۱۰/۰۸/۱۳۹۲

پدیده شگفت‌انگیز وقاحت!


گلوله‌باران تانک‌ها که متوقف شد و عربده قداره‌بندهای «طیب تاج‌بخش» و «شعبان بی‌مخ» که آرام گرفت پشت سرش یک شهر سوخته به جای ماند. «جاوید شاه» گفتن در شهر ارواح آنقدر بی‌خطر و پر صله بود که هر کفتاری تلاش کند خودش را به سفره برساند و دمی تکان دهد. سنگ‌ها را که بستند و سگ‌ها را که ول کردند، بالاخره اعلی‌حضرت همایونی جرات کرد که از مخفی‌گاهش خارج شود . آن وقت، تمام غیرت ملی و میهنی‌اش را جمع کرد تا بهترین سپاس‌گزاری را نثار مجلس رجاله‌ها کند. اسم کودتا شد «قیام مردمی در دفاع از شاه و میهن»! شعبان‌بی‌مخ‌ها و قداره‌بندها و جیره‌خوارها و اراذل و اوباش هم شدند وطن‌پرست! طبیعتا ملی‌گرایان و آزادی‌خواهان هم شدند «ارتجاع»!

* * *

چهار سال پیش، در جریان یکی از آن مناظره‌های به یاد ماندنی، مهندس موسوی گفت: «یكی از مشكلات ما است كه با یك پدیده واقعا شگفت‌آوری مواجه هستیم كه می‌تواند در برابر مردم به دوربین نگاه كند و بگوید سفید، سیاه است. هزار را بگوید ۲هزار، ۲ضربدر ۲ را بگوید ۴ نمی‌شود، می‌شود۱۰».

آن زمان آقای مدعی «بصیرت»، از تمام بی‌اخلاقی‌ها و تخلفات انتخاباتی دست گذاشت روی تهمت «دروغ‌گویی» به رییس جمهوری که نظرش به نظرشان نزدیک بود. نخستین بار نبود که سیاست‌مداری در رده اول کشورداری توانایی تشخیص موقعیت را نداشت، حتی این اشتباه تاریخی که سرنوشت خودش را به سرنوشت «پدیده شگفت‌آور» گره زد هم می‌تواند در منطق همان بی‌درایتی‌های سیاسی قابل درک باشد. اما وقتی چهار سال بعد، تشت رسوایی از هفت آسمان به زمین افتاد و کار به جایی رسید که ارشدترین مقامات رسمی کشور صراحتا تایید کنند که «پدیده شگفت‌آور» توی چشم مردم نگاه می‌کرد و دروغ می‌گفت، دیگر نمی‌شود اصرار بر همان اشتباه پیشین را از جنس نداشتن درک سیاسی قلمداد کرد! شاید باید بگوییم با پدیده شگفت‌آور جدیدی  مواجه هستیم که راست‌راست توی چشم مردمی که کوس رسوایی‌اش را هر روز بیشتر از دیروز می‌شنوند نگاه می‌کند و از «بصیرت» سخن می‌گوید!

* * *

کم تکرار نشده، اما چه باک از این تکرار وقتی هم‌چنان تازگی خودش را حفظ کرده است؟ اگر شصت سال پیش رهگذری «جشن ملی» سال‌گرد عربده‌کشی شعبان‌بی‌مخ‌ها را می‌دید و زیر لب می‌خواند:

در مملکت چو غرش شیران بقا نکرد
این عو عو سگان شما نیز بگذرد

ای بسا که به خوش‌خیالی مفرط متهم می‌شد و زمزمه طوطی‌وار یک شعر تاریخ‌مصرف گذشته. اما کودتای ۸۸ بر خلاف کودتای ۳۲ از همان ابتدا ابتر از کار درآمد و به مصداق یک «کودتای ناتمام» هیچ گاه نتوانست سایه شوم و سیاه دل‌مردگی و سکوت گورستانی را در کشور حاکم کند. چهار سال مقاومت جنبش سبز جشن پیروزی بهار ۹۲ را رقم زد تا همه به چشم خود ببینند که چقدر زودتر از آنکه تصورش می‌شد دوران «عو عو سگان» به سر رسیده است. چه باک از این آخرین فریادهایی که اتفاقا این روزها در سال‌گرد یکی از آن جشن‌های همایونی در تقدیر قیام شعبان‌بی‌مخ‌ها به پا شده است؟

