۲/۱۰/۱۳۹۰

چه می‌توان کرد؟

پرسش من این است: «آیا شما در یکی از حلقه‌های زنجیره سبز فعالیت می‌کنید؟» اگر «سبز بودن» این حلقه‌ها برایتان جای تردید است، پرسش را تغییر دهید: «آیا شما عضوی از یک شبکه اجتماعی -هرچند کوچک- هستید؟»



جنبش سبز، یعنی همان جنبشی که زمانی قرار بود «جنبش بدون رهبر» باشد، این روزها و در غیاب رهبران نمادین خود در نوعی رکود و انفعال فرو رفته است. گویا بسیاری منتظر هستند ندایی از غیب برسد و یا معجزه‌ای غیرقابل پیش‌بینی به وقوع بپیوندد تا بار دیگر قطار جنبش به حرکت درآید. در برابر چنین وضعیتی من سه واکنش متفاوت متصور هستم. واکنش نخست نوعی سرخوردگی و ناامیدی است که اثرات ویران‌گر آن نه تنها به جامعه به صورت یک کل، بلکه به تک تک شهروندان آن به صورت اجزای کوچک‌تر آسیب می‌رساند. (افسردگی ساده‌ترین پیامد این وضعیت و اعتیاد آفت بنیان‌کن آن است) واکنش دیگر نوعی پرخاش‌جویی و فرافکنی است. واکنشی که سبب می‌شود گناهی را مفروض بگیریم که باید به گردن دیگران انداخته شود. بدین ترتیب انگشت اتهام است که به هر سو نشانه می‌رود و اتحاد پیشین را به نوعی جدال و تفرقه بدل می‌سازد. من امیدوار به واکنش سوم هستم.



واکنش سوم از نگاه من، کنش فعالانی است که درک درستی از مفهوم واقعی یک «جنبش سیاسی-اجتماعی بدون رهبر» دارند. این گروه به همان میزان که جنبش را متعلق به خود و اهداف و آرمان‌هایشان می‌خوانند، خود را هم در قبال آن مسوول می‌دانند. اینان هیچ گاه فعالیت‌های خود را به امید روزگار و شرایطی که معلوم نیست چه زمان و به چه شیوه‌ای قرار است فرا برسد رها نمی‌کنند. در واقع اینان هیچ گاه «در انتظار گودو»* نمی‌نشینند! این گروه خود همواره در مرکز هر حرکتی قرار دارند. محوریت را با خود، اراده، اندیشه و توانایی‌هایشان می‌دانند. شاید شعارشان این باشد که «گر فلک با من نسازد، چرخ را وارون کنم». من شیفته این خط سوم هستم و امیدوارم همواره در این گروه قرار بگیرم.



به باور من، گروه سوم علاوه‌ بر آرمان‌گرایی و امید، «عمل‌گرایی» را نیز در دستور کار دارند. نگرشی که نمی‌تواند بر پایه «چه باید کرد؟» استوار شود، بلکه به صورت مداوم «چه می‌توان کرد؟» را با خود مرور می‌کند. در همین چهارچوب هم من می‌خواهم از «حلقه‌های زنجیره سبز» سخن بگویم. کوچکترین بنیان‌های جنبش اجتماعی ما.



در مورد «سرمایه اجتماعی» پیش از این یادداشت‌های پراکنده‌ای منتشر کرده بودم**. اینجا می‌خواهم با هدف ایجاد و یا غنی‌سازی این سرمایه اجتماعی به راهکار ساده اما در عین حال کارآمد «زنجیره‌های سبز» بپردازم. معادل این «زنجیره‌های سبز» در بحث «سرمایه اجتماعی»، فاکتور «ارتباط» است. بازوهای پیوندی میان اجزای مستقل و منفرد جامعه، که هرچه افزایش پیدا کنند شکل کلی را از حالت «توده‌وار» خارج ساخته و به سمت «اندام‌وار» تغییر می‌دهند. این بازوهای پیوندی هریک در داخل خود انرژی ذخیره شده‌ای را حمل می‌کنند که در پیوند با یکدیگر توانی دوچندان خواهند یافت و در نهایت ظرفیت ایجاد تغییرات بزرگ را پدید می‌آورند. (در واقع شباهت جالبی به پیوندهای شیمیایی دارند با این تفاوت ساده که انرژی نهفته در پیوندهای شیمیایی انرژی پتانسیل است و تا این پیوندها شکسته نشوند رها نمی‌شود، اما انرژی نهفته در پیوندهای اجتماعی با افزایش این پیوندها آزاد می‌شود!)



گمان من بر این است که بحث حلقه‌های سبز، علی‌رغم تاکید مداوم رهبران و صاحب‌نظران جنبش، به دلیل یک درک نادرست به حاشیه رانده شد و هیچ گاه به ایده‌آل خود نرسید. در واقع مشاهدات من حاکی از آن است که بسیاری «حلقه‌های سبز» را صرفا در تشکیل هسته‌های سیاسی و مبارزاتی خلاصه می‌دانند. هسته‌هایی که توان خود را بر روی شعار نویسی، توزیع نشریات سبز، اطلاع رسانی و در نهایت شرکت در تجمعات اعتراضی متمرکز کرده‌اند. طبیعی است که عضویت در چنین هسته‌هایی در درجه نخست برای همه اقشار جامعه امکان‌پذیر نیست (زنان میان‌سال و یا مسن خانه‌دار را فرض کنید) و در درجه دوم بسیار خطرناک و احتمالا پرهزینه است. احتمالا همین دو محدودیت نه تنها رشد این حلقه‌ها را متوقف کرد، بلکه هسته‌های شکل گرفته را نیز خیلی زود فرسوده و احتمالا متلاشی ساخت. اتفاقی که از اساس می‌توانست با اصلاح شناخت این حلقه‌ها دگرگون شود.



هر یک از ما یک دایره تاثیرگزاری در میان اطرافیان خود داریم. شنیده‌های غیررسمی من این دایره تاثیرگزاری را به طور میانگین پنج نفر تخمین می‌زند. دوستان و نزدیکانی که معمولا به صورت روزانه با آن‌ها در ارتباط هستیم، به آن‌ها اعتماد داریم و می‌دانیم آنان نیز حساب ویژه‌ای بر روی ما باز می‌کنند. من می‌گویم این دایره‌های تاثیر‌گزاری، می‌توانند حلقه‌های غیررسمی سبز باشند. مهم نیست علایق و سلایق شخصی شما در چه زمینه‌ای متمرکز شده‌اند. اهل ورزش هستید؟ اهل ادبیات و هنر و تیاتر و سینما؟ یا اهل شب‌نشینی دوستانه و بگو بخند. در هر زمینه‌ای که اوقات فراغت خود را می‌گذرانید شما دارای یک حلقه کوچک هستید. مهم این است که نسبت به حلقه خود شناخت درستی پیدا کنید و ساده‌ترین فعالیت‌های روزمره آن را هدفمند کنید.



اگر بدانیم که در نهایت اصل «ارتباط و پیوند» بنیادی‌ترین هدف حلقه‌های اجتماعی است، آنگاه احتمالا نگاه درست‌تری به حلقه خود پیدا خواهیم کرد. شاید برای شبیه‌سازی بد نباشد به این مثال فرضی فکر کنیم که «اگر روزی تمامی وسایل ارتباط جمعی، از قبیل اینترنت و یا ماهواره قطع و یا از دست‌رس ما خارج شدند، با چه سرعت و از چه طریقی می‌توانیم یک پیام را در کل جامعه منتشر کنیم»؟ در پاسخ به این پرسش من می‌گویم «بستگی به این دارد که حلقه‌های کوچک ارتباطی ما چقدر شکل گرفته و تا چه حد سازماندهی شده‌اند».



اگر با شبکه اجتماعی «فیس بوک» آشنایی داشته باشید خیلی ساده‌تر متوجه می‌شوید که دوستان ما، دوستانی دارند و دوستان آن‌ها هم دوستانی دارند و در نهایت این حلقه‌های تو در تو کل جامعه را پوشش می‌دهند. پس اگر معادل حقیقی این پیوندهای مجازی را شبیه‌سازی کنیم آن‌گاه می‌توانیم قدرت اطلاع‌رسانی خیره کننده خود را حتی از شبکه‌های ارتباطی مدرنی چون اینترنت نیز بی نیاز سازیم. این یعنی قدرت دو چندان. این یعنی ظرفیتی نهفته که بالاخره یک روز به کار خواهد افتاد.



پیشنهاد مشخص من این است. همین امروز حلقه عضویت خود را شناسایی کنید. با دوستان خود در مورد آن حرف بزنید. جلسه داستان‌خوانی یا گروه کوچکی که برای یک گردش تفریحی به کوه می‌روند. فرقی نمی‌کند؛ مهم جمع شدن ارتباط است. اگر همین الآن هم چنین حلقه‌هایی دارید شاید بتوانید برای بالا بردن بهره‌وری آنان راه‌کارهایی ابتکاری پیدا کنید. برای مثال بر روی حلقه خود یک اسم بگذارید. مثلا «حلقه گردش‌گری مجمع دیوانگان!» که آخر هفته‌ها یک چرخی در همین تهران بزرگ می‌زند. نام‌گزاری به حلقه‌های کوچک نوعی هویت رسمی می‌دهد. احساس رسمی بودن و جدی بودن را در اعضا بالا می‌برد. این حس عضویت در یک گروه رسمی در افراد به احساس مسوولیت، احساس هویت، احساس مفید بودن و در نهایت امید و انرژی بدل می‌شود. رخوت و رکود را هدف قرار می‌دهد و با افزایش انرژی، توان کلی مجموعه و توان کلی جامعه را بالا می‌برد. در یک کلام، «سرمایه اجتماعی» ما پربارتر می‌شود.



بحث بر سر حلقه‌های کوچک زنجیره سبز مفصل و عمیق است. این یادداشت بلند را تنها می‌توان به عنوان یک طرح بحث در نظر گرفت. امیدوارم بتوانیم در آینده این بحث را بیشتر از این باز کنیم، بیشتر در موردش حرف بزنیم و پیشنهادات متنوع‌تری برای آن پیدا کنیم. در این مورد من امیدوارم یادداشت‌های وارده شما بتواند نقایص بحث را پوشش دهد.



پا‌نویس:


* اشاره به نمایش‌نامه معروف جناب «بکت». (از اینجا بخوانید)

** در پیوند با سرمایه‌ اجتماعی می‌توانید به یادداشت‌های زیر مراجعه کنید:


6- شخصیت حقوقی ما همواره رسمیت دارد

اعلامیه جهانی حقوق بشر - ماده ۶: هر کس حق دارد که شخصیت حقوقی‌اش در همه جا به رسمیت شناخته شود. (از اینجا بخوانید)



این ماده صریح‌تر و شفاف‌تر از آن است که نیازمند توضیح باشد. متاسفانه در این مورد من معادل مشخصی در قانون اساسی جمهوری اسلامی پیدا نکردم. شاید نزدیک‌ترین نمونه را بتوان در بند چهارده از اصل سوم قانون یافت:



قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران - اصل ۳- دولت جمهوری اسلامی ایران موظف است برای نیل به اهداف مذکور در اصل دوم، همه امکانات خود را برای امور زیر به کار برد:

...

14- تأمین حقوق همه جانبه افراد از زن و مرد و ایجاد امنیت قضایی عادلانه برای همه و تساوی عموم در برابر قانون.


این بند از قانون اساسی، «تامین حقوق همه جانبه افراد» را به هیچ پیش‌شرطی محدود نساخته است، اما متاسفانه اصل دیگری در قانون وجود دارد که به نوعی این حقوق اولیه را مشروط و البته محدود می‌سازد. به اصل 14 دقت کنید:


قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران - اصل ۱۴- به حکم آیه شریفه «لا ینهاکم الله عن الدین لم یقاتلوکم فی الدین و لم‏ یخرجوکم‏ من دیارکم‏ ان تبروهم و تقسطوا الیهم ان‏ الله یحب المقسطین» دولت جمهوری اسلامی ایران و مسلمانان موظفند نسبت به افراد غیر مسلمان با اخلاق حسنه و قسط و عدل اسلامی عمل نمایند و حقوق انسانی آنان را رعایت کنند. این اصل در حق کسانی اعتبار دارد که بر ضد اسلام و جمهوری اسلامی ایران توطئه و اقدام نکنند.


در واقع می‌توان از این اصل استنباط کرد که اگر کسی متهم و یا محکوم شود که «برضد اسلام و جمهوری اسلامی ایران توطئه و اقدام» کرده است، آنگاه نیازی به رعایت «حقوق انسانی» او نیست. وجود چنین بندی در قانون اساسی مایه تاسف است و می‌تواند به ریشه بسیاری از اعمال غیرانسانی بدل شود.


پی‌نوشت:

برای پی گیری مجموعه یادداشت هایی که به بررسی ظرفیت های اجرای اعلامیه جهانی حقوق بشر در قانون اساسی جمهوری اسلامی می پردازند به بخش «همه حقوق برای همه» مراجعه کنید.

۲/۰۹/۱۳۹۰

فراغت



درست در لحظاتی که این کلمات را می‌نویسم، تصویری را پیش رو می‌بینم که شما بالای این متن می‌توانید ببینید. (تصاویر بزرگ را بعدا اضافه می کنم) نشسته‌ام در برابر این بهشت زمینی و به نظرم رسید که بی‌انصافی است اگر هزار دغدغه و دلشوره و نگرانی و افسوس را با مخاطبان در میان بگذارم، اما یک دم آسایش و آرامش و زیبایی را برای خود نگه دارم. خلاصه‌اش اینکه به نظرم ‌رسید کمی فرسوده شده‌ام. شاید همه ما فرسوده شده‌ایم. نیاز به بازسازی داریم. از هرجهت. چه دانسته‌ها و چه آموخته‌ها و چه نگرش‌ها و چه باورها؛ و از همه مهم‌تر روح و جسم و روان و خاطر. نتیجه اینکه با گروهی از دوستان قرار گذاشتیم تعطیلات پایان هفته را به استراحت و تهران گردی و (اگر شد) ایران گردی اختصاص دهیم که به مرور از این گردش‌های هفتگی هم می‌نویسم و عکس‌هایش را منتشر می‌کنم. این یکی دریاچه سد لتیان است.

۲/۰۷/۱۳۹۰

جبهه اصلی مبارزه در سیاست امروز ایران کدام است؟

پیش‌گفتار: این یادداشت در پیوند با یادداشت «چگونه می‌توان جنبش سبز را نابود کرد؟»(اینجا) و در واقع بخش دوم آن است که قرار بود فردا منتشر شود. یادآوری شد که فردا پنج‌شنبه است و کرکره وبلاگستان تا نیمه پایین می‌آید. ترجیح دادم همین امروز منتشرش کنم.



