۸/۰۶/۱۳۹۲

زندگی لاک‌پشتی!


من مثل لاک‌پشت‌ام. نه اینکه یک لاک محافظ و غیرقابل نفوذ داشته باشم. نه. تصویر این لاک‌پشتی که عرض می‌کنم مربوط به آن داستان مسابقه «لاک‌پشت و خرگوش» است. آنجاکه لاک‌پشت آهسته و پی‌وسته رفت و رفت تا بالاخره مسابقه را از خرگوش برد. البته داستان من خرگوشی ندارد. فقط لاک‌پشتی دارد که آهسته و پی‌وسته می‌رود.

یک عادت همیشگی دارم که باید با یک دست چندتا هندوانه بلند کنم. یعنی از یک حدی بارم که سبک‌تر باشد اصلا طاقت‌ام نمی‌گیرد. همه حداکثر بار مجاز دارند و من حداقل بار مجاز! خلاصه اینکه تا چند تا پروژه اساسی برای خودم تعریف نکنم و حسابی خودم را توی هچل نیندازم آرام‌ام نمی‌گیرد. سرم که شلوغ نباشد یک جوری احساس می‌کنم عمرم دارد تلف می‌شود. اصلا انرژی‌ام را از دست می‌دهم و تنبل می‌شوم. به قول دوستان «لش می‌کنم». این جور مواقع مثل ماشینی که توی گل و برف گیر کند و باید سنگین‌اش کنی که بیرون بیاید برای خودم کار می‌تراشم. آنقدر سر خودم را شلوغ می‌کنم که موتورم روشن شود و راه بیفتد. آن وقت تازه می‌شوم همان لاک‌پشت مورد نظر.

حوصله خیلی‌ها را سر می‌برم. مثلا خود شما که دارید این متن را می‌خوانید. به بند سوم رسیده‌اید و هنوز معلوم نیست داستان از چه قرار است. حوصله‌تان سر رفته و اصلا اطمینان هم ندارید که این شروع بخواهد به جایی برسد. اما من تا حرف را حسابی مزه‌مزه نکنم و مقدمه نچینم و حاشیه نروم، زبانم باز نمی‌شود. آرام‌آرام قصه می‌پردازم و مثال می‌زنم و حکایت تعریف می‌کنم و به قول معروف آسمان به ریسمان می‌بافم، تا بالاخره برسم آنجا که باید برسم. تازه بعضی مواقع می‌فهمم که آنجا خبری هم نیست. هرچه بوده همین حواشی و مقدمات بوده. یعنی یک حرفی مانده سر دل آدم که آمده دلی سبک بکند و همین.

خلاصه اینکه وقتی سرم شلوغ بشود، لاک‌پشتی راه می‌افتم. کم‌کم جلو می‌روم. شاید خیلی‌ها که ببینند فکر کنند با این پیشرفت آهسته‌ای که وجود دارد طرف اصلا جدی نیست و به جایی هم نخواهد رسید. اما خودم جایی ته دلم قرص است. وقتی خوب به کار سوار شوم و همه حواشی‌اش را در نظر بگیرم و حسابی اشراف پیدا کنم، دیگر هرکاری مثل حریفی می‌شود که فتیله‌اش را جور کرده باشی و آماده پیچاندن‌اش کرده باشی. فقط باید کارش کار باشد و ارزش داشته باشد و به اندازه کافی به آدم انگیزه و هیجان بدهد.

حالا که فکر می‌کنم، شاید یک دلیل آهسته رفتن من هم موازی کار کردن باشد. یعنی توی هر کاری دارم لاک‌پشتی می‌روم، اما وقتی حساب‌اش را بکنی که سه چهارتا کار گردن کلفت را گرفته‌ام و موازی جلو می‌روم، ته‌اش یک وقت می‌بینی مجموع کل این سرعت‌های لاک‌پشتی، خیلی هم کم نیست. مثل این می‌ماند که به جای اینکه یک فایل را دانلود کنی و بعد بروی سراغ آن یکی، سعی کنی چند تا فایل را هم‌زمان دانلود کنی. خوب در ظاهر امر دانلود هر کدام کمی بیشتر طول می‌کشد، اما دست‌آخر همه‌اش با هم دانلود می‌شود و ای بسا مجموع کار حتی سریع‌تر هم انجام شود.

همه این‌ها را عرض کردم که بگویم چراغ این وبلاگ چند وقتی است که سوسو می‌زند. خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که دست‌کم طی پنج سال گذشته هیچ وقت این وضعیت پیش نیامده بود. دلیل‌اش اما نه تنبلی است و نه کسالت و نه خستگی. فقط سرم را جای دیگری گرم کرده‌ام. آن هم به دو دلیل.

اول اینکه وقتی آدم تند و زیاد حرف می‌زند، بالاخره یک جایی حرف‌اش تمام می‌شود. آن وقت یا باید کمی سکوت کند، یا به مصداق شاعر بی‌قافیه به جفنگ بیفتد. خب من هم احساس کردم چهار – پنج‌سالی می‌شود که دارم یک نفس حرف می‌زنم. نکند که در این مدت فرصت گوش کردن (خواندن) کم شده باشد. یا بدتر از آن، کار به سطحی‌نگری کشیده باشد. حتما این اتفاقات کم و زیاد افتاده. ایراد و انتقاد کم نبوده و خودم این ضعف‌ها را می‌دانم. پس بد نیست یک مدت برای کارهای استخوان‌دارتری وقت بگذارم. به قول معروف همه می‌خواهند دنیا را عوض کنند، اما کمتر کسی می‌خواهد خودش را عوض کند. حالا بد نیست امثال بنده هم به جای اینکه این همه به اصلاح و پیشرفت مملکت اصرار کنند، کمی بر روی اصلاح و پیشرفت شخصی خودشان تمرکز کنند که کسی نیاید بگوید «کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی». به ویژه در این دوره نسبتا ساکن که دولت جدید دارد مقدمات تغییرات را می‌چیند و الحق که تا به اینجای کار علی‌رغم همه مشکلات کارنامه خوبی هم داشته است.

دلیل دوم اما کاری است که همیشه دوست داشتم انجام بدهم. آرزو که می‌گویند بر جوانان عیب نیست همین است دیگر. ما هم این همه سال آرزو به دل مانده بودیم و همیشه به خودمان وعده می‌دادیم که «فعلا وقت‌اش نیست، اوضاع کشور بحرانی است و فلان و بهمان». همان حسرتی که «اگر کودتا دست از سر این کشور بر می‌داشت...». خب حالا کم یا زیاد اوضاع تغییر کرده و به یک ثباتی رسیده است. بیشتر از این نباید کار را به تاخیر انداخت. پس با اجازه دوستان من تا اطلاع ثانوی کمی توی دفترچه خودم بنویسم. بعد اگر به جایی رسید و آش دهان‌سوزی شد، منتشر کنم که به دست خواننده‌اش هم برسد.

این دو تا پروژه که اتفاقا هیچ نقطه اشتراکی هم با هم ندارند هر کدام‌شان برای خودش دنیایی است و بنده هم طبق معمول عزم‌ام را جزم کرده‌ام که دو تا هندوانه را با هم بردارم و لاک‌‌پشتی بروم تا ببینیم چه خواهد بودن. اینجا هم البته هم‌چنان مشتاقانه میزبان یادداشت‌های وارده شما خواهد بود، خودم هم گه گداری سرکی می‌کشم و خودی نشان می‌دهم که از قدیم گفته‌اند «از دل برود هرآنکه از دیده رود»!

یادداشت وارده: «چه پاسخی داریم»؟


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی – 16 آذر 88 که از دانشگاه امیرکبیر برگشتم تا ساعت‌ها سخنرانی جان‌دار و شجاعانه مجید توکلی در ذهنم طنین‌انداز بود. ماجرای دستگیری و چادر به سر کردنش را هم همان شب در تلویزیون بقالی سر کوچه دیدم. وقتی که صاحب مغازه به تصویر مجید می‌خندید، بیش از پیش قانع شدم که طرفِ آن سخنرانی بی‌نظیر، مردم کوچه هستند، نه خود شخص سید علی خامنه‌ای. موضوعی که خوشبختانه بازجوهای زورگیر مجید هنوز به درستی متوجه نشدند و متاسفانه به جرم توهین به رهبر و ... در نهایت هشت سال حبس ناعادلانه و پردرد و ظالمانه را برای او رقم زدند.