آخرین فریادها همیشه بلندترین‌ها هستند و سلیطه بی‌آبرویی که چیزی برای از دست دادن ندارد، هرچه بیشتر عربده می‌کشد و پاچه می‌گیرد و شهرآشوبی می‌کند. ناظر خردمند می‌داند که بهترین پاسخ به این «هل من مبارز»طلبی‌ها سکوت است و پوزخندی که «سحر نزدیک است».

۹/۲۶/۱۳۹۲

این ده کتاب


من دقیقا نمی‌دانم این کتاب‌ها روی من چه تاثیری گذاشته‌اند یا ابعاد این تاثیرات چقدر بوده است. چه کسی می‌تواند بداند؟ همه چیز آنقدر پیچیده و پی‌وسته است که مرزها در هم فرو می‌روند و طیف رنگ‌ها به هم می‌آمیزند. آخرش نمی‌دانی کدام خودت بودی و کدام تاثیری که از جایی گرفته‌ای. هرکدام می‌روند یک جایی از وجودت و همه‌اش خودت می‌شوی. تنها چیزی که می‌توانم با دقتی قابل قبول در مورد این کتاب‌ها بگویم این است که این‌ها هر لحظه جلوی چشم من هستند. واژه‌ها و صحنه‌های‌شان مدام در ذهن‌ام تکرار می‌شوند. گاه می‌شود که با دیالوگ‌های آن‌ها حرف بزنم و قطعا هرگاه فکر می‌کنم بخشی از اندیشه‌های آن‌ها را به کار می‌برم.

بوف کور - صادق هدایت

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد ...». لازم است ادامه بدهم؟ جای چه توضیح بیشتری می‌ماند؟ چطور می‌شود این جمله‌ها را یک بار خواند و از آن پس تا پایان عمر در برابر هر دردی که از راه می‌رسد آن‌ها را در ذهن زمزمه نکرد؟ به هر حال حتی اگر شما هم بخواهید فراموش کنید، ادبیات داستانی ما نمی‌تواند از زیر سایه سنگین بوف کور خارج شود و سال‌ها بعد از هدایت هنوز بزرگ‌ترین نویسنده‌های این ادبیات تحت تاثیر «بوف کور» می‌نویسند.

احمد محمود (همسایه‌ها – داستان یک شهر - مدار صفر درجه – زمین سوخته)

اگر شما برای بازخوانی تاریخ معاصر کشور کتابی سراغ بگیرید حتما پیشنهادهای بسیاری دریافت خواهید کرد. تاریخ‌نگار معاصر خوب کم نداریم. چه ایرانی و چه غیر ایرانی، اما من بعید می‌دانم که کسی به شما «احمد محمود» را پیشنهاد کند و به باورم این اشتباه بزرگی است. اگر تاریخ‌نگاران وقایع و حوادث را برای شما مرور می‌کنند و در بهترین حالت با دانش و نگرش خود همه چیز را تحلیل و طبقه‌بندی می‌کنند، محمود این هنر را دارد که برش‌هایی از این تاریخ را تصویر کند و مثل روی‌دادی زنده پیش چشم شما قرار دهد. تابلویی تمام عیار که جزیی‌ترین ریزه‌کاری‌هایش نیز از قلم نقاش پوشیده نمانده و حالا شما این فرصت را دارید که همچون هر تاریخ‌دانی از این تصویر تمام عیار به تناسب عمق نگاه و دقت نظر خود دریافت جدیدی داشته باشید.

