۵/۰۹/۱۳۹۲

یک فنجان چای، با هم‌وطن بهایی


دو سال پیش، نگرانی از نفرت نژادی در نروژ سبب شد تا مراکز مبارزه با نژادپرستی، کمپین «وقت نوشیدن چای» را به راه بیندازند تا مسلمانان و غیر مسلمانان همدیگر را به نوشیدن چای دعوت کنند. نوبت به نفرت‌زدایی از سطح جامعه که رسید، ملکه نروژ نیز به توئیت ساده یک دختر ایرانی ساکن نروژ پاسخ مثبت داد و همراه با عروس خاندان سلطنتی به خانه این خانواده مسلمان رفت. این‌جاست که آدم گاهی جوابی پیدا می‌کند که چرا برخی از پیشرفته‌ترین کشورهای دموکراتیک اروپایی هنوز خاندان سلطنتی خود را حفظ کرده‌اند: «محض حفظ اتحاد، دوستی و یکپارچگی ملی». اگر ملکه نروژ در تمام عمرش هیچ کار دیگری بجز چای خوردن با یک خانواده مسلمان نکرده باشد، من می‌گویم او به اندازه کافی به کشور خودش خدمت کرده است، اینجا اما همه چیز وارونه است.

رهبری نظام که گویا اسب خود را زین کرده تا کام شیرین ملت را هرچه سریع‌تر تلخ کند و نگذارد حتی رویای تغییر شرایط و بازگشت به اتحاد ملی در سایه دولت اعتدال چند روزی مردم این کشور را دل‌شاد کند. ابتدا برای دولت خط و نشان می‌کشد و در کار کابینه و انتخاب وزرا اخلال ایجاد می‌کند، سپس دوباره سراغ رهبران جنبش سبز می‌رود و نشان می‌دهد که این کینه‌توزی شخصی تا چه میزان در عمق و ارکان سران حکومت ریشه دوانده که نه تنها مصالح ملی، که حتی مصلحت شخصی خودشان هم نمی‌تواند جلوی ابراز نفرت و تنفرشان را بگیرد. و حالا، نوبت به هم‌وطنان بهایی رسیده است که: «از هرگونه معاشرت با این فرقه ضالّه مضلّه، اجتناب شود». (+)

به هر حال این هم سرنوشت ما است. شاید وظیفه اصلی دولت‌ها این باشد که به اختلافات درون جامعه رسیدگی کنند و برای کاهش نفرت و حفظ اتحاد آن بکوشند. حالا در کشور ما همه چیز وارونه شده. این مردم هستند که باید بکوشند از نفرت‌پراکنی‌های حاکمان بکاهند. حاکمانی که به قول مهندس موسوی دست می‌کنند داخل خانواده‌ها و یک نفر را خودی می‌کنند و یکی دیگر را غیرخودی می‌کنند و میان مردم تفرقه می‌اندازند. به هر حال چاره‌ای نیست.

بهایی‌ستیزی در کشور ما ریشه‌ای 150 ساله دارد. یعنی تقریبا از همان بدو پیدایش این آیین در دوره ناصرالدین شاه. راستش من خودم را در قبال این همه جنایت شرمنده هم‌وطن بهایی خودم نمی‌بینم، چرا که گمان می‌کنم ما با هم فرقی نداریم. من و او هردو قربانی استبداد بوده‌ایم. حال هر یک به نوعی. اما این بار فکر می‌کنم بشود از این تهدید جدید یک فرصت درست کرد. من یک دوست بهایی دارم. دوست خوبی است اما هیچ وقت آن‌قدر نزدیک نبوده‌ایم که او را به خانه خودم دعوت کنم. حالا فکر می‌کنم فرصت خوبی باشد. اگر استبداد می‌خواهد ما بیش از هر زمان دیگری از هم متنفر باشیم و فاصله بگیریم، چه بهتر که بیش از هر زمان دیگری با هم دوست باشیم و به هم نزدیک شویم. تلاش می‌کنم برای آخر همین هفته دوستم را به نوشیدن یک فنجان چای دعوت کنم. حتما دوستان دیگری هم خواهند آمد. دور هم جمع می‌شویم. شاد خواهیم بود و خواهیم خندید به حقارت کینه‌توزان و نفرت پراکنان.

۵/۰۷/۱۳۹۲

انسان اسیر، انسان ریاکار!


حالا که سر درد دل ما باز شده، شما هم ندید بگیرید و چشم بر این قضاوت‌های شخصی‌اش ببندید. غیبت هم که می‌گویند بد است مال کسی است که شما بشناسی. حالا که نه شما می‌شناسی و نه من نامی می‌برم بگذار این نقابم را بردارم و هرجور که راحت‌ترم این دلم را سبک کنم.

از شما چه پنهان، ما یک همکاری داریم بلانسبت شما، «بی‌شعور»! این بی‌شعور که عرض می‌کنم، از بابت شعور اجتماعی است. انسان بدی نیست. همکار بدی هم نیست. از حق هم نگذریم آدم ساده دل و بی‌ریایی هم هست، اما نمی‌دانم چرا اینقدر «بی‌شعور» است؟ حالا شما بیا و هی به زبان بی‌زبانی و هی با گوشه و کنایه و لفافه چیزی بگو. بوق بوق است بیچاره. نیشش را باز می‌کند و انگار نه انگار.

این همکار عزیز ما یک تصوری هم از صدای خودش دارد که استاد شجریان توی آینه خودش را اینجور نمی‌بیند. نمی‌دانم کدام شیرخام خورده‌ای به این بی‌نوا گفته صدای تو خیلی خوب است. باورتان نمی‌شود، توی یک گله جا پانزده تا بیست نفر گوش تا گوش نشسته‌اند پشت این مونیتورهای فکسنی و میزهای کوچک و در این گرمای خرماپز تابستان پنکه گذاشته‌ایم کنار کولر آبی بی‌بخار که حالا اگر خنک نمی‌شویم دست کم از بوی عرق نمیریم، این وسط یک نفر می‌زند زیر آوازی که بیا و ببین! می‌خواند ها! همینجور وسط شرکت، توی ساعت کاری، بیخ گوش این همه همکار زن و مرد دیگر می‌زند زیر آواز و حالا نخوان کی بخوان.

یک جماعتی به شوخی گوشه می‌زنند. یک عده دستش می‌اندازند و می‌خندند. برخی سعی می‌کنند به زبان بی‌زبانی و در لفافه بگویند نکن این کار را. نمی‌فهمد که نمی‌فهمد. هی نیشش باز می‌شود و انگار که داریم دور همی خوش می‌گذرانیم وارد شوخی‌ دوستان می‌شود و دوباره نیم ساعت بعد صدایش را ول می‌کند. جالب اینجا که حتی یک بار شخص مدیرعامل شرکت صدایش زد و دوستانه گفت فلانی، توی شرکت آواز نخوان. بعد این بنده خدا آمده بود پیش یکی از همکارها که «چرا فلانی به من گفته نخوان؟ مگر چه اشکالی دارد؟» حالا این دوست ما هم چه بگوید؟ نشسته و توضیح داده که بالاخره اینجا محیط کار است. مکانی رسمی و اداری است. جای این کارها نیست. باز طرف هی تکرار می‌کرد که «خب آخر چه اشکالی دارد؟»

القصه. کار به جایی رسید که چند نفر همت کردند و صاف و پوست کنده برگشتند توی روی طرف گفتند آقاجان نخوان دیگر. پدر جماعت را درآوردی تو. اما اگر فکر کنید که سر سوزنی اثر کرد پس بدانید که آدم بی‌شعور تا به حال ندیده‌اید. مثلا طرف برگشته به یکی از خانم‌های معترض می‌گوید «خانم فلانی شما چرا با من مشکل دارید و به صدای من گیر می‌دهید؟» حالا خانم فلانی هی بزند توی سرش که «بابا، سرم را بردی، دیوانه‌ام کردی». ملت هم که یک عده ریسه می‌روند از این مضحکه و حضرت آوازخوان هم که همچنان اصرار دارد که «نه، آخه می‌خوام بدونم دلیلش چیه؟»

حالا حرف من این‌ها نیست. این همه روضه خواندم تا برسم به خودم. این وسط من از آن جماعتی هستم که اصلا به این مضحکه نمی‌خندم. بیشتر اعصابم خورد می‌شود از این همه بلاهت. پشت سر طرف هم راستش را بخواهید کم از این بی‌شعوری‌اش گله نکرده‌ام، اما در عین حال تا به حال توی رویش نگفتم که من از خواندن شما آزار می‌بینم. حتی یک بار که نمی‌دانم چه شده بود و گویی می‌خواست اندکی هم ادب به خرج بدهد آمد بالای سرم و گفت «فلانی، من آواز می‌خوانم تو ناراحت می‌شوی؟» راستش من نتوانستم بزنم توی ذوق‌اش. تمام تلاش خودم را کردم که در لفافه چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. گفتم «من گوشی می‌گذارم توی گوشم و زیاد متوجه نمی‌شوم». طبیعتا طرف هم به نشانه اعلام رضایت گرفت و رفت. داستان از همین‌جا برای خودم معضل شد.

یک جایی خوانده بودم که «تا زمانی که نتوانی یک دعوت را بدون بهانه رد کنی، انسان آزادی نیستی». حالا خودم در تجربه‌ای شخصی به این نتیجه رسیدم «تا زمانی که نتوانی حقیقت قلبی‌ات را با صراحت بیان کنی، انسان آزادی نیستی». من همیشه در نوشته‌هایم سعی می‌کردم تعارفات معمول را کنار بگذارم و حتی به دوستان خودم هم هیچ وقت «نان قرض ندهم». اگر انتقادی هست صریح و شفاف بیان کنم که قطعا به معنای توهین و بی‌ادبی نیست. اما حالا می‌بینم که در زندگی حقیقی این توانایی را نداشته‌ام. یکجور اسیر این بندهایی هستم که شاید اسم‌اش را بگذاریم «شرم و حیا». اما واقعیت‌اش این است که وقتی من پشت سر همین جناب زبان به گلایه باز می‌کنم، دیگر آن پرهیزی که در مقابل خودش دارم یک جور رنگ و بوی ریا و فریب به خودش می‌گیرد. یعنی این بندهای اسارت دارد اساس یک هویت و شخصیت را تغییر می‌دهد.

نمی‌دانم. دشوار است که یک شبه آدم رفتارش را تغییر دهد. گاهی فکر می‌کنم بر فرض هم که من بخواهم و بتوانم یک شبه تغییر کنم، در همان محیط قبلی نمی‌توانم ظاهر شوم. دیگران نمی‌توانند این تغییر را هضم کنند. شاید باید بروم یک جایی که هیچ کس من را نشناسد و از اول شروع کنم. چه می‌دانم؟ شما جایی سراغ ندارید؟

یادداشت وارده: «آیا اعتدال در دوران رادیکال محکوم به شکست است؟»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند. این مطالب «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

Freedom- «حسن روحانی» با چراغ خاموش و از کوچه فرعی وارد خیابان انتخابات شد. خیابانی که در آن نزاع اصلاح‌طلبی و اصولگرایی در جریان بود. حکومت مثل مارگزیده‌ای که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد، تمام هوش و حواسش را به کار گرفته بود تا اجازه نفس کشیدن و فعالیت تشکیلاتی به اصلاح‌طلبان ندهد تا بتواند به هر قیمتی انتخاباتی آرام و بی‌دردسر برگزار کند، حتی به قیمت ردصلاحیت رییس تشخیص مصلحت نظام. در میان این دعواها روحانی با شعار «اعتدال» قرار بود فقط چرخی بزند و رخی بنماید و در نهایت با آمدن هاشمی کنار برود. اما در غیاب هاشمی روحانی «معتدل» مخاطب مطالبات تحول‌خواهانه کثیری از مردم قرار گرفت که خواهان تعییر وضع موجود بودند. همان‌طور که موسوی اصولگرای اصلاح طلبی بود که در دریای طوفانی کثیری از مردم غرق شد، روحانی هم ناچار بود در همین دریا دست و پا بزند و شنا کند، هر چند این بار دریایی با وسعتی بیشتر و امواجی ملایم‌تر.

اما برخلاف 2 خرداد 76 که پشتوانه نظری محکمی داشت که گفتمان متمایز «اصلاحات» را معنا می‌کرد «اعتدال» سنگری بود برای در امان ماندن از تک و پاتک‌های دو جناح درگیر. شاید به خاطر همین ابهام بود که بلافاصله بعد از انتخابات، اصولگراها همین نقطه ضعف را هدف گرفتند و از بین‌شان آن‌ها که وقیح‌تر بودند «اعتدال» را همان اصولگرایی و پیروزی روحانی را پیروزی اصولگراها دانستند. اما آیا این ادعاها همگی به کلی بی‌پایه و اساس است؟ آیا بقا و دوام شعار اعتدال در دوران ما ممکن است؟ اگر احمدی‌نژاد را آخرین رییس جمهور اصولگرایی بدانیم که با بیشترین اقبال حاکمیت وارد صحنه شد اما از زمانی که رفتارش اصلاح‌طلبانه شد (+) با بدترین اقبال همان حاکمیت از صحنه حذف شد، آنگاه چگونه می‌توان به موفقیت اعتدال‌گرایی چشم داشت؟ ما در چه دورانی به سر می‌بریم؟ این دوران چه مختصات و ویژگی‌هایی دارد و حاکمیت در چه وضعیتی به سر می‌برد؟

در پاسخ به این سوالات می‌توان گفت شکاف‌ها و تقابل جناح‌های مختلف حکومت در جمهوری اسلامی به مرحله‌ای رسیده است که باید تعیین تکلیف شوند. از ابتدای انقلاب 57 نزاع‌های مختلفی در درون حکومت رخ داد که هر بار پس از  تصفیه‌های انقلابی و حذف رقیب ادامه یافت و متوقف نشد. این سلسله حذف شدگان از مهندس بازرگان و نهضت آزادی، بنی صدر، آیت الله منتظری قائم مقام رهبر، موسوی و کروبی و اصلاح‌طلبان و جریان انحرافی تا به امروز که رفسنجانی هم مهر ردصلاحیت به پیشانی‌اش خورد، ادامه یافته است. بازتولید و تکرار این نزاع‌ها که هر بار با اقدام ضربتی و حذف رقیب سیاسی  و نه از طریق ساز و کارهای دموکراتیک، به صورت مقطعی و موقتی حل و فصل شده است، ما را متوجه ماهیت نظام جمهوری اسلامی و اشکال بنیادین‌اش می‌کند.

یک سوی ماجرا مطالبات و خواسته‌های جمهور مردم است که با گذر زمان در لایه‌های مختلف اجتماعی دچار تغییر و تحول وسیعی شده است و روی دیگر نظام اسلامیت آن است که در رهبری مادام العمرِ غیرپاسخگو  و نهادهای قدرتمند وابسته‌اش تبلور پیدا کرده است. اسلامیتی که مدعی‌ است می‌خواهد به ایدئولوژی انقلاب 57 وفادار بماند و در عین حال سررشته عمده رانت‌های اقتصادی – سیاسی را در دست دارد که حفظ آن‌ها را مستلزم حفظ وضع موجود و مهندسیِ کنترلِ مطالبات جمهور مردم می‌داند. آخرین نمونه فاش شده از این نوع مهندسی پنهان با هدف مهار تحولات آینده، پیشنهاد نفتی «باهنر» (+) به احمدی‌نژاد  بود (آقایی که نسبت به دولت خیلی تند است، گفته است که برای حفظ انقلاب دو شرکت نفتی به احزاب سیاسی واگذار شود و از آنان پولی نیز گرفته نشود ... یکی از آقایان که خیلی به دولت بد و بیراه می‌گوید و هر روز به دولت تهمت می‌زند، یک دوره فرصت گیرش آمد و همان دوره استفاده کرد و ۱۰ تا ۱۱ میلیارد بُرد. چهار، پنج سال است که دنبالش هستیم که آن را برگرداند، اما انگار نه انگار +) نمونه اخیر این باج خواهی و جنگ مافیاهای اقتصادی – امنیتی، افشای بازداشت سرمایه‌گذاران در کردستان برای گرفتن اعتراف علیه رحیمی معاون احمدی نژاد. (+)

این تضاد کلان بین وجه انتخابی نظام که دینامیک و متغیر است و وجه انتصابی نظام که ایستا و محافظه‌کار است در دورانی به شدت فعال شده و به شکاف دولت-ملت دامن می‌زند. بعد از سرکوب‌های سال 88 تا قبل از آشکار شدن نتایج تحریم‌های اقتصادی شدید به دلیل برخورداری از درآمد سرشار نفتی و تزریق یارانه‌ها و هم‌زیستی انگل وار ملت-دولت، بر این شکاف سرپوش گذاشته شد اما با شروع نوسان‌های اقتصادی و تشدید بی‌سابقه تورم دوباره این شکاف فعال شد. در مهندسی زلزله زمانی که فرکانس امواج زلزله با فرکانس ساختمان در حال ارتعاش برابر باشد پدیده‌ای  به نام «رزونانس» یا تشدید رخ می‌دهد که بیشترین خرابی را به بار می‌آورد. در انتخابات 84 و 88  آزادیخواهی و توسعه سیاسی از یک طرف و مطالبات اقتصادی و عدالت‌خواهانه از طرف دیگر در طبقات مختلف اجتماعی  با یکدیگر همسو نشده بودند لذا روشنفکران و سیاسیون در نشاندن هاشمی و موسوی به جای احمدی‌نژاد شکست خوردند و نتوانستند در برابر عدالت‌خواهی پوپولیستی که در عین حال سفره چرب‌تری از پول نفت را وعده می‌داد دست بالا را پیدا کنند.

اما به جرات می‌توان  عامل پیروزی در انتخابات 92 را پیش از هر چیز «سیاست‌های تحریم و تهدید به جنگ» غرب دانست که یک بار دیگر مشابه خرداد 76 هم‌سویی شعارهای آزادیخواهانه طبقات سیاسی و مطالبات اقتصادی و معیشتی سایر طبقات را رقم زد به گونه‌ای که حتی در بسیاری از روستاهایی که به طور سنتی پایگاه اجتماعی اصولگراها بود این روحانی بود که حائز اکثریت مطلق آراء شد و زلزله‌ای رخ داد که بیشترین خرابی را برای مقبولیت اصولگراها رقم زد. (حتی آثار ترکش تحریم‌ها را در سوالات شبهه افکنانه جلسه اخیر آیت الله خامنه‌ای با دانشجویان می‌توان دید (+) که گره‌ها و بحران‌های فکری اصولگرایی از جمله پارادوکس آرمان‌گرایی و واقع گرایی یا تکلیف‌گرایی و نتیجه‌گرایی را پیش می‌کشد: «سؤال دومی که رهبر انقلاب اسلامی در جمع دانشجویان مطرح کردند عبارت بود از نسبت آرمانها با واقعیات؟... به عنوان مثال تحریم‌ها یک واقعیت است و از طرف دیگر پیشرفت اقتصادی یکی از آرمان‌های انقلاب است اکنون سؤال این است که پیشرفت اقتصادی با واقعیتی همچون تحریم چگونه امکان پذیر است؟ ... سؤال سوم: رابطه تکلیف مداری با دنبال نتیجه بودن چیست؟ ایشان در پاسخ به این سؤال به جمله معروف امام خمینی (ره) که می‌فرمودند: «ما به دنبال تکلیف هستیم»، اشاره کردند و افزودند: آیا این جمله بدین معنا است که امام با وجود آن سختی‌ها و زحماتی که سال‌ها متحمل شده بودند، دنبال نتیجه نبودند؟ قطعاً چنین چیزی صحیح نیست.»)

پرونده هسته‌ای از زمان اثرگذاری تحریم‌های اقتصادی از مساله‌ای صرفا حیثیتی و نمادین برای مبارزه با غرب و استقلال‌طلبی به مساله‌ای حیاتی و پرهزینه در نزد افکار عمومی تبدیل شده است که علاوه بر معیشت شهروندان، موجودیت کشور را به مخاطره انداخته است. علاوه بر این پس از چندین دور مذاکره بی‌حاصل با گروه 5+1، امروز آشکار شده است که حل و فصل پرونده هسته‌ای در گرو مذاکره مستقیم با آمریکاست. از آن طرف هم، اوباما زیر فشار لابی اسراییل می‌داند که این مذاکره شاید آخرین فرصت‌ها برای جلوگیری از حمله هوایی اسراییل به ایران باشد. حمله‌ای که مقدماتی از آن با 3 بار حمله بی‌سر و صدا در سوریه انجام شده و طبق قانون کنگره، آمریکا نیز موظف به حمایت از چنین حمله‌ای شده است. اما از این سو آیت الله خامنه ای علیرغم انکه پیش از انتخابات از مخالفان نظام برای شرکت در انتخابات دعوت کرده بود اما اخیرا در یک سخنرانی گفته (+) جهت‌گیری‌های مربوط  به سیاست کلان و خرد نظام نیازی به تغییر و بازنگری ندارد و در عین حال به طور ضمنی زیر فشار تحریمهای اقتصادی به مذاکره با آمریکا چراغ سبز نشان داد. مذاکره‌ای که برای فرار از مسئولیت انجامش پیشاپیش می‌گوید به نتیجه‌اش خوشبین نیست.

از آن سو آمریکایی‌ها به خوبی از تاثیرگذاری تحریم‌های اقتصادی آگاهند و بر سر میز مذاکره نه تنها مساله هسته‌ای بلکه مجموعه‌ای از مسایل از حقوق بشر گرفته تا صلح اعراب و فلسطین و... را مطرح خواهند کرد تا بتواند از حریف زخمی و خسته‌اش حداکثر امتیاز را بگیرد. این در حالی است که گفتمان مقاومت آیت الله خامنه‌ای و اصولگرایان حامی‌اش بیش از هر زمانی از اقبال اجتماعی برخوردار نیست بنابراین در صورت عدم تغییر جهتگیری‌ها هرگونه پیروزی در مذاکراتی که روحانی و تیم اش با گفتمان سازش در آن نقش پررنگی داشته باشند بیش از پیش موقعیت اصولگراهای رادیکال را تضعیف خواهد کرد. اینجاست که آن‌ها سعی می‌کنند همانند دوران احمدی نژاد و زمانی که او به سمت سازش برای برقراری رابطه با آمریکا گام برداشت پرونده هسته‌ای را از دست روحانی خارج کنند یا با اختلال در روند آن همچون گذشته در اتحادی ناگفته با لابی تندروی اسراییل در آمریکا مذاکرات را به شکست بکشانند. این گروه از اصولگراها حیات خود را در بحران می‌بینند و توسعه را در هر شکلی از آن حتی اقتصادی به ضرر منافع اقتصادی و موجب از دست رفتن همین پایگاه اجتماعی حداقلی خود می‌دانند. اینجاست که مساله فشار از پایین اهمیت می‌یابد و همان طور که سعید حجاریان با تیزبینی دریافته،(+) هر چند روحانی چانه‌زن خوبی است اما اگر نتواند پایگاه اجتماعی خودش را تعریف و بسیج کند، در چانه‌زنی در سطوح بالای قدرت بازنده خواهد بود و خرمن‌اش بر باد خواهد رفت. آنچه می‌تواند لایه‌های اجتماعی را بعد از انتخابات هم نسبت به امر سیاسی حساس نگه دارد نه مطالبات عام روشنفکرانه بلکه مسایل ملموس اقتصادی از قبیل تورم بیکاری و فقر فزاینده است.

به نظر می‌رسد در تقسیم کار مثلث هاشمی – خاتمی –روحانی، هاشمی در بیاناتش به طور ضمنی مسئولیت نابسامانی‌ها را متوجه مقام رهبری و سیاستگزاری های کلانش در برخورد با غرب و پرونده هسته‌ای می‌کند، خاتمی در عرصه اجتماعی و جامعه مدنی حضور می‌یابد تا محرکی برای حیات بدنه اجتماعی اصلاح‌طلب‌ها باشد و در نهایت روحانی است که به پشتوانه این فشارها باید خودش را در چانه‌زنی‌ها تحمیل کند و امتیاز بگیرد. بنابراین می‌شود گفت سرنوشت دوران ما را بازی این مثلث سه‌گانه از یک سو و خامنه‌ای از سوی دیگر رقم خواهند زد. اما از آنجا که همه اهرم‌های موثر قدرت در حوزه‌های امنیتی-قضایی- نظامی در اختیار مقام رهبری است روی کار آمدن روحانی با شعار اعتدال به تنهایی نمی‌تواند موجب تغییر شود بلکه تنها بالفعل کردن فشار اجتماعی خواهد بود که در کنار دوپینگ «تحریمهای اقتصادی» با دوز لازم می‌تواند نارضایتی‌های اجتماعی را به ابزاری برای امتیازگیری و تن دادن حاکمیت به تغییر بدل کند. وگرنه در هر حالتی اگر روحانی بخواهد مستقل باشد نه رییس جمهوری تشریفاتی، با سوءظن همیشگی و فناناپذیر انحصارطلبان به اعتدال، زمینگیر شده و با اختراع برچسبی مانند «اجریان انحرافی» طرد خواهد شد (+) تا اشتباه احتمالی آیت الله جنتی در شورای نگهبان هم در تایید صلاحیت‌اش درز گرفته شود. آری! قدرت را قدرت مهار می‌کند نه اعتدال. به قول محمدرضا نیکفر: «خوش‌خیال نباشیم و خیال‌پردازی نکنیم. همه چیز بستگی به آن دارد که مردم چقدر با آگاهی و تشکل حضور داشته باشند و فشار آورند». (+)

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۵/۰۶/۱۳۹۲

در باب نسخه‌های کپی شده روشنفکران جهان وطن برای بیمار در حال احتضار وطن

ای عزیز فاطمه در کوفه ویران میا
در داستان «دایی جان ناپلئون»، یک جایی «آقاجان» می‌خواهد داستان ترس و وحشت «دایی جان» و پنهان شدنش زیر تخت را در مجلسی عمومی مطرح کند. دایی‌جان چاره را در راه‌اندازی مجلس روضه‌  می‌بیند و «مشتی رند را سیم می‌دهد» که مبادا دست «پدر» به تریبون برسد. خلاصه آنکه هرجا پدر می‌خواهد شروع به صحبت کند روضه‌خوان با نوحه «ای عزیز فاطمه در کوفه ویران میا» شوری به پا می‌کند. خلق از خود بی‌خود می‌شوند و حرف آقاجان بی‌خریدار می‌ماند. حالا گاهی به نظرم می‌رسد حکایت گفت و گو کردن با برخی از دوستان ما هم حکایت همان نوحه‌خوانی است. هر بار که بخواهی یک انتقادی را مطرح کنی، پشت یک روضه سوزناکی سنگر می‌گیرند که کل بحث در هیاهوی سوگواری مدفون شود. در ماجرای صدور بیانیه علیه آقای مخملباف، روضه دوستان، داستان مظلومیت فلسطینیان و جنایات اسراییل است که به قول حکیم توس «یکی داستان است پر آب چشم».

روی هم رفته، برای خود من به یک ملاک در سنجش عیار موضع و چنته استدلال افراد در هر بحثی همین روضه‌خوانی است! تنها کسی نیازمند است برای دفاع از موضع و عمل خود به «روضه‌خوانی» بپردازد و فریاد «وا انسانا و وا اسلاما» سر بدهد، که در زمین هموار و آرام گفت و گو حرفی برای گفتن نداشته باشد. از قدیم هم گفته‌اند «حرفت را زدی، باور کردم، اصرار کردی شک کردم، قسم خوردی اطمینان کردم دروغ می‌گویی»! برای من هم، هر متنی که سرشار از بدیهی‌سرایی‌هایی در موضع انسانیت باشد و به گونه‌ای سخن بگوید که گویا نگارنده نخستین منادی نکوهش جنایت و تباهی است، داستان همان «سوگند خوردن» را دارد که خیالم را راحت می‌کند چنته استدلال و منطق طرف خالی است.

همه‌چیز همان هیچ‌چیز است
علی عبدی، این دوست قدیمی، خیرخواه و پرتلاش من می‌گوید «من هر جا جنایتی رخ بدهد محکوم می‌کنم» و من به این فکر فرو می‌روم که «همه چیز همان هیچ چیز است»! وقتی شما در همه موارد فقط یک موضع داشته باشید، در واقع اصلا موضعی ندارید و حضورتان هم لزومی ندارد. غیابی و بدون وکیل هم ملت می‌دانند جلوی اسم شما چه بنویسند. حتما شما هم تا به حال کارت‌های عروسی را دیده‌اید. به صورت معمول یک سری قالب از پیش طراحی شده هستند، یا چند ترکیب متفاوت از عبارات به ظاهر فاخر ادبی و در نهایت چند جای خالی که باید با نام «شاه‌داماد» و «عروس خانم» پر شود. در عمل بسیاری از زوج‌های جوان که گمان می‌کنند عشق‌شان با تمام عشق‌های جهان تفاوت دارد، با مشاهده برخی از این عبارات به ناگاه در وجودشان جرقه‌ای می‌زند که گویا این توصیف تنها در وصف جهان رویایی آنان و عشق آسمانی‌شان نگاشته شده است. اما واقعیت این است که وقتی نام هر عروس و دامادی را بتوان در جاهای خالی قرار داد و آب هم از آب تکان نخورد، ناظر خردمند به این نتیجه خواهد رسید که آن عبارات تا چه میزان در توصیف انحصاری این زوج سعادت‌مند صادر شده‌اند.

دستگاه «جنایت محکوم کن» هم به نظرم بی‌شباهت به همان کارت‌های عروسی نیست. مثلا آقای عبدی یکی همراه خودش دارد و کافی است که شما فقط آدرس و تاریخ جنایت را به دست ایشان برسانید که در جاهای خالی وارد کند! من اما فکر می‌کنم، اگر توصیفات شاعرانه کارت عروسی تفاوتی در سرنوشت یک زوج جوان داشته باشد، کارخانه محکوم سازی دوستان ما هم در روند توقف جنایات موثر خواهد بود. اگر قرار باشد در جامعه بشری نخبگانی را انتخاب کنیم که با توصیف دهان‌پرکن «روشنفکر» از دیگران ممتاز شوند، احتمالا حداقل انتظار آن است که فرد مذبور، به جای چراغ دستگاه کپی‌اش، چراغ «فکرش» روشن باشد و در مورد هر موضوع کمی «فکر» کند و راه حلی منحصر به فرد و متناسب با شرایط، مقتضیات، عوامل و مقدورات موضوع ارایه کند.  بعید است که در طول تاریخ، تا بدین حد جای خالی دستگاه‌های کپی «شادباش» یا «محکوم‌باش» خالی احساس شده باشد که برایش عنوان و جایگاهی در نظر بگیرند! امروزه حتی در بوروکراسی ادارات هم دیگر جایگاه سابقا سازمانی میرزابنویس‌ حذف شده و یک عدد دستگاه ساده کپی جایش را گرفته که از بخش‌نامه‌های معمول اداری به حد لزوم و وفور بازتولید می‌کند.

من و راجر واترز را کجا می‌برند؟
همایون اسعدیان در جریان مناظره با محمدحسین فرح‌بخش در مورد وضعیت خانه سینما کارش به جایی رسید که گفت: «من واقعا از آقای فرح‌فخش تشکر می‌کنم که در این برنامه حاضر شدند و اینقدر به من کمک کردند، وگرنه نمی‌دانستم چطور وضعیت را برای مردم شرح دهم». (نقل به مضمون) راستش من هم برای بحث لزوم «استقلال اندیشه روشنفکر» ناچار شدم یک یادداشت مقدماتی و سپس یک یادداشت بلند با همین عنوان بنویسم که قطعا هنوز نقص‌هایی در انتقال مفهوم داشتند. اگر می‌دانستم دوستان عزیز ما در دفاع از عملکرد خود استدلال می‌کنند «کار ما درست بود، چون خیلی از چهره‌های جهانی هم همین کار را کردند» دیگر من آن همه زحمت به خودم نمی‌دادم! آرش بهمنی عزیز، این دوست نادیده اما پرتلاش در حوزه رسانه که من کارهایش را خیلی دوست دارم (فقط ای کاش این ادبیات سلطنت‌طلب‌های سایت «بالاترین» که گمان می‌کنند «اصلاح‌طلب حکومتی» یک فحش خیلی زیرکانه است را کنار بگذارد) در دفاع از امضای خود ارجاع می‌دهد به امضای «استیون هاوکینگ و راجر واترز».(+) علی عبدی هم به «جودیت باتلر، سارا شولمن، جاسبیر پوار» تمسک می‌جوید. البته این افراد حتما آدم‌های قابل اعتنایی هستند که دوستان ما اینقدر از تکرار نامشان لذت می‌برند، اما نه زمانی که اصل انتقاد این باشد که «روشنفکر مستقل در دفاع از تعهد و تصمیم خودش به دیگری ارجاع نمی‌دهد»!

کپی‌کاری از نخبگان جهانی و یا دستاوردهای جوامع دیگر لزوما بد نیست. مثلا ای کاش ایرانیان یاد می‌گرفتند که فرهنگ رانندگی خودشان را به صورت کامل از اروپایی‌ها کپی کنند. اما وقتی این کپی‌کاری به بحثی مانند تحریم می‌رسد بد نیست اندکی هم از تفکر خودشان بهره بجویند. وگرنه همان روشنفکر غربی که در صف تحریم اسراییل ایستاده ممکن است از حضور یک ایرانی پشت سر خودش تعجب کند و بپرسد: «تو اینجا چه کار می‌کنی؟ مگر شما هم با اسراییلی‌ها رابطه‌ای دارید که حالا می‌خواهید بایکوت‌اش کنید؟» آمریکایی وضعیت‌اش به گونه‌ای است که گاهی اسراییل را یک تکه از آمریکا و گروهی دیگر آمریکا را در چنگال کارتل‌های اسراییلی قلمداد می‌کنند. در چنین وضعیتی سخن گفتن از بایکوت اسراییل می‌شود یک تلنگری به یک هیکل بزرگ که دارد بیش از حد کرخت و فاقد حساسیت به جنایت می‌شود. مثل تحریم جشنواره فجر از جانب برخی کارگردانان که کل ارتباطات فرهنگی و کلامی ایرانیان را قطع نمی‌کند، بلکه صرفا یک تلنگر اعتراضی می‌زند به وضعیت سینمای مملکت. اما وقتی دو ملت برای نزدیک به چهار دهه بجز در اخبار جنگ و موقع ابراز نفرت هیچ ارتباطی با همدیگر نداشته‌اند، چطور می‌شود نطفه نخستین ارتباط را برید، همچنان مدعی موافق بودن با گفت و گو باقی ماند و همه را هم گذاشت پای اینکه «روشنفکر مرز ندارد»! حالا بر فرض که نداشته باشد، مرز نداشتن چه ارتباطی به «درک موقعیت نداشتن» دارد؟ روشنفکر «جامعه هدف» هم ندارد؟ هر کسی امضایش کنار نام «راجر واترز» ثبت شد جامعه مخاطبانش هم می‌شود کل مردم جهان؟

روشنفکر جهانی و ادبیات سیاست‌مدار ایرانی
حکایت دوگانه «دولت – ملت» در منطق علوم سیاسی یک بحث است و در رسانه‌های فارسی زبان یک حکایت دیگر. نخستین بحثی علمی است در تبیین رابطه جامعه با دولتی که مشغول اداره آن جامعه است، دومی یک برچسبی که هرکسی بنابر موقعیت و برای فرار از زیر بار مسوولیت حرف‌هایش از آن استفاده می‌کند. مثلا احمدی‌نژاد، برای آنکه انزوای جهانی دولت‌اش را توجیه کند مدعی می‌شود که «این از کینه‌توزی دولت‌های جهان است، وگرنه ملت‌های جهان با ما هستند»! یا اسفندیار رحیم مشایی می‌گوید «ما با ملت اسراییل دشمنی نداریم، بلکه با دولت اسراییل دشمنیم». طبیعتا این دو سیاست‌مدارانی هستند که نیازدارند با لفاظی حقیقت را بپوشانند. وگرنه ناظر خردمند می‌داند که تضاد «دولت و ملت» تنها در حکومت‌های «غیردموکراتیک و نامشروع در بین مردم خودش» (دو شرط است که هر دو ضروری هستند) معنا می‌یابد و نمی‌تواند بگوید «ما رابطه با ملت آمریکا را می‌خواهیم، اما رابطه با دولت آمریکا را نمی‌خواهیم»! احتمالا شهروند آمریکایی در برخورد با چنین ادعایی فقط می‌تواند سرش را بخاراند و به این فکر کند «بالاخره مگر از این ملت یک نماینده‌ای نباید پای میز گفت و گو بنشیند؟ خب ما دولت را به نمایندگی از خودمان انتخاب کردیم دیگر!»

در مورد اسراییل هم دوستان خیلی اصرار دارند که «ما ملت اسراییل را بایکوت نکردیم، دولت اسراییل را بایکوت کردیم»! جای تعجب است دوستانی که در متن بیانیه ادعا کرده‌اند ریز رفتار نیم قرن گذشته اسراییل در روستاهای فلسطینی مثل روز جلوی چشمانشان است، اینقدر با وضعیت داخلی این کشور بی‌گانه باشند. اسراییل، (البته نه در قبال شهروندان فلسطینی یا عرب‌تبارهای مسلمان ساکن سرزمین اشغالی، بلکه صرفا در دل جامعه یهودیان اسراییلی) کشوری کاملا دموکراتیک است و نه تنها دولت آن نماینده مشروع و قانونی و مسلم ملت‌اش است، بلکه حتی ارتش و نیروهای نظامی اسراییل هم  دقیقا از تک تک شهروندان اسراییلی تشکیل شده که همواره در وضعیت فوق‌العاده و آماده‌باش به سر می‌برند. این خط‌کشی مضحک بین دولت اسراییل و ملت اسراییل به گونه‌ای است که تصور می‌شود جنایت علیه فلسطینیان به دستان گروهی مزدور اجیر شده از خارج «ملت اسراییل» انجام می‌شود و این «ملت اسراییل» هم دردمندانه ناظر و غم‌خوار هستند، اما خب معلوم نیست به چه دلیلی باز هم در انتخابات به دولت‌هایی با خط مشی مشابه رای می‌دهند!

دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس را!
آرش بهمنی در جایی از یادداشت خود برای اینکه بالاخره یک تمایزی میان اسراییل با دیگر کشورهای جهان قایل شود، (گویا از قول داریوش محمدپور) می‌نویسد: «اسراییل با تمام کشورهای دیگر دنیا یک تفاوت بزرگ دارد. در دنیای مدرن، اسراییل تنها کشوری است که بنای وجودش بر بیرون راندن یک ملت از خانه‌ خودشان است. اسراییل تنها کشوری است که از ابتدای تأسیس تا همین امروز به طور مستمر به شهرک‌سازی و بسط اراضی‌اش و ربودن و ضمیمه کردن خاک یک کشور و یک ملت به سایر سرزمین‌های اشغالی‌اش، این سیاست را ادامه داده است. هیچ کشور دیگری در دنیای مدرن این خصلت را ندارد». (+)

پرسش اول اینکه در این «جهان مدرن»ی که دوستان از آن نام می‌برند، آیا «آمریکا» هم وجود دارد؟ کشوری که بنایش بر قتل‌عام و بیرون راندن سرخ‌پوستان از سرزمین‌شان بنا شده؟ این دوستان جهان‌دیده ما از بحران جدایی‌طلبان کانادایی که خود را ساکنین بومی منطقه و دولت مرکزی را اشغال‌گر می‌دانند مطلع هستند؟ آیا دوستان ما فکر می‌کنند بومیان استرالیایی و ساکنان اصلی این سرزمین از ابتدا موبور و چشم آبی و انگلیسی زبان بوده‌اند؟ دوستان در مناقشه «اوستیا» میان گرجستان و روسیه به کدام سو رای می‌دهند؟ چرا راه دور برویم. همین بغل گوش‌مان. کشور دوست و برادر و همسایه، ارمنستان، از بدو تاسیس‌اش (که بر خلاف اسراییل هفتاد ساله، کمتر از 25 سال از آن می‌گذرد) در منطقه «قره‌باغ» دست به پاکسازی مسلمانان زد و امروزه هزاران مسلمان آذری اعتقاد دارند که ارمنستان کشور آن‌ها را اشغال و آنان را از وطن خودشان آواره کرده است. حالا چه کنیم؟ آیا افزایش دانش تاریخ کمکی به تغییر نظرات دوستان می‌کند؟ یا اینکه موضع همین است، اگر لازم شد تاریخ بشری را به قامت نگاه خودمان می‌بریم و می‌دوزیم؟

اما نکته دوم، این دم خروس زیر سوال بردن اساس وجود اسراییل است که در عین ادعای لزوم بازگشت اسراییل به مرزهای ۱۹۶۷ بیرون زده. اگر دوستان ما به واقع قصد ندارند خواستار «محو کامل اسراییل» شوند، دیگر این بحث‌ها چه معنایی دارد؟ مساله فلسطین، خروج اسراییل تا پشت مرزهای ۱۹۶۷ و سپس به رسمیت شناخته شدن فلسطین در شورای امنیت است و تمام. زیر سوال بردن اساس اسراییل، حکایت از هدف دیگری دارد که بهتر است صادقانه و با صراحت مطرح شود.

پالس‌های مخابره شده برای جهان
آرش بهمنی در بخشی از یادداشت خود پرسیده: «سوال بعدی من از دوستانی مانند آرمان امیری - و دیگر منتقدان - آن است که چرا به جای ایجاد رابطه با اسراییل٬ تاکنون نامه‌ای در حمایت از رابطه با آمریکا ننوشته‌اند؟ چرا خواستار این نیستند که جمهوری‌اسلامی و آمریکا با هم پای میز مذاکره بنشینند و مشکلات‌شان را حل کنند؟ چگونه است که هرکس خواهان رابطه میان ایران و آمریکاست٬ یک شبِ  تبدیل به خائن و مزدور می‌شود٬ اما درخواست رابطه و گفت‌وگو با اسراییل می‌تواند فرد را به عرش اعلا ببرد؟»

محترمانه‌ترین برخورد در پاسخ به چنین ادعایی که بنده به موافقان رابطه با آمریکا انگ خیانت زده‌ام این است که من اساسا این پرسش آرش و این بند از نوشته‌اش را نادیده بگیرم. اما آقای محمدپور در یادداشت دیگری انتقاد را به شیوه درست‌تری مطرح کرده. واقعیت‌اش این است که گروهی از مهاجران ساکن آمریکا در شرایطی نامه حمایت از سفر مخملباف به اسراییل را امضا کرده‌اند که پیش از این از طرح گفت و گوی بدون پیش‌شرط و دوستانه آمریکا با حکومت ایران انتقاد می‌کردند. بنده به عادت معمول خودم از پرده‌پوشی‌های دوستان و سخن در لفافه گفتن پرهیز می‌کنم و صاف و پوست کنده می‌گویم که گروهی از این عزیزان، سودای حمله آمریکا به ایران در سر دارند و در این راه گفت و گوی دولت‌های آمریکا و ایران را به سود خود نمی‌دانند. پس حمایت آن‌ها از سفر مخملباف، نه دل سوزاندن برای ترویج فرهنگ گفت و گو، که صرفا حلقه‌ای در زنجیره محاصره کردن حکومت ایران است. اما این حقیقت، تناقض در رفتار منتقدان مسافرت مخملباف را هم برطرف نمی‌کند.

دوستان ادعای راه‌اندازی کمپین «نه به تحریم علیه ایران» را دارند. البته وقتی می‌خواهند دفاع را با حمله آغاز کنند و می‌پرسند «شما چرا تا کنون نامه‌ای در حمایت از روابط ایران و آمریکا امضا نکرده‌اید» کاملا مشخص می‌شود که کل منطق عمل سیاسی برای دوستان در امضا کردن نامه و لایک گرفتن در شبکه‌های مجازی خلاصه می‌شود. ربطی هم ندارد که نامه در محکومیت مخملباف به صورت غیرمستقیم به جهان غرب این پیغام را می‌دهد که «این جماعتی که روی پیشانی خود برچسب دموکراسی‌خواهی نصب کرده‌اند و با ادعای مخالفت با حکومت مرکزی، از غرب می‌خواهند که برای تقویت جامعه ایرانی دست از تحریم‌های اقتصادی بردارد، خودشان از همان جنسی هستند که دم از «بایکوت فرهنگی» می‌زنند و در نهایت اگر این‌ها هم به قدرت برسند تفاوتی ماهوی در رفتار بین‌المللی ایران رخ نخواهد داد». طبیعتا ناظر غربی و سیاست‌مدار آمریکایی، با مشاهده چنین روی‌کردی باید به این نتیجه برسد «همان بهتر که این تحریم‌ها را آنقدر ادامه بدهیم که از این سرزمین جز یک زمین سوخته و یک ملت خفیف و ناتوان چیزی باقی نماند»!

حالا آقایان پس از این پیغام رسمی و آشکاری که به جهان غرب می‌فرستند، تلاش می‌کنند که تمام پرونده خود را با امضای یک طومار «ما را تحریم نکنید» پاک کنند. احتمالا اگر سیاست‌مدار غربی زبان باز می‌کرد می‌گفت: «اخوی، خیلی عاشق چشم و ابروی تو هستم که ریش گرو می‌گذاری و لغو تحریم می‌خواهی؟ می‌خواهم صد سال سیاه تقویت نشوی که بیایی دوباره جنبش بایکوت اسراییل راه بیندازی!»

همه راضی، ایرانی بی‌نوا ناراضی
در حال حاضر، هیچ یک از کشورهای جهان، از کشورهای غربی گرفته، تا همسایگان ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس و حتی چین و روسیه، هیچ کس و هیچ کدام سر سوزنی از تحریم‌های ایران ناراضی نیستند. یک عده از تضعیف دشمن بالقوه خود سود می‌برند و یک عده پیکر ناتوانی گیر آورده‌اند تا شیره وجودش را بمکند. وظیفه نخبه ایرانی و روشنفکر ایرانی و سیاست‌مدار ایرانی این است که در در درجه اول در راستای دفاع از منافع ملی خودش و به نمایندگی از مردم در رنج کشور خودش در راستایی گام بردارد که دغدغه‌های جهان برطرف شده و برای رفع تحریم‌ها اقدامی «موثر» انجام شود. پس از آن، بازگرداندن آرامش به کل خاورمیانه و زدودن سایه شوم جنگ از سر مردم سوریه و عراق و فلسطین و حتی مصر و بحرین، دقیقا در همین راستا امکان‌پذیر و مطلوب خواهد بود. امضا جمع کردن، کمپین تشکیل دادن، تجمع کردن و یا هر شکل دیگری از ابراز وجود صرفا ابزار عمل هستند، اما کسی به ظرف و ادعای شما نگاه نمی‌کند. ژست «صلح‌جویی» در کلام شاید به درد شبکه‌های مجازی داخلی بخورد، جهان عاقل‌تر از آن است که راستای کاملا آشکار عمل شما را رها کند و به ادعایتان چشم بدوزد. پس هرگونه حرکتی که جهان را نسبت به کشور ایران، یا جامعه مدنی و جریان دموکراسی‌خواهی ایران بدبین کند، قطعا در راستای تداوم تحریم‌ها خواهد بود و تمام آنانی که در این مساله نقش دارند در قبال عواقب وخیم آن مسوول هستند.

از تحریم‌های ایران گرفته، تا سرنوشت جنگ در سوریه و مساله فلسطین، همه و همه در گرو یک پروند بزرگ منطقه‌ای قرار دارد. آنچه جهان به شکل «معظل ایران» بدان نگاه می‌کند برطرف نخواهد شد، مگر از راه گفت و گوی مستقیم با آمریکا و البته گام‌های کاملا عملی و آشکار در تنش‌زدایی. امروز که نوبت دولت روحانی زیر سایه دخالت رهبری است. بر فرض محال که فردا نظام سقوط کند و کل حکومت به دست همین حضرات بیفتد، هیچ تغییری در تحریم‌های بین‌المللی کمرشکن ایران رخ نخواهد داد، مگر آنکه تمامی دغدغه‌های جهان در مورد ایران برطرف شود. ماجراجویی هسته‌ای فقط یکی از این دغدغه‌ها است. وضعیت کارشکنی ایران در کار تشکیلات خودگردان فلسطین و حمایت از تروریست‌های منطقه باید مشخص شود. مساله به رسمیت شناخته شدن اسراییل در برابر به رسمیت شناخته شدن فلسطین باید قطعی شود. مساله جدال غیرمستقیم ایران با کشورهای حاشیه خلیج فارس با تقویت متقابل اقوام شیعی و سنی منطقه باید حل شود، تا در نهایت جهان دست از این تحریم‌ها بردارد.

۵/۰۴/۱۳۹۲

موسیقی وارده: «کنسرتوهای براندنبورگ»


شایان: «کنسرتوهای براندنبورگ: نمونه‌هایی از بهترین و شگفت‌انگیزترین کارهای باخ، نمایش هنر و دانش بزرگترین موسیقیدانی که جهان تا به امروز در خود دیده است.» گِلِن گولد، نوازنده‌ی پیانو

نام اثر: کنسرتو شماره ۴ براندنبورگ در سُل ماژور، ویلن و دو فلوت (BWV 1049)
آهنگساز: یوهان سباستین باخ (در تاریخ ۱۷۲۱ میلادی)
اجرا و ضبط: ارکستر فستیوال باخ به رهبری هلموت ریلینگ (در تاریخ ۱۹۸۵ میلادی، سالروز ۳۰۰ سالگی باخ)
موومان اول این اثر را از اینجا+ دانلود کنید.

این موسیقی مجلسی سرشار است از شور و شادی و طراوت؛ طبیعتاً یوهان سباستین باخ، كنسرتوهای براندنبورگ را در دوران شاد زندگى‌اش (۱۷۲۱-۱۷۱۹) تصنیف کرده است. وی این آثار را به پسر دوک براندنبورگ، که خود نوازنده‌ی فلوت بود، تقدیم کرد. گرچه نتوانست در آن دربار مقامی به دست آورد.

کنسرتوهای براندنبورگ از شش «کنسرتو گروسو» برای سازهایی چون ویلن، ویولا، هورن، آبوا، فاگوت، فلوت، ترومپت، و هارپسیکورد تشکیل شده‌اند. کنسرتو گروسو فُرمی از موسیقی‌ست که در آن دو گروه نابرابر از سازها با یکدیگر مقابله می‌کنند. گروه اول چند تکنوازند که به آنها کُنچرتینو یا گروه سُلو گفته می‌شود و گروه دوم را باقی مجموعه ارکستر تشکیل می‌دهند. (آثار کلیدی موسیقی - ژان ژاک سولی، گی للون - ترجمه‌ی دکتر محمد مجلسی) در کنسرتوهای براندنبورگ نیز، کنچرتینو با بقیه سازهای ارکستر از در رقابت وارد می‌شود. گاه به گاه، گروهی از تکنوازان از ارکستر جدا می‌شوند و با یکدیگر، یا با ارکستر گفتگو می‌کنند. به طور کلی، تضاد میان تکنوازان که ملودی‌های پُر زرق و برق را به نمایش می‌گذارند و باقی ارکستر که اغلب آنان را همراهی می‌کنند یا پاسخ می‌دهند، کاملاً مشهود است. گفتنی‌ست که آهنگساز تحت تاثیر ویلن کنسرتو‌های ویوالدی، ترتیب سه موومان تند، آهسته، تند را در این آثار به کار برده است.

کنسرتوهای براندنبورگ، امروز به بخش جدایی‌ناپذیر هر اجرا و رپرتوار آثار باخ بدل شده‌اند. فُرم مدرن و دقیق این قطعات، تایید می‌کند که باخ متعلق به همه‌ی دوران‌هاست؛ همانطور که منتقد روزنامه‌ی گاردین توصیف می‌کند:‌«موسیقى باخ نه فقط زیبا، بلكه با عظمت و حیرت‌آور است و جنبه فرا انسانى‌اش همه را مسحور مى‌كند.» 

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۵/۰۳/۱۳۹۲

شبانه

خب، راستش شاملو هیچ وقت شاعر مورد علاقه من نبود. بچه‌تر که بودم، خیلی هنر کردم تا شعر نو را در سطح نیما و اخوان بپذیرم. اتفاقا خیلی‌ هم علاقمند شدم. اشعار این دو وزن و ریتم آشنایی داشت و من می‌توانستم درک کنم که چرا این‌ها هنوز شعر هستند. اما نوبت به شاملو که می‌رسید من واقعا نمی‌فهمیدم این‌ها چه هستند؟ بچگی است دیگر. آدم به این سادگی‌ها زیر بار جو روزگار نمی‌رود. یادم می‌آید سال اول راهنمایی، استاد ادبیات ما زنده‌ یاد «محمد ایوبی» بود. همان اول سال گفت نمره نهایی امتحان را بر اساس «انتخاب شعر» می‌دهم. یعنی هرکسی برود و یک شعری را که فکر می‌کند خوب است انتخاب کند. بنابر این سلیقه انتخاب شما نمره نهایی را دریافت می‌کنید. این وسط معمولا کسانی که از اشعار کهن چیزی انتخاب می‌کردند مورد توجه استاد قرار نمی‌گرفتند. نه اینکه ایوبی خصومتی با ادبیات کهن داشت. بلکه بیشتر تلاشش این بود که بچه‌ها یاد بگیرند دست از تقلید بردارند. صاف نروند سراغ دیوان حافظ و اولین شعری که به چشم‌شان آشنا آمد بردارند و بیاورند. آن زمان من چیز به درد بخوری پیدا نکردم و همین را گذاشتم کف دست استاد که آقا من بلد نیستم. چه کار کنم؟ گفت تو برو شعر «افسانه» نیما را حفظ کن. من هم همین کار را کردم و نمره کامل هم گرفتم و این شد آشنایی من با شعر نو. البته آن اوایل من شیفته اخوان بودم. با آن سبک خراسانی و حماسی‌گونه‌اش. آدم پرورده جهان فردوسی که باشد، طبیعی است که از دنیای شعر نو هم کارش را با اخوان شروع کند. نیما هم خوب بود، اما من واقعا نمی‌فهمیدم شاملو چرا در رده شاعران طبقه‌بندی می‌شود!

البته نه اینکه ادعا کنم بعدها خیلی بیشتر از آن دوره بچگی از شاملو سر درآوردم. اما خب، بالاخره آدمی‌زاد شیر خام خورده است. بزرگتر که می‌شود و می‌بیند همه دارند از یک بنده خدایی تمجید می‌کنند کم‌کم به ذهنش می‌رسد که حتما حکمتی در کار است. دوره دبیرستان، یک استاد ادبیات داشتیم به نام آقای «مهیار». می‌آمد سر کلاس و شروع می کرد به داستان خوانی. داستان «داش آکل» را برایمان می‌خواند. یا «واگن سیاه» را از بزرگ علوی. خودش هم همیشه می‌گفت: «هیچ کس نمی‌تونه مثل من داستان بخونه. می‌دونید چرا؟ چون من مثل شاملو می‌خونم!» راست هم می‌گفت. مثل شاملو می‌خواند. البته این را بعدهایی فهمیدم که توانستم صدای شاملو را بشنوم. آن زمان ما فقط یک ضبط صوت توی خانه داشتیم که آن هم خراب بود. یعنی دوران نواجوانی و حتی بخشی از کودکی من «بدون صدا» سپری شد! خلاصه استاد مهیار هم همان بساط ایوبی را پی‌گیری می‌کرد. با این تفاوت که ابدا بی‌طرفی ایوبی را نداشت. می‌گفت «پسر، تو از کی شعر انتخاب کردی»؟ «می‌گفتم اخوان». صورتش را در هم می‌کشید و سرش را بر می‌گرداند و همان‌طور که با دستش انگار داشت یک چیز نامریی را هول می‌داد پشت سرش می‌رفت آن طرف کلاس. «پسر تو از کی شعر انتخاب کردی؟» «شاملو آقا». «آفرین. بیا. بیا این‌جا یکی از اون شبانه‌های شاملو رو بخون بذار حال کنیم» و در حالی که دست طرف را زده بود زیر بغلش و خرکش کشانده بود پای تخته،  چشم هایش را می‌بست تا به قول خودش با «شبانه های شاملو» حال کند. اما من چه؟ خب من همان کله‌شقی بودم که بالاخره باید حرف خودش را به کرسی می‌نشاند! وقتی همه می‌فهمیدند که استاد چطور شیفته شاملو است، انتخاب یک شعر شاملو یعنی گرفتن نمره کامل درس به سادگی آب خوردن. اما من نمی‌توانستم. می‌گفتم وقتی به نظر من شاملو چرند گفته و اخوان شاعر بزرگ‌تری است، چطور من باید شاملو را انتخاب کنم؟ با این حال، شاملو کم‌کم گوشه ذهن من حک شد.

راستش این‌ها که گفتم فقط درد دوران نوجوانی نبود. باید اعتراف کنم حتی هنوز هم که برخی از شعرهای شاملو را می‌خوانم زیر چشمی این طرف و آن طرف را نگاه می کنم که نکند کسی باشد و بر این جهالت من خورده بگیرد، بعد که مطمئن شدم کسی نیست، پیش خودم می‌گویم: «این شعر بود؟ بر فرض هم که بود، اصلا چه می‌خواست بگوید؟» اما از حق هم نگذریم، من هم بالاخره به اندازه خودم توانستم با بسیاری از اشعار شاملو ارتباط برقرار کنم، کم‌کم کار به جایی رسید که دیگر آن لذت و شوق دیوانه‌وار خواندن اخوان برایم تکرار نشد و یک روز چشم باز کردم و دیدم که توی کتاب‌خانه‌ام از اخوان ردی باقی نمانده. سال‌هاست که دیگر صرف آن ضرباهنگ و ریتم حماسی برای من کفایت نمی‌کند. نتیجه‌اش شاید این شد که من اصلا از دنیای شعر دور شدم. اما گاهی که چرخی توی کتاب‌خانه‌ام می‌زنم، می‌بینم جایی که دیگر اثری از اخوان و نیما نیست، شاملو هنوز آن بالا در صدر نشسته و آدم را وسوسه می‌کند که بردارد و با یکی از آن شبانه‌هایش یک حالی بکند!

