۱۱/۱۰/۱۳۹۳

هدف محقق شده است!



یک زمان می‌گفتند که «برد و باخت هدف نیست، هدف دوستی/ اخلاق و پهلوانی / ورزش و سلامتی» است. «روح پهلوانی» که به صورت سنتی در ادب و فرهنگ ایرانی هم شناخته شده است احتمالا از دل همین «هدف‌گزاری» بیرون آمده بود. با این حال «ورزش قهرمانی» یا «حرفه‌ای» که از راه رسید، برد و باخت درجه اهمیت بالایی پیدا کرد و شاید بتوان گفت برای مدت‌ها حرف اول و آخر را زد؛ اما حالا دوران اقتدار «برد و باخت» هم گذشته است. در جهان رسانه‌ها، دیگر این پیروزی نیست که حرف اول و آخر را می‌زند. جهان رسانه بسیار زودتر از جهان ورزش تشخیص داده که هدف اصلی «سرگرمی و رضایت» است!

کسب حداکثر سود/سرمایه، یعنی همان هدفی که سبب گزار ورزش، از سطح سلامتی/پهلوانی به ورزش حرفه‌ای شد، بیش از هر عامل دیگری در گرو رضایت و اقبال مخاطبان است. افزایش مخاطب بی‌هیچ تردیدی مترادف است با افزایش درآمدهای صنعتی که مرزهای آن مشخص نیست. از فروش بلیط و تبلیغات درون زمین گرفته تا درآمد تبلیغات شبکه‌های تلویزیونی و سپس رسانه‌های خبری و پس از آن شرکت‌های تبلیغاتی و همین‌طور ادامه بدهید تا «پشت پرده زندگی فلان بازیکن»؛ اقبال عمومی که افزایش پیدا کند چرخ‌های صنعت «سرگرمی‌خواهی» به چرهش در می‌آیند.

به صورت طبیعی، بیشترین رضایت هواداران/مخاطبان، در هنگام کسب پیروزی محقق می‌شود و با همین استدلال ساده است که برد و باخت هنوز هم یکی از مهم‌ترین معیارهای سنجش «موفقیت» در جهان ورزش به حساب می‌آید، اما این معیار برای موفقیت ابدا نه شرط لازم است و نه شرط کافی. «خوزه مورینیو» جایی گفته بود که «من موفق شدم جدال را از ۹۰ دقیقه بازی فراتر ببرم و به روز قبل تا روز بعد از بازی گسترش دهم». (نقل به مضمون) آقای خاص فوتبال خوب می‌داند که کل ۹۰ دقیقه فقط به قصد سرگرمی مخاطبان است. پس اگر بتواند به طرق دیگر، مثلا با شبیه‌سازی جدال های لفظی این هیجان را گسترش دهد دقیقا در راستای «موفقیت» عمل کرده است.


ویژه برنامه ۹۰ که پنج‌شنبه شب (و بامداد جمعه) پخش شد، پرسش پیامکی خود را به رضایت مخاطبان از «عملکرد چهارساله کارلوس کیروش» اختصاص داده بود. نتیجه حیرت‌انگیز بود. ۸۸ درصد راضی، در مقابل ۱۲ درصد ناراضی. فارغ از اینکه موضوع پرسش چه باشد، حیرت‌انگیز و شاید حتی باورنکردنی باشد که ۸۸ درصد از شهروندان یک کشور بر سر موضوعی با هم توافق داشته باشند. اقبال خیره کننده مخاطبان برای ارسال پیامک (بیش از ۲ میلیون در یک روز غیرمعمول که بسیاری از پخش برنامه بی‌اطلاع بودند) هم نشان می‌دهد که این رضایت چقدر برای مخاطبان جدی است. به باور من، هیچ اهمیتی ندارد که در طول این چهار سال تیم فوتبال ایران چه تعداد برد و باخت کسب کرده است. هدف اصلی به بی‌سابقه‌ترین شکل قابل تصور آن محقق شده است. همین و بس!

۱۱/۰۸/۱۳۹۳

حق «گند زدن»!




«تام داشل» در پرداخت حساب‌های مالیاتی اشتباه کرد. اشتباه‌اش در سطحی نبود که محکومیت قضایی به دنبال داشته باشد اما به هر حال خالی از ایراد هم نبود. این خبر درست زمانی منتشر شد که «باراک اوباما» داشل را به عنوان نامزد احراز وزارت بهداشت انتخاب کرده بود. آقای رییس جمهور بلافاصله پس از انتشار خبر ضمن پس گرفتن پیشنهاد خود به صراحت گفت: «من گند زدم»! (+)

رییس جمهور آمریکا اشتباه خود را پذیرفت، از شهروندان نیز پوزش خواست و البته تا تعبیر بی‌سابقه گند زدن به نوعی خود را مجازات کرد، اما هیچ گاه لبخند از لبانش دور نشد؛ شاید به این دلیل که می‌دانست دنیا به آخر نرسیده است. او قول داد که دیگر این اشتباه را تکرار نکند، پس نه تنها محبوبیت‌اش را از دست نداد، بلکه چهار سال بعد هم بار دیگر در انتخابات ریاست‌جمهوری پیروز شد و همچنان مورد اعتماد مردم آمریکا قرار گرفت. راز موفقیت اوباما به نظرم ساده بود: «همه می‌دانند رییس جمهور آمریکا ممکن است گند بزند، چرا که همه می‌دانند او هم یک انسان است و انسان‌ها گاه اشتباهات بزرگی مرتکب می‌شوند».

این روزها در ایران، به دنبال صدور یک قرار محکومیت و در نتیجه اثبات یک جرم، موجی از تکذیب و فرار از زیر بار مسوولیتی به راه افتاده است. احمدی‌نژاد مدعی می‌شود که مسوولیتی در قبال فساد معاون‌ اول‌اش ندارد. رسانه‌های راست افراطی در تلاشی محیرالعقول می‌خواهند اثبات کنند که اساسا رحیمی از اول‌اش «اصلاح طلب» بوده است! نمایندگانی هم که یک زمان گروه گروه نامه تایید و تقدیس برای انتخاب رحیمی می‌نوشتند (و گویا در خفا چک‌های‌اش را دریافت می‌کردند) مهر سکوت بر زده‌اند و البته قطعا باید فراموش کرد که چه کسی نظرش به چه کسی نزدیک بوده و چه کسانی مدعی «بصیرت» بوده‌اند. ولوله‌ای که در میان سیاست‌مداران ایرانی افتاده هم به نظرم دلیل ساده‌ای دارد: «اینجا کسی نمی‌تواند گند بزند»!

در مملکتی که به دست «امام زمان» اداره شود و در حکومتی که مقامات ارشدش «نایب امام زمان» و نیروهای خرده پای‌اش «سربازان گمنام امام زمان» هستند، طبیعتا امکان بروز خطا وجود ندارد. آن‌ها که «چشم بصیرت» دارند چطور می‌توانند اشتباه کنند؟ سیاست را که از بازی انسان‌ها و نیروهای زمینی جدا کنیم و به عرش ببریم و یک سر ارتباط‌اش را به سیم‌های آسمانی وصل کنیم، توانایی «گند زدن» را پیشاپیش از همه سلب کرده‌ایم. از آن به بعد همه یا «قدیس» هستند و یا «خائن».


تا زمانی که دادگاه حکم دیگری صادر نکرده، تنها «مجرم» اثبات شده فقط محمدرضا رحیمی است. باقی فعلا فقط «اشتباه» کرده‌اند. من فکر می‌کنم زمان خوبی است که یاد بگیریم در سیاست می‌شود «اشتباه» کرد و به یاد بیاوریم که اگر سیاست‌مداران دست از سر آسمان‌ها بردارند و مشکلات خود را صادقانه با مردم در میان بگذارند آن وقت حق «گند زدن» اینجا هم به رسمیت شناخته خواهد شد.

پی‌نوشت:

یک جنبه دیگری از «حق گند زدن» که به نظرم مهم است و فارغ از جنجال اخیر باید مورد توجه قرار گیرد این است که فقط سیاست‌مدارانی که ادعاهای فراطبیعی دارند این حق را مخدوش نمی‌کنند. گاهی ما نیز به عنوان شهروندان عادی، فضای سیاست را چنان صفر و یک می‌کنیم که دقیقا همین حق را از سیاست‌مداران‌مان می‌گیریم. این برخورد به ویژه در نقد عملکردهای تاریخی سیاست‌مداران یا جریان‌های سیاسی آشکار است. برای مثال، با مشخص شدن یک اشتباه در فلان مقطع تاریخی، ما پرونده یک جریان را با برچسب «خیانت» برای همیشه می‌بندیم و تا سال‌ها بعد نیز همچنان با ارجاع به همان اشتباه تاریخی راه بر بازگشت آن‌ها می‌بندیم. اثرات مخرب این برخورد نیز دست‌کمی از ادعاهای فراطبیعی سیاست‌‌مداران ندارد.

۱۱/۰۷/۱۳۹۳

سر چشمه شاید گرفتن به بیل!


اعتراضات سال ۸۸ نخستین نمونه از واکنش به شبهه تقلب در تاریخ انتخابات جمهوری اسلامی نبود. پیش از آن نیز، ای بسا به تعداد انتخابات‌هایی که برگزار شده بود، چه انتخابات مجلس و چه ریاست‌جمهوری، همواره شائبه‌هایی وجود داشت و طرفین معترضی پیدا می‌شدند. مثل محافظه‌کارانی که به انتخابات منجر به پیروزی سیدمحمد خاتمی تردید داشتند. مثل ماجرای عجیب و غریب انتخابات مجلس ششم در شهر تهران که با ابطال ۶۰۰ هزار رای از جانب شورای نگهبان (و به دستور رهبر نظام) همراه شد (+) و البته مثل اعتراض جالب محمدخوش‌چهره که می‌گفت در جریان انتخابات مجلس هشتم، در صندوقی که خانواده‌اش رای داده‌اند آرای او صفر اعلام شده است. (+)

قانون اساسی ما «شورای نگهبان» را مسوول نظارت بر انتخابات و نتایج آن قرار داده است. شورایی که برای سال‌هاست ترکیب و عمل‌کرد آن با اتهام «رفتار جناحی» مواجه است. با این حال، این شائبه جناحی رفتار کردن شورای نگهبان هیچ گاه بدان حد جدی نبود که معترضین به یک انتخابات (چه اصلاح‌طلب و چه اصول‌گرا) حکم نهایی را نپذیرند. از این نظر گمان می‌کنم وقایع سال ۸۸ را صرفا از جنبه عملکرد شورای نگهبان نیز می‌توان از ابتدا مورد بازخوانی قرار داد.

یکی از گلایه‌های آن زمان و حتی استنادات بعد از سال ۸۸ آیت‌الله خامنه‌ای در انتقاد به معترضین این بود که «از مدت‌ها پیش از برگزاری انتخابات زمزمه تقلب سر دادند». (نقل به مضمون از سخنرانی‌های ایشان) درست هم بود. این اتفاقی بود که افتاد؛ اما متاسفانه وضعیت انحصاری و سیر یک جانبه رسانه‌های حکومتی هیچ گاه به معترضان این فرصت را نداد که در پاسخ به این انتقاد جواب بدهند: اگر قبل از انتخابات هم سلامت انتخابات زیر سوال رفته بود، بجز اقدامات غیرقانونی خود دولت، به این دلیل بود که اعضای شورای نگهبان پا را از مرز تردیدهای همیشگی فراتر گذاشته بودند و رسما و علنا به سود احمدی‌نژاد اعلام موضع می‌کردند و حتی در میتینگ‌های تبلیغاتی او حاضر می‌شدند و این در حالی بود که ماده ۱۱ «قانون انتخابات» (در اصلاح ماده ۹۳) صراحتا تاکید دارد: «در اجرای صحیح اصل ۹۹ قانون اساسی و حفظ بی طرفی کامل، اعضا و ناظران شورای نگهبان و اعضا هیئت‌های اجرایی موظفند، در طول مدت مسئولیت خود تحت هر عنوان بیطرفی کامل را حفظ نمایند و اعلام حمایت و تبلیغ، ابراز جانبداری آنها به هر طریقی از یکی از نامزدها جرم محسوب می‌شود». (اینجا+)

از سوی دیگر، اصل ۹۱ قانون اساسی در توصیف اعضای شورای نگهبان از شش نفر «فقیه عادل و آگاه» نام می‌برد. حال ما با شخصی مواجه هستیم که به عنوان یکی از فقها و اتفاقا در جایگاه رییس شورای نگهبان قرار گرفته است. در عین حال، نه تنها ابایی از طرح اتهامات اثبات نشده و بی‌سند ندارد (مثل ماجرای رشوه یک میلیارددلاری عربستان به موسوی و کروبی)، بلکه از عواقب فاجعه‌بار قانون‌شکنی در انتخابات ۸۸ هم درس عبرت نگرفته و کمتر از یک سال مانده به انتخابات مجلس آینده، علنا گروهی مردم کشور را «عوضی» می‌خواند!


از اصلاح‌طلبان یا نامزدهای خیالی و احتمالی صحبت نمی‌کنم. دست‌کم با یک نمونه کاملا عینی مثل «علی مطهری» مواجه هستیم که آقای جنتی به دلیل مخالفت ایشان با حصر او را «عوضی» خوانده است. پرسش اینجاست که فردی مثل علی مطهری، چطور باید در جریان انتخابات بعد روی «عدالت» و «آگاهی» احمد جنتی حساب باز کند؟ چطور باید نظر چنین ناظری را به عنوان فصل‌الخطاب قبول کند؟ آیا کسی که اینچنین افسارگسیخته دست به سیاسی‌کاری می‌زند و اینگونه صریح و سخیف بخشی از شهروندان جامعه را مورد توهین قرار می‌دهد می‌تواند مرجع رسیدگی به اعتراضات و شکایت‌های احتمالی آن‌ها در جریان انتخابات آینده باشد؟ بنده به شخصه سر سوزنی برای چنین «ناظری» اعتبار قایل نیستم و به عنوان یک رای دهنده از همین الآن هشدار می‌دهم که اگر مسوولان امیدوارند در انتخابات بعدی اعتراضی شکل نگیرد و یا اگر گرفت در مراجع حقوقی پی‌گیری و حل و فصل شود، باید فکری به حال رییس شورای نگهبان بکنند. به قول معروف: «سر چشمه شاید گرفتن به بیل، چو پرگشت نتوان گرفتن به پیل»!

۱۱/۰۴/۱۳۹۳

بس که بی‌شرمیش ناباور!


خواندن تاریخ جنگ‌های ایران و روس، یا حتی محاصره هرات و در نهایت شکست ایرانیان، به خودی خود دردناک است. هربار بخشی از خاک وطن را از دست داده‌ایم، اما ماجرا جنبه دردناک‌تر دیگری هم دارد. شاید تصور اولیه بر این باشد که وقتی کشور وارد جنگ می‌شد، تمامی ایرانیان برای شکست دشمن و یا دفاع از میهن بسیج می‌شدند، اما واقعیت هیچ وقت چنین نبوده است. اختلافات داخلی، سودجویی‌های شخصی و فرصت‌طلبانی که جنگ را صرفا ابزاری برای حذف رقبال خود قلمداد می‌کرده‌اند. باور کردنش دشوار است که وقتی سربازان در خط مقدم با دشمن قدرتمند خود در حال جنگ هستند، یک عده در پایتخت بنشینند و برای تضعیف و تخریب ارتش دسیسه بچینند. چنین اتفاقاتی دردناک اما واقعیت است.

* * *

«سردار آزمون»، پس از حذف تیم ملی از مسابقان از جام ملت‌ها، در صفحه اینستاگرام خودش نوشته: «سلام دوستای گلم. ما مردونه جنگیدیم و به ناحق باختیم. ماها بی‌غیرت نبودیم، واسه کشورمون سرمون رو گذاشتیم ولی آقای داور واسه عراق سود می‌زد. ماها خیلی نگرانیم. فقط شما رو داریم. خیلی‌ها هستن که ما رو می‌زنند. به خدا به خاطر وطنمون مردونه وایسادیم و دوس داریم شما هم پشت ما و آقای کیروش باشین. من عذر می‌خوام واقعا نتونستیم نتیجه بگیریم». (+)

از انتقادات و گاه تخریب‌های برخی مربی‌های داخلی نسبت به تیم ملی و مربی پرتقالی‌اش آگاه هستیم. اما من هیچ وقت فکر نمی‌کردم این انتقادات تا به این حد به بازیکنان فشار روانی وارد کند. امثال سردار آزمون که فقط ۲۰ سال سن دارد با چنین حجمی از فشار و استرس روانی چطور باید با تمرکز کافی بازی می‌کردند؟ به نظرم خیلی‌ها در داخل کشور چشم‌انتظار شکست تیم ملی بودند و دردناک این است که حتی بازیکنان هم این را به خوبی می‌دانستند!

* * *



تیم مذاکرات هسته‌ای کشور هم نزدیک به یک سال است وارد مرحله بسیار حساسی شده است. پس از چندین سال شعارزدگی که به قول آقای ولایتی «معلوم بود که قصد معامله نداریم» و نتیجه‌اش هم البته تحریم بود که پشت تحریم از راه رسید و کمر اقتصاد کشور را شکست، حالا گروهی دارند تلاش می‌کنند که آب رفته را به جوی برگردانند. در طرف مقابل قدرت‌های متنوع با منافع گوناگونی قرار دارند که اساسا منفعت اصلی برخی از آن‌ها در شکست کامل مذاکرات نهفته است. (مثل اسراییل) برخی دیگر نیز با حقیرانه‌ترین منافع شخصی در روند مذاکرات اخلال ایجاد می‌کنند. (مثل فرانسه) اما حداقل انتظار این است که این طرف، حول یک منفعت جمعی متحد باشد، که متاسفانه نیست. تیم مذاکرات هسته‌ای کشور، به همان اندازه که باید دقت کند گزگ به دست طرف‌های خارجی ندهد، باید مراقب تحرکات رقبال داخلی هم باشد که برای کوچکترین شکستی در روند مذاکرات حاضر به هرگونه فعالیتی هستند. مهم نیست که یک ملت این وسط قربانی می‌شوند، مهم حذف رقیب است که به هر طریقی جایز است، ولو در قبال چشمانی که حقیقت را می‌بینند و در برابر بی‌شرمی آن اشک‌ می‌ریزند.

۱۱/۰۱/۱۳۹۳

فریاد علیه بی‌عدالتی یا عربده‌جویی شعبان بی‌مخی!