«تنهایی پر هیاهو» (بهومیل هرابال)

من عاشق تکرارم. تکرار و تکرار و تکرار. وقتی چیزی تکرار می‌شود در درون من آرامشی از یک حس ایستا ایجاد می‌کند. انگار زمان متوقف شده و هیچ تغییری در کار نیست. هیچ چیز دیر نمی‌شود و هیچ فرصت غیرقابل بازگشتی از دست نمی‌رود. «تکرار و تکرار و تکرار» عصاره و جان‌مایه «تنهایی پر هیاهو» است. در ترجمه‌ای که من در اختیار دارم (و البته این تنها ترجمه موجود به زبان فارسی است) پنج فصل از هشت فصل کتاب با یک عبارت آغاز می‌شود و همین کافی است که تلاش نویسنده برای تلقین همین احساس تکرار حتی در نگارش متن هم احساس شود. من عاشق تکرارم. عاشق تکرار و تکرا و تکرار و تکرار عصاره و جان‌مایه تنهایی پر هیاهو است!

زوربای یونانی (نیکوس کازانتزاکیس)

این‌ها را تا به حال به کسی نگفته بودم. واقعیت‌اش این است که خیلی‌ها هم پرسیدند. خیلی هم با سماجت و کنج‌کاوی. اما بعضی حرف‌ها هست که آدم باید برای خودش نگه‌دارد تا احساس کند که یک چیزی هنوز درون صندوقچه‌اش دست‌نخورده و بکر مانده. خلاصه اینکه برای دوره‌ای نسبتا طولانی من به «بودا» خیلی نزدیک شدم. یک جور شیفتگی دوران نوجوانی بود که مثل یک گرداب اول جذب‌ات می‌کرد و بعد کم‌کم درون‌اش گرفتار می‌شدی و فرو می‌رفتی. گرداب مهیبی بود. به هر حال، قاطعانه می‌توانم بگویم آنچه طناب بودا را از گردن من برید شیفتگی «زوربا» به زندگی بود. آنقدر عاشق زندگی بود و آنقدر زیبا از این عشق به زندگی «می‌رقصید» که من را هم دوباره عاشق زندگی کرد. عاشق خاکی بودن و ساده بودن و زمینی بودن زندگی. من تعبیری خالص‌تر و دقیق‌تر از «زوربا» برای تاثیرگزاری نمی‌شناسم.

آخرین وسوسه مسیح (کازانتزاکیس)

من از کازانتزاکیس یاد گرفتم که چطور می‌شود یک اسطوره را بازخوانی کرد و روایتی عمیق‌تر را بر تصویر سنتی آن بنا نمود. دست‌کم خودم که فکر می‌کنم یاد گرفته‌ام و این را مدیون «آخرین وسوسه مسیح» هستم. گمان می‌کنم اگر این کتاب به اندازه کافی خوانده شود و اگر تمام خوانندگان‌اش بتوانند چشم‌هایشان را بشویند و بازخوانی اسطوره‌ها و شیوه مواجهه با آن‌ در ادبیات و هنر را بیاموزند، آن‌گاه هیچ گاه دیگر شاهد طغیان و غلیان تعصب علیه آثار هنری نخواهیم بود. هنر، حتی اسطوره‌های مقدس ما را زیباتر و عمیق‌تر از آنچه در ذهن داریم می‌خواهد، اگر نخواهیم به همین مقدار که داریم بسنده کنیم.

طاعون (آلبر کامو)

در داستان طاعون، نویسنده‌ای وجود دارد که در نگارش همان بند آغازین رمان‌اش گرفتار شده است و وسواسی که در انتخاب واژه‌ها دارد اجازه نمی‌دهد هیچ گاه از آن بند نخست فراتر برود. برای نویسنده، دقت عمل آنقدر اهمیت دارد که حتی به پایان رساندن رمان هم ارزش زیر پا گذاشتن آن را ندارد. تصویر جالبی است که من هیچ وقت فراموش‌اش نمی‌کنم و گه‌گاه به عنوان هشدار برای خودم یادآوری‌اش می‌کنم. «طاعون» برای من یک تصویر ماندگار دیگر هم دارد که بارها آن‌ را به خاطر آورده‌ام و مرور کرده و در باره‌اش اندیشیده‌ام. صحنه جان دادن کودک خردسالی از تب طاعون. به نظرم کامو با تصویر همین صحنه کاری کرده که هزاران سال بحث فلسفی و استدلال و منطق و مجادله‌ بر سر وجود خدا با آن برابری نخواهد کرد.

میلان کوندرا (جاودانگی)

هیچ کس به خوبی «کوندرا» وقایع را جراحی نمی‌کند. من که مشابه‌اش را ندیده‌ام. کوندرا می‌تواند یک صحنه به ظاهر ساده را روایت کند و بعد درست در زمانی که شما احساس می‌کنید چیز مهمی نبوده و از کنارش عبور کرده‌اید باز گردد و همه چیز را از اول بازخوانی کند. انگار مغزها را می‌شکافد و همه چیز را به اجزای سازنده‌اش تقسیم می‌کند و احساسات را موشکافانه می‌کاود و تصویر جدیدی ارایه می‌دهد که بی‌شک شما نمی‌توانستید در خوانش نخستین آن را ببینید. گرایش روان‌شناسی در آثار کوندرا پررنگ به نظر می‌رسد اما من ترجیح می‌دهم او را هم‌چنان یک هنرمند بدانم تا روان‌شناسی که قلم به دست گرفته. به باورم آثار کوندرا (به ویژه اثر جاودانه «جاودانگی») تبلور ظرفیت والای هنر است در بازشناسی پیچیدگی احساسات انسانی. به قول خودش: «هر رمان به ما می‌آموزد که جهان پیچیده‌تر از آن است که ما تصور می‌کنیم». (به نقل از «هنر رمان»)

نیمه غایب (حسین سناپور)

این یکی هم کمی شخصی است. البته فعلا شخصی است. یک روز که نویسنده بزرگی شدم، آن وقت همه شما صف می‌کشید که بروید پول بدهید و کتاب‌های خاطراتم را بخرید یا اینکه سر و دست می‌شکنید که خودتان را به من برسانید و در حالی که نیش‌هایتان از مشاهده این نویسنده بزرگ از بناگوش در رفته به کلیشه‌ای‌ترین شیوه ممکن از من بپرسید که «چطور شد که نویسندگی را آغاز کردم»! پس حالا که خودم دارم مفت و مجانی پیشاپیش این راز سر به مهر را باز می‌کنم خوب گوش بدهید که بعدا این سوال‌های کلیشه‌ای را تکرار نکنید! (کلا آن روی خودم را نشان دادم، نه؟!)

خلاصه، یک روز یک دوستی یک کتابی را به عنوان کادوی تولد به من داد و من پای‌اش نام یک نویسنده‌ای را دیدم که اصلا نمی‌شناختم. یک فصلی داشت همان ابتدای کتاب که من تا خواندم دیوانه‌وار از خود بی‌خود شدم و به سرعت به یک دوست دیگری پیغام دادم که «یک نفر پیدا شده که من را نوشته!» بعدها یک جایی به صورت اتفاقی به یک وبلاگی برخورد کردم که متعلق به همان نویسنده سابقا ناشناس بود. البته تا آن موقع من تمام آثار منتشر شده نویسنده مذبور را دست‌کم یک بار خوانده بودم. توی وبلاگ یک پستی وجود داشت که فراخوانی بود برای دور جدید یک سری کلاس‌های داستان‌نویسی. من بلافاصله یک کامنتی گذاشتم و پشت‌بندش یک نامه پر سوز و گدازی هم خدمت استاد نوشتم که دستم به دامنت، من را در کلاس‌ات بپذیر. همان بود که جناب استاد دست ما را از دامن‌اش کند و گرفت کشید به دنیای جدیدی که ابعادی جهانی دارد اما هنوز یک جای کارش لنگ است و یک چیزی کم دارد: یک عدد نویسنده درجه یک که یک روزی بالاخره دل از بند نخست کتاب‌اش می‌کند و رمان‌اش را به پایان می‌برد و آن وقت شما شاید به خاطر بیاورید که این یک عدد نویسنده چه علاقه‌ای به تکرار داشت!