سال‌ها پیش جدال چپ‌گرایان و راست‌گرایان در اروپا آنچنان بالا گرفت که مرزهای بین‌المللی به ظاهر کمرنگ شد و جای خود را به مرزبندی‌های ایدئولوژیک داد. تندروی‌هایی که یکدیگر را بازتولید می‌کردند پاکسازی‌های مداوم در دو جناح را به همراه آوردند. کار به جایی رسیده بود که فقط از دل اردوگاه چپ، انشعاب پشت انشعاب رخ می‌داد و تسفیه‌های حزبی حرف اول و آخر را می‌زد. در میان این بحبوهه به ناگاه شخصی ظهور کرد که استاد ماهی‌گیری از آب گل‌آلود بود. مجموعه‌ای از حماقت‌ها و کوته‌بینی‌ها کار را تا بدانجا کشانید که فردی سرشار از عقده‌های شخصی به یکی از بزرگترین رهبران تاریخ بدل شود. «آدولف هیتلر» خود را پیشوای آلمان جدید می‌خواند.



«نازیسم» تلفیق نامیمونی بود از «ناسیونالیسم» و «سوسیالیسم». خط سومی در جدال میان راست و چپ سنتی که به هیچ کدام رحم نکرد. زمانی که هیتلر دست به کار پاکسازی سندیکاهای کارگری آلمان شد راست‌گرایان با توهم برچیده شدن بساط حرکت‌های کارگری سکوت کردند و اردوگاه مارکسیسم «سوسیال‌دموکرات»های آلمان را یک انحراف خواند. پس از آنکه هیتلر ارتش خود را به سمت غرب اروپا حرکت داد تازه راست جهانی از خواب بیدار شد اما شوروی همچنان تصور می‌کرد این آفتی است که تنها به باغ همسایه می‌زند. در نهایت ارتش هیتلری از ویرانه‌های «لنین‌گراد» عبور کرد تا همه دنیا از خواب غفلت بیدار شوند. سروده معروفی که به «برتولد برشت» منتسب شده است همین آشفته‌بازار را توصیف می‌کند.



-------


پیش از این در دو یادداشت جداگانه به «ناسیونالیسم متعفن» پرداخته بودم*. این نامی است که من در توصیف نمایش‌های جناح احمدی‌نژادی بکار می‌برم. همان شوی مضحک «مکتب ایرانی». به باور من تظاهر ناشیانه این طیف به ملی‌گرایی، نه برگرفته از حس میهن پرستی است و نه برای جایگزینی آن با حکومت مذهبی. این «ناسیونالیسم متعفن» تنها یک ستون از پایه‌های دوگانه «فاشیسم» است که به اقتضای مکان و زمان، پایه دیگرش از «سوسیالیسم» به «بنیادگرایی دینی» یا همان «موعودگرایی» تغییر یافته است.



در این نگاه، شکاف‌های موجود در فضای سیاسی ایران نه دوگانه «حاکمیت-جنبش سبز» است و نه دوگانه «احمدی‌نژاد - خامنه‌ای». از نگاه من ما با یک سه‌گانه مواجه هستیم که اتفاقا در آن احمدی‌نژاد و خامنه‌ای کاملا در یک گروه قرار می‌گیرند. گروه نخست طیف میانه‌رو و (با تعبیری دقیق‌تر) سنتی حاکمیت است. طیف دیگر مجموعه‌ای از اپوزوسیون است که به صورت کلی با نام «جنبش سبز» شناخته می‌شوند. در نهایت گروه سوم حاصل پیوند خامنه‌ای با احمدی‌نژاد است که به سمت فاشیسم حرکت می‌کنند.



آنچه این روزها و از ظاهر امر بر می‌آید، بالا گرفتن شکاف و اختلاف میان رهبر نظام با شخص احمدی‌نژاد است. من تصور نمی‌کنم این یک جدال سوری باشد. اتفاقا کاملا جدی است و ممکن است تا حذف کامل رییس دولت کودتا هم پیش برود. اما این جدال سبب نمی‌شود که ماهیت دو سوی این دعوا متفاوت باشد. در واقع از نظر من این تنها یک جدال شخصی بر سر پیشوایی حرکت به سوی فاشیسم است و نباید با جدالی ایدئولوژیک اشتباه گرفته شود. در سوی دیگر راست سنتی قرار دارد که زمانی در برابر حذف تدریجی جناح اصلاح‌طلب و پس از آن در برابر کودتای انتخاباتی خاموش ماندند با این امید خام که قدرت را در دست بگیرند، اما اکنون همچنان مات و مبهوت از نتایج ندانم‌کاری‌های خود نظاره‌گر صرف جدال در اردوگاه کودتا هستند. راس سوم گروهی هستند که تا پیش از انتخابات سال 84 تنها رقیب خود را راست سنتی قلمداد می‌کردند. پس از آن نسبت به «صدای پای فاشیسم» حساس، و در نهایت با کودتای 88 رسما وارد یک نبرد همه جانبه شدند.



البته هستند امثال اکبر گنجی که هنوز نفهمیده باشند دعوا بر سر چیست! همتایان جناب گنجی هم در اروپای دهه 30 از حرکت‌های اولیه فاشیست‌ها به وجد آمده بودند و هرچند آنان را از خود نمی‌دانستند، اما دچار این توهم شده بودند که این نیروی تازه‌کار دست‌کم به درد حذف رقبای سنتی می‌خورد. با همین توهم مشابه است که آقای گنجی، در زمان اوج درگیری‌های خیابانی جنبش سبز و در حالی که جوانان این کشور در خیابان زیر ضرب باتوم و گلوله نظامیان قرار دارند فرصت را غنیمت می‌شمارند که جدال قدیمی با روحانیت اهل سنت را زنده کرده و وحیانیت قرآن را زیر سوال ببرند! من برای پیشینه مقاومت آقای گنجی احترام بسیاری قایل هستم اما باید اعتراف کنم از نگاه من حکایت ایشان و امثال ایشان حکایت «آنکس که نداند و نداند که نداند» است.



در یادداشت نخستین از دوگانه پیش رو هم اشاره کرده بودم که برای این نوشته، علاوه بر اظهار نظرهای آقای گنجی، یادداشتی از وبلاگ «بامدادی» را نیز دست‌مایه قرار خواهم داد. نگارنده این یادداشت نیز به ماند آقای گنجی گمان می‌کنند که جناح احمدی‌نژاد در برابر «دین سیاسی» پارادایم جدیدی را معرفی کرده‌اند. جالب اینجاست که هردوی این یادداشت‌ها پیشگامان ایران مدرن را نه جنبش سبز، بلکه همین جناح احمدی‌نژادی قلمداد می‌کند. یکی مدعی است که جنبش سبز «رسما» پایان یافته و دیگری فرمان صادر می‌کند که «جنبش سبز باید ساکت شود»! من از هر یک از این دوستان یک پرسش دارم:



آقای گنجی در نوشته خود مدعی شده‌اند: «محمود احمدی‌نژاد و دوستانش - که بعضاً در دستگاه‌های اطلاعاتی، امنیتی کار کرده اند- به خوبی از موج دین گریزی اطلاع دارند. آنان به این نتیجه رسیده‌اند که اسلام در ایران دیگر «ایدئولوژی مشروعیت بخش» زمامداری سیاسی به شمار نمی‌آید. به همین دلیل «مکتب ایرانی» را در برابر اسلام علم کرده‌اند تا از ناسیونالیسم ایرانی به عنوان مبنایی تازه برای مشروعیت بخشی به نظام سیاسی استفاده کنند». (از اینجا بخوانید)



حال پرسش من از ایشان این است: در ازای هر یک باری که اسفندیار رحیم مشایی (و نه خود احمدی‌نژاد) از مکتب ایرانی حرف می‌زند، احمدی‌نژاد صدها بار از موعود گرایی و امام زمان سخن می‌گوید. این همه توسل به این اسطوره مذهبی حتی در تاریخ روحانیت هم بی‌سابقه بوده است. پس چطور آقای گنجی آن را ناشی از «موج دین‌گریزی» مردم قلمداد می‌کنند؟ کدام آدم عاقلی در برابر ملتی که از دین گریزان هستند به یک اسطوره مذهبی متوسل می‌شود؟



همچنین در یادداشت وبلاگ بامدادی می‌خوانیم: «نشانه‌های مختلفی وجود دارد که «تیم دولت» به نمایندگی رئیس‌جمهوری** و به حمایت اطرافیان مشهورش در متن و حامیان نیرومندش در حاشیه گفتمان جدیدی را مطرح می‌کند که روز به روز آشکارتر می‌شود. این گفتمان هر چه باشد با گفتمان غالب «دین سیاسی» متفاوت است». (از اینجا بخوانید) ایشان در بخش دیگری از یادداشت خود نمایندگی پارادایم «دین سیاسی» را با شخص رهبر نظام می‌دانند که احمدی‌نژاد آن را به چالش کشیده است. در واقع ایشان جدال فعلی رهبر و رییس دولت کودتا را جدالی برگرفته از دو پارادایم سیاسی می‌دانند.



حال پرسش من از ایشان این است که چرا رهبر نظام حتی در یک نمونه از موضع‌گیری‌های نظری و ایدئولوژیک احمدی‌نژاد با او مخالفت نکرده و نمی‌کند؟ چرا حتی زمانی که ارشدترین روحانیون سنتی همچون مکارم شیرازی و جوادی آملی دادشان از دست اعتقادات دولتی به هوا بلند شد رهبری از لزوم پرهیز از «موضوعات فرعی» سخن گفت؟ اما تنها زمانی که پای انتخاب مدیر و وزیر به میان آمد دعوا را آنچنان ادامه دادند که کوس رسواییشان به آن گوشه جهان رسید؟ آیا این نشانه‌ها کافی نیست که دریابیم این دعوا نه جدال میان دو نگرش ایدئولوژیک و یا پارادایم سیاسی، بلکه تنها جدالی برای کسب رهبری در یک پارادایم خاص است؟



خلاصه کلام من همان مثالی است که نوشته را با آن آغاز کردم. جدال امروز جامعه ایرانی، دعوای شخصی خامنه‌ای با احمدی‌نژاد نیست. جدال بر سر تثبیت فاشیسم و یا توقف آن است. در این جدال جنبش سبز پیشگام مبارزه است، اما روحانیت سنتی که به ظاهر در اردوگاه حاکمیت قرار دارد نیز در معرض نابودی توسط نظامیان قرار دارد. این احتمالا همان دیدگاهی است که شخصی همچون هاشمی رفسنجانی را همچنان امیدوار نگه داشته تا بتواند طیف سنتی را از خطر روزافزون فاشیسم آگاه سازد و به پیوند استراتژیک با اصلاح‌طلبان بکشاند.



در این شرایط، جدال استثنایی رهبر با احمدی‌نژاد یک فرصت طلایی در اختیار جنبش سبز قرار داده است. این دعوای داخلی، اردوگاه فاشیسم را نه تنها تضعیف کرده، بلکه تا لبه پرتگاه سقوط کشانده است. در واقع نیمی از راهی را که شاید مخالفان با هزار زحمت هم نمی‌توانستند طی کنند حاکمیت دو دستی تقدیمشان کرده است. متاسفانه در چنین شرایطی امثال اکبر گنجی همچنان ترجیح می‌دهند کینه‌های قدیمی خود از راست سنتی را پی‌گیری کنند و دل به سراب دین‌زدایی از جامعه ایرانی توسط دیکتاتور کوچکی همچون احمدی‌نژاد ببندند. من تنها می‌توانم خرسند (و البته امیدوار) باشم که چنین ندانم‌کاری‌هایی در برابر موج گسترده اقبال احزاب، گروه‌ها و نخبگان سیاسی و اجتماعی به جنبش سبز در اقلیت مطلق است.

پی‌نوشت:
* یادداشت «از ناسیونالیسم مصدقی تا ناسیونالیسم متعفن»
و یادداشت «هرگردی گردو نیست یا پاسخی به شرمگینان از میهن‌پرستی»


** احتمالا منظورشان رییس دولت کودتاست

برای دوستی ناشناس و ولایتمدار

یک خواننده‌ای دارد این «مجمع دیوانگان» که گه گاه در پای یاداشت‌های وبلاگ نظری می‌گذارد و لینکی از سایت «صالحات» را هم پی‌وست می‌کند. غالب لینک‌ها در مدح و معرفی رهبر نظام هستند و به تجربه دریافته‌ام زمانی ارسال می‌شوند که مطلبی در انتقاد از ایشان نوشته شود. این دوست نادیده هیچ گاه توهینی نمی‌کند و حتی زبان به گلایه از مطالب وبلاگ نگشوده است. تنها می‌آید و هرجا نظر مخالفی دید دیدگاه خودش را مطرح می‌کند. ناگفته پیداست که باورهای ما یک دنیا با هم فاصله دارد اما می‌خواستم به این بهانه برایش بنویسم «رفیق نادیده، من شیفته این منش شما هستم. شما نمونه‌ای از تبلور رویای من برای ایران فردا هستید. جایی که همه ما یاد بگیریم به جای حذف و تخطئه اندیشه دیگری، دیدگاه خودمان را بیان کنیم. باقی بماند برای قضاوت افکار عمومی. آن روز هر رسانه‌ای اینقدر وسعت دید پیدا می‌کند که حتی اگر حاضر نباشد به صورت مستقیم به مخالفان خود تریبون دهد، دست کم در حد انتشار بی‌سانسور نظرات آنان برایشان فرصت فراهم کند».

چگونه می‌توان جنبش سبز را نابود کرد؟

پیش‌گفتار: بهانه نخستین نگارش این متن، یادداشتی است از وبلاگ «بامدادی» با عنوان «آیا انتخاب معناداری وجود دارد و در آن صورت انتخاب شما کدام است؟». در عین حال به صورت همزمان می‌خواهم به یادداشت اکبرگنجی در سایت بی.بی.سی+ بپردازم. از نگاه من هر دوی این نوشته‌ها ریشه در تحلیل نگاهی مشترک و البته نادرست به وضعیت کنونی کشور دارند. هدف من اینجا بازنمایی همین اشتباه و در عین حال معرفی یک جایگزین است. در طول نگارش یادداشت متوجه شدم که حجم آن تناسبی با یک نوشته وبلاگی ندارد، به همین دلیل ناچار شدم با تغییراتی در متن آن را به دو بخش کاملا مجزا تقسیم کنم. یادداشت زیر تنها تحلیلی از جنبش سبز را هدف قرار می‌دهد و یادداشت بعدی (اینجا) به وضعیت نیروهای موجود در حاکمیت می‌پردازد. پیشنهاد می‌کنم در مورد یادداشت آقای گنجی، نقدی که در سایت «راه توده» (اینجا) منتشر شده است را از دست ندهید. از دوست نادیده‌ای هم که این نقد را برایم ارسال کرد سپاسگزارم.

