۴/۰۸/۱۳۹۰

گریه نکن خواهرم

خانم فاطمه گریه می‌کرد و می‌گفت: «فدای غریبی‌ات بشوم». اما «زری» اشک نداشت. ندانست مقصودعمه غریبی امام‌زاده است یا غریبی یوسف. می‌اندیشید کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می‌آوردم و برای همه غریب‌ها و غربت‌زده‌های دنیا گریه می‌کردم. برای همه آن‌ها که به تیر ناحق کشته شدند و شبانه دزدکی به خاک سپرده می‌شوند.


در گورستان جوادآباد قبر آماده بود و در نور یک چراغ بادی که به دست غلام بود جنازه را در گور گذاشتند. سیدمحمد خواست تلقین میت بگوید که بلد نبود. خسرو به اشاره غلام روی پدر را پس زد و دست به چشم‌هایش برد و گریست. غلام و سید با دست خود روی یوسف خاک ریختند. عمه زار می‌زد و می‌گفت «شهید همین‌جاست. کاکای من همین‌جاست. کربلا بروم چه کنم؟» اما زری از همه چیز دلش به هم خورده بود. حتی از مرگ. مرگی که نه طواف، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت.


به خانه که آمدند چند نامه تسلی‌آمیز رسیده بود. از میان آن‌ها تسلیت «مک‌ماهون» به دلش نشست و آن را برای خسرو و عمه ترجمه کرد:


«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید، و درخت‌هایی در شهرت، و بسیار درختان در سرزمین‌ات و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی، سحر را ندیدی؟»


سووشونسیمین دانشور – صفحه پایانی


پی‌نوشت:
اگر فرصت خواندن کتاب را ندارید، شاید فرصت کنید مانند من متن صوتی آن را بشنوید. اجرای شنیدنی و تاثیرگزار «فاطمه بیدمشکی» را از اینجا دریافت کنید.

همه چیز آرومه؟!


گمان می‌کنم همه ورزش‌دوستان ایرانی (به ویژه فوتبال دوستان) یک تصویر آشنا و تکراری را در ذهن داشته باشند. آنجا که تیم‌های ملی و کاروان‌های ورزشی کشور با هزار امید و آرزو و به همراه موجی از تبلیغات روانه پیکارهای جهانی می‌شوند، بعد دست از پا درازتر برمی‌گردند و همه را بسیج می‌کنند که به دنبال مقصر بگردند. برنامه پشت برنامه و میزگرد پشت میزگرد برگزار می‌شود و شاه‌بیت تمامی این دور هم نشینی‌ها هم این است که «باید ریشه‌یابی کنیم و اشتباهات را برطرف کنیم و برای دوره‌های بعدی برنامه ریزی داشته باشیم». ادعاهایی که چند روزه به دست فراموشی سپرده می‌شود و باز هم همان آش است و همان کاسه. حالا به نظر می‌رسد حکایت جنبش اعتراضی ما هم بی‌شباهت به همین کلیشه‌های تکراری نیست.


اعتصاب غذای همراهان دربند برای چند روزی ولوله در فعالان جنبش انداخته بود. همه می‌خواستند کاری کنند اما آشکارا مشخص شد که همه ما عاجزیم! عاجز از یافتن شیوه مناسبی برای اعتراض. عاجز از یافتن راه‌کاری برای بازگشت به اتحاد پیشین و برداشتن گامی دیگر در پیشبرد جنبش. هر روز که از آغاز اعتصاب غذا می‌گذشت نگرانی‌ها بیشتر می‌شد و فشارهای روانی برای یافتن شیوه‌ای در همراهی با اسرای جنبش بالا می‌گرفت، اما در نهایت هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه اعتصاب‌ به پایان رسید.


در این راه من همچنان گمان می‌کنم بیشترین بار مسوولیت بر دوش چهره‌ها و گروه‌هایی است که ضمن اعلام هم‌دلی با اعتصاب کنندگان از آنان می‌خواستند تا اعتصابشان را پایان دهند. حتی برخی از شخصیت‌های مذهبی پیدا شدند که از «حرام» بودن این شیوه سخن گفتند. حال من می‌خواهم بدانم این افراد با پایان یافتن اعتصاب غذا ماموریت خود را انجام شده قلمداد می‌کنند؟ آیا همه کارکرد این بزرگواران در این خلاصه شده تا منتظر بمانند که یکی جانش به لب برسد و سر به طغیان بردارد، بعد اینان پا پیش بگذارند و نصیحت به آرامش کنند و تمام؟ دوباره روز از نو و روزی از نو؟ گویی که تمام مشکل در همان اعتصاب غذا خلاصه شده بود و با شکسته شدنش همه چیز دوباره آرام شده است. انگار که فراموش کردیم اعتصاب غذا تنها واکنشی بود به مجموعه‌ای از ریشه‌های نارضایتی. تنها یک شیوه بود برای اعتراض به نوعی رکود و بی‌عملی.


به باور من این روزها که به ظاهر موج خبری جنبش فروکش کرده است و فشار روانی اعتصاب غذای همراهان دربند هم تعادل فکری و روانی ما را تهدید نمی‌کند بهترین فرصت است که برای روزهای دشوار آینده برنامه ریزی کنیم. ما به چشم خود دیدیم که در بزنگاه‌های دشوار تا چه میزان مستاصل خواهیم بود. آیا در آینده نیز قرار است دوباره این استیصال را تجربه کنیم؟

12- تجسس ممنوع است

«این یکی از یادداشت‌های مجموعه «همه حقوق برای همه» است که به بررسی ظرفیت‌های اجرای مواد اعلامیه حقوق بشر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران اختصاص دارد. برای پی‌گیری پیشینه بحث به بخش «همه حقوق برای همه» مراجعه کنید»


******


اعلامیه جهانی حقوق بشر - ماده ۱۲: احدی در زندگی خصوصی ، امور خانوادگی ، اقامتگاه یا مکاتبات خود نباید مورد مداخله های خود سرانه واقع شود و شرافت و اسم و رسمش نباید مورد حمله قرار گیرد . هر کس حق دارد که در مقابل این گونه مداخلات و حملات، مورد حمایت قانون قرار گیرد.


در مورد حفظ حریم خصوصی و لزوم حمایت قانون از شهروندان موارد دیگری نیز در اعلامیه جهانی حقوق بشر وجود دارد که در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران نیز بازتاب یافت و در یادداشت‌های پیشین این مجموعه مورد اشاره قرار گرفتند. با این حال به عنوان نزدیک‌ترین بندهای قانون به ماده 12 ابتدا می‌توان به اصل 25 اشاره کرد:


قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران - اصل ۲۵: بازرسی و نرساندن نامه‏ها، ضبط و فاش کردن مکالمات تلفنی، افشای مخابرات تلگرافی و تلکس، سانسور، عدم مخابره و نرساندن آنها، استراق سمع و هر گونه تجسس ممنوع است مگر به حکم قانون.


و به صورت ویژه در مورد «اقامتگاه» که در ماده 12 مورد تاکید قرار گرفته است نیز می‌توان به اصل 33 قانون اساسی اشاره کرد:


قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران - اصل ۳۳: هیچ‌کس را نمی‌توان از محل اقامت خود تبعید کرد یا از اقامت در محل مورد علاقه‏اش ممنوع یا به اقامت در محلی مجبور ساخت، مگر در مواردی که قانون مقرر می‌دارد.

۴/۰۷/۱۳۹۰

اینجا دادگری نیست و ما از بیداد به ستوه آمده‌ایم


پیش‌گفتار: این دومین یادداشت من و سومین یادداشت از مجموعه گفت و گوهای وبلاگی با «امید حسینی»، نگارنده «آهستان» است. یادداشت‌های پیشین را به ترتیب شماره‌گذاری می‌کنم تا پی‌گیری آن‌ها ساده‌تر شود. در نگارش این یادداشت، خطاب من به آقای حسینی خواهد بود. با این حال و علی‌رغم این شیوه نگارش، تمامی دوستان اصولگرا می‌توانند مخاطب پرسش‌ها و یا انتقادات مطرح شده در این نوشته باشند.

1- آنچه حاکمیت به عنوان اتهام مطرح می‌کند برای ما اهداف قانونی است (مجمع دیوانگان)

2- برای ما قانون مهم است (آهستان)

برای شروع من اجازه می‌خواهم یک پیشنهاد تکمیلی به روند گفت و گو اضافه کنم. از شما می‌خواهم تا در صورت موافقت از این پس بخشی از یادداشت خود را به پاسخ انتقاد و یا پرسش احتمالی من اختصاص دهید. در این بخش من یکی از موارد نقض قانون را از جانب حاکمیت مورد اشاره قرار خواهم داد. در بخش دیگر از شما می‌خواهم شما هم یکی از موارد نقض قانون از جانب سبزها را نام ببرید تا من نیز به صورت متقابل بتوانم به انتقاد یا پرسش شما پاسخ دهم. در این یادداشت، با توجه به اینکه شما هنوز پرسش مشخصی مطرح نکردید من بخش نخست را صرفا به مطالب مطرح شده در نوشته شما اختصاص می‌دهم:

بخش نخست - پاسخ به انتقادات:

1- در پاسخ به مطالبی که من از زبان سردار مشفق نقل کردم نوشتید: «نویسنده (مجمع دیوانگان) فرض را بر حمایت من از این به ظاهر افشاگری‌ها گذاشته». از کجای یادداشت من چنین برداشتی کردید؟ جالب اینجاست که من اصلا ادعاهای سردار مشفق را رد نکردم؛ بلکه کاملا آن‌ها را تایید کردم. یعنی برخلاف ادعای شما، من نه تنها «فرض را بر حمایت شما از این به ظاهر افشاگری‌ها» نگذاشتم، بلکه کاملا برعکس، خودم بودم که از بخشی از آن‌ها حمایت کردم و مواردی را که اشاره شد اهداف کاملا قانونی اصلاح‌طلبان (و البته خودم) برای شرکت در انتخابات قلمداد کردم. درخواست من از شما این بود که تایید و یا رد بفرمایید که اگر این اهداف ما (اصلاح‌طلبان و یا سبزها) باشد کجای کارش ایراد دارد؟ اگر می‌فرمایید ایراد قانونی ندارد که جای خوشحالی است. در نخستین گام به یک توافق بزرگ رسیده‌ایم. اما اگر این اهداف را غیرقانونی می‌دانید بهتر بود موارد نقض قانونش را بنویسید. از آنجا که ننوشتید من این بار گمان می‌کنم حق داشته باشم که فرض را بر تایید شما بگذارم. یعنی از این پس فرض می‌گیرم که شما موارد هشت گانه ذکر شده در یاددداشت نخست من را قبول دارید و تایید می‌فرمایید که همه این موارد قانونی هستند و ما حق داریم آزادانه آن‌ها را پی‌گیری کنیم.

2- دوست عزیز؛ شما که خودتان می‌فرمایید قرار بر این است که خط کشی نکنیم و از معیار قانون در بحث استفاده کنیم، به چه دلیل در چنین گفت و گویی از مخالفان خود با عنوان «جریان فتنه» یاد می‌کنید؟ آیا درست است که من هم در مقابله شما را «کودتاچی» یا «مزدور» بخوانم؟ البته که اگر من قصد چنین توهین‌هایی را داشتم وارد گفت و گو نمی‌شدم، اما در عین حال انتظار متقابلی هم از شما دارم.

3- شما می‌فرمایید « برخلاف نظر «مجمع دیوانگان» هیچکس عقاید اصلاح طلبان را به عنوان اتهام، دست‌مایه‌ای برای برخورد با آنها قرار نداد. دعوا بر سر عقاید نبود، بر سر نتیجه انتخابات بود». من در این مورد کاملا با شما مخالفم، اما اجازه بدهید پاسخ شما را از زبان مندس موسوی بدهم که خیالتان راحت باشد این موضع اکثریت جنبش سبز است: «از ما می‌خواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله‌ آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته می‌‌شود. آن چیزی که مردم را عصبانی می‌کند و به واکنش وا می‌دارد آن است که به صریح‌ترین لهجه بزرگی آنان انکار می‌شود». (از بیانیه شماره 16 بخوانید)

در این مملکت بعد از انقلاب کم انتخابات برگزار نشده است. گاهی جناح موسوم به چپ پیروز می‌شده است و گاهی جناح راست. اما چرا اینبار این هم مشکل پیش آمد؟ چرا آن اعتراضات خیابانی شکل گرفت؟ آیا اصلاح‌طلبان جنبه شکست در انتخابات را نداشتند؟ اصلاح‌طلبان که در چندین انتخابات پیاپی شکست خورده بودند. (شورای دوم؛ مجلس هفتم، ریاست‌جمهوری نهم و مجلس هشتم) این گروه زمانی که با واگذاری ریاست جمهوری عملا از عرصه قدرت خارج شدند چنین واکنشی نشان ندادند، چرا باید در این دور چنین کاری می‌کرد؟

حرف من این است که ریشه اختلاف نه در نتایج یک انتخابات بلکه بر سر مسئله «قانون‌شکنی» بود. قانونی اساسی ما در اصل56 تاکید می‌کند: «حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خداست و هم او، انسان را بر سرنوشت اجتماعی خویش حاکم ساخته است. هیچ‌کس نمی‌تواند این حق الهی را از انسان سلب کند یا در خدمت منافع فرد یا گروهی خاص قرار دهد و ملت این حق خداداد را از طرقی که در اصول بعد می‌آید اعمال می‌کند».

حال اعتقاد ما بر این است که آیت‌الله خامنه‌ای این حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خود را از آن‌ها سلب کرده است. از چه طریق؟ با نقض مکرر قانون و بی‌اعتبار کردن انتخابات که ضربه نهایی‌اش در انتخابات 88 وارد شد اما در آن خلاصه نمی‌شود. پس من به عنوان نخستین پرسش صریح و مشخص بخش دیگری را هدف قرار می‌دهم که هم مقدم بر زمینه‌های نارضایتی انتخاباتی است و هم خود شما بدان اشاره کردید، یعنی قوه قضاییه.

بخش دوم - طرح بحث و انتقاد:

شعار نخستین انقلابیون مشروطه برقراری «عدالتخانه» بود. این یعنی ایرانیان بیش از 100 سال است که در آرزوی «عدالت» به سر می‌برند و در راه آن خون‌های بسیاری تقدیم کرده‌اند. در تمام این مدت در کشور ما هم دادگاه و محکمه وجود داشته است و هم در اشکال جدید آن «قوه قضاییه». پس مشکل مردم در شکل و ظاهر امر نبوده، بلکه معترضین اعتقاد داشته‌اند که این ظواهر نتوانسته‌ است خواسته عدالت را برآورده سازد. حال در فاصله بیش از یک قرن از پیروزی جنبش مشروطه وضعیت قوه قضاییه ما در چه حالی است؟

آقای هاشمی شاهرودی در سال 78 و زمان انتصاب خود به ریاست قوع قضاییه تعبیر ماندگاری به کار بردند که «من یک ویرانه‌سرا تحویل گرفته‌ام». از آنجا که «اجتهاد، عدالت، آگاهی به امور قضایی، مدیر و مدبر بودن» از صفات رییس قوه قضاییه است (از اصل 157 بخوانید) من فرض را بر صحت کلام ایشان می‌گذارم. بدین ترتیب در فاصله 93 سال پس از انقلاب مشروطیت و 21 سال پس از انقلاب اسلامی، قوه قضاییه ما تازه به حد یک «ویرانه‌سرا» رسید بود. 10 سال آخر این دوره در زمان رهبری آقای خامنه‌ای سپری شده بود و ایشان مسوول مستقیم تعیین رییس قوه قضاییه بودند.

