۳/۱۰/۱۳۸۹

معیاری برای قضاوت

1- معروف است که وقتی گالیله، تحت فشارهای دستگاه کلیسا ناچار به تکذیب باورها و یافته های علمیش شد، بسیاری از شاگردان و نزدیکانش وی را طرد کردند و مورد سرزنش قرار دادند. به نظر می رسد برای آنان یافته های علمی استادشان آنچنان اهمیت نداشته است که قهرمان شدن وی از طریق مقاومت.


2- چگونگی مرگ آدولف هیلتر دستمایه ای جنجالی برای نبرد همچنان برقرار مدافعان و مخالفان رهبر نازیست های آلمانی بوده است. آنان که از پیشوای آلمان نازی بیزار هستند مصرانه تاکید می کنند که وی شهامت خودکشی به وسیله شلیک به سمت خود را نداشت و این کار را با خوردن قرص سیانور انجام داد. حامیان هرچند محدود هیتلر نیز گویا برای اعاده حیثیت از پیشوای خود در تلاشند تا چنین ادعاهایی را دروغ پردازی کمونیست های فاتح برلین نشان دهند. آنان تاکید دارند که رهبرشان شجاعانه به سمت سر خود شلیک کرده است. حتی در بسیاری از فیلم های مربوط به جنگ جهانی آنچنان به این موضوع پرداخته می شود که گویی فارغ از 50 میلیون انسانی که هیتلر به کام مرگشان فرستاد، تمامی قضاوت تاریخ در مورد او به شیوه خودکشی اش بستگی دارد.


3- زمانی که قرار بود خفاش شب اعدام شود را به خوبی به یاد دارم. قرار شد پیش از اعدام در ملا عام شلاق زده شود که گویا این عمل هم به دست چند تن از خانواده های قربانیان وی انجام شد. از همان فردای اعدام معروف ترین قاتل سریالی تاریخ ایران شایعه ای پیچید مبنی بر اینکه وی در زیر ضربات شلاق حتی یک «آخ» هم نگفته است. راویان و شنودنگان این حکایت با چنان لحنی از این اقدام قاتل مخوف شب های تهران یاد می کردند که تصور می شد چیزی نمانده که به احترامش کلاه از سر بردارند.


4- سعیدی سیرجانی از نویسندگان سرشناس و منتقدی بود که در جریان قتل های زنجیره ای جان خود را از دست داد. نامه نگاری های تاریخی او به سیدعلی خامنه ای نشان از شهامت و سری نترس در ابراز انتقادهایش داشت. با این حال پیش از آنکه توسط بازجویانش به قتل برسد تحت شکنجه های آنان ناچار به ابراز ندامت شده بود که شرح آن را سعید امامی با افتخار تعریف کرده است. سعیدی سیرجانی حتی پس از ابراز ندامت به قتل رسید تا نامش به نیکی در خاطر ایرانیان باقی بماند. نمی دانم اگر پس از اعترافاتش آزاد می شد ایرانیان چه تصویری از او در ذهن داشتند.


5- مجید توکلی از فعالین دانشجویی دانشگاه امیرکبیر بود که به اتهام نشر مطالبی در یک نشریه دانشجویی به زندان افتاد. وی پس از خروج از زندان در روز 16 آذر سخنان تندی علیه رهبر نظام بر زبان آورد، به شدت کتک خورد و در زندان برای تحقیر به سرش چادر کشیده شد. مجید توکلی امروز «شرف» جنبش دانشجویی است.


5- یکی از نزدیکان تازه از زندان آزاد شده بود و خانواده دور هم جمع شدند. دایی مشتاقانه از حال و روز زندانیان می پرسید. از نوری زاد، مجید توکلی، عبدالله مومنی و ... ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد پرسید «از فرزاد (کمانگر) خبر داشتی؟ دم آخر که نبریده بود؟» و بعد که مطمئن شد فرزاد حتی در شرایطی که گویا تمامی دندان هایش را هم خرد کرده اند مقاومت کرده خیالش راحت شد. یادآوری می شود که دایی گرامی از عبداالمالک ریگی متنفر است و مدام به اعترافات تلویزیونی وی اشاره می کند.


احمد زیدآبادی، عبدالمالک ریگی، عبدالله مومنی، فیض الله عرب سرخی، مصطفی تاج زاده، محسن صفایی فراهانی، عبدالله رمضان زاده، محمدعلی ابطحی، مجید توکلی، فرزاد کمانگر، محسن میردامادی، مسعود باستانی، بهزاد نبوی، کوهیار گودرزی و .... این اسامی زمانی برای ما یادآور یک سری مواضع، فعالیت ها، دیدگاه ها و اندیشه های سیاسی و یا حتی اعتقادی بودند. فعالیت ها و اندیشه هایی که قابل بحث و البته نقد بودند. ای کاش اشتباه کنم، اما گمان می کنم امروز دیگر معنای هر کدام از این اسامی تغییر یافته است. برخی اسطوره هایی غیرقابل نقد شده اند و برخی مطرودین و منفورین غیرقابل دفاع.

شبی که راشل از خانه رفت

«راشل» یکی از خود ما بود. از همه مایی که قربانی «قضاوت»هایی هستیم که روزانه و در هر برخورد با آن مواجه می شویم. ما قضاوت می شویم و تنها معیار در این دادگاه یک سویه علیه ما، دلخواست ها، دیدگاه ها، پیش زمینه ها، علایق و در نهایت وجدانیات دیگرانی است که به خود اجازه قضاوت کردن می دهند. چه تفاوت دارد که نتیجه این قضاوت ها چه خواهند بود. مهم این است که ما مدام در جایگاه متهم نشسته ایم و هر دم در انتظار صدور حکمی دیگر به سر می بریم.

اما «راشل» وجه ممیزی ویژه ای داشت. ویژگی کم نظیر –اگر نگوییم بی نظیری- که او را ممتاز می ساخت: راشل، از همان سلاحی که بارها زخمی اش کرده بود علیه دیگران استفاده نمی کرد. قربانی دردمند قضاوت ها، آگاهانه دانسته بود که مایه زجر و نفرت نه احکام صادره، که نفس دادگاه های یکسویه هستند، پس تلاشش را به کار بسته بود که هیچ گاه از جایگاه متهم به سوی جایگاه قاضی فرار نکند. راشل دیگران را قضاوت نمی کرد.


«شبی که راشل از خانه رفت» شب کریسمسی بود که همه گان در انتظار هدایای جدید و تقسیم محبت به سر می بردند، اما این شب برای راشل «عاشق کریسمس»، آغازی بود به کابوسی مداوم از قضاوت های ویرانگر و بی پایان. پرسشی که او دردمندانه تکرار می کرد و از هر کس که بر سر راهش قرار می گرفت می پرسید در واقع بهت، حیرت و درماندگی اش در برابر دستگاه عریض و طویل قضاوتی بود که گویا به تعداد انسان های روی زمین قاضی و دادستان دارد. او می خواست بداند «ما چقدر انسان ها را می شناسیم» تا بفهمد چگونه اینچنین به خود حق می دهیم تا آنان را محکوم یا تبریه سازیم. سیر سرگشتگی های راشل سال ها ادامه داشت تا در نهایت بدون دست یابی به پاسخ پرسش خود، در کنار کسی آرام بگیرد که در سنجش رخدادی تلخ نه به قضاوت او، که به بازخوانی رفتار خود می پرداخت.


«شبی که راشل از خانه رفت» نمایشی شعارگونه نبود، بلکه تصویرسازی موفقی بود که به خوبی و با زیرکی هرچه تمام تر مخاطب را در موضع قضاوت قرار می داد. مخاطبی که تا نیمه پایانی اجرا مدام پیام نمایش را با ابزاری موسیقیایی و شعرگونه شنیده بود که «من در مورد تو قضاوت نمی کنم» به ناگاه در دام زیرکی نویسنده اثر گرفتار می شود تا سخت ترین و بی رحمانه ترین قضاوت را در مورد ساده ترین و بی گناه ترین و اتفاقا بزرگترین قربانی نمایش انجام دهد. این حیله به خوبی توانست راه فرار «من اینگونه نیستم» را بر مخاطب ببندد و عملا به او نشان دهد که تا چه حد می تواند قضاوت گری بی رحم باشد.


کارگردان اثر برای گریز از فضای کسالت بار نمایشی 90 دقیقه ای و کم افت و خیز، قالبی طنزگونه و موزیکال را برای اجرا انتخاب کرده است. قالبی که هرچند در برخی لحظات پیام اصلی داستان را تحت الشعاع قرار می دهد و بیم آن می رود که کل نمایش را به یک فکاهی بدل سازد، اما دست کم به باور نگارنده موفقیت قابل قبولی به دست می آورد. در نهایت بازی زیبا و پرکار شخصیت اول داستان که به طرزی عجیب در تمام طول 90 اجرا روی صحنه حضور داشت و در مرکز توجه به سر می برد نگارنده را متقاعد ساخت که تماشای «شبی که راشل از خانه رفت» را از هر نظر توصیه کند.


پی نوشت:

ماه ها پیش تصمیم گرفته بودم تا انتشار یادداشت های مربوط به «تیاتر» را در این وبلاگ متوقف کنم. شاید بزرگترین دلیل این تصمیم گفت و گو با برخی روزنامه ها و سایت های خبری برای انتشار این مطالب بود. با این حال این همکاری ها دوام زیادی نداشتند. انگار که دل این «دیوانه سرا» برای فضای تیاتر تنگ شده باشد، دوباره تصمیم گرفتم یادداشت هایم را به همین جا منتقل کنم.

مجموعه ای از تصاویر نمایش را از اینجا ببینید.

۳/۰۸/۱۳۸۹

سپاس آقای موسوی

حس دیده شدن اگر هم زیباترین حس آدمیان نباشد، من می گویم که ضروری ترین آن ها است. انسانی که دیده نشود زنده نیست. اگر هم باشد احساس زنده بودن نمی کند. محو می شود و شبه می شود و غبار می شود و فراموش می شود. طبیعی است که همه ما نیازمند دیده شدن هستیم و هرگاه کسی ما را ببیند، خواسته یا ناخواسته شیفته اش می شویم.


نگارنده این یادداشت برای خود هویت های گوناگونی قایل است که به صرف نگارش همین یادداشت «وبلاگ نویس» بودن یکی از آنها است. با این حال شاید بی راه نباشد اگر اعتراض کند که دست کم در پنج سال عمر وبلاگ نویسی اش هیچ گاه توسط صاحبان قدرت و منسب دیده نشده است. اصولا حاکمیت و حاکمان ایرانی در بهترین حالت از فیلترکردن و نابود کردن وبلاگ و وبلاگ نویس صرف نظر می کردند. اما امروز رهبری در این کشور ظهور یافته که من، این من وبلاگ نویس را به خوبی می بیند و برایم پیام می فرستد و از فیلتر شدن وبلاگم گلایه می کند. آقای موسوی، برای این دیده شدن از شما سپاسگزارم.


پی نوشت:

- در زیر لینک خبر سخنان مهندس موسوی با عنوان «آگاهی چشم اسفندیار حکومت است» در گوگل ریدر دوستی نوشته بود «عاشقشم كه نميگه پاشنه آشيل»! و من تایید و تاکید کردم که «از همان زمانی که رضازاده به «هرکول ایران» مشهور شد همیشه این عقده توی دلم مانده بود که چرا «هرکول»؟ مگر این مملکت خودش رستم دستان ندارد؟ حالا رهبری داریم که مثل خودمان به همه این دغدغه های کوچیک اما پراهمیت توجه می کند».

- به این نکته دقت کرده اید که از نظر موسوی آگاهی چشم اسفندیار «حکومت» است، نه صرفا «دولت»؟

این دوراهی های هر روزه

مهندس ر. و مهندس الف. از دوستان قدیمی، هم دوره ای های دانشگاه و اتفاقا همشهری و همزبان هستند. این همه وجه اشتراک به کنار، بانی و باعث استخدام من در شرکت بودند و از این جهت هم حق رفاقت را تمام کردند. چند روز پیش مهندس ر. در جریان یک بازی فوتبال مسدوم شده است و حالا باید برای مشخص شدن دقیق وضعیت رباط پایش یک آزمایش MRI انجام دهد. گویا بجز صف طولانی نوبت MRI که دست کم دو هفته طول می کشد، قیمت ها هم سر به فلک می کشند. امروز که با مهندس الف. مشغول همفکری بودند به ذهنشان رسیده بود که پدر من نظامی بوده است و احتمالا دفترچه بیمه من هم باید متعلق به ارتش باشد. نمی دانم چه کسی بهشان گفته که با دفترچه بیمه ارتش قیمت ها به شدت کاهش پیدا می کند. خلاصه اینکه صدایم کردند و خواستند که دفترچه خدمات درمانی ام را قرض بگیرند. گفتم که باطل شده و از پوشش بیمه پدر خارج شده ام، اصرار کردند که دفترچه پدر را برایشان بیاورم. (گویا دکتر آشنایی دارند و از این جهت مشکل خاصی وجود ندارد) قبول کردم.


مسئله برایم از روز روشن تر است. کاری که من می خواهم انجام دهم یک تخلف آشکار است. از آن انواع نقض قانون که به راحتی می تواند «دزدی» هم قلمداد شود. اما چطور می توانستم این را به دوستان توضیح بدهم که ناراحت نشوند؟ که برداشت دیگری نکنند؟ که رفاقت دیرینه همچنان پابرجا بماند و زیر دین سنگینشان نمانم؟ گمان می کنم حتی عرف اخلاقی و اجتماعی ما هم با قانون گرایی تعارضات جدی دارد.

۳/۰۷/۱۳۸۹

بی شرمیش ناباور

سال ها پیش تلویزیون جمهوری اسلامی فیلمی موسوم به «کنفرانس برلین» را منتشر کرد. جلسه ای را به یاد می آورم که همراه خانواده مشغول تماشای یکی از این برنامه ها بودیم. هیچ کس دل خوشی از نظام نداشت و همه می دانستند که قرار است سنگی جلوی پای اصلاحات انداخته شود. با این حال نتیجه شوی نمایش داده شده نوعی سرخوردگی بود. در بهترین حالت یکی می گفت «اینها (اشاره به اصلاح طلبان) هم دیگر شورش را درآورده اند». سال ها طول کشید و دوران اصلاحات به پایان رسید که من تصاویر کامل کنفرانس را دریافت کردم و متوجه شدم آنچه من و دیگر هموطنان دیده بودیم نه تنها همه حقیقت نبود، که حتی بخش های گزینش شده ای از واقعیت را هم شامل نمی شد؛ شوی کنفرانس برلین مونتاژی از مجموعه تصاویر مختلف بود که نتیجه اش یک فیلم کاملا تولیدی و غیرواقعی شده بود. این دروغ آنقدر بزرگ بود که تا کسی اصل ماجرا را به صورت کامل تماشا نکند نمی تواند عمق بی شرمی طراحانش را باور کند.


خانم حقیقت جو نامه ای خطاب به مسوولان صدا و سیما نوشته اند. اگر فرصت داشتید متن کامل نامه را مطالعه کنید تا بار دیگر به شیوه های پلید و بی شرمانه دروغ پردازی رسانه ای نظام پی ببرید. راستش من از این حد بی شرمی تعجب نمی کنم، بیش از هر چیز از خودم و دیگر دوستانم تعجب می کنم که چطور هنوز صدا و سیمای جمهوری اسلامی را نشناخته ایم و احتمال می دهیم امکان دارد کلامی به صدق و راستی از آن منتشر شود.


پی نوشت:

توضیحات خانم حقیقت جو بسیار خوشحالم کردند. از ایشان به دلیل احساس رنجشی که کرده بودم پوزش می خواهم. با این حال بحثی که بر سر هم پیمانی با سازمان مجاهدین پیش آمده است همچنان پابرجا می دانم. فرقی نمی کند که خانم حقیقت جو چنین پیشنهادی داده باشند یا خیر.

از «ساز مخالف»، «آرش کمانگیر»، «برساحل سلامت»، «مجمع دیوانگان» و «آینده ما» در این مورد بخوانید.

