۴/۰۹/۱۳۸۹

این دور اهریمنی

پیشینه بحث «قانون بدانیم» به بررسی تطبیقی «پیش نویس قانون اساسی» (از اینجا دریافت کنید) با «قانون اساسی فعلی جمهوری اسلامی» اختصاص داشت. اما در مرور بند به بند قوانین، به ماده ای در قانون اساسی برخورد می کنیم که تغییرات آن در جریان «بازنگری قانون اساسی» بسیار بیشتر و البته کارسازتر از تغییراتش در جریان تصویب اولیه قانون اساسی است. اشاره من بر سر دور معروف «رهبری – شورای نگهبان – انتخابات» است.


در اصل 147 پیش نویس قانون اساسی آمده بود: «شورای نگهبان نظارت برانتخاب رئیس جمهور مراجعه به آراء‌عمومی (رفراندوم) را نیز بعهده دارد. درخواست مراجعه با آراء عمومی باید از طرف رئیس جمهور یا دو سوم از نمایندگان مجلس شورای ملی باشد و برای اجراء به شورای نگهبان تسلیم شود».


با توجه به اینکه پیش نویس قانون اساسی، اساسا مرجعی به عنوان «ولی فقیه» و به دنبال آن «مجلس خبرگان رهبری» را پیش بینی نکرده بود، طبیعی هم به نظر می رسد که برای شورای نگهبان مسوولیتی در قبال انتخابات مجلس خبرگان قایل نشود. اما موضوع وقتی جالب توجه می شود که حتی پس از تصویب این بند در مجلس خبرگان قانون اساسی و افزوده شدن نهاد رهبری، باز هم قانون اجازه دخالت در انتخابات مجلس خبرگان رهبری را به شورای نگهبان نمی دهد:


بنابر اصل 99 قانون اساسی مصوب سال 58: «شورای نگهبان نظارت بر انتخاب رییس جمهور، انتخابات مجلس شورای ملی و مراجعه به آراء عمومی و همه‏پرسی را بر عهده دارد».


آشکار است که قانون گزاران اولیه، به خوبی به اثرات مخرب ایجاد یک دور قانونی آگاه بودند که در جریان آن اعضای شورای نگهبان از جانب رهبر منصوب شوند، این اعضا نامزدهای شرکت در انتخابات مجلس خبرگان رهبری را تایید کنند و مجلس خبرگان رهبری نیز رهبر را تعیین کند. با این حال این آینده نگری قانون گزاران ابتدای انقلاب، پس از مرگ آقای خمینی در سال 67 و در جریان بازنگری قانون اساسی در سال 68 زیر پا گذاشته شد و به شکل زیر تغییر یافت:


اصل ۹۹ - نظارت شورای نگهبان: «شورای نگهبان نظارت بر انتخابات مجلس خبرگان رهبری، ریاست جمهوری، مجلس شورای اسلامی و مراجعه به آراء عمومی و همه‏پرسی را بر عهده دارد».

من مدعی جنبش سبز هستم چون با انقلاب مخالفم

عطاءالله مهاجرانی معتقد است «افرادی با انقلاب مخالف بودند ... عیبی هم ندارد، مخالفت کردند، اما این مجموعه نمی توانند مدعی جنبش سبز باشند». (از اینجا ببینید)


برای من جالب است که از آقای مهاجرانی بپرسم پس چه کسانی می توانند مدعی جنبش سبز باشند؟ فقط آنان که انقلابی بودند؟ آیا اگر انقلاب و انقلابی گری پیشینه مثبتی محسوب می شود، برای این پیشینه مثبت باید تاریخ مصرف گذاشت؟ یعنی 30 سال پیش هرکس طالب انقلاب بود کار خوبی می کرد، اما اگر امروز کسی هوس انقلاب به سرش بزند کار بدی می کند؟ چطور آقای مهاجرانی اعتقاد دارند انقلاب علیه استبداد پهلوی کار خوبی بود، اما این کار خوب نباید علیه استبداد فعلی تکرار شود؟ یا شاید اصلا آقای مهاجرای ذات جنبش سبز را انقلابی تصور می کنند؟ این یکی را بعید می دانم، چرا که در این صورت ایشان باید از حامیان براندازی جمهوری اسلامی باشند.


من برخلاف آقای مهاجرانی اصولا با انقلاب مخالف هستم. به سن و سالم قد نمی دهد، اما اگر سی سال زودتر به دنیا می آمدم دلم می خواست که با انقلاب 57 هم مخالفت کنم. یعنی دلم می خواست جامعه ایرانی 30 سال زودتر به چنین بلوغی برسد که با انقلاب و خشونت می تواند یک شبه ساختاری را نابود کند، اما نمی تواند یک شبه مدینه فاضله ای جایگزینش کند. من امروز مدعی جنبش سبز هستم چرا که ذات آن را انقلابی نمی دانم. گمان می کنم اینجا کسی نمی خواهد یک شبه همه چیز را تغییر دهد. گمان می کنم اینجا قرار است گام به گام به پیش برویم و بنای آرمانی فردای خود را خشت به خشت بنا کنیم. من اصلا از انقلاب می ترسم. انقلاب برایم بوی خون می دهد. یاد حمام خون می افتم. یاد چوبه های دار. فرقی نمی کند در اواخر دهه پنجاه باشد یا اواخر دهه هشتاد. من با انقلاب مخالف بوده و هستم، پس خود را سبز می دانم.

۴/۰۸/۱۳۸۹

پیام رهنورد و ورود جنبش سبز به مسئله اعدام

«زهرا رهنورد» به اخبار مربوط به اعدام قریب الوقوع «زینب جلالیان» واکنش نشان داده و از آنچه «شایعه اعدام زینب جلالیان» خوانده ابراز نگرانی کرده است. جلالیان از هم وطنان کرد است که در سال 1388 و به اتهام همکاری با گروه پژاک به اعدام محکوم شده است. (در این مورد بخوانید) از نگاه من پیام خانم رهنورد می تواند از سه جنبه مورد توجه قرار گیرد:


نخست اینکه پیام ایشان پیش از اعدام و به قصد پیش گیری از صدور مجوز مرگ صادر شده و از این نظر یک گام جلوتر از پیامی است که مهندس موسوی پس از اعدام پنج شهروند به اتهام محاربه صادر کردند. در این مورد هرچند گمان می کنم که امکان دارد پیام خانم رهنورد تاثیرمعکوس گذاشته و حاکمیت را به اعدام جلالیان ترغیب کند، اما تردیدی وجود ندارد که در دراز مدت، گسترش اعتراضات به حکم اعدام، هزینه صدور چنین احکامی را بالا خواهد برد.


نکته دوم در اشاره محتاطانه خانم رهنورد به قومیت زینب جلالیان است: «یک دختر جوان، چقدر از اطلاعات، آگاهی، تاريخ شناسی، قوم شناسی و نظاير آن بهره مند است؟» طبیعی است که هراس از اتهام حمایت از جدایی طلبان دست خانم رهنورد را تا حدود زیادی بسته است، اما به گمان من همین میزان از اشاره و همراهی ایشان از چشم تیزبین هم وطنان کرد پنهان نخواهد ماند. این دومین باری است که جنبش سبز دست یاری به سوی کردستان دراز کرده است و من یقین دارم که پاسخ درخوری هم مشاهده خواهد کرد.


اما سومین و شاید اساسی ترین نکته این پیام، انتقاد خانم رهنورد از کلیت مجازات اعدام است. ایشان در پیام خود آورده اند: «بايد برای زينب و زينب هايی که در انتظار مجازات مرگ هستند انديشيد. امروز بيش از دو سوم کشورهای جهان با اين مجازات وداع کرده و مجازات ديگری جايگزين کرده اند». این شاید صریح ترین اشاره یکی از چهره های شاخص اصلاح طلبان جنبش سبز به لزوم بازنگری در اجرای مجازات اعدام است. پیش از این مهندس موسوی نیز در بیانیه شماره 18 خود به آمار بالای اعدام در کشور اشاره ای کرده بود، با این حال این خانم رهنورد است که پیشگام شده و هرچند با احتیاط، اما آشکارا به انتقاد از این مجازات پرداخته است.

استمدادنامه فرزندان آشتیانی، متهم محکوم به سنگسار

نگذارید کابوس زندگیمان اتفاق بیفتد
به سنگسار شدن مادرمان اعتراض کنید


امروز دست یاری به سوی همه مردم دنیا دراز میکنیم. پنج سال است که بدون مهر مادری و با ترس و وحشت زندگی میکنیم. آیا دنیا آنچنان ظالم است که میتواند این فاجعه را ببیند و راحت از آن عبور کند؟


ما فرزندان سکینه محمدی آشتیانی هستیم. فریده و سجاد محمدی آشتیانی. از سنین نوجوانی با این درد آشنا شدیم که مادرمان در زندان است و ما منتظر یک فاجعه نشسته ایم. راستش کلمه سنگسار به خودی خود چنان ترسناک است که ما سعی میکنیم هیچگاه از آن استفاده نکنیم. ما میگوییم مادرمان در خطر است، مادرمان ممکن است کشته شود و مادرمان از همه انتظار دارد کمکش کنند.


امروز که تقریبا همه راهها به بن بست رسیده و وکیل مادرمان میگوید وضع مادر ما خطرناک است، به شما متوسل میشویم. به مردم دنیا متوسل میشویم، فرق نمیکند رنگ پوستشان چیست و یا در کدام کشور و شهر زندگی میکنند، به شما مردم ایران، به همه کسانیکه درد و زخم اینرا چشیده اند که کشته شدن یک عزیز خانواده چقدر وحشتناک است، متوسل میشویم. کمک کنید مادر ما به خانه برگردد!


ما به ویژه دست یاری بسوی ایرانیان در همه جای دنیا دراز میکنیم. کمک کنید این کابوس متحقق نشود. کمک کنید مادر ما نجات پیدا کند. واقعا توضیح دادن لحظه ها و ثانیه های زندگی ما بسیار سخت است. کلمات در مقابل این وحشت ، گویایی خود را از دست میدهند...


کمک کنید مادر ما نجات یابد. نامه بنویسید و از مقامات بخواهید او را آزاد کنند. بگویید که او هیچ شاکی خصوصی ندارد و کاری نکرده است. مادر ما نباید کشته شود. آیا این حرف را کسی هست بشنود و به یاری ما بشتابد.

فریده و سجاد فرزندان سکینه محمدی آشتیانی


پی نوشت:

نامه بالا برگرفته از وبسایت «کمپین نجات سکینه محمدی» است. با مراجعه به این وبسایت می توانید درخواست توقف این حکم را امضا کنید. هرچند گمان می کنم اطلاع رسانی عمومی بسیار مفیدتر از امضاهای الکترونیکی باشد.

در همین زمینه بخوانید: «یک نفر در آب دارد می سپارد جان».

۴/۰۷/۱۳۸۹

چرا از موسوی حمایت می کنم؟

17 ماه پیش در این وبلاگ نوشتم: «کم کم دارم از نامزدی میرحسین و البته پیروزی او در انتخابات به وحشت می افتم». آن زمان هنوز مشخص نبود که بین خاتمی و میرحسین چه کسی در نهایت نامزد خواهد شد. تردید و یا -به همان بیان بگویم- وحشت من از نامزدی میرحسین برپایه اولین گفت و گوی او با وبسایت کلمه شکل گرفت. برای نسل من میرحسین چهره نسبتا ناشناخته ای بود و قضاوت ها برپایه اندک اخبار رسیده صورت می گرفت. آن زمان برای نشان دادن دلایل تردید خود به نوشته ای از خانم توحیدلو ارجاع دادم با عنوان «اندیشه دهه شصتی با ورژن دهه هشتادی».


یک ماه پس از آن، زمانی که سیدمحمد خاتمی نامزدی خود در انتخابات را اعلام کرد سر از پا نمی شناختم. آن زمان نوشتم: «من شرطی ندارم». اشاره ام به موجی از شرط و شروط گذاری برای حمایت از خاتمی بود و استدلالم این بود که «برای من حمایت از خاتمی هیچ شرطی ندارد؛ من از خاتمی هیچ انتظاری ندارم؛ کمترین توقعی که می توان از وی داشت انتشار یک برنامه مدون است اما من همین انتظار را هم از او ندارم؛ من هرچه انتظار و توقع دارم از خودم دارم. خاتمی گزینه مورد نظر من برای ریاست جمهوری آینده ایران است اما انتظارات من را او نباید برآورده کند؛ این خود من هستم که باید تلاش کنم؛ همین که خاتمی اندک فضای تنفسی را برایم ایجاد کند کافی است؛ اگر هم نکرد –که می کند- باز هم مهم نیست؛ مگر پیروزی احمدی نژاد به معنی سکوت بود؟ مگر چهار سال حضور احمدی نژاد به معنی توقف جامعه مدنی کشور بود؟»


اولین بار که خبر نامزدی موسوی را شنیدم شوکه شدم. خبر مثل پتکی بر سرم فرود آمد. خاتمی پیش از آن تاکید کرده بود که در صورت حضور میرحسین کناره گیری خواهد کرد و ترس از وفای به عهد خاتمی خشم من را از تصمیم میرحسین دو چندان می کرد. پس برایش نوشتم: «میرحسین هم آمد... کسی که 12 سال پیش انتظارش را می کشیدیم و نیامد؛ چهار سال پیش التماسش را کردیم و نیامد؛ و امروز که با وجود خاتمی از حضورش بی نیازیم به اصرار پا به عرصه انتخابات گذاشته است» و از سر خشم فریاد زدم: «آقای موسوی! چرا چهار سال پیش نیامدید؟ چرا آن زمان که همه التماستان کردند تاقچه بالا گذاشتید و شرط پشت شرط حواله کردید و دم از شبکه اختصاصی و نیروی انتظامی زدید؟ آن زمان میان نامزدهای اصلاح طلب اتحاد و ائتلافی وجود داشت؟ آن زمان احساس «وظیفه» نمی کردید؟ حتما باید مملکت به گل می نشست تا قدمی به پیش بگذارید؟ بر فرض هم که اینگونه باشد؛ هدفتان از آمدن چیست؟ اگر پیاده سازی یک برنامه مشخص و مدون است که همان چهار سال پیش و در ادامه دولت اصلاحات بهترین فرصت برای چنین کاری را داشتید و استفاده نکردید؛ امروز دیگر بر ویرانه های دولت نهم چه برنامه ریزی نجات بخشی می خواهید انجام دهید؟ اگر هم هدفتان تنها نجات کشور از دست احمدی نژاد است که باید عرض شود: «نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی»! دیگر نیازی هم به زحمت عالی نیست؛ خوشنام تر و موجه تر و البته محبوب تر از شما همین حالا هم در عرصه حضور دارد؛ اگر واجب کفایی هم بود دیگر حجتی برای نامزد شدن شما وجود نداشت».


هرچند همان زمان و درست در همان پست هم تاکید کردم «نمی خواهم تندروی کنم و یا حرفی بزنم که در آینده پشیمان شوم؛ تاکید می کنم که انتخاب من در این دوره بدون تردید سیدمحمد خاتمی خواهد بود، هرچند ناگفته پیدا است که اگر خاتمی به سود شما کنار بکشد من هم تبعیت می کنم و نام شما را جایگزین می کنم». (تنها توضیح مختصری که می توانم در مورد این گفته ارایه کنم اعتقادم به فرهنگ کار حزبی است).


کار به همینجا ختم نشد. تا زمانی که خاتمی همچنان نامزد انتخابات محسوب می شد، میرحسین زیر تیغ تند انتقادات من قرار داشت. حتی کار داشت به بد و بیراه هم کشیده می شد. زمانی که برایش نوشتم: «این روزها حرف و خبر از آخرین نخست وزیر ایران بسیار است و به همین میزان امکان نقد و سنجش ایشان افزایش یافته است. اما اگر جدیدترین سخنان ایشان را در حسینیه نازی آباد ملاک سنجش قرار دهیم تنها می توان یک نتیجه گیری از شخصیت جناب موسوی به دست آورد: مردی منجمد در تاریخ»!


و سرانجام ضربه نهایی فرود آمد. خاتمی کنار کشید تا چشم های بسیاری را تر کند. تردید ندارم که با اشک برایش می نوشتم: «این وداع اخلاقی نبود»: «نامزد شدن وی (خاتمی) تنها به شخص او مربوط نبود که بخواهد بر سر آن با کسی پیمان ببندد. برای من اخلاق گرایی مدرن در عرصه سیاسی این بود که خاتمی چه در زمان نامزد شدن و چه به هنگام کناره گیری نظر اطرافیان و حامیان واقعی خود را جویا می شد که در هیچ کدام از این دو مورد جناب سیدخندان به نظرات نزدیک ترین حامیانش وقعیی ننهاد. چطور می توان ناامید کردن خالص ترین هوادارن خاتمی را به دلیل پیمانی که ناسنجیده و عجولانه بر زبان آمده بود «اخلاقی» خواند؟»


و ما ماندیم و یک میرحسین بیرون آمده از تاریخ. بی اخلاقی های عده ای که خود را حامی و حتی مسوول ستاد میرحسین معرفی می کردند تردیدهای من را مدام دامن می زد؛ آن هم زمانی که باور داشتم «آیت الله خامنه ای تصمیم گرفته که انتخابات را با دوگانه موسوی – احمدی نژاد برگزار کند تا ز هر طرف که شود کشته سود اسلام حاصل گردد». برای من تا آن زمان موسوی گزینه ایده آل نظام برای گریز از بحران آفرینی های احمدی نژاد، بدون درغلتیدن به دام اصلاح طلبان محسوب می شد. اما این همه ماجرا نبود. موسوی ناشناس برای من –و شاید هم نسلان من- قرار نبود همچنان ناشناس بماند.


همه چیز از یک گفت و گوی جنجالی آغاز شد. گفت و گویی که من را واداشت تا بنویسم «چه می کند این میرحسین موسوی». با دیدن آن گفت و گو نوشتم «گمان نمی کنم کسی وجود داشته باشد که اخبار مربوط به انتخابات کشور را پی گیری کند و در برابر مصاحبه مطبوعاتی موسوی غافل گیر نشده باشد؛ آنقدر نکته مثبت در این مصاحبه وجود داشت که واقعا نمی دانم باید به کدام یک از آنها اشاره ویژه کنم» و به عنوان فهرست واره ای از آنچه نظرم را جلب کرده بود به موارد زیر اشاره کردم:


«جمع آوری گشت های ارشاد

استقبال از پیام نوروزی اوباما

تایید هولوکاست و تاسف به خاطر کشته شدن انسان ها با هر مذهب و عقیده

تاکید شدید بر لزوم آزاد سازی شبکه های رادیویی و تلویزیونی

انتقاد از وضعیت آزادی های نشر و بیان

تاکید بر بی اعتقادی به نظارت استصوابی و تلاش برای تغییر آن

دفاع از حق آزادی بیان کسانی که به نظام جمهوری اسلامی اعتقادی ندارند

و حتی استقبال از نرم های بین المللی و آرای مردم در مسئله فلسطین».


همه این موارد به کنار؛ موسوی بزرگترین تردیدها را کنار زده بود و شمشیر را آگاهانه از رو بسته بود: «اما اگر در نهایت بخواهم یکی را از میان تمامی این موارد مستثنی کنم ذکر شجاعانه و حتی پرمعنای این جمله است: «افراد را به خودی و غیرخودی تبدیل نمی کنم». قطعا فراموش نکرده ایم که آیت الله خامنه ای در یک نطق مفصل در نماز جمعه تهران مسئله «خودی و غیرخودی» را بنیاد نهادند و از آن پس این ادبیات در میان جناح اقتدارگرا تا چه حد جا افتاد و به کار گرفته شد. حال اینکه موسوی صراحتا و دقیقا با همان ادبیات از چنین نگاهی انتقاد و با آن مخالفت می کند برای من پیام امیدوار کننده است. شاید این یکی دیگر خوش بینی بیش از حد باشد، اما احساس می کنم آنجا که جناب موسوی تاکید کرده بود: «پیرامون حضور در انتخابات با کسی مشورت نکردم؛ البته مقام معظم رهبری به من وقت دادند که خدمت ایشان خواهم رسید. فکر نمی‌‌کنم کار خلافی کرده باشم» دیگر حجت را تمام کرد که قرار نیست در آینده نیز به کسی اجازه دخالت در دولت خودش را بدهد».


همه این موارد را نوشتم تا یک بار برای همیشه پاسخی به دوستانی داده باشم که هرگونه حمایت از موسوی را به گمراهی، غفلت، نخواندن تاریخ، کور شدن در برابر رهبری کاریزماتیک و جوگیری تعبیر می کنند و با کنایه هایی چون «سینه چاک های موسوی» و یا «سبزالله» به حامیان میرحسین حمله می کنند. دلم می خواست دست کم یک بار در حضور این دوستان برای خودم مرور کنم که نطفه حمایت من از موسوی در چه شرایطی بسته شد. ناگفته پیدا است که موارد بالا تنها بخشی از سیر تحول دیدگاه من نسبت به موسوی بود. مهم ترین مسئله ناگفته در این متن برنامه های اقتصادی مهندس بود. همان برنامه هایی که در مناظره با محسن رضایی به خوبی تشریح شد و من را قانع کرد بنویسم «موسوی دیگر کف خواسته های من نیست. این مرد انتخاب آگاهانه و آزادانه من است».


عملکرد مهندس پس از وقوع کودتا دیگر گفتن ندارد. روزی نبود که اعتماد و اعتقاد و من و بسیاری به مثل من به او بیشتر و بیشتر نشود. تاجایی که امروز صراحتا می توانم ادعا کنم اگر میان نظرات خود و تصمیمات موسوی تضادی ببینم، پیش از آنکه قلم را به دست بگیرم و به انتقاد بچرخانم تلاش می کنم تا بیشتر بدانم، بیشتر یاد بگیرم، بیشتر بخوانم و در نهایت علت تصمیم گیری های وی را دریابم. به گمان من چه 18 بیانیه موسوی و چه گفت و گوها و موضع گیری های وی در یک سال گذشته، هرکدام می توانند یک کلاس عملی آموزش سیاست باشند که برای من و هم نسلان من فرصتی استثنایی محسوب می شود.


پی نوشت:

- تمام مواردی که با رنگ آبی منتشر شده اند نقل قول مستقیم از مطالب پیشین همین وبلاگ هستند.

- پیش از این از انتشار چنین پستی سخن گفته بودم. مدت ها بود که گمان می کردم باید هم برای منتقدان و هم برای خودمان مرور کنیم که چگونه به مواضع امروز رسیده ایم. اما شاید آخرین ضربه برای نهایی شدن این پست را نوشته ابراهیم نبوی با نام «چرا از موسوی دفاع می کنم؟» زد و من را تحریک کرد تا دلایل خودم را بنویسم. به گمانم بد نباشد دیگر دوستان هم به ذکر دلایل خود در این مورد (حمایت و یا حتی انتقاد از موسوی) بنویسیند. شاید به یک جور بازی وبلاگی هم بدل شد.

فاتحه

... اين را هم به شما بگويم اينكه چهارتا روزنامه را وادارند به يكی حمله كنند، يك عده بچه در قم راه بيندازند، اينها ديگر فصلش گذشته است . فرضا ائمه جمعه را هم تحريك كنند يك چيزی بگويند، همه می‎دانند كه امام جمعه ها بعضا حقوق بگيرند; اگر چهارتا بچه را راه بيندازند همه فهميده اند اينها ديگر برد ندارد. اگر روزنامه ها را وادارند بنويسند روزنامه ها اين همه چيز نوشتند، آبروی خودشان را می‎برند. اينها ديگر برد ندارد بايد روش را عوض كرد، بايد حق را شنيد و عمل كرد ... خوب اين معنايش مبتذل كردن مرجعيت شيعه نيست؟ اينكه آمدند در شب بعد از فوت آيت الله اراكی، عده ای بچه راه انداختند در خيابان جلوی جامعه مدرسين، مثل همين الان كه راه می‎اندازند; بعد هم سه چهارنفر از تهران آمدند و اصلا (كسانی كه ايشان را می‎گفتند) هفت هشت نفر بيشتر نبودند و به زور هفت نفر را به عنوان مرجع گفتند كه ايشان را هم جزو كنند، در صورتي كه ايشان در حد فتوا و مرجعيت نيست . بنابر اين مرجعيت شيعه را مبتذل كردند، بچه گانه كردند، با يك عده بچه اطلاعاتی كه راه انداختند! اينها مصيبتهايی است كه ما در اين كشور می‎بينيم ...



حسینعلی منتظری – سیزدهم رجب سال 1376

چرا کردستان می تواند اما تهران نه؟

در چهلمین روز از اعدام پنج متهم به محاربه، از جمله چهار شهروند کرد، کردستان برای پنج دقیقه در خاموشی فرو رفت. پس از اعتصاب سراسری کردستان در اعتراض به اجرای احکام اعدام، این دومین اعتراض همگانی مردم کردستان است که بدون هیچ هزینه ای برای شهروندان به اجرا در می آید. اما چرا کردستان توان سازماندهی چنین اعتراضات هماهنگ و بی هزینه ای را دارد ولی تهرانی ها تنها راهکار ادامه جنبش خود را در اعتراضات پرهزینه و خونین خیابانی جست و جو می کنند؟


کردستان برای نزدیک به 60 سال است که در پی دست یابی به مجموعه ای از مطالبات قومی-اجتماعی در حال مبارزه و تکاپو است. با این حال این مبارزات 60 ساله، تفاوت بنیادینی با مبارزات مشابه دیگر مناطق کشور، از جمله پایتخت دارد. مبارزاتی که علی رغم بیش از یک قرن سابقه همچنان هم نیمه تمام (اگر نگوییم کاملا ناکام) باقی مانده است. به باور من، راز برتری و فراز و نشیب کمتر مبارزات کردستان در ساختارمندی و تحزب گرایی مردم این منطقه است.


هرچند در هیچ کدام از دو رژیم فعلی و گذشته، احزاب کرد قانونی محسوب نشده و مجوز فعالیت های آزادانه را نداشتند، با این حال همین احزاب غیرقانونی، از آنچنان تاثیرگذاری و نفوذی در میان مردم کردستان برخوردار هستند که مبارزات مردمی کردستان را حتی از خارج از کشور جهت دهی می کنند. این احزاب و گروه ها، هرچند در مقاطعی اشتباهات فاحشی را مرتکب شدند و هزینه های سنگین و غیرقابل جبرانی (نظیر جنگ داخلی) را به کردستان تحمیل کردند، اما در نهایت این ویژگی مثبت را داشتند که به سرعت به نقد از خود، ریشه یابی اشتباهات و اصلاح آنان بپردازند و مسیر حرکتیشان را مدام تغییر دهند.


پیوند نزدیک این احزاب با مطالبات روزمره مردم کردستان که به دلیل جذب عضو گسترده و مداوم از جوانان منطقه هیچ گاه قطع نشده است به آنان این قدرت را می دهد تا همواره نقش بلندگوی کردستان را ایفا کنند تا بتوانند از حمایت های مردمی نیز به خوبی بهره مند شوند. در مقابل مردم کردستان نیز به تجربه آموخته اند در شرایط خفقان و سرکوب، هیچ راهی جز اتحاد و حرکت سازماندهی شده ندارند، پس بیش از خودمحوری، به حزب محوری و سازمان محوری روی آورده اند.


از نگاه من، هرچند کردستان چه از لحاظ اقتصادی و چه -به عنوان پیامد غیرقابل اجتناب آن- از لحاظ فرهنگی و اجتماعی نسبت به بسیاری از دیگر نقاط کشور –به ویژه پایتخت- عقب افتاده به حساب می آید، اما دست کم از یک نظر از تمامی همتایان خود پیشرفته تر و مترقی تر نشان داده است. اگر جنبش سبز با محوریت پایتخت هنوز تلاش می کند تا در هراس از غلتیدن به دام یک دیکتاتوری کاریزماتیک جدید، مدام از عبارت بی ریشه، بی معنی و حتی خطرناک و مضری همچون «جنبشی که بی شمار رهبر دارد» استفاده می کند، کردستان سال ها است که فرهنگ تحزب را درک کرده و از آن بهره می گیرد.


احزاب کرد به تازگی و در جدیدترین تغییر مواضع، حمایت رسمی خود را از جنبش سبز اعلام کرده اند. حال اگر این اعلام آمادگی با استقبال درخوری از جانب پایتخت نشینان همراه شود، در آینده می توان به انتقال تجربیات گران بهایی از کردستان به تهران امیدوار بود تا اگر باز هم امثال مهندس موسوی از مردم خواستند که «مبارزه را از راه های کم هزینه تری ادامه دهند»*، موجی از سردرگمی و ابهام را در جنبش مشاهده نکنیم.


پانویس:

* بخشی از پیام مشترک موسوی و کروبی در بیانیه لغو راهپیمایی 22 خرداد

بعد نوشت: یکی دیگر از فعالان کرد در آستانه اعدام قرار گرفته است. فارغ از اتهام و جرایم احتمالی وی، کردستان بار دیگر و دست کم برای یک محاکمه شفاف و عادلانه چشم انتظار دست یاری جنبش سبز است.

۴/۰۶/۱۳۸۹

نقدی بر منشور جنبش سبز

تا جایی که من برخورد کرده ام، «سازمان چریک های فدایی خلق»(اکثریت)، اولین گروهی است که به صورت سازمان یافته و رسمی به نقد بیانیه شماره 18 مهندس موسوی، به عنوان منشور جنبش سبز پرداخته است. پیش از این به صورت جسته و گریخته چهره های مستقل در مورد این منشور اظهار نظر کرده اند، اما گمان می کنم اگر قصد بر تاثیرگذاری بر روی آن باشد، نیازمند حرکت های سازمان یافته تری، نظیر اقدام اخیر فداییان خلق هستیم. در غیر این صورت نمی توان چندان به تحقق این عبارت مهندس موسوی امیدوار بود که «این متن قدم اولین است و جنبش سبز در سیر تکاملی خود انشاءالله متن کاملتر و زیباتری خواهد آفرید» (از متن منشور جنبش سبز). متن زیر گزیده ای از نقد فداییان به منشور جنبش سبز است:


نکات مثبت:

- انتشار اين بيانيه قبل از هرچيز نشان دهنده استواری جنبش سبز و تلاش کنشگران جنبش برای تجهيز آن به پلاتفرم است.

- بيانيه از سياست تاثيرگذاری بر رفتار باند نظامی ـ امنيتی فاصله گرفته و بر سياست تداوم و گسترش جنبش سبز و نزديکی با نيروهای غيرحکومتی تاکيد کرده است.

- بيانيه به صراحت بر ارزش‌های دموکراتيک و حقوق بشری پای فشرده، جنبش سبز را يک حرکت اجتماعی فراگير تلقی کرده که هرگز مبری از خطا نيست، از گسترش فضای نقد و گفتگو استقبال کرده، بر چندصدایی جنبش سبز و دوری از انحصارگری تاکيد نموده و ضرورت پيوند بين آزادی و عدالت اجتماعی، اتحاد طبقه متوسط جديد و طبقه کارگر و زحمتکشان و همبستگی جنبش‏های اجتماعی همانند جنبش کارگری، زنان، دانشجویی و حرکت های ملی ـ منطقه‏ای را خاطر نشان کرده است.

- بيانيه شماره ١۸برخورد نسبتا متفاوتی با قانون اساسی نسبت به بيانيه‏های قبلی دارد. در بيانيه ضمن تاکيد بر شعار هميشگی آقای موسوی مبنی بر «اجرای بدون تنازل قانون اساسی»، گفته شده است که: «قوانين کشوری و از جمله قانون اساسی متونی هميشگی و تغيير ناپذير نيستند. هر ملتی اين حق را داراست که با تصحيح سير حرکتی خويش، به اصلاح در قوانين جاری اقدام کند».


انتقادات:

- بيانيه از «حفظ استقلال نهادهای دينی و روحانی از حکومت» سخن می‏گويد ولی در مورد جدایی دولت از نهادهای دينی و روحانی سکوت می‏کند.

- بيانيه در عين تاکيد بر مطالبات مشترک، در مواردی از جمله در تعريف هويت جنبش سبز به تعريف هويت يک گرايش از جنبش سبز پرداخته است. در بيانيه گفته می‏شود که «جنبش سبز، جنبش ايرانی ‌ـ اسلامی است» و «هر فرد ايرانی که توسل به خرد جمعی توحيدی را به عنوان مبنای تلاش برای ايجاد فردای بهتر برای ميهن خويش بپذيرد در زمره فعالان جنبش سبز به شمار می آيد». اين تعريف بخش قابل توجهی از نيروهای جنبش سبز را که در طيف نيروهای سکولار و دمکرات قرار دارند، شامل نمی‏شود.

- در اين بيانيه روی انتخابات آزاد تاکيد جدی نشده است.


موضع سازمان چریک های فدایی خلق (اکثریت):

- ما انتشار بيانيه شماره ١۸ آقای ميرحسين موسوی و مواضع صريح و روشن آن نسبت به برخی مسائل جنبش را، گامی مثبت در راستای تداوم و پويائی جنبش سبز می‏دانيم. ما هم بر اين نظريم که بيانيه، نخستين گام برای تدوين منشور مشترک جنبش سبز است. با نقد بيانيه و بحث و گفتگوی بين نيروهای جنبش، منشور ارائه شده می‏تواند تدقيق و تکميل گردد و به منشور مشترک نيروهای جنبش سبز فرارويد.

۴/۰۱/۱۳۸۹

حکایت این شش مترسک

در مورد مسوولیت ها و وظایف شورای نگهبان در پست پیشین این مجموعه با نام «راس کدام امور» نوشتم. اما یکی از تغییرات شگفت انگیزی که مجلس خبرگان قانون اساسی در پیش نویس قانون اساسی (از اینجا دریافت کنید) ایجاد کرد، شیوه رای گیری در داخل شورای نگهبان بود. به عنوان مقدمه باید ابتدا به ترکیب اعضای این شورا در پیش نویس قانون اساسی و سپس قانون اساسی مصوب نگاهی انداخت:


پیش نویس قانون اساسی – اصل 142: بمظور پاسداری، از قانون اساسی از نظر انطباق قوانین عادی با آن، شورای نگهبان قانون اساسی با تركیب زیر تشكیل می‌شود:

1- پنج نفر از میان مجتهدان در مسائل شرعی كه آگاه به مقتضات زمان هم باشند مجلس شورای ملی این پنج نفر را از فهرست اسامی پیشنهادی مراجع معروف تقلید انتخاب می‌كند.

2- شش نفراز صاحبنظران درمسائل حقوقی، سه نفراز اساتید دانشكده‌های حقوق كشور و سه نفراز قضات دیوان عالی كشور كه بوسیله مجلس شورای ملی از دو گروه مزبور اننتخاب می‌شوند.


معادل این اصل در قانون اساسی فعلی اصل 91 است که تصریح می کند: «به منظور پاسداری از احکام اسلام و قانون اساسی از نظر عدم مغایرت مصوبات، مجلس شورای اسلامی با آنها، شورایی به نام شورای نگهبان با ترکیب زیر تشکیل می‌شود. شش نفر از فقهای عادل و آگاه به مقتضیات زمان و مسایل روز. انتخاب این عده با مقام رهبری است. شش نفر حقوقدان، در رشته‏های مختلف حقوقی، از میان حقوقدانان مسلمانی که به وسیله رییس قوه قضاییه به مجلس شورای اسلامی معرف می‌شوند و با رأی مجلس انتخاب می‌گردند».


تا اینجای بحث، بیشتر به پست پیشین مربوط می شود که تعیین اعضای شورای نگهبان از اختیار مجلس خارج شده است. اما در گام بعدی، قانون گذار شیوه رای گیری در شورای نگهبان را نیز تغییر می دهد. بنابر اصل 146 پیش نویس قانون اساسی: «تصمیم‌های شورای نگهبان با رأی حداقل دو سوم اعضاء‌ معتبراست». این اصل پیش نویس در قانون اساسی مصوب تقریبا هیچ معادلی ندارد. به جای آن می توان به قوانین زیر مراجعه کرد که معادلی در پیش نویس نداشته اند:


اصل ۹۶ - تشخیص عدم مغایرت مصوبات مجلس شورای اسلامی با احکام اسلام با اکثریت فقهای شورای نگهبان و تشخیص عدم تعارض آنها با قانون اساسی بر عهده اکثریت همه اعضای شورای نگهبان است.

اصل ۹۸ - تفسیر قانون اساسی به عهده شورای نگهبان است که با تصویب سه چهارم آنان انجام می‌شود.


همانگونه که مشاهده می شود، برای نظارت بر قوانین مجلس، قانون گذار حق رای اعضای شورای نگهبان را یکسان نپنداشته است. (برخلاف پیش نویس که تفاوتی میان اعضا قایل نبود) برای سنجش مغایرت قوانین با اسلام تنها و تنها آرای فقهای شورای نگهبان قابل اتکا است. برای سنجش تعارض قوانین با قانون اساسی نیز نظر اکثریت همه اعضا شرط شده است. بدین ترتیب، چه در موارد شرعی و چه در موارد قانونی، تا نظر مساعد فقهای شورای نگهبان جلب نشود، از شش عضو حقوق دان این مجمع هیچ کاری ساخته نیست و این اعضا عملا به نوعی مترسک تبدیل شده اند. البته در مورد تفسیر قانون اساسی، همانگونه که در اصل 98 دیده می شود نظر این اعضا نیز تاثیر گذار می شود.


پی نوشت:

برای آشنایی با پیشینه بحث بررسی تطبیقی قانون اساسی مصوب جمهوری اسلامی با پیش نویس قانون اساسی به بخش «قانون بدانیم» مراجعه کنید.

از نوک مژگان می زنی تیرم چند

چه نوای دل نشینی است برای ایرانی خسته دل و سنتی مزاج، یا شاید حتی برای ایرانی مدرن قرن 21 که همچنان یک جای دلش به شاخه ای از سنت پیشینی گره خورده است:

از نوک مژگان می زنی تیرم چند

تیرم چند

تیرم چند

غم عشقت مرا از پا افکند

پا افکند

پا افکند...»

این ایرانی عاشق مسلکت و عارف پیشه هزاران سال اینچنین در غم بی وفایی یار خواند و افسوس خورد و پیر شد، اما تنها راه حلی که برای مهار این خونریز به ذهنش رسید نصیحت و تمنا بود:



«عشقت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی - یارب روا مباشد، خونریز را حمایت»



اصلا از اینها گذشته، به نظر آن ایرانی بی نوا که هزاران سال استبداد جباران را تحمل کرده بود، از این استبداد جدید چندان هم گلایه نداشت. اگر قرار بر سلطنت و استبداد است، چه بهتر که نگار ما به پادشاهی برسد و سربازان خونریز را از میان کمند مشکینش بسیج کند:



«به قربون خم زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فائض را به غارت

تو شاهی خیل مژگونها سپاهت»



اصلا خودمانیم، از قدیم گفته اند کرم از خود درخت است! اصلا این ایرانی جماعت به این شیوه استبداد و خونریزی علاقه دارند. یعنی اگر نباشد یک جای کارشان لنگ می زند. خودش دوست دارد غارتش کنند. اگر غارتگرش نباشد می میرد:



« دلبردی از من به یغما ای ترک غارتگر من

دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من

عشق تو دردل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد

رفتی چو تیرو کمان شد از بار غم پیکر من»



حال هزاران سال از این سنت دیرینه گذشته و بالاخره سواران رهایی بخش از راه رسیده اند. نوید دهندگان صبح آزادی مردان مظلوم ایرانی. نجات دهندگان تمامی کشته شدگان راه عشق یار و نگار. ابرمردانی که تصمیم گرفته اند یک تنه به این خونریزی ها و جنایات پایان دهند. پس با مروری بر رد پای این جنایات هزاران ساله، سرانجام سلاح ویرانگر دشمن خونریز را شناسایی کرده اند و برای خنثی سازی آن دست به کار شده اند. همه چیز را از طراحی سایت فاطمه خانم رجبی ببینید:

با دست خالی در چند جبهه نمی جنگند

روایت مقدمات جنگ جهانی دوم مفصل و تکراری است. جایی که هیتلر از درگیری های شدید میان بلوک شرق و غرب به خوبی بهره گرفت و هردو جناح را در معرض نابودی کامل قرار داد. پس از حمله هیتلر به فرانسه و انگلستان، شوروی کمونیستی با این تصور که هیتلر تنها دشمن دنیای لیبرال غرب است و بر سر پیمان صلح با این کشور باقی خواهد ماند واکنشی نشان نداد تا اینکه صابون نازی ها بالاخره به تن کمونیست ها هم خورد. بالاخره روزی فرا رسید که چه کمونیست های شرق و چه کمونیسم ستیزهای غربی به این نتیجه رسیدند که اختلافشان بر سر هرچیز که باشد، امروز هر دوی آنها را در معرض نابودی قرار داده است. درگیری های میان کمونیست ها و لیبرال ها و محافظه کاران غربی هنوز به هیچ جنگ خونینی کشیده نشده بود، اما دشمن مشترکی پیدا شده بود که هیچ منطقی جز گلوله نداشت. نتیجه کنفرانس تهران بود تا چرچیل، روزولت و استالین دور یک میز قرار بگیرند و دست کم برای مدتی توافق کنند تا از یکدیگر حمایت کنند. قطعا هیچ کدام از این سیاستمداران آنقدر ساده لوح نبودند که دیگران را دوستان دایمی خود بدانند و یا به جمله معروف «دشمن دشمن من، دوست من است» اعتقادی داشته باشند. اما همه خوب می دانستند که با دست خالی نمی توانند در چند جبهه بجنگند.


بهانه این یادداشت، نوشته خانم توحیدلو در «برساحل سلامت» است. جایی که ایشان یادآوری می کند صرف درگیری میان هاشمی و احمدی نژاد سبب نمی شود که ما از وضعیت کنونی دانشگاه آزاد (که تداوم وضعیت پیشین آن است) حمایت کنیم. با ایشان کاملا موافقم. حتی اشاره های ایشان کاملا دقیق و بجا است زمانی که ایراد کار را در تصمیم گیری های شخصی و توصیه های یک شبه می دانند. با این حال گمان می کنم این داده ها برای قضاوت نهایی کافی نیست. این تنها یک روی ماجرا است.


روی دیگر که دست کم در شرایط کنونی اهمیت دو چندانی یافته سلطه روزافزون احمدی نژاد به نمایندگی از نهادهای نظامی بر ارکان کشور است. همان هایی که تمامی قراردادهای نفتی، فعالیت های حوزه نفت و گاز، صنایع سنگین، مخابرات و ... را یکی پس از دیگری فتح کردند. این افیون سیاه که شریان های حیاتی جامعه را یکی پس از دیگری مسدود می کند منطق گفت و گو و سهم خواهی های سیاسی را نمی شناسد. چکمه پوش تنها یک منطق می شناسد: «گلوله».


باور نمی کنم که کسی طی 15 سال گذشته در این کشور هاشمی رفسنجانی را فردی دموکرات دانسته باشد. حتی حمایت برخی از روشنفکران (از جمله دکترزیباکلام) از اقدامات هاشمی نه به دلیل دموکراسی خواهی وی، که بیشتر بر سر نتایج اعمال او بوده است. اولا بخش عمده ای از فعالیت های هاشمی (نظیر سازندگی در زیرساخت های اقتصادی کشور و حتی توسعه همین مجموعه دانشگاه آزاد ولو با کیفیت پایین) خواسته یا ناخواسته گامی در فرآیند مدرنیزاسیون ایرانی محسوب می شوند. گیرم که با پشتوانه توسعه سیاسی همراه نبوده باشند. از این گذشته، هاشمی هیچ گاه برای پیشبرد نظرات خود دست به سرکوب و نظامی گری نزده است. آگاهان به خوبی می دانند که وی حتی هیچ گاه رابطه ای با گروه های فشار نداشته است؛ نظامیان که جای خود. هاشمی همواره سیاست ورزی کرده، هرچه سیاست ورزی های او به سبک مدرن و شفافش نبوده باشد، بلکه بیشتر به کدخدا منشی های قجری بماند. با این حال جناح مقابل هاشمی دست کم می داند که این فرد برای اقدامات خود چهارچوبی دارد و از این نظر بازی و یا حتی ستیز با او می تواند تا حدودی قابل پیش بینی و چهارچوب مند باشد.


همه این موارد را نوشتم با بگویم علی رغم نظر خانم توحیدلو، من اتفاقا باور دارم در ماجرای دانشگاه آزاد باید از تمامی اقدامات هاشمی حمایت شود. شاید هاشمی و نزدیکانش عایدی های خود را از دانشگاه آزاد در خدمت پیشرفت علمی و فرهنگی کشور قرار ندهند (که من لزوما با چنین گزاره ای موافق نیستم)، اما دست کم توافق داریم آن را در اختیار نیروهای سرکوبگر نیز قرار نمی دهند. همان نیروهایی که دانشگاه آزاد مشهد را به خاک و خون کشیدند، اما فقط و فقط به لطف سیطره نداشتن بر مدیریت این دانشگاه تا حدود زیادی رسوا شدند.

۳/۳۱/۱۳۸۹

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

محمد مصطفایی نسبت به اجرای قریب الوقوع حکم سنگسار هشدار داده است. بنابر نوشته این وکیل دادگستری «سکینه محمدی» از سال 84 در زندان تبریز نگهداری می شود. وی در سال 85 یک بار به دلیل رابطه نامشروع به 99 ضربه شلاق محکوم شده است. با این حال در سال 85 بار دیگر و به دلیل همان جرم پیشین -که حکمش صادر شده بود- محاکمه و این بار به سنگسار محکوم می شود. گویا پرونده آنچنان از ضعف مدارک و شواهد برخوردار است که علاوه بر محمدمصطفایی، دو تن از پنج مستشار قضایی (قضات پرونده) نظر به بیگناهی این فرد دارند. آقای مصطفایی برای غیرقانونی دانستن حکم صادره دلایلی نیز ذکر کرده اند که می توانید از وبلاگ خودشان بخوانید. مسئله اینجا از نگاه من، نوعی دست یاری است که ایشان به سوی فضای مجازی دراز کرده اند.


بسیاری اعتقاد دارند در برخی پرونده های قضایی، دوری از جوسازی های رسانه ای می تواند به بهبود مسالمت آمیز وقایع کمک بیشتری کند. برای مثال در پرونده «دلارا دارابی»، نامه گلایه آمیزی که خانواده مقتول منتشر کردند حاکی از آن بود که برخوردهای رسانه ای، هرچند در مقاطعی می رفت تا به نقض حکم اعدام بینجامد، اما دست آخر خانواده مقتول را آزرده کرد و به نوعی بر سر لج انداخت. حتی گاه به نظر می رسد دستگاه قضایی ایران هم نسبت به برخی بسیج های رسانه ای علیه احکام صادره اش موضع گیری می کند و برسر اجرای حکم پافشاری بیشتری به خرج می دهد. با این حال در این پرونده من گمان می کنم دست کم تشخیص آقای مصطفایی بر این است که رسانه ای شدن هرچه بیشتر ماجرا می تواند خطر اجرای حکم را کاهش دهد. ایشان علاوه بر انتشار خبر این محکومیت، در پستی جداگانه از صدیقه وسمقی کمک خواسته اند که پاسخ این استاد دانشگاه را هم می توانید در وبلاگ آقای مصطفایی بخوانید.


وارد شدن در بحث های قضایی اگر هم در حیطه تخصصی ما بود، -که گمان می کنم نباشد- باز هم کمکی به حل مشکل نمی کند. من گمان می کنم ما دست کم می توانیم با رسانه ای کردن این خبر و جلب حساسیت افکار عمومی به آن، خطر اجرای حکم را کاهش دهیم.

۳/۳۰/۱۳۸۹

ما بی شمار آرش بودیم

سی خرداد 88 برای من با یک شعر آشنا شروع شد. تنها بودم و از تنها رفیقی که رفیق روزهای تنهایی و ضدکودتا بود دور افتاده بودم. هیچ تصویری از آنچه در انتظارم بود نداشتم. هیچ کس هیچ تصویری نداشت. ترس بود و تردید. تردید بود و ترس. اگر کسی بگوید امید هم بود، من می گویم نبود. من که نداشتم. سایه سنگین ترس تیره تر از آن بود که جوانه امیدی باقی بماند.


من هیچ گاه به شهادت طلبی افتخار نکرده ام. من از مرگ بیزارم. من عاشق زندگی ام. اصلا من شیفته شهدایی هستم که شیفته شهامت نبودند، بلکه عاشق زندگی بودند. جنبش سبز برای من جنبش تمام آنانی است که نمی خواهند بمیرند، می خواهند زندگی کنند، اما آزادانه. در تمامی روزهای اعتراضات شاید اولین هدف همه ما زنده ماندن بود. اما سی خرداد به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود. انگار دیگر فرقی نداشت. تهدیدهای نمازجمعه خیلی چیزها را خراب کرده بود. انگار دیگر فرصت جبرانی نبود. فقط می خواستم بگویم: نه! هرچه که تو گفتی نه! من قبول نمی کنم؛ من نمی پذیرم؛ هر کس دیگر هم بپذیرد من نمی پذیرم. هیچ کس هم نیاید من می آیم. اصلا گور پدر همه تان. اصلا حکومت ننگینتان بماند برای خودتان. من از این قطار وحشت پیاده می شوم. اصلا می پرم. هرچه بادآباد.


می ترسیدم و ترس گام ها را سست می کند. چاره اش تنها یک چیز بود: شعر. از محل کار که راه افتادم یک نسخه کامل از «آرش سیاوش کسرایی» دستم بود. به رفیق زنگ زدم و شروع به خواندن کردم. بلند می خواندم که صدایم نلرزد. بلند می خواندم که گام هایم هم نلرزد:



... منم آرش سپاهی مردی آزاده

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده

مجوییدم نسب

فرزند رنج و کار

گریزان چون شهاب از شب

چو صبح آماده دیدار

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

شما را باده و جامه

گوارا و مبارک باد

دلم را در میان دست می گیرم

و می افشارمش در چنگ

دل این جام پر از کین پر از خون را

دل این بی تاب خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم

که تا کوبم به جام قلبتان در رزم

که جام کینه از سنگ است

به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است...


اما ماجرا چیز دیگری بود. زمانه آرش هایی که به تنهایی باید ملتی را نجات دهند گذشته بود. زمانه «کودکان بنشسته بر روزن» و «مادران غمگین کنار» گذشته بود. زمانه خروش مرد و زن بود. پیر و جوان. ما تنها نبودیم. ما بی شمار بودیم.

چه کسی میراث خوار «ندا» است خانم صدر؟

از کودتای 22 خرداد تا دست کم یک سال پس از آن ده ها و شاید صدها تن جانشان را در جریان درگیری های خیابانی از دست دادند. بیشتر آنها با نام شهدای جنبش سبز شناخته شدند و از این میان دو تن به دلیل ویژگی های متفاوت به نوعی نماد و سمبل شهدا بدل شدند. اولی «سهراب اعرابی» که شاید تصویر زیبا و سبز پوش وی در کنار مادر مقاومش چنین جایگاهی را برایش به همراه داشت و دومی «ندا آقاسلطان» که انتشار تصاویر کشته شدنش شدیدترین و گسترده ترین موج رسانه ای علیه خشونت در ایران را به راه انداخت. در این میان کشته شدگان بسیاری دیگری نیز حضور داشتند که هیچ گاه از یاد ایرانیان نخواهند رفت، اما به اختصار و به نمایندگی از تمامی زنان و مردان جان باخته، «ندا» و «سهراب» نماد اعتراضات شدند.


من گلایه خانواده برخی بازماندگان کشته شدگان را که کمتر از آنان نام برده می شود درک می کنم. گرامی داشت یاد کشته شدگان دست کم می تواند تسلی خاطری باشد برای بازماندگانشان. اما از نگاه من اگر نام هایی نظیر ندا و سهراب بیش از دیگران بر زبان رانده می شود و یا اگر مهندس موسوی در یک بیانیه خود صراحتا از یکی از این کشته شدگان نام می برد (...گفتند که محسن روح الامینی حق داشت که کشته شود...) نه به دلیل شخصیت ویژه این افراد و یا ایجاد تمایز میان آنان و دیگر کشته شدگان است. اینان تنها مشتی هستند نمونه خروار. این دقیقا تعریف «سمبل» است.


هرگاه که کسی فریاد «سهراب ما نمرده» را سر می دهد تنها ذکری از شهدای جنبش می کند. من گمان نمی کنم انتشار گسترده تصاویر سهراب به دلیل ویژگی های شخصی وی باشد. مثلا اینکه وی جوانی مذهبی بوده یا نبوده! (اصلا کسی هست که پاسخ این پرسش را بداند؟) یا مثلا اینکه وی اصلاح طلب بوده و یا برانداز! یا مثلا او در مورد چند همسری مردان چه نظری داشته است!!! سهراب نمادی است برای تمامی مردان کشته شده در جریان اعتراضات، فارغ از هر ویژگی شخصی، همانگونه که «ندا» نمادی است برای زنان جنبش. همانانی که این بار دوش به دوش مردان به خیابان آمدند و اگر نه بیش از آنها، که دست کم همپای آنان اعتراض کردند، هزینه پرداختند و حتی کشته شدند.


به باور من هرشخص و یا هرگروهی که بخواهد این کشته شدگان را به نفع خود مصادره کند در درجه اول به کل جنبش اعتراضی مردم ایران توهین کرده، چرا که آن را محصور در مطالبات و دیدگاه های خود دانسته است و در درجه بالاتر، به دیگر کشته شدگان یک سال گذشته بی احترامی کرده است، چرا که نام نبردن از آنان را نه به دلیل جایگزین کردن یک نماد به نمایندگی از همه شان، بلکه به دلیل صلاحیت نداشتن شخصی شان دانسته است. این خطایی است که خانم صدر تمام تلاشش را برای انجام آن به کار بسته است.


شادی صدر در نوشته اخیرش با عنوان «ندا آقاسلطان، سمبل غالب، سمبل مقلوب؟» ادعا می کند «ندا» به عنوان یک «سمبل غالب» در جنبش ایران در یک سال گذشته به «سمبل مقلوب*» بدل شده است. کل استدلال و دست مایه خانم صدر انتشار برخی تصاویر محجبه ندا است. تصاویری که در روزهای اول به گستردگی در فضای مجازی منتشر شد و در خارج از کشور از آن پلاکارد و -و بنابر قول خانم صدر- مجسمه ساختند.


هرچند من تا پیش از مشاهده این متن از خانم صدر هیچ گاه احساس نکرده بودم که تصاویر محجبه ندا بیش از تصاویر بی حجاب او منتشر شده اند، اما بر فرض پذیرش این ادعا هم آن را نشان دهنده هیچ برنامه ریزی ویژه ای نمی دانم و ترجیح می دهم با دوری جستن از ذهنی که هنوز در توهم «تئوری توطئه» به سر می برد این اتفاق را کاملا طبیعی قلمداد کنم. اما خانم صدر این تصاویر را به مانند پیراهن عثمان بر سر نیزه می کنند تا مدعی شود «واقعیت آنچه ندا بود، قلب می‌شود تا در خدمت یک تفسیر و یک تحلیل و یک نگرش سیاسی واحد، از جمعیت عظیمی که جنبش سبز را شکل دادند و به خصوص اکثریت زنانی که در صف جلو مبارزات مردمی حضور داشتند، قرار گیرد».


ای کاش خانم صدر تنها و تنها به یک خط، یک اشاره، یک خبر و یک تحلیل از این «تفسیر و تحلیل و نگرش واحد سیاسی» که قصد به انحصار کشیدن تصویر ندا را دارد اشاره می کرد تا دست کم مخاطب ایشان متوجه شود که چه جریان شومی دست به کار شده اند تا «واقعیت ندا را قلب» کنند و اینگونه با حیثیت کشده شدگان جنبش بازی کنند.


خانم صدر این گروه از جنبش سبز را «اپوزیسیون جدید» می خواند (و حتما خودشان از سابقون و السابقون بوده اند) و مدعی می شوند این گروه «واقعیاتی را که نمی‌خواهد ببیند، به سادگی کنار می‌گذارد». خانم صدر آسمان را به ریسمان می بافند تا دست آخر نتیجه بگیرند این توطئه زیر سر طیف «اسلام گرای» جنبش است و فریاد برمی آورند که «نمی‌توان صرفا با این استدلال که چون اکثریت مردم ایران مذهبی هستند، استدلالی که با ربط و بی‌ربط امروز لقلقه زبان خیلی‌هاست، پذیرفت که باید تصویری از ندا ارائه شود که ارزش‌های این اکثریت مذهبی را زیر سئوال نبرد؛ زیرا دموکراسی درست جایی شروع می‌شود که ارزش‌های اقلیت، به رسمیت شناخته شود. تا کی می‌توان پذیرفت ارزش‌های یک زن جوان مطلقه غیر محجبه، که به خاطر تک تک این صفت‌ها هزینه داده است، از سوی اکثریتی ادعایی زیر گرفته شود؟»


من نمی دانم ایشان در کجا زندگی می کنند و در چه فضایی به سر می برند که چنین عباراتی به گوششان خورده؟ چرا من تا به حال چنین ادعا و تحلیلی را نشنیده ام؟ چه کسی گفته تصاویر منتشر شده از ندا باید با ارزش های اسلامی و یا اکثریت همخوانی داشته باشد؟ اصلا چه کسی جرات کرده برای تصاویر کشته شدگان این جنبش هم تعیین تکلیف کند؟ ای کاش خانم صدر نشانی چنین گستاخانی را منتشر کند تا افکار عمومی خود به خدمت چنین انحصار طلبان گستاخی برسند، اما نمی دانم چرا تا جایی که حافظه من یاری می کند اتفاقا این خود خانم صدر هستند که برای اولین بار چنین بحث مبتذلی را راه می اندازند. اتفاقا این نوشته اولین نوشته ای است که ارزش کشته شدگان جنبش را آنچنان پایین می آورد که کار را به قضاوت در مورد تصاویر آنها می کشد. حتی کیهان شریعتمداری هم خود را اینقدر حقیر نکرده بود که بخواهد در مورد چنین تصاویری قضاوت کند.


عجیب آنکه خانم صدر خودشان و طی مثال هایی که در همین نوشته زده اند مدعی می شوند: «اولین بار که به نظرم رسید تصویر ندا در حال قلب شدن است، وقتی بود که تصاویر ندا را بر سقف تاکسی‌ها در نیویورک دیدم». من نمی دانم چند درصد معترضان نیویورکی را اقشار مذهبی تشکیل می دهند، اما دست کم در تصاویری که من از راهپیمایان در نیویورک دیده ام تقریبا هیچ کس خودش محجبه نبود که بخواهد سنگ حجاب تصویر ندا را به سینه بزند. از آن مضحک تر اینکه ایشان مدعی می شوند دومین باری که رد پای این توطئه شوم مذهبی ها را دیده است زمانی بود که «یک مجسمه ساز زن آمریکایی از روی همان عکس ندا مجسمه ساخت». واعجبا که زنان مجسمه ساز آمریکایی هم از عوامل توطئه اسلام گرایان انحصار طلب جنبش سبز از آب در آمده اند. حق است اگر بگوییم چنین توهمی روی داستان سرایی های برادر حسین شریعتمداری را هم سفید کرده است.


نه خانم صدر؛ مسئله این نیست. کسی که این یادداشت را می نویسد از غیرمذهبی های جنبش سبز است. از همانانی که نسبت به تمامیت خواهی احتمالی مذهبی ها حساس است و در صورت بروز هر رد پایی از آن واکنش نشان خواهد داد. (کما اینکه داده است) اما متاسفانه و دست کم در این مورد این شما هستید که قصد انحصار گرایی دارید. این شمایید که می خواهید جایگاه ندا را از یک سمبل نمادین برای زنان کشته شده در جریان اعتراضات، به یکی از همفکران خود تقلیل دهید و سهمی از این میراث نامیمون برای خود کنار بگذارید. این شما هستید که با این سهم خواهی هایتان حتی از کشته شدگان جنبش به «میراث خواری» افتاده اید. ندا تنها دختر کشته شده در وقایع یک سال گذشته نیست. اگر امثال شما اینچنین به جراحی زندگی خصوصی این افراد بپردازید (که مثلا «اگر بخواهیم ندا را براساس این واقعیات در یک جمله توصیف کنیم، باید بگوییم: یک زن جوان مطلقه غیرمحجبه») حق است که دیگران هم هر یک به سراغ یکی از کشته شدگان بروند و بنابر ویژگی های شخصی او به سود خودشان مصادره اش کنند؛ با چنین اقداماتی بعید هم نیست که روزی به چنین ورطه ای کشیده شویم، اما اگر آن روز فرا رسد من فراموش نخواهم کرد که این میراث خواری را چه کسی آغاز کرد.


پی نوشت:

* تاکید «ق» در «مقلوب» متن خانم صدر را اگر از یک لغزش نوشتاری ندانیم می توان به معنای چهارچوب بندی شده و به انحصار در آمده دانست.

تمامی عبارات با رنگ آبی نقل قول مستقیم از یادداشت خانم صدر هستند.

۳/۲۹/۱۳۸۹

این وق وق های همیشه به پا

سریال «امام علی» را به یاد دارید؟ یکی از دیالوگ هایش هست که هیچ گاه از ذهنم پاک نخواهد شد. ماجرا، ماجرای حکمیت عمروعاص بود و ابوموسی اشعری. عمر از سادگی و کوته نظری ابوموسی سوءاستفاده کرد و به بهانه اینکه علی و معاویه هردو جنایتکار و مضر به حال مسلمین هستند رضایت وی را برای خلع علی کسب کرد. پس از آنکه معلوم شد وی بدعهدی کرده و معاویه را خلیفه معرفی کرده است ابوموسی اعتراض کرد و عمر در پاسخش گفت: «ابوموسی، مثل تو مثل آن سگی است که چه او را به چوب بزنند و چه نزنند وق وقش به هوا بلند است». راستش آن زمان درست منظور جناب عمر را از این گفته متوجه نشدم، اما این روزها و به مدد جنبش سبز گمان می کنم به خوبی آن را درک می کنم. توضیح می دهم:


چند وقت پیش مهندس موسوی در گفت و گویی اعلام کرد که نسبت به دهه شصت انتقاداتی دارد و آقای خمینی را هم معصوم نمی داند. همزمان با حملات حامیان کودتا، از این سو نیز گروهی وی را متهم به کتمان حقیقت کردند و فریاد زدند که چرا وی حاضر نیست به صورت رسمی و علنی وقایع دهه شصت را محکوم کند و از مردم پوزش بخواهد؟ در ظاهر انتقادات این افراد می توانست وارد باشد و در بدترین حالت می توان ادعا کرد کمی نابهنگام بوده است. اما ماجرا به همینجا ختم نشد.


مصطفی تاجزاده هفته گذشته نامه ای منتشر کرد و در ضمن آن از تمام کوتاهی هایی که وی و همراهانش در دو دهه آغازین جمهوری اسلامی انجام داده بودند پوزش خواست. وی صراحتا پذیرفت که چشم بر روی جنایاتی بسته اند که توجیهی ندارد و باید به خاطر آن پوزش بخواهند. این گام بزرگ و اعتراف شجاعانه تاجزاده هرچند با تخریب های سریع و حملات شدید کودتاچیان همراه شد، اما امید آن را می داد که نظر مساعد و اعتماد منتقدین پیشین مهندس موسوی را هم به خود جلب کند؛ اما نتیجه کاملا خلاف انتظار بود.


به یادداشت «انحراف» (از نیک آهنگ کوثر)، «یک سوال برای صیقل دادن روح تاجزاده» (از آزادنویس) و این یادداشت بی عنوان که مراجعه کنید تازه متوجه خواهید شد که انتقادات پیشین به مهندس موسوی هم از چه جنسی بوده اند. برای این جماعت فرقی نمی کند که کسی از گذشته پوزش بخواهد یا نخواهد. فرقی نمی کند که کسی امروز در حال دفاع از آزادی و آزادگی است یا در صف کودتا ایستاده. حکایت این گروه حکایت همان ابوموسی اشعری است که چه به چوب بزنندشان و چه نزنندشان صدای وق وقشان به هوا بلند است. عمروعاصی باید تا سوارشان شود.

۳/۲۶/۱۳۸۹

حزب گریزی از تک تک ما نهادینه است

در جریان تبلیغات انتخاباتی سال گذشته، انجمن دانشگاه شریف مناظره ای میان حمیدرضا جلایی پور و عباس عبدی برگزار کرد. برای من هم فرصتی پیدا شد که از هرکدام سوالی بپرسم که در واقع به بیان دو انتقاد ختم شد. نوبت به آقای عبدی که رسید گفتم: «یکی از عمده ترین شعارهای آقای کروبی حزب گرایی است و نشانه آن را هم حزب اعتماد ملی می دانند. اما آنچه پیرامون ایشان دیده می شود عملا در تضاد کامل با فرهنگ تحزب است. مثلا شاخص ترین چهره تبلیغاتی ایشان «غلامحسین کرباسچی» است. اما آقای کرباسچی درست در همان زمانی که دبیرکل حزب کارگزاران هستند و حزب ایشان حمایت از آقای موسوی را تصویب کرده است، در یک اقدام بی سابقه در تاریخ احزاب جهان از حزب خود مرخصی گرفته اند تا بر خلاف نظر حزب، از کروبی حمایت کنند. همچنین خود آقای عبدی زمانی در حزب مشارکت فعالیت می کردند. اما وقتی فهمیدند اکثریت اعضا حاضر به اجرای نظریه «خروج از حاکمیت» ایشان نیستند از حزب کناره گیری کردند. حتی محمدعلی ابطحی هم در شرایطی در اردوی مهدی کروبی به سر می برد که مجمع روحانیون مبارز رسما از میرحسین حمایت کرده بود. خلاصه اینکه تمامی اطرافیان آقای کروبی تنها تا زمانی به تحزب اعتقاد داشتند که اکثریت حرف آنان را تایید کنند، وگر نه یا استعفا می دادند و یا برخلاف قواعد تحزب ساز خود را می زنند». (نقل به مضمون)


گمان می کنم امروز و با گذشت یک سال از کودتا همه باید متوجه شده باشیم که چنین انتقاداتی به بخش عمده ای از جامعه ایرانی (اتفاقا طیف دموکراسی خواه و مدعی تحزب آن) وارد است. برای نمونه در همین جنبش سبز شعار «جنبش یک رهبر ندارد و هر عضو جنبش یکی از رهبران آن است» آنچنان به اشتباه تفسیر شد که برای بسیاری به معنای «من عقل کل هستم و همه باید از من پیروی کنند» تعبیر شد. نتیجه آنکه شاخص ترین چهره جنبش، یعنی میرحسین موسوی در منشور خود مدام تاکید می کند که این منشور قطعا ضعف دارد، باید دیگران هم نظرشان را بدهند و جنبش سبز مصون از اشتباه نیست. اما پیاده نظام جنبش تا همین اندازه هم حاضر نیستند خود را جایزالخطا ببینند. تا زمانی که مثلا بیانیه ای به میل و مزاقشان خوش بیاید به به و چه چه شان به راه است، اما در اولین اختلاف نظر خود با بیانیه های چهره های شاخص و یا احزاب و گروه ها به هیچ وجه حاضر نیستند بپذیرند که ممکن است حق با طرف مقابل باشد. مثلا این احتمال هم وجود دارد که میرحسین موسوی با 40 سال سابقه مبارزاتی و مدیریتی و با بهره گیری از چندین مشاور و رایزنی با بسیاری از چهره ها درست گفته باشد و بنده بیست و چند ساله اشتباه کرده باشم. بلافاصله انشعاب می زنند و حکم صادر می کنند و این یکی را از رهبری خلع می کنند و به آن یکی هزار برچسب می چسبانند* و ...


جامعه ای که احزاب، گروه های اجتماعی، سازمان های مدنی و مردم نهاد در آن تضعیف شوند از حالت اندام واری خارج شده و به اصطلاح توده ای می شود. چنین عاقبتی برای تمامی دیکتاتورها، به ویژه عوام فریبانشان (پوپولیست هایی نظیر احمدی نژاد) بهترین هدیه ممکن خواهد بود. در این جامعه همه عقل کل هستند. نوجوان 18 تا 20 ساله ای که مثلا در رشته ریاضی تحصیل می کند از استاد دانشکده علوم سیاسی دانشگاه تهران بیشتر می داند. اگر اختلافی بین نظریات فلان جامعه شناس با بهمان راننده تاکسی وجود داشته باشد این استاد گرامی است که به نفهمی متهم می شود (اگر به مزدوری و خیانت متهم نشود). در این جامعه هیچ مرجعیت علمی و تجربی وجود ندارد. تجربیات تاریخی جمع آوری و انباشت نمی شود (آن چیزی که به نداشتن «حافظه تاریخی» مشهور است)، در نتیجه احترامی هم به سوابق و تجربیات افراد گذاشته نمی شود. هر کس که از راه می رسد باید راه را از ابتدا و با گام های خودش طی کند. دیگران یا با او همراه هستند یا بی منطق، نادان، متحجر، ترسو، خاین و ... محسوب می شوند. هرچند طبیعی است که حاکمیت کودتا از چنین اوضاعی استقبال کند و به گسترش آن دامن بزند، اما تمامی کاسه کوزه ها را هم سر این حاکمیت شکستن بی انصافی است. کاش اول یک سوزن به خودمان می زدیم، جوال دوز دیگران جای خود.


پانویس:

* توضیح غیرضروری اما ناگزیر اینکه قطعا در اینجا منظورم طرح مسئله و نقد و گفت و گو بر سر مواضع افراد و یا بیانیه احزاب نیست. بلکه اتفاقا منظورم دور زدن مسیر بحث و یکراست به سراغ نتیجه گیری نهایی رفتن است.

کمپین علیه چه کسی؟

«کمپین» از آن واژه هایی است که در ادبیات اجتماعی-سیاسی ما تازه وارد محسوب می شود و احتمالا عمرش از یک دهه تجاوز نمی کند. من معنای دقیق و یا جهانی اش را نمی دانم، اما آنچه در فضای جامعه مدنی ایرانی متداول شده هم بستگی و تلاش گروهی برای مبارزه با یک پدیده نامطلوب سیاسی-حقوقی و یا برای به دست آوردن حقوق طبیعی-شهروندی است. شاید معروف ترین نمونه ها کمپین «بیست میلیون امضا برای رفراندوم قانون اساسی» و یا «کمپین یک میلیون امضا برای رفع قوانین تبعیض آمیز علیه زنان» باشد. آخرین نمونه اش را هم احتمالا کمپین «من مجید توکلی هستم» بود. در تمامی این موارد، طراحان کمپین تلاش کرده بودند تا از ابزار «خواست اکثریت» برای مقابله با ساختار های سیاسی، حقوقی و یا امنیتی بهره بگیرند.


روز گذشته در یکی از وبلاگ های حامی کودتا به کمپین عجیبی برخورد کردم. کمپین «ما همه عباس کارگر جاوید هستیم». پیشنهاد دهنده و طراح این کمپین در وبلاگ خود نوشته است: «عباس رو به استاد موسیقی و دیگر شاهد قتل می گوید: شما هم مثل من متهم به قتل ندا بودید، اما کدامتان زندگی اش را رها کرد؟ من الان توی اتاق 6 متری زندگی می کنم. شماره تلفن و آدرس من در سراسر دنیا پخش شد. بیشترین آزار و اذیت را من متحمل شدم، چرا؟».


دست کم بنابر ادعای این فرد، هیچ نهاد امنیتی، حقوقی، قضایی و یا سیاسی خطر و یا تهدیدی برای جناب کارگر جاوید به وجود نیاورده است. وی حتی این امکان را دارد که از تریبون صدا و سیما و به صورتی کاملا یک طرفه از خود دفاع کند. تنها فشاری که گویا برای وی آزار دهنده است فشار افکار عمومی است. حال اینکه یک گروه، آن هم با حمایت ساختارهای سیاسی-امنیتی تصمیم گرفته اند یک کمپین علیه افکار عمومی تشکیل دهند در نوع خود جالب توجه است. از نگاه من یا این دوستان معنای کمپین تشکیل دادن را متوجه نشده اند و یا دیگران باید از این پس دایره تعاریف کمپین را کمی گسترش دهند و مثلا در توصیف آن بنویسیند: «کمپین ها گاهی علیه افکار عمومی تشکیل می شوند»!

هزینه گفت و گو را بالا نبریم

یکی از رفقا در فیس بوک نوشته است: «پیشاپیش از عشاق سینه چاک میرحسین پوزش می خواهم، اما آقای میرحسین مسوولیت بازداشت تظاهر کنندگان روز 22خرداد بر عهده شما است». بحث من اینجا بر سر وقایع روز 22خرداد و یا بیانیه میرحسین نیست، یعنی دلم می خواست باشد، اما بخش اول نوشته این رفیق اصلا اجازه وارد شدن به بحث را نمی دهد. استدلال های زیادی در ذهنم بود که فکر می کنم می توانست ما را به یک توافق برساند، اما وقتی گفت و گو با چنین کنایه ای آغاز شد، تنها پاسخ متناظری که به ذهن من می رسید این بود که «از عشاق سینه چاک و گوش به زنگ مسعود رجوی پوزش می خواهم، اما هر بلایی سرشان بیاید حقشان است». (وسط دعوا حلوا که خیرات نمی کنند، البته خوشبختانه چیزی ننوشتم)


این روزها برای انتشار افکار و عقاید، آزادانه سخن گفتن و به گفت و گو نشستن به اندازه کافی محدودیت امنیتی و اطلاعای وجود دارد. عجیب است که وقتی از تمامی این محدودیت ها عبور می کنیم و به یکدیگر می رسیم، این بار خودمان و با زخم زبان و گوشه و کنایه، پیش پای مسیر گفت و گو سنگ اندازی می کنیم و هزینه اش را بالا می بریم.


پی نوشت:

گمان می کنم شناخته شده ترین مصداق فضای مجازی در این زمینه نیک آهنگ کوثر باشد. جناب کوثر مخالفینش را «سبزالله» می خواند و متهمشان می کند که «سبزالله می میرد، منطق نمی پذیرد». مثلا دلم می خواهد بدانم ایشان از نوشتم چنین مطالبی به جز توهین به مخالفین خود چه انگیزه دیگری می توانند داشته باشند؟ و یا مثلا فکر می کنند با چنین کاری به جز ایجاد نفرت و اختلاف چه دستاورد دیگری می توانند داشته باشند؟

۳/۲۵/۱۳۸۹

راس کدام امور؟

همانگونه که در یادداشت «از مشروطه مشروعه تا مشروعه مطلقه» ذکر شد، در «پیش نویس قانون اساسی»(از اینجا دریافت کنید) بنابر این بود که از نظرات تعدادی از مراجع تقلید برای پرهیز از تصویب قوانین خلاف شرع کمک گرفته شود. اصولا در نگاه نویسندگان پیش نویس قانون اساسی، شورای نگهبان بیش از هر چیز به نوعی شورای حل اختلاف شباهت داشته است. با همین دیدگاه در اصل 144 پیش نویس قانون اساسی می خوانیم: «شورای نگهبان به درخواست یكی از مراجع معروف تقلید، یا رییس جمهور یا رییس دیوانعالی كشور یا دادستان كل كشور، صلاحیت رسیدگی به قوانین را پیدا می‌كند، مشروط بر اینكه از تاریخ توشیح قانون بیش از یكماه نگذشته باشد».


همانگونه که مشاهده می شود، در این قانون شورای نگهبان حق دخالت در قانون گذاری های مجلس را نداشته است. اما اگر زمانی یکی از مسوولین کشوری (به شرحی که توضیح داده شد) اعتراضی نسبت به غیرشرعی بودن برخی قوانین مجلس داشته باشد، از این شورا درخواست می شود تا وارد عمل شود و نظر خود را ارایه کند.


در نقطه مقابل دیدگاه نویسندگان پیش نویس قانون اساسی، «خبرگان قانون اساسی» مجلس را فرودست تر از شورای نگهبان می نگریستند. از نگاه این قانون گزاران، شورای نگهبان نه یک شورای مشورتی، بلکه نهادی فرادست مجلس برای نظارت در عملکرد نمایندگان قلمداد می شده است. نتیجه آنکه اصل 144 پیش نویس قانون اساسی حذف می شود و به جای آن ابتدا در اصل 93 قانون اساسی جمهوری اسلامی تصریح می شود: «مجلس شورای اسلامی بدون وجود شورای نگهبان اعتبار قانونی ندارد مگر در مورد تصویب اعتبارنامه نمایندگان و انتخاب شش نفر حقوقدان اعضای شورای نگهبان».


بدین ترتیب اساس حیات مجلس به وجود شورای نگهبان وابسته می شود. پس از آن در اصل 94 هم تاکید می شود: «کلیه مصوبات مجلس شورای اسلامی باید به شورای نگهبان فرستاده شود. شورای نگهبان موظف است آن را حداکثر ظرف ده روز* از تاریخ وصول از نظر انطباق بر موازین اسلام و قانون اساسی مورد بررسی قرار دهد و ینانیه آن را مغایر ببیند برای تجدید نظر به مجلس بازگرداند. در غیر این صورت مصوبه قابل اجرا است». یا چنین شرایطی عباراتی چون «میزان رای ملت است» و یا «مجلس در راس امور است» از همان ابتدا جنبه فکاهی به خود گرفتند.


پی نوشت:

* البته در اصل 95 اصلاح شده است که شورای نگهبان می تواند این ده روز را تا بیست روز افزایش دهد.

برای آشنایی با پیشینه این بحث می توانید به بخش «قانون بدانیم» مراجعه کنید

۳/۲۴/۱۳۸۹

باری که بر دوش وبلاگستان است

در جریان کنفرانس خبری مشترک موسوی و کروبی، خبرنگار سایت «امروز» پرسش مفصلی مطرح می کند که به تعبیر موسوی «خود سوال تشریحی است و یک مقدار جواب خودش را در خودش دارد». اشاره این خبرنگار به یک تقسیم بندی ویژه از ارکان سه گانه آگاهی اجتماعی است که وی آنها را بدین ترتیب برمی شمارد: «اطلاعات» (شامل اخبار و تحلیل ها)، «زیرساخت ارتباطی» (شبکه های اجتماعی) و «پیش نیاز آموزشی».


این خبرنگار در توضیح «پیش نیاز آموزشی» می گوید: «به دور از القاء هرگونه پیش داوری در گیرنده های اطلاعات (شهروندان جامعه)، برای فهم صحیح اطلاعات منتشر شده در شبکه اجتماعی نیاز است پیش نیازهای آموزشی لازم که به فهم اطلاعات منتشر شده کمک می کند در دسترس شهروندان (گیرنده های شبکه) قرار گیرد. تا حدودی ارتقاء سطح آموزشهای اجتماعی در دوران ۸ ساله اصلاحات به همراه موج جهانی شدن که در فضای مجازی جاری است، توانست این پیش نیازها را به قشر متوسط جامعه آموزش دهد ولی کماکان بخش عمده ای از اجتماع از این پیش نیازها محرومند».


از نگاه من، نگاه تیزبین این پرسش گر ناظر به خلاء موجود میان بیانیه های سران جنبش و توده مردم است. بیانیه هایی که دست کم برای پرهیز از طویل گویی و کسالت باری، بسیاری از مسایل عمیق و مشکلات جامعه را به اشاره و فهرست وار برمی شمارند و راهکار و جایگزین های پیشنهادی جنبش سبز را تنها در حد سرفصل ارایه می کنند. چنین خلاصه گویی هایی بدون تردید محتوایی آماده برای مخاطب عام نخواهند بود. در موارد دیگر کار از این هم فراتر رفته و حتی دلیل اتخاذ برخی مواضع از سوی رهبران نیز برای مخاطب عام مشخص نمی شود*. در هر دوی این حالات، نیاز به گروهی واسط احساس می شود که به شرح و تفسیر بیانیه ها، مواضع و حتی راهکارهای پیشنهادی رهبران جنبش پرداخته، دستمایه های اولیه را به خوراک خبری قابل مصرف برای مخاطب عام بدل سازند.


به گمان من در نبود فضای مطبوعاتی سالم و در شرایطی که تنها رسانه های جنبش سبز به فضای مجازی منحصر شده اند، پر کردن فاصله میان سران، رهبران، چهره های شاخص و صاحب نظران جنبش با مخاطب عام را می توان از وظایف و مسوولیت های وبلاگستان به شمار آورد. این بدان معنا نیست که برای وبلاگ نویسان لزوما امتیاز ویژه ای نسبت به آنچه «مخاطب عام» خوانده می شود قایل شویم، بلکه این ادعا ناظر بدین استدلال است که وبلاگ نویسان، حتی اگر در زمینه هایی تخصص لازم برای شرح و تفسیر مواضع و راهکارهای جنبش را نداشته باشند، باز هم می توانند با طرح مسئله و به راه انداختن فضای بحث و گفت و گو به شفاف سازی این مسایل کمک کرده و دست کم فضایی را ایجاد کنند که مخاطبان خود پاسخ نهایی را استنتاج کنند.


پانویس:

* گمان می کنم صدور بیانیه 17 و همچنین بیانیه مشترک لغو کننده راهپیمایی 22 خرداد از نمونه هایی بودند که نیاز به توضیح و تشریح دلایل صدور آنها به مخاطب عام کاملا احساس شد.

موجودات خاص خداوند

«... ما می گوییم امریکا دشمن ماست، الان رییس جمهور آمریکا برای یک نشت نفت چندین بار به ساحل می رود و می آید و می خواهد نشان دهد که به مسائل رسیدگی می کند و مسایل را حل می کند. در سایر مسایل هم همینطور است.حال شما برگردید به کشور ما. کسانی که درراس امور هستند فکر می کنند یک موجود خاص خداوند متعال هستند که خداوند توجه ویژه ای به ان ها دارد و اگر حرفی می زنند باید اون انجام بشود و مصلحت هم همان است و کوچکترین اعتقادی به عقلانیت جمعی نیست ... »


میرحسین موسوی – کنفرانس خبری با رسانه های جنبش سبز

موسوی پیمان شکن بود یا خامنه ای؟

وبلاگ «یک سال پیش همین روزها»* در یادداشتی به عنوان «واکنش میرحسین موسوی پس از دیدار با رهبر معظم انقلاب» تلاش کرده است تا به استناد دیدار میرحسین موسوی و سیدعلی خامنه ای در تاریخ 24خرداد1389، موسوی را به پیمان شکنی متهم کند. بنابر اشاره درست این وبلاگ، این دو در تاریخ مذکور دیداری با یکدیگر داشته اند که در شرح اندکی که سایت آقای خامنه ای از این جلسه منتشر کرده به نقل از خامنه ای آمده است: «در دوره های قبلی انتخابات نيز برخی افراد و نامزدها، مسائلی داشتند كه از طريق شورای نگهبان به عنوان مرجع قانونی رسيدگی به شكايات انتخاباتی، پيگيری كردند و طبعاً در اين دوره نيز مسائل بايد از طريق قانونی دنبال شود».


نویسنده این وبلاگ، صرف استناد به همین رخ داد و با چشم پوشی از دیگر وقایع آن دوره، به اشتباه (امیدوارم ترویج دروغ نباشد، پس اصل را بر حسن و نیت و اشتباه می گذارم) می نویسند: «روز بعد از این دیدار و در خیابان آزادی، میرحسین موسوی واکنش جالبی به رهنمودها و توصیه‌های حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نشان داد؛ وی در بین تظاهرکنندگان حضور یافت و ادعای خود مبنی بر تقلب تاکید کرد»!


در پاسخ به این دوست عزیز و دیگر دوستانی که منصفانه وارد جریان گفت و گو شده اند عرض می شود، اگر به صفحه دیگری از همان سایت آقای خامنه ای مراجعه کنید مشاهده خواهید کرد که ایشان در تاریخ 24 خرداد (پیش از هر اقدامی از جانب میرحسین) پیامی به مناسبت دهمین دور انتخابات ریاست جمهوری منتشر کردند که در متن آن پیام نوشته شده است: «مشاركت بيش‌از هشتاد درصدی مردم در پای صندوقها و رأی بيست‌وچهار ميليونی به رئيس جمهور منتخب، يك جشن واقعی است كه به حول و قوه‌ی الهی، خواهد توانست پيشرفت و اعتلای كشور و امنيت ملی و شور و نشاط پايدار را تضمين كند».


ای کاش این دوستان از خود بپرسند که آقای خامنه ای به چه حقی به خود اجازه دادند که پیش از اعلام رسمی شورای نگهبان و پیش از تایید نتایج انتخابات از سوی تنها مرجع صلاحیت دار (باز هم همان شورای نگهبان) آرای احمدی نژاد را 24میلیون بخوانند؟


گذشته از این مسئله؛ خامنه ای همان روز به موسوی وعده داده بود که «به شورای نگهبان تأكيد شده كه با دقت به نامه شما به این شورا رسيدگی شود». (از متن همان خبر) حال چطور در شرایطی که خود ایشان می دانند در نتیجه انتخابات تردید وجود دارد و شورای نگهبان باید شکایت ها را بررسی کند و لابد احتمال تغییری هم وجود دارد چنین بیانیه ای صادر می کنند؟


وقتی خامنه ای خلف وعده می کند و به جای تاکید بر رسیدگی شورای نگهبان به شکایت های انتخاباتی رسما اعلام می کند «رأی بيست‌وچهار ميليونی به رئيس جمهور منتخب، يك جشن واقعی است كه به حول و قوه‌ی الهی، خواهد توانست پيشرفت و اعتلای كشور و امنيت ملی و شور و نشاط پايدار را تضمين كند» و هنوز موسوی کوچکترین اقدامی نکرده و اتفاقا به شخص ایشان شکایت برده می گویند «گمان بر اين است كه دشمنان بخواهند با گونه‌هائی از تحريكات بدخواهانه، شيرينی اين رويداد را از كام ملت بزدايند» و بدون هیچ اشاره ای به شکایت نامزدهای دیگر فرمان صادر می کنند که «رئيس جمهور منتخب و محترم، رئيس جمهور همه‌ی ملت ايران است و همه و از جمله رقيبان ديروز بايد يكپارچه از او حمايت و به او كمك كنند».


باز هم به دوستانی که گویا سیر رخ دادهای یک سال گذشته را فراموش کرده اند (و امیدوارم که این کار سهوی بوده باشد) یادآوری می کنم، تنها پس از این پیمان شکنی آقای خامنه ای و دورنگی ایشان بود که مهندس موسوی رسما از مردم خواست تا برای دفاع از آرای خود به خیابان ها بیایند.


پانویس:

پیش از این هم به مطالب این وبلاگ اشاره کردم بودم. بار پیش انتقادی بود که به نظرم وارد آمد و از آن حمایت کردم. امیدوارم این دوستان هم در وبلاگشان به نظر مخالف و جوابیه مطالب لینک بدهند.

۳/۲۳/۱۳۸۹

پاسخ کوبنده

پرسش: شعر و سیاست در کجا به هم می رسند؟

پاسخ: متقابلا بر سر نعش یکدیگر.


گفت و گویی منتشر نشده با احمد شاملو - نافه - شماره 1 دور جدید

گام بزرگ کردستان به سوی جنبش سبز

خبر چون شهد کامم را شیرین می کند. «چهار حزب کردستان از جنبش سبز حمایت کردند». کردستان هنوز بیدار است و آگاه. نه ضربه های شلاق اسبتداد توان آزادی خواهی اش را گرفته و نه دیو سیاه ناآگاهی آسمانش را تسخیر کرده است. جنبش آزادی خواهی کردستان هنوز هم می تواند خود را بازتولید کند. هنوز هم می تواند از خود نقد کند و اشتباهات پیشین را به سود درایت های آینده ترک کند. احزاب کرد که مدت ها مبهوت و با تردید خیزش جنبش سبز را پی گیری می کردند دیگر تصمیم شان را گرفته اند. تردیدی ندارم که حمایت های گسترده جنبش سبز از مبارزات مردم کردستان و اعتراض یکپارچه و به موقع به اعدام پنج نفر (از جمله چهار شهروند کرد) بزرگترین تاثیر را در این زمینه داشته است*. کردستان اعتماد دیده و جوابش را به خوبی پس خواهد داد. ای کاش جنبش سبز این دست های یاری و اعتماد سازی را بیشتر به سوی حرکت های اجتماعی و قومی دراز کند. اقلیت های قومی دیگری هم در کشور هستند که شاید هنوز اعتمادشان به جنبشی با محوریت پایتخت جلب نشده باشد. همچنان که جنبش هایی نظیر جنبش کارگری وجود دارند که هنوز خود را با جنبشی که بیشترین گستردگی را در طبقه متوسط شهری دارد یکدل نمی دانند، اما تجربه کردستان باید نشان روشنی برای جنبش سبز باشد که چطور می تواند خود را در سراسر کشور و در تمامی طبقات جامعه گسترش دهد.


پانویس:

* و در این میان بیانیه های مهندس موسوی و مهدی کروبی قطعا پررنگ ترین نقش را در جلب اعتماد احزاب کرد داشته اند.

اتوبوس-3

مثل همه روزهای شلوغ، هنوز سوار اتوبوس شده ای و نشده ای، صدای راننده بلند می شود: «آقا برو تو». راننده هم اگر نگوید همیشه یک نفر هست که پشت تو دستش را به میله های در بگیرد و خود را به زور روی پله اول بکشاند و از کنار شانه ات سرک بکشد که «آقا اون وسط خالیه به خدا».


به یاد دلهره چند دقیقه پیش می افتم که باز هم دیر برسم و باز هم غرغرهای مدیر و باز هم طعنه های این یکی و آن یکی که «مدیرعاملی طی می کنی مهندس». به زور هم که شده خودم را بیشتر به وسط اتوبوس می کشم تا شاید جا برای یکی دو نفر دیگر هم باز شد. یک نفر هم یک نفر است، حتما او هم مدیری دارد و شاید طعنه ای می شنود هر روز و شاید از ترس اخراج می لرزد و ...


با هزار زحمت از چند نفر رد می شوم و به وسط های اتوبوس می رسم. خالی به نظر می رسد اما جای ایستادن نیست. یک نفر دست هایش را تا جایی که توانسته بازکرده تا بیشترین فضای ممکن را اشغال کند و پاهایش را جوری گذاشته که در آسوده ترین حالت ممکن قرار بگیرد. قیافه اش آنچنان نسبت به فضای اتوبوس بی تفاوت به نظر می رسد که کسی حتی به ذهنش هم خطور نمی کند به چنین جنابی می توان اعتراضی کرد.


از جماعت گیرکرده لای در باز هم صدا می رسد: «آقا برو تو وسط خالیه». سری می چرخانم و بدون گفتن کلمه ای چشم و ابرو می اندازم تا بفهمند مشکل از کجا است و کاری از دست من بر نمی آید. بلافاصله خطاب کلامشان عوض می شود: «آقای محترم، اون دستت رو ول کن یکم برو عقب تر، له شدیم به خدا». مرد راحت طلب ناگهان چهره اش تغییر می کند. صدایش را بالا می برد و با حالتی غافل گیرکننده جواب می دهد: «له شدین، خوب سوار نشین! گوسفند که بار نمی کنین. جا نیست برین پایین با بعدی بیاین».


لحن توهین آمیز و توصیف «گوسفندی» مرد همه را در بهت فرو می برد. فضا سنگین می شود و چند لحظه ای همه سکوت می کنند. از لای در مانده ها هر انتظاری می رود. شاید چاک دهن را بکشند و اول و آخر یارو را بشورند. شاید به قصد جنگ و دعوا خط و نشانی بکشند و یا دوری بردارند. اما سکوت که می شکند معلوم می شود از این خبرها نیست: «گوسفند چیه مرد حسابی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ هواپیما که سوار نشدی! یکم جمع تر وایسا مردم هم بیان سوار شن دیگه».


راحت طلب از جایش تکان نمی خورد. سرش را می چرخاند و خود را به کری می زند. همه مانده اند و انگار کسی نمی داند چه باید کرد که پیرمردی از سرجایش بلند می شود. به زحمت یک قدم جلوتر می آید و بازوی راحت طلب را می گیرد. با نرمی می گوید: «آقا شما مثل اینکه خسته ای. بیا سر جای من بشین، بذار دو نفر دیگه هم جاشون بازشه». راحت طلب نمی داند چه بگوید. ماتش برده و دیگران هم ماتشان برده. چند لحظه بعد اتوبوس راه می افتد کسی هم لای در نمی ماند. انگار برای همه مان جا هست.

۳/۲۲/۱۳۸۹

گزیده ای از بيانيه سازمان فدایيان خلق ايران-اکثريت

متن زیر گزیده ای از بیانیه سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) است که به مناسبت سالگرد ۲۲ خرداد منتشر شده و متن کامل آن را می توانید از اینجا دریافت کنید.


* جنبش سبز بر بطن شکاف طبقاتی پديد نيآمده و به همين خاطر هم صرفا نمی‏توان با نگاه طبقاتی آن را تبيين کرد. شکاف پديد آمده نه افقی، بلکه عمودی است. اين شکاف جامعه را از پائين تا بالا به دو قسمت تقسيم کرده است. طبقات و قشرها تقسيم شده و در دو جانب صف قرار گرفته‏اند. اما وزن آن‏ها در دو صف متفاوت است. وزن طبقه متوسط جديد، جوانان و زنان در جنبش اعتراضی خيلی سنگين است. در صف بلوک قدرت به دلايل مختلف از جمله سياست‏های فريبکارانه و پوپوليستی احمدی نژاد، وزن نيروهای تهيدست روستایی و شهری بالا است. در هر دو صف لايه‏هایی از بورژوازی ايران حضور دارند.


* جنبش سبز گرچه در پایين و در سطح جامعه شکل گرفته ولی با شکاف‏های درون حکومت و با جريانی از حکومت پيوند خورده است. می‏توان گفت که جنبش سبز دارای دو منشا است و دو پا دارد. يک منشا و پای آن در جامعه و بين مردم و منشا و پای ديگر آن در درون نظام است که به حضور ميرحسين موسوی و مهدی کروبی در جنبش بر می‏گردد. دو پا بودن جنبش و به بيان ديگر اتکا به فشار اجتماعی و بسيج سياسی همراه با حضور ميرحسين موسوی و مهدی کروبی در درون نظام، توان جنبش سبز را در قبال سرکوب بالا برده و به تداوم حيات و گسترش آن، بازتاب گسترده مطالبات جنبش و افشاگری اقدامات جنايتکارانه حکومت ياری رسانده است.


* خصلت خود‏سامان‏ياب جنبش سبز قوی است. اين جنبش به درجاتی خوداتکا و خودفرمان است. اين امر که در پرتو امکانات عصر اطلاعات حاصل شده است، به تداوم حيات جنبش سبز با وجود سرکوب شديد کمک کرده است. ميرحسين موسوی و مهدی کروبی در هدايت جنبش نقش موثری ايفا کرده‏اند. اما حکومت محدوديت‏های زيادی را بر آن‏ها تحميل کرده است. جنبش سبز از فقدان رهبری جمعی و قوی‏ رنج می‏برد. خودسامان‏يابی جنبش سبز نمی‏تواند جايگزين رهبری شود.


* جنبش سبز با وجود بيشترين بهره‏گيری از سيستم شبکه‏ای اينترنت، هنوز از کمبود رسانه برای اشاعه آگاهی سياسی رنج می‏برد.


* بلوک قدرت در يک‏سال گذشته تن به عقب نشسينی نداده است. ايستادگی در مقابل مطالبات جنبش به ساخت قدرت و به لايه نوظهور بر می‏گردد. مسئله بر سر درآمد ساليانه چندين ده ميليارد دلاری نفت و واردات چندين ده ميلياردی دلاری است. در سال‏های گذشته بازآرایی طبقاتی صورت گرفته و لايه‏ای نوظهور از بورژوازی از ميان فرماندهان سپاه پديد آمده است که هم بر ثروت عظيم چنگ انداخته است و هم بر قدرت سياسی. بلوک قدرت و لايه نوظهور امنيتی در مقابل فشارهای اجتماعی به سادگی حاضر به عقب‏نشينی نيستند و برای حفظ قدرت سياسی و موقعيت خود در اقتصاد از کشتار صدها انسان، دستگيری هزاران معترض، شکنجه و اعدام واهمه‏ای ندارد.


* کاهش توان بسيج حکومت به معنای آن نيست که حکومت فاقد پايگاه اجتماعی است. به خاطر دينی بودن حکومت، به جهت عملکرد ارگان‏هائی مثل کميته امداد امام، بنياد شهيد، بنياد مستضعفان … و وابسته کردن تعداد زيادی از خانواده‏ها به اين ارگان‏ها، اقدامات حکومت در روستاها و به ويژه سياست‏های پوپوليستی احمدی نژاد طی پنج سال گذشته، حکومت هنوز دارای پايگاه اجتماعی است. حکومت در روستاها، شهرهای کوچک، بين خانواده شهدا و معلولين جنگ، لايه‏های کم‏درآمد جامعه و در دستگاه دولتی دارای پايگاه است. با درنظرگرفتن پايگاه اجتماعی حکومت، حساب آوردن نيروهای سپاه، بسيج و ارگان‏های اطلاعاتی، سازمان تبليغات اسلامی، جمعيت‏ها، انجمن‏ها، احزاب و سازمان های مشابه آن، می‏توان گفت که بخشی از شهروندان کشور نيروی ثابت قدم حکومت به حساب می‏آيد. حکومت در عين حال قادر است با تبليغات و دادن امتيازات، بخش ديگری از مردم را بسيج کند. بخشی از نيروهای اجتماعی حکومت فعال و سازمان يافته است و از امکانات و امتيازات زيادی برخوردار می‏باشد. اين نيرو آماده جانبازی به نفع بلوک قدرت است. از اين‏رو ما با دو مسئله روبرو هستيم: تقابل اکثريت مردم با جريان حاکم و تقابل اکثريت با اقليت جامعه. يعنی تقابل دو بخش از مردم.


* حکومت سال‏های متمادی برای حفظ موجوديت خود ارگان‏های امنيتی و سرکوب را در چندين لايه سازمان داده است. لذا حکومت دارای سازمان قوی و متعدد برای مقابله با شورش‏های شهری است.


* توان بلوک قدرت برای حفظ موجوديت خود بالا است و با يک ضربه و يا در کوتاه مدت شيرازه آن درهم نخواهد ريخت. جنبش در کوتاه مدت قادر نيست که بلوک قدرت را عقب بنشاند و به اهداف خود دست يابد. مگر اين که بحران‏های ديگری از راه رسند، يا بحران‏های موجود گسترش پيدا کنند و يا شکاف‏های درون جريان حاکم عميق بيشتری پيدا کنند.


* جنبش سبز برای رسيدن به اهداف خود، راه طولانی در پيش دارد. بايد از خوشبينی نسبت به پيروزی در کوتاه مدت اجتناب کرد. بر همين پايه بايد از يک سو کوشيد جنبش سبز همچنان سرزنده و فعال به حيات خود ادامه دهد و از سوی ديگر از وارد شدن به نبرد نهائی اجتناب کرده و حکومت را طی زمان فرسوده نمود. لازم است بر اين درک از جنبش سبز به مثابه جنبش تحول‏طلب که مبتنی بر استراتژی فرسايشی ـ و نه ضربتی ـ است، تاکيد کرد.


* مهمترين مسئله جنبش سبز، تداوم حيات و گسترش آن و اشاعه آگاهی سياسی در سطح کشور و گروه‏های مختلف اجتماعی است. لازم است که جنبش سبز در سطح کشور گسترش يابد و به شهرستان‏ها و شهرهای کوچک امتداد پيدا کند. گسترش جنبش در سطح کشور از کارائی ماشين سرکوب خواهد کاست و بر توان مقاومت آن خواهد افزود.


* ايجاد پيوند بين جنبش اعتراضی با ساير جنبش‏ها و حرکت‏های اجتماعی به ويژه جنبش کارگری و حرکت‏های ملی ـ قومی به امر ضرور تبديل شده است. در جامعه ما سال‏ها است که جنبش‏ها و پويش‏های اجتماعی فعالند و از تجربيات سرشاری برخوردارند. پيوند جنبش اعتراضی با ساير جنبش‏ها و پويش‏ها بر دامنه و عمق جنبش خواهد افزود.


* کاربست مبارزه مدنی و مسالمت‏آميز نقطه قوت جنبش اعتراضی به حساب می‏آيد. کودتاگران همواره تلاش می‏کنند که خشونت را بر جنبش سبز تحميل کنند تا بهانه‏ای برای خونريزی به دست آورند. اما جنبش سبز تا کنون بر مبارزه مدنی و مسالمت‏آميز پای فشرده است. ضروری است همچنان به مبارزه مسالمت‏آميز در مبارزه عليه کودتاگران پای‏بند ماند.


* جنبش سبز از تشديد بحران هسته‏ای بهره نخواهد برد. لازم است که جنبش سبز از پايان دادن به بحران هسته‏ای از راه مذاکره، تامين حقوق ملی ايران و جلب اعتماد بين المللی نسبت به پروژه هسته‏ای، حمايت کند و از دامن زدن به تمايلات ناسيوناليستی اقتدارجويانه اجتناب ورزد.

چون برف آب خواهند شد

دست کم از 22 بهمن ماه سال گذشته، حاکمیت تحت هیچ حمله شدید فیزیکی (خیابانی) از جانب جنبش سبز قرار نگرفته است. چنین فرصت و آرامشی می توانست بهترین کمک برای بازسازی وجهه حکومت و بازگرداندن کشور به مسیر عادی خود باشد؛ اما به نظر می رسد که نتیجه برای دولت و حاکمیت کاملا متفاوت بوده است. با توقف لشکرکشی های خیابانی جنبش سبز، گویی یک اهرم فشار سنگین از روی جناح های داخلی حکومت برداشته شده است. اهرم فشاری که دو کارکرد متفاوت داشت. نخست مخفی نگاه داشتن اختلافات درونی به بهانه یک دشمن مشترک بیرونی (به نام جنبش سبز) و دیگر حواله کردن تمامی مشکلات کشور به گردن معترضان*.


در چنین شرایطی بود که حاکمیت، به جای بهره گیری از آتش بس موقت با جنبش سبز دچار یک درگیری شدید داخلی شد. جدال مجلس با دولت روز به روز بالا گرفت تا جایی که دوطرف یکدیگر را به فساد اقتصادی و نقض قانون متهم کردند. حتی دولت و مجلس به فراخور زمان حملاتی را هم متوجه قوه قضاییه کردند. علاوه بر آن مسئله پرونده هسته ای کشور بار دیگر جای خود را در اخبار داخلی پیدا کرد و شکست مفتضحانه اجلاس تهران با صدور قطعنامه چهارم بار دیگر ناکارآمدی دستگاه دیپلماسی دولت کودتا را به اثبات رساند. وقایع سالگرد درگذشت آقای خمینی نیز مثل پتکی به بدنه حاکمیت وارد شد و کار را به جایی رساند که مراجع خاموش و بی طرف هم به اعتراض برخواستند و حتی اصولگرایی افراطی همچون علی مطهری در آستانه اخراج از جبهه «خودی»ها قرار گرفت. دردسرهایی که اجرای طرح هدفمندسازی یارانه ها به دنبال خواهد داشت و تبعات موج تورمی آن خود کابوس دیگری است که سایه اش از دور پیدا است.


همه این موارد به خوبی و بار دیگر نشان داد که حاکمیت برآمده از کودتا در فضایی آرام و بدون جنجال توانایی ادامه حیات ندارد. نظامی که از هرگونه شایسته سالاری خود را تهی، و نظارت ها و مشارکت های مردمی را با رانت خواری های نظامیان جایگزین کرده است، حتی در کوچکترین امور داخلی نیز دچار بحران مدیریت و کارآمدی خواهد شد. حاکمیت نیز به خوبی دریافت که ادامه این روند نتیجه ای جز فروپاشی تدریجی نخواهد داشت، پس تنها یک معجزه می تواند نجاتش دهد و آن هم بازگشت به دوران جنگ و جدال و آشوبی است که بهانه ای برای سرپوش گذاشتن بر ضعف های داخلی خواهد بود.


در اسناد منتشر شده از گزارش جلسات شورای فرماندهان ارتش شاهنشاهی نقل قول جالبی ثبت شده است که می گوید «مثل برف آب خواهیم شد». به نظر می رسد تاریخ بار دیگر در حال تکرار شدن است، نظام به شدت در حال ریزش نیرو است و جبهه مقابل، علی رغم اختلاف نظرهای درونی که دارد دست کم در مخالفت با حاکمیت کنونی روز به روز تقویت می شود و گسترش می یابد. طبیعی است که وارد کردن یک شوک به روندی که با سرعت هرچه تمام تر به زیان حاکمیت به پیش می رود، بیش از آنکه خواسته و مطلوب مخالفان باشد، مورد نظر حاکمیت خواهد بود. با چنین پیش زمینه ای است که لغو راهپیمایی سالگرد کودتا از سوی رهبران جنبش دست کم قابل درک می شود (اگر به گزاف ادعا نکنیم که شفاف و مشخص می شود). به قول ناپلئون «هنگامی که دشمن شما در حال اشتباه کردن است مزاحمش نشوید».


پانویس:

* فراموش نکرده ایم که تلویزیون در روزهای برگزاری راه پیمایی مدام با کسبه و فروشندگانی مصاحبه می کرد که نسبت به تجمع و راه بندان و تعطیلی گلایه و آن را سبب کسادی کسب و کار و تنگنای اقتصادی اعلام می کردند.

نگاهی به مجموعه داستان «تمام زمستان مرا گرم کن»

زندگی شلوغ، پر تنش، پرشتاب و آشفته شهرنشین قرن بیست و یکم، دستمایه اصلی مجموعه «تمام زمستان مرا گرم کن» است. «علی خدایی» به مانند نسل جدید داستان نویسان ایرانی به سادگی سراغ تجربیات روزمره شخصی می رود و آنها را با زبانی ساده برای مخاطبی که احتمالا در حال تجربه زندگی مشابهی است روایت می کند. ساده نویسی، پرهیز از درگیر شدن در آرایه های دشوار ادبی، دوری جستن از به کارگیری واژگان ناملموس در زندگی روزمره و در نهایت پرهیز از توصیفات طولانی و زاید، ویژگی این سبک از داستان نویسی جدید است که در اثر «علی خدایی» نیز به خوبی به چشم می آید.


با این حال «تمام زمستان مرا گرم کن» مجموعه ای کاملا یکدست نیست. فراز و فرود داستان های این مجموعه، نه تنها از لحاظ کیفی، که حتی از نظر سبک نگارش نیز کاملا نظر مخاطب را به خود جلب می کند. هرچند تمامی ویژگی های برشمرده شده در اولین و قوی ترین داستان مجموعه که نامش را به کل اثر تحمیل کرده دیده می شود، اما در 9 داستان دیگر، هیچ گاه تمامی ویژگی های مثبت و نقاط قوت داستان اول یکجا جمع نمی شوند.


در داستان های «مکالمه»، «سالاد لوبیا سبز با سیر تازه»، «تخت های روی آب» و «حوله های نیمه شب» نویسنده مخاطب را تا حدودی به فضای خانوادگی خود می کشاند و از این نظر به هسته اصلی اولین داستان -تمام زمستان مرا گرم کن- نزدیک می شود و مخاطب نیز احساس حضور در فضایی آشنا را تجربه می کند. با این حال در همین داستان ها نیز گاه رویاپردازی وجه غالبی به خود می گیرد (همچون «تخت های روی آب» و به صورتی کم رنگ تر «حوله های نیمه شب») و گاه تنها به تکیه بر وقایع روزمره، درست به مانند همان داستان اول اکتفا می شود. با این حال و علی رغم این اختلافات، این چند داستان، بهترین داستان های کل مجموعه را تشکیل می دهند که نشان دهنده نقطه قوت نگارنده در تاثیر پذیری از زندگی روزمره خود است.


«فانفار» و «شماره 69909» نیز از جنبه هایی به یکدیگر شباهت دارند. فضای هر دو داستان تحت تاثیر نوعی حس نوستالژیک عاشقانه قرار دارد که با رنگ و بویی از تاثر و افسوس فضایی خاکستری را در ذهن تداعی می کنند. با این حال از میان این دو نیز «فانفار» بیان و نگارش ساده ای دارد و در برابر «شماره 69909» تلاش کرده تا از عنصر ابهام برای تلطیف فضا استفاده کند و نویسنده خود را از التزام به تصویرسازی های شفاف رها ساخته است.


«عصرهای یکشنبه» (سومین داستان) وصله ناجوری است بر پیکره کلی مجموعه. داستانی با دستمایه ای به شدت کلیشه ای و تکراری که طولانی شدن و بی افت و خیزی اثر بر کسالت باری آن افزوده است. پس از آن، «مرغابی»ها (نهمین داستان) قرار دارد که هرچند از هر نظر بی شباهت به «عصرهای یکشنبه» است و بیشتر بر همان روایت ساده اتفاقات روزمره تکیه دارد، اما همگونی مناسبی با دیگر داستان های مجموعه ندارد.


در نهایت «خاکسپاری» نقطه پایان عجیبی بر این مجموعه است. نویسنده در آخرین داستان مجموعه یکسر به سراغ سبک جدیدی می رود که هرچند رگه هایی از آن را در «تخت های روی آب» نشان داده، اما اینجا کار را به کمال می رساند و مخاطبی را که به سیر در فضاهای ساده و آشنا، با نثری ساده و روان عادت کرده است غافل گیر می کند. گویی «خاکسپاری» سالادی است از عصاره تمامی داستان های پیشین که برهم تلنبار شده اند. رگه هایی از زندگی و تجربیات شخصی نگارنده در آن یافت می شود اما این بار این تجربیات در بسته هایی از ابهام، رویاپردازی و حرکت های رفت و برگشتی در طول زمان پیچیده شده که حتی می توان ادعا کرد گاه به فضایی سورریال نزدیک می شود.


اما فرار گاه و بی گاه از روایت ساده زندگی روزمره، تنها ویژگی متمایز «علی خدایی» در این اثر نیست. به نظر می رسد همانقدر که محتوا و دست مایه داستان های مجموعه دچار تغییر می شوند، ادبیات و شیوه نگارش نویسنده نیز عوض می شود. برای مثال جمله بندی های کوتاه که در چند داستان بارزترین ویژگی متن به شمار می آید، به ناگاه در برخی کاملا -و احتمالا تعمدا- به فراموشی سپرده می شوند. برای مثال می توان به عبارات آغازین چند داستان مجموعه دقت کرد:


«تمام زمستان مرا گرم کن»: «ساعت زنگ زده است. بیدار شده ام.دیشب در آشپزخانه، حمام، دستشویی و زیر راه پله ها سم سوسک ریخته ام. کف حمام سوسک ها مرده اند».

مکالمه: «عصر بود. گرم بود. مریض ها منتظر بودند. منشی یکی یکی صدایشان می کرد. می آمدند، می نشستند، آستین ها را بالا می زدند».

«حوله های نیمه شب»: «ساعت سه صبح رسیدم. نگهبان راه را نشانم داد. خیابان پر از درخت بود و چراغ ها لای برگ ها گم شده بوند».