------


من نمی‌خواهم به ادعایی تکراری و ملال‌آور به نام «پایان جنبش سبز» یا «مرگ فتنه» بپردازم. به تجربه دریافته‌ایم که متاسفانه بسیاری از ما هنوز تفاوت‌های «تظاهرات خیابانی» با «جنبش اجتماعی» را درک نکرده‌ایم، پس باید منتظر باشیم که حد فاصل هر دو دوره تظاهرات خیابانی سبزها، گروهی در سوگواری جنبش مرثیه‌سرایی کنند. در مقابل می‌خواهم به این پرسش جامع‌تر بپردازم که «آیا اساسا جنبش سبز می‌تواند بمیرد»؟ یا از زاویه دید حکومت: «آیا اساسا سرکوب جنبش سبز امکان‌پذیر است»؟


بی‌‌نیاز از هرگونه مجادله، می‌توانیم به یاد بیاوریم که نظامی با نام «جمهوری اسلامی» از زمان شکل‌گیری نطفه اولیه خود به صورت مداوم در حال «حذف» بوده است. اساسا به باور من خود «جمهوری اسلامی» زاییده یک تعدیل در پدیده بزرگ‌تری به نام «انقلاب57» یا همان «انقلاب اسلامی» بود. با این حال روند دنباله‌دار «حذف» تنها به مخالفان «جمهوری اسلامی» محدود نشد. خیلی زود به داخل همین ساختار نفوذ و روندی را طی کرد که با گذشت سی سال از یک انقلاب «غنی» و «فربه»، یک حاکمیت «نحیف» با گفتمانی تک بعدی و بی‌بنیه برجای گذاشت. نخبگان جامعه ایرانی گروه گروه و یکی پس از دیگری از قطار حاکمیت پیاده شدند و به جرگه غیرخودی‌ها پیوستند. البته سرعت این روند حذفی همواره ثابت نبود. در دوره‌هایی مشخص نظیر نیمه دوم دهه هفتاد، کاهش این روند سبب می‌شد تا حاکمیت فرصت بازتولید نیروهای جدید و جایگزینی آن‌ها با نخبگان پیشین را پیدا کند. نیروهایی که البته خودشان هم در نهایت قربانی بازی حذفی شدند. در نهایت کار بدان‌جا کشیده شد که با شوک ناگهانی کودتای 22خرداد ریسمان به هم پیوسته حذف و بازتولید محدود گسسته و حاکمیت از نخبگان قابل اتکا تهی شد.


در نقطه مقابل، جرگه غیرخودی‌ها یا همان «مجمع اخراجی‌ها» به مرور و طی سه دهه روز به روز گسترده‌تر شد. چپ‌گراها، ملی‌گرایان، ملی‌مذهبی‌ها و در نهایت اصلاح‌طلبان دوم خردادی، نه به اختیار خود، که همگی به اجبار از حاکمیت بیرون رفته و در حاشیه قرار گرفتند. حاشیه‌ای که به مرور پررنگ‌تر و غنی‌تر از متن شد اما همچنان توانایی رقابت با آن را نداشت. ریشه این ناتوانی را من در ناهماهنگی، سردرگمی و از همه مهم‌تر، نداشتن اعتماد به نفس واقعی قلم‌داد می‌کنم. ضعف‌هایی که به ناگاه با شکل‌گیری جنبش سبز از میان رفتند و همگی جای خود را به یک اتحاد گسترده دادند.


برای سه دهه تمام گروه‌های اخراجی از حاکمیت تمام تلاش و تمرکز خود را معطوف به جذب نیرو و یا طرد و حذف رقبا کردند. (رویه‌ای که از ابتدا در آن محکوم به شکست بودند) تا اینکه جنبش سبز از راه رسید و همه چیز را تغییر داد. به باور من، «جنبش سبز»، پیمانی فراگیر میان تمامی این اخراجی‌های از حاکمیت است. پیمانی که سبب شد آنان رویه پیشین را کنار گذاشته و به این توافق برسند که «حیات نهایی همگی ما از مسیر حاکمیت مردم می‌گذرد. پس تا رسیدن به این حاکمیت می‌توانیم اختلافات ایدئولوژیک، جناحی، گروهی، صنفی، قومیتی و حتی جنسیتی خود را کنار بگذاریم». بدین ترتیب، نتیجه این توافق که «جنبش سبز» خوانده می‌شود اساسا نمی‌تواند هویتی «ایدئولوژیک» داشته باشد چرا که اساس آن بر ترک چنین نگرشی بنا شده است. حال به پرسش نخستین باز می‌گردم: «آیا چنین جنبشی می‌تواند بمیرد و یا سرکوب شود»؟


حزب مشارکت، سازمان مجاهدین انقلاب، حزب اعتماد ملی، جبهه ملی، نیروهای ملی-مذهبی، نهضت آزادی، حزب توده، سازمان فداییان خلق و حتی حزب مشروطه ایران، همه و همه خود را فعالان و مشتاقان جنبش سبز می‌خوانند. حتی گاهی کار بالا می‌گیرد و امثال شاهزاده رضا پهلوی و یا سازمان مجاهدین خلق هم بدشان نمی‌آید که به این بازی راه داده شوند. فعالان صنفی و قومیتی و جنسیتی نیز از دور و نزدیک در جنبش حضور دارند. پس اگر زمانی از من بپرسند که چه راهی برای نابودی این جنبش می‌شناسی؟ تنها پاسخ من این خواهد بود: «راضی کردن تمامی این گروه‌ها»!


حرف من این است که اگر بپذیریم که جنبش سبز جنبش نخبگان اخراجی از حاکمیت است، باید این را هم بپذیریم که تا زمانی که این «مجمع اخراجی‌ها» همچنان وجود دارد، جنبش سبز هم پابرجا می‌ماند چرا که این نخبگان مجمع‌الجزایری از نقاط بی‌ارتباط نیستند. آن‌ها هریک بازنمود گروهی از داخل همین اجتماع هستند. (البته دایره این نخبگان محدود به فعالان سیاسی نیست. حتی هنرمندان و ورزشکاران نیز بارها در طول این مدت نشان داده‌اند که خود را بخشی از دایره نخبگان اخراج شده قلمداد می‌کنند) من در افق حرکتی حاکمیت کودتا کور سوی امیدی در جهت بازگشت به منش جذب منتقدان نمی‌بینم، پس به هیچ وجه نمی‌توانم روزی را تصور کنم که حاکمیت موجود بتواند ریشه‌هایی را که به شکل گیری جنبش سبز منجر شده بخشکاند. این جنبش نامیراست، نه از آن جهت که رهبری خردمند، شریف، صادق و استوار دارد و نه از آن جهت که همراهانی شجاع، پایدار و آگاه حمایتش می‌کنند. بلکه از آن جهت که ذات و بنیانش بر پایه نفی استبدادی بنا شده و تا زمانی که خودکامگی وجود دارد، انکار آن نیز اجتناب ناپذیر خواهد بود.

۲/۰۶/۱۳۹۰

میراث ماندگاری به مانند «وبلاگ»

امروز به خبر درگذشت ناگهانی یک وبلاگ نویس برخورد کردم. دوست نادیده ای که نگارنده وبلاگ «دختر خورشید» بود. یک بار دیگر به وبلاگش مراجعه کردم. آخرین یادداشتش که شاید زمانی ساده و روزمره به نظر می رسید امروز تکان دهنده است. روزنوشت های کسی که دیگر بین ما نیست. احساسات یک موجود زنده که دیگر نیست. به همان میزان که ساده است سهمگین به نظر می رسد. با خودم فکر کردم که تا حالا به این کارکرد ناخودآگاه وبلاگ فکر نکرده بودم. وبلاگ به مثابه دفترچه خاطراتی که تا ابد پابرجا می ماند. یا به مثابه یک میراث ماندگار. یا ذخیره ای ابدی برای شناخت گذشتگان. نمی دانم. شاید یک روز هم کسی همین نوشته را در شرایطی بخواند که دیگر من هم زنده نباشم. این هم سهمگین و تکان دهنده است.

اصلاح‌طلبان باید به پیش‌شرط‌های خاتمی پایبند بمانند


شورای هماهنگی جبهه اصلاح‌طلب اعلام کرده برای «تحلیل نحوره مواجهه با انتخابات پیش‌رو» از تمامی احزاب و چهره‌های اصلاح‌طلب دعوت کرده است. (از اینجا بخوانید) برپایه این فراخوان قرار است تا پایان اردیبهشت ماه این تحلیل‌ها به جمع‌بندی نهایی برسند. من چنین فراخوانی را به فال نیک می‌گیرم. این احزاب هرقدر هم کوچک و یا سازمان نایافته باشند، باز هم همچنان در دل همین جامعه حضور دارند و می‌توانند مشکلات را همان‌گونه که هست درک و تحلیل کنند. چنین امکان کم‌نظیری که بیشتر گروه‌های مخالف از آن محروم هستند به این گروه اجازه می‌دهد تا در نهایت تحلیلی کاملا واقع بینانه در مورد ظرفیت‌های جامعه به دست بیاورند. اما همه چیز در همین تحلیل خلاصه نمی‌شود. من تنها می‌توانم امیدوار باشم که قضاوت نهایی شورای هماهنگی اصلاح‌طلبان کاملا بر پایه دریافت‌های آنان باشد.


از نگاه من شرایط کشور به هیچ وجه به سویی پیش نمی‌رود که امکان برگزاری یک انتخابات سالم (اصلا به آزادی انتخابات کاری ندارم، فقط به سلامت نسبی آرا فکر می‌کنم) به وجود بیاید. با این نگاه حتی اگر گروه‌های متنوعی هم به مجلس راه داده شوند آنچنان تحت کنترل قرار خواهند گرفت که عملا جز تایید فرمایشات ملوکانه اختیار دیگری نداشته باشند. فراموش نکنیم که در همین مجلس هشتم کار به جایی رسیده است که وکلای قوه قانون‌گزار (مقننه) نامه گروهی امضا می‌کنند تا به رییس دولت تذکر دهند تصمیم قانونی خود را در برابر خواسته غیرقانونی رهبر نادیده بگیرد!


با چنین نگاهی باید بپذیریم دست کم فعلا هیچ کور سوی امیدی در افق اصلاحات پارلمانی دیده نمی‌شود. اگر شورای هماهنگی اصلاح‌طلبان نیز به چنین نتیجه‌ای برسد آنگاه پیشنهاد من این است که با تاکید مجدد بر پیش‌شرط‌های سبدمحمدخاتمی، (از اینجا بخوانید) رسما اعلام کنند تا زمانی که این شرایط تغییر نکند، از هرگونه اصلاح از درون ساختار حکومت، نظیر اصلاحات پارلمانی صرف نظر می‌کنند و بر روی اصلاحات از پایین و در بتن جامعه تمرکز خواهند کرد. در حال حاضر جنبش سبز به عنوان یک اپوزوسیون غیر رسمی کارکرد مشابهی را در پیش گرفته (یا به آن تحمیل شده) است. حال اگر شورای هماهنگی جبهه اصلاحات نیز سیاستی مشابه را در پیش بگیرد، آنگاه گمان می‌کنم برای نخستین بار در تاریخ این کشور است که یک اپوزوسیون رسمی* را تجربه خواهیم کرد که نگاه خود را به دوری از قدرت و برقراری ارتباط با جامعه معطوف ساخته است.


پی‌نوشت:


* اعضای این جبهه عبارتند از:


۱) حزب مشاركت ایران اسلامی
۲) سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران
۳) مجمع نمایندگان ادوار مجلس
۴) انجمن اسلامی مدرسین دانشگاه ها
۵) مجمع دانش آموختگان ایران اسلامی
۶) حزب اسلامی كار
۷) مجمع نیروهای خط امام
۸) حزب اراده ملت ایران
۹) حزب جوانان ایران اسلامی
۱۰) حزب مردم سالاری
۱۱) انجمن اسلامی معلمان ایران
۱۲) انجمن اسلامی مهندسان ایران
۱۳) حزب كارگزاران ایران اسلامی
۱۴) انجمن روزنامه نگاران زن ایران
۱۵) مجمع فرهنگیان ایران اسلامی
۱۶) حزب همبستگی
۱۷) مجمع مدرسین و محققین حوزة علمیة قم


از این میان حاکمیت مدتی است که حزب مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب را غیرقانونی قلمداد می‌کند. با این حال همچنان اکثریت این شورا رسمی شناخته می‌شوند.

۲/۰۵/۱۳۹۰

روزمره‌های ما

نشسته‌ایم توی تاکسی. راننده نیم ساعت تمام است که با یکی از مسافرها در مورد موتور ماشین و سیستم‌های گازسوز بحث فنی می‌کند. مسافر وارد به نظر می‌رسد و نکات ریزی به راننده یاد می‌دهد. بحث کاملا جدی و تخصصی است. یکجا مسافر در مورد یکی از ایرادات احتمالی سنسورها توضیح می‌دهد که اگر برطرف نشود ماشین صدای ترقه مانند می‌دهد. راننده هیجان زده می‌شود که «ای بابا؛ پس این بود. آقا ما سر همین مسئله نزدیک بود توی این شلوغی‌های 25ام یک کتکی از این موتورسوارها بخوریم! ماشین یکدفعه صدا کرد و اینها گیر داده بودن که عمدا کردی». مسافر هم جواب می‌دهد که «نزدیک بود که خوب است. من خودم چند بار کتک خوردم» و ناگهان بحث فنی ماشین فراموش می‌شود و کار بالا می‌گیرد و در نهایت به آنجا می‌کشد که «بلی آقا، این‌ها هم بالاخره می‌رن، کارشون دیگه تمومه و ...» !


غرض اینکه زندگی روزمره ما هم اینگونه می‌گذرد، بعد بیخود و بی‌جهت روی خودمان عیب گذاشته‌ایم که چرا اینقدر سیاست زده شدیم!

چگونه می‌توان جنبش سبز را به حرکت‌های کارگری پیوند زد؟

بسیاری جنبش سبز را «جنبش طبقه متوسط شهری» می‌دانند. تا زمانی که این نگاه از زاویه طرح مطالبات باشد من نیز با آن همراه هستم، با این حال به هیچ وجه نمی‌پذیرم که دامنه فعالان در جنبش سبز به این طبقه محدود شده است و دیگر اقشار جامعه را در بر نمی‌گیرد. کافی است یک نگاه ساده به فهرست شهدا و اسرای جنبش بیندازیم تا به خوبی دریابیم تمامی اقشار جامعه در این جنبش سهیم بوده‌اند، هرچند وزن هر گروه می‌تواند متفاوت باشد. به صورت خلاصه در این مورد من با تحلیل سازمان فداییان خلق ایران(اکثریت) (از اینجا بخوانید) موافق هستم که مدعی است شکاف جنبش سبز یک شکاف افقی نیست که جامعه را به لایحه و طبقات گوناگون و متعارض تقسیم کند، بلکه این جنبش شکافی عمودی در جامعه ایجاد کرده است. بدین ترتیب از بالاترین طبقه جامعه تا پایین‌ترین طبقات آن به دو دسته موافق جنبش سبز و غیر موافقان آن (شامل مخالفان و یا بی‌طرف‌ها) تقسیم می‌شود. باید پذیرفت که نمودار جمعیتی در دو سوی خط عمودی جنبش چندان متوازن نیست. یعنی در طبقه متوسط بیشترین وزن به سوی جنبش سبز و در طبقات پایین سنگینی همچنان با مخالفان و یا بی‌طرف‌ها است، اما همچنان تاکید من بر تکثر جنبش در تمامی طبقات اجتماعی است. حال پرسش من این است که چگونه می‌توان در لایه‌های پایین و طبقات کارگری نیز توازن قوا را به سمت جنبش تغییر داد؟


دستمایه من برای پاسخ به این پرسش اشاره به همان پیش‌شرط نخستین است. یعنی «جنبش سبز از نظر شعارها و طرح مطالبات همچنان یک جنبش طبقه متوسط باقی مانده است». بدین ترتیب می‌توان تصور کرد فعالان بسیاری در جنبش سبز مشغول هستند که خواسته‌های صنفی و احتمالا طبقاتی خود را در میان شعارهای جنبش نمی‌بینند. این گروه در واقع پا را از پیش‌فرض‌های قابل انتظار جایگاه طبقاتی خود فراتر نهاده‌اند و مطالباتی پیشرفته‌تر از بدیهیات صنفی خود را پی‌گیری می‌کنند. چنین وضعیتی در جنبش سبز قابل توجه و حتی مایه مباهات است، اما در طولانی مدت نمی‌توان بدان دل بست. این گروه نمی‌توانند برای همیشه نسبت به نیازهای اولیه طبقاتی خود بی‌تفاوت بمانند.