مسئله سازمان ها نیستند، بحث بر سر منش است

من نمی توانم درک کنم کسی «احمدی نژاد» را یک دشمن مشترک بداند اما در عین حال بتواند با «سازمان مجاهدین خلق» هم پیمان باشد. (ویدیو سخنرانی خانم حقیقت جو) اگر کسی پدرکشتگی خاصی با جناب محمود خان دارد، حرفی نیست، اما گمان می کنم تمام مشکلی که من (و احتمالا بسیاری دیگر) با احمدی نژاد و دیگر سیاست مداران حاکمیت فعلی داریم در عملکرد آنان خلاصه می شود. عملکردی که زمانی از «دروغ گویی، عوام فریبی، قانون شکنی، خرافه پرستی و بنیادگرایی» آغاز شده بود و امروز به «استبداد، سرکوب و جنایت» کشیده شده است. در واقع این مخالفت، نه مخالفت با یک یا چند فرد مشخص، که مخالفت با مجموعه ای از صفات و اقدامات است. (به یاد بیاوریم که مطالبات این جنبش هم در به قدرت رسیدن هیچ فرد و جناحی خلاصه نمی شود، بلکه تا استقرار نظامی قانونمند و دموکراتیک پیش می رود)


با چنین پیش فرضی، سازمان مجاهدین خلق را به راستی باید در جبهه کدام گروه دانست؟ جنبش سبز و یا سرکوب گران؟ آیا صرف اینکه اعضای سازمان مجاهدین و حاکمیت جمهوری اسلامی به صورت متقابل به هم فحاشی می کنند و هم اگر دستشان برسد به یکدیگر ضربه وارد می کنند سبب می شود تا مجاهدین به اردوگاه آزادی خواهان بپیوندند؟ من با پیشینه این سازمان کاری ندارم، (که اتفاقا خودش حسابی کار دارد و نباید نادیده گرفته شود). اما این سازمان، آیا همین امروز هم دست از منش پیشین خود برداشته است؟ آیا تنها یک نگاه ساده به شبکه تلویزیونی این سازمان ثابت نمی کند که همچنان اعضای آن در فضایی بسته، تحت حاکمیت یک حزب سیاه و هژمونی سنگین سازمانی قرار دارند؟ آیا علاقمندان به هم پیمانی با سازمان می دانند که اعضای این گروه هنوز هم حق ندارند کتاب های مورد مطالعه خود را انتخاب کنند؟ کتاب که هیچ؛ آیا دقت نکرده اید که آنها لباس ها و حتی آرایش مو و صورتشان هم سازمان دهی شده است؟


نه دوستان*؛ من اتفاقا با «ساز مخالف» موافقم. مسئله مخالفت با سازمان مجاهدین خلق مسئله مخالفت با گروهی از هم وطنانمان نیست همان گونه که مسئله مبارزه با بسیج مسئله مبارزه با تعدادی از هم وطنانمان نیست، بلکه مسئله مبارزه با سازمان و تشکیلاتی است که منشی ایدئولوژیک، بسته و استبدادی دارد و در نهایت بروندادش به جنایت ختم خواهد شد.


پی نوشت:

* بخشی از یادداشت به نوعی در پاسخ به نظر «آرش کمانگیر» نوشته شده است.

- فاطمه حقیقت جو، دست کم برای نسلی از اعضای انجمن های اسلامی دانشجویان که وی را به درستی نماینده خود در مجلس ششم می دانستند چهره ممتاز، دوست داشتنی و حتی «اسطوره»ای است. احترام من و دوستان من برای خانم حقیقت جو به این سادگی ها مخدوش نمی شود. با این حال نمی توانم افسوس خود از چنین اظهاراتی را پنهان کنم.

- یادداشت «بر ساحل سلامت» هم گویا همزمان با همین یادداشت منتشر شده است.

- از «آینده ما» در همین رابطه بخوانید

۳/۰۶/۱۳۸۹

دوپیام روسیه برای ایران

به گمان من اولین واکنش روسیه به اظهارات تند احمدی نژاد در مورد رییس جمهور این کشور، در عین کوتاهی حاوی دو پیام کاملا واضح بود. کرملین از احمدی نژاد خواست تا دست از «عوام فریبی و تندروی» بردارد. من گمان می کنم روسیه در این دو توصیف از احمدی نژاد از یک سو به صورت ضمنی اشاره می کند که نمی تواند یک حکومت «تندرو» را در منطقه تحمل کند، چه برسد که این چنین حکومتی در صدد دست یابی به تسلیحات هسته ای هم باشد. طبیعی است که روسیه از این مرحله به بعد در این پرونده دوش به دوش آمریکا تا اطمینان کامل از توقف حرکت ایران به سمت تسلیحات هسته ای گام بر می دارد. از سوی دیگر «عوام فریبی» پیام مشخص و متفاوتی برای رهبران ایران داشت. این توصیف بزرگترین اتهامی است که مخالفین داخلی (از جمله جنبش سبز) به دولت وارد می کنند. به عبارت دیگر، روسیه با تکرار اتهامی که اپوزوسیون ایران به حکومتش وارد می کند به صورت ضمنی اشاره کرده است که آمادگی تغییر سیاست های خود از حمایت دولت ایران به سمت حمایت اپوزوسیون کشور را دارد.


پی نوشت:

در همین مورد از «راز سر به مهر» بخوانید

۳/۰۵/۱۳۸۹

به چه راضی می شوند این کنار گود نشین ها؟

مهدی کروبی مختصری از آنچه طی یک سال گذشته تجربه کرده است را مرور می کند: «... درکدام بیانیه من سخنی را گفته ام و عمل نکرده ام؟ مگر نه اینکه هر کجا که توانستم در میان مردم حضور پیدا کردم؟ فرزندانم را ممنوع الخروج کردند. دو مرتبه به منزل من حمله کردند. دفتر شخصی ام، حزب و روزنامه حزبی ام را تعطیل کردند. نشریه ایراندخت که متعلق به موسسه همسرم بود را توقیف کردند. در قزوین قصد ترور من را داشتند. به یکی از فرزندانم حمله و وی را در بازداشتگاه به شدت مجروح کردند. به خود و محافظینم در راهپیمایی های مختلف حمله کردند. آیا به نظر شما اینها عمل نبوده است؟ تمام نزدیکانم را بازداشت کردند...»


اگر نخوانده اید بخوانید تا متوجه شوید که شیخ ما در پاسخ به بازجویان وزرت اطلاعات اینگونه به مرور وقایع و مصایب نپرداخته است. بلکه در برابر خبرنگار سبز لندن نشینی ناگزیر به دفاع از خود شده که در یک صبح دل انگیز بهاری هوس کرده تا به شیخ زنگ بزند و بپرسد «خب تا کجا به بیانیه صادر کردن و عمل نکردن به الزامات مبارزه می خواهید ادامه دهید؟»

۳/۰۳/۱۳۸۹

زمین سوخته

غروب چراغ های شهر روشن نمی شود. مردم انگار که از زمین جوشیده باشند از خانه ها بیرون ریخته اند. صدای رادیوها بلند است. انگار که هجوم هواپیماهای عراقی به کشور مردم را به همدیگر نزدیک کرده است. همه بی هیچ آشنایی قبلی با گرمی از همدیگر استقبال می کنند و هیجان زده از جنگ حرف می زنند و از دفاع و از کوبیدن دشمن

- سرش را مثل مار می کوبیم

- کی فکر می کرد که صدام چنین جرئتی داشته باشه

- ئی که جرات نیست؛ حماقته!

- مجبور شده که حمله کنه؛ انقلاب ما عراق را تکان داده

- منطقه را تکان داده!

هیچ نشانی از دلهره در چهره ها نیست. تیرگی شب تو خیابان ها جاری شده است


... خبر تانک ها تمام شهر را به هم ریخته است. ساعت ده بامداد است. یکهو همه جا پخش می شود که بیش از دویست تانک تا ده کیلومتری شهر آمده اند. تمام دشت آزادگان را زیر شنی کوبیده اند و حالا دارند به شهر نزدیک می شوند. یکهو تمام شهر عین لانه زنبوری که با یک ضربه ناگهانی خراب شده باشد و یا در یک لحظه گر گفته باشد بهم می ریزد. رفت و آمدها شتابزده می شود. حرف ها بوی ترس می دهد. بوی دلهره، بوی مقاومت، بوی فرار ... پیرمردی که انگار تنگی نفس دارد و خیس عرق است به دیوار تکیه می دهد، آرام تو سر خود می زند و زمزمه می کند

- خانه خراب شدیم. بعد از یه عمر آبروداری دربدر شدیم!


... دو شب قبل تلویزیون بصره سقوط «دب حردان» را پخش کرده بود. حالا شب که می شود همه مردم تلویزیون بصره را می گیرند. دو شب قبل همه دیده بودیم که چطور سربازها از کامیون های ارتشی پریده بودند پایین و در یک صف به هم فشرده «دب حردان» را به رگبار بسته بودند و بعد تو کوچه ها و پس کوچه ها پخش شده بودند و حتی سگ ها و گربه ها را هم زیر آتش کلاشینکف گرفته بودند.

... بطری های کوکتل مولوتف کنار هر سنگر، پشت هر هره بام، در پناه هر دیوار سنگی و یا خشت و گلی رج زده می شود. فیلم سقوط «دب حردان» نفرت به جان همه ریخته است

- خشونت را با خشونت جواب می دیم

- قلم پاشونو خرد می کنیم

- باید از رو جسدمون بگذرن

- پاشون به شهر برسه؟! آتیششون می زنیم


... مردم به خانه هایی که با توپ کوبیده شده اند هجوم می برند تا اجساد را از زیر آوار بیرون بکشند. گروهی از مردم اینجا و آنجا نیمه نفس و عرق ریزان زمین را گود می کنند تا پناهگاه بسازند. همه جا گرد و خاک هوا را سنگین کرده است. شایع می شود که توپخانه اصفهان در راه است

- اگه توپخانه اصفهان برسه عراقی ها را تا بغداد عقب می زنه

- می گن هوابرد شیراز هم راه افتاده

- زرهی قزوین هم همینطور

- حالا که اینها اومدن تو خاکمون؟

- نوشدارو بعد از مرگ سهراب!

جوان ها، پیرها و پسربچه ها تو صف دراز مقابل کمیته ها پا به پا می کنند تا نوبتشان برسد

- چقدر فس فس می کنن بابا، یه اسم که بیشتر نیس

- چرا زن ها را نمی نویسن؟!

- زن ها تو پشت جبهه بهتر می تونن کار کنن

- چی می گی برادر! زن داریم مثل شیر! از من و تو هم بهتر می جنگن.


... سیصدهزار نفر بیشتر از شهر رفته است. همه پیرمردها، همه پیرزن ها، خردسالان و بیشتر کارگران و کارمندان ادارات و سازمان های خصوصی شهر را ترک رکده اند. خبر می آید که همه تو شهرها و جاده ها سرگردانند

- مگه نرفته بودی؟

- رفته بودم اما برگشتم

- چرا؟

- همینجا بمیرم بهتره

- زیر موشک؟ با خمپاره؟

- صد شرف داره تا مثه غربتی ها دربدر باشم و مردم م بد و بیراه بارم کنن!

- دیگه چرا بد و بیراه؟

- باید بری تا به چشم خودت ببینی؛ گفتنی نیست. نامردا، حتی آب خوردن هم بهمون نمی فروشن.

دولت اینجا و آنجا در مسیر جاده ها نزدیک روستاها و خارج شهرها با چند چادر و یک تانک آب اردوگاه های کوچکی برپا کرده است که اصلا جوابگو نیست.

- تو مگه نرفته بودی اردو؟

- اردو؟

- په چی؟

- اسارتگاه!

- حرفایی می زنی ها!

- حق داری؛ با چشات ندیدی تا بفهمی که اگر تو همی خاک سقط بشی چقدر بهتره!

بعضی ها عجولانه می روند و چند روزی که می گذرد سرگردان و با دل پرخون بر می گردند.

- سعدون اومده

- خودش تنها؟

- با زن و بچه ش

- چرا؟

- از خودش بپرس

- ها سعدون! راست می گن که؟

سعدون تو خودش می پیچد و با غیظ حرف می زند

- فحش و فضیحتی نمونده که تو جاده ها و تو شهرها بارمون نکنن! فراری ها! نامردا! ضد انقلاب! لچک به سر! ترسو!

زمین سوخته

احمد محمود

۳/۰۲/۱۳۸۹

اتوبوس-2

اتوبوس های بخش خصوصی ولیعصر سر هر ایستگاه کلی معطلی دارند. حساب و کتاب کمک راننده با مسافرها طول می کشد و توقف در هر ایستگاه را از حد تحمل خارج می کند. آخرین مسافری که در ایستگاه پارک ساعی پیاده شد را ندیدم اما به محض اینکه اتوبوس شروع به حرکت کرد یک نفر داد زد که صبر کن. راننده پایش را از روی گاز برداشت. انواع و اقسام صداهای اعتراضی از مسافران خسته بلند شد. کمک راننده که نصف هیکلش را بیرون برده بود به راننده گفت «برو بابا؛ حالا می خواد بیاد بگه صد تومن کم دادی». یکی دو نفر دیگر هم از میان جمع گفتند «برو آقا». راننده مردد بود. سعی می کرد از آینه بغل مردی را که لنگان لنگان به اتوبوس نزدیک می شد ببیند. گاهی پایش روی گاز می رفت و هنوز اتوبوس کنده نشده بود دوباره ترمز می کرد. نظر همه به مردی میان سالی که نمی توانست سریع بدود جلب شده بود. ظاهر ژنده پوشی داشت. کمک راننده با بی حوصلگی داد زد «چی می گی بابا»؟ دوباره صداهای اعتراض پراکنده بلند شد که «آقا برو دیگه، ول کن». اما راننده آنقدر دست دست کرد که بالاخره مرد خودش را به در اتوبوس رساند. دستش را دراز کرد و گفت «صد تومان زیادی دادی».

نامه ای برای امروز

«... دوم خرداد علیرغم جفاهایی که به آن شد و سوء استفاده هایی که از هر طرف از آن به عمل آمد و فشارهای آشکار و «گفتمان» یا «حدیث» پنهانی که برای مأیوس کردن مردم از راهی که برگزیده بودند اعمال گردید، چیزی نبود جز بیداری و دینداری و آزادیخواهی و استقلال طلبی و پیشرفت جویی ملت، آنچه بیش از یك قرن از سوی مردم ابراز شده بود و آنچه از جمله در انقلاب شکوهمند پیروز در بهمن ۵۷ تجلی شگفت انگیز داشت.


... شتابزدگی در استفاده یا سوء استفاده از این حدیث که به قصد رفع سریع و ناگهانی همه موانع صورت گرفت، نتیجه ای جز صلب و سخت تر شدن موانع نداشت. طرفه این که برخی از کسانی که خود باعث تشدید موانع شده بودند، طلبکارانه از اصلاحات می خواستند که به هیات معارض (اپوزیسیون) ولی در دل دولت عمل کند که چنین امری نه تنها به مصلحت نبود، بلکه می توانست یکی از طنزهای بزرگ همه دوران های تاریخ باشد. البته بسیاری از این شتاب زدگی ها و شالوده شکنی ها، خود محصول و معلول سرسختی ها و تنگ نظری هایی بود که متاسفانه در راه پیشبرد مردمسالاری در کشور ظاهر شده بود. فرجام این رو یداد، برآورده نشدن بخش هایی از مطالبات به حق جامعه، به خصوص نسل جوان و تحصیل کرده و بدتر از آن، ایجاد و تقویت پندار عدم موفقیت و برآورده نشدن خواسته های عمومی بود.


... در دورانی که رشد «روند توقعات فزاینده» مشخصه بارز آن و «سرسختی» در مسیر برآوردن بسیاری از خواسته های به حق و قانونی مردم و نخبگان آن هم به هر بها و بهانه ای مشخصه مشهود دیگر آن است، درك درست این رویدادها و داوری واقع بینانه نسبت به آنها دشوار می شود؛ چنان که شد. بعضا گفته شد: خاتمی سازشکار و تسلیم در برابر اقتدارگرایان است. خاتمی سوزاننده همه فرصت هایی معرفی شد که تاریخ و ملت در پیش روی او نهاده بود و خاتمی عامل اصلی عدم تحقق همه وعده ها شناخته شد.


... دوم خرداد چیزی نبود جز تشخیص گفتمان و حدیث فکری و عاطفی جامعه ای که به صورت فزاینده ای جوانتر، باسوادتر، مشارکت جوتر و متوقع تر می شود. بر این اساس من اندیشه و راهی را موفق می دانم که واقعیت این تحول را درك کند، خود را با آن هماهنگ نماید و از عهده عمل به تعهدات خویش برآید. گفتمان مردمسالاری، آزادی و تعامل با جهان نه تقابل با آن که گفتمان غالب روزگار ما است، بازتاب این دگرگونی و خواست بوده و هست.


... در پایان باز بر این نکته تاکید می کنم که همه ما و شما جوانان عزیز باید این پندار غلط را که حاصل یك بیماری تاریخی است از ذهن خود بزداییم که: برای رهایی باید منتظر قهرمان بود . «قهرمان شمایید و مسوولانی شایسته شمایند که خواست شما را درك و در جهت آن حرکت کنند».


گمان مبر که به آخر رسید کار مغان

هزار باده ی ناخورده در رگ تاك است

سیدمحمد خاتمی

اردیبهشت 1383

(متن کامل)

۳/۰۱/۱۳۸۹

اصلاح طلبی نیازمند سخت افزار است

پیش گفتار: در این یادداشت مخاطب من آن گروه از فعالان جنبش سبز هستند که ماهیت این جنبش را اصلاح طلبی می دانند و نه براندازی. طبیعی است که هیچ گاه باب گفت و گو در میان طیف های مختلف جنبش سبز، چه اصلاح طلب و چه معتقد به براندازی کامل نظام بسته نیست. با این حال دست کم در این یادداشت اشاره من به «جنبش سبز» تنها مصداقی است برای طیف اطلاح طلب این جنبش.


در فرار از پایبندی به عناوین ژورنالیستی فضای سیاست، من باور دارم اولین نشانه های اصلاح طلبی در چهارچوب نظام جمهوری اسلامی در دولت آقای هاشمی بروز پیدا کرد و گمان می کنم پیش از آن، بدون هیچ قضاوتی در مورد نیت و دلخواست روسای جمهور و یا نخست وزیران کشور، اصلاح طلبی فاقد شرایط و ابزار مورد نیاز بود. در سال های ابتدایی انقلاب به صورت طبیعی تثبیت حکومت به اولویت اول تمامی دست اندر کاران نظام بدل شده بود. پس از آن نیز جنگ طولانی هشت ساله هرگونه امکان و ظرفیت اصلاح طلبی در داخل سیستم را منتفی می ساخت. اما با پایان جنگ و روی کار آمدن دولت آقای هاشمی دست کم در شرایط بیرونی فضای سیاسی مقدمات ظهور یک دولت اصلاح طلب محیا شد. بدین معنا که اولویت های تحمیلی نظیر تثبیت نظام و یا مدیریت جنگ از میان رفته بود و اکنون حاکمیت اختیار داشت که برای اولین بار رویکرد نظام اجرایی را خود تعیین کند. آقای هاشمی این رویکرد را بازسازی اقتصادی و یا به تعبیر دیگر توسعه اقتصادی قرار دادند.


باز هم بدون قضاوت در مورد نتایج مثبت و یا منفی توسعه اقتصادی در دولت هاشمی، من باور دارم که ایشان علاوه بر اندیشه، سیاست گذاری و اراده برای بازسازی اقتصادی به عنوان مصادیقی که من «نرم افزار»های اصلاحات می خوانم، به «سخت افزار»های ضروری برای اصلاحات اقتصادی نظیر منابع طبیعی بلقوه از یک سو و مدیران لایق با دیدگاه توسعه محور از سوی دیگر دسترسی کامل داشتند. در مورد اول نیاز به توضیح نیست. در مورد دوم نیز نسلی از مدیران تکنوکرات که بعدها و در اواخر دوران ریاست جمهوری آقای هاشمی حزب کارگزاران سازندگی را تشکیل دادند به خوبی توانستند ایشان را در پیشبرد برنامه هایشان یاری دهند.


به دنبال هشت سال توسعه نامتوازن در کشور با تمرکز بر «توسعه اقتصادی»، نیاز به اصلاحاتی در این زمینه های سیاسی-اجتماعی به خوبی احساس می شد. با این حال، هرچند جامعه به شدت نشانه های وجود چنین نیازی را از خود بروز می داد این نیاز در دولت آقای هاشمی قابلیت برآورده شدن نداشت، چرا که «سخت افزار» های مورد نیاز برای آن فراهم نبود. سخت افزارهایی که از نگاه من، چهره های تاثیر گذار و صاحب نفوذ اولین و مهم ترین نمونه آن بودند. این نیاز با روی کار آمدن چهره ای فرهنگی نظیر سیدمحمد خاتمی پاسخ داده شد و بعدها با روی کار آمدن مجلس ششم تکمیل شد تا همه ابزارآلات مورد نیاز برای اصلاحات فراهم شوند. هرچند در این مرحله نیز کانون های قدرتی حضور داشتند تا در این انسجام خلل و وقفه ایجاد کنند و در نهایت اصلاحات سیاسی-اجتماعی را به پروسه ای ناتمام بدل سازند.


قصد من از نگارش این مقدمه نه چندان کوتاه اشاره به وضعیت فعلی جنبش سبز و تحلیلی از سخت افزارهای در اختیار آن جهت ایجاد اصلاحات در کشور است. به گمان من، وضعیت جنبش اصلاح طلب در داخل جنبش سبز را از یک نگاه می توان وضعیتی وارونه نسبت به جنبش اصلاحات در دوران ریاست جمهوری خاتمی دانست. به این معنا که اصلاحات هشت ساله خاتمی بیش از هرچیز نوعی «اصلاحات از بالا» بود. هرچند جامعه مشتاقانه در عطش پیشرفت این اصلاحات به سر می برد، با این حال توده وار بودن این جامعه و نبود نهادهای مدنی متشکل و ریشه دار سبب شد تا خود جامعه نتواند نقش موثری در فرآیند اصلاحات کشور ایفا کند. نتیجه آنکه کل نقش توده های حامی جریان اصلاحات تنها در استراتژی «فشار از پایین» خلاصه شد و عملا تمامی اصلاحات در تصمیم گیری ها و اقدامات دولت مردان و مجلس نشینان (البته فقط در یک دوره چهار ساله) خلاصه شد. پس به گمان من، اگر سخت افزارهای ضروری برای ایجاد اصلاحات را به دو دسته «جامعه مدنی» و «کانون های نقش آفرین قدرت» تقسیم کنیم جنبش اصلاحات ایران در دوره هشت ساله آقای خاتمی، تنها بر گزینه دوم تکیه داشت.


با همین نگاه امروز می توان به سادگی قضاوت کرد که جنبش سبز به هیچ وجه به «کانون های نقش آفرین قدرت» دسترسی ندارد و ناچار است تنها تمرکز خود را بر روی گزینه اول یعنی «جامعه مدنی» متمرکز کند. بدین ترتیب و در شرایطی که تمامی قوای تاثیرگذار نظام، از دولت و مجلس گرفته تا حتی احزاب سهیم در قدرت از حضور اصلاح طلبان پاکسازی شده اند، از جامعه مدنی نحیف و نوپای ایرانی انتظار می رود که نه تنها در برابر فشارهای دولت کودتا مقاومت کند که حتی در چنین شرایطی فرآیند اصلاحات را همچنان زنده نگه داشته و احتمالا به پیش براند. از آنجا که علی رغم پیشرفت های غیرقابل انکار در سطح سواد و آگاهی عمومی همچنان نمی توان جامعه مدنی ایرانی را جامعه اندام وار، شکل گرفته و قدرتمند دانست، از نگاه من دل بستن به پیروزی در این فرآیند دشوار اصلاحات بیش از هرچیز به رویاپردازی آرمان گرایانه شباهت دارد.


از سوی دیگر، به گمان من دست کم در چشم انداز کنونی فضای سیاسی کشور هیچ امیدی به تغییر سیاست های نظام در کوتاه مدت برای بازگرداندن نیروهای اصلاح طلب به بدنه سیاسی و مدیریتی کشور وجود ندارد. بدین ترتیب نمی توان امیدوار بود که به زودی چهره هایی از جریان اصلاح طلب به ساختار قدرت بازگردند تا بتوانند تلاش های اجتماعی را تکمیل کنند و ضعف های جامعه مدنی را از درون حاکمیت پوشش دهند. در نتیجه به باور من تنها دو راه پیش روی جریان اصلاح طلب جنبش سبز باقی می ماند.


راه نخست قدرت بخشیدن به جامعه مدنی است. تشکیل هسته های سبز و تلاش برای ایجاد پیوندهای مستحکم میان آنها. گسترش آگاهی نسبت به ضرورت و قدرت هسته های اجتماعی و تشکل های صنفی می تواند بزرگترین برنامه در این مسیر باشد. با این حال و باز هم به باور من این پروسه حتی در شرایط آزاد و طبیعی یک جامعه نیز بسیار هزینه بر و وقت گیر است که حتی امکان دارد ظرف چند دهه نیز به نتایج نهایی قابل اتکا دست پیدا نکند، چه برسد به شرایط دشوار پس از کودتا و وجود فشارهای سنگین امنیتی و اطلاعاتی.


راه دیگر اما تلاش برای نفوذ به داخل جریان حاکم و به بیان دیگر یافتن هم پیمانان جدیدی برای جریان اصلاحات است. به باور نگارنده، نیروهای باقی مانده در داخل حاکمیت، حتی اگر به جریان اصولگرا هم محدود شوند باز هم یکدست و یکپارچه نیستند. اختلافات ریشه دار گروه ها و چهره های شاخص داخل حاکمیت از آنچنان عمق و ژرفایی برخوردار است که حتی شرایط ویژه کشور نیز نمی تواند مانع از بروز و ظهور آنها شود. ناگفته پیدا است که در غیاب چهره ها و گروه های اصلاح طلب، بار سنگین انتقاد از دولت و تلاش برای برخورد با تصمیمات نابخردانه و غیرکارشناسانه آن بر دوش گروه های معتدل اصولگرایان افتاده است. گروه هایی که از داخل مجلس تا قوه قضاییه گستردگی دارند و حتی نفوذشان تا بیت رهبری نظام هم گسترش می یابد.


در چنین شرایطی به باور من، جنبش سبز می تواند با حفظ استقلال و مرزبندی های خود با این گروه از اصولگرایان معتدل، به نحوی در زمینه های دارای اشتراک از آنان حمایت کرده و آنان را تقویت کند. به هر حال این گروه می توانند همچون سخت افزارهایی برای اعمال اصلاحات در داخل حاکمیتی به کار روند که روز به روز به سوی بسته تر شدن پیش می رود. تقویت اصولگرایان معتدل و یا دیگر جریانات منتقد داخل حاکمیت فعلی را نباید به هیچ عنوان عدول از آرمان های جنبش سبز قلمداد کرد. بلکه این اقدامات را تنها می توان به مثابه پیمان هایی استراتژیک با هم پیمانانی موقت در زمینه هایی مورد توافق دانست که برای گذار از دوره بحرانی فعلی کارآمد به نظر می رسند. همچنین نباید از نظر دور داشت که چهره هایی همچون هاشمی رفسنجانی و یا مجید انصادی هنوز عضوی از نظام به شمار می روند و می توانند به خوبی نقش پل ارتباطی میان جنبش سبز و جریانات معتدل حاکمیت را ایفا کنند. البته همه این موارد معطوف به طراحی و توافق بر سر یک استراتژی کلی اصلاح طلبانه در داخل جنبش است تا بتوان با تکیه بر آن با اصولگرایانه میانه رو بر سر میز مذاکره نشست. گفت و گو بر سر مطالبات و اهداف جنبش سبز نیازمند بحثی مفصل و جداگانه است. با این حال و تنها برای اشاره ای گذرا به گمان من بیانیه شماره 17 مهندس موسوی و همچنین مطالباتی که سیدمحمد خاتمی مطرح می کند می توانند بهترین دست مایه های توافق را پدید آورند.

۲/۳۰/۱۳۸۹

درس هایی که از خیابان باید آموخت

ساکن تهران اگر باشید باور نمی کنم که گذرتان به میدان و چهارراه ولیعصر نیفتاده باشد، پس شاید شما هم به تجربه آموخته باشید که میان این میدان و چهارراه، به جز تشابه اسمی، یک تشابه دیگر هم وجود دارد: «ترافیک سرسام آور، ناشی از گره خوردن عابرین پیاده با خودروها».


ضلع غربی میدان ولیعصر، درست در ابتدای بلوار کشاورز همیشه انبوهی از عابرین پیاده حضور دارند که می خواهند از خیابان عبور کنند اما یا به ضرب و زور دو مامور راهنمایی و رانندگی متوقف شده اند یا لابه لای خودروهای گذری گیر کرده اند. هر وقت به این ترافیک برخورد می کنم با خود می اندیشم راه حل برطرف شدن این گره کور چیست؟ میدان چراغ راهنمایی ندارد. نه برای عابرین و نه برای ماشین ها. شاید در اولین پاسخ بتوان ادعا کرد که مشکل در قانون است. قانونی که اینجا در چراغ راهنمایی نمود پیدا می کند. یعنی اگر چراغ های لازم برای خودروها و عابرین در نظر گرفته شود هر کدام در نوبت تعیین شده عبور می کنند و دست کم از گره خوردن جمعیت و ماشین ها جلوگیری می شود. اما در فاصله یک کیلومتری این میدان سند معتبری در رد این پاسخ وجود دارد.


چهار راه ولیعصر به همه گونه چراغ راهنمایی و عابر پیاده مجهز است. علاوه بر آن همیشه چند تیم از مامورین راهنمایی و رانندگی در محل حاضر هستند. با این حال نه تنها ترافیک از میدان ولیعصر کمتر نیست، که اتفاقا در هم پیچیدن مردم و ماشین ها به مراتب بیشتر هم هست. هر وقت پشت چراغ عابر می ایستم، به عابرین پیاده ای خیره می شوم که بدون توجه به چراغ قرمز عابر تمام تلاش (و احتمالا به تعبیر خودشان زیرکی و زرنگیشان) را به کار می برند تا از لابه لای ماشین ها عبور کنند و خود را برای چند دقیقه هم که شده زودتر به آن سوی خیابان برسانند. اعتراف می کنم گاهی از برخی شان متنفر می شوم. گاهی به چشم گروهی جنایت کار به آنها نگاه می کنم. گاهی گمان می کنم برای آنها هیچ چیز جز خودشان و تنها خودشان اهمیت ندارد. برایشان مهم نیست که چراغ عابر حق تردد را به خودرو داده است و آنها با پریدن وسط خیابان دارند حق دیگری را پایمال می کنند.


اما گاهی هم که خاطرم کمی آرام تر است به یاد می آورم که اینها همانانی هستند که احتمالا 25 خرداد به خیابان آمده بودند. با دستبندهای سبز و در اعتراض به پایمال شدن «حق انتخاب»شان. اینها احتمالا همان حلقه های سبزی هستند که در جمع دوستانه خود از عملکرد حاکمان و کودتاچیان گله می کنند و حسرت دموکراسی های مدرن و حکومت های آزاد و قانون مدار را می خورند. از همه خنده دارتر و شاید هم تاسف بارتر اینکه اتفاقا به خاطر می آورم اگر با بیشتر این افراد در مورد ریشه مشکلات و چاره برون رفت از وضعیت کنونی صحبت کنیم حتما برایمان نسخه می پیچند که «مشکل در قانون اساسی است؛ باید قانون اساسی را عوض کنیم» و بعد من دوباره به خودم می آیم و به چراغ راهنمایی و رانندگی خیره می شوم و فکر می کنم که اگر یک قانون وجود داشته باشد که هیچ ایرادی به آن وارد نباشد و همه دنیا بر سرش توافق داشته باشند قطعا همین چراغ راهنمایی و رانندگی است.

۲/۲۹/۱۳۸۹

یک جوابیه

پيرو درج مطلبي با عنوان مخالف گنجاندن ولايت فقيه در قانون اساسي بودم (احتمالا منظور: «خواندنی ها کم نیست» بوده است) كه به نقل از كتاب هاشمي بدون روتوش (مجموعه مصاحبه‌هاي زيبا كلام با هاشمي رفسنجاني) در تاريخ 21/2/87 در آن سايت منتشر شده است، خواهشمند است طبق قانون رسانه‌ها نسبت به انتشار اين جوابيه اقدام فرماييد تا باعث تنوير افكار عمومي گردد:


1- اعتقاد و وفاداري آيت الله هاشمي رفسنجاني به ولايت فقيه اظهر من الشمس است.ايشان در طول سالهاي قبل و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هميشه مدافع اصل مترقي ولايت فقيه بودند، هستند و خواهند بود.


2- آيت الله هاشمي رفسنجاني در مجلس خبرگان قانون اساسي حضور نداشتند كه در مباحث و مذاكرات آن شركت نمايند. پس اساس بند دوم مطلب مذكور مخدوش مي‌باشد كه ناشي از غفلت گردآورندگان و يا تايپ كنندگان مي‌باشد. اصل متن بدين شكل بوده است در بحث اصلاح قانون اساسي به موضوع ولايت مطلقه فقيه كه رسيديم، عده‌اي مخالفت كردند، البته كساني هستند كه الان چيزي مي‌گويند كه آنجا موافقت كرده بودند.


3- متاسفانه گرد آورندگان كتاب به نقل از خاطره‌اي از آيت الله هاشمي رفسنجاني به نقل از آقاي آذري قمي، مطلبي را با عبارت در زمان تنفس يكي از جلسات مجلس خبرگان آورده‌اند كه نمي‌توان هيچ سندي براي آن ارائه كرد و جالب است كه به نقل از آيت الله هاشمي رفسنجاني در همین متن گفته‌اند. تعبيري از من نقل كرده بود كه يادم نيست. گرد آورنده اين كتاب بايد توضيح دهد كه اين جمله را از كجا به متن اضافه كرده است؟!


4- در خصوص نوع نگاه آيت الله هاشمي رفسنجاني در خصوص مباحث ولايت فقيه شما و خوانندگان محترم را به صفحات ديگري از اين كتاب ارجاع مي‌دهيم كه اتفاقا صفحات 57 تا 74 را شامل مي‌شود:


- بر اساس ديدگاه شيعه در زمان غيبت امام زمان (عج) افرادي با شرايط خاص، علمي و فكري مي‌توانند همان حكومت ائمه را تشكيل دهند.


- درس‌هاي امام درباره ولايت فقيه خيلي قبل از سال 50 بوده است و من كه در سال 49 بازداشت شدم يكي از اتهام هايم مطلبي راجع به كتاب محصول آن درسها بود كه در نامه‌اي به امام نوشته بودم.


- طرح بحث ولايت فقيه توسط امام (ره) يك درس آكادميك نبوده است. بحث فقهي است كه نمي‌توانيم در عمل از آن غافل باشيم.


5- آيت الله هاشمي رفسنجاني در صفحه 158 همان كتاب درباره نوع برداشت‌ها از سخنانشان چنين گفته‌اند [برخي قضاوتها] يا سطحي نگري است يا بي توجهي به تاريخ و در نظر نگرفتن تحولات بيست و پنج سال اخير ايران بعد از انقلاب با استناد به جمله فوق و اين جمله كه ولايت فقيه يك حكم فقهي است و احكام فقهي هر چه باشند، براي اجرا هستند و تكلف آورند. اين تاريخ فقه نيست، بلكه متن و حكم فقه است ص 71


بايد گفت كه انتساب برخي سخنان مشكوك به رئيس مجلس خبرگان رهبري و تلاش براي نشر آن در جامعه كاري است كه حتي اگر بنا روحيه ارشادي باشد، مانع تقويت ركن ركين ولايت فقيه در جامعه مي‌باشد كه گناهي نابخشودني است.


6- در خصوص نهضت آزادي فضاي بحث مربوط به سالهاي 58 و 59 بود كه هنوز بعضي از اعضاي آن در مجلس شوراي اسلامي بودند و منظور آيت الله هاشمي رفسنجاني تلاش ايشان و ديگر دلسوزان نظام براي جلب و جذب آنان در نيروهاي انقلاب و خط امام در آن شرايط اوائل انقلاب اسلامي) بوده و ربطي به شرايط امروز آنان ندارد.


* فارس: در كتاب هاشمي بدون روتوش ادعا شده بود كه هاشمي رفسنجاني در مجموعه مصاحبه هاي صادق زيباكلام با وي درخصوص نظر خود پيرامون گنجاندن اصل ولايت فقيه در قانون اساسي جمهوري اسلامي اظهار داشت: شايد خيلي ها ندانند كه وقتي در مجلس خبرگان به بحث ولايت فقيه كه توسط عده اي مطرح شد، رسيديم من مخالفت كردم.


بنابر اين ادعاها، هاشمي رفسنجاني در كتاب جديدي كه شامل مجموعه مصاحبه هاي زيباكلام با وي مي باشد، با بيان اينكه همواره طرف تعادل و تساهل بوده است، افزود: شايد خيلي ها ندانند كه وقتي در مجلس خبرگان به بحث ولايت فقيه كه توسط عده يي مطرح شد، رسيديم من مخالفت كردم. البته الان كساني هستند كه خيلي منتقدانه و حتي مخالف با ولايت فقيه برخورد مي كنند اما در سال هاي 59-58 و در مجلس خبرگان درست عكس امروزشان حرف مي زنند. خوشبختانه متن همه مذاكرات به طور كامل وجود دارد.


آقاي آذري قمي وقتي اين اواخر مخالف شده بود، در جلسه گفته بود كه آقاي هاشمي در زمان تنفس يكي از جلسات مجلس خبرگان گفته است- تعبيري را از من نقل كرد و من يادم نبود- اينكه شما مي گوييد ولي فقيه نمي شود، ناصرالدين شاه مي شود. در بحث ها اين گونه بودم. يا مثلاً وقتي بحث رهبري مطرح بود، مي دانيد كه قبلاً در قانون اساسي ما هم شوراي رهبري و هم رهبري تكي داشتيم. وقتي كه مي خواستيم اصلاح كنيم عده يي گفتند كه شوراي رهبري نه و فقط رهبري. هم من مخالفت كردم و هم آقاي خامنه يي مخالفت كردند. من و ايشان در جهت مخالف صحبت كرديم ولي خوب به رغم مخالفت ما با حذف شوراي رهبري، پيشنهاد حذف رأي آورد.



پی نوشت:

- جوابیه را بدون دخل و تصرف منتشر کردم، فقط در مورد خبر فارس چون احساس کردم امکان لینک دادن در نظرات نبوده است گشتم و لینک فارس را خودم اضافه کردم.

- بدون تردید قضاوت نهایی با مخاطبان است. با این حال شاید این توضیح را هم بد نباشد من اضافه کنم که متن گفت و گوهای آقای هاشمی و دکتر زیباکلام در دفتر آقای هاشمی ضبط شده و سپس فایل آن در اختیار مصاحبه کنندگان قرار می گرفته است. البته ویرایش نهایی توسط همکار دکتر زیباکلام صورت گرفته است. با این حال من چاپ سوم این کتاب را گرفتم و مطلبی که ذکر شده همچنان و پس از سه بار تجدید چاپ شدن در این کتاب وجود دارد.

چرا توافق هسته ای تهران را مفید می دانم؟

عطاءالله مهاجرانی معتقد است توافق نامه تهران با حضور ترکیه و برزیل «معاهده ای به هنگام» بوده است. هرچند من به هیچ وجه چنین توافقی را «به هنگام» نمی دانم و باور دارم که تاخیر چند سال در رسیدن به این توافق هزینه های بسیاری را به کشور ما تحمیل کرد، اما با کلیت حرف ایشان موافق هستم و توافق تهران را توافقی مثبت و در راستای منافع ملی می دانم؛ به قول معروف «جلوی ضرر را هر وقت که بگیرید، منفعت است».


توضیح اینکه چرا توافق تهران را کاملا در راستای منافع ملی می دانم کمی دشوار و مفصل است. مشروح دقیقش را اگر بخواهید می توانید در نامه «جمعی از فعالان سیاسی» که عمدتا چهره های ملی و ملی-مذهبی هستند بیابید. من در اینجا تنها به صورت خلاصه تاکید می کنم اگر از جنبه اقتصادی به ماجرا نگاه کنیم بدون تردید این توافق نامه احتمال افزایش تحریم ها را کاهش می دهد (هرچند که نمی تواند آن را کاملا منتفی کند) و راه را برای ادامه حیات صنعت و اقتصاد تضعیف شده ملی همچنان باز نگه می دارد. نیازی به تکرار این حقیقت نیست که طی 30 سال گذشته بزرگترین فشار ناشی از تحریم ها بر دوش جامعه ایرانی وارد شده و آن را ضعیف و آسیب پذیر کرده است.


اما اگر از جنبه اصلاحات سیاسی و حرکت دموکراسی خواهی ملی نیز بخواهیم به این ماجرا نگاه کنیم باز هم من گمان می کنم توافق تهران می تواند دو دستاورد عمده داشته باشد. نخست اینکه پرونده هسته ای ایران هر چه سریع تر از صدر اخبار جنجالی خارج شود به سود دموکراسی خواهان ایرانی است چراکه از یک سو مجامع بین المللی فرصت می یابند تا تمرکز بیشتری بر روی مسئله نقض حقوق بشر در ایران پیدا کنند و از سوی دیگر یکی از ابزارهای جنجالی در داخل کشور نیز از بین می رود. در حال حاضر دولت بزرگترین مسئله ملی را پرونده هسته ای معرفی کرده و جنجال رسانه ای خود را بر روی آن متمرکز می کند. اما اگر این جنجال پایان پذیرد، باز هم این دولت می ماند و مطالبات معوقه ملی. گرانی و فقر و تورم و بیکاری که دیگر نمی توانند در سایه جنجال خبری پنهان شوند.


جنبه دوم اینکه تداوم حرکت ایران در مسیر نادرست پیشین در پرونده هسته ای، هر لحظه احتمال حمله نظامی به کشور را افزایش می داد. (هرچند محدود و نه به قصد اشغال نظامی کشور) طبیعی است که در چنین شرایطی موضع نیروهای میانه روی داخل نظام تضعیف شود و دستگاه سرکوب در برخورد و با نیروهای معترض داخلی یک دست تر و بی پرده تر عمل کند. اما هنگامی که فشارهای بین المللی کاهش یابند تضادهای درونی فرصت ظهور و بروز بیشتری خواهند یافت که بدون تردید می تواند مسیر جنبش دموکراسی خواهی را هموارتر سازد.



پی نوشت:

- آقای مهاجرانی در یادداشت خود معترضین به توافق تهران را «برخی فعالان سیاسی که در انتظار حمله آمریکا و اسراییل به ایران هستند» معرفی کرده است. واقعا برای ایشان متاسفم که در دو یادداشت پیاپی اینگونه اندیشه های متفاوت با خود را مورد زشت ترین حملات قرار می دهد و برای نقد آنها پیش از هرچیز واقعیاتشان را قلب می کند و تقلیل می دهد. فراموش نکنیم ایشان در یادداشت پیشین خود نیز طیف «سکولار» جنبش سبز را در جماعتی خلاصه کرد که «به مبانی دینی مردم حمله می کند، به پیامبر اسلام یورش می برد، قرآن مجید را یاوه معرفی می کند...».

۲/۲۸/۱۳۸۹

خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم

«بحث هایی که در مجلس خبرگان بر سر بندهای مختلف قانون و حتی سر اصل ولایت فقیه داشتیم کاملا مبین خط و جهت تفکر سیاسی من است. شاید خیلی ها ندانند که وقتی در مجلس خبرگان به بحث ولایت فقیه که توسط عده ای* مطرح شد رسیدیم من مخالفت کردم. البته الآن کسانی هستند که حالا خیلی منتقدانه و حتی مخالف با ولایت فقیه برخورد می کنند. اما در سال 58-59 و در مجلس خبرگان درست عکس امروزشان حرف می زدند. خوشبختانه متن همه مذاکرات به طور کامل وجود دارد. آقای آذری قمی وقتی این اواخر مخالف شده بود در جلسه ای گفته بود که آقای هاشمی در زمان تنفس یکی از جلسات مجلس خبرگان گفته است – تعبیری را از من نقل کرد و من یادم نبود- این که شما می گویید ولی فقیه نمی شود؛ ناصرالدین شاه می شود».

علی اکبر هاشمی رفسنجانی

برگرفته از کتاب «هاشمی بدون روتوش»

پی نوشت:

* این بحث از سوی حسن آیت مطرح و توسط حسینعلی منتظری تئوریزه شد.

۲/۲۷/۱۳۸۹

در نفی خشونت – توضیح واضحاتی از سر ضرورت-2

توضیح: این دومین یادداشتی است که رفیق «ش.قلی زاده» لطف کرده و در اختیار این وبلاگ قرار داده اند. یادداشت اول را با عنوان «مرثیه ای بر یک انحراف یا توضیح واضحاتی از سر ضرورت» بخوانید. توضیح این نکته نیز ضروری است که تاکیدهای متن از خود نگارنده هستند و یادداشت های میهمان بدون دخل و تصرف منتشر می شود.


احساسات به نفع خشونت

در آستانه یک سالگی جنبش سبز در ایران، متاسفانه به سرعت زمینه غلبه «واکنش های احساسی» بر استراتژی «حرکت آرام و مقاومت حداکثری بدون شتاب» فراهم می شود. «سازشکاری» دوباره معنای اتهام‌آمیز قرن نوزدهمی خود را باز می یابد و حتی بسط و توسعه پیدا می کند و به سرعت همه مرزهای اخلاقی و مرزبندی های ترمینولوژی سیاسی را در می نوردد تا هر نوع نگاه عقلایی، سازشکاری تعبیر شود و البته «سازشکاری» هم که پیش از این در ادبیات سیاسی این سرزمین سودازده «خیانت» توصیف شده است. توصیه به «رادیکالیسم» که در بدترین ترجمه تاریخ این سرزمین معنایی به جز «تندروی» ندارد، نسخه جایگزینی است که با بازی های کلامی بر غیر دقیق بودن ترجمه اولیه اش سرپوش گذاشته می شود. آنچه نادیده انگاشته می شود «همان ریشه ها» است و نهایتا اینکه همه این قلب واژه ها و جایگزینی آنان، تنها به یک نقطه ختم می شود: خشونت.


اعدام برای خشونت

آنچه در سطور آتی مورد بحث قرار می گیرد صرفا دو نتیجه مصیبت بار «نگاه احساسی» است که در غالب دو نوع سوءاستفاده از دو سوی متفاوت حتی در آینده نزدیک هم کاملا محتمل خواهد بود:


یک نوع سوء استفاده از وضعیت احساسی موجود، واکنش خطرناکی است که ممکن است از سوی نظام حاکم پیگیری شود. می دانیم که چنانچه ساز و کارهای نظام بین الملل اجازه می داد، قطعا تا امروز تعداد بیشتری در زندان های ایران اعدام شده بودند. از یاد نبریم به محض اجرای چند اعدام (قتل) سیاسی در روزهای گذشته، نظام حاکم اعلام کرد که گروگان فرانسوی خود را آزاد خواهد کرد و برای خانواده های زندانیان امریکایی ویزا صادر خواهد کرد. هدف غایی این که در برخورد با واکنش دو کشور فعال صحنه بین الملل، نوعی گروکشی انجام گیرد. این بدان معناست که برای نظام حاکم هنوز واکنش های بین المللی و به طور دقیق تر شدت و حجم این وامنش ها مهم است. اما در آینده نزدیک ممکن است در شیوه برخورد حاکمیت با موازنه مساله اعدام و واکنش های بین المللی تغییرات جدی پدید آید. با توجه به نزدیک شدن خردادماه ممکن است نظام ایران حاضر شود به صورت تاکتیکی هزینه بین المللی بیشتری برای اقدامات داخلی خود بپردازد. در اینجا هم مثال های بسیار ساده ای وجود دارند. فرض کنیم که چند حکم اعدام دیگر در خردادماه به اجرا گذاشته شود. واکنش احساسی به موضوع از هم اکنون مشخص است. مثل همه ماه های گذشته بلافاصله پس از انتشار چنین خبرهایی، سخنگویان شناخته شده جنبش سبز متهم می شوند که چرا موضع گیری نمی کنند. استقرار شرایط احساسی ایجاب نموده است که در مورد چنین واکنش هایی حتی چند ساعت تاخیر هم روا پنداشته نشود و سریع انگشت اتهام متوجه مراجع شناخته شده جنبش سبز شود. جالب آنکه اگر در همه موارد پیشین هم همواره این مراجع به موارد مهم واکنش نشان داده باشند، اما باز هم برای عده ای همان تاخیر چند ساعته غنیمتی است که باید از آن به نحو احسن استفاده نمایند. چرا که اگر چند ساعت صبر کنند، ممکن است سخنگویان جنبش سبز واکنش نشان دهد و بهانه به وجود آمده برای «غر زدن» منتفی شود. در این فرصت کسی خورده می گیرد که چرا سبزها سکوت کرده اند و دیگری به میرحسین موسوی اولتیماتوم می دهد که تنها چند دقیقه یا چند ساعت فرصت دارد که واکنش شدید از خود نشان دهد! (لابد در غیر اینصورت او را مرتد معرفی خواهند کرد.) دردناک تر اینکه این ها متاسفانه به خاطر خوش خدمتی خود، هیچ پولی هم از نظام جمهوری اسلامی نمی گیرند!


