۱/۱۰/۱۳۸۹

ویژه نامه نوروزی مجمع دیوانگان

بالاخره کار «ویژه نامه نوروزی مجمع دیوانگان» به پایان رسید تا امکان انتشارش در ایام تعطیلات فراهم شود. برای این ویژه نامه بخش های گوناگونی در نظر گرفته ام که به ترتیب زیر تقدیم می شود:


برگزیده های مجمع دیوانگان:


اولین بخش ویژه نامه، به مرور و انتخاب برگزیده هایی از مطالب منتشر شده طی یک سال گذشته در همین وبلاگ اختصاص دارد. این بخش نوعی مرور خاطرات یک سال گذشته «مجمع دیوانگان» است که بیشتر به دل خودم نشسته اند:


در بخش نوشتار: نوشتار بخش مورد علاقه خودم در زمینه وبلاگ نویسی است. با این حال محدودیت های وبلاگ نویسی، از جمله کمبود زمان و نیاز به یادداشت هایی کوتاه تر سبب می شود که تعداد یادداشت های زمینه «نوشتار» را کنترل کنم. ضمن یادآوری از یادداشت «در باب شجاعت خردمندانه»، گمان می کنم یادداشت «توزیع مستقیم درآمدها در ایران غیرعملی است» را به دلیل تم اقتصادی آن و نیازهای امروزین جامعه به دیگر یادداشت ها ترجیح می دهم.


در بخش روزنوشت: در این بخش خاطره تلخی از یادداشت «من خون می بینم» دارم. یادداشت مربوط به چند روز پیش از برگزاری انتخابات است که اگر بخوانیدش می توانید درک کنید چرا خاطره تلخی به جای گذاشته است. اما برگزیده من در این زمینه یادداشت «هلپرکه» است که بدون تردید احساسات قومیتی در انتخاب آن دخیل بوده است.


در بخش جنبش سبز: پس از کودتای 22 خرداد بخش «کودتا» را به مجمع دیوانگان افزودم، بخشی که پس از چند ماه گمان کردم باید تغییری در آن حاصل شود، بنابراین برای حفظ خاطرات روزهای ملتهب پس از 22 خرداد بخش کودتا را حفظ کردم و از آن پس زمینه «جنبش سبز» را برای پی گیری یادداشت های مربوط به جنبش پدید آوردم. در این زمینه شاید یادداشت هایی نظیر «استفاده از روزهای رسمی کارکرد خود را از دست داده است» را مفیدتر بدانم، اما یادداشت کوتاه «ما مثل همیم» آنچنان احساس خوبی در من داشت که نمی توانم آن را برگزیده خود ندانم.


در بخش حکایت: حکایت بخشی بود که به دنبال سری یادداشت های «حکایت این روزهای من» به «مجمع دیوانگان» اضافه کردم. جالب ترین خاطره در این بخش را از یادداشت «بابا-2» دارم.


در بخش هنر: سال گذشته موفق به تماشای بیش از 50 تیاتر شدم که از این میان حدود 40 یادداشت برای مجمع دیوانگان نوشتم. به عنوان مروری بر خاطرات خوش شب های تیاتر در پس روزهای تلخ کودتا، ده یادداشت برگزیده را انتخاب کردم که می توانید آنها را از اینجا دریافت کنید.


در بخش کوته نوشت: نوشته های زمینه کوته نوشت در این وبلاگ با گذشت زمان کمی از ویژگی «کوتاهی» خود را از دست دادند و کم کم به یادداشت هایی «داستانک» مانند بدل شدند اما همچنان ترجیح دادم نام این زمینه را حفظ کنم. «اتوبوس» را در این بخش بیشتر می پسندم، هرچند امکان دارد به زودی و به همراه چند یادداشت دیگر به بخش «داستانک» منتقل شود.


مجمع دیوانگان زمینه های دیگری نیز برای انتشار مطالب دارد که طی یک سال گذشته بیشتر آنها غیرفعال بودند. زمینه های شاه نامه، قانون بدانیم، گفت و گو و پادکست از این جمله اند. شرایط ویژه پس از کودتا اصلی ترین دلیل ایجاد وقفه در انتشار مطالب این بخش ها بود که امیدوارم در سال جدید این کمبودها جبران شود. ضمن اینکه زمینه های جدیدی از جمله «گزیده جراید» و «گزیده کتاب» به تازگی و در سال جدید به این وبلاگ افزوده شده اند.


برگزیده های وبلاگستان:


طی یک سال گذشته ارتباطم با فضای وبلاگستان گسترش بیشتری پیدا کرد. در این یک سال دوستان مجازی جدیدی پیدا کردم هرچند ممکن است این دوستی ها در مواردی یک طرفه باشد! با این حال در اینجا می خواهم برگزیده های خودم از وبلاگستان فارسی را در سال گذشته معرفی کنم:


در بخش کوته نوشت (مینی مال): با احترام به وبلاگ های «قصه های عامه پسند» و «مملکته داریم»، انتخاب من وبلاگ «مطرود» است که شب های بسیاری حرف دلم را در میان یادداشت هایش خوانده ام.


در بخش روزنوشت: با احترام به همه دوستان، انتخاب من وبلاگ «راز سر به مهر» است که علی رغم خانه کشی های پیاپی، گمان می کنم یادداشت های روزانه و کوتاهش نگاه دقیق و منصفانه ای به اخبار و رخ دادهای روزمره دارد.


در بخش مقاله و تحلیل: با احترام به وبلاگ های «یک لیوان چای داغ» و «برساحل سلامت» گمان می کنم وبلاگستان فارسی در این زمینه دچار ضعف عمده ای است که پر کردن آن تنها با مرور زمان میسر نخواهد بود، بلکه نیازمند تغییری در فرهنگ وبلاگ نویسی و البته وبلاگ خوانی ما دارد. تا آن زمان در این زمینه گمان نمی کنم بتوان از وبلاگ شاخصی نام برد.


وبلاگ برگزیده: اما در مجموع و همان گونه که پیش از این نیز اشاره کرده بودم، وبلاگ نویس برگزده سال از نگاه من همچنان «آرش کمانگیر» عزیز است که دلایلش را پیش از این ذکر کرده ام و از تکرار می پرهیزم.


گودر باز برگزیده: پی گیری دوستان گودری، یکی از مشغولیت های اینترنتی من در یک سال گذشته بود. با دوستان بسیاری در این مدت آشنا شدم و از پیشنهادهای آنها در گودر استفاده های زیادی کردم. در این بخش ضمن احترام به «وحیدآنلاین» و «ترسا»، پی گیری «سمیه توحیدلو» را به دلیل به اشتراک گذاشتن مقالات تحلیلی متفاوت ترجیح می دهم، نکته ای که کمتر از جانب دیگر دوستان شاهد آن هستم.


و در نهایت وبلاگ نویس برگزیده: فضای وبلاگستان بخشی از فضای بزرگ مجازی است و همانگونه که از نامش برمی آید رسم نیست که در آنجا افراد را با شخصیت حقیقیشان شناخته و قضاوت کنند. با این حال گمان می کنم در سال گذشته، وبلاگستان فارسی شاهد پدیده ای بود که می تواند این روال دیرینه را به کلی تغییر داده و فرهنگ جدیدی در فضای وب فارسی پدید آورد. «محمد نوری زاد»، آزادمردی که شهامت، شجاعت، آزادگی و استقامتش همه را به حیرت و تحسین وا داشت مردی بود که وبلاگستان فارسی می تواند برای همیشه به وجود افراد چون او افتخار کند. با بهترین آرزوها برای نوری زاد، من او را وبلاگ نویس برتر سال 88 می دانم. جایش در میانمان بسیار خالی است.


اما عیدانه مجمع دیوانگان:


برای آنکه این ویژه نامه نوروزی از حالت مرور خاطرات و مطالب تکراری خارج شود، در این بخش به خودم این افتخار را می دهم که اولین داستان کوتاهم را به عنوان «مینی بوس»، برای اولین بار منتشر کنم. هرچند پیش از این نیز نوشته هایی در غالب داستانک داشته ام، اما خودم گمان می کنم که مینی بوس اولین داستان کودتاهی است که نوشته ام. داستانی که هرچند در نگاه اول ممکن است چندان به چشم نیاید، اما کاملا تحت تاثیر وقایع پس از انتخابات نوشته شده است. این داستان را به صورت پادکست هم اجرا کرده ام که فایل صوتی آن را می توانید از رادیو مجمع دیوانگان بشنوید و دریافت کنید. فایل متنی «مینی بوس» را نیز می توانید از اینجا دریافت کنید.

این سانسور نیست؛ دزدی است

مشکل فیلترینگ مسئله امروز و دیروز نیست و وبلاگستان فارسی از ابتدا با آن دست به گریبان بوده است. اینکه حاکمیت صلاح نداند و اجازه ندهد که مخاطبان به مطالب شما دسترسی پیدا کنند برای همه ما قابل درک است چرا که شرایط مشابهی را در فضای غیر مجازی تجربه می کنیم. محدودیت، محدودیت است. چه در انتخاب پوشش و چه در انتشار افکار و عقاید. اما جدیدترین شیوه به کار گرفته شده توسط حاکمیت دیگر حتی در جامعه استبدادزده و سانسور شده ایرانی هم بی معنا است. هنگامی که مخاطب قصد دارد تا به مطالب من مراجعه کند اما به جای محدود کردنش (همان پیغام دسترسی مقدور نمی باشد)، مطالب دیگری در اختیارش قرار می دهند دقیقا و دقیقا به معنای سرقت آدرس دامنه من است. حال شاید بسیاری به مانند من از امکانات رایگانی نظیر بلاگر استفاده کنند، اما در مواردی که فرد برای خرید دامنه خود هزینه هم پرداخت کرده باشد، دیگر ارایه اطلاعات مطلوب حاکمیت به جای مطالب صاحب آدرس چه معنایی به جز سرقت آن دامنه و هزینه خرید یا اجاره آن می تواند داشته باشد؟


پی نوشت:

امروز برای دومین بار تلاش کردم تا با ارسال نامه به آدرسی که جهت «رسیدگی به اعتراضات» ارایه شده است دلایل فیلتر شدن وبلاگم را جویا شوم، اما ای-میلی که به این آدرس فرستادم از طرف گوگل با پیغام «Delivery failed» مواجه شد!

۱/۰۹/۱۳۸۹

مسئله

اخوی گرامی امروز یک پنج هزار تومانی تقلبی در میان پول هایش پیدا کرده است؛ یعنی می خواسته خرج کند که طرف نپذیرفته. پول را می خواست به مادر بدهد که لای یک دسته اسکناس به عنوان قسط وام به بانک بدهد. من هم گفتم که فکر خوبی است اما حتما به مسوول بانک بگویید که این اسکناس تقلبی است. اخوی مخالفت کرد: «اگر بگوییم که قبول نمی کند، بلافاصله سوراخش می کند و تمام». گفتم «خوب به هر حال نمی توان که دروغ گفت و سر بانک را کلاه گذاشت»؟ اخوی نظرش این بود که «تقصیر ما که نیست؟ چرا ما باید ضرر کنیم؟ دولت خودش ضرر این پول تقلبی را بدهد». گفتم «به هر حال کوتاهی از ما بوده، ما هم نباید پول تقلبی را قبول می کردیم» اما نظر اخوی این بود که «کوتاهی از دولت بوده، چرا اجازه داده پول تقلبی چاپ شود و ما ضرر کنیم؟ حالا که نمی تواند جلوی چاپ این اسکناس ها را بگیرد خودش هم ضررش را بپردازد».


هر دو نظرمان را گفتیم. تصمیم گیری نهایی ماند با مادر. فردا می پرسم که وقتی اسکناس را تحویل داده تقلبی بودنش را هم گزارش کرده یا نه؛ اما هنوز نمی دانم حق با من بود یا اخوی.