خبر 8 سال حبس مجید را همراه یکی از دوستانم بودم که شنیدم. دوستم پس از خبر، رو به من کرد و گفت: «این هشت سال می‌گذرد و مجید احتمالا آزاد می‌شود. اما بیرون که آمد ما چه پاسخی برایش داریم؟»

بله، هر از گاهی باید نشست و این پرسش را تکرار کرد که «چه پاسخی داریم؟» منظورم «پاسخ به تاریخ» نیست که یک حرف کلی و عموما بی‌معنا ست. منظورم این است که چه پاسخی داریم به مجید، به میرحسین، به شیخ مهدی، به نسرین ستوده، به جعفر پناهی، به زیدآبادی و به خیلی‌های دیگر که در بند هستند. موضوع دقیقا این است که مجید و آن دیگران برای من و شما و البته خودشان، زحمت کشیده‌اند، خون جگر خورده‌اند، زندان و شکنجه کشیده‌اند، دوری و درد و گرسنگی کشیده‌اند. و پرسش این است که حالا ما چه داریم که در عوض به آن‌ها بدهیم. چه پاسخی داریم اگر بپرسند «شما چه کردید؟» و این پرسش آن‌ها از سرِ طلب‌کاری از ما، که از سر نهیب زدن به کلبی مسکلی مضمنی است که بدتر از خوره به جان همه افتاده.

کلبی‌مسلکی ایجاب می‌کند که بگوییم کسی آن‌ها را مجبور نکرده بود عمر و جان و مال خود را برای دیگران فدا کنند، اما خوب مشخص است که این منطق فاجعه می‌آفریند. جامعه‌ای که مفهوم فداکاری اجتماعی را در سطل زباله انداخته، جامعه‌ خوشبختی نخواهد بود، و شهروندان آن جامعه نیز خوشبخت نخواهند بود، حتی اگر خودشان طور دیگری تلقین کنند. اما این را باید کنار گذاشت و با چشمان باز دید که دلیل همه‌ این فداکاری‌ها، نه صرفا شور و شوق جوانی و سودای قدرت و ثروت، که اتفاقا ریشه‌کن کردن همین کلبی‌مسلکی و کمک به خلق یک جامعه‌ی اخلاق‌گرا و متعهد به خود است.

اخلاق حکم می‌کند در برابر فداکاری‌های اینان کاری کنیم و در راس همه‌ی آن کارها، ایجاد تعهد قلبی به خود، به جامعه‌ خود، و به آن‌هایی است که خود را بی‌دریغ فدا کرده‌اند. تعهدی که باید مبنای کار و فعالیت مدنی و ساخت و ساز باشد و نه دلیلی برای بغل گرفتنِ زانوی غم و فحش و نفرین حواله کردن به سران رژیم.

این سال‌ها می‌گذرد و قطعا تمام ما خواهیم مرد و هیچ نام و نشانی از هیچ‌کدام باقی نخواهد ماند. اگر هم بماند برای مردگان فرقی ندارد («بعد صد هزار سال از دل خاک ... چه تفاوت می‌کند پاک یا ناپاک؟») اگر زرنگ باشیم می‌توانیم زندگی خوبی برای خود دست و پا کنیم. می‌توانیم همواره به خود بگوییم «به من ارتباطی ندارد». البته شاید هم بتوانیم طور دیگری زندگی کنیم. طوری که شایسته یک انسانِ اجتماعی است. طوری که در نهایت شرمنده نباشیم در مقابل این پرسش که «چه پاسخی داریم؟»

پی‌نوشت نگارنده: این متن کوتاه برای تحقیر خودمان نبود، برای تلنگر زدن به آن کلبی‌مسلک درون‌مان بود، بلکه کم کم از خواب برخیزد.

پی‌نوشت وبلاگ:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۸/۰۱/۱۳۹۲

دردسرهای برخورد نزدیک از نوع سوم!


آن زمان که در یک ابتکار عجیب مناظره تلویزیونی نامزدهای ریاست‌جمهوری به آزمون چهارگزینه‌ای و تست هوش تشخیص تصاویر بدل شد، صحنه به چشم ایرانیان به قدری مضحک و غریب آمد که بازار طنزپردازی داغ شد و صدای نامزدها و اعتراض منتقدین به آسمان رفت. تمرکز اعتراض‌ها بر این بود که شیوه جاری در شان نامزدهای ریاست‌جمهوری و حتی شهروندان بیننده نیست و کار تا آن‌جا پیش رفت که آقای عارف، به دلیل اعتراض به آن شیوه، می‌رفت که به مرد شب مناظره بدل شود. من اما فکر می‌کنم آن شیوه از مناظره، جنبه دیگری داشت که در هیاهوی مبارزات انتخاباتی قابل مشاهده نبود.

* * *

آقای ظریف، با شیوه جدیدی که در عرصه ارتباط میان مقامات ارشد و مردم اتخاذ کرده، خیلی زود توانست از چهره‌ای گم‌نام به یکی از محبوب‌ترین سیاست‌مداران رسانه‌ای (دست‌کم در فضای مجازی) بدل شود. ظریف شیوه‌ای را در پیش گرفته که سال‌ها پیش محمدعلی ابطحی با وبلاگ‌نویسی‌اش بنیان نهاد و اتفاقا او هم در زمانه خودش محبوبیت بسیاری کسب کرد. جنس کار این دو را می‌توان مشابه دانست: «ارتباط مستقیم و بی‌واسطه با شهروندان و پایبندی به سطحی بالاتر از پاسخ‌گویی». شاید بتوان بنیان‌گزار این شیوه از ارتباط سیاست‌مداران ایرانی با مردم را ابوالحسن بنی‌صدر دانست که در دوران کوتاه ریاست‌جمهوری‌اش، ستون ثابتی در روزنامه «انقلاب اسلامی» در نظر گرفته بود و با مردم سخن می‌گفت. (فکر می‌کنم اسم ستون ایشان «کارنامه» بود) البته محدودیت‌های سخت‌افزاری آن زمان امکان کامنت‌گذاشتن را برای مخاطبان فراهم نمی‌کرد، با این حال می‌توان پذیرفت که بنی‌صدر قدم در راهی گذاشت که تداومش وبلاگ‌نویسی ابطحی بود و فیس‌بوک بازی ظریف.

* * *

می‌گویند برای سال‌ها در فیلم‌های وسترن آمریکایی، هیچ یک از قهرمانان فیلم در حال عملی «خاکی» مشاهده نمی‌شدند. ابرقهرمانان غرب وحشی آنچنان سیمای برتری در ذهن مخاطب می‌یافتند که قابل پذیرش نبود آن‌ها هم انسان‌هایی معمولی باشند که مثلا ممکن است تنگ‌شان بگیرد و دنیا پیش چشم‌شان تیره و تار شود! حکایت سلاطین و سیاست‌مداران ایرانی هم کم از حکایت قهرمانان وسترن نداشته است و در این مورد شاید بتوان به سنت ساز و دهل کوبیدن پشت در بیت‌الخلای همایونی اشاره کرد. خدای ناکرده، رعایا نباید صدایی می‌شنیدند که شائبه ایجاد کند شکم همایونی هم گه‌گاه غرمبه می‌فرمایند!

سنت «خدا-شاهی» در تاریخ سیاسی ایران قدمت چند هزار ساله دارد. حاکمان ایرانی یا «فره ایزدی» داشته‌اند یا «ولایت مطلقه». در هر صورت، موجوداتی فراانسانی بوده‌اند که باید نور به سیمایشان می‌تابید تا الوهیت چهره‌هایشان از نگاه رعایا پنهان نماند. جایی خواندم که داریوش بزرگ و جانشنانش به شیوه‌ای سخن می‌گفتند که اولا هیچ احساسی (اعم از خوشحالی، ناراحتی، ترس یا تعجب) در سیمای آنان پدیدار نگردد. در ثانی، لحن گفت و گوی پادشاه با دیگران باید به گونه‌ای می‌بود که شاه هیچ گاه در حضور جمع از کسی «سوال» نپرسد. چرا که سوال‌ پرسیدن پادشاه نشان دهنده آن بود که یکی از زیردستان در موردی خاص اطلاعات بیشتری از پادشاه دارد. این نشانه ضعف، ابدا برازنده جایگاه ایزدی شاهنشاه نبود.

تداوم این شیوه سنتی در سیاست معاصر به آنجا می‌رسد که ابرمقامات مملکتی، هیچ گاه خود را در معرض گفت و گو با زیر دستان قرار نمی‌دهند. رهبر جمهوری اسلامی ایران، با هیچ خبرنگاری مصاحبه نمی‌کند تا حتی کسی در ذهن خودش هم تصور نکند که می‌شود از چنین مقامی سوال پرسید و ای بسا از او بازخواست کرد. دیگر سیاست‌مداران نیز بنابر قدرت و جایگاهی که دارند، تا حد امکان از قرار گرفتن در معرض گفت و گوهای از پیش تعیین نشده گریزان هستند. به ویژه، گفت و گوهایی غیرتخصصی که می‌تواند تصویری انسانی از آن‌ها ترسیم کند. مثلا تصور کنید خبرنگاری بتواند از رییس قوه قضائیه کشور در مورد رنگ مورد علاقه او سوال بپرسد، یا مثلا جویا شود که از بین قورمه‌سبزی و آبگوشت کدام یک را انتخاب می‌کند. این‌ها پرسش‌هایی هستند که انسان را خاکی و زمینی می‌کنند و نمونه‌هایش را در کشورهای پیشرفته و دموکراتیک به وفور می‌توانید پیدا کنید، اما قطعا در جلسات سازمان‌دهی شده قوه قضائیه با خبرنگاران مطرح نخواهند شد.

* * *

این روزها ذکر خاطره‌ای از جانب یکی از نوادگان آیت‌الله خمینی، جنجالی خبری به پا کرده است. خانم اشراقی به لطیفه‌ای اشاره کرده‌اند که در خلوت خانوادگی آقای خمینی رد و بدل می‌شده است. فارغ از محتوای این لطیفه، نفس روایت این «اندرونیات» در مجامع عمومی، اتفاقی است که با سنت سیاسی ایرانی در تضاد قرار می‌گیرد. همین است که به ناگاه همه غافل‌گیر می‌شوند. نه مقامات مسوول و نه حتی شهروندان، هیچ یک خاطرات مشخصی از مواجهه با مشابه تاریخی چنین پدیده‌هایی ندارند. البته خانم اشراقی از مقامات مسوول حکومتی نیست و صرفا یک وابستگی فامیلی ایشان را به قدرت متصل می‌کند اما می‌تواند به مثال‌هایی از مقامات مسوول هم اشاره کرد.

آقای ظریف در جریان گفت و گو با یک خبرنگار خارجی (که بعدا معلوم شد اسراییلی بوده) ادعا کرده که «مجید توکلی» را نمی‌شناسد. (+) پیش از آن میلیون‌ها بیننده مناظره‌های تلویزیونی برای نخستین بار شاهد آزمونی از سطح درک و هوش گروهی از مقامات سیاسی خود بودند که در برابر یک سری عکس و تصاویر ساده چه برداشت‌هایی ارایه می‌دهند. آنجا بود که مثلا مشخص شد معاون اول هشت ساله دولت اصلاحات، نمی‌تواند یک «معدن مس» را از یک «جاذبه توریستی» تشخیص دهد. سال‌ها قبل هم محمدعلی ابطحی گاه و بی‌گاه با عکس‌های جنجالی که از سیاست‌مداران ایرانی در وبلاگ خودش منتشر می‌کرد خبرساز می‌شد. اگر بخواهیم ساده از کنار هر یک از این موارد بگذریم می‌توانیم به تبعیت از عرف رایج آن‌ها را چند «سوتی» قلمداد کنیم و بس. اما از نگاه من، این‌ها همه شواهدی هستند از یک سنت جدیدی در میان مقامات مسوول حکومتی که ملزومات خودش را می‌طلبد و عواقب مشخصی هم دارد. حالا مقامات ایرانی هم کم‌کم عادت می‌کنند (یا احتمالا ظرفیت بالای رسانه‌ها برای شهرت و محبوبیت آن‌ها را وسوسه می‌کند) که خود را در معرض نگاه و ارتباط مستقیم مردمی قرار دهند. تازگی این تجربه و ناآشنایی آن‌ها از ملزومات شیوه جدید تا مدت‌ها سبب خواهد شد که جنجال‌هایی از جنس جنجال اخیر به پا شود، اما در نهایت، یک نتیجه می‌تواند قطعی باشد: باز شدن درهای این ارتباط مستقیم یعنی فرود مقامات حکومتی از جایگاه فراانسانی خود و شکسته شدن تابوی قداست و هاله نوری که ایرانیان هزاران سال است بر گرد سر حاکمان خود می‌بینند.

۷/۲۳/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «زیر تیغ سانسور»

 

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

 

ریحانه فرزانه - بسیاری از اهالی نشر و کتاب و جمعی از نویسندگان در نامه ای خطاب به علی جنتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی از ایشان در خواست کردند تا ممیزی قبل از انتشار کتاب را حذف نماید و مسئولیت مطالب منتشر شده در کتاب را به عهده خود نویسندگان واگذار نمایند. این در حالی است که آغازگر این جریان خود وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی بود، آن زمان که در آغاز صدارتش بر مسند وزارت، به اهالی فرهنگ قول داده بود که نسبت به حذف ممیزی قبل از چاپ اقدام نماید. اما طولی نکشید که به خاطر موانع قانونی و مخالفت و فشار عده‌ای معلوم الحال،  وعده خود را پس گرفت و اظهار داشت که اساسا امکان حذف ممیزی قبل از چاپ وجود ندارد و ممیزی اصل حاکمیتی است که به عهده دولت است. اما از جمله موانع قانونی که برای حذف ممیزی قبل از انتشار وجود دارد، مصوبه‌ای است که در سال 1389 توسط وزارت ارشاد دولت وقت پیشنهاد شد و توسط مجلس مورد تصویب قرار گرفت. حال آنکه تا قبل از سال 89 هیچ قانونی در ایران وجود نداشته است که ممیزی قبل از چاپ را توجیه نماید. این مصوبه نه تنها موجب رشد بی رویه قوانین و مقررات دست و پا گیر در حوزه نشر کتاب شده است بلکه ناشر را ملزم می‌دارد که نه تنها در برابر انتشار کتاب مسئول باشد بلکه حتی در برابر تحویل نسخه‌ای از کتاب به وزارت ارشاد یا هر مرجع دیگری نیز باید پاسخگو باشد و با استناد به همین دلیل است که در سال‌های گذشته شاهد برخورد با چند ناشر صرفا به خاطر نسخه‌هایی بوده‌ایم که برای بررسی به وزارت ارشاد تحویل داده شده و هنوز به چاپ نرسیده بود. ادامه این روند موجب خفه شدن هرگونه نقد در جامعه در هر سطحی می‌شود و همچنین دامنه قوانین نانوشته سانسور را افزایش می‌دهد که باعث رشد پدیده خود سانسوری در بین روشنفکران و نویسندگان و رسوخ آن به فرهنگ جامعه می‌شود.


تجربه ثابت کرده است که هرگاه عرصه را برای سانسورهای قانونی در جامعه باز کنیم پدیده خود سانسوری، همواره فراتر از سانسورهای قانونی رشد می‌کند و خود عاملی برای بسته‌تر شدن فضای جامعه می‌شود و نتیجه آنکه یک نویسنده فراتر از محدوده سانسور جسارت نوشتن را از دست می‌دهد، زیرا تصور می‌کند هر اقدامی در حیطه خط قرمزها قرار می‌گیرد. باید به این نکته تاکید شود که ممیزی قبل از چاپ کتاب یعنی قصاص قبل از جنایت، و اثر هنری و نوشته‌ای که هنوز منتشر نشده و در معرض قضاوت مردم قرار نگرفته است را نمی‌توان درست یا نادرستی آن را به روشنی تشخیص داد، زیرا به طور قطع گروهی که برای انجام این کار گماشته شده‌اند مطمئنا آگاه‌تر از یک روشنفکر و اندیشمند خالق اثر نمی‌توانند باشند و صلاحیت آن را ندارند که درباره درست یا غلط بودن اندیشه یک فرد تصمیم‌گیری نمایند.