دوستی در شبکه‌های مجازی انتقاد کرده که چرا برخی از سبزها نسبت به قانون‌شکنی نیروهای بسیج در حمله به سفارت فرانسه و تخریب اموال عمومی اعتراض دارند؟ (اینجا+) استدلال ایشان این است که چون سبزها خودشان در جریان اعتراضات سال ۸۸ سطل آشغال آتش زده و یا به اموال عمومی خسارت وارد کرده‌اند پس نمی‌توانند انتقاد مشابهی را به نیروهای بسیج وارد بدانند. چون از من هم خواسته‌اند نظرم را عرض کنم، در چند بند و به صورت خلاصه اینجا می‌نویسم:

۱- اگر سبزها تخلفاتی مشابه در جریان اعتراضات انجام دادند، دستگاه‌های قانونی تا سر حد امکان آن‌ها را مجازات کردند. (کاری نداریم که گاهی هم بیش از اندازه مجازات کردند) یعنی هرکجا توانستند بفهمند که چه کسی مثلا سطلی را آتش زده یا شیشه‌ای شکسته قطعا دادگاهی و محکوم‌اش کردند. از این نظر، هر ناظری حق دارد اعتراض کند: «چرا هیچ اراده‌ای برای برخورد قانونی با این نیروهای بسیجی وجود ندارد؟ آشکار است که دوستان هم از کشف هویت‌شان ابایی ندارند و با افتخار از اسناد قانون‌شکنی خود فیلم و عکس می‌گیرند». در واقع، این اعتراض، بیش از آنکه اعتراض به قانون‌شکنی باشد، اعتراض به «بی‌عدالتی» و «تبعیض سازمان‌یافته حکومتی» است. (به پی‌نوشت مراجعه کنید)

۲- یک وقت با گروهی مواجه هستیم که برای اعتراض آرام به خیابان قدم گذاشته، اما در برخورد با خشونت پلیس کنترل خود را از دست می‌دهد و مقابله به مثل می‌کند، یک وقت دیگر با گروهی رو به رو هستیم که از ابتدا به همین قصد وارد خیابان شده و بدون آنکه تحت فشار روانی و یا تحریک دستگاه امنیتی قرار گرفته باشد جرمی را مرتکب می‌شود. سبزها اگر مورد حمله پلیس یا نیروهای بسیج قرار نمی‌گرفتند دلیلی هم نداشت که سطل آشغال را آتش بزنند. خدمت دوستانی که احتمالا اطلاع دقیقی از دلایل آتش زدن سطل‌ها ندارند باید عرض کنم که سبزها پدرکشتگی خاصی با سطل زباله نداشتند. برافروختن آتش، تنها راه مبارزه با گازهای اشک‌آوری بود که اتفاقا در وقایع ۸۸ از نمونه‌های نظامی آن استفاده می‌شد و علاوه بر اشک، احساس خفگی لحظه‌ای به افراد دست می‌داد. اینجا بود که گروهی به دود سیگار (برای کاهش سوزش چشم) و گروهی دیگر به آتش (برای ایجاد امکان تنفس) پناه می‌بردند. (که در این مورد می‌توانند مستند به ماده ۱۵۲ قانون مجازات عمل خود را قانونی بخوانند) اما دوستان بسیجی که سوار بر اتوبوس سازمان‌یافته حرکت می‌کنند و در مشایعت کامل نیروهای حکومتی و با پشتوانه ساندیس و تغذیه مخصوص به محل اعزام می‌شوند نمی‌توانند به استدلال مشابهی در دفاع از قانون شکنی خود استناد کنند.

۳- شاید بتوان پذیرفت که اعتراض یک فرد قانون‌شکن، به فرد قانون‌شکن دیگر جای تعجب دارد. اما به طریق مشابه می‌توان استدلال کرد که «قانون‌شکنی یک فرد یا گروه نمی‌تواند توجیه‌گر قانون‌شکنی گروه دیگر باشد». پس من اساسا طرح این مساله را به نوعی تلاش برای منحرف کردن بحث از قانون‌شکنی‌های سازمان‌یافته و مداوم نیروهای بسیج می‌دانم که البته باز هم مثل همیشه بدون پی‌گرد باقی مانده است.

۴- در نهایت، اگر برای کسی حجیت‌ خاصی دارد، من می‌توانم اشاره‌ای کنم به آیه‌ای از آیات قرآن. جایی که می‌گوید: «لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم». یعنی «خدا بلند کردن صدا را به بدگويی دوست ندارد، مگر از آن کس که به او ستمی شده باشد». پس دست‌کم به تعبیر قرآن هم باید تمایزی قایل شد میان آن‌کس که در برابر «بی‌عدالتی و ظلم» اقدامی انجام داده با آنکس که با حمایت کامل و پشتیبانی و ای بسا ماموریت دست به عملی به ظاهر مشابه می‌زند. جنس فعالیت نخست از جنس فعالیت انقلابیونی است که پدران ما بودند و ما به انقلاب آن‌ها افتخار می‌کنیم و جنس فعالیت این دوستان بسیجی از جنس عربده‌کشی‌های شعبان بی‌مخ‌های تاریخ است که همواره قانون می‌شکستند و همواره مورد حمایت و عنایت ملوکانه هم قرار داشتند.


پی‌نوشت:

در تکمیل بحث اعتراض به بی‌عدالتی یادآور می‌شوم که اساسا خود جنبش سبز و ریشه‌های شکل‌گیری آن نیز دقیقا بر پایه یک خشم نهفته از انباشت بی‌عدالتی‌های سیستماتیک بود که در جریان انتخابات به اوج رسید. بی‌عدالتی یعنی نمایندگان شورای نگهبان که باید ناظر انتخابات باشند از یک نامزد حمایت کنند، بعد صدا و سیما به او وقت بیشتر بدهد و قوه قضاییه نسبت به اتهام‌زنی‌های او واکنشی نشان ندهد و به شکایت شاکیان‌اش هم رسیدگی نکند، بعد دست‌آخر که گروهی خواستند اعتراض کنند بگویند «شما شکایت خودتان را به همان شورای نگهبانی ارایه کنید که اساسا اصل اعتراض نسبت به عملکرد او شکل گرفته است».

۱۰/۳۰/۱۳۹۳

هنر و بی‌هنری!


چهل سال پیش، «مصطفی عقاد» فیلمی از پیامبر مسلمانان ساخت که نه تنها از نظر هنری/سینمایی به یکی از آثار ماندگار تاریخ سینمای جهان بدل شد، بلکه مورد استقبال فراگیر اهل تشیع و تسنن قرار گرفت. چنان که از الازهر مصر و شیوخ عربستان گرفته تا مقامات مذهبی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران، هیچ یک با فیلم اختلاف نظری نداشتند. با سابقه نارضایتی و حساسیتی که از مسلمانان در مورد آثار هنری می‌شناسیم، باید اعتراف کنیم که این کارگردان کار بزرگی انجام داد.

خود مصطفی عقاد در دشواری‌های ساخت فیلم می‌گوید: «تولید آن آن قدر طول نکشید که مذاکرات برای به توافق رسیدن، به طول انجامید». عقاد صفحه به صفحه فیلم‌نامه‌اش را از «الازهر مصر» گرفته تا «مجلس الشیعه» در لبنان به تایید مراجع مذهبی می‌رساند. اما اگر گمان می‌کنید مشکلات مذهبی فیلم صرفا بر سر اختلافات شیعه و سنی بود به این بخش از سخنان او دقت کنید: «به ما گفتند که باید از «رابط فی‌العالم الاسلامیه» در عربستان سعودی اجازه بگیرید. آن‌ها مثلاً جناح راست افراطی بودند. فکر می‌کردند که همه ملحدند. الازهری‌ها ملحدند. باید می‌رفتم آنجا و می‌فهمیدم چرا با آن مخالف‌اند. من به آن‌ها درباره این «صوره حرام» گفتم که من در دانشگاه کالیفرنیا یاد گرفته‌ام که کسی که تئوری عکاسی و عدسی‌ها را پایه‌گذاری کرد، یک مسلمان بود به نام «حسن ابن حیفا» و حالا ما اینجا، به اذان مسلمین داریم می‌گوییم که حرام است!؟ عکس ملک فیصل در روزنامه بود، گفتم، این یک «صوره حرام» است؟ گفت که نه این اشکال ندارد، چون «انجماد سایه» است. می‌دانید آن‌ها در حماقتشان باهوش‌اند. می‌گفت شما در سینما آن را به حرکت درمی‌آورید و به آن روح می‌بخشید و خلقت روح، فقط به خدا مربوط است. من گفتم که اگر تصویر خودم را در آینه ببینم دلیل نیست که من یک روح خلق کرده‌ام». (+)

سال‌ها بعد از عقاد، حالا «مجید مجیدی»، با بزرگترین سرمایه‌گزاری دولتی در تاریخ سینمای ایران برای خودش یک «محمد رسول‌الله» دیگر ساخته که هنوز پخش نشده آتش اختلاف و تفرقه را برانگیخته است. (+) آقای مجیدی، در پاسخ به انتقادات شیوخ الازهر گفته است «از دوستان دانشگاه الازهر دعوت می‌کنم که ابتدا فیلم را ببینند و بعد در مورد آن گفت‌وگو می‌کنیم». (+) به نظر می‌رسد که ایشان در درجه اول باز هم جایگاه خود را به عنوان یک کارگردان فراموش کرده‌اند و نمی‌دانند که نسبت ایشان با شیوخ الازهر «گفت و گو» نیست، بلکه یا باید از آنان یاد بگیرند، یا باید برای گفت و گو تعدادی از علمای اهل تشیع را روانه کنند. در درجه دوم، آیا آقای مجیدی واقعا نمی‌دانند که پس از ساخت و حتی «تماشای» فیلم، دیگر گفت و گو بر سر درون‌مایه آن ارزشی برای این شیوخ ندارد؟ آیا ایشان واقعا متوجه نیستند که این تلاش‌ها باید پیش از ساخت فیلم انجام می‌شد؟

البته اختلاف نظر صرفا در حوزه مذهبی نیست. وقتی آقای مجیدی مدعی می‌شوند «فیلم عقاد به نوعی چهره‌ای خشن از دین تعریف کرده است»! بنده بیننده که صحنه دفاع بی‌خشونت مسلمانان در برابر سنگ‌باران پیامبرشان، یا ایستادگی در برابر حرکات تحریک‌آمیز کفار، (آنجا که مسلمانان قصد رفتن به حج داشتند و در نهایت به یک قرارداد صلح منجر شد) یا صحنه کشاورزی آنان، راه‌یابی‌شان در دل پادشاه حبشه صرفا بر پایه پیام دوستی و در نهایت صحنه ورود بدون خشونت آنان به مکه را در خاطر دارم به خودم حق می‌دهم که علاوه بر درک مذهبی ایشان، در مورد درک ایشان از فیلم هم دچار تردید شوم!


