۸/۰۷/۱۳۹۳

داستایوفسکی، عاشورا و نهی از منکر «ظلم و فساد»!



نخست: شما خون مردم را می‌مکید!

جناب داستایوفسکی، در بخشی از رمان «برادران کارامازوف»، صحنه‌ای را ترسیم می‌کند که گروهی از ملاکان به میهمانی گروهی از راهبان و صومعه‌نشینان رفته‌اند. راهبانی که در دوران روزه بر خود سخت می‌گیرند و نان خشک و «ریزه‌ماهی» می‌خورند، اما در نهایت خان نعمت‌شان گسترده است: «... فئودور پاولوویچ خطاب به عابد گفت: پدران، دروغ را خوش ندارم، حقیقت را می‌خواهم، اما حقیقت را نمی‌توان در خوردن ریزه‌ماهی جست و این را به صدای بلند اعلام می‌کنم. ای رهبانان، چرا روزه می‌گیرید؟ چرا رای آن انتظار پاداش از آسمان دارید؟ خب برای پاداشی مثل آن من هم می‌آیم و روزه می‌گیرم. نه؛ راهب مقدس، سهی کنید در دنیا با فضیلت باشید و به حال اجتماع مفید. بی‌آنکه به خرج دیگران خودتان را در صومعه زندانی کنید و بی‌آنکه برای آن انتظار پاداشی از آن بالا داشته باشید. اینجا چه چیزی هست؟ شراب شیرین کهنه از برادران الیسیوف؛ تفو؛ تفو؛ این چیزی است ورای ریزه‌ماهی. نگاه کنید به بطری‌هایی که پدران بیرون آورده‌اند. ها ها ها! و چه کسی این همه را فراهم کرده؟ روستایی روس! کارگر صنار پولی را که به کدّ یمین بخ پسن آورده و از دست خانواده‌اش و مالیات بگیر بیرون کشیده اینجا می‌آورد. پدران مقدس، می‌دانید؟ شما خون مردم را می‌مکید!»

(برادران کارامازوف/ داستایوفسکی/ صالح حسینی/ نشر ناهید/ ص۱۳۰)


دوم: همچنان در حسرت آزادی‌های قجری!

جناب «حاج شیخ اسدالله ممقانی»، از جمله علمای دوران قاجار بوده‌اند که بر روی استقلال مالی کشور و وابسته نشدن به ممالک بیگانه حساسیت فراوان داشته است. در بخشی از کتاب «نظریه حکومت قانون در ایران» نوشته «سیدجواد طباطبایی» می‌خوانیم: «حاج اسدالله ممقانی که توجه ویژه‌ای به دخل و خرج کشور دارد، اقامت روحانیان در عتبات را امری مضر به اقتصاد ایران می‌داند، زیرا این امر موجب می‌شود بخشی از ثروت کشور به عنوان سهم امام به خارج انتقال پیدا کند، بی‌آنکه نفعی به حال تولیدکنندگان آن ثروت داشته باشد. او می‌نویسد: علماء و مجتهدین که در عتبات متوقف‌اند پول ایران را که از کثرت فقر و جهالت نزدیک به انقراض است به کیسه دولت آخر (دیگر) می‌ریزند». ص۱۹۱

همچنین: «از حیث ممقانی، با توجه به اینکه قند و چایی مصرفی ایران در زمان او از روسیه وارد و از این بابت ارز بسیاری از کشور خارج می‌شد، عزاداری ماه محرم را جایز نمی‌داند و می‌نویسند که: «مبلغی گزاف که به قند و چای روسی در تعزیه صرف می‌شود، قلب صاح شرع را مجروح می‌نماید در حالتی که اگر درست تحلیل شود صرف قند و چای صدمه‌ای است به اسلام.» وی از مراجع دینی می‌خواهد که با تبلیغ خود از ریخته شدن بیهوده پول‌های نذری به جیب خدّام چلوگیری کنند و آن پول‌ها را به مصرف ایجاد صنایع جدید برسانند». (همان. ص۱۹۲)


آیا این فقط یک چماق جدید است؟

در حاشیه جنجال بر سر مساله «اسیدپاشی» در اصفهان، روسای مجلس و قوه قضائیه از «سوءاستفاده سیاسی» جریانات سیاسی از وقایع اسیدپاشی برای ضربه زدن به طرح حمایت از آمرین به معروف گلایه کرده‌اند. ادعای این گروه این است که این طرح، یک بازی سیاسی نیست و مخالفان هم نباید از موافقت یا مخالفت خود با آن چماقی برای حمله به جناح رقیب درست کنند. خیلی ساده اگر بگوییم، می‌خواهند تا کسی به بهانه اقدامات خشونت‌آمیز برخی از مذهبی‌های افراطی به اصل طرح امر به معروف حمله نکند.

اما متاسفانه با سابقه‌ای که از موارد «امر به معروف و نهی از منکر» سراغ داریم، چنین ادعایی چندان باورپذیر نیست. همین چند وقت پیش، «نجفقلی حبیبی» در یک برنامه زنده تلویزیونی، از «خرافه‌گرایی» و «ریخت و پاش‌های بی‌حساب» در عزاداری‌های عاشورا انتقاد کرد. همین جناح اصول‌گرا، چنان حمله‌ای به او کردند که کم مانده بود کارش به «ارتداد» کشیده شود. اتهام او «توهین به امام حسین» و عزاداری عاشورا بود. من همان زمان هم در یادداشت «حسرت آزادی‌های قجری» به مقایسه صحبت‌های جناب حبیبی با سخنان «حاج شیخ هادی نجم‌آبادی»، از علمای عصر مشروطه پرداختم و پرسیدم که آیا ما حتی در سطح بازخوانی اندیشه‌ پیشگامان مذهبی مشروطه هم حق انتقاد نداریم؟

پرسش دقیق‌تر من این است که آیا حامیان طرح «امر به معروف و نهی از منکر»، صرفا خودشان را مجری و صاحب اختیار این طرح می‌دانند؟ آیا تنها منکر جامعه ما مساله حجاب است؟ آیا بنده هم حق دارم از فردای روز تصویب این طرح از منکراتی چون «ظلم»، «فساد اقتصادی» و «دروغ‌گویی» مسوولین انتقاد کنم؟ آیا ما هم حق داریم در بازخوانی اندیشه‌های «شیخ اسدالله ممقانی» علیه این همه ریخت و پاش دسته‌های عزاداری به جیب سازندگان خارجی طبل و دهل و بلندگو دست به اعتراض بزنیم؟ آیا می‌شود درچهارچوب این طرح، بنده هم مانند روستاییان رمان داستایوفسکی از مراجع عظام انتقاد کنم که حساب‌های نجومی و موقوفات بی‌پایانی که شما در اختیار دارید، با شکم گرسنه و پاهای برهنه توده جامعه هم‌خوانی ندارد و شما «خون مردم را مکیده‌اید»؟


و در نهایت اینکه، من هنوز منکری بالاتر از «ظلم» نمی‌شناسم. آیا فردا به ما هم اجازه راهپیمایی در «نهی از منکر ظلم» داده می‌شود؟ یا اینکه امر به معروف هم، بر خلاف ادعاهای «غیرسیاسی بودن»، صرفا چماق جدیدی است که قرار است به دست یک جناح سیاسی و جریان پیاده‌نظام‌اش داده شود؟

۸/۰۴/۱۳۹۳

جای خالی «گفت‌وگو» در ادب و سنت ایرانی


دشوار بتوان پذیرفت که «گفت و گو» در معنای مدرن کنونی‌اش، ریشه و مشابهی در پیشینه ادب و سنت ایرانی داشته است. در مرور تاریخچه شعر ایرانی -به عنوان محمل انتقال سنت و اندیشه آن- «گفت و گو» را بیشتر در شکل و معنای «گفتم، گفت» می‌یابیم. شکلی که تنها به عنوان قالب و ظرف داستانی انتخاب شده است و کارکرد دیگری از آن انتظار نمی‌رود. برای مثال، در شاهنامه، گفت‌وگوها در دو وجه غالب ظهور می‌یابند. بیشترین کارکردشان در «رجز خوانی» و «هم‌آورد طلبی» است:

کشانی بدو گفت با تو سلیح             نبینم همی جز فسوس و مزیح
بدو گفت رستم که تیر و کمان            ببین تا هم اکنون سراری زمان

پس از آن، گاه گفت‌وگو در شکل و شمایل آزمون‌هایی ظاهر می‌شوند برای سنجش دانش و فراست یک فرد. همچون «آزمودن موبدان زال را» در حضور «منوچهر»، که در آن، حقیقت مطلقی وجود دارد که در کف دانش بی‌پایان موبدان است و سربلندی زال تنها در اثبات نزدیکی و شناخت‌اش از آن حقیقت است. بدین ترتیب، در قاموس شاه‌نامه، «گفت‌وگو»، هیچ گاه هم‌اندیشی مشترک دو شبه حقیقت، برای نور تاباندن به جنبه‌های بیشتری از نامعلومات نیست. عجیب‌تر اینکه خود ترکیب «گفت‌وگو»، در شاهنامه به معنای دشواری، جنجال، گرفتاری و درگیری نیز به کار گرفته می‌شود:

که گر من به جنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من
برآساید از گفت‌وگوی انجمن

بدین ترتیب، گفت‌وگوهای شاهنامه‌ای، جز در کارکرد «گفتم، گفت»هایی که ارتباط کلامی میان دو طرف را ممکن می‌سازند کارکرد سازنده دیگری ندارند. دقیقا همین کارکردها هستند که در روایت‌های داستانی نظامی نیز تکرار می‌شوند و علاوه بر فراهم‌سازی بستر روایت، شبه مناظره‌های شاه‌نامه‌ای را تداعی می‌کنند:

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفت ار من کنم در او نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی

این کارکرد روایی، مختص داستان‌سرایانی همچون فردوسی و نظامی نیست. حتی در شعر حافظ نیز «گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید»، تنها می‌تواند بستر و قالب یک روایت باشد؛ اما، هرچه بیشتر به حوزه ادبیات عرفانی نزدیک می‌شویم، به کارکرد متفاوتی از گفت‌وگو در معنای ایرانیش برخورد می‌کنیم. آنجا که پیر مراد، یعنی سرچشمه لایزال حق و حقیقت، همچون منبعی تراوش می‌کند تا پیمانه مریدان هر یک به حد ظرفیت آن‌ها پر شود. این بار دیگر حتی با همان اندک معنای «گفتم، گفت» نیز مواجه نیستیم. هرچه هست، یکسر «گفت و شنیدم» است. در منطق پیر مغان، جای بحث و پرسش نیست. با اشارت او، حتی «به می سجاده رنگین» باید کرد و «گفت‌وگو» که جای خود دارد، تردید هم نباید کرد که «سالک بی‌خبر نبود» از آن حقیقت مطلق و یکتا.

همین منطق روایت یکجانبه است که در تمامی داستان‌های تذکره‌الاولیا نیز جاری است. آن‌جا که عطار نه تنها حرف‌شنوی مطلق مریدان از شیخ را برای خواننده روایت می‌کند، بلکه به نظر نمی‌رسد کوچکترین حق پرسش‌گری برای خواننده قائل باشد. مولوی نیز که خود در جایگاه پیر مراد قرار دارد، روی‌کردی یکجانبه در پیش می‌گیرد تا شاگردان خود را «تعلیم» دهد. وقتی گفت‌وگوی خود مولوی با شمس تماما یک طرفه و از جنس پرسیدن و پر کردن پیمانه است، جای تعجب نیست که برخورد او با مریدانش نیز تفاوت بنیادینی با گفت‌وگوی سقراط و شاگردانش داشته باشد. مولوی، برخلاف سقراط ابدا اعتقاد ندارد که خود باید بخشی از حقیقت را در وجود و اندیشه شاگردانش جویا شود. او یکسر پرسش می‌خواهد تا پاسخ‌اش بستری برای انتقال فیض فراهم کند:

گفت بعد از عز این اذلال چیست            گفت آن داد است و اینت داورى است‏

البته مولوی در حکایت‌هایی همچون بازخوانی داستان «پیل اندر خانه تاریک»، تلاش‌هایی برای پذیرش حقیقت متکثر از خود نشان می‌دهد، اما این تکثرگرایی ظاهری، هیچ گاه به تکامل مفهوم گفت‌وگو منجر نمی‌شود و در روایت‌های مولوی نیز هم‌چنان جای تردید و پرسش‌گری نقادانه وجود ندارد. جالب آن است که حتی در داستانی همچون «موسی و شبان» که در ظاهر می‌خواهد نگرش جزمیت‌گرا و مطلق‌اندیش موسی را به چالش بکشد، این خود «شبان» نیست که در برابر نطق غرای موسوی زبان به انتقاد می‌گشاید. بلکه بلافاصله پس از پایان کلام موسی، شبان، در تسلیم مطلق سر به بیابان می‌گذارد و این ندای غیب است که باز در رابطه‌ای کاملا یکطرفه موسی را به تمامی محکوم می‌کند. یعنی چه در رابطه موسی با شبان و چه در ارتباط صدای غیب با موسی، هیچ گاه شاهد شکل‌گیری یک تعامل نیستیم، بلکه در هر دو مورد سیر حرکت فیض و دانش یک طرفه، و از جانب «حقیقت برتر» به سوی پیمانه خالی است.

اما گفت‌وگو در معنای مدرن خود، امری فراتر از برقراری یک ارتباط کلامی است. در این معنا، گفت‌وگو محملی برای انتقال فیض و دانش، از مرجع حقیقت به دیگری نیست. پیش‌فرض شکل‌گیری چنین مفهومی از گفت‌وگو، پذیرش این است که هیچ یک از طرفین اساسا نمی‌توانند به تنهایی حقیقت را در مشت داشته باشند. «دیگری» خود بخشی از «حقیقت» است که هرگز به اختیار و شناخت کامل ما در نخواهد آمد. گفت‌وگو نیز راه حلی برای شکار این حقیقت نیست، بلکه صرفا روزنه‌ای است برای فهم و شناخت هرچه بیشتر او.

پیش‌فرض دیگر گفت‌وگو، باور بدین امر است که «حقیقت مطلق» هرگز قابل حصول نیست. هر گفت‌وگو صرفا تلاشی است برای ارتقای خوانش هر یک از طرفین از آنچه به حقیقت نزدیک‌تر می‌پندارند. بدین ترتیب، گفت‌وگو، جدالی است میان تز و آنتی‌تز، که سنتز و محصول نهایی‌اش برای هر یک از طرفین متفاوت و مختص اوست. پس گفت‌وگو در ذات خود، امری «خودتکامل‌گر» است. یعنی از تقابل دو اندیشه متفاوت، دو اندیشه جدید پدید می‌آورد که هم‌چنان با یکدیگر تفاوت دارند، اما در عین حال، هر یک توانسته‌اند در برخورد با دیگری خود را به سطح جدیدی ارتقا دهند.


نه زاویه روایت دانای کل و اسطوره‌ای، نه فرهنگ «خدا-شاهی» و نه سنت خانقاهی و مرید و مرادی، هیچ یک توانایی درک و پذیرش چنین تکثری در مفهوم حقیقت، و به رسمیت شناختن این سطح از خوانش‌های متفاوت را نداشته‌اند. منطق «اناالحق» و «ما عظمنا شانی» قطعا هیچ سهمی برای «دیگری» قايل نیست و نیازی به «گفت و گو» ندارد. تاریخچه استبدادزده و روحیات انزواطلبانه ایرانی نیز هیچ یک مستعد ایجاد تغییر در گفتمان هرمی و سلطه‌جوی «حقیقت برتر» نبوده است. پس جای تعجب ندارد که تاریخچه اشعار فارسی نیز نشانه متفاوتی از خلط مفهوم «گفت‌وگو» با «گفتم، گفت» بروز ندهند. با این حال، اگر اصرار داشته باشیم و در امثال و حکم فارسی به جست و جوی تعبیری بگردیم که می‌تواند به بن‌مایه اندیشه گفت‌وگومحور نزدیک شود، آن وقت شاید بتوان به مثل معروفی همچون «همه چیز را همه‌گان دانند» اشاره کرد که در نوع خود شباهت اعجاب‌آوری دارد به عصاره دلایل و ریشه‌های ضرورت شکل‌گیری مفهوم مدرن گفت‌وگو.

۸/۰۳/۱۳۹۳

«فعالین رسانه‌ای» به مثابه «قاتلین سریالی»


حدود یک ماه پیش بود. به دلیل دیگری خدمت «عباس عبدی» رسیده بودم که در خلال گفت و گو، بحث برخوردهای رسانه‌ای با مساله «قصاص» و درخواست «بخشش» پیش کشیده شد. آقای عبدی بی‌مقدمه و با اطمینان کامل گفت «با رفتارهایی که این فعالان انجام دادند من تردید ندارم که ریحانه اعدام می‌شود». از آن تاریخ به بعد، من بارها و بارها در شبکه‌های اجتماعی اخباری دیدم از فعالینی که ادعا می‌کردند پرونده وارد مراحل خوبی شده و یک عده‌ای پا در میانی کرده‌اند و خلاصه بارقه‌هایی از امید دمیده شده است. صبر کردم و منتظر پایان کار ماندم که ببینم پیش‌بینی عباس عبدی درست بود، یا ادعای این دوستان. با کمال تاسف حق با آقای عبدی بود.

استدلال آقای عبدی خیلی ساده بود: «خانواده مقتول هیچ چیزی برای از دست دادن ندارند. یک عزیزی را که از دست داده‌اند. آبروی‌شان را هم که فعالین رسانه‌ای بردند. به آن‌ها تهمت اطلاعاتی بودن زدند. به مقتول‌شان تهمت تجاوز به عنف زدند. حالا چه این اتهامات درست باشد و چه نادرست، قطعا این خانواده انتقام تمام این بی‌آبرویی‌ها را با اجرای مجازات می‌گیرد تا دست‌کم به دنبال این همه آسیبی که دیده، یک تقاصی هم گرفته باشد».

رسانه‌ای شدن پرونده جنایی به دادگاه «ریحانه» اختصاص ندارد و به تعداد موارد قتلی که رسانه‌ای می‌شود شاهد تکرار آن هستیم: گروهی با ادعای تلاش برای جلوگیری از «قصاص»، حالا یا با برچسب «فعال حقوق بشر»، یا با هر برچسب دیگری وارد مساله می‌شوند. در ظاهر امر، تلاش برای جلوگیری از قصاص متهمی است که به قتل «محکوم» شده، اما من ادعا می‌کنم که در عمل شاهد هرچیزی هستیم بجز یک تلاش هدفمند برای مقصود اصلی!

سنت «رضایت گرفتن» ابدا مساله جدیدی نیست و به قدمت تاریخ قصاص (که عمرش قطعا از عمر مذهب رسمی کشور بیشتر است) سابقه دارد. مثلا در مناطق غربی کشور ما سنت «خون بس» را داریم که معادل همین رضایت گرفتن است. اما در شیوه سنتی و ریش‌سفیدی، خانواده قاتل، یا دیگر اهالی و ریش‌سفیدان، با مراجعه به خانواده مقتول از آنان دلجویی می‌کنند، با آنان هم‌دردی می‌کنند و در نهایت خواستار «گذشت، عفو و بخشش» می‌شوند. یعنی اینجا مساله کاملا مشخص است: دیگران در اصل قضاوت دخالت نمی‌کنند، بلکه صرفا عزم خود را جزم می‌کنند تا به هر طریق ممکن جان یک انسان دیگر را نجات دهند. هرچند که آن انسان یک «قتل» مرتکب شده باشد.

در تک تک پرونده‌های قتل مشهوری که طی این سال‌ها با آن مواجه بوده‌ایم، فعالین رسانه‌ای، به ویژه کاربران شبکه‌های مجازی، به خود این اجازه را داده‌اند که در روند محاکمه دخالت کنند. ادعا می‌کنند که شواهد کافی نیست. (مانند پرونده شهلا جاهد) ادعا می‌کنند که متهم نمی‌توانسته قاتل باشد. (مانند پرونده «دلارا دارابی» و طرح مساله راست دست بودن یا چپ دست بودن قاتل کشیده شده بود) ادعا می‌کنند که متهم قصد دفاع از خود را داشته است. (مثل همین پرونده ریحانه) تمامی این ادعاها در حالی طرح و رسانه‌ای می‌شود، که هر کدام مستلزم ارایه دقیق مدارک و شواهدی است که در نهایت باید در دادگاه طرح شده و به تایید قاضی و یا قضات پرونده برسد. به صورت دقیق‌تر، این‌ها مسایلی کاملا تخصصی و کارشناسی است که ابدا نباید به صورت خبری و جنجالی به رسانه‌ها کشیده شوند.

این شیوه از عمل‌کرد، دقیقا همان جایی است که من می‌گویم مدعیان تلاش برای جلوگیری از اجرای مجازات اعدام را در موقعیت تناقض میان ادعا و عمل قرار می‌دهد. ادعای نخست این است: «من با مجازات اعدام مخالف هستم». عمل‌کرد این می‌شود: «من با مجرم بودن این متهم مخالف هستم». نخستین ادعا، در حوزه مخالفت با اعدام است. می‌تواند متکی بر اندیشه «حق حیات» باشد. در دل خود می‌پذیرد که انسانی ممکن است قتل هم انجام دهد، اما همچنان محق به تداوم حیات باشد. اما روی کرد دوم فقط تلاش می‌کند که یک متهم مشخص را مبرا جلوه دهد. درست در حالی که چنین تلاشی می‌تواند در ذات خود این تفکر را ایجاد کند که «او لایق اعدام نیست، چون گناه‌کار نیست، پس اگر گناه‌کار بود احتمالا اعدامش هم مشکلی نداشت!»

اگر کسی گمان می‌کند روند قضاوت در دستگاه قضایی ما ایرادی دارد، می‌تواند برای اصلاح روند قضایی آستین‌ها را بالا بزند. ممکن است خواستار برپایی قانون هیات‌های منصفه باشیم. ممکن است خواستار شفاف‌سازی روند دادرسی باشیم. (که البته در غالب این موارد روند دادرسی شفاف و رسانه‌ای بوده است) ممکن است خواستار تغییرات بنیادین در نظام حقوقی کشور باشیم. این فعالیت‌ها به جای خود قابل تحسین و البته نقد هستند؛ اما در عین حال نباید آن‌ها را با «تلاش برای لغو یا کاهش مجازات اعدام» خلط کنیم. حوزه عمل کسی که تلاش می‌کند از خانواده مقتول «رضایت» بگیرد قطعا نباید دخالت در روند دادرسی و حکم دادگاه باشد.


در نهایت اینکه، خبر دیگری می‌گوید امروز سه زندانی در رجایی‌شهر به پای چوبه دار رفتند که از این میان دو نفر (که ما نمی‌شناسیم و فعالین رسانه‌ای وارد پرونده آن‌ها نشده بودند) با مجوز بخشش از جانب اولیای دم نجات یافتند و تنها «ریحانه جباری» نجات پیدا نکرد. من به یاد می‌آورم که خانواده مقتولی که از قصاص «دلارا دارابی» چشم‌پوشی نکردند هم پس از مرگ او در نامه‌ای سرگشاده اعلام کردند که دلیل اصلی تصمیم به اجرای حکم‌شان برخوردهای رسانه‌ای بود. برای شخص من، چنین اخباری در کنار تحقق پیش‌بینی جناب عبدی یک تلنگر دیگر است. تلنگری که باور کنم، تمامی آنانی که طی این مدت، چه با حسن نیت و چه صرفا با هدف جلب توجه رسانه‌ای وارد جزییات پرونده ریحانه شدند، تمامی آنانی که خبری مبنی بر «قربانی» بودن ریحانه منتشر کردند، تمام آنانی که تلاش می‌کردند مقتول را یک «اطلاعاتی متجاوز» جلوه دهند، همه و همه به صورتی کاملا مستقیم در مرگ ریحانه جباری دخیل هستند. به شخصه، به عنوان انسانی که از مرگ یک انسان دیگر سر سوزنی احساس درد و ناراحتی می‌کند، وظیفه مسلم خود می‌دانم که تک تک این افراد را از روی سوابق اخباری که منتشر کرده‌اند شناسیایی کنم و اگر در آینده از این رفتار اشتباه خود درس  نگرفتند و باز هم در پرونده‌های دیگری به شکلی مشابه عمل کردند با آن‌ها نه به چشم یک عده فعال رسانه‌ای، بلکه به چشم «قاتلین سابقه‌داری» برخورد کنم که با تکرار این عمل به «قاتلین زنجیره‌ای» هم بدل می‌شوند.

۷/۳۰/۱۳۹۳

این ترانه را فریاد بزنید


 من مخاطب حرفه‌ای موسیقی راک نیستم. حتی در مورد موسیقی سنتی هم که بیشتر گوش می‌دهم جرات نوشتن ندارم، اما این پست، یک یادداشت صرف در مورد موسیقی نیست. این نوشته، یک جور تقسیم هیجان و تجربه با هم است.

خیلی ساده بگویم: من دارم در مورد قطعه شماره ۸ از آلبوم «مستن برهوت» صحبت می‌کنم. یک آلبوم موسیقی به سبک راک (Heavy Metal) با اشعاری از «معینی کرمانشاهی»، «احمد شاملو»، «مولانا» و البته همین قطعه شماره ۸ که به گزیده‌ای از شعر «آه ای زندگی» از «فروغ فرخ‌زاد» تعلق دارد. شعری که اگر دقیقا با همین سبک آلبوم خوانده شود، آن وقت من می‌توانم بگویم که زیباترین بازگو کننده احساسی است که من به زندگی دارم. احساسی که حتی اغراق نیست اگر نام آن را «مانیفست» بگذارم!

شعر فروغ را، به هر سبک و سیاق و با هم ضرباهنگ دیگری اگر می‌خواندم، دشوار بود که اینقدر با آن احساس نزدیکی کنم. اما احساس خشمی که در تم موسیقی «هوی متال» آلبوم «برهوت» وجود دارد، دقیقا همان احساسی است که من برازنده این شعر می‌دانم. جایی که خواننده/شنونده در عین درماندگی، در عین خشم، و همان‌گونه که خود شاعر می‌گوید، در عین «پوچی»، شور و اشتیاق خود را به زندگی فریاد می‌زند. به نظرم چنین کسی به درجه‌ای از درک معنای زندگی رسیده که توضیح دادنی نیست، شاید انتقال دادنی هم نباشد، فقط باید آن را تجربه کرد و در آغوشش رسید.

در این احساس، شما لزومی ندارد به معنای خاصی در زندگی دست پیدا کنید، یا به اهدافی برسید و یا در شرایط و احساسات مناسبی قرار داشته باشید که بتوانید زندگی را دوست داشته باشید. بلکه کاملا برعکس، شما درست در لحظه‌ای که به پوچی زندگی ایمان دارید، درست در شرایطی که پر شده‌اید از «ترانه‌های سیاه»، درست در آن لحظه‌ای که گمان می‌کنید زمین و آسمان با شما به کین نشسته، تمام رویاهای‌تان از دست رفته، تمام درها به روی‌تان بسته شده و بلندترین دیوارها راه‌تان را سد کرده‌اند، درست در همین لحظه است که سر را به آسمان می‌کنید و از ته قلب عشق به زندگی را فریاد می‌زنید.

من بیشتر از این حرفی ندارم. به نظرم آلبوم «مست برهوت»، تنها و تنها به دلیل همان یک ترانه‌اش ارزش آن را داشت که آن را به هرکسی که می‌توانم توصیه کنم. (هرچند دیگر قطعات آلبوم هم خوب بودند) اما چه به کمک این آلبوم و چه بدون آن، امیدواری من آن است که روزی همه بتوانند چنین احساس عاشقانه‌ای به زندگی را تجربه کنند و همه بتوانند درست به همین اندازه صادقانه و از صمیم قلب فریاد بزنند که عاشق زندگی هستند.

پی‌نوشت:

برای خرید سی.دی این آلبوم می‌توانید از سایت «برهوت» استفاده کنید. (اینجا+) اما اگر می‌خواهید به صورت آنلاین آلبوم یا هر یک از قطعات آن را بشنوید می‌توانید از این لینک+ استفاده کنید. 

۷/۲۶/۱۳۹۳

یادداشت وارده: «دموکراسی و وظایف شهروندی»



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

ک.نیلگون - در روزنامه‌‌ شرق مورخ شنبه بیست‌ونهم شهریور آقای دکتر صادق زیباکلام یادداشتی منتشر کرده‌اند با عنوان «نخ نامریی تسبیح مردمسالاری». دست‌کم در نگاه اول، نوشته‌ ایشان متنی است در توصیف یا ستایش مردم‌سالاری و مشخصا مردم‌سالاری حاکم بر بریتانیا. در اسکاتلند گروهی خواهان جدایی از بریتانیا هستند؛ با اینان برخوردی نشد: متهم به ارتباط با بیگانگان نشدند، و غیره. با محتوای تقریباً هر آنچه آقای دکتر زیباکلام گفته‌اند موافقم و من هم ستایش‌گر دموکراسی بریتانیایی‌ هستم. (و البته این‌طور نیست که معتقد باشم حاکمان بریتانیا با شهروندان کشورهای دیگرهم به این خوبی رفتار کرده‌اند.)

اما مایلم روایت آقای دکتر زیباکلام را ادامه بدهم. ایشان تصویری به‌دست می‌دهند از سیر امور اگر که بریتانیا کشوری «توسعه‌نیافته و غیردموکراتیک» بود: بمباران مواضع جدایی‌طلبان، دشوارشدن سفر از لندن به ادینبورو، جنگ عریان تبلیغاتی و غیره. اما در اسکاتلند همه‌پرسی برگزار شد و اکثریت رأی‌دهندگان به ماندن در پادشاهی متحد بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی رأی دادند؛ چه می‌شد اگر همه‌پرسی‌ای در کشور فرضی غیردموکراتیک و توسعه‌نیافته‌ای برگزار می‌شد و جدایی‌طلبان رأی نمی‌آورند؟ (شاید بگویید که در آن کشور فرضی اصلا همه‌پرسی‌ای برگزار نمی‌شد، یا اگر می‌شد سالم نمی‌بود. اما حالا که می‌شود خیال‌پردازی کرد، بیایید «فرض کنیم» که برگزار شده باشد و اعلام شده باشد که ۵۵ درصد مردم به جدایی‌طلبان رأی منفی داده‌اند.)

به نظرم این‌طور می‌شد که از مدت‌ها قبل از انتخابات، تعداد زیادی از جدایی‌طلبان اعلام می‌کردند که انتخابات را تحریم کرده‌اند. بعد، پیش از شروع رأی‌گیری، برخی جدایی‌طلبان سرشناس شدیدا اظهار نگرانی می‌کردند از قصد جدیِ حکومت مرکزی برای تقلب. پیش از انتشار رسمی نتایج (و حتی پیش از اتمام رأی‌گیری)، با قاطعیت ادعا می‌کردند که برنده شده‌اند. بعد از اعلام رسمی نتایج، می‌گفتند که نتیجه را قبول ندارند و اگر حکومت مرکزی می‌گفت که بیایید صحبت کنیم که چه کنیم، می‌گفتند که کمترین مطالبه‌شان ابطال انتخابات است. احتمالا برخی جدایی‌طلبان هم در گردهم‌آیی بزرگی به جمعیت انبوه اشاره می‌کردند و می‌پرسیدند: «این فقط ۴۵ درصد است؟»

* * *

من در مورد تاریخ انتخابات در اروپای غربی مطالعه‌ای ندارم، اما بعید می‌دانم که در چندصد سال اخیر همه‌ی رأی‌گیری‌ها سالم بوده باشد و حدس می‌زنم که کم پیش نیامده باشد که بازندگان معتقد بوده باشند که تقلب شده است و گاه به‌حق هم. اما گمان می‌کنم که لازمه‌ رسیدن به دموکراسی، این باشد که بازندگان به نظر رسمی نهاد برگزارکننده گردن بنهند، یا دست‌کم پیش از استفاده از ابزارهای قانونی کاری نکنند که روشن باشد که نتیجه‌اش تضعیف اقبال عمومی به اصل مفهوم رأی‌گیری است.

دموکراسی یادگرفتنی است. اما شاید گاهی توجه نکنیم که فقط حاکمان نیستند که باید یاد بگیرند: شهروندان عادی هم باید یاد بگیرند که اگر اعلام شد باخته‌اند، این احتمال را جدی بگیرند که شاید رأی‌دهندگان هم‌فکرشان در اکثریت نبوده‌اند. (هم‌چنان که برندگان هم باید یاد بگیرند که برنده‌شدن به این معنا نیست که مالک «همه چیز» شده‌اند).

در بریتانیا و امریکا نوعا کسی در صحّتِ انتخابات مناقشه نمی‌کند و اگر هم در مورد نتایج تردیدی باشد (مثل انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۰ در ایالات متحده)، همه رأی دادگاه را می‌پذیرند. اما شاید بخشی از این اعتماد ناشی از این باشد که همان‌طور که حاکمان یاد گرفته‌اند نظر بپرسند، شهروندان عادی هم یاد گرفته‌اند که نتیجه را شمارش آراء تعیین می‌کند نه نگاه موضعی و محلّی افراد به اطرافیان هم‌فکرشان.

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۲۰/۱۳۹۳

«فرم‌گرایی» به مثابه راه میان‌بر!


وقتی یک فرم غیرمتعارف برای ارایه یک اثر هنری در نظر گرفته می‌شود، نخستین پرسشی که من از خود می‌پرسم این است که «ضرورت به کارگیری این فرم چیست؟»

به نظر می‌رسد «ماهی و گربه»، ساخته «شهرام مکری» تعداد زیادی از مخاطبان خود را به وجد آورده است. دست‌کم من تجلیل‌های فراوان و گاه افراطی زیادی از فیلم دیده‌ام. هرچند همه تماشاگران راضی از سالن سینما خارج نمی‌شدند و من نمی‌دانم آن گروه ناراضی چرا رد پای مشخصی در فضای مجازی از خود به جای نگذاشته‌اند. (یا من ندیده‌ام) در هر صورت، از هر یک از تمجیدگران فیلم اگر در مورد آن سوال بپرسید، احتمالا نخستین توضیحی که به شما می‌دهند این است که «فیلم حتی یک کات هم نداشت»!

به واقع هم چنین است. «ماهی و گربه» می‌تواند نام خودش را به دلیل ۱۳۰ دقیقه فیلم‌برداری بدون توقف در کتاب گینس به ثبت برساند، (گمان می‌کنم دیر یا زود هم شاهد اقدامی در این راستا باشیم) اما اینکه چنین رکوردی می‌تواند ارزشی هنری محسوب شود؟ من به شدت تردید دارم.

فیلم نمای بسیار زیبایی دارد. به دلیل ساختار خاص فیلم (و البته الزام فیلم‌برداری بدون وقفه) تماشاگر فرصت می‌کند که همراه دوربین در جنگل قدم بزند و از این طرف به آن طرف برود. نماهای انتخاب شده واقعا چشم‌نواز هستند و وقتی قرار می‌شود با جلوه‌های ویژه هم تغییری در فضا ایجاد شود (به مانند صحنه‌ای که آسمان تغییر رنگ می‌دهد) این جلوه‌های ویژه از کیفیت بسیار بالایی برخوردار هستند که حتی می‌توان گفت مخاطب را به وجد می‌آورند.

بازی‌ها، به نسبت بازیگران (تقریبا هیچ بازیگر شناخته شده‌ای در فیلم حضور ندارد) و سینمای تجربی بد نبودند. در میان چند داستان به هم پیچیده و دوار فیلم هم روایت‌های ساده و بی‌آزار وجود داشت و در نهایت موسیقی بسیار خوب بود که احساس مخاطب را به شدت درگیر می‌کرد؛ اما همه این‌ها صرفا در خدمت «فرم» فیلم قرار داشتند. همه دست به دست هم داده بودند که یک «ایده وسوسه‌انگیز» به تحقق بپیوندد. ایده‌ای که به باورم بیشتر از آنکه به «سینما» شبیه باشد، به رویاپردازی و بازی با دوربین شباهت داشت!

کارگردان تلاش کرده بود تا در دل فیلم از یک سری نماد هم استفاده کند. نمادهایی که به ظاهر با حال و هوای نیمه رئال داستان هم‌خوانی داشت اما در کل بعید است که بیننده‌ای بتواند ادعا کند به منظور یا کارکرد این عناصر نمادین پی برده است. در این مورد نیز به نظرم «وسوسه‌ها» بر «دلایل» چیره شده‌اند. فیلم بدون آن شکارچیان نمادین مرغابی هم می‌توانست همین مفهومی که در حال حاضر دارد را داشته باشد و بی‌دلیل وارد این بازی گیج کننده نشود.

مساله دیگر، قربانی شدن صدای فیلم، به پای شوق کارگردان به فیلم‌برداری بدون کات است. مشخصا به این دلیل که در پشت فیلم‌بردار، صحنه به صورت مداوم در حال تغییر است و عوامل مشغول برنامه‌ریزی صحنه‌های بعدی و گاه تغییر دکور هستند، کارگردان ناچار شده قید صدای سر صحنه را بزند و از دوبله استفاده کند. بدین ترتیب، فرصت بهره‌گیری از آن فضای جنگلی که می‌توانست با حجم صدای طبیعت روح دیگری به فیلم بدهد، از دست می‌رود و به جای آن دوبله به نسبت ضعیفی می‌نشیند که گاه باعث می‌شود تمرکز بیننده از بین برود. اینجاست که من دوباره به پرسش نخست خودم باز می‌گردم: «ضرورت به کار گیری این فرمی که به بخش‌های دیگر فیلم ضربه می‌زند و قربانی می‌گیرد چه بود؟»

تکنیک فیلم‌برداری پیوسته، تکنیک ناآشنایی نیست. برای مثال سکانس معروف فیلم «La Vie en Rose» را به یاد بیاورید که معشوق «پیاف» مرده است و او در آپارتمان به دنبالش می‌گردد. یا سکانس باشکوه دیگری از فیلم «Atonement» که در کنار ساحل گرفته می‌شود و لشکر متلاشی شده را به تصویر می‌کشد. در هر دو مورد، فیلم‌برداری بدون کات و حرکت خلاقانه دوربین حیرانی، سرگیجه و حتی فشار روانی که بر دوش شخصیت فیلم قرار دارد را به مخاطب منتقل می‌کند. این، دلیل یا ضرورت درست استفاده از یک تکنیک است. اما همین مورد را وقتی در فیلم «ماهی و گربه» مرور می‌کنیم، نه تنها به هیچ پاسخی نمی‌رسیم، بلکه شاید بتوانیم بر روی ده نکته متفاوت انگشت بگذاریم که اگر تصمیم قطعی کارگردان بر روی فیلم‌برداری بدون کات نبود، ممکن بود در فیلم تقویت شوند.

در نهایت اینکه من می‌دانم که شهاب حسینی نیز به تازگی فیلمی ساخته که در جریان آن در ۳۸ نقش مختلف نقش‌آفرینی کرده است. من البته هنوز فیلم آقای حسینی را ندیده‌ام، اما از همینجا از خودم می‌پرسم «بجز ثبت در کتاب گینس*، چه ضرورت دیگری ممکن است ایجاب کند که در ۳۸ نقش متفاوت فقط از یک بازیگر استفاده شود؟» تکرار چنین تجربه‌هایی، من را به شدت به این تردید می‌اندازد که این دست فیلم‌ها، صرفا «میان‌بر»هایی هستند برای شانه خالی کردن از دشواری‌های ساخت یک فیلم تمام عیار!

پی‌نوشت:
* ثبت در کتاب گینس اقدامی است که در دستور کار سازندگان این فیلم قرار دارد.

یک مجموعه از نظرات تمجیدآمیز از فیلم را هم می‌توانید از اینجا+ بخوانید.

یادداشت وارده: چرا حقوق کودکان مهم است؟



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - «ملاله یوسف‌زی» و «کایلاش ساتیارتی»، به خاطر فعالیت‌های‌شان برای حقوق کودکان امسال برنده جایزه نوبل صلح شدند(+). فعالیت این دو آسیایی بیشتر متمرکز بر حق آموزش کودکان و مبارزه برای جلوگیری از استثمار اقتصادی آن‌ها بوده است. پرسشی که مطرح می‌شود این است که چرا حقوق کودکان مهم است؟

در نگاه اول این پرسش بسیار واضح است و نیازی به تعمق بسیار ندارد. کودکان، ضعیف‌ترین اعضای جامعه هستند و خشونت علیه آن‌ها بسیار متداول‌تر ست. آن‌ها نمی‌توانند از حقوق خود دفاع کنند. آن‌ها آینده جوامع هستند. آن‌ها معصوم اند و قدرت تغییر محیط را ندارند و در نتیجه این وظیفه ما بزرگسال‌هاست که از حقوق‌شان دفاع کنیم. اما این پرسش، مانند هر پرسش دیگر، جای تعمق بیشتر دارد و این پاسخی ست که به آن رسیده‌ام:

اهمیتِ به رسمیت شناختن و احترام گذاشتن و حفاظت از حقوق کودکان ریشه در اهمیتِ حقوق طبیعی انسان در برابر حقوق قانونی او دارد. در دوره روشنگری متفکرانی چون جان لاک به شکلی بسیار موثر و شسته رفته میان حقوق طبیعی و حقوق قانونی تفکیک قائل شدند. حقوق طبیعی حقوقی‌ست که ما به عنوان انسان با آن زاده شده‌ایم. کسی آن‌ها را به ما اعطا نکرده است (جز طبیعت) و کسی نمی‌تواند آن‌ها را از ما بگیرد (جز مرگ). حقوق طبیعی منوط و مشروط به توافق دیگران، یا نهادهای سیاسی، قانونی، اجتماعی و حتی فرهنگی نیستند. در نتیجه می‌توان ادعا کرد که آن‌ها جهان‌شمول و سلب ناشدنی هستند (آن‌ها را نمی‌توان فروخت، از بین برد، انتقال داد، یا واگذار کرد). در مقابل حقوق قانونی وجود دارند که نتیجه‌ توافق سیاسی یا فرهنگی ما با دیگران است. حقوق قانونی آن‌هایی هستند که توسط یک سیستم قانونی به فرد اعطا شده‌اند. در مورد این‌که چه حقوقی طبیعی هستند و کدام‌ها قانونی اختلاف نظر بسیار است، اما در این مورد که آن‌ها متفاوت هستند تقریبا یک اتفاق نظر جمعی وجود دارد.

از تعریف حقوق قانونی مشخص است که آن‌ها در نتیجه‌ یک عمل سیاسی به وجود می‌آیند. برهم‌کنش افراد جامعه در اشکال مختلف آن‌ها را به وجود می‌آورد یا از بین می‌برد. در نتیجه، برای احقاق و بنیان گذاری آن‌ها همواره نوعی کش مکش یا مبارزه سیاسی ضرورت دارد. نکته اینجاست که این مبارزه برای حق آن‌قدر «طبیعی» و مسلم جلوه می‌کند که بسیاری از ما از یاد می‌بریم که برخی از آن‌ها در واقع حق طبیعی انسان هستند. اصطلاح «حق گرفتنی است نه دادنی» به نوعی اشاره به این موضوع دارد که اگر حق‌ات را می‌خواهی (هر چه که می‌خواهد باشد) باید وارد نوعی مبارزه (سیاسی) شوی. اشتباه چنین تصوری این ست که حقوق طبیعی را هم ذاتا «گرفتنی» لحاظ می‌کند.

اما چرا حقوق کودکان مهم است؟ به این دلیل که کسی که برای احقاق حقوق آن‌ها تلاش می‌کند به این درک رسیده است که مبحث حقوق طبیعی را باید از حقوق قانونی جدا کرد. آن‌که برای حقوق کودکان تلاش می‌کند در واقع برای حقوق سلب‌ناشدنی انسان فعالیت می‌کند. چرا که وی به این باور رسیده است که لازمه‌ی حقوق طبیعی نه مبارزه سیاسی یا چانه زنی یا لابی‌گری که نفس انسان بودن است. قطعا «انسان بودن» شرط کافی برای در امان بودنِ حقوق طبیعی نیست، اما بحث حقوق کودکان این است که آیا ما به عنوان انسان بزرگسال (به عنوان صاحب مشروع یا نامشروع قدرت) به آن درجه از درک و کنترل رسیده‌ایم که بتوانیم بدون این‌که کسی برای حقوق طبیعی‌اش مبارزه کند، بگذاریم آزادانه و انسان‌گونه از آن‌ها بهره‌مند شود یا نه. موضوع این نیست که بهره‌مندی از حقوق طبیعی نیاز به مبارزه سیاسی دارد یا نه (که البته دارد)، بلکه موضوع این است که بپذیریم «ذات» آن حقوق «نباید» نیاز به مبارزه سیاسی داشته باشد.

مبارزه برای حقوق کودکان صرفا از آن جهت مهم نیست که آن‌ها آینده‌ی جوامع بشری هستند (که هستند)، بلکه از آن جهت اهمیت دارد که تمرینی برای ما بزرگسالان است که ببینیم آیا به آن درجه از فهم و کنترل قدرت رسیده ایم که اجازه دهیم عده‌ای از انسان‌ها بدون نیاز به مبارزه سیاسی از آزادی‌های طبیعی و حقوق سلب نشدنی خود بهره ببرند. حمایت و حفاظت از حقوق کودکان نه به خاطر این مهم است که آن‌ها معصوم‌اند و قدرت کنترل محیط خود را ندارند، بلکه اهمیتش در این است که نشان می‌دهد آیا ما بزرگسالان می‌توانیم فردی را به عنوان عضوی عادی در جامعه‌مان بپذیریم که عملا هیچ قدرتی ندارد اما «باید» از تمام حقوق طبیعی مانند یک بزرگسال بهره‌مند باشد. فعالیت برای حقوق کودکان صرفا از آن جهت مهم نیست که آن‌ها ضعیف‌تر از آنند که بتوانند برای حقوق خود مبارزه کنند (و در نتیجه این وظیفه اخلاقی ماست که به جای آن‌ها مبارزه کنیم)، بلکه اهمیت اصلی‌اش در این است که تنها به واسطه‌ی چنین فعالیت‌هاییست که می‌توانیم انسان بودن خود را محک بزنیم. در نتیجه حمایت از حقوق کودکان نه تنها یک وظیفه اخلاقی، که یک عمل انسانی، به طبیعی‌ترین معنای انسان است.

از همین روست که فعالیت برای حقوق کودکان نباید در سطح یک فانتزی یا عمل قشنگ یا ژست روشنفکری بماند و نباید نشأت گرفته از حسی باشد که یک قدرتمد در کمک به یک فرد ضعیف ممکن است از آن لذت ببرد. بلکه باید نشأت گرفته از حسی باشد که یک انسان در کمک به یک انسان دیگر و برابر با او تجربه می‌کند.

خلاصه این‌که، مبارزه برای حقوق کودکان، خالص‌ترین نوع مبارزه سیاسی برای «دیگری» است. «دیگری»ای که توانایی مبارزه ندارد اما صرفِ انسان بودنش کافی ست که برایش جنگید. مسلما چنین مبارزه‌ای در هنگامی که بسیاری از حقوق قانونی و طبیعی خودمان در معرض خطر هستند، نیاز به باوری عمیق به انسان به مثابه انسان دارد. نیاز به پذیرش اخلاقیاتی انسانی با جایگاهی ویژه برای «از خود گذشتگی» و پذیرش دیگری دارد.

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۱۹/۱۳۹۳

در لزوم تمایزگزاری میان «توهم» با «تحلیل»



نخستین تصویری که اعلام عمومی و رسمی خبر عمل جراحی رهبر نظام در ذهن من ایجاد کرد این بود که «دستگاه اطلاعاتی کشور چه تصمیم خردمندانه‌ای گرفته است»؛ اما این ابدا نخستین بازتابی نبود که من در فضای مجازی مشاهده کردم!

رسوبات هزاران سال حاکمیت استبدادی که اندرون شاهنشاهی را حریم ممنوعه «رعایا» قلمداد می‌کرده است، ذهن ایرانی بی‌خبر مانده را وادار ساخته که کمبود اطلاعاتی خود را با خیال‌پردازی جبران کند. خیال‌پردازی‌هایی که خیلی زود به ورطه «توطئه‌پنداری» گرفتار خواهد شد و تا بدان‌جا پیش خواهد رفت که حتی در پس وقایع و اخبار کاملا شفاف هم به دنبال رد پایی از «ناگفته‌ها» و «پشت پرده‌ها» می‌گردد. البته، گرایش افراطی دستگاه امنیتی کشور ما برای پنهان سازی ساده‌ترین مسایل مربوط به رهبران کشور نیز خوراک مناسبی برای این ذهنیت توطئه‌پندار فراهم کرده است.

سابقه بیماری رهبر نظام هم مساله جدیدی نبود. تفاوت اینجا بود که در سال‌های پیش دستگاه اطلاعاتی کشور مدام تلاش می‌کرد که این مساله را از مردم پنهان کند. طبیعی هم بود که اخباری پراکنده و شایعه‌وار به بیرون درز کند و ذهن شهروند ایرانی این اخبار ناقص را با خیال پردازی خودش پر و بال ببخشد. این بار اما گمان می‌کمنم دستگاه اطلاعاتی به این بلوغ رسید که شفافیت بهترین راهکار برای جلوگیری از عواقب غیرقابل پیش‌بینی شایعات سیاسی است. مساله را از همان ابتدا رک و راست مطرح کرد و به شیوه خودش گام به گام نیز مردم را در جریان آخرین وضعیت جسمانی رهبر کشور قرار داد. با این حال، سنت دیرینه توطئه‌پنداری به این سادگی‌ها برچیدنی نیست.

عجیب‌‌ترین توهم‌پردازی‌ای که من دیدم با برچسب «تحلیل» روانه بازار اخبار شد، مقایسه بیماری آقای خامنه‌ای، با غش کردن‌های دکتر مصدق به هنگام حضور در جلسات سازمان ملل بود. این تحلیل می‌خواست از دل این ماجرا به نسخه و روی‌کردی در مساله پرونده هسته‌ای برسد. جدا از اینکه این تشابه تا چه اندازه بی‌مسما بود و ارایه آن تا چه حد نشان‌گر بی‌اطلاعی از وضعیت و کارکردهای غش مصدقی است، حجم آسمان و ریسمان بافی‌هایی که قرار بود از خبر عمل جراحی رهبری به تغییر مسیر در مذاکرات هسته‌ای برسد واقعا جای تامل دارد.

در نمونه‌ای دیگر که دست‌کم در ظاهر امر تا بدین حد متوهمانه نیست و از عنصر «باورپذیری» بیشتری برخوردار است، بحث مساله «جانشینی» رهبری مطرح بود و این ادعا که نظام قصد دارد با تلنگر زدن به قریب‌الوقوع بودن پایان عمر آقای خامنه‌ای، بحث رسمی در مورد جانشین ایشان را آغاز کند. به ظاهر همه چیز این «شبه تحلیل» درست است، بجز اینکه به سرانجام نرسید و اساسا تا این لحظه که تصاویر کوهنوردی رهبر هم به نشانه تایید کامل سلامتی ایشان منتشر می‌شود هیچ بحثی در مورد جانشین رهبری در نگرفت. به قول معروف «همه چیزش درست بود، بجز اینکه کلا غلط بود»!

اشاره من، به لزوم تمایزگزاری میان «رویاپردازی» با بحث «تحلیل» باز می‌گردد. بسیاری از رویاپردازی‌ها اتفاقا می‌توانند شباهت‌های زیادی به یک «تحلیل علمی» داشته باشند. یعنی در بادی امر، هیچ تناقض و ضعفی در آن‌ها دیده نمی‌شود. درست مثل گزاره‌های «شبه علم» که تشخیص آن از «علم» گاهی دشوار می‌شود. اگر قصد بر این باشد که ما از این تجربیات بتوانیم سنگ محکی برای عیارسنجی «شبه تحلیل‌های» آینده کسب کنیم، من دو راهکار کلی برای مخاطب پیشنهاد می‌کنم.

راهکار نخست، بهره‌گیری از سنگ عیار «توطئه پنداری» است. «توهم توطئه»، در غیاب اطلاع‌رسانی شفاف و جریان آزاد اطلاعات همواره بروز پیدا می‌کند و در جامعه ما نیز به صورت طبیعی شیوع فراوان دارد. باور به شیوع گسترده «توهم توطئه»، انکار این واقعیت نیست که گاه برخی بازی‌های پیچیده سیاسی و یا امنیتی ممکن است در ظاهر امر مردم را فریب دهند. با این حال، ذهنیتی که بدون در دست داشتن شواهد کافی، عینی و قابل ارائه، هر موضوعی را در چهارچوب «دست‌های پشت پرده»، یا «نیت‌های پنهانی» تحلیل می‌کند، به احتمال قریب به یقین در دام «تئوری توطئه» گرفتار است و کلام‌اش غیرقابل اعتنا خواهد بود. حتی می‌توان یک گام به پیش نهاد و ادعا کرد: متوهمانه خواندن چنین تحلیل‌هایی، در برخی موارد ممکن است ما را گمراه کند. با این حال، احتمال پایین وقوع این موارد نادر، و همچنین نداشتن ابزار کافی برای راستی‌آزمایی آن‌ها، در نهایت سبب می‌شود که بنابر شرط عقل، تمامی این تحلیل‌ها را متوهمانه خوانده و کنار بگذاریم. به باور من، مزایای این روی‌کرد بر معدود معایب آن برتری دارد.

راهکار دوم کمی به «نوشداروی پس از مرگ سهراب» شباهت دارد، اما اگر از یک مصداق خاص خارج شویم، در تداوم مسیر ارزش پیدا می‌کند. این راهکار، پرسش‌گری و به چالش کشیدن تحلیل‌گرانی است یک تحلیل آن‌ها در نتیجه و در جریان عمل مردود می‌شود. تداوم این پرسش‌گری، در درجه نخست هزینه ارایه تحلیل بی‌پشتوانه را بالا می‌برد، در درجه دوم خود مخاطب را عادت می‌دهد که در ادامه کار ملاک‌هایی به دست بیاورد که این بار به جای پرسش پس از اثبات اشتباه تحلیل در عمل، به مرور توانایی پرسش‌گری در همان زمان ارایه تحلیل را پیدا کند.

پی‌نوشت:

عکس تزیینی است و به یک کوهپیمایی قدیمی از رهبری مربوط می‌شود.

۷/۱۴/۱۳۹۳

داستان ملالت‌بار پرسش‌هایی که رشد نیافته‌اند


یک جایی از فیلم «شهر موش‌های ۲»، تقریبا همان موقع‌ها که بچه‌ها «پیشو» را پیدا می‌کنند و حدس می‌زنند که او فرزند «اسمش رو نبر» باشد، جرقه‌ای از امید در درون من زده شد. خیلی ساده بگویم: به وجد آمده بودم از مساله‌ای که گمان کردم فیلم می‌خواهد به آن بپردازد، اما افسوس که گویی زمان برای خانم برومند سپری نشده و بعد از گذشت نزدیک به ۳۰ سال از «شهر موش‌های۱»، نسخه دوم تنها و تنها نمونه بروز شده همان داستان قبلی است.

ضعف مخاطب‌شناسی

نخستین چالش جدی در مقابل فیلم شهر‌موش‌های۲، به نظرم ناتوانی کارگردان در تشخیص مخاطب خود بود. طبیعتا فروش بالای این فیلم به پشتوانه نسل متولدین دهه شصت که خاطرات شیرینی از شخصیت‌های داستان و نسخه نخستین آن در ذهن داشتند تضمین شده بود. پس محتمل‌ترین گزینه این بود که کارگردان، همان نسل را بار دیگر مخاطب خود قرار دهد که در این صورت حداقل انتظار منطقی از کارگردان این بود که گذشت این سه دهه را به رسمیت بشناسد و فراموش نکند که کودکان دیروز حالا بزرگ شده‌اند. پرسش‌ها و دغدغه‌های‌شان هم تغییر کرده است. آن‌ها حالا با چالش آزادی درگیرند؛ با مشکل ارتباط مواجه هستند؛ با بحران بی‌آرمانی و سرخوردگی ناشی از فقر، بیکاری، سرکوب یا تبعیض دست به گریبان شده‌اند. برای چنین نسلی، تکرار همان حکایت نبرد با اسم‌اش را نبر، بجز تلخند افسوس در یاد و خاطره احساسات کودکی، چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟

اما اگر فرض کنیم، خانم برومند، همان‌گونه که ۳۰ سال پیش برای کودکان زمان فیلم ساخته بود، امروز هم کودکان را مخاطب اصلی خود فرض کرده است، آنگاه باز هم به این پرسش بر می‌خوریم که آیا از نظر ایشان، دنیای کودکان امروز درست همان دنیای کودکان ۳۰ سال پیش است؟ هنوز از همان «اسمش رو نبر»هایی ترس دارند که آن زمان داشتند؟ و هنوز پاسخ‌شان جنگ و مبارزه با دشمن متجاوز است؟

باتلاق نوستالژی قاتل زمان است

به باورم، بار سنگین نوستالژیک این اثر آنقدر بر دوش کارگردان و فیلم‌نامه‌اش سنگینی می‌کرد، که نه تنها سیاهی سایه‌اش بر موضوع و درون‌مایه داستان قابل مشاهده بود، بلکه حتی ساختار روایی فیلم را هم دچار مشکل کرده بود. بخش آغازین فیلم، در وسوسه مرور سرگذشت تمامی چهره‌های دوست داشتنی داستان نخست، آنقدر طولانی و بی‌فراز و نشیب می‌شود که اگر بیننده در خاطرات گذشته خود غرق نشده و در عیش بازخوانی احاساسات نوستالژیک‌اش فرو نرفته باشد، با یک روایت تماما ملالت‌بار مواجه می‌شود.

پس از روایت داستانی، این درون‌مایه اثر است که باز هم قربانی وسوسه تکرار خاطرات نوستالژیک می‌شود. به نحوی که در نهایت، داستان با نمونه قبلی خود هیچ تفاوتی نمی‌کند. بچه‌ها باید متحد شوند و «اسمش رو نبر» را از بین ببرند. گویی کارگردان فراموش کرده که نسخه نخست فیلم زمانی ساخته شد که کشور از جانب یک دشمن خارجی مورد تعرض قرار گرفته بود. زبان و ادبیات آن زمان، زبان و ادبیات جنگ و مقاومت بود. حتی فراتر از مرزهای جنگ ایران و عراق نیز نظام دوقطبی «شرق و غرب» در جهان حاکم بود و جنگ سرد بر تمامی روابط بشری نفوذ و سیطره داشت.

نسخه دوم این فیلم اما در دوران پرسش‌گری روانه بازار شده است. عصر رسانه‌ها و ارتباطات. دورانی که هژمونی دو قطبی و تک‌قطبی حاکم بر جهان شکسته شده است و زمانه‌ای که نسل جدید به صریح‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن تمامی باورها، آرمان‌ها، عملکرد و دستاوردهای نسل‌های قبلی را به چالش می‌کشد. تمام آنچه را که زمانی مقدس بود، خاکی می‌خواهد و دیگر برای «مقاومت» تقدسی قائل نیست، بلکه «سازش و مدارا» را ترجیح می‌دهد.

پرسش‌هایی که تغییر نمی‌کنند

یک جایی از فیلم که مشخص می‌شود نسل جدید موش‌ها با نسل جدید «اسمش رو نبر» مواجه شده‌اند، این امیدواری در دل مخاطب ایجاد می‌شود که کارگردان توانسته هم‌پای مخاطبان دیروز خود رشد کند و به بازخوانی وضعیت جدید یک جامعه پس از گذشت سه دهه برسد. وضعیتی که در آن نسل جدید دست به طغیان و پرسش‌گری می‌زند. جدال‌های قدیمی پدران‌ و مادران‌اش را بر نمی‌تابد، نتایج عملکردشان را زیر سوال می‌برد و به دنبال راه حل متفاوتی می‌گردد.

این امیدواری حتی در صحنه دیگری هم تکرار شد. جایی که بچه‌موش‌ها درون مدرسه گرفتار شده بودند و «موش‌بان»ها مدرسه را محاصره کرده بودند. در آن موقعیت نیز هر لحظه این انتظار می‌رفت که نماینده بچه‌ها در برابر نمایندگانی از نسل پیش قد علم کند تا ما شاهد دیالوگ بین دو نسل باشیم. دیالوگی که البته باز هم شکل نمی‌گیرد.


آخرین امیدواری بر باد رفته این بود که نسل جدید بچه‌موش‌ها، در نهایت برای حل مشکل خود شیوه متفاوتی از پدران و مادران خود در پیش بگیرند. برای مثال، تلاش کنند تا به جای مبارزه مستقیم و نابود کردن «اسمش‌رو نبر»، به نحو دیگری و بدون خشونت «پیشو» را نجات دهند. اما این آخرین امید هم زیر کشش بی‌اندازه کارگردان به تکرار همان روایت ۳۰ سال پیش رنگ باخت تا در نهایت، نسل جدید هم دقیقا وارد همان چالش و همان گفتمان و همان عملکردی شوند که نسل قبلی تجربه کرده بود. باز هم انگار نه انگار که نسلی عوض شده و جهانی تغییر کرده و به تبع آن پرسش‌ها و پاسخ‌ها هم باید تغییر کند.

پی‌نوشت:

چند هفته‌ای امیدوار بودم که بتوانم در گفت و گو با خانم برومند این دغدغه‌ها را مطرح کنم. امکان گفت و گو فراهم نشد و این یادداشت را با کمی تاخیر منتشر کردم.

۷/۱۰/۱۳۹۳

«مردان» بیشترین قربانی «خشونت‌های کلامی» هستند

بحث بر سر خشونت، به ویژه انواع اجتماعی و خانوادگی آن، (یعنی با خشونت جنگ‌ها کاری نداریم) آنقدر گسترده است که پرداختن یک سویه، یا موضعی بدان، در درجه نخست ابعاد مساله را محدود می‌کند و در درجه دوم تلاش برای آسیب‌شناسی و ریشه‌یابی را به انحراف می‌کشاند. اگر ما بخواهیم با عینک‌های محدود و یا پیش‌فرض‌های جهت‌دهی شده به مسایل اجتماعی بپردازیم، البته که می‌توانیم نمونه‌های آماری و شواهدی عینی هم برای ادعای خود پیدا کنیم، اما بعید است بتوانیم در عمل کمکی به بهبود اوضاع عمومی داشته باشیم. اجازه بدهید که چند ادعای محدود و جهت‌دهی شده را مرور کنیم:

گزاره نخست - در کشور ما، به دلیل وجود حکومت ایدئولوژیک مذهبی، اقلیت‌های مذهبی به شدت سرکوب می‌شوند.

این ادعا، قطعا می‌تواند با شاهد قرار دادن برخوردهای امنیتی با دراویش گنابادی، یا اعدام هم‌وطنان کورد اهل سنت، یا بلوچ‌های اهل سنت خود را موجه و علمی نشان دهد و پرونده بحث را مختومه اعلام کند. اما ناظر بی‌طرف، با نگاهی فراتر می‌تواند ببیند که در همین حکومت، تعداد زیادی مسلمان اهل تشیع هم سرکوب شده، مورد خشونت قرار می‌گیرند، بازداشت و زندانی و ای بسا اعدام می‌شوند. این‌ها گزاره‌هایی است که در ادعای نخست نادیده گرفته شده تا موضعی بودن ادعا و نقص در ریشه‌یابی را پوشش دهند.

گزاره دوم- ساختار سنتی ازدواج‌های ایرانی و شرایط دشوار و ناعادلانه قانون ازدواج منجر به شیوع خشونت‌های فیزیکی علیه زنان ایرانی شده است.

قطعا آمار خشونت فیزیکی علیه زنان ایرانی گسترده و  نگران کننده است. اما اگر نگاهی به آمار خشونت علیه زنان اروپایی یا آمریکایی بیندازیم متوجه می‌شویم که وضعیتی مشابه و ای بسا نگران‌کننده‌تر از کشور ما دارند. (فقط یک مثال+) آمارهای دیگر نشان می‌دهد که اتفاقا خشونت، در روابط غیرسنتی و غیررسمی حتی از ازدواج‌های سنتی هم بیشتر است،* اما این‌ها آمارهایی است که در طرح این ادعا نادیده گرفته می‌شود تا باز هم به نتیجه یک‌سویه از پیش طراحی شده برسیم.

گزاره سوم -  مناسبات سلطه و سلسله مراتب قدرت در جوامع مردسالار باعث می‌شود که زنان بیشترین قربانیان خشونت کلامی باشند.

باز هم با ترکیبی از ادعا و تحلیل‌ها مواجه هستیم که به ظاهر همه چیزش درست است. تنها مشکل‌اش اینجاست که ابتدا این فرضیات تصور شده و سپس به واقعیت تحمیل می‌شوند، در حالی که آمارها حکایت دیگری دارند و برخلاف این گزاره، «مردان» را قربانیان نخست خشونت کلامی در ایران معرفی می‌کنند.

تکراری ضروری است که بگوییم در کشور ما آمارهای دقیقی در مورد خشونت وجود ندارد. جدا از اینکه خشونت اساسا امری پنهان است و آمارگیری در موردش دشوار، متاسفانه اراده کافی برای تحلیل و بررسی این پدیده در جامعه ما وجود نداشته است. در معدود موارد بررسی هم، غالبا تلاش شده که میزان خشونت علیه زنان مورد بررسی قرار گیرد و سطح و انواع آن شناسایی شود. کمتر آماری به خشونت علیه مردان توجه داشته که این خود نشان‌گر جهت‌گیری بیش از اندازه در پیش‌فرض‌ها و یا روی‌کرد فعالین است. به هر حال، صرفا به عنوان یک نمونه مقایسه میان خشونت علیه زنان یا مردان می‌توان به این گزارش (+) استناد کرد که در بخشی از آن می‌خوانیم:

«بر اساس برخی آمارها، ۶۵درصد زنان کشور مورد خشونت قرار می‌گیرند که از این آمار بیش از ۹۰ درصد به خشونت‌های جسمی باز می‌گردد. در برابر حدود 65 درصد مردان نیز مورد خشونت قرار می‌گیرند که از این میان نیز حدود ۹۰درصد را خشونت کلامی تشکیل می‌دهد».

این مساله را من سال‌ها پیش و در قامت خبرنگار هم پی‌گیری کرده بودم. اساتید جامعه‌شناسی تقریبا بر سر این مساله اتفاق نظر دارند که به همان میزان که «زنان» قربانیان اصلی خشونت فیزیکی هستند، «مردان» نیز قربانیان اصلی «خشونت کلامی» به شمار می‌آیند. حتی این بحث هم در جریان است که این دو نوع خشونت، پیامدهای متقابل همدیگر هستند. یعنی زنان مردان را به صورت کلامی آزار می‌دهند، مردان در مقابل دست به خشونت فیزیکی می‌زنند. یا اینکه، ابتدا مردان دست به خشونت فیزیکی می‌زنند و در ادامه زنان با خشونت کلامی پاسخ می‌دهند.

خلاصه کلام اینکه، تا زمانی که بخواهیم در مفاهیم بنیادین جامعه‌شناسی و در تحلیل آسیب‌ها و ناهنجاری‌های پیچیده اجتماعی، با روی‌کردهای متصلب و از پیش‌تعریف شده‌ وارد شویم و از ابتدا مطلوب نهایی خود را انتخاب کنیم، بعید است به نتیجه‌ای مفید و موثر دست پیدا کنیم. به باور من، خشونت، در انواع و اقسام آن، معظل اصلی جامعه ایرانی است. معظلی که نگاه‌های کلیشه‌ای می‌تواند ابعاد اصلی آن را پنهان کند. ما با یک بحران ارتباطی مواجه هستیم، چرا که توانایی برقراری رابطه بر پایه «گفت و گو» را نیاموخته، یا از دست داده‌ایم و طبیعتا خشونت را جایگزین آن کرده‌ایم.

باز کردن این بحث نیازمند مباحث مفصل‌تری است که در این یادداشت نمی‌گنجد. اما صرفا در حد طرح بحث به این فکر کنیم که خشونت ابدا به روابط زن و مرد محدود نمی‌شود. به روابط کاری، رییس و مرئوس، کارگر و کارفرما، مالک ومستاجر، همسایه‌ها و حتی احزاب و گروه‌های سیاسی و اندیشمندان و نخبگان و روشنفکران هم فکر کنید و ببینید که اختلاف نظرهای اجتماعی ما هیچ گاه «حل» نمی‌شود، بلکه به صورت معمول به منازعاتی ختم می‌شود که یک طرف برنده و طرف دیگر بازنده است.

پی‌نوشت:
* در مورد گستردگی خشونت در روابط مدرن و غیررسمی من پرونده مفصلی دارم که احتمالا پس از انتشار در رسانه‌های مکتوب رسمی، در فضای مجازی هم آن را منتشر خواهم کرد.