در برابر چنین شروع هایی با تکیه بر جملات کوتاه، می توان به نمونه هایی کاملا متفاوت هم اشاره کرد:


«شماره 69909»: «بعد از مراسم یکشنبه تمام روز روی سنگ فرش های کلیسا خوابیده بودم، روی خزه هایی که همه جا را گرفته بود و درختان بلند که خورشید را تکه تکه می کرد بالای سر من بود». و یا در ادامه همین داستان «یک روز تعطیل پیش از ظهر در آینه دیدم که موهایم سفید شده است و حالا در این موقع که عصر است و خورشید تکه تکه شده، در آینه کوچک زنی نگاه می کنم که رنگ لب هایش را در آسمان ایران پاک می کند و من دوباره موهایم را می بینم که سفید شده است».


البته تغییر در شیوه نگارش به همین جا ختم نمی شود، چرا که نویسنده دست کم در یکی از داستان های مجموعه به ناگاه تصمیم می گیرد که بسیاری از قواعد مرسوم نگارشی را زیر پا بگذارد. نهاد و گزاره را وارون کند. جای فاعل و مفعول را تغییر دهد و سپس دوباره به جای اول برگرداند. گویا می خواهد نشان دهد در بی قیدی به سر می برد و چنین قواعدی را به رسمیت نمی شناسد. به بخشی از داستان «تخت های روی آب» دقت کنید:


... گفت مرد که «خیلی خوب. می دانم امروز سه شنبه و شما تا سه و نیم و ویدا پهلوی تو». گوشه روسری را مرتب کرد زن و مرد شیشه را بالا کشید. زن رفت و هوا گرم بود. ماشین چرخید یک نیم دور و مرد رفت ...


«تمام زمستان مرا گرم کن» برنده جایزه ادبی منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان دهه هفتاد است. متاسفانه من مجموعه های زیادی از داستان های دهه هفتاد را نخوانده ام که بخواهم نظرم را در مورد چنین انتخابی اعلام کنم. با این حال امیدوارم دوستان نویسنده و منتقد در انتخابشان اشتباه کرده باشند و آثار بهتری هم از این مجموعه در دهه هفتاد کشور منتشر شده باشند. همچنین «علی خدایی» با این اثر خود جایزه گلشیری بهترین مجموعه داستان سال 1379 را از آن خود کرده است.

به عنوان حسن ختام، بخشی از داستان «تمام زمستان مرا گرم کن» را در زیر می آورم:


... راننده می گوید: «بیمارستان؟ اگر از چهارباغ برویم از دکه سر چهارراه روزنامه تونو می خرید». برمی گردم. بزرگتر یکی از دوستانش را دیده و با هم حرف می زنند. پشت چراغ قرمز ایستاده ام. من هستم و راننده. روی تابلو بزرگ آگهی روبرو نوشته: «تمام زمستان مرا گرم کن. گرما در یک بسته کوچک. فقط فشار دهید و گرما را روی سینه، روی قلب، بین انگشتان، روی پنجه های پا و ... حس کنید». راننده می گوید: «می بینید آقا! هر روز یک چیز تازه که مردم را بچاپند. تمام زمستون مرا گرم کن. حالا لااقل آگهی یک بخاری بود، آدم گرمی و داغی را می فهمید. حالا با یک پاکت پستی، تمام زمستون مرا گرم کن». از کنار پل تا محل کارم چهار دقیقه راه است. می توانم به داستانم فکر کنم، یا این خیابان را تماشا کنم ...

۳/۲۱/۱۳۸۹

وحشتی که رنگ می بازد

آپارتمان ما در یک مجتمع مسکونی قرار دارد. پس از کودتا هرشب طنین الله اکبر از مجتمع به هوا بلند می شد تا اینکه یکی از اعضای مجتمع که به عضویت سپاه درآمده بود چهارنفر از همسایه ها را تحویل پلیس امنیت داد. نفرت از همسایه آدم فروش که هر روز با موتور و باتوم برای سرکوب هم وطنان بیرون می رفت بی فایده بود. با وجود چنین مزدوری صدای الله اکبر دیگر هیچ گاه از مجتمع به گوش نرسید. تا امشب. درست در حالی که من دکمه های کیبرد را برای ثبت این واژه ها فشار می آورم همسایه ها به پشت بام رفته اند. همه می دانند که کارشان یک نوع انتحار است. تردیدی وجود ندارد که مزدور همسایه همه شان را معرفی خواهد کرد. اما دیگر کسی گوشش بدهکار نیست. صدای الله اکبر اینجا بلند است. بلندتر از همیشه. خشمگین تر از همیشه.

۳/۲۰/۱۳۸۹

رهبران ما ترسویند

یک زمان رهبری در این کشور پیدا شده بود که «قاطعانه» «فرمان» می داد. هیچ کس نمی دانست بر اساس چه منطقی فرمان داده است. آنچنان در این فرمان دادن هایش مرموز بود که بسیاری وی را با ماوراءالطبیعه مرتبط دانستند. مثلا گفته می شد حکومت نظامی است، رهبر فرمان می داد «ندیده بگیرید». می گفتند حق تیر داده اند، رهبر فرمان می داد «ندیده بگیرید». می گفتند کشتار به راه انداخته اند، رهبر فرمان می داد «بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می شود». آن رهبر آنچنان قاطع فرمان می داد که محبوب شد. رهبر کاریزماتیک شد. میلیون ها نفر به عشقش سینه چاک می دادند و از شهامت و قاطعیت و قدرت رهبریش افسانه می ساختند. اما هیچ کس نگفت آنان که کشته شدند که بودند؟ چند مادر به سوگ فرزند نشستند؟ چند فرزند یتیم شدند؟ چند نفر بیوه شدند؟


رهبر قاطع بعدها هم به فرامین قاطع اش ادامه داد. «خرمشهر باید آزاد شود». آزاد شد. «لیکن حمله کنید». حمله کردند. «لیکن بکشید». کشتند. «لیکن کشته شوید». کشته شدند. رهبر فرمان می داد و همه اطاعت می کردند. آخر رهبر شهامت داشت. آنقدر شهامت و شجاعت داشت که صدها هزار نفر را بدون اینکه خم به ابرو بیاورد روانه میدان مین می کرد. سینه صدها هزار جوان را سپر گلوله و رگبار می کرد و در نهایت، بر مزار هزاران هزار شهید، صدها هزار گل پرپر شده این «رهبر» بود که پیروز بود. نام او بود که در تاریخ می ماند. او با تمام «شهامت» و «قاطعیتش».


این روزها رهبرانی پیدا شده اند که می ترسند. که نگرانند. که اشک می ریزند در سوگ سهراب و شرمنده اند از روی اشکان و شکسته پشتشان از داغ ندا و ترانه. این روزها رهبران متزلزلی پیدا شده اند که دستشان می لرزد هرگاه می خواهند فرمان حمله را صادر کنند. این روزها رهبران ترسویی پیدا شده اند که صدایشان می لرزد آنگاه که باید فریاد «کشته شوید» سر دهند. و این روزها رهبرانی پیدا شده اند که می گویند: «برای حفظ جان و مال مردم راهپیمایی برگزار نمی شود». من این رهبران ترسو را دوست دارم، به احترام همین ترس مقدس شان.


پی نوشت:

اگر حوصله اش را دارید لطفا این یادداشت قدیمی را هم بخوانید. برای همین روزها نوشته بودمش.

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها

اگر بگوییم آن سوی دنیا نشسته اید و بی شناخت و بی درک و شهود فتوا صادر می کنید، می گویند به مرزبندی و اختلاف درون جنبش دامن می زنید. درست هم می گویند. اینجا و آنجا ندارد. هدف همه یکی است، هرچند دیدگاهمان متفاوت باشد و یا راه های گوناگونی به ذهنمان برسد. اما گاه مصادیق آنقدر عینی می شود که دیگر هیچ توجیه و پاسخی جز «خارج نشین بودن» نمی یابند. نمونه اش نیش و کنایه «آرش سیگارچی» به فعالان ملی و مذهبی.


فراموش نکرده ایم که پس از اجلاس تهران و کوتاه آمدن دولت از مواضع پیشینش مبنی بر لزوم تبادل سوخت در ایران، گروهی از فعالان ملی و ملی-مذهبی در بیانیه ای از این اقدام حمایت کردند. حرف هیچ کس تایید اقدامات جنون آمیز دولت نهم و بعد از نهم نبود، مسئله فشاری بود که روز به روز بر جامعه افزایش می یافت و می یابد. مسئله اقتصاد ملی بود که آخرین پایه های سست و لرزانش هم در حال فروپاشی است. منطق هم مشخص بود «جلوی این ضرر را هرجا که بگیریم منفعت است». حال اینکه دیگر کار از کار گذشته بود و حتی اجلاس تهران هم دردی را دوا نکرد و قطع نامه چهارم هم صادر شد، چه تغییری در ماجرا ایجاد می کند؟ آیا ذره ای بر حسن نیت این فعالان سیاسی خدشه وارد می شود؟ چقدر می توان بی انصاف یا غرض ورز بود که امثال عزت الله سحابی را «جو گیر» و حامی احمدی نژاد خواند؟


روی مستقیم من با آرش سیگارچی عزیز است. دوست نادیده و همکار من؛ فرقی هست میان دلسوز مردم و سیاست مدار «جو گیر». با قطعی شدن قطع نامه چهارم و تحریم بانک های کشور بنده به شخصه شغل خودم را از دست خواهم داد. پروژه بزرگ احداث پالایشگاه (که امیدوارم آن را از مصادیق خیانت به مردم ندانید) بدون امکان ارتباط مالی با خارج از کشور متوقف خواهد شد. نه تنها من، که نزدیک به صدها تن کارشناس و متخصص دیگر هم شغلشان را از دست می دهند. گمان نمی کنم به این زودی ها فراموش کرده باشید که بیمه بیکاری و تامین اجتماعی و حمایت از حقوق کارگر در این کشور بیش از هر چیز به یک افسانه فکاهی شباهت دارد. شاید شما از این ضربه ای که به نظام وارد می آید(!!!) خرسند باشید؛ اما لطفا بفرمایید ببینم دوست آزادی خواه و میهن پرست من، خرج خورد و خوراک من و همکارانم و خانواده هایشان را از آمریکا برایمان ارسال می کنید؟


پی نوشت:

یادداشت «چرا از توافق هسته ای تهران حمایت می کنم»؟ را پیشتر نوشته بودم که نامروبوط به این نوشته نیست.

تفاوت سیاستمدار در قدرت با اپوزوسیون تحت فشار

«محمد معینی» در «راز سر به مهر»ش نکته سنجی زیبایی داشته از خلال نامه سرگشاده مهدی کروبی، آنجا که به طعنه و کنایه از اسرار قتل های زنجیره ای سخن گفته شده است. گلایه آقای معینی، تداوم شیوه نامیمونی است که تحت عنوان «مصلحت سنجی» بر فضای سیاسی کشور ما حاکم بوده و هست. شیوه ای که به نظر می رسد همچنان در میان برخی چهره های شاخص جنبش سبز نیز پی گیری می شود و مانع از انتشار سالم و شفاف اطلاعات در فضای جامعه می شود. من با انتقادی که ایشان از گذاشتن کلاه «مصلحت سنجی» بر سر هر بی اخلاقی دارند موافقم، اما گمان می کنم این همه ماجرا نیست.


نمی دانم نامربوط و پراکنده خواهد شد یا نه، اما می خواهم بحث را حتی به انتقادات اخیر نسبت به مهندس موسوی هم گسترش دهم. آنجا که بسیاری از ایشان می خواستند و می خواهند که به نقد دهه شصت، عملکرد رهبر وقت و حتی خودشان در دوران جنگ و وقایع سال 67 بپردازند. از نگاه من انتظار دوستانی که گمان می کنند پرده پوشی و پنهان کاری در شأن جنبش سبز نیست کاملا وارد است. این جنبش نمی تواند هیچ تابوی غیرقابل نقدی را تحمل کند، چرا که اساسا برای شکستن ساختمانی بناشده از تابوهای نامیمون به پا خواسته که کشور ما و فضای سیاسی آن را در برگرفته اند و ساختاری صلب و تنگ را ایجاد کرده اند. با این حال باز هم من گمان می کنم این همه ماجرا نیست.


از نگاه من، انتقاد امروز ما به وضعیت دیروز همه این چهره ها کاملا وارد است، اما مشکل اینجا است که انتقاد اگر زمانش گذشته باشد و در زمانی نامربوط مطرح شود نه تنها سازنده نخواهد بود که می تواند مخرب نیز باشد. انتقاد از پرده پوشی سیاست مداران در قدرت همواره پسندیده و سازنده است چرا که می تواند همچون عاملی بازدارنده قدرت نامحدود را به چالش بکشد و از وقوع اتفاقات ناخوشایند جلوگیری کند. اما به گمان من جنس انتقاد از کسانی که از دایره قدرت اخراج شده اند و در موضع اپوزوسیون تحت فشار قرار گرفته اند باید متفاوت از انتقاد از حاکمان و منسب داران باشد.


متاسفانه در دهه شصت یا فزایش نبود و یا جامعه ما کوتاهی کرد و حاکمان خود (از جمله نخست وزیر وقت) را به نقد و چالش نکشید. حتی زمانی که ماجرای قتل های زنجیره ای فاش شد باز هم اصلاح طلبان حاضر در قدرت کمتر از هر طیف و یا چهره دیگری (نظیر هاشمی رفسنجانی) نقد شدند و مثلا آن زمان کسی از آقای کروبی نپرسید که چرا کمیسیون اصل نود مجلسی که شما ریاستش را بر عهده دارید در پی گیری آمران قتل های زنجیره ای به خط قرمز غیرقابل عبور رسیده است؟ اما اینها همه گذشته است و تنها به درد تحلیل های تاریخی مورخان و جامعه شناسی سیاسی در فضاهای دانشگاهی می خورند. امروز دیگر انتقاد از کروبی و خاتمی به دلیل عملکردشان در پرونده قتل های زنجیره ای چه گره ای از کار پیچیده و به بن بست کشیده شده جامعه باز می کند؟ اینکه اثبات کنیم موسوی بیست و چند سال پیش فلان اشتباه را کرد یا نکرد، بجز خنک شدن دلمان چه سنگی از پیش پایمان بر می دارد؟ (نمونه بارز دیگرش هاشمی رفسنجانی است که ناگفته می دانیم احمدی نژاد و حامیانش تا چه حد برای فتح سنگر او بی تابی می کنند)


مسئله مردود دانستن نقد نیست. اتفاقا هر حاکمی حتی پس از فرود از دوران قدرت خود هم باید به زیر تیغ نقد کشیده شود تا از تکرار اشتباهات تاریخی پرهیز شود. مسئله این است که ما در شرایط ویژه ای قرار داریم. حاکمان دیروزمان دیگر امروز نه تنها در قدرت نیستند که حتی به کنج آفیت هم نرسیده اند. آنها امروز اپوزوسیون تحت فشاری هستند که بجز پشتوانه مردمی، ابزارهای زیادی برای بقای خود ندارند. در چنین شرایطی باید پذیرفت که این چهره ها بخواهند از معدود کارت های بازی خود، نظیر اطلاعاتی که احتمالا از پشت پرده های نظام دارند استفاده کنند. من گمان می کنم در شرایط فعلی ما باید بیش از هر چیز از خود بپرسیم که خالی شدن دست مخالفان دولت فعلی از کارت های تاثیر گذار قدرت به سود جنبش دموکراتیک کشور است یا به زیان آن؟



پی نوشت:

هرچه نگاه می کنم به این نوشته (یادداشت خودم را عرض می کنم)، می بینم که علی رغم ادعایش به نوعی به بازتولید همان «مصلحت سنجی» می رسد. نمی دانم ایراد کار کجا است. یا من منظورم را نمی توانم درست بیان کنم، یا اینکه از پایه اشتباه می کنم. امیدوارم دوستان دیگری نیز در این مورد بنویسند تا مطلب کمی شفاف تر شود.