه‌های برف، پشت قله‌های بیوگی، پنهان کرد» یک مادر است «وقتی دوچرخه سواری یادت دادم، تو هشت سالت بود» و همچنان یک انسان عادی است.

فکر می‌کنم این تمام چیزی است که ما این روزها در بین اخبار متفاوت جنگ و تحریم و تجاوز و تورم در حال فراموش کردنیم: اینکه چطور یک انسان عادی باشیم. اینکه چطور به تمامی زندگی کنیم، از لحظه‌های کوچک‌مان لذت ببریم، هر چند زنده بودن، همیشه با رنج‌ها و سختی‌هایی همراه است که آن را خاص – به شدت خاص و خواستنی – می‌کند:

«آن‌چه می‌خواهیم؛ هرگز ساده نبوده است؛ در میان اشیایی حرکت می‌کنیم؛ که خیال می‌کردیم می‌خواهیم: چهره، اتاق، کتابی گشوده؛  این اشیا نام ما را بر خود دارند؛ اینکه آن‌ها ما را می‌خواهند».

پی‌نوشت:
- یک مسئله خیلی مهم دیگر هم هست: امسال نمایشگاه کتاب بدون حضور «نشر چشمه» فعالیت می‌کند. نشر چشمه، از این جریان به شدت ناراحت است و در نظر دارد هم زمان با نمایشگاه، تخفیفی بر روی کتاب‌هایش را در همان کتابفروشی‌اش – زیر پل کریمخان تقاطع قرنی – داشته باشد. این یعنی به نشر چشمه سر بزنید!

- یک لبخند دیگر بزنید، یک کمی دیگر بر روی صندلی‌تان جا به جا شوید و کمی زندگی کنید. روزهای اردیبهشتی فوق العاده‌اند!

و از خودم می‌پرسم
اصلا می‌شد با وجود نقشه‌ای
که خدا کشیده بود
حوا سیب را
نپذیرد؟

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند

تصویری که مردم برزیل باید از فرهنگ ایرانیان داشته باشند


برخورد نخست: 
«لوییز ایناسیو داسیلوا» معروف به «لولا» احتمالا محبوب‌ترین رییس جمهور تاریخ برزیل بوده است. پس زمانی که او برای دولتمردان ایرانی پیغام فرستاد که از سنگسار «سکینه محمدی آشتیانی» خودداری کنند، (+) توجه بخش عمده‌ای از جامعه برزیلی به این پرونده جنجالی در خاک ایران جلب شد. پرونده‌ای که در آن خانم آشتیانی به دلیل آنچه «زنای محصنه» خوانده می‌شود به مجازات «سنگسار» محکوم شده بود. 

برخورد دوم: 
پس از آنکه دیپلمات ایرانی در استخر برزیلی دختربچه‌های 8 تا 16 سال را مورد اذیت و آزار قرار داد، سفارت‌خانه ایران در برزیل اعلام کرد که مسئله چیزی نبوده است بجز یک «سوء تفاهم به دلیل تفاوت‌های فرهنگی»! (+) قطعا شهروند برزیلی در برخورد با این توضیح دیپلماتیک مقامات ایرانی از خود خواهد پرسید «این تفاوت فرهنگی ما با ایرانیان چیست؟» آنگاه ممکن است به یاد نخستین برخورد خود با مسئله ایرانیان بیفتد! 

یک شهروند عادی برزیلی احتمالا اطلاعات اندکی از فرهنگ ایرانیان خواهد داشت اما جنجال اخیر ممکن است بسیاری از برزیلی‌ها را به این فکر بیندازد که از کنار هم قرار دادن همین اطلاعات اندک یک تصویر کلی از جامعه ایرانی در ذهن خود ایجاد کنند! آنگاه هیچ بعید نیست به این نتیجه عجیب و غریب برسند که «در فرهنگ ایرانیان، اگر زن و مرد با رضایت دوطرفه با هم ارتباط برقرار کنند مجازات می‌شوند و اگر مردی بدون رضایت زن از او استفاده کند مورد حمایت‌ قرار می‌گیرد»! 

اگر گمان می‌کنید چنین تصویری یک توهین آشکار و حتی برداشتی بی‌شرمانه‌ از فرهنگ کهن ایرانیان است، پس امیدوار باشید که برزیلی‌ها اصلا به سرشان نزند که برای تحقیق بیشتر به وبلاگستان فارسی مراجعه کنند! زیرا ممکن است در برخورد سوم با وبلاگ‌نویسی مواجه شوند که نه تنها تلاش می‌کند کل مسئله را یک «سناریو»ی طراحی شده از جانب بیگانگان نشان دهد، بلکه حتی در این عملیات متحیرانه کار را به جایی می‌رساند که اعتراف کند: «مشکل چهارم این سناریو، ابهام در بحث تعدی جنسی است. می دانیم که در ایران نوع برخورد با کودکان به خاطر شرایط فرهنگی فرق می کند. پیش آمده است که خود من در استخر، با کودکان دوستانم بازی و شوخی کرده‌ام در حالی که پدرانشان نیز ناظر بوده‌اند. این چنین رفتاری به گفته دوستان خارج نشین، در خارج از ایران عرف نیست. این سناریو در اصل یک رفتار غیرمعمول در خارج از ایران ولی معمول در ایران را، به عنوان تعدی جنسی مطرح کرده است».(+)

۲/۰۳/۱۳۹۱

گروه‌های کوچک اجتماعی برای تبدیل فرهنگ «سرگرمی‌خواهی» به «فراغت»


(بخش عمده‌ای از این یادداشت، بازخوانی کتاب «کار و فراغت ایرانیان»، نوشته «حسن قاضی‌مرادی» است)


1- «کار» در برابر «اشتغال»

اینجا «کار» را فعالیتی خلاق و آگاهانه تعریف می‌کنیم که غایتمند و اجتماعی است. فردی که «کار» می‌کند هم به چند و چون فعالیت خود «آگاهی» دارد و هم «آگاهانه» آن را انتخاب کرده است. در نقطه مقابل «کار»، می‌توان فعالیت‌ به ظاهر مشابه «اشتغال» را تعریف کرد که در چهارچوب آن فرد بر اساس ضرورت عمل می‌کند اما تا ابد نیز در بند همان ضرورت می‌ماند. همچنین «بیگانگی نیروی کار» معرف وضعیتی است که در آن نیروی کار بر روند شرایط کار و نیز محصول کار خود نظارتی ندارد. بلکه صرفا تحت نظارت و راهبری و سفارش کارگزار است که کاری فاقد خوانگیختگی را انجام می‌دهد. بخش عمده‌‌ای از این «بیگانیگی نیروی کار» که به تبدیل «کار» به «اشتغال» می‌انجامد حاصل تقسیم کار اجتماعی است. به این معنی که نیروی کار به کاری می‌پردازد که چه بسا نسبتی با توانمندی‌ها و اشتیاقات او نداشته باشد و بنابر این او در بیگانگی نسبت به توانمندی‌ها و اشتیاقات فردی‌اش به آن می‌پردازد.

شاید نیازی به مثال نباشد، اما به دلیل خلاصه‌سازی بیش از حد مسئله در اینجا به چند نمونه ساده که شاید گویای این تفاوت‌ها باشد اشاره می‌کنم. صنعت‌گری سنتی را تصور کنید که کارش ساختن «گاری» بوده است. او می‌توانسته نسبت به دلایل و حتی نتایج کار خود کاملا آگاه باشد. از محصول کار خود لذت ببرد و حتی برای بهبود و یا تغییر آن ایده‌پردازی کند و هنرش را به کار ببندد. نمونه صنعتی این فرد می‌تواند یک کارگر ساده در کارخانجات خودروسازی باشد که فقط موظف است «پیچ» بسازد یا فلان دستگیره را سر جای خودش قرار دهد. این دیگر «کار» نیست. یک حرکت ملال‌آور است که روزانه هزاران بار تکرار می‌شود، تنوعی ندارد، ابتدا و انتهایش مشخص نیست و فرد نمی‌تواند نسبت به کلیت سیستمی که در آن قرار گرفته «آگاهی» کافی داشته باشد و یا در آن تغییراتی ایجاد کند.

ناگفته پیداست فشار اقتصادی و محدودیت‌های بازار کار بیشتر ما را ناچار می‌سازد که در موقعیت‌هایی فعالیت کنیم که چندان با روحیات ما سازگاری ندارد. شما ممکن است کارگری باشید که شیفته موسیقی است. کارمند بانک باشید اما رویای نویسندگی داشته باشید. معلم ریاضی باشید اما حسرت ورزشکار بودن را بخورید. در این وضعیت فعالیتی که شما به صورت معمول انجام می‌دهید صرفا «اشتغال» به قصد امرار معاش است. «کار» ویژه کسانی است که دقیقا فعالیت‌ خود را آگاهانه و در راستای دلخواست‌های خود انتخاب کرده‌اند.

2- «فراغت» در برابر «سرگرمی‌خواهی»

اگر در برابر «کار» بتوانیم «اشتغال» را تعریف کنیم، آنگاه در برابر «فراغت» نیز می‌توانیم «سرگرمی‌خواهی» را قرار دهیم. در واقع دوگانه «کار-فراغت» تنها در برابر دوگانه «اشتغال-سرگرمی‌خواهی» معنا می‌یابد. همچنان که کار عمل خلاق، مولد و تغییر دهنده است، فراغت نیز فعالیت نسبتا خودانگیخته و آزادانه فرد در بازآفرینی خود و بازیابی خویشتن است. اگر شما به نقاشی علاقمند هستید و کار شما هم واقعا نقاشی است، زمانی را که صرف کشیدن تابلوی نقاشی به قصد فروش می‌کنید مشغول کار هستید. در باقی ساعات روز ممکن است از نقاشی‌های دیگران لذت ببرید یا در مورد تاریخ هنر مطالعه کنید و یا حتی وقت‌تان را صرف تماشای یک فیلم کنید. فیلمی که می‌توانید در آن توازن رنگ‌ها را تشخیص بدهید. در تمام این مدت، شما در دوره «فراغت» به سر خواهید برد که شما را رشد می‌دهد و برای تداوم «کار» مجددا آماده می‌کند. بدین ترتیب کار پیش‌فرض فراغت است. یعنی فرد بی‌کار زمان فراغت نیز ندارد و همه وقت او «وقت آزاد» است.

اما همان‌گونه که بیگانه‌شدگی «کار» در «اشتغال» بروز می‌یابد، بیگانه‌شدگی «فراغت» هم در «سرگرمی‌خواهی» رخ می‌دهد. کسی که از اشتغال و زحمت خود در عذاب است و برای خلاصی و رهایی از آن لحظه شماری می‌کند زمان فراغت خود را تنها به سرگرمی‌خواهی فرو می‌کاهد تا برای مدتی میان او و واقعیت تلخ و آزار دنده فاصله اندازد. برخی ویژگی‌های «فرهنگ سرگرمی‌خواهی» را می‌توان بدین گونه نام برد:

- غفلت مهم‌ترین ویژگی سرگرمی‌خواهی است. بروز تمایل به روی‌گردانی از واقعیات اجتماعی خشن و سرکوبگری که فرد هیچ اراده و نظارتی بر آن ندارد و البته غفلت از خود اسیر و مستاصل.

- سرگرمی‌خواهی هدف درخود است. فراغت اهدافی دارد که فرد برای خویش برمی‌گزیند تا به دلخواست‌های خود پاسخ دهد اما سرگرمی‌خواهی هدفی ندارد به جز اینکه تداوم یابد. بدین ترتیب در فرهنگ ایرانی خوشگذرانی عمدتا به معنای آسایش یا راحت‌طلبی است. این خوشگذرانی سرگرمی‌خواهانه هیچ نسبتی با شادی و سعادتمندی ندارد چراکه شادی حاصل شناخت و غلبه بر درد است و سعادتمندی در پی تحقق هدف و غایتی مشخص حاصل می‌شود اما فرهنگ سرگرمی‌خواهی فرد را مستغرق لحظه حال می‌کند.

- فرهنگ سرگرمی‌خواهی فرهنگ مبتنی بر شناسایی روزمره است. هرگونه تقلای آموختن خوش‌گذرانی سرگرمی خواهانه را ناممكن می‌كند. تنها با نیندیشیدن است كه غفلت از خود ممكن می‌شود.

- یک عامل فریبنده در سرگرمی‌خواهی این است که فرد گمان کند خودش عوامل سرگرمی را انتخاب کرده است. در واقع این واقعا یک «انتخاب» نیست بلکه «توهم یک انتخاب» است. بالطبع وقتی فرد به سرگرمی‌هایی روی آورد كه علی‌الظاهر مجاز نیست این «توهم انتخاب» تقویت هم می‌شود و این خود فریبی از تحقیر تكلیف‌پذیری در زندگی حقیقی می‌كاهد. نوجوانی را تصور کنید که به با توهم «خودکفایی» دور از چشم پدر و مادر به ورطه سیگار کشیدن و حتی اعتیاد کشیده می‌شود. یا حتی پدر و مادری را تصور کنید که با تصور «یک طغیان سیاسی»، به جای آنکه روزانه چندین ساعت را صرف تماشای سریال‌های تلویزیونی کنند، روزانه همین مقدار را صرف تماشای سریال‌های ماهواره‌ای می‌کنند!!! یک اصل اساسی برای دریافت تفاوت میان این «انتخاب» واقعی و «توهم» انتخاب، قانون عرضه و تقاضا است. در واقع در فرهنگ سرگرمی‌خواهی قانون عرضه و تقاضا حاکم نیست. شما جلوی ماهواره می‌نشینید و هرقدر که فیلم پخش کنند نگاه می‌کنید. هر برنامه‌ای که تمام می‌شود یک برنامه جذاب دیگر شروع می‌شود و باز شما را میخکوب می‌کند. مقایسه کنید با فردی که دقیقا برای تماشای یک برنامه خاص (که احتمالا دستاوردی برای او دارد) به سراغ تلویزیون می‌رود و پس از پایان آن برنامه تلویزیون را خاموش می‌کند. (برای مثال دیگر به مسئله انتخاب پوشش و «مد» بیندیشید)

3- برخی کارکردهای سرگرمی‌خواهی

- تقویت سازگاری طلبی: جنبه مهم این كاركرد سرگرمی‌خواهی ایجاد سازگاری فرد با سترونی خویش است. حكومت سركوبگر تا جایی كه بتواند وسایل تداوم وضع موجود را در اختیار می‌گیرد اما در عین حال هر ابزار دیگری كه خطری برای تداوم این وضع نداشته باشد قابل تحمل است.

