۸/۲۹/۱۳۹۹

قصه ما تموم شد




 

 آن سال‌ها بسیار فکر می‌کردم که چرا بازار نوستالژی‌های دهه شصت اینقدر داغ شده است؟ حوالی کودتای ۸۸ به بعد بود و به موازات سرکوب‌های خیابانی، شعف و اشتیاق روزافزونی دیده می‌شد به هر چیزی که رنگ و بوی دهه شصت را داشت. کلیپ پیوست احتمالا یکی از بارزترین مصادیق‌اش بود که بسیار به دل می‌نشست اما رازش را نمی‌دانستیم. امروز که دوباره و چند باره آن را می‌بینم، گمان می‌کنم رازش در تک بیتی از خودش نهفته است:

 

«قصه ما تموم شد

قصه ما بود همین».

 

بلی. این ترانه‌ی آشنا، این آهنگی که برای بسیاری از ما یادآور روزهای آغاز کودکی بود، به طرز غریبی، در درون خودش به پایان داستان ما نیز اشاره می‌کرد. اشاره‌ای که در کودکی متوجه‌اش نبودیم، اما آن سال‌ها تجسم‌اش را آن بیرون، توی خیابان به چشم می‌دیدیم: ما به سن مردن رسیده بودیم! به سن سلاخی شدن؛ سن ایستادن، با دست خالی مقاومت کردن، گلوله خوردن و در گورهای بی‌نام مدفون شدن.

 

دیگر لازم نبود که شاعر برایمان از عموهایمان و از «مرتضی» بگوید که: «به خاطرِ هر چیزِ کوچک، هر چیزِ پاک به خاک افتادند». ما ناگهان آنقدر بزرگ شده بودیم که وقت به خاک افتادن‌مان رسیده بود. مثل ندا. سهراب. اشکان و ...

 

حالا فکر می‌کنم، هر بار که این کلیپ را می‌دیدیم، هر بار که خاطرات شادی‌های کوچک دهه شصت را مرور می‌کردیم، انگار ایستاده بر گور خویش اشک می‌ریختیم. برای خودمان دل می‌سوزاندیم که چه زود دیر شدیم و قصه‌هامان تمام شد.

 

ده سال بعد، نوبت از ما گذشته بود. نوبت به دختران و پسرانی رسیده بود که خواهران و برادران کوچک ما بودند. آنقدر کوچک که شاید ده سال پیش لازم بود بغل‌شان کنیم و به خیابان ببریم، حالا اما آن‌ها بودند که خیابان را در آغوش گرفته بودند، با فریادهایشان، با اشک‌هایشان و با خون‌هایشان.

 

چقدر شتاب دارد این چرخ سفاک. چه زود نوبت‌ها می‌رسد و چه زودتر می‌گذرد. کی اینقدر پیر شدیم که نوبت مردن از ما گذشت؟ حالا دیگر حتی نمی‌توانیم برای خودمان دل بسوزانیم چراکه نوبت به سوگواری برای دیگرانی رسیده که شاید اگر ما کارمان را درست انجام داده بودیم، حالا در دنیای بهتری زندگی می‌کردند؛ و اصلا بهتر و بدترش به کنار، حالا هنوز فرصت داشتند «زندگی» کنند.

 

ما اما نتوانستیم؛ شکست خوردیم؛ باختیم؛ شاید برای آنکه ما را برای این سطح از بی‌رحمی آماده نکرده بودند. آقای حکایتی، برای ما از دوستی، صداقت و مهربانی قصه گفته بود و ما در برابر بی‌شرمی، وقاحت و رگبار آتش معصومانه مبهوت شده بودیم. ما به عروسک‌های موش و بره و آهو عادت داشتیم؛ این قصاب‌های سیاه‌پوش برایمان ناآشنا بودند. ما بلد نبودیم بجنگیم. «ما نمی‌جنگیدیم، فقط کشته می‌شدیم».

