۱۱/۰۹/۱۳۹۹

چه چیز تغییر کرد؟

 


 وقتی ایالات متحده تصمیم قطعی برای حمله به طالبان گرفت، مقامات ایرانی (هرچند بدون اعلام عمومی) همه گونه همکاری با آمریکایی‌ها انجام دادند. این مساله اگر در زمان خودش مخفی ماند، در طول این سال‌ها بارها به صورت مستقیم و غیرمستقیم مورد اشاره قرار گرفته است. تصمیم درستی هم بود. طالبان خطری جدی بود؛ احتمالا مسوول قتل‌عام دیپلمات‌های ما و قطعا عامل ناامنی مرزهای شرقی که حتی ارتش را به حالت آماده‌باش درآورده بود. حمله آمریکا به طالبان، در واقع نابودی یک دشمن بزرگ در همسایگی ایران بود به خرج و هزینه دولت واشنگتن.

 

سال‌ها گذشت و ورق برگشت. مذاکرات پیدا و پنهان با طالبان گسترش یافت و رفت و آمد هیات‌های نمایندگی چنان بالا گرفت که حالا کشور ما از مقامات گروهک تروریستی طالبان به شکل مقامات بلندپایه یک کشور متمدن استقبال می‌کند. دلیل را نماینده مجلس به صراحت توضیح داده است: «ما و طالبان دشمن مشترک داریم»!

 

پرسش من از همینجا آغاز می‌شود. در این سال‌ها چه چیز تغییر کرده که معنا و مفهوم دوست و دشمن چنین دگرگون شده است؟ چطور یک زمان با آمریکا در نابودی طالبان منافع مشترک داشتیم و حالا کار حکومت به جایی رسیده که احساس می‌کند با طالبان منافع مشترکی در دشمنی با آمریکا دارد؟

 

آمریکا که همان آمریکا است. البته برخی معتقد هستند دموکرات‌ها به رهبری بایدن از جمهوری‌خواهان بهتر هستند؛ اما به هر حال بعید است کسی پیدا بشود و بگوید اوضاع امروز آمریکا، از آمریکای جنگ طلب جورج بوش بدتر شده است. طالبان هم که همان طالبان است. حتی در مذاکره با هم‌وطنان خودش هم حاضر نشده یک قدم از رویکردهای بنیادگرای خود عقب بنشیند یا دست از جنایت‌های تروریستی خودش بردارد. پس عجیب نیست که پاسخ را باید در داخل جمهوری اسلامی جست.

 

یکی از شعارهای فراگیر در سال‌های دهه هفتاد که به ویژه در میان دانشجویان رواج داشت آن بود که می‌گفت: «مرگ بر طالبان، چه کابل، چه تهران». آن زمان دولت ایران منادی «گفتگوی تمدن‌ها» بود و جنبش دموکراسی‌خواهی ایران، زیر ضربات باتوم گروهک‌های فشار مقاومت می‌کرد تا از شعار صلح با جهان و دموکراسی در ایران دفاع کند. در چنین شرایطی، بی‌شک با یک کشور بزرگ و دموکراتیک مثل آمریکا می‌شد به دنبال منافع مشترک و کاهش تنش‌ها گشت، اما قطعا با یک گروه بنیادگرای تروریستی هیچ حرفی برای گفتن وجود نداشت.

 

امروز اما، گفتمان حاکم بر کشور به مانند ترکیب‌بندی نیروهای سیاسی به کلی متحول شده. نماینده مجلس طالبان را «یک جنبش اصیل در منطقه» می‌خواند. وزیر خارجه مملکت گفتگو با طالبان را طبیعی جلوه می‌دهد و تمام تلاش خود را می‌کند تا از «تروریستی» خواندن آن شانه خالی کند. دبیر شورای عالی امنیت ملی معتقد است «طالبان را در آمریکاستیزی راسخ دیدیم» و البته پیاده‌نظام تبلیغاتی محور مقاومت، یعنی همان‌ها که مدعی بودند برای جنگ با داعش باید میلیاردها دلار هزینه کنیم و تا هزاران کیلومتر دورتر از خاک کشور لشکرکشی کنیم، به صورتی هماهنگ بسیج شده‌اند که «عقلانیت» اقتضا می‌کند برای «منافع ملی» با طالبان مذاکره کنیم.

 

البته «عقلانیت» چیز خوبی است؛ اما راست‌ش همین عقلانیت ما را از باور کردن این ژست‌های مصلحت‌گرا و صلح‌طلب باز می‌دارد. اگر عقلانیتی در کار بود و رویکردی بر صلح و سازش در دستور کار قرار داشت، کار کشور به جایی کشیده نمی‌شد که به دشمن مشترک تمامی کشورهای منطقه بدل شود. دشمنی که اینقدر جدی است که همه می‌توانند کینه تاریخی با اسراییل را کنار بگذارند و بر سر مخالفت با ما متحد شوند.

 

آنچه در این سال‌ها تغییر کرده بی‌شک چیزی بیرون از این مرزها نیست. تغییری اگر بوده در همین کشور رخ داده است. تغییری که طی ۲۰ سال، گام به گام و سنگر به سنگر ما را به چنین روزی انداخت. آن جنبش دموکراسی‌خواه که فریاد می‌زد «مرگ بر طالبان، چه کابل، چه تهران» آرام آرام شکست خورد؛ جنبش سقوط کرد و تهران سقوط کرد و کابل مانده است تا ناامیدانه در برابر بمب‌های طالبان و خنجرهای همسایگان مقاومت کند.

ایده‌هایی برای جبهه دموکراسی‌خواهی

 


 مصطفی تاجزاده، در مصاحبه اخیر خود، چهارچوبی از رویکرد تنش‌زدایی و صلح‌طلبی در عرصه روابط بین‌الملل عرضه کرده است که هرچند در دوران اصلاحات طرحی کاملا شناخته شده و مورد اجماع بود، اما طی یک دهه گذشته به کلی از دستور کار حکومت و حتی اصلاح‌طلبان کنار گذاشته شده و جای خود را به یک ماجراجویی تقابل‌گرا و نظامی داده بود. جوانه زدن صدایی مخالف در برابر سیاست خارجی یک دهه گذشته حکومت اتفاق میمونی است که باید آن را به فال نیک گرفت.

 

از سوی دیگر، صراحت آقای تاجزاده، در طرح بدیهی‌ترین انتقاداتی که عموم جامعه نسبت به حاکمیت دارند، همان تصویری است که از یک نیروی دموکراسی‌خواه توقع می‌رود. تصویری متفاوت با عملکرد یک دهه گذشته جریان اصلاحات به عنوان یک جریان محافظه‌کار، ترس‌خورده، توجیه‌گر و غیرمردمی که بیش از آنکه دغدغه اصلاح امور را داشته باشد، انرژی خود را صرف توجیه حکومت و مشروعیت‌تراشی برای نامشروع‌ترین نهادها و تصمیمات آن کند.

 

آیا این رویکرد آقای تاجزاده می‌تواند نقطه عطفی برای احیا و یا زایش یک جریان دموکراسی‌خواهی در داخل کشور باشد؟ به باور من ظرفیت‌های چنین جریانی در دل جامعه موجود است، به شرط آنکه ملزومات مورد نیاز آن به درستی تدبیر شوند. جامعه مدنی ایران، علی‌رغم تمامی فشارهای سال‌های اخیر و علی‌رغم این فضای شبه‌گورستانی حاکم بر کنش‌گری سیاسی، ابدا ظرفیت‌های خود را از دست نداده، بلکه به دو دلیل عمده، در یک سکوت و انفعال فرو رفته است:

 

نخست آنکه اقشار مدنی و دموکراسی‌خواه، بخش بزرگی از مطالبات اصلی و رویکردهای بدیهی خود را در میان هیچ یک از نمایندگان سیاسی نمی‌بینند. جسته و گریخته هر جریان سیاسی (چه در داخل و چه در خارج) برخی از مطالبات را پوشش می‌دهند اما هنوز هیچ جریان منسجمی نتوانسته چهارچوب قابل اتکایی برای طرح یک جنبش دموکراسی‌خواه ارائه کند.

 

دوم آنکه، نیروهای سیاسی موجود، اعتماد عمومی را از دست داده‌اند. آن اعتمادی که سبب می‌شد با یک اشاره «تکرار می‌کنم» موجی از اقبال عمومی را به همراه آورد، در پس پیمان‌شکنی‌های پیاپی، سست‌عنصری، نداشتن خط قرمز و البته فقدان آشکار پاسخ‌گویی از جانب اصلاح‌طلبان از بین رفته است. پیچیده شدن نسخه‌های شگفت‌انگیزی از جمله دولت نظامی یا اولویت «اقتدارگرایی» از جانب گروه‌هایی که سال‌ها از حمایت جامعه مدنی بهره برده‌اند نیز تیشه‌ به ریشه این اعتماد عمومی زده است.

 

من گمان می‌کنم اگر بخواهیم برای جلب مجدد اعتماد جامعه و تشکیل یک جبهه دموکراسی‌خواه نسخه‌ای بپیچیم می‌توانیم از همین دو آسیب کلان استفاده کنیم:

 

نخست ضرورت تدوین و شفاف‌سازی دوباره بنیان‌های اصلی دموکراسی‌خواهی است که بر پایه دو شکاف عمده داخلی و خارجی بنا می‌شود. در داخل، این جریان باید مرزبندی مشخصی با نیروهای خواستار دولت نظامی و حکومت اقتدارگرا داشته باشد. در عرصه بین‌الملل نیز ضمن مرزبندی آشکار با گفتمان محورمقاومت و سیاست‌های نظامی و مداخله‌جویی‌های منطقه‌ای، باید یک بار برای همیشه بنیان اندیشه‌های غرب‌ستیز را کنار گذاشته و خواستار حل ریشه‌ای اختلاف با جهان غرب شود. پذیرش کامل نظم جهانی بی‌شک ضرورتی همزمان برای توسعه و دموکراسی در داخل است.

 

در وجه دوم، برای جلب اعتماد از دست رفته عمومی، جبهه دموکراسی‌خواهی باید نشان دهد که بر خلاف سنت بیست ساله اصلاح‌طلبان، در حفظ خط قرمزهای خود قاطع است. در این راه، البته که صندوق انتخابات هم می‌تواند به عنوان یک «ابزار» مورد استفاده قرار گیرد، اما جریانی که اصول خودش را قربانی کند تا به هر قیمت ممکن در انتخابات حاضر شود بدون شک هم اعتماد عمومی را از دست خواهد داد و هم از صندوق رای طرفی نخواهد بست.

 

به دنبال پیروزی محمود احمدی‌نژاد در انتخابات سال ۸۴، زمزمه‌هایی مبنی بر تشکیل «جبهه دموکراسی‌خواهی» به گوش رسید، اما شتابزدگی برخی نیروهای اصلاح‌طلبان برای ورود هرچه سریع‌تر به ساختار قدرت آن حرکت را ابتر باقی گذاشت. شاید اگر همان جریان کوچک با همان پشتوانه آرای ۴-۵ میلیونی در این سال‌ها بر سر اصول دموکراسی‌خواهی وفادار باقی مانده بودند، امروز یک جریان آلترناتیو قدرتمند و منسجم در کشور داشتیم؛ اما حالا هم می‌توان از اشتباهات گذشته درس گرفت.

 

اگر یک جریان جدید، با طرح شفاف و مدون چنین چهارچوب‌هایی ظهور کند، به باور من خیلی زود می‌تواند مورد اقبال گسترده جامعه مدنی قرار گیرد. شاید تاکید بر خطوط قرمز این جریان و پافشاری بر مطالبات این اقبال به بهانه از دست رفتن انتخابات ریاست جمهوری محقق شود، اما چهار سال دوری از قدرت، به شرط داشتن یک رویکرد فعال و ایجابی، بدون تردید به مراتب مفیدتر از یک حضور منفعلانه و محافظه‌کارانه است.

۱۱/۰۶/۱۳۹۹

شلیک به سمت آخرین روزنه‌های فرار!

 


 

داستان فیلم «راه‌های افتخار» (Path of Glory) در ظاهر یک داستان تمام جنگی است. همه چیز نظامی است. از ارشدترین فرماندهان و تصمیم گیرندگان و سیاست‌گذاران گرفته تا حتی دادگاه نظامی و البته سربازانی که یا می‌جنگند و کشته می‌شوند یا محاکمه می‌شوند و اعدام. در شاهکار ماندگار جناب «استنلی کوبریک» اما، جهان نظامی، عملا بزرگترین کابوس برای خود نظامیان است. آن‌ها که می‌دانند شکست خواهند خورد اما زیر فشار انبوهی از شعارهای گزافی که داده‌اند، چاره‌ای ندارند جز ادامه یک جنگ باطل ندارند؛ به این امید که در پس کوهی از اجساد، ژست «صاحب عزا» بگیرند و از زیر بار پاسخ‌گویی شانه خالی کنند. تیزبینانه‌ترین وجه فیلم اما، به نظرم دقیقا همان است که اتفاقا در جهان نظامی‌ها، اولین قربانی، خود نظامی‌ها هستند! چه سربازهای جزء که به مصداق مرغ عزا و عروسی باید قربانی بی‌درایتی حضرات سرداران شوند، و چه حتی افسران و فرماندهانی که در کوران رقابت ماشین جهل و جنون و حماقت یکی یکی همدیگر را قربانی می‌کنند.

* * *

در ماجرای تلخ سیلی خوردن سرباز راهنمایی و رانندگی از نماینده مجلس، یک نکته بسیار جالب توجه وجود داشت. درست در اوج دورانی که نظامیان تمامی عرصه‌های حکومتی را با فتح سنگر به سنگر به تسخیر در می‌آورند، سرباز مملکت با استیصال تمام، تنها راه دادخواهی خود را در توسل به «فضای رسانه‌ای و عرصه عمومی» دیده است. بیراه هم نبوده چرا که خوب می‌دانیم اگر این فیلم را نمی‌گرفت و به کمک رسانه‌های غالبا فیلتر شده به اطلاع جامعه نمی‌رساند فریادش هرگز به جایی نمی‌رسید. همین تصویر ساده به نظرم برای هر ناظر خردمندی بسیار گویاتر و آشکارتر از تمامی مباحث فریبنده تئوریک در باره ضرورت اقتدارگرایی نظامی است!

 

از این نظر، به باورم تجربه سرباز وظیفه ایرانی شباهت بسیاری به همان تجربه‌ای دارد که استنلی کوبریک از قربانی شدن نظامی‌ها زیر سیطره نظامی‌ها ترسیم کرده بود. مساله البته، در مورد خاص اقتدارگرایی نظامیان خلاصه نمی‌شود. تاریخ پر از است از موارد مشابه. بزرگترین قربانیان اقتدارگرایی کمونیستی هم اتفاقا خود کمونیست‌ها بودند که یا بعد از اعتراف اجباری به خیانت تصفیه می‌شدند، یا در سکوت به تیر غیب گرفتار می‌آمدند.

 

در تمامی این موارد، به مصداق یک کمدی تلخ تاریخی، اگر روزنه امیدی برای قربانیان باقی وجود داشته باشد، فقط متوسل شدن به «دشمن» است! یعنی جهان آزاد و دموکراتیک که دشمن مشترک تمامی رژیم‌های اقتدارگرای اسلامی، کمونیستی یا نظامی به حساب می‌آید.

 

فرار تروتسکی بلشویک از دست رفقای هم‌حزبی به پناهگاه رژیم‌های «امپریالیست» مشتی نمونه خروار بود از سرنوشت بی‌شمار کمونیست‌های دو آتشه که تنها امیدشان برای زنده ماندن فرار به غرب یا قرار گرفتن زیر سایه حمایت تبلیغاتی کشورهای غربی بود. اینکه امثال سروش و کدیور هم از «ایران اسلامی» فرار می‌کنند تا در ناف اروپا و آمریکا برای ما از ضرورت «اقتدارگرایی اسلامی» داد سخن بدهند چیز متفاوتی از این قاعده قدیمی نیست؛ همه این‌ها همان تصویر سرباز نیروی انتظامی است که ناامید از سلسله مراتب حکومتی که هر روز نظامی‌تر می‌شود، تنها راه در توسل به جامعه مدنی دموکراتیک جستجو می‌کند.

 

توهم اتحاد و امنیت زیر سایه نظم پادگانی یا توسعه زیر چتر اقتدارگرایی، آنقدر در طول تاریخ تکرار شده که دیگر به سختی بتوان طلب دوباره‌اش را صرفا ناشی از بلاهت قلمداد کرد. رفتار آنان که می‌خواهند همین اندک روزنه‌های جامعه مدنی را نیز قربانی اقتدارگرایی نظامیان کنند، تنه به تنه خیانت و حتی جنایت می‌زند. اینان به آخرین روزنه‌های امیدی شلیک می‌کنند که دیر یا زود خودشان بدان محتاج خواهند شد. شاید، در دل یک حکومت نظامی که هر روز یک نظامی جدید به جرم خیانت قربانی می‌شود و احتمالا تنها شانس نجات خود را در توسل به مجامع آزاد دموکراتیک می‌بیند.

۱۱/۰۳/۱۳۹۹

یک کلمه: دموکراسی

 


صحبت‌های اخیر محمد قوچانی، هرچند چیزی جدا از پروژه یک دهه گذشته او (به ویژه پروژه مشترک‌اش با سیدجواد طباطبایی) نبوده و نیست، اما به دلیل صراحت عریانی که پیدا کرده است، بیشتر از هر زمانی مورد توجه قرار گرفته. متن کامل این مصاحبه را از اینجا+ می‌توانید بخوانید و یا بخشی از صحبت‌ها را که موضوع اصلی این یادداشت است از این+ کلیپ ببینید. من برای پرهیز از اطاله کلام، با کمترین مقدمه، به سراغ نقد بخش اصلی صحبت‌های او می‌روم که به اولویت اقتدار بر دموکراسی اشاره دارد.

 

نخست باید توجه داشت که قوچانی بارها در طول صحبت‌هایش از اقتدارگرایی (Authoritarianism) صحبت می‌کند و آن را لازمه و مقدم بر دموکراسی می‌خواند. در خوشبینانه‌ترین حالت، باید گفت که احتمالا منظور قوچانی «دولت مطلقه» (Absolute Government) است. البته که دولت مطلقه، باید «اقتدار تام و تمام» داشته باشد و این از ویژگی‌های بدیهی هر دولت مدرنی است؛ اما به کار بردن لفظ اقتدارگرایی، به جای ضرورت اقتدار دولت مطلقه، در حالتی خوش‌بینانه محصول بی‌اطلاعی قوچانی با تعابیر علوم سیاسی است و در حالت بدبینانه با هدف ایجاد مغالطه تشابه و در نتیجه فریب مخاطب و توجیه استبداد به کار رفته است. من، در این یادداشت، فرض خوش‌بینانه را در نظر می‌گیرم و با اغماض از اصطلاح غلطی که قوچانی مدام تکرار می‌کند صرف‌نظر می‌کنم تا بحث مهم‌تری را باز کنم.

 

برای درک بهتر مطلب، لازم است یادآوری کنیم که دولت‌های مطلقه، یک مرحله تاریخی از سیر تطور تشکیل دولت بوده‌اند. مشخصا در قرون ۱۵ و ۱۶ میلادی، جایی که نظام‌های فئودالی رفته رفته در برابر رشد روزافزون بورژوازی جدید تضعیف می‌شدند، تغییر در معادلات اجتماعی، نیاز به یک صورت‌بندی جدید در ساختار حکومتی را هم به دنبال آورد. این صورت‌بندی جدید به شکل «پادشاهی‌های مطلقه» (Absolute monarchy) ظهور پیدا کردند که سنگ بنای دولت در معنای مدرن و جدید آن هستند. پیش از این دولت‌ها، اساسا آنچه امروز در علوم سیاسی به نام «دولت» (State) شناخته می‌شود یا عموما به نام «کشور» می‌شناسیم در این شکل و معنای خودش وجود نداشتند. این دولت‌های مطلقه، با چند ویژگی جدید همراه بودند که امروز بدیهی به نظر می‌رسد اما در زمان خودش یک تحول بزرگ بود. در یک تعریف ساده و حداقلی، به ویژگی مهم این دولت‌ها عبارت بودند از:

 

- مرزهای مشخص

- دستگاه منسجم حکومتی

- انحصار کاربرد مشروع قدرت به دست حکومت

 

یعنی در دوره‌هایی که ما به جای یک خط کاملا دقیق و مشخص به نام «مرز»، مفاهیم حدودی و گنگی به اسم «سرحدات» داشتیم، هنوز نمی‌توانستیم دولت مطلقه مدرن داشته باشیم. همچنین وقتی هر لردنشین یا دوک‌نشین یا خان و خان‌نشین مملکت برای خودش تفنگ‌دارانی داشته باشد، دولت مرکزی که «انحصار» کاربرد مشروع قدرت را ندارد نمی‌تواند یک دولت مدرن قلمداد شود.

 

متناسب با نیازهای این دوران «دولت‌سازی»، نظریه‌پردازانی همچون «هابز» و حتی «ماکیاولی» هم در غرب ظهور کردند که تئورسین دولت مطلقه بودند. نیاز به بحث یا توضیح زیادی نداریم که بپذیریم طبیعتاً تا پیش از آنکه اصلا دولتی تشکیل شود، بحث و دغدغه‌ای هم در مورد «دموکراسی» معنی نداشت. تنها دو قرن پس از تشکیل دولت‌های مطلقه بود که تازه جوانه‌های دموکراسی‌خواهی از راه رسید.

 

در ایران ما نیز، زمانی که امثال میرزاملکم‌خان ناظم‌الدوله، سعی می‌کردند ناصرالدین‌شاه را به تشکیل دولت «مستبده منظم» راضی کنند، دقیقا تشکیل همین دولت‌های مطلقه مدرن را مد نظر قرار داشتند. یعنی ملکم‌خان نیز زیرکانه، سال‌ها قبل از آنکه برای مملکت نسخه مشروطیت بپیچد، نسخه تشکیل دولت مطلقه می‌پیچید. اما در اینجا این روند مطابق کشورهای غربی پیش نرفت. در اروپا اول دولت‌های مطلقه تشکیل شدند و بعد انقلاب‌های مشروطه‌خواهی انگلیس و جمهوری‌خواهی فرانسه از راه رسیدند، اما در ایران، پادشاهان قاجار در برابر «اصلاحات از بالا» (که از قائم مقام و امیرکبیر شروع شدند و ملکم‌خان سعی می‌کرد آن را تئوریزه کند) و تشکیل یک دولت منظم و مطلقه مقاومت کردند و این مقاومت چنان به طول انجامید که ناگاه موج خروشان اجتماعی از راه رسید و با حرکتی که «اصلاحات از پایین» بود انقلاب مشروطه رقم خورد. پس ما بر خلاف اروپا پیش از آنکه به دولت مطلقه برسیم، به مشروطیت (نوعی از دموکراسی) رسیدیم.

 

من پیشتر هم در یادداشت «در حسرت رویای مشروطه» تاکید کرده بودم که این مساله یک ضعف بزرگ برای مشروطه‌خواهان ایرانی به حساب می‌آمد که کاملا هم به آن واقف بودند. اساسا تشکیل یک دولت مطلقه مدرن، خودش یکی از اهداف و آرمان‌های مشروطیت بود و هرج و مرج نابسامانی‌های سال‌های ابتدایی مشروطه دقیقا محصول فقدان چنین دولتی بود. مرکزیت دولت ایران، هنوز اقتدار کافی برای اعمال نفوذ بر سراسر کشور را نداشت و خیزش‌های مداوم در گوشه و کنار مملکت، از جمله قیام خیابانی در تبریز، قیام میرزاکوچک‌خان در شمال و شورش‌های شیخ خزعل و اسماعیل‌خان سمیتقو از بارزترین مظاهر فقدان این اقتدار مرکزی به حساب می‌آیند. به همین دلیل، استبداد رضاشاهی را می‌توان یک «وقفه ضروری» در مسیر مشروطیت قلمداد کرد که بسیاری از مشروطه‌خواهان آگاهانه با آن همراهی کردند. آن‌ها به درستی دریافته بودند که بقای مشروطیت، در گرو یک اصلاحات سریع و قاطع در زیرساخت‌های دولت ایران است.

 

به هر حال، رضاخان پروژه «دولت‌سازی» را با تمام نقایص آن در سریع‌ترین زمان قابل تصور پیش برد و محقق کرد و از این منظر میراث گران‌بهایی برای ادامه مسیر کشور به جای گذاشت. با سقوط رضاشاه، مشروطه ایرانی فرصت داشت که حالا در بستر یک دولت مطلقه مدرن دوباره احیا شود که نتایج آن را در دهه‌های ۲۰ و 30 خورشیدی به چشم دیدیم. حالا دیگر نه تنها قانون اساسی مشروطه وجود داشت، بلکه زیرساخت‌های یک دولت مدرن برای اجرای این قانون هم وجود داشت و در گام آخر کشور به سمت تشکیل یک دولت دموکراتیک ملی خیز برداشت که متاسفانه با کودتای ۲۸ مرداد شکست خورد.

 

البته کودتای ۳۲، هرچند دولت دموکراتیک را سرنگون کرد و مشروطه را به اغما فرستاد، اما «دولت مطلقه» ایران را همچنان حفظ و حتی تقویت کرد. انقلاب ۵۷ هم هرچند شرایط را به کلی دگرگون ساخت، اما دولت مطلقه ایران را نابود نکرد؛ بلکه در فرآیند گذار به سمت دموکراسی ایجاد چالش و وقفه کرد.

 

بدین ترتیب، بخش نخست صحبت‌های قوچانی را به این شیوه می‌توان نقد کرد: «اینکه دولت مطلقه (نه دولت اقتدارگرا) مقدم بر دولت دموکراتیک است، به احتمال قریب به یقین حرف درستی است. دست‌کم تا این زمان تمامی نمونه‌های موفق دموکراسی جهان، صرفا در بستر یک دولت مطلقه دوام آورده‌اند. از سوی دیگر، دولت‌ها، چه مطلقه و چه دموکراتیک، بی‌شک باید اقتدار تام برای اعمال حاکمیت خود داشته باشند، وگرنه اصلا دولت نیستند. (هرچند ترجمه کردن مفهوم «اقتدار»، به هرگونه مجوز سرکوب و قتل‌عام شهروندان، شعبده شگفت‌آوری است که فقط یکی مثل قوچانی می‌تواند از عهده آن برآید!) اما اینکه کسی از این گزاره‌های تئوریک درست، نتیجه بگیرد که دغدغه امروز ایران، اقتدارگرایی است، مثل این می‌ماند که بخواهد زمان را ۱۵۰ سال به عقب برده و تمامی تجربیات تاریخی کشور را به زور پاک کند.

 

توسل و ارجاع مداوم امثال قوچانی (و طباطبایی و البته به تازگی سروش) به هابز و ماکیاولی، دقیقا نشان دهنده همین جهش‌های خیره کننده تاریخی به عقب هستند. بی‌شک هابز در مسیر تطور تاریخ اندیشه همان نقش زیربنایی و مهمی را دارد که دولت‌های مطلقه در مسیر گذار تاریخ به عصر مدرن نقش‌آفرینی کردند. اما تاکید بر اهمیت هابز و حتی راهگشا بودن نظرات او در عصر خود، به هیچ عنوان نمی‌تواند توسل به او در عصر مدرن را توجیه کند. پیش از این، تنها تئورسین‌های فاشیسم آلمانی (همچون کارل اشمیت) بودند که تلاش کردند همچون یک فرآیند احضار روح، هابز را از زمان خودش بیرون کشیده و در عصر مدرن دوباره به کار ببرند که البته فرجام کارشان را هم می‌دانیم که به کجا کشیده شد. اینکه کلیدواژه «اشمیت» درست در کنار نام هابز و ماکیاولی، تا بدین حد در ادبیات قوچانی و طباطبایی پربسامد شده، ابدا مساله‌ای اتفاقی نیست و اینکه حالا کار سروش هم به جایی رسیده که به نیچه ارجاع می‌دهد، فقط نشان دهنده همگرایی این سه تن در بازتولید اندیشه اقتدارگرایی است.

 

مساله دوم و شاید مهم‌تر این است که قوچانی برای موجه ساختن همین روایت نابجای تاریخی خود، ناچار شده است اصل و کانون مساله فعلی کشور را به کلی وارونه جلوه دهد. اینکه امروز، وجه «دولت مطلقه» در کشور ما به شدت متزلزل شده است اتفاقا حرف درستی است. من نیز عمیقا باور دارم که «دولت مطلقه ایران» به شدت آسیب دیده است، اگر نگوییم در معرض فروپاشی کامل قرار دارد. رای پرهیز از مباحث تئوریک یا مثال‌های متعدد، فقط ارجاع می‌دهم به صحبت‌های اخیر یک نماینده مجلس که تاکید می‌کند در این مملکت نه هیچ کس می‌داند که درآمد شرکت ملی نفت دقیقا چقدر است و نه هیچ کس می‌تواند عدد کسری بودجه را بگوید! وقتی می‌گوییم دولت مطلقه، دقیقا یعنی دولتی که همین بدیهیات ابتدایی‌اش شفاف و دقیق باشد. اینکه چطور خرج می‌شود و با نظر و خواست مردم هزینه می‌شود یا ارباب قدرت، یک بحث دیگر است؛ اما این مثال، مشت نمونه خروار است که نشان می‌دهد مملکت ما دچار چه بلبشویی شده است؛ ولی مساله دقیقا از همینجا شروع می‌شود: عامل و علت این بحران چیست؟

 

به باور من، آنچه سبب شده کشور ما از وضعیت یک «دولت مطلق و منسجم» خارج شود، یک روند گام‌به‌گام است که اگر با عنوان «کودتای خزنده» از آن یاد کنیم چندان به بیراهه نرفته‌ایم. این روند گام‌به‌گام، شامل موازی‌سازی‌هایی است که طی ۴۰ سال گذشته شاهد آن بوده‌ایم اما طی ۳۰ سال گذشته شتاب بیشتری گرفته و طی ۱۰ سال گذشته عوارض وحشتناک خود را به مرور نشان داده است.

 

نطفه این موازی‌سازی‌ها از ابتدای انقلاب و با تشکیل کارتل‌های مالی بزرگ مثل بنیاد مستضعفان و کمیته امداد و آستان قدس و ستاد اجرایی فرمان امام گذاشته شد. بخش اعظم املاک و ثروت‌هایی هم که در ابتدای انقلاب مصادره شد، به جای آنکه در اختیار دولت‌های منتخب قرار بگیرد، به این کانون‌های تاریک و غیرشفاف سپرده شد. بعدها اما موازی‌سازی‌ها ابعاد گسترده‌تری به خود گرفت که بیشترش را باید در رشد سپاه پاسداران دید. نهادهای اطلاعاتی موازی، نهادهای تصمیم‌گیری موازی، نهادهای دیپلماسی موازی، نهادهای نظارتی و حتی اجرایی موازی یکی پس از دیگری تشکیل شدند و آنقدر قدرت گرفتند که روسای جمهور این کشور یکی بعد از دیگری خود را «تدارکاتچی» قلمداد کردند.

 

موازی‌سازی یعنی شورای عالی انقلاب فرهنگی که معلوم نیست چطور تشکیل می‌شود اما بر خلاف نص صریح قانون اساسی برای خودش بالاتر از مجلس مملکت شأنیت قانون‌گذاری قائل می‌شود. موازی‌سازی یعنی اینکه صراحت قانون اساسی در حق دادرسی عادلانه را با حصر‌های چندین ساله زیر پا بگذارند و «شورای عالی امنیت ملی» را سند رسمیت بخشی به نقض قانون معرفی کنند. موازی‌سازی یعنی دادگاه‌های «ویژه» که با نص قانون اساسی در تضاد هستند. شورای عالی فضای مجازی، شورای عالی اقتصاد، شورای نگهبانی که مجلس با به کلی بلاموضوع کرده و مجمع تشخیص مصلحتی که در تمامی وجوه و شئون مملکتی دخالت می‌کند.

 

حتی می‌توان گفت که پروژه‌های کلانی با نام‌های آشنای «قانون‌گرایی» یا «حاکمیت قانون» که در طول دهه‌های گذشته شاهدش بودیم، در واقع تلاش برخی نیروها برای مواجهه با این آشفته‌بازار بوده است. یعنی رییس جمهور اصلاحات هم به نوعی اولویت نخست خود را جلوگیری از بدل شدن دولت مطلقه به یک وضعیت پیشامدرن و «ملوک‌الطوایفی» تعریف کرده بود. از این منظر، می‌توان پذیرفت امروز هم برخی بر روی این ضعف آشکار و بسیار مهم انگشت بگذارند و آن را در اولویت قرار دهند؛ اما مشکل اینگونه نسخه‌ها، چه الگوی اقتدارگرایی مورد نظر قوچانی و چه پیشنهاد «دولت نظامی» سعید لیلاز، دقیقا همین است که «عامل» تمامی این آشفتگی‌ها را می‌خواهند به جای «درمان» به ما قالب کنند!

 

هرچند شرط نگارش این یادداشت را از ابتدا فرض «خوش‌بینانه» نسبت به نیت محمد قوچانی در نظر گرفتیم، اما دست‌کم اشاره مستقیم او به مساله جهش قیمت بنزین سر سوزنی راه برای خوش‌بینی باقی نمی‌گذارد. نابودی دولت مطلقه و تیشه زدن به ریشه اقتدار مشروع و قانونی ممکلت، اتفاقا یعنی تشکیل «شورای سران سه قوه» که اصلا معلوم نیست جایگاه حقوقی‌اش کجاست و بدون اطلاع نمایندگان مجلس حکم به جهش ناگهانی قیمت بنزین می‌دهد و محمد قوچانی، به زشت‌ترین حالت ممکن سعی می‌کند آن را یک نهاد بدیهی و موجه جلوه بدهد که تصمیمات‌ش لازم‌الاجرا است. یعنی دقیقا تنها موردی که قوچانی باید انگشت می‌گذاشت و فریاد می‌زد که این اقدام، سند نابودی دولت مطلقه کشور و تبدیل آن به یک وضعیت پیشامدنیت و پیشادولت است، دقیقا از جانب او به عنوان سند افتخار و درایت رهبری ذکر می‌شود.

 

اما اگر بخواهیم به بحث اصلی خود بازگردیم، باید بگوییم که دولت‌های مطلقه و مدرن هم ممکن است پس از تشکیل، در معرض آسیب‌هایی قرار بگیرند که آن‌ها را به ورطه نابودی می‌کشاند. نظام‌های اقتدارگرا و تمامیت‌خواه (مثل نازیسم آلمانی و استالینیسم شوروی) دقیقا مصادیقی هستند که بنیان یک دولت مطلقه را هدف قرار می‌دهند. در نمونه جدیدتر، شاید بتوان حملات دونالد ترامپ و هواداران‌ش را به ارکان حقیقی و حقوقی ساختار حکومتی آمریکا، ضربه‌هایی به پیکره دولت مطلقه قلمداد کرد. اما بر خلاف نسخه‌هایی که امثال قوچانی یا طباطبایی می‌پیچیند، تاریخ را نمی‌توان به عقب برد و دوباره تکرار کرد.

 

شاید قوچانی تصور می‌کند که قرار است با تکرار نقش امثال فروغی در کنار یک رضاشاه، پروژه دولت‌سازی ایران را دوباره تکرار کند؛ اما این تکرار تاریخ هم دقیقا به مانند تمامی تکرارهای دیگر، نه به شکل تراژدی نسخه اولیه، بلکه بی‌شک به شکل یک کمدی مضحک ظهور خواهد کرد. فرآیند دولت‌سازی فقط یک بار انجام می‌شود و درمان آسیب‌های بعدی، فقط و فقط دموکراسی و شفافیت است و حتی اگر نظام دموکراتیکی همچون آمریکا دچار این وضعیت شود باز هم چاره‌اش فقط «دموکراسی بیشتر» است.

 

به زبان ساده‌تر، درمان آن موازی‌سازی‌ها که دولت مطلقه ما را در معرض نابودی قرار داده، توجیه و مشروعیت بخشی به عامل اصلی موازی‌سازی‌ها نیست، بلکه دقیقا توقف این روند است. یعنی حذف تمامی نهادهای موازی، به سود نهادهای کاملا قانونی، شفاف و البته دموکراتیک کشور. پس به همان صراحت که جریان کارگزاران به خودش اجازه می‌دهد از «اقتدارگرایی» یا «دولت نظامی» سخن بگوید، من هم تاکید می‌کنم:

 

راه حل، بازگرداندن مجلس است به راس امور و حذف فیلترهایی از جنس شورای نگهبان.

راه حل، حذف کامل سپاه پاسداران است و خلاصه کردن نیروی دفاعی کشور به ارتش رسمی.

راه حل، القای تمامی کارتل‌های مالی و واگذاری اداره و مدریت آن‌ها به دولت است.

راه حل، نابودی تمامی نهادهای اطلاعاتی موازی و پاسخ‌گو کردن وزارت اطلاعات در برابر مجلس نمایندگان کشور است.

راه حل، ایجاد یک دادگستری شفاف است.

 

و تمام این‌ها یعنی، اگر ۱۵۰ سال پیش میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله، چاره مملکت را در «یک کلمه» و آن «قانون» می‌دانست، امروز ما باید چاره تمام مشکلات را در یک کلمه، و این بار «دموکراسی» جستجو کنیم و در این مسیر کاملا بدیهی و جهان شمول، از هرگونه شعبده‌بازی‌های شگفت‌انگیز و میان‌برهای فریبنده پرهیز کنیم که این‌ها اگر ما را در ورطه یک اقتدارگرایی تمامیت‌خواه و یا یک فروپاشی و جنگ ویرانگر نیندازند، قطعا راهی هم به رهایی نخواهند برد. 


۱۰/۳۰/۱۳۹۹

نقش ایران در انحراف جنبش‌های سوریه به سمت فرقه‌گرایی

 

 

حال که فرماندهان سپاه دیگر لازم نمی‌بینند حقیقت جنگ سوریه را در پس توجیهاتی چون مبارزه با داعش پنهان کنند، به گمانم زمان مناسب برای انتشار یک مقاله قدیمی فرا رسیده باشد. مقاله پیوست را در سال‌های ۹۵-۹۶ نوشتم و در آن سعی کردم سرفصل متفاوتی را دنبال کنم که نشان می‌دهد اساسا رشد و گسترش جهشی داعش در سوریه، معلول نظامی‌گری سپاه در این کشور بوده است. متن کامل مقاله را در قالب یک فایل پی.دی.اف می‌توانید از کانال تلگرام «مجمع دیوانگان» دریافت کنید. در اینجا به اختصار سعی می‌کنم اصل استدلال و نظریه‌ای که خودم برای نخستین بار در این مقاله مطرح کرده‌ام را مرور کنم که شاید در فهم بهتر مقاله هم مفید باشد.

 

می‌دانیم که جنس بنیادگرایی سوریه، نه فقط در مدل اخیر (و پدیده داعش) بلکه در تمامی نمونه‌های تاریخی خود، با دیگر نمونه‌های در جهان عرب و جهان اسلام متفاوت بوده است. بسیاری این تفاوت را دیده‌اند و تاکید کرده‌اند که بنیادگرایی سوری بسیار خشن‌تر است؛ اما برای توضیح این مساله هیچ مدل و یا نظریه‌ای ارائه نداده‌اند. من در این مقاله سعی کردم با بازخوانی ریشه‌های تاریخی بنیادگرایی سوریه، به یک الگوی تکرار شونده تاریخی برسم که محصول انطباق دو شکاف بزرگ «مذهبی» و «قومی/ملی» است. تناظر این دو شکاف عامل تشدیدی می‌شود که بنیادگرایی سوری را، از یک جهاد مذهبی، به سمت یک جدال «فرقه‌ای» می‌کشاند که به مراتب خشن‌تر است.

 

بخش اول مقاله، به نخستین نطفه‌های شکل‌گیری بنیادگرایی سوریه  در زمان حمله مغول‌ها می‌پردازد. برجسته‌ترین آبای فکری بنیادگرایی اهل سنت، همچون «محی‌الدین نوری» و «ابن تیمیه» در همان عصر در سرزمین‌های شام ظهور کردند. در آرای ابن‌تیمیه، آشکارا می‌توان در کنار بنیادگرایی اسلامی، رد پای نوعی گرایش شبه ناسیونالیستی را دنبال کرد. البته با توجه به اینکه تعبیر ناسیونالیسم برای قرن هفتم چندان معتبر نیست، شاید بهتر باشد از گرایش‌های قوم‌گرایانه استفاده کنیم که بر محوریت شکاف عرب/عجم بنا شده بود.

 

در جریان حمله مغول‌ها به بغداد، وزرای بزرگ ایرانی همچون «خواجه نصیر طوسی» و «عطاملک جوینی» نقش بسیار پررنگی داشتند. بدین ترتیب، امثال ابن‌ تیمیه، نابودی خلافت بزرگ عربی/اسلامی عباسیان را نه از چشم مغول‌ها، بلکه بیشتر از چشم ایرانیان می‌دیدند. این نفرت از ایرانیان چنان در آرای ابن‌تیمیه پررنگ می‌شود که او اساسا اسلام آوردن ایرانیان را (در کنار مغول‌ها) رد می‌کند. این در حالی است که در آن زمان ایرانیان نیز اهل سنت و عامل تشیع نمی‌توانست در این بین چندان نقش‌آفرین باشد.

 

سال‌ها بعد و با تشکیل دولت صفوی، دوگانه «صفویه شیعه» در برابر «عثمانی اهل سنت» شکاف تاریخی عصر ابن تیمیه را دوباره فعال کرد. این بار هم در جنگ دو کشور شکاف قومی آشکار بود، با این تفاوت که دیگر نیازی نبود ابن‌تیمیه مذهب ایرانیان را منکر شود. تقابل شیعه و سنی که هر دو حکومت عثمانی و صفویه بر آن تاکید می‌کردند خود به خود این شکاف را به وجود می‌آورد.

 

این بحران، سال‌ها بعد و در جریان سرکوب خونین قیام فوریه ۱۹۸۲ ابعاد تازه‌ای گرفت. اسلام‌گرایان سوری با پیروزی انقلاب ایران به شدت از آن استقبال کرده و حتی آن را الگوی خود قلمداد می‌کردند. اما در جریان کشتاری که رژیم بعثی حافظ اسد در حماء و حلب به راه انداخت، جمهوری اسلامی، به جای حمایت از معترضان، در کنار حکومت اسد ایستاد و بدین ترتیب، آن خاطره تاریخی ناخوشایند سوری‌ها دوباره زنده شد: ایرانیان، در قامت دشمنان اسلام و عرب! (دقت کنید که هرچند رژیم بعثی اسد نیز بر برخی گرایش‌های پان‌عربی تاکید می‌کند، اما شکاف‌های قبیله‌ای در سوریه سبب می‌شود تا بین علویان حامی اسد با دیگر قبایل سوری شکافی قومی احساس شود)

 

در بخش چهارم مقاله نشان دادم که ایده‌های نظری داعش در ابتدا در عراق جنگ‌زده شکل گرفت، اما تا زمان وقوع جنگ در سوریه نتوانست اقبال قابل ذکری به خود جلب کند. در واقع، بنیادگرایان اسلامی (از جمله القاعده و حتی شخص بن‌لادن) نمی‌توانستند بپذیرند که جهاد با شیعیان (دشمن نزدیک) به جهاد با کفار (دشمنان دور) اولویت داشته باشد. اما وقتی نیروهای سپاه دوباره دوش به دوش رژیم اسد به سرکوب سوری‌ها پرداختند، آن ذهنیت تاریخی اهالی سوریه دوباره فعال شد. ایده داعش برای اهالی سوریه از این جهت جذاب و مورد قبول شد که آن‌ها «شیعه» را مترادف همان «ایرانی» قلمداد کردند و با این نظریه جدید دقیقا توانستند همان الگوی تاریخی خود را بازتولید کنند.

 

بدین ترتیب، هرچند نطفه داعش پیشتر و در جای دیگری شکل گرفته بود، اما عملا این جنگ‌افروزی سپاه در سوریه بود که زمین مناسب برای ورود و گسترش خیره کننده داعش در این کشور را فراهم کرد.


۱۰/۲۳/۱۳۹۹

مساله شگفت‌انگیز «پارادوکس ترامپیسم»

 


 مسدود شدن حساب توییتری ترامپ، تصمیم غافل‌گیرکننده‌ای نبود. توییتر از مدت‌ها پیش محدودیت‌هایی را برای او قائل شده و زمینه چنین برخوردی را فراهم کرده بود. با این حال، مساله این بار ابعاد بسیار گسترده‌تری پیدا کرد. حساب‌های رییس جمهور آمریکا، نه تنها در توییتر، بلکه تقریبا در تمامی پلتفورم‌های بزرگ مسدود شد و پس از آنکه هواداران‌ش تلاش کردند پلتفورم‌های جدیدی معرفی کنند، این نسخه‌های جایگزین هم از فروشگاه‌های اصلی نظیر «اپ استور» و «گوگل پلی» حذف شدند. این دیگر یک برخورد ساده نیست؛ با یک اتحاد یا تبانی فراگیر میان صاحبان ابرکمپانی‌های رسانه‌ای مواجهیم.

 

در باب اینکه آیا توییتر و یا دیگر پلتفورم‌ها حق دارند که برخی حساب‌ها از جمله حساب ترامپ را محدود کنند یا خیر صحبت زیاد شده. یک طرف این مجادلات، مساله «آزادی بیان» و ابعاد و محدودیت‌های آن است. مساله دیگر اما، جدال بر سر اختیارات کمپانی‌های خصوصی و حد و مرز نفوذ و حاکمیت آن‌ها بر فضای عمومی و در نتیجه کنترل شهروندان است؛ جایی که اتفاقا به نظرم عجیب‌ترین جابجایی در مواضع جریانات سیاسی رخ داده است و هر دو طرف دعوا، دقیقا در موضعی قرار گرفته‌اند که به ظاهر منتقد و معترض آن بوده‌اند!

 

ترامپ، به نوعی نماینده راست‌گراترین جریانات اجتماعی آمریکا است. هواداران او، بیشترین گرایش را به کاهش ابعاد دخالت دولت در جامعه دارند و کوچکترین سیاست‌گزاری‌های دولتی را با برچسب «کمونیستی» مورد حمله قرار می‌دهند. آن‌ها نمایندگانی چون سناتور سندرز را «کمونیست» می‌دانند و بنابر روایت گزارش‌های رسیده، حتی یکی از دلایل‌شان برای اشغال ساختمان کنگره هم مبارزه با حاکمیت «کمونیست‌ها» بر سرنوشت آمریکا بوده است. دست روزگار اما سبب شده که حالا خودشان دقیقا قربانی «کوتاهی دولت در نظارت بر فعالیت کمپانی‌های خصوصی» شوند.

 

از سوی دیگر، منتقدان ترامپ نیز در تناقضی به مراتب «زشت‌تر» سقوط کرده‌اند. گروهی که ظاهرا خواستار «نظارت دولت بر عرصه عمومی» و مشارکت فعالانه‌تر آن برای کنترل کمپانی‌های خصوصی بوده‌اند، حالا در جایگاه حمایت از اقدامات تهاجمی همین کمپانی‌ها قرار گرفته‌اند! یعنی راست‌ها قربانی آزادی بازار شده‌اند و چپ‌ها حامی تبانی ابرکمپانی‌های خصوصی! این وضعیتی است که من گمان می‌کنم می‌توانیم از آن با عنوان «پارادوکس ترامپیسم» یاد کنیم.

 

در واقع، برچسب «ترامپیسم»، ظاهرا به گروه‌هایی اطلاق می‌شود که خود را حامی ترامپ قلمداد می‌کنند. این در حالی است که دست‌کم در غائله تبانی کمپانی‌های رسانه‌ای و سانسور و بایکوت ترامپ، این مخالفان اون هستند که به عاملان و حامیان تجلی ناب ایده‌های او بدل شده‌اند. یعنی آن‌ها که ظاهرا از ترامپ متنفّر هستند، دقیقا ترامپی عمل می‌کنند.

 

پارادوکس ترامپیسم صرفا محصول یا دغدغه امروز جامعه آمریکایی و رسانه‌های جهانی نیست. این وضعیتی است که اتفاقا ما در روزمره‌ترین مجادلات سیاسی و اجتماعی خود هم شاهد آن هستیم. اینجا هم ما در کشوری زندگی می‌کنیم که به ظاهر چپ و راست سیاسی‌اش خود را دشمن ترامپ می‌دانند و از «ترامپیسم» به عنوان یک برچسب توهین‌آمیز استفاده می‌کنند، اما در عمل همگی خود همان رفتارها و گرایش‌ها را بازتولید می‌کنند. رهبران ارشد و نمایندگان و حتی وزرای بهداشت در علم‌ستیزی، ترویج خرافه، ستیز با دستاوردهای پزشکی و توصیه‌های سازمان بهداشت جهانی دقیقا بازتاب دهنده همان الگوی ترامپ و هواداران‌اش هستند که از نظریات توطئه و انکار دستاوردهای علمی پی‌روی می‌کنند.

 

مدعیان اصلاحات هم یا صراحتا غبطه می‌خورند که چرا ما از الگوی ترامپ پیروی نکرده‌ایم، (قبلا در این مورد+ نوشته‌ام) و یا در زمان دیگری، صرفا در مواجهه با یک اظهار عقیده، مثل بازجوها افراد را به چهار میخ می‌کشند و خواستار تواب‌سازی می‌شوند. (نمونه‌اش نامه سرگشاده محسن هاشمی به فائزه که با ادعای دشمنی با ترامپ، در نقش بازجوهایی ظاهر می‌شود که می‌خواهد از متهم‌اش تواب بسازد و با تهدید از او اعتراف اجباری بگیرد)

 

خبرهای جدید می‌گویند که بسیاری از هواداران ترامپ تصمیم گرفته‌اند برای مقابله با تبانی کمپانی‌های رسانه‌ای، به صورت گروهی از توییتر خارج شوند و شبکه‌های ارتباطی جدید خود را بنا کنند. به نظرم، این مدنی‌ترین، دموکراتیک‌ترین و حتی می‌توان گفت رادیکال‌ترین خیزش عصر جدید در مواجهه با سیطره و هژمونی هولناک ابرکمپانی‌های جهانی است که دست بر قضا، به دست گروه‌هایی انجام می‌شود که متهم به دموکراسی‌ستیزی هستند. به گمان من، نخبگان دموکراسی‌خواه، چه در ایران و چه در تمامی جهان، باید هرچه سریع‌تر به این «پارادوکس ترامپی» فکر کنند و نسبت خود با جایگاه‌شان را مشخص کنند.

۱۰/۲۰/۱۳۹۹

گروگان‌گیری ۸۰ میلیون نفری - ۳


 

 عبید زاکانی را گفتند اسلام چه دینی است؟

فرمود: اسلام دینی است آزادمدار که چون در آن وارد شوی سر آلت‌ات را ببرند و چو از آن خارج شوی سر خودت را!

 

این روایت البته نسخه اصلی روایت جناب عبید در رساله دلگشا نیست. عین ذکر عبید را نمی‌شود با ادبیات خودش تکرار کرد. نسخه‌ای تلطیف شده باب ذائقه فضای امروز است. با این حال، این نسخه تلطیف شده، اگر در باب توصیف یک دین تقلیل‌گرایانه و صرفا در سطح شوخ‌طبعی قابل درک باشد، در وصف حکومت دینی و حکایت این روزگار ما به نظرم خلاصه و گزیده است و تام و تمام!

 

طی چهار دهه گذشته، بسیاری تلاش کرده‌اند تا مدل حاکمیت جمهوری اسلامی را توصیف و طبقه‌بندی کنند. شبه‌دموکراسی، دموکراسی نیم‌بند، دموکراسی نمایشی، نظام هیبریدی یا اقتدارگرا و شبه‌توتالیتر. به باورم طی چهل سال گذشته، فراز و فرودهایی سپری شده که در هر مقطع شاید یکی از این تعابیر می‌توانسته برای خود توجیهات و شواهدی ارائه کند، امروزه اما، دوران پسا ۹۸ است و حکایت ایران پس از ۹۸ به کلی چیز دیگری است.

 

آنانکه پیام وقایع ۹۸ را در نیافتند، اگر نگوییم خود را به خواب زده‌اند، در چنان خواب جهلی فرو رفته‌اند که امیدی به بیداری‌شان نیست. «وجدان عمومی» اما بی‌شک گذار از نقطه عطف را دریافته است. ایران پسا ۹۸، ایران پس از آبان ماهی با فریادهای «ندارم» و پاسخ‌های رگبار و گلوله که «به پا هم زدیم»، ایران پس از آن پرواز که گویی نه از زمین فرودگاه که از قلب تک‌تک ما به هوا برخاست و به آتش و خون فرود آمد، مثل جگرهای به خون تکیده مادران این سرزمین، ایران امروز، هیچ یک از آن توصیفات نیست. ایران ما، امروز فقط یک ایران اشغال شده است، با ۸۰ میلیون گروگان در زنجیر.

 

می‌گویند دموکراسی، فقط نظامی نیست که کسی را با مسالمت به اریکه قدرت برساند؛ مهم‌تر آن است که بتواند ارباب قدرتی را با مسالمت به زیر بکشد. اینکه حتی شیشه‌ای هم از ساختمان کنگره آمریکا شکسته شود، دقیقه خدشه‌ای بر سیمای دموکراسی است، چرا که ارباب قدرت باید بی‌هیچ مقاومتی تخت و تاج را رها کند. حکایت نظام مقدس جمهوری اسلامی اما، همان حکایت جناب عبید است که نه ورودش بی‌خشونت است و نه خروج‌اش. با خون‌ریزی بالا رفته است و حالا اصرار دارد که بگوید پایین آمدن‌اش به خون‌ریزی بسیار بیشتری می‌انجامد؛ شاید بتواند از این «دیالکتیک وحشت»، به عنوان آخرین حربه برای بقای‌ش استفاده کند.

 

اتفاقی نیست که کلیدواژه‌های «به جای‌اش امنیت داریم» و «اگر نباشد سوریه می‌شویم» در این چند سال چنین گرفته است. دست تهی مانده ماشین توجیه و تداوم استبداد، در آخرین گام خود به ناچار به دیالکتیک وحشت متوسل شده است. «کعب‌الاحبار»های مدرن که دیگر آیه و حدیثی در چنته ندارند، به عنوان آخرین بهانه می‌خواهند به خلایق بقبولانند که:

 

در کف شیر نر خون‌خواره‌ای

غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای

 

این وسط اما یک حلقه ناچیز از این زنجیر استحمار و استثمار را فراموش کرده‌اند: گروگان‌هایی را که می‌خواهید با وحشت و ارعاب ساکت نگه دارید نباید بی‌دلیل سر ببرید!

 

داروهایشان را رد کنید. واکسن‌هایشان را رد کنید. شاش شتر به خیک‌مان ببندید و روغن بنفشه به ماتحت‌مان فرو کنید تا ما باشیم که این درس عبرت را برای ابد، برای نسل‌ها و هزاره‌ها از یاد نبریم که افسار حکومت را به کدام چاه ویلی پرتاب کردیم.

 

در عین حال، موشک پس موشک به سمت‌مان روانه کنید و در خیابان گاز موتورهایتان و عربده اراذل را بلندتر کنید و چمدان چمدان مزدور اجیر کنید که بزنگاه سختی در پیش خواهید داشت. گروگان‌ها حتی اگر زنجیرها را پاره نکنند، از همان زنجیرها هم می‌توانند سلاح انتقامی بسازند و این پایانی شوم، اما محتوم خواهد بود برای بی‌شرمانه‌ترین گروگان‌گیری تاریخ.


گروگان‌گیری ۸۰ میلیون‌نفری - ۱

گروگان‌گیری ۸۰ میلیون‌نفری - ۲


۱۰/۱۴/۱۳۹۹

جنایت و مکافات


 

در جریان جنبش ملی شدن صنعت نفت، دولت ایران میان رقابت‌های استعماری شوروی و انگلیس گرفتار شده بود. مساله فقط درآمدهای نفتی نبود. انگلستان با تزریق پول‌های کثیف در انتخاب نمایندگان و شوروی با ابزارهایی نظیر تحریک جنبش‌های قومی عملا استقلال ایران را تهدید می‌کرد. دموکراسی نیم‌بند و دولت ملی تازه تاسیس ایران هم نمی‌توانست به تنهایی در برابر دو قدرت جهانی مقاومت کند. در چنین شرایطی، رویکرد مصدق به سمت آمریکا، وابستگی و در افتادن در دام یک قدرت جدید از ترس دو قدرت قبلی نبود. مبادله پیشنهادی آن بود که آمریکا از استقلال دولت ملی ایران حمایت کند و در برابر، دوستی و هم‌دلی ابدی ملت ایران را دریافت کند. آمریکایی‌ها اما انتخاب دیگری کردند. آن‌ها طمع کردند که به جای یک دوست قدرتمند اما مستقل، از ایران یک کشور وابسته به شکل حیاط خلوت درست کند. کودتای ۲۸مرداد دولت ملی و مستقل را سرنگون کرد و برای ربع قرن دولت ایران را به یک وابسته آمریکایی بدل ساخت، اما در عین حال تخم کینه و نفرتی در دل ایرانیان کاشت که با انقلاب ۵۷ هم پایان نگرفت. چهار دهه دشمنی حکومت فعلی و هزینه‌های گزافی که به نیروهای آمریکایی در منطقه وارد شده، کمترین مکافات آن کودتا بوده است.

 

سال‌ها بعد، وقتی دولت صدام سرنگون شد، عراق در وضعیت مشابهی قرار گرفت. در ویرانه‌های بعد از جنگ، کار نیروهای دموکراتیک عراق برای تشکیل یک دولت مستقل بسیار دشوار بود. کینه‌های قدیمی، اختلافات قومی و مذهبی و البته دخالت‌های خارجی کار بازسازی کشور را به تاخیر می‌انداخت. در چنین شرایطی، دولت عراق به همان میزان که برای بازگشت به شرایط عادی به کمک همسایگان‌اش نیازمند بود، در برابر دخالت‌های آنان آسیب‌پذیر می‌نمود. بزرگترین این همسایگان بی‌شک دولت ایران بود.

 

ایرانی‌ها، به مدد مرزهای گسترده با عراق، نفوذ در بین گروه‌های شیعی و البته برخی روابط با اقلیم کردستان می‌توانستند بیشترین تاثیر را در مرحله گذار عراق داشته باشند. انتخاب با ایران بود: کمک به بازگشت ثبات و آرامش به عراق و ایجاد یک همسایه مستقل، قدرتمند و البته دوست؟ یا خیز برداشتن برای ایجاد یک سرزمین آشوب‌زده‌ی بی‌دولت و تشکیل یک حیاط خلوت اختصاصی؟

 

متاسفانه شواهد گسترده‌ای نشان می‌دهد که اگر نه انتخاب دولت‌های منتخب ایران، دست‌کم تصمیم نظامیان حاکم بر روابط منطقه‌ای گزینه دوم بود. آن‌ها ابتدا سعی کردند برای جنگ نیابتی با آمریکایی‌ها عراق را به یک «باتلاق» بدل کنند. اقدامی که معنای‌ش حمایت مستقیم و غیرمستقیم از بی‌شمار گروه مسلح و ستیزه‌جو در عراق بود. پس از آن، تلاش کردند تا از شیعیان عراقی برای خود نیروهای نیابتی و وابسته دیگری بسازند، نظیر آنچه از حزب‌الله در لبنان ساخته بودند. پیاده‌روی‌های میلیونی عاشورا نیز بیش از آنکه پیام یک دلی میان دو ملت باشد، بیشتر شبیه مانور قدرت در حیاط خلوت اختصاصی بود تا کمربند «محور مقاومت» و «هلال شیعی» از عراق بگذرد و تا مرزهای اسرائیل ادامه پیدا کند. ملت عراق اما، هرقدر چند پاره و هرقدر پریشان و سرخورده، در نهایت هنوز اندکی غرور ملی در رگ‌هایشان باقی مانده بود.

 

نشانه‌های واکنش عراقی‌ها نسبت به مداخله‌گری ایران از سال‌ها پیش به چشم می‌آمد. از همان فریادهای «بغداد حرة حرة،‌ إیران برة برة» در دل اعتراضات عراق گرفته، تا خشم و عصبیتی که حتی در جدال‌های تیم ملی فوتبال ایران با عراق هم کاملا به چشم می‌آمد. بلوکه شدن پول‌های ایران در عراق هم اگر کافی نبود، خودداری دولت این کشور از دادن رای مخالف به قطعنامه تحریم ایران نشان داد که شکاف‌ها به مرحله بحرانی خود رسیده است.

 

ما سال‌هاست که از مداخلات استعماری دیگر کشورها در تاریخ خود گلایه داریم؛ اما تجربه‌های عراق، لبنان و حتی افغانستان و یمن نشان داده که نظامیان حاکم بر کشور ما، بجز تضعیف دولت منتخب خودمان، در تضعیف باقی دولت‌های منطقه نیز کوشا هستند. این ماجراجویی‌های فرامرزی و این خواب آشفته تشکیل امپراطوری چند ملیتی شیعه، پروژه‌ای نیست که هزینه‌هایش در همین سطح هزاران قربانی و میلیون‌ها آواره در کشورهای منطقه متوقف بماند. هزینه اصلی را، شاید تخم نفرت و کینه‌ای به بار آورد که با پرداخت چمدان چمدان دلار در دل ملت‌های منطقه کاشتیم.

 

این روزها بسیارند آنانکه تلاش می‌کنند با توسل به احساسات ناسیونالیستی هر جنایتی در ورای مرزها را توجیه کنند، اما ما تنها ملتی نیستیم که کشورش و استقلال‌اش را دوست دارد. تاریخ نشان داده که هیچ جنایتی بی‌مکافات نمی‌ماند و بدا به ملتی که شکست و روسیاهی تاریخی را همزمان با هم کسب کند.