اما در طول ده سال ریاست هاشمی شاهرودی بر قوه قضاییه وضعیت چه تغییری کرد؟ من چند مورد مشخص را یادآوری می‌کنم:

- مصطفی تاج‌زاده از زمان برگزاری انتخابات مجلس ششم پرونده شکایت از احمد جنتی را به قوه قضاییه ارسال کرد. موضوع شکایت تضییع آرای مردم توسط آقای جنتی بود. در واقع این شکایت، اعتراض به سلب «حق حاکمیت شهروندان بر سرنوشت خود» را به صورت مستتر در دل خود داشت. این پرونده هیچ گاه مورد رسیدگی قرار نگرفت.

- پرونده قتل دکتر زهرا کاظمی همچنان مفتوح است. پیش از این کمیته تحقیق و تفحص مجلس ششم نظر نهایی خود را در مورد این پرونده اعلام کرده بود و شخص «قاضی سعید مرتضوی» را مسوول قتل خانم کاظمی اعلام کرده بود. (از اینجا بخوانید) چه این ادعا درست باشد چه نه، به هر حال قوه قضاییه هنوز این پرونده را مسکوت باقی گذاشته است.

- آقای احمدی‌نژاد در جریان مناظره‌های انتخاباتی اتهامات بزرگی در زمین فساد اقتصادی به آقای هاشمی، خانواده ایشان، فرزند آقای ناطق نوری و شخص محسن صفایی فراهانی وارد ساختند. اگر این اتهامات وارد بود چرا قوه قضاییه هیچ گاه به آن‌ها رسیدگی نکرد؟ «احیای حقوق عامه» از وظایف اصلی قوه قضاییه است که در اصل 156 بر آن تاکید شده. هرکدام از ادعاهای احمدی‌نژاد که درست باشد، بخشی از حقوق عامه تضییع شده است. اما اگر اتهامات احمدی‌نژاد کذب باشد، آنگاه ایشان رسما و علنا در یک تریبون عمومی با آبروی افراد بازی کرده و ادعای کذب مطرح کرده‌اند. در چنین شرایطی نیز باز هم وظیفه قوه قضاییه است که به این تخلف ایشان رسیدگی کند. ضمن اینکه خانواده آقای هاشمی نیز به صورت مشخص و به عنوان شاکی خصوصی در این مورد طرح دعوی کردند. (از اینجا بخوانید) اما قوه قضاییه با گذشت دو سال جنجالی‌ترین ادعاهای تاریخ نظام را کاملا نادیده گرفته است.

- شخصی به نام سردار مشفق، ادعاهایی را مطرح می‌کند. این ادعاها در یک جلسه سخنرانی مطرح می‌شوند و موارد آن نیز به صورت گسترده در سطح کشور توزیع می‌شود. گروهی هفت نفره، به این دلیل که نام آنان در این گفت و گو ذکر شده است به قوه قضاییه شکایت می‌کنند. فارغ از اینکه حق با این گروه است یا سردار مشفق، قوه قضاییه به این شکایت رسیدگی نمی‌کند. نتیجه فقط لغو مرخصی این شاکیان است که شما آنان را به تحقیر «شاکی حرفه‌ای» می‌خوانید.

- احمد جنتی در تریبون نماز جمعه مدعی می‌شود که «آمریکایی‌ها یک میلیارد دلار به سران فتنه پول دادند». (اینجا). آقایان موسوی از طرح چنین ادعایی شکایت می‌کند و خواستار پاسخ‌گویی جنتی نسبت به چنین اتهامی می‌شود چرا که قانون اساسی در اصل 34 خود تصریح کرده است: «دادخواهی حق مسلم هر فرد است و هر کس می‌تواند به منظور دادخواهی به دادگاه‏های صالح رجوع نماید. همه افراد ملت حق دارند این گونه دادگاه‏ها را در دسترس داشته باشند و هیچ‌کس را نمی‌توان از دادگاهی که به موجب قانون حق مراجعه به آن را دارد منع کرد»، حتی یک نماینده اصولگرای مجلس نیز تاکید کرد که ادعای آقای جنتی پی‌گرد قانونی دارد (اینجا) اما آقای جنتی، که از سوی رهبر نظام به امامت جمعه تهران و البته عضویت شورای نگهبان منصوب شده‌اند این بار هم در برابر شکایت‌های قضایی مصونیت خود را به نمایش گذاشت.

- جنایات بازداشتگاه کهریزک فاجعه‌ای بود که حتی شخص رهبر نظام هم خواستار رسیدگی به آن شد. پس نمایندگان مجلس و مسوولان قوه قضاییه دست به کار شدند. گزارش تیم تحقیق و تفحص مجلس اعلام کرد که «قاضی سعید مرتضوی» و «سردار احمد رادان» از متهمان اصلی این پرونده هستند. (اینجا) با این حال و با گذشت دو سال از این فجایع، قوه قضاییه به محکومیت چند سرباز و افسر وظیفه اکتفا کرده است و متهمان اصلی را حتی به دادگاه فرا نخوانده است. (بماند که جناب مرتضوی در طول این مدت سمت‌های جدید هم از رییس دولت دریافت کردند!)

- سرنوشت فجایع کوی دانشگاه از این هم دردناک‌تر بود. شامگاه 24خرداد 88 به مجموعه خوابگاه‌های کوی یورشی صورت گرفت که بار دیگر عرصه دانشگاهی کشور را به خون کشید. دو سال بعد از این حمله شبانه، حتی هویت مهاجمان به صورت مشخص اعلام نشد، چ برسد به اینکه به محاکمه کشیده شوند. در برابر این گروهی از دانشجویان بودند که محکوم شدند!

- از سوی دیگر چهار نفر، (آقایان موسوی و کروبی و خانم‌ها رهنورد و کروبی) بیش از چهار ماه است که در حبس خانگی به سر می‌برند. (امیدوارم ادعا نکنید که آن‌ها آزاد هستند و خودشان از خانه بیرون نمی‌آیند!) این در حالی است که قانون اساسی در اصل 37 خود تصریح کرده است: «اصل، برائت است و هیچ‌کس از نظر قانون مجرم شناخته نمی‌شود، مگر این که جرم او در دادگاه صالح ثابت گردد». هنوز هیچ دادگاهی برای رسیدگی به اتهامات این چهار نفر تشکیل نشده است. بدین ترتیب اولا حبس خانگی آنان خلاف قانون و از مصادیق بارز نقض حقوق شهروندی است و از سوی دیگر تمامی آنانی که از تریبون‌های رسمی و غیر رسمی به این افراد اتهامی وارد می‌کنند «قانون‌شکن» هستند. همچنین باید به یاد بیاوریم که هیچ بندی از قانون به مسوولان اجازه نمی‌دهد که با توجیه «مصلحت» محاکمه متهمان را به تعویق بیندازد. پس حتی اگر بخواهیم ادعای مخالفان موسوی و کروبی را بپذیریم که آن‌ها جرمی مرتکب شده‌اند، باز هم قوه قضاییه مقصر است که چرا آنان را به محاکمه نمی‌کشد؟

موارد نقض قانون از جانب قوه قضاییه از شمار خارج است. بخشی از آنان خارج از حوصله این یادداشت است. بخشی نیز به موارد وقوع شکنجه و حبس‌های غیرقانونی باز می‌گردد که من آن‌ها را مطرح نمی‌کنم چرا که فعلا بجز اظهارات افراد سندی نمی‌توانم برای شما ارایه کنم.

پرسش صریح من از شما این است:

از قدیم گفته‌اند «هرچه بگندد نمکش می‌زنند؛ وای به روزی که بگندد نمک». حال شما بفرمایید ملت باید از دست قانون شکنی‌های این قوه قضاییه به کجا پناه ببرند؟ تنها نهاد بالاتر از قوه قضاییه شخص رهبر نظام است که سال‌هاست بهتر از هر کس دیگری ناظر وضعیت این «ویرانه‌سرا» بوده، اما اگر نگوییم از آن راضی است، دست کم هیچ اراده آشکاری برای تغییر شرایط از خود بروز نداده است.

۴/۰۶/۱۳۹۰

همراهانمان ذره ذره آب می‌شوند، ما چکار می‌کنیم؟

نمی‌دانم می‌توان چنین ادعایی را علمی قلمداد کرد یا نه، اما من گمان می‌کنم برای هر دستاوردی هزینه‌ مشخصی نیاز است که در نهایت باید آن را پرداخت. هرقدر هزینه‌ها بر روی تعداد بیشتری از افراد سرشکن شود، سهم هر یک کاهش می‌یابد، اما زمانی که گروه بسیاری حاضر به پرداخت هیچ هزینه‌ای نباشند، آنگاه یا از اساس دستاورد مورد نظر محقق نخواهد شد، یا اینکه گروهی تلاش می‌کنند تا سهم بیشتری را بپردازند و به قول معروف «به تنهایی بار جنبش را به دوش بکشند». من گمان می‌کنم یکی از ریشه‌های اعتصاب غذای همراهان در بند ما، همین تقبل هزینه‌هایی است که دیگران باید می‌پرداختند.

یادداشت‌های بسیاری پیرامون اعتصاب غذای اسرای جنبش منتشر شده است. من با گروهی که معتقد هستند مخاطب این اعتصاب غذا فعالان جنبش هستند موافقم. به باور من، پیام این اعتصاب غذا برای امثال ماست که آزادانه بیرون از زندان زندگی می‌کنیم، اما از ظرفیت‌های این آزادی برای پیشبرد جنبش استفاده مناسبی نکرده‌ایم. بیشتر وقت ما یا به غفلت و تعلل گذشته است یا صرف جدال‌هایی بی‌فرجام می‌شود. گویی همراهان دربند ما دارند می‌گویند: «به خود بیایید؛ این شیوه باید تغییر کند». پیشنهاد جایگزین برای شیوه نامطلوب کنونی، پرسشی است که توافقی بر سر پاسخ آن وجود ندارد، پس من هم تلاش می‌کنم تنها از زاویه نگاه خودم به آن پاسخ دهم:


- پیشنهاد من برای همراهان خارج از کشور این است که هرچه سریع‌تر اختلافات را کنار بگذارند. متاسفانه حتی در شرایط دشوار کنونی نیز از تریبون‌های خارج از کشور بسیار بیش از آنکه اتحاد و هم‌دلی به گوش برسد، اخبار جدال و اختلاف است که منتشر می‌شود. اینجا به صورت مستقیم اشاره‌ای نمی‌کنم اما حتی گروهی به خود اجازه دادند تا همین اعتصاب غذای اخیر را هم مصادره به مطلوب کنند و از آن برای ضربه زدن به رقبا بهره بگیرند. به باور من آنچه همراهان دربند از ما می‌خواهند پایان دادن هرچه سریع‌تر به این جدال‌هاست. چه فایده دارد که یکی پس از دیگری نوار ویدیویی پر کنیم و در کلام اعلام حمایت کنیم. من مشتاق پیام‌هایی هستم که در آن‌ها تاکید شود: «همراهان عزیز، ما پیام شما را شنیدیم، از این پس در راستای هدف مشترکمان اختلافات را کنار گذاشته و دست از خودخواهی بر‌می‌داریم، پس شما هم اعتصاب خود را بشکنید».


- اما روی سخن اصلی من با همراهان داخل کشور است. این نخستین بار نیست که گروهی از اسرای ما دست به اعتصاب غذا می‌زنند و باز هم این نخستین بار نیست که پیام‌های «اعتصاب خود را بشکنید» از هر سو به گوش می‌رسد. من تردید ندارم اگر این‌بار به جای یکی از همین اعتصاب‌کنندگان بودم به چنین پیام‌هایی توجه نمی‌کردم. حرف خالی باد هواست. این همه دشواری پیش روی اسرا وجود دارد، ما بجز اینکه نصیحت کردیم اعتصاب‌هایشان را بشکنند تا وجدان ما آسوده شود چه کار کردیم؟ برخی از این اسرا وارد سومین سال حضورشان در زندان شده‌اند. آن هم در شرایطی که به قول «مصطفی تاج‌زاده» از ابتدایی‌ترین حقوق یک زندانی هم برخوردار نیستند(اینجا). ما هر بار که خبر یک اعتصاب را شنیدیم به خود لرزیدیم که نکند بلایی بر سر کسی بیاید و شرمندگی ما بیش از این که هست بشود. پس بسیج همگانی تشکیل دادیم که هرچه زودتر اعتصابشان را بشکنند، اما به محض اینکه به هدف خود رسیدیم بار دیگر آرام گرفتیم. این منصفانه نیست. این عادلانه نیست. این صادقانه نیست.


من اگر بخواهم به کسی بگویم دست از اعتراضی با این هزینه سنگین بردارد، ابتدا باید جایگزینی برای آن ارایه کنم. من از همراه اسیر خود می‌خواهم که با ضربه زدن به جان خودش اعتراض نکند، به جایش من قول می‌دهم که از آزادی خودم استفاده کنم و اعتراض او را به شیوه دیگری پی بگیرم. اما هیچ گاه به خودم اجازه نمی‌دهم وقتی که نه شهامت چنین اقدامی را دارم نه عزم و اراده آن را، به آنان که شهامتش را دارند بگویم «ما که تکانی نمی‌خوریم، شما هم نخورید»!


حال راه حل این اعتراضات جایگزین برای همراهانی که در زندان نیستند چیست؟ من می‌گویم بدترین و نابخردانه‌ترین شیوه، اعتصاب غذا است! «اعتصاب غذا» از نگاه من آخرین و احتمالا تنها ابزار یک زندانی است، اما برای آنان که در زندان حضور ندارند اعتصاب غذا چه معنایی دارد؟ آیا ما همه راه‌های ممکن را رفته‌ایم که امروز بخواهیم در بیرون از زندان اعتصاب غذا کنیم؟ آیا ما مسیرهای کم‌هزینه‌تر (و احتمالا پرفایده‌تر) را آزموده‌ایم که بخواهیم دلسرد شویم و تن به مرگ تدریجی بدهیم؟ به باور من، آنان که پیشنهاد می‌کنند در حمایت و هم‌دلی با اسرایمان، ما هم اعتصاب غذا کنیم تنها می‌خواهند از کوتاه‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین روش ممکن خیال خود را آسوده کنند. این روزها یافتن راهکار مناسب بسیار دشوارتر از اجرای آن به نظر می‌رسد و خلاصه کردن همه راه‌ها در اعتصاب غذا، شانه خالی کردن از زیر بار دشوار اندیشیدن و خلاقیت است.

اما من به شخصه در برابر این اعتصاب چه خواهم کرد:

- نخست اینکه از امروز من سبز می‌پوشم. پرده پوشی کافی است. تا زمانی که همراهانمان اعتصاب خود را پایان ندهند من هم نماد سبز را از خود دور نمی‌کنم. این کمترین پیامی است که می‌توانیم به ساده‌ترین شیوه ممکن در شهر فریادش بزنیم. بگذارید دوباره خیابان‌های شهر پر شود از عابرین سبز پوش. بگذارید دوباره در خیابان چشممان به هم بیفتد و دل‌هایمان قوی شود.

- دوم اینکه شیوه اطلاع‌رسانی خود را تغییر خواهم داد. تا پیش از این بجز در جمع‌های خصوصی دوستان و خانواده، تنها شیوه اطلاع‌رسانی من به فضای مجازی محدود می‌شد. از این پس آن را تغییر خواهم داد و تلاش می‌کنم به نوبه خودم پل واسطی باشم میان حجم انبوه اخباری که در فضای مجازی رد و بدل می‌شود، با رکود و بی‌خبری بخش‌های بسیاری از جامعه که دسترسی به چنین ابزاری ندارند.

- سوم تشویق همراهان سابقی است که این روزها دچار یاس و سرخوردگی شده‌اند. 25خرداد را به خاطر بیاورید. ما میلیون‌ها نفر بودیم. گمان می‌کنید آنانی که در آن راهپیمایی تاریخی حضور داشتند اکنون کجا رفته‌اند؟ آیا حاکمیت کودتا توانسته است آنان را قانع کند؟ آیا شرایط اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی تغییر مثبتی کرده که مطالبات آنان را پاسخ داده باشد؟ من می‌گویم نه، بسیاری از همراهان دیروز تنها و تنها به دلیل خستگی و دلسردی ناامید شده و آرام گرفته‌اند. شور امید و نشاط می‌تواند موج آرام گرفته ما را دوباره خروشان کند.

