۹/۰۹/۱۳۹۵

کشتن از سر ترحم!


یکی از دوستان ما چند وقت پیش بچه گربه مریض‌احوالی را از خیابان پیدا کرد. تیمار کرد. پیش دامپزشک برد و خلاصه به قول خودش «نجات‌ داد». بعد در مشورت با برخی گروه‌های حامی حقوق حیوانات، گربه را بردند و عقیم کردند. استدلالی که «فعالین حامی حقوق حیوانات» مطرح کرده بودند نظیر همین متنی است که عینا از یکی از صفحات فیس‌بوکی آن‌ها نقل می‌کنم: (از اینجا: goo.gl/Zpq10v)

«غذارسانی در کنار عقیم‌سازی تنها راه‌کاری‌ است که می‌شود زندگی کوتاه و زجر‌آور گربه‌های خیابانی را قابل تحمل‌تر کرد ... حالا بهترین فصل برای عقیم‌سازی گربه‌ها است. تغییری که با عقیم‌سازی می‌توانید در زندگی یک گربه خیابانی ایجاد کنید بسیار بزرگ است. غذارسانی در کنار عقیم‌سازی می‌تواند جان یک گربه‌ خیابانی را از مرگ نجات دهد. با عقیم‌سازی یک گربه‌ ماده می‌توانید از تولد تعداد زیادی نوزاد گربه که سرنوشتی جز مرگ در زیر چرخ‌های ماشین‌ها یا گرسنگی در انتظار‌شان نیست جلوگیری کنید».

به نظر می‌رسد نطفه اصلی این استدلال بر دو پیش‌فرض اصلی بنا شده است:

۱- طبیعت، زیست یا مرگ عادلانه‌ای برای گربه‌ها فراهم نکرده است. تا حدی که زندگی گربه‌ها به قدری دردناک است که اساسا به دنیا نیامدن برایشان بهتر است.

۲- ما مسوول نجات گربه‌ها از این دور باطل زندگی‌های دردناک هستیم. پس باید برایشان تصمیم بگیریم که کدام وضعیت به سود آن‌ها است.

من گمان می‌کنم، این فرضیاتی که اینجا در مورد گربه‌ها به کار گرفته شده، در موارد بسیاری به انسان‌ها هم تسری پیدا می‌کند. برای مثال آرتور شوپنهاور، شاعر و فیلسوف آلمانی می‌گفت «دنیا چنان جای تیره و زشتی است که تنها امر اخلاقی قابل تصور آن است که دنیا اصلا وجود نداشته باشد». خوشبختانه مسوولیت تصمیم‌گیری در مورد دنیا هیچ وقت به دست جناب شوپنهاور نیفتاد. اما سال‌ها بعد، با روی‌کار آمدن هیتلر، آلمان‌ها پروژه «کشتن از سر ترحم» را به صورت رسمی اعلام کردند.

در جریان این طرح که تاریخ رسمی شروع آن اول سپتامبر ۱۹۳۹ اعلام شد، نازی‌ها پزشکان و کارکنان بیمارستان‌ها را به نادیده گرفتن برخی بیماران ترغیب می‌کردند چون اعتقاد داشتند مرگ برای آن‌ها بهتر از زندگی است. بدین ترتیب بیماران از گرسنگی و مرض جان می‌دادند. پس از آن نوبت به گروه «مشاوران» رسید که به صورت منظم از بیمارستان‌ها بازدید می‌کردند و تصمیم می‌گرفتند که زندگی برای چه کسانی سخت است. این گروه‌ها جدا می‌شدند و به مراکز «کشتار از سر ترحم» ارسال می‌شدند تا با تزریق مواد کشنده «راحت شوند». تا ماه اوت سال ۱۹۴۱ که ظاهرا طرح فوق متوقف شد، دست‌کم ۷۰هزار نفر در آلمان و اتریش «از سر ترحم» کشته شدند که بخش عمده‌ای از آن‌ها را معلولان جسمی و ذهنی تشکیل می‌دادند.

همچنان می‌توان پذیرفت که مثال‌هایی از جنس حیوانات، یا معلولان جسمی، آن هم برای اتخاذ تصمیمی در سطح مرگ یا عقیم‌سازی، مثال‌هایی اغراق شده و مواردی خاص هستند. اما در دل این شیوه از استدلال، هنوز نطفه‌ای وجود دارد که به سیاست‌های متداول و حتی آشنای دیگری ختم می‌شود: اینکه «یک عده‌ای خودشان نمی‌توانند صلاح خودشان را تشخیص بدهند و ما مسوولیت و صلاحیت داریم تا برای آن‌ها تصمیم بگیریم». به نظرم، این دقیقا همان هسته مرکزی یک شیوه از نگرش به جهان است که باید مورد سنجش و داوری قرار گیرد.


گمان من بر آن است که بخش عمده‌ای از ما، حتی در روزمره‌ترین مسائل زندگی، چنین قضاوت‌هایی در مورد اطرافیان خود داریم. به زعم خود در حق آن‌ها لطفی می‌کنیم (غذایی می‌دهیم) و در مقابل به خود حق می‌دهیم تا به جای آن‌ها (که به نظر ما نمی‌توانند صلاح خود را تشخیص دهند) تصمیم بگیریم؛ بدون اینکه هیچ گاه فکر کنیم چنین شیوه‌ای تا کجاها ممکن است ادامه پیدا کند و چه عواقبی می‌تواند به همراه داشته باشد.

۹/۰۳/۱۳۹۵

تراژدی در خدمت بقا


تعریف «درام تراژیک» و ارکان آن همیشه مورد اختلافات بوده است. معیار اصلی تشخیص آن نیز تراژدی باستانی یونان است که هرکس برای توضیح یا توجیه نظراتش به جنبه‌ای از آن ارجاع می‌دهد. «شکل اجرا» هم یکی از این موارد مورد تاکید است. در فستیوال‌های آتنی، تماشاگران به نوعی نقش «هم‌سرایان» را ایفا می‌کردند و از این جهت حضوری فعال و به نسبت «مشارکتی» داشتند. ترکیب «درام تراژیک مشارکتی» را برای توصیف همین وضعیت به کار می‌برم.

افلاطون منتقد سرسخت هنر بود. او به یک «عالم مُثُل» باور داشت که ذات حقیقی هرچیز در آن قرار دارد. جهان ما، صرفا تصویری از آن «مُثُل»های حقیقی است. هنر هم (شما نقاشی را در نظر بگیرید) صرفا «تصویری از تصویر» حقیقت است. تصویری از عالم واقعیات زمینی که خودش تصویری است از عالم مُثُل. پس بر خلاف فلسفه که ما را به درک عالم مُثُل نزدیک می‌کند، هنر ما را دو برابر از حقیقت دور می‌کند.

سال‌ها بعد، نیچه از استدلال افلاطون علیه خودش استفاده کرد. او جهان مدرن را درست مثل آتن باستانی در معرض خطر نیهلیسم می‌دانست. پس در جست‌وجوی سپر مدافعی که آتنی‌ها را از آن خطر نجات داد برآمد و به هنر «تراژدی» رسید. چرا؟ دقیقا به همان دلیل که افلاطون می‌گفت: چون هنر خود واقعیت نیست؛ بلکه «تصویری از تصویر» است. نیچه پا را از افلاطون هم فراتر گذاشت و گفت هنر وهم است؛ خیال و دروغ است و دقیقا به همین دلیل ارزشمند است؛ چراکه می‌تواند میان ما و جهانی از پوچی، زشتی و تباهی فاصله بیندازد.

اینکه چرا نیچه اعتقاد داشت مدرنیسم (درست مثل جریان عقلانیت فلسفی آتن) محکوم به نیهلیسم است؟ موضوع صحبت من نیست. نکته جالب برای من آن است که نیچه در برابر این خطر سه سپر مدافع را می‌توانست تصور کند. ضعیف‌ترین و غیرقابل اعتمادترین این سپرها «مذهب» بود. آنقدر سست که عملا توان هیچ گونه مقاومتی در برابر عوارض مدرنیته را نداشت. (مگر اینکه از اساس جلوی خود مدرنیته را بگیرد که این موضوع بحث ما نیست) سپر دوم، «عقل‌باوری» (علم‌باوری) است. نیچه می‌گوید به مدد شجاعت مردان بزرگی همچون «کانت» و «شوپنهاور» می‌دانیم که عقل از درک تمامی ابعاد جهان قاصر است. پس به محض اینکه انسان این حقیقت را دریابد، سپر عقلانیت‌اش هم فرو خواهد پاشید و در معرض تروماهای خطرناکی قرار خواهد گرفت.

اما چرا آنجا که مذهب و عقلانیت (فلسفه) هر دو ناتوان می‌شوند، این «تراژدی» است که تاب مقاومت دارد؟ پاسخ نیچه همان «درام تراژیک مشارکتی» است. حضور فعال مخاطب در جریان تراژدی به او کمک می‌کند که به بخشی از یک «ما»ی بزرگ بدل شود. مثل احساس تماشاگران فوتبال که هم از هیجانات مسابقه به وجد می‌آیند و هم در یک کنش جمعی مشارکت دارند. این یکی شدن با جمع، در عین برانگیختگی احساسات فاصله‌ای میان انسان منزوی و جهان واقعیت ایجاد می‌کند که کارکرد سپر دفاعی دارد.

با این تعریف، نه تنها انواع دیگر هنر (حماسی، غنایی یا کمدی) آن کارکرد مورد نظر نیچه را ندارند، بلکه حتی دیگر تراژدی‌ها که بدون مشارکت فعال مخاطب اجرا می‌شوند هم فاقد این وجه موثر هستند. نیچه در عصر خود به عنوان تنها بارقه امید برای احیای تراژدی (مشارکتی) یونانی، اوپرای واگنر را پیشنهاد می‌کرد. اوپرایی پر تجمل که ابهت و شکوه آن مخاطب را مقهور ساخته و از خود بی‌خود می‌کرد. ما اما در نسخه‌های بومی خود، نمونه‌ای منحصر به فرد را داریم که نه تنها به مراتب بیش از اوپرای واگنر، بلکه ای بسا بیش از تراژدی‌های آتنی هم خصلت «مشارکتی» داشته باشد: تعزیه!

چه خود تعزیه، به عنوان یک نوع نمایش را در نظر بگیریم، چه کل مناسک سوگواری محرم را یک کارناوال تراژیک بزرگ قلمداد کنیم، در هر دو صورت ما تمامی عناصر «درام دراژیک مشارکتی» را در اوج خود مشاهده می‌کنیم. داستان تراژیک که بی‌شک حضور دارد. عنصر «مشارکت» اما چنان چشم‌گیر است که احتمالا در هیچ مدل دیگری قابل تکرار یا مقایسه نخواهد بود. فرد حاضر در سوگواری به تماشا آمده و نظاره‌گر است، اما درست در همان لحظه خودش نیز عامل فعال و عنصری از کل نمایش است. حتی حرکات نمایشی انجام می‌دهد، با دیگر بازیگران همراه می‌شود، فریاد می‌زند و نقش خودش را در اثر تراژیک ایفا می‌کند.


از این منظر، من می‌توانم به نتیجه‌ای برسم که دست‌کم در سطح گمانه‌زنی و مبداء بحث می‌تواند مورد توجه باشد: علی‌رغم آنکه مذهب، به تعبیر نیچه، از مقاومت در برابر نیهلیسم عاجز است، اما برخی از مناسک مذهبی که به صورت مشارکتی رقم می‌خورند و دارای عناصر تراژیک هستند می‌توانند این کارکرد را داشته باشند. شاید این تئوری بتواند یک پاسخ دیگر ارائه دهد به این پرسش که چرا علی‌رغم روند رو به افول مذهب در سطح جامعه، اقبال به مناسک مذهبی/تراژیک، از سوگواری عاشورا گرفته تا راهپیمایی اربعین، روز به روز در حال گسترش است. 

۸/۲۱/۱۳۹۵

بازتاب‌های تاریخی پیروزی دو حزب آمریکا در تاریخ ایران


کودتا: نخستین انعکاس پیروزی جمهوری‌خواهان



تا پیش از دهه ۳۰ شمسی، رد پای مشخصی از آمریکایی‌ها در سیاست کشور ما وجود ندارد. در واقع مبدا آغازین روابط ایران و آمریکا را باید در این دهه جست. جایی که با آغاز درگیری‌های ایران و انگلیس بر سر مساله نفت، انگلیسی‌ها پیشنهاد کودتای مشترک را با آمریکا در میان گذاشتند. این پیشنهاد با مخالفت رییس جمهور وقت «هری ترومن» مواجه شد. او دخالت در ایران را منوط به دخالت نظامی شوروی کرده بود. به همین دلیل مصدق نیز امیدوارانه با ترومن وارد مذاکره شد تا شاید بتواند از قدرت آمریکا علیه انگلیس استفاده کند. طبیعتا ترومن حاضر نبود علیه متحد قدرتمندی مانند انگلیس با مصدق هم‌پیمان شود. اما حداقلش این بود که هیچ اقدامی هم علیه ایران انجام نداد. تلاش‌های انگلیس تا پایان ریاست‌جمهوری دموکرات‌ها به جایی نرسید. اما با روی کار آمدن «ژنرال دوایت آیزنهاور» از حزب جمهوری‌خواه، نقشه کودتا تصویب شده و به اجرا درآمد. بدین ترتیب:

اصلاحات امینی: نخستین انعکاس پیروزی دموکرات‌ها

پس از کودتا ما برای ۸ سال تمام در یک استبداد سیاه فرو رفتیم. به طوری که هیچ کس نمی‌تواند اشاره‌ای تاریخی به یک اتفاق جدی و امیدوار کننده در سیاست ایران حدفاصل سال‌های ۳۲ تا ۴۰ داشته باشد. اما با پایان کار جمهوری‌خواهان در آمریکا، نوبت به دولت دموکرات «جان اف کندی» و پس از او «لیندون جانسون» رسید. کندی، بلافاصله پس از روی کار آمدن پادشاه ایران را برای اصلاحات سیاسی تحت فشار قرار داد. درخواست‌های آمریکا از ایران دو مورد عمده داشت: نخست کاهش بودجه نظامی و لغو بسیاری از سفارش‌های نظامی که به خود آمریکا داده شده بود. دوم انتخاب علی امینی به عنوان نخست وزیر. بدین ترتیب، پس از یک دوره استبداد سیاه، شاه ایران علی‌رغم میل باطنی و تحت فشار سنگین دموکرات‌های آمریکا به نخست‌وزیری امینی اصلاح‌طلب و ملی‌گرا رضایت داد. هرچند امینی در سایه کارشکنی شاه و همراهی نکردن ملی‌گرایان خیلی زود شکست خورد، اما روی کار آمدنش نخستین بازتاب حکومت دموکرات‌ها در ایران بود.

کارتر و سیاست حقوق بشر

حد فاصل سقوط امینی تا آستانه انقلاب سه رییس جمهور در آمریکا ظهور کردند. اولین لیندون جانسون (که به دنبال ترور کندی ۶ سال رییس جمهور شد). دو نفر بعدی ریچارد نیکسون و جرالد فورد جمهوری‌خواه. دهه‌ای که سرشار بود از استبداد و سرکوب مخالفان. این دوران، با پیروزی جیمی کارتر دموکرات در انتخابات سال ۱۹۷۶ به پایان رسید. این بار نیز کارتر به مانند کندی شاه ایران را برای انجام اصلاحات تحت فشار قرار داد. سیاست معروف «حقوق بشر کارتر» به باور بسیاری از مورخان، یکی از عوامل تشدید و تسریع وقایع انقلاب بود. زیر فشار کارتر بود که شاه ناچار شد تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را آزاد کند. قطار انقلاب شتاب گرفت و خیلی زود نظام شاهنشاهی سقوط کرد. پس از آن وقایع شتاب گرفتند. ابتدا دولت کارتر تلاش کرد که دولت ایران را از خطر حمله عراق آگاه کند. پس از آن دانشجویان ایرانی سفارت آمریکا را اشغال کردند و کارتر هم در مقابل ایران را تحریم کرد. دومین انعکاس پیروزی دموکرات‌ها در ایران با آزادی زندانیان شروع شد و با اشغال سفارت و قطع رابطه به پایان رسید.

دومین انعکاس جمهوری‌خواهان: جنگ

ناتوانی کارتر از حل مناقشه گروگان‌ها باعث شد نتواند در دور دوم پیروز شود. پس کاخ سفید به لطف گروگان‌گیری ایرانی‌ها به دست «رونالد ریگان» جمهوری‌خواه افتاد. رییس جمهوری که در طول ۸ سال جنگ هر بلایی که می‌توانست سر ایران آورد. از حمایت و تجهیز صدام گرفته تا حملات مستقیم نظامی به ناوچه‌ها، سکوها و بنادر و در نهایت هواپیمای مسافربری ایران.