شورای هماهنگی راه سبز امید در فاصله یک هفته مانده به روز جهانی کارگر بیانیه‌ای را به مناسبت این روز منتشر کرده است. (از اینجا بخوانید) این بیانیه از نگاه من در یک عبارت خلاصه می‌شود: «شرح مشکلات یک طبقه، از زاویه نگاه و با زبان طبقه‌ای دیگر». به باور من انتشار متنی در بازخوانی مشکلات اقتصادی کشور و سیاست‌های اقتصادی نادرست دولت چندان دردی از کارگران درمان نمی‌کند. حتی می‌توان تصور کرد که احتمالا این بیانیه به دست آن‌ها نخواهد رسید چرا که ابزار اطلاع رسانی به کار گرفته شده نیز بیشتر متعلق به طبقه متوسط است. در نهایت اینکه من برای چنین بیانیه‌هایی هیچ کارکردی بجز آسوده ساختن وجدان نگارندگان آن قایل نیستم. اگر قرار بر ایجاد پیوندی میان جنبش سبز با حرکت‌های کارگری باشد این راهش نیست.


حرف من این است که اگر قرار بر تغییر هرم جمعیتی فعالان سبز باشد ابتدا باید مطالبات و شعارهای جنبش را گسترش داد. ما مدعی هستیم کارگران در وضعیت بدی قرار دارند، میانگین دست‌مزد آن‌ها پایین‌تر از خط فقر است، امنیت شغلی برایشان بی‌معنا شده و حتی حق اعتراض به وضعیت خود را هم ندارند. پس حداقل انتظار من این است که دست کم یکی از این مصادیق بی‌عدالتی را به صورت مشخص و واضح به شعارهای جنبش بیفزاییم. پیشنهاد مشخص من «تشکیل نهادهای مستقل کارگری برای پی‌گیری مطالبات این گروه» است.


زمانی که شورای هماهنگی مطالبات جنبش سبز را به صورت مشخص، خلاصه و فهرست‌وار ارایه کرد (از اینجا بخوانید) امیدواری بسیاری ایجاد شد که بتوانیم با پافشاری بر این مطالبات به صورت گام به گام پیش برویم و دست کم مسیر حرکتی خود را بدانیم. اما متاسفانه تنها اتفاقی که پس از طرح این مطالبات رخ نداد پافشاری برای کسب آن‌ها بود. در واقع من انتظار داشتم پس از طرح مطالبات، هر حرکتی از جنبش با پلاکارد مشخص یک و یا چند مطالبه از این موارد اعلام شده انجام شود. برای مثال یک مجموعه حرکت اعتراضی با هدف کسب خواسته «آزادی زندانیان سیاسی». انتظاری که نه تنها برآورده نشد، بلکه با یک سری اعتراضات بی‌برنامه و سردرگم جایگزین شد که عملا مطالبات را به بایگانی سپرد.


پیشنهاد مشخص من این است که برای همراهی جنبش سبز با حرکت‌های کارگری، یک مطالبه مشخص از دل این حرکت‌ها اقتباس شود. (همچنان نظر من بر تشکیل نهادهای مستقل کارگری است) سپس حرکت‌های اعتراضی در همراهی با کارگران با همین مطالبه مشخص معرفی شود. باز هم برای مثال می‌توان به مناسبت روز جهانی کارگر از فعالان سبز دعوت کرد که دوش به دوش کارگران در راهپیمایی این روز شرکت کرده و مطالبه آنان را فریاد بزنند.


هرچند اینجا تنها قصد من پرداختن به پیوند میان جنبش سبز با حرکت‌های کارگری بود، اما بار دیگر از فرصت استفاده می‌کنم و تاکید می‌کنم حتی برای پی‌گیری همان مطالبات پیشین جنبش نیز باید بر روی تک تک آن‌ها تمرکز کرد و هر حرکتی را (چه اعتراض خیابانی و چه دیگر راه‌کارهای ممکن) به نام یکی از این مطالبات سند زد. تنها در این شرایط است که طرح مطالبات معنای عملی پیدا می‌کند و امکان پی‌گیری، چانه‌زنی و در نهایت کسب آن‌ها پدید می‌آید.

این من هستم؛ شبان این رمه سرگشته!

رهبری اعلام کرده است «تا زنده‌ام نمی‌گذارم حرکت مردم منحرف شود». (از اینجا بخوانید) نمی‌دانم برداشت خود ایشان از این سخن چه بوده است. من دو برداشت متفاوت می‌توانم تصور کنم. برداشت خوش‌بینامه اینکه ایشان نگران هستند یک عده بخواهند حرکتی را که مردم آغاز کرده‌اند منحرف کنند. برداشت بدبینانه اینکه ایشان حتی خود مردم را هم شایسته تصمیم‌گیری در مورد این تغییر مسیر نمی‌دانند و رسما اعلام می‌کنند که به تنهایی در برابر تمامی مردم خواهند ایستاد.


حتی اگر با نگاه خوشبینانه هم به ماجرا نگاه کنیم می‌توانیم بپرسیم این «یک عده انحراف‌چی» چه کسانی هستند؟ به نظر نمی‌رسد مخالفان فعلا در ساختار حاکمیت نفوذی داشته باشند. معدود اعتراضات آن‌ها هم با سرکوب و زندان پاسخ داده می‌شود و از این جهت به نظر می‌رسد نظام «فتنه سبز» را به گور سپرده است. این زاویه نگاه حاکمیت در کنار جنجال‌های این روزها بر سر استعفای وزیر اطلاعات نشان می‌دهد که روی سخن جناب رهبر با کسان دیگری است. یعنی آنان که در حکومت حضور دارند.


محموداحمدی‌نژاد، بنابر روایت حاکمیت، منتخب 24 میلیون ایرانی است که او را برای ریاست بر دولت انتخاب کرده‌اند. حالا مقام رهبری به این منتخب میلیونی اجازه نمی‌دهد که وزرای کابینه‌اش را در چهارچوب بدیهی‌ترین و طبیعی‌ترین اختیارات خود تغییر دهد. آقای خامنه‌ای آشکارا پا را از دایره وظایف و اختیارات قانونی‌اش فراتر می‌گذارد تا آن سخن تاریخی سیدمحمدخاتمی را یادآوری کند: «گروهی رییس جمهور را یک تدارکاتچی می‌خواهند».


به نظر می‌رسد این روزها اندک ابرهای تردید و ابهام از آسمان سیاسی کشور خارج می‌شوند و این را مدیون رهبری هستیم که پرده برانداخته و آشکارا به تمامی مردم و فعالان سیاسی گوش‌زد می‌کند که تا من زنده هستم تنها این من هستم که تصمیم می‌گیرم. خواه در مورد سیاست‌های کلی نظام، خواه در مورد عزل و نصب مدیران و خواه در مورد نام‌گزاری خودروهای تولید شده در کشور! از نگاه رهبر نظام حرکت مردم تنها تا زمانی در مسیر درست است که مطابق با دستورات او به پیش رود. این سرانجام طبیعی تمامی کسانی است که خود را دارای «ولایت مطلق» بدانند.

توهم

نگاه دختر را خوب تشخیص داد. یک اشاره بود. به مهربانی. با درخششی نهفته در چشمان زیبایش. آنطور که سریع سرش را برگرداند و چشم دزدید معلوم بود که نجیب است و سنگین. نه از آن ها که راه می‌افتند توی خیابان تا برای عالم و آدم ابرو بیندازند. چشمش پسر را گرفته بود. معلوم بود که یک راست به نشانه زده است. لب‌هایش هم یک جور حرکت محو انجام داده بود. خیلی مشخص نبود. یک تبسم عاشقانه اما با حفظ حیا؟ یا یک رضایت درونی از یافتن مرد رویاهایش؟ یا نشانه‌ای از یک بوسه؟ نه! این دیگر زیاده روی بود. از چنین دختری بر نمی‌آمد. شاید به جایی اشاره کرده بود. به مقصدی آنسوتر. دنج و خلوت و مناسب برای یک شروع عاشقانه. درگیر حل این معما بود که دخترک یک بار دیگر سر برگرداند؛ به این امید که پسر کنار رفته باشد و بتواند ویترین مغازه را ببیند.


پی نوشت:

داستان های 150 کلمه ای را از بخش «داستانک» پی گیری کنید.

۲/۰۴/۱۳۹۰

اسناد کودتا – داستان شگفت‌انگیز تعرفه‌ها - 2


در بخشی از گزارش موسوم به 300 صفحه‌ای به نقل از پیوست شماره 49 گزارش تفصیلی شورای نگهبان آمده است: «از مقدار تعرفه توزیع شده پانصد و هفتاد هزار (570.000) برگ به خارج کشور داده شده و مقدار پنجاه و نه میلیون و ششصد و پنجاه هزار (59.650.000) برگ آن در داخل کشور توزیع شده است».


این در حالی است که در گزارش شورای نگهبان عدد دوم «59.655.000» ذکر شده است. گزارش 300 صفحه‌ای برپایه عددی که ذکر کرده به مفقود شده 5000 هزار رای در مجموع شمارش اشاره کرده است که با محاسبه جدید این ایراد وارد نیست. البته این فرض را نیز می‌توان در نظر گرفت که گزارش شورای نگهبان بعدها اصلاح شده و در نسخه اولیه که در اختیار نزدیکان مهندس موسوی قرار گرفته اعداد دیگری ذکر شده است. به هر حال در حال حاضر من مبنا را بر اساس همین گزارش موجود می‌گذارم که همچنان و با گذشت نزدیک به دو سال از انتخابات حاوی اشتباهات آشکاری است. برای نمونه در همین پیوست شماره 49 آمده است:


کل تعرفه مصرف شده در داخل و خارج از کشور: 39.371.214 برگ


در بند دیگری از همین پیوست آمده است:


باقی مانده موجود در صندوق‌ها: 134.624 برگ


بنابر روال انتخابات هر بسته 100 تایی تعرفه اگر کاملا دست نخورده باقی بماند به فرمانداری و وزارت کشور تحویل می‌شود، اما اگر تعدادی از برگه‌های یک بسته 100تایی مصرف شود، باقی مانده آن باید در داخل صندوق انداخته شود. حال ساده‌ترین پرسش در مورد این ارقام این است که چرا مجموع این دو تعداد مضربی از 100 نمی‌شود؟


پی‌نوشت:


گزارش تفصیلی شورای نگهبان و پیوست های آن را از اینجا دریافت کنید.


این مجموعه یادداشت برپایه سند «دیده بان سبز انتخابات» معروف به «گزارش 300 صفحه ای» تهیه می شود. متن کامل این گزارش را می توانید از اینجا دریافت کنید و برای پی گیری پیشنه این بحث به بخش «اسناد کودتا» مراجعه کنید.

۲/۰۳/۱۳۹۰

چه می‌خواستیم؟ سیاست داخلی - 1


اصل دوازدهم قانون اساسی ما، هرچند در ظاهر تنها به تعیین مذهب رسمی و دیگر مذاهب پذیرفته شده در کشور پرداخته است، اما در دل خود اشاره‌ای به عملکرد شوراها دارد که بسیار قابل توجه و عمیق است. در این اصل می‌خوانیم:


اصل ۱۲- دین رسمی ایران، اسلام و مذهب جعفری اثنی‌عشری است و این اصل الی‏الابد غیر قابل تغییر است و مذاهب دیگر اسلامی اعم از حنفی، شافعی، مالکی، حنبلی و زیدی دارای احترام کامل هستند و پیروان این مذاهب در انجام مراسم مذهبی، طبق فقه خودشان آزادند و در تعلیم و تربیت دینی و احوال شخصیه (ازدواج، طلاق، ارث و وصیت) و دعاوی مربوط به آن در دادگاه‏ها رسمیت دارند و در هر منطقه‏ای که پیروان هر یک از این مذاهب اکثریت داشته باشند، مقررات محلی در حدود اختیارات شوراها بر طبق آن مذهب خواهد بود، با حفظ حقوق پیروان سایر مذاهب.


جالب اینجاست که بر پایه این اصل، برای مثال در مناطق سنی نشین، میان شهروندان اهل سنت باید بر پایه قوانین مذهبی خودشان رفتار شود. این در حالی است که تا چند سال پیش، پخش اذان ویژه اهل سنت در کردستان سنی نشین ممنون بود و تنها پس از سفر رهبری و با دستور مستقیم ایشان این ممنوعیت کاهش پیدا کرد. (در این مورد پیشترها نوشته بودم) باز هم بر پایه این اصل می‌توان پذیرفت که در مناطق مسیحی نشین شهر، شوراهای محلی می‌توانند آزادی‌های ویژه‌ای را به رسمیت بشناسند که این روزها همچون یک رویا قلمداد می‌شود.


یکی از زیر برنامه‌های سیاست داخلی در دفترچه گزارش برنامه‌های انتخاباتی مهندس موسوی همین مسئله شوراهاست. نهادی که تا 20 سال پس از تصویب قانون اساسی شکل نگرفت و از آن پس هم بیش از آنکه به وظایف اصلی خود بپردازد اسیر بازی‌های سیاسی شد. در دفترچه برنامه مهندس موسوی در مورد این نهادهای مردمی می‌خوانیم:


1- افزایش اختیارات، امکانات و اعتبارات شوراها متناسب با ظرفیت قانون اساسی


2- ایجاد ساز و کارهای نظارتی شوراهای استان، شهرستان و بخش بر کلیه امور عمرانی، فرهنگی، اجرایی و اقتصادی


3- ارتقای جایگاه و منزلت و افزایش توسعه شوراها در همه سطوح به عنوان اصلی ترین وظیفه دولت


4- کاهش مداخلات قوه مجریه در عملکرد شوراها و نیز کاهش اختیارات دولت در حذف شوراها


5- تلاش در جهت غیرسیاسی کردن کارکرد شوراها


6- تسهیل شرایط برای برگزاری شوراهای محله مقدم بر برگزاری انتخابات شوراها


7- تعیین سهمیه ثابت برای انتخاب زنان و تسهیل ورود زنان به شوراها


8- فراهم کردن زمینه های زمینه های قانونی برای افزایش اختیارات مدیریت محلی در تأمین و هزینه کردن منابع و...