- چهارم شرکت فعال و البته دعوت دیگران به اعتراضات قانونی است که با پلاکاردی مشخص انجام می‌شود. من بیزارم از نامه‌های بدون امضا که با عنوان «گروهی از فلان» یا «جمعی از بهمان» منتشر می‌شود. من بیزارم از آنانی که به خود اجازه می‌دهند نام «جمعیت دانشجویان سبز فلان دانشگاه» یا گروه «کارگران سبز فلان شهر» را بر خود بگذارند و از پشت این نقاب‌های ناشناس تنشی به تنش‌های بی‌پایان فضای سیاسی اضافه کنند. در برابر من شیفته مطالبات حداقلی اما مشخصی هستم که با از جانب گروه‌هایی مشخص نظیر «118روزنامه‌نگار» یا «162 پزشک» منتشر می‌شود.

- پنجمین و آخرین پیشنهادی که فعلا به ذهنم می‌رسد کمی خصوصی و شخصی است. من به زودی به میدان بهارستان خواهم رفت*. به ساختمان مجلس. می‌روم آنجا و به هر نماینده‌ای که بتوانم مراجعه خواهم کرد. من خودم را یک فعال سبز معرفی می‌کنم و از آنانی که برچسب «نماینده مردم» بر خود گذاشته‌اند می‌خواهم که به وضعیت همراهان دربند ما رسیدگی کنند. می‌خواهم که نسبت به ظلم‌های روز افزون بی‌تفاوت نباشند. می‌خواهم که پا بر روی وجدان خود نگذارند و به این سادگی ما را نادیده نگیرند. به آن‌ها خواهم گفت که ما حضور داریم و از اعلام حضور خود نیز بیمی نخواهیم داشت. اگر امروز کلام ما را نشنوید، اگر امروز به ما فرصت طرح مطالباتمان را ندهید و اگر امروز نخواهید تا مخالفان شما با آرامش نظراتشان را اعلام کنند، آنگاه هیچ تضمینی وجود ندارد که فردا هم با همین آسایش در ساختمان‌های مجلل خود تردد کنید و در صحت و سلامت روی صندلی‌های گرم و نرم خود لم بدهید.


پی‌نوشت:

* من تاریخ این مراجعه را اعلام نخواهم کرد که نوعی دعوت به تجمع به حساب نیاید. هدف من فقط گفت و گو با نمایندگان است و ترجیح می‌دهم به صورت جداگانه این کار را انجام دهم.


در پیوند با اعتصاب غذای اخیر بخوانید:
مخاطب اعتصاب غذا کیست؟ (مرثیه‌های خاک)
مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟ (مجمع دیوانگان)
پیرامون اعتصاب غذای اخیر – (ایمایان)
از اعتصاب کنندگان حمایت کنیم (چرخ و فلک)
حمایت از پایان اعتصاب غذا، آری یا نه؟ (تمرین دموکراسی)
چه باید کرد (یادداشت وارده به «مجمع دیوانگان»)
برای اعتصاب کنندگان چه می‌توان کرد؟ (برای هیچ وقت)
نامه‌ای به گروه‌های اصلاح‌طلب (یادداشت ‌وارده‌ به «مجمع دیوانگان»)
امروز زندان‌بانان اوین مشغول براندازی نظام‌اند (آرش حسین‌پژوه)
روایت‌ تن‌های معترض به تنهایی (برای هیچ وقت)
آنکه در برابر بیداد نسخه سکوت می‌پیچد هم‌پیمان نانوشته جلاد است (مجمع دیوانگان)

۴/۰۵/۱۳۹۰

اینجا یک نفر دارد بدجوری دروغ می‌گوید

«... همه نامزدهایی که شورای نگهبان اعلام می کند صالحند اما نباید در مسئله مهمی همچون انتخاب رئیس جمهور به حداقل ها کفایت کرد بلکه باید با تکیه بر شاخص ها، از میان نامزدهای صالح، بهترین و صالح ترین نامزد را انتخاب کرد...»



«... دلیل حمایت مقام معظم رهبری از ایشان (احمدی‌نژاد) نیز این بود که ایشان این روزها را می‌دیدند و در اوج فتنه 88 فرمودند فتنه‌های عمیق‌تری در راه است ولی در هر حال میزان حال فعلی افراد است و انتخاب بین افسد و فاسد جزء اصول دین است...»

یادداشت وارده: چه باید كرد؟ بخش دوم (پایانی)

فاطمه ح- چه می‌شود كه فردی تصمیم می‌گیرد در یك عمل اجتماعی شركت كند؟ اولین نكته‌ای كه باید در نظر بگیریم این است كه مغز انسان دو مسیر برای تصمیم‌گیری فراهم كرده‌است یا به عبارت بهتر ما دو نوع تصمیم‌گیری داریم. یكی از این مسیرها تصمیم‌گیری درشرایط با بار هیجانی را به عهده دارد، مسیری كه مبتنی بر پردازش ناهشیار جنبه‌های هیجانی محیط است و در كم‌ترین كسری از ثانیه ما را برای پاسخ دادن آماده می‌كند. مسیر دیگر، در شرایط عادی به بررسی هشیارانه‌تر گزینه‌ها می‌پردازد و با توجه به چند عامل مهم به ما كمك می‌كند گزینه‌ای را انتخاب بكنیم یا نه. تا اینجایش كه شد همان تقابل قدیمی عقل و احساس. كمی حوصله كنید. بحث درباره شرایط تصمیم‌گیری احساسی و سودها و زیان‌های آن باشد برای نوشته‌ای دیگر. در اینجا روی مسیر دوم تصمیم‌گیری متمركز می‌شویم.


از بین عواملی كه در تصمیم‌گیری منطقی ما تاثیر دارد، مفهوم «خودكارآمدی» چیزی است كه به نظر من می‌تواند كمك كند شرایط كنونی را بهتر بفهمیم. خودكارآمدی یعنی انتظار فرد از اینكه كاری كه می‌كند نتیجه بدهد. بگذارید قبل از اینكه جلوتر برویم یك داستان ساده اما عجیب را برایتان تعریف كنم. در تاریخ روانشناسی سگ‌ها جایگاه ویژه‌ای دارند،‌ حداقل اینكه دو تا از مهم‌ترین اكتشافات مهم روانشناسی مدیون آن‌ها است. فكر می‌كنم اكثر دوستانی كه مطالعه‌ای درباب روانشناسی یا فیزیولوژی یا زیست‌شناسی داشته‌اند داستان «سگ‌های پاولوف» را بدانند،‌ اما تعداد كمتری درباره «سگ‌های سلیگمن» خوانده‌اند.


خلاصه كنم،سلیگمن و همكاران مشغول بررسی اثر شوك الكتریكی بر یادگیری سگ‌ها بودند كه با پدیده‌ای جالب روبرو شدند. (همینجا موافقت خود را با تمامی مدافعین حقوق حیوانات كه الان شروع به فحش دادن كردند اعلام می‌كنم) سگ‌های آزمودنی در دو شرایط قرار داشتند، در شرایط اول سگ‌ها در قفسی قرار داشتند كه دو قسمتی بود و اگر در هنگام شوك الكتریكی از دیواره‌كوتاهی می‌پریدند می‌توانستند از شوك رهایی یابند. در شرایط دوم هیچ راه فراری از شوك الكتریكی وجود نداشت. واضح است كه سگ‌های قفس اول در مدت زمان كوتاهی یادگرفتند كه با پریدن از دیواره وسط قفس خود را نجات دهند. سگ‌های گروه دوم در هنگام شروع شوك خود را در گوشه‌ای گلوله می‌كردند و سرشان را در شكم جمع می‌كردند و از درد زوزه می‌كشیدند. در مرحله بعد جای دو گروه را عوض كردند. اكتشافی كه از آن نام می‌برم اینجا شروع شد. سگ‌های گروه دوم كه حال در قفسی قرار داشتند كه امكان فرار را برای آن‌ها فراهم می‌كرد، راه فرار را یاد نمی‌گرفتند. در حقیقت آنها از زمان شروع شوك همچنان خود را در گوشه‌ای جمع می‌كردند و هیچ‌كاری برای رهایی از آن انجام نمی‌دادند. در نتیجه راه فراری كه گروه اول تنها در دو سه تلاش یافته بودند، ‌گویی برای گروه دوم اصلا دست یافتنی نبود. سلیگمن و همكاران این پدیده را «درماندگی آموخته شده» نامیدند و آزمایش‌های متعددی با موش‌ها، سایر حیوانات و انسان‌ها انجام دادند كه وجود آن را تائید كرد. برای مثال در یك آزمایش موش‌ها را در استخر می‌انداختند، خوب همانطور كه می‌دانید موش‌ها شناگران قابلی هستند. اما اگر موش را برای یك دقیقه توی آب در دست خود طوری می‌گرفتند كه قابلیت شنا كردن نداشته باشد، حتی بعد از رها شدن هم موش‌ها هیچ تلاشی برای شنا نمی‌كردند و در مقابل چشم‌های متعجب آزمایشگران غرق می‌شدند.


دوباره برگردیم به مفهوم خودكارآمدی. افراد برای اینكه دست به كاری بزنند تحلیل‌های متفاوتی انجام می‌دهند، از تحلیل‌های مربوط به سود و زیان گرفته تا بررسی ارزش‌های كوتاه‌مدت و بلندمدت. اما نكته كلیدی اینجاست كه این تحلیل‌ها زمانی صورت می‌گیرد كه فرد حداقل بهینه‌ای از خودكارآمدی را داشته باشد. به عبارت دیگر كسی كه باور دارد در دست سرنوشتی اسیر است كه هیچ نقشی در تعیین آن ندارد، حتی به مرحله فكر كردن درباره سود و زیان هم نمی‌رسد. این جاست كه می‌گویند فرد دچار «درماندگی آموخته شده» گردیده. و اینجا است كه با كمی مسامحه و در كنار لحاظ كردن ملاحظات عملی می‌توان فهمید چرا تاریخ نشان داده هرچه دیكتاتور بی‌رحم‌تر باشد سرنگونیش دشوارتر است. (نوشته جرمی رابرتسون درمهرنامه را ببینید)


به نظر می‌رسد حكومت ایران نیز این امر را یا با درس گرفتن از تاریخ یا به طور شهودی فهمیده است. همینجا است كه می‌توان برخی رفتارهای عجیب حكومت را فهمید، برای مثال اینكه چرا حاضر به كوتاه آمدن در هیچ زمینه‌ای نیست. چرا در اوج وجود شكاف در نظام و نفرت مخالفین برای مثال دوباره گشت‌های ارشاد را در خیابان‌ها پر می‌كند طوری كه گاهی به نظر می‌رسد انگار عمدا می‌خواهد نفرت مردم را به سرحد انفجار برساند. چرا حتی جلوی برگزاری مراسم ختم با حضور چند صد نفر كه هیچ خطری برایش ندارد را می‌گیرد. نكته این است، نباید گذاشت مردم احساس كنند می‌توانند. دستیابی به چنین باوری گویا جرثومه مهلكی است كه می‌تواند آنان را به جای رعیتی منفعل به شهروندانی عامل تبدیل كند.


برگردیم به جنبش سبز. چرا در برهه اخیر بی‌عملی به یكی از مشكلات اصلی این جنبش تبدیل شده است؟ چرا حتی فاجعه‌هایی چون شهادت هاله سحابی و یا شهادت خودخواسته هدی صابر منجر به شكستن این سكوت نمی‌شود؟ به نظر من یكی از دلایل فراوان موجود می‌تواند این باشد كه اكثریت اعضای این جنبش به این نتیجه رسیده‌اند كه با ابزارهایی كه در دست دارند، از جمله راهپیمایی‌ها، بیانیه‌ها، نشان دادن بی‌قانونی‌ها و غیره نمی‌توانند به نتایج مطلوب برسند. شاید برای همین است كه برای مثال مردم روز 22 خرداد به خیابان می‌آیند تا نشان بدهند هنوز هم باور دارند به جنبش اما روزهای بیست و پنجم و بیست و ششم نمی‌آیند چون به نظرشان هدف نشان دادن اینكه هنوز هستند محقق شده و سایر اهداف هم از این راه قابل دستیابی نیستند. مثال‌های فراوانی در نظر دارم كه به نظر می‌رسد با مشكل درماندگی آموخته شده مطابقت داشته باشند، اما فعلا برای طولانی‌تر نشدن نوشته به آن‌ها اشاره نمی‌كنم.


همه این‌ها را گفتیم. حال چه باید كرد؟ بگذارید به مثال سلیگمن برگردیم. در نهایت آزمایشگران مجبور شدند به طور مستقیم به سگ‌های گروه دوم نشان بدهند كه اگر از روی دیواره كوتاه بپرند از شوك خلاصی می‌یابند. حتی با این راهنمایی عملی نیز مدتی طول كشید تا آنها دوباره جرات آموختن را بیابند اما به هرحال نتیجه داد. به نظر من یكی از وظایف گروه‌های منسجم‌تری همچون شورای هماهنگی راه سبز امید یا احزاب اصلاح طلب این است كه جرات عمل كردن را دوباره به جامعه برگردانند و این امر در دومرحله ممكن می‌شود. اول انتخاب اهداف معنادار اما كوتاه مدت و قابل‌دستیابی‌تر و دوم ارایه راهكارهای جدید و ابتكاری كه نیاز به تعداد كمتری از افراد داشته باشد (تا بتوان به سایر افراد نشان داد كه می‌توان و خودكارآمدی از دست رفته را به آنان بازگرداند) و منجر به نتیجه شود. در این میان همه ما نیز می‌توانیم برای یافتن این اهداف و راهكارها فكر كنیم. همانطور كه یكی از دوستان در یكی از یادداشت‌های وارده همین مجمع (اینجا+) برای مثال پیشنهاد تحصن در مكان‌های زیارتی را داده بود.


پی‌نوشت:
از همین نویسنده در مجمع دیوانگان منتشر شده است:




مجمع دیوانگان مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۴/۰۴/۱۳۹۰

یادداشت وارده: چه باید کرد؟ بخش نخست

فاطمه.ح*: این پرسشی است كه این روزها تقریبا به صورت مداوم می‌شنوی یا به عبارت بهتر می‌خوانی، شاید چون مدت‌هاست در زندگی روزمره غیر مجازی دیگر كمتر كسی به انجام کنشی سیاسی فكر می‌كند، یا شاید هم كمتر كسی فكرهایش در این زمینه را به زبان می‌آورد. بگذریم. مساله بی‌عملی جامعه به یكی از دغدغه‌های دست اول در دنیای مجازی تبدیل شده است، اما در این میان به نظر می‌رسد بیشتر كسانی كه چنین دغدغه‌ای دارند راهكار را در نهیب زدن، شكایت كردن، روضه اخلاقی خواندن (بله دقیقا روضه) و گاه روی ‌آوردن به راهكارهای خشن‌تر می‌دانند (منظورم نوشته‌هایی است همچون «درس‌هایی از جنبش چریکی؛ یا چرا باید تعرض کنیم»؟ از میخك).