 

طرفداران سانسور در داخل کشور اغلب اخلاق و شریعت را دستاویز سانسور قرار می‌دهند اما تنها دلیل‌شان، درد اخلاق و مذهب نیست بلکه می‌خواهند در سایه سانسور از بلند شدن صدای مخالف و انتقادات جلوگیری نمایند و با خیال راحت هر طور که دل‌شان می‌خواهد به تصمیم گیری‌های بی‌اساس و بی‌پایه خود ادامه دهند و کسی نباشد تا به روند تصمیمات اعتراض کند. در سال‌های گذشته به ویژه از سال 88 تا به امروز قوانین و مقررات نوشته و نانوشته بسیاری در حوزه نشر به وجود آمدند و در کنار آن افزایش بی‌حد و حصر خود سانسوری در بین نویسندگان و روزنامه‌نگاران، خود مزید بر علت شد تا ما شاهد فساد گسترده‌ای در سیستم‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در این سال‌ها باشیم. در این مدت بسیاری از حقایق، در پشت پرده‌های انکار و مصلحت اندیشی و یا ترس از عدم امنیت ماندند و افشا نشدند و چه بسا اگر بسیاری از حرف‌ها گفته می‌شد و حقایق بیان می‌شد، ما شاهد اختلاس‌های میلیاردی و سوء استفاده‌های مالی و  تصمیمات اشتباه در عرصه کلان مدیریتی نبودیم و راحت‌تر می توانستیم این قطار از مسیر خارج شده را به مسیر اصلی خود بازگردانیم. این‌ها همه هزینه هایی است که سانسور و نبود آزادی بیان بر جامعه تحمیل می‌کند.

 

علاوه بر آنکه نبود آزادی بیان موجب فساد در سیستم‌های اقتصادی و اجتماعی می‌شود، سانسورهای نظام یافته که اغلب با اهداف خاص اعمال می‌شود و در پی جهت‌دهی اندیشه‌ها و قلم‌ها به مسیری خاص و جریانی مشخص است،  به فرهنگ جامعه نیز آسیب جدی وارد می‌کند و باعث فقر فرهنگی جامعه می‌شود. سانسور،  ارتباط مردم را با گذشته فرهنگی خود قطع می‌کند زیرا تنها می‌خواهد بر اساس ارزش‌ها و هنجارهای امروزی خود، فرهنگ جدیدی از نو بسازد و این عقیده را به جامعه القا نماید که آنچه امروز ترویج می‌شود درست است و گذشتگان همه بر مسیری اشتباه رفته‌اند. اخیرا سانسور کتاب‌های تاریخ مقاطع مختلف تحصیلی در مدارس و حذف بخشی از دوره‌های تاریخی دلیلی بر این مدعاست. بی‌بهرگی از نظرات اهالی فرهنگ، عقب ماندن از بده بستان‌های فرهنگی و جای خالی اعتماد مصرف کنندگان فرهنگ به آثار انتشار یافته، تنها نمونه‌هایی ازعواقب منفی و مخرب سانسور به حساب می‌آید.

 

بگذاریم عقیده ها بدون ترس ازتیغ سانسور متولد شوند و جامعه و مردم آگاه جامعه بهترین مادر برای رشد و پرورش عقاید و ارزش‌های نیکو و پسندیده و بهترین داور و قاضی برای نظریات و عقاید هنجار شکنانه  باشند. بگذاریم از فضای فرهنگ کشورمان صداهای مختلف شنیده شود، راه های مختلف در مسیر حقیقت گشوده شود، زیرا حقیقت خودگستر است اما تحمیل ناشدنی.

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

 

۷/۲۲/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «یک مساله‌ اخلاقی»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - مسئله بسیار ساده (و در عین حال پیچیده) است: آیا کمک به محمد برای نجات او از چوبه‌ دار اخلاقا صحیح است، وقتی که می‌توان با پولی که مردم برای نجات او جمع کرده‌اند، جان افراد بسیاری را نجات داد؟

داستان محمد: «محمد پسر اهوازی که در 18 سالگی مرتکب جرم شده و جوان دیگری را در اهواز به قتل رسانده قرار است پای چوبه دار برود. تلاش بزرگان محمد برای جلب رضایت اولیای دم به جایی نرسیده بود تا اینکه هنگام اجرای حکم پدر مقتول تصمیم گرفت از قصاص گذشت کند و یک هفته فرصت داد تا این جوان 380 میلیون تومان بپردازد و از مرگ نجات پیدا کند. بعد از آن بود که تلاش خانواده محمد برای جمع آوری کمک از اعضای قبیله شان آغاز شد. از سوی دیگر با درج این خبر در روزنامه «شرق» درنهایت سه وکیل محمد تصمیم گرفتند شماره حسابی را برای جمع آوری این کمک ها اعلام کنند. با تلاش‌های وکلای قاتل و روزنامه شرق در نهایت در روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در مجموع نزدیك به 100 میلیون تومان کمک جمع آوری شد. هر چند که هنوز مبلغ نهایی تهیه نشده اما امید فراوانی وجود دارد که این کار به سرانجام برسد (+) ...»

داستان جان‌های بی‌گناه دیگر: داستان بسیار ساده است. با 100 میلیون تومان می‌توان چندین نفر را از مرگ حتمی نجات داد. می‌توان به بیماران قلبی که نیاز به عمل جراحی دارند کمک کرد تا هر چه سریع‌تر عمل‌شان انجام شود. می‌توان چندین بیمار کلیوی که استطاعت مالی ندارند و در وضع وخیمی به سر می‌برند را با خرید کلیه از مرگ حتمی نجات داد. می‌توان جلوی خودسوزی چند مجروح شیمیایی از فرط فقر را گرفت. می‌توان چندین کودک کار یا بی‌سرپرست که آینده‌ کاملا سیاهی پیش رو دارند را از تباهی نجات داد. می‌توان چند ده دانش آموز بی‌گناه که قرار است در ماه‌ها و سال‌های آتی در آتش بخاری‌های نفتی مدارس در کوره دهات‌های ممکلت بسوزند را از مرگ یا جراحت حتمی نجات داد ... می‌توان تعداد بسی بیشتر از یک جان را با آن پول نجات داد. شکی نیست.

پرسش دشوار: وظیفه‌ اخلاقی ما چیست؟ فرض را هم بر این می‌گیریم که محمد که مرتکب قتل شده کاملا و مطلقا بی‌گناه است و از این نظر فرقی بین او و باقی افرادی که ذکر کردم نیست (هر چند که این بدان معنا نیست که بپذیریم محمد مطلقا ناخواسته دست به این قتل زده است)

به نظرم کلید این مشکل در دستان نظریه‌ فایده گرایی است. باید نشست و حساب کرد و دید که منفعت کدام عمل برای کدام گروه بیشتر است. نجات جان محمد البته مهم است اما نمی‌توان انکار کرد که با کمک به او فقط و فقط جان یک نفر نجات پیدا کرده و یک خانواده از مصیبت دایمی رهایی می‌یابد. اما اگر صادقانه فکر کنیم، هیچ منفعت دیگری متصور نیست. حتی کمک به او، نمی‌تواند ذره‌ای تغییر در قوانین اعدام ایجاد کند. کمک‌های مردمی به هیچ وجه نمی‌توانند مسئولان قضایی و دینی را حتی به این فکر نزدیک کند که درخواست مردم می‌تواند و باید ارجح بر حکم الهی باشد. البته ممکن است با مشاهده‌ این مورد، باقی خانواده‌های مقتول نیز به این فکر بیافتند که با درخواست دیه و کمک احتمالی مردم از اعدام قاتلشان صرف نظر کنند، که این از منفعت‌های احتمالی به شمار می‌رود. اما واقعیت این است که سود این کار تنها به محمد و خانواده‌اش محدود می‌شود.

از طرف دیگر کمک به هر کدام از گروه‌های دیگر می‌تواند جان چندین انسان را نجات دهد. در ضمن جان افرادی از مرگ حتمی نجات پیدا می‌کند که کاملا ناخواسته به وضعیت مذکور دچار شده‌اند (اینکه تصور کنیم محمد به شکل کاملا و مطلقا ناخواسته جوان دیگری را به قتل رسانده، آشکارا به معنای زیر سوال بردن مفهوم جرم است) و علاوه بر این، کمک به آن افراد، در واقع به گروهی از جامعه سود می‌رساند که کمترین امکاناتی برای دفع شر و محافظت از خود در برابر بلای وارده دارند.