«پیغام»، «رسالت» و یا آنچنان که در ایران شهرت دارد، «محمد رسول‌الله»، فیلم بسیار خوبی است، اما به باور من، هنر اصلی کارگردان آن بود که توانست یک‌دلی و موافقت جمع بسیار متکثری از مسلمانان را جلب کند و هیچ کس را نیازارد. من حتی گمان می‌کنم که اگر از کفار قریش هم کسی زنده بود، نسبت به فیلم اعتراضی نداشت، چرا که ادب و متانت کارگردان حتی شامل حال کفار فیلم هم شده بود! این هنری است که مجید مجیدی، با همه توانگری‌اش در سینما از آن بی‌بهره به نظر می‌رسد.

۱۰/۲۷/۱۳۹۳

یک مقدار بزرگ‌منشی!


بچه که بودم، تلویزیون اساتید برجسته قاری قرآن را زیاد نمایش می‌داد. یا شاید من زیاد دقت می‌کردم. به هر حال آن زمان عاشق استاد «راغب مطفی غلوش» شده بودم. با آن انرژی زیادی که برای تلاوت صرف می‌کرد. رگ‌های گردن‌اش که بیرون می‌زد، رنگ‌اش که تا کبودی پیش می‌رفت و شیوه خاص دست‌اش که انگار اگر بلند نمی‌کرد و جلوی دهان نمی‌گرفت صدایی از گلوی‌اش بیرون نمی‌آمد. آن زمان یکی از حساس‌ترین بخش‌های تلاوت قرآن حسن ختام‌اش بود. همیشه گوش تیز می‌کردیم که این قاری چگونه تلاوت‌اش را پایان می‌بخشد. «صدق الله العلی العظیم» یا فقط «صدق الله العظیم». وقتی تلاوت زیبایی با شیوه دوم خاتمه می‌یافت یک جور آب سردی بود، نوعی دلگیری و کدورت کوچک که قاری «از ما نیست». دست‌کم در آن دوران کودکی دوگانه «شیعه و سنی» برای من هم کمی پررنگ بود. البته نه آنقدر که عاشق غلوش نباشم. استاد غلوش اهل مصر بود و سنی مذهب. این را خوب می‌دانستم. با این حال، یک بار که گویا غلوش میهمان ایرانیان بود، در پایان تلاوت‌اش، احتمالا به احترام میزبانان شیعی مذهب خود از «العلی العظیم» استفاده کرد. خدا می‌داند چه شور و غوغایی در میان شنوندگان بر پا شد. فریادهای «الله الله» و حتی «الله و اکبر» بود که به هوا بلند شد و حاضران آنچنان از خود بی‌خود شده بودند که از شوق همگی برخاسته بودند و اگر می‌توانستند به استاد قاری هجوم می‌بردند و شاید بر سر دست بلندش می‌کردند. طبیعتا اهل فن می‌دانند که از نظر مفهومی تفاوت چندانی نمی‌کند که خداوند را «بزرگ و بلندمرتبه» بخوانیم یا صرفا «بزرگ». این فقط یک جور مرزکشی خودساخته میان اهل تشیع و تسنن است. استاد غلوش هم که قطعا به این مرزبندی آگاه بود، حتما در آن لحظه احساس کرد دلگرمی و صمیمیتی که می‌تواند با یک کلام ساده در میان هم‌کشیان شیعی مذهب‌اش ایجاد کند ارزشمندتر از پافشاری بر یک نقطه اختلاف افکن است. سال‌هاست که دیگر صداق غلوش را نشنیده‌ام، اما حتی اگر صدای‌اش را هم فراموش کنم، آن حرکت زیبا و از سر بزرگ‌منشی‌اش را فراموش نخواهم کرد.


هفته وحدت سپری شده است، اما این تصویر هنوز جلوی چشم من قرار دارد. تصویری که شاید قرار بود مایه دلگرمی و اتحاد بیشتر باشد، اما به نظرم بیش از هرچیز یک جور لجاجت بر سر تفرقه را نشان می‌دهد. حرف درستی است که وحدت نباید در معنای حذف اختلافات و نادیده گرفتن تکثر تعبیر شود. با این حال، دست‌کم وقتی قرار است در یک حرکت نمادین بر اولویت اتحاد و هم‌دلی بر اختلاف نظرات تاکید کنیم، شاید بشود به گونه‌ای سنجیده‌تر عمل کرد. چه کسی است که گمان کند اگر به واقع خداوندی وجود دارد که ناظر این نماز جماعت است، شیوه قرار گرفتن دستان نمازگزار را بر یک دلی و اتحاد نمازگزاران اولویت می‌دهد؟

۱۰/۲۲/۱۳۹۳

قانون‌گرایی مطهری و آزادی‌خواهی در حجاب!


 ۱۵۰ سال پیش، «میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله» پیشنهادات خود برای آغاز دومین دوره اصلاحات عصر ناصری را در مجموعه‌ای تحت عنوان «دفترچه تنظیمات» یا «کتابچه غیبی» تدوین کرد. او علاوه بر تقسیم نظام‌های حکومتی بر دو دسته کلی «جمهوری» و «سلطنت»، نظام‌های سلطنتی را نیز به دو دسته «سلطنت مطلق» (یعنی سلطنتی که در آن هم اختیار وضع قوانین و هم اختیار اجرای آن بر عهده پادشاه است) و «سلطنت معتدل» (یعنی نظامی که وضع قوانین با مردم و اجرای آن با پادشاه است) تقسیم کرد. جالب اینکه حکومت ایران تا آن زمان، زیر مجموعه هیچ یک از این نظام‌های حکومتی نبود. یعنی حتی «سلطنت مطلق» که وضع قانون و اجرای آن یکسره در اختیار پادشاه است در مورد کشور ما صادق نبود، چرا که ما اساسا هنوز «قانون» نداشتیم!

«خودکامگی» ویژگی نظام‌هایی محسوب می‌شود که روال کار بر اساس قوانین مدون و مشخص به پیش نمی‌رود؛ بلکه این مطلوبات شخصی حاکم خودکامه است که در هر لحظه بی‌چون و چرا اجرا می‌شود. تفاوت این نظام، با «سلطنت مطلق» در آن است که هرچند در سلطنت مطلق نیز شخص پادشاه بنابر مطلوبات خود قوانین را تعیین می‌کند، اما دست‌کم تا زمانی که این قوانین را تغییر نداده قادر به زیر پا گذاشتن آن‌ها و اعمال تبعیض در مصادیق متفاوت نیست. از این بابت، نظام «خودکامه» شباهت ظریف اما غیرقابل انکاری با حکومت‌های مدرن و پیچیده «توتالیتر» دارد. در نظام‌های توتالیتر نیز هرچند در ظاهر مجموعه‌ای از قوانین نوشته شده‌اند، اما در عمل حکومت آنچنان خود را بی‌نیاز از رعایت قوانین می‌داند که حتی زحمت تغییر آن‌ها را به خود نمی‌دهد. به قول «هانا آرنت»، قانون اساسی شوروی نیز به مانند قانون اساسی وایمار (در دوره آلمان نازی) «با آنکه هرگز رعایت نشد، هرگز هم لغو نگردید». (توتالیتاریسم، هانا آرنت، نشر ثالث، ص۱۹۱)

بدین ترتیب، اوضاع کشورداری در دوران خودکامه ناصری نیز تا بدان حد وخیم بود که ملکم‌خان، از میان تمامی مدل‌های شناخته شده، مدل «سلطنت مطلق» را به پیشگاه ناصرالدین شاه توصیه کرد. او خوب می‌دانست که انگلستانی که در آن زمان به «سلطنت معتدل» دست‌یافته بود، دست کم از ۵۰۰ سال قبل کار خود را با همان «سلطنت مطلق» آغاز کرده بود. پس با یک تاخیر ۵۰۰ ساله تلاش کرد لزوم وضع و رعایت قوانین را در کشور تثبیت کند و برای گذار به «سلطنت معتدل» یا همان «مشروطیت» به اصلاحات آیندگان امیدوار باقی بماند.

* * *

این روزها که اعتراضات پی‌گیرانه «علی مطهری» به جریان حصر غیرقانونی رهبران جنبش سبز جنجالی فراگیر در عرصه سیاسی کشور به پا کرده است، بجز مخالفان حکومتی او، گروهی دیگر از منتقدان با یادآوری مواضع مطهری در مورد لزوم برخورد با «بدحجابی/بدپوششی» عملکرد او را مورد انتقاد قرار می‌دهند. در واقع، منتقدان دوم، هرچند به صورت ضمنی یا آشکار از پی‌گیری مساله رفع حصر از جانب مطهری حمایت می‌کنند اما از هیچ فرصتی برای اعلام مخالفت خود با آنچه «مواضع فرهنگی مطهری» می‌خوانند خودداری نمی‌کنند.

استدلال منتقدان فرهنگی جناب مطهری چندان نیاز به تشریح ندارد. بن‌مایه استدلال آن‌ها بر پایه حق طبیعی آزادی در انتخاب پوشش زنان استوار است که توسط برخی قوانین حکومتی ما نقض شده. این گروه باور دارند «قانون ناعادلانه، یا قانونی که کرامت انسان‌ها را زیر پا می‌گذارد قابل اجرا نیست». بدین ترتیب، هرچند در مورد مسایلی همچون «حق دادرسی عادلانه»، «ممنوعیت تفتیش عقاید»، «حق راهپیمایی مسالمت‌آمیز و تشکیل احزاب و گروه‌های غیرمسلحانه» و ده‌ها نمونه دیگر حاضر به حمایت از رویه قانون‌مدار امثال مطهری هستند، اما در مواردی که گمان می‌کنند با اصل قوانین مشکلی عقیدتی/انسانی دارند تن به قانون‌گرایی نمی‌دهند.

در نقطه مقابل، علی مطهری از نگاه من تبلور پاسخ به یک جای خالی است که طی ۱۵۰ سال گذشته، گه‌گاه توسط تک چهره‌هایی از جامعه نخبگان اشغال شده اما هیچ گاه نه به یک رویه در دل حکومت بدل شده و نه در جامعه ایرانی نهادینه شده است: «اولویت قانون‌گرایی بر انتخاب قوانین شایسته».

این منطق به ما می‌گوید تا زمانی که همه، از نیروی درون قدرت تا منتقدان خارج از دایره قدرت، فصل‌الخطاب بودن قانون را به رسمیت نشناسیم، جدال بر سر تغییر قوانین از اساس محلی از اعراب ندارد. به عینه شاهد هستیم که تمامی جناح‌های سیاسی کشور به صورت متقابل می‌توانند یکدیگر را به «قانون‌شکنی» متهم کنند و باید اعتراف کرد که هر یک نیز دست‌کم در بر شمردن برخی از این موارد قانون‌شکنی محق هستند. در چنین شرایطی، چه محکمه‌ای و بر پایه چه سنگ عیاری می‌تواند در این مجادلات به قضاوت بنشیند؟ وقتی فصل‌الخطاب بودن قانون انکار شود، به صورت طبیعی نتیجه نهایی را فقط «زور» مشخص خواهد کرد و این همان اصلی است که به «قانون جنگل» مشهور است.

دوستی در انتقاد از اجرای قانون حجاب می‌گفت: «من قانونی را که مغایر با کرامت انسانی باشد رعایت نخواهم کرد». بلافاصله در ذهن من این پرسش ایجاد شد که طی ۱۵۰ سال گذشته، چه کسان دیگری چنین استدلالی را به کار گرفته‌اند و بر پایه آن دست به چه اقداماتی زده‌اند؟ آیا پس از انقلاب ۵۷ و پیش از آنکه بخش‌نامه‌های مربوط به حجاب صادر شود، گروهی از جوانان آرمان‌گرای وقت با این استدلال که «بی‌حجابی منافی کرامت انسانی است» دست به کار نشدند و بر خلاف قوانین موجود پونز به سر مردم فرو نکردند؟ آیا گروه‌هایی که قوانین کشور را ناکافی قلمداد کرده و خود برای بسط و ترویج «کرامت انسانی» (البته در تفسیر خودشان) اقدام به اسیدپاشی می‌کنند، دقیقا از منطقی مشابه پی‌روی نکرده‌اند؟

دفاع از قانون‌گرایی، به ویژه وقتی پای قوانینی همچون حجاب به میان آید کار دشواری است. بلافاصله بخش عمده‌ای از جامعه، به ویژه زنانی که زیر فشارهای غیرمنصفانه این قانون رنجی روزمره را تحمل می‌کنند زبان به گلایه خواهند گشود که «این قانون‌گرایی به معنای قربانی کردن زندگی ما تمام خواهد شد». طبیعتا من از چنین اتفاقی متاسف هستم اما مساله «قانون‌گرایی» نه بی‌تفاوتی به این حق و یا درد و رنج آن‌ها، بلکه اتفاقا پیشنهاد راهکاری عملی و مطمئن برای حصول مقصود است. ما با دوگانه «قانون‌گرایی» یا «آزادی حجاب» مواجه نیستیم. دوگانه‌ای که پیش روی ما قرار دارد «قانون‌گرایی» و یا در افتادن به وادی «توحش» است. توحشی که در آن قطعا کسی پیروز خواهد بود که قوی‌تر، مسلح‌تر و خون‌ریزتر باشد.

برخی از دوستان تمایل به قانون‌شکنی خود را تحت عنوان راهکار «نافرمانی مدنی» ارایه می‌دهند؛ اما ناظر خردمند می‌تواند لحظه‌ای در این عنوان شکیل تردید کند و از خود بپرسد «نافرمانی در برابر کدام مدنیت»؟ در جامعه‌ای که از صدر تا به ذیل آن شاهد قانون‌شکنی هستیم، در جامعه‌ای که قانون‌گزاران و مجریان قانون آن خود بزرگ‌ترین قانون‌شکنان هستند، گسترش قانون‌شکنی به سطح شهروندان چطور می‌تواند نوعی «نافرمانی» محسوب شود؟ آیا بزرگ‌ترین «نافرمانی» در برابر حکومت «قانون‌شکنان» همان تاکید بر «قانون‌گرایی» نیست؟

۱۵۰ سال از تاریخ نگارش «دفتر تنظیمات» می‌گذرد. در طول این یک و نیم قرن، هیچ گاه برآیند بی‌قانونی‌ها و قانون‌شکنی‌های معمول در کشور به سود شهروندان، حقوق و آزادی‌های آن‌ها تمام نشده است. قوانین، ولو ناعادلانه‌ترین آن‌ها، در تمام این دوران بسیار بیش از آنکه مخل زندگی شهروندان باشند، بر خودکامگی حاکمان افسار زده‌اند. قانون‌شکنی‌های مداوم حاکمان طی این مدت بزرگ‌ترین گواه این ادعاست. حالا اختیار با خود ماست. سنگر قانون را در سودای پیروزی‌های رویایی بیش از این بی‌اعتبار کنیم یا یک بار برای همیشه قدم در راه طولانی‌تر اما مطمئن قانون‌مداری بگذاریم.

پی‌نوشت:

پیشنهاد می‌کنم یک بار دیگر یادداشت «مردی برای تمام فصول» را بخوانید و یا به یاد بیاورید که انگلستان امروز بر دوش مردانی چون «سر توماس مور» بنا شده و اتفاقا خدمت توماس مور به انگلستان این بود که سرش را برای دفاع از متحجرانه‌ترین باورهای مذهبی/زن‌ستیز به باد داد!

۱۰/۲۱/۱۳۹۳

یک جای کار می‌لنگد


اول گفتند که تقصیر معترضان بوده؛ آن زمانی که اسلحه کشیدند و در خیابان‌های شهر جوی خون راه انداختند، آن زمان که «قبرستان‌ها را آباد کردند»، گفتند که گناهش به گردن معترضین بوده و مسوولیت‌اش بر عهده خودشان و رهبران‌شان است. مصلحت ایجاب کرد بجز قبرستان‌ها، زندان‌ها را هم پر کنند و بعدش هم بی‌محاکمه محصور کنند در تمام مدت هرچه کوبیدند و خشونت به خرج دادند هم‌چنان گناه‌اش به گردن معترضین بود. اما وقتی حتی هاشمی را رد صلاحیت می‌کنی و باز دولت به دست کسانی می‌افتد که مدام باعث «دلواپسی» هستند، و البته وقتی در دستچین‌شده‌ترین مجلس تاریخ کشور باز هم ناچار باشی دهانی را با مشت ببندی، آن وقت معلوم است که یک جای کار بدجوری لنگ می‌زند.


به نظرم دیگر کار از «بصیرت» گذشته است. اگر پنج سال پیش امروز‌شان را ندیدند، شاید بشود گفت که «کوته‌نگر» بودند؛ اما حالا که همه به چشم دیده‌اند مشکل با سرکوب مردم در خیابان حل نشد و ضرورت تا سرکوب دولت و حالا سرکوب نمایندگان مجلس دست‌چین شده‌ی خودی‌ها هم گسترش یافته، دیگر فقط باید در برابر فهمیدن مقاومت کرد که در نیافت روال کار چطور می‌لنگد و بزنگاه نهایی چقدر نزدیک است. به هر حال، ارابه تاریخ تا ابد منتظر نمی‌ماند که شما به جای درس گرفتن و جبران، اشتباهات خود را در بوق و کرنا کنید و سند رسوایی‌ را به جای افتخار بر سر دست بگیرید. بزنگاه‌های دشوارتری در پیش است. ساده‌ترین‌اش انتخاباتی که یک سال دیگر از راه می‌رسد. آنجا که هزاران نفر نامزد ورود به خانه ملت می‌شوند و در هزاران نقطه کشور، در هزاران گردهم‌آیی و سخنرانی، هربار انگشتی به اجازه بالا می‌رود و از تکلیف محصورین می‌پرسد، یا زمزمه «یاحسین»ی به گوش می‌رسد. حتی می‌شود به سادگی به مجلسی فکر کرد که شاید هنوز هم بیشتر از یک «علی مطهری» نداشته باشد، اما ای بسا این بار دیگر ده‌ها عربده‌جوی در آن پیدا نشوند که به موقع عربده بکشند و صدای ملت را حتی در خانه ملت خفه کنند. آن وقت دیگر بعید است این چرخ لنگ باز هم دوام بیاورد!

۱۰/۱۷/۱۳۹۳

یادداشت وارده:‌ من در ایران زندگی نمی‌کنم!


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

آرمان امین - این یادداشت جسارتی است از فردی که مطالعات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نداشته است و صرفا از دیدگاهی عوامانه به مسایلی از ایران نگاه می‌کند.

گمان می‌کنم ایران در میان کشورهایی که از لحاظ سیاسی و اقتصادی به همدیگر نزدیکترند (شاید جهان سوم) صفاتی دارد که آن را در زمینه‌هایی متمایز از دیگران می‌سازد. اطلاعات، ارتباطات و سرمایه. آشنایی ایرانیان با دنیای خارج که با وجود محدودیت‌های فراوان در اینترنت و ماهواره به دست آمده و همچنان رو به افزایش است، و استفاده از سرمایه‌ای مستتر در خانه‌ها که بعضا به شکل مهاجرت یا سفرهای توریستی خود را نمایان می‌کند، اصلی‌ترین نمودهای این دو عامل هستند. مردم به واسطه‌ این آشنایی با انواع دیگری از زندگی (که غالبا با رفاه بیشتری همراه است) روبه‌رو می‌شوند و منطقا در پی آن می‌روند؛ اما اینکه این جست و جو با چه پایه‌ریزی‌ای انجام می‌شود مساله اصلی است. ظاهرا هنگامی که مردم نمی‌توانند (یا نمی‌شود، یا شاید هم نمی‌خواهند) پایه‌های ابتدایی چنین شرایط حیاتی(ی نکره) را بر اساس آزادی و پیشرفت و آرامش محیا کنند، به دنبال راه میانبری می‌گردند که صورت آن را شبیه سازی کنند. مانند تغییراتی که خیلی‌ها روی چراغ سمند انجام می‌دهند تا شبیه BMW  به نظر برسد!

اینکه آیا دیگر مردمان در بلاد متمدن ذاتا در تشکیل آن موثر بوده‌اند و برای آن هزینه‌ها داده‌اند یا لیاقت بیشتری در داشتن چنین زندگی‌ای دارند را من خیلی پررنگ نمی‌بینم. مردم ما هم حق (و سپس علاقه) دارند مانند آن‌هایی که از دور یا نزدیک تماشای‌شان می‌کنند رفتار و زندگی کنند. مثل آن‌ها بپوشند، تفریح کنند، خانه بسازند و خلق کنند، انتخاب کنند و از سیاست ورزی فارغ باشند! عده‌ای با شکست از تلاش‌های خود برای رسیدن صحیح به نقطه‌ مطلوب دست به این صورت‌پردازی می‌زنند و عده‌ای هم از روی تنبلی، برای سریع رسیدن از همان راه میانبر. اما آنچه مهم است درک این علاقه‌ عمومی است.

قابل انکار نیست که از تبعات چنین تظاهری، دروغی است سراسری که از ظاهر فوتبالیست‌های بی‌کیفیت‌مان را شامل می‌شود، تا تقلیدهای بازیگران در گرفتن عکس و فعالیت‌های اجتماعی‌شان، از برگزاری جشن‌های هالووین تا چالش سطل یخ. دروغی که می‌خواهد اعلام کند «من در ایران زندگی نمی‌کنم». یا چرا آنقدر دور برویم؛ ظاهر شهر تهرانِ به ظاهر به روز شده پر است از این گول زدن‌های اجباری. انگار زندگی در آپارتمان‌های لاکچری(!) با نمای رومی و ویکتوریایی نوعی صورت پردازی از محیطی است که در آن نیستیم اما حق داریم باشیم. اینکه به همه و از آن مهم‌تر به خودمان تلقین کنیم که در جایی بهتر زندگی می‌کنیم. نوعی زندگی راحت و مرفه. نوعی انتخاب راحت. نوعی موسیقی راحت که نیاز به تفکر نداشته باشد. نوعی زندگی شبیه مردمی که آن‌ها هم بعید است در پانزده سالگی بتهوون بشنوند. هم طراز مردمی که بعد از چند هفته و ماه از انتشار آلبوم گروه‌هایی چون پینک فلوید و آرکایو، هپی را می‌پسندند. (اینجا+)

(تصویر متعلق است به بام جمشیدیه؛ طراح: فرزاد دلیری)

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۰/۱۶/۱۳۹۳

برای شما هرچه باشد برای ما خاطره است!



این روزها که اشاره رییس جمهور به «همه پرسی» بازار اخبار را حسابی داغ کرده، گروهی از منتقدان نیز گلایه دارند که «روحانی خوب حرف می‌زند، اما عمل نمی‌کند». طی چند روز گذشته من اخباری خواندم مبنی بر صعود رشد اقتصادی کشور از «منفی ۲.۴درصد» در شش ماهه نخست سال ۹۲ به «۴درصد» در شش ماهه نخست امسال.(+) همچنین اخبار دیگری از کاهش تورم به حدود ۲۰درصد حکایت دارد و فراموش نکرده‌ایم که این میزان در پایان دوران احمدی‌نژاد تا بیش از ۴۰ درصد تخمین زده می‌شد.


من نمی‌خواهم در ریزه‌کاری‌های دستاوردهای دولت دقیق شوم. حتی نمی‌خواهم به این فکر کنم که تبدیل «رفراندوم» از شعاری که زمانی افراطی‌ترین مطالبه رادیکال‌ترین فعالان کشور محسوب می‌شد به شعار رییس جمهور چه پیشرفت بزرگی برای جریان دموکراسی‌خواه به حساب می‌آید. من فقط مدام به خاطرات نوجوانی خودم فکر می‌کنم. آن زمان که ما هم خاتمی را متهم می‌کردیم که «فقط حرف می‌زنی و عمل نمی‌کنی». روزهای عجیبی بود. روزهایی که خیلی زود برای بسیاری از ما بازگشت بدان به «حسرت» بدل شد. آن وقت بود که آخرین پاسخ‌های سیدخندان را به یاد می‌آوردیم و با کمی شرم و سری از افسوس به زیر افتاده تکرار می‌کردیم: «بعد از من کسانی خواهند آمد که خوب عمل می‌کنند»!

۱۰/۱۵/۱۳۹۳

یادداشت وارده: کدام اخلاق؟



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - پس از انتشار گزارش «سنا»ی آمریکا در مورد شکنجه‌های «سیا» در زندان‌هایش برای استخراج اطلاعات ضدتروریستی، تفسیرها و حاشیه‌های متعددی در مورد علت انتشار چنین گزارشی انجام شد. بدون تدقیق و صرفا با مطالعه‌ی روزنامه‌ها و نظرات و تفاسیر مختلف در شبکه‌های اجتماعی، به نظر می‌رسد که مواضع در مورد انتشار آن به دو دسته تقسیم می‌شود:

۱- اختلافات سیاسی بین حزبی در آمریکا علت اصلی انتشار گزارش است.
۲- اخلاق‌مدار بودن دولتمردان آمریکا و پایبندی به اصل آزادی بیان علت انتشار گزارش است حتی اگر به ضرر دولت باشد.

در مورد اول فعلا حرفی نیست، چرا که بر خلاف متخصصین فراوانِ ایرانیِ امور حزبی آمریکا(!)، نویسنده در این مورد دانش قابل عرضی ندارد. در مورد دوم اما می‌توان اندکی بیشتر تامل کرد. با مراجعه به قانون اساسی، موارد قانونی-تاریخی دیگر، و نیز مشاهده‌ و مطالعه‌ی موارد قضایی (کمی با احتیاط) می‌توان ادعا کرد که آمریکا پرچم‌دار آزادی بیان در دنیای امروز است. اما این ادعا حتی در صورت صحت به معنای این نیست که هیچ گونه اعمال فشار و سانسور یا حتی تهدید و ارعاب توسط گروه‌های فشار در آمریکا وجود ندارد. مخصوصا وقتی پای منافع ملی یا منافع مادی ابر-شرکت‌ها در میان باشد، جامعیتِ آن ادعا زیر سوال می‌رود. به عنوان مثال در مواردی چون جنگ سرد، پروژه منهتن (بمب اتمی)، تروریسم، و حتی چند مورد انتخابات رییس جمهوری فشار دولت و مجلس بر مطبوعات و حتی سانسور مستقیم و غیر مستقیم ثبت شده است(1).

در مورد اخلاق‌مدار بودن تهیه کنندگان و منتشر کنندگان سند فوق، ترجیح می‌دهم ترجمه بخش مربوط به نتیجه‌گیری‌ها و یافته‌های کمیته تحقیق را از متن خود گزارش اینجا ارائه کنم تا خوانندگان خود قضاوت کنند که پایبندی به کدام اخلاق سبب می‌شود دولت آمریکا سندی را فاش سازد که موجب خشم و انزجار داخلی و جهانی و بی‌آبرویی بیشتر برایش شود.

پیش از ارائه ترجمه باید اشاره کنم که این کار را در وهله‌ی اول برای اطلاع‌رسانی به آن عده‌ای انجام می‌دهم که چشم و گوش بسته به تحسین و تمجید آمریکا و نیز مواضع آن دولت در مورد حقوق بشر و اخلاقیات می‌پردازند و اما مهمتر از آن، این مطالب نمونه‌ی عملی خوبی از رابطه‌ی اخلاق و سیاست است برای آنانی که در این مورد تامل می‌کنند. نمونه‌ای که نشان می‌دهد اخلاق فدای سیاست‌کاری نمی‌شود، بلکه برای موثر بودن سیاست‌ها اخلاقیات به شکل خاص و واقع‌گرایانه‌ای وضع و استفاده می‌شود.

از متن «گزارش کمیته ویژه‌ی سنا در مورد عملکرد سیا» صفحات ۲ تا ۱۷؛ این کمیته به یافته‌ها و نتایج زیر رسیده است:

۱- استفاده «سیا» از روش‌های پیشرفته بازجویی برای استخراج اطلاعات یا جذب همکاریِ زندانیان موثر نبوده است.
۲- توجیه «سیا» در مورد موثر بودن روش‌های پیشرفته بازجویی متکی به ادعاهای نادرست در مورد میزان اثربخشی آن‌هاست.
۳- بازجویی‌های انجام شده توسط «سیا» وحشیانه و بسیار بدتر از آن‌ چیزی بود که «سیا» به سیاست‌گذارن و سایرین ارائه کرده است.
۴- وضعیت حبس زندانیان بدتر از آن‌چه که «سیا» به سیاست‌گذارن و سایرین ارائه کرده است بود.
۵- «سیا» به دفعات اطلاعات نادرستی به وزارت دادگستری آمریکا ارائه کرده است که مانع از انجام تحلیل قانونی مناسب در مورد برنامه‌های حبس و بازجویی سیا شده است.
۶- «سیا» فعالانه از نظارت کنگره طفره رفته یا مانع آن شده است.
۷- «سیا» مانع نظارت موثر کاخ سفید و سیاست‌سازان آن شده است.
۸- عملکرد و مدیریت «سیا» سبب دشوار شدن یا در برخی موارد مانع از انجام وظیفه سایر سازمان‌های مسئول در زمینه‌ی امنیت ملی شده است.
۹- «سیا» مانع از نظارت «دفتر بازرسی کل سیا» شده است.
۱۰- «سیا» نشر اطلاعات طبقه‌بندی شده به مطبوعات را کنترل کرده که این شامل ارائه اطلاعات نادرست در مورد موثر بودن روش‌های پیشرفته بازجویی نیز می‌باشد.
۱۱- «سیا» تا شش ماه پس از اخذ مجوز و اختیارات لازم برای اجرای عملیات حبس و بازجویی خود آمادگی لازم برای اجرای آن را نداشت.
۱۲- «سیا» در برنامه‌ی حبس و بازجویی خود عملکرد و مدیریتی به شدت غلط و پر خطا داشته است، مخصوصا در سال 2002 و اوایل سال 2003.
۱۳- دو روان‌شناس قراردادی به «سیا» در مورد روش‌های بازجویی مشاوره داده اند و نقش اصلی را در عملیات، ارزیابی، و مدیریت برنامه حبس و بازجویی «سیا» داشته اند. پس از 2005، «سیا» به شکل گسترده‌ای عملیات‌های مربوط به این برنامه را به بیرون واگذار کرد.
۱۴- روش‌های خشنی در بازجویی از زندانیان «سیا» اعمال شده که مورد تایید وزارت دادگستری یا مدیران ارشد «سیا» نبوده است.
۱۵- «سیا» به شکل دقیق و جامع حساب تعداد افراد محبوس را نگاه نداشته است و برخی از افراد علیرغم مغایرت با استانداردهای قانونی حبس محبوس شده اند. ادعاهای «سیا» در مورد تعداد محبوسان و افراد تحت بازجویی ناصحیح بوده است.
۱۶- «سیا» در انجام برآوردی صحیح از اثربخشیِ روش‌های پیشرفته بازجویی اش موفق نبوده است.
۱۷- «سیا» کارکنان خود را به خاطر تخلفات جدی و مهمی که انجام داده اند، یا اعمال ناشایست، یا سوءمدیریت‌های فردی یا سازمانی به ندرت توبیخ کرده یا پاسخگو دانسته است.
۱۸- «سیا» انتقادات و منتقدان متعدد داخلی مرتبط با عملیات و مدیریت برنامه حبس و بازجویی اش را نادیده‌ گرفته یا به حاشیه رانده است.
۱۹- برنامه حبس و بازجویی «سیا» ذاتا ناپایدار بود و عملا در سال 2006 به دلیل درز اطلاعات طبقه‌بندی شده به مطبوعات، کاهش همکاری سایر کشورها، و نگرانی‌های قانونی و نظارتی متوقف شد.
۲۰- برنامه حبس و بازجویی «سیا» جایگاه ایالات متحده در دنیا را خراب کرده و موجب دیگر هزینه‌های پولی و غیر پولی شده است.

بدون انکار اختلافات و روابط سیاسی حزبی در داخل آمریکا، به نظر من این گزارش و امثال آن نشان می‌دهند که اتفاقا نسخه برخی دولتمردان آمریکا در نفی «هدف وسیله را توجیه می‌کند» این است که با مثال و ارجاع به واقعیت نشان دهند اتفاقا وسیله می‌تواند به راحتی هدف را تخریب کند و نه ارائه‌ی نقدهای فلسفی و کلی. در نتیجه وسیله باید هوشمندانه‌تر و واقع بینانه‌تر انتخاب شود (که ممکن است با سایر معیارهای اخلاقی نیز در تضاد باشد). به همین دلیل است که متعقدم مطالعه‌ی چنین اسنادی می‌تواند به ساخت فهم واقع‌گرایانه و عاری از توهمات آرمان‌گرایانه از رابطه‌ی میان اخلاق و سیاست کمک کند. چیزی که به نظر می‌رسد جامعه‌ و دولت ایران امروز بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز دارد.

(1) برخی منابع انگلیسی در زمینه تاریخ فشار بر مطبوعات و سانسور دولتی در آمریکا: 1، 2، 3، 4 و 5 که متاسفانه گویا از این کتاب‌ها هیچکدام به فارسی ترجمه نشده است.

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۰/۱۴/۱۳۹۳

من در ایران زندگی می‌کنم!


ماجرای «نادر فتوره‌چی» و متون پرخاش‌جویانه‌ای که او هرچند وقت یک بار علیه یکی از چهره‌های سرشناس منتشر می‌کند بحث جدیدی نیست. البته افرادی مثل همایون و محمدرضا شجریان ترجیح دادند اهانت‌های این کاربر فیس‌بوکی را نادیده بگیرند اما بالاخره یک نفر (مثلا بهاره رهنما) انتخاب دیگری داشته و از حق طبیعی خود برای شکایت استفاده کرده است؛ حالا چطور جای شاکی و متهم تغییر کرده و عده‌ای رهنما را مورد شماتت قرار می‌دهند؟ مساله جالبی است.

تا پیش از احضار آقای فتوره‌چی به دادگاه، یکی دیگر از ادعاهای ایشان دست‌مایه تعجب و البته دلیل انتقاد برخی از ناظران به خانم رهنما شده بود. در واقع آقای فتوره‌چی ادعا کرده بود که شاکیان پرونده می‌خواهند او را به جرم «توهین به مقدسات» به دادگاه بکشانند و به نوعی از شرایط مذهبی حکومت علیه او سوءاستفاده کنند. طبیعتا هر ناظری چنین اقدامی را شماتت می‌کرد و غیراخلاقی می‌پنداشت. اما وقتی فهرست اتهامات ایشان در دادگاه منتشر شد، اثری از «توهین به مقدسات» نبود. (اینجا+) بلکه همان‌گونه که انتظار می‌رفت ایشان صرفا به دلیل: «نشر اکاذیب، توهین و تشویش اذهان». آیا طرح بحث توهین به مقدسات هم یکی دیگر از اقدامات «خبرساز» آقای فتوره‌چی برای جلب توجه و هم‌دلی بود یا نه؟ در هر صورت فعلا که چنین اتهامی مطرح نیست، اما هم‌چنان گروهی اصرار دارند که جای شاکی و متهم را عوض کنند.

«فرج سرکوهی» در یادداشتی فیس‌بوکی، شکایت از نادر فتوره‌چی را مصداق «پرونده‌سازی علیه منتقدان» و عملی هم‌طراز فعالیت‌های «حسین شریعتمداری» دانسته است. (اینجا+) ایشان از فرصت استفاده کرده و نیش و کنایه‌های عجیب و غریبی هم به مطبوعات «اصلاح‌طلب» و سایت وابسته به «مجمع تشخیص مصلحت نظام» زده است. چنین اظهاراتی برای من جای این پرسش را باقی می‌گذارد که «آیا مدافعان آقای فتوره‌چی، دقیقا مرتکب همان عمل غیراخلاقی‌ای که رهنما را بدان متهم می‌کردند نمی‌شوند»؟ اینان ادعا داشتند که خانم رهنما برای پیروزی در یک جدال شخصی دست به دامان یک سری حساسیت‌های نامربوط (نظیر خط قرمزهای مذهبی) شده است. حالا چرا خودشان برای دفاع از یک توهین کاملا شخصی مرثیه «سرکوب منتقدان» به راه انداخته‌اند؟ البته بنده که بجز توهین به شخصیت‌های کاملا حقیقی و غیرسیاسی از آقای فتوره‌چی انتقادی ندیده‌ام، اما بر فرض که ایشان منتقد حکومت باشند، آیا جامعه باید در هر زمینه‌ای برای او مصونیت قضایی فراهم کند؟

جناب سرکوهی در بخش دیگری از متن خود آورده‌اند: «انتقاد حق همگان است اما کشاندن نویسنده یک متن به زندان جمهوری اسلامی تبهکاری و همکاری با جلادان است». (با این فرمول حساب کنید قضاوت تکلیف محمد مایلی کهن چه می‌شود؟!) آیا آقای سرکوهی انتظار دارند به دلیل اختلافات سیاسی منتقدان با حکومت، کل جامعه ایرانی تا اطلاع ثانوی از ضرورتی همچون دستگاه قضایی محروم شود؟ آن هم در پرونده‌هایی کاملا غیرسیاسی؟ و مثلا ایشان توصیه می‌کنند اگر یک فتوره‌چی نوعی فردا جیب بنده را بزند یا چک بلا محل بکشد، من به دستگاه قضایی شکایت نکنم چرا که این کار «هم‌دستی با جلاد» است؟


به نظر می‌رسد انتقاد از وضعیت سیاسی حاکم بر کشور گروهی را به ورطه‌ای کشانده که اساس و بنیان‌های یک «دولت» (در معنای فراگیر STATE) را منکر شوند. البته برای منتقدانی که خودشان در خارج از کشور زندگی می‌کنند پیچیدن چنین نسخه‌هایی مثل نوشیدن آب خوردن است. ولی برای هشتاد میلیون شهروند ایرانی که می‌خواهند در همین کشور زندگی کنند، دستگاه قضایی هم یک ضرورت و هم یک واقعیت موجود است. همین‌طور که «نیروی انتظامی» و «صدا و سیما» هستند. قوانینی که مجلس این حکومت می‌گذارد اگر برای حضرات دست‌مایه‌هایی جهت استهزاء و انتقاد است، برای میلیون‌ها شهروند داخلی حکایت تعیین سرنوشت زندگی را دارد. پس چه خوش‌شان بیاید و چه نیاید، تا زمانی که دوستان برای ما یک دموکراسی تمام و کمال سوغاتی می‌آورند، باید از راهکارهای طبیعی همین کشور جهت بهبود و تغییر استفاده کنند.

۱۰/۱۲/۱۳۹۳

یادداشت وارده: «خواب زمستانیِ» آرمان‌های روشنفکری؟


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

ایمان احسانی* - این یادداشت چیزی نیست جز به اشتراک گذاشتن روایت و تفسیر نگارنده از تماشای یک فیلم همراه با بازگویی بخشی از آن، و ادعای نقد فیلم را ندارد!

- «وجدان چیزی نیست جز واژه‌ای برای ترساندن قوی‌ترها از سوی ضعیف‌ترها. وجدان ما بازوان قدرتمند ماست و شمشیر ما قانون ما». (نقل قولی از شکسپیر در فیلم)

- «فریب خوردن، سرنوشت هر کاری است که انجام می‌دهیم. هر صبح طرح‌های خلاقانه بسیاری دارم اما در نهایت کل روز را به بیهودگی می‌گذرانم».

شاید این دو نقل قول متوالی که در جمع مستانه رفقا، بین «آیدین» (روشنفکر فیلم) و معلم روستا رد و بدل می‌شود را بتوان چکیده و جانمایه فیلم «خواب زمستانی» دانست. winter sleep (+) برنده نخل طلای جشنواره کن، شاهکاری سه ساعته از کارگردان ترک «نوری بیلگه جیلان» است که تماما بر مبنای چند سکانس از دیالوگ‌های طولانی، با بازی‌ها و نورپردازی‌های فوق‌العاده بنا شده. طولانی بودن فیلم برای عوام خسته کننده خواهد بود اما آن‌ها که دغدغه‌هایی از جنس حرف‌های رد و بدل شده بین شخصیت‌ها و موقعیت‌های فیلم را دارند و حال و هوای فیلم را درک می‌کنند، فیلم درخشانی را تجربه خواهند کرد.

همراه با نماهایی باز از طبیعت سرد و زیبای روستا، فیلم روایت تنهایی و ملال و شکست شخصیت‌هایش است. نه روستای خیالین، بی‌تنش و جشنواره‌ای کارگردانی ایرانی، بلکه روستایی واقعی با آدم‌ها و روابطی متناقض و پرتنش در دهکده‌ای جهانی، به تصویر درآمده از دریچه دوربین کارگردانی ترک با ذهنیتی مدرن.  این روایت بر اساس گفتگوهایی پیش می‌رود که موضوع آن‌ها بر مبنای تقابل‌ها و تضادهایی از جنس ایده‌آل‌گرایی/عمل‌گرایی، اختیار/تقدیر، فقر/غنا، تسلیم/مبارزه، تردید/یقین و... شکل می‌گیرد. در متن واقع‌گرایی فیلم، شخصیت‌ها در مواجه‌شان با هم، یکدیگر را به چالش می‌کشند و در نتیجه دنیای متفاوت ذهنی‌شان، تردیدها و ارزش‌های ناهمگون‌شان، ارتباط‌شان به بن‌بست و جدایی و در نهایت تنهایی ختم می‌شود. گویی به گفته ژان پل سارتر «دیگری برای هر کدام‌شان جهنم است». تنها شخصیت رستگار فیلم گویا مسافر جوان تنهایی است که خود را به ماجراجویی سفر و  تقدیر روزگار سپرده و در پاسخ «آیدین» که هنگام رفتن از او می‌پرسد به کجا می‌رود ،جواب می‌دهد: «به هرکجا که جاده مرا ببرد». جوان می‌رود و «آیدین» با حسرت رفتن‌اش را تماشا می‌کند.

«آیدین» روشنفکر فیلم، ثروتمند بورژوای هتل‌داری  است که با یکی از مستاجران فقیر املاکش «اسماعیل»، که اجاره او را نپرداخته مشکل دارد و از او به پلیس شکایت کرده است. پسربچه اسماعیل از بیرون با پرتاب سنگی شیشه ماشین‌اش را در بین راه می‌شکند تا اولین نماد انتقام «واقعیت از ایده‌آل» و «عین از ذهن» رخ دهد. کارگردان، امام جمعه فقیر و شلخته و چاپلوس و ریاکار روستا را هم به عنوان نماد دین، با آیدین به عنوان نماد عقل و خرد روشنفکری رو به رو می‌کند و تقابل و بن بست فکری شان را به تصویر می‌کشد.

همین بست و تناقض را آیدین با خودش هم تجربه می‌کند وقتی خودخواهانه در مقام ارباب دستش را بالا می‌آورد تا پسربچه آن را ببوسد تا بخشوده شود. مراسمی که با حضور امام جمعه روستا هم به تمسخر مناسک توبه نزد ارباب دین هم شباهت دارد و هم به گونه‌ای یادآور خودفروشی روشنفکرانی همچون «هایدگر» در پیشگاه اصحاب قدرت و فاشیسم است. از سوی دیگر خواهر روشنفکر فیلم که منتقد آیدین هم هست، از شوهرش طلاق گرفته و حالا با برادرش زندگی می‌کند اما حالا بعد از مدتی دوباره به یاد گذشته، وسوسه بازگشت به شوهرش را دارد. نمی‌داند تصمیمی که در گذشته گرفته درست بوده یا غلط. خودش را مقصر می‌داند و با این تردیدها، روح و روانش متزلزل می‌شود.

اما همین زن تنها منتقد جدی برادر روشنفکرش هم هست. در ضمن تعریف از او، ایده‌آل‌ها و آرمان‌هایش را  پوچ و بیهوده می‌داند و او را ترسویی می‌داند که برای گریز از واقعیت‌های دور و برش به ایده‌های ذهنی‌اش پناه برده: «توبرای رنج نکشیدن خودت ترجیح می‌دی دائم خودت رو گول بزنی». آیدین هم متقابلا از نیت‌های خواهرش به بدی یاد می‌کند: «برای رهایی از دلتنگی خودت دنبال شر می‌گردی و دائم با زبون نیشدارت بقیه رو آزار میدی و به خاطر همین هم هست که تنها شدی». روشنفکر پیر ما زن زیبا و جوانی به نام «نیهال» هم دارد که از او گریزان است و درکش نمی‌کند. زن عمل‌گرا است و زنانگی‌اش او را به سمت کمک و مهربانی بی‌دریغ به دیگران سوق می‌دهد اما در عوض آیدین با همان ایده‌آل‌گرایی‌اش بدبین است و مصلحت سنج و خودخواه.

نیهال مثل همان اسب سفید اسیرشده، نفس‌نفس زنان به دنبال رهایی است و پاره کردن زنجیرها، اما آیدین با احساسات زنانه  او حسابگرانه برخورد می‌کند و قصد مهارش را دارد. در نهایت نیهال هم در هنگام جمع دوستانه خیریه‌ای که ترتیب داده، به سختی آیدین را طرد می‌کند و می‌گوید: «حرف‌های رمانتیک‌ات برایم کمدی شده‌اند و جوانی‌ام با تو تباه، نه بچگی کردم نه جوانی و غرق پوچی‌ها هستم ... من هدف زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام و نمی‌خواهم مانع‌ام شوی». آیدین هم  در مقابل به او می گوید که زمستان را با قطار به سفر خواهد رفت و او را به حال خودش خواهد گذاشت. اما وقتی به ایستگاه قطار می‌رسد معلوم می شود قطار یک ساعت تاخیر خواهد داشت.

 سکانسی را می‌بینم که آیدین به طرف ریل قطار می‌آید تا ببیند از آمدن قطار خبری هست یا نه و دوربین نمای بازی از دوردست را نشان می‌دهد که مسیر ریل همچون مسیر زندگی خالی و پوشیده از سرمای برف است و بلافاصله با چرخش سر آیدین، دوربین بر می‌گردد و در نزدیکی‌اش سگ مرده‌ای را کنار ریل نشان می‌دهد که گویا نماد گذشته و زمان از دست رفته آیدین‌اند. دوربین  بلافاصله بالا می رود و در پس زمینه ابرهای تیره، شاخه‌های لخت درختی را نشان می دهد که انبوه کلاغ‌های قیل و قال‌پرست سیاه بر آن نشسته‌اند. گویی در زمانه بی‌های و هوی لال‌پرست، جهانی به اسارت سیاهی‌های تلخ واقعیت در آمده باشد، جدا مانده از آسمان آبی آرمان‌ها و ارزش‌ها. انگار شخصیت‌های تئاتر ابزود «ساموئل بکت»، «در انتظار گودو» و منجی‌ای هستند که هرگز نخواهد آمد.

آیدین از تصمیم‌اش منصرف می‌شود و تصمیم می‌گیرد به خانه دوستش «سوآوی» برود که زنش مرده و دخترش مدت‌ها است در کشوری دیگر  با مردی زندگی می‌کند که او حوصله‌اش را ندارد. سوآوی نماد انسانی است واداده که دیگر حتی معده‌اش هم مانند دنیا از او پیروی نمی‌کند و شروع کرده به چاق شدن . او با ژستی نئولیبرال به آیدین که هنوز می‌خواهد دست کم با نوشتن کار روشنفکری کند و تعهدش به آرمان‌هایش را حفظ، می‌گوید: «چیزها رو همون طور که هستند قبول کن. خدا هستی رو همین طور خلق کرده. عدالت هیچ جا وجود نداره». اما سرانجام  اینجا هم گفتگو به مستی و سوءتفاهم و بن بست و در نهایت استفراغ و تهوع ختم می‌شود.

از سوی دیگر نیهال عمل‌گرا، در غیاب آیدین ایده‌آلی است می‌خواهد برای تغییر جهان از فرصت استفاده کند و دست به عمل بزند. به خانه اسماعیل مستاجر فقیرشان می‌رود تا با بسته‌ای پول به آن‌ها کمک کند. اسماعیل مست و آشفته از راه می‌رسد، بسته پول را می‌بیند و کینه توزانه نیهال را متهم می‌کند که: «برای آسوده شدن وجدانش دارد صدقه می‌دهد». صدقه‌ ای که جبران تحقیرهای او و خانواده‌اش را نمی‌کند. بسته پول را به داخل آتش می اندازد و نیهال معصومانه و ناباورانه به فغان و گریه می‌افتد . گویا بعد از شکست ایده‌آلیسم آیدین، حالا نوبت شکست پراگماتیسم نیهال است در مواجه با واقعیت. حتی در پایان فیلم هم که آیدین به خانه باز می‌گردد، دو شکست خورده یکی در حیات خانه و دیگری پشت پنجره، فقط به هم نگاه می‌کنند و رابطه فرو بسته‌شان نه با گفتگو با دیگری، بلکه با گفتگوی آیدین با خودش و پشیمانی از ترک نیهال، فرو بسته باقی می‌ماند. گویی جهان به خوابی زمستانی رفته و به  قفلی بدل شده باشد که کلیدی ندارد.

* دبیر سابق انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه مازندران. (ای-میل)

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.