هدف دیگری که هزینه چنین اعدام هایی را برای نظام حاکم قابل قبول می سازد، واکنش های خشونت آمیز مردم است. اگر از دید تصمیم گیران نظام حاکم به موضوع بنگیریم، باید مردمی را که «با زبان خوش» و «مثل بچه آدم» حاضر به اعمال خشونت نیستند، با اعدام، تهدید و ... آنقدر تحریک کرد که خشونت را برگزینند. و چه دردناک که کم نیستند کسانی که از یکدیگر سبقت می گیرند تا در صف اول جبهه «خشونت طلبی» قرار گیرند. انگار نه انگار که در تمام تاریخ سی ساله گذشته همیشه خشونت از هر سمت و سویی و به هر سمت وسویی به ضرر مردمان این سرزمین تمام شده است و اگر پاره ای از اوقات مختصر بهبودی در وضع مردمان حاصل شده، همواره از مشی مسالمت جویانه بوده است. انگار نه انگار که تکوین جنبش سبز به عنوان جدی ترین پدیده سیاسی سی سال گذشته، خود مرهون پرهیز از خشونت و تبلیغ پرهیز از خشونت بوده است. اما باز هم خشونت در نظر کسانی قابل توجیه است.


فاجعه قلب علت و معلول

کسانی که چنین خشونتی را با توسل به زشتی اقدامات نظام حاکم توجیه می کنند، گمان می برند که چون در ایران انسان اعدام می شود، از این پس اعمال خشونت روا است؛ بی توجه به اینکه در ایران انسان اعدام می شود تا مخالفین خشونت را انتخاب کنند. در ایران انسان ها اعدام می شوند تا مخالفین به سخنگویان جنبش سبز خرده بگیرند، در ایران انسان ها اعدام می شوند تا مخالفین واکنش احساسی را بر عقلانیت ترجیح دهند. این را باید «فاجعه قلب علت و معلول» نامید.


آنها که مختصات سیاسی حاضر را درک نمی کنند، کلمه های توجیه گر زیادی دارند، اما به طور کلی مضمون کلام بسیاری از آنان این است که انسانیت بر سیاسی‌کاری اولیت دارد. برای نگارنده نیز در صورتی که قایل به درستی نوع قیاس شویم، این گذاره کاملا صحیح است. اما باید دوباره توجه کرد که: در ایران انسان اعدام می شود تا مخالفین خشونت را انتخاب کنند. در ایران انسان ها اعدام می شوند تا مخالفین به سخنگویان جنبش سبز خرده بگیرند، در ایران انسان ها اعدام می شوند تا مخالفین واکنش احساسی را بر عقلانیت ترجیح دهند، در ایران انسان ها اعدام می شوند تا آنها که «جوگیر» نشده اند به سکوت متهم شوند. با این اوصاف:


همه کسانی که انگیزه های اعدام انسان ها در ایران را فراهم می کنند هم به انسانیت پشت پا زده اند. همه کسانی که به نظام ایران نشان می دهند که اعدام انسان ها نتیجه مثبت (ولو در کوتاه مدت) برایش فراهم می کند، شریک دزد هستند نه رفیق قافله. اینان می توانند همچون کبک سر در برف فرو برند و ادعا کنند که به این تحلیل های پیچیده و این ملاحضات سیاسی کاری ندارند، و تنها به وظایف انسانی خود عمل می کنند. اما باز هم در ایران انسان اعدام می شود. و تا زمانی که در این مختصات جان انسان ها به خطر می افتد و خون انسان ها پایمال می شود، آنچه مطرح شد، تنها ملاحظات سیاسی نیست؛ این عینا ملاحظات انسانی هم هست. این که «من کاری به این حرفها ندارم، من تنها به اعمال رژیم واکنش نشان می دهم» جمله زیبایی است و این که «چرا در ایران انسان ها را اعدام می کنند» جمله زشتی است. این زیبایی و زشتی تنها پارادوکس رمانتیسم و سیاسی‌کاری نیست؛ بلکه پارادوکس اصلی، پارادوکس رمانتیسم و انسانیت است.


خشونت علیه خشونت

سوء استفاده ممکن دیگر در وضعیت احساسی موجود، واکنش گروه های تروریستی مخالف حاکمیت ایران است که در طول سی سال گذشته همواره حیات انگلی داشته اند و با سر و صدا و حرکات کور خواسته اند خود را زنده نشان بدهند. وضعیت موجود بهترین فرصت را برای آنان فراهم نموده است تا حرکات محیرالعقول خود را اینبار با اهداف مشخص تکرار کنند. در این مورد مثال های واضحی وجود دارد. مثلا در وضعیت فعلی که با هر پدیده ای احساسی برخورد می شود، بمب گذاری در اماکن عمومی خاص که محل حضور عمده مخالفین دولت مستقر است، می تواند از دو جهت در نظر اینان مفید تشخیص داده شود، نخست آنکه می توانند حکومت ایران را در چنین مواردی مورد اتهام قرار دهند و از سوی دیگر افکار عمومی را قانع کنند که استراتژی «میلیتاریسم در برابر میلیتاریسم» تنها انتخاب آینده خواهد بود. تحلیل ساز و کارهای اجرایی پیاده کردن چنین نقشه هایی چندان هم پیچیده نیست. در این مورد کافی است فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان پیش از انقلاب اسلامی مورد تدقیق قرار گیرد؛ فاجعه ای که جان انسان هایی بی گناه را گرفت، نظام سلطنتی را پیش از پیش مورد اتهام قرار داد و نهایتا اینکه نسخه ای جز خشونت برای انقلابیون نپیچید.


تراژدی سفارتخانه ها و مساله خشونت

بلافاصله پس از اعدام پنج زندانی سیاسی در ایران، به سفارتخانه ایران در فرانسه و چند شهر دیگر اروپایی حمله شد. حمله کنندگان از اعمال خشونت پرهیزی نداشتند. چرا که این نوع خشونت را مستظهر به انگیزه های انسان‌دوستانه می پنداشتند و صد البته کنترل عصبانیت و «جوگیر نشدن» را احتمالا و سکوتی خیانت آمیز تفسیر می کردند. دقت کنید: آنها تنها در مقابل سفارت خانه تجمع نکردند، بلکه حتی در توصیف موضوع خود اذعان داشتند که «به سفارت حمله کرده اند».


در ماه های گذشته بارها در مقابل سفارت خانه های ایران در اروپا تجمعات اعتراض آمیز برگزار شده است و یا به آنها حمله شده است. سفارت خانه های ایران در فرانسه هلند، دانمارک، آلمان و ... از جمله اماکنی بوده اند که شاهد برگزاری چنین تجمعات و یا حملاتی بوده اند. این نه نکته ای ظریف و نه اساسا مساله پیچیده ای است که «برگزاری تجمع و نافرمانی مدنی» و «حمله به سفارتخانه» دو موضوع کاملا متفاوت از یکدیگر هستند. نباید فراموش کرد که حتی یکی از تجمعات این چنینی صورت گرفته در فرانسه که خشونتی هم از سوی معترضین در پی نداشت، به دستگیری وابستگان سفارت ایران ختم شد. در اقدام دیگری در هلند، معترضین حتی وارد سفارتخانه ایران شدند اما باز هم هیچ خشونتی از خود نشان ندادند و تنها «اعتراض» خود را نشان دادند. در این دو مثال خاص –و البته متفاوت- نمی توان گفت که: «به سفارتخاته ایران حمله شده است». اما موارد تاسف برانگیزی از برخورد با سفارت خانه های ایران نیز در کشورهای اروپایی ثبت شده است. مواردی که در آنها پرچمی جز پرچم «قانونی» کشور جای نسخه اصلی را گرفته است و نسخه اصلی لگدمال شده است؛ مواردی که معترضین خشونت از خود نشان داده اند و در و پنجره های سفارت خانه ها را هم بی نصیب نگذاشته اند؛ مواردی که به بازداشت گسترده معترضین خشونت طلب انجامیده است و انگار مقصود غایی حمله کنندگان این بوده که به اروپایی ها بفهمانند که مخالفین حکومت ایران با خود این نظام حکومتی تفاوت چندانی در زمینه بهره مندی از اصول مدنیت ندارند. مواردی هم بوده که منجر به بازداشت معترضین شده است، بدون اینکه هیچ خشونتی انجام یافته باشد، اما آنچه مهم است نه دستگیری معترضین است و نه انگیزه معترضین. مهم آن است که رفتار مدنی معترضین به زیر سوال برده نشود. مهم این است که آنقدر عقلانیت در میان معترضین وجود داشته باشد که خشونت به خرج ندادن را «سکوت» تعبیر نکنند. مگر برگزاری تجمع در برابر سفرتخانه ها چه مشکلی دارد که حتما باید به در و دیوار و پنجره سفارت سنگ پرتاب کرد و با کارمندان آن درگیر شد؟ از سوی دیگر در مورد پرچم جمهوری اسلامی ایران هم نگارنده مطلب معتقد است که به هر حال و با هر توضیح و توجیه و تفسیری، باز هم این پرچم، پرچم رسمی کشور است و هیچ دلیلی جایگزین کردن آن را موجه نمی سازد. اگر زمانی قرار باشد در این کشور رفراندومی در این مورد صورت گیرد، نگارنده نیز قطعا این پرچم را انتخاب نخواهد کرد، اما این به معنای آن نیست که بتوان ساز و کاری جز رفراندوم را برای تغییر پرچم این کشور، برگزید.


نکته دیگری که در این مورد لازم است مورد اشاره قرار گیرد فحاشی مخالفین این نوع حرکات اعتراضی به مدافعین آن است. نگارنده به یاد دارد در زمانی که در یک حرکت اعتراضی عده ای وارد سفارت ایرات در هلند شدند، طنزنویس مشهور سید ابراهیم نبوی در نوشته ای با عنوان «عوضی ها» ادبیات وقیحانه ای را برای مخالفت با این اقدام به کار برد. جالب آنکه در آن حرکت اعتراضی هیچ خشونتی صورت نگرفته بود و پرچم ایران با وجود اینکه پایین کشیده شد مورد توهین قرار نگرفت. (بخوانید همچون موارد دیگر لگدمال نشد) معترضین در آن مورد با کارمندان سفارت درگیر نشدند و در و پنچره سفارتخانه را نیز مورد عنایت قرار ندادند، اما همه اینها هم مانع نشد تا با ادبیاتی بسیار خشن، آقای نبوی در یکی از پرخواننده ترین پایگاه های اینترنتی جنبش سبز، معترضین را مورد عنایت قرار ندهد. علاوه بر این عجیبا که آقای نبوی در آن مورد خاص رفتارهایی را به معترضین نسبت داده بود که ابدا صحت نداشت، هر چند در موارد دیگری در کشورهای دیگر آن رفتارها صورت گرفته باشد. باید توجه داشت که هنگامی که فردی به عنوان طنزنویس در جملات خود برخی کلمه های تند را به کار می برد، می توان با «طنز و هزل» نویسنده با اغماض برخورد کرد، اما زمانی که همین فرد در مقام یک فعال سیاسی و در نوشته ای به غایت جدی قصد نقد مساله ای را دارد، به هیچ عنوان قابل قبول نخواهد که وقیحانه جوانانی را که حتی اگر اقدام مثبتی انجام نداده بودند، کار چندان بدی هم نکرده بودند، «عوضی» توصیف کند و در ادامه تاکید هم بشود که منظور از به کار بردن واژه «عوضی» بدترین معنای دائره المعارفی آن بوده است. خلاصه مطلب اینکه ورود خشونت در ادبیات سیاسی ممکن است به مراتب بدتر از اعمال خشونت فیزیکی هم باشد.

۲/۲۵/۱۳۸۹

حقایقی که ترجیح می دهیم باور نکنیم

«... من فکر می کردم برای اینکه بتوانیم سازندگی را دوام بدهیم باید یک تامین اجتماعی بسیار جدی داشته باشیم که فرد از زمانی که متولد می شود تا زمانی که می میرد حداقل نیازهایش را جامعه تامین کند. این یک بیمه بسیار محکمی می شود که در کشورهایی مثل سوئد، سوئیس و جاهای دیگر هست. اصلا مردم اینگونه احساس کمبود نمی کنند. حرصی هم برای ذخیره سازی ندارند چون زندگی آنها تامین است و تا آخر همه چیز دارند. فکر می کردم هر کس در ایران است یا ایرانی است باید بیمه شود و یا پناهنده است و باید حق پناهندگی بگیرد. دلیلی ندارد که ما اینجا کسی را داشته باشیم که مشکل داشته باشد. لایحه اش را که سیصد و چهل صفحه بود به مجلس دادم اما دولت آقای خاتمی آن را پس گرفتند که تکمیل کنند که همین جوری ماند و گیر کردند. منابعش را هم ما تامین کرده بودیم».



علی اکبرهاشمی رفسنجانی - 26 بهمن ماه 1381

برگرفته از کتاب «هاشمی بدون روتوش» از «دکتر صادق زیباکلام»

۲/۲۴/۱۳۸۹

رادیکالیسم رهبرانی که دولت تعیین می کنند!

در دانشگاه که بودیم گروهی از دوستان «رادیکال» (خودشان از این عنوان خیلی خوششان می آمد) دور هم جمع شده بودند و چیزی شبیه یک گروه فشار درست کرده بودند. کلیت حرفشان این بود که انجمن دانشجویی دانشگاه اصلاح طلب و محافظه کار است اما راه رهایی و آزادی این است که باید با نظام به صورت انقلابی و رادیکال مبارزه شود. جالب اینکه تمامی فعالیت های این گروه به حمله و توهین و برهم زدن برنامه های انجمن محدود می شد و داغ این را به دل ما گذاشتند که دست کم یک بار هم با آن شهامت انقلابیشان به برنامه بسیج دانشگاه حمله کنند. (گویا به تازگی نیز گروهی با تفکراتی مشابه این جماعت در دانشگاه مقالاتی جنجالی نوشته اند و مهندس موسوی و جنبش سبز را به باد توهین گرفته اند)


این مقدمه کوتاه را نوشتم تا به یکی از برخوردهای رایج پس از کودتا اشاره کنم که اتفاقا در روزهای اخیر به شدت هم اوج گرفته است. بحث رهبری جنبش بحث ریشه دار و گسترده ای است که به صورت کلی می توان گفت گروهی باور دارند که مهندس موسوی را باید رهبر جنبش دانست و گروهی دیگر اعتقاد دارند جنبش سبز دارای یک رهبری مشخص و فردی نیست. یکی از انتقادهای مداوم گروه دوم به مهندس موسوی نیز مربوط به زمان هایی است که ایشان در بیانیه و یا اظهارهای خود چهارچوبی برای جنبش سبز قایل می شوند. به باور گروه دوم که موسوی را رهبر جنبش نمی دانند، هیچ کس حق ندارد به تنهایی برای جنبش سبز حد و مرزی قایل شود و گروهی را از دایره آن خارج سازد. اما جالب اینجا است که گویا چنین محدودیت هایی تنها موسوی و کروبی و خاتمی را شامل می شود ودیگران آزادند هرکه را خواستند از جنبش اخراج کنند!


اشاره مشخص من به اولتیماتوم هایی است که این روزها هم شدت گرفته و مدام تهدید می کند که مثلا اگر موسوی در برابر فلان اعدام بیانیه صادر نکند دیگر کارش تمام است و اگر کروبی در اعتراض به فلان اتفاق موضع نگیرد خیانت کرده و در مورد خاتمی که دیگر هیچ. من نمی دانم چطور مهندس موسوی با این همه اعتبار و سابقه و نفوذی که در جنبش دارد حق ندارد برای دیگران حد و مرزی تعیین کند، اما این آقایان و خانم ها به راحتی آب خوردن به خود اجازه می دهند روی نام موسوی خط بکشند و یا تشخیص بدهند که خاتمی از اول خائن و ترسو بوده و ...


