۷/۲۲/۱۳۹۰

نگاهی به مجموعه داستان «آدم‌ها»


معرفی:

عنوان: آدم‌ها
نویسنده: احمد غلامی
ناشر: نشر ثالث
نوبت چاپ: 1389
250 صفحه – 5500 تومان

ورق پاره‌هایی در دست باد

«کرستف کیشلوفسکی» بزرگ، در مقدمه کتاب «ده فرمان» خود توضیحی در مورد ایده‌های اولیه ساخت فیلمی بر پایه این سناریو می‌دهد: «می‌خواستیم هر فیلم را طوری شروع کنیم که انگار دوربین به طور تصادفی شخصیت اصلی را از بین دیگران انتخاب کرده است. این فکر به ذهن ما رسید که استادیوم بزرگری را نشان بدهیم و از میان صدها چهره بر روی یکی فوکوس کنیم. فکر دیگری هم به ذهن ما خطور کرد مبنی بر اینکه در یک خیابان شلوغ، فردی را انتخاب کنیم و در بقیه فیلم او را دنبال کنیم. سرانجام تصمیم گرفتیم که محل وقوع ده فرمان را در یک مجتمع مسکونی بزرگ قرار دهیم و در نمای ثابت ابتدای فیلم هزاران پنجره مشابه را در قاب تصویر نشان دهیم. با خودمان گفتیم پشت هر کدام از این پنجره‌ها انسانی زندگی می‌کند که فکرش، قلب‌اش و حتی بهتر، شکم‌اش شایسته کنکاش است. این رهیافت مزایایی داشت. بینندگان تلویزیونی می‌توانستند در هر داستان، شخصیت‌هایی از داستان‌های قبلی را شناسایی کنند که به صورت گذرا در یک آسانسور یا یک راهرو ظاهر می‌شدند و این امر نمک داستان بود»*. اگر من بخواهم با تعبیر جناب کیشلوفسکی در مورد «آدم‌ها»‌ی احمدی غلامی حرفی بزنم باید بگویم «داستان نمک نداشت».

آشکارا می‌توان دریافت که در تمامی پیشنهادات ابتدایی، جناب کیشلوفسکی یک اصل را بدیهی در نظر گرفته است. داستان‌های ده گانه‌اش، هرچند قرار است کاملا مستقل از یکدیگر روایت شوند و حتی شخصیت‌های مشترکی هم نداشته باشند، اما باز هم نیازمند یک شیرازه مشترک‌اند. یک هسته مرکزی که پیوندی میان تمامی این پراکندگی‌ها ایجاد کند. این چیزی است که «کیشلوفسکی» آن را «نمک داستان» می‌خواند. احمد غلامی اهمیت این «نمک» را نادیده گرفته و بدون آن مجموعه اثرش به کاغذ پاره‌هایی رها شده در دست باد بدل شده است.

«آدم»‌ها، ایده اولیه زیبایی دارد. روایت کردن داستان آدم‌هایی که در یک کلام «معمولی» هستند. احمدی غلامی برایمان یادآور می‌شود که هر کس داستان خودش را دارد. کافی است با کمی دقت به اطراف در پس ساده‌ترین چهره‌های گذرا داستان‌هایی مفصل را جست و جو کنیم. با این حال این ایده هیچ گاه نمی‌تواند ماندگاری قابل اعتنایی داشته باشد، مگر آنکه نویسنده شالوده ای قابل اتکا برای داستان هایش بیابد. خواننده «آدم‌ها» هر چند برای دقایقی کوتاه با زندگی آنان آشنا می‌شود، اما به همان سرعت که گویی در خیابان از کنارشان عبور کرده و نگاهی گذرا به چهره‌های غریبه‌شان افکنده آنان را فراموش می‌کند. من نمی‌توانم بپذیرم که این درنگ‌های کوتاه و زودگذر دقیقا همان چیزی بوده است که نویسنده می‌خواسته ایجاد کند. در واقع نمی‌توانم بپذیرم که احمد غلامی به قصد می‌خواسته احساسی را باز‌سازی کند که درست به ‌اندازه گذر کردن از کنار انسان‌ها گذرا و کم‌عمق باشد. با این حال در بهترین حال عمر هر داستان از مجموع 62 داستان اثر دقیقا تا زمانی است که خواننده داستان بعدی را آغاز نکرده باشد.

در کل مجموعه، شاید به زحمت بتوان دو عنصر مشترک یافت و به عنوان شیرازه‌های پیوند به آنان دل خوش کرد. نخست فضا‌سازی جنگ و جبهه است و دیگری محله‌ای که گاه آشنا و تکراری به نظر می‌رسد، اما هیچ نشانه مشخصی نمی‌توان یافت که آن را ثابت و بدون تغییر بدانیم. بجز این فضاسازی‌ها، درون مایه‌های داستانی نیز اشتراکاتی دارند و غالبا تیره هستند. «مرگ» پررنگ‌ترین مسئله این مجموعه است و در کنار آن تیره روزی، ناامیدی، تنهایی، فقر، اعتیاد و گه گاه مسایل سیاسی هم به صورت مشترک به چشم می‌خورند اما هیچ کدام در حدی نیستند که شیرازه و چهارچوبی به کل اثر بدهند. شاید همان محله و یا جبهه، هرکدام اگر به درستی پرداخت می‌شدند و به محوریت فضای مشترک داستان‌ها بدل می‌شدند کلیت اثر را دگرگون و تاثیرات آن را ماندگارتر می‌ساختند.

از این شیرازه کلی که بگذریم، داستان‌های بسیار کوتاه مجموعه، تقریبا همگی یک دست و متوسط هستند. نویسنده خیلی خوب توانسته در کمتر از دو سه صفحه شخصیتی را خلق کند و برایش داستانی بسازد. زبان روایت نیز ساده و دلنشین است اما خلاقیت چندانی در تمایز میان این 62 داستان به چشم نمی‌خورد؛ به نحوی که گاه درون مایه برخی داستان‌ها کاملا یکسان به نظر می‌رسد. (مثلا عشق ناگفته راوی به خواهر دوستی که در جنگ شهید می‌شود)

متن زیر بخش انتهایی آخرین داستان این مجموعه با عنوان «شاهی» است:

«تابوت را گذاشتند کنار حوض. آقای شاهی با چشم‌های سرخش تاک را از ریشه در آورد و گفت «این تاک واسه ما شگون نداشت» . تاک را که درآورد انداخت آن طرف حوض؛ روبروی تابوت. قبر شاهی به نیمه رسیده بود که آقا یحیی که بزرگ بچه‌های مسجد بود با چند تا از آن‌ها آمدند توی حیاط و رفتند بالای سر جنازه و یحیی شروع کرد به قرآن خواندن که بغض همه ترکید و صدای گریه کوچه را برداشت. من زل زده بودم به آقای شاهی بزرگ که ته ریشش مثل خارهای کویری بود که قطه‌های اشک توی آن‌ها می‌چکید».

پی‌نوشت:

* «ده فرمان» - کریستف کیشلوفسکی- عرفان ثابتی – نشر «ماه ریز» - صفحه 17و18

سه نگاه دیگر به کتاب را از اینجا+، اینجا+ و اینجا+ بخوانید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر