۱۰/۰۸/۱۳۹۲

پدیده شگفت‌انگیز وقاحت!


گلوله‌باران تانک‌ها که متوقف شد و عربده قداره‌بندهای «طیب تاج‌بخش» و «شعبان بی‌مخ» که آرام گرفت پشت سرش یک شهر سوخته به جای ماند. «جاوید شاه» گفتن در شهر ارواح آنقدر بی‌خطر و پر صله بود که هر کفتاری تلاش کند خودش را به سفره برساند و دمی تکان دهد. سنگ‌ها را که بستند و سگ‌ها را که ول کردند، بالاخره اعلی‌حضرت همایونی جرات کرد که از مخفی‌گاهش خارج شود . آن وقت، تمام غیرت ملی و میهنی‌اش را جمع کرد تا بهترین سپاس‌گزاری را نثار مجلس رجاله‌ها کند. اسم کودتا شد «قیام مردمی در دفاع از شاه و میهن»! شعبان‌بی‌مخ‌ها و قداره‌بندها و جیره‌خوارها و اراذل و اوباش هم شدند وطن‌پرست! طبیعتا ملی‌گرایان و آزادی‌خواهان هم شدند «ارتجاع»!

* * *

چهار سال پیش، در جریان یکی از آن مناظره‌های به یاد ماندنی، مهندس موسوی گفت: «یكی از مشكلات ما است كه با یك پدیده واقعا شگفت‌آوری مواجه هستیم كه می‌تواند در برابر مردم به دوربین نگاه كند و بگوید سفید، سیاه است. هزار را بگوید ۲هزار، ۲ضربدر ۲ را بگوید ۴ نمی‌شود، می‌شود۱۰».

آن زمان آقای مدعی «بصیرت»، از تمام بی‌اخلاقی‌ها و تخلفات انتخاباتی دست گذاشت روی تهمت «دروغ‌گویی» به رییس جمهوری که نظرش به نظرشان نزدیک بود. نخستین بار نبود که سیاست‌مداری در رده اول کشورداری توانایی تشخیص موقعیت را نداشت، حتی این اشتباه تاریخی که سرنوشت خودش را به سرنوشت «پدیده شگفت‌آور» گره زد هم می‌تواند در منطق همان بی‌درایتی‌های سیاسی قابل درک باشد. اما وقتی چهار سال بعد، تشت رسوایی از هفت آسمان به زمین افتاد و کار به جایی رسید که ارشدترین مقامات رسمی کشور صراحتا تایید کنند که «پدیده شگفت‌آور» توی چشم مردم نگاه می‌کرد و دروغ می‌گفت، دیگر نمی‌شود اصرار بر همان اشتباه پیشین را از جنس نداشتن درک سیاسی قلمداد کرد! شاید باید بگوییم با پدیده شگفت‌آور جدیدی  مواجه هستیم که راست‌راست توی چشم مردمی که کوس رسوایی‌اش را هر روز بیشتر از دیروز می‌شنوند نگاه می‌کند و از «بصیرت» سخن می‌گوید!

* * *

کم تکرار نشده، اما چه باک از این تکرار وقتی هم‌چنان تازگی خودش را حفظ کرده است؟ اگر شصت سال پیش رهگذری «جشن ملی» سال‌گرد عربده‌کشی شعبان‌بی‌مخ‌ها را می‌دید و زیر لب می‌خواند:

در مملکت چو غرش شیران بقا نکرد
این عو عو سگان شما نیز بگذرد

ای بسا که به خوش‌خیالی مفرط متهم می‌شد و زمزمه طوطی‌وار یک شعر تاریخ‌مصرف گذشته. اما کودتای ۸۸ بر خلاف کودتای ۳۲ از همان ابتدا ابتر از کار درآمد و به مصداق یک «کودتای ناتمام» هیچ گاه نتوانست سایه شوم و سیاه دل‌مردگی و سکوت گورستانی را در کشور حاکم کند. چهار سال مقاومت جنبش سبز جشن پیروزی بهار ۹۲ را رقم زد تا همه به چشم خود ببینند که چقدر زودتر از آنکه تصورش می‌شد دوران «عو عو سگان» به سر رسیده است. چه باک از این آخرین فریادهایی که اتفاقا این روزها در سال‌گرد یکی از آن جشن‌های همایونی در تقدیر قیام شعبان‌بی‌مخ‌ها به پا شده است؟

آخرین فریادها همیشه بلندترین‌ها هستند و سلیطه بی‌آبرویی که چیزی برای از دست دادن ندارد، هرچه بیشتر عربده می‌کشد و پاچه می‌گیرد و شهرآشوبی می‌کند. ناظر خردمند می‌داند که بهترین پاسخ به این «هل من مبارز»طلبی‌ها سکوت است و پوزخندی که «سحر نزدیک است».

۹/۲۶/۱۳۹۲

این ده کتاب


من دقیقا نمی‌دانم این کتاب‌ها روی من چه تاثیری گذاشته‌اند یا ابعاد این تاثیرات چقدر بوده است. چه کسی می‌تواند بداند؟ همه چیز آنقدر پیچیده و پی‌وسته است که مرزها در هم فرو می‌روند و طیف رنگ‌ها به هم می‌آمیزند. آخرش نمی‌دانی کدام خودت بودی و کدام تاثیری که از جایی گرفته‌ای. هرکدام می‌روند یک جایی از وجودت و همه‌اش خودت می‌شوی. تنها چیزی که می‌توانم با دقتی قابل قبول در مورد این کتاب‌ها بگویم این است که این‌ها هر لحظه جلوی چشم من هستند. واژه‌ها و صحنه‌های‌شان مدام در ذهن‌ام تکرار می‌شوند. گاه می‌شود که با دیالوگ‌های آن‌ها حرف بزنم و قطعا هرگاه فکر می‌کنم بخشی از اندیشه‌های آن‌ها را به کار می‌برم.

بوف کور - صادق هدایت

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد ...». لازم است ادامه بدهم؟ جای چه توضیح بیشتری می‌ماند؟ چطور می‌شود این جمله‌ها را یک بار خواند و از آن پس تا پایان عمر در برابر هر دردی که از راه می‌رسد آن‌ها را در ذهن زمزمه نکرد؟ به هر حال حتی اگر شما هم بخواهید فراموش کنید، ادبیات داستانی ما نمی‌تواند از زیر سایه سنگین بوف کور خارج شود و سال‌ها بعد از هدایت هنوز بزرگ‌ترین نویسنده‌های این ادبیات تحت تاثیر «بوف کور» می‌نویسند.

احمد محمود (همسایه‌ها – داستان یک شهر - مدار صفر درجه – زمین سوخته)

اگر شما برای بازخوانی تاریخ معاصر کشور کتابی سراغ بگیرید حتما پیشنهادهای بسیاری دریافت خواهید کرد. تاریخ‌نگار معاصر خوب کم نداریم. چه ایرانی و چه غیر ایرانی، اما من بعید می‌دانم که کسی به شما «احمد محمود» را پیشنهاد کند و به باورم این اشتباه بزرگی است. اگر تاریخ‌نگاران وقایع و حوادث را برای شما مرور می‌کنند و در بهترین حالت با دانش و نگرش خود همه چیز را تحلیل و طبقه‌بندی می‌کنند، محمود این هنر را دارد که برش‌هایی از این تاریخ را تصویر کند و مثل روی‌دادی زنده پیش چشم شما قرار دهد. تابلویی تمام عیار که جزیی‌ترین ریزه‌کاری‌هایش نیز از قلم نقاش پوشیده نمانده و حالا شما این فرصت را دارید که همچون هر تاریخ‌دانی از این تصویر تمام عیار به تناسب عمق نگاه و دقت نظر خود دریافت جدیدی داشته باشید.

«تنهایی پر هیاهو» (بهومیل هرابال)

من عاشق تکرارم. تکرار و تکرار و تکرار. وقتی چیزی تکرار می‌شود در درون من آرامشی از یک حس ایستا ایجاد می‌کند. انگار زمان متوقف شده و هیچ تغییری در کار نیست. هیچ چیز دیر نمی‌شود و هیچ فرصت غیرقابل بازگشتی از دست نمی‌رود. «تکرار و تکرار و تکرار» عصاره و جان‌مایه «تنهایی پر هیاهو» است. در ترجمه‌ای که من در اختیار دارم (و البته این تنها ترجمه موجود به زبان فارسی است) پنج فصل از هشت فصل کتاب با یک عبارت آغاز می‌شود و همین کافی است که تلاش نویسنده برای تلقین همین احساس تکرار حتی در نگارش متن هم احساس شود. من عاشق تکرارم. عاشق تکرار و تکرا و تکرار و تکرار عصاره و جان‌مایه تنهایی پر هیاهو است!

زوربای یونانی (نیکوس کازانتزاکیس)

این‌ها را تا به حال به کسی نگفته بودم. واقعیت‌اش این است که خیلی‌ها هم پرسیدند. خیلی هم با سماجت و کنج‌کاوی. اما بعضی حرف‌ها هست که آدم باید برای خودش نگه‌دارد تا احساس کند که یک چیزی هنوز درون صندوقچه‌اش دست‌نخورده و بکر مانده. خلاصه اینکه برای دوره‌ای نسبتا طولانی من به «بودا» خیلی نزدیک شدم. یک جور شیفتگی دوران نوجوانی بود که مثل یک گرداب اول جذب‌ات می‌کرد و بعد کم‌کم درون‌اش گرفتار می‌شدی و فرو می‌رفتی. گرداب مهیبی بود. به هر حال، قاطعانه می‌توانم بگویم آنچه طناب بودا را از گردن من برید شیفتگی «زوربا» به زندگی بود. آنقدر عاشق زندگی بود و آنقدر زیبا از این عشق به زندگی «می‌رقصید» که من را هم دوباره عاشق زندگی کرد. عاشق خاکی بودن و ساده بودن و زمینی بودن زندگی. من تعبیری خالص‌تر و دقیق‌تر از «زوربا» برای تاثیرگزاری نمی‌شناسم.

آخرین وسوسه مسیح (کازانتزاکیس)

من از کازانتزاکیس یاد گرفتم که چطور می‌شود یک اسطوره را بازخوانی کرد و روایتی عمیق‌تر را بر تصویر سنتی آن بنا نمود. دست‌کم خودم که فکر می‌کنم یاد گرفته‌ام و این را مدیون «آخرین وسوسه مسیح» هستم. گمان می‌کنم اگر این کتاب به اندازه کافی خوانده شود و اگر تمام خوانندگان‌اش بتوانند چشم‌هایشان را بشویند و بازخوانی اسطوره‌ها و شیوه مواجهه با آن‌ در ادبیات و هنر را بیاموزند، آن‌گاه هیچ گاه دیگر شاهد طغیان و غلیان تعصب علیه آثار هنری نخواهیم بود. هنر، حتی اسطوره‌های مقدس ما را زیباتر و عمیق‌تر از آنچه در ذهن داریم می‌خواهد، اگر نخواهیم به همین مقدار که داریم بسنده کنیم.

طاعون (آلبر کامو)

در داستان طاعون، نویسنده‌ای وجود دارد که در نگارش همان بند آغازین رمان‌اش گرفتار شده است و وسواسی که در انتخاب واژه‌ها دارد اجازه نمی‌دهد هیچ گاه از آن بند نخست فراتر برود. برای نویسنده، دقت عمل آنقدر اهمیت دارد که حتی به پایان رساندن رمان هم ارزش زیر پا گذاشتن آن را ندارد. تصویر جالبی است که من هیچ وقت فراموش‌اش نمی‌کنم و گه‌گاه به عنوان هشدار برای خودم یادآوری‌اش می‌کنم. «طاعون» برای من یک تصویر ماندگار دیگر هم دارد که بارها آن‌ را به خاطر آورده‌ام و مرور کرده و در باره‌اش اندیشیده‌ام. صحنه جان دادن کودک خردسالی از تب طاعون. به نظرم کامو با تصویر همین صحنه کاری کرده که هزاران سال بحث فلسفی و استدلال و منطق و مجادله‌ بر سر وجود خدا با آن برابری نخواهد کرد.

میلان کوندرا (جاودانگی)

هیچ کس به خوبی «کوندرا» وقایع را جراحی نمی‌کند. من که مشابه‌اش را ندیده‌ام. کوندرا می‌تواند یک صحنه به ظاهر ساده را روایت کند و بعد درست در زمانی که شما احساس می‌کنید چیز مهمی نبوده و از کنارش عبور کرده‌اید باز گردد و همه چیز را از اول بازخوانی کند. انگار مغزها را می‌شکافد و همه چیز را به اجزای سازنده‌اش تقسیم می‌کند و احساسات را موشکافانه می‌کاود و تصویر جدیدی ارایه می‌دهد که بی‌شک شما نمی‌توانستید در خوانش نخستین آن را ببینید. گرایش روان‌شناسی در آثار کوندرا پررنگ به نظر می‌رسد اما من ترجیح می‌دهم او را هم‌چنان یک هنرمند بدانم تا روان‌شناسی که قلم به دست گرفته. به باورم آثار کوندرا (به ویژه اثر جاودانه «جاودانگی») تبلور ظرفیت والای هنر است در بازشناسی پیچیدگی احساسات انسانی. به قول خودش: «هر رمان به ما می‌آموزد که جهان پیچیده‌تر از آن است که ما تصور می‌کنیم». (به نقل از «هنر رمان»)

نیمه غایب (حسین سناپور)

این یکی هم کمی شخصی است. البته فعلا شخصی است. یک روز که نویسنده بزرگی شدم، آن وقت همه شما صف می‌کشید که بروید پول بدهید و کتاب‌های خاطراتم را بخرید یا اینکه سر و دست می‌شکنید که خودتان را به من برسانید و در حالی که نیش‌هایتان از مشاهده این نویسنده بزرگ از بناگوش در رفته به کلیشه‌ای‌ترین شیوه ممکن از من بپرسید که «چطور شد که نویسندگی را آغاز کردم»! پس حالا که خودم دارم مفت و مجانی پیشاپیش این راز سر به مهر را باز می‌کنم خوب گوش بدهید که بعدا این سوال‌های کلیشه‌ای را تکرار نکنید! (کلا آن روی خودم را نشان دادم، نه؟!)

خلاصه، یک روز یک دوستی یک کتابی را به عنوان کادوی تولد به من داد و من پای‌اش نام یک نویسنده‌ای را دیدم که اصلا نمی‌شناختم. یک فصلی داشت همان ابتدای کتاب که من تا خواندم دیوانه‌وار از خود بی‌خود شدم و به سرعت به یک دوست دیگری پیغام دادم که «یک نفر پیدا شده که من را نوشته!» بعدها یک جایی به صورت اتفاقی به یک وبلاگی برخورد کردم که متعلق به همان نویسنده سابقا ناشناس بود. البته تا آن موقع من تمام آثار منتشر شده نویسنده مذبور را دست‌کم یک بار خوانده بودم. توی وبلاگ یک پستی وجود داشت که فراخوانی بود برای دور جدید یک سری کلاس‌های داستان‌نویسی. من بلافاصله یک کامنتی گذاشتم و پشت‌بندش یک نامه پر سوز و گدازی هم خدمت استاد نوشتم که دستم به دامنت، من را در کلاس‌ات بپذیر. همان بود که جناب استاد دست ما را از دامن‌اش کند و گرفت کشید به دنیای جدیدی که ابعادی جهانی دارد اما هنوز یک جای کارش لنگ است و یک چیزی کم دارد: یک عدد نویسنده درجه یک که یک روزی بالاخره دل از بند نخست کتاب‌اش می‌کند و رمان‌اش را به پایان می‌برد و آن وقت شما شاید به خاطر بیاورید که این یک عدد نویسنده چه علاقه‌ای به تکرار داشت!

برو ولگردی کن رفیق (مهدی ربی)

به خودش هم گفتم. گفتم «باورت نخواهد شد که این دیالوگ داستان‌ات را برای چند نفر خوانده‌ام و به دست خودم چند بار کتاب‌ات را خریده‌ام و فقط برای همان یک دیالوگ‌اش به چند نفر کادو داده‌ام و این یکی را دیگر خودم هم نمی‌دانم که چه زندگی‌هایی دگرگون کرده‌ام و دگرگون کرده‌ای با همان یک دیالوگ». به مهدی ربی گفتم، فقط برای همان دیالوگ ساده داستان «برو ولگردی کن رفیق» که آنقدر دوست داشتم و به نظرم آنقدر اهمیت داشت که بالاخره خودم را راضی کنم کتاب «بادبادک‌ها»ی رومن گاری را با آن همه عظمت و آن همه پیام امید که در اوج روزهای کودتا به دادم رسید از این فهرست خارج کنم و مهدی ربی را بگذارم کنار ماندگارهای تاریخ ادبیات ایران و جهان. می‌دانید کدام دیالوگ را می‌گویم؟ نمی‌دانید؟!

صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)

«سال‌های سال بعد...»! نمی‌دانم تا به حال چند یادداشت و گزارش را با همین واژه‌ها شروع کرده‌ام اما می‌دانم که هنوز وسوسه‌اش من را رها نکرده و اگر یک ویراستار مستبد در درونم واژه‌های تکراری را اینچنین قاطعانه خط نمی‌زد شاید همین یادداشت را اینگونه آغاز می‌کردم که اکنون می‌خواهم پایان ببخشم: «سال‌های سال بعد از آنکه برای نخستین بار کتابی به دست گرفتم، اگر بخواهم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم این راه طولانی را با چند منزلگاه مرور خواهم کرد که بیشترین خاطرات را در دل خود جای داده‌اند. این‌ها فهرست کوتاهی بودند از این منزلگاه‌های ابدی من».

۹/۱۳/۱۳۹۲

در لزوم بازخوانی کلیشه تاریخی «ترکمانچای»!


نخست: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کلیشه رایج در ادبیات سیاسی کشور ما وقتی می‌خواهد از ننگ و نکبت و سرشکستگی در عرصه سیاسی و بین‌المللی نام ببرد، نامی مورد وثوق‌تر از «ترکمانچای» پیدا نمی‌کند. عهدنامه‌ای که به قرار آن، تمام سرزمین‌های باقی مانده ایران در شمال رودخانه ارس به روسیه تزاری واگذار شد، بسیاری از منابع اقتصادی در مناطق شمالی کشور به انحصار روس‌ها درآمد و در نهایت ده کرور تومان هم پول نقد از ایرانی‌ها بابت «جریمه» گرفتند که سرشان را بیندازند. به بیان ساده‌تر، ایرانی‌ها با امضای «ترکمان‌چای» هم چوب را خوردند، هم پیاز را خوردند و هم پول را پس دادند، اما من می‌خواهم پرسشی مطرح کنم: «اگر شما در دوره جنگ‌های ایران و روسیه حضور داشتید، از امضای این قرارداد حمایت نمی‌کردید؟»

من دو سال پیش همین پرسش را در قالب یکی از یادداشت‌های «طرح بحث» با مخاطبان این وبلاگ در میان گذاشتم؟ (یادداشت «تعریف میهن‌پرستی چیست؟» را بخوانید). طی کمتر از ۲۴ ساعت حدود ۱۲۰ پاسخ به گزینه‌های موجود به دست آمد که توزیع جالبی داشت. کمتر از ۵ درصد، توافق با کشوری مهاجم و جنایت‌کار را «خیانت» قلمداد می‌کردند و آماده «جنگ دوباره» بودند. در مقابل، بیش از ۹۰ درصد، اسیر شدن در دام احساسات را بی‌نتیجه دانسته بودند و توافق را می‌پذیرفتند. روی‌کرد مخاطبان به باور من ستایش‌برانگیز بود و از همان‌جا و با دیدن این روی‌کرد هر ناظری باید می‌توانست پیش‌بینی کند که اگر روزی امثال جواد ظریف توافقی مشابه توافق کنونی را به امضا برسانند، اکثر جامعه از او حمایت خواهند کرد.  در واقع، همان پنچ تا ده درصد منتقد توافق‌نامه ترکمانچای بودند که امروز هم با توافق ژنو مخالفت می‌کنند، اما یک چیز را نادیده می‌گیرند: «معاهده گلستان»!

معاهده‌ای که نامش در کنار ترکمانچای قرار دارد اما کمتر مورد بررسی و توجه قرار می‌گیرد. توافقی که باز هم «ننگین» خوانده می‌شود، اما زیر پا گذاشتن آن با برچسب «میهن‌پرستی» نتیجه‌ای به همراه نداشت مگر امضای «ترکمانچای»! بدین ترتیب، به باور من، امضای ترکمانچای و پایبندی ایرانیان به آن، نه تنها یک سرشکستگی تاریخی نبود، بلکه نشانه‌ای از اندکی بلوغ بود که پدران‌مان به ضرب توپ و تفنگ ارتش تزاری کسب کردند و احتمالا پیش خود گفتند: وقتی می‌دانی تکرار و تداوم جنگ فقط به ویرانی بیشتر منجر می‌شود پس «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟»

از من اگر بپرسید می‌گویم پدران‌مان دست‌کم در آن مقطع خاص یاد گرفتند که «اگر می‌خواهی سرشکسته نشوی، به اندازه دهانت لقمه بردار و با بزرگ‌تر از خودت درگیر نشو»!

دوم: یا تاریخ نمی‌دانی یا مقایسه نمی‌توانی!

از همان لحظات ابتدایی که خبر توافق هسته‌ای در ژنو منتشر شد، گروهی از حامیان توافق هسته‌ای تلاش کردند در پاسخ به انتقاداتی که متن توافق را به یک «ترکمانچای» تشبیه می‌کردند، «محمد جواد ظریف» را به «دکتر محمد مصدق» تشبیه کنند. این یعنی به یاد بیاوریم که ایرانی، یک کلیشه تاریخی دیگر هم دارد. «هرقدر ترکمانچای ننگین بود، دستاوردهای مصدق در ملی کردن صنعت نفت افتخارآفرین بوده است».

البته تشبیه جدال هسته‌ای به ملی شدن صنعت نفت را طرفداران رهبری نظام از سال‌های پیش آغاز کرده بودند. آنان که امیدوار بودند ماجراجویی‌های پرهزینه هسته‌ای را ناشی از علاقه و دغدغه‌ ملی ایرانیان نمایش دهند تلاش می‌کردند تا از آبرو و محبوبیت شخصی دکتر مصدق مایه بگذارند و گام به گام تحریم‌ها و مخالفت‌های خارجی را نیز  با دسیسه انگلیسی‌ها در جریان ملی شدن صنعت نفت ایران مقایسه کنند. طبیعی بود که وقتی پرونده به نقطه توافق رسید، یک عده دیگر هم توافق‌گر نهایی را «مصدق زمان» بخوانند. در واقع، چه آنان که زمانی با تشبیه پرونده هسته‌ای به پرونده ملی شدن صنعت نفت قصد حیثیتی کردن مساله را داشتند و طبیعتا توافق ژنو را به قصد تحقیر به ترکمانچای تشبیه می‌کنند و چه آنان که به تصور حمایت از توافق ژنو از شنیدن نام ترکمانچای برآشفته می‌شوند و سعی می‌کنند با کنار هم قرار دادن عکس ظریف با دکتر مصدق به زعم خود آبرو بخرند، هر دو دقیقا از یک شیوه منسوخ و مضر در امر سیاست تبعیت می‌کنند: «حیثیتی کردن مسایل کاملا خاکی و قابل مذاکره».

مضحک‌تر آنکه باید اعتراف کنیم در این مسیر اتفاقا حامیان «گفتمان مقاومت» که با برچسب «ترکمانچای» به توافق ژنو حمله می‌کنند دقیقا در جایگاه تاریخی خود قرار دارند. این‌ها همان کسانی هستند که احتمالا اگر ۲۰۰ سال هم زودتر به دنیا می‌آمدند باز امیدوار بودند که فتوای جهاد  بگیرند و جنگ سوم را هم با روسیه آغاز کنند، اما آن‌هایی که به ظاهر به مفهوم «موضوع اصلی سیاست» پی برده‌اند و در عمل از توافق ژنو راضی هستند، با تشبیه ظریف به دکتر مصدق نشان می‌دهند که یا تاریخ نمی‌دانند و یا اینکه خودشان هم توانایی تبیین تئوریک آنچه با آن موافق هستند را ندارند. در واقع، اگر «کل‌کل‌»های فیس‌بوکی و جو هیجانی ساعات ابتدایی توافق هسته‌ای را کنار بگذاریم، بسیار بعید است که ناظری خردمند و آگاه به تاریخ معاصر کشور، بخواهد از بین ده‌ها نمونه توافق‌نامه تاریخی و البته شخصیت تاریخی کشور، وضعیت اخیر را با دکتر مصدق و ماجرای ملی شدن صنعت نفت مشابهت بدهد، ساده‌ترین دلیل‌اش این است که:

مصدق «آغازگر» جدال نفتی ایران بود نه «پایان‌بخش» به آن. پس از آنکه دعوا بالا گرفت او را کنار زدند و دیگرانی با امضای پیشنهاد کنسرسیوم جدال را پایان دادند. اما جناب ظریف و دولت روحانی اصلا «آغازگر» دعوا نبودند، دعوا را سال‌ها قبل گروه دیگری آغاز کرده بودند و این گروه فقط (تا اینجای کار) دعوا را خاتمه داده‌اند. بدین ترتیب، اگر هم اصراری باشد که مساله حیاتی «نفت» برای ایران را با موضوع تماما حاشیه‌ای و بی‌ریشه‌ای همچون «انرژی هسته‌ای» مقایسه کنیم، قطعا ظریف در نقطه مقابل مصدق قرار گرفته و به امضا کنندگان توافق کنسرسیوم شباهت دارد. اگر با این مساله مشکل داریم، بهتر است یا کمی بیشتر تاریخ بخوانیم و یا اینکه نگرش خود را به دانسته‌های پیشین تغییر دهیم و به قول معروف نسبت به کلیشه‌های بدیهی انگاشته تاریخ خود با یک «شک دکارتی» نگاه کنیم!

سوم: بر زمین‌ات می‌زند نادان دوست!

توافق ژنو دقیقا همان چیزی بود که من به شخصه سال‌های سال انتظارش را می‌کشیدم. تقریبا توافق وجود دارد که کاش زودتر رخ داده بود و این همه هزینه تحریم را به کشور ما تحمیل نکرده بود، اما من یک افسوس دیگر هم دارم و آن اینکه چرا بزرگترین دستاورد تاریخی این توافق‌نامه دارد توسط «به ظاهر طرفداران‌ش» به بزرگ‌ترین نقطه ضعف آن بدل می‌شود. بزرگ‌ترین دستاورد این توافق‌نامه از نظر من توقف روند تحریم‌ها و کاهش فشارهای اقتصادی به مردم نیست، هرچند این دستاورد خود به اندازه کافی بزرگ و ارزشمند است، اما در طول تاریخ یک کشور، چند سال فشار اقتصادی یک بحران گذرا است. توقف این فشار هرچند ارزشمند است، اما اگر راه را بر تکرار خطر نبندد نمی‌تواند دستاورد پایداری در تاریخ کشور باشد. توضیح می‌دهم.

به باور من، بزرگترین دستاورد توافق‌نامه ژنو می‌تواند این باشد که ما منطق جهان را یاد بگیریم، سیاست را در معنای واقع‌گرا و مفید آن تمرین کنیم و به جای حواشی شعاری و بی‌ثمر، به «موضوع اصلی سیاست» بپردازیم. «موضوع اصلی» که قطعا «بهبود وضعیت زندگی انسان‌ها» است نه جست و جو پیرامون مفاهیمی انتزاعی چون خیانت، شجاعت، افتخار و نظایر آن. پرونده هسته‌ای، برای سال‌های سال یک موضوع «من درآوردی» و بی‌ریشه را به صدر مسایل سیاسی کشور آورده بود و آنقدر به آن اولویت داده بود که گویی از نان شب مردم هم واجب‌تر است. کار به جایی رسیده که گروهی به خود این حق را بدهند که با ابداع «گفتمان مقاومت» خواستار تحمل فشارهای اقتصادی و «سفت کردن کمربند مردم» شده‌اند فقط برای اینکه حضرات احساس کنند دارند به دهان امپریالیسم مشت و لگد می‌زنند. در مقابل، توافق ژنو در صد روز نخست دولت آقای روحانی، به دولت ایشان و به همه ما این امکان را می‌دهد که بالاخره برگردیم سر اصل موضوع و حالا به مشکلات واقعی خودمان در داخل کشور خودمان بپردازیم. اما چرا این دستاورد دارد به خطر می‌افتد؟

وقتی من می‌بینم که بالاخره این خردمندی در سران حاکمیت ایجاد شده که دست از ماجراجویی هسته‌ای بردارند، وقتی می‌بینم که یک تیم کارآمد دیپلماتیک توانسته مذاکرات را در مسیر نتیجه‌بخش به پیش ببرد و باز هم وقتی می‌بینم اکثریت مردم از این نتیجه شادمان هستند، از همه جهت امیدوار می‌شوم که این بلوغ سیاسی در کل کشور گسترش یافته است. این پیروزی به صورتی «رویایی» تکمیل می‌شد اگر فردای روز توافق، ارشدترین مقامات کشور خطاب به مردم ایران می‌گفتند: «مردم ایران، ما بالاخره فهمیدیم که نمی‌شود با همه جهان سر جنگ داشت، دنیا منطق حاکم خودش را دارد و دیدید که ما از شعارپردازی‌های ایدئولوژیک/اسطوره‌ای خود دست برداشتیم».

طبیعتا این رویا که امکان تحقق نداشت و جای انتقاد هم نیست، اما من گلایه مشابهی را از فضایی که بخشی از حامیان توافق به راه انداخته‌اند دارم. پیاده‌نظام مردمی که معذوریت‌های سران حکومتی را ندارد، به جای اینکه همین حقیقت ناگفته را که همه در دل‌ها داریم تبیین و تئوریزه کند، باز هم سراغ کلیشه‌های قدیمی رفته و این بار تاریخ را هم به شکل مفتضحانه‌ای تغییر داده برای آنکه بر سر همان لجاجت‌های قدیمی پافشاری کند. بدین ترتیب، گروهی از هواداران توافق‌نامه ژنو، برای آنکه به زعم خود حمایت تام و تمام‌شان را از این توافق‌نامه نشان بدهند دکتر ظریف را با دکتر مصدق مقایسه می‌کنند تا باز هم بازی اسطوره سازی تاریخی را ادامه بدهند و هرچه بیشتر از منطق زمینی و تماما منفعت‌جویانه سیاست فاصله بگیرند.

چهارم: خلاصه کلام در یک بند هم می‌گنجید!

به باور من، توافق‌نامه ژنو اگر از جانب ایران نقض نشود، به صورت تاریخی می‌تواند با ترکمانچای مقایسه شود و به عنوان یکی از حامیان توافق ژنو، ابدا از چنین مقایسه‌ای هم شرمنده نیستم. بدین جهت که توافق ترکمانچای نیز جلوی پیش‌روی بیشتر ارتش روسیه و ویرانی هرچه بیشتر کشور را گرفت. اما اگر همین توافق ژنو از جانب ایران نقض شود، قطعا باید آن را با عهدنامه «گلستان» مقایسه کرد که دیر یا زود با خسارت‌های بیشتر و هزینه‌های گزاف‌تر یک ترکمانچای دیگر را به کشور تحمیل خواهد کرد.

