یکی از دوستان ما چند وقت پیش
بچه گربه مریضاحوالی را از خیابان پیدا کرد. تیمار کرد. پیش دامپزشک برد و خلاصه به
قول خودش «نجات داد». بعد در مشورت با برخی گروههای حامی حقوق حیوانات، گربه را بردند
و عقیم کردند. استدلالی که «فعالین حامی حقوق حیوانات» مطرح کرده بودند نظیر همین
متنی است که عینا از یکی از صفحات فیسبوکی آنها نقل میکنم: (از اینجا: goo.gl/Zpq10v)
«غذارسانی در کنار عقیمسازی
تنها راهکاری است که میشود زندگی کوتاه و زجرآور گربههای خیابانی را قابل تحملتر
کرد ... حالا بهترین فصل برای عقیمسازی گربهها است. تغییری که با عقیمسازی میتوانید
در زندگی یک گربه خیابانی ایجاد کنید بسیار بزرگ است. غذارسانی در کنار عقیمسازی میتواند
جان یک گربه خیابانی را از مرگ نجات دهد. با عقیمسازی یک گربه ماده میتوانید از
تولد تعداد زیادی نوزاد گربه که سرنوشتی جز مرگ در زیر چرخهای ماشینها یا گرسنگی
در انتظارشان نیست جلوگیری کنید».
به نظر میرسد نطفه اصلی این
استدلال بر دو پیشفرض اصلی بنا شده است:
۱- طبیعت، زیست
یا مرگ عادلانهای برای گربهها فراهم نکرده است. تا حدی که زندگی گربهها به قدری
دردناک است که اساسا به دنیا نیامدن برایشان بهتر است.
۲- ما مسوول
نجات گربهها از این دور باطل زندگیهای دردناک هستیم. پس باید برایشان تصمیم بگیریم
که کدام وضعیت به سود آنها است.
من گمان میکنم، این فرضیاتی
که اینجا در مورد گربهها به کار گرفته شده، در موارد بسیاری به انسانها هم تسری
پیدا میکند. برای مثال آرتور شوپنهاور، شاعر و فیلسوف آلمانی میگفت «دنیا چنان
جای تیره و زشتی است که تنها امر اخلاقی قابل تصور آن است که دنیا اصلا وجود
نداشته باشد». خوشبختانه مسوولیت تصمیمگیری در مورد دنیا هیچ وقت به دست جناب
شوپنهاور نیفتاد. اما سالها بعد، با رویکار آمدن هیتلر، آلمانها پروژه «کشتن از
سر ترحم» را به صورت رسمی اعلام کردند.
در جریان این طرح که تاریخ
رسمی شروع آن اول سپتامبر ۱۹۳۹ اعلام شد، نازیها پزشکان و کارکنان بیمارستانها
را به نادیده گرفتن برخی بیماران ترغیب میکردند چون اعتقاد داشتند مرگ برای آنها
بهتر از زندگی است. بدین ترتیب بیماران از گرسنگی و مرض جان میدادند. پس از آن
نوبت به گروه «مشاوران» رسید که به صورت منظم از بیمارستانها بازدید میکردند و
تصمیم میگرفتند که زندگی برای چه کسانی سخت است. این گروهها جدا میشدند و به
مراکز «کشتار از سر ترحم» ارسال میشدند تا با تزریق مواد کشنده «راحت شوند». تا
ماه اوت سال ۱۹۴۱ که ظاهرا طرح فوق متوقف شد، دستکم ۷۰هزار نفر در آلمان و اتریش
«از سر ترحم» کشته شدند که بخش عمدهای از آنها را معلولان جسمی و ذهنی تشکیل میدادند.
همچنان میتوان پذیرفت که مثالهایی
از جنس حیوانات، یا معلولان جسمی، آن هم برای اتخاذ تصمیمی در سطح مرگ یا عقیمسازی،
مثالهایی اغراق شده و مواردی خاص هستند. اما در دل این شیوه از استدلال، هنوز
نطفهای وجود دارد که به سیاستهای متداول و حتی آشنای دیگری ختم میشود: اینکه
«یک عدهای خودشان نمیتوانند صلاح خودشان را تشخیص بدهند و ما مسوولیت و صلاحیت
داریم تا برای آنها تصمیم بگیریم». به نظرم، این دقیقا همان هسته مرکزی یک شیوه
از نگرش به جهان است که باید مورد سنجش و داوری قرار گیرد.
گمان من بر آن است که بخش
عمدهای از ما، حتی در روزمرهترین مسائل زندگی، چنین قضاوتهایی در مورد اطرافیان
خود داریم. به زعم خود در حق آنها لطفی میکنیم (غذایی میدهیم) و در مقابل به
خود حق میدهیم تا به جای آنها (که به نظر ما نمیتوانند صلاح خود را تشخیص دهند)
تصمیم بگیریم؛ بدون اینکه هیچ گاه فکر کنیم چنین شیوهای تا کجاها ممکن است ادامه
پیدا کند و چه عواقبی میتواند به همراه داشته باشد.