برو ولگردی کن رفیق (مهدی ربی)

به خودش هم گفتم. گفتم «باورت نخواهد شد که این دیالوگ داستان‌ات را برای چند نفر خوانده‌ام و به دست خودم چند بار کتاب‌ات را خریده‌ام و فقط برای همان یک دیالوگ‌اش به چند نفر کادو داده‌ام و این یکی را دیگر خودم هم نمی‌دانم که چه زندگی‌هایی دگرگون کرده‌ام و دگرگون کرده‌ای با همان یک دیالوگ». به مهدی ربی گفتم، فقط برای همان دیالوگ ساده داستان «برو ولگردی کن رفیق» که آنقدر دوست داشتم و به نظرم آنقدر اهمیت داشت که بالاخره خودم را راضی کنم کتاب «بادبادک‌ها»ی رومن گاری را با آن همه عظمت و آن همه پیام امید که در اوج روزهای کودتا به دادم رسید از این فهرست خارج کنم و مهدی ربی را بگذارم کنار ماندگارهای تاریخ ادبیات ایران و جهان. می‌دانید کدام دیالوگ را می‌گویم؟ نمی‌دانید؟!

صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)

«سال‌های سال بعد...»! نمی‌دانم تا به حال چند یادداشت و گزارش را با همین واژه‌ها شروع کرده‌ام اما می‌دانم که هنوز وسوسه‌اش من را رها نکرده و اگر یک ویراستار مستبد در درونم واژه‌های تکراری را اینچنین قاطعانه خط نمی‌زد شاید همین یادداشت را اینگونه آغاز می‌کردم که اکنون می‌خواهم پایان ببخشم: «سال‌های سال بعد از آنکه برای نخستین بار کتابی به دست گرفتم، اگر بخواهم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم این راه طولانی را با چند منزلگاه مرور خواهم کرد که بیشترین خاطرات را در دل خود جای داده‌اند. این‌ها فهرست کوتاهی بودند از این منزلگاه‌های ابدی من».

۹/۱۳/۱۳۹۲

در لزوم بازخوانی کلیشه تاریخی «ترکمانچای»!


نخست: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

کلیشه رایج در ادبیات سیاسی کشور ما وقتی می‌خواهد از ننگ و نکبت و سرشکستگی در عرصه سیاسی و بین‌المللی نام ببرد، نامی مورد وثوق‌تر از «ترکمانچای» پیدا نمی‌کند. عهدنامه‌ای که به قرار آن، تمام سرزمین‌های باقی مانده ایران در شمال رودخانه ارس به روسیه تزاری واگذار شد، بسیاری از منابع اقتصادی در مناطق شمالی کشور به انحصار روس‌ها درآمد و در نهایت ده کرور تومان هم پول نقد از ایرانی‌ها بابت «جریمه» گرفتند که سرشان را بیندازند. به بیان ساده‌تر، ایرانی‌ها با امضای «ترکمان‌چای» هم چوب را خوردند، هم پیاز را خوردند و هم پول را پس دادند، اما من می‌خواهم پرسشی مطرح کنم: «اگر شما در دوره جنگ‌های ایران و روسیه حضور داشتید، از امضای این قرارداد حمایت نمی‌کردید؟»

من دو سال پیش همین پرسش را در قالب یکی از یادداشت‌های «طرح بحث» با مخاطبان این وبلاگ در میان گذاشتم؟ (یادداشت «تعریف میهن‌پرستی چیست؟» را بخوانید). طی کمتر از ۲۴ ساعت حدود ۱۲۰ پاسخ به گزینه‌های موجود به دست آمد که توزیع جالبی داشت. کمتر از ۵ درصد، توافق با کشوری مهاجم و جنایت‌کار را «خیانت» قلمداد می‌کردند و آماده «جنگ دوباره» بودند. در مقابل، بیش از ۹۰ درصد، اسیر شدن در دام احساسات را بی‌نتیجه دانسته بودند و توافق را می‌پذیرفتند. روی‌کرد مخاطبان به باور من ستایش‌برانگیز بود و از همان‌جا و با دیدن این روی‌کرد هر ناظری باید می‌توانست پیش‌بینی کند که اگر روزی امثال جواد ظریف توافقی مشابه توافق کنونی را به امضا برسانند، اکثر جامعه از او حمایت خواهند کرد.  در واقع، همان پنچ تا ده درصد منتقد توافق‌نامه ترکمانچای بودند که امروز هم با توافق ژنو مخالفت می‌کنند، اما یک چیز را نادیده می‌گیرند: «معاهده گلستان»!

معاهده‌ای که نامش در کنار ترکمانچای قرار دارد اما کمتر مورد بررسی و توجه قرار می‌گیرد. توافقی که باز هم «ننگین» خوانده می‌شود، اما زیر پا گذاشتن آن با برچسب «میهن‌پرستی» نتیجه‌ای به همراه نداشت مگر امضای «ترکمانچای»! بدین ترتیب، به باور من، امضای ترکمانچای و پایبندی ایرانیان به آن، نه تنها یک سرشکستگی تاریخی نبود، بلکه نشانه‌ای از اندکی بلوغ بود که پدران‌مان به ضرب توپ و تفنگ ارتش تزاری کسب کردند و احتمالا پیش خود گفتند: وقتی می‌دانی تکرار و تداوم جنگ فقط به ویرانی بیشتر منجر می‌شود پس «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟»

از من اگر بپرسید می‌گویم پدران‌مان دست‌کم در آن مقطع خاص یاد گرفتند که «اگر می‌خواهی سرشکسته نشوی، به اندازه دهانت لقمه بردار و با بزرگ‌تر از خودت درگیر نشو»!

دوم: یا تاریخ نمی‌دانی یا مقایسه نمی‌توانی!

از همان لحظات ابتدایی که خبر توافق هسته‌ای در ژنو منتشر شد، گروهی از حامیان توافق هسته‌ای تلاش کردند در پاسخ به انتقاداتی که متن توافق را به یک «ترکمانچای» تشبیه می‌کردند، «محمد جواد ظریف» را به «دکتر محمد مصدق» تشبیه کنند. این یعنی به یاد بیاوریم که ایرانی، یک کلیشه تاریخی دیگر هم دارد. «هرقدر ترکمانچای ننگین بود، دستاوردهای مصدق در ملی کردن صنعت نفت افتخارآفرین بوده است».

البته تشبیه جدال هسته‌ای به ملی شدن صنعت نفت را طرفداران رهبری نظام از سال‌های پیش آغاز کرده بودند. آنان که امیدوار بودند ماجراجویی‌های پرهزینه هسته‌ای را ناشی از علاقه و دغدغه‌ ملی ایرانیان نمایش دهند تلاش می‌کردند تا از آبرو و محبوبیت شخصی دکتر مصدق مایه بگذارند و گام به گام تحریم‌ها و مخالفت‌های خارجی را نیز  با دسیسه انگلیسی‌ها در جریان ملی شدن صنعت نفت ایران مقایسه کنند. طبیعی بود که وقتی پرونده به نقطه توافق رسید، یک عده دیگر هم توافق‌گر نهایی را «مصدق زمان» بخوانند. در واقع، چه آنان که زمانی با تشبیه پرونده هسته‌ای به پرونده ملی شدن صنعت نفت قصد حیثیتی کردن مساله را داشتند و طبیعتا توافق ژنو را به قصد تحقیر به ترکمانچای تشبیه می‌کنند و چه آنان که به تصور حمایت از توافق ژنو از شنیدن نام ترکمانچای برآشفته می‌شوند و سعی می‌کنند با کنار هم قرار دادن عکس ظریف با دکتر مصدق به زعم خود آبرو بخرند، هر دو دقیقا از یک شیوه منسوخ و مضر در امر سیاست تبعیت می‌کنند: «حیثیتی کردن مسایل کاملا خاکی و قابل مذاکره».

مضحک‌تر آنکه باید اعتراف کنیم در این مسیر اتفاقا حامیان «گفتمان مقاومت» که با برچسب «ترکمانچای» به توافق ژنو حمله می‌کنند دقیقا در جایگاه تاریخی خود قرار دارند. این‌ها همان کسانی هستند که احتمالا اگر ۲۰۰ سال هم زودتر به دنیا می‌آمدند باز امیدوار بودند که فتوای جهاد  بگیرند و جنگ سوم را هم با روسیه آغاز کنند، اما آن‌هایی که به ظاهر به مفهوم «موضوع اصلی سیاست» پی برده‌اند و در عمل از توافق ژنو راضی هستند، با تشبیه ظریف به دکتر مصدق نشان می‌دهند که یا تاریخ نمی‌دانند و یا اینکه خودشان هم توانایی تبیین تئوریک آنچه با آن موافق هستند را ندارند. در واقع، اگر «کل‌کل‌»های فیس‌بوکی و جو هیجانی ساعات ابتدایی توافق هسته‌ای را کنار بگذاریم، بسیار بعید است که ناظری خردمند و آگاه به تاریخ معاصر کشور، بخواهد از بین ده‌ها نمونه توافق‌نامه تاریخی و البته شخصیت تاریخی کشور، وضعیت اخیر را با دکتر مصدق و ماجرای ملی شدن صنعت نفت مشابهت بدهد، ساده‌ترین دلیل‌اش این است که:

مصدق «آغازگر» جدال نفتی ایران بود نه «پایان‌بخش» به آن. پس از آنکه دعوا بالا گرفت او را کنار زدند و دیگرانی با امضای پیشنهاد کنسرسیوم جدال را پایان دادند. اما جناب ظریف و دولت روحانی اصلا «آغازگر» دعوا نبودند، دعوا را سال‌ها قبل گروه دیگری آغاز کرده بودند و این گروه فقط (تا اینجای کار) دعوا را خاتمه داده‌اند. بدین ترتیب، اگر هم اصراری باشد که مساله حیاتی «نفت» برای ایران را با موضوع تماما حاشیه‌ای و بی‌ریشه‌ای همچون «انرژی هسته‌ای» مقایسه کنیم، قطعا ظریف در نقطه مقابل مصدق قرار گرفته و به امضا کنندگان توافق کنسرسیوم شباهت دارد. اگر با این مساله مشکل داریم، بهتر است یا کمی بیشتر تاریخ بخوانیم و یا اینکه نگرش خود را به دانسته‌های پیشین تغییر دهیم و به قول معروف نسبت به کلیشه‌های بدیهی انگاشته تاریخ خود با یک «شک دکارتی» نگاه کنیم!

سوم: بر زمین‌ات می‌زند نادان دوست!

توافق ژنو دقیقا همان چیزی بود که من به شخصه سال‌های سال انتظارش را می‌کشیدم. تقریبا توافق وجود دارد که کاش زودتر رخ داده بود و این همه هزینه تحریم را به کشور ما تحمیل نکرده بود، اما من یک افسوس دیگر هم دارم و آن اینکه چرا بزرگترین دستاورد تاریخی این توافق‌نامه دارد توسط «به ظاهر طرفداران‌ش» به بزرگ‌ترین نقطه ضعف آن بدل می‌شود. بزرگ‌ترین دستاورد این توافق‌نامه از نظر من توقف روند تحریم‌ها و کاهش فشارهای اقتصادی به مردم نیست، هرچند این دستاورد خود به اندازه کافی بزرگ و ارزشمند است، اما در طول تاریخ یک کشور، چند سال فشار اقتصادی یک بحران گذرا است. توقف این فشار هرچند ارزشمند است، اما اگر راه را بر تکرار خطر نبندد نمی‌تواند دستاورد پایداری در تاریخ کشور باشد. توضیح می‌دهم.