9- تلاش برای کاهش دخالت قوه مجریه در مصوبات شوراها (ممانعت از رد مصوبات شوراها توسط وزارت کشور)


پی‌نوشت:


برای پی گیری مجموعه یادداشت هایی که به بررسی و تشریح «برنامه دولت امید» می پردازند به بخش «چه می خواستیم؟» مراجعه کنید.

باید بنویسیم و حرف بزنیم

یکی از مزایایی که همواره برای وبلاگ‌نویسی قایل بوده‌ام این است که دست‌کم برای خودمان مشخص کنیم که چه در چنته داریم و در برابر هزاران انکار و انتقاد، چند راه حل جایگزین و عملی می‌توانیم ارایه دهیم. به تجربه دریافته‌ام که اگر پای انتقاد در میان باشد همه ما توانایی نامحدودی در طرح انتقادات بی‌پایان داریم. انتقاداتی که در زندگی روزمره مدام بر زبان می‌آوریم و یا از اطرافیان می‌شنویم. اما به گمان من تا زمانی که اجباری برای مکتوب کردن نداشته باشیم متوجه نخواهیم شد که پیشنهاد ایجابی تا چه حد دشوارتر از انتقادات سلبی است. وبلاگ‌نویسی (به صورت خاص و «نوشتن» به صورت عام) برای من نمادی است از عمل‌گرایی که به واقع‌بینی منجر خواهد شد.


می‌گویند سال‌ها پیش و در زمان سلطنت پهلوی آیت‌الله خزعلی جایی گفته است: «اگر ۲۴ ساعت رادیو و تلویزیون را به ما بدهند، خواهید دید که چگونه این جوانان را تربیت و اصلاح می‌کنیم». (از اینجا بخوانید) این دست اظهار نظرها برای من نمونه دیگری است از آنچه من «توهم توانایی» می‌خوانم. توهمی که ناشی از ذهنی‌گرایی است و تا وارد عرصه عمل نشود همچنان پابرجا باقی می‌ماند. پیش از این و در یادداشتی به بهانه ادای احترام به دکتر ابراهیم یزدی هم اشاره کرده بودم که به باور من، تنها «عمل‌گرایی» است که سدی محکم و قطعی در برابر آرمان‌گرایی انتزاعی و حتی بنیادگرایی ایجاد می‌کند. (از اینجا بخوانید) طبیعی است که فرصت قرار گرفتن در موقعیت اجرایی به همه ما نخواهد رسید، اما دست کم به عنوان یک نمونه کوچکتر می‌توانیم پیشنهادات مشخص خود را مکتوب کرده و به بوته نقد بگذاریم. آنگاه در درجه نخست برای خودمان مشخص خواهیم کرد که آیا به واقع ما اندیشه منسجم و فراگیری در سر داریم؟ و در گام بعدی درخواهیم یافت که دیگران تا چه حد با ما موافق هستند و چه انتقاداتی به پیشنهادات ما وارد می‌دانند؟


حرف من اینجا تکیه صرف به وبلاگ‌نویسی نیست. با این حال در حیطه فعالیت خودم می‌خواهم بگویم تمرکز بیش از اندازه بر روی انتقاد از وضعیت موجود و حتی راه‌کارهای ایجاد تغییر می‌تواند در کوتاه مدت مفید باشد، اما شاید به همین میزان در بلند مدت خطرناک شوند. به این معنا که ذهن ما آنچنان معطوف به تغییرات کنونی شود که برای آینده هیچ ایده مشخصی نداشته باشیم و پیروزی را در تغییر حکومت خلاصه کنیم. هرگاه به این موضوع فکر می‌کنم بلافاصله به یاد سخنان آیت‌الله خمینی می‌افتم که می‌گفت «این (شاه) برود، هرکه بیاید بهتر است». ادعایی که امروز ما می‌تونیم به خوبی در مورد آن قضاوت کنیم.


خلاصه کلام اینکه من تغییر اساسی در ساختار حکومتی ایران را غیرقابل اجتناب و بسیار نزدیک می‌دانم. در واقع هیچ تردیدی ندارم که بسیار زودتر از آنکه در وضعیت راکد این روزها می‌توان تصورش را کرد نظام کنونی متلاشی خواهد شد و حاکمیتی جدید بر پایه خواست اکثریت مردم روی کار خواهد آمد. این تغییر آنقدر نزدیک و آنچنان غیرقابل اجتناب است که شاید اگر مخالفان فعلی هم بخواهند دیگر نمی‌توانند از آن جلوگیری کنند. حال تلاش من این است که تا جای ممکن در مورد هر دغدغه و چالش روزمره‌ای کار را به بحث و گفت و گو بکشانیم و خود را ملزم کنیم که به جای انتقاد صرف، راهکار عملی ارایه دهیم تا زمانی که موعد پایه گزاری ایرانی جدید فرا رسید دچار سردرگمی و اشتباهات پیشین نشویم.

۱/۳۱/۱۳۹۰

حکایت این روزهای من - 18


برای یک مصاحبه کاری مراجعه کرده‌ام. پیش‌تر در فرم اطلاعات در مورد علایق شخصی به تیاتر و کتاب اشاره کرده‌ام. نمی‌دانم جناب دکتر واقعا نظرش جلب شده یا می‌خواهد صداقت من را بسنجد. می‌پرسد تیاتر خوب چه داریم؟ انگار سدی از جلوی رودخانه بردارند یا چه می‌دانم، جرقه در انبار باروت انداخته باشند سر حرفم باز می‌شود. برایش از آخرین کارهای «گروه لیو» می‌گویم. از «مرغ دریایی» و «دایی وانیا». بعد از «فاوست» و «ابرهای پشت حنجره» و «تماشاچی محکوم به اعدام». علاقمند نشان می‌دهد و گپ و گفتمان گرم می‌شود. دوباره می‌پرسد ساعات بیکاری را چه می‌کنی. می‌گویم کتاب می‌خوانم. حرف رمان می‌شود و داستان و بازار نشر و چه و چه و چه. آخر سر می‌پرسد این همه وقت آزاد را چرا کار پکیجی* بر نمی‌داری؟ انگار همه انرژی‌ام را گرفته باشند. با دلسردی و شاید کمی انزجار می‌گویم این دنیای مهندسی آنقدر خشک و بی‌روح است که همان روزی 8-9 ساعت کار اداری هم از سرم زیاد باشد. دیگر چیزی نمی‌گوید. حالا منتظرم ببینم آیا چنین مهندس بی‌انگیزه‌ای به درد پروژه جناب دکتر می‌خورد؟


پانویس:


* کار پکیجی به پروژه‌های کوچکی گفته می‌شود که برایشان نیروی دایم استخدام نمی‌کنند. به یک یا چند نفر واگذار می‌شود تا در وقت آزاد انجام داده و نتیجه نهایی را تحویل دهند.

مسئله خشونت ورزیدن نیست، مسئله توجیه خشونت است

یک مثال معروف در علوم سیاسی هست که متناسب با پاسخ‌گویی هر فرد به آن خط فکر سیاسی او را تخمین می‌زنند. مسئله این است:


«یک نفر در قطاری پر از جمعیت بمب‌گزاری کرده است. بمب‌گزار دستگیر شده اما معلوم نیست بمب را کجا پنهان ساخته. فرصت بسیار اندک است و اگر بمب‌گزار نخواهد اعتراف کند جان صدها انسان به خطر می‌افتد. تنها راه اعتراف گرفتن از بمب‌گزار اعمال فشار فیزیکی یا همان شکنجه است. حالا شما اگر در این شرایط قرار داشته باشید برای نجات جان آن صدها انسان بی‌گناه با شکنجه بمب‌گزار موافقت می‌کنید یا نه؟»


یادداشت پیشین در مورد ماجرای نظرسنجی برنامه نود و مسابقه پرسپولیس در برابر استیل‌آذین (اینجا) را که نوشتم بسیاری از دوستان مخالف مثال‌های مشابهی مطرح کردند. بیشترین اعتراضات به مسئله خشونت‌پرهیزی بود. در واقع دوستان مخالف تلاش می‌کردند شرایط گوناگونی را به تصویر بکشند که در آن‌ها «نمی‌توان از خشونت دوری کرد». مثال پدر و دختری که شبانه مورد حمله اراذل قرار گرفته‌اند و برای دفاع ناچار به خشونت هستند. یا مثال عینی مردم لیبی در برابر جنایات قزافی. حدس من این است که این گروه از دوستان احتمالا در پاسخ به شکنجه بمب‌گزار پاسخ مثبت خواهند داد. حال ‌این گروه می‌خواهند بدانند مدعیان خشونت‌پرهیزی برای چنین مسایلی چه راه‌کاری دارند؟ من اگر یکی از این مدعیان باشم (که هستم) پاسخی به این پرسش‌ها نمی‌دهم. اما چرا؟ به نظرم بهتر است مسئله را از آخر به اول مرور کنیم.


در یکی از یادداشت‌های مجموعه «همه حقوق برای همه» نشان دادم که بر پایه قانون اساسی جمهوری اسلامی «شکنجه» تحت هر شرایطی ممنوع است و شکنجه‌گر تحت هر شرایطی که باشد باید مجازات شود. (از اینجا بخوانید) می‌دانیم که حاکمیت قانون‌گریز کنونی این اصل را زیر پا می‌گزارد. اما اجازه بدهید دو پیش‌فرض را مطرح کنیم. نخست اینکه در یک حاکمیت کاملا قانون‌مدار به سر می‌بریم و دوم اینکه بنابر درخواست موافقان شکنجه بمب‌گزار در قطار، در قانون ذکر می‌شود «شکنجه ممنون است مگر در مواردی بسیار ویژه که جان انسان‌های زیادی در خطر باشد». حالا تصور کنید با افزوده شدن این قید ساده «مگر»، چه عواقبی در انتظار این جامعه «قانون‌مدار» است؟


من می‌گویم به مرور زمان این «شرایط ویژه» با تفاسیر گوناگون رشد می‌کند. ابتدا تنها همان جناب بمب‌گزار است که شکنجه می‌شود اما «تفسیر»ها روز به روز گسترش خواهند یافت. احتمالا خیلی زود به مخالفین مسلح کشیده می‌شوند. مثلا در همین کشور ما سازمان مجاهدین خلق (دست کم در همان زمانی که در داخل کشور فعال بودند)، نیروهای پژاک، نیروهای جندالله، انجمن پادشاهی و احتمالا جدایی طلبان اهواز شامل حال این بند از قانون می‌شوند و در مورد آن‌ها شکنجه اعمال می‌شود. سپس حلقه تفسیر مصلحت عمومی گسترش می‌یابد و بعید نیست روزی گریبان میرحسین موسوی و مهدی کروبی را بگیرد. چرا؟ دلیلش بالاخره پیدا می‌شود. یعنی بالاخره گروهی پیدا می‌شوند که مخالفت این چهره‌ها را هم به نوعی تفسیر کنند که جان انسان‌ها را به خطر بیندازد.


حرف من این است. آنانی که در آغاز، نطفه کوچک تایید خشونت را می‌پذیرند (هرچند تحت عنوان نجات جان انسان‌ها) باید بدانند که این نطفه همواره ظرفیت رشد دارد. خیلی زود بزرگ می‌شود و به یک لکه سیاه بدل می‌گردد که می‌تواند تمامی زندگی ما را در بر بگیرد. دوستان چند مثال ساده و شاید عینی مطرح کرده‌اند و من می‌گویم صدها موقعیت مشابه دیگر هم می‌توان تصور کرد که در نگاه نخست و با دیدی کوتاه مدت اعمال خشونت مورد قبول واقع می‌شود. اما اگر نگاهی از بالا داشته باشیم درخواهیم یافت که همین نطفه‌های کوچک هستند که امروز اطراف ما را پر کرده‌اند و فاجعه سیاسی-اجتماعی کنونی را به همراه آورده‌اند.


تاریخ ما سرشار است از استدلال‌های مشابهی که این دوستان موافق خشونت انجام داده‌اند. استدلال‌هایی که همواره برای مواردی محدود مطرح شده‌اند اما خیلی زود حتی دامن طراحان استدلال را هم گرفته‌اند. برای نمونه‌ای عینی می‌توان به سال‌های ابتدایی انقلاب مراجعه کرد. بلافاصله پس از انقلاب گروهی در اقلیت خواستار لغو مجازات «اعدام» شدند. (بخش‌هایی از جبهه ملی ایران) اما چند گروه دیگر که در مجموع اکثریت را تشکیل می‌دادند با این ماجرا مخالفت کردند. اول اسلام‌گراهایی که اعدام (و قصاص) را از قوانین الاهی می‌دانستند. پس از آن‌ها نیز چپ‌گرایانی که خواستار اعدام عناصر «ضد انقلاب» بودند. در نهایت اکثریت به برتری رسیدند و اعدام‌ها شروع شد. اول «ضد انقلاب» به دست‌اندکاران رژیم پهلوی اطلاق شد. پس از آن نوبت به «گروهک»ها رسید که خودشان زمانی علیه حکومت پهلوی مبارزه کرده بودند اما در تفسیر جدید «ضد انقلاب» شناخته شدند. بعد از گروهک‌ها نوبت سازمان مجاهدین خلق شد که سابقه طولانی مدت در مبارزه با رژیم پهلوی داشت. پس از آن نوبت به حزب توده رسید. از اینجا به بعدش را دیگر همه می‌دانیم. این «ضد انقلاب» آنقدر رشد کرده که به موسوی و کروبی و خاتمی و هاشمی هم کشیده شده است.


در نهایت اینکه اینجا سخت‌ترین مثال‌های ممکن را معیار قرار دادیم. یعنی مثال‌هایی که در آن‌ها جان هزاران انسان در خطر جدی قرار دارند. حرف من این بود که حتی اگر در این موارد نیز ما نطفه بی‌اخلاقی* (و یا به صورت متناظر خشونت) را بپذیریم در نهایت کارمان به فاجعه می‌کشد. حالا شما حسابش را بکنید که یک اکثریت قابل توجه در کشور ما، نه برای نجات جان انسان‌ها، بلکه تنها در جریان یک مسابقه ساده ورزشی حاضر نیستند به این مسئله پایبند بمانند. در واقع این دوستان خودشان عملا نتیجه نهایی کار خودشان را به تصویر کشیده‌اند. یعنی اگر من می‌خواستم استدلال کنم که در صورت پذیرش بی‌اخلاقی در یک ماجرای پیچیده مانند بمب‌گزاری کار ما به جایی خواهد رسید که یک روز در جریان یک مسابقه ساده ورزشی هم اصول بازی جوانمردانه را رعایت نخواهیم کرد احتمالا این دوستان حرف من را نمی‌پذیرفتند. اما حالا شرایطی به وجود آمده که عملا خودشان در موقعیت قرار گرفته‌اند و من تنها می‌توانم امیدوار بمانم که به جای تلاش در یافتن پاسخ این نوشته احتمالا ناقص من، خودشان به عواقب دیگر شیوه خود بیندیشند و پیش‌بینی کنند نتایج این روش به کجاها خواهد انجامید.