اصلاحات: سومین انعکاس دموکرات‌ها

پس از ریگان، نوبت به جرج بوش پدر (باز هم جمهوری‌خواه) رسید که فقط یک دوره رییس جمهور بود و تغییری در روابط ایران و آمریکا رقم نزد. اما بعد از چهارسال، کلینتون دموکرات از راه رسید و نوار پیروزی جمهوری‌خواهان را قطع کرد. روی کار آمدن کلینتون، فضای جهانی را تغییر داد. هرچند کلینتون، به عنوان آلترناتیوی نسبت به جنگ‌طلبی جناح دیگر، تحریم‌های جدیدی علیه ایران وضع کرد، اما در مجموع سیاست نرم‌تر او سبب شد که در ایران هم گارد بسته ضد غرب به نحوی باز شده و نوبت به اصلاحات برسد. کلینتون بسیار علاقمند بود که با دولت اصلاحات مذاکره مستقیم داشته باشد، اما حتی تلاش شخصی او برای دست دادن با خاتمی، با آن ماجرای پنهان شدن در دست‌شویی سازمان ملل به شکست انجامید تا سیاست دست‌های پیش آمده کلینتون جای خودش را به مشت‌های گره کرده جورج بوش پسر بدهد.

باز هم جمهوری‌خوان و جنگ

بوش پسر در اقدامی که نمی‌دانم چه نامی می‌توان برای آن انتخاب کرد، دولت مبدع «گفت و گوی تمدن‌ها» را یکی از سه راس هرم «محور شرارت» خواند. در دو حمله برق‌آسا ابتدا افغانستان و سپس عراق را با خاک یکسان کرد و چه کسی است که نداند برای حمله سوم به ایران بی‌تابی می‌کرد. طبیعتا، در برابر این مشت آهنین، حکومت ایران هم واکنشی رو به عقب نشاند و خودش را جمع کرد. استراتژی گفت و گو با جهان شکست خورده بود، پس نوبت به علاقمندان به «جنگ تمدن‌ها» رسید.

دموکرات‌ها، این بار با مذاکره و برجام

پرخاش‌گری بی‌دلیل بوش بار دیگر مقامات ایرانی را متقاعد ساخت که آمریکا قصد ساقط کردن نظام را دارد. پس ما هم باید در یک لاک بسته دفاعی فرو برویم. تا زمانی که بوش سر کار بود هیچ توضیح دیگری قابل قبول نبود. اما باراک اوباما از راه رسید تا همه چیز عوض شود. اوباما در نامه‌هایی مستقیم خطاب به رهبر ایران اطمینان داد که ابدا قصد سرنگونی نظام را ندارد. سپس شروع به ارسال پیام‌های نوروزی کرد و تمام توانش را به کار بست که مساله سرنگونی نظام را از ذهن مقامات ایرانی پاک کرده و از آنان دعوت به مذاکره کند. طبیعتا این وسط تحریم را هم در دستور قرار داد که فقط در مقایسه با جنگ‌های بوش باید سنجیده شود. به شخصه گمان می‌کنم اوباما در نهایت موفق شد حداقل‌های اعتماد ایران را جلب کند. پس شرایط در ایران هم به گونه‌ای رقم خورد که دولتی با شعار مذاکره سر کار بیاید.


من نمی‌خواهم از روند این یادداشت نتیجه بگیرم که روی کار آمدن جمهوری‌خواهان در آمریکا لزوما با سقوط اصلاحات و جریانات دموکراتیک در ایران همراه خواهد بود. بی‌شک این یک نگاه تک‌بعدی و بسیار تقلیل‌گرایانه است. با این حال نمی‌توان انکار کرد که تندروها همواره همدیگر را تشدید و تقویت می‌کنند. این می‌تواند یک زنگ خطر باشد. تلنگری که به یاد بیاوریم دشواری‌های ترامپ برای ما، صرفا در تصمیمات کاخ سفید خلاصه نخواهد شد. بازتاب آن سیاست‌ها در داخل ایران و واکنش جناح‌های سیاسی به این تحریکات، بسیار مهم‌تر تغییرات عرصه بین‌الملل خواهد بود.

۸/۱۶/۱۳۹۵

سیاست «ویران‌گری»، جایگزین جدید «انقلابی‌گری»!


چندی پیش در یک میهمانی دوستانه، تعدادی از حضار اصرار داشتند که احمدی‌نژاد بیشترین خدمت را به کشور کرده و بهترین گزینه برای تکرار ریاست جمهوری است. البته ابدا اعتقادی به پیشرفت کشور در دوره احمدی‌نژاد وجود نداشت. بلکه کاملا برعکس؛ دوستان خوشحال بودند که او کشور را تا مرز نابودی پیش برده است. عزیزان ما اعتقاد داشتند تنها راه نجات کشور این است که امثال احمدی‌نژاد همه چیز را نابود کنند تا نظام متلاشی شود و بعدش (دقیقا نمی‌دانم طبق چه فرمولی) ما و تمام مردم نجات پیدا کنیم.

شاید شما هم با استدلال‌های مشابهی از این دست مواجه شده باشید. منطقی که ممکن است به کنایه «اتوبوسی» خوانده شود؛ اما اگر بدانیم یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های جهانی در حوزه فلسفه، جامعه‌شناسی و رسانه نیز دقیقا با شیوه‌ای مشابه به تحلیل انتخابات می‌پردازد، آن وقت مساله کمی جدی‌تر می‌شود.

«اسلاوی ژیژک» گلایه می‌کند که گاه به ناروا او را یک مدافع استالین می‌خوانند. هرچند به احتمال زیاد این اتهام به او وارد نیست، در هر صورت او را باید نسخه‌ای مدرن (یا حتی پست مدرن) و به روز شده از سنت چپ قلمداد کرد. اسلاف ژیژک رهایی و سعادت انسان‌ها را تنها از مسیر انقلابی‌گری میسر می‌دانستند. در عصری که انقلاب‌های کلاسیک چندان محتمل به نظر نمی‌رسد، شاید توقع می‌رفت انقلابیون پیشین به نسخه‌هایی معتدل‌تر گرایش پیدا کنند. ژیژک اما یکسره مسیر متفاوتی را در پیش گرفته است. استدلالی که او برای حمایت از دونالد ترامپ مطرح می‌کند، شباهتی به یک نسخه جدید از از انقلابی‌گری ندارد. بلکه بیشتر حکایت از نوعی تمایل به «ویران‌گری» دارد.

ژیژک اعتراف می‌کند که «من از ترامپ وحشت می‌کنم» و مدعی است که از خطرات بالقوه ریاست جمهوری ترامپ آگاه است. اما باز هم اصرار دارد که اگر آمریکایی بود به ترامپ رای می‌داد چرا که ترامپ قواعد نانوشته سیاست در آمریکا را به هم می‌ریزد! در مقابل ترامپی که نماد «به هم ریختن قواعد بازی» است، ژیژک، کلینتون را نامزد بانک‌داران و سرمایه‌داران معرفی می‌کند. یعنی دقیقا همان چیزی که نماد نظم کنونی آمریکا است. او در مجموع حفظ یا تداوم این نظم را «خطرناک‌تر» از به هم ریختن قواعد بازی می‌داند.

قطعا شمار آنان که نظم کنونی آمریکایی را نامطلوب دانسته و خواستار تغییر و یا دگرگونی کامل آن هستند کم نیست. «نوام چامسکی»، یکی از سرشناس‌ترین آنان است. آنارشیست برجسته آمریکایی که تمام عمرش علیه نظم سرمایه‌داری آن کشور قلم زده نیز خواستار یک تحول ریشه‌ای است؛ اما احتمالا تفاوت او با ژیژک در آن است که تا زمانی که اطمینان پیدا نکند مسیر انقلاب دقیقا به سمت همان مطلوبی است که می‌خواهد، ترجیح می‌دهد از ماجراجویی در ابعاد کلان پرهیز کند. پس فروتنانه مسیر اصلاحات گام به گام را در پیش می‌گیرد و از مخاطبان خود می‌خواهد علی‌رغم «نفرت»ی که از کلینتون دارند، در برابر خطر ترامپ به او رای دهند.

برای ژیژک اما حصول اطمینان از مسیر تحول چندان اهمیتی ندارد. اولویت ژیژک «به هم ریختن قواعد» است. مهم نیست که این به هم ریختگی، به دست افراطی‌ترین سیاست‌مدار راست‌گرایی رخ دهد که آشکارا سخنان نژادپرستانه بر زبان می‌راند. آنچه اهمیت دارد نفس «ویران‌گری» است.