رادیکالیسم این جماعت تنها در برخورد و تقابل با گروهی معنا می یابد که یا توان مقابله به مثل را نداشته باشد و یا چنین مقابله ای در قاموس و مرامش تعریف نشده باشد.

۲/۲۲/۱۳۸۹

این ها را باید چه نامید؟

پرده اول- امیر قلعه نویی، پس از قهرمانی تیمش در لیگ برتر گفت: «من همینجا (در گفت و گو با خبرنگار نود) می گم در این قهرمانی من کمترین نقش رو داشتم». چنین اظهار نظری از زبان پرافتخارترین مربی لیگ برتر کشور با سه عنوان قهرمانی را در وهله اول می توان «تواضع» قلمداد کرد. اما زمانی که به یاد بیاوریم همین جناب قلعه نویی در پاسخ به یک انتقاد جواد زرینچه گفته بود «آقاي زرينچه كه تيمش در بازي هاي ليگ دسته اول سه بر يك شكست خورده چطور مي آيند ما را مورد انتقاد قرار مي دهند؟» آنگاه کمی در «متواضع» بودن ایشان و حتی تلاشش برای متواضع نشان دادن خود دچار تردید می شویم. (گویا جدیدا در پاسخ به منتقد دیگری نیز سخنان مشابهی بر زبان آورده است)


پرده دوم- سال گذشته محمد مایلی کهن پس از پیروزی در برابر تیم استقلال به خبرنگاران گفت «در گل ما به استقلال دست خدا مشخص بود؛ بابا شما چه جوری این چیزها را نمی بینید؟» وی در گفت و گوی خبری پس از بازی همه موفقیت ها را تنها و تنها ناشی از الطاف خداوندی دانست و از مواجهه با این حجم از عنایات الاهی در برابر دوربین های تلویزیونی به گریه افتاد. چنین اعتقاد و چنین رفتاری را شاید پیش از این ایرانیان «زهد» و «تقوی» و یا «ایمان پاک» می پنداشتند. اما زمانی که مایلی کهن سلسله حملات لفظی و حتی فیزیکی خود به امیرقلعه نویی و دیگر مربیانی نظیر فیروز کریمی را شروع کرد باز هم مخاطب را در مورد «زهد» و «تقوی» خودش به تردید انداخت.


گمان می کنم طی چند سال اخیر برخی چهره های شاخص جامعه ایرانی از خود رفتارهایی را بروز می دهند که در تاریخچه فرهنگی این کشور هیچ گونه معادل و مشابهی نداشته است. (شاید هم تنها کسانی که چنین رفتارهایی از خود بروز می دهند در این کشور شاخص می شوند) دست کم تا جایی که من اطلاع دارم واژه مناسبی نمی توان یافت که اعمال و رفتار این چهره را به خوبی توضیح داده و منتقل کند. همین کمبود واژگان برای توصیف این اعمال می تواند کم سابقه –اگر نگوییم بی سابقه- بودن چنین رفتاری را در پیشینه ذهنی ایرانیان نشان دهد.

مرثیه ای بر یک انحراف یا توضیح واضحاتی از سر ضرورت

توضیح: این یادداشت نگاهی است انتقادی به برخی واکنش های فضای جامعه ایرانی به اعدام پنج متهم عضویت در گروهک ها. نگارنده یادداشت «ش. قلی زاده» است که لطف کرده و آن را به عنوان نوشته میهمان در اختیار این وبلاگ قرار داده است.


چندی پیش در فضای مجازی اینترنت به مطلبی برخوردم با عنوان «ترفیع شگفت انگیز یک آیت الله». نویسنده مطلب -محمد قائد- در آن نوشته سعی کرده بود تا نادرستی نگاهی را که ناگهان از آیت الله منتظری یک عالم قهرمان ساخته بود، نشان دهد؛ ضمن اینکه احساس می کردم در آن نوشته هیچ توهینی متوجه آیت الله منتظری نشده بود، با برخی از قسمت های آن نوشته موافق نبودم. با این وجود آن را تلنگری بسیار به جا و به موقع یافتم که حاوی نکات ارزشمندی بود. اما آنچه بیش از هر چیز در نظرم قابل تحسین آمد، شهامت نویسنده مطلب بود که درست زمانی که منتظری پس از وفات، به بالاترین درجه محبوبیت در کشور رسید، به خود جرات داده بود تا نمونه ای از قهرمان سازی ایرانی را به نقد بکشد.


چند روز پیش، پنج نفر در زندان به طناب دار آویخته شدند. متعاقب این اقدام، بلافاصله روحیه «قهرمان ساز» ایرانی فعال شد و با تصاویر این قهرمانان خود ساخته، به مانند مجسمه هایی لایق پرستش رفتار شد. بی توجه به اینکه اینان کیستند و چه کردند و یا چه می خواستند بکنند؟ من این واکنش را بسیار غلط و بیش از آن منحرف کننده یافتم. در چند سطر زیر تلاش دارم تا به زمینه های این «انحراف» بپردازم. موضوع چندان هم پیچیده نیست. چند نفر تروریست به دام نیروهای امنیتی ایران می افتند. به زندان برده می شوند، به طور غیر انسانی و غیر قانونی مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار می گیرند. به طور غیرانسانی و غیر قانونی نگهداری می شوند و از حقوق اولیه خود بی بهره می مانند. به طور غیر انسانی و البته غیر قانونی محاکمه می شوند و در ادامه به طور غیر انسانی و غیر قانونی به اشد مجازات محکوم می شوند و به طور غیر انسانی و غیر قانونی، بدون اطلاع به وکلا و بستگان، حکم آنها به اجرا گذاشته می شود. نهایتا اینکه قانون ایران به طور غیر انسانی «اعدام» را اشد مجازات قرار داده است.


با این شیوه روایت، خود به خود اذعان نموده ام که از چند جهت به این داستان حزن انگیز معترض ام:

1- شرایط حبس و محاکمه این افراد غیر قانونی و غیر انسانی بوده است.

2- معتقد ام حکم صادرشده برای این افراد (اشد مجازات) نامتناسب با جرمشان بوده است.

3- نحوه اجرای حکم (بدون اطلاع وکیل و بستگان) غیرقانونی و غیر انسانی بوده است.

4- با تعبیه «اعدام» به عنوان اشد مجازات در «قانون» مخالفم.


چنانچه چنین رفتاری با هر شهروند دیگری نیز صورت بگیرد باز هم معترض خواهم بود. اگر با «عبدالمالک ریگی» هم رفتار مشابهی بشود (که احتمالا خواهد شد) باز هم این گزاره های اعتراضی (احتمالا جز مورد دوم) برایم به جای خود باقی خواهد بود. اما مساله دیگری هم وجود دارد که همه این گزاره های اعتراضی نمی تواند بر آن سرپوش بگذارد: تروریست ها را قهرمان نمی دانم. حتی اگر قلم خوبی داشته باشند. حتی اگر زیر هزار عنوان تقدیس شده پنهان شوند، باز هم نظرم عوض نخواهد شد. پیچیدگی موضوع آنجاست که ظالمی در موقعیت مظلوم قرار گیرد. در اینجا در ذهن من دو گزاره کاملا شفاف وجود دارد (که انگار این گزاره ها برای خیلی ها نامفهوم و یا به کلی بی معنی هستند):


1-ظلم، ظلم را توجیه نمی کند. حتی ظالم هم حق دارد تا به طور عادلانه محاکمه شود.

2-«مظلومیت» با «قهرمان بودن» فرق می کند، مظلومیت حتی با «آدم خوبی بودن» هم فرق می کند. مختصر اینکه: «لایق حمایت بودن» مساله ای به مراتب عام تر از «لایق تحسین بودن» است.


توضیح اینکه هر شهروندی – حتی تروریست ها- لایق آن هستند تا آنگاه که مورد رفتار غیر انسانی قرار می گیرند، از حمایت عمومی برخوردار شوند. اما تروریست ها، خشونت گران و ... در نظر من لایق این نیستند که قهرمان نامیده شوند، حتی اگر مورد ظلم هم قرار گرفته باشند، و حتی اگر جان خود را به پای آرمانشان (تروریسم، خشونت و ...) گذاشته باشند. تفکیک دو گزاره یادشده از هم بسیار مهم خواهد بود. توجه داشته باشید این دو گزاره ابدا متناقض نیستند اما اگر به بهانه هر یک، دیگری نادیده گرفته شود، آنگاه باید منتظر یک فاجعه فرهنگی بود. در اینجا می خواهم کمی به عقب بازگردم تا مقصودم از «فاجعه فرهنگی» مشخص شود.


سالها پیش از انقلاب سال پنجاه و هفت، سید مجتبی نواب صفوی که به قتل و لواط و اعمال تروریستی و ... متهم بود، در همین کشور اعدام شد. در آنزمان کسانی که وی را قهرمان دانستند، حتی در میان مذهبی ها هم در اقلیت بودند. (از جمله آیت الله بروجردی از نوع رفتار این ماجراجوی ترورست بیزاری می جست!)


چند سال بعد، در خرداد سال چهل و دو، بین دو دسته از اوباش چاقوکش در تهران درگیری شدیدی پیش آمد. متعاقب این درگیری، یکی از اوباش وقت –طیب حاج رضایی (یا همان طیب تاجبخش) در میدان باغشاه تهران به دار آویخته شد. در حالی که بعدها گروه های مذهبی سعی نمودند با ارائه تصویری روحانی از وی، چنین وانمود کنند که او در پایان زندگی، به جبهه حق پیوسته بود و در نخستین جرقه های مکتب انقلاب (شاید به زعم ایشان همان درگیری خردادماه که بعدها به نهضت پانزدهم خردادماه معروف شد) رفتاری همچون حر ریاحی از خود نشان داده و به درجه رفیع شهادت رسیده بود! (جالبتر آنکه رهبر دسته چاقوکش رقیب -شعبان جعفری- هم، دست راست آیت الله العظمی کاشانی از علمای بلندمرتبه اسلام بود!)


قسمت جالب قضیه، برداشتی است که پس از انقلاب سال پنجاه و هفت در ایران حاکم شد: امروز در تهران یکی از عظیم ترین شاهراه های تهران به نام «شهید نوای صفوی» نامگذاری شده است و میدان باغشاه سابق نیز به نام حر زمان – طیب تاجبخش!- به «میدان حر» تغییر نام داده است. اگر قرار باشد چنین نمونه های پوچی از قهرمان پروری باز هم تکرار گردد، چه وحشتناک خواهد بود که میدان آزادی را به نام شهیدِ قلابی نامگذاری کنند و میدان انقلاب را به نام «میدان شهید ریگی»؛ ناگفته پیداست که خیابان آزادی هم به «خیابان ترور و خشونت» تغییر نام خواهد داد!


نباید از یاد ببریم که در زمان مرگ نواب صفوی و طیب حاج رضایی، کرنش کنندگان این دو در جامعه در اقلیت محض بودند، اما کتمان نمی کنم که در نتیجه عکس العمل هموطنانم روز گذشته، از ترس به خود لرزیدم. علاوه بر این نباید فراموش بکنیم که پیش از انقلاب سال پنجاه وهفت، «خشونت در برابر خشونت» و مبارزه قهری هنوز در دنیا مورد قبول واقع می شد و یا حداقل مردود شمرده نمی شد، در آن روزگار اگر کسی مبارزه مسلحانه را هم استراتژی و هم تاکتیک معرفی می کرد، چندان حداقل از منظر انسانی مورد اعتراض قرار نمی گرفت. (حتی گاهی نابغه هم خوانده می شد!) آری، دنیا هم در آنروز چنان بود و امروز نه! تجربه دنیای امروز، نه خشونت را بر می تابد، نه ترور و نه مبارزه مسلحانه را...


باز می گردم به آنچه صبح گذشته در تهران اتفاق افتاد. تصور می کنم که آنچه روی داده است، «تجاوز در برابر تجاوزگر» است. صد البته این یک معادله ساده ریاضی نیست که با حذف واژه «تجاوز» از دو سوی آن، مساله حل شود. اما چنانچه نخواهیم از چنین ساده انگاری پرهیز کنیم، به اعتقاد بنده، لزوما با یکی از دو برداشت زیر مواجه خواهیم شد:


1- با پذیرش نظام جمهوری اسلامی به عنوان متجاوز نخست، هر گونه اقدام مسلحانه و تروریستی به عنوان یک «عکس العمل طبیعی» مورد پذیرش قرار خواهد گرفت. چرا که متجاوز ثانی به حق ضایع شده خود اعتراض کرده است؛ هر چند با عکس العمل قهرآمیز (مانند بمب گذاری) جان طرف ثالثی را به خطر بیاندازد.

2- با پذیرش مهاجمین تروریست به عنوان متجاوز نخست، هر عکس العملی از سوی نظام حاکم (اعم از شکنجه، محاکمه غیرعادلانه و صدور حکم نامتناسب با جرم و یا اجرای حکم غیرانسانی اعدام) اقدامی در راستای توازن دو سوی معادله فرض شده و به آسانی توجیه خواهد گردید.


چنانچه گفته شد، هر دو برداشت فوق ناشی از یک سهل انگاری در تقلیل مفاهیم پیچیده به معادلات ساده ریاضی است. (از یاد نبریم چهاردهه پیش نیز یک دانشجوی رشته ریاضی، تز تهوع آمیز «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» را به رشته تحریر در آورد.)


در پایان یادآور می شوم که زندانیان دیگری در این کشور وجود دارند که هرگز عملی خشن از آنان سر نزده است، چه رسد به اینکه عزم عملیات تروریستی داشته باشند. با این همه آنان هم گاه و بیگاه با حکم اعدام روبرو می شوند. بی هیچ گناهی.. در میان آنان گمنامانی بسیار وجود دارند که هم لایق حمایت اند و هم لایق تحسین... و چنان که باید از آنان حمایتی نمی شود. بار دیگر از خود بپرسیم چرا کسانی اعدام می شوند؟ من فکر می کنم برای ادعای «ما» ای که حتی تروریست ها را از خود می پندارد، نه به عنوان انسان، که به عنوان آزادی خواه! در این دستگاه مختصات است که:


1-آزادی خواهان را با اعدام ناحق تروریست ها می ترسانند.

2-کسانی که خود را آزادی خواه می دانند، تروریست ها را آزادی خواه می نامند.

3-یک –یا چند- «انسان» کشته می شود.

و سخت ترین قسمت داستان همین است: «انسان» کشته می شود. همه باید اعتراض کنند به اینکه یک انسان کشته شده است... و کسیت که بداند... انسان کشته شده تا تروریست و قهرمان در هم بیامیزند.


پی نوشت نگارنده:

گمان می کنم در میان اعدام شدگان صبح گذشته کسانی بودند که تردید دارم حتی بر پایه ادعاهای گزاف دستگاه قضایی هم بتوان آنها را «تروریست» نامید.


پی نوشت وبلاگی:

در همین زمینه بخوانید:

موضع گیری میرحسین موسوی و «زهرا ره نورد» در مورد اعدام پنج متهم به عملیات تروریستی

یادداشت «شرمنده ایم فرزاد، ما بی شرف ها شرمنده ایم» از گویانیوز

۲/۲۱/۱۳۸۹

ممنوعیت برقع و پرسشی از یوسفی اشکوری

حسن يوسفی اشکوری، در گفت و گویی با روزنامه استاندارد، چاپ اتريش، ممنوعيت پوشيدن برقع در کشورهای غربی را در تضاد با دموکراسی و حقوق بشر دانسته و آن را همسنگ با تحميل حجاب توسط جمهوری اسلامی به زنان توريست غربی در ايران، ارزيابی کرده است. به گفته ایشان «کسانی که دموکراسی و حقوق بشر را نمايندگی می کنند، نمی توانند برای انسان ها در اين عرصه کاملا ً شخصی تعيين تکليف کنند». اینکه آقای اشکوری به عنوان یک آخوند شیعی (حتی پس از خلع لباس) بپذیرند که حجاب یک «عرصه کاملا شخصی» است بسیار امیدوار کننده و مایه خرسندی است. اما برای من بسیار جالب است که از آقای اشکوری بپرسم آیا منظورشان از «عرصه کاملا شخصی» فقط محصور به «حجاب اسلامی» است یا اینکه در تعریفی عام تر، «پوشش» را به عنوان عرصه ای شخصی به رسمیت شناخته اند؟


اگر آقای اشکوری بپذیرند که هرگونه پوششی برای انسان ها در سطح جامعه یک «عرصه کاملا شخصی» است پس باید بپذیرند در جامعه مطلوب و مورد نظر ایشان (که احتمالا به مانند کشورهای اروپایی از یک دموکراسی دروغین رنج نمی برد!) شهروندان حق دارند که برهنه و بدون هیچ گونه پوششی در خیابان تردد کنند. (این رفتار هم اکنون نیز دست کم در جامعه اروپایی هوادارانی دارد و به هیچ وجه یک فرض انتزاعی نیست، هرچند اگر کاملا انتزاعی هم بود در نتیجه بحث تاثیری نداشت) اگر کسی می تواند صدای من را به ایشان برساند، لطفا در مورد آزادی تردد برهنه و عریان زنان در جامعه مطلوب و پیشنهادی آقای اشکوری از ایشان پرسش کند.