پی‌نوشت:

* در یادداشت پیشین هم تاکید کردم من به هیچ وجه دو گروه موافق و مخالف حرکت تیم پرسپولیس را دو گروه «با اخلاق» و «بی‌اخلاق» نمی‌دانم. از نظر من این دو گروه تنها و تنها تعاریف متفاوتی از اخلاق دارند و در واقع اختلاف آن‌ها یک اختلاف کیفی در مسئله اخلاق است. با این حال در این یادداشت در چند مورد از «بی‌اخلاقی» استفاده کرده‌ام. این تنها با پذیرش این مسئله است که ما «خشونت‌پرهیزی همیشگی» را یک پیش‌فرض اثبات شده قلمداد کنیم. در غیر این صورت این «بی‌اخلاقی» معنای متفاوتی به خود می‌گیرد.


مدت‌ها پیش در یکی از یادداشت‌های بخش اعدام به استدلالی مشابه اشاره کردم که گمان می‌کنم می‌تواند به تکمیل این بحث کمک کند پس خواهش می‌کنم اگر به این بحث علاقه دارید یادداشت «اعدام و صدور مجوز جنایت» را هم بخوانید.

۱/۳۰/۱۳۹۰

بازنده جدال بر سر استعفای مصلحی چه کسی است؟

به نظر می‌رسد جنجال یک روزه بر سر پذیرش یا رد استعفای وزیر اطلاعات با پافشاری رهبری به پایان رسید و حیدر مصلحی علی‌رغم نظر محمود احمدی‌نژاد در سمت خود ابقا شد. دخالت رهبر در ماجرای استعفای وزیر در شرایطی صورت گرفت که هیچ بندی از قانون به رهبر اجازه دخالت در عزل و نصب وزرا را نمی‌دهد. در واقع قانون اساسی صراحتا وظایف و البته اختیارات رهبر را برشمرده که در مورد عزل و نصب‌ها به این موارد محدود می‌شوند:


اصل ۱۱۰ - وظایف و اختیرات رهبر: نصب و عزل و قبول استعفای‏: «فقه‏های شورای نگهبان، عالی‌ترین مقام قوه قضاییه، رییس سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، رییس ستاد مشترک، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، فرماندهان عالی نیروهای نظامی و انتظامی».


در برابر قانون در اصل 135 خود صراحت دارد: «استعفای هیأت وزیران یا هر یک از آنان به رییس جمهور تسلیم می‌شود» و در اصل 136 نیز تاکید می‌کند «رییس جمهور می‌تواند وزراء را عزل کند و در این صورت باید برای وزیر یا وزیران جدید از مجلس رأی اعتماد بگیرد».


کاملا مشخص است که ورود رهبر به ماجرای استعفای وزیری که از جانب رییس جمهور مورد پذیرش قرار گرفته است (از اینجا بخوانید) ورای اختیارات رهبر و خلاف قانون بود. البته این نخستین بار نیست که رهبری پا را از حیطه اختیارات خود فراتر گذاشته و قوانین را به صلاح‌دید خود نادیده می‌گیرد*، اما گمان می‌کنم کمتر موردی را بتوان به یادآورد که این سطح از قانون شکنی با این صراحت به انجام رسیده باشد. گمان من بر این است که احمدی‌نژاد و نزدیکان او امیدوارم بودند رهبر از رسانه‌ای شدن این قانون‌شکنی اکراه داشته باشد. پس با همین امید آخرین تلاش‌های خود را برای انکار مخالفت رهبر به کار بستند. (در این مورد بخوانید) با این حال نتیجه کار نشان داد که شخص اول نظام دیگر هیچ سدی در برابر خود نمی‌بیند و دلیلی برای پرده پوشی بر مدیریت مطلق خود در کلیه امور کشوری ندارد.


یک جنبه از ماجرای پیچیده استعفا و بازگشت مصلحی را می‌توان در برخورد رهبر با دولت احمدی‌نژاد خلاصه کرد. برخوردی که بر بالا گرفتن شکاف در داخل حاکمیت پس از کودتا صحه بیشتری می‌گذارد. با این حال من جنبه دیگر را در عریان شدن چهره متفاوتی از رهبر نظام می‌بینم. چهره‌ای که عملا از پرده بیرون آمده و به شخصه زمام تمامی امور را در دست گرفته است. بازنده چنین قماری شاید در کوتاه مدت احمدی‌نژاد قلمداد شود، اما من گمان می‌کنم در دراز مدت این شخص اول نظام است که باید آماده پرداخت هزینه‌های چنین اقدامی باشد.


پا‌نویس:

* در یک یادداشت دیگر هم اشاره کرده بودم (از اینجا بخوانید) که آقای خامنه‌ای پیش از آنکه نتایج انتخابات به تایید شورای نگهبان برسد آرای 24 میلیونی را به محمود احمدی‌نژاد تبریک گفته بود. این در حالی است که تنها مرجع تایید آمار انتخابات شورای نگهبان است و معلوم نیست شخص اول نظام پیش از آنکه شورای نگهبان آمار را منتشر کند این عدد را از کجا آورده است؟

ما اقلیتی‌های بی‌شمار!

نمی‌دانم بیش از انتظارم بود یا نه. یعنی هرقدر هم که محاسبه کنی در لحظات آخر وسوسه و امید و آرزو دست به دست هم می‌دهند و تمام معادلات ذهنی‌ات را به هم می‌زنند و اصلا یادت نمی‌ماند که قبل از آن چگونه فکر می‌کردی. از نظرسنجی برنامه نود حرف می‌زنم. زمانی که قرار شد درصدها نشان داده شوند دل توی دلم نبود. می‌خواستم بدانم ما چند درصدیم. خوب، اقلیت از کار درآمدیم، اما حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم اقلیت 33 درصدی واقعا چشم‌گیر است. بحث من بحث اخلاق است. نه از جنس «با اخلاقی» و «بی اخلاقی». بلکه از جنس کیفیت دو گونه اخلاق متفاوت!


ذهن سیاست‌زده من می‌گوید آنانی که باور دارند «زمانی که دروازه‌بان حریف بازی جوان‌مردانه را رعایت نمی‌کند، دلیلی ندارد تیم مقابل آن را رعایت کند» درست شبیه همان کسانی هستند که بی‌اخلاقی در راه مبارزه با حاکمیت اخلاق‌گریز را تایید می‌کنند. من از این دست نیستم اما می‌پذیرم که این گروه در اکثریت هستند.


برای من آنانی که گمان می‌کنند «بازی جوانمردانه منش خوبی است اما به هر حال اجرای آن هم شرایطی دارد»، درست شبیه همانانی هستند که می‌گویند «خشونت پرهیزی خوب است، اما این سرکوب وحشیانه ما را وادار می‌کند دست به خشونت متقابل بزنیم». یا در نمونه‌ای دیگر آنان که پذیرفته‌اند انقلاب به صورت کلی شیوه نامناسبی برای تغییر حکومت است، اما در برابر حاکمیت فعلی تسلیم این وسوسه جذاب می‌شوند.


از نگاه من، آنانی که نگاه انسانی را به اما و اگر آلوده کرده و قضاوتی انسان‌مدار را به چهارچوب دادگاه‌های ذهنی خود موکول می‌کنند هیچ تناسبی با اخلاق مدرن و انسان‌مدار ندارند. حرف این نیست که این گروه «بی‌اخلاق» هستند. از نگاه من جامعه ایرانی همچنان منشاء اخلاق خود را در سنت و مذهب جست و جو می‌کند و همچنان این دو سرچشمه اخلاق هستند که در کشور ما بازتولید می‌شوند. در برابر اخلاق مدرن امروزین سرچشمه‌ای خردگرایانه دارد. محوریتش با انسان است و هرگونه الزامی را به دو منبع سنتی زیر پا گذاشته است. بدین ترتیب آنچه من ضعف اخلاقی ایرانیان در برابر جوامع پیشرفته غربی قلمداد می‌کنم، نه یک ضعف کمیتی به معنای بی‌اخلاقی این گروه و اخلاق مداری گروه دیگر است. این ضعف تنها یک ضعف کیفی است که به جنس، ظرفیت و تعریف اخلاق در جوامع گوناگون باز می‌گردد.


در نهایت اینکه من بسیار خوشحال هستم که اقلیت اخلاقی ما به درصد قابل توجه 33 رسیده است. در واقع می‌توان گفت نزدیک به یک سوم ایرانیان با نگاهی مشابه به مسئله اخلاق می‌نگرند و این درصد کاملا برای من امیدوار کننده است. حالا فقط این می‌ماند که ما اقلیتی‌های بی‌شمار یکدیگر را پیدا کنیم. با هم گپ بزنیم و اگر شد راه‌های معرفی و گسترش این شیوه اخلاق را بررسی کنیم.

۱/۲۹/۱۳۹۰

یادداشت وارده: آیا وبلاگ سیاسی می‌تواند رسانه‌ای خودمانی باشد؟


رضا رادمنش: اول-گروهی بر این عقیده هستند که وبلاگ یک رسانه خودمانی است اما وقتی کسی قلمی سیاسی دست می‌گیرد به این بهانه که می‌تواند در یک رسانه رسمی هم بنویسد او را از تعریف نویسنده رسانه خودمانی کنار می‌گذارند. این دسته حواس‌شان نیست مادامی که مجبور باشید برای یک رسانه بنوسید باید در چارچوب آن رسانه قلم زنید و مجبور به خود سانسوری و تن دادن به قوانین آن رسانه هستید. اما وبلاگ این قدرت را به نویسنده سیاسی می‌دهد که خویشتن واقعی را به نمایش گذارد و در روزی که یک روزمره نویس از خصوصی‌ترین رفتارهای خود سخن می‌گوید سیاسی‌نویس هم از سانسورشده‌ترین عقاید خود دفاع کند و شخصی‌ترین نظرات خود را بر زبان آورد پس همانگونه که روزمره‌نویسی در تعریف رسانه خودمانی می‌گنجد اگر بخواهیم نویسنده وبلاگ سیاسی را از آن تعریف کنار گذاریم قضاوت شایسته‌ای نکرده‌ایم.


دوم-برای کسانی که در داخل ایران مطلب می‌نویسند شرایط سخت سیاسی‌نویسی را باید در نظر گرفت شرایطی که منجر می‌شود هرآن منتظر دادن هزینه‌ای شوند در صورتی که این شرایط هرگز برای یک روزمره نویس یا مینیمال نویس اتفاق نمی‌افتد. وبلاگ نویسی سیاسی در شرایط کنونی یک ریسک است در صورتی که نویسنده «قندقزل آلا» بعد از فاش شدن نام حقیقی‌اش می‌گوید دیگر نمی‌تواند مثل سابق صریح بنویسد حالا شما فکر کنید کسانی که با نام حقیقی خود از افکارشان نه در برابر نزدیکانشان که در برابر شرایط بد امنیتی همچنان دفاع می‌کنند در آستانه چه هزینه‌ای هستند؟ امید میرصیافی جانش را برای چند پاراگراف سیاسی و انتقادی گذاشت خطری که هیچگاه روزمره نویسی را تهدید نخواهد کرد.


سوم-سیاسی‌نویسی همانگونه که قابل دفاع است سزاور انتقاد هم هست. نخست آنکه نوشته‌های سیاسی نوشته‌هایی چالش برانگیز هستند اما در رسانه اینترنت عملا هیچ نقدی صورت نمی‌گیرد که این یکی از ضعف‌های بلاگ‌های سیاسی است، ضعفی که اگر تصحیح شود می‌تواند منجر به اقبال چند برابر مخاطب شود. دوم آنکه داشتن دیدگاه سیاسی منجر به تضارب آرا می‌شود که سیاسی‌نویس باید مجبور شوند تحمل مخالفت‌ها را داشته باشد یعنی تحملی بیشتر از خواندن یک روزمره‌نویسی در صورتی که این تحمل در بین اغلب سیاسی‌نویسی‌ها وجود ندارد و تقریبا هیچ سیاسی‌نویسی دیدگاه مخالف خود را دیگاه درخوری نمی‌داند. سوم، روزمره‌نویس‌های قدرتمند زیاد، اما سیاسی‌نویس‌های پرمخاطب کم هستند. وبلاگ سیاسی برای یافتن مخاطب نیاز به حمایت از بالا به پایین دارد چرا که نویسنده وبلاگ سیاسی رقیبی به قدرتمندی رسانه های سیاسی را دارد اما وبلاگ روزمره نویس انتخاب اول کسانی است که دنبال روزمره نویسی و مطالبی از این دست می گردند. پس اگر وبلاگ‌های سیاسی بیشتر از اینکه به ندیدن یکدیگر اکتفا کنند از برخورد آرا ابا به دل راه ندهند به جز آنکه می‌توانند مانند روزمره‌نویس‌ها یک حلقه نانوشته راه اندازند منجر به نشر یکدیگر هم خواهند شد همان حمایت از بالا به پایین که منجر به رشد افقی می‌شود.


چهارم-شکست وبلاگ سیاسی در برابر روزمره نویسی حقیقتی نیست که از آن ترس داشته باشیم به جز در زمانی که موج ها راه می‌افتند هیچگاه سیاسی‌ها بر غیرسیاسی‌ها چربش ندارند اتفاقا وبلاگ‌های سیاسی باید به دنبال مسیری باشند تا نشر خود را از طریق غیرسیاسی‌ها دو چندان کنند وگرنه پیروزی بر وبلاگ‌های روزمره نویس و مینیمال‌نویس خواب بدون تعبیر است.


پنجم-درست است که آرمان امیری (در رای‌گیری جشنواره وبلاگ نویسی ویچه‌وله) شکست خورد اما ما سیاسی‌نویس‌ها رسانه او را یک رسانه خودمانی می‌دانیم رسانه‌ای که کاملا شخصی است و همان اندازه که قند قزل آلا از خصوصی ترین روابطش می‌گوید مجمع دیوانگان هم دیوانه‌کننده‌ترین عقایدش را بر زبان می‌آورد. همان اندازه که کسری برای نرفتن به سربازی تلاش می‌کند امیری هم ماجرای دستگیر شدن و نگرانی‌هایش را بر زبان می‌آورد. همان اندازه که کسری از جدایی‌ها می‌گوید امیری هم برای «علک» اشک‌ها می‌ریزد. همان اندازه که نوشته‌های کسری شبیه یک تحقیق میدانی است ماجرای حضور امیری در روزهای اعتراض، توصیفی از جمعیتی است که خیلی‌ها چیزی از آن نمی‌دانند. این همه‌ی داستان سیاسی نویسی نیست، بلکه تنها بخشی از آن است.


پی‌نوشت:


«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

5- شکنجه را متوقف کنید

اعلامیه جهانی حقوق بشر - ماده ۵: احدی را نمی‌توان تحت شکنجه یا مجازات یا رفتاری قرار داد که ظالمانه و یا بر خلاف انسانیت و شئون بشری یا موهن باشد.



قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران یک بند ویژه با عنوان «منع شکنجه» دارد که در آن تصریح کرده است:



اصل ۳۸ - هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند، مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می‌شود.