۵/۰۱/۱۳۹۲

یادداشت سوم، در ستایش شجاعت روشنفکر: این پادشاه لخت است


موسوی در پاسخ به خبرنگار تهران تایمز که پرسید اگر رییس جمهوری بعدی ایران باشید از تشکیل دولت فلسطین در مرزهای 1967 حمایت می‌‌کنید یا خیر گفت: «موضع ما درباره مساله فلسطین با هنجارهای بین‌المللی همساز است و ما به آرای مردم رجوع می‌‌کنیم فلسطین سرزمین شناخته شده‌ای است و بر اساس نرم‌هایی که در جهان هست و کنوانسیون‌ها می‌‌توان مشکل فلسطین را حل کرد. تا مساله به این شکل حل نشود بحران اسرائیل باقی می‌‌ماند». (فروردین 88 – نشست مطبوعاتی)

«بنده ریشه برخی مشکلات در این سالن را وجود پرچم فلسطین در دست دوستان به جای پرچم ایران می‌دانم. ما به فلسطین و فلسطینیان علاقه داریم اما فراموش نکنید که اینجا ایران است و ما همواره با تندروی و افراط گرایی مشکل داشته‌ایم. قطعا هرگونه تندروی باعث ایجاد مشکلات بسیار در کشور می‌شود و من به دلیل همین تندروی‌ها به صحنه آمده‌ام». (میرحسین موسوی در دانشگاه ارومیه – خردادماه 88)

«راهكار دوم موضوع ترمیم سیاست خارجی است. ما با اسراییل سر جنگ نداریم. حالا اگر عرب‌ها جنگ كردند ما كمك می‌كنیم. در زمان جنگ هم پیشنهاد پذیرش قطعنامه از سوی بنده بود. اگر امضا نمی‌شد تبریز و تهران و اصفهان مورد حمله شیمیایی با هواپیماهای اجاره‌ای فرانسه و روسیه انجام می‌شد و كلی تلفات می‌دادیم». (هاشمی رفسنجانی – اردیبهشت‌ماه 92)

کاسه‌های داغ‌تر از آش
سیاست‌مداران فلسطینی، یعنی همان چریک‌ها و رزمندگان آزادی‌بخش سابق، مدت‌هاست که تداوم مسیر مبارزه را از پای میز مذاکره دنبال می‌کنند. محمود عباس هم به مانند یاسر عرفات در کنار دستی که اسلحه را حفظ کرده، به دست دیگری اشاره می‌کند که شاخه زیتون برداشته است. من اما در کشور خودم به دوستانی برخورد می‌کنم که صراحتا تاکید دارند «ما حتی راه حل دو کشور مستقل را هم قبول نداریم. اسراییل تماما اشغال‌گر است و هیچ نتیجه‌ای جز محو کامل اسراییل و تشکیل دولت فلسطینی در تمامی سرزمین‌های مورد مناقشه پذیرفته شده نیست».

تیم‌های ورزشی فلسطین و اسراییل با همدیگر بازی‌های دوستانه برگزار می‌کنند (مثال+) و یا در حرکتی نمادین جهت تقویت فرهنگ صلح در سایه روحیه ورزشکاری تیم مشترکی تشکیل می‌دهند و با کمک گروه‌های صلح‌طلب جهانی «مسابقه صلح» برگزار می‌کنند. (مثال+) اما ورزشکاران ایرانی در یک اقدام کاملا دستوری و از سر اجبار باید از قرار گرفتن در برابر حریفان اسراییلی سر باز بزنند و بر فرض هم که دولت ایران کوتاه بیاید، روشنفکر ایرانی می‌خواهد یقه ورزشکارش را بگیرد که «باید اسراییل را بایکوت فرهنگی کرد»!

فلسطینی‌ها هر روز با اسراییلی‌ها در حال چانه‌زنی و گفت و گو هستند تا از اختلافات مرزی گرفته تا بحث اسرا، آوارگان، کارگران شاغل در آن سوی مرزهای سیاسی، مساله شهرک‌سازی‌ها و هزار و یک مشکل ریز و درشت دیگر با هم به توافق برسند. اما در ایران، نه صرفا سیاست‌مداران ایدئولوژیکی که دم از «محو کامل اسراییل» می‌زنند، که حتی گروهی از نخبگان و دانشگاهیان و روشنفکران هم هرگونه «ارتباط فرهنگی و دانشگاهی» را بایکوت می‌کنند. این از عجایب روزگار است؟ یا واکنشی قابل انتظار از روشنفکرانی که شجاعت بیان واقعیت را ندارند؟

این پادشاه لخت است
راز مگو را مدت‌هاست که همه می‌دانند: اسراییل یک واقعیت موجود است. کشور ما هزینه‌های سنگینی برای دفاع از حقوق ملت فلسطین و اعتراض به جنایات دولت اسراییل پرداخته است. قطعا در این مورد چه اکثریت مردم و چه اکثریت قاطع روشنفکران با مقاومت در برابر جنایت همراه بوده‌اند، اما مساله مدت‌هاست که از این مرحله فراتر رفته است. شدت کینه متقابل دولت‌های ایران و اسراییل به نوعی «دشمن‌تراشی برای توجیه برخوردهای نامشروع» بدل شده است. دولت ایران دخالت‌های خود در کشورهای منطقه، از سوریه گرفته تا لبنان و سودان را با سرپوش «خط مقاومت در برابر اسراییل» توجیه می‌کند و به صورت متقابل سیاست‌مداران اسراییلی با پررنگ‌تر کردن خطر «حمله ایران» تلاش می‌کنند به سیاست‌های نظامی مشروعیت ببخشند. تداوم این جنگ سرد به سود ملت‌های منطقه نیست، اما بیان این واقعیت شجاعتی می‌خواهد که بسیاری از روشنفکران ما فاقد آن هستند. شگفتی روزگار آنکه در این مورد سیاست‌مدارانمان شجاع‌تر به نظر می‌رسند!

شاید باید پذیرفت که سیاست‌مداران به دلیل احتیاجی که به آرای مردمی دارند همواره در مرز پوپولیسم گام بردارند. کمتر سیاست‌مداری یافت می‌شود که حرفی بر خلاف میل و خواست جامعه خودش بر زبان بیاورد. اگر چنین گزینه‌ای هم پیدا شود یا در جایگاهی دموکراتیک قرار دارد که سقوط خواهد کرد، یا در جایگاه خود باقی می‌ماند که قطعا یک دیکتاتور غیرمنتخب است. با این حال، گاه و بی‌گاه سیاست‌مدارانی یافت می‌شوند که پیه هرگونه حمله و تخریب را به تن خود می‌مالند و حقیقتی را بر زبان می‌رانند که شاید به سود شخص خودشان نباشد، اما در نهایت به سود کشور، ملت و منافع ملی تمام خواهد شد. این گروه در واقع دارند کاری را انجام می‌دهند که وظیفه اصلی روشنفکران جامعه بوده، اما ترس از بیان صریح واقعیت آنان را به سکوت کشانده است.

پرونده تحریم‌های بین‌المللی ایران به مرحله بغرنجی رسیده است. ناظرین آگاه می‌دانند که این بار همه چیز صرفا در گرو پرونده هسته‌ای نیست. تکلیف توازن قوا در خاور میانه باید مشخص شود. طرفین باید بر سر مساله سوریه، عراق، افغانستان، بحرین و کلیه کشورهای خلیج فارس، لبنان و البته فلسطین به توافق برسند. یک بار برای همیشه باید تکلیف این موضوع مشخص شود تا سایه جنگ از سر منطقه دور شود. مساله دیگر آن‌که تغییرات روابط جهانی شکل و شمایل حمایت از مردم فلسطین را هم تغییر داده است.

امروز «محمود عباس» به نمایندگی از مردم فلسطین و با شاخه‌ای زیتون در دست‌اش پشت درهای سازمان ملل ایستاده تا رسمیت کشور خود را به تایید جهانیان برساند. کشورهای بسیاری در جهان از او حمایت می‌کنند و آمارها نشان می‌دهد که افکار عمومی جامعه جهانی نیز به سود او رای خواهند داد. با این حال جای خالی کشور ما در میان این حامیان به چشم می‌خورد. محمود عباس خواهان به رسمیت شناخته شدن فلسطین در کنار دولت رسمی اسراییل است، اما لجاجت حاکمیت ایران در تاکید بر «لزوم محو کامل اسراییل» و به رسمیت نشناختن مرزهای 1967 سبب شده تا ایران نتواند از درخواست او حمایت کند. از سوی دیگر، اقدامات ایران در تحریک مخالفان مسلح اسراییل (نظیر حماس یا حزب‌الله) بهانه کافی در اختیار دولت اسراییل قرار می‌دهد که از تن سپردن به پیمان‌نامه‌های جهانی سر باز زده و همچنان به سیاست‌های تهاجمی خود ادامه دهد. به نظر می‌رسد، دوستی تبلیغاتی ایرانیان با فلسطینیان مدت‌هاست که به «دوستی خاله خرسه» بدل شده است.

شاید امروز بیش از هر زمان دیگری کشور ما نیازمند نخبگانی باشد که برای نخستین بار فریاد بزنند: «ما فقط و فقط از خواست و رای مردم فلسطین حمایت می‌کنیم. اگر آن‌ها رسمیت دولت خود در مرزهای 1967 می‌خواهند، ما هم از همین مرزها دفاع می‌کنیم. اگر آن‌ها برای رسیدن به حق خود پای میز مذاکره می‌نشینند ما هم به جای محکوم کردن این مذاکرات، از آن دفاع می‌کنیم. اگر آنان دولت اسراییل را به رسمیت می‌شناسند ما هم می‌شناسیم. اگر آنان با ورزشکاران اسراییلی رو به رو می‌شوند ما هم می‌شویم. اگر آنان با اسراییلی‌ها تجارت می‌کنند ما هم می‌کنیم و حتی فراتر از این، ما با حفظ احترام به مردم فلسطین و حمایت از حقوق آن‌ها، دفاع از منافع ملی مردم ایران در منطقه را در اولویت قرار می‌دهیم. اما دریغ که روشنفکر ایرانی این شهامت را ندارد و در پس سنگر تنزه‌طلبی و صدور بیانیه محکومیت برای تبرئه خود از هرگونه اتهام وابستگی پناه گرفته و حالا این سیاست مدار ایرانی است که باید تن به خطر بدهد و از «سر جنگ نداشتن با اسراییل» و لزوم «پرهیز از افراطی‌گری» سخن بگوید.

جهان فردا، باید جهانی عاری جنگ باشد، اما رسیدن به صلح آسان نیست. هیچ صلح و آرامشی از پس «بایکوت فرهنگی» حاصل نخواهد شد. تا زمانی که سفیران صلح پیام آشتی و محبت را مخابره نکنند نفرت پا بر جا می‌ماند. من ستایش‌گر مردی هستم که پیام‌آور «گفت و گوی تمدن‌ها» بود و در نقطه مقابل نمی‌توانم آنانی را که با سخن گفتن از «بایکوت فرهنگی» در مسیر «جنگ تمدن‌ها» گام برمی‌دارند «روشنفکر» بدانم. اگر این دوستان نیز در اعماق وجود خود هنوز جایی برای پذیرش این حقیقت دارند که «فرهنگ را نمی‌شود بایکوت کرد»، امیدوارم روزی این شجاعت لازمه روشنفکری را پیدا کنند که اعلام کنند «طرح بایکوت فرهنگی یک اشتباه بزرگ و گامی در مسیر نفرت‌پراکنی بوده است. ما از این به بعد به سفیران صلح و دوستی بدل می‌شویم تا میان فرهنگ‌های مختلف صلح و دوستی برقرار کنیم».

یادداشت دوم، در لزوم تعهد روشنفکری: «جنگ‌طلبان پنهان»


«ابوعمار» پنجاه سال جنگید. پنجاه سال لباس رزم را از تن بیرون نکرد. پنجاه سال در حسرت شاخه زیتون، تفنگ‌اش را در دست فشرد. ابوعمار دیگر یک چریک فلسطینی نبود. او حتی رهبر فلسطینیان هم نبود. او روح فلسطین بود، روح مبارزه. از مرزهای تاریخ گذشت و به جهان اسطوره‌ها وارد شد، اما وطن‌اش آزاد نشد. ابوعمار خودخواه نبود. او برای ثبت خودش در تاریخ نمی‌جنگید، برای آزادی وطن‌اش می‌جنگید. پس یک روز تفنگ‌اش را زمین گذاشت، پای میز مذاکره نشست و برگه‌هایی را امضا کرد که بخشی از سرزمین‌اش را به او باز می‌گرداند. وقتی در برابر دوربین‌ها ایستاد، شاید بهت و سکوتی فراگیر تمامی فلسطینیان و ای بسا تمامی مبارزان را در بر گرفت. اما هیچ ناظر شرافتمندی او را محکوم نکرد. وقتی عرفات می‌گوید دیگر راهی نیست، پس دیگر راهی نیست!

اصلاح‌طلبی یک گفتمان همه جانبه است
اصلاح‌طلبی، اندیشه‌ای فراگیر است. منحصر به رقابت انتخاباتی و یا حتی محدود به جریان سیاست‌ورزی نیست. اصلاح‌طلبی گفتمانی است که می‌تواند در روابط روزمره زندگی هم الگو و سرمش قرار گیرد. اصلاح‌طلبی، آلترناتیو تمام عیار مبارزه‌طلبی و ستیزه‌جویی است. جایگزینی برای خشونت و تغییرات ناگهانی و انفجاری. اصلاح‌طلبی یعنی پرهیز از ایجاد دیوارهایی که مسیر تعامل را به بن‌بست می‌کشانند. این اندیشه، بر بنیان‌های ملموسی بنا شده است:

- اصلاح‌طلبی باور دارد در طول تاریخ هیچ گاه از افزایش ویرانی‌ها یک آبادانی به وجود نیامده، همیشه بالاتر از سیاهی رنگی هست!

- اصلاح‌طلبی باور دارد هیچ قدرتی به دلیل قهر یا کناره‌گیری منتقدانش رفتار ناشایست خود را تغییر نمی‌دهد. برای تغییر رفتارها باید فعالانه مشارکت کرد.

- اصلاح‌طلبی باور دارد جهان از سیاه مطلق و سفید مطلق تشکیل نشده است. نه شما حق مطلق هستید و نه دشمن شما باطل مطلق. بسیاری از اختلافات ناشی از سوءتفاهمات برگرفته از قطع رابطه است. تنها و تنها گفت و گو و تعامل متقابل است که می‌تواند این سوء تفاهمات را برطرف کنید. جهان بهتر، زاییده اندیشه‌های جدید ناشی از تعامل و تضارب آرا است.

- اصلاح‌طلبی باور دارد اگر درهای تعامل و گفت و گو بسته شود، یا وضعیت تا به ابد به همین شکل باقی می‌ماند، یا باید چشم‌انتظار نابودی کامل یکی از طرفین باشیم. این نابودی ِ کامل، نه کم هزینه خواهد بود و نه مطلوب.

- اصلاح‌طلبی باور دارد جهان بدون گفت و گو، جهان افراطیون خشونت‌طلب است. جهان دیوارهای بناشده میان «حق و باطل». جهان سیاه و سفیدهای همواره طلب‌کار. اما گفت و گو مرز نمی‌شناسد. گفت و گو همواره کمترین هزینه را دارد و گفت و گو هیچ‌گاه «کفایت نمی‌کند».

- و از همه مهم‌تر، اصلاح‌طلب خود را ملزم و متعهد به نتیجه عمل می‌داند. اصلاح‌طلب نمی‌تواند تنزه‌طلب باشد. عمل‌گرا و خواستار تغییر واقعی شرایط است. ایده‌آل‌هایش را فراموش نمی‌کند، اما واقع‌بین باقی می‌ماند و در هر لحظه بهترین تصمیم از میان تمامی «گزینه‌های ممکن» را انتخاب می‌کند.

روشنفکر اصلاح‌طلب به یاد دارد که محصول تحریم‌های جهانی و بایکوت همه جانبه کره شمالی هیچ گاه به بهبود وضعیت این کشور کمکی نکرد. روشنفکر اصلاح‌طلب افسوس می‌خورد که ای کاش راهی به پیونگ‌یانگ می‌یافت تا با مردم کوچه و بازارش به گفت و گو بنشیند. تا با آنان از دوستی سخن بگوید و زبان مشترک هنر، زیبایی، صلح و دوستی را به آنان بنمایاند.

روشنفکر اصلاح‌طلب به یاد دارد که محصول ایزوله کردن اسلام‌گرایان طالبانی، بنیادگرایی جنون‌آمیزی است که کارش به مدرسه‌سوزی می‌کشد. هیچ کس به خوبی بنیادگرای طالبانی نمی‌داند که پاشنه آشین افراط‌گرایی کوری که در پیش گرفته، باز شدن درهان جهان است. درهای کتاب. درهای هنر و موسیقی و فیلم. درهای گفت و گو. روشنفکر اصلاح‌طلب افسوس می‌خورد که ای کاش روزنه‌ ورودی به این جهان ایزوله شده پیدا می‌کرد.

روشنفکر اصلاح‌طلب، قطعا هیچ گاه خودش با دستان خودش درها را نمی‌بندد. راه گفت و گو را سد نمی‌کند. می‌داند که «تحریم کالا و غذا و دارو جنایت بزرگی است» اما تردید ندارد «بایکوت هنری و تحریم گفت و گو» جنایتی به مراتب بزرگ‌تر است. اگر اولی جان یک عده محدود را به خطر می‌اندازد، دومی اساس انسانیت را زیر سوال می‌برد. روشنفکر اصلاح‌طلب هیچ گاه دیگری را به دلیل باز کردن درهای گفت و گو یا سخن گفتن به زبان هنر سرزنش نمی‌کند.

تنزه‌طلبی با تعهد شرافتمندانه روشنفکر در تناقض است
می‌توان در کنج عافیت نشست و نفرین کرد یاسر عرفات را که با جنایتکاران اسراییلی دست داد. می‌توان از پاپ هم کاتولیک‌تر بود و مبارزانی چون «ابومازن» را هم که عمر خود را در سنگرهای مقاومت سپری کرده‌اند متهم کرد که به خون هزاران فلسطینی بی‌گناه خیانت کرده‌اند. می‌توان فریاد آزادی‌خواهی سر داد و صدر مجلس حق‌طلبان نشست و دامن از آلودگی واقعیت سیاه به دور نگه داشت. اما بعید می‌دانم با این اقدامات حتی یک وجب خاک به فلسطینی‌ها بازگردانده شود. یا یک فلسطینی آواره هم به وطن‌اش بازگردد. یا یک اسیر دیگر از زندان آزاد شود.

امروزه میلیون‌ها شهروند بی‌گناه سوریه‌ای قربانی جنگ قدرتی شده‌اند که نتیجه‌اش قرار است توازن قوا و منافع کشورهایی همچون ایران، قطر، عربسان، ترکیه و البته اسراییل را مشخص کند. می‌توان در کنج عافیت نشست و هر روز بیانیه‌ای در محکومیت جنایات اسد یا افراطیون اسلام‌گرا صادر نمود، اما با این نامه‌ها جنگی متوقف نمی‌شود. تا تکلیف مساله فلسطین/اسراییل حل نشود، خاورمیانه روی آرامش به خود نخواهد دید و از ایران گرفته تا سوریه و لبنان و حتی مصر همچنان در خطر جنگ یا آشوب قرار خواهند داشت.

آنانی که چشمان واقعیت‌بین خود را کور نکرده‌اند مدت‌هاست که دریافته‌اند تنها راه حل نهایی صلح است. نمی‌شود هیچ گروهی را به صورت کامل محو کرد. رویای محو کامل اسراییل یک توهّم جنون آمیز است. تنها تصویر انسانی ممکن برای آینده خاور میانه، برقراری صلح و آشتی میان تمامی ملل است. اینجا بحث بر سر طول و اندازه خطوط مرزی نیست. جای چانه‌زنی بر سر کم و زیاد سهم هر یک از طرفین پای میز مذاکره است. اینجا فقط به همین اندازه باید اکتفا کرد که «راه صلح تنها و تنها از مسیر گفت و گو می‌گذرد». اگر هدف نهایی صلح است، چطور می‌توان با «بایکوت هنری» به آن رسید؟ چطور می‌توان با محکوم کردن هر گام کوچکی و هر ندای مهربانانه‌ای به فردایی در صلح و آرامش دست یافت؟ محکوم کردن هرآنکس که قدمی در راه صلح برداشت، ولو اینکه در راه خود اشتباهاتی هم مرتکب شده باشد، تنها و تنها می‌تواند از روحیه تنزه‌طلبانه‌ای برخیزد که با شرافت روشنفکری سازگاری ندارد.

آقای مخملباف گفته است: «قهر و بایکوت منجر به جنگ می شود و این سناریویی است که ۶۰ سال است اتفاق افتاده و مسئله اسراییل و فلسطین هنوز حل نشده است». (+) من با این گفته ایشان کاملا موافق هستم و از تمام نخبگانی که علیه حرکت ایشان بیانیه صادر کرده‌اند می‌پرسم که «پیشنهاد جایگزین شما چیست؟ این بایکوت فرهنگی-هنری شما، این تحریم هرگونه گفت و گو قرار است به کجا ختم شود؟ آیا برای مسیری که در آن گام بر می‌دارید بجز جنگ و جدال و نفرت می‌توان پایان دیگری متصور بود؟»

آقای مخملباف از منتقدین خود پرسیده است: «بایکوت کردن و بیانیه نوشتن چیزی را حل نمی‌کند. چرا روشنفکران نمی‌کوشند با سفر و گفتگو مشکل را حل کنند؟ چرا تلاش نمی‌شود نفرت مذهبی برطرف شود؟ چرا جنبش صلح راه نیندازیم؟» من با ایشان موافقم و اساسا شرم دارم که نام روشنفکر را در کنار «تحریم فرهنگی و دانشگاهی» ببینم؟ چگونه اندیشه‌ای می‌تواند از «تحریم فرهنگی و دانشگاهی» سخن بگوید و میان خود با پلیدترین و افراطی‌ترین تفکرات «فاشیستی» و «بنیادگرایانه» تفاوت بگذارد؟ آیا بجز چنین اندیشه‌های سیاهی، هیچ اندیشه دیگری می‌توان از «تحریم فرهنگ» سخن بگوید؟

آقای مخملباف در هنگام دریافت جایزه خود گفته بود: «اگر یادمان باشد که ما همگی در یک سیاره زندگی می‌کنیم، به خاطر دفاع از مرزهای سیاسی که انسان‌ها را از هم جدا کرده‌اند، دست به ساخت بمب اتمی نمی‌زنیم. یا برای جلوگیری از بمب اتمی، تصمیم به حمله پیشگیرانه نمی‌گیریم. بلکه به صلح و دوستی و همکاری ملت‌ها از طریق فرهنگ و هنر و اخلاق انسانی و عدالت کمک می‌کنیم. بعد از شصت سال جنگ بین اعراب و اسراییل آیا وقت آن نرسیده که به راه‌های دیگری جز جنگ و سیاست فکر کنید؟ مثلا به جلوگیری از رشد نفرت مذهبی و نفرت نژادی از طرق دیگری مثل فرهنگ و هنر و اخلاق و احترام متقابل انسانی».

من از این سخنان تمام و کمال دفاع می‌کنم و با خود می‌اندیشم آنانی که رساندن چنین پیامی را به دل مردم و هنرمندان اسراییل محکوم می‌کنند به حرکتی پشت پا می‌زنند که راستا و پیام و ابزارش تماما از جنس صلح، دوستی، هنر و انسانیت بوده است. هر استدلالی در تخطئه این واضحات جز بهانه‌تراشی چیزی نیست و هر راهی جز این مسیر به تداوم نفرت و خشونت و جنایت می‌انجامد. آنان که مسیر گفت و گو و تقابلی از جنس فرهنگ را «بایکوت» می‌کنند خواسته یا ناخواسته مخاطب خود را به مسیر جنگ جنگ سوق می‌دهند و باید مسوولیت جان قربانیان احتمالی این تصمیم را بپذیرند. شرافت روشنفکری اقتضا می‌کند که در هنگام هر اظهار نظری، تمامی جنبه‌های مساله را بررسی کنیم و با خود و مخاطبان صادق باشیم که «آیا با بایکوت مسیر گفت و گوی فرهنگی با ادعای صلح‌طلبی و مخالفت با جنگ سازگاری دارد»؟

یادداشت نخست، در لزوم استقلال اندیشه: «تحریمی‌های شرمگین»


«محسن مخملباف» دعوت یک جشنواره سینمایی در اسراییل را پذیرفت و در جریان سخنرانی خود ....، یک لحظه صبر کنید! اگر برای شما ادامه این خبر اهمیت دارد، اگر می‌خواهید بدانید که آقای مخملباف چرا این دعوت را قبول کرده و یا پایش که به اسراییل رسیده از چه چیزی سخن گفته و آیا مثلا از سیاست‌های جنگ‌طلبانه اسراییل و تهدید جنگ علیه ایران انتقاد کرده یا نه؟ پس شما قطعا به جمع نخبگانی که علیه مخملباف بیانیه صادر می‌کنند تعلق ندارید. برای این گروه، تنها چیزی که اهمیت نداشته دلیل و شکل و شیوه حضور مخملباف در اسراییل بوده است. به نظر می‌رسد برنامه ذهنی این نخبگان، فقط از یک خط دستور تشکیل شده: «اگر دیدی نام اسراییل، آنگاه چشم‌ها را ببند و محکوم کن»! آیا به یاد می‌آورید که این دستور یک خطی را در چه جاهای دیگری مشاهده کرده‌اید؟

حقایقی که منطق «تحریمی» پنهان می‌کند
«تحریمی» توصیف هرآنکسی که در انتخابات شرکت نمی‌کند نیست. این عنوان در عرف سیاسی کشور ما به مرور مفهوم خاصی پیدا کرده است و برای آن دسته جماعتی به کار می‌رود که فارغ از شرایط هر انتخابات و وضعیت کشور، بدون در نظر گرفتن گزینه‌های موجود و یا شکل و شمایل انتخابات از همان ابتدا موضع همیشگی را تکرار می‌کنند و به هرکسی که خواستار مشارکت در انتخابات یا حضور و فعالیت در عرصه سیاست رسمی کشور باشد حمله می‌کنند. شعار تحریمی این است: «هرکسی که به هر نحوی در ساختار جمهوری اسلامی مشارکت کند خائن و هم‌دست جنایت‌کار است».