برایم جالب است در مقابل این سیل نوشته‌هایی كه راهكار ارایه می‌دهند، كمتر كسی خواسته به طرح این مطلب بپردازد كه عوامل موثر در این بی‌عملی چیست؟ محض رضای خدا، در همین فضای مجازی ما تعداد قابل توجهی تحصیل‌كردگان علوم انسانی داریم كه اگر هركدام حتی ساعتی هم می‌كوشید به ارزیابی این شرایط بپردازد الان حتما نقشه گسترده‌ای داشتیم از آنچه در پیش رویمان دارد رخ می‌دهد و با در دست داشتن نقشه بهتر می‌توانستیم به دنبال راه‌ها بگردیم. همین است كه می‌خواهم بگویم در پاسخ به سوال چه باید كرد اولین پاسخ بدیهی این است تلاش برای ارائه تحلیلی علمی از آنچه دچارش شده‌ایم، البته منظورم مسلما این نیست كه در این میانه هیاهو كه جان 18 تن از عزیزترینانمان در خطر است خود را به بحث‌های آكادمیك مشغول كنیم و از این راه مرهمی بیابیم برای وجدان دردناكمان. منظور من این است كه برای یك بار هم كه شده آموخته‌هایمان را از لای كتاب‌ها و طبقه‌های كتابخانه به زندگیمان بیاوریم تا به جای تكیه بر راه‌حل‌های مادربزرگی علوم انسانی را سزاوار ترسی كنیم كه حكومت از آن دارد. یك نكته باقی می‌ماند كه باید اشاره كنم، تحلیل‌هایی همچون مردم حاضر نیستند حتی هزینه‌های سبكی در حد شركت در یك راهپیمایی سكوت را بدهند تبیین نیست دوستان، توصیف است. دنبال تبیینش باشیم.

خوب این همه روده‌درازی كردم، برای خالی نبودن عریضه هم كه شده تمام تلاشم را می‌كنم كه با وجود وسع اندک خودم به پیشنهادی كه داده‌ام عمل كنم. در بخش دوم این یادداشت سعی خواهم کرد یكی ازعواملی را كه ممكن است در این بی‌عملی فراگیر تاثیر داشته باشد بشكافم.



پی‌نوشت:

از همین نویسنده پیش از این در مجمع دیوانگان منتشر شده بود:



«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۴/۰۲/۱۳۹۰

عادت کردیم به سکوت


روز گذشته سایت‌های خبری بار دیگر تصاویری از «گرداندن یک شرور در خیابان‌های تهران» منتشر کردند. (از اینجا ببینید) گرداندن مجرمان در سطح شهر به قصد تحقیر آنان شیوه رایجی در نیروی انتظامی جمهوری اسلامی است. پیش از این هم در ماجرای «طرح مبارزه با اراذل و اوباش» تصاویر مشابهی حتی از فرو کردن لوله آفتابه در دهان این بازدداشت شدگان منتشر شده بود. (اینجا ببینید) اگر همه چیز در مسئله توجه به حقوق بشر خلاصه می‌شد احتمالا نگارنده شهامت انتشار این پست را پیدا نمی‌کرد. مدت‌هاست که اینجا هرگونه دفاع از حقوق متهم به مصداق «حمایت از مجرم» مورد حمله قرار می‌گیرد، اما این بار پای صراحت قانون اساسی کشور در میان است:

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران – اصل 39: هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون دستگیر، بازداشت، زندانی یا تبعید شده، به هر صورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است.

اینکه پلیس مملکت عادت کرده است با این صراحت و به این راحتی قانون را زیر پا بگذارد عجیب نیست. حتی نادیده گرفتن موارد نقض قانون از سوی قوه قضاییه هم عجیب نیست. با شرایط موجود، حتی اینکه پلیس هر شهروند ساده‌ای را در خیابان بگیرد و هر بلایی که دلش خواست، بدون هیچ اتهامی بر سر او بیاورد هم عجیب نیست. مجوز تمامی این اعمال را خود ما به قانون شکنان دادیم. خود مایی که هر بار و در برابر هر قانون شکنی با یک بهانه خیال خودمان را آسوده کردیم و دم بر نیاوردیم. خود مایی که در برابر هر ناروایی به جای اعتراض، شروع به توجیه کردیم. آسمان و ریسمان بافتیم و در نهایت کار را به جایی رساندیم که حتی کشته شدن هم وطنانمان در کف خیابان هم مطلقا محکوم نشد. بلکه گروهی به خود اجازه دادند آن را هم در چهارچوب بازی های سیاسی به نقد بکشند و در موردش نظریه پردازی کنند و روی خون‌هایی که هنوز خشک نشده بساط گفت و گو پهن کنند.

من هم عضو گروهی هستم که گمان می کنند جامعه ایرانی مشکل گفت و گو دارد. ما همه در گفت و گو ضعف داریم. از کمبودش رنج می بریم، اما این کمبودها تنها ضعف ما در مسئله گفت و گو نیستند. چاره آن هم تنها ترویج هرچه بیشتر این گفت و گوها نیست. بخشی از ناهنجاری در این است که اساسا ما یاد نگرفتیم که هر چیزی قابل گفت و گو نیست. محکومیت جنایت که دیگر حرف و حدیث ندارد. حمایت از مظلومی که جان به لبش رسیده و مرگ را به زندگی ترجیح می دهد هم قابل گفت و گو نیست. مضحک آن است که بر فراز این صحنه بیداد کرسی های حقارت خود را برافرازیم و گرداگردش به «گفت و گو» بنشینیم. پایبندی به این مجلس ترس برای من هیچ گونه همخوانی و مشابهتی با پایبندی به فرهنگ گفت و گو ندارد. گام به گام حقوقمان را گرفتند و تحقیرمان کردند، صد رحمت به زمانی که دست کم می پذیرفتیم سکوتمان از ترس و ناتوانی است. این روزها نقاب مضحک منطق و ماسک تهوع آور اخلاق است که سیمای بی عملی ما را آرایش می کند. من بیزارم از چنین وضعیتی. پروای من همه از آن است که بر روی دریای متعفنی از جنایت و بیداد مشغول چانه زنی و نظریه پردازی شوم.

۴/۰۱/۱۳۹۰

آنکه در برابر بیداد نسخه سکوت می‌پیچد هم‌پیمان نانوشته جلاد است


1- گمان می‌کنید دولت فخیمه بریتانیا بیشتر نگران کدام گزینه بود؟ سلامت جانی «بابی ساندز» یا موج اطلاع‌رسانی در مورد اعتصاب غذای او؟ به صورت دقیق‌تر می‌خواهم بپرسم از نگاه شما در ماجرای اعتصاب غذای بابی‌ساندز چه چیز حکومت انگلستان را تحت فشار قرار داد؟ نگرانی یک سری سیاست‌مدار انسان‌دوست از خطراتی که جان یک انسان را تهدید می‌کرد و یا عواقب وخیم موج تبلیغاتی این بی‌داد؟ آیا اساسا اعتصاب غذا بدون حمایت رسانه‌ای معنا دارد؟ بابی‌ساندز در نهایت جانش را از دست داد. احتمالا هزینه‌ای که دولت انگلستان در برابر فشار افکار عمومی می‌پرداخت برایش کمتر از هزینه‌ خواسته‌ای بود بابی‌ساندز خواستار آن شد. از نگاه من مسوولیت مرگ بابی‌ساندز در درجه نخست بر عهده مقامات بریتانیایی است، اما اگر رسانه‌ها هم او را به شیوه‌ای بایکوت خبری می‌کردند که امروز حتی نامش هم به گوش ما نرسیده بود، آنگاه من می‌گفتم بابی‌ساندز دو بار کشته شد. یک بار از گرسنگی و یک بار از سکوت افکار عمومی.


2- تمام حرف من در یادداشت «مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟» این بود که حکایت زندانی اعتصاب کننده چندان در چهارچوب منطق رایج نمی‌گنجد. ما نمی‌دانیم چه بر سر او رفته است که اینگونه دست به انتحار می‌زند. همانگونه که نمی‌دانیم به سبزی فروش تونسی چه گذشت که خودش را به آتش کشید. خودسوزی بر روی کاغذ هیچ گاه عملی خردمندانه محسوب نمی‌شود، اما چه کسی می‌تواند بگوید قضاوتی اینچنین در مورد سبزی فروش تونسی خردمندانه است؟ آیا همچون منی که هزاران کیلومتر دورتر از او بوده‌ام و هیچ اطلاعی از شرایطی که او تحمل کرده نداشتم اصلا در جایگاهی هستم که بخواهم عمل او را از منظر «منطقی» مورد نقد قرار دهم؟


3- اعتصاب غذا، همچون هر کنش دیگری دو جنبه دارد. جنبه نخست هزینه‌ای است که پرداخت می‌شود و جنبه دیگر دستاوردی است که به همراه دارد. هزینه اینجا کاملا مشخص است: خطراتی که سلامت اعتصاب کنندگان را تهدید می‌کند و حتی ممکن است به قیمت جان آن‌ها تمام شود. دستاورد اما کمی مبهم‌تر است. من گمان می‌کنم که نیت اصلی اعتصاب کنندگان رساندن صدایشان به گوش مردم بوده است. احتمالا آنکه در سلول زندان گرفتار آمده و دستش از همه جا کوتاه است با خود اندیشیده که هیچ راهی برای رساندن فریادش ندارد بجز همین انتحار آرام و تدریجی. در مورد پرداخت هزینه کسی از ما نظر نپرسید. یعنی هیچ گاه کسی اعلام نکرد (و احتمالا از این پس هم نخواهد کرد) که «آی مردم؛ من می‌خواهم اعتصاب غذا کنم؛ نظر شما چیست؟» ناگفته پیداست که زندانیان اعتصاب کننده حق داشتند در مورد عملی که هزینه‌اش را تنها خودشان پرداخت می‌کنند، خودشان هم تصمیم بگیرند. چیزی قرار نبوده از جیب ما کم شود که حق تصمیم‌گیری برای خودمان قایل شویم. پس امروز مسئله‌ای که پیش روی ماست اعتصاب کردن یا نکردن نیست. این مسئله پیش روی زندانیان بوده و آشکار است که آن‌ها تصمیمشان را هم گرفته‌اند. اکنون که در مورد جنبه هزینه‌زای اعتصاب غذا تصمیم گرفته شده، تنها جنبه «دستاورد» آن باقی می‌ماند. همان جنبه‌ای که زندانیان اعتصاب کننده هم در بیانیه‌شان از ما خواسته‌اند در کسب آن به یاریشان بشتابیم. (بیانیه اعتصاب کنندگان را از اینجا بخوانید) حال گمان می‌کنید چه راه‌هایی پیش روی ماست؟ من می‌گویم دو راه بیشتر نیست. نخست اینکه صدای مظلومیت همراهانمان را به گوش جهان برسانیم و دوم اینکه سکوت کنیم تا آن‌ها در بی‌خبری جهانیان ذره ذره آب شوند و جان بدهند.


4- آرش بهمنی عزیز در آغاز این+ یادداشت خود پرسش خوبی مطرح کرده است: «آیا زندانیان‌مان را دارای حداقلی از شعور سیاسی می‌دانیم؟» دردناک به نظر می‌رسد، اما رفتارهایی که من در چند روز گذشته دیده‌ام نشان می‌دهد که پاسخ برخی از دوستان به این پرسش منفی است. این گروه به خود اجازه می‌دهند که در عمل هرگونه خرد و شعور زندانیان اعتصاب‌کننده را منکر شوند. آن هم زندانیانی که یک تصمیم جمعی گرفته‌اند و دست کم 12 نفر بر روی آن نظر داده و با آن موافقت کرده‌اند. دوستان از بیرون زندان و در فضایی راحت و آزاد استدلال می‌کنند که «اعتصاب غذا اشتباه است» و عجیب‌تر از آن نسخه می‌پیچند که «در برابر آن باید سکوت کنیم»! نتیجه خلاصه شده این نسخه حکیمانه این است: «ما که خودمان نتوانستیم کاری کنیم که فشار بر روی زندانیان کاسته شود. ما که خودمان نتوانستیم جلوی بیداد روا شده در حق این اسرای دربند را بگیریم. حالا هم که خودشان دست به کار شده‌اند، بیایید آن‌ها را بایکوت خبری کنیم»! جنبه دردناک این «به ظاهر استدلال» به همین‌جا ختم نمی‌شود. مشکل زمانی دوچندان می‌شود که این جماعت نقاب «اخلاق‌گرایی» و یا «خردورزی» را به چهره می‌گیرند.


5- «مرد جان به لب رسیده» انسانی است که چیزی برای از دست دادن ندارد و یا دست کم خودش اینگونه تصور می‌کند. پس همه‌چیزش را در یک فریاد خلاصه می‌کند. فریادی که یک زمان شعله‌های آتشی می‌شود بر اندام او و یک زمان دیگر لب‌های فرو بسته‌ای می‌شود بر روی آب و غذا. مرد جان به لب رسیده از جان خود فریاد می‌سازد. جسمش شاید از «جان» تهی شود، اما تا زمانی که فریادش باقی است جانش هم باقی است. به باور من، اینچنین مردی دو بار می‌تواند کشته شود. یک بار به دست جلادی که جانش را می‌گیرد، یک بار به دست آنانی که فریادش را به سکوت می‌کشانند.

یادداشت وارده: نامه‌ای به گروه‌های اصلاح‌طلب

احزاب و تشکل‌های محترم،


جبهه مشارکت، مجاهدین انقلاب اسلامی، مجموع روحانیون مبارز، انجمن اسلامی پزشکان و .....

( ضعف حافظه من در یاد آوری یاد نام تمامی گروه‌های اصلاح‌طلب را ببخشایید)


صدای 12 یار در بند ما را می‌شنوید؟


از شنیدن خبر اعتصاب غذای 12زندانی به یاد تحصن مجلس ششم می‌افتم. یادم نیست از آرمین بود یا محمدرضا خاتمی (یا فرد دیگری) و باز یادم نیست در نوشته‌ای خواندم یا در سخنرانی شنیدم، هرچه هست داستان مال چند سال قبل است. سخنی شنیدم در این باب که متحصنین مجلس فکر می‌کردند حمایت مردم را دارند. انتظار داشتند بعد از گذشت مدتی از تحصن و بر آورده نشدن خواسته‌هایشان اعتراضات مردمی شروع شود و با این پشتوانه بتوانند جلوی نقض مسلم قانون اساسی در انتخابات مجلس هفتم را بگیرند. اما بیرون از مجلس خبری نشد و از پایان ماجرا همه آگاهیم.


12 زندانی اعتصاب کننده، برای هیچ خواسته معینی اعتصاب نکرده‌اند. برای اعتراض به ظلم جانشان را به خطر انداخته‌اند. غیر از این است که خواسته‌اند صدایشان را با تنها ابزار در دست، جان پاکشان، فریاد کنند؟ هدف چه بوده؟ صرف رسیدن صدایشان به جهانیان، یا رسیدن صدایشان به همه و به عمل در آوردن خفتگان؟


نگرانم از اینکه به امید همراهی ما، به امید اینکه ما صدایشان را بشنویم، و بعد از شنیدن صدایشان در راه آرمانشان، اعتراض به ظلم فریاد بکشیم اعتصاب کرده باشند.


راه‌های زیادی برای ما نمانده. شاید جز الله اکبری نیمه شب در پشت بام، آن هم توسط افرادی که هنوز خانه‌هایشان شناسایی نشده و از این طرف و آن طرف انواع تهدیدها را به خاطر الله اکبر نشنیده باشند. یا حضوری کم رمق در خیابان، یا ... شاید راه دیگری هم باشد؟ الله اکبر گفتن در صورتی مفید خواهد بود که مانند روزهای اول فریادش همه جا را بگیرد. اما مدت‌ها است به خانه‌های تک و توک در محله‌هایی خاص محدود شده. تظاهرات خیابانی هم با جمعی که هنوز پا به خیابان می‌گذارند دردی را دوا نمی‌کند. یک گزینه به ذهن من می‌رسد و البته قطعا گزینه‌های بهتری به ذهن افراد با تجربه و دانا. اما صرف نظر از اینکه گزینه چه باشد، همگامی و همراهی تشکل‌های موجود اصلاح‌طلب در طراحی و دعوت به آن، می‌تواند در گسترش اقدامی که پاسخی در خور باشد به بزرگواری یاران دربند که جان بر کف گرفته‌اند موثر باشد و منجر به انتخاب عملی خشونت پرهیز، در حد توان فعلی جنبش، منجر به مشارکت حداکثری، با اطلاع رسانی قوی شده و شاید به بیداری وجدان‌های هنوز خوابیده بیانجامد.