اما اگر منظور آقای اشکوری از «عرصه کاملا شخصی» تنها به حجاب اسلامی محدود شود، ای کاش کسی به ایشان یادآوری کند که برای سیاست گذاران و احتمالا اکثریت قریب به اتفاق اروپا نشینان چیزی به نام «حجاب» معنا نداشته و یا دست کم بار معنایی مثبتی ندارد. در نتیجه ایشان نمی توانند با پیش فرض های ذهنی خود برای سیاستمداران غیرمسلمان تعیین تکلیف کنند.


پی نوشت:

من نمی دانم امثال آقای اشکوری چه اصراری دارند پیشوند نمادین اما بی مصرف «روشنفکر» را به وجهه «مذهبی» خود اضافه کنند. برای شخصیت ایشان احترام ویژه ای قایل هستم، اما تاسف من از آن است که روحانیت شیعه برای قرن ها «فقه پویای» خود را به عنوان یک عامل برتری نسبت به روحانیت اهل سنت معرفی کرده و می کند، با این حال سال ها پس از آنکه «شیخ محمد طنطاوی» استفاده از برقع را حتی در مدارس دانشگاه الازهر ممنوع اعلام کرد، نه تنها روحانیت سنتی شیعه که اتفاقا آقایان مدعی «روشنفکری مذهبی» همچنان از رواج چنین فرهنگی در ناف اروپا حمایت می کنند. باز هم بیچاره طالبان که همچنان چوب صداقت و صراحتش را می خورد.

۲/۲۰/۱۳۸۹

درسی که استاد گفت و ما گوش نکردیم

«... من خوف این را دارم که دو سال یا ده سال دیگر همین آقایان عبدی و گنجی و حجاریان بگویند ما قبول داریم یک تندروی هایی هم در جریان دوم خرداد کردیم، مثل همان حرفی که امروز «فرخ نگه دار» (در ندامت از برخوردی که با دولت بازرگان کرده است) می زند. من دعا می کنم اشتباه فکر کنم. از خدای دو جهان می خواهم پیش بینی من اشتباه باشد و اتفاقا حرف آقایان عبدی و گنجی درست درآید که وقت حمله به هاشمی بود. اما چه تضمینی هست که دو سه سال دیگر به همین اندک آزادی امروز حسرت نبریم و آرزوی یک فرصت طلایی دیگر را مثل مشروطه، مثل دولت مصدق و مثل اول انقلاب نکنیم؟ چه تضمینی هست که ما این آزادی را از دست ندهیم؟ من می ترسم، من واقعا می ترسم و فکر می کنم تندروی و رادیکالیسم در گذشته امتحانش را پس داده است. چپ روی هیچ گاه نتوانسته با اصلاح طلبی هم گام و همراه شود، این تجربه تاریخ است».


 

دکتر صادق زیباکلام – گفت و گو با نشریه «یک هفتم» - 17 اردیبهشت 1379

برگرفته از کتاب «هاشمی و دوم خرداد»

تذکری به خانم حقوقدان در مورد تفسیر قانون اساسی

شب گذشته شبکه خبری بی.بی.سی جلسه پرسش و پاسخی را با حضور پنج میهمان از جمله خانم شادی صدر پخش کرد و در جریان آن خانم صدر تفسیر نادرستی را در مورد یکی از بندهای قانون اساسی مطرح کردند که با توجه به تخصص حقوقی ایشان برای من بسیار تعجب آور بود. ایشان در انتقاد از شعار آقای موسوی مبنی بر «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» اظهار داشتند که «تمامی اصول قانون اساسی که به نوعی در ارتباط با حقوق اساسی مردم است به نوعی مشروط شده اند». تا اینجای حرف خانم صدر کاملا درست است و تقریبا حقوقدانی نیست که بر این مطلب صحه نگذارد. اما ایشان در ادامه و به عنوان مثال به بند آزادی تجمعات* اشاره کردند و مدعی شدند «آزادی تجمعات به موازین اسلام مشروط شده و مرجع تشخیص این موازین اسلام هم وزارت کشور است».

 
 

متاسفانه خانم دکتر شادی صدر، حقوقدان شناخته شده کشور دانسته یا ندانسته در این بخش از سخنان خود ادعایی را مطرح کردند که اولا از لحاظ حقوقی بی پایه است و در درجه دوم تنها مورد حمایت و در راستای منافع دولت کودتا است. توضیح آنکه وزارت کشور نه در این مورد و نه در دیگر موارد هیچ گاه صلاحیت قانونی بررسی «شرعی» امورات را نداشته و ندارد و اساسا چنین تفاسیری در قوانین کشوری بر عهده شورای نگهبان گذاشته می شود. ضمن اینکه در مورد ویژه حق آزادی تجمعات قانون گذار به تاکید دولت را از دخالت در این مورد منع کرده است.

 
 

برای آشنایی بیشتر در این مورد می توانید به کتاب شرح مذاکرات مجلس خبرگان قانون اساسی مراجعه کنید. در اين مجلس گروهی تلاش مي کنند تا اجازه دولت براي برگزاري تجمع و راهپيمايي را در قانون قرار دهند که آقای منتظري عصباني مي شوند و آقای بهشتي نیز خطاب به محمد يزدي مي گويد: «شما که روحاني هستيد، اگر بخواهيد بالاي منبر حرفي بزنيد آيا آجان بايد به شما اجازه بدهد»؟ بالاخره تمامي طرح هايي که يک جناح براي محدود کردن تجمع و راه پيمايي ارائه مي کند راي نياورده و مورد تصويب قرار نمي گيرد. (از روزنامه مردم سالاری بخوانید)**

 
 

بدین ترتیب و بر اساس شرح مذاکرات مجلس خبرگان، تجمع کنندگان به هیچ وجه نیازمند کسب مجوز از دولت و یا هیچ نهاد دیگری نیستند و اقدام رایج فعلی دولت کاملا خلاف قانون اساسی است. اگر خانم صدر و یا کس دیگری اعتراض داشته باشد که «پس تکلیف سنجش مطابقت یا مخالفت با موازین اسلامی چه می شود»؟ پاسخ بنده این است که قانون اساسی جمهوری اسلامی از این دست ابهامات بسیار دارد. اما اتفاقا اگر فقط در یکی از این موارد امکان آن وجود داشته باشد که بتوان مستند و مدلل ابهام ایجاد شده را شفاف کرد و هرگونه دخالت دولت را غیرقانونی دانست همین مورد حق آزاد تجمعات است که متاسفانه خانم صدر به سادگی آن را نادیده گرفته و وارنه جلوه دادند.

 
 

از سوی دیگر، اگر بخواهیم از بحث حقوقی ماجرا فاصله گرفته و این ابهام را از نگاه سیاست ورزانه مورد بررسی قرار دهیم (همانگونه که خانم صدر در جلسه مذکور نه به عنوان یک حقوقدان که به عنوان یک فعال سیاسی حاضر شده بودند) چطور می توان پذیرفت که یکی از فعالان سیاسی جنبش سبز و یا دست کم جنبش دموکراتیک مردم ایران (که باز هم خانم صدر اصرار داشتند این دو را نباید یکی انگاشت) ابهامات موجود در قانون را به سود دشمنان خود و حامیان کودتا تفسیر کند؟ آیا تنها یافتن دستاویزی برای زیر سوال بردن مواضع مهندس موسوی بهانه کافی و مناسبی است که خانم صدر چنین خدمتی را در توجیه اقدام غیرقانونی دولت کودتا مبنی بر جلوگیری از برگزاری تجمعات آزاد انجام دهند؟

 
 

پی نوشت:

*
اصل بیست و هفتم قانون اساسی : «تشکیل اجتماعات و راه‌پیماییها، بدون حمل‌سلاح‌، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است‌«.

**
این گفت و گو را سه سال پیش و در دیداری حضوری و مفصل با دکتر سیف زاده انجام دادم که موضوعیت آن بررسی ظرفیت های حقوقی پیمان نامه «حقوق بشر» در قوانین اساسی مشروطیت و جمهوری اسلامی بود. متاسفانه پس از انتشار بخش اول این گفت و گوی پنج هزار کلمه ای در روزنامه مردمسالاری، جناب دکتر کواکبیان صاحب امتیاز و مدیر مسوول محترم روزنامه از انتشار بخش دوم مصاحبه جلوگیری کردند. هرچند گفت و گویی در این حجم از حوصله فضای وبلاگی خارج است، اما دست کم به عنوان یک منبع قابل ارجاع و استفاده به زودی متن کامل این گفت و گو را در همین جا منتشر می کنم.

- مطالعه این یادداشت از دکتر سیف زاده نیز به فهم این مسئله کمک بسیاری می کند.

۲/۱۹/۱۳۸۹

یک روز خوب میاد

روزی می رسد که دوباره معنای کردستان می شود چوپی و هلپرکه، می شود شاهو و دالاهو و زریوار، می شود بیستون و آوازه شیرین و فرهاد؛ می شود داستان های قره سو؛ زیبایی های قوری قلعه؛ اعجاز دف و تنبور و دم مسیحایی سیدخلیل. تا آن روز با خودم مبارزه می کنم تا باور نکنم کردستان خلاصه شده است در «اعدام».

بچه ها سلام

بچه ها سلام،

دلم برای همه شما تنگ شده ، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم ، با شما میخندم و با شما میخوابم . گاهی « چیزی شبیه دلتنگی » همه وجودم را میگیرد .


کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها ، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم ، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند ، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .


کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم .


کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید ، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد ، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم ، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.


میدانم بزرگ شده اید ، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود ،راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید .


پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید ، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید .


رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر - زندان رجایی شهر کرج
9/12/1386
برگرفته از وبلاگ آنکس که نداند

۲/۱۸/۱۳۸۹

افسانه بی پایان هاشمی

آقای ج. آبدارچی و مستخدم یکی از پیمان کاران است. از هم وطنان کرد و است و شاید به دلیل همین وجه اشتراک معمولا روزی یکی دو بار با هم گپ می زنیم. امروز که سر درد دلش از گرانی و حقوق های عقب افتاده باز شده بود اخبار سیاسی را هم مروری کرد و از اظهارات نسنجیده احمدی نژاد حرف زد که فهمیدم خبرها را خیلی خوب پی گیری می کند. اما دست آخر که به سراغ فساد اقتصادی رفت و از پرونده باند خیابان فاطمی و افشای فساد رحیمی (معاون اول احمدی نژاد) حرف زد و به عنوان خاطرات تکمیلی اضافه کرد: «این بابا (رحیمی) یک زمان استاندار کردستان بود. چه کارهایی که نکرد و چه بلاهایی سر مردم کردستان که نیاورد. ولی بعدش رفت توی باند هاشمی و آنقدر ترقی کرد که حالا معاون رییس جمهور شده». تردید ندارم که دست کم پس از مناظره های تلویزیونی نامزدهای انتخابات، دشمنی باند احمدی نژاد با هاشمی بر کسی پوشیده نیست اما گویا هنوز ذهن بخش هایی از جامعه ایرانی نمی تواند بپذیرد ممکن است مشکلات و مفاسدی در ساختار حاکمیت وجود داشته باشد که دستی از هاشمی در کارشان نباشد.

عذر بدتر از گناه

دزدان مجسمه های شهر تهران کم کم دارند خود را نشان می دهند. از آن ابتدا هرقدر عده ای تاکید کردند که این مسئله بر پایه اعتقادات مذهبی صورت می گیرد و آقایانی که تکلیف جمهوریت را یکسره کرده اند طبیعی است که در حکومت اسلامیشان مظاهر شرک و کفر را پاکسازی کنند، متهم به عنادورزی با باورهای مردم و فرصت طلبی در توهین به مذهب شدند. با این حال گذشت زمان و بی پرواتر شدن حاکمیت اسلامی به تدریج کار را از پرده پوشی به پرده دری می کشاند که نمونه اش خبر سایت «عصر ایران» است. در این خبر که به ظاهر قصد دارد اقدام دزدان مجسمه های تهران را خلاف باورهای مذهبی تشیع نشان دهد، به نقل از فتوای آقای خامنه ای می خوانیم: «ساخت مجسمه موجودات ذی روح نیز به شرط آن که کامل نباشند، اشکال ندارد». نگارنده این خبر یا از سر سادگی و یا از سر ساده انگاشتن مخاطب نتیجه می گیرد: «حال با توجه به این که مجسمه های ناپدید شده از سطح شهر تهران ، عمدتاً مربوط به "چهره" مشاهیر ایرانی بوده و از منظر فقهی ، مصداق "مجسمه کامل موجود ذی روح" نبوده اند، طبق فتوای رهبر معظم انقلاب ، نمی توان حکم به حرام بودن ساخت و نگهداری این مجسمه ها داد». من نمی دانم این دوستان به واقع قصد دارند تا کار مجسمه دزدها را محکوم کنند و یا اینکه تنها دارند آدرس های جدید می دهند؟ فراموش نکنیم که تندیس «ابوریحان بیرونی» در پارک لاله، مجسمه «حکیم ابوالقاسم فردوسی» در میدان فردوسی، مجسمه نمادین میدان حر، تندیس «آریو برزن»*، تندیس «رییس علی دلواری»* و ده ها مجسمه دیگر در گوشه و کنار این سرزمین وجود دارند که اتفاقا همه از مشاهیر ایران و همه به صورت کامل طراحی و ساخته شده اند. برایم جالب است دوستانی که هنوز هم تلاش می کنند تا در محکومیت اقداماتی که ناشی از «بنیادگرایی اسلامی» می دانند از طیف دیگری تحت عنوان «روشنفکری دینی» مایه بگذارند دست آخر ما را به کجا می کشانند و چه پاسخی برای این رفتارها پیدا خواهند کرد.


پی نوشت:

* این دو مجسمه در تهران نیستند اما دیر یا زود حتما نوبت به شهرستان ها هم می رسد

- اینجا همکاری هست که از یک طرف در بهت و نفرت از این اقدامات به سر می برد و از سوی دیگر نمی خواهد بپذیرد که چنین اقداماتی به واقع از نظر شرعی مورد تایید است. از صبح تا به حال در به در دنبال مرجع تقلیدی می گردد که ساخت مجسمه انسان حتی به صورت کاملش را جایز بداند. اگر کسی اطلاعی دارد لطفا کمکش کند و عزیز مومنی را از نگرانی تزلزل در باورهایش برهاند.

- بیچاره طالبان که فقط به خاطر صداقت و صراحتش در انفجار مجسمه های بودا این همه فحش خورد.

۲/۱۷/۱۳۸۹

نقدی بر موضع متجاوز و مظلوم در دفاع از حقوق زنان

توضیح: اگر فرصت مطالعه یک یادداشت 3500 کلمه ای را ندارید این پست را نادیده بگیرید، اما اگر حاضرید برای یک نقد خوب وقت کافی اختصاص دهید باید بگویم از نگاه من یادداشت زیر یکی از پرمحتوا ترین نقدهایی بود که در جریان بحث های اخیر پیرامون اظهارات خانم صدر نوشته شده است. این یادداشت را «حمزه عرب زاده» عزیز نوشته و در فیس بوک منتشر کرده بود که لطف کرد و به من اجازه بازنشرش را در اینجا داد.