نقطه آغاز استدلال تحریمی البته می‌تواند قابل تامل باشد. تحریمی از شما می‌پرسد: «مگر قبول نداری که جمهوری اسلامی در تاریخ سی ساله خودش جنایات فراوانی مرتکب شده؟ مگر بی‌گناهان بی‌شماری را بدون دادگاهی عادلانه اعدام نکرده؟ مگر در خیابان‌های شهر دست به قتل و جنایت نزده؟ مگر هزار و یک شکنجه و تجاوز و جنایت در حق زندانیان روا نداشته؟ پس چرا با مشارکت در چنین نظام در جنایاتش سهیم می‌شوید؟ چرا با حضور در انتخابات به این حکومت رنگ و بوی مشروعیت می‌زنید و به سیمای جنایت آب می‌پاشید»؟ حرف‌ها به ظاهر همه دردمندانه است، اما در پس این ظاهر فریبنده، چند حقیقت متفاوت پنهان شده:

حقیقت نخست آنکه تحریمی همه چیز را ساده و صفر و یک می‌کند. «کل نظام سی سال است که دارد جنایت می‌کند». برای تحریمی نظام یک ساختار پیچیده و عریض و طویل اداره یک کشور نیست که شاید بخش‌هایی از آن جز خدمت کار دیگری نکرده‌اند. او «نظام» را همچون نام مشخص یک فرد قاتل به کار می‌برد تا مساله را ساده و حکم قطعی خود را مشروع جلوه دهد.

حقیقت دوم آنکه تحریمی هدف و وسیله را یکی می‌کند تا راه بر هرگونه راه حل سومی ببندد. یعنی فضا را به گونه‌ای پیش می‌برد که عملا «مشارکت در ساختار سیاسی کشور جهت تعدیل بی‌عدالتی و اصلاح امور» اصلا جزوی از گزینه‌ها نباشد. از نگاه او دو گزینه بیشتر وجود ندارد: یا «مشارکت در جنایت» یا «تحریم».

حقیقت سوم آنکه تحریمی، در پس کلام به ظاهر انسانی و صلح‌دوستانه خود، حقیقت شوم یک جنگ و خون‌ریزی را پنهان می‌کند. او در استدلال خود از نگرانی بابت جان انسان‌ها سخن می‌گوید، اما به شما نمی‌گوید که اگر بخواهید حرف او را بپذیرید در نهایت ره به جایی نخواهید برد جز دو گانه «انقلاب خونین / حمله نظامی».

ساختار ذهنی تحریمی و دستگاه فکری او به گونه‌ای طراحی شده که باید برای رسیدن به هدف اصلی خود به صورت تک دستوره عمل کند: «اگر دیدی نام جمهوری اسلامی و یا حامیان به مشارکت در آن، بلافاصله چشم‌ها را ببند و حمله کن»! اما «تحریمی»، چیزی فراتر از یک واکنش در برابر انتخابات است. به باور من، «تحریمی» بودن، یک نوع بنیان فکری است. اندیشه‌ای که گمان می‌کند امکان اصلاح امور از طریق ویرانی وجود دارد. این بخشی است که در یادداشت دوم به آن بیشتر می‌پردازم.

استدلال‌های آشنا
امضا کنندگان نامه انتقاد از سفر آقای مخملباف به اسراییل در متن نامه خود نوشته‌اند: «تصمیم آقای مخملباف برای شرکت در جشنواره‌ای که مستقیمن توسط دولت اسراییل حمایت مالی می‌شود و قرار است از ایشان به شکل ویژه‌ای در جشنواره تقدیر شود، به مثابه‌ حمایت ضمنی وی از سیاست‌های آپارتاید دولت اسراییل است». (+) من به یاد استدلال تحریمی‌ها می‌افتم که «شرکت در انتخابات جمهوری اسلامی، یعنی تایید ضمنی سیاست‌های نظامی که دستش به خون جوانان وطن آلوده است». (البته استدلال تحریمی جماعت باز هم قابل درک‌تر است. اگر می‌خواستم همین استدلال را در مورد جشنواره فیلم فجر به کار ببریم چه می‌شد؟ همه آنان‌که در این مملکت کار هنری می‌کنند مشغول تایید جنایت هستند!)

آنان نوشته‌اند: «دولت اسراییل آشکارا اعلام کرده‌است که از رویدادهای فرهنگی برای دستگاه تبلیغاتی خود استفاده می‌کند». من به یاد استدلال تحریمی‌ها می‌افتم که می‌گفتند «جمهوری اسلامی می‌گوید حضور مردم در انتخابات نشانه مشروعیت نظام است».

و نوشته‌اند: «در حالی که فلسطینیان رنج طاقت‌فرسایی را به دوش می‌کشند، ما چگونه می‌توانیم درس‌هایی را که آقای مخملباف به ما آموخته‌است فراموش کنیم؟» و من به یاد تحریمی‌هایی می‌افتم که می‌گفتند «در حالی که هنوز خیابان‌های شهر سرخ هستند و همراهان ما در زندان، شما چطور همه چیز را فراموش کرده‌اید و می‌خواهید در انتخابات شرکت کنید»؟ هر دوی این استدلال‌ها تلاش می‌کند تا اصل و هدف شما از مشارکت در انتخابات را تغییر بدهد. یعنی جوری وانمود می‌کند که امکان ندارد هدف شما از رای دادن آزادی همان زندانیان و یا هدف مخملباف از سخنرانی دفاع از مظلومیت همان فلسطینیان باشد. این همان حقیقت دوم کلام تحریمی، یعنی «یکی کردن هدف و وسیله» است: «حضور در اسراییل/انتخابات حتما و حتما با هدف مشروعیت بخشی به جنایت اسراییل/جنایت نظام صورت می‌گیرد».

اندیشه مستقل دچار یک بام و دو هوا نمی‌شود
شاید بسیاری از امضا کنندگان این نامه، در جریان انتخابات ایران به ظاهر در گروه «تحریمی‌ها» قرار نگرفتند. شاید بسیاری از امضا کنندگان این نامه، هنگامی که جامعه جهانی تصمیم به تحریم‌های همه جانبه علیه ایران گرفت به این تصمیم اعتراض کردند. اما من می‌گویم این نامه نشان داد که اساس اندیشه این گروه از نخبگان همان «تحریم» است. فقط در مورد ایران است که بنابر جو غالب جامعه از بیان فرمول همیشگی خود شرم دارند. اما به محض اینکه این شرم حضور جامعه برطرف شد، نسخه «تحریم‌اش کنید» را در برخورد با هر عنصری که باب میل‌شان نبود به کار می‌بندند. البته این دوگانگی، تنها تناقضی نیست که حکایت از نبود استقلال اندیشه این نخبگان دارد.

در بخشی از نامه مذکور نوشته شده است: «ما، بر خلاف خواسته‌ دولت اسراییل، نمی‌توانیم تاریخ و یادگار روستای دایر آبان (با جمعیت ٢٤٣٦ نفر در سال ۱۹۴۸)، روستای جَرَش (با جمعیت ۲۲۰ نفر در سال ۱۹۴۸) وروستای بیت نتیف (با جمعیت ٢٤٩٤ نفر در سال ۱۹۴۸) و نیز رنج و مبارزه‌ی بالغ بر ۳۰هزار تن از فرزندان پناهنده آن‌ها را فراموش کنیم». جنایات دردناکی هستند و جای تقدیر دارد که همه امضا کنندگان این نامه اینقدر با تاریخ جنایات جهان آشنا هستند. من، از این دوستان آشنا به تاریخ جنایات جهان می‌پرسم:

- آیا از «نسل‌کشی ارامنه»+ در ترکیه هم خبر دارید؟ آیا می‌دانید بین یک تا یک و نیم میلیون ارمنی در سال‌های 1915 تا 1917 در ترکیه قربانی یکی از بزرگ‌ترین نسل‌کشی‌های تاریخ بشریت شدند؟ آیا امضا کنندگان این نامه به مسافران کشور ترکیه هم انتقاد خواهند کرد که دارید پا روی خون میلیون‌ها ارمنی بی‌گناه می‌گذارید که جانشان را از دست دادند خانه‌هایشان ویران شد و زمین‌هایشان به اشغال درآمد؟

- آیا از «نسل‌کشی دارفور» خبر دارید؟ «عمرالبشیر» این «جلاد دارفور» در ماه مه سال 2003 بیش از 200هزار آفریقایی مسیحی را در سودان قتل‌عام کرد اما وقتی گروه مستندسازان ایرانی برای تهیه «نغمه‌های عشق به محمد» وارد سودان شدند هیچ کس برایشان ننوشت که این نغمه‌های عشق روی تلی از جنازه سروده می‌شوند!

- آیا این تاریخ‌دانان به مسافران کشور چین هم هشدار می‌دهند که چین برای سرکوب بودایی‌های تبت چه نسل‌کشی به راه انداخت؟ یا برای سرکوب مسلمانان اویغور چه قتل‌عامی به پا کرد؟ یا به مسافران روسیه هم هشدار می‌دهند که دولت این کشور چه بلایی بر سر مسلمانان چچن آورد؟ من چنین هشدارهایی به یاد ندارم. آنچه من می‌بینم یک بام و دو هوایی است که حکایت از نداشتن استقلال اندیشه روشنفکران حاضر دارد. اگر به واقع هسته فکری اینان محکوم کردن هرگونه جنایت علیه بشریت بود، تنها این مسافرت به اسراییل نبود که این همه حساسیت بر می‌انگیخت. با این تبعیض آشکار، من تنها می‌توانم نتیجه بگیرم این نامه‌ها، تحت تاثیر هژمونی غالب رسانه‌ای به امضا رسیده‌اند و فاقد روح استقلال روشنفکری‌اند. حال می‌خواهد هژمونی رسانه‌ای داخل ایران باشد، یا شوق قرار گرفتن در صف گروهی از نخبگان جهانی، بدون در نظر گرفتن تفاوت خاستگاه آن نخبگان و جامعه مرجعی که با آن در ارتباط هستند*.

پی‌نوشت:
* در این زمینه باید توضیح دهم که قابل درک است که روشنفکر آمریکایی بخواهد به مردم خودش نهیب بزند که «بیدار شوید، دولت مرکزی شما دارد از دولتی که دست به جنایت می‌زند حمایت بی‌قید و شرط انجام می‌دهد». اما نخبه ایرانی قرار است با این ژست محکومیت اسراییل چه پیامی به جامعه خودش بدهد؟ روشنفکر آمریکایی امیدوار است با تحریم اسراییل از دولت خودش بخواهد که اسراییل را برای تغییر سیاست‌های تهاجمی‌اش تحت فشار بگذارد. اما پیام روشنفکر ایرانی با این حرکت چیست؟ آیا به دولت خودش چراغ سبز نشان نمی‌دهد که بیشتر و بیشتر دست به نفرت پراکنی و دمیدن در آتش کینه و شعله‌های جنگ احتمالی در منطقه بزند؟