پیشنهاد من تحصن در یکی از اماکن مقدسه، تا زمان آزادی زندان سیاسی است. با نزدیکی تابستان و تعطیلی دانشگاه‌ها احتمالا حدود 2 یا 3 هزار نفر، حتی در صورت شرکت صرف اعضای این تشکل ها هم می‌توانند جمع شوند و چنین عددی برای تحصن در مکانی مانند حرم شاه عبدالعظیم کفایت می‌کند. من نه تجربه مبارزه دارم و نه سن زیادی که تحصن دیده باشم یا حتی شنیده باشم. شاید پیشنهاد من خیلی نابخردانه باشد. اما مطمئنم بزرگواران تشکل‌های اصلاح‌طلب با تجربه و سابقه مبارزاتی می‌توانند نوعی عمل خشونت پرهیز، غیر از بیانیه دادن را برای همراهی با دوستان دربندمان، که به گمان من به امید همراهی ما در خونخواهی هدی و هاله دست به این اقدام زده‌اند را برگزینند که فردا، دست حسرت به خاطر تنها گذاشتن قهرمانان‌مان به دندان نگزیم!


یک شهروند دلنگران

پی‌نوشت:


«مجمع دیانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۳/۳۱/۱۳۹۰

«مدرس» هم گل به خودی می‌زده است!


احتمالا حکایت گل به دروازه خودی زدن را از دیدگاه رهبر نظام شنیده‌اید. اگر نشنیده‌اید اینجا* را بخوانید. اگر شنیده‌اید حالا بخوانید توصیف سیدحسن مدرس را از زبان سفارت بریتانیا در سال 1320 (یعنی چند ماه پیش از آنکه متفقین ایران را به اشغال درآورند):

«مدرس زندگی ساده‌ای دارد و نزد طبقات پایین اجتماعی که اغلب به خانه وی رفت و آمد دارند و توصیه‌های وی را در مورد مسایل مختلف جویا می‌شوند بسیار محبوب است. او مردی نترس و صریح است. دیدگاه هایش را آزادانه مطرح می‌کند. هیچ کس حتی شاه از انتقاداتش مصون نیست» . (تاریخ ایران مدرن – یرواند آبراهامیان – نشر نی – ص 144)

پانویس:
* به صورت خلاصه بگویم که از نظر رهبر نظام، هرگاه «دشمن» از شما تعریف کرد باید بدانید که گل به دروازه خودی زده اید!

آنچه حاکمیت به عنوان اتهام مطرح می‌کند برای ما اهداف قانونی است

پیش‌گفتار- به دنبال گفت و گوی وبلاگی میان «راز سر به مهر» و «آینده از آن حزب‌الله»، توافقی مقدماتی با «امید حسینی» نگارنده «آهستان» انجام شد تا بحث جدیدی را برای گفت و گو مطرح کنیم. یادداشت زیر نخستین یادداشتی است که من با همین منظور منتشر می‌کنم و امیدوارم در درجه نخست آقای حسینی و در درجه بعدی دیگر دوستان اصولگرا (یا ولایی) این یادداشت را نقد کرده و به پرسش‌های احتمالی آن پاسخ دهند.

***

یک سال پیش در چنین روزهایی یک فایل صوتی با عنوان «سخنرانی سردار مشفق»* در سطح فضای مجازی منتشر شد و گویا بعدها انتشارش در قالب CD به فضای حقیقی هم رسید. (متن کامل این سخنرانی را از اینجا بخوانید و فایل صوتی آن را در دو بخش از اینجا+ و از اینجا+ دریافت کنید) سخنران این فایل صوتی خود را یکی از مسوولان اطلاعاتی امنیتی کشور معرفی می‌کند که در بالاترین رده‌های ممکن مسوول رصد و پی‌گیری حرکت اصلاح طلبان در هنگام انتخابات بوده است. ایشان خودشان در بخشی از همین سخنرانی توضیح می‌دهند: «...من به عنوان کسی که از نزدیک دارم این دو حوزه را دنبال می‌کنم. با گوشت و پوست با این‌ها ارتباط دارم. می‌دانید که درهمه جا کشور من می‌روم حرف می‌زنم. اصل کار توی دست ما بوده است. خوب می‌دانم . بدون واسطه شما دارید این حرف‌ها را می‌شنوید. کسی نیستم که شنیده باشد و به شما منتقل کند. این محصول کار خودمان است که دارم به شما ارایه می‌دهم. این فتنه و این توطئه بسیار پیچیده بود. می‌رفت که تار و پود نظام را به هم بریزد...».

سردار مشفق در چند مورد تاکید می‌کنند که متن گزارشی که ارایه می‌دهد به صورت مفصل خدمت مقام رهبری داده شده و ایشان دستور داده‌اند که این مطالب برای خواص مطرح شود تا آنان توجیه شده و بصیرت پیدا کنند. سخنان سردار مشفق هیچ گاه تکذیب نشد بلکه مورد استقبال گسترده سایت‌ها و مراجع خبری و تبلیغاتی اصول‌گرایان قرار گرفت. اساسا نیز کسی بجز همین مراجع نمی‌توانست متن این سخنرانی را دریافت کرده و منتشر کند. پس از انتشار گسترده این سخنرانی هفت تن از چهره‌های شاخص اصلاحات به دلیل اتهاماتی که در این سخنرانی مطرح شده بود به قوه قضائیه شکایت کردند اما هیچ گاه به این شکایت رسیدگی نشد. (از اینجا بخوانید) همه این شواهد حاکی از آن بود که جناب سردار مشفق در مورد مسوولیت امنیتی خود چندان بی‌راه نگفته بود. اما این مقدمه را از چه رو نوشتم؟

جناب سردار مشفق در بخشی از گزارش خود تلاش می‌کند تا اهداف اصلاح‌طلبان از برنامه‌ریزی انتخاباتی و حرکتی که او «فتنه» می‌خواند را فهرست کند. من به طرز عجیبی متوجه شدم اگر امروز یکی از دوستان اصولگرا از من بپرسد که شما اساسا با چه هدفی وارد انتخابات شدید، من دقیقا به همان مواردی اشاره خواهم کرد که سردار مشفق به عنوان اتهامات اصلاح‌طلبان مطرح کردند. در واقع باید اعتراف کنم که ایشان در جریان شنود و تجسس خود از اصلاح‌طلبان موفق عمل کردند و به درستی هدف نهایی اصلاح‌طلبان از شرکت در انتخابات را کشف کردند. اما این اهداف به صورت فهرست‌وار چه بودند؟ به نقل از سردار مشفق بخوانید: (ترتیب اهداف تقریبا برگرفته از ترتیب خود سخنرانی است)

- حذف نظارت استصوابی و شورای نگهبان جزو اهداف میان مدت و کوتاه مدت این‌هاست. حذف احمدی‌نژاد به هر قیمت جزو اهداف کوتاه مدت این‌هاست.

- بازگشت به قدرت بدون کمک رهبری با عبور از موانع دینی. همان که گفتم که گفتند از آقا اجازه نگیرید. بدون کمک رهبری چون با خود او کار داریم.

- مهدی هاشمی ببینید چه می‌گوید. می‌گوید: اگر پدر من بیاید قانون اساسی را تغییر می‌دهد و اصل ولایت فقیه را حذف می‌کند و یا مصداق آن را تغییر می‌دهد

- تعیین مرجع رسیدگی به شکایت از رهبری

- به وجود آوردن مکانیزم عزل رهبری در محاکم قضایی. این‌ها در جلساتشان داشتند علیه رهبری کیفر خواست می‌نوشتند که از آقا به قوه قضائیه شکایت کنند که قوه قضائیه بیا این رهبری را بکش به محاکمه

- طرح محدود و پاسخگو کردن رهبری و فعال کردن مجلس خبرگان رهبری جهت نظارت و نقد رهبری

- شورایی و مدت‌دار کردن رهبری

- تدوین شرح وظایف جدید برای رهبری و تشریفاتی کردن رهبری


من در این نخستین یادداشت خود می‌خواهم فقط همین را بگویم که: «بلی؛ ما تمام این اهداف را می‌خواستیم. اصلا اگر اصلاح‌طلبان چنین اهدافی را دنبال نمی‌کردند از نگاه من اصلاح‌طلب محسوب نمی‌شدند و ارزش حمایت‌های مردمی را نداشتند. ضمن اینکه امروز هم اگر چیزی فراتر از این مطالبات را پی‌گیری نکنیم، همین موارد را به عنوان کف خواسته‌های قانونی خود پی‌خواهیم گرفت».

من فقط نمی‌توانم درک کنم که چگونه کسی می‌تواند این مطالبات را به عنوان اتهام، دست‌مایه‌ای برای برخورد با فعالین سیاسی قرار دهد و پس از آن هم بیاید و مدعی قانون شود. کدام یک از این مطالبات غیرقانونی بوده‌اند؟ این‌ها را سردار مشفق همچون گناهانی کبیره برمی‌شمرد و به تعبیر آقایان «افشاگری» می‌کند و به ادعای خودشان از جانب رهبر دستور پخش و توزیع این اسناد و مدارک را پیدا می‌کند که خواص «بصیرت» پیدا کنند. این همه جنجال و هیاهو بر سر چیست؟ آیا برای دلسوزی نسبت به قانون و نظام مبتنی بر قانون است؟ یا شیفتگی به یک فرد مشخص و تلاش برای تشکیل یک نظام سیستماتیک مبتنی بر ارادت شخصی؟

سردار مشفق و ادعاهایش برای من تنها یک بهانه و دست‌مایه است که به شیوه‌ رفتاری رایج و سیستماتیک حاکمیت کنونی اشاره کنم. شیوه‌ای که به باور من از سال‌ها پیش شروع شد و گام به گام به پیش آمد تا در نهایت در جریان رخ‌داد 22خرداد 88 ضربه نهایی را وارد ساخت. این شیوه را من گذار از یک «حاکمیت نیمه دموکراتیک» به یک «استبداد شخصی» می‌دانم که امروز سیر تحولی آن در داخل حاکمیت پایان گرفته است و تنها نیروی مردمی «جنبش سبز» است که در برابر آن و با قرار گرفتن در سنگر «دفاع از حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» به مقابله برخاسته است.

پی‌نوشت:

* مجموعه یادداشت‌های «مجمع دیوانگان» پیرامون این سخنرانی را از بخش «سردار مشفق» بخوانید.

۳/۳۰/۱۳۹۰

شنبه روز بدی بود...

«آرش می‌خواندم». «آرش کمانگیر»، سروده جاودانه «سیاوش کسرایی». نمی‌خواستم پاهایم بلرزد. اگر می‌لرزید دژخیمان به پای ترس می‌گذاشت. صدایم باید آهنگ می‌گرفت. اگر در گلو می‌ماسید دژخیم به پای بلندای عربده‌اش می‌گذاشت. خیابان ولیعصر را پایین می‌رفتم و بلند بلند می‌خواندم:


«... منم آرش
سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آمادهٔ دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست می‌گیرم و می‌افشارمش در چنگ
دل، این جام پر از کینِ پر از خون را
دل، این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم
که تا کوبم به جام قلب تان در رزم!
که جامِ کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما
سبو و سنگ را جنگ است
درین پیکار
در این کار
دل خلقی است درمشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمان داری کمان گیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سربلند کوه مأوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر
مرا باد است فرمان بر
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
...»


فقط یک روز گذشته بود از آن سخنرانی سیاه. از بزنگاهی که حاکمی دیگر به مردمش پشت کرده بود. دم از خون و خون‌ریزی زده بود. تهدید کرده بود و خط و نشان کشیده بود. می‌گفت مسوول جان ما نیست. جان ما، پای آنان که ما را به خیابان کشیدند! چقدر کور شده بود. نمی‌دید که تنها بندی که ما را به خیابان‌ها وصل کرده خشمی است در نفرت از خفت. فریادی است در انزجار از دروغ. چقدر حقیر بودند که ندیدند جان ما مرغ اسیری نبود که از بند این قفس به محبس آن یکی گرفتار شود. جان ما کف دست‌های خودمان بود. سبک‌ و آزاد و رها. مثل «ندا»یی که پر کشید.


شنبه سیاه، شنبه خونین شد. آخرین فاجعه، از خرداد از پرحادثه. 30 خرداد 88، دست جلاد بار دیگر در خون فرو رفت. ما ماندیم، شهدایمان جاودانه شدند و حاکمیت دروغ برای همیشه در قلب‌های مردم مرد.

مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟

چه کسی می‌تواند آن سبزی فروش تونسی را نقد کند؟ همانکه خود را به آتش کشید و آتش به جان حکومت‌های بسیاری در منطقه افکند؟ نتیجه کار هرچه می‌خواست باشد، آنکه آتش به جان خود می‌زند گامی فراتر از وادی عقلانیت نهاده است. حتما طاقتش طاق شده، جانش به لب رسیده است. حتما گمان کرده که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. هرچه بوده با خودش گفته: «مرگ بهتر از این زندگان». به این مرحله اگر کسی رسید دیگر در چهارچوب منطق خشک «هزینه و فایده» نمی‌گنجد. مرد جان به لب رسیده نامی ندارد.

.

امروز سومین روز از اعتصاب غذای نامحدود 12 همراه در بندی است که در اعتراض به شهادت «هدی صابر» لب بر غذا بسته‌اند. (اینجا) همراهان ما خواسته‌ای اعلام نکرده‌اند. آن‌ها شرطی برای پایان اعتصاب غذای خود نگذاشته‌اند. به نظر می‌رسد آن‌ها دیگر هیچ چیز نمی‌خواهند. آن‌ها خشم‌گین‌اند. فریادی در گلویشان مانده که اگر از پشت دیوارهای زندان به گوش‌ها نمی‌رسد باید سوار بر پیک جان‌هایشان شود تا به سراسر جهان پرواز کند. چه کسی می‌تواند بگوید آن‌ها از سرانجام راهشان ناآگاه هستند؟ آن هم تنها چند روز پس از آنکه هدی صابر همین راه را تا به انتها رفت و شهادت را در آغوش کشید؟

.

بارها و بارها در پاسخ به اعتصاب غذای همراهان دربندمان بسیجی عمومی شکل گرفته است تا از آنان بخواهند دست از این شیوه اعتراض بردارند و بیش از این در مسیری که جانشان را به خطر می‌اندازد پیش نروند. هربار شاه‌بیت درخواست‌های مردمی و چهره‌های شاخص این بود که «آینده ایران‌زمین محتاج همچون شمایانی است؛ زنده بمانید که فردای وطن چشم‌انتظار سلامتی شماست». اما این بار به نظر می‌رسد همه چیز عوض شده است. گویا این بار دیگر فقط اعتصاب کنندگان نیستند که جان به لبشان رسیده است؛ کارد تا استخوان خیلی‌های دیگر فرو رفته، برای من شگفت‌انگیزتر از مردی که جانش را کف دستش می‌گذارد، زنی است که گویی به عزیزترین کس‌اش می‌گوید: «بمیر تا بدانند این بیشه خالی از مرد نیست». (اینجا)

.

دیگر دستم نمی‌رود که بنویسم حال و هوای این روزهای شهر هنوز مساعد شکل گیری یک حرکت جدید نیست. استدلال در مورد زمینه‌های نامساعد اعتراض و یا رکود جامعه‌ای که گویا مسخ شده است از حجم ناملایمات بی‌فایده است. بازی از چهارچوب منطق و استدلال خارج شده است. این انتحار است. به مردان جان به لب رسیده چه داریم که بگوییم؟ من که برایشان می‌خوانم:

.

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
.
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید


کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

.

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید

.
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان


چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

.

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

.

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

.

خموشید خموشید خموشی دم مرگ‌ است

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

يادداشت وارده:‌ پاسخی به پنج پرسش از جنبش سبز

این یادداشت در پیوند با گفت و گوی وبلاگی میان وبلاگ‌های «راز سر به مهر» و «آینده از آن حزب‌الله» است. مصرانه پینشهاد می‌کنم طولانی بودن متن را به بهانه‌ای برای نخواندنش بدل نکنید که نوشته زیبایی را از دست خواهید .
.

ابراهیم حیدری – من نوشتن و تحلیل بلد نیستم. یک خواننده عادی وبسایت‌ها و وبلاگ‌های سبز هستم. با اینکه تا حالا هیچ کاری برای جنبش نکرده‌ام خودم را متعلق به آن می‌دانم. به دعوت آرمان امیری و به اندازه فهم خودم جواب پرسش‌های این حزب اللهی را می‌دهم تا نگویند نگفتید.

.

۱- لطفا «جنبش سبز» را برای من دقیقا تعریف کنید؛ و بفرمایید از میان گروه‌های بسیار متفاوت و متناقضی که هم اکنون مدعی جنبش سبز هستند، مشخصاً با کدامیک مخالفت دارید و آنرا داخل در جنبش نمی‌دانید؟ چرا هرگز این جنبش به حمایت رژیم جنایتکار صهیونیستی از خودش پاسخ نداد؟ و صراحتاً بفرماید نظر «جنبش سبز» در خصوص تفکرات امام راحل و بارز‌ترین آن‌ها یعنی ولایت فقیه؛ چیست؟

.

من نه جامعه شناسم و نه جامعه‌شناسی می‌دانم که بتوانم جنبش سبز را تعریف کنم، نه مسئولیت و مقبولیتی از طرف هواداران جنبش دارم که بتوانم بگویم چه گروه‌هایی در آن قرار می‌گیرند و کدامشان در جنبش قرار نمی‌گیرند.‌شناختی که من از جنبش دارم از شناخت محدودی نشأت می‌گیرد که از خودم، دوستانم، هواداران جنبش، کشورم و دنیا دارم. من برای خودم مصداق‌هایی دارم که از آن جهت خودم را متعلق به جنبش می‌دانم. چندتا مثال می‌آورم. این‌ها مثال‌اند و من هم تئوریسن نیستم که بتوانم آن‌ها را تئوریزه کنم. شاید در نظر اول، آوردن مثال برای تعریف جنبش خنده دار بنظر برسد ولی نکته اینجاست که این مثال‌ها اصلاً استثناء نیستند بلکه رویه‌هایی تثبیت شده و سیاست‌هایی هستند که بر مبنای اصول مشخصی بطور جدی در جمهوری اسلامی پیگیری می‌شوند. دقت کنید که این مثال‌ها در چهار حوزه اساسی قرار می‌گیرد: فرهنگ، سیاست، اقتصاد و روابط بین الملل. بعد از آوردن مثال‌ها خواهم گفت که از نظر من جنبش چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد.

.

اول: من عاشق فیلمهای خوب هستم؛ فیلمهایی که سرگرمی صرف نباشد. تلویزیون ایران هفته‌ای یکبار از این فیلم‌ها پخش می‌کند. این هفته یک فیلم خارجی را با دوبله فارسی از تلویزیون می‌بینم. «صحنه»‌ها حذف شده‌اند. فیلم اصلی دو زبانه است و برخی جا‌ها زیرنویس انگلیسی دارد. اتفاقی متوجه می‌شوم که گفتار و زیرنویس با هم تطابق ندارند. فیلم اصلی را پیدا می‌کنم و می‌بینم: داستان فیلم را به کل عوض کرده‌اند! این رویکرد کلی و اصلی رسانه‌ای جمهوری اسلامی در برنامه‌های خبری و غیرخبری است. هفت سال از آن ماجرا می‌گذرد و مطلقاً نتوانسته‌ام به تلویزیون اعتماد کنم. کلاً ما را بی‌شعور فرض کرده‌اند.

.

دوم: انتخابات مجلس ۱۳۷۸ است. اولین باری است که در انتخابات شرکت می‌کنم. نامزد موردنظر من جزو ملی مذهبی‌ها شناخته می‌شود. پیرمردی که شخصیت رشک برانگیزی دارد. همه از اینکه رد صلاحیت نشده متعجب‌اند چون در انتخابات سال‌ها چنین شخصیت‌هایی دیده نشده. اصلاً تبلیغات مرسوم نکرده ولی دانشجو‌ها دیوانه‌اش هستند. دست کم پنجاه دانشجو و جوان شب و روز در ستادش فعالند. غذا را هم از پول تو جیبیشان خرج می‌کنند. انتخابات آنقدر پرشور است که شهر ساکت ما هم شور و حالی پیدا کرده. پیرمرد رای اول شهر می‌شود. دو روز بعد انتخابات خبر می‌رسد که شورای نگهبان بعضی از صندوق‌ها را باطل اعلام کرده. معلوم است که کدام صندوق‌ها. شیادی که هر را از بر تشخیص نمی‌دهد به عنوان نماینده شهر راهی مجلس می‌شود. کسانی که رای نداده‌اند پوزخند می‌زنند. کسانی هم که رای‌ها را باطل کرده‌اند پوزخند می‌زنند. کلاً ما را بی‌شعور فرض کرده‌اند.

.

سوم: محله ما محله فقرا است. اهل محله در گفتگو با مردم شهر شرمشان می‌شود بگویند در این محله زندگی می‌کنند. احمدی‌نژاد به شهر آمده. می‌گویند دویست هزار نامه جمع شده. لااقل چهار تا را من به خط خودم از قول دوست و آشنا نوشته‌ام؛ درخواست کار و وام و کمک. با دلیل و برهان نمی‌شود قانعشان کرد؛ فکر می‌کنند رییس جمهور پادشاه است و کافی است دست توی کیسه کند. رییس جمهور هم همینطور عمل می‌کند. آدمهایی را فرستاده‌اند تا از خانه و زندگی کسانی که درخواست کمک کرده‌اند بازدید کنند. تاییدی‌ها را به کمیته معرفی می‌کنند تا ۱۰۰ هزار تومان بگیرند. یکی به همین بهانه وارد خانه یک زن تنها شده و دزدی کرده. به بعضی‌ها سهام عدالت داده‌اند: تکه کاغذی رنگی که روی آن اسم طرف را نوشته‌اند. طرف اصلاً نمی‌داند سهام چیست. کلاً ما را بی‌شعور فرض کرده‌اند.

.

چهارم: به ضرب اینترنت گازوئیلی و برای آنکه خودم را قاطی میوه جات جا بزنم چندین سال است ایمیلی در سایت یاهو دارم که هر روز آن را چک می‌کنم. در صفحه اول یاهو و در فهرست اخبار نام ایران دست کم هفته‌ای یکبار در صدر قرار می‌گیرد. بقیه اسمهای رایج شامل آمریکا، انگلیس، فرانسه، عراق، افغانستان و سودان است. نمی‌فهمم نسبت ما با این‌ها چیست. معمولاً اخبار مربوط به ایران را می‌خوانم. دوباره در داخل کسی گفته اسرائیل باید نابود شود و جنجال راه انداخته. در متن خبر از قول یک دیپلمات اروپایی نوشته‌اند که سفرای ایران در توجیه گفته‌اند که این حرف‌ها برای مصرف داخلی زده می‌شود و نباید با رویکرد اصولی جمهوری اسلامی در روابط خارجی اشتباه شود. یاد آن اصل معروف می‌افتم: سیاست خارجی ادامه سیاست داخلی است؛ ظاهراً در جمهوری اسلامی هر دو برای غلبه و حفظ قدرت در دست خودی‌ها طراحی شده. یعنی طرف به ذهنش خطور نکرده که دیپلمات اروپایی این حرف را بیرون پخش می‌کند و مردم ایران هم می‌شنوند؟ کلاً ما را بی‌شعور فرض کرده‌اند.

.

این حکایت ماست و حکامی که ما را بی‌شعور فرض کرده‌اند. جنبش سبز برای من جنبش آگاه فرض کردن مردم است، درست مقابل رویکرد نظام اسلامی و نتایج عملی اجرای نظریه ولایت مطلقه فقیه آیت الله خمینی. جنبش سبز گوش به فرمان نیست، وحدت کلمه نمی‌خواهد، صغیر نیست، ولایت نمی‌خواهد، سرباز هیچ کس نیست، نیاز به سانسورچی ندارد، سلطان محمود و اکبرشاه نمی‌خواهد، مصلحت ملت را می‌خواهد نه نظام را، مجلس ملت را می‌خواهد نه مجلس خامنه‌ای را، به هیچ ملتی توهین نمی‌کند و توهین هیچ کس را نمی‌پذیرد، با مردم جهان سر مدارا دارد، به دانش و فرهنگ ملت‌ها احترام می‌گذارد، به دولت‌های منتخب مردم جهان احترام می‌گذارد، دنبال فرصتی است تا از چنبره فساد سر بیرون بکشد، وقتی چشمش به جایگاه ایران در آمارهای اقتصادی جهان می‌افتد اشک در چشمش حلقه می‌زند، جنبش سبز تصویر بزک شده از کشور نمی‌خواهد، صبح تا شب نیاز به غرغره کردن «افتخارات و دستاورد‌ها» ندارد، پوشش اجباری نمی‌خواهد، روزنامه و تلویزیون آزاد می‌خواهد، مراوده آزاد با جهان می‌خواهد. جنبش سبز از انقلاب، از حکم مرگ در دادگاه فرمایشی، از جنگ، از کمیته، از بمب اتم، از گروگانگیری، از سانسور و از فتوای قتل بیزار است. جنبش سبز از تصویری که جمهوری اسلامی از ایران و ایرانی ساخته بیزار است.

.

جنبش سبز قائم به ذات است. جنبش سبز را دشمنی‌ها تعریف نکرده. از «دشمن» و نظریه‌پرداز آن هرچه تصور کنید فاصله دارد. جنبش سبز می‌داند که حکومت «شیعیان» تالی رژیم «یهودیان» است. جنبش سبز معتقد به ارزش‌های جهان شمول است و آن را برای همه می‌خواهد نه فقط برای «دوستان». جنبش سبز آنقدر آگاهی دارد که به خوشایند و بدآیند رژیم صهیونیستی و مقاومت حزب الله نمی‌اندیشد. اگر مسئله فلسطین و رابطه با آمریکا حل شود معنای وجودی آن و دستاویز سرکوبش از بین نمی‌رود چون اصلاً سرکوبگر نیست.

.

۲ـ جناب آقای میرحسین موسوی و سایرین، قوانین انتخاباتی ایران بخصوص فرآیند اعتراض به نتایج را قبول داشتند یا خیر؟ اگر بله، (که با توجه به شرکت و امضاء برگهٔ ثبت‌نام، قاعدتاً برمی‌آید که قبول داشتند)، ‌ چرا قواعدِ (درست یا غلط ِ) بازی که خودشان پذیرفته بودند را برهم زدند؟ و اگر خیر؛ چرا در فرآیندی که آنرا قبول نداشته شرکت کردند و ادعای هیچ‌گاه اثبات نشدهٔ تقلب در آنرا بهانه‌ایی برای کارهای بعدی قرار دادند؟

.

آنچه دولت نهم به همراهی رهبر و گروه‌های همراه انجام دادند وارد کردن قواعد جنگی به زمین به قول شما بازی بود. اگر قطع کردن شبکه تلفن جز قواعد بازی است پس میرحسین و شیخ مهدی بازی را به هم زدند اما اگر حکم‌های بازداشت از پیش امضا شده و توزیع پول یک روز قبل از انتخابات تقلب در بازی محسوب شود آن‌ها در بازی نامردی نکردند.

.

اما من از شما می‌خواهم این‌ها را فراموش کنید. من کلاً معتقدم که انتخابات بهانه اعتراضات بود. می‌دانید انقلاب مشروطه از کجا شروع شد؟ روزی که دو تاجر را در بازار تهران به جرم گران فروختن قند فلک کردند. با قواعد بازی (!) آن روزگار کار نامربوطی به نظر نمی‌رسید البته اگر ۱۰۰ سال فساد حکومت قاجار که ایران را به برج موریانه تبدیل کرده بود را هم جزو قواعد بازی بدانیم. اگر در ظرفی هزار قدح آب ریختی و آب سرریز نشد معنای آن این نیست که هیچگاه لبریز نخواهد شد. اگر کس دیگری آمد و یک قدح دیگر آب در آن ظرف ریخت و آب لبریز شد معنای آن این نیست که آن فرد باعث شده آب لبریز شود. مشکل این استدلال قواعد بازی آن است که مردم (دست کم بخشی از مردم ایران) را از بازی خارج می‌داند. هنوز هم که هنوز است حاکمیت جمهوری اسلامی و «حزب الله» تقصیر پیدایش جنبش سبز را به گردن میرحسین و کروبی یا سیا و موساد می‌داند و می‌اندیشد که آن دو باعث شدند مردم معترض شوند. ۳۰ سال تحقیر مردم و بی‌شعور فرض کردن آن‌ها، صغیر فرض کردن آن‌ها، چوب حراج زدن به حیثیت ایران و ایرانی، بر باد دادن منابع ملی، آواره کردن میلیون‌ها ایرانی و سانسور را به هیچ می‌گیرند. هنوز درک نکرده‌اند که این دو نفر به پشتوانه مردم است که ایستاده‌اند و گرنه نه موسوی از بنی صدر بزرگ‌تر است و نه کروبی از منتظری و شریعتمداری. مسئله جمهوری اسلامی این است که نمی‌تواند بفهمد چطور آدم‌های خودش در جبهه مخالفانش قرار می‌گیرند. در درک این معما مانده‌اند. محمدرضا حتی وقتی فراری شده بود باز از تکرار مزخرفاتی نظیر گوادلوپ دست بر نمی‌داشت. تاریخ تکرار می‌شود. آقای آرمان امیری در وبلاگشان سلسله یادداشت‌هایی دارند به اسم «چه می‌خواستیم؟» خواندن آن‌ها برای آنکه بدانید جنبش سبز چه می‌خواست و می‌خواهد مفید است. من دلم می‌خواست می‌نوشتم:» چرا معترضیم؟»

.

راه حل آن معما آنجاست که این سیستم از اجزای خودش هم قربانی می‌گیرد. آن وقت است که چشم آن قربانی تازه باز می‌شود و می‌بیند که‌ای دل غافل! چه می‌خواستیم و چه شد! «حزب الله» فکر می‌کند موسوی و کروبی به تحریک سیا و موساد یاغی شده‌اند و از بین مردم یارگیری کرده‌اند؛ در حالی که قضیه برعکس است! جنبش سبز است که از بین حاکمیت یارگیری کرده. جنبش سبز است که در جهان یارگیری کرده. تا حالا هم موفقیت باورنکردنی داشته است: دست کم یکی از جناح‌های جمهوری اسلامی را از او گرفته و بخشی دیگر را مجبور به فاصله گیری کرده است. موسوی و کروبی سخنگویان جنبش‌اند چون بدلیل بسته بودن نظام سیاسی جنبش امکان حضور مستقل ندارد. بار‌ها از زبان حزب اللهی‌ها شنیده‌ایم که رای مردم را تا جایی می‌توان قبول داشت که با اصل اسلام و نظام مطابق باشد. حالا جنبش سبز نتایج چنین رویکردی را نشان داده و دست کم یک جناح در جمهوری اسلامی فهمیده که چه خبر است و اجرای چنین اصلی چه فجایعی به بار می‌آورد.

.