 

نمی‌دانم چه کار باید می‌کردیم. نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفتیم. یا شاید، پدران و مادران‌مان اشتباه رفته بودند. فقط می‌دانم که نوبت ما گذشت و میراث خوبی برای خواهران و برادران‌مان به جای نگذاشتیم. ما تلنباری از «نمی‌دانم»ها شدیم و حالا شاید تنها چیزی که باید بپذیریم آن است که هیچ حقی، هیچ حقانیت و مشروعیتی برای آموزش یا سرزنش یا رهبری یا نصیحت این نسل جدید نداریم. این‌هایی که حتی زودتر از ما به سن مردن رسیده‌اند. اگر نمی‌توانیم و نتوانستیم که باری از دوش‌شان برداریم، شاید باید حداقل اینقدر شهامت داشته باشیم که کنار بکشیم و به انتخاب‌هاشان احترام بگذاریم. راهی که پدرانمان رفتند و ما رفتیم به اینجا رسید. اجازه بدهیم، این نسل جدید به هر راهی که می‌خواهد برود، شاید این‌ها دیگر به مانند ما سوگوار خودشان و شرمنده آیندگان‌شان نشوند.

۸/۲۶/۱۳۹۹

باید «بی‌شرم» باشیم

 «لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از بی‌ادبان! از انجام دادن آنچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، پرهیز کردم». شیخ اجل سعدی، زمانی که این حکایت را می‌نوشت، هرگز گمان نمی‌کرد که زمانی اعجوبه‌هایی از راه برسند که قلم به دست بگیرند و بر سر جماعت نهیب بزنند که: چرا وقتی به بی‌ادبان نگاه کردید، از آن‌ها بی‌ادبی را یاد نگرفتید؟!

 

«علی نصری»، نگارنده یادداشتی است با عنوان «بزرگترین ضعف اصلاح‌طلبان». متن کامل یادداشت را از اینجا بخوانید تا بهتر بشناسید به اسم اصلاحات و تدبیر و امید، چه نگرشی را بر سیاست‌گزاری‌های دولت حاکم کردیم. خلاصه منطق آن از نظر من این است: «مشکل اصلاح‌طلبان این است که از فرمول وقاحت و فرار به جلو استفاده نمی‌کنند‍»! نگارنده افسوس می‌خورد که چرا اصلاح‌طلبان «یاد نگرفته‌اند» در فضای سیاسی به سیمای همه چنگ بکشند و به جای نقد و تحلیل ریشه‌های شکست خود، هر منتقد و معترضی را به لجن کشیده و با انواع و اقسام برچسب‌ها (از جمله وطن فروش و ویرانی‌طلب و مزدور) از میدان به در کنند!

 

البته من اطمینان ندارم که اصلاح‌طلبان اینقدرها هم از چنین منشی دور باشند. نمونه‌اش حضور همین امثال آقای نصری که با حمایت اصلاح‌طلبان برکشیده شدند و به وزارت خارجه راه یافتند و در تمام این سال‌ها، کارکردشان شبیه یک اتاق فکر برای برچسب‌سازی و تخریب منتقدان بوده است؛ اما بر فرض که صورت مساله همانی باشد که ایشان توصیف کرده، مساله تازه ابعاد تراژیک خودش را عیان می‌سازد.

 

برای من جالب است بدانم وقتی امثال نصری در نقد «اصلاح‌طلبان» مطلب می‌نویسد، دقیقا چه تصویری از «اصلاحات» در ذهن دارند؟ اصلاحات مورد نظر ایشان، بی‌شک نمی‌تواند به معنای باز گرداندن ادبیات گفتگو، قانون‌گرایی و از همه مهم‌تر «مسؤولیت‌پذیری» به فضای سیاسی کشور باشد. ایشان همچنین اصلاح‌طلبان را به دلیل روحیه «نقدپذیری»، «تسامح» و «رواداری» مورد عتاب قرار داده‌اند. کلیدواژه‌هایی که می‌توانستند چهره فردی چون «سیدمحمد خاتمی» را در ذهن ترسیم کنند. در مقابل، اصلاحات مطلوب ایشان، در سیمای یک الگوی دیگر تبلور یافته که به منش و روش‌اش رشک می‌برند: دونالد ترامپ!