جالب اینجاست که قانونگزار در این اصل به ممنوعیت شکنجه اکتفا نکرده است و خودش صراحتا تاکید کرده که «متخلفان از این اصل طبق قانون مجازات خواهند شد». طبیعی است که این مسئله می‌توانست بدیهی انگاشته شود، اما به باور من این صراحت متن نشان دهنده تاکید بیشتر بر ممنوعیت هرگونه شکنجه است. از سوی دیگر در اصل 5 اعلامیه جهانی حقوق بشر به «شئون بشری» اشاره شده است. همواره این نگرانی وجود دارد که برخی برخوردهای غیرانسانی ممکن است با این توجیه که «برخورد فیزیکی نبوده و مصداق شکنجه قلمداد نمی شود» از از اصل 38 قانون اساسی مستثنی شوند. باز هم در این مورد قانونگزار پیش‌بینی قابل تقدیری کرده و اصل 39 را در تکمیل اصل 38 به قانون افزوده است:


اصل 39 - هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون دستگیر، بازداشت، زندانی یا تبعید شده، به هر صورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است.


بدین ترتیب می‌توان پذیرفت که قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران برخورد کاملا شفافی با مسئله شکنجه داشته است که در تطابق کامل با انتظارات اعلامیه جهانی حقوق بشر است.


پی نوشت:

برای پی گیری مجموعه یادداشت هایی که به بررسی ظرفیت های اجرای اعلامیه جهانی حقوق بشر در قانون اساسی جمهوری اسلامی می پردازند به بخش «همه حقوق برای همه» مراجعه کنید.

انصاف بدهید آقای جوانفکر

گویا نزدیکان دولت آنقدر به صرافت افتاده‌اند که خبر مخالفت رهبر با استعفای وزیر اطلاعات را تکذیب کنند که رسانه کم آورده و حتی به وبلاگ شخصی جناب جوانفکر هم متوسل شده‌اند. آقای جوانفکر در وبلاگ خودشان صراحتا فارس و ایسنا و مهر را متهم به «دروغ گویی» کرده و نوشته‌اند: «رسانه‌های دروغ پرداز و اقتدارگرا با جعل خبری منتسب به رهبر معظم انقلاب مبنی بر مخالفت ایشان با تغییر وزیر اطلاعات آن هم در ساعات پایانی شب، در حال طراحی و اجرای سناریوی جدیدی علیه دولت برای وانمود سازی عدم ولایت پذیری رییس جمهور و همچنین قرار دادن رهبر عزیز انقلاب در مقابل خبر دروغ منتشر شده از قول ایشان هستند». (از اینجا بخوانید)


جالب اینجاست که جناب جوانفکر در بخش دیگری از یادداشت خود تاکید می‌کنند: این خبر را ابتدا خبرگزاری فارس (در ساعت ۲۲:۰۴) ... روی خروجی خود قرار داد. یادداشت آقای مشاور من را به یاد اظهارات اخیر محمود احمدی نژاد می‌اندازد که گفته بود «بنده خودم از مؤسسان فارس بودم». (از تابناک بخوانید) دلم می‌خواست به آقای جوانفکر بگویم «برادر گرامی، انصاف بدهید، از آن خبرگزاری که احمدی‌نژاد بنیان گذاشته است چرا باید انتظار اخبار موثق و صادقانه داشت»؟

۱/۲۸/۱۳۹۰

کوتاه در باره جدایی نادر از سیمین – 2

به تیتراژ ابتدایی فیلم دقت کردید؟ ساده‌ترین تعبیر شناسنامه برای من «هویت» است. وقتی از همان آغاز شناسنامه‌ها را یکی پس از دیگری روی دستگاه کپی قرار می‌دهند من با خودم می‌گویم داستان به هویت باز می‌گردد. بعد تلاش می‌کنم تا از میان شناسنامه‌های مختلف چیزی دستگیرم شود. ترتیب خاصی ندارند. بعضی‌ها هم المثنی هستند. یکی هم اصلا عکس ندارد. دست آخر که شناسنامه‌ها به پایان می‌رسند نوبت به قباله ازدواج می‌رسد. شاید سندی که هویت ما را به یکدیگر پیوند می‌زند. شاید هم قباله زمین باشد. سندی که ما را به این خاک پیوند می‌زند. نمی‌دانم. باید دوباره نگاه کنیم.

پی نوشت:
تصویر اصلی این پوستر را از اینجا ببینید.

در همین مورد از این وبلاگ بخوانید:

کوتاه در باره «جدایی نادر از سیمین»-1

منشور دوار جدایی نادر از سیمین

در جهان فرهادی هر انسان مرزی دارد

اسناد کودتا – داستان شگفت‌انگیز تعرفه‌ها – 1

بحث بر سر شمار تعرفه‌های چاپ شده و شمار آرای اعلام شده در جریان انتخابات بحث پیچیده‌ای است که ضد و نقیض گویی‌های مکرر مسوولان بر ابهام آن می‌افزاید. ضمن اینکه آرشیو سایت‌های وزارت کشور و شورای نگهبان در این مدت بارها اصلاح و یا حذف شده تا بررسی و شفاف‌سازی نتایج دشوارتر گردد. با این حال با اتکا به آخرین و رسمی‌ترین اظهارات شورای نگهبان و دیگر مسوولان اجرایی همچنان نتایج شگفت‌انگیزی از اعلام جمع‌بندی تعرفه‌ها به دست می‌آید. متن گزارش 300 صفحه‌ای کمیته صیانت از آرا در این مورد بسیار مفصل و پر از اعداد و ارقام گوناگون است که آن به دقت و حوصله بسیار نیاز دارد. من اینجا تلاش می‌کنم تنها نکته‌های بسیار ریزی از این گزارش را جدا کرده و به مرور منتشر کنم. ناگفته پیداست اختلافات و اشتباهاتی که در این مجموعه بدان‌ها اشاره می‌شود قرار نیست تا یک اختلاف 10 میلیونی در آرا را توجیه کند. بلکه تنها قصد این مجموعه نمایش این حقیقت است که فساد دستگاه برگزاری و نظارت بر انتخابات به حدی بوده است که علی رغم گذشت بیش از یک ماه و با تمام تلاشی که برای حذف و اصلاح گزارش‌های نادرست اولیه به کار بسته‌اند باز هم نتایج کار دارای اشتباهات آشکاری است. این تنها مشتی به نشانه خروار است.


---------------


متن گزارش تفصیلی شورای نگهبان در مورد نتایج انتخابات حاوی مدارکی است که پیوست شده است. (متن کامل را به همراه پی‌وست‌های آن از اینجا دریافت کنید) پیوست شماره 49 این گزارش که به شمار تعرفه‌های چاپ شده، مصرف شده و موجود اشاره دارد می‌خوانیم: «3 - باقیماندة موجود در صندوق‌ها 134.624 برگ». شورای نگهبان در متن گزارش خود در توضیح این عدد می‌گوید: «در این راستا از سراسر كشور (و نه از داخل و خارج) تعداد بیست میلیون و هفتصد و نوزده هزار و یكصد و شصت و دو (20719162) برگ تعرفه به هیات‌های اجرایی در سراسر استان‌ها تحویل و باقی‌مانده آن دسته از تعرفه‌های انتخاباتی‌كه در بسته‌های یكصدتایی بخشی از آن مصرف شده نیز پس از شمارش آراء به همراه آراء مأخوذه در صندوق اخذ رأی قرار داده شده و پلمپ گردید. هم اكنون این تعرفه‌ها نیز در صندوق‌ها موجود می‌باشد».


همچنین پیوست 49 کل تعرفه مصرف نشده موجود در فرمانداری‌ها و خارج از کشور و موجود در مخزن بانک ملی را برابر 20.719.162 برگ نشان می‌دهد. از آنجا كه در مورد پیش مدعی می‌شود كه دسته‌های نیمه مصرفی در صندوق‌ها همراه آراء قرار داده‌ شده و پلمپ گردیده است، پس این عدد باید به آن دسته از تعرفه‌های مصرف نشده‌ای مربوط باشد كه برگی از آن‌ها كنده نشده و به علت اضافه بودن عیناً به فرمانداری‌ها عودت داده شده‌اند. نمی‌شود تصور كرد كه مسوولان صندوق‌ها دسته‌های نیمه مصرفی را طبق دستور العمل در صندوق نهاده و پلمپ كرده و در عین حال آن‌ها را «جداگانه» در ضمن دسته‌های دست‌نخورده تحویل فرمانداری‌ها داده باشند. اما چطور ممکن است مجموع «تعداد تعرفة باقیمانده از دسته‌های دست‌نخورده که از سراسر کشور به هیات‌های اجرایی تحویل شده است» و همگی صدتایی هستند عدد 20.719.162 برگ باشد؟!! عدد (62) در سمت راست نشان می‌دهد که این گزارش نادرست بوده است.


از سوی دیگر اگر بپذیریم كه 134.624 برگ تعرفه از دسته‌های دست‌خورده درون صندوق‌ها بوده و پلمپ شده است، بنابر این باید جمع این تعداد و كل آراء مأخوذه (باطله و درست)، (یعنی عدد 39.371.214 برگ اعلام شده در همین گزارش) مختوم به دو صفر باشد كه نیست! به نظر می‌رسد این گزارش یك حساب‌سازی شتاب‌زده بوده است.


پی‌نوشت:

این مجموعه یادداشت برپایه سند «دیده بان سبز انتخابات» معروف به «گزارش 300 صفحه ای» تهیه می شود. متن کامل این گزارش را می توانید از اینجا دریافت کنید و برای پی گیری پیشنه این بحث به بخش «اسناد کودتا» مراجعه کنید.

۱/۲۷/۱۳۹۰

بهار تهران


بهار تهران زیباست. شاد و سرسبز، با طراوت، چشم‌نواز و دل‌گشا.

توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی، می‌توانی از نسیم خنک لذت ببری و به دوردست‌ها خیره شوی. حتی تا آن تیر چراغ برق که کبوتر ماده روی‌اش نشسته است. بعد کبوتر نر کنارش فرود می‌آید. چند قدم به سوی‌اش برمی‌دارد. نیم چرخ می‌زند و دور می‌شود. چند دور کامل می‌چرخد. بعد یک نیم‌چرخی می‌زند و دوباره نزدیک می‌شود. ماده تکان نمی‌خورد. نر دوباره نیم‌چرخ می‌زند. فاصله می‌گیرد. شروع به چرخیدن می‌کند. می‌چرخد. می‌رقصد. بال‌های‌اش را باز می‌کند. پرهای‌اش را تمیز می‌کند و دوباره نزدیک می‌شود و ماده هم‌چنان بی‌حرکت است. نر خسته نمی‌شود. باز می‌چرخد و می‌رقصد و بال می‌زند و می‌رود و می‌آید. حتی آواز می‌خواند؛ اما کبوتر ماده، بال‌های‌اش آرام را باز می‌کند و می‌پرد. کبوتر نر می‌ماند و دور شدن ماده را نگاه می‌کند.

توی ایوان کافه ایرانشهر که بنشینی، بهار تهران گاهی خیلی غمگین می‌شود!

پی‌نوشت:

داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

چرا شبکه‌های اجتماعی، انقلاب‌های خاورمیانه را به جنبش سبز نکشاندند؟

در بحث «سرمایه‌های اجتماعی» یکی از مهم‌ترین پارامترها «ارتباط» است. پیوند میان اعضای جامعه. پل‌هایی میان اجزای کوچک که آن‌ها را از انزوا خارج کرده و به مانند یک گراف پیچیده به یکدیگر پیوند می‌زند. استحکام بنیان یک جامعه را از دو طریق می‌توان افزایش داد. نخست بالا بردن استحکام هریک از این پیوندها و سپس افزاش شمار آن‌ها. استحکام هر پیوند را می‌توان با کیفیت ارتباط سنجید. افزایش اعتماد متقابل، دوستی و علاقه دو جانبه، میزان وابستگی و حتی مهر و عاطفه، عواملی هستند که یک ارتباط را مستحکم می‌کنند. نشانه‌هایی که در واحد کوچک خانواده به خوبی قابل مشاهده است و سبب می‌شود که این کوچکترین نهاد اجتماعی از کوران هرگونه حادثه‌ای در امان و پابرجا بماند. اما بحث من اینجا بیشتر برجنبه دوم، یعنی افزایش تعداد این پیوندهاست.


زمانی که از «جامعه اندام‌وار» در برابر «جامعه توده‌ای» سخن می‌گوییم، دقیقا به افزایش تعداد پیوندها اشاره داریم. نهادهای مدنی، سازمان‌های محلی، اتحادیه‌های صنفی و در نهایت احزاب سیاسی، همه و همه نهادهایی هستند که همچون یک پل ارتباطی میان اجزای کوچکتر خود ارتباطات جدیدی ایجاد می‌کنند. در جامعه اندام‌وار دیگر با بی‌شمار سلول کوچک و کاتوره‌ای مواجه نیستیم. اینجا از گردهم‌آیی مجموعه‌های متفاوتی از سلول‌ها، اندام‌های بزرگ‌تری شکل گرفته است که در کنار یکدیگر کل جامعه را تشکیل می‌دهند. (بدیهی است که این گروه‌ها با یکدیگر هم‌پوشانی دارند) می‌توان پیش‌بینی کرد که سازمان‌دهی این اندام‌های بزرگ با تعداد کمتر بسیار ساده‌تر از بی‌شمار سلول کوچک است. در تداخل و کشاکش میان این نهادها نسبت به حرکت‌های کاتوره‌ای انرژی کمتری تحلیل می‌رود و در نهایت واکنش‌های اجتماعی قابل پیش‌بینی‌تر می‌شود. (در واقع اینرسی تغییر افزایش می‌یابد)


امروزه میزان «رشد یافتگی» یک جامعه، معنای مترادفی با «شکل یافتگی» آن دارد. یعنی هرچه جامعه بیشتر از حالت توده‌ای خارج شده و اندام‌وار شود رشد یافته‌تر محسوب می‌شود. حال اگر این پیش‌فرض را مورد توافق قرار دهیم که جامعه پیشرفته‌تر نظام حکومتی و ساختار اداره مدرن‌تری را ایجاب می‌کند، فرصت خواهیم یافت که با حاشیه کم‌تری به بحث اصلی برسیم، یعنی رخ‌دادهای اخیر خاورمیانه و نقش زنجیره‌های انسانی در آن‌ها.


«انقلاب‌های فیس‌بوکی و تویتری» ترکیب جدیدی است که به تازگی به ادبیات سیاسی و جامعه شناسی وارد شده است. به سادگی می‌توان دریافت که این ترکیب ریشه در رخ‌دادهای اخیر خاورمیانه دارد که از تونس و مصر آغاز شد و امروزه تقریبا تمامی کشورهای منطقه را در بر گرفته است. من اینجا می‌خواهم به صورت خلاصه دو پرسش را بررسی کنم:


1- چرا باید فیس‌بوک و یا تویتر چنین نقش پررنگی در یک انقلاب مردمی ایفا کنند؟

2- چرا این شبکه‌ها نتوانستند تاثیر مشابهی در کشور ما برجای بگذارند؟


1- شاید بسیار پیش از آن‌که تاثیرگزاری شگرف شبکه‌های اجتماعی و رشد جامعه اندام‌وار به صورت علمی بر جامعه شناسان مشخص شود، به صورت تجربی برای دیکاتورها و حکومت‌های خودکامه به اثبات رسید. پس طبیعی است که هر حکومتی در تلاش برای تحمیل یک حاکمیت خودکامه، به گسستن زنجیره‌های ارتباطی بپردازد. مخالفت با احزاب، سرکوب نهادهای مردمی و متلاشی ساختن اتحادیه‌های صنفی درست به همین منظور و به صورت مشابه در دستور کار تمامی دیکاتوری‌ها قرار می‌گیرد. بدین ترتیب جوامع اسیر دیکتاتوری نظیر تونس و یا مصر از پیوند‌های بسیار ضعیف اجتماعی رنج می‌بردند. پیوندهایی که اساسا حاکمیت امکان تشکیل آن‌ها را نمی‌داد. اما درست در زمانی که سرکوب احزاب و نهادهای مردمی هرگونه امید به شکل گیری ارتباطات را از میان برداشته بود، به ناگاه فضای مجازی با شبکه‌های اجتماعی قدرتمندش از راه رسیدند. شهروندانی که تا پیش از آن هیچ ارتباط سازنده اجتماعی با یکدیگر نداشتند به ناگاه فرصت یافتند تا به مدد شکل‌گیری شبکه‌های مجازی با هم ارتباط برقرار کرده و پیوندهای جدیدی تشکیل دهند.


صفحات فیس‌بوک پایگاه تجمع شهروندان تونس و مصر شدند تا جایی که گفته می‌شد تنها یک صفحه فیس بوکی نزدیک به 300هزار عضو جذب کرده است. شکل گیری این شبکه‌های جدید و پیوندهای ناشی از آن‌ها به ناگاه انرژی خیره کننده‌ای آزاد کرد که ساختار این دو حکومت توانایی مقابله با آن را نداشت و نتیجه همان شد که شد. بدین ترتیب من نام‌گزاری «انقلاب‌های فیس‌بوکی و یا تویتری» را کاملا شایسته می‌دانم.


2- جنبش سبز بدون تردید پیش‌گام نسل جدیدی از اطلاع‌رسانی با عنوان «شهروند رسانه» بود. در نبود رسانه‌های مستقل، جهان اینترنت به تنها رسانه سبزها بدل شد و در این میان شبکه‌های اجتماعی هم نقش قابل توجهی ایفا کردند. اما چرا نتیجه کار با تونس و مصر قابل مقایسه نبود؟ به باور من پاسخ این پرسش در رشد یافتگی چشم‌گیر جامعه ایرانی در مقایسه با همتایان مصری و تونسی نهفته است.


سابقه انقلابی ایرانیان به بیش از یک قرن باز می‌گردد. فرهنگ تحزب و اطلاع‌رسانی از طریق روزنامه نیز پیشینه‌ای مشابه دارد. در این مدت هیچ گاه فضای باز سیاسی آنقدر پایدار نبود که احزاب فرصت کافی برای فعالیت آزادانه داشته باشند، اما باید پذیرفت فضای سرکوب هم هیچ گاه تداوم کافی نیافت تا تمامی بنیان‌های شکل گرفته را متلاشی کند. وقفه‌های آزادی از دوران مشروطیت تا کنون کم نبوده‌اند. از شهریور 20 و سقوط استبداد رضاشاهی تا کودتای مرداد 32 بازه قابل قبولی برای آزادی‌های سیاسی و فعالیت‌های حزبی بود. نمونه مشابهی را نیز می‌توان در سال‌های 56 تا 59 یافت. پس از رخ‌دادهای دهه شصت، از نیمه دهه هفتاد بار دیگر فضا به نسبت آزاد شد و در دوران اصلاحات مجددا دوره‌ای با عنوان «بهار مطبوعات» شکل گرفت.


بر پایه آماری که در بیانیه تحلیلی «شورای فعالان ملی مذهبی» منتشر شده است، کشور ما در سال 1383 دارای 7953 سازمان مردم نهاد (NGO) بوده است. (از اینجا بخوانید) اتحادیه‌های صنفی همچون «سندیکای کارگران اتوبوس‌رانی» و «انجمن صنفی معلمان» نیز علی‌رغم سرکوب‌های مداوم فعالیت قابل قبولی داشته‌اند. همه این‌ها بدان معناست که ما هنوز با یک جامعه رشد یافته، نظیر آنچه در کشورهای پیشرفته جهانی به چشم می‌خورد فاصله بسیاری داریم، اما مدت‌هاست که از همتایان خود در منطقه پیشی گرفته‌ایم. (البته بجز ترکیه و اسراییل) بدین ترتیب من گمان می‌کنم شبکه‌های مجازی نتوانستند پیوندهای اجتماعی ما را نسبت به آنچه که بود پیشرفت قابل توجهی دهند.


خلاصه کلام اینکه حاکمیت ایرانی نیز به فراخور و تناسب رشد یافتگی جامعه‌اش رشد پیدا کرده است. امروزه تعریف ساختار کلی حکومت در ایران آنچنان پیچیده است که شاید حتی بسیاری از حاضران در خود حکومت هم نتوانند مناسبات قدرت را به درستی تشخیص دهند. این ساختار پیچیده و چند لایه نسبت به سطح کنونی پیشرفت اجتماعی به نسبت مقاوم نشان داده است. پس اگر فعالان جنبش می‌خواهند گامی به پیش برداشته و توازن قوا را به سمت جبهه مردمی تغییر دهند، باید بتوانند نسل جدیدی از پیوندهای اجتماعی را ابداع کنند که احتمالا جامعه ما پیش از آن سابقه‌اش را نداشته است. به باور من مفهوم «زنجیره‌های سبز» علی رغم ظاهر ساده و پیش پا افتاده‌اش می‌تواند به مرور تکمیل شود و با پیاده شدن در سطح جامعه رویای دست یابی به پیوندهای جدید را تحقق بخشد.


پی نوشت:

با موضوعیت «سرمایه اجتماعی» از همین وبلاگ بخواند: «چرا مردم ما نمی فهمند»؟

۱/۲۶/۱۳۹۰

به بهانه پایان جشنواره سالانه دویچه وله

برای وبلاگستان: من رویایی دارم


چند روزی از پایان جشنواره سالانه دویچه وله می‌گذرد. (نتایج پایانی آن را در «بلاگ نوشت» ببینید) پیش از اتمام جشنواره آنقدر در موردش نوشته بودم که گمان نمی‌کردم پس از پایان نیز دوباره بخواهم این بحث را ادامه دهم، اما این روزها تعداد یادداشت‌هایی که در مورد نتایج جشنواره منتشر می‌شود به قدری زیاد شده که نتوان از کنار آن‌ها گذشت. من فقط می‌خواهم از این بهانه استفاده کنم تا آرزوی شخصی خودم برای آینده وبلاگستان فارسی را مطرح کنم.


1- در مورد شیوه رای گیری:

بر پایه قوانین جشنواره، مخاطبان فیس بوکی و تویتری می‌توانستند هر 24 ساعت یک بار در رای گیری شرکت کنند. شاید من و یا بسیاری دیگر از شرکت کنندگان و مخاطبان به این شیوه انتقاد داشتیم (که داشتیم) و باز هم شاید بسیاری از ما تصمیم گرفتیم که چنین کاری را انجام ندهیم (که ندادیم) اما این به هیچ وجه بدان معنا نیست که شرکت کنندگانی که از این قانون جشنواره استفاده کرده‌اند اشتباهی مرتکب شده‌اند. این گروه تنها از یک ظرفیت قانونی بهره بردند. اگر من یا هر شرکت کننده دیگری به این قانون اعتراض داشتیم می‌توانستیم جشنواره را ترک کنیم. (حالا بماند که در این زمینه با ما به شفافیت برخورد شد یا نه. اینجا نمی‌خواهم گلایه‌های شخصی مطرح کنم) اتفاقا در همین چهارچوب به نظرم رقابت جالبی میان دو نامزد شکل گرفته بود که در نهایت کسی که توانایی بسیج مناسب‌تر رای دهندگانش را داشت پیروز شد. پس یک تبریک ویژه به وبلاگ «در قند قزل آلا» بابت این پشت کار خودش و حمایت دوستانش.


2- پیرامون اختلاف بر سر شایستگی وبلاگ‌ها:

من گمان می‌کنم اختلافاتی که این روزها بر سر کیفیت وبلاگ‌های انتخاب شده وجود دارد بیشتر ناشی از یک ضعف بنیادین در جشنواره‌های وبلاگی است. به صورت خلاصه اگر بگویم اساسا نمی‌توان دو وبلاگ را، به صرف وبلاگ بودن از یک جنبس قلمداد کرد و با یکدیگر سنجید. جشنواره دویچه وله وبلاگ‌ها را تنها از نظر زبان انتشار تفکیک کرده بود. این به نظر من کافی نیست. وبلاگستان امروز گستره بسیار بزرگی از زمینه‌های فعالیت را شامل می‌شود که گاه هیچ ارتباط معنایی با یکدیگر ندارند. برای مثال در همین جشنواره امسال وبلاگ «هفت» یک فوتوبلاگ کاریکاتوری بود، وبلاگ «یادداشت‌های یک توپ سرگردان» وبلاگی ورزشی با تمرکز ویژه بر روی بسکتبال و این «مجمع دیوانگان» یک وبلاگ معلق میان سیاست و هنر. چطور می‌توان میان چنین موضوعات کاملا متفاوتی قضاوت کیفی کرد؟ برای نمونه دیگر تصور کنید وبلاگ «وبلاگ‌نویسان علیه اعدام» با وبلاگ «خوابگرد» (وبلاگ تخصصی ادبیات) مقایسه شود. خوب این دو زمینه هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند و هر یک مخاطبان ویژه خود را جذب کرده‌اند. من تعجب نمی‌کنم روزی مخاطبان هر یک از این دو وبلاگ دیگری را فاقد ارزش قلمداد کنند. مشکل از کسی است که بخواهد این دو را در کنار یکدیگر بسنجد.


این روزها یادداشت‌های زیادی در انتقاد و یا دفاع از وبلاگ «در قند قزل آلا» خوانده‌ام. من این وبلاگ را از مدت‌ها پیش دنبال می‌کنم. علاوه بر آن و با سبک نگارشی مشابه چند وبلاگ دیگر را هم دنبال می‌کنم. کاملا متوجه شده‌ام که این یک سبک خاص است که اتفاقا علاقمندان بسیاری هم دارد. شاید نه با سلیقه من جور باشد و نه با نگاه من به وبلاگ نویسی، اما دست کم می‌توانم حدس بزنم که نویسنده آن نیز احتمالا نگاه مشابهی به وبلاگ من دارد. گمان می‌کنم بحث این روزها بیش از آنکه به جدال بر سر کیفیت چند وبلاگ بازگردد، ریشه در علایق و دغدغه‌های متفاوتی دارد که اساسا نباید در کنار هم قرار بگیرند و یا تلاش کنند خود را با همدیگر مقایسه کنند.


راهکار خلاصه من طبقه‌بندی کردن زمینه‌های فعالیت وبلاگ‌هاست. یعنی اگر بخواهیم یک جشنواره وبلاگی فراگیر داشته باشیم باید دست کم در چند زمینه مختلف وبلاگ‌ها را طبقه‌بندی کنیم. به شخصه چند گروه عمده را می‌توانم نام ببرم: سیاست و جامعه، حقوق بشر، اقتصاد، هنر و ادبیات، ورزش، سرگرمی، فن‌آوری اطلاعات و در نهایت «کوته نوشت» که البته بیشتر یک دسته‌بندی قالبی است تا محتوایی.


3- من رویایی دارم:

پیش از آغاز جشنواره دویچه وله، جشنواره «چهره 89» به پایان رسید. جشنواره‌ای که به ظاهر قرار بود ایرانی باشد، اما بخش عمده‌ای از جامعه وبلاگ نویسان فارسی زبان، حتی در داخل کشور را نادیده گرفت تا نشان دهد بیش از آنکه یک جشنواره وبلاگی باشد، به نوعی حرکت اطلاعاتی و امنیتی شباهت دارد. آن زمان هم من نوشتم که اگر قرار است وبلاگستان در داخل خودش جشنواره‌ای برگزار کند، نمی‌تواند استقلال خودش را نقض کند و به نهادها و نیروهایی خارج از این جامعه اجازه دخالت و اعمال نظر بدهد. تا زمانی که این استقلال برای وبلاگستان ایجاد نشود، هیچ جشنواره‌ای را نمی‌توان فراگیر قلمداد کرد. حال به باور من باید به این اندیشید که چنین استقلالی چه لوازمی دارد و چگونه می‌توان در راستای آن گام برداشت؟


من برای وبلاگ نویسی جایگاه ویژه‌ای در آینده قایل هستم. گمان می‌کنم نسل آینده رسانه‌ها به شدت تحت تاثیر وب2 قرار خواهند داشت، همانگونه که حرکت‌های اخیر خاورمیانه نوید چنین جهانی را می‌دهد. در جهانی که من تصور می‌کنم دیگر انحصار رسانه‌ای معنا نخواهد داشت و حتی بزرگترین غول‌های رسانه‌ای جهان نیز ناچار خواهند بود نقش روزافزون خورده رسانه‌های شخصی را بپذیرند. با چنین دیدگاهی من وبلاگ نویسی را یک حرفه تمام عیار قلمداد می‌کنم. حرفه‌ای که هم بتواند نیازهای مالی و اقتصادی فعالانش را تامین کند و هم جایگاهی اثبات شده و قابل احترام در سطح جامعه در اختیار آنان بگذارد. در این صورت وبلاگ نویسان نیز باید به مانند هر صنف دیگری گرد هم جمع شوند.


رویای من برای آینده وبلاگستان تشکیل «اتحادیه وبلاگ نویسان» است. اتحادیه‌ای تمام عیار با تمامی تعاریف و انتظاراتی که از یک اتحادیه صنفی وجود دارد. صنفی که توانایی اتحاد برای احقاق حقوق صنفی خود را داشته باشد. (فرض می‌کنیم یکی از ساده‌ترین این مطالبات صنفی افزایش سرعت اینترنت باشد) صنفی که بتواند بر سر مطالبات خود با نهادهای مسوول وارد گفت و گو و چانه زنی شود. اتحادیه‌ای که از اعضایش حمایت کند و در برابر از آنان انتظار حمایت داشته باشد. در نهایت اتحادیه‌ای که بتواند صنف خود را به دیگر اصناف و گروه‌های جامعه حقیقی بقبولاند.


به باور من زمانی که چنین اتحادیه‌ای تشکیل شود وبلاگستان ما نه تنها پوست انداخته و رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد، بلکه با جهشی رو به جلو حتی می‌تواند دستاوردی به فضای مجازی جهان معرفی کند که شاید تاکنون نمونه‌ای در میان دیگر زبان‌های وبلاگ نویسی نداشته است. آن زمان است که این وبلاگستان می‌تواند از استقلال خود اطمینان پیدا کند و خودش برای خودش جشنواره راه بیندازد و بر پایه معیارهای مورد توافق خودش برگزیده هایش را انتخاب کند.