به باور من، بزرگترین دستاورد توافق‌نامه ژنو می‌تواند این باشد که ما منطق جهان را یاد بگیریم، سیاست را در معنای واقع‌گرا و مفید آن تمرین کنیم و به جای حواشی شعاری و بی‌ثمر، به «موضوع اصلی سیاست» بپردازیم. «موضوع اصلی» که قطعا «بهبود وضعیت زندگی انسان‌ها» است نه جست و جو پیرامون مفاهیمی انتزاعی چون خیانت، شجاعت، افتخار و نظایر آن. پرونده هسته‌ای، برای سال‌های سال یک موضوع «من درآوردی» و بی‌ریشه را به صدر مسایل سیاسی کشور آورده بود و آنقدر به آن اولویت داده بود که گویی از نان شب مردم هم واجب‌تر است. کار به جایی رسیده که گروهی به خود این حق را بدهند که با ابداع «گفتمان مقاومت» خواستار تحمل فشارهای اقتصادی و «سفت کردن کمربند مردم» شده‌اند فقط برای اینکه حضرات احساس کنند دارند به دهان امپریالیسم مشت و لگد می‌زنند. در مقابل، توافق ژنو در صد روز نخست دولت آقای روحانی، به دولت ایشان و به همه ما این امکان را می‌دهد که بالاخره برگردیم سر اصل موضوع و حالا به مشکلات واقعی خودمان در داخل کشور خودمان بپردازیم. اما چرا این دستاورد دارد به خطر می‌افتد؟

وقتی من می‌بینم که بالاخره این خردمندی در سران حاکمیت ایجاد شده که دست از ماجراجویی هسته‌ای بردارند، وقتی می‌بینم که یک تیم کارآمد دیپلماتیک توانسته مذاکرات را در مسیر نتیجه‌بخش به پیش ببرد و باز هم وقتی می‌بینم اکثریت مردم از این نتیجه شادمان هستند، از همه جهت امیدوار می‌شوم که این بلوغ سیاسی در کل کشور گسترش یافته است. این پیروزی به صورتی «رویایی» تکمیل می‌شد اگر فردای روز توافق، ارشدترین مقامات کشور خطاب به مردم ایران می‌گفتند: «مردم ایران، ما بالاخره فهمیدیم که نمی‌شود با همه جهان سر جنگ داشت، دنیا منطق حاکم خودش را دارد و دیدید که ما از شعارپردازی‌های ایدئولوژیک/اسطوره‌ای خود دست برداشتیم».

طبیعتا این رویا که امکان تحقق نداشت و جای انتقاد هم نیست، اما من گلایه مشابهی را از فضایی که بخشی از حامیان توافق به راه انداخته‌اند دارم. پیاده‌نظام مردمی که معذوریت‌های سران حکومتی را ندارد، به جای اینکه همین حقیقت ناگفته را که همه در دل‌ها داریم تبیین و تئوریزه کند، باز هم سراغ کلیشه‌های قدیمی رفته و این بار تاریخ را هم به شکل مفتضحانه‌ای تغییر داده برای آنکه بر سر همان لجاجت‌های قدیمی پافشاری کند. بدین ترتیب، گروهی از هواداران توافق‌نامه ژنو، برای آنکه به زعم خود حمایت تام و تمام‌شان را از این توافق‌نامه نشان بدهند دکتر ظریف را با دکتر مصدق مقایسه می‌کنند تا باز هم بازی اسطوره سازی تاریخی را ادامه بدهند و هرچه بیشتر از منطق زمینی و تماما منفعت‌جویانه سیاست فاصله بگیرند.

چهارم: خلاصه کلام در یک بند هم می‌گنجید!

به باور من، توافق‌نامه ژنو اگر از جانب ایران نقض نشود، به صورت تاریخی می‌تواند با ترکمانچای مقایسه شود و به عنوان یکی از حامیان توافق ژنو، ابدا از چنین مقایسه‌ای هم شرمنده نیستم. بدین جهت که توافق ترکمانچای نیز جلوی پیش‌روی بیشتر ارتش روسیه و ویرانی هرچه بیشتر کشور را گرفت. اما اگر همین توافق ژنو از جانب ایران نقض شود، قطعا باید آن را با عهدنامه «گلستان» مقایسه کرد که دیر یا زود با خسارت‌های بیشتر و هزینه‌های گزاف‌تر یک ترکمانچای دیگر را به کشور تحمیل خواهد کرد.