من دقیقا نمیدانم این کتابها روی من چه تاثیری گذاشتهاند یا ابعاد این تاثیرات چقدر بوده است. چه کسی میتواند بداند؟ همه چیز آنقدر پیچیده و پیوسته است که مرزها در هم فرو میروند و طیف رنگها به هم میآمیزند. آخرش نمیدانی کدام خودت بودی و کدام تاثیری که از جایی گرفتهای. هرکدام میروند یک جایی از وجودت و همهاش خودت میشوی. تنها چیزی که میتوانم با دقتی قابل قبول در مورد این کتابها بگویم این است که اینها هر لحظه جلوی چشم من هستند. واژهها و صحنههایشان مدام در ذهنام تکرار میشوند. گاه میشود که با دیالوگهای آنها حرف بزنم و قطعا هرگاه فکر میکنم بخشی از اندیشههای آنها را به کار میبرم.
بوف کور - صادق هدایت
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد ...». لازم است ادامه بدهم؟ جای چه توضیح بیشتری میماند؟ چطور میشود این جملهها را یک بار خواند و از آن پس تا پایان عمر در برابر هر دردی که از راه میرسد آنها را در ذهن زمزمه نکرد؟ به هر حال حتی اگر شما هم بخواهید فراموش کنید، ادبیات داستانی ما نمیتواند از زیر سایه سنگین بوف کور خارج شود و سالها بعد از هدایت هنوز بزرگترین نویسندههای این ادبیات تحت تاثیر «بوف کور» مینویسند.
احمد محمود (همسایهها – داستان یک شهر - مدار صفر درجه – زمین سوخته)
اگر شما برای بازخوانی تاریخ معاصر کشور کتابی سراغ بگیرید حتما پیشنهادهای بسیاری دریافت خواهید کرد. تاریخنگار معاصر خوب کم نداریم. چه ایرانی و چه غیر ایرانی، اما من بعید میدانم که کسی به شما «احمد محمود» را پیشنهاد کند و به باورم این اشتباه بزرگی است. اگر تاریخنگاران وقایع و حوادث را برای شما مرور میکنند و در بهترین حالت با دانش و نگرش خود همه چیز را تحلیل و طبقهبندی میکنند، محمود این هنر را دارد که برشهایی از این تاریخ را تصویر کند و مثل رویدادی زنده پیش چشم شما قرار دهد. تابلویی تمام عیار که جزییترین ریزهکاریهایش نیز از قلم نقاش پوشیده نمانده و حالا شما این فرصت را دارید که همچون هر تاریخدانی از این تصویر تمام عیار به تناسب عمق نگاه و دقت نظر خود دریافت جدیدی داشته باشید.
«تنهایی پر هیاهو» (بهومیل هرابال)
من عاشق تکرارم. تکرار و تکرار و تکرار. وقتی چیزی تکرار میشود در درون من آرامشی از یک حس ایستا ایجاد میکند. انگار زمان متوقف شده و هیچ تغییری در کار نیست. هیچ چیز دیر نمیشود و هیچ فرصت غیرقابل بازگشتی از دست نمیرود. «تکرار و تکرار و تکرار» عصاره و جانمایه «تنهایی پر هیاهو» است. در ترجمهای که من در اختیار دارم (و البته این تنها ترجمه موجود به زبان فارسی است) پنج فصل از هشت فصل کتاب با یک عبارت آغاز میشود و همین کافی است که تلاش نویسنده برای تلقین همین احساس تکرار حتی در نگارش متن هم احساس شود. من عاشق تکرارم. عاشق تکرار و تکرا و تکرار و تکرار عصاره و جانمایه تنهایی پر هیاهو است!
زوربای یونانی (نیکوس کازانتزاکیس)
اینها را تا به حال به کسی نگفته بودم. واقعیتاش این است که خیلیها هم پرسیدند. خیلی هم با سماجت و کنجکاوی. اما بعضی حرفها هست که آدم باید برای خودش نگهدارد تا احساس کند که یک چیزی هنوز درون صندوقچهاش دستنخورده و بکر مانده. خلاصه اینکه برای دورهای نسبتا طولانی من به «بودا» خیلی نزدیک شدم. یک جور شیفتگی دوران نوجوانی بود که مثل یک گرداب اول جذبات میکرد و بعد کمکم دروناش گرفتار میشدی و فرو میرفتی. گرداب مهیبی بود. به هر حال، قاطعانه میتوانم بگویم آنچه طناب بودا را از گردن من برید شیفتگی «زوربا» به زندگی بود. آنقدر عاشق زندگی بود و آنقدر زیبا از این عشق به زندگی «میرقصید» که من را هم دوباره عاشق زندگی کرد. عاشق خاکی بودن و ساده بودن و زمینی بودن زندگی. من تعبیری خالصتر و دقیقتر از «زوربا» برای تاثیرگزاری نمیشناسم.
آخرین وسوسه مسیح (کازانتزاکیس)
من از کازانتزاکیس یاد گرفتم که چطور میشود یک اسطوره را بازخوانی کرد و روایتی عمیقتر را بر تصویر سنتی آن بنا نمود. دستکم خودم که فکر میکنم یاد گرفتهام و این را مدیون «آخرین وسوسه مسیح» هستم. گمان میکنم اگر این کتاب به اندازه کافی خوانده شود و اگر تمام خوانندگاناش بتوانند چشمهایشان را بشویند و بازخوانی اسطورهها و شیوه مواجهه با آن در ادبیات و هنر را بیاموزند، آنگاه هیچ گاه دیگر شاهد طغیان و غلیان تعصب علیه آثار هنری نخواهیم بود. هنر، حتی اسطورههای مقدس ما را زیباتر و عمیقتر از آنچه در ذهن داریم میخواهد، اگر نخواهیم به همین مقدار که داریم بسنده کنیم.
طاعون (آلبر کامو)
در داستان طاعون، نویسندهای وجود دارد که در نگارش همان بند آغازین رماناش گرفتار شده است و وسواسی که در انتخاب واژهها دارد اجازه نمیدهد هیچ گاه از آن بند نخست فراتر برود. برای نویسنده، دقت عمل آنقدر اهمیت دارد که حتی به پایان رساندن رمان هم ارزش زیر پا گذاشتن آن را ندارد. تصویر جالبی است که من هیچ وقت فراموشاش نمیکنم و گهگاه به عنوان هشدار برای خودم یادآوریاش میکنم. «طاعون» برای من یک تصویر ماندگار دیگر هم دارد که بارها آن را به خاطر آوردهام و مرور کرده و در بارهاش اندیشیدهام. صحنه جان دادن کودک خردسالی از تب طاعون. به نظرم کامو با تصویر همین صحنه کاری کرده که هزاران سال بحث فلسفی و استدلال و منطق و مجادله بر سر وجود خدا با آن برابری نخواهد کرد.
میلان کوندرا (جاودانگی)
هیچ کس به خوبی «کوندرا» وقایع را جراحی نمیکند. من که مشابهاش را ندیدهام. کوندرا میتواند یک صحنه به ظاهر ساده را روایت کند و بعد درست در زمانی که شما احساس میکنید چیز مهمی نبوده و از کنارش عبور کردهاید باز گردد و همه چیز را از اول بازخوانی کند. انگار مغزها را میشکافد و همه چیز را به اجزای سازندهاش تقسیم میکند و احساسات را موشکافانه میکاود و تصویر جدیدی ارایه میدهد که بیشک شما نمیتوانستید در خوانش نخستین آن را ببینید. گرایش روانشناسی در آثار کوندرا پررنگ به نظر میرسد اما من ترجیح میدهم او را همچنان یک هنرمند بدانم تا روانشناسی که قلم به دست گرفته. به باورم آثار کوندرا (به ویژه اثر جاودانه «جاودانگی») تبلور ظرفیت والای هنر است در بازشناسی پیچیدگی احساسات انسانی. به قول خودش: «هر رمان به ما میآموزد که جهان پیچیدهتر از آن است که ما تصور میکنیم». (به نقل از «هنر رمان»)
نیمه غایب (حسین سناپور)
این یکی هم کمی شخصی است. البته فعلا شخصی است. یک روز که نویسنده بزرگی شدم، آن وقت همه شما صف میکشید که بروید پول بدهید و کتابهای خاطراتم را بخرید یا اینکه سر و دست میشکنید که خودتان را به من برسانید و در حالی که نیشهایتان از مشاهده این نویسنده بزرگ از بناگوش در رفته به کلیشهایترین شیوه ممکن از من بپرسید که «چطور شد که نویسندگی را آغاز کردم»! پس حالا که خودم دارم مفت و مجانی پیشاپیش این راز سر به مهر را باز میکنم خوب گوش بدهید که بعدا این سوالهای کلیشهای را تکرار نکنید! (کلا آن روی خودم را نشان دادم، نه؟!)
خلاصه، یک روز یک دوستی یک کتابی را به عنوان کادوی تولد به من داد و من پایاش نام یک نویسندهای را دیدم که اصلا نمیشناختم. یک فصلی داشت همان ابتدای کتاب که من تا خواندم دیوانهوار از خود بیخود شدم و به سرعت به یک دوست دیگری پیغام دادم که «یک نفر پیدا شده که من را نوشته!» بعدها یک جایی به صورت اتفاقی به یک وبلاگی برخورد کردم که متعلق به همان نویسنده سابقا ناشناس بود. البته تا آن موقع من تمام آثار منتشر شده نویسنده مذبور را دستکم یک بار خوانده بودم. توی وبلاگ یک پستی وجود داشت که فراخوانی بود برای دور جدید یک سری کلاسهای داستاننویسی. من بلافاصله یک کامنتی گذاشتم و پشتبندش یک نامه پر سوز و گدازی هم خدمت استاد نوشتم که دستم به دامنت، من را در کلاسات بپذیر. همان بود که جناب استاد دست ما را از دامناش کند و گرفت کشید به دنیای جدیدی که ابعادی جهانی دارد اما هنوز یک جای کارش لنگ است و یک چیزی کم دارد: یک عدد نویسنده درجه یک که یک روزی بالاخره دل از بند نخست کتاباش میکند و رماناش را به پایان میبرد و آن وقت شما شاید به خاطر بیاورید که این یک عدد نویسنده چه علاقهای به تکرار داشت!
برو ولگردی کن رفیق (مهدی ربی)
به خودش هم گفتم. گفتم «باورت نخواهد شد که این دیالوگ داستانات را برای چند نفر خواندهام و به دست خودم چند بار کتابات را خریدهام و فقط برای همان یک دیالوگاش به چند نفر کادو دادهام و این یکی را دیگر خودم هم نمیدانم که چه زندگیهایی دگرگون کردهام و دگرگون کردهای با همان یک دیالوگ». به مهدی ربی گفتم، فقط برای همان دیالوگ ساده داستان «برو ولگردی کن رفیق» که آنقدر دوست داشتم و به نظرم آنقدر اهمیت داشت که بالاخره خودم را راضی کنم کتاب «بادبادکها»ی رومن گاری را با آن همه عظمت و آن همه پیام امید که در اوج روزهای کودتا به دادم رسید از این فهرست خارج کنم و مهدی ربی را بگذارم کنار ماندگارهای تاریخ ادبیات ایران و جهان. میدانید کدام دیالوگ را میگویم؟ نمیدانید؟!
صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)
«سالهای سال بعد...»! نمیدانم تا به حال چند یادداشت و گزارش را با همین واژهها شروع کردهام اما میدانم که هنوز وسوسهاش من را رها نکرده و اگر یک ویراستار مستبد در درونم واژههای تکراری را اینچنین قاطعانه خط نمیزد شاید همین یادداشت را اینگونه آغاز میکردم که اکنون میخواهم پایان ببخشم: «سالهای سال بعد از آنکه برای نخستین بار کتابی به دست گرفتم، اگر بخواهم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم این راه طولانی را با چند منزلگاه مرور خواهم کرد که بیشترین خاطرات را در دل خود جای دادهاند. اینها فهرست کوتاهی بودند از این منزلگاههای ابدی من».