به فرض که ادعای تقلب هنوز اثبات نشده، هنوز رد هم نشده. وقتی مجری و برنده دست در دست هم داشتند و آن را سر کوی و برزن فریاد می‌زدند مدعای اثبات نشدن تقلب مضحک است. دلیل اول: اگر کسب و کاری داشته باشید آخر سال مأموران مالیات سرو کله‌شان پیدا می‌شود. اگر بدون سند و مدرک و دفا‌تر رسمی مدعی شوید که امسال هیچ سودی نکرده‌اید و همه مدیران شما هم شهادت جلاله بدهند که چنین است، مأموران مالیات تشریف نمی‌برند بلکه به میزان دلبخواهی (بر اساس ارزیابی شخصی خودشان) برای شما مالیات تعیین می‌کنند. دلیل دوم: احتمالاً در کشورهایی نظیر عراق زمان صدام و سودان عمرالبشیر توزیع پول یک روز قبل از انتخابات تقلب محسوب نمی‌شود ولی در بقیه کشورهای جهان اگر مردم مسلح باشند و اگر ارتش دخالت نکند به احتمال زیاد کار به درگیری مسلحانه می‌کشد. دلیل سوم: «در دهه ۱۹۷۰ در جریان انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا تعدادی از ماموران اف‌بی‌آی وارد ساختمان هتل واترگیت محل استقرار ستاد انتخاباتی حزب دموکرات شدند و دستگاه‌های شنود کار گذاشتند و سپس اسناد و مدارکی را برای اهداف مختلف به سرقت بردند.

.

این اقدام غیر قانونی با پیدا شدن یک نوار کاست توسط یک مامور حراست هتل بطور تصادفی لو رفت و روزنامه واشنگتن پست از طریق دو تن از روزنامه نگاران خود به نام‌های باب وودوارد و برنشتاین آن را به اطلاع افکار عمومی رساندند. پس از آنکه مشخص شد کنگره به استیضاح نیکسون رای خواهد داد، وی در شب ۸ اوت ۱۹۷۴ از سمت خود کناره گیری کرد. نیکسون اولین رئیس جمهور آمریکا بود که استعفا کرد..» (از ویکی‌پدیا بخوانید). در کشورهای «غیر عقب مانده» نظیر کشور ما از این جنگولک بازی‌ها در نمی‌آورند بلکه سرداران سپاه حرفهای بدست آمده از شنود مکالمات را در جلسات عمومی نقل می‌کنند تا حساب دست «ضدانقلاب» بیاید. قدرت دستگاه اطلاعاتی اگر نتواند جلوی رسیدن یک دزد به پست معاونت اول رییس جمهور را بگیرد به کار سرکوب معترضان در داخل باید بیاید.
.
۳- از جدی‌ترین نقد‌هایی که شما و دوستانتان متوجه حکومت می‌دانید، نقد‌های اقتصادی است. سوال اینجاست که اگر اقتصاد در تصمیم‌گیرهای سیاسی برای شما موضوعیت دارد، چگونه نگاه کارگزارانی راست را با نگاه چپ میرحسین پیوند می‌دهید و چگونه از خاتمی که جهت‌گیری مشخص اقتصادی به اذعان کار‌شناسان اصلاحات، نداشته است حمایت می‌کنید؟ آیا انتقاد اقتصادی صرفاً بهانه‌ای برای تخریب حکومت نیست؟ نگاه‌های به شدت غیرکار‌شناسی آقای کروبی به اقتصاد را به خاطر دارید؟ اقتصاد در قضاوت شما نسبت به مسائل سیاسی نقش دارد یا ندارد؟ اگر دارد چرا اینچنین بین این چند نگاه صددرصد متفاوت سرگردان هستید؟

.

آنچه اولویت اول جنبش سبز است آگاهی است: آگاه دانستن مردم و آگاه کردن آن‌ها. جنبش سبز مدعی داشتن تمام راه حل‌ها نبوده و نیست اما گام اول و اساسی را تشخیص داده. تحریف سخنان رهبر در خبرگزاری رسمی دولت تصادفی یا حاصل بدخواهی نیست. منحرف خطاب شدن سه رییس جمهور تصادفی نیست. این‌ها نقص سیستماتیک است و حاصل دیدگاه ولایی: لازم نیست مردم چیزی بیشتر از آنچه ما مطلوب می‌دانیم بدانند؛ اگر مردم بدانند که ما چه خطاهایی مرتکب شده‌ایم یا چه نقدهایی به اعمال ما وارد است که باید جا را به کس دیگری بدهیم و اسلام به باد می‌رود. فرض ساده لوحانه ولاییون این است که مرگ همیشه برای همسایه است و سانسور دست کم دامن رهبر این دم و دستگاه را نمی‌گیرد. آنچه حزب الله خواب آن را هم ندیده این است که سانسور به کتاب و مقاله و سایت و روزنامه محدود نمی‌ماند بلکه روزی یقه رییس را هم می‌گیرد. شکنجه فقط به «بچه مجاهد‌ها» محدود نمی‌ماند بلکه روزی یقه همسر معاون وزیر اطلاعات را هم می‌گیرد.

.

همانطور که گفتم این‌ها نقص سیستماتیک است و در صورت ادامه کار این سیستم، بار‌ها و بار‌ها دوباره ظاهر خواهد شد. موسوی، رفسنجانی، خاتمی و احمدی‌نژاد اشتباهات بسیار و گاهاً مشابه در عرصه اقتصاد داشتند. راستی علت اینکه این سیستم از این اشتباهات درس نمی‌گیرد چیست؟! چرا کره و ترکیه و مالزی و چین و هند مسیرشان را اصلاح می‌کنند و در جاده پیشرفت می‌افتند اما ایران و سوریه و عراق و مصر و لیبی در پسرفتن رقابت می‌کنند؟ انتقاد اقتصادی صرفاً بهانه‌ای برای تخریب حکومت است؟ خیر! جنبش سبز آمده تا موسوی و رفسنجانی و خاتمی را مقابل احمدی‌نژاد بگذارد؟ صد سال! هدف اول انتقاد اقتصادی نشان دادن ناکارایی عظیم و اتلاف منابعی است که چنین سیستم سیاسی با خود به همراه دارد وگرنه ایران از نظر جمعیت و وسعت بزرگ‌ترین کشور منطقه است. از نظر اقتصاد چه؟ از نظر درآمد سرانه چه؟ از نظر بیکاری و تورم چه؟ انتقاد اقتصادی مکمل انتقادهای دیگر است برای نشان دادن اینکه چنین ساختاری و چنین سیاست‌هایی به چه نتایجی منجر می‌شود؛ شاید، تاکید می‌کنم؛ شاید جمهوری اسلامی از بیراهه‌ای که می‌رود بازگردد. وقتی رهبر به سفر استانی می‌رود و بودجه (!) به شهر‌ها اختصاص می‌دهد انتظار دارید احمدی‌نژاد مجلس را به هیچ نگیرد؟ وقتی رهبر هر روز برای مجلس دست چین شده بخشنامه و توصیه نامه می‌فرستد انتظار دارید احمدی‌نژاد قانون را حلوا حلوا کند؟

.

روزی که آزادی بیاید نگاه‌های به شدت غیرکار‌شناسی آقای کروبی در کنار نگاه‌های کار‌شناسی ارشد شده آقای احمدی‌نژاد به نقد گذاشته خواهد شد و مردم دیگر مجبور به انتخاب بین بد و بد‌تر (یا بد‌تر و بد‌ترین) نخواهند بود.

.

۴ـ یکی دیگر از نقد‌های جدی شما به حکومت، بحث سرکوب، ارعاب و برخورد‌های خشن است. و بسیار شنیده‌ایم که دوستان شما می‌فرمایند، این حکومت آنقدر جنایت کرده که هیچ راه مسالمت آمیزی باقی نگذاشته است. ضمن محکوم کردن اینگونه برخورد‌‌ها؛ سوال این است که به فرض صحت تمامی ادعا‌ها، ‌ چرا کمتر از یک دهم این اتفاقات در عقب مانده‌ترین کشور‌های منطقه، باعث بروز انقلاب و ایستادگی مردم و جوانان در خیابان‌ها، مقابل توپ و تانک و مسلسل و جنگنده‌های حکومت می‌شود ولی در ایران با وجود به قول شما تکرار این وقایع خشن و بازتاب گستردهٔ آن توسط رسانه‌های جمعی، شاهد حضور گسترده و ایستادگی بیشتر از ۲۴ ساعت جنبش، نمی‌باشیم؟ چرا فراخوان‌های اخیر مکرراً با شکست مواجه می‌شود؟ آیا این نمود بارز عدم جایگاه مردمی این جنبش در بین مردم نیست؟

.

درد و دریغ از پرسیدن چنین پرسشی! علت آن است که ملت ایران ملت خشنی نیست. کاش می‌بود؟ هرگز! یکی از افتخارات ایران و ایرانی این است که تاکنون بمب گذار انتحاری تحویل دنیا نداده است در حالی که همه این کشورهای به قول رهبر جمهوری اسلامی «بیداری اسلامی» دست کم چند صدتا تقدیم کرده‌اند و همچنان در کار تولید هستند. این موضوع شاید برای کسانی که برای شرکت در «عملیات استشهادی» ثبت نام کرده‌اند مایه خجالت باشد اما دست کم برای ۶ میلیون ایرانی آواره شده در دنیا مایه تسلا و شاید سربلندی است. این نشان می‌دهد که ملت ایران چه فرزندانی تربیت می‌کند: حتی متعصب‌ترین آن‌ها هم از خرد بی‌بهره نیست. ایرانی حتی اگر بمب گذاری کند تا دشمنش (یا هموطنش) را بکشد دست کم خودش فرار می‌کند چون می‌داند باارزش‌ترین چیزی که دارد جان خودش است. حداقل تعصب اینقدر چشمش را کور نکرده که فکر کند حتماً باید خودش هم بمیرد تا به همه ثابت شود از مرگ نمی‌ترسد! این یعنی بارقه عقل در وجود انسان. مگر وجه تمایز انسان و حیوان به جز عقل است؟ این یعنی رفتار ایرانی را می‌توان پیش بینی کرد چون عقلانی رفتار می‌کند. این موضوع باعث می‌شود تا کشورهای دیگر در برخورد با ایرانیان از دیدگاه عقل و منطق وارد شوند. اگر کشور همسایه احتمال بدهد که هر لحظه ممکن است بدون دلیل مورد حمله قرار گیرد ممکن است دست به اقدام پیشگیرانه بزند. مگر صدام چنین دیوانه‌ای نبود؟

.

مردم ایران تجربه چندین قیام و یک انقلاب شکست خورده را پیش چشم دارند. این راهی را که امروز مصر و سوریه دارند می‌روند ما آسفالت کرده‌ایم! من می‌ترسم و امیدوارم حزب الله هم بترسد که دوباره روزی برسد که جنگنده هم دیگر مردم را نترساند.

.

۵- لطفا بدون انکار واقعیت و پرهیز از نظریات شاذی مانند «ساندیس» و یا «فریب حکومت و سوء استفاده از احساسات مذهبی مردم»، ‌که در واقع توهین به شعور ملت مظلوم ایران محسوب می‌شود، بفرمایید نظر شما راجع به قیام میلیونی ایرانیان بر علیه جنبش سبز در ۹ دی و ۲۲ بهمن چیست؟


.

برادر من! قیام چیز دیگری است. قیام که در طرفداری از حکومت نمی‌شود؛ بر ضد آن می‌شود. یا لااقل ما تا حالا اینطور فکر می‌کردیم! می‌دانید روز ۲۸ مرداد در حکومت پهلوی چه نام داشت؟ روز قیام ملی! قیام ملی بر علیه دولت مصدق. هر سال هم عده زیادی در مراسمی که حکومت پهلوی برای یادبود آن می‌گرفت شرکت می‌کردند. ولی آن ماجرا قیام نبود بلکه به شهادت تاریخ و اسناد کودتا بود. این هم یکی دیگر از نشانه‌های آن است که حکومت ولایت فقیه مردم را صغیر می‌داند: چرا در این مردمسالاری دینی همه راهپیمایی‌ها به دعوت سازمان‌های دولتی برگزار می‌شود و همیشه مسیرش از مرکز شهر به سمت محل برگزاری نماز جمعه است؟ جنبش سبز را هم ایرانیان تشکیل داده‌اند. اگر ایرانیان علیه خودشان قیام ملی کرده‌اند باید فاتحه ایران را خواند مگر اینکه شما هم معتقد باشید جنبش سبز با هواپیما از انگلیس آمده باشد. در هر صورت حتی اگر جنبش سبز اقلیت هم باشد و جمهوری اسلامی هم حکومت مردم بر مردم (که شواهد خلاف هر دو را نشان می‌دهد) دموکراسی فقط حکومت اکثریت نیست، بلکه حفظ حقوق اقلیت هم رکن خدشه ناپذیر آن است. به فرض که ۷۰ میلیون نفر هم آمدند و همصدا با بلندگوی نصب شده روی تویوتای سپاه و سازمان تبلیغات اسلامی خواستار اعدام کروبی و موسوی شدند؛ اگر حقوق انسان و آزادی به رسمیت شناخته شده باشد باید آنان را اعدام کرد؟ باید بدون محاکمه به حبس انداخت؟ مگر سیاست جرم است؟

.

در پیوند با همین پرسش‌ها از وبلاگ‌های دیگر بخوانید:


.



.

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۳/۲۹/۱۳۹۰

یادداشت وارده: پیرامون اعتصاب غذا

حسن بهزادیان*- مدت‌هاست می‌خواهم مطلبی درباره اعتصاب غذا بنویسم، اما هر دفعه به دلایلی نمی‌شود. اعتصاب غذا یکی از موضوعات مهم جنبش سبز شده است، باید در این مورد بیشتر بخوانیم و بدانیم و بنویسیم و بشنویم.

موضوع این است که برخی از زندانیان سیاسی از دو سال گذشته به دلایل گوناگون اقدام به اعتصاب غذا کرده‌اند که بعضا اخبار این اعتصاب‌ها به صورت گسترده منتشر شده و در بعضی موارد بسیار محدود بوده است. با هر بار شروع به اعتصاب غذا، عده‌ای در بیرون از زندان و حتی برخی از زندانیان، سعی می‌کنند با انتشار بیانیه و ملاقات با خانواده‌های زندانیان سیاسی اعتصاب کننده، آنان را وادار به ترک اعتصاب غذا کنند به این دلیل که جامعه آینده ایران به این افراد بیشتر نیاز دارد تا جامعه کنونی ایران به جسم بی‌روحشان، برخی نیز اعتصاب غذا را عملی خلاف شعار مبارزه صلح آمیز می‌دانند و آنرا به صورت عیان یا در خفا تقبیح می‌کنند.

بهتر است حال که اعتصاب غذای جدیدی در اعتراض به مرگ هاله سحابی و هدی صابر شروع شده است، (اینجا) کمی بیشتر در این زمینه فکر کنیم؛ آیا اعتصاب غذا خوب است یا بد؟ آیا مغایر با مبارزه مسالمت آمیز است یا نه؟ چه شرایطی باید داشته باشد؟ آیا باید به سمت فراگیر کردن آن پیش رفت؟ وظیفه هر کدام از ما که دسترسی به دنیای آزاد داریم چیست؟

اعتصاب غذا یا هر حرکت اعتراضی دیگر صرف نظر از معقول و منطقی بودن، درست و نادرست بودن و هر چیز دیگر باید هدف مشخصی داشته باشد، باید در اعتراض به چیزی باشد که قابل رفع باشد، باید اهداف معقول و منطقی داشته باشد، نباید بدون هدف خاصی باشد. اعتصاب غذای 17 زندانی سیاسی در تابستان 89 به عنوان بزرگترین اعتصاب غذای زندانیان سیاسی دارای خواسته‌های زیر بود:

- رعایت کامل حقوق زندانیان مندرج در آیین نامه سازمان زندان‌ها
- برخورد قانونی با زندان‌بانانی که به حقوق زندانیان تجوز کرده‌اند و جبران حقوق زندانی‌های فرستاده شده به انفرادی و خسارات وارده به آن‌ها و بازگرداندن آن‌ها به بند عمومی
- آزادی سریع و بدون قید شرط بابک بردبار، عکاس خبری دربند
- افزایش فضای سرانه، زمان تلفن، امکانات بهداشتی و درمانی برای هر زندانی
- اجرای فوری و کامل قوانین و موارد مصوب مرتبط با زندانیان به مثابه حق آن‌ها و نه امتیازی که در مواقع خاص سلب شود.