ویژه نامه نوروزی ایران – وقتی یک خبرنگار اصولگر قول اخلاقی می دهد

در ابتدای مصاحبه ایران با بهزاد نبوی یک توضیح با عنوان «اشاره» آمده است که اینگونه آغاز می شود: «مصاحبه با بهزاد نبوی با یک قرار قبلی انجام شد که ما هرچه خواستیم بپرسیم و او پاسخ گوید؛ اما قبل از انتشار هرچه را خواست حذف کند و نسخه نهایی پس از تایید او منتشر شود».* همچنین در این «اشاره» آمده است: «کافی است به عصبانیت و بیان اینکه این مصاحبه است یا بازجویی دقت شود تا روند بخش محذوف نیز قابل حدس باشد». اشاره مصاحبه کننده با ادعای خودش به پرسش هایی در مورد انفجار دفتر ریاست جمهوری و تیم تحقیق و تفحص از آن ماجرا است. پس مخاطب باید بپذیرد که اسنادی علیه نبوی به دست آمده که او از افشا و انتشارشان بیم دارد. اما اجازه بدهید به یک «قول اخلاقی» دیگر از این خبرنگاران اصولگرا اشاره کنیم.


در صفحه 29 ویژه نامه (چهارصفحه پیش از گفت و گوی با بهزاد نبوی) مطلبی با تیتر «اختلاف انشعاب انحلال» در مورد «سازمان مجاهدین انقلاب» منتشر شده است که پاراگراف اول آن به یک خاطره از جلسه تاسیس سازمان اختصاص دارد و در پاراگراف دوم نوشته شده: «این بخش هایی از مصاحبه با یکی از شاخص ترین چهره های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی است که تمایلی به انتشار این بخش از مصاحبه با نام خودش نداشت».** جالب اینجا است که همین خاطره، تنها چهار صفحه بعد و در جریان گفت و گو با بهزاد نبوی، عینا از زبان وی منتشر می شود. حال تصور کنید خبرنگاری که به اعتراف خودش قرار نبوده این خاطره را به نقل از نبوی منتشر کند اما منتشر کرده، تا چه حد شرافت اخلاقی آن را دارد که نسبت به دیگر قول هایی که به نبوی داده پایبند بماند؟ فراموش نکنید تاریخ مصاحبه با نبوی «16 بهمن 1384» ذکر شده و به تاکید روتیتر مصاحبه تا کنون هیچ جا منتشر نشده است. یعنی آقایان چهار سال صبر کرده اند تا نبوی به زندان بیفتد و دستش از همه جا کوتاه شود، بعد به صورت اخلاقی تمامی درخواست هایش را در گفت و گو به اصطلاح جنجالی عملی کنند!

پی نوشت:

* ویژه نامه نوروزی ایران – صفحه 33 - «برای ایجاد سازمان عجله داشتند» (ابهام ناشی از ضعف دستوری مربوط به خود متن است).


** ویژه نامه نوروزی ایران – صفحه 29 – «اختلاف انشعاب انحلال» - متن کامل این خاطره به این شرح است: «در یکی از جلسات هیات موسس که من حضور داشتم گفتم آقایان در اعلام موجودیت و تشکیل سازمان شتاب نکنید. اول ببینیم مشترکات و مبانی مان چیست. محسن رضایی در آن جلسه شدیدا به من حمله کرد که این آقا چه می گوید، ما همه مسلمانیم، همه دنبال امام هستیم، همه برای پیروزی انقلاب اسلامی مبارزه کردیم و همه نسبت به سازمان مجاهدین خلق موضع داریم، یعنی چه که بیاییم ببینیم مشترکاتمان چیست؟ مشترکات از این بیشتر؟ هرکس موافق تاسیس است تکبیر بگوید. تقریبا اکثر اعضا هم حرف ایشان را با تکبیری تایید کردند و سازمان تاسیس شد».

۱/۰۸/۱۳۸۹

انسان

«انسان از آن چیزی که بسیار دوست می دارد خود را جدا می سازد. در اوج تمنا، نمی خواهد. دوست می دارد اما در عین حال می خواهد که متنفر باشد. امیدوار است اما امیدوار است که امیدوار نباشد. همواره به یاد می آورد اما می خواهد که فراموش کند».

هامون – داریوش مهرجویی

۱/۰۷/۱۳۸۹

اعتراف

پس از تلاشی شبانه روزی برای مطالعه در تعطیلات نوروزی باید اعتراف کنم: «خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم».

ویژه نامه نوروزی ایران – حتما سندش هم موجود است

«بهایی زاده ای در قامت سخنگوی دولت موقت»، روتیتری است برای مطلب «جاسوسی که طلبکار شد». این یادداشت ویژه نامه ایران که به اصطلاح قصد مرور ماجرای دادگاه «عباس امیرانتظام» را دارد، در معرفی وی می نویسد: «عباس روافیان (امیرانتظام) فرزند میرزایعقوب رفوگر، عنصر فاسد و فاسق بازار قدیم تهران است که در 1331 در تهران متولد شد. دوران کودکی را در کنار پدر و عموی یهودی خود که به فرقه ضاله بهاییت گرویده بودند رشد و نمو و تربیت می یابد...»


بحث یهودی زاده بودن امیرانتظام را اولین بار گروهی به عنوان «جبهه آزادی بخش مستضعفین جهان» با عضویت «محمد منتظری» و در سال 1360 مطرح کرد. در همان زمان و در واکنش به چنین اتهامی، روزنامه میزان در مطلبی با استناد به سنگ قبر و استشهاد آشنایان نوشت: «مرحوم یعقوب امیرانتظام فرزند محمد متولد 1271 در سال 1351 فوت کرده و قبل از فوت حدود ده سال از کار افتار افتاده و در حال بیماری خانه نشین شده و بیشتر به عبادت پروردگار یکتا و نصیحت و راهنمایی جوان تر ها به سر می برده و در خاک مقدس گورستان عمومی مسلمین بهشت زهرا مدفون شده است». (میزان – ششم خرداد 1360)


جدا از اینکه چرا یک فرد یهودی باید فرزند «محمد» باشد و نام پسرش را «عباس» بگذارد، باید پرسید که هنوز آن یهودی زاده بودن محل تردید است، برادران اصولگرا این تیتر بهایی زاده بودن را دیگر از کجا آورده اند؟ این چه سندی بوده که 30 سال تمام از چشم تمامی مخالفان و دشمنان دولت موقت پنهان مانده و یکراست به دست مسوولین روزنامه ایران رسیده است؟


پی نوشت:

حالا که بحث امیرانتظام پیش آمد، یک نکته را هم دلم نمی آید نگویم. در زمان برگزاری دادگاه وی مهندس بازرگان به عنوان نخست سابق در دادگاه حاضر می شود و تایید می کند که در جریان تمامی مذاکرات امیرانتظام با آمریکایی ها بوده: «... تمام اینها یا با اطلاع بنده و وزیر خارجه بوده و یا به دستور ما بوده، بنابر این هیچ کدام چیزی نیست که یک عمل مخفی و عمل خائنانه ای باشد. تمام اقدامات رسمی بوده است».(جلسه اول دادگاه – 26اسفند1359) دکتریدالله سحابی و احمدصدرحاج سیدجوادی نیز در دادگاه شهادت می دهند که از سال ها پیش از انقلاب (درست پس از کودتای 28 مرداد) نهضت آزادی از امیرانتظام به عنوان رابط خود با آمریکا استفاده می کرده است و شرح این مذاکرات به اطلاع تمامی اعضا می رسیده است. کار به جایی می رسد که هاشمی رفسنجانی نیز پا پیش می گذارد و می گوید: «اسنادی که راجع به انتظام منتشر شد نشانه دهنده جاسوسی نیست و من در این مورد حرف های آقای بازرگان را تایید می کنم و به نظر من ایشان جاسوس نیست». (روزنامه کیهان – چهارم دی ماه 1358)


در چنین شرایطی مهندس عزت الله سحابی شروع به مصاحبه و یادداشت نویسی علیه امیرانتظام می کند و وی را دست کم مستحق 15 سال حبس می داند. حبیب الله پیمان هم کار را بدان جا می رساند که خواستار اعدام امیرانتظام می شود. طبیعی است که در شرایط ملتهب انقلابی هرگونه دفاع از امیرانتظام و حتی دولت موقت بسیار هزینه زا بوده است. اما علی رغم تمامی احترامی که برای آقایان سحابی و پیمان قایل هستم می خواهم یادآوری کنم زمانی که هاشمی رفسنجانی، بدون هیچ سابقه دوستی و یا نزدیکی جناحی با امیرانتظام، وجهه و آبروی خود را به خطر انداخت تا از آنچه گمان می کرد حقیقت دارد دفاع کند، این عزیزان تنها درصدد جنجال سازی هایی بودند که تاریخ ثابت کرد نه تنها هیچ پایه و اساسی نداشته اند، بلکه دست کم زندگی یک انسان بی گناه را به بازی گرفته است.

۱/۰۵/۱۳۸۹

وبلاگ نویس برگزیده

دنیای وبلاگ نویسی عرصه گسترده ای است که هرکسی از ظن خود یار آن می شود. اما برای من وبلاگ نمی تواند تنها مکانی برای درد دل های تنهایی، حکایت های روزمره و یا اظهار نظرات شخصی باشد. از نگاه من وبلاگ نویس باید برای مخاطب خود حرف تازه داشته باشد. نه اینکه لزوما در هر پست یک وبلاگ بخواهیم به دنبال یک کلاس آموزشی بگردیم، این غیرعملی و حتی کسالت بار است، اما اگر وبلاگی هیچ گاه نخواهد چیزی به دانسته های من بیفزاید من به زودی از پی گیری آن خودداری خواهم کرد. با این مقدمه کوتاه می خواهم به مسابقه وبلاگ نویس برتر دویچه وله برسم. امروز بالاخره در این مسابقه شرکت کردم و به وبلاگ کمانگیر رای دادم. (از اینجا در رای گیری شرکت کنید) وبلاگی که دست کم دو سال است آن را پی گیری می کنم و گمان می کنم بجز نکات مفیدی که در شیوه وبلاگ نویسی از آن آموخته ام، در موارد بسیاری از مطالب و حتی تحقیقات دست اول آن استفاده کرده ام. خلاصه کلام اینکه با احترام به دیگر نامزدهای این مسابقه، من کمانگیر را وبلاگ برتر در این فهرست می دانم.

ویژه نامه نوروزی ایران – اسنادی برای ثبت در تاریخ

تقریبا تمامی کسانی که در اولین انتخابات ریاست جمهوری ایران شرکت کردند به خاطر دارند که در آن زمان بخش عمده ای از رای دهندگان به پشتوانه حمایت آقای خمینی از بنی صدر به وی رای دادند. حمایتی که شاید هیچ گاه به صورت صریح بیان نشد، اما آنچنان متواتر بود که برای کسی جای تردیدی باقی نمی گذاشت. با این حال در چند سال اخیر گروهی از جریانات نوپای جناح اصولگرا برای ترسیم یک سیمای قدسی و بینش ماوراء طبیعی از آقای خمینی به اصرار تلاش می کنند تا با تحریف تاریخ وانمود کنند که بنی صدر یک گزینه تحمیلی به آقای خمینی بوده است و ایشان از ابتدا هم با نامزدی و ریاست جمهوری وی مخالف بوده اند. (از مرکز اسناد انقلاب اسلامی بخوانید)*


اما ویژه نامه نوروزی ایران خواسته یا ناخواسته در دو مطلب تاریخی جداگانه اسنادی مبنی بر حمایت قاطع آقای خمینی از بنی صدر منتشر کرده است. سند اول خاطرات «فضل الله محلاتی»، از نزدیکان آقای خمینی است که در آن آمده است: «حتی وقتی شورای انقلاب با بازرگان دعوا و اختلاف داشت امام گفت خوب بنی صدر را بیاورید و نخست وزیر بشود».** همچنین مطلب دیگری در پیوند با این موضوع از خاطرات جلال الدین فارسی منتشر شده است و به نقل از وی آمده است پس از برکناری بنی صدر و در جلسه تنفیذ حکم رجایی «ایشان (آقای خمینی) فرمودند ما را فریب دادند»***. فارسی در این مطلب تلاش می کند بنی صدر را آنچنان چهره فریبکار و دورویی نشان دهد که حتی آقای خمینی را هم فریب داده بود. بدون هیچ قضاوتی در مورد وقایع تاریخی و یا شخصیت های دخیل در آن، این دو سند بار دیگر تایید می کنند که آقای خمینی در زمان برگزاری انتخابات ریاست جمهوری از بنی صدر به طور کامل حمایت می کرد.