۹/۰۴/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «بازندگانِ توافق»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - بعد از چند دور مذاکره و بده بستانِ سنگین و پر حاشیه بالاخره اولین توافق ایران با گروه ابرقدرت‌ها صورت گرفت (متن بندهای اصلی توافق، و نه اصل توافق نامه در اینجا موجود است). به نظرم مهمترین دستاورد این توافق در عرصه‌ی خارجی بازگرداندن «اعتماد» بربادرفته‌ و در عرصه‌ی داخلی نشان دادن عمق خیانت احمدی‌نژاد و حامیانش است. حال که در این گرد و خاک هر کس به طریقی تفسیری از این توافق ارایه می‌دهد که نشان دهد برنده‌ی اصلی این مذاکرات بوده است، بد نیست با نگاهی به محتوای توافق بپرسیم چه کسانی بازنده‌ی توافق بوده و چه خواهند کرد.

چه کسی همین حالا بازی را باخته است؟

۱-      اولین بازنده این توافق نامه به نظرم تیم احمدی‌نژاد و حامیانش هستند. به نظرم، این توافق بیش از این‌که زیرکی تیم مذاکره کننده فعلی را نشان دهد، عمق خیانت و شرارت و حماقت تیم قبلی را آشکار می‌کند اگر از ابتدا هم قرار نبود غیر از مصارف صلح‌آمیز کار دیگری انجام شود، و اگر قرار بود انباشته‌ی اروانیوم 20 درصد از بین برود (با اکسید کردن یا رقیق کردن، چنان که در متن آمده) پرسش این است که چرا تیم احمدی‌نژاد و مدافعانش (از جمله آقای خامنه‌ای) با خیره‌سری این همه تحریم غیرضروری را بر مردم ایران تحمیل کردند؟ بازنده اول این بازی احمدی‌نژاد، رهبریِ آن دوران، و تمام آن‌ها هستند که از فرط عربده کشیدن برای «حق مسلم هسته‌ای» صدای ناله‌ی جان سوز مردم ایران را زیر چرخ‌های تحریم نشنیدند و آنقدر درک سیاسی نداشتند که سیاست بازی بچه‌گانه‌ای نیست که با لجبازی به آخر برسد. عمق خیانت این تیم به زودی آشکارتر و آنان روسیاه‌تر خواهند شد. به نظرم این گروه حرف زیادی برای گفتن نخواهد داشت وسعی نخواهد کرد چیزی را در آینده‌ی نزدیک به نفع خود تغییر دهد (به جز هارت و پورت‌های احتمالی) چرا که دورِ بازی آن‌ها گذشته است.

۲-      عربستان سعودی از جمله‌ی بازندگان بالفعل این توافق است چرا که هر گونه توافق بین ایران و آمریکا که مرکز ثقل قدرت و آرامش منطقه را از عربستان دور کند ضررهای سیاسی و اقتصادی فراوانی برایش دارد. عربستان می‌خواهد قدرت اصلی منطقه و تنظیم کننده‌ی معادلات اصلی باشد و این توافق و توافقات بعدی کاملا ضد این هدف است. بی‌جهت نیست که چند روز پیش از مذاکرات سفارت ایران در لبنان هدف حملات تروریستی قرار می‌گیرد. اما عربستان قطعا در صدد بر هم زدن این توافق برخواهد آمد. با توجه به متن توافق که عملا ایران را در دست‌یابی به هرگونه سلاح اتمی منع کرده است، عربستان احتمالا بازی را بیشتر به سمت سوریه و اختلافات ایران-اسرائیل هدایت خواهد کرد و همچنین با پافشاری بر خرید بمب اتمی (که هم اکنون در جریان است) ایران را تحریک خواهد کرد. واضح است که اسراییل با نفوذ جهانی بی‌نظیرش می‌تواند متحد خوبی برای عربستان در برهم زدن توافق باشد هرچند که این اتحاد شکل آشکارا به خود نخواهد گرفت (با توجه به سابقه‌ی تاریخی و جایگاه این دو کشور در منطقه) اما قطعا باید منتظر شیطنت‌های شرارت‌آمیز این دو کشور بود.

۳-      سیاست‌مداران و نظامیان تندروی داخلی، در حال حاضر بازی را باخته‌اند. حتی نامه‌ی آقای خامنه‌ای در دفاع از دولت و تیم مذاکره کننده نمی‌تواند آنان را تسکین دهد چرا که تصور خامِ این گروه به زانو درآوردنِ تمام قدرت‌های جهانی است و «اعتمادسازی» جایی در ذهن آنان ندارد. توافق فقط یک معنا دارد و آن دیکته کردنِ تمام خواسته‌های جهموری اسلامی به غرب است. بنا بر این در کوتاه مدت خبری از این گروه نخواهد بود اما به زودی زبان و دست‌شان به کار خواهد افتاد و سنگ‌اندازی را شروع خواهند کرد. با توجه به حمایت فعلیِ آقای خامنه‌ای، این گروه چشم تیز خواهند کرد تا کوچکترین کارشکنیِ طرف‌های غربی و اسراییل را به عنوان خاتمه‌ی توافق تفسیر کرده و آن را دستاویزی کنند برای بر هم زدن اصل توافق.

۴-      جنگ‌طلبان و براندازان داخلی و خارجی دیگر سوختگانِ این بازی هستند چرا که با این توافق اعتماد جای تهدید و جنگ را خواهد گرفت و آنان که سودای براندازی حکومت از طریق خشونت را دارند بیش از پیش ناامید خواهند شد. همچنین آنان که بر طبل تحریم‌ها می‌کوبیدند و آن را تجویز می‌کردند از این توافق شکست سنگینی خوردند. هر چند که اول راه است و هنوز عملا اتفاقی نیافتاده اما تعهد به برداشتن تحریم‌ها اولین گام در منزوی کردن آنان است که رنج و درد هموطنان خود را علاجِ خودخواهی و قدرت‌طلبی خود می‌دانند.

۵-      دلالان، واسطه‌ها، و مدیران بازارهای سیاه از همین حالا باید زانوی غم بغل بگیرند چرا که این توافق و توافقات بعدی سودهای افسانه‌ای آنان در زمان تحریم را کم یا نابود خواهد کرد. این بازیگرانِ بازنده از همین فردا شروع به سنگ‌آندازی در روند اجرای بندهای توافق‌نامه خواهند کرد. آنان نه افراد معمولی که شرکت‌های نیمه دولتی و خصوصیِ چند وجهی‌ و پیچیده و در هم‌تنیده‌ای هستند که در زمانه‌ی تحریم رشد کردند و از بازارهای سیاه به وجود آمده در زمینه‌ی تسلیحات، نفت، پتروشیمی، طلا، راهسازی، غذا، دارو، و... سودهای باورنکردنی به جیب زدند. از آن‌جا که دستِ این عده در دستان آن تندروها ست، اتحاد خوبی در سنگ‌اندازی در اجرای توافقات خواهند داشت.

چه کسی ممکن است بازی را در آینده ببازد؟

۱-      دولت و تیم مذاکراه کننده ممکن است این بازی که فعلا برده اند را به راحتی واگذار کنند. چرا که اگر به دلیل در کنترل نداشتنِ کاملِ امور هسته‌ای در داخل، دولت نتواند تعهدات خود را عمل کند، قطعا برگشت بسیار سنگینی در اعتمادسازیِ فعلی ایجاد خواهد شد. در نتیجه تمام تمرکز دولت از این پس باید بر این باشد که تعهدات خود را مو به مو به انجام برساند تا بهانه به دست طرف‌های خارجی ندهد. این ممکن نخواهد بود مگر با پشتیبانی گروه‌های قدرت و افراد با نفوذ مانند هاشمی. و البته پشتیبانی رسانه‌ها و مردم (در فضای مجازی) قطعا در اجرای تعهدات موثر خواهد بود. می‌توان تصور کرد که بازجو شریعتمداری و هم‌مسلکانش چطور کم کم و نرم نرمک در صدد تضعیف اجرای این توافق برخواهند آمد. وظیفه‌ی دولت و افراد با نفوذ تقویت بخش اجرایی و نظارتی در انرژی هسته‌ای ست به شکلی که عامل دیگری جریان اجرای توافق‌نامه را در دست نگیرد.

۲-      مردم ایران می‌توانند از بازندگان این بازی در آینده باشند چرا که خوش‌بینی بیش از حد یا بدبینی که مانع اجرای تعهدات دولت شود، ضربه‌ی اصلی را به این اعتمادِ ظریف خواهد زد و آن را یکسره نابود خواهد کرد و تحریم‌ها به شکلی سخت‌تر باز خواهند گشت. این اولین قدم با ظرافت بسیار برداشته شده و مردم باید از آن حمایت کنند تا قدم‌های بعدی نیز محقق شود. همچنین قرار نیست در سایه‌ی این توافق سایر خواسته‌های سیاسی و اقتصادی مردم فراموش شود که اگر چنین شود در واقع مردم از بازندگان خواهند بود. خواستِ گشایش فضای سیاسی و فرهنگی، آزادی اسیران، و اجرایِ تمام وکمال حقوق شهروندی و انسانی نباید به بهانه‌ی دفاع از عملکرد دولت متوقف شود. فعالانِ رسانه‌ای و فضای مجازی مسئولند که در این زمانه‌ی پر خطر هر دو طرفِ معادله (حمایت از دولت برای اجرای بندهای توافق‌نامه از یک طرف و زیر فشار گذاشتن دولت برای احقاق حقوق مدنی و سیاسی و اقتصادی از طرف دیگر) را ببینند و در هر دو جبهه به شکلی هوشمندانه عمل کنند.

در نهایت این‌که اولین قدم بالاخره برداشته شده است و باید به شکلی فعال از این فرصت بهره برد تا نه تنها بردِ فعلی مسبب باخت سنگین‌تر و هزینه‌های بیشتر بر مردم نشود، بلکه نقطه‌ی شروعی برای بردهای آینده و در سایر عرصه‌ها باشد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۹/۰۳/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «صد روز بعد»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.


خسرو شکوهی‌فر: می‌گویند ملانصرالدین را دیدند که شبانه در کوچه خم شده بود و دنبال چیزی می‌گشت.

پرسیدند: چه می‌کنی؟
 گفت: دنبال کلید گم شده‌ام می‌گردم.
- کجا گم شده؟
- داخل خانه.
- پس چرا اینجا دنبالش هستی؟
- داخل خانه تاریک است. اینجا نور ماه هست و می‌شود همه جا را دید!

به نظر می‌رسد آقای روحانی و گروه همراهش، راه حل مشکلاتی که اغلب منشا داخلی دارند را در خارج جست و جو می‌کنند. اینکه دولت روحانی در پی یک برد سریع در مذاکرات هسته‌ای است تا بتواند آن را به عنوان نتیجه تدبیر و اعتدال استفاده کند و احتمالا در پناه آن سروسامانی به وضع اقتصاد دهد قابل درک است. آنجایی که قابل قبول نیست فراموش کردن اصل وفاداری به عهدی است که با مردم بسته‌اند. مردمی که منشا قدرت و اختیارات امروز ایشان هستند و ارتباط مداوم با آن‌ها، دنبال کردن خواسته‌هایشان، محرم دانستن و صداقت در محضرشان و مراجعه به آن‌ها برای حل هر مشکل، تنها راه موفقیت این دولت است.

خوب است ببینیم مذاکرات هسته‌ای و شخصیت قهرمان گونه آقای ظریف که قرار است دستاورد بزرگ دولت روحانی را به ارمغان بیاورد در کجای معادله رابطه دولت و مردم است؟ سوال اول اینکه اگر همین اختیارات و امتیازات را آقای احمدی‌نژاد و جلیلی داشتند امکان مصالحه نبود؟ آقای جلیلی نیز در دایره اختیارات خود عمل کرد و اگر دستاوردی نداشت شاید اصولا به دنبال دستاوردی جز خریدن زمان نبود. طرفداران اصلاحات که مدام در حال تشویق و تحسین آقای ظریف هستند نمی‌دانند که این افراد تنها صورت ظاهری ساختار دیپلماتیک نظام هستند و به تنهایی قادر به هیچ تغییری نخواهند بود؟ پس کار درست این است که اگر دیروز انتقادی می‌کردیم به روش و سیاست انتخاب شده نظام در پرونده هسته‌ای می‌بود و اگر امروز تحسینی داریم به آن تغییر روش و سیاست نظام باشد و این نظام قاعدتا بیشتر در آقای خامنه‌ای متجسم است تا آقای ظریف.  نکته مهم تر اینکه «تغییر سیاست نظام» که شاه کلید حل پرونده هسته‌ای است، دستاورد دولت روحانی نیست بلکه حاصل حضور هوشمندانه مردم در انتخابات و نه گفتن به «گفتمان مقاومت» است. این مردم بودند که حاکمیت را وادار به تغییر نظر و رفتار کردند و اگر دوباره هم گرهی قرار است باز شود مراجعه به آن‌ها تنها راه آن خواهد بود.

با این نگاه، چرا باید آقای روحانی که خود را حقوقدان می‌خواند و بیشترین رای را از استان سیستان و بلوچستان گرفته است اعدام انتقام جویانه شانزده هم‌وطن بلوچ را مسکوت بگذارد؟ اگر ایشان به اینکه مردم منبع قدرت ایشان هستند اعتقاد کامل داشت یا مانع از اجرای این حکم می‌شد یا این اقدام را محکوم می‌کرد و در مقام حافظ قانون اساسی این عمل ننگین را پی‌گیری می‌نمود.

اعدام «حبیب الله گلپری‌پور»  و «شیرکو معارفی» چرا باید به سکوت برگزار می‌شد؟ کشتن برادران کرد ما و کاشتن بذر نفرت در بین قدیمی‌ترین قوم ایرانی و بی‌عملی دولت تدبیر و امید را چگونه باید تعبیر کرد؟ مساله کردها نه فقط در مرزهای جغرافیایی ما که در کل دنیا باید مساله ایرانیان باشد. ما امید حضور و حمایت و درک خواسته‌های خلق کرد و سایر اقلیت‌ها را از دولت منتخب داشتیم نه اینکه چنین اقدامات واپس‌گرایانه و مخربی از طرف قوه جنایت پیشه قضا انجام شود و دولت تماشاگر بماند.

از مسائل حقوق بشری که بگذریم، انفعال کامل در خصوص رفع حصر رهبران جنبش سبز مردم ایران را چگونه باید درک کرد؟ نمایندگان افراطی حاکمیت همه تریبون‌ها از صدا و سیما تا نماز جمعه را برای حمله ناجوانردانه به این بزرگان محصور به کار می‌گیرند و ما باید دفاع از این رادمردان را از آقای علی مطهری انتظار بکشیم. وزیر اطلاعات دولت اعتدال، دبیر شورای امنیت ملی، وزیر دادگستری و شخص ریییس جمهور نباید موضع گیری کنند و حداقل این یاوه گویان را به قانون ارجاع دهند؟ این حد از بی‌عملی جز ناامیدی و یاس طرفدارن و انتخاب کنندگان نتیجه دیگری می‌تواند داشته باشد؟ راه حل این مشکل نیز مردم هستند، هر نهاد و فرد مسوولی را بین «آزادی حصر شدگان» و یا «دادن مجوز تجمع به طرفدارانشان» مخیر کنید تا ببینید که دشمنان مردم هم از قدرت آن‌ها آگاهند.

از حاکمیت قانون که بگذریم، ادامه بدون تغییر طرح شکست خورده پرداخت مستقیم یارانه‌ها چه مبنای علمی و اقتصادی دارد؟ طرحی که هر بار واریز مبالغ آن نیاز به قانون شکنی دارد و نتیجه آن تزریق سم به کالبد بیهوش اقتصاد است. من گفته آقای روحانی را که «اعتماد مردم به دولت مهم‌تر از نپرداختن یارانه‌ها به دهک‌های بالاست» چون ظاهرا از نظر ایشان شناسایی دهک‌های بالا تنها با دزدی اطلاعات شهروندان از بانک‌ها و تجسس در مورد دارایی آن‌ها میسر است به شدت تحسین می‌کنم و به آن مفتخرم. اما آیا ایشان فکر کرده‌اند که با مراجعه و گفت و گوی مستقیم و صادقانه با مردم می‌شود کاری کرد که صف انصراف جلو بانک‌ها تشکیل شود؟ در همه دنیا راه انداختن کمپین‌ها تغییرات بزرگ را میسر می‌کند و سیاستمداران مردمی را در اجرای برنامه‌ها توانمند می‌سازد. چرا مردم خود را دست کم می‌گیریم؟ از مردم خواهش کنید که داوطلبانه از دریافت یارانه به نفع گروه‌های محروم انصراف دهند، انصراف را تسهیل و تشویق و نشانه میهن دوستی و استغنا معرفی کنید و ببینید که نتیجه خواهید گرفت.

پیشبرد مذاکرات هسته‌ای و کم کردن تنش‌ها، ثبات نسبی اقتصاد و بازار، اصلاح امور اساتید و دانشجویان، به کار گماردن افراد شایسته در وزارت خانه‌ها و بسیاری کارهای مثبت و مفید دیگر این صد روزه به جای خود مشکور است و فرصت نیز برای اصلاح و تمشیت امور باقیمانده وجود دارد با اینجال اگر صد روز اول دولت را بهار بدانیم، خارج بودن مردم از معادلات سال نکویی را نوید نمی‌دهد. با اینحال ما همراهان و منتقدان اصلاحات امیدوارانه به پیش رو می‌نگریم و وظیفه خود که تذکر و یادآوری است را انجام می‌دهیم به این دلیل که یکی از این مردم هستیم و آن‌ها را شایسته زندگی در دنیای بهتری می‌دانیم.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۸/۲۸/۱۳۹۲

روح طغیان را فراموش نکن

داستان «کاوه آهنگر» برای من همیشه یک نکته عجیب داشت. اسطوره می‌گوید کاوه زمانی هجده پسر داشت که هفده تای آن‌‌ها قربانی مارهای ضحاک شدند. نوبت به هجدهمی که رسید کاوه از ضحاک خواست که پسر آخر را به او ببخشد. درست زمانی که ضحاک به ظاهر رحم می‌کند و پسر هجدهم کاوه را به او می‌بخشد، به ناگاه کاوه در مقابل درخواست امضای یک رضایت‌نامه از پادشاه طغیان می‌کند. حساب‌اش را بکنید؛ طرف در مقابل قتل هفده پسرش سر به شورش بر نداشته، اما درست در زمان نجات پسر هجدهم، فقط برای امضا نکردن طومار رضایت از پادشاه قیام می‌کند. چرا؟

* * *

هرکسی یک جور شروع می‌کند. من از شریعتی شروع کردم. خانواده من نه سیاسی بودند و نه چندان اهل مطالعه. من از بچگی با کتاب و مطالعه بزرگ نشدم. بعدها و در دوره نوجوانی چیزهایی به گوشم خورد و با شریعتی آشنا شدم. استاد اول‌ام بود و تا زنده هستم حق استادی‌اش را به گردن خودم احساس خواهم کرد. بعدها دریافتم آثاری که زمانی برایم مثل وحی منزل و دریای بی کران دانش بود، معمولا آثاری سطحی و سرشار از غلط‌های علمی و تاریخی هستند. با این حال، همان‌قدر که حق استادی هیچ وقت از گردن‌ام باز نمی‌شود، نطفه و روح حاکم بر باور شریعتی را هم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. عصاره‌ای که در یک واژه خلاصه می‌شود: «طغیان».

روایتی که شریعتی از اسلام ارایه می‌دهد روایت اسلام طغیان‌گر است. تشیعی که او در برابر «تشیع صفوی» بنا می‌کند، تشیع انقلابی است. ابوذری که او خلق می‌کند نخستین سوسیالیست انقلابی تاریخ است. حتی پیامی که از غرب با خود می‌آورد و تصویری که از میتولوژی یونانی بازگو می‌کند، در طغیان «پرومته» تبلور می‌یابد. در یک کلام، شاید اگر شریعتی در جای ارسطو می‌نشست، انسان را «حیوانی طغیان‌گر» می‌نامید. به باور من، راز گسترش خیره کننده نفوذ کلام شریعتی در همین «روح طغیان‌گر»ش خلاصه می‌شود. رازی که تمامی ضعف‌ها و اشتباهات و غلط‌ها و کم‌دانی‌های او را پوشش می‌داد و یک نسل از جوانان انقلابی کشور را شیفته خودش می‌ساخت.

سال‌ها بعد، ادبیات و گفتمانی از راه رسید که به بهانه نهادینه کردن اندیشه نوسازی در یک جامعه سنت‌زده، «رواداری» را در مفهوم سرکوب روح طغیان‌گر به کار گرفت. بدین ترتیب، انتقاد و شورش علیه هر آن جهل مرکبی که اکثریت جامعه گرفتارش شده باشند با چماق «توهین به باورهای مردم» رانده شد و سکوت در برابر هر خرافه و دروغ و دغلی در غالب «رواداری» و «احترام به باور عامه» مورد تقدیس و ستایش قرار گرفت. این مرام افیون‌وار، علی‌رغم حجاب فریبنده‌اش، نه تنها آموزه‌ای از جهان تکثرگرای جدید نیست، بلکه از اساس در تضاد آشکاری قرار دارد با بنیان‌های خردگرایی و روح‌ پرسش‌گری و مرام بی‌پروایی مورد نیاز در بقای جامعه انسانی. اساطیری همچون «ابراهیم بت شکن»، یا «مسیح، پیامبر هم‌پیاله با بدکاره‌ها و رباخواران» و حتی «ابوذر یاغی در برابر دسیسه کعب‌الاحبار» که در پس روایت‌های سنتی-مذهبی خود، اندیشه‌ای تماما انقلابی و پیشرو را بازگو می‌کنند، در روایت جدید به صندوقچه اسرار سپرده می‌شوند و خفت و ننگ «هم‌رنگی با جماعت» الگوی زمانه قرار می‌گیرد تا جامعه در رکود و سکون و انجماد باقی بماند. این خوانش از «رواداری» با آنچه من از «روح طغیان‌گر انسان» می‌شناسم در تضادی آشتی‌ناپذیر قرار دارد.

* * *

در خبرها آمده که در مراسم نمازجمعه شهر بابل، در حالی که نمازگزاران در سرمای پاییزی زیر باران می‌لرزیدند، گروهی بر سر امام جمعه چتر حفاظتی قرار داده‌اند. یک نفر به شرایط ناعادلانه نمازگزار و امام جماعت اعتراض می‌کند و جماعت پاسخ‌اش را با مشت و لگد می‌دهند. من با خود می‌اندیشم، اگر این داستان نیم قرن پیش در همین کشور اتفاق می‌افتاد، ما امروز قطعا یک اسطوره ماندگار در تاریخ و سنت و ادبیات خود داشتیم. اسطوره روح طغیان‌گری که شهامت داشت در میان سیل جمعیت به تنهایی قیام کند و فریاد بی‌عدالتی سر دهد. البته باید پذیرفت این فرد معترض، هرچند در محل اعتراض مورد حمله قرار گرفته، اما دست‌کم از جنبه ناظر بیرونی و بازخورد رسانه‌ای محکوم نیست و اتفاقا مورد احترام هم خواهد بود. به هر حال دیوار امام جمعه‌ها چندان بلند نیست که نشود به ساحت‌شان هیچ گونه انتقادی وارد ساخت، اما فقط یک لحظه تصور کنید همین فرد، مثلا در مراسم سوگ‌واری عاشورا، در برابر خیلی از جمعیت قرار می‌گرفت و بر سرشان فریاد می‌زد که:

«ای دروغ‌گویان، ای دغل‌کاران و ای نیرنگ‌بازها، ای خرافه‌گرایان بت‌پرست، شما حقیرترین و ترسوترین و ریاکارترین مردمان تاریخ هستید که در برابر ظلم آشکار و جبّار خون‌ریز سر به تسلیم و سکوت فرو می‌آورید، اما به هنگام ادعا و خودنمایی داعیه جان‌سپاری در راه فریاد مظلوم راه آزادی را دارید. شما از گوسفند پست‌تر هستید*، چرا که او اگر گله‌وار راه می‌افتد و پشت‌سر قصاب خود بع‌بع می‌کند عذرش پذیرفته است. نه عقلی دارد و نه عِلمی. اما شما چشم بینا داشتید و گوش شنوا و عقل کافی که ببینید جنایت چیست و ظلم کدام است و خون‌ریز زمان چه می‌کند، اما به هنگام غائله پشت به میدان کردید و حالا عرعرکنان گله‌گله به راه افتاده‌اید که سیاهی لشکر خیمه‌شب‌بازی خواب‌آور ظالم شوید و روز روشن را در سیاهی جامه‌های هم‌رنگ قلوب‌تان بپوشانید و از پرده نمایش ظلم دیروز حجابی برای پوشش بر ظلم امروز بسازید». من فکر می‌کنم، چنین فردی اگر پیدا می‌شد، نه تنها به ترفت‌العینی خون‌اش به زمین می‌ریخت، بلکه اتفاقا در محضر گفتمان جدید هم به «توهین به باورهای عامه» و «اهانت به توده مردم» متهم می‌شد.

* * *

من فکر می‌کنم بالاخره خودم جواب پرسش خودم را پیدا کردم. راز داستان کاوه آهنگر را. من فکر می‌کنم هفده پسر کاوه فقط هفده انسان بودند. تاریخ سرشار است از انسان‌هایی که آمده‌اند و رفته‌اند. چه به مرگ طبیعی و چه به دست جلاد بی‌دادگر. مرگ انسان دردناک است، اما دردی تحمل‌پذیر. چند نفر کمتر و بیشتر چیزی از جهان کم نمی‌کند. اما آخرین چیزی که ضحاک می‌خواهد دیگر خون انسان و مغز سر انسان و جان آخرین فرزند کاوه نیست. ضحاک از او سرسپردگی می‌خواهد. امضای طومار رضایت از ضحاک یعنی مرگ روح طغیان‌گر. تاریخ با مرگ هیچ انسانی از حرکت نمی‌ایستد، اما اگر از تاریخ روح «طغیان» را بگیریم دیگر هیچ چیز باقی نخواهد ماند. این حقیقتی است که کاوه از آن آگاه است و تحمل‌اش نمی‌کند. همان‌که در برابر مرگ هفده فرزندش سکوت کرده، در برابر جسارت در پیش‌گاه روح طغیان‌گر انسانی فریاد بر می‌آورد که:

«خروشید کای پای‌مردان دیو  . . . بریده دل از ترس گیهان‌خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی . . . سپردید دل‌ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گواه . . . نه هرگز براندیشم از پادشاه»


پی‌نوشت:
اگر گمان می‌کنید تعبیر «گوسفند» در توصیف مردمانی که بی‌فکر و اراده هجوم می‌برند و تصمیمی می‌گیرند بنابر فرهنگ ما توهین‌آمیز و هتاکانه است، در ابتدا شما را ارجاع می‌دهم به خطبه «شقشقیه» از «نهج‌البلاغه» تا ببینید علی‌ابن ابی‌طالب در توصیف امت مسلمان در صدر اسلام چه می‌گوید. پس از آن صحنه‌ای از فیلم امام علی را یادآوری می‌کنم که خوارج در جنگ صفین از علی توقف جنگ را خواستند. مالک اشتر که بازگشت و قرآن خواندن کورکورانه سربازان لشکر خودی را دید با فریاد «عر عر عر عر» همراهی می‌کرد.

۸/۲۷/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «چه كسانی از فیلترینگ اینترنت سود می‌برند؟»



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

محمدرضا اسدی (شهروند دردمند): انحصار در عرضه‌ی یك نوع كالا یا خدمات، گاهی به جهت دانش و فناوری سطح بالای آن محصول است كه در این حالت اگر چه مصرف كننده هزینه‌ا‌ی را بیشتر از حالت معمول می‌پردازد اما نهایتاً بهترین و تنها گزینه‌ی موجود را انتخاب كرده است. نظیر آن چه در صنعت تولید هواپیماهای مسافربری پهن‌پیكر شاهد هستیم كه تعداد تولیدكنندگان آن انگشت شمارند.

اما گاهی انحصار به وسیله‌ی بیرون راندن قهری و اجباری سایر رقبا به دست آمده است كه در این حالت با یك انحصار ظالمانه روبرو هستیم. نظیر آن چه در صنعت تولید خودروی كشور اتفاق افتاده است. وضع تعرفه گمركی 100 درصدی برای واردات خودرو، عرصه‌ی تاخت و تاز دو شركت ایرانخودرو و سایپا را فراهم نموده است تا با ارائه‌ی محصولات بدون كیفیت و با فناوری 20 سال قبل، در عین به دست آوردن بالاترین سود، بیشترین ظلم را از زمان ثبت‌نام و دریافت پول تا واگذاری خودرو و ارائه‌ی به اصطلاح خدمات پس از فروش به شهروندانی كه توان خرید خودروی خارجی را ندارند، روا بدارند.

در فضای مجازی نیز مشابه همین وضعیت رخ داده است. دیوار فیلترینگ، دسترسی كاربران داخلی را به بسیاری از سایت‌های مفید خارجی مسدود كرده است. در رأس آن‌ها سایت‌های Wordpress و Blogger قرار گرفته‌اند كه علاوه بر ارائه‌ی خدمات وبلاگ‌نویسی به كاربران، گنجینه‌ای عظیم از اطلاعات كاربران سایر ملل و اقوام را در قالب وبلاگ‌های جداگانه به اشتراك گذاشته‌اند. نزدیك به سه سال از فیلتر شدن سایت ورد پرس می‌گذرد[+].

در چنین شرایطی بازار انحصاری ارائه‌ی خدمات وبلاگ‌نویسی برای تعداد معدودی از شركت‌های داخلی فراهم آمده است. بلاگفا به عنوان ساده‌ترین و پرطرفدارترین بلاگ ایرانی، اینك به رتبه دومین سایت پربازدید صعود كرده است. اما بلاگفا به دلیل كسب چنین جایگاه كاذبی كه نه به خاطر امكانات شایان توجه و فناوری پیشرفته، بل كه به خاطر فیلتر شدن ورد پرس و بلاگر به دست آمده است، انگیزه‌ای برای ارتقای خدمات و امكانات خودش را ندارد و خود را در مقابل كاربرانش پاسخگو نمی‌داند. مهم‌ترین علت این بی‌انگیزگی و بی‌مسئولیتی را در فقدان كالای جایگزین و مسدود كردن سرویس‌دهندگان معتبر جهانی جستجو كنید. به همان دلیلی كه شهروند ایرانی مجبور به انتخاب یكی از خودروهای بی‌كیفیت داخلی است، وبلاگ‌نویس ایرانی نیز كه بنا ندارد مخاطبان بدون فیلترشكن داخلی را از دست بدهد، مجبور به انتخاب یكی از سرویس‌دهندگان داخلی خواهد بود.