این اعتصاب غذا که با پوشش خبری تقریبا مناسب روبرو شد، با دستیابی به نیمی از اهداف (موارد 2، 3 و اندکی مورد 4) و درخواست ده‌ها شخصیت سیاسی از جمله میرحسین موسوی، مهدی کروبی، محمد خاتمی، زندانیان سیاسی رجایی شهر و ... به پایان رسید.

اما اعتصاب غذایی که امروز شروع شده است واقعا بدون هدف است، شاید بتوان تنها هدفی را که نوشته شده است، جلوگیری از وقوع اتفاقاتی مانند درگذشت مشکوک به قتل هاله سحابی و هدی صابر باشد. اما آیا این مورد واقعا هدف است؟ بگذارید سئوال را به گونه‌ای دیگر مطرح کنم، چه شرایطی باید فراهم شود تا اعتصاب غذا پایان بپذیرد؟ به چه صورت می‌توان گفت اعتصاب غذا به اهداف خود رسیده است یا نه؟

این بی‌هدفی نه تنها پایان آنرا نامشخص می‌کند که مانع حمایت‌های گسترده در سطح ملی و حتی بین المللی می‌شود. باز هم در شرایطی قرار می‌گیریم که فقط باید افسوس بخوریم و از ایشان بخواهیم به خاطر سلامت خودشان، اعتصاب غذایشان را بشکنند. حتی داشتن اهداف بلند پروازانه مانند آزادی همه زندانیان سیاسی و یا برگزاری انتخابات آزاد چیزی نیست که بتوان با اعتصاب غذا به آن رسید.

اما از طرف دیگر، وظیفه ما که بیرون از دیوارهای زندان هستیم چیست؟ آیا باید صرفا غر بزنیم که باز یک اعتصاب غذای دیگر؟ آیا باید دلمان بسوزد که ایکاش هر چه سریعتر اعتصاب شکسته شود؟ آیا ما هم باید مانند زندانبان با غر زدن، روحیه زندانیان سیاسی را که کاری غیر از اعتراض‌های محدود از آن‌ها ساخته نیست را از بین ببریم؟ زندانیان سیاسی بیشتر از تک تک ما هزینه پرداخته‌اند، بسیاری از اینان علیرغم اینکه قبل از بازداشت به آن‌ها اطلاع داده شده بود که بازداشت خواهند شد و به نوعی به آن‌ها خط دادند که از کشور خارج شوند، مانده‌اند و به زندانهای انفرادی رفته اند، زندانیان سیاسی نیروی مهیج جنبش سبز هستند، اگرچه نمی‌توانند خودشان در بیرون از دیوارهای زندان اعتراض کنند، اما هر عمل آن‌ها هر قدر کوچک از داخل زندان، به ما روحیه می‌دهد، چرا ما باید روحیه آن‌ها را خراب کنیم؟ آن‌ها هرچه دارند برای پیروزی جنبش خرج کرده‌اند و باز هم می‌کنند. پس بنابراین باید از آن‌ها حمایت کنیم، هرچند همه می‌دانیم در جنبش سبز جای تعارف وجود ندارد، باید با صراحت نظرات را بیان کنیم، باید بگوییم که اگر می‌خواهند اعتصاب غذا کنند، حتما برای آن اهداف معقول و قابل دستیابی تعیین کنند. اما به غیر از این ما در خارج از زندان می‌توانیم:

- با زندانیان همراهی کنیم، می‌توانیم با آن‌ها اعتصاب غذا کنیم، می‌توانیم در میادین شهر جمع شویم، می‌توانیم روزه‌های دسته جمعی بگیریم، لازم نیست صدها نفر و هزاران نفر باشیم، کافیست خودمان باشیم، همراهی کنیم چه با اعتصاب غذا چه با روزه چه با افطارهای دسته جمعی. به طور مشخص باید از افرادی مانند محمد خاتمی، سایر فعالان سیاسی اصلاح طلب و برخی نمایندگان باوجدان مجلس نام ببرم. هرچند این توصیه عمومی بوده و شامل همه مردم ایران و از جمله تک تک افراد می‌شود.

- اخبار و حرف زندانیان را به مردم برسانیم، از آن‌ها صحبت کنیم، جمع‌های دوستانه سبز تشکیل دهیم (عبارتی که می‌خواهم جایگزین عبارت شبکه‌های اجتماعی کنم) به همه اطلاع بدهیم، چه سبز و چه کسانی که شاید موافق نباشند.

- باید برای نمایندگان مجلس، مدیران سیستم قضایی، مراجع مذهبی و ... نامه بنویسم، با آن‌ها ملاقات کنیم و با آن‌ها بگوییم چه اتفاقی دارد می‌افتد، چه کسانی اعتصاب غذا کرده‌اند و برای چه؟ شاید بگویید خودشان می‌دانند! می‌دانم که آن‌ها می‌دانند، آن‌ها باید بدانند که شما هم می‌دانید! آن‌ها باید بدانند این موضوع برای شما مهم است، آن‌ها باید فشار افکار عمومی را حس کنند.

- طومار در حمایت از آن‌ها جمع کنیم، نه طومار اینترنتی، طومار کاغذی و پارچه‌ای با دهها و صدها امضا. باید دهها و صدها طومار واقعی جمع شود.

- دیوارنویسی کنیم، دیوار مهمترین رسانه ماست، یک شعار روی دیوار، حتی شعار پاک شده بهتر از صدها بیانیه اینترنتی کار می‌کند.

- اخبار اعتصاب را ترجمه کنیم و به مردم دنیا خبر بدهیم، همه باید بدانند، این اخبار باید در تمام رسانه‌های خبری معتبر به طور مداوم بیان شود، باید خبر اول جهان بشود

- برای افراد و شخصیت‌های جهانی نامه بنویسم، از آن‌ها بخواهیم که به ایران بیایند، حکومت یا ویزا می‌دهد و در نتیجه توجه افکار عمومی جهان به ایران جلب می‌شود و یا ویزا نمی‌دهد که خودش نیز بیان کننده نحوه رفتار حکومت با شخصیت‌های جهانی است. راستی چرا جنبش سبز تا به حال از نلسون ماندلا تاییدیه نگرفته است؟
- از سازمان‌های بین‌المللی و کشورهای جهان بخواهیم برای نجات جان زندانیان اعتصاب کرده، دخالت کنند، سفرای ایران را احضار کنند، به آن‌ها اعتراض کنند. قطعا در صورتی که فشار افکار عمومی و نامه‌های ما به سازمانها و کشورهای جهان نباشد، چنین کارهایی صورت نمی‌پذیرد
- لازم نیست ما ابرمرد باشیم یا سوپرمن، ما باید خودمان باشیم، باید به آن‌ها فکر کنیم

این نوشته اگرچه ممکن است تلخ باشد، اما با نگاه واقع بینانه نوشته شده است. زمان تعریف و تمجید از جنبش سبز به پایان رسیده است. ما باید آماده آزمون‌های سخت‌تر شویم، آزمون‌هایی سخت‌تر از حضور در خیابان و سخت‌تر از کشته شدن، بازداشت و زندان.

پی نوشت:

* از این نویسنده پیش از این در مجمع دیوانگان منتشر شده بود:
«جنبش سبز مشکل دارد»

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت های شما استقبال می کند.

۳/۲۸/۱۳۹۰

اگر من سردبیر «رسا» بودم...

وقتی قرار شد «اردشیر امیرارجمند» یک روز مانده به راهپیمایی سکوت 22خرداد در تلویزیون فارسی بی. بی. سی حاضر شود و به پرسش‌های مردمی پاسخ دهد، نوعی احساس متناقض رضایت و افسوس را تجربه کردم. رضایت از این جهت که ایشان به خوبی دریافته‌اند که با کدام رسانه می‌توانند بیشترین طیف هم وطنان را مخاطب قرار دهند و در عین حال به درستی از این انتخاب خود استفاده کرده اند. اما افسوس از این جهت که اساسا چرا باید این حقیقت تلخ را بپذیریم که حتی اعضای شورای هماهنگی راه سبز امید نیز زمانی که به تریبون نیاز دارند باید دست به دامان شبکه‌های دیگر شوند و شبکه «رسا» همچنان نمی‌تواند نیازهای جنبش ما را بر طرف کند. در مورد «رسا» پیش از این هم دست کم دو بار نوشته ام*. اینجا به ذهنم رسید که پیشنهادات عملی خودم را برای ارتقای کیفیت این شبکه ارایه کنم. من یک فعال حرفه‌ای رسانه‌های تصویری نیستم، پس هرآنچه که به ذهنم می‌رسد تنها طرح هایی خام است که شاید بتوانند با تغییرات کارشناسی مفید واقع شوند.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک بخش ثابت در شبکه ایجاد می‌کردم با عنوان «هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو» ! هفته‌ای یک ساعت این بخش را به گروه‌ها و چهره‌های مختلف اختصاص می‌دادم. حتی یک مجری هم برایش انتخاب نمی‌کردم. می‌گذاشتم هر کسی از هر گروهی که می‌خواهد بیاید و بنشیند و یک ساعت تمام هرچه دلش می‌خواهد بگوید. اصلا بنشیند و از جنبش سبز انتقاد کند. چه اشکالی دارد؟ به نظر من حتی اگر انتقادی هم وجود دارد بهتر است آن را به داخل شبکه بکشیم.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک بخش ثابت در شبکه درست می‌کردم با عنوان «اقلیت‌های قومی و مذهبی» . به خدا که این اقلیت‌ها آنقدر حرف ناگفته دارند که تا سال‌ها به آن‌ها رسانه بدهکار باشیم. در عین حال، نمی‌توانید تصور کنید که چه انسان‌های قدرشناسی هستند. تا چه میزان نسبت به همین توجهات اندک واکنش‌های مثبت نشان می‌دهند. اجازه بدهید نمایندگان اقلیت‌های قومی و یا مذهبی هفته‌ای یک ساعت بیایند و درد دل کنند. اجازه بدهید آن‌ها جنبش سبز را به راستی جنبش خودشان بدانند. باور کنید در آینده‌ای نزدیک تاثیرات شگفت انگیز این استقبال را خواهید دید.

اگر من سردبیر «رسا» بودم، می‌رفتم و دست یکی از فعالین حقوق زنان را می‌گرفتم و یک برنامه ثابت برایش ترتیب می‌دادم. هفته‌ای یک ساعت بیایند و خودشان به صلاح دید خودشان هرچه می‌خواهند از مطالباتشان بگویند. گلایه‌های بسیار این فعالین از وضعیت ناعادلانه علیه زنان در داخل کشور، مدت هاست به گلایه از تبعیض در جنبش سبز بدل شده است. انگار برای خودشان سهمی درخور در رهبری جنبش و یا مطالبات آن نمی‌بینند و از همراهی آن دلسرد شده اند. بگذارید در عمل ببینند که این جنبش هیچ آرمانی بجز برآیند آرمان فعالین خودش ندارد.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک بخش موسیقی حرفه‌ای هم در شبکه راه می‌انداختم. اول می‌رفتم سراغ «محسن نامجو» که برادر، بیا و بخش موسیقی شبکه را مدیریت کن. اگر امکانش نبود می‌رفتم سراغ «شاهین نجفی» . اگر باز هم نبود می‌گشتم و از میان ده‌ها هنرمند ساکن در اروپا یکی را پیدا می‌کردم. جنبشی که به صورت خودانگیخته این همه آهنگ و نماهنگ زیبا و به یاد ماندنی تولید کرده، جنبشی است که هنر را در دل خود پرورانده است. اما سهم هنر در شبکه این جنبش ناچیز است.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک سری هم می‌رفتم سراغ «عباس معروفی» . یا شاید «رضا قاسمی» . یا حتی «شهرنوش پارسی پور» و «شهریار مندنی پور» . آنقدر نویسنده برجسته آنجا داریم که اصلا گیج می‌شدم کدامشان را انتخاب کنم. اما دست آخر یکی را می‌آوردم که بیاید و یک برنامه هفتگی ادبیات هم برای شبکه دست و پا کند. چه اشکالی دارد که برای همه جنبه‌های زندگی مخاطبان برنامه داشته باشیم. همه‌اش که نمی‌شود از سیاست حرف زد، بگذارید که مقدار هم دلمان باز شود.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک بخش کارتون (کاریکاتور) هم راه‌اندازی می‌کردم. چه کسی بهتر از «مانا نیستانی» . اما اگر امکانش نبود باز هم کاریکاتوریست برجسته کم نداریم. بیاید و یک بخش کاریکاتور هفتگی در شبکه راه بیندازد. بعد می‌رفتم سراغ ابراهیم نبوی. آن همه «استند آپ» اجرا کرده است، نمی‌تواند هفته‌ای نیم ساعتش را به جنبش اختصاص بدهد؟ من که تردید ندارم آقای نبوی حاضر است یک برنامه هفتگی، در حد نیم ساعت، چه به صورت مکتوب و چه به صورت زنده به طنز اختصاص دهد. باور کنید یکی از پر مخاطب‌ترین برنامه‌های احتمالی خواهد شد.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک بخش مروری بر وبلاگستان هم می‌گذاشتم. البته مروری بر مطبوعات، نظیر آنچه که مسعود بهنود در بی. بی. سی اجرا می‌کند هم بد نیست؛ اما از آنجا که جنبش سبز بیش از هر رسانه دیگری به فضای مجازی متکی بوده بد نیست که یک بخش مروری بر وبلاگستان هم داشته باشیم. وبلاگ نویسان خوب و مسلط آنجا کم نداریم. اسم نمی‌برم اما همین الآنش هم چندین گزینه مسلم در ذهنم دارم.

اگر من سردبیر «رسا» بودم یک بخش فیلم هم راه‌اندازی می‌کردم. «بهمن قبادی» عزیز آن جاست. یک کارگردان تمام عیار و یک همراه سبز دوست داشتنی. حسابش را بکنید که اگر قبول کند چه می‌شود؟

در نهایت اینکه اگر من سردبیر «رسا» بودم، کاری می‌کردم که شبکه جنبش سبز تنها شبکه ماهواره‌ای باشد که گزارش‌های تصویری به روز از داخل ایران منتشر می‌کند. جنبشی که در اوج درگیری‌های خیابانی و سرکوب‌های خونین، از دل آتش و خون تصویر بیرون می‌کشید و به جهان ارسال می‌کرد، چرا نتواند در فضای آرام و معمولی شهر، چند گزارش تصویری بگیرد و برای شبکه خودش ارسال کند؟ این روزها هیچ رسانه خارجی در داخل ایران فعالیت رسمی و قانونی ندارد. هیچ کس دستش به اخبار تصویری دست اول از ایران نمی‌رسد. اگر «رسا» بخواهد از این ظرفیت بلقوه اعضای جنبش استفاده کند، اگر بخش ناچیزی از این همه شهروند-رسانه را به کار بیندازد، یک سر و گردن از دیگر شبکه‌های خبری بالاتر خواهد رفت و به مرور کار به جایی می‌رسد که دیگر شبکه‌ها گزارش‌ها و تصاویر خود را به نقل از رسا منتشر کنند.

پی نوشت:

* در پیوند با موضوعیت شبکه رسا بخوانید:

چرا همه چیزمان به همه چیزمان نمی آید؟

یک سوزن به دوستان خارج نشین