پی نوشت:

* شاید از طنز تلخ تاریخ باشد که امروزه خود بنی صدر هم برای آنکه دامان خود را از شائبه حمایت های آقای خمینی پاک کند، همصدا با مخالفین اصولگرایش، هرگونه موافقت آقای خمینی با ریاست جمهوری اش را رد می کند.

** ویژه نامه نوروزی ایران – فقط بهشتی به جلال الدین فارسی رای داد – صفحه 24

*** ویژه نامه نوروزی ایران – امام گفت ما را فریب دادند – صفحه 25

زمانی برای خروج از ابهام

برای ترسیم سیمایی مخوف و یا دست کم چهره ای در ابهام از هاشمی، لازم نبود تا اکبر گنجی عنوان «عالیجناب سرخ پوش» را وارد ادبیات سیاسی ایران کند؛ بسیار پیش از آن هم ایرانیان عادت کرده بودند که هاشمی را به چشم سیاست مداری که هیچ کاری را آشکارا انجام نمی دهد ببینند. هاشمی در سخنانش همیشه محافظه کار بود و کمتر امکان آن پیش می آمد که توده مردم از خلال صحبت های او موضع گیری شفافی را درک کنند. در هنگام عمل نیز کمتر کسی می دانست (یا بهتر بگوییم: می داند) که هاشمی از چه ابزار قدرتی برای پیشبرد اهدافش استفاده می کند. در چنین شرایطی طبیعی هم بود که ابهام در مورد وی خیلی زود از مواضع سیاسی عبور کرده و به زندگی شخصی، به ویژه دارایی های خود و خانواده اش کشیده شود.


در مورد شکل گیری و گسترش دو ابهام اولیه، یعنی ابهام در سخنان و موضع گیری ها و ابهام در بازوهای قدرت، من گمان می کنم خود هاشمی بیش از همه نقش داشت. از نگاه من این یکی از ویژگی های شخصیتی هاشمی است که ترجیح می داد مبهم باقی بماند و از این ابهام به عنوان نوعی نقطه قوت استفاده کند. جدا از این تمایل شخصی، فضای استبداد زده جامعه ایرانی هم چنین امکانی را فراهم می آورد که رییس مجلس و بعدها رییس جمهور کشور، خود را بی نیاز از پاسخ گویی شفاف به اذهان عمومی بداند. اما ابهام سوم، یعنی شایعات گسترده و متواتر فساد مالی، نقطه ضعف و پاشنه آشیل استراتژی راز آلود هاشمی شد تا بارها و بارها از جانب مخالفینش، به ویژه احمدی نژاد مورد استفاده قرار گیرد.


آنچه دلیل نگارش این چند سطر در مورد هاشمی شد گفت و گوی جدید دخترش، فایزه بود. (از پارلمان نیوز بخوانید) گفت و گویی مفصل که گویا قصد دارد تا از دوران کودکی گرفته، تا جدیدترین مواضع سیاسی و شخصی وی، هرگونه ابهامی را برطرف سازد. البته این گفت و گو زمانی می تواند اهمیت دو چندان پیدا کند که به یاد بیاوریم طی چند ماه گذشته، بیشتر اعضای خانواده هاشمی، از خود وی گرفته تا برادر و فرزندانش به تکاپویی کم سابقه افتاده اند تا شاید به اندازه سی سال گذشته با مردم سخن بگویند و سیمای رازآلود خود را شفاف و شفاف تر کنند. من گمان می کنم این یک پیروزی دوگانه در جنبش سبز است که اولا سیاست مداری در ابعاد هاشمی نیز متوجه شده تنها راز ماندگاری سیاستمدارن جلب رضایت مردم، و تنها قدرت بی پایان قدرت حمایت مردمی است. در ثانی و از جنبه دیگر، به باور من شفاف سازی هایی که در این راه صورت می گیرد می تواند تا حد بسیار زیادی ذهنیت شکاک و حتی توهم زده بخشی از جامعه ایرانی را تغییر دهد. ذهنیتی که به هر چیز ناآشنا با دیده منفی نگاه می کند و از آن وحشت دارد.

۱/۰۴/۱۳۸۹

سفرنامه نوروزی – 1

اصفهان، این نصف جهان که یکجا سهم کشور ما شده است شهری است زیبا و دیدنی. یکی از بزرگترین ویژگی های اصفهان این است که در آن تعداد زیادی هم وطن اصفهانی زندگی می کنند! نتیجه آنکه وقتی در روزهای معمول سال وارد این شهر شوید و هوس گشت و گذار در کنار «زاینده رود» و «سی و سه پل» را داشته باشید در هر صد قدم، صد نفر پیدا می شوند که می خواهند به شما چای داغ قند پهلو بفروشند اما هنگامی که نوبت به تعطیلات نوروزی می رسد، کسبه محترم و میهمان نواز اصفهانی همگی سماورهای خود را از برق می کشند و شما در فاصله چند کیلومتری از سی و سه پل، نه تنها چای، که حتی یک لیوان آب جوش هم پیدا نمی کنید تا ناچار شوید بستنی و آب میوه بخرید و به صورت عملی درک کنید که چرا این شهر کهن از پانصد سال پیش یکی از مراکز مهم تجارتی کشور بوده است.


از دیگر ویژگی های شناخته شده اصفهان، صنایع دستی این شهر است. قالی بافی، ابریشم بافی، سفال گری، قلمزنی، قلم کاری، مینیاتور، سیم کشی، زربافی، پولک دوزی و خاتم کاری از شناخته شده ترین صنایع دستی اصفهان هستند که با گشت و گذاری در میدان نقش جهان می توانید تمامی آنها را با مارک «Made in china» و به نازل ترین قیمت خریداری کنید و به خوبی مشاهده کنید که از صدقه سر دولت مهرورز، فرهنگ و هنر و صنعت این کشور چگونه تا چین و ماچین هم کشیده شده و سیطره خود را به اقصی نقاط جهان گسترده است.

آزادانه

یکی از رخدادهای خجسته سال 88، افزایش صد درصدی وبلاگ نویسان خاندان فخیمه امیری*، از یک نفر به دو نفر بود! خواهر کوچولو حالا آنقدر بزرگ شده است که برای خود حرف هایی داشته باشد و بخواهد «آزادانه» بنویسد.

پی نوشت:

* با احترام به تمامی امیری های وبلاگ نویس، در اینجا منظور از «امیری»ها اقوام و خویشان اینجانب بود.

ویژه نامه های نوروزی - حاکمیت نخبه ستیز

پروفسور منوچهر آشتیانی در گفت و گویی با ویژه نامه نوروزی بهار با اشاره به فرار مغزها، نخبگان، فرهیختگان و حتی بخش هایی از اپوزوسیون به خارج از کشور می گوید: «این اتفاقی است که عین آن در ایران در حال رخ دادن است اما عجیب این است که نظام هیچ احساس ناراحتی از این وضع نمی کند و حتی بدون اینکه متوجه باشد بخشی از آن خوشحال هم هست چون می گوید مزاحم می رود و فکر این را نمی کنند که در طول صد سال مملکت از لحاظ فرهنگ دارد فرو می ریزد و همه به طرف خارج کشیده می شوند».* (تاکید از من است)


از نگاه من دکتر آشتیانی فرآیند در حال وقوع را کاملا درست تشخیص داده است، اما متاسفانه ایشان به هر دلیلی هنوز نمی داند و یا نمی تواند باور کند اتفاقی که در حال رخ دادن است برای مسوولین نظام نه تنها «ناآگاهانه» نیست، بلکه یک استراتژی شناخته شده و یک سرمشق از پیش تعیین شده است. حتی می توانم ادعا کنم بر خلاف تصور بسیاری، این استراتژی که فراری دادن نخبگان و حفظ طبقه ناآگاه و کم سواد جامعه را در دستور کار دارد، به هیچ وجه محصول سیاست های دولت جدید نیست و درست از اولین روزهای انقلاب در دستور کار جناح حاکم نظام قرار گرفته بود. سند این ادعا را از ویژه نامه نوروزی ایران بخوانید. در صحفه 16 این ویژه نامه زیر عنوان «سندی که به موقع منتشر نشد» ترجمه یکی از اسناد کشف شده از سفارت آمریکا منتشر شده است که به دیدار نمایندگان آمریکایی با دکتربهشتی در تاریخ هفتم بهمن ماه 1357 مربوط می شود. برپایه این سند نمایندگان آمریکایی در گزارش خود آورده اند که نسبت به رنجش طبقه «متوسط و متخصص» ایرانی که اتفاقا «با شاه نیز مخالفت می کردند» از عملکرد حکومت انقلابی به بهشتی هشدار می دهند اما وی در پاسخ ضمن تایید این مسئله می گوید: «به این اقلیت اجازه داده نخواهد شد که نظرات خود را به 35 میلیون ایرانی که از انقلاب و اهداف آن حمایت می کنند دیکته کنند. اگر لازم باشد این توده های میلیونی جمعیت ایران راه خود را به تنهایی طی خواهد نمود و در مدت 20 سال می توانند آنچه را که با رفتن این طبقه از دست داده اند و منافعی که این یک میلیون اقلیت برای کشور داشته جبران کنند»**.


پی نوشت:

* ویژه نامه نوروزی بهار صفحه 12- عدالت بدون آزادی پوشالی و سطحی است

** ویژه نامه نوروزی ایران صفحه 16- سندی که به موقع منتشر نشد

۱/۰۳/۱۳۸۹

عیدانه ای در راه است

به ذهنم رسید حالا که بجز نشریات، خبرگزاری ها هم ویژه نامه نوروزی منتشر کرده اند (از ایلنا بخوانید)، این «مجمع دیوانگان» ما چه چیز کم دارد که نباید یک ویژه نامه نوروزی برای خودش داشته باشد؟ شاید کمی دیر شده باشد و کلی وقت لازم داشته باشد، اما تصمیمم را گرفته ام که تا پیش از پایان تعطیلات نوروزی ویژه نامه مجمع دیوانگان را منتشر کنم. خودتان را حاضر کنید که حسابی پربار و متنوع است:)

۱/۰۲/۱۳۸۹

ویژه نامه نوروزی ایران – چگونه بدون دروغ جوسازی کنیم

«علی رغم تمامی جانفشانی ها و دلاوری های رزمندگان در سال آخر دفاع، دولت میرحسین موسوی که فقط 14 درصد توان کشور را پای جنگ آورده بود و در سال های جنگ ضعف عملکردی دولت مشهود بود و میرحسین موسوی سال های نخست وزیری به اندازه انگشتان یک دست هم به مناطق عملیاتی حتی استان های جنگ زده نرفت و محمد خاتمی وزیر ارشاد او که در سال آخر مسوول تبلیغات جنگ نیز بود در هشت سال دفاع مقدس حتی در یکصد کیلومتری جبهه های جنگ نیز دیده نشد و این عملکرد دولتی بود که فقط به خاطر جنگ دوره چهارساله اش تمدید شده بود».*


در تیتر مطلب تاکید کرده ام «بدون دروغ»، اما این بدان معنا نیست که تمامی آمارهای ارایه شده در این پاراگراف را تایید می کنم. من هیچ منبعی برای نشان دادن تعداد دفعات حضور میرحسین در مناطق جنگی و یا فاصله خاتمی از خط مقدم ندارم. اگر می نویسم «بدون دروغ»، تنها به این دلیل است که می خواهم «فرض» را بر درستی تمامی این موارد بگذارم. پس با این فرض اجازه بدهید ببینیم این پاراگراف به ما چه می گوید:


میرحسین موسوی «فقط 14 درصد» از توان کشور را پای جنگ آورده است. برای خواننده غیرپرسش گر چنین گزاره ای می تواند اینگونه معنا شود که رییس دولت در رسیدگی به مسئله جنگ کوتاهی کرده است. اما این 14 درصد، ناظر به چه آماری است؟ 14 درصد کل بودجه کشور؟ 14 درصد کل جمعیت کشور؟ 14 درصد کل کارمندان دولت؟ 14 درصد توان تولید کارخانجات دولتی؟


پاسخ هرکدام از این گزینه ها باشد، پرسش بعدی این است که برفرض که 14 درصد کم است، پس چه درصدی کافی است؟ مثلا 14 درصد یک جمعیت 40 میلیونی بیش از پنج و نیم میلیون نفر می شود. آیا ظرفیت جبهه ها بیش از این بوده است؟ یا مثلا اگر بودجه کشور را در نظر بگیریم، باید پرسید آیا تنها هزینه ای که صرف خرید تجهیزات نظامی می شود را می توان مربوط به جبهه دانست؟ یا اینکه هزینه تهیه دارو، تولید مواد کشاورزی و حتی تهیه بنزین هم به نوعی مربوط به مقاومت کشور در جنگ می شوند؟


در نهایت شاید به نکته ای می رسیم که اصلا در ابتدا باید مطرح می شد. آیا میرحسین موسوی به عنوان رییس دولت مسوول اداره جنگ بود؟ در کنار آقای خمینی به عنوان رهبری مطلق کشور، خامنه ای به عنوان رییس جمهور و هاشمی رفسنجانی به عنوان فرماندهی کل قوا، رییس دولت چه میزان می توانست در تخصیص توان کشور به مسئله جنگ تاثیرگذار باشد؟ و اگر به ادعای نگارنده «در سال های جنگ ضعف عملکردی دولت مشهود بود» پس چرا باز هم به ادعای همان نگارنده سرنوشت چنین نخست وزیر آشکارا نالایقی چنان شد که «فقط به خاطر جنگ دوره چهارساله اش تمدید شده بود»؟


پی نوشت:

* ویژه نامه نوروزی ایران، سرمقاله – صحفه 3 (حتما متوجه شده اید که این پاراگراف اصلا سر و ته ندارد. از یک جا شروع شده و بدون هیچ مفهومی به جای دیگر کشده شده است. حتی فعل ها هم درست به کار نرفته اند. از نظر من این ضعف آشکار به دو دلیل است. اول شتابزدگی در نوشتن یک مطلب بلند بالا و دوم بغض و کینه نگارنده مطلب که تا نام میرحسین به میان می آید اصل ماجرا را فراموش می کند و تمام تلاش خود را بر روی جوسازی قرار می دهد).

۱۲/۲۸/۱۳۸۸

عید مردم

باز هم بهار با عزای دل ما آمده است. نوروز امسال نوروز بدون سهراب است. نوروز بدون اشکان و ندا و کیانوش و محسن و رامین. نوروز بدون لبخند کوهیار. نوروز تنهایی مهسا در نبود مسعود. نوروز قفس برای زیدآبادی. نوروز بیم و سکوت در خانواده نوری زاد. نوروز خاطرات سیاه. نوروز سال خونین. اما همچنان نوروز سبز.

عید مردماس، دیب گله داره

دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره

سیاهی رو سیاس، دیب گله داره

۱۲/۲۷/۱۳۸۸

این «سال نامه» را از دست ندهید

سالنامه های نوروزی «بهار»* و «ایران» را گرفتم. موقع دریافت این نشریات اولین چیزی که نمی توانید در برابرش شگفت زده نشوید تفاوت قیمت این دو سالنامه است. طبیعی است که انتظار داشته باشیم تشکیلات دولتی ایران از حمایت های مالی گسترده تری نسبت به تشکیلات خصوصی و البته تحت فشار روزنامه بهار برخوردار باشد، اما باز هم پیش بینی اینکه ویژه نامه یکی 5000 تومان قیمت داشته باشد و دیگری سالنامه اش را رایگان توضیع کند دور از انتظار است.


جدا از این مسئله، هرچند تا کنون فرصت نکرده ام بیشتر از چند یادداشت از ویژه نامه بهار را بخوانم، اما با یک مرور کلی ویژه نامه «ایران» را به شدت مفیدتر تشخیص دادم. در واقع می خواهم به خود اجازه این جسارت را بدهم که این ویژه نامه را یکی از تاریخی ترین نشریات منتشر شده در نظام جمهوری اسلامی بنامم. ماجرایش مفصل است که باید دست کم دو هفته تعطیلات نوروزی را به آن اختصاص داد، اما به صورت خلاصه فقط اشاره می کنم: احمدی نژاد و تیم او اگر هیچ خدمتی به این کشور نکردند دست کم برای توجیه و بقای خود هم که شده، بخشی از گند و کثافاتی که برای سه دهه کشور ما را فرا گرفته بود و هرگونه اشاره ای به آنها به نوعی در محدوده خط قرمز و بایکوت تاریخی قرار داشت بیرون کشیدند و در برابر دیدگان ما قرار داده و می دهند. گویی این جماعت می خواهند نشان دهند که احمدی نژاد نه تنها وصله ناجوری بر پیکره سیاسی و تاریخی این نظام نیست، که حتی در برابر 30 سال جنایت، خیانت، دروغ، بی اخلاقی، ندانم کاری و فساد نظام اسلامی، فقط یک نتیجه غیرقابل اجتناب است. حکایت مفصلی است، بیشتر خواهم نوشت.


پی نوشت:

*روزنامه بهار امسال دو سال نامه منتشر کرده است. با پرس و جویی که انجام دادم متوجه شدم سالنامه اول متعلق به روزنامه اعتماد بوده است که پس از توقیف، ناچار آن را در اختیار «بهار» قرار داده تا با مجوز این روزنامه منتشر شود. سالنامه خود روزنامه بهار به قیمت 1500 تومان درحال توزیع است که من هنوز آن را نخریده ام.

۱۲/۲۵/۱۳۸۸

نصیحت

یک مثل قدیمی وجود دارد که بیشتر به عنوان نصیحتی از جانب پدران با تجربه برای فرزندانشان به کار می رود و می گوید: «هیچ گاه ...* خودت را با شاخ گاو در نینداز که پاره می شود». حالا گمان می کنم باید کسی پیدا شود و به برخی آقایان برساند که رسومات باستانی باقی مانده در فرهنگ ایرانیان دیگر آنچنان ریشه دار و استوار شده اند که بحث و جدل و فتوا و دستور بر نمی دارند. ایرانی در طول ده ها قرن برای خودش فرهنگی تلفیقی ایجاد کرده از رسومات باستانی و باورهای مذهبی؛ به این سادگی ها هم نمی توان تشخیص داد چرا برخی رسومات باقی می مانند و برخی کنار می روند، اما تردیدی وجود ندارد تلاش برای طرد و تحریم یک شبه این رسومات بیش از هرچیز مصداقی است برای همان روایت شاخ گاوی. حالا خود دانید، این شما و این چهارشنبه سوری.


پی نوشت:
* با عرض پوزش به دلیل وجود سانسور در روایت این مثل حکیمانه.

۱۲/۲۳/۱۳۸۸

ما بی شماریم

ده سال پیش در چنین روزی به مغز متفکر اصلاحات شلیک شد، جامعه در بهت و اصلاحات در کما فرو رفت.


ده سال پس از آن ترور، ضاربان در مسند قدرت قرار گرفتند و همه گونه تجهیزات و امکانات را به کار گرفتند تا بار دیگر «مغر متفکر» را یافته و به آن شلیک کنند، اما گلوله های آنان محدود بود و مغزهای متفکر ما بی شمار.

چهارنگاه به آخرین گفت و گوی میرحسین- بخش چهارم – ملاکی برای سبز بودن

خانم ف. یک کارشناس ارشد سیستم بانکی و البته یکی از فعالان جنبش سبز است. خانم ف. تقریبا در تمامی تجمعات پس از کودتا شرکت کرده و بارها به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته است به نحوی که آثار کبودی همچنان بر روی بدن وی باقی مانده اند. خانم ف. صبح ها که وارد اداره می شود ابتدا صبحانه مختصرش را در دفتر اختصاصی خود میل می کند. سپس به سراغ اینترنت پرسرعت بانک می رود و به هر زحمتی شده از فیلترینگ عبور کرده و اخبار روز را پی گیری می کند. وی حتی سعی می کند از طریق ای-میل این اخبار را در اختیار دیگران هم قرار دهد و یا مطالب خواندنی را پرینت بگیرد تا به خانه ببرد. خبرخوانی خانم ف. تقریبا تا ظهر به طول می انجامد. زمانی که باید به خوردن ناهار و البته اقامه نماز بگذرد. خانم ف. هیچ گاه نمازش را ترک نمی کند. پس از ناهار و نماز خانم ف. پشت کامپیوترش بازمی گردد تا خاطرات آقای منتظری را که از اینترنت دانلود کرده است مطالعه کند. البته گاه حجم مطالعات خانم ف. را خسته می کند و برای رفع این خستگی زمانی را به بازی های ساده رایانه ای می گذراند. ضمنا خانم ف. آموزش زبان را هم فراموش نمی کند و با استفاده از یک نرم افزار، روزانه چند واژه و اصطلاح جدید انگلیسی یاد می گیرد. خانم ف. به عنوان یک کارشناس ارشد بانکی اعتقاد دارد که سیاست های احمدی نژاد بانک های کشور را به ورشکستگی کشانده است. قطعا نظرات کارشناسانه وی در مورد سیاست های غلط بانکی دولت مورد تایید بسیاری دیگر از کارشناسان اقتصادی قرار خواهد گرفت، با این حال خانم ف. هیچ گاه به بازده کارکنان بانک و میزان حقوق و مزایای آنها در قبال فعالیتی که تقریبا انجام نمی دهند اشاره نمی کند.


خانم ف. مادر نمونه ای هم هست. یک پسر و یک دختر خانم ف. نیز همواره نمادهای سبزی به همراه دارند و اگر با مخالف خانم ف. مواجه نشوند علاقه دارند تا در تمامی راه پیمایی های اعتراضی شرکت کنند. خانم ف. که یک فرد متدین اما روشنفکر است برای نگارنده روایت کرده است که به دلیل داشتن دیدگاهی باز، علی رغم داشتن اطلاع از روابط دوستانه پسر خود با چند دختر نوجوان، وی را به دلیل این رفتارش مورد مواخذه قرار نمی دهد. هنگامی که نگارنده از خانم ف. پرسید که آیا حاضر است رفتاری مشابه را برای دخترش هم در پیش بگیرد تقریبا خوش شانس بود که جان سالم به در برد. خانم ف. به هیچ وجه حاضر نیست دخترش به فساد و فحشا کشیده شود. ناگفته پیدا است که خانم ف. از تبعیض های جنسیتی و سیاست های فرهنگی نادرست حاکمیت کنونی بسیار گلایه مند است.


خانم ف. یکی از منتقدان سرسخت رابطه سالاری به جای ضابطه سالاری در نظام فاسد اداری است. وی به خوبی اطلاع دارد که احمدی نژاد و دیگر مسوولین دولتی چه پست هایی را میان اقوام و نزدیکان خود تقسیم کرده اند. وی همچنین به خوبی می داند که مدیران منتصب احمدی نژاد حتی در مواردی بانوانی را که هیچ گونه سابقه و یا تخصص بانکی ندارند در برخی مدیریت های بانکی به کار گماشته اند. (از روابط این مدیران و این بانوان شایعات زیادی هم به گوش می رسد) البته خانم ف. بجز یک کارشناس نمونه و وظیفه شناس، یک فرد خیر و نوع دوست هم هست، به همین دلیل تا کنون با استفاده از نفوذ خود، برای بسیاری از آشنایانش (از جمله نگارنده محترم) که آنها را محتاج تشخیص داده از نظام بانکی وام های کم بهره یا بدون بهره دریافت کرده است. در ضمن خانم ف. برخی از این افراد را نیز به نظام بانکی معرفی کرده و پس از ورودشان به این سیستم آنها را به نوعی «راهنمایی» کرده که بتوانند خیلی زود «پیشرفت» کنند.


***


چه ملاکی برای سبز بودن داریم؟ مدت ها است که ناچاریم نمادهای سبزمان را کنارگذاشته و یا مخفی کنیم. در این مدت چگونه خود را «سبز» معرفی کرده ایم؟ آیا باید بپذیریم که با کنارگذاشتن دستبندهای سبز رنگ جنبش سبز نیز نابود شد؟ آیا هیچ ملاک دیگری برای تشخیص یکی از علاقمندان و معتقدان به جنبش سبز از دیگران وجود ندارد؟ آیا می توانیم بدون هیچ گونه اشاره مستقیم سیاسی و صرفا با رفتارمان در محیط هایی که قرار داریم به دیگران نشان دهیم که یک فعال جنبش سبز هستیم؟ مهندس موسوی اینگونه می اندیشید: « سبز بودن به لباس و نماد نیست. سبز بودن به رفتار و اخلاق است. اگر این اصل مهم مورد توجه قرار گیرد و اعضای جنبش یکدیگر را به رعایت آن توصیه کنند، قطعا از آسیب هایی که ممکن است عده ای در لباس جنبش سبز انجام دهند جلوگیری خواهند کرد».


***


خانم ف. همچنان و با شور و اشتیاقی مثال زدنی برای پیروزی نهایی جنبش سبز لحظه شماری می کند و تا آن زمان از هر فرصتی که بتواند برای تبلیغ جنبش سبز بهره خواهد گرفت.


جای خالی یک رهبر خردمند

سه روز پیش و با درگذشت «شیخ محمد طنطاوی»* جهان اسلام دچار ضربه ای شد که گمان نمی کنم به این این زودی ها توان جبران و بازسازی آن را داشته باشد. بزرگترین رهبر معنوی مسلمانان جهان به طرزی باورنکردنی یکی از روشنفکرترین چهره های مسلمان هم بود. کسی که می توانست درک کند حجاب، دست کم در دنیای مدرن اروپایی دیگر جایگاه و توجیهی ندارد، لزوم مجاز شمردن سقط جنین را دست کم در موارد تجاوز پذیرفت، روبنده زنان را حتی در دانشگاه مذهبی مصر ممنوع اعلام کرد و یک بار برای همیشه، با حرام خواندن عملیات انتحاری، رویای پرواز یک شبه تروریست های مسلمانان به بهشت را آشفته ساخت.


گمان نمی کنم به این زودی ها چهره ای جایگزین شیخ طنطاوی شود که هم از نظر نفوذ و مقبولیت با او برابری کند و هم از نظر اندیشه، توانایی و شهامت نوآوری هایی به سبک او را داشته باشد. چنین باوری اگر حقیقت داشته باشد، می تواند زنگ خطری هم برای غیرمسلمان های جهان باشد. وقتی طنطاوی هم نمی توانست به صورت کامل جلوی افراطیون اسلام گرا را بگیرد، معلوم نیست پس از او فرمان های گاه و بی گاه جهاد علیه غرب چه عواقب فاجعه باری به دنبال خواهند داشت.


پی نوشت:

* متاسفانه منابع ایرانی از جمله سایت «عصر ایران» که من به آن لینک داده ام تلاش می کنند تا با شبهه انگیز نشان دادن ملاقات طنطاوی با مسوولین اسراییلی و آمریکایی، در وجهه مذهبی و مستقل این رهبر مسلمان خدشه وارد کنند. اما حقیقت این است که مشکل اصلی جمهوری اسلامی با شیخ طنطاوی، رهبری مسلمانان جهان است که منابع دولتی در ایران سعی می کنند آن را نصیب رهبر نظام خود بدانند. رهبری که در داخل کشور خودش هم با بحران مشروعیت مواجه است اما همچنان علاقه دارد حتی صدها میلیون مسلمانی که اصلا از لحاظ مذهبی با او هم عقیده نیستند رهبری اش را به رسمیت بشناسند.

۱۲/۲۱/۱۳۸۸

فال حافظ



ایستگاه مترو توپخانه بود که چشم توی چشم شدیم. قطار هنوز کاملا توقف نکرده بود و او آرام به سمت لبه سکو می‌رفت. یک لحظه که از مقابل من رد شد به هم خیره شدیم. صورت گرد و چشمانی آبی داشت. خیلی زود سرش را پایین انداخت. نگاهش انگار شرم داشت. دلیل مشخصی نداشت، اما این روزها جای تعجب ندارد اگر کسی در لباس روحانیت چشم‌ از نگاه خیره عابران بدزدد.

تا قطار بایستد و سوار شویم چند بار دیگر چشم توی چشم شدیم. من به او خیره شده بودم. او هم انگار سنگینی این نگاه را حس کرده باشد چند لحظه یک بار زیر چشمی نگاهی می‌انداخت. وقتی می‌دید که هنوز نگاهش می‌کنم صورت‌اش بیشتر سرخ می‌شد و سرش را بیشتر پایین می‌انداخت.

وارد قطار که شدیم جوانی که اتفاقا به قیافه‌اش هم می‌خورد درس طلبگی بخواند بلند شد و به اصرار جایش را به او داد. خیلی مقاومت کرد. شاید گمان می‌کرد اگر در حضور آن همه آدم خسته بنشیند، باید سنگینی نگاه‌های بیشتری را تحمل کند. وقتی در برابر اصرار جوان مقاومت می‌کرد وسوسه شدم بگویم: «بشین حاج آقا؛ شما که یک عمر سوار بودید و ما پیاده؛ حالا این یکی هم روش». اما تندی بی‌دلیلی بود. خواستم به طعنه بگویم «بشین حاج آقا؛ بگذار یک وجب بهشت هم گیر این بی‌نوا بیاد». اما چهره شرمگین‌اش جای هیچ طعنه‌ای را را باقی نمی‌گذاشت. با آن نگاه‌های دزدکی انگار می‌گفت «نمی‌خواهد چیزی بگویید، خودم همه‌اش را می‌دانم»!

روی صندلی انتهای واگن نشست و من تقریبا برابرش، به دیوار مابین دو واگن تکیه دادم. نه نگاه خیره من تغییری می‌کرد و نه نگاه‌های دزدکی و شرمگین او. سرش را آنقدر پایین گرفته بود که هر لحظه گمان می‌کردم الآن عمامه‌اش می‌افتد. تسبیح دانه ریزی دستش بود که دلم می‌خواست سبز باشد؛ اما نبود. ته مایه‌هایی از سبز داشت، اما بیشتر شیشه‌ای و بی رنگ بود. نمی‌توانست سرش را به ذکر گفتن گرم کند. کم‌کم لبخندی هم بر لبانش نقش می‌بست. گمان کردم که اول از نگاه‌های خیره‌ام ترسیده بود و حالا که به نظرش بی‌آزار می‌آیم کارش به لبخند رسیده است.

در همین حال بودیم که پسربچه فال فروش از راه رسید. تا یک فال نفروخت دست از سرم بر نداشت. ناراضی هم نبودم. پاکت را که باز کردم گل از گل‌ام شکفت. نمی‌توانستم جلوی خنده خودم را بگیرم. تا به حال فالی به این با مسمایی نصیب‌ام نشده بود. سر که بلند کردم دیدم او هم مشتاقانه منتظر است. از خنده من لبخندش بیشتر شده بود و تقریبا داشت با نگاه‌اش جویای نتیجه فال می‌شد. به ایستگاه که رسیدیم می‌خواستم پیاده شوم. سر راه فال را دادم دست‌اش و گفتم «برای شما است حاج آقا»!

حیف شد. فرصت نبود بمانم و نتیجه را ببینم. حتما تا آخر شعر را که خوانده دیگر اثری از من نبوده. نمی‌دانم با خودش چطور تعبیر کرده. این واقعا فال کدام یک از ما بود؟ اما می‌دانم اگر قرار بود هم‌کلام شویم، گفت‌وگوی‌مان پایان بهتری از همین دو بیت درون فال نداشت:

«برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که خدا در ازل از بهر بهشتم نسرشت

تو و تسبیح ومصلا و ره زهد و صلاح
من و میخانه و ناقوس و ره دیرو کنشت»

۱۲/۱۹/۱۳۸۸

حقه های دوست نداشتنی

یک کلک قدیمی و البته غیراخلاقی در صنعت و تجارت جهانی وجود دارد که شرکت های تازه کار و غیرحرفه ای محصولاتی را با نام مشابه کمپانی های شناخته شده و صاحب نام تولید و روانه بازار می کنند. مثلا خودم یک واکمن «SUNNY» داشتم که البته همان قیمتش کافی بود تا هیچ گاه آن را با مارک «SONY» اشتباه نگیرم. اما زمانی که چنین اتفاقاتی وارد بازی سیاست می شود دیگر کار از یک بی اخلاقی می گذرد و چندش آور می شود. مثل باز کردن دکان «انجمن اسلامی دانشجویان مستقل» برای در کنار تشکل هایی با قدمت 60 ساله به نام «انجمن اسلامی دانشجویان».


امروز به صورت اتفاقی به یک سایت خبری با عنوان «رهانا» برخورد کردم که یک لحظه به نظرم رسید اسمش را اشتباه نوشته است چرا که پیش از آن سایت خبری «هرانا» را می شناختم. مجدد جست و جو کردم و متوجه شدم واقعا این دو سایت با یکدیگر متفاوت هستند. نیازی به توضیح تشابه اسمی نیست، اما زمانی که بدانیم در کنار لوگوی یکی نوشته «خبرگزاری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران» و دیگری خود را «خبرگزاری حقوق بشر ایران» معرفی می کند و داخل پرانتز ادامه می دهد «ارگان خبری گزارشگران و فعالان حقوق بشر ایران» دیگر بازی بیش از حد لوث و بی مزه می شود. هیچ قضاوتی در مورد این دو سایت ندارم، حتی نمی دانم کدام یک زودتر تاسیس شده و یا فعالان و متولیان هر یک را چه کسانی تشکیل می دهند؛ اما گمان می کنم دست کم در بین فعالان حقوق بشر تکرار این شیوه های تبلیغاتی چندان جالب نباشد.

توضیح یک تیتر ناتمام

وقتی مطلب «امتداد بی پایان کلمات به ظاهر کوتاه» را می نوشتم، حرفی درون ذهنم بود که خلاصه اش همان تیتر مطلب می شد. اما توضیح مطلب بیش از هزار کلمه به طول انجامید که قیدش را زدم. نتیجه آن شد که بعد از انتشار متوجه شدم آنچه منتشر شده به هیچ وجه ارتباطی با تیتر مطلب ندارد. در واقع حرفی را که می خواستم بزنم اصلا نگفتم. پس اینجا دوباره همان تیتر را تکرار و دنبال می کنم.


خیلی رایج است که در میان گفت و گوهایمان، پذیرش مطالب و یا مفاهیمی را مشروط می کنیم. برای مثال می گوییم یا می شنویم: «من با آزادی موافقم، اما نباید به هرج و مرج برسد». قیدهایی شبیه «هرج و مرج» علی رغم ظاهر ساده و حتی بدیهی خود در ابتدای امر، هیچ گاه تعریف مشخص و ثابتی ندارند. در واقع اگر چنین قیدهایی برای شفاف سازی مفهوم کلی «آزادی» به کار گرفته شوند، نه تنها برای رسیدن به مقصود هیچ کمکی به ما نخواهند کرد، بلکه خود بر مبهم بودن مفهوم اولیه خواهند افزود و اگر تا پیش از ناچار بودیم برای به توافق رسیدن بر سر حدود آزادی با یکدیگر گفت و گو کنیم، حالا علاوه بر آزادی، باید بر سر حد و مرز و «هرج و مرج» هم چانه بزنیم.


در نمونه مشخصی که در یادداشت پیشین مطرح شد، نویسنده وبلاگ «گناهکار» تلاش کرده تا با قرار دادن قید «بی بند و باری» برای فعالیت های برابری خواهانه زنان چهارچوب مشخصی تعیین کند؛ اما عملا هیچ کاری نکرده است بجز باز کردن یک بحث طولانی و حتی بی انتهای جدید: «چهارچوب بی بند و باری کجا است»؟ نگارنده شاید بدون دقتی خاص مثالی در این مورد زده است: «افراد نمی‌تونن با قانون چندهمسری مخالفت کنن اما خودشون از اون طرف با ادعای فمینیست بودن٬ در کمتر از ۱۲ ساعت با چند نفر همبستر بشن٬ یا چند شریک جنسی داشته باشن». این کلام به ظاهر ساده می تواند با پرسش ها و پیامدهای بی انتهایی مواجه شود: اگر 12 ساعت برای تغییر شریک جنسی مدت کوتاهی است و بی بند و باری نام خواهد گرفت، پس چه مدت زمانی برای آن کافی است؟ 24 ساعت؟ یک هفته؟ یک ماه؟ یک سال؟ چه کسی این مرز را مشخص خواهد کرد؟ چه کسی صلاحیت دارد در این زمینه حکمی کلی صادر کند؟


واژه هایی که ما در گفتار و یا نوشتار خود به کار می بریم گاه بسیار کوتاه و گذرا به نظر می آیند؛ اما نباید فراموش کنیم پژواک آنها می تواند برای مدت ها در فضا باقی بماند.

۱۲/۱۸/۱۳۸۸

امتداد بی پایان کلمات به ظاهر کوتاه

در دوران دانشگاه به یک نقطه اشتراک جالب بین دوستان بسیجی و گروه های چپ گرای افراطی (ما چپول صدایشان می زنیم) پی برده بودیم: هر دو گروه زمانی که بحث به دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت کشیده می شد، تصویری از دکتر مصدق را در هنگام بوسیدن دست «ثریا» (شه بانوی وقت ایران) منتشر می کردند. از نگاه هر دوی این جریانات این عمل یک «ننگین» محسوب می شد، احتمالا با این تفاوت ساده که دوستان بسیجی بیشتر بوسیدن دست یک «زن» را ننگین می پنداشتند و دوستان چپول سر خم کردن در برابر یکی از نمادهای سلطنت. هدف از ذکر این خاطره کوتاه، اشاره به یک نگاه و یا رفتار نسبتا رایج است که من آن را «کوته بینانه» می خوانم. دوستان بسیجی و یا چپول ما در دانشگاه مثل هر کس دیگری جهان را از دریچه نگاه خودشان می نگریستند. اما جالب اینجا بود که حتی اگر می خواستند هم نمی توانستند از دریچه دیگری نگاه کنند. به بیان دیگر، هیچ کدام از این دو گروه نمی توانستند تصور کنند عملی که از نگاه آنان «ننگین» است، امکان دارد از نگاه دیگران «طبیعی» و یا حتی «افتخار آمیز» هم به حساب بیاید. این تعبیر ساده از «نسبیت اخلاق» را به عنوان مقدمه نوشتم تا به یادداشتی با عنوان «تلاش برای برابری یا بی‌بندوباری اخلاقی» برسم.


نگارنده وبلاگ «گناهکار» به بهانه هشتم مارس تلاش کرده است تا برای فعالان حقوق زنان مرزبندی مشخصی تعیین کند و چهارچوب های قابل قبول(!) برای مطالبات و حتی رفتارهایشان را به آنها نشان دهد. به همین منظور و همانگونه که از تیتر یادداشت بر می آید می نویسد: «متاسفانه مشکل این‌جاست در مملکت ما برخی از مدعیان فمینیسم و تلاش برای برابری حقوق زن و مرد٬ افرادی هستن که به بی‌بندوباری اخلاقی دچار هستن و متاسفانه این رفتار خودشون رو تحت عنوان آزادی جنسی٬ به‌پای تلاش برای برابری حقوق زن و مرد می‌نویسن». اگر هم در مورد تعریف «بی بند و باری» از نگاه نگارنده تردیدی دارید باید ادامه متن را بخوانید که «افراد نمی‌تونن با قانون چندهمسری مخالفت کنن اما خودشون از اون طرف با ادعای فمینیست بودن٬ در کمتر از ۱۲ ساعت با چند نفر همبستر بشن٬ یا چند شریک جنسی داشته باشن». مطلب از لحاظ محتوایی قابلیت نقد را ندارد؛ اما نگاهی که در این مطلب کاملا توی ذوق می زند، درست همان نگاه تک بعدی است که جهان را تنها از یک زاویه متصور می داند.

سفرنامه نویسی ایدئولوژیک

«داستان همشهری» را دو شماره ای است که دنبال می کنم. کار جدیدی از گروه مجلات همشهری که اگر اشتباه نکنم باید اولین نشریه تخصصی داستان و داستان نویسی در کشور باشد. از نگاه من کار خوبی از آب در آمده است و در آینده بیشتر از آن خواهم نوشت. اما در شماره جدید (داستان شماره شش) این نشریه بخش هایی از یک سفرنامه به کشور افغانستان منتشر شده است که به نظرم می توان آن را یک «سفرنامه ایدئولوژیک» خواند! گویا «علی نورآبادی» که «خبرنگار رادیو و نویسنده مطبوعات» معرفی شده، بخش هایی از سفرنامه خود را حتی پیش از سفر به کشور افغانستان نوشته است! در این سفرنامه کوتاه و چند صفحه ای بارها و بارها به مطالبی برخورد می کنید که برای بیانشان هیچ نیازی به سفر به کشور افغانستان ندارید؛ چنین روایتی را می توانید از کنج اتاق خانه تان و صرفا با توسل به ادبیات «صدا و سیمایی» تکمیل کنید: «در حال و هوای غروب سری هم به موزه و نگارستان ملی کابل زدیم که بسته بود اما کنار ورودی نگارستان تابلویی روی سینه دیوار بود که به دو زبان فارسی و انگلیسی نوشته بودند: «بازسازی هنرستان ملی تحفه ای است از سوی جمهوری دولت یونان...». از این تابلوها دو سه نمونه دیگر هم در جاهای مختلف شهر دیدیم با جمله هایی به همین مضمون. این هم یکی دیگر از شگردهای خررنگ کنی کشورهای اشغالگر است؛ یعنی هرجا آجر روی خشت گذاشته اند قبل از همه تابلوی چند زبانه را روی همان آجر کوبیده اند که «تحفه ای است از طرف...». کسی نیست بگوید تابلوی خسارت مادی و معنوی آن دولت معظم را کجا نصب کرده اید؟».

مسافرت و از نزدیک دیدن وقایع، انسان ها و مکان هایی که بیشتر از دور در موردشان شنیده ایم فرصت یگانه ای است تا برداشت های جدیدی از رویدادهای اطراف داشته باشیم و حتی در مواجهه با بخش های بیشتری از جهان، نگاه خود را نیز گسترش دهیم. اما در مورد برخی آدم ها گمان می کنم به جای اینکه سیستم مغزیشان در پس چشم هایشان قرار داشته باشد، اتفاقی رخ داده و چشم هایشان به پشت مغزشان منتقل شده است. به این ترتیب به جای «دیدن سپس تصمیم گرفتن» ابتدا تصمیم می گیرند و سپس می بینند.

پی نوشت:
بخش آبی رنگ مطابق متن منتشر شده در مجله است و سه نقطه(...)های آن نیز متعلق به متن اصلی است.

۱۲/۱۷/۱۳۸۸

حکومت استبدادی و تلاش برای تنازع بقا

«...حکومت استبدادی اگر سده ها نیز بپاید حکومت روزانه است. این حکومت فاقد آینده است؛ بی آیندگی برای سرور مستبد و برای مردم در حکومت های استبدادی یکی از عناصر شیوه زندگی است. نه اینکه چنین حکومتی به مسئله حفظ حاکمیت نمی پردازد؛ اما حفظ قدرت در چنین حکومتی فقط در (زمان حال) و برای لحظه حال قابل درک و تحقق است و چیزی جز تلاش برای تنازع بقا نیست. سخن گفتن از امکان مدیریت بحران برای حکومت استبدادی نادرست است ... حکومت استبدادی مادام که قدرت سرکوبگری مردم و یا شکست دشمنان خارجی اش را با توسل به زور و خشونت در جنگ دارد بر اریکه قدرت می ماند و چون عمدتا به واسطه آلوده شدن به فساد رو به تباهی می گذارد و ضعیف می شود سقوط می کند. نه آن به معنای توانایی در مدیریت بحران است و نه این به معنای ناتوانی در انجام آن. آن به معنای موفقیت در تنازع بقا در لحظه حال است و این به معنی شکست در تنازع بقا...»
حسن قاضی مرادی/تاملی بر عقب ماندگی ما/فصل دوم (مولفه های طرح نظریه انحطاط ایران)

پی نوشت:
توضیح آبی رنگ را من باانگیزه روان سازی متن آورده ام.

۱۲/۱۵/۱۳۸۸

چهارنگاه به آخرین گفت و گوی میرحسین- بخش سوم – ما خودخواه نیستیم

در جهان سیاست، ادبیاتی شناخته شده، به عنوان مثال بارز دگماتیسم سیاسی وجود دارد که با تعبیر «یا همه چیز، یا هیچ چیز» از آن یاد می شود. معتقدان به این ادبیات به رادیکالیسم کوری متهم هستند که نمی خواهد قواعد طبیعی بازی سیاسی را رعایت کند. اما در نوعی تناظر با این سیاست شناخته شده جهانی، ادبیات ویژه ای نیز وجود دارد که من گمان می کنم به فضای سیاسی کشور ما منحصر می شود: ادبیات «یا من درستش می کنم، یا هیچ کس حق ندارد درستش کند»! این ادبیات آنچنان در کشور ما ریشه دار و شناخته شده است که حتی به امثال و حکم ما نیز راه یافته و به نوعی می توان مثال «دیگی که برای من نجوشد، می خواهم سر سگ در آن بجوشد» را توصیفی برای آن دانست. این گروه را من مخاطبان اصلی میرحسین می دانم زمانی که گفت: «باید متواضع باشیم. هدف آن نیست که تغییرات ناشی از این استراتژی حتما بدست سبزها اتفاق بیفتد. سبز بودن یعنی «خود» در میان نبودن و خودخواه نبودن».


مسئله بسیار مشخص است. دعوا بر سر «چه کسی حکومت کند؟» نیست؛ دعوا بر سر این است که «چگونه باید حکومت کرد»؟ این دو پرسش، اگر نخواهیم راه دوری برویم، دست کم طی 30 سال گذشته مدام بر سر راه جامعه ایرانی قرار گرفته و اتفاقا به صورت معمول انتخاب نادرستی را در پی داشته است. حتی امروز هم می توانید به وفور از رای دهندگان ایرانی بشنوید «به فلانی رای می دهم چون دزد نیست» یا «به بهمانی رای نمی دهم چون اوایل انقلاب فلان کار را کرده بود». اکثریت جامعه ایرانی (تاکید می کنم که چنین عارضه ای به هیچ وجه مختص توده عامی و یا کم سواد کشور نیست) همچنان ملاک های شخصیتی را در انتخاب های خود اولویت می دهند تا ملاک هایی مدرن؛ چرا که در سنت مذهبی همین جامعه نیز ثبت شده که «الاعمال و بالنیات»!


جامعه ای که باور دارد صرف داشتن نیت خوب برای یک امر کفایت می کند و نتایج اعمال در درجه دوم اهمیت قرار دارد (اگر نگوییم اصلا مهم نیست) طبیعتا جامعه ای است که به جای ملاک های شایسته سالارانه، در دوری باطل و بی پایان از بازتعریف ملاک های «ایدئولوژیک» می افتد. یک زمان کسانی باید کشور را اداره کنند که «میهن پرست» باشند. زمان دیگر باید «شاه دوست» باشند. یک زمان باید «انقلابی» باشند و دوره ای دیگر باید «خط امامی» باشند. (احتمالا نمونه های مدرن آن نیز به مانند «سبز» بودن، یا «دموکرات» و «سکولار» بودن در راه است) در هیچ یک از این دوره های زمانی نیز کسی اهمیت نمی دهد که فرد مذکور، جدا از معیارهای ایدئولوژیک، آیا اساسا توانایی مدیریتی و تخصصی اداره امور را دارد یا خیر؟


جالب اینجا است که این هژمونی بیمارگونه حکومت های غالب در کشور، به جناح های اپوزوسیون نیز راه می یابد و ادبیات آنان را نیز تحت تاثیر قرار می دهد. برای این نگاه بیمار اینکه چه کاری در شرف انجام است اهمیت ندارد؛ مسئله مهم تر این است که چه کسی و با چه انگیزه و حتی چه پیشینه ای مشغول انجام این کار است. برای این نگاه رفتن تیم ملی به جام جهانی اهمیت دارد، اما مهم تر از آن این است که کدام مربی و در زمان کدام رییس فدراسیون و حتی در دوره ریاست جمهوری چه شخصی قرار است تیم را به موفقیت و افتخار برساند. برای دارندگان این نگاه بهبود وضعیت اقتصادی یک ضرورت حیاتی است، اما گاه ترجیح می دهند که دشواری های بحران اقتصادی را به جان بخرند، اما فلان شخصیت از بهمان جریان سیاسی در سیاست های اقتصادی خود شکست بخورد. آنان خوب می دانند که بهبود روابط و وجهه بین المللی کشور تا چه میزان برای رشد سیاسی و اقتصادی جامعه حیاتی است، اما زمانی که خود و یا چهره ها و جریانات مورد نظرشان در راس قدرت نیستند امیدوارند که تحریم های شکل گرفته علیه کشور روز به روز افزایش یابد.


این بیماری در طولانی مدت بالا گرفته و به نوعی کینه توزی و انتقام گیری بدل می شود. نتیجه عملی و عینی چنین کینه توزی هایی است که سرانجام سبب می شود تا مثلا هاشمی رفسنجانی، در دور دوم نهمین انتخابات ریاست جمهوری در برابر محمود احمدی نژاد یک بازنده مطلق به حساب آید چرا که برای جامعه ایرانی سال 84 مهم نیست که خاستگاه محمود احمدی نژاد کجا بوده است؛ مهم نیست که چه گروه هایی حامیان وی را تشکیل می دهند؛ مهم نیست که نخبگان جامعه یک صدا و یک پارچه از پیروزی هاشمی حمایت می کنند؛ برای جامعه ایرانی تنها یک چیز مهم است: «انتقام گرفتن از هاشمی». مترادف همان که «اگر قرار است این دیگ برای ما نجوشد، پس بهتر است که برای هاشمی هم نجوشد»! من برای مثال خود از چهره ای چون هاشمی استفاده کردم، حال شما می توانید هاشمی را بنابر شرایط فعلی کشور با گزینه هایی نظیر لاریجانی، مطهری، محسن رضایی، هاشمی شاهرودی، مکارم شیرازی و ... جایگزین کنید.


از نگاه من، میرحسین نیز آگاهانه علیه چنین نگاه بیمارگونه اما رایجی دست به سنت شکنی زده، شجاعانه تمامی اعتبار و آبروی خود را در معرض نقد و حمله قرار می دهد اما همچنان تاکید می کند که «هدف ما، تغییر در چهارچوب نظام است ولی هدف آن نیست که این تغییرات حتما بدست این یا آن فرد صورت بگیرد. ما باید یک اصل اخلاقی را بیاد داشته باشیم و آن تصدیق درستی، خوبی و زیبایی است، حتی اگر این درستی و خوبی بدست ما صورت نپذیرد. به همین دلیل، ضمن آن که محکم بر روی خواسته های خود ایستاده ایم، ولی کم هزینه تر می بینیم اگر خود حاکمیت به سمت این راه حل ها که برآمده از خواست ملت و میثاق ملی ماست پیش برود.



پی نوشت:

- این بخش از گفته های موسوی را می توان از جنبه سیاسی نیز مورد بررسی قرار داد. جنبه ای که نتایج آن بدون تردید فشار سنگینی را از روی دوش جناح میانه روی حاکمیت برداشته و به آن اجازه فعالیت بیشتر در برابر افراطیون را می دهد. اما من همچنان ترجیح می دهم که تمرکز نقدهای خود را بر روی جنبه های اجتماعی این نظرات حفظ کنم.

- مدتی پیش یادداشتی با عنوان «هشدار» نوشتم و طی آن تنها در چند خط و بدون هیچ توضیحی از درخواست کردم که از به کار بردن برخی استدلال ها پرهیز کنیم. اتفاقا علی رغم نام آن یادداشت (هشدار) دوستی در بخش نظرات دلیل آن نوشته را جویا شده بود که در آن زمان فرصت و شرایط پاسخ گویی را نداشتم. امروز گمان می کنم بتوانم از این یادداشت به عنوان استدلال کاملی در مورد همان «هشدار»های پیشین یاد کنم.

- بخش اول این مجموعه یادداشت را با عنوان «مسئله رهبری و هدف گذاری جنبش» و بخش دوم آن را با عنوان «جنبش آگاهی بخشی» بخوانید.

چرا از خروش آذری زبان ها خبری نیست؟

وقتی مانا نیستانی کاریکاتور جنجالی خود را در منتشر کرد، اهالی استان های آذری زبان در اعتراض به آنچه «توهین به ترک ها» می خواندند به خیابان ها ریختند و اعتراضات را تا به آنجا ادامه دادند که کار به تیراندازی و کشته شدن شهروندان هم رسید(روایت کامل را از ویکی پدیا بخوانید). همان زمان زمزمه هایی مبنی بر دخالت سازمان های اطلاعاتی کشورهای بیگانه و تحریک مردم با تاکید بر مساله ای بی ریشه در تاریخ این کشور به عنوان «پان ترکیسم» به گوش می رسید. با این حال سازمان های امنیتی جمهوری اسلامی آنقدر هر اتفاق ساده ای را به خارج نشینان نسبت داده بودند که به مصداق چوپان دروغ گو دیگر حنایشان رنگی نداشت و کسی هم حرف هایشان را باور نکرد.


امروز و با گذشت نزدیک به چهار سال از انتشار کاریکاتوری که من همچنان هم نفهمیده ام چرا برخی توهین آمیز تلقی اش کردند، روزنامه کیهان مطلبی برای توهین به مهندس موسوی منتشر کرده است. این مطلب که به شیوه همیشگی کیهان قصد دارد ادبیات سخیف را به عنوان طنز به مخاطلبش قالب کند، صراحتا برای به تمسخر گرفتن مهندس موسوی به سراغ ریشه های آذری وی رفته و زبان و لهجه آذری زبان ها را مورد تمسخر قرار داده است*. حالا و از نگاه من جای این پرسش باقی است که آیا به واقع هم وطنان آذری زبان برای هویت و زبان خود آنچنان احترامی قایل هستند که این بار نیز توهین به زبان آذری را بر نخواهند تافت؟ و یا اینکه آن همه شعارهای «هارای هارای من تورکم» تنها در «برخی» مواقع به کار گرفته می شود؟



پی نوشت:

از متن کیهان بخوانید:

«مهندس: اصلاً همون نقاشي مي كردم بهتر بود؛ آخه بگو تو رو سننه به اينگلاب مخملين؟

خانم مهندس: حالا عيبي يخ!»

از «راز سر به مهر» مطلبی در مورد همین یادداشت روزنامه کیهان بخوانید.

حکایت این روزهای من-11

مهندس ق. درحالی که لقمه نان و عسل را می پیچد می گوید: «ولی من فکر می کنم که بساط جنبش و سبز و همه رو برچیدن دیگه تموم شد». خانم مهندس گ. هم که منتظر است قاشق عسل خوری آزاد شود بلافاصله تایید می کند: «آره بابا؛ بی.بی.سی رو قطع کردن و تموم؛ ملت هم همه می ترسن خاک بر سرها». مهندس ق. می پرسد: «فلانی، تو قبول نداری که کنترلش کردن و تموم شد رفت»؟ برای یک گفت و گوی صبحانه ای با دو کلام جواب سر بالا حرفی به ذهنم نمی رسد. سرم را به کار گرم می کنم و در میان نامه های رسیده، پاسخ یک شرکت ایتالیایی را می بینم که چند ماه پیش در همین تهران برای جلب نظر پروژه هزار جور چرب زبانی می کردند و دولا و راست می شدند:


a... "**" has been following up since end of year 2009 all of the pending jobs in your country, including the valued potential project *** Pr. For which we visited you last November. As of now, considering the "political" situation, imposed rules are heavily slowing down the possibilities of making business with IRAN country. Consequently we are freezing all the jobs at actual status, we are concentrating our efforts on other projects which can generate orders for "**". We hope you understand our position...a


پی نوشت:

طبیعتا ** نام شرکت و *** نام پروژه جزو اطلاعات غیرقابل انتشار است.

۱۲/۱۴/۱۳۸۸

خودکامگی و قانون

آنچه در عمل قدرت «خودکامه» را از قدرت «مطلقه» متمایز می کند معطوف شدن آن به برآوردن منافع و مصالح سرور مستبد است و نه پاسخگویی به مصلحت عموم. از همین رو حکومت «استبدادی» یا «خودکامانه» (مترادف) می شود (با) حکومت «بی قانونی»؛ چرا که آنچه در درجه اول مانع تامین منافع شخصی و تحقق اراده خودسر و دلخواه سرور مستبد می شود قانون است. قانونی که به قدرت خصلت نهادی می دهد نه شخصی. اعمال خودسرانه و دلبخواه قدرت از سوی سرور مستبد نیز به حکومت خصلت نظامی (در دوران معاصر پلیسی) می دهد و نه خصلت دیوان سالارانه»


تاملی بر عقب ماندگی ما/حسن قاضی مرادی/یادداشت 2:قدرت مطلقه-قدرت خودکامه


پی نوشت:

بخش هایی که به رنگ آبی منتشر شده است را من، با انگیزه روان سازی متن اضافه کرده ام.

چهاردهم اسفندماه

چه زود می گذرند این روزها و چه ناگهانی از راه می رسند سالروزهایی که زمانی گمان می کردی هیچ گاه از یادشان نخواهی برد. هرچند دیگر چندان هم اهمیت ندارد که به یاد داشته باشی یا نه؛ اگر قرار بر «یادباد»ی باشد که در این «دیوانه سرا» همیشه جایی آن بالاها تصویری هست و ذکر یادی از «پیرمحمد احمدآبادی». وگر قرار بر منش و روش باشد، دست کم تلاش همیشه ام بر این بوده که دیگر تاریخ با خود تکرار نکند:

وز سفله یاوران تو در جنگ

کاری بجز فرار نیامد

۱۲/۱۱/۱۳۸۸

من رویایی دارم

من دلم می خواد یک رییس جمهور داشته باشم که حتی توی سخت ترین شرایط هم وقتی قراره رویا پردازی کنه از هنر بگه، از آرزو برای انتشار بدون سانسور «پوستر و نقاشی و کلیپ و آثار هنری خلق شده».

چهارنگاه به آخرین گفت و گوی میرحسین- بخش دوم – جنبش آگاهی بخش

جنبش مشروطه در آغاز تنها جنبشی برای تاسیس عدالت خانه بود. این ادعا بدین معنا نیست که هیچ یک از روشنفکران و یا متفکران وقت از مدت ها پیش از آن رویای مشروطیت و قانون مندی در سر نداشتند، بلکه بیشتر بر این حقیقت تاکید دارد که مفهوم «مشروطیت» برای اکثریت جامعه ایرانی آن زمان مفهومی گنگ، ناآشنا و گاه نگران کننده به نظر می رسید. روایت های بسیاری وجود دارد که در تعاریف مشروطیت حتی از سوی نویسندگان، روزنامه نگاران و وعاظ شناخته شده آنچنان مفاهیم اعجاب آوری ذکر شده است که امروز اگر باورکردنی هم باشند بیشتر به درد لطایف تاریخی می خورند. بدین معنا، تا زمانی که مفهوم روشن «مشروطیت» حتی در میان قشر نسبتا تحصیل کرده ایرانی نیز چندان مورد اتفاق نبود، چنین دست مایه ای نمی توانست به محوریت یک جنبش عمومی بدل گردد. نتیجه آنکه تاسیس عدالتخوانه که مفهومی کاملا آشنا و قابل درک برای توده مردم بود مورد استفاده قرار گرفت تا به موتور محرک جنبش بدل شود.


حتی امروز و با گذشت بیش از صد سال از پیروزی انقلاب مشروطه، عده بسیاری از صاحب نظران ناآشنایی جامعه ایرانی با مفهوم «مشروطیت» را یکی از ریشه ای ترین دلایل ناکامی آن جنبش می دانند. بدین ترتیب، هرچند رهبران و فعالان شاخص مشروطیت توانستند با تکیه بر خواسته قابل درک و دسترس «عدالت خانه» جنبشی فراگیر را تشکیل دهند، به دلیل آنکه نتوانستند بر سر تعریف مشخصی از «مشروطه» به توافق برسند و یا آن را به توده مردم گسترش دهند در نهایت اتحاد و حمایت فراگیر مردمی را از دست دادند. به گمان من، یک قرن پس از آن اتفاقات، بار دیگر یک جنبش مردمی در ایران اسیر همان چالش های مشروطیت شده است.


مهندس موسوی در جدیدترین گفت و گوی خود «گسترش آگاهی» را «استراتژی اصلی جنبش»سبز خوانده است. این «گسترش آگاهی» از چند جنبه می تواند بررسی شود. در یک نگاه می توان آن را تلاش برای نشان دادن ضعف های حاکمیت فعلی قلمداد کرد و در نگاهی دیگر می توان اطلاع رسانی در مورد قربانیان وقایع اخیر، وضعیت زندانیان و آسیب دیدگان و همچنین تداوم برخوردهای خشن را مصداق گسترش آگاهی دانست. حتی خود مهندس موسوی، مدت ها تلاش می کرد تا در مورد وقایع رخ داده در جریان انتخابات اطلاع رسانی کند و دلایل و شواهد خود برای اثبات تخلف را به گوش همگان برساند. به باور من، تمامی این موارد از مصادیق درست «اطلاع رسانی» هستند، اما من «گسترش آگاهی» را از این راه ها ممکن نمی دانم.


اگر مشروطیت برای ایرانیان مفهومی جدید و تا حدودی گنگ بود، دست کم در بسیاری دیگر از کشورها کاملا شناخته شده و مورد اجرا بود، پس می توانست الگو قرار گیرد و از این نظر بخش بزرگی از مشکل را حل کند. اما امروز جنبش سبز دچار گرفتاری بزرگ تری است. این جنبش ماهیت مشخص و مورد توافقی ندارد. نه سلطنت طلب است، نه مشروطه خواه و نه حتی جمهوری خواه. نه سکولار است و نه حامل یک ایدئولوژی مذهبی. نه آنچنان رادیکال است که انقلابی خوانده شود و نه آنچنان محافظه کار که در چهارچوب تعاریف سنتی اصلاح طلب بگنجد. در چنین شرایطی حفظ اتحاد و البته گسترش دامنه جنبش به دیگر بخش های جامعه کار دشواری به نظر می رسد.


با چنین نگاهی، من «آگاهی» در جنبش سبز را مترادف با درک «ماهیت، هدف و منش» آن می دانم. بدین معنا که فعالان و صاحب نظران جنبش باید برای شفاف شدن دیدگاه های خود به جنبش و ایجاد هماهنگی میان این دیدگاه ها با یکدیگر وارد گفت و گو شوند و البته گام به گام نیز دیگران (توده مردمی که شاید خود را عضو جنبش هم ندانند) را در جریان قرار دهند. هرچند این روند از مدت ها پیش و شاید از همان روزهای ابتدایی شکل گیری جنبش سبز آغاز شده است، اما هیچ گاه نمی توان میزان این آگاهی را کافی قلمداد کرد. نباید فراموش کنیم که در صورت همه گیر نشدن این آگاهی، ممکن است امکان پیروزی در کوتاه مدت وجود داشته باشد، همان گونه که انقلاب مشروطه به پیروزی رسید. اما هیچ تضمینی برای رخ ندادن یک عقب گرد دیگر در آینده نه چندان دور وجود ندارد. نتیجه آنکه می توان تداوم اعتراضات و اعمال فشار به حاکمیت را به درجه دوم اهمیت برنامه های جنبش تنزل داد تا فعلا آگاهی بخشی در صدر امور قرار گیرد.


«باید بدانیم که زمینه هر تغییر اساسی در جهت اصلاح گری، گسترش آگاهی است. بدون آگاهی گسترده در سطح جامعه، امکان تغییر وجود ندارد. افشاندن بذر آگاهی و گسترش آن به همه اقشار و همه نقاط کشور، تنها از طریق حضور خیابانی فراهم نمی آید، گرچه اجتماعات، حق مردم و یکی از امکانات آنها برای نیل به اهداف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آنهاست. مهم آن است که در چهارچوب «هر شهروند، یک رسانه»، هر علاقمند به جنبش سبز، راهی برای گسترش این آگاهی و تعمیق آن در میان همه اقشار و بویژه در اقشار مستضعف جامعه پیدا کند. گسترش اگاهی ها، استراتژی اصلی جنبش است».


پی نوشت:

مطالبی که مستقیما از گفت و گوی مهندس موسوی گرفته شده با رنگ آبی نمایش داده شده اند.

بخش اول را با عنوان «مسئله رهبری و هدف گذاری جنبش» بخوانید.

۱۲/۱۰/۱۳۸۸

«ملت فلسطین مقاوم ترین ملت تاریخ است»!

10 سال پیش و به مناسبت برگزاری مسابقات جام جهانی فوتبال در کشور ژاپن، خبرنگاری از نخست وزیر این کشور پرسید که پیش بینی وی از قهرمان مسابقات چه تیمی است. پاسخ آقای نخست وزیر تیم «ژاپن» بود. هنگامی که وی با چهره های شگفت زده خبرنگاران مواجه شد توضیح داد «من نخست وزیر مردم ژاپن هستم نه کشور دیگری». اظهار نظرهای یک رهبر، یک مسوول و یک نماینده در جهان سیاست همواره با اظهار نظرات کارشناسان و متخصصان متفاوت است. اظهار نظر نخست وزیر ژاپن نوعی افراطی و پررنگ شده از اینگونه اظهارات سیاستمدارانه بود که لزوما پایه و بنای کارشناسانه نداشت. با این حال اگر در موردی نظیر شانس پیروزی یک تیم فوتبال، کارشناسان بتوانند تا حدودی احتمالات را بررسی کنند، در زمینه هایی شبیه «میهمان نوازی»، «مهربانی»، «نوع دوستی»، «انصاف»، «سخت کوشی» و دیگر صفاتی که غالبا بار معنایی مثبتی نیز دارند حتی کارشناسان و متخصصان هم نمی توانند معیار مشخصی ارایه کرده و ملتی را نسبت به ملت دیگری برتری دهند. اتفاقا در چنین مواردی است که دست سیاستمداران نیز باز می شود تا از جانب مردم کشور خود و شهروندانی که نمایندگیشان را بر عهده دارند فخر فروشی کرده و رجز بخوانند.


حال و شاید برای اولین بار در جهان رهبری پیدا شده است که ترجیح می دهد افتخارات را از کشور خود دریغ کرده و مدالشان را بر سینه ملتی دیگر بیاویزد. (از روزنامه «بهار» بخوانید) جالب آنجا است که این افتخار اتفاقا از معدود افتخاراتی است که نه تنها جامعه ایرانی، که حتی دستگاه تبلیغاتی خود نظام نیز بر آن تمرکز ویژه ای دارند. نظامی که بخش عمده ای از تاریخ خود را صرف پدیده ای به نام «دفاع مقدس» کرده است امروز مدعی می شود که «ملت فلسطین مقاوم ترین ملت تاریخ است». چه خوب که «محمد جهان آرا» دیگر در جمع ما نیست تا ببیند خون یارانش پس از به ثمر نشستن چگونه نادیده گرفته می شود.

آرامش

اخراج نشدم. (به «طغیان» نگاهی بیندازید) مدیرمهندسی پا درمیانی کرد و یکی به نعل زد و یکی به میخ تا در نهایت کار به روبوسی و رفع کدورت بینجامد. احوال پریشان این چند روزم دوباره آرام گرفته و از این جهت خوشحالم. اما نکته جالب ماجرا زمانی بود که حکایت درگیری خودم با جناب مدیر را به روایت دیگر همکاران شنیدم. خودم هم تعجب کردم. گویا آن وسط ها خواسته و ناخواسته چند بار گوشه و کنایه هایی زده بودم که حسابی سوزناک بودند. یادم نبود. یعنی اطمینان دارم که به قصد نبوده است. عصبانی بودم و تمرکزم را تنها بر روی سخنان و حرکات جناب مدیر قرار داده بودم. لزومی ندارد هر داستان نتیجه ای اخلاقی داشته باشد. اما دست کم این ماجرا برای من یادآوری کرد که هرگاه دنیا را بیش از حد «سیاه و سفید» دیدیم بدانیم که ایرادی در نگاهمان پیدا شده است.