جنبه‌ نمادین کمک‌های مردمی و اثربخشی اجتماعی آن نیز در هر دو مورد می‌تواند کاملا یکسان باشد. برد اجتماعی نجات چند تن از مرگ حتمی کمتر از کمک به یک قاتل برای نجات از چوبه‌ دار نخواهد بود، اگر بیشتر نباشد.

موضوع اساسا این نیست که نباید به محمد کمک کرد، موضوع این نیست که با اعدام مخالفیم یا نه، و حتی موضوع این نیست که کمک‌های مردمی می‌تواند صدای مخالفت ما با اعدام را به گوش مسئولین برساند (که البته حتی اگر این کار را هم بکند باز هم اثری در اراده آن‌ها نخواهد داشت). موضوع این است که اگر فرض کنیم مقدار کمک‌های مردمی محدود است (که حتما چنین است چرا که منابع مالی مردم بینهایت نیست) باید انتخاب کنیم که آیا کمک به محمد اخلاقی‌تر است یا کمک به چندین انسانِ دم مرگ دیگر؟

بار دیگر به این معضل اخلاقی بیاندیشیم و اگر به محمد کمک کرده‌ایم، از خود بپرسیم که آیا اخلاقا کار ما توجیه داشته است؟ و به آن جان‌های دیگر فکر کنیم که به خاطر کمک به محمد به زودی از دست خواهند رفت.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۲۰/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «سوشیِ سوسمار در مذمت ایران پرستی»‎


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

آرمان  امین: رقابت‌های والیبال جام ملت‌های آسیا در امارات، در شهر دوبی و در سالن مجهز، مجلل و زیبایی برگزار شد که قابلیت تبدیل شدن از مجموعه‌ای آبی برای رشته‌های مختلف شنا به زمینی برای والیبال را داراست. قهرمان این رقابت‌ها تیمی بود که با آن سطح کیفی، فعلا نمی‌تواند چنین امکانات سخت‌افزاری را در کشور خود داشته باشد. این عقب افتادگی و آن پیشرفت است؟ می‌دانیم امارات، به عنوان مثال تیم والیبال قدرتمندی در حال حاضر ندارد. آینده را هم می‌دانیم؟ شاید بگوییم این عمران و ساخت صرفا از سرمایه آن‌هاست و فعالیت خارجی‌هایی غربی؛ سرمایه نفت را ما هم داریم. می‌خواهیم خودمان بسازیم برای حفظ هویت؟ اگر احیانا از تصاویر آهسته کُلاژ شده صدا و سیما خسته می‌شدید و دسترسی به شبکه «دوبی اسپورت» داشتید، مجری و گزارشگر مسابقه را می‌دیدید که با همان لباس سنتی خود، چفیه و عقال و کفش‌های سندل گونه‌ای که نام‌شان را نمی‌دانم زیر سقف آن سالن مدرن نشسته‌اند. هویت لباس خود را لااقل حفظ کرده‌اند. ما چه می‌پوشیم؟

این مقدمه پراکنده، برای این سوال بود که از خود بپرسیم چقدر از پیشرفت کشورهای عرب زبان حاشیه خلیج فارس خوشحال یا ناراحتیم؟ چقدر برای هویتی که مدعی آن هستیم ارزش قائلیم؟ اصلا چقدر این هویت به ذات خود دارای ارزش است. چقدر مهم است دو خط بالاتر، عبارت خلیج فارس، خلیج عربی یا خلیج باشد؟

چندی است حس می‌کنم این مساله برای نسل‌های قبل‌تر از ما بسیار شدیدتر است. پدرانمان؛ نسل انقلاب کرده. اکثر آن‌ها علاقه‌ای به پذیرش این پیشرفت‌ها ندارند و آن را با توسل به تاریخ ایران توجیه می‌کنند. در واقع مرهم می‌کنند. اینکه استانبول نامزد جدی و نهایی المپیک باشد، توکیو پیروز همان رقابت و سئول از تهران بسیار جلوتر (شهرهایی که ضمنا دارای تاریخ شکوهمندی هم هستند). پیشرفتی که همزمان با عقبگرد ایران بود و نتیجه عمل همان نسل.

نوعی حسادت است که گویی شکست دیگران را خواهان‌اند. حتی شاید همین احساس در مورد اعتراضات اخیر در ترکیه هم ایجاد شده باشد. ته دل‌هایشان از توقف روند رو به رشد این کشور در عرصه‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خوشحال شود. شاید این نگاه به تدریج در نسل‌های بعدی کمرنگ‌تر شود و این اختلاف فاحش‌تر. نسل‌های بی‌ریشه واقع‌گرا. حتی واقع‌گرای رادیکال.

به زودی شاهد جام جهانی قطر خواهیم بود. مسابقاتی که مطمئنا به بهترین نحو و در بالاترین کیفیت برگزار خواهد شد. خواه به دست هر کس، اما به نام قطر. دوستانی همچنان آن‌ها را «سوسمار خور» می‌نامند در حالی که چند سالی است غذاهای شرقی و انواع سوشی‌ها که غرابتی کمتر از سوسمار هم ندارند اینجا باب شده‌اند و الحق که طعم‌های لذیذی هم دارند. چه بسا سوسمار خوردن هم ضد ارزش نباشد، بسته به نوع نگاه. بسته به جهت‌گیری. بسته به اینکه بی‌طرف باشیم یا خیر. بسته به اینکه سالن مدرن والیبال را ترجیح دهیم یا منشور حقوق بشر را.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید

۷/۱۹/۱۳۹۲

آوای کوردستان – ۹ - هوره


پیشنهاد می‌شود پیش از شروع مطالعه متن، دانلود ترانه را از اینجا+ آغاز کنید.

سروه - هوره آوازی باستانی و بدون ریتم مشخص است که معمولا بدون آهنگ خوانده می‌شود. ترانه‌های هوره معمولا اشعار ده‌هجایی هستند. اشعار ده‌هجایی در متون ادیان باستان استفاده می‌شده‌اند. همچنین منظومه‌های کردی با مضمین عاشقانه، رزمی یا عرفانی که به گویش‌های مختلف کردی (بیشتر هورامی) سروده شده‌اند همه ده‌هجایی هستند. آواز هوره با مضامین وصف طبیعت، معشوق، کوچ، هجران و همچنین حماسی به صورت گلوخوانی‌های منقطع ادا می‌شود.
آقای فاروق صفی‌زاده پژوهشگر كرد زبان می‌گوید: «این آواز، اصیل ترین موسیقی كردی است كه از زمان‌های كهن به یادگار مانده است، و ویژه ستایش از اهورا مزدا بوده است و كردها كه پیرو آیین آسمانی زردتشت بوده‌اند در هنگام مرگ كسی و روی دادن پیشامدی و یا پس از پیوند با اهورا مزد، شروع به خواندن هوره كرده‌اند و آواز سوزناكی را كه برگرفته از نوشتار آسمانی اوستا بوده به شیوه هوره خوانده‌اند، واژه هوره از اهوره گرفته شده است.»
هوره از ریتم آزاد پیروی می‌كند، این گونه آواز بیشتر در مناطق گوران، سنجابی، قلخانی و كلهر مرسوم است. از گونه‌های دیگر هوره لالایی مادران است. همچنین هوره ویژه دوشیدن احشام و مشک‌زنی. گونه دیگر آن مویه است که در شیون و مرگ عزیزان توسط زنان و گاهی هم مردان خوانده می‌شود. مویه غمگین‌تر از هوره است. در واقع می‌توان گفت هوره نه غنا است و نه سوگواری. اما مویه آوای غمگین‌تر و ناله‌مانندی دارد. سیا‌چمانه نیز از ترانه‌های بسیار کهن کردی است که غم‌انگیز و سوزناک خوانده می‌شود و بی‌شباهت به هوره نیست. همه این آواز‌های قدیمی نسل به نسل منتقل شده‌اند و هنوز هم «هوره‌چر»های معاصری مانند زنده‌یادعلی‌نظرمنوچهری، صیدقلی كشاورز (سه‌ی قولی) و بسیاری دیگر در استان‌های کردستان، کرمانشاه و ایلام نوای هوره را زنده نگه داشته‌اند.
هوره سبک مختلفی دارد که سخت ترین آنها «دوهویی» نام دارد که هوره‌چر در آن بدون توقف دو بیت شعر را در د‍و آهنگ و ریتم گونه گون پشت سر هم ادا می کند و نیاز به تسلط و نفس فراوان دارد. سروده‌های هوره گاهی توسط خود هوره‌چر ساخته می‌شوند و گاهی هم از ابیات شاعران دیگر است. یک نمونه از ابیات هوره عاشقانه در زیر آمده است:
ئه‌ترسم بمرم له‌م دور ولاته   /   می‌ترسم در این غربت بمیرم
دل پر له خوزگه و ئاخ و ئاواته   /   دلم پر از آه و آرزوست
غه‌ریبی شاران هه‌ر بو من خاسه   /   غریبی شهرها فقط برای من است
کراسم غه‌مه، به‌رگم په‌لاسه   /   پیراهنم‌ام غم است، جامه‌ام سیاه است
بنوسن له سه‌ر کیلی مه‌زارم   /   بر سنگ مزارم بنویسید
شه‌هیدی عه‌شقم، مه‌ده‌ن ئازارم   /   شهید عشق هستم، آزارم ندهید
خوزگه‌م له‌م دنیا تویان بایه پیم   /   کاش در این دنیا تو را به من می‌دادند
چش! با له‌و دونیا دوزه‌خ بایه جیم   /   به درک! اگر در آن دنیا دوزخ جایم بود

هوره‌ای که برای آهنگ این هفته انتخاب کردیم از سلیمان نوروزی است. متاسفانه متن این ترانه را نداریم که اضافه کنیم. امیدوارم از شنیدن آن لذت ببرید.

منبع: «پژوهشی پیرامون ترانه باستانی هوره» از فاروق صفی‌زاده

پی‌نوشت:
مجموعه «آوای کوردستان»، محصول مشترک هم‌کاری من و «سروه» را از اینجا+ پی‌گیری کنید.

۷/۱۶/۱۳۹۲

یادداشت وارده: شلوار جین، موسیقی غربی، و [انتخابات آزاد]



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - چندین روز بعد از اظهار نظر نتانیاهو در مورد نبود آزادی در ایران که گفته بود «اگر ایرانی‌ها آزاد بودند، شلوار جین می‌پوشیدند و به موسیقی غربی گوش می‌داند و انتخابات آزاد داشتند»، کمپین‌های اینترنتی مختلفی راه افتاد که هدف اصلی از آن‌ها گویا مسخره کردن و به چالش کشیدن این حرف نتانیاهو بوده است. کار اصلی اعضای این کمپین‌ها پوشیدن جین و گوش دادن به موسیقی غربی و انداختن عکس و انتشار آن در اینترنت است که نشان دهند ...

راستی این کمپین‌ها چه چیزی را می‌خواهند نشان دهند؟ که ما ایرانیان جین می‌پوشیم و به موسیقی غربی گوش می‌دهیم؟ که نتیانیاهو حرف مفت زده در مورد ایرانیان؟ اگر چنین است چرا در هیچکدام از این کمپین‌های اعتراضی کسی به بخش سوم حرف‌های نتانیاهو اعتراض نکرده؟ چرا فقط اعتراض به بخش اول و دوم (جین و موسیقی غربی) صورت گرفته؟ آیا کسی جملات نتانیاهو را آخر نخوانده؟

پاسخ‌های احتمالی به این پرسش چنین می‌تواند باشد (هر کدام به تنهایی یا ترکیب این‌ها):

1- پوشیدن جین و گوش دادن به موسیقی غربی و به رخ کشیدن آن در اینترنت بسیار ساده‌تر است از نشان دادن این واقعیت که ما انتخابات آزاد نیز برگزار کرده‌ایم.

2- نتانیاهو در مورد اول و دوم حرف مفت زده اما در مورد سوم حق مطلب را ادا کرده، چون ما انتخابات آزاد در ایران نداریم.

3- مسوول انتخابات آزاد مردم نیستند و در نتیجه این وظیفه حکومت است که واقعیت را به گوش جهانیان برساند.

4- حساب ما مردم از حکومت جداست و این وظیفه ماست که به جهانیان گوشزد کنیم ما مردم متمدنی هستیم چرا که آزادی پوشیدن شلوار جین و گوش دادن به موسیقی غربی را داریم و در ضمن شتر هم سوار نمی‌شویم (گویا از مهمترین فعالیت‌های ایرانیان خارج نشین است که به دوستان خارجی خود همواره گوشزد کنند که حساب مردم ایران از حکومت‌شان کاملا و بنیادن جداست، چرا که تنها در این صورت است که شاید بتوانند حیثیت بر باد رفته‌ی ایرانیان را کمی به دست آورند.)

پاسخ هر چه باشد نمی‌توان این واقعیت را نادیده گرفت که معترضان اساسا متوجه نشدند که مهمترین بخش سخنان نتانیاهو نه عدم آزاد در پوشش و موسیقی که عدم آزادی در انتخابات بوده است. هدف اصلی او این بوده که بگوید روحانی در واقع منتخب مردم ایران نیست و در نتیجه مشروعیت ندارد.

حال پرسش این است که اگر ما باور داریم که انتخابات اخیر (در حد قابل قبولی) آزاد بوده و روحانی نماینده مشروع و قانونی مردم ایران است، آیا این وظیفه ما نیست که از او در برابر نتانیاهو حمایت کنیم؟ آیا وظیفه ملی ما ایجاب نمی‌کند همانطور که از حیثیت ایرانیِ خود در مورد جین و موسیقی غربی دفاع کردیم، در مقابل این تهمت بسیار بزرگتر نیز تمام قد بایستیم و اعلام کنیم که اتفاقا در این مورد خاص روحانی نماینده آزاد، مشروع، و قانونی ایران است؟ و نیز متوجه باشیم که این اعاده‌ حیثیت به معنای پذیرش تمام و کمال تصمیمات روحانی نیست، اما پرداختن به اشکالات و ایرادات وی، یک مسئله‌ی داخلی است و باید در داخل حل شود.

چه می‌شد اگر آنقدر که به شلوار جین و موسیقی غربی اهمیت دادیم، به رییس جمهوری که انتخاب کرده‌ایم نیز اهمیت می‌دادیم، چرا که در نهایت نتانیاهو و اوباما، نه با من و شما که با رییس جمهور ما طرف هستند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

یادداشت وارده: «ما و ظریف»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

مازیار وطن‌پرست: به نظر من جمهوری اسلامی بیشتر یک شکل از حکومت بوده تا یک ماهیت. درست، که سعی کرده مبلغ یک ایدئولوژی خاص (و من درآوردی) باشد، اما این ایدئولوژی را اگر بخواهیم در طول حیات جمهوری اسلامی بررسی کنیم می‌بینیم، غیر از شعار مرگ بر آمریکا و اندوه لبنان و فلسطین، نه تنها بقیه شعارها دائما در حال تغییر بوده، بلکه خود ایدئولوژی هم مثل یک جاندار دوزیست مدام در حال دگردیسی است. در صحبت‌های بنیانگزار این نظام می‌شود دید که آشکارا صلاح یا بقای نظام را حتی بر رعایت شریعت رجحان داده است. شریعتی که علی‌الاصول باید تنها دغدغه‌ یک فقیه‌ باشد.

مواضع نظام به فراخور قدرت، موقعیت و نیز قدرت سایر بازیگران مدام در تغییر بوده است.  کما اینکه از گردهمایی نهضت‌های آزادی‌بخش در تهران سال‌های 58، 59 می‌رسیم به هواداری از رژیم لائیک و مستبد سوریه در برابر مخالفان لیبرال و مذهبی‌اش وبین آذربایجان (کشورهم‌فرهنگ و شیعه) و ارمنستان، بی‌درنگ ارمنستان را بر می‌گزینیم.

گفتم ج.ا. یک شکل است. اما آن شکل چیست؟ آن شکل نوعی حکومت هیئتی-ایرانی است: قبیله‌گرایی بجای شایسته‌سالاری، تشخیص افراد بر مبنای ظاهر، محافظه‌کاری و سنتگرایی، نشاندن رویاها و آرزوهای ایدئولوژیک بجای حقایق مسلم سیاسی، تاخیر در اتخاذ تصمیم به طور اعم و تصمیم درست به طور ویژه، بلند پروازی و تمایل به نمایش توانایی‌های بیش از حد متوسط مقدورات کشور، ایمان ویژه به اینکه از این ستون به آن ستون فرج است و این نیز بگذرد، ترس از بیان حقایق، پاسخ گفتن انتقاد باخشونت، ...