- گسترش سرگرمی‌خواهی به كل فعالیت‌های زندگی: فرد سرگرمی‌خواه در زمان فعالیت موظف‌اش –فرقی نمی‌كند كارگر یا كارمند باشد یا دانشجو یا روشنفكر سیاسی- به جای اینكه مسوولانه و با اشتیاق فعالیت كند خود را با كار سرگرم می‌كند. این دیگر حتی اشتغال هم نیست. مشغولیت است. در مشغولیت وجه استخدام برای تامین معاش برجسته نیست، در مشغولیت فرد با كار خود، خود را سرگرم می‌كند. فرد سرگرمی‌خواه همواره به دنبال دوستی با كسانی است كه بتواند با آن‌ها سرگرم شود، در این حالت هویت انسانی آن فرد مورد غفلت قرار می‌گیرد و توانایی‌اش در سرگرمی برجستگی می‌یابد. در این ارتباط‌ها افراد همواره تنهایند و سخن گفتن‌ها، گفت و گوهایی از سر اندیشه یا تبادل آرا نیست، بلکه صرفا «وراجی کردن» است!

- یكسان شدگی انسان‌ها در سرگرمی‌خواهی: كار انسان‌ها را از یكدیگر متمایز می‌كند و به انسان‌ها هویت فردی می‌بخشد. كار بنیان هویت فردی است. اما زمانی که کار از بین رفته و فراغتی در میان نباشد، انسان‌های سرگرمی‌خواه توده‌ای هم‌شکل و یکسان هستند. دیگر حتی خورده فرهنگ‌ها هم وجود ندارند.

- سرگرمی‌خواهی ابتذال و تحقیر آدمی است: سرگرمی‌خواهی به معنای گریز از مخاطره و روی‌گردانی از جسارت است. سرگرمی‌خواهی شیوه به حساب نیامدن، حاشیه بودن و حاشیه شدن است.

4- «سرگرمی‌خواهی» را به «فراغت» بدل کنیم

تمام این مقدمه طولانی را من برای رسیدن به همین نکته اصلی نوشتم: جامعه سرگرمی‌خواه، جامعه‌ای منفعل است. ظرفی خالی است که درونش را دیگران پر می‌کنند. سلیقه‌اش را یک گروه شکل می‌دهند. عادات رفتاری‌اش را یک گروه دیگر برنامه‌ریزی می‌کنند. ذهنیات‌اش را رسانه‌ها شکل می‌دهند و حتی برای او «علاقه‌سازی» می‌کنند. این جامعه بی‌دفاع و غیرعامل است. همواره مفعول است و حتی معدود حرکاتش چیزی جز «توهم انتخاب» نیست. اما آیا برای تغییر این وضعیت دست ما خالی است؟

در بحث تبدیل «اشتغال» به «کار» من حرف خاصی ندارم. گمان می‌کنم چنین تغییری اگر اساسا امکان‌پذیر باشد یا منحصرا با سیاست‌گزاری‌ کلان حکومتی امکان‌پذیر است و یا به درجات بسیار بالایی از بلوغ اجتماعی وابسته است که اساسا ربطی به جامعه ایرانی ندارد. اما تلاش برای تبدیل فرهنگ «سرگرمی‌خواهی» به «فراغت» می‌تواند از یک اراده شخصی آغاز شود و در حلقه‌های کوچک اجتماعی تداوم پیدا کند. در این زمینه گزاره جالبی در کتاب آقای قاضی‌مرادی به چشم می‌خورد. به تعبیر ایشان «اگر فیلمی كه سرگرمی‌خواه می‌بیند از طریق تحت تاثیر قرار دادن عواطف و افكار او در خاطرش بماند سرگرمی‌خواهی او نقض می‌شود»! یعنی همان رفتارهای روزمره ما، خیلی ساده می‌تواند رنگ و بوی متفاوتی به خود بگیرد.

من مدت‌هاست به این می‌اندیشم که بسیاری از افراد جامعه ایرانی اساسا «زندگی کردن» بلد نیستند! به پدر و مادر خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم که در پر کردن اوقات فراغت خود به شدت با مشکل مواجه هستند. یک عمر زندگی خود را صرف «اشتغال» کرده‌اند و حالا اصلا بلد نیستند از ساعات بی‌کاری یا بازنشستگی خود بهره‌ای ببرند. لذت‌بخش‌ترین لحظات‌شان میهمانی‌های خانوادگی است تا ساعت‌ها وقت خود را صرف «وراجی کردن» کنند. جدا از آن منفعل و مستاصل در برابر شبکه‌های تلویزیونی و ماهواره‌ای می‌نشینند تا چه چیز برایشان پخش شود و تمام ابتکار عملشان در تغییر کانال‌ها خلاصه می‌شود. از نگاه من این شیوه‌ای از زندگی نیست، بلکه نوعی مرگ تدریجی است.

به صورت معمول حلقه‌های کوچک اجتماعی ممکن است ما را به یاد سازمان‌های مردم نهاد (NGO) فعال در زمینه‌های اجتماعی بیندازد. یا در نمونه دیگر و تحت تاثیر جنبش سبز به فعالیت‌های سیاسی در گروه‌های کوچک تعبیر شود. با این حال من به جمع‌های کوچک دوستانه یا حتی خانوادگی می‌اندیشم که برای همان هم‌نشینی‌های سابق این بار «موضوع» و «هدف»ی قایل هستند. اگر می‌خواهند فیلمی ببینند این آمادگی را دارند که آن را گروهی تماشا کنند و پس از پایان فیلم برای ساعتی تلویزیون را خاموش کرده و در موردش حرف بزنند. به یکدیگر کتابی برای مطالعه پیشنهاد کنند و حتی اگر هم‌نشینی‌هایشان صرفا به گفت و گو خلاصه می‌شود، هربار با خود بیندیشند که «گفت و گوی امروز چه دستاوردی برای آنان داشت؟» این پرسشی است که می‌تواند «وراجی» کردن را به «گفت و گو با محور اندیشه» بدل کند.

لذت آموختن، تغییر کردن، به جلو رفتن، مفید بودن، احساس شدن، هویت داشتن و منحصر به فرد بودن، احساساتی هستند که می‌تواند شور و نشاط متفاوتی به افراد تزریق کنند. شور و نشاطی که از این جمع‌های کوچک آغاز شده و در نهایت به افزایش «سرمایه اجتماعی» یک کشور ختم می‌شوند. کافی است از این تغییر ساده در زندگی روزمره نهراسیم، آن را پروژه‌ای بزرگ، زمان‌بر و خارج از توان خود تصور نکنیم و برای شکل‌دهی هسته‌های کوچک کار را از کم‌هزینه‌ترین مدل‌ها، نظیر جمع‌های خانوادگی آغاز کنیم. به باور من، این نقطه آغازی است که می‌تواند یک جامعه را، از بی‌نهایت نقاط منفرد و منفعل، به زنجیره‌ای اندام‌وار از کانون‌های مستقل و دارای هویت بدل کند.

با موضوع «گروه‌های کوچک و جامعه مدنی» از حلقه وبلاگی گفت و گو بخوانید:

ارزش گروه‌های کوچک که به آن‌ها دل می‌بندیم: «سیبستان» (مهدی جامی)

۱/۳۰/۱۳۹۱

نگاهی به رمان «عقرب‌ها را زنده بگیر»



معرفی:

عنوان: عقرب‌ها را زنده بگیر
نویسنده: قباد آذرآیین
ناشر: نشر افراز
نوبت چاپ: چاپ نخست 1390
148 صفحه؛ 3800 تومان

«فقر»، از جمله در خلاقیت!

شاید اگر حال و هوای داستان‌های «علی اشرف درویشیان» را از فضای کرمانشاه به مسجدسلیمان و روستاهای اطراف‌اش تغییر دهیم نتیجه کار چیزی می‌شود شبیه «عقرب‌ها را زنده بگیر». من دقیقا نمی‌دانم آیا واقعا روستا یا حاشیه‌ای به نام «مظلوم‌آباد» در آن منطقه وجود دارد یا نه، اما نخستین خاطره‌ای که این نام در ذهن من زنده می‌کند داستان «ظلم‌آباد» درویشیان است. همه این‌ها سبب می‌شود تا وقتی در مقدمه کتاب می‌خوانم: «تقدیم به علی‌اشرف درویشیان» اصلا تعجب نکنم.

«عقرب‌ها را زنده بگیر» یک مجموعه داستان به هم پی‌وسته است که گویا قرار است در کنار یکدیگر یک رمان را تشکیل دهند. اگر چنین فرض کنیم آنگاه باید گفت ساختار اثر از چند نظر دچار ضعف است. نخست اینکه تنها رشته‌ای که داستانک‌های مجموعه را به هم پیوند می‌دهد راوی داستان و محیطی است که در آن به سر می‌برد. از این بابت سه بخش «آغاز»، «میانه» و «فرجام» باید به سه دوره زندگی راوی در کودکی، میان‌سالی و در نهایت بزرگسالی و مرگ اشاره داشته باشد. مشکل از زمانی آغاز می‌شود که گاه در میان داستانک‌ها اختلافاتی به چشم می‌خورد که خواننده را به تردید می‌اندازد «آیا راوی این داستان نیز همان راوی داستان قبل است»؟

برای مثال کل موضوع داستان شماره 9 از بخش «آغاز» به ماموریت راوی و برادرش برای جمع‌آوری «ته‌سیگار» از کف خیابان اختصاص دارد: «یک هفته بود که سیگارهای بابام تمام شده بود. کاسب‌کارهای محل هم دیگر نسیه بهمان نمی‌دادند. می‌گفتند چوب خطمان پر شده. بابام زندگی را کرده بود زهر مارمان». (ص54) نتیجه این ماموریت بدان‌جا ختم می‌شود که: «بابام امشب دلی از عزا در می‌آورد. خوشحال و کیفور، توتون‌های همه ته‌سیگارها را خالی می‌کند تو یک کاسه. خرمنی از توتون‌های جورواجور. بعد تا نصفه شب می‌نشیند و سر صبر و حوصله برای خودش لِف می‌پیچد و جِگاره درست می‌کند و سیگار به سیگار می‌گیراند...» (ص55)

اما در داستان شماره 11 از همین بخش به ناگاه با تصویر دیگری از پدر مواجه می‌شویم: «بابام هنوز برنگشته توی حیاط. بلند می‌شوم می‌روم سراغش. کنار دیوار پشتی حیاط کز کرده و سیگار می‌کشد. ندیده بودم بابام روزی سیگار به لبش باشد. همیشه می‌گفت از خریت آدمه که پولِ بی‌زبونهِ که با خون دل در می‌آره دود کنه بفرسته تو هوا. لابد چند نخ خریده برای مهمان‌های امشب». (ص63) تصویر چنین پدری با آنکه از خماری سیگار زندگی را به کام خانواده زهر می‌کند فاصله بسیاری دارد.

در انتهای اثر نیز پس از 27 فصل یا داستانک که در تمامی آن‌ها راوی یک نفر است، در فصل 28 همسر او مسوولیت روایت مرگش‌ را در طول دو صفحه بر عهده می‌گیرد. گمان نمی‌کنم اگر بخواهیم اثر را یک رمان قلمداد کنیم، چندان پذیرفته شده باشد که برای دو صفحه پایانی یک رمان 150 صفحه‌ای به ناگاه نظرگاه تغییر کند.

از طرح و قالب کتاب که بگذریم، روایت «قباد آذین» نیز چندان حرف جدیدی ندارد و کمک شایانی به پر کردن جای خالی طبقات پایین اجتماع در بازار ادبیات جدید نمی‌کند. نخست از این بابت که او زمان داستان را دوران پیش از انتقلاب قرار داده است. با چنین تغییری اساسا نمی‌توان پیامی از دل جامعه بیرون داد. هرچه هست مربوط به یک گذشته دور است و در بهترین حالت می‌تواند لعن و نفرینی به کولبار انباشته سلطنت پهلوی اضافه کند. من دقیقا نمی‌توانم درک کنم وقتی درون‌مایه داستان ما چیزی جز درد و رنج اجتماعی نیست، حواله دادن آن به تاریخ گذشته چه توجیهی پیدا می‌کند؟ گویی زبان روایتی آقای آذرآیین آنچنان به زبان ادبیات چپ‌گرای دهه پنجاه شمسی نزدیک شده که دیگر دلشان نیامده است زمان روایت را هم از همان تاریخ جلوتر بیاورند.

در سوی دیگر، مشکل اساسی این شیوه از روایت این است که فقر را به جای نشان دادن، تعریف می‌کنند. در واقع نویسنده تلاشی نمی‌کند که اثرات و پیامدهای فقر را به صورت ضمنی و در جریان یک داستان به تصویر بکشد. بلکه بی‌پروا و عریان به درون آن شیرجه می‌زند و دقیقا گشنگی شش سر عایله گرد یک سفره‌ خالی را فریاد می‌کند! در این نگاه، فقرا بخشی از ذرات یک جامعه نیستند. آنان در روابط در هم‌پیچیده یک سیستم اجتماعی نقشی ندارند. پیوندشان با جامعه دوسویه نیست، بلکه تمامی فلش‌ها تنها و تنها به سمت آنان ختم می‌شود. آن‌ها فقط «مظلوم» هستند و دیگران همه «مال مردم خور»! پس هرکسی که پول دارد و دست‌اش به دهنش می‌رسد و ای بسا توانایی استخدام چندنفر کارگر را هم دارد، حتما حقوق‌شان را بالا می‌کشد و حتما کلفت‌اش هم سگ دارد و حتما چهارتا فحش هم به کارگر مظلوم و بدبخت خودش می‌دهد تا دوگانه سیاه و سفید در جهان «فقیر و غنی» از هیچ جنبه‌ای مخدوش نشود!

در نهایت اینکه «عقرب‌ها را زنده بگیر» مجموعه‌ای است که برای خواننده‌اش می‌تواند به نوعی نوستالژیک باشد. یادآور «فصل نان» و «آب‌شوران» و ادبیاتی که این روزها کمتر به چشم می‌خورد. هرچند روایت‌ها تنوع زیادی ندارند، اما کوتاهی هر کدام در کنار زبان نسبتا شیرین و روان نویسنده جلوی خستگی خواننده را می‌گیرد. حال و هوای جنوبی داستان، به همراه مجموعه‌ای از اصطلاحات عامیانه مردم منطقه، فضاسازی نسبتا کاملی را نتیجه داده است که در نوع خودش خالی از لطف نیست.

پی‌نوشت:
نگاهی دیگر به این اثر را از اینجا+ بخوانید.

یادداشت وارده: «ضرورت اجتماعی وجود خداوند»

امیر شفیعی

طرح مسئله: اندیشیدن به و پرسش از مسئله وجود یک قدرت برتر، یا یک قدرت فراگیر دغدغه ازلی بنی‌بشر تا الان بوده است. هر آدمی هم در طول زندگیش حداقل یک بار چنین پرسشی براش ایجاد شده و بسته به داشتن وقت و حوصله درش اندیشه کرده؛ تا جایی که یادم است در کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» مصطفی مستور نوشته که این سوالی است که باید یه بار برای همیشه به آن جواب بدهی؛ امّا واقعیت این است که این سه سوال موجی از سوال‌ها را پشت خودش دارد که اگر قصد پاسخ به آن را داشته باشی نمی‌توانی یک بار برای همیشه به آن جواب بدهی، بلکه می‌توانی دیگر بدان نپردازی و فکر نکنی. برای من حدود سه سال است که این پرسش در پس زمینه اکثر لحظه‌ها به طرز جدید و واقع‌گرایانه‌تری وجود داشته.

اهیمت موضوع: چرا اندیشیدن به این موضوع اهمیت دارد؟ دین و مذهب و نوع جهان‌بینی ما در جهت‌گیری ما در زندگی و بیشتر اعمال و تفکرات‌مان تاثیر دارد. این تاثیر عمومی است، یعنی دین و مذهب خاصّی نداشتن خودش یک مسلک است. معروف‌ترین و مهم‌ترین تاثیر شاید همان چیزی باشد که ماکس وبر می‌گوید و پیدایش سرمایه‌داری را خیلی بیشتر تحت تاثیر اعتقادات پروتستانیسم و شاخه کالوینیسم می‌داند. پس تعیین چارچوب فکری ما در این باب بی‌اندازه مهم است و زندگی واقعی‌مان را رقم میزند.

هدف و روش این مقاله: پاسخ به مسئله‌ای که اول ذکر شد، زیاد بوده و هست. پاسخ آن‌هایی که می‌گویند قدرت برتر یا فراگیری وجود ندارد خیلی واقع‌گرایانه‌تر و اثبات‌گرایانه‌تر است، اما هم به شخصه معتقدم که خدایی هست و هم اینکه همان پاسخها هم علمی نیستند و پاسخ علمی‌تر را باید نزد پاسخ‌های ندانم‌گری(Agnosticism) جست. پاسخ‌های معتقدان هم از سوی دیگر اما چندان قانع کننده نیست. از برهان نظم گرفته تا برهان صدّیقین. سال گذشته درمانده از هر دو طرف در محیط دوستانه‌ای نوشتم، وجود خداوند یک حس شخصی و غیر علمی است یعنی نه ابطال‌پذیر است و نه قابل انتقال به غیر(شبیه به پاسخی که ندانم گرایان میدهند). مثل همان مثال معروف وجود یک قوری در کهکشان که برتراند راسل گفته. اما دانستن و علم به یک چیز اگر قابل انتقال نباشد به نظر من در ایجاد حرکت در جهان ناتوان است و چندان ارزشمند نیست. این یعنی همان منطقی که در بیشتر شعر و ادبیات ما متاسفانه وجود دارد و تاکید شده که اگر تو نمی‌بینی اشکال از چشم جان و دل است. در واقع فهم یک موضوع را انتقال می‌دهند به یک سری امور موهوم که قابل تشخیص نیست. یعنی هرکسی می‌تواند ادعا کنه چیزی می‌بیند که دیگران نمی‌بینند و این نه به علت نبودن آن چیز، بلکه به علت درک کم آن‌هاست! این به نظر من خیلی ضدّ عقلانیت (از هر نوع فنّی و یا فرهنگی) خواهد بود، همانطور که تاکنون در سرزمین خودمان بوده. به همین ترتیب است که کسی می‌تواند با اتکا به امر موهوم، قدرت و نفوذ بسیار زیادی بر مردم اطرافش پیدا کند. در جستجوی پاسخی واقع گرایانه‌تر برای این پرسش، سال پیش به جوابی رسیدم که برای خودم خیلی جالب بود چون نه تنها با خیلی از اتفاقات و ایده‌ها همخوانی داشت، که می‌توانست موجبات تغییر و پیشرفت را فراهم کند. این یک سال را منتظر ماندم تا شاید به نقاط ضعفش پی ببرم و بتوانم محکم‌ترش کنم، اما اتفاق خاصّی نیافتاد! دقیقا نمی‌دانم مشابه به نظری که در پی می‌آید را کسی گفته یا نه، یادم است یک بار چیزی شبیه به این خواندم از یکی از فلاسفه دوره باستان یونان، امّا این نبود. به هر صورت من اینطور بحث کرده‌ام:

بحث اصلی: در پاسخ به سوال اولیه، من خودم با طرح یک سوال دیگر به جواب رسیدم: چرا باید قایل به وجود خدا باشیم؟

من جوابی را که بهش رسیدم با نظم دیگه‌ای مطرح می‌کنم. بیایید خیلی علمی فکر کنیم که جهان چطور به وجود آمده. فکر می‌کنم تنها جواب موجود، انفجار بزرگ (Big Bang) باشد. در واقع ذرّه‌ای که با انفجار بدل به کل جهان موجود شد. حالا بیایید فرض کنیم آن ذرّه همان چیزی است که ما به آن خدا می‌گوییم. حالا یعنی این ذرّه در تمام جهان وجود دارد. جان جهان است. یعنی یک ذرّهی واحد در تمامی اجزای عالم متکثر شده است. من گمان می‌کنم این مهمترین علت وجود خداوند است. به عبارت دیگر صفت فراگیر بودن از نظر من مهم‌ترین نکته در اعتقاد به وجود خداوند است. این علت است که اعتقاد به وجود خداوند را مهم و ارزشمند میسازد. به این اعتبار خداوند، یا هر اسمی که روی‌اش بگذاریم، نهاد مشترک تمامی عالم است. این نهاد مشترک آن‌وقت یک اعتقاد اجتماعی جمعی به وجود می‌آورد. از سویی هر فرد و هر شیء واجد ارزش است چون بخشی از آن ذرّه را با خودش حمل میکند و از سویی دیگر، هر فرد در برخورد با دیگر اجزای عالم میتواند در نظر بیاورد که دارد با بخش دیگری از خودش مراوده میکند. به این اعتبار، اگر یک فرد بلایی سر فرد دیگر بیاورد، در واقع سر آن نهاد مشترک آورده که میتواند بخشی از جهان را مختل کند. فرد اگر برای خیر و رفاه دیگران بکوشد بدون شک همزمان برای خودش هم تلاش کرده و حرکتی را در جهان رقم زده است. چنین اعتقادی شبیه به موضوع «اثر پروانهای» هم هست. یعنی عمل ما در این سوی جهان میتواند سوی دیگر را زیر و رو کند. چنین اعتقادی تا حدّی با برخی آموزههای عرفانی ما و به خصوص مفهوم وحدت در عین کثرت همخوانی دارد و یا با آموزههای اخلاقی بزرگان ما مثل «ابوالحسن خرقانی» که گفت «...نانش دهید و از ایمانش مپرسید...». یعنی تلاش برای رفاه دیگران، چون حاوی جانی‌ است که ارزشمند است. این جان همان تکّه‌ای از ذرّه است، همان نهاد مشترک. من گمان می‌کنم یک چنین اعتقادی می‌تواند تغییرات مثبتی را در ذهن و عمل ما ایجاد کند و زمینه‌های پیشرفت تاریخی را فراهم بیاورد.

به این اعتبار، خدا به عنوان یک شخصیت مستقل که روی تختی نشسته و همه چیز را زیر نظر دارد نیست. خداوند، متکثر است در جهان و همه‌ی جهان است.(1)

به این اعتبار قوانین خداوندی در واقع همین قوانین این جهانی و واقعی هستند که جهان را میچرخانند. شاید دعا و ذکر بدل شوند به ابزاری با کارکرد شخصی و ذهنی، مثلا آرامش بخش؛ یا در نقشی حداکثری و اجتماعی، از طریق نهاد مشترک و اثر پروانه‌ای، بر دیگر اجزای عالم اثر بگذارند.

به این اعتبار خدا شخصی نیست که با من باشد و با دیگری نباشد. خداوند در اختیار شخص یا گروه خاصی نیست. خداوند پارتی‌ای نیست که فلان ورزشکار را قهرمان کند و رقیب‌اش از داشتن آن بی‌بهره بماند! هر دو یک سهم دارند. (چقدر شدت استفاده از خدا و مقدسات به این شکل در بین ورزشکاران ایرانی و همه مردم در رویارویی‌هایشان با هم زیاد است!)

به این اعتبار خداوند شخصی نیست که ما هی اعتراض کنیم که چرا جهان را این همه بلا و جنگ برداشته و کاری نمی‌کنی! (فارغ از بحثی که کردم، حتّی اگر فرض کنیم خداوند یک شخصیت مستقل دارد، دخالت وی در امور سیاسی و اجتماعی جامعه بشری، حکم دخالت دولتهای کمونیستی را دارد. عدالت و رفاه زورکی حاصل نمی‌شود! باید تک تک اجزای عالم در این راه هماهنگ شوند)

چنین تفکری نه فقط میان آدمیان یک نخ تسبیح رد میسازد که پیوند نزدیکی میان تمامی اجزای عالم پدید میآورد. باید دقت داشت که چنین تفکری با مثلا تفکر و پارادایم «توسعهی پایدار» در نسبت میان آدم و محیط طبیعی تفاوت دارد. در تفکر حاضر، آدم فقط دلنگران عدالت بین نسلی نیست. بلکه با سایر هم‌نوعانش و طبیعت نهاد مشترک دارد.

خاتمه: از زمانی که خودم را شناختم، اینکه حرف و اعتقاد و عمل فردی با هم هماهنگ باشد، برایم خیلی مهم بود. وقتی می‌دیدم بیشتر مردم ادعای مسلمانی دارند، اما همزمان دروغ میگویند و کالای کارشان را دولاپهنا حساب میکنند، یا مدح ائمهی اطهار و معجزات‌شان را می‌گویند بی‌آنکه واجبات دینشان را به جا بیاورند یا اندکی درد و رنج جامعه و مردم داشته باشند، خیلی افسوس می‌خوردم و با خودم فکر می‌کردم که این‌ها دیندار واقعی نیستند. امّا امروز فکر می‌کنم این ضعف دین بوده که حرفی می‌زده و می‌زند که با زندگی امروز سازگاری ندارد. در واقع امروز دین پای در واقعیت ندارد. گمان می‌کنم ما باید حواسمان باشد که دین حکم قانون اساسی را دارد؛ یعنی همین افکار و ابزاری بوده که به مرور زمان جوامع برای اداره خود به وجود آورده‌اند. من گمان می‌کنم ما به دین به عنوان عامل وحدت بخش احتیاج داریم منتها دین و مذهب در دست ماست و می‌توانیم آن را اصلاح کنیم و تغییر دهیم. پس باید آنقدر دایره آن را گشاد کنیم که نه تنها تمامی آدمیان را در بر بگیرد که تمامی اجزای عالم را هم دخیل کند و تنها هدف اصلی در هر نوع تفکری در این باب، به نظر من این است که چه تغییراتی را در زندگی جمعی و رفاه آنها و پیشرفت جهان پدید می‌آورد.(2)

پانویس:
1- فارغ از این بحث، شخصا هم دوست دارم خدا اگر هم قرار است یک فرد و شخصیت مستقل باشد، دوستی باشد که همیشه پشتم به پشتش گرم است. دستم را می‌گیرد و کمک می‌کند. گاهی هم باهاش دعوا کنم برم سراغ خودم، باز برگردم و دوست شویم. نه یک آژانی که هی بگوید اینور برو آنور نرو، چرا آن کار را کردی و بعد بگیرد ببرتم یک گوشه تا می‌خورد بزنتم!

2- همه مقالات دارای اجزای مقدمه و بیان ضرورت و اهمیت و سایر قسمت‌ها هستند. شخصا به علت تنبلی در خواندن، قصد کردم این اجزا را در این مقله تا حدّی جدا کنم تا مخاطب بداند در هر قسمت قرار است چه چیزی را بداند و اگر خواست از آن بگذرد.

(«مچمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند)

۱/۲۹/۱۳۹۱

قدرت واقعی در چیست؟ دموکراسی چگونه شکل می‌گیرد؟


آمریکا و تبلور «قدرت واقعی» پیش از انتخابات!


چهار سال پیش و در جریان رقابت‌های مقدماتی انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، هیلاری کلینتون مجبور شد برای ادامه رقابت با «باراک اوباما» در کسب عنوان نامزد نهایی حزب دموکرات، پنج میلیون دلار از حساب شخصی خود برداشت کرده و هزینه تبلیغات انتخاباتی کند.(+) اقدامی که البته بی‌نتیجه بود! در دور نهایی رقابت‌های انتخاباتی، اوباما توانست دو برابر سناتور مک‌کین هزینه تبلیغات انتخاباتی کند (780 میلیون دلار در برابر 380 میلیون دلار) و دو برابر او هم «رای الکترال» به دست بیاورد. (365 رای در برابر 173) (+) بعدها سناتور مک‌کین گلایه کرد که «در انتخابات آمریکا پول حرف نخست را می‌زند». (+) احتمالا در کشور ما هم بسیاری علاقه‌دارند با استناد به این تناسب آرا و هزینه‌های تبلیغاتی، در سوگ «دموکراسی واقعی» مرثیه‌سرایی کنند و داستان سیطره مخوف رسانه‌ها بر بشر را برایمان تکرار کنند، اما من گمان می‌کنم این گروه جای علت و معلول را اشتباه گرفته‌اند و از ریشه‌های اصلی «قدرت» و «دموکراسی» بی‌اطلاع هستند.

بنابر قوانین ایالات متحده آمریکا، نامزدهای انتخاباتی باید هزینه‌های تبلیغاتی خود را تنها از منبع کمک‌های مردمی تامین کنند. بدین ترتیب هر نامزدی که بتواند هزینه تبلیغاتی بیشتری جلب کند، قدرت هزینه‌کرد بیشتری هم خواهد داشت و این دقیقا راز اصلی ارتباط «قدرت واقعی» با دموکراسی است! در واقع من گمان می‌کنم اساسا نیازی به هزینه کردن این پول‌ها و شاید حتی مراجعه به صندوق‌های رای نیست. نامزدی که بیشتر کمک‌های مالی جمع کرده، حتما توانسته است نظر افراد - کانون‌ها – مراجع و یا منابع بیشتری را به خود جلب کند؛ پس او از رقیب خود قدرتمندتر است و بنابر قانون ازلی و ابدی قدرت، این اوست که در نهایت زمام امور را در دست خواهد گرفت.

به باور من اگر مشاوران خانم کلینتون هم این حقیقت را به درستی تشخیص می‌دادند، دست کم حساب شخصی‌ ایشان کمتر خسارت می‌دید: «اگر شما نتوانسته‌اید نظر کانون‌های اجتماعی را به خود جلب کنید، دست بردن درون جیب فایده‌ای ندارد. شما قدرت واقعی برای پیروزی را ندارید»!


علت و معلولی که گاه برعکس خوانده می‌شوند

اگر یاد بگیریم که صندوق رای، صرفا یک تصویر روبنایی است و لزوما با پوشاندن این پوستین به هر پیکر نتراشیده‌ای به «دموکراسی» نخواهیم رسید، آن‌گاه راحت‌تر می‌توانیم درک کنیم که اصلا اهمیتی ندارد که چه کسی بیشتر «رای» دارد و یا واقعا چه آرایی به صندوق‌های رای ریخته شده است. در نهایت نام کسی از صندوق بیرون خواهد آمد که «قدرت واقعی» بیشتری داشته باشد. البته در کشورهای دموکراتیک، این قدرت‌های واقعی آنچنان نزدیک و متوازن هستند که عملا هیچ یک نمی‌توانند دیگری را کاملا حذف کنند. نتیجه اینکه برآیند آن‌ها به یک نظارت شفاف در صندوق‌های رای ختم می‌شود و آرای صندوق به واقع با میزان قدرت‌های واقعی طرفین هم‌خوانی دارد.

در کشورهایی که از صندوق رای به شکل ویترین تزیینی استفاده می‌کنند هم آرای اعلام شده با قدرت واقعی نامزد پیروز تناسب دارد، فقط مسئله اینجاست که لزوما با «تعداد رای‌های به صندوق ریخته شده» برابری نمی‌کند. پدیده‌ای که گاه «تقلب» خوانده می‌شود و گاه «کودتای انتخاباتی». به هر حال فرقی نمی‌کند. کسی که «قدرت واقعی» بیشتری دارد حق‌اش را از صندوق رای گرفته است. دیگران اگر بدون توجه به سطح «قدرت واقعی» خود صرفا در جست و جوی افزایش آرای مردمی باشند خودشان و رای دهندگانشان را فریب داده‌اند. اینان گمان می‌کنند که «صندوق رای گام نخست و مبداء آغازین اصلاحات و دموکراسی است». می‌خواهند از طریق صندوق رای به قدرت برسند و پس از رسیدن به قدرت اصلاحات کنند. در حالی که مسیر واقعی جهان غرب دقیقا برعکس است. یعنی اول اصلاحاتی می‌کنند تا بتوانند به «قدرت واقعی» برسند. پس از رسیدن به «قدرت واقعی»، متناسب با میزان این قدرت، سهم خود را از صندوق رای بیرون می‌کشند.

کانون‌های قدرت در ایران کدام‌اند؟

فرض کنید در آستانه انتخابات 88، به ناگاه شرایطی کاملا شفاف (و نه لزوما قانونی و منصفانه) بر مخارج نامزدهای انتخاباتی ایران حاکم می‌شد. آنگاه نامزد اصلاح‌طلب با یک خاستگاه رای 20 میلیون نفری می‌خواست از مردم کمک‌های مالی دریافت کند و تمامی این حامیان، (از جمله کارمند و کارگر و کشاورز و بی‌کار) حاضر می‌شدند هر کدام 100هزار تومان از جیب خودشان هزینه تبلیغات انتخاباتی کنند. نتیجه کار یک رقم دوهزارمیلیارد تومانی می‌شد. این رقم شما را یاد چیزی نمی‌اندازد؟ هنوز تا 3هزار میلیارد تومانی که یک باند مافیایی می‌تواند در این کشور اختلاس کند راه بسیار زیادی باقی است؟

تا اینجای بحث من توضیح مشخصی از «قدرت واقعی» نداده‌ام اما حالا می‌شود به چند مورد مشخص اشاره کرد. نخست، عامل ساده، کاملا شناخته شده و در عین حال ازلی و ابدی «پول»! شما می‌توانید ده هوادار جذب کنید که هر یک ماهانه 100هزار تومان درآمد دارند. در برابر حریف شما 10 هوادار جذب می‌کند که هر یک ماهانه 100میلیون تومان درآمد دارند. در ظاهر تعداد آرای شما برابر است اما «قدرت واقعی» حریف شما به مراتب بیشتر است و قطعا او برنده نهایی خواهد بود.

عوامل بسیاری نظیر «رسانه، دانش، اطلاعات، اسلحه، باورهای مذهبی و ایدئولوژیک، نفوذ نخبگان و ...» را می‌توان برای قدرت واقعی نام برد. با این حال برای رسیدن به یک استراتژی مشخص نیاز داریم که متناسب با کشور و جامعه خود، عمده‌ترین عوامل تعیین کننده را متمایز کرده و مورد هدف قرار دهیم. در این صورت من شش عامل اصلی زیر را نام می‌برم و برای این نوشته صرفا به یک توضیح مختصر درمورد هر یک اکتفا می‌کنم.

1- پول نفت: به صورت مطلق در انحصار یک هسته قدرت قرار دارد که متناسب با منافع خود آن را توزیع می‌کند.

2- پول بازار: به دو بخش تقسیم می‌شود. بخش عمده (نظیر واردات) که به صورت مطلق در انحصار یک هسته قدرت است. بخش کوچک (نظیر تولید یا بخشی از توزیع) که پراکنده و یا منفعل‌است.

3- رسانه: به دو بخش تقسیم می‌شود. بخش عمده رسمی (رادیو و تلویزیون) که به صورت مطلق در انحصار یک هسته قدرت قرار دارد و بخش کوچک غیررسمی (مثلا اینترنت یا ماهواره) که پراکنده است.

4- نهادهای مرجع مذهبی: (از شخصیت‌ها گرفته تا مساجد و مراکز متبرکه) به دو بخش تقسیم می‌شود. بخش عمده نهادهای وابسته به حاکمیت هستند که در انحصار یک هسته قدرت قرار دارند. بخش کوچکتر نهادهای مستقل هستند که معمولا پراکنده و یا منفعل‌اند.

5- نهادهای مرجع اجتماعی: در کشور ما بسیار ضعیف و پراکنده هستند به نحوی که می‌توان گفت تقریبا وجود ندارند و توان تاثیرگزاری ندارند. (مثل خانه سینما یا سندیکای کارگران اتوبوس‌رانی که خودشان را هم نمی‌توانند حفظ کنند)
6- نیروهای مسلح: به صورت مطلق در انحصار یک هسته قدرت قرار دارد.

با این توصیفات نتیجه نهایی این نوشته خیلی ساده است: تا وقتی که توازن در شش عامل اصلی قدرت به همین شکل یک‌جانبه باشد نتایج انتخابات چیزی را در دنیای بیرون تغییر نخواهند داد. چه شما انتخابات را تحریم کنید و چه نکنید، تا زمانی که نقشه موثری در راستای برهم زدن این توازن قوا نداشته باشید گامی به سوی تغییر شرایط برنداشته‌اید.

پی‌نوشت:
این یادداشت مقدمه‌ای بود برای مجموعه یادداشت‌های ارایه پیشنهاد در مورد آینده جنبش سبز.

دیروز چند هزار شهروند تهرانی کشته نشدند!


یکشنبه، 27 فروردین ماه91، درست در همان دقایقی که شهروندان تهرانی از بارش ناگهانی دانه‌های درشت تگرگ به وجد آمده بودند و گزارش‌های تصویری آن یکی پس از دیگر در فضای خبری منتشر می‌شد، چند متر پایین‌تر از سطح شهر سیلابی به راه افتاد. دیواره‌های تونل مترو را در هم کوبید و چهار قطار حاضر در خط4 متروی تهران را غافل‌گیر کرد. چهار قطاری که در مجموع حدود 5 هزار نفر مسافرداشتند. سیلاب خروشید و ظرف چند دقیقه تونل‌های مترو را پر کرد و قطارها را با خود زیر آب برد. در روز شاد و بارانی بهار 91، چند هزار شهروند تهرانی در تونل‌های مترو غرق . . . . . نشدند!

یک مثل قدیمی می‌گوید «خبر بد زود پخش می‌شود». اینکه رازش چیست را من نمی‌دانم، اما به نظر می‌رسد در فضای رسانه‌ای نیز تا خبری «بد» نباشد توجه زیادی به خود جلب نمی‌کند. این روزها از ماجرای آب گرفتگی تونل‌های خط 4 مترو تهران اخبار زیادی منتشر می‌شود اما به نظر می‌رسد آنقدر که توجهات جلب انتقاد از مسوولین این حادثه شده است، کسی به دفع یک فاجعه انسانی توجه ندارد.

حوادث طبیعی از جمله زلزله، سیل، توفان و جدیدا «سونامی» در همه جای جهان رخ می‌دهد. حتی پیشرفته‌ترین کشورهای جهان نظیر ژاپن و آمریکا هم در برابر برخی از این حوادث غافل‌گیر می‌شوند و اساسا علم مهندسی هیچ گاه ادعا نکرده که بدون کسب یک تجربه واقعی می‌تواند تمامی حوادث آینده را پیش‌بینی کند. در مقابل من گمان می‌کنم سرعت عمل و هماهنگی نیروهای متروی تهران در مواجهه با این روی‌داد طبیعی و تخطیه سریع چهار قطار شهری که در معرض غرق شدن قرار داشتند یک اتفاق بزرگ است. عملیاتی حتی به مراتب بزرگتر از فرود یک هواپیمای بدون چرخ. هم از این جهت که در این ماجرا جان تعداد بیشتری از شهروندان در خطر بوده و هم از این جهت که این بار با یک کار گروهی مواجه بودیم و نه صرفا یک نبوغ شخصی. شاید این روزها در کنار آسیب‌شناسی وضعیت تونل‌های مترو، یک جشن و سپاس‌گزاری هم به مسوولین متروی تهران بدهکار باشیم که اجازه ندادند صبح روز دوشنبه، روزنامه‌های کشور یکی از سیاه‌ترین گیشه‌های تاریخ مطبوعات را پیش چشم مخاطبین قرار دهند.

پی‌نوشت:
گزارش مفصلی از این حادثه را از اینجا+ بخوانید.

۱/۲۸/۱۳۹۱

نتایج نظرسنجی «مجمع دیوانگان» پیرامون طرح «حذف یارانه‌ها»

چندی پیش «مجمع دیوانگان» با صدور فراخوانی از مخاطبین خود دعوت کرد تا در انجام یک نظرسنجی در مورد طرح حذف یارانه‌ها هم‌کاری کنند. از مجموع دوستانی که لطف کردند، تماس گرفتند و یا برای نظرسنجی تلاش‌هایی انجام دادند من مجموعا از 9 نفر از دوستان پاسخ‌هایی دریافت کردم. تا همین‌جا برای این همکاری بسیار سپاسگزارم از: آرش (مشهد)، حامد (کرمان و شیراز)، مرضیه (کرج)، مرتضی و مجتبی (کرج و زنجان)، ملودی (بابلسر)، محمد (بندر عباس)، فایزه (ارومیه) و مهدی (سمنان).

داده‌های خام این نظرسنجی پس از تجمیع و طبقه‌بندی در قالب یک فایل اکسل جمع آوری شده‌اند که در مجموع شامل 187 برگه پرشده است. این فایل را به عنوان یک منبع خام آماری می‌توانید از اینجا+ دانلود کنید.

پیش از ارایه یک گزارش خلاصه‌ از نتایج این نظرسنجی به چند نکته دقت کنید:

1- یک نمونه برگه نظرسنجی را می‌توانید در قالب فایل پی.دی.اف از اینجا+ دریافت کنید.
2- پاسخ‌های قرار داده شده در این نتایج هیچ کدام به شهر تهران تعلق ندارند.
3- تلاش بر این بود تا حتی‌المقدور اقشار کم‌درآمد مورد پرسش قرار گیرند. تخمین درآمدها در فایل نتایج موجود است. میانگینی که می‌توانیم فعلا ارایه کنیم حدود 500هزار تومان درآمد ماهانه است.
4- قطعا این نظرسنجی به صورت آماتور طراحی و اجرا شده است. از این جهت می‌توان ایرادات حرفه‌ای بسیاری به آن وارد ساخت. با این حال، تحلیل‌گر با تجربه می‌تواند در جریان تحلیل این داده‌های خام، به ضعف‌های نتایج پی برده و آن‌ها را نیز در تحلیل نهایی خود وارد کند.

تصاویر زیر، نتایج حاصل از پرسش‌های اصلی نظرسنجی هستند:

1- آیا یارانه‌ها هزینه قبوض شما را تامین می‌کند؟

2- آیا یارانه‌ها کلیه هزینه‌های افزوده شده را تامین می‌کند؟


3- وضعیت اقتصادی شما پس از اجرای این طرح چه تغییری کرده است؟


4- آیا موافق بازگشت به وضعیت پیش از اجرای این طرح هستید؟


5- آیا حاضرید از نمایندگان مخالف این طرح حمایت کنید؟



پی‌نوشت:
این پست فقط به یک ارایه آمار خام اختصاص داشت. من نظر خودم را در مورد نتایج این نظرسنجی در آینده منتشر خواهم کرد.