غم‌انگیزترین بخش این تراژدی آن جاست كه مدیر بلاگفا به كاربران خود به چشم رعیت‌هایی می‌نگرد كه گویی طفیلی خوان این خدمات عقب افتاده‌ی از رده خارج هستند. هر گونه انتقاد از عملكرد بلاگفا مساوی با حذف دائمی وبلاگ منتقد است. علیرضا شیرازی مدیر بلاگفا در مصاحبه با وبلاگ نیوز صراحتاً اعلام كرده است كه وبلاگ‌هایی كه حرمت صاحب خانه را نگه ندارند، انتظار دریافت خدمات رایگان! بلاگفا را نداشته باشند: «توقع نداشته باشید پس از تهدید و توهین بتوانید از خدمات رایگان بلاگفا استفاده کنید. در عین حال بگذارید صریح باشم هیچ کاربری نباید توقع داشته باشد که پس از تهدید، توهین یا مدعی شدن ارتباط و نزدیکی مدیر سایت با ضد انقلاب و…. بتواند از خدمات رایگان ما استفاده کند؛ باور کنید بنده هرماه هزینه های سرور و هزینه جانبی دیگر سایت را پرداخت نمیکنم که شاهد این باشم که با استفاده از خدمات رایگان سایت به شخص من توهین شود یا مرا تهدید کنند»[+].

البته علیرضا شیرازی به درآمد هنگفتی كه از آگهی‌های سایت كسب می‌كند اشاره نكرده است. ظاهراً او فراموش كرده به بركت حضور همین كاربران است كه می‌تواند تعرفه آگهی(+) میلیونی در سایت خود منتشر كند و صاحب‌خانه و ولی‌نعمت واقعی، كاربران بلاگفا هستند نه مدیر بلاگفا.  اگر كاربران بلاگفا پذیرفته‌اند در مقابل دریافت خدمات، انواع تبلیغات رنگارنگ و نامربوط در كنار مطالب‌شان منتشر شود، این دیگر اسمش خدمات رایگان نیست كه كسی بخواهد نگاه صدقه‌ای و ارباب و رعیتی به آن داشته باشد.

رفتار آمرانه و غیرمسئولانه یك شركت ارائه‌دهنده‌ی خدمات وبلاگ‌نویسی، بازتاب همان چیزی است كه در سطح جامعه با آن روبرو هستیم. مسئول غیرپاسخگو، بخش خصوصی طلبكار و ناپاسخگو تولید خواهد كرد و نهایتاً دود آن به چشم كسانی می‌رود كه از موهبت این گونه رانت‌ها و انحصارها بی‌بهره‌اند.

وبلاگ‌هایی نظیر «وكیل جوان» و «در رگ تاك» فقط چند نمونه از مواردی است كه بدون هیچ گونه توضیحی به وسیله‌ی بلاگفا از بین رفته‌اند. بلاگفا در آخرین اقدام خود «وبلاگ شهروند دردمند» را ساعاتی پس از نگارش نقدی بر عملكرد بلاگفا با عنوان «بلاگفا نماد بن‌بست فكری بخش خصوصی در ایران» مسدود كرد و پس از نامه‌نگاری‌های متعدد حاضر به راه‌اندازی مجدد وبلاگ یا پذیرش مسئولیت این اقدام خود نشد. نامه‌های نوشته شده به علیرضا شیرازی و پاسخ‌های وی را اینجا: +1، +2، +3، +4 و +5 می‌توانید مطالعه كنید.

برای مشاهده‌ی میزان نارضایتی برخی از كاربران بلاگفا كافی است نگاهی بیندازید به خاطرات و تجربیات وبلاگ‌نویسانی كه از بلاگفا مهاجرت كرده‌اند. وبلاگ «ایران ایزی» (اینجا) از حبس اجباری كاربران در بلاگفا و نحوه‌ی مهاجرت به ورد پرس نوشته است:

«یکی از حرکات زشت بلاگفا هم حبس کاربرانش و جلوگیری از مهاجرت و انتقال مطالب بود که تیشه‌ای بود به ریشه بلاگفا. در زمانه‌ای که عشق و یار را هم نمیشود به زور نگه داشت دوستان ما سعی کردند کاربران را به زور کد و کدنویسی نگه دارند! اگر وبلاگ نویس هستید و برای کار و وبلاگ خودتان ارزش قائل هستید همین امروز از بلاگفا به وردپرس مهاجرت کنید و خیال خود را راحت کنید.»

ورد پرس فارسی خدمات رایگان و شایان توجهی را كه محصول خرد جمعی هزاران برنامه‌نویس است در اختیار كاربران فارسی زبان قرار داده است.  آگاهی و اطلاع‌رسانی، چشم اسفندیار مستبدان و زورگویان است. بلاگفا وبلاگ شهروند دردمند را مسدود كرد تا صدای انتقاد و ندای حق‌طلبی به گوش ساكنان این وبلاگ نرسد، مبادا دیگر وبلاگ‌نویسان، خیال مهاجرت به سرشان بزند. من این انتقاد را بلندتر و در مقیاسی وسیع‌تر فریاد می‌كنم تا همگان بدانند بلاگفا هر زمانی كه اراده كند، وبلاگ كاربران و دسترنج سالها زحمت‌شان را برای همیشه مسدود خواهد كرد. بلاگفا هیچ گونه خدمات مبتنی بر ایمیل، اعم از ارسال مطلب و نظر یا دریافت نظرات كاربران ارائه نمی‌كند. بلاگفا هیچ گونه فایل پشتیبان از مطالب شما ندارد و امكان تهیه فایل پشتیبان جامع از همه‌ی داده‌های وبلاگ را تعمداً فراهم نكرده است. بلاگفا هیچ گونه امكان جستجو در پست‌های شما یا نظرات كاربران را ندارد. این حق شماست كه بدانید فقط با پرداخت مبلغ سالیانه، در حدود 40 هزار تومان می‌توانید یك وب سایت اختصاصی با نام دامنه‌ی دلخواه خودتان راه‌اندازی كنید و از خدمات رایگان وردپرس فارسی بهره‌مند شوید.

اطلاع‌رسانی و انتقاد از ناپاسخگویی و بی‌مسئولیتی بلاگفا وظیفه‌ی من بود و انتخاب رفتن یا ماندن حق شماست.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۸/۲۴/۱۳۹۲

موتورسوارهای متواضع

یک کلیپ ورزشی دیدم از تلویزیون، مربوط به موتورسواری د رصحرا بود. یک جایی دو موتورسوار داشتند به سرعت پیش می‌رفتند. رسیدند به یک برجستگی تپه مانند. موتورسواری که جلوتر بود مستقیم به سمت تپه حرکت کرد. بالا رفت و از طرف دیگر به پرواز درآمد. برای چند لحظه توی هوا بود. حتی فکر می‌کنم پاهایش را هم به نشانه شادی باز کرد. پرواز کردن در آن زمین کویری حتما احساس جذابی بوده. طرف به معنی واقعی کلمه همه جوره «توی آسمان‌ها» بود. بعد سقوط کرد. توی شنزار نرم کویر فرو رفت. از موتور افتاد و تا بیاید بلند شود و دوباره راه بیفتد حسابی عقب ماند.

آن یکی موتورسوار اما از اول تپه را دور زد. خیلی طولانی نبود. کمی راهش را دور کرد اما از جای مطمئن‌تر رفت. از روی زمین سفت. پرواز در آسمان کویر را تجربه نکرد و در عوض از کنار رقیب سرنگون شده گذشت و جلو افتاد.

همین چند دقیقه پیش این تصویر را دیدم و بلافاصله در ذهنم غوغایی به پا شد. من کدام موتور سوار هستم؟ یا دست‌کم دوست دارم جای کدام یک باشم؟ آنکه لحظه‌ای از راه را در آسمان‌ها سپری می‌کند و یک پرواز شگفت‌انگیز را ولو به قیمت سقوط و عقب افتادن به جان می‌خرد، یا آنکه محافظه‌کارانه اندکی راهش را دورتر می‌کند و از زمین سفت و مطمئن‌تر راهش را ادامه می‌دهد. فکر می‌کنم هنوز به تصمیم قطعی نرسیدم، اما می‌دانم که سال‌ها پیش تصمیم‌ام کدام بود و می‌توانم حدس بزنم که سال‌ها بعد تصمیم‌ام کدام خواهد بود.

* * *

سال‌هاست که این نصیحت جناب «سلینجر» را در «ناتور دشت» با خودم تکرار می‌کنم: «مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد، و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، متواضعانه زندگی کند». من از صمیم قلب به این تقسیم‌بندی جناب سلینجر باور دارم و باید اعتراف کنم در مراحل مختلف زندگی بارها پیش آمده که با همین سنگ عیار میزان بلوغ خودم را بسنجم. جالب این بوده که دست‌کم برای من این بلوغ لزوما بار مثبتی نداشته. بلوغ در زندگی انسانی فقط یک مرحله است. به همان اندازه که بلوغ در سنین بالا از ضروری به نظر می‌رسد، بلوغ زودرس هم می‌تواند یک ایراد محسوب شود. خلاصه اینکه من از نابالغی در دوران نوجوانی و جوانی هیچ وقت شرمگین نبوده‌ام، اما همیشه از اینکه یک کودک موسفید شوم می‌ترسم. اما این‌ها فقط ترس‌ها و دغدغه‌های شخصی من است. ارزش اینکه وقت مخاطب‌ام را با مرور آن‌ها بگیرم ندارند. پس شاید باید بحث را مثل همیشه به سیاست بکشانیم تا صریح‌تر و عریان‌تر از اتهام خودخواهی و تک‌روی فرار کنیم!

من فکر می‌کنم یک جامعه هم می‌تواند دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و بلوغ را سپری کند. یک جامعه، یک حرکت، یک گروه، یک جنبش. همه این‌ها می‌توانند جوان و خام باشند، یا بالغ شده و ای بسا کهنه‌کار. این به تجربیات جامعه بستگی دارد. ادعای شیرینی است که ما کشور خودمان را دارای تمدنی چندهزارساله قلمداد کنیم. در این مورد باستان‌شاسان و تاریخ‌دانان هم به کمک ما خواهند آمد و ادعای ما را تایید خواهند کرد. اما واقعیت آن است که جامعه ایرانی، در شکل و شمایل یک «ملت» عمر زیادی ندارد. حتی سیار جوان‌تر از کشورهایی است که از کل تاریخ پیدایش آن‌ها بیشتر از چند قرن سپری نمی‌شود. پس من اگر از جوانی و یا بلوغ جامعه صحبت می‌کنم، دقیقا به جامعه ایرانی در معنای یک ملت با تعاریف و مشخصات مدرن اشاره دارم. به این ترتیب من فکر می‌کنم جامعه ایرانی را هم می‌شود بلوغ با همان سنگ عیار جناب سلینجر سنجید.

* * *

وقتی عادت کنید به دیده یک داستان‌نویس یا مثلا فیلم‌ساز به وقایع نگاه کنید، همیشه از چالش استقبال می‌کنید. از تراژدی، از صعود و سقوط ناگهانی. این‌ها جذاب هستند. کشش دارند و مخاطب را جذب و سرگرم می‌کنند. به این ترتیب من فکر می‌کنم هر کارگردانی در دنیا که بخواهد از سرنوشت موتورسوارهای من فیلم سازد، قطعا موتورسواری را انتخاب می‌کند که از روی تپه پرید، به آسمان‌ها رفت و بعد سقوط کرد. این سرنوشت دراماتیک است. حتی تراژیک است و تراژدی‌ها همیشه جذاب‌ بوده‌اند، درست مثل سرنوشت مرد نابالغی که تلاش می‌کند تا به دلیلی شرافتمندانه بمیرد. اما سرنوشت موتورسواری که محتاطانه مسیر را دور می‌زد و بی‌فراز و نشیب به راهش ادامه می‌دهد هیچ جذابیتی ندارد. توجه کسی را به خودش جلب نمی‌کند. حتی کسالت‌بار است. درست مثل سرنوشت مرد بالغی که تلاش می‌کند به دلیلی متواضعانه زندگی کند. همه چیز مشخص است. فکر می کنم دست‌کم داستان‌نویسان و کارگردان‌های جهان بر سر این مسایل توافق دارند. حالا فقط می‌ماند انتخاب نهایی.

من فکر می‌کنم در انتخاب نهایی هر کدام از ما برای سرنوشت خودمان مختار هستیم. ما حق داریم از زندگی شخصی خودمان فیلم بسازیم. حتی حق داریم این فیلم را خیلی هم تراژیک به پایان ببریم. به هر حال تراژدی هم طعم خاص خودش را دارد که به خیلی‌ها می‌چسبد. اما وقتی پای جامعه وسط می‌رسد، وقتی سرنوشت یک ملت و یک کشور در میان باشد، آن وقت من فکر می‌کنم حق ماجراجویی ما به لحاظ اخلاقی بسیار محدود می‌شود. سرنوشت میلیون‌ها انسان موضوع مناسبی برای دست‌مایه قرار دادن در یک فیلم دراماتیک نیست. جوامع نابالغ که سرنوشت خود را به بازی می‌گیرند و دست به ماجراجویی می‌زنند معمولا ویرانه‌هایی بر جا می‌گذارند که تا سال‌های سال بعد نسل‌های بسیاری باید تاوان آن را بدهند. من فکر می‌کنم بلوغ یک جامعه، یعنی اینکه سرانجام بپذیرد چند ثانیه‌ای در آسمان بودن، ارزش سقوط و شکست را ندارد. حتی ریسک آن هم به چنین ماجراجویی‌هایی نمی‌ارزد. جامعه بالغ باید از بسیاری از وسوسه‌های گذرا چشم‌پوشی کند و مثل یک مرد بالغ تپه را دور بزند و متواضعانه زنده بماند.

۸/۰۶/۱۳۹۲

زندگی لاک‌پشتی!


من مثل لاک‌پشت‌ام. نه اینکه یک لاک محافظ و غیرقابل نفوذ داشته باشم. نه. تصویر این لاک‌پشتی که عرض می‌کنم مربوط به آن داستان مسابقه «لاک‌پشت و خرگوش» است. آنجاکه لاک‌پشت آهسته و پی‌وسته رفت و رفت تا بالاخره مسابقه را از خرگوش برد. البته داستان من خرگوشی ندارد. فقط لاک‌پشتی دارد که آهسته و پی‌وسته می‌رود.

یک عادت همیشگی دارم که باید با یک دست چندتا هندوانه بلند کنم. یعنی از یک حدی بارم که سبک‌تر باشد اصلا طاقت‌ام نمی‌گیرد. همه حداکثر بار مجاز دارند و من حداقل بار مجاز! خلاصه اینکه تا چند تا پروژه اساسی برای خودم تعریف نکنم و حسابی خودم را توی هچل نیندازم آرام‌ام نمی‌گیرد. سرم که شلوغ نباشد یک جوری احساس می‌کنم عمرم دارد تلف می‌شود. اصلا انرژی‌ام را از دست می‌دهم و تنبل می‌شوم. به قول دوستان «لش می‌کنم». این جور مواقع مثل ماشینی که توی گل و برف گیر کند و باید سنگین‌اش کنی که بیرون بیاید برای خودم کار می‌تراشم. آنقدر سر خودم را شلوغ می‌کنم که موتورم روشن شود و راه بیفتد. آن وقت تازه می‌شوم همان لاک‌پشت مورد نظر.

حوصله خیلی‌ها را سر می‌برم. مثلا خود شما که دارید این متن را می‌خوانید. به بند سوم رسیده‌اید و هنوز معلوم نیست داستان از چه قرار است. حوصله‌تان سر رفته و اصلا اطمینان هم ندارید که این شروع بخواهد به جایی برسد. اما من تا حرف را حسابی مزه‌مزه نکنم و مقدمه نچینم و حاشیه نروم، زبانم باز نمی‌شود. آرام‌آرام قصه می‌پردازم و مثال می‌زنم و حکایت تعریف می‌کنم و به قول معروف آسمان به ریسمان می‌بافم، تا بالاخره برسم آنجا که باید برسم. تازه بعضی مواقع می‌فهمم که آنجا خبری هم نیست. هرچه بوده همین حواشی و مقدمات بوده. یعنی یک حرفی مانده سر دل آدم که آمده دلی سبک بکند و همین.

خلاصه اینکه وقتی سرم شلوغ بشود، لاک‌پشتی راه می‌افتم. کم‌کم جلو می‌روم. شاید خیلی‌ها که ببینند فکر کنند با این پیشرفت آهسته‌ای که وجود دارد طرف اصلا جدی نیست و به جایی هم نخواهد رسید. اما خودم جایی ته دلم قرص است. وقتی خوب به کار سوار شوم و همه حواشی‌اش را در نظر بگیرم و حسابی اشراف پیدا کنم، دیگر هرکاری مثل حریفی می‌شود که فتیله‌اش را جور کرده باشی و آماده پیچاندن‌اش کرده باشی. فقط باید کارش کار باشد و ارزش داشته باشد و به اندازه کافی به آدم انگیزه و هیجان بدهد.

حالا که فکر می‌کنم، شاید یک دلیل آهسته رفتن من هم موازی کار کردن باشد. یعنی توی هر کاری دارم لاک‌پشتی می‌روم، اما وقتی حساب‌اش را بکنی که سه چهارتا کار گردن کلفت را گرفته‌ام و موازی جلو می‌روم، ته‌اش یک وقت می‌بینی مجموع کل این سرعت‌های لاک‌پشتی، خیلی هم کم نیست. مثل این می‌ماند که به جای اینکه یک فایل را دانلود کنی و بعد بروی سراغ آن یکی، سعی کنی چند تا فایل را هم‌زمان دانلود کنی. خوب در ظاهر امر دانلود هر کدام کمی بیشتر طول می‌کشد، اما دست‌آخر همه‌اش با هم دانلود می‌شود و ای بسا مجموع کار حتی سریع‌تر هم انجام شود.

همه این‌ها را عرض کردم که بگویم چراغ این وبلاگ چند وقتی است که سوسو می‌زند. خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که دست‌کم طی پنج سال گذشته هیچ وقت این وضعیت پیش نیامده بود. دلیل‌اش اما نه تنبلی است و نه کسالت و نه خستگی. فقط سرم را جای دیگری گرم کرده‌ام. آن هم به دو دلیل.

اول اینکه وقتی آدم تند و زیاد حرف می‌زند، بالاخره یک جایی حرف‌اش تمام می‌شود. آن وقت یا باید کمی سکوت کند، یا به مصداق شاعر بی‌قافیه به جفنگ بیفتد. خب من هم احساس کردم چهار – پنج‌سالی می‌شود که دارم یک نفس حرف می‌زنم. نکند که در این مدت فرصت گوش کردن (خواندن) کم شده باشد. یا بدتر از آن، کار به سطحی‌نگری کشیده باشد. حتما این اتفاقات کم و زیاد افتاده. ایراد و انتقاد کم نبوده و خودم این ضعف‌ها را می‌دانم. پس بد نیست یک مدت برای کارهای استخوان‌دارتری وقت بگذارم. به قول معروف همه می‌خواهند دنیا را عوض کنند، اما کمتر کسی می‌خواهد خودش را عوض کند. حالا بد نیست امثال بنده هم به جای اینکه این همه به اصلاح و پیشرفت مملکت اصرار کنند، کمی بر روی اصلاح و پیشرفت شخصی خودشان تمرکز کنند که کسی نیاید بگوید «کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی». به ویژه در این دوره نسبتا ساکن که دولت جدید دارد مقدمات تغییرات را می‌چیند و الحق که تا به اینجای کار علی‌رغم همه مشکلات کارنامه خوبی هم داشته است.

دلیل دوم اما کاری است که همیشه دوست داشتم انجام بدهم. آرزو که می‌گویند بر جوانان عیب نیست همین است دیگر. ما هم این همه سال آرزو به دل مانده بودیم و همیشه به خودمان وعده می‌دادیم که «فعلا وقت‌اش نیست، اوضاع کشور بحرانی است و فلان و بهمان». همان حسرتی که «اگر کودتا دست از سر این کشور بر می‌داشت...». خب حالا کم یا زیاد اوضاع تغییر کرده و به یک ثباتی رسیده است. بیشتر از این نباید کار را به تاخیر انداخت. پس با اجازه دوستان من تا اطلاع ثانوی کمی توی دفترچه خودم بنویسم. بعد اگر به جایی رسید و آش دهان‌سوزی شد، منتشر کنم که به دست خواننده‌اش هم برسد.

این دو تا پروژه که اتفاقا هیچ نقطه اشتراکی هم با هم ندارند هر کدام‌شان برای خودش دنیایی است و بنده هم طبق معمول عزم‌ام را جزم کرده‌ام که دو تا هندوانه را با هم بردارم و لاک‌‌پشتی بروم تا ببینیم چه خواهد بودن. اینجا هم البته هم‌چنان مشتاقانه میزبان یادداشت‌های وارده شما خواهد بود، خودم هم گه گداری سرکی می‌کشم و خودی نشان می‌دهم که از قدیم گفته‌اند «از دل برود هرآنکه از دیده رود»!