اینکه می‌گویم هیئتی-ایرانی به این دلیل است که بخشی از این ماهیت به ریشه‌های خرده فرهنگ حاکم و بخشی دیگر به فرهنگ عام ایرانی ما بر می‌گردد. آن بخش ایرانی حتی مختص به این نظام هم نیست. ریشه‌های آشکار آن را می‌توان در تمامیت تاریخ معاصر و نظام شاهی پهلوی نیز سراغ کرد.

افرادی مثل آقای ظریف آشکارا تکنسین‌هایی هستند آموخته نظام آموزشی غرب. اگر چه در جوانی سودای ایدئواژیک داشته‌اند، اما به مصداق مثل معروف «جوانی که انقلابی نباشد دل ندارد و پیری که محافظه‌کار نباشد عقل ندارد» از رادیکالیسم ایدئولوژیک خود به مصداق سن خویش و بلوغ اجتماعی و دگرگونی جهان و زمانه، فرسنگ‌ها فاصله گرفته‌اند. آقای ظریف یک استراتژیست نیست. اما تاکتیک‌ها را خوب می‌داند و در بالاترین سطوح آکادمیک و عملی تعلیم دیده و سابقه‌ دارد. امثال او با مدیریت صحیح روش‌ها این توانایی را دارند که بر شکل عمومی مدیریت ج.ا. تاثیر مثبت بگذارند. اگر مدیریت روش‌ها در ج.ا. با گردشی به سوی خرد عمومی، به رهوری بهینه از امکانات و مدیریت هزینه فایده تغییر شکل یابد، در واقع شکل نظام نیز تغییر خواهد کرد و از آنجا که ماهیت این نظام هرگز ایستا و پایدار نبوده، در شکل جدید ماهیت جدیدی نیز تولید خواهد شد.

با این همه ریشه‌های فرهنگی ما بسیار عمیق و در مقابل تغییرات و فشارها منعطف و جان‌ سخت هستند. آنچه در حال حاضر در سطح مدیریت نظام سیاسی ما جریان دارد، جدالی بین این دو شکل مدیریت است. البته مرزبندی‌ها مشخص نیست: بخشی از سنتی‌ترین اقشار و طبقات برای گریز از فشارهای داخلی (مدیریت احمدی‌نژادی) و خارجی (تحریم‌ها) دست به دامن تکنوکرات‌ها شده‌اند.

در این میان نیروهای مترقی جامعه باید به کنش‌های سیاسی و اقتصادی جامعه حساس باشند و به آن‌ها واکنش نشان دهند. به اعتقاد من تایید و تشویق آقای ظریف و امثال او بخشی از وظیفه نیروهای مترقی جامعه است. اما در کنار آن نباید به تمامی دل در گرو آن‌ها داشت. فراموش نکنیم: هنوز استراتژیست شخص دیگری است.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۱۴/۱۳۹۲

یادداشت وارده: قانون بد بهتر از بی‌قانونی است


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - در سال 1973 در آمریکا در یک تصمیم تاریخی (+)، دادگاه عالی آن کشور حق سقط جنین را به عنوان یک حق اساسی (constitutional) به رسمیت شناخت و از آن پس طی چهل سال با استناد به همین نظر دادگاه عالی، فعالیت‌ها و امکانات و نهادهای سقط جنین به شکل قانونی گسترش یافت، اما واقعیت این بود که مخالفین سقط جنین دست از فعالیت برنداشتند و در ایالات مختلف شروع به تصویب قوانینی کردند که در عمل سقط جنین را دشوار می‌کرد هر چند که قانونی بود. بیست سال بعد از 1973 دادگاه عالی نظر دیگری را اعلام کرد (+) که بر مبنای آن ایالات حق نداشتند «موانع بی‌دلیل» بر سر راه سقط جنین کنندگان بگذارند. در مقابل برخی ایالات هم شروع به تصویب قوانینی کردند که باز هم سقط را دشوار می‌کرد. در واقع مخالفان سقط از راه قوانینی که علیه آن‌ها بود وارد عمل شدند و از ظرفیت‌های نهفته‌ قانون‌مداری استفاده کردند.

مثلا در تگزاس که یکی از مذهبی‌ترین ایالات آمریکاست و مخالفان پرنفوذ سقط جنین سبب شدند که قوانین سقط بسیار دشوار شود. در این ایالت یک زن حتما باید حداقل دو بار دکتر سقط جنین خود را ملاقات کند (که به معنای هزینه و زمان بیشتر است) و نیز دکتر حتما باید 24 ساعت پیش از انجام عمل سقط جنین یک سونوگرام کامل از جنین تهیه کرده و قسمت‌های مختلف بدن جنین را برای زن حامله تشریح کند. در ضمن دکتر طبق قانون باید صدای ضربان قلب جنین را برای زن پخش کند (همه این کارها برای این است که شاید زن با دیدن تصویر جنین یا شنیدن صدای ضربان قلب از این کار منصرف شود). در نهایت نیز اخیرا قانونی تصویب شده که کلینیک‌های سقط جنین را ملزم می‌کند که حتما امکانات بیمارستانی برای جراحی داشته باشند. (این کار عملا بسیاری از کلینیک‌ها را از دایره‌ خارج می‌کند)

چیزی که در آمریکا طی 40 سال اخیر در مورد سقط جنین (یکی از بحث‌ برانگیزترین مسایل این کشور) رخ داده این است که مخالفان به جای عقب‌نشینی بعد از شکست مفتضحانه 1973، شروع به باز کردن کانال‌های قانونی برای محدود کردن و غیرممکن کردن سقط کردند.

* * *

طبق گزارش خانم آذرپیک (+) که یک گزارش دسته اول و ناب از تحولات قانونی در مورد لایحه‌ ازدواج با فرزندخوانده محسوب می‌شود، تصویب این قانون در واقع برای دشوار کردن این عمل بسیار شنیع و تهوع‌آور محسوب می‌شود. بیایید فرض کنیم گزارش خانم آذرپیک صحیح است و مجلس این قانون را تصویب کرد چرا که اولا ظاهرا این عمل بدون هیچ نگرانی و ملاحظه‌ای انجام می‌شده و مجلسیان با خود اندیشیده‌اند که با تصویب این لایحه شاید بتوان کنترل و نظارت بهتری بر آن داشت و ثانیا اگر مجلس تصویب نمی‌کرد علما و مراجع از قم وارد عمل شده و مجلس را زیر و رو می‌کردند. به همین دلیل است که نظر خانم آذرپیک این است که قانون بد بهتر از بی‌قانونی است. اگر واقعا مجلس به این دلایل این لایحه را تصویب کرده، به نظرم باید واقعا تبریک گفت به چنین شعور قانونی‌ای که دریافته قانون (حتی از نوع بد) تنها افساری است که می‌توان بر دهان اسب سرکش اجتماع زد. اجتماعی که بخشی از آن بر این باورند که ازدواج پدرخوانده با فرزندخوانده نباید ممنوع باشد، چرا که حلال خدا را نمی‌توان و نباید با قواعد جامعه‌ مدنی حرام کرد. به نظر می‌رسد عدم تصویب این قانون در واقع برابر بود با باختن تمام و کمال قافیه و واگذاری بلاشرط بازی به علما و مراجع، چرا که آن‌ها گویا فراتر از شورای نگهبان هستند و می‌توانند حکم آن شورا را نیز یک شبه تغییر دهند. اگر داستان همین باشد که خانم آذرپیک گفته، هوشمندی مجلسی‌ها در این مورد عجیب و شایسته تقدیر فراوان است، اما موضوع این است که حتی اگر گزارش خانم آذرپیک غلط باشد و مجلس این لایحه را به دلایل دیگر تصویب کرده باشد (مثلا به این دلیل که نمایندگان مجلس واقعا مشکلی در اصل موضوع نمی‌بینند و خودشان با علما و فقها هم‌عقیده هستند) باز هم بحث زیر پابرجا ست و از اهمیت و موضوعیت آن کم نمی‌شود.