به باور من، از ایران تا آمریکا، چه در برابر منطق پیشین «انقلابی‌گری» و چه در برابر اشتیاق جدید به «ویران‌گری»، همچنان فقط یک پاسخ اصیل، ریشه‌دار و قابل اتکا وجود دارد: «اصلاح‌طلبی». اگر تا دیروز، اصلاح‌طلبی باید در مقابل منطق «انقلابی‌گری» تاکید می‌کرد که «هیچ راه میان‌بر و مسیر یک شبه‌ای برای ساخت یک بنای عظیم وجود ندارد»، حالا در برابر منطق «ویران‌گری» باید استدلال کند که: «از دل هیچ ویرانه‌ای یک بنای آباد خارج نمی‌شود». هر دو را اگر بخواهیم با هم تلفیق کنیم، پاسخ همزمان اصلاح‌طلبی به «انقلابی‌گری و ویران‌گری» آن است که: «بناهای بزرگ را تنها با گذاردن خشت بر روی خشت باید ساخت، و تنها با تعویض صبورانه خشت با خشت اصلاح کرد».

۸/۱۲/۱۳۹۵

تاجزاده و منطق فاشیستی سیاست


«کارل اشمیت»، چهره‌ای دوگانه در عالم سیاست و علوم دارد. متفکری برجسته و احتمالا یکی از موثرترین اندیشمندان علوم سیاسی در قرن بیستم، و در عین حال، چهره‌ای بی‌نهایت کریه و منفور در وادی سیاست. نظرات اشمیت، شالوده اندیشه فاشیسم آلمانی بود و از این نظر نقش چشم‌گیری در جنایات آلمان‌ها داشت. با این حال، نظرات او از چنان قوام و انسجامی برخوردار بود که علی‌رغم نتایج فاجعه‌بار عملی، در حوزه دانشگاهی هنوز هم مورد توجه است.

تا پیش از اشمیت، تعریف سیاست به عنوان یک علم بیش از هر زمان دیگری مبهم و مخدوش بود. این اختلاف هنوز هم به کلی رفع نشده اما اشمیت توانست برای نخستین‌بار ملاک‌های قابل تمیزی در جهان سیاست ارایه کند. او اعتقاد داشت همان‌طور که در حوزه‌های حقوق، اخلاق و اقتصاد، دوگانه‌هایی چون «قانونی/غیرقانونی»، «خوب/بد» و «سودده/زیان‌آور» وجود دارد، سیاست نیز باید معیار سنجش خودش را داشته باشد. در این راه دوگانه «دوست/دشمن» را معرفی کرد. از نظر او اولین و آخرین وظیفه سیاسی یک مجموعه مشخص کردن دوستان و دشمنان در میان مجموعه‌های دیگر است.

اشمیت با انتقادات شدید به دیگر همتایان لیبرال خود اصرار داشت که تصمیم‌گیری‌های سیاسی هیچ گونه رابطه‌ای با قواعد حقوق، اخلاق یا اقتصاد ندارد. آنچه در مورد تصمیم‌ سیاسی به حساب می‌آید افاقه و کارآمدی آن است: «کسی که تصمیم سیاسی می‌گیرد برای آنکه درست عمل کند باید ذهن خودش را از تمامی ملاحظات دست دوم (حقوق، اخلاق، اقتصاد و ...) پاک کند». پس از شناسایی «دشمن»، تنها هدفی که باقی می‌ماند تمرکز بر روی نابودی آن است، به ویژه با توسل به حد اعلای خشونت، یعنی جنگ.

نتایج ویرانگر نظرات اشمیت در عملکرد نازی‌های آلمان و فاشیست‌های ایتالیا باعث نشد که این نگرش به سیاست به کلی طرد شده و رنگ ببازد. کاملا برعکس. نظرات اشمیت خیلی زود حتی به مخالفان او نیز گسترش یافت و دست‌ به دست و سینه به سینه انتقال پیدا کرد تا به ما رسید. لازم نیست یادآور شویم که کلیدواژه «دشمن» تا چه میزان در ادبیات سیاست‌مداران ما گسترش یافته و تکرار می‌شود. اما باید دقت کنیم که این فقط یک تشابه کلامی نیست. در پس این ادبیات، دقیقا همان اندیشه‌ای نهفته که به دوگانه‌ای قاطع ختم می‌شود: هرچیزی که بتوان برچسب دشمن یا ارتباط با دشمن بدان زد، مطلقا محکوم و شایسته نابودی است. در مقابل، ما و دوستان ما مطلقا بر حق و منزه از هرگونه خطا و اشتباهی هستیم.

کشور ما، اندیشمندان شناخته شده‌ و نظریات منسجمی در زمینه اخلاق و علم سیاست معرفی نکرده است. با این حال، چهره‌های برجسته‌ای را در عرصه سیاست عملی می‌توانیم نام ببریم که به تنهایی از یک الگوی اخلاقی بارز پی‌روی کرده‌اند. برای مثال، می‌توان به منطق آیت‌الله منتظری در نواری که چند وقت پیش خبرساز شد اشاره کرد. جایی استدلال می‌کند «اگر کسی به شما بگوید که من آقای خمینی را قبول ندارم و این جمهوری اسلامی را هم که شما درست کردید قبول ندارم و به مسعود رجوی هم علاقه دارم، ولی می‌دانیم اگر ولش کنیم، می‌گوید من چنانچه بروم سلاح نمی‌گیرم با شما بجنگم» هیچ دلیلی برای تداوم بازداشت این شخص وجود ندارد. در واقع، آیت‌الله منتظری، بر خلاف اشمیت استدلال می‌کند «صرف اینکه کسی دشمن ما باشد دلیل نمی‌شود که علیه او اقدامی غیراخلاقی انجام دهیم».

میرحسین موسوی، دیگر سیاست‌مدار تاثیرگذاری است که با شعار «ادب مرد، به ز دولت اوست» به صورت مشخص در مقابل گفتمان فاشیستی اشمیت قد علم کرد و اتفاقا مورد اقبال گسترده نیز قرار گرفت. اما در غیاب این چهره‌هاش شاخص، تنها پارادایمی که به صورتی همه‌جانبه در کشور ما تبلیغ می‌شود توانست از دایره محدود حکومتی عبور کرده و خود را به بخش گسترده‌ای از منتقدان حکومت نیز تعمیم دهد. بارزترین نمود این تعمیم نامیمون را می‌توان در مساله بحران سوریه دید.

مصطفی‌تاج‌زاده، به تازگی و در گفت‌وگویی با مجله «روب‌رو»، به انتقاد از شیوه مواجهه‌ای با بحران سوریه پرداخت که آشکارا تحت تاثیر سیاست اشمیتی قرار دارد. آقای تاج‌زاده، با انتقاد از استدلال «اگر در سوریه نجنگیم باید در ایران بجنگیم» می‌گوید: «استراتژی جنگ پیشگیرانه را اولین‌بار بوش مطرح کرد. بوش می‌گفت ما خارج از کشورمان می‌جنگیم تا درون مرزهای‌مان با ما نجنگند؛ ولی در حقیقت به نام پیشگیری از جنگ، جنگ راه انداخت». تاجزاده در ادامه به درستی انگشت خود را به سمت سویه‌های فاشیستی و نژادپرستانه این نگاه اشاره می‌رود و می‌گوید «پس اگر صدها هزار نفر در عراق یا سوریه کشته شوند، اهمیت زیادی ندارد، مهم آن است که در آمریکا کسی کشته نشود. به عبارت روشن‌تر، یک نوع نژادپرستی پشت استدلال جنگِ پیشگیرانه خوابیده است».

انتقاد از منطق «جنگ پیشگیرانه» و «جنگ نیابتی» پیش از تاجزاده نیز مطرح بوده است. با این حال، به دلیل نهادینه نشدن گفتمان اخلاق سیاسی در کشور ما، گستره و تاثیرگذاری این رویکرد اخلاقی به سیاست، به شدت وابسته به شخصیت‌های تاثیرگذار سیاسی است. در شرایط حصرهای رسمی و نیمه‌رسمی که چهره‌های شاخص اصلاح‌طلب را عملا از عرصه خارج کرده، گفتمان اخلاق سیاسی مدت‌هاست که مهجور باقی مانده و باورمندان بدان از انتشار انتقادات خود ناتوان هستند. با بازگشت چهره شناخته شده‌ای همچون تاجزاده و شجاعت ایشان در انتقاد از بزرگترین پروپاگاندای فعلی حکومت، می‌توان امیدوار شد که از این پس، تفکر و منطق اشمیتی، دیگر تنها صدای یکه‌تاز فضای سیاسی کشور نخواهد بود.