 

شیوه رفتار ترامپی، نسخه‌ای نیست که علی نصری صرفا برای سیاست‌مداران ارشد بپیچد. اگر اینگونه بود شاید حرفی هم برای گفتن نمی‌ماند چرا که جناب روحانی، در این سال‌ها در فرار به جلو، مسؤولیت‌ناپذیری، انکار و دروغ و انداختن گناه به گردن دیگران چیزی از ترامپ کم نگذاشته است. نسخه علی نصری اما، حتی تا اساتید دانشگاه هم پیش می‌رود و بسیار برآشفته می‌شود که چرا چند استاد دانشگاه سعی کرده‌اند به جای قلدری و عربده‌کشی به سبک ترامپ، ریشه‌های اجتماعی بحران‌های کشور را آسیب‌شناسی کنند.

 

جالب اینکه برچسب «ترامپیست»، اتفاقا یکی از محصولات تیم جنگ رسانه‌ای وزارت خارجه بود که برای تخریب منتقدان از آن استفاده می‌کرد. حال می‌بینیم که دست بر قضا، همین افراد، حسرت شیوه رفتار و منش آن الگوی درخشان سیاست‌مداران جهان را می‌خورند تا مشخص شود ترامپیست‌های واقعی این کشور چه کسانی هستند. البته، شاید اگر برخی معذوریت‌های سیاسی نبود، این دوستان به جای نسخه خارجی ترامپ، از معادل وطنی‌اش استفاده می‌کردند و محمود احمدی‌نژاد را مدل آرمانی سیاست‌ورزی خود معرفی می‌کردند.

 

من اما گمان می‌کنم، اگر نقدی بنیادین به اصلاحات وارد شود دقیقا همین است که هیچ چهارچوب نظری و اصول و قواعد بنیادینی ندارد. (این بحث را به صورت صوتی و از سخنرانی سال گذشته با موضوع «نقد اصلاحات» بشنوید) برای هر جریان سیاسی، طبیعی است که در عرصه عمل ناچار شود میان گزینه‌های موجود و میان داشته‌های محدود خود دست به مصلحت‌سنجی بزند. همان سیاستی که به انتخاب میان «بد و بدتر» شهرت یافت. اما اگر یک جریان سیاسی، نتواند خطوط قرمز مشخصی برای ارزش‌های بنیادین خود در نظر بگیرد، مثل قاصدکی در دست باد، به هر رنگ و شکلی در خواهد آمد و یک روز چشم باز می‌کند و می‌بیند دقیقا به بزرگترین خصم تمام ارزش‌هایی بدل شده که زمانی مدعی آن‌ها بود.

 

سال‌ها پیش، حضرت صائب تبریزی سرود:

 

نعمت روی زمین قسمت بی‌شرمان است

جگر خویش خورد هر که حجابی دارد

 

شاید امثال نصری و بسیاری دیگر از اصلاح‌طلبانی که توانسته‌اند دستی به «سفره انقلاب» برسانند، از مصرع نخست این شعر نتیجه بگیرند که راه کامیابی اصلاحات در آن است که «بی‌شرم» باشیم. برای من اما، معنای «اصلاحات»، در روح تساهل و مدارای شعار «زنده باد مخالف من» سیدمحمد خاتمی و ندای «ادب مرد به ز دولت اوست» نهفته که میرحسین موسوی سر داد. شکست قطعی چنین جنبشی، دقیقا در لحظه‌ای رخ داد که به پلکان ترقی این ترامپیست‌های وطنی بدل شد.

 

۸/۲۰/۱۳۹۹

از تتلو تا پارسا، چرا دومینوی رسوایی‌ها تمام نمی‌شود؟


 

 از پیشینه و ماجرای جناب «تتلو» احتمالا باخبر باشید. اگر خانم «ریحانه پارسا» را نمی‌شناسید و از حواشی اخیرش بی‌اطلاع هستید، به اختصار بگویم ایشان بازیگر جوانی هستند که چندی پیش در توییتر خود نوشتند زن‌ها نباید حق طلاق داشته باشند و مردانی که به زن خود چنین حقی می‌دهند مرد نیستند! (نقل به مضمون) اظهاراتی که از یک طرف با واکنش منفی فضای عمومی مواجه شد و از طرف دیگر با استقبال ماشین تبلیغات حکومتی مواجه شد. پارسا بلافاصله به تلویزیون دعوت شد تا به عنوان یک «سلبریتی» که دست بر قضا همسری مطلوب مطابق با استانداردهای حکومتی است تشویق و تبلیغ شود. سرانجام کار اما، بی‌شباهت به قمار انتخاباتی اصول‌گرایان بر روی تتلو نشد: خانم پارسا چندی پیش از کشور خارج شد؛ خیلی زود کشف حجاب کرد و سپس در برنامه‌ای مشترک به درد دل با مسیح علی‌نژاد پرداخت.

 

پرسش این یادداشت همین است: اولا چرا اصول‌گرایان حکومتی برای تبلیغات خود به سراغ این دست سلبریتی‌ها می‌روند؟ و در ثانی، چرا فرجام کار معمولا به رسوایی می‌انجامد؟

 

به گمان من، ریشه مساله، در درک غلط حضرات نهفته که باعث شده جای علت و معلول را وارونه بگیرند. اینان تصور می‌کنند که در جامعه فعلی، مرجعیت رای مردم به سمت سلبریتی‌ها چرخیده است و بخش بزرگی از شهروندان سلابق و انتخاب‌هایشان را از سلبریتی‌ها وام می‌گیرند. به قول معروف، «کافر همه را به کیش خود پندارد». پس طبیعی است جماعتی که تمام ذهنیت و پیشینه سنتی‌اش بر پایه فرهنگ «تقلید» بنا شده، جامعه را هم به شکل یک مشت مقلد کور ببیند. با چنین تحلیلی، جریان اصول‌گرا چاره محبوبیت از دست رفته خود را در اجرایی کردن دو پروژه موازی دید:

 

پروژه نخست، حمله گسترده به سلبریتی‌ها بود. پرونده‌سازی، اعمال فشار، تخریب سازمان‌یافته، حملات سایبری و انتشار برچسب‌هایی همچون «سلبریتی بی‌سواد»، همگی تلاش‌هایی بودند برای خنثی کردن ابزارهای اجتماعی و در نتیجه انتخاباتی رقیب.

 

به صورت موازی اما، پروژه دومی هم در دستور کار قرار داشت که تولید یا جذب سلبریتی‌های وابسته را پی‌گیری می‌کرد. پروژه‌ای که اگر نگوییم رسوایی پس از رسوایی به بار آورد، دست‌کم می‌توان گفت تا به حال نتوانسته سر سوزنی شکاف روزافزون جامعه با حکومت را کاهش دهد.

 

مشکل این پروژه‌ها، همان درک نادرست از فرآیند سلبریتی شدن بود. بر خلاف تصور اصول‌گرایان، این مردم نیستند که کورکورانه از سلبریتی‌ها پیروی می‌کنند؛ بلکه این چهره‌های فرهنگی، هنری و حتی ورزشی هستند که وقتی حرف دل مردم را می‌زنند به ناگاه در کانون توجه قرار گرفته و به سلبریتی اثرگذار بدل می‌شوند. در نقطه مقابل، آن جماعتی که به جریانات حکومتی نزدیک شوند، ولو اینکه پیشتر در اوج محبوبیت هم قرار داشته‌اند، به ناگاه چنان مورد خشم و نفرت عمومی قرار می‌گیرند که خیلی زود فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند و ای بسا برای ترمیم این اشتباه خود، ده مرتبه بیشتر هم علیه استانداردهای حکومت رفتار کنند و رسوایی به بار آورند.

 

پیشتر در یادداشتی (اینجابخوانید) اشاره کردم که با سرکوب سیستماتیک حکومتی، طبقه متوسط جدید سال‌ها است که از داشتن نمایندگان واقعی خود در فضای سیاسی محروم مانده است و در این مدت، به ناچار مطالبات خود را از طریق بخش‌هایی از جامعه روشنفکری و چهره‌های شاخص هنری بیان می‌کند. این بدان معنا نیست که چنین نمایندگانی را می‌توان گروگان گرفت یا شبیه‌سازی کرد و از این طریق جامعه را فریب داد. این چهره‌ها، جایگاه و کارکرد «نمایندگی سیاسی» را بر عهده ندارند که بتوان از طریق آن‌ها با جامعه وارد تعامل دوجانبه شد. اینان صرفا تریبون‌هایی برای بازتاب یا طرح یک طرفه مطالبات اجتماعی هستند.

 

البته، این توهم و تحلیل اشتباه، فقط مختص جریان اصول‌گرا نیست. برخی اصلاح‌طلبان هم که نتوانستند ائتلاف و همراهی مصلحت‌اندیشانه طبقه متوسط جدید را به درستی درک کنند، به مرور دچار این توهم شدند که سلبریتی‌ها، مشروعیت‌شان را از همراهی‌های انتخاباتی با دستبندهای سبز و بنفش می‌گیرند. در چند مورد که برخی از سلبریتی‌ها به عملکرد حضرات انتقاد یا از رای پیشین خود ابراز پشیمانی کردند، حضرات اصلاح‌طلب، به جای آنکه زنگ هشدار سقوط محبوبیت اجتماعی خود را بشنوند، پیاده نظام رسانه‌ای خود را برای تخریب و سرکوب این چهره‌ها بسیج کردند. ناگفته پیداست که اگر اصول‌گرایان توانستند از این شیوه برخورد طرفی ببندند، اصلاح‌طلبان هم خواهند توانست با توهم اعمال فشار به سلبریتی‌ها، شکاف ایجاد شده بین خود و طبقه متوسط جدید را پر کنند.


۸/۱۲/۱۳۹۹

مدارید خشم و مدارید کین


 

 آقای علیرضا بهشتی شیرازی، در یادداشتی با عنوان «دروغ می‌گویند»، نسبت به یادداشتی از بنده واکنش نشان داده‌اند. با توجه به احترامی که برای ایشان قائل‌ام، فکر کردم ضروری است که در پاسخ توضیحاتی عرض کنم؛ اما این توضیحات با دو گلایه آغاز می‌شود:

 

نخست آنکه در نقد گفتار یا نوشتار هرکس، شرط انصاف آن است که یا تمام قول او را ذکر کنیم، یا نشان فرد و متن او را بدهیم که مخاطبان خود مراجعه کنند. این شیوه که کراهت داشته باشیم نام کسی را بیاوریم، اما دست ببریم و بخشی از مطلب‌اش را جدا کنیم و با روایت خودمان به خورد مخاطب بدهیم و حکم محکومیت  هم صادر کنیم، مصداق یک طرفه به قاضی رفتن است. (پس به جای ایشان، من خودم لینک یادداشت قبلی با عنوان «تداوم خشونت و منطق توجیه» را منتشر می‌کنم)

 

دوم آنکه گفتگو و نقد با خشم و پرخاش ناسازگار است؛ چه رسد که اتفاقا موضوع نقد گفتار در باب خشونت باشد! نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم یک خشم و پرخاش عجیبی در تیتر مطلب ایشان و از خلال سطورشان احساس می‌شود. شاید اشتباه از من باشد؛ اما مثلا متوجه نشدم «دوستان من» چه کسانی هستند که جناب شیرازی نوشته‌اند: «دوستان‌تان دستان‌مان را بسته‌اند و نمی‌گذارند مثال بزنیم». من امیدوارم هیچ یک از ما دچار وضعیتی نشویم که خود را اسیر و درگیر با دشمنان خیالی ببینیم.

 

اما در پاسخ به استدلال اصلی ایشان، من سه نکته را به اختصار عرض می‌کنم:

 

نخست آنکه، خشم، البته بر هر انسانی مستولی می‌شود. این احتمالا مربوط به یک سری فعل و انفعالات بیولوژیک است که هیچ یک از ما به حکم انسان بودن از آن مصون نیستیم. «فوران خشم»، یا آنچه «جنون آنی» خوانده می‌شود چنان شناخته شده و گاه غیرقابل اجتناب است که در دستگاه قضایی مدرن حتما مورد نظر قضات قرار می‌گیرد؛ اما اینکه کسی خبری را بشنود، بعد از خانه‌اش راه بیفتد و یک چاقو هم توی جیب‌ش بگذارد و برود یک معلمی را تعقیب کند و سر فرصت سرش را گوش تا گوش ببرد، بعید است از جانب هیچ انسان خردمندی مصداق این فوران خشم قلمداد شود. چنین رفتاری تنها زاییده یک «عصبیت» است که بر پایه آموزه‌ها و باورهای غلط اعتقادی شکل می‌گیرد.

 

دوم اینکه باید پرسید رویکرد ما در مواجهه با این خشم‌های احتمالی چیست؟ عیسی مسیح توصیه می‌کند: «اگر کسی یک سیلی به گونه راست تو زد، گونه دیگر را هم نشان‌اش بده». لزوما همه مسیحیان نمی‌توانند تا این مقدار خویشتن‌دار باشند، اما بی‌شک باید گفت اگر جناب پاپ، آنگونه که آقای شیرازی فرموده‌اند، افتخار می‌کند که برای توهین به مادرش یقه جر می‌دهد، مشخصا از تعالیم مسیح فاصله گرفته است.

 

نصیحت عیسی مسیح، اتفاقا در سنت فرهنگ ما نیز بی‌سابقه نیست، چنان که حضرت سعدی در حکایتی در باب تواضع آورده بود:

 

غرض زین حدیث آن که گفتار نرم

چو آب است بر آتش مرد گرم

تواضع کن ای دوست با خصم تند

که نرمی کند تیغ برنده کند

 

و البته همه این روایت‌ها تناظر کافی دارند با آن آیه قرآن که: «وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ». به نظرم، آن جمله منتسب به پاپ به همان اندازه با آموزه‌های مسیح در تضاد و تناقض است که این توصیه قرآنی با عملکرد و رویه کسانی که به جای تمرین تساهل و خویشتن‌داری، تلاش می‌کنند رویه جنایت‌پیشگی و خشونت را در پس توجیهاتی چون خشم تخفیف دهند.

 

سوم و در آخر آنکه به نظر می‌رسد آقای شیرازی، دفاع از «حق آزادی بیان» را با تایید «محتوای کلام» اشتباه گرفته‌اند. من اگر از آزادی بیان دفاع می‌کنم، قطعا قصد «دفاع صریح یا ضمنی» از توهین کنندگان به مقدسات را ندارم و چنین ادعایی اگر یک «بهتان» آشکار نباشد، احتمالا محصول کژفهمی یک کلام ساده است. هنر آن نیست که ما صرفا از بیان مطالبی دفاع کنیم که دقیقا با محتوای کلام موافق هستیم. آزادی بیان، دقیقا جایی اهمیت پیدا می‌کند که ما با محتوای آن مخالف باشیم.

 

به باورم، اگر هر یک از ما، دقیقا همچون خود آقای بهشتی شیرازی، زیر بار سنت سرکوب و سانسور احساس خفقان می‌کنیم، باید بدانیم تفاوت ما با جهان آزاد، دقیقا تفاوت در دو شیوه نگرش است. اولی به خود حق می‌دهد بر دهانی بکوبد که با کلام‌اش او را آزرده است، و دومی بر پایه اندیشه‌ای بنا شده که می‌گوید: «با حرف تو مخالفم، اما جانم را می‌دهم که آزادانه حرفت را بزنی».