مقایسه این مورد با مورد سقط جنین در آمریکا نکته‌ مهمی را آشکار می‌کند و آن این است که بازی تازه شروع شده. تصویب این لایحه عملا بستری را ایجاد می‌کند که فعالین مدنی و سیاسی که مخالف آن هستند، موانع قانونی جدید بر سر راه این گونه ازدواج‌ها بگذارند. مثلا می‌توان بوروکراسی کسب مجوز ازدواج را آنقدر پیچیده و طولانی طراحی کرد که عملا تعداد کمی واقعا دردسر آن را به جان بخرند (و می‌توان تصور کرد که آن تعداد اندک چه شهوت چندش‌آوری وجودشان را گرفته). یا مثلا می‌توان به این فکر کرد که قانونی تصویب کرد که پدرخوانده باید دست‌کم 5 سال با فرزندخوانده در یک خانه زندگی کرده باشد تا مجوز ازدواج صادر گردد (شاید در این پنج سال حس پدر-فرزندی واقعا بروز کرد و مانع از ازدواجی شد که صرفا بر مبنای شهوت مرد و فقر و بی‌پناهی دختر است). یا می‌توان به قانونی فکر کرد که بر مبنای آن ...

می‌بینید که این‌جا ابتکار عمل در دست مخالفین است و موافقین می‌توانند به این دل خوش کنند که ازدواج پدرخوانده-دخترخوانده قانونی شده است. مسلم است که اگر مخالفان به دلیل این‌که چنین لایحه‌ای تصویب شده از همین حالا کنار بکشند و فقط به دشنام و لعنت و نهایتا چند اعتراض مدنی بسنده کننده، راه به هیچ جا نخواهند برد. نکته این است که دشنام و لعنت و مخالفت با تصویب قانون فعلا هیچ مشکلی را حل نمی‌کند و به جای آن باید با ابتکار عمل به طراحی مجموعه قوانینی فکر کرد که در عمل آن مردان شهوانیِ دین‌دار را در یک هزارتوی قانونی اسیر کرد تا به راحتی نتوانند از ضعف یک بینوا سوءاستفاده کرده تا بدن و روح او را تصاحب کنند. مستقل از صحت و سقم گزارش خانم آذرپیک، واقعیت غیر قابل انکار این است که در حال حاضر تنها مجرای باز برای عمل علیه این لایحه شوم، همان بستر قانونی است که خود لایحه مهیا کرده و لا غیر. اگر قرار بود مخالفان سقط جنین در آمریکا بعد از 1973 در کلیساها جمع شوند و دشنام بدهند به دادگاه عالی و باقی موافقان سقط، قطعا امروز قادر نبودند که دستاوردهای قانونی خود را در جلوگیری از سقط جمع کنند.

* * *

حرف آخر این‌که مطالعه‌ مورد سقط در آمریکا (و چندین مورد دیگر از آن دست) این نکته را آشکار می‌کند که جنگ ایدئولوژی‌ها در یک جامعه مدنی راهی ندارد جز این‌که به جنگ و جدل قانونی تبدیل شود. این جنگ و جدال هیچ پایانی نخواهد داشت. آن‌چه جایگاه هر فرد و هر حزب و نهاد را نسبت به جامعه مدنی و قوانین مشخص می‌کند، نه تایید یا رد آن قوانین به صورت همه یا هیچ، بلکه شکل دادن آن قوانین مطابق با ارزش‌های‌شان است. به عبارت دیگر، ارزش‌های اخلاقی هر فرد و هر گروه هنگامی که به شکل قانون درآمد تعیین کننده نقش آن‌ها در ساختنِ اجتماعی است که می‌خواهند در آن زندگی کنند. قانون بد بهتر از بی‌قانونی است، چرا که در خلاء قانون اساسا مقابله با ارزش‌های اخلاقی منفور (مانند پسندیده بودنِ ازدواج پدرخوانده با فرزندخوانده) بدون توسل به خشونت بی حد و حصر امکان‌ناپذیر است. برای محدود کردن علما و فقها و آقایانِ شهوت‌رانِ دین‌دار، یا باید تمام آن‌ها را کشت، یا باید از طریق قانون (حتی قانون بد) جلوی آن‌ها را گرفت یا دستِ کم آن‌ها را با مشکل مواجه کرد. قانون بد بهتر است از بی‌قانونی، چرا که قانون بد آغازگرِ بازیِ مدنیت و دموکراسی است و نیز قابلییت تغییر دارد و می تواند در عمل به نفع یک گروه یا دیگری اجرای نقش کند.

حال پرسش این است که کشف و بالفعل سازی ظرفیت‌های نهفته قانونی بهتر است یا سنگ بیهوده زدن به دیواری که بلندای تاریخی دارد؟ هوشمندی و مدنیت در این است که به جای دشنام و لعن علما و فقها و مردان شهوت‌رانِ مقلد آن‌ها و نیز نمایندگان مجلس، چاره‌ای بیاندیشم تا بر دهان این اسب سرکش افساری قانونی و فرهنگی بزنیم.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۱۰/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «کوتاه، در مورد لایحه ازدواج با فرزندخوانده»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

کیوان صدری - «گراهام گرین» در فصلی از کتاب «آمریکایی آرام» تصویر جالبی ارایه می‌کند از نظر بخش‌های مختلف ارتش در مورد خبرنگاران. ژنرال‌ها خبرنگاران را مزاحم می‌دانند چرا که گزارش‌های آن‌ها از صحنه‌ نبرد را علیه ارتش تفسیر می‌کنند. سرهنگ‌ها مشغول جنگ هستند و اهمیتی به خبرنگاران نمی‌دهند ولی سربازان خط مقدم از دیدن خبرنگاران خوشحال می‌شوند زیرا برای آن‌ها حضور خبرنگاران نشانه‌ای از فراموش نشدگی است. در جریان بازداشت شرکت کنندگان یک کنسرت هم یکی از دوستان من (که بین بازداشت شدگان بود) تجربه‌ مشابهی داشت. استوار مسوول بازداشتگاه (که خلافکاران را می‌شناسد) ‌به حال این جوانانی که آشکارا خلافکار نبودند دل می‌سوزاند، افسران پلیس امنیت این همه بازداشتی را صرفاً دردسر می‌دیدند اما سرداری که از برخی بازجویی می‌کرد خیلی به موضوع علاقمند بود. طبیعی است، بازداشت دزد و قاتل برای پلیس امری روزمره است اما با یک بازداشت دسته جمعی «شیطان پرستان»‌‌ می‌شود چندروزی درخشید. در واقع گاهی فاصله ما از یک موضوع تفسیر ما را وارونه می‌کند.

من در مورد تصور مخالفان لایحه‌ جدید قانون فرزندخواندگی چنین برداشتی دارم. هیچ اطلاعی از «آگاهان» در این زمینه منتشر نشده، سازمان‌های مردم نهاد در هشت سال گذشته نابود شده‌اند در نتیجه اخبار مستقلی در دسترس نیست، اکثر ملت نیز به خانه ملت اطمینان ندارند. علاوه بر این باید دقت کنیم که اعمال حکومت همواره هم در جهت تحجر دینی نیست بلکه گاهی (مانند موضوع ختنه‌ دختران و یا سن ازدواج) قوانین حکومتی از فتوای مراجع (به عنوان معیار شرعی) «امروزی‌تر» است.

توصیه می‌کنم نوشته‌ «صبا آذرپیک» در مورد این لایحه را یک بار بخوانیم. (اینجا+) آذرپیک تفکرات معلومی دارد که قطعاً هم جهت با متحجران نیست پس شاید تصور بهتری از زمینه‌های تصویب این لایحه به ما بدهد. خلاصه مطلب این است که رویکرد مجلس در این موضوع همان رویکرد مخالفان طرح است، مجلس نیز با قانون می‌خواهد جلوی ازدواج با فرزندخوانده را بگیرد. از سویی این ازدواج‌ها در موارد خارج از نظارت بهزیستی اتفاق می‌افتد و از سوی دیگر روحانیون قم نخواهند گذاشت حلال خدا را قوانین مدنی حرام کنند. این لایحه اجازه‌ فرزندخواندگی را در انحصار بهزیستی قرار می‌دهد و در ضمن سد دادگاه را نیز در مقابل این نوع ازدواج‌ها می‌گذارد.

من توانایی قضاوت در این مورد را ندارم ولی توصیه می‌کنم نوشته‌های مختلف در این بحث را بخوانیم تا بتوانیم برداشتی از نزدیکتر داشته باشیم.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.