پاسخ عباس عبدی به سه یادداشت انتقادی


مجموع نقدهای من به گفت و گوی آقای عبدی با سایت عصر ایران (+) در سه بخش و تحت عناوین «در نقد شرکت در انتخابات»، « در دفاع از تحریم» و «در نقد شکست تحریم فعال» منتشر شد. اکنون آقای عبدی به این مجموعه پاسخ‌های کوتاهی داده‌اند که به عنوان نوعی جوابیه منتشر می‌شود. تنها مشکل این است که پاسخ‌های آقای عبدی در قالب کامنت‌هایی که روی فایل وورد (Word) اعمال شده‌اند به دست من رسیده است. از آنجا که جداسازی و انتشار مستقل این کامنت‌ها مقدور نبود، با توافق ایشان تصمیم گرفتم که خود فایل را یکجا منتشر کنم. پس برای دریافت متن کامل سه یادداشت به همراه کامنت‌های آقای عبدی می‌توانید یک فایل وورد را از اینجا+ دانلود کنید.

نکته دیگر اینکه آقای عبدی پس از پاسخ به انتقادهایی که در سایت جرس به مواضع ایشان وارد شد، اکنون راهکارهای ایجابی خود را ارایه داده است. من دقیقا اطمینان ندارم کار به یک یادداشت ختم شود، با این حال یادداشت اخیر ایشان با عنوان «پیشنهاد یک راهبرد اصلاح‌طلبانه برای طرفداران تغییر» به تنهایی نیز می‌تواند بازکردن دریچه جدیدی به روی جنبش سبز و فعالین اصلاح‌طلب باشد که خواندن آن را به همه پیشنهاد می‌کنم. قطعا من نیز در هنگام ارایه پیشنهاد خودم به این یادداشت ارجاع و اشاره خواهم داشت.

۱/۲۷/۱۳۹۱

مالکیت جزایر سه‌گانه و دیپلماسی ناموسی!


سفراستانی احمدی‌نژاد به جزیره ابوموسی واکنش غیرمترقبه‌ای از جانب دولت امارات به همراه داشته است. پیش از این هم گاه و بی‌گاه ادعاهای دولت امارات مبنی بر مالکیت جزایر سه‌گانه جنجال‌های خبری و چالش‌های دیپلماتیکی به همراه داشت، اما اینکه امارات بخواهد به دلیل سفر رییس دولت ایران به یکی از این جزایر سفیر خود را از تهران فرا بخواند و حتی مسابقه فوتبال خود با تیم ملی ایران را لغو کند (+) قطعا واکنش جدیدی است. پرسش من این است: چه چیز سبب این تغییر شدت مواضع امارات در مسئله ادعاهای قدیمی شده است؟

مسئله را دیپلماتیک ببینیم

حدود چهار سال پیش گفت و گوی مفصلی داشتم با «دکتر داوود هرمیداس باوند». (اینجا+) موضوع گفت و گو حاکمیت ایران بر جزایر سه‌گانه و همچنین ماجرای جدا شدن بحرین از خاک ایران بود. دکتر باوند علاوه بر جایگاه مسلم علمی در زمینه «حقوق و روابط بین‌الملل»، در سال 1971 و در جریان طرح مساله استقلال بحرين و جزاير سه گانه، يکي از نمايندگان حقوقي ايران در سازمان ملل بودند. به گمانم مطالعه دقیق شیوه استدلال دکتر باوند می‌تواند تاثیر چشم‌گیری بر فضای احساسی جامعه خبری ما نسبت به ادعاهای گاه و بی‌گاه امارات داشته باشد. مسئله این نیست که ما بخواهیم از حقوق خود در برابر ادعاهای دیگران عقب‌نشینی کنیم، بحث بر سر این است که شیوه برخورد ما می‌تواند شکلی تاثیرگزارتر و مفیدتر از کمپین‌هایی باشد که راستای حرکت‌شان دامن زدن به ناسیونالیسم کور و گاه حتی گرایشان نژادپرستانه است.

باید بپذیریم که امارات متحده عربی نیز برای طرح ادعاهای خود اسناد و دست‌مایه‌هایی دارد. هرچند به باور من، هیچ یک از این اسناد بی‌پاسخ نیست و در برابر کشور ما در هر دادگاهی می‌تواند با انبانی به مراتب انباشته‌تر از شواهد و مدارک تاریخی حاضر شده و از حاکمیت ارضی کشور دفاع کند. افزایش آگاهی ما حتی نگرش خودمان را هم به مواضع تغییر می‌دهد. برای مثال می‌توانیم دریابیم که هرچند تامین امنیت این جزایر بر عهده ایران است (یعنی هیچ کس جز ایران حق ارسال نیروی نظامی به آن‌ها را ندارد) اما توافقات رسمی حق استفاده بخشی از حاشیه جنوبی جزیره ابوموسی را نیز به امارات داده است. بدین ترتیب دولت‌های ایران و امارات به صورت مداوم باید برای تفسیر این حق استفاده با یکدیگر در حال گفت و گو باشند و این به هیچ وجه به معنای «وطن فروشی» و یا «کوتاه آمدن از حق حاکمیت ارضی» نیست.

چرا امارات اینچنین تهاجمی برخورد می‌کند؟

چه جدال بر سر حریم ساحلی دریای خزر باشد، چه نام خلیج فارس و یا مالکیت جزایر سه‌گانه، واقعیت این است که در نهایت این اسناد و مدارک نیستند که نتیجه کار را مشخص خواهند کرد. نمونه مشابه را می‌توان به وضوح در ماجرای جنگ گرجستان با روسیه مشاهده کرد که در نهایت به جدایی «اوستیای جنوبی» و اعلام استقلال آن از گرجستان انجامید. اگر اشتباه نکنم در حال حاضر تنها کشورهای معدودی نظیر روسیه و بلاروس هستند که استقلال اوستیا از گرجستان را به رسمیت شناخته‌اند. با این حال یک منطق ساده سبب شده است حاکمیت گرجستان بر این منطقه کاملا قطع شود و دولت اوستیا به صورت یک کشور مستقل عمل کند. این منطق ساده و جهان شمول همان «منطق زور» است! ارتش روسیه آنچنان خشم‌گین و قدرتمند وارد گرجستان شد که نیروهای ناتو ترجیح دادند در این مورد ابدا دخالت نکنند و فقط توانستند روسیه را راضی کنند که فراتر از مرزهای اوستیا در خاک گرجستان پیش‌روی نکند.

در ماجرای جزایر سه‌گانه نیز کشور ما با وضعیت مشابهی مواجه است. قطعا هیچ یک از کشورهای حاشیه خلیج فارس از نظر نظامی توان تعرض به خاک ایران را ندارند. با این‌ حال آن‌ها همواره می‌توانند به یک عنصر دیگر متوصل شوند: اجماع جهانی علیه ایران! بدین ترتیب امارات تلاش می‌کند تا از هر فرصتی برای محکومیت ایران به دلیل آنچه «اشغال جزایر» می‌خواند استفاده کند. اما این «فرصت‌«ها را هیچ کس بجز خود ایران نمی‌تواند ایجاد کند و یا از بین ببرد.

هرگاه دستگاه دیپلماسی ما توانسته است به صورت فعال و از موضع قدرت در عرصه روابط بین‌الملل ایفای نقش کند، صدای اماراتی‌ها فروکش کرده است چرا که خوب می‌دانند حتی کشورهای بزرگ و قدرتمند عربی نظیر عربستان نیز حاضر نیستند روابط خود با یک ایران قدرتمند را به دلیل ادعاهای امارات مخدوش کنند. در نقطه مقابل، وقتی ایران در اسف‌بارترین وضعیت تاریخی خود از نظر جایگاه بین‌المللی قرار دارد، محکومیت‌های پیاپی در شورای امنیت را دریافت کرده، سخت‌ترین و گسترده‌ترین تحریم‌های جهانی را تحمل می‌کند و به سیمای تمامی دوستان منطقه‌ای خود پنجه می‌کشد، طبیعتا امارات نیز تهاجمی‌ترین واکنش خود در مسئله ادعای مالکیت بر جزایر سه‌گانه را بروز می‌دهد. جای تعجب نیست که ضعف و حقارت دیپلماتیک دولت ما به حدی رسیده که وقتی طرف مقابل گستاخانه ادعا می‌کند و پیش‌دستانه سفیرش را از ایران خارج می‌کند ما نه تنها با احضار سفیر خود مقابله به مثل نمی‌کنیم، بلکه خواستار «تحکیم روابط دو کشور» می‌شویم!

اول یک سوزن به خودمان بزنیم

هرگاه ادعایی مرزی علیه کشور ما مطرح می‌شود و یا نامی از «خلیج عربی» ذکر می‌شود، واکنش‌های جامعه خبری و حتی واکنش‌های عمومی جامعه ما قابل پیش‌بینی است. گویی اتحادی نانوشته شکل می‌گیرد که همه بسیج شویم و از مصیبت این «هتک حرمت» جامه بدریم و برای عالم و آدم خط و نشان بکشیم. «فرزندان کوروش» و «جوانان آریایی» مثل مور و ملخ از هر سوراخی بیرون می‌ریزنند و به «باد کردن رگ گردنشان» افتخار می‌کنند و «اجنبی جماعت»، به ویژه «اعراب» را مورد تحقیر و حمله قرار می‌دهند تا کی دوباره جنجالی به پا شود و بسیج عمومی دیگری شکل بگیرد. با این حال من به یاد دارم که سه سال پیش در جریان یک مناظره انتخاباتی مردی در برابر رییس دولت قرار گرفت و سیاست‌های نسنجیده او را در عرصه روابط بین‌الملل انتقاد قرار داد. میرحسین موسوی ترجیح داد به جای زدن جوال‌دوز به «بیگانگان»، یک سوزن به حاکمیت داخلی بزند. به مواردی همچون جنجال‌سازی بی‌دلیل بر سر هولوکاست، ادعای عجیب و غریب تلاش برای ترور احمدی‌نژاد در عراق، پیام‌های پنهانی به رئیس جمهور آمریکا، درخواست تضرع‌آمیز برای دعوت احمدی‌نژاد به عربستان و البته شوی مضحک آزادسازی ملوانان انگلیسی اشاره کرد.

تا زمانی که ما بخواهیم با شیوه جدال‌های چاله‌میدانی سیاست‌ورزی کنیم و روابط بین‌المللی را هم با پارامترهای منحصر به فرد خودمان در تعریف «ناموس» و «غیرت» و «شرف» بسنجیم، قطعا از مسیرهای یک‌سویه به سمت حقارت روزافزون بین‌المللی خارج نخواهیم شد. این حقیقتی ساده و حتی بدیهی است که تمامی کشورهای جهان به دنبال افزایش و توسعه منافع خود باشند. اگر امروز ما احساس می‌کنیم کسی پایش را از گلیم‌اش درازتر کرده، باید بدانیم مشکل صرفا در درازی پای دیگران نیست، احتمالا اینجا کسی پای ما را کوتاه کرده است!

۱/۲۶/۱۳۹۱

باید مراقب باشیم «سنگ» به دست کسی ندهیم!

«سنگ‌سار» بار دیگر به فهرست اخبار داغ رسانه‌های داخلی بازگشته است. خوش‌بختانه این‌بار دلیل این موج رسانه‌ای صدور و یا اجرای یک نمونه دیگر از این حکم نیست، بلکه تکرار مجموعه‌ای استفتاء از مراجع تقلید است که نظر رسانه‌ها را به خود جلب کرده. با ابتکار «خبرگزاری ایسنا»، شش تن از مراجع تقلید بار دیگر نظر خود در مورد این مجازات را اعلام کرده‌اند. (+) مجموعه‌ نظراتی که به گمان من فقط یک نتیجه دارد: «انداختن توپ به زمین رهبر نظام»!

هر شش پاسخ منتشر شده بر سر یک موضع توافق کامل دارند: «حاکم شرع» یا «فقیه جامع‌الشرایط» می‌تواند به مصلحت این حکم را تغییر دهد. بدین ترتیب به نظر می‌رسد می‌توان مجموع این نظرات را بدین عبارت عامیانه خلاصه کرد: «هرچه رهبری بگویند». من گمان می‌کنم از اینجا به بعد همه چیز به شخص رهبر نظام وابسته است و اتفاقا با دریافتی که من از شخصیت ایشان دارم گمان می‌کنم نظرشان بیشتر به سمت توقف کامل این شیوه از مجازات باشد. من حتی گمان می‌کنم در بسیاری از دیگر شیوه‌های جنجالی مجازات اسلامی، نظیر قطع عضو و یا حتی اعدام، رهبر نظام به تغییر شرایط کنونی تمایل دارد. با این حال اتخاذ چنین تصمیماتی می‌تواند در اندازه بزرگترین فتواهای سرنوشت‌ساز تاریخ مرجعیت شیعه مسوولیت و تبعات به همراه داشته باشد. این‌جاست که روحیه نسبتا محافظه‌کار رهبر در مسئله دخالت در امور شرعی به یک عامل بازدارنده بدل می‌شود.

در این دست مسایل حقوقی که عادت‌های جامعه سنتی و باورهای مذهبی به صورتی کاملا مستقیم به تبعات اجتماعی و ای بسا جان و سلامت افراد وابسته است، باید بسیار محتاط رفتار کرد. این مسایل نه جناح‌بندی سیاسی برمی‌دارد و نه عرصه گروکشی و تسویه حساب است. اگر مسوولیت اتخاذ چنین تصمیمی آنقدر سنگین است که افراد حاضر آن را بزرگتر از جایگاه و ابعاد خود می‌دانند، دیگران باید به کمک بیایند و آنان را در اتخاذ این تصمیمات سرنوشت‌ساز یاری رسانند. خبر دیگری حاکی از آن است که «آیت‌الله بیات زنجانی» هم از توقف این حکم استقبال کرده‌اند، (+) اما من فکر می‌کنم دایره این حمایت‌ها باید از مراجع مذهبی هم فراتر رود. نخبگان اجتماعی و حتی گروه‌های مرجع و نهادهای غیردولتی نیز هر یک می‌توانند وارد شوند تا از یک سو حساسیت‌های سیاسی مسئله را کاهش دهند و از سوی دیگر بخشی از بار آماده‌سازی جامعه سنتی را تقبل کنند.

متاسفانه جنجال‌سازی‌های رسانه‌ای و موج‌سواری‌های غیرمسوولانه خبری پیش از این در برخی پرونده‌های حساس مربوط به اعدام نتایجی معکوس و فاجعه‌باری به همراه داشته است. حال که در این مسئله نطفه آغازین موج خبری را خود حاکمیت بسته است، باید هوشیار بود که تکرار برخی رفتارهای مشابه حاکمیت را به انجام واکنش‌های منفی و ای بسا لجوجانه تحریک نکند.

پنج نکته کوتاه به بهانه «نارنجی‌پوش»


1- اینکه فیلم نبود: جدیدترین ساخته «داریوش مهرجویی» را به سختی می‌توان یک فیلم سینمایی قلمداد کرد. «نارنجی‌پوش» بیشتر به یک مستند تبلیغاتی-آموزشی شباهت دارد که با هدف جلب توجه افکار عمومی به مسئله بهداشت شهری ساخته شده است. در طول فیلم بارها جنبه سینمایی اثر در تقابل با جنبه آموزشی-تبلیغاتی آن قرار می‌گیرد و مهرجویی که گویا از ابتدا تصمیم خود را گرفته است، هربار (بجز یک مورد) اولویت را به پیام آموزشی خود می‌دهد و داستان‌پردازی را قربانی می‌کند. با چنین روی‌کردی طبیعتا کارگردان از شعاردادن ابایی ندارد، خود را اسیر «باورپذیری» نمی‌کند و شخصیت‌پردازی را مسئله‌ای حاشیه‌ای و غیرضروری به حساب می‌آورد. ساده‌ترین نتیجه چنین روی‌کردی تولید یک فیلم بسیار ضعیف است، اما این بدان معنا نیست که بیننده ناراضی از سینما خارج می‌شود!

2- شادی‌های کوچکی که لازم داریم: من تقریبا اطمینان دارم که سالن‌هایی که در آن‌ها «نارنجی پوش» پخش می‌شود، پس از خروج تماشاگران کاملا تمیز و بی‌نیاز به نظافت هستند. ساخته جدید آقای مهرجویی اگر مخاطب‌اش را برای همیشه دگرگون نسازد، دست کم آنقدر تاثیرگزار است که تا مدتی رعایت بهداشت عمومی را به فهرست دغدغه‌های او بیفزاید. نقش حامد بهداد آنچنان جنبه‌ای جذاب به خود گرفته که احتمالا بسیاری از مخاطبان را وسوسه می‌کند تا یک دوره داوطلبانه را به عنوان رفتگر شهرداری سپری کنند و یا دست کم در یک گردش دست‌جمعی زباله‌های بخشی از طبیعت را جمع‌آوری کنند. به باور من، در جامعه‌ای مضطرب، آشفته و سیاست‌زده، پرداختن به دغدغه‌هایی تا بدین حد اجتماعی، انسانی و البته فراگیر همچون رنگ طراوتی است که بر سیمای غبارآلود شهر زده می‌شود. شاید رمز موفقیت فیلم نیز همین باشد. دغدغه کوچکی که راهکار ساده و قابل حصولی دارد. تم شاد روایت هم کمک کرده تا مخاطب خسته، پس از مدت‌ها به فیلمی برخورد کند که شعارگرایی‌اش زننده نیست، رنگ و بوی جناح‌بندی ندارد و مشکلی که مطرح می‌کند از جنس پرسش‌های بی‌پاسخی که راه حل‌اش به ذهن هیچ کس نمی‌رسد نیست.

3- آخرش هم آقای کارگردانی:‌ پوستری تبلیغاتی از فیلم وجود دارد که در آن لیلا حاتمی در کنار حامد بهداد لباس نارنجی پوش رفتگران شهرداری را به تن دارد. (+) چنین صحنه‌ای اساسا در فیلم به چشم نمی‌خورد. شاید بتوان حدس زد که این تصویر می‌توانسته است مربوط به بخش پایانی فیلم باشد. جایی که همسر حامد، پس از مشاهده علاقه او به فرزندش دگرگون شده و در جریان یک حرکت گروهی به خیل شهروندانی پیوسته است که برای جمع‌آوری زباله‌ها بسیج شده‌اند. در هر صورت، اینجا تنها بزنگاهی است که مهرجویی، جنبه سینمایی خود را حفظ می‌کند و از درافتادن فیلم‌اش به وادی ابتذال خودداری می‌کند. او بر وسوسه تبدیل شدن یک نخبه محقق در دانشگاه‌های اروپایی به رفتگری در شهر تهران غلبه می‌کند تا نشان دهد در نهایت این یک کارگردان حرفه‌ای است که دارد اثری تبلیغاتی-آموزشی می‌سازد، نه یک کمپانی آگهی‌های رسانه‌ای!

4- مهرجویی باز هم کتابی خوانده است: در تمام فیلم، به ویژه در صحنه‌های ابتدایی که «حامد» مشغول مطالعه است، آموزه‌های کتاب «فنگ ‌شوی» بسیار پررنگ به تصویر درآمده‌اند. حتی طرح روی جلد کتاب آنقدر واضح به تصویر کشیده می‌شود که مخاطب به تردید می‌افتد «شاید اراده‌ای تبلیغاتی برای فروش این کتاب وجود دارد؟» با این حال من گمان می‌کنم مسئله بسیار ساده‌تر از این‌هاست. در واقع این نخستین باری نیست که جناب مهرجویی، به کتابی از این دست برخورد کرده و متاثر از آن فیلمی می‌سازد. پیش از این رد پای نوع خاصی از برداشت‌های غربی از عرفان را در فیلم‌ «پری» و اشاره به کتاب‌هایش را در فیلم «هامون» دیده‌ایم. پس عجیب نیست که خیلی ساده باور کنیم: آقای مهرجویی باز هم کتابی خوانده که به نظرش جذاب آمده و آن را در فیلم خودش به تصویر درآوره است!

5- برای همان تک دیالوگ کوتاه: یک دیالوگ کوتاهی حامد بهداد دارد خطاب به مسوول استخدام کارگران شهرداری. دارد از یک آرزوی قدیمی می‌گوید و به نوعی از بازخوانی رویای خودش هم غرق در شادی است. چیزی می‌گوید شبیه اینکه «من همیشه دلم می‌خواسته است خیابان‌هاش شهر را جارو کنم و آخرش بنشینم توی آن محیط پاکیزه یک نخ سیگار بکشم»! هرچه می‌خواهید بگویید، همین یک اشاره ساده برای من یک ساختارشکنی شجاعانه بود. اینکه آنقدر شجاعت داشته باشی که راست توی چشم تماشاگرت زل بزنی و دم از لذت «یک نخ سیگار» پس از خستگی بزنی. این یکی دیگر خط قرمز سیاسی نیست؛ تابویی اجتماعی است که گروهی خودخواهانه به دیگران تحمیل کرده‌اند و با چماق «مضرات سیگار برای سلامتی» کار را به نوعی تحقیر کشانده‌اند. من برای آن کارگردانی که چنین دیالوگی در فیلم‌اش می‌گذارد کلاه که برمی‌دارم هیچ، یک هورایی می‌کشم که بیا و ببین!

۱/۲۳/۱۳۹۱

به بهانه نظرات عباس عبدی: «3- در نقد شکست تحریم فعال»


زمانی که آقای خاتمی پیش‌شرط‌های سه‌گانه خود برای حضور در عرصه انتخابات را مطرح کرد، بسیاری به او حمله کرده و با برچسب سازش سعی در تخطئه طرح پیشنهادي‌اش نمودند. چند ماه گذشت تا همه بفهمند کسب مطالباتی که خاتمی مطرح کرده، نه تنها عدول از توانایی‌ها و مطالبات جنبش سبز نیست، بلکه می‌تواند یک دستاورد و حتی «هدف حداکثری» قلمداد شود. هدفی که با توانایی‌های بالفعل جنبش تناسب نداشت و طبیعتا محقق نیز نشد. اما چرا حتی پیش‌شرط‌هایی که زمانی «سازش‌کارانه» محسوب می‌شدند عملا امکان تحقق نیافتند؟ به باور من پاسخ این پرسش دقیقا متناظر با پاسخ پرسشی دیگر است: «چرا سیاست تحریم فعال عملا به شکست انجامید»؟

فصل گذرای رومانتیک‌بازی‌های سیاسی!

من روزهای نخست اعلام نامزدی میرحسین موسوی را به خوبی در یاد دارم. بسیاری (از جمله خودم) در آن روزهای نخستین موسوی را تحت فشار قرار داده بودند که هرچه سریع‌تر «ادبیات دهه 60» خودش را کنار بگذارد و پای‌بندی‌اش به دموکراسی را با گفتاری مدرن از جنس شعارهای «آزادی-محور» به اثبات برساند. در همین زمان، اسطوره نمادین جنبش دانشجویی در وبلاگ شخصی خود دست به ابتکاری خیره کننده زد تا نشان دهد علاوه بر یک عکس با پیراهن خونی، دلایلی تحلیلی نیز برای حضور در عرصه رسانه‌ای سیاست دارد: وی با انجام یک سری کار آماری پیچیده به اثبات رساند که میرحسین موسوی در فیلم تبلیغاتی خود از واژه «اسلام» بیش از «آزادی» استفاده کرده است و مدت زمانی که تصاویر آیات عظام را به نمایش درآورده بیش از زمانی بوده که خاتمی را نشان داده است! (+)

از آن سو، گروه دیگری رادیکال‌ترین مفاهیم چالش‌برانگیز اجتماعی جهان را معیار «مطالبه‌محوری» خود قرار داده بودند و به صورت مداوم می‌خواستند بدانند که مثلا «نظر هر نامزد در مورد حقوق هم‌جنس‌گرایان چیست؟» طبیعتا در سطح درک و تحلیل این دوستان از فضای سیاسی، موسوی گزینه‌ای صد در صد مردود بود چرا که در یکی از سخنرانی‌هایش گفت: «بسیجی واقعی کسی است که از صندوق رای مانند ناموس خود حفاظت کند»! در جامعه فوق مدرنی که این حضرات زندگی می‌کردند، سخن‌ گفتن از «ناموس» آنچنان واپس‌گرایی متحجرانه‌ای بود که تحت هیچ شرایطی نمی‌توانستند آن را تحمل کنند. درست در همان زمان که این ابرنخبگان فرااجتماعی از بلندای خیره‌کننده سطح فرهنگ و مطالبات خود سرمست بودند، دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی شبانه‌روز کودتایی را تدارک می‌دیدند که برای همیشه اندک حق مشارکت و اظهار نظر ایرانیان در ساختار حکومتی را از بین ببرند. تمامی کانون‌های نظامی و مافیای اقتصادی به انحصار یک جناح سیاسی درآمده بود و اکنون همه چیز برای وارد شدن ضربه نهایی آماده بود. ضربه‌ای که البته هدف‌اش انتخاب این یا آن گزینه برای ریاست کابینه نبود؛ کودتا دلایل قانع‌کننده‌تری داشت!

ساخت اقتصادی کودتا

از میان چهار نامزد حاضر در انتخابات خرداد 88، سه نامزد وعده توزیع مستقیم پول نفت بین مردم را داده بودند. دعوا سر این بود که تیم اقتصادی آقای کروبی ادعا می‌کرد احمدی‌نژاد شعار «هر ایرانی 50 هزار تومان» آنان در سال 84 را دزدیده است! و البته تاکید هم می‌کرد که پیشنهاد جدید خیلی پخته‌تر است و در آن به جای آنکه دولت به مردم پول بدهد، مردم اول پول را از دولت می‌گیرند بعد به او می‌دهند تا به جای اینکه دست مردم پیش دولت دراز باشد، دست دولت پیش مردم دراز شود. به نظر می‌رسید این طرح جدید از نظر اقتصادی دقیقا همان طرح قبلی (و البته همان طرح پیاده شده «حذف یارانه‌ها») بود، فقط با توجه به اینکه آقای عبدی (از مشاوران ارشد ستاد آقای کروبی) اصرار داشتند «تا زمانی که مردم به دولت وابسته باشند، دولت پاسخ‌گو نخواهد شد و دموکراسی شکل نخواهد گرفت»، یک گره کور هم به طناب طرح جدید اضافه شده بود تا نتیجه عملا همان توزیع پول باشد، اما حرف آقای عبدی هم زمین نماند!

در این میان تنها یک نامزد بود که حتی قید جذابیت شعار «توزیع مستقیم پول» در یک رقابت انتخاباتی را زده بود تا سرسختانه ساز ناکوک خود را به صدا درآورد. طرح اقتصادی میرحسین موسوی در «برنامه دولت امید» (از اینجا+ دریافت کنید) بر سیاست حذف تدریجی یارانه‌ها و صرف درآمدهای حاصل برای نوسازی زیرساخت‌ها تاکید داشت. سیاستی مشابه همان تشکیل صندوق ذخیره ارزی و افزایش پله‌ای قیمت‌ها که برای مدتی در دولت اصلاحات پی‌گرفته می‌شد. این موضوع زمانی اهمیت پیدا می‌کند که به خاطر بیاوریم در آستانه انتخابات 88، حجم یارانه پرداختی دولت در حدود 34هزار میلیارد تومان (با دلار آن روز حدود 30میلیارد دلار) بود. (+) این یعنی: «دعوا سر یک پول بزرگ است»!

جنبه فساد احتمالی در جابجایی این حجم عظیم پول را هم که نادیده بگیریم، آن اشاره معروف آقای عبدی را نمی‌توان نادیده گرفت: «تا زمانی که دست مردم پیش دولت دراز باشد، دولت پاسخ‌گو نخواهد بود». به بیان ساده‌تر: «کسی که پول را در اختیار دارد حاکم است»! احمدی‌نژاد حتی پیش از اجرای طرح حذف یارانه‌ها هم به شیوه مشابهی از خرید آرای مردم روی آورده بود. او سهام عدالت را از مدت‌ها پیش در تعلیق نگه داشت تا ناگهان در آستانه انتخابات به میل خود توزیع کند. نزدیک به سه سال بعد، تکرار عملکردهایی مشابه در آستانه انتخابات مجلس نهم حتی اصولگرایان حاکم را هم به وحشت انداخته بود. آنان مدام هشدار می‌دادند که دولت ممکن است با تغییر نرخ یارانه‌ها در آستانه انتخابات بخواهد برای خود رای بخرد! البته در جدال با دولت، اصولگرایان همیشه می‌توانستند به ابزار شورای نگهبان متوسل شوند، اما دست اصلاح‌طلبان حتی برای شکل دادن به یک تحریم هم خالی می‌ماند؛ کافی بود یک شایعه ساده به گوش برسد که «هرکس رای ندهد یارانه‌اش قطع می‌شود»!

من پیش از این در چندین یادداشت جداگانه، به ویژه در یادداشت «آیا حذف یارانه‌ها سیاستی برای کاهش دخالت دولت در اقتصاد است؟» به این مسئله پرداخته‌ام. تاکید من بر این است که اجرای طرح حذف یارانه‌ها عملا گستره دخالت دولت (حاکمیت) را آنچنان افزایش داده است که می‌تواند نبض جامعه را به هر شکلی که می‌خواهد در دست بگیرد. افزایش و کاهش دلبخواهی یارانه‌ها که امروز صدای نمایندگان را هم درآورده است تحقق یک پیش‌گویی پیامبرگونه نیست، بلکه نتیجه بدیهی یک سیاست کاملا آشکار است که کلید آغاز آن با کودتای انتخاباتی زده شده بود و تنها سد پیش رویش، یعنی میرحسین موسوی و نگرش اقتصادی او در حبس خانگی به سر می‌برد.

جنبش بدون رهبر و بازگشت سانتیمانتال‌هایی تمام نشدنی!

حد فاصل اجرایی شدن سیاست حذف یارانه‌ها (28آذر 1389) تا حصر خانگی میرحسین موسوی (25 بهمن 1389) زمان کافی برای پرداختن به مسئله نبود با این حال موسوی تنها دو روز پس از اجرایی شدن این طرح، در تاریخ 30آذرماه 89 با شرکت در یک کنفرانس خبری آنلاین به شدت نسبت به اجرایی شدن طرح حاضر ابراز نگرانی کرده و خواستار توقف اجرای آن به شیوه کنونی شد. وی پس از اسیر شدن در حصر خانگی و در یکی از معدود ملاقات‌های خانوادگی خود که توانست پیغام کوتاهی به بیرون ارسال کند نیز همچنان تاکید داشت «مسئله مردم یارانه‌هاست»!

آنچه میرحسین موسوی در پشت دیوارهای حصر خانگی بدان اشاره می‌کرد، حقیقتی بود که هر ناظر ساده‌ای با قدم زدن در خیابان‌های شهر می‌توانست به خوبی تشخیص دهد. اگر اخبار مربوط به جنگ، خطر حمله، مسابقات فوتبال یا برخی اقدامات اپوزوسیون و ابراز نگرانی از سرنوشت اسرای جنبش اخبار گذرایی بودند که همچون نسیمی برمی‌خواستند و فرو می‌نشستند، جدال روزمره مردم با وضعیت بحران اقتصادی، تورم سرسام‌آور، بیکاری و البته میزان یارانه‌ها، دغدغه‌هایی بود که در هیچ گفت و گوی ساده و روزمره‌ای جایشان خالی نمی‌ماند. با این حال درست در زمانه‌ای که فشار اقتصادی نه تنها اقشار پایین جامعه، که حتی طبقه متوسط را به مرز نابودی کشانده بود، ابر نخبگان جنبش سبز بار دیگر جای خالی میرحسین موسوی را مغتنم دیدند که ساز «جنبش بدون رهبر» را دوباره کوک کنند و هر یک برای خود انشعابی در رهبری اپوزوسیون پدید آورند! (در این زمینه به یادداشت «جنبش فراگیر را با هردمبیل اشتباه گرفتیم» مراجعه کنی)

اوضاع خیلی زود از مرزهای یک بالماسکه مضحک عبور کرد و به تراژدی بدل شد. در زمانه‌ای که آش آنقدر شور شده بود که «مجتبی واحدی» هم صاحب‌نظر به حساب می‌آمد، طبیعی بود که شاهزاده پهلوی حق آب و گل بیشتری داشته باشد و دعوای اپوزوسیون را به این سطح برساند که «حکومت بعدی باید سلطنتی باشد یا جمهوری لائیک»! گروهی، با امید به تبدیل شدن ایران به یک لیبی دیگر تلاش کردند در صف نیروهای مورد اعتماد غرب برای «ایران پس از بمباران ناتو» جایی پیدا کنند! و یک هسته مطالعاتی رادیکال که گویا برای نیم قرن زیر خاکستر تاریخ «مومیایی» شده بودند کشف کردند که مشکل اصلی جنبش سبز این است که شورای هماهنگی راه سبز امید بنابر فرامین جزوه مقدس «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» عمل نکرده است!

در آستانه انتخابات مجلس نهم، به طرز معجزه‌آسایی تمامی این گروه‌های «فعال» بر سر یک موضع به توافق رسیدند: «تحریم»! شعار «تحریم فعال» بسیار شکیل بود اما حقیقت این بود که این توافق به هیچ وجه جنبه‌ای ایجابی نداشت و از ابتدا هم قرار نبود جنبش را گامی به پیش ببرد. اساسا هیچ یک از گروه‌های مذکور (که گاه تعداد اعضای هر کدامشان از مرز یک نفر عبور نمی‌کرد) حاضر نبودند با دیگری وارد بهشت شوند، چه رسد به یک توافق سیاسی و تشکیل جبهه متحد. در واقع «تحریم» با این روی‌کرد در دستور قرار نگرفت که برای نخستین بار شاهد اتحاد میان گروه‌های مختلف اپوزوسیون باشیم، مسئله فقط این بود که هر گروه می‌خواست مطمئن شود که دیگری با شرکت در انتخابات گوی سبقت را از او نخواهد ربود! از آنجا که اکثریت این رهبران در خارج از کشور سکونت داشتند نگران بودند که عده‌ای در داخل بتواند با حضور در انتخابات دل حاکمیت را به دست بیاورد و با دریافت یک دست‌خوش به پاس این خوش‌خدمتی، در گوشه‌ای از حاکمیت به نان و نوایی برسد و سر دیگران را بی کلاه بگذارد. بدین ترتیب مسئله شرکت در انتخابات خیلی سریع آنچنان «ناموسی» شد که هیچ کس جرات ارتکاب این «هتک حرمت» را پیدا نکند. وقتی خیال همه راحت شد که توافقی با حاکمیت روی نخواهد داد، طبیعتا کسی هم به خودش زحمت اقدام پر دردسر و کم حاصلی جهت ایجاد یک «کنش فعال» را نداد. البته «فحاشی» به شرکت کنندگان در انتخابات هیچ گاه از دستور خارج نشد تا ویترین ماجرا خیلی هم بدون «کنش فعال» باقی نماند! سید محمد خاتمی قطعا بزرگترین و البته دم دست‌ترین قربانی این روند بود.

نیازی ضروری به یک نبوغ شگفت‌انگیز یا کار تحلیلی و آماری نیست که دریابیم نخبگان فعال در این «فحاشی‌»ها و رهبران خودخوانده جدید، دقیقا همان (و یا دست کم نمایندگان همان) رومانتیک‌هایی هستند که زمانی موسوی را با برچسب «گزینه نظام» و «خط امامی» و «عامل کشتارهای دهه شصت» مورد حمله قرار می‌دادند. اکنون یک تعارف سیاسی از جانب موسوی مبنی بر اینکه او تنها یک همراه سبز است و نه رهبر مخالفین پیراهن عثمانی شده بود تا هرکسی به خود جرات دهد هر نامربوطی را به اسم «تکثر آرا» به فهرست خواسته‌های جنبش بیفزاید و تاج رهبری را در سایه «جنبش بدون رهبر» بر سر خودش بگذارد. طبیعتا در این جدال هیچ کس به خودش زحمت نداد به این بیندیشد که «اساسا چطور موسوی توانست چنین جنبش گسترده‌ای را شکل دهد که هنوز هم پس از سه سال فشار و استهلاک این میراث‌خواران برای چسباندن خود به گوشه‌ای از آن با هم جدل دارند؟»

ریشه‌هایمان را که بریدیم، باد ما را با خود خواهد برد

تصور من از «تحریم فعال»، بازگشت به روزهایی بود که هسته نخستین «موج سبز» شکل گرفت تا پس از وقوع کودتا به «جنبش سبز» بدل شود. من تصور می‌کردم که یک سال پس از حصر خانگی موسوی، دیگر مدعیان درخواهند یافت که در نبود او حتی توانایی حضور در فهرست اخبار قابل ذکر رسانه‌ای را هم ندارند تا چه رسد به پر کردن خیابان‌های شهر و عرض اندام در برابر حاکمیت. من امید داشتم که آنان به خود بیایند و با بازخوانی راه طی شده در سه سال گذشته، گام نخست برای جبران اشتباهات پیشین را با بازگشت به شعارهای اولیه موسوی بردارند. شعارهایی که قرار نبود تنها بخش نخبه‌ای از طبقه متوسط شهری را به خود جلب کند، بلکه باید در دورافتاده‌ترین شهرها و روستاهای کشور مخاطب‌اش را پیدا می‌کرد. (اگر غیر از این بود، آیا اساسا حاکمیت هیچ گاه برای متوقف ساختن موسوی ناچار به یک کودتای انتخاباتی می‌شد؟)

اما آنچه در عمل رخ داد فرسنگ‌ها با این انتظار فاصله داشت. این بار حتی شورای هماهنگی راه سبز نیز که مشروعیت و اعتبار خود را به کلی مدیون و وام‌دار میرحسین موسوی است حاضر نشد به خاستگاه آرا و نظرات او بازگردد. حضور در فضای رسانه‌ای اپوزوسیون و جنجال‌های روزمره‌ای که حیات بسیاری بدان وابسطه است به مرور سبب شد تا اگر نگوییم شورای هماهنگی نیز به فساد اپوزوسیون خارج از کشور آلوده شود، دست کم در برابر هتاکی‌های رسانه‌ای آنان مرعوب شده و ادبیاتش‌ را تا حد امکان بدان‌ها متمایل سازد. باقی‌ماندن در رقابت نفس‌گیر «سانتی‌مانتالیسم سیاسی» سبب شد تا برنامه‌های دولت امید به کلی به دست فراموشی سپرده شود و تنها حرفی که تمامی ایرانیان نه تنها قابل به درک آن هستند، بلکه اساسا آن را مهم‌ترین دغدغه روزانه زندگی خود می‌دانند از فهرست شعارها حذف شود.

در این میان البته رد پای نفوذ اندیشمندانی که تبعات نبوغ اقتصادی‌شان وضعیت دولت اصلاحات را به جایی رسانده بود که جامعه پایکوبان به سراغ احمدی‌نژاد برود کاملا مشهود بود. به ویژه اینکه شمار تحصیل‌کردگان علم اقتصاد در دانشگاه‌های انگلیس رو به افزایش بود و آنان می‌توانستند از ناف اروپا و با پیشرفته‌ترین تعابیر اقتصادی در مجلل‌ترین رسانه‌های دلسوز(!) اثبات کنند که تاریخ مصرف طرح‌های اقتصادی موسوی گذشته است و مسیر اقتصادی حاکمیت، اگرچه اندکی دردناک(!) خواهد بود اما قطعا ضروری است. (البته برای این حضرات همواره «انتقاد از برخی جزییات اجرایی» راه فراری مطمئن خواهد بود برای شانه خالی کردن از هرگونه مسوولیت پذیری در قبال نتایج فاجعه‌بار طرح مذکور)

بدین ترتیب، جنبش سبز در آستانه انتخابات مجلس هفتم اساسا حرف جدیدی برای گفتن نداشت که بخواهد نظر و اقبالی به خود جلب کند. سیاست «تحریم فعال» تنها به یک «قهر منعفلانه» بدل شد تا امروز حتی رادیکال‌ترین مخالفین شرکت در انتخابات ناچار شوند در پاسخ به این پرسش که «چرا رای ندادید»؟ تنها و تنها از استدلال مبتذلی همچون «پای‌بندی به خون شهدا» و «هم‌دلی با اسرای جنبش» متوصل شوند. ادبیاتی که حتی اگر بپذیریم به درد رمان‌تیک‌بازی‌های سیاسی می‌خورد، قطعا برای شکم گرسنه جامعه ایرانی «نان» نمی‌شود تا دست آخر رای دهنده عادی خودش بماند و گلیمی که باید به تنهایی از آب بیرون بکشد.

پی‌نوشت:
مجموعه سه یادداشت «1- در نقد شرکت در انتخابات»، «2- در دفاع از تحریم انتخابات» و «3- در ریشه‌یابی شکست تحریم فعال» را در قالب یک فایل پی.دی.اف+ دریافت کنید.

من به زودی پیشنهاد خود را برای جبران شکست سیاست تحریم، به عنوان یک راهکار پیشنهادی برای آینده جنبش سبز ارایه خواهم کرد که البته چیزی جدا از نقد حاضر نخواهد بود.

۱/۲۲/۱۳۹۱

به بهانه نظرات عباس عبدی: «2- در دفاع از تحریم انتخابات»

پیش‌نویس: این نوشته در ادامه یادداشت «1- در نقد شرکت در انتخابات» منتشر می‌شود. برای اشراف بهتر به مسئله می‌توانید ابتدا به گفت و گوی عباس عبدی با سایت عصر ایران (+)، سپس نقد آقای مرتضی کاظمیان بر سخنان آقای عبدی (+) و در نهایت پاسخ پنج قسمتی عباس عبدی به نقد آقای کاظمیان مراجعه کنید که من این پاسخ طولانی را در قالب یک فایل پی.دی.اف جمع‌آوری کرده‌اند. (+)

در این بخش من ابتدا به انتقادی از آقای عبدی می‌پردازم که در جریان آن‌ها تلاش می‌کنند وضعیت انتخابات مجلس نهم را مشابه دیگر نمونه‌های قبلی در تاریخ جمهوری اسلامی نمایش دهند. سپس بررسی می‌کنم که اساسا چه راهی بجز تحریم پیش روی اپوزوسیون وجود داشت و در نهایت اینکه آیا تحریم می‌تواند سودی هم داشته باشد؟

آقای عبدی در جایی می‌پرسند: «جناب كاظميان در كدام انتخابات گذشته، لوازم مورد نياز براي انتخابات آزاد و سالم و منصفانه وجود داشته است كه مي‌خواهيد در اين انتخابات باشد؟» و بدین ترتیب، «برقراری لوازم مورد نیاز برای یک انتخابات» را تا حد شرایطی صفر و یک تنزل می‌دهند تا از ایده‌آل نبودن موارد پیشین، مهر تاییدی بر شرایط این نمونه آخری بسازند. قطعا هر ناظر دیگری هم می‌تواند با آقای عبدی موافق باشد که هیچ انتخاباتی در تاریخ جمهوری اسلامی (و ای بسا در تاریخ 100 ساله انتخابات ایرانی) کاملا «آزاد، سالم و منصفانه» نبوده است اما چه کسی است که بخواهد هنوز هم اینچنین ایده‌آل‌گرایانه و صفر و یک، یا «سیاه و سفید» در مورد شرایط سیاسی قضاوت کند؟ آیا آقای عبدی خودشان در هر انتخاباتی شرکت می‌کنند؟ مگر ایشان تاکید ندارند که در انتخابات مجلس هشتم شرکت نکرده‌اند؟ احتمالا نمی‌توان حدس زد که شرایط آن انتخابات نتوانسته است حداقل‌های مورد نیاز آقای عبدی را فراهم کنند؟

البته این حداقل‌ها به هیچ وجه در مسئله نظارت و شیوه برخورد حاکمیت با صندوق‌های رای خلاصه نمی‌شود و احتمالا آقای عبدی هم به دلیل دیگری در انتخابات هشتم شرکت نکرده‌اند. (مثلا احساس کرده‌اند جدال انتخاباتی به یک جدال سطحی بر سر اینکه چه کسی روی صندلی وکالت بنشیند تنزل یافته و از چنین نمدی نمی‌تواند کلاهی برای پیشبرد اصلاحات بافت) اینجا بحث به همان «نقطه عطف‌»هایی باز می‌گردد که در گفت و گوی آقایان عبدی و کاظمیان هم چالش‌برانگیز شده‌اند. متاسفانه آقای کاظمیان اشاره نادرستی به این نقطه‌ عطف‌ها داشته‌اند و با احساسی کردن بحث بر سر زندانیان سیاسی آن را از مسیر منطقی خود خارج کرده‌اند. آقای عبدی هم در پاسخ این شیوه با اشاره به وقایع دهه60 و اعدام‌های سال 67 توپ را به زمین حریف برگردانده‌اند. اما من همچنان اصرار دارم که انتخابات 88 یک نقطه عطف بود، درست همانگونه که انتخابات 76 اینچنین بود. مسئله بر سر این نیست که اگر خونی به زمین ریخته شد، تا ابدالدهر باید هرگونه سیاست‌ورزی را به سود «انقلابی‌گری» تعطیل کرد. مسئله این است که آیا شرایط نسبت به زمان وقوع جنایت یا سرکوب تغییری کرده است و یا اساسا امیدی به تغییر آن می‌رود؟

برای مثال حتی اگر بپذیریم که حد فاصل سال‌های 67 تا 76 هیچ تغییر بنیادینی در کشور رخ نداده است، در آستانه انتخابات دوم خرداد جامعه ما با گفتمان جدیدی مواجه می‌شود که دست کم در جنبه شعاری خود از «قانون گرایی، تساهل و تسامح، زنده باد مخالف من و تکثر آرا و نظرات» سخن می‌گوید. قطعا این شعارها با خاطرات سیاه سال‌های 67 آنقدر فاصله دارد که جامعه به یک تغییر اساسی امیدوار شود و دوباره به مسیر مشارکت فعال سیاسی از طریق صندوق‌های رای بازگردد. حال پرسش من این است که حد فاصل سرکوب‌های خونین سال 88 تا انتخابات مجلس 90 چه تغییری در کشور رخ داد؟ آیا حاکمیت نشانه‌ای از تغییر خط مشی خود بروز داد؟ آیا یک گام بسیار کوچک در راستای تحقق پیش‌شرط‌های آقای خاتمی برداشته شد؟ اصلا همه این‌ها به کنار. قید شعار و وعده و برنامه را هم که بزنیم، اساسا آیا یک جریان جدید وارد عرصه انتخابات شد که کسی بخواهد به فرجام عملکردش امیدوار باشد؟ مگر تمامی نامزدهای دو جناح «جبهه متحد اصولگرایان» و «جبهه پایداری» پیش از آن هم در مجلس نبودند؟ با حضور همین ترکیب در مجلس هشتم شاهد چه چیزی بودیم که بخواهیم به تکرار آن در مجلس نهم خوش‌بین باشیم؟ اساسا مگر گزینه‌ای وجود داشت که خوش‌باورانه بتوان به اندکی «تغییر» در توازن قوای داخل مجلس امیدوار شد؟ این تفاوتی است که به باور من آقای عبدی میان این انتخابات با نمونه‌های قبلی در نظر نمی‌گیرد. انتخاباتی که نه از جنبه شعار و برنامه و نه از جنبه خواستگاه نیروهای حاضر حتی امکان یک تغییر حداقلی نسبت به مجلس پیشین را نداشت.

اما آقای عبدی در بخشی دیگر از تحلیل خود از مسئله انتخابات آورده‌اند «از سوی دیگر احتیاج به محورهایی است که حداکثر نیروهای فعال را پوشش داده و کمترین ریزش سیاسی را پدید آورند». ایشان خودشان در جای دیگر تاکید دارند که مشارکت 54درصدی (با فرض پذیرش این آمار) نباید برای حاکمیت فریبنده باشد، چراکه این مشارکت صرفا یک عدد «کمّي» را نشان می‌دهد اما واقعیت این است که کیفیت این رای به شدت کاهش پیدا کرده است. بدین معنا که بخش عمده‌ای از جامعه دانشگاهی، تحصیل‌کردگان، نخبگان، فعالان سیاسی و حتی سرمایه‌گزاران و کارآفرینان ما به سمت ناامیدی، مهاجرت و یا تحریم کشیده شده‌اند. بدین ترتیب ایشان خود پیش از هرکسی بر این ادعا مهر تاییدی می‌زنند که «مشارکت در انتخابات مجلس نهم قطعا نمی‌توانست محوری باشد برای پوشش دادن حداکثر نیروهای فعال و کم‌ترین ریزش سیاسی». (یعنی حتی اگر «کمیت» رای دهندگان هم تامین می‌شد، باز امیدی به «کیفیت» آن‌ها نبود)

شاهد دیگر، واکنش جامعه فعال خبری و رسانه‌ای به رای دادن آقای خاتمی بود که نشان می‌داد این بخش فعال چه نگرشی به شرکت در انتخابات داشت. حتی خود آقای عبدی هم بارها تکرار می‌کنند که اصلاح‌طلبان حتی اگر می‌خواستند که هوادارن خود را به رای دادن تشویق کنند احتمالا دچار مشکل می‌شدند. با این نگرش و دقیقا در شرایطی که جناب عبدی تاکید دارند: «آمادگی سیاسی مستلزم برقراری حداقلی از ارتباط میان نیروهای هم‌سوی سیاسی است» چطور می‌توان پذیرفت که اتخاذ سیاست تحریم، که آشکارا فصل‌الخطاب روی‌کرد اکثریت فعالان منتقد حاکمیت بود سیاستی اشتباه بوده است؟ آیا به اینجا که می‌رسیم دیگر لزوم جلوگیری از «ریزش نیروهای فعال» اهمیت خودش را از دست می‌دهد؟ تفاوت گروه‌های اپوزوسیونی که می‌خواهند نیروهای پراکنده خود را گرد یک شعار واحد جمع کنند تا از این اجتماع برای خود یک پایگاه قدرت بسازند، با نیرویی که در قدرت قرار دارد و نظر خودش را به عناصر پراکنده تحمیل می‌کند در چیست؟

من در اینجا می‌خواهم یک گام هم از آقای عبدی فراتر بگذارم و در ورای «لزوم حفظ حداکثر نیروهای فعال»، به یک «جبر تاریخی» اشاره کنم که حقیقتی است تلخ، اما دست کم تاریخ معاصر ما آن را به خوبی تجربه کرده است. زمانی که محمدرضاشاه مستاصل از هر اقدامی، ناچار شد منصب نخست‌وزیری را به ملی‌گرایان منتقد خود پیش‌کش کند، قطعا نه صدیقی، نه امینی و نه بازرگان، هیچ یک از سر انقلابی‌گری افراطی نبود که پیشنهاد نخست‌وزیری و امکان جابجایی بدون خشونت را رد کردند. مسئله این بود که همه بجز شخص بختیار قادر به درک این حقیقت ساده بودند که کار از کار گذشته است و دیگر حتی آبروی جبهه ملی هم نمی‌تواند جلوی سقوط سلطنت را بگیرد. در نتیجه دیگر باور به این تجربه تاریخی که «انقلاب عواقبی فاجعه‌بار و غیرقابل پیش‌بینی دارد و بهتر است آن را با یک تغییر از داخل پی‌گیری کنیم» برای تصمیم‌گیری سیاست‌مداران کافی نبود، بلکه آن‌ها بر پایه این حقیقت برتر تصمیم گرفتند که «حتی اگر جبهه ملی بخواهد خودش را به سلطنت پیوند بزند، این خاندان پهلوی نیست که نجات می‌یابد، بلکه این جبهه ملی است که همراه با تعفن پهلوی‌ها به قعر تاریخ سقوط خواهد کرد»!

من نه قصد دارم وضعیت ایران در سال 90 را با ایران سال 57 مشابهت دهم و نه شرکت در انتخابات مجلس را با پذیرش نخست‌وزیری مقایسه کنم. تنها می‌خواهم یادآور شوم گاهی ایستادن در برابر سیلابی که به راه افتاده است یک «شجاعت» نیست، بلکه می‌تواند به «حماقت» بدل شود. در این مورد من فقط می‌توانم بگویم خیلی خوشحال هستم که آبرو و شخصیت آقای خاتمی در حدی بود که حتی امواج سهمگین این سیلاب هم هنوز به صورت کامل آن را ریشه‌کن نکرده است، اما قطعا این قضیه قابل تعمیم به تمام گروه‌های مخالف و اصلاح‌طلب نیست.

آقای عبدی خیلی خوب تشخیص داده‌اند که خطر حمله نظامی بیخ گوشمان است. فقط ای کاش به صورتی متناظر می‌پذیرفتند که نارضایتی عمومی هم از اوضاع فاجعه‌بار گرانی، تورم، بی‌کاری و فساد رو به گسترش حکومتی همچون آتشی زیر خاکستر به حد انفجار رسیده است. آیا ایشان می‌خواهند تاریخ ایران را به یک فوریت اضطراری در یکی-دو سال آینده تقلیل دهند؟ آیا نمی‌پذیرند که جریان ریشه‌دار و اصیل در داخل کشور نیاز است تا در صورت بروز تغییراتی بنیادین توانایی حفظ انسجام ملی و تمامیت ارضی کشور را داشته باشد؟ من دقیقا و مشخصا می‌خواهم از آقای عبدی بپرسم: «چقدر احتمال می‌دهند در صورتی که اصلاح‌طلبان بدون توجه به روی‌دادهای سه سال گذشته در انتخابات مجلس شرکت می‌کردند اندکی آبرو و اقبال عمومی برایشان باقی می‌ماند؟» آیا این حضور یک خودکشی سیاسی در نزد افکار عمومی نبود؟ آیا جریانی که هیچ قدرت نفوذی در دل ساختار حقیقی حکومت ندارد، نباید به اندک پایگاه و اعتبار مردمی خود چنگ بزند و جانانه از آن حراصت کند؟

در نقطه مقابل این اندیشه، من می‌خواهم به منش و روشی ارجاع دهم که تبلور آن را در شخص میرحسین موسوی و توصیه مکرر او مبنی بر «صبر» می‌بینم. چه کسی است که درک نکند کشور ما در یک وضعیت اضطراری قرار دارد؟ هم از جانب تهدیدات خارجی و خطر حمله نظامی و هم از جانب فروپاشی؟ اما صرف پذیرش این حقایق نباید فعال سیاسی را به واکنشی احساسی برانگیزد تا در حرکتی انتحاری نه تنها امروز، که حتی آینده سیاسی خود و کشورش را هم در معرض خطر قرار دهد. قطعا و قطعا هر زمان که اندک امیدی به تاثیرگزاری در وضعیت و سیاست‌های کشور از طریق یک کنش کم‌هزینه انتخاباتی وجود داشته باشد، امواج اصلاح‌طلبان به سوی صندوق‌های رای سرازیر خواهند شد. اما وقتی این حقیقت را بپذیریم که راس هرم حاکمیت اساسا هزینه‌های سنگین یک کودتای تمام عیار را پرداخته است تا در نهایت همه راه‌ها را تنها و تنها به سود یک اراده شخصی مسدود کند، آنگاه چه بهتر که جریان اپوزوسیون کمی صبور باشد. حساب خودش را به صورت کامل از این قطار بی‌ترمز جدا کند. آشکارا و رسما اعلام کند که «ما هیچ نقش و مسوولیتی در تداوم این وضعیت نمی‌پذیریم و به نشانه اعتراض و مخالفت از دخالت در ساختار حقوقی حاکمیت خودداری می‌کنیم». بدین ترتیب حتی اگر به کسب قدرت حقوقی در کوتاه مدت امیدی وجود نداشته باشد، دست‌کم می‌توانیم همچنان امیدوار باشیم که قدرت‌های حقیقی جایگزین این وضعیت، نیروهایی ریشه‌دار و صاحب پلاکارد و شناسنامه‌ هستند که در صورت تغییرات ناگهانی می‌توانند کشور را از درافتادن به یک تونل تاریک و راه نامشخص نجات دهند و گزینه‌هایی قابل سنجش و پیش‌بینی به جامعه ارایه کنند.