اخیرا دو مطلب در باب دفاع از حقوق «زنان» از شادی صدر و علی عبدی منتشر شد (که از بد روزگار ما، آغازگر آن سخنان سخیف حجت الاسلام صدیقی بود) در مطلب اول شادی صدر با متهم کردن کلیتی به نام «مردان ایرانی» همه آنان را متهم به پایمال کردن حقوق کلیتی دیگر به نام «زنان ایرانی» کرده بود آن هم به واسطه تصویری از مردان ایرانی که جز با «تیکه انداختن» به دخترها دوره بلوغ را آغاز نمیکنند. علی عبدی در مقاله خود درعین تایید برخی نکات مقاله شادی صدر، تلاش کرده است تا این اتهام را از «مردان ایرانی به مثابه یک کل» بزداید و ضمن مبری کردن گروهی از مردان که البته در صف فمینیسم برای احقاق حقوق زنان تلاش و مبارزه میکنند، این اتهام را متوجه گروهی خاص از مردان کند و در عین حال گروهی از زنان را نیز به نقض حقوق زنان متهم کند. البته نوشته علی عبدی از این جهت که در کلیت انتزاعی «مرد ایرانی»/ «زن ایرانی» شکاف میاندازد و از تقلیل مبارزه برای «حقوق زن» به یک نزاع جنسیتی میرهد و هم از این جهت که او برخلاف خانم صدر پا را از نگاه جانی/ قربانی فراتر مینهد و به مساله تبعیض به عنوان یک مساله ساختاری نگاه میکند ارزشمند است. پرداختن به مساله نابرابری جنستی از طریق متهم کردن عدهای به عنوان «ظالم» و «متجاوز» ( که در نوشته شادی صدر با اصطلاحاتی تند و یکسونگر همراه میشود) و البته بدل کردن گروهی به «مظلوم»، طفره رفتن از اصل و ریشه مساله است. درست همانند داستان تکراری کسانی که مبارزه علیه مفاسد اقتصادی را به مبارزه با گروهی «فرصت طلب» و «غارتگر بیت المال» تقلیل میدهند، اما با حذف این غارتگران، فساد اقتصادی دوباره بازتولید میشود.


اما عنصر مشترک در هر دو این نوشته ها آن است که هردو پیشاپیش به نوعی نظام حقوقی/ رفتاری ارجحیت میدهند و نوع دیگری از الگوهای رفتاری/حقوقی را تحت عنوان الگوهای مردسالار/ ضد زن / تبعیض آمیز و... پس میزنند. این ترجیح، متضمن آن است که به شکل پیشینی به یک برداشت و مفهوم از «زن»، «مرد» و «حق» اصالت دهیم و لذا در دام نوعی ذاتگرایی گرفتار شویم. این نقد همزمان میتواند متوجه دفاع انتزاعی از «حقوق بشر» نیز باشد. ارائه لیست طویلی از حقوقی که همه انسانها در همه زمانها و در همه نقاط جهان باید واجد آن باشند، پیشاپیش متضمن اصالت دادن به یک برداشت و تفسیر از مفهوم «انسان» و البته «حق» است. ادعای چنین اصالت جهانشمولی تنها از طریق یک نگاه ذات باورانه به مفهوم «انسان» و «حق» و ... ممکن است. ذاتی که دوستان طرفدار حقوق بشر یا حقوق زنان بر آن اشراف یافته اند و عده دیگری یا آن را پایمال میکنند یا قربانی آنند و یا از آن غافلند. مشکل آنجا پیدا میشود که گاه کسانی که خود _ از نگاه مدافعین حقوق بشر_ «قربانی»اند و حقوق آنها رعایت نمی شود اصلا بدنبال این حقوق نیستند و دست مهربان مدافعین حقوق بشر را پس میزنند. بسیاری از زنان روستایی، مردان خود را همینگونه «غیرتی» دوست دارند و توقع چایی ریختن برایشان یک امر تحقیرآمیز یا تبعیض آمیز نیست. در این صورت مدافعین حقوق بشر احتمالا به این دفاع ساده بسنده میکنند که آنها از حقوق خود آگاه نیستند و مسخ الزامات یک فرهنگ عقبمانده و تبعیض آمیزند و باید از طریق فرهنگسازی آنان را آگاه کرد_همان استدلال تکراری که چپها برای آگاه سازی کارگران به کار میبردند. ( در قسمتهای بعدی نوشته این پاسخ احتمالی را نقد خواهم کرد)


به عقیده نگارنده، برای دفاع از حقوق زنان باید ابتدا «حقوق» را به مثابه امری که ریشه در تاریخ و روابط قدرت دارد فهم کنیم نه یک امر ذاتی. چنین نگاهی میتواند ما را از پرت افتادن به دام «ذاتگرایی» نجات بخشد و البته دلالت های جدیدی را در دفاع از حقوق زن بهمراه بیاورد. مایلم به گفتهای از میشل فوکو اشاره کنم (بی آنکه مغلطهای برای باورپذیر کردن استدلالات تلقی شود): «هر جامعهای رژیم ویژه خود را از حقیقت دارد، یعنی نوع گفتمانی که در مقام حقیقت پذیرفته میشود {مراقبت و تنبیه}». با تکیه بر یک نگاه تکاملی (هرچند بهنر است واژه «تطوری» را بکار بریم)، در یک سیر تاریخی، در هر جامعهای آن برداشتی از «حق» رواج پیدا میکند و در مقام حقیقت پذیرفته میشود که بتواند با تولید سازوکارهای قدرت به شکل مادی بر جوامع دیگر غلبه کند. تعریفمان را از جامعه میتوانیم به کوچکترین و بزرگترین جوامع تعمیم دهیم. یک خانواده در برابر خانواده دیگر، یک روستا در برابر روستاهای دیگر و یک کشور در برابر کشورهای دیگر. جوامعی که موفق نشوند روابط قدرت و پایههای حقوقی (رسمی و غیررسمی) خود را به شکلی ایجاد کنند که تولیدکننده قدرت بیشتر باشد، یا در سیر تاریخی خود حذف میشوند و یا برای بقاء مجبور به تاسی از روابط قدرت و پایههای حقوقی و حقیقتهای جوامع دیگر میشوند. اینچنین است که در سیر تاریخی جوامع بشری، شاهد نوعی همگرایی هستیم. (برای نمونه کشور روسیه نهایتا ناچار میشود روابط اقتصادی و حقوقی امریکا را بپذیرد.) در یک مسیر تاریخی، این روابط قدرت و این روابط اقتصادی «حقیقتهای» سازگار با خود را نیز تولید میکنند. برای نمونه در یونان بعد از شکست از امپراطوری روم، فلسفه رواقی جایگزین فلسفه افلاطونی میشود و «تارک دنیا شدن» به یک حقیقت و امر مقدس بدل میشود. (امری سازگار با زندگی فلاکت بار یونانیان پس از شکست از روم)


از این منظر، درک ریشههای تاریخی آنچه اکنون به عنوان تبعیض جنسیتی شناخته میشود آسان است. در بیشتر جوامع شکاری (و تا حدود کمتری جوامع کشاورزی) گذشته چون ریشهها و روابط تولیدی به گونهای بود که این مردان بودند که میتوانستند اقتصاد جامعه را شکل دهند، نقشی محوری پیدا کردهاند و زنان نیز باید باروری میکردند تا نیروی انسانی جامعه را تامین کنند. یا برای مثالی دیگر چون مرگ و میر مردان بدلیل جنگیدن بیش از زنان بوده است طبیعی است که چند همسری برای مردان میتوانسته مورد تشویق قرار بگیرد و ...


شاید این استدلالات تا حدودی بدیهی و کسل کننده باشد اما دلالتهای آن میتواند برای دفاع از «حقوق زن» اهمیت داشته باشد. ما وارثین یک تاریخ هستیم با حقیقتهایی که در یک سیر تاریخی بوجود آمدهاند. اگر امروز مفاهیم جدیدی از «حقوق زن» و «حقوق بشر» برای گروه کثیری از طبقه متوسط و قشر تحصیل کرده به الگوهای حقیقت بدل شده، به این دلیل نیست که «آگاهی فرهنگی» جامعه ( یا آن گروه از جامعه) افزایش پیدا کرده است و این حقایق کشف (و نه تولید) شدهاند؛ بلکه به این دلیل است که روابط نوین اقتصادی در جامعه ما شکل گرفته است که این حقوق/ حقیقت های جدید را در خود تولید یا طلب میکند. البته باید پذیرفت که درک پارهای از این حقوق به مثابه «حقیقت»، نه در اثر تجربه واقعی روابط نوین اقتصادی که به دلیل تاثیرپذیری از فرهنگ مدرن آمریکایی/اروپایی بوده است. و از قضا به همان میزان که این «حقوق» مبتنی برتاثیر فرهنگی باشند، و نه مبتنی بر تجربه واقعی روابط نوین اقتصادی، به همان میزان نیز دفاع از این حقوق، انتزاعی تر و غیرواقعی تر خواهد بود. همچنانکه دفاع از برخی از بندهای حقوق بشر حتی برای کشور امریکا و کشورهای اروپایی نیز دفاعی انتزاعی و غیرواقعی است. برای مثال اینکه «هرکس میتواند در هر سرزمینی که میخواهد زندگی کند» ادعایی کاملا انتزاعی است که هیچ فعال حقوق بشری واقعگرایی نمیتواند از آن دفاع کند.


با چنین نگاهی میتوانیم بار دیگر از احقاق «حقوق زنان» دفاع کنیم بیآنکه در دام هرگونه ذاتگرایی گرفتار شویم. آری! حقوق زنان باید بازتعریف شود نه به این خاطر که منشور حقوق زنان در ذات خود واجد حقیقت است بلکه به این خاطر که روابط اقتصادی جدید، بسیاری از این حقوق جدید را میطلبد. وقتی جنگهای پیدرپی مردان زیادی را به ورطه مرگ نمیکشاند، دفاع از چندهمسری جز صحه گذاشتن به بوالهوسی مردان نیست. وقتی زنان میتوانند همراه مردان کار کنند، اجازه همسر برای کار چه معنایی دارد؟ و...


اما با چنین رویکردی میتوان انتقاداتی را به مقالات علی عبدی و شادی صدر و بسیاری دیگر از مدافعین «حقوق زن»/ «حقوق بشر» وارد دانست که البته چون نوشته علی عبدی از واقعگرایی و انصاف بیشتری برخوردار است، مخاطبم را نوشته او میگیرم و تصور میکنم که همین انتقادات با شدت بیشتری متوجه نوشته خانم صدر نیز هست:

1. علی عبدی خود و بسیاری دیگر از مردان را تبرئه میکند که به پشتی تکیه نمیدهند که دوست دخترشان برایشان چایی بریزد و در مقابل گروهی دیگر به چنین اعمالی متهم میشوند و مورد شماتت قرار میگیرند. سوال اینجا پیش میآید که چرا آن دوستان انسان دوست و برابری طلب اغلب به طبقه متوسط رو به بالای جامعه ما تعلق دارند و چرا اغلب پسرهای غیرتی جنوب شهری و روستایی چنین گستاخانه مراقب روسری مادر و خواهر خویشند؟ چرا آن مادران ظالمی که به دخترانشان در مورد بلند خندیدن و بیرون از خانه بودن سخت میگیرند اغلب به قشر سنتی ما تعلق دارند؟ آیا قشر سنتی و فقیرتر ما ذاتا ظالمند؟ شاید پاسخ درخور دوستان این باشد که آنها ظالم نیستند بلکه خود قربانی یک نوع فرهنگ جنسیتی نادرستند. اما من چنین تصوری ندارم. اساسا من هیچ ظلم یا نکته منفی ای در ذات این مطلب نمی بینم که مردی به به بالش تکیه بدهد و همسرش برایش چایی بیاورد. حتی برای من قابل تصور است که در یک شرایط اجتماعی/ اقتصادی خاص (که نظیرش در ایران کم نیست) سختگیری پدر و مادر برای پوشش دخترشان همانقدر واجد حقیقت باشد که سختگیری آنها در مورد درس خواندن فرزندان.

حتی اگر مرد چنین توقعی داشته باشد و زن نیز این توقع را پذیرفته باشد، چرا اینکه مردی بنشیند و زنش برایش چایی بیاورد، ذاتا امری مذبوح است؟ در بسیاری از قشرهای سنتیتر ما زن پذیرفته است که آشپزی کند و مردش برایش خرجی بیاورد و او هم برایش چای دم کند. مرد هم پذیرفته است که کار کند و خرجی بیاورد. چه چیزی به ما این حق را میدهد که گستاخانه چنین روابطی را به سخره بگیریم. همانطور که آقای عبدی به همجنسگرایان این حق را میدهند که در کلیسا ازدواج کنند، چرا این حق را برای یک زوج قائل نیستند که روابط خود را به اینگونه تعریف کنند. آیا مساله چیزی ورای این است که امثال من و علی عبدی در روابط تولیدی و اجتماعی متفاوتی هستیم که در آن دختران و زنان تحصیل کردهاند و ترجیح دادهاند بیرون از منزل کار کنند و ما هم ترجیح میدهیم با زنانی دم خور شویم که مانند ما تحصیل کردهاند و وارد محیط اجتماعی شدهاند؟ و آیا اگر ما و زنانی که با آنها سروکار داریم چنین ترجیحاتی داریم، این حق را داریم که روابط کسانی را که ترجیح میدهند روابطشان را به گونهای دیگر تعریف کنند به سخره بگیریم؟


این خودبرتر بینی که گاه به تمسخر و گاه به نکوهش روابط سنتی میانجامد، ریشه در یک نگاه ذات انگارانه به مساله حقوق زنان دارد و ارزشی ذاتی را برای نوع خاصی از حقوق زنان پیشفرض میگیرد. و همانطور که هر شکلی از «ذات انگاری» همواره به نوعی توتالیتاریزم فکری میانجامد، نگاه ذاتباورانه به مساله حقوق زن هم میتواند به توتالیتاریزم فکری بیانجامد که در شکل رادیکالش در نوشته خانم شادی صدر مشهود است که مردان همه بعنوان قوم ظالمین طرد میشوند و زنان بعنوان مظلومین، به خواص و مقربین درگاه بدل میشوند. و در شکل ملایمترش به برخی عبارات علی عبدی که روابط سنتیای که در سطح وسیع در جامعه ما وجود دارد و اتفاقا در بسیاری از موارد در آن نه از کدورت خبری هست و نه از ظلم و هر دو طرف هم به نوعی انتظارات از یکدیگر تن دادهاند را مورد نکوهش قرار دهد. البته بدیهی است که این صحبتها به معنای ردّ پایمال شدن وسیع حقوق زنان در جامعه ما نیست. متلک انداختن به زنان، حجاب اجباری و انواع و اقسام تبعیضهای قانونی و هنجاری که در جامعه ما علیه زنان انجام میشود به هیچروی قابل انکار نیستند اما برخی الگوهای رفتاری جاری در اقشار سنتیتر یا فقیرتر تنها از وجود پارادایمهای ارزشی متفاوت ناشی میشود نه از ظلم و تبعیض. تبعیضآمیز بودن یا نبودن یک الگوی رفتاری به پارادایم ارزشی بستگی دارد که ما از درون آن قضاوت میکنیم. و هیچکس حق ندارد از جایگاه منجی به زنان سنتی بگوید که به شما ظلم میشود و شما خود از آن بیخبرید.


2. اگر نگاه ذات انگارانه به «حق» را رد کنیم و حق را به صورت امری تاریخی/ تکاملی بفهمیم، باید بپذیریم که هیچ حقوق جهانشمولی برای بشر و انسان وجود ندارد و لذا طرفداران تساوی «حقوق زنان» نیز «حق» ندارد، دستهای از حقوق را، چه با زور و چه با طعنه، رد یا تایید کنند. اینکه در جوامع کنونی میتوان از منشور «حقوق بشر» دم زد به دلیل حقانیت ذاتی آنها نیست بلکه به این خاطر است که به خاطر وابستگی اقتصادی/سیاسی روزافزون کشورها و همگونی شدید روابط تولیدی/اجتماعی در بسیاری از جوامع دستهی خاصی از حقوق مشابه میتوانند تعریف و در مقام حقیقت پذیرفته شوند. اما برای جوامعی که با روابط تولیدی جدید بیگانهاند و رژیم و ساخت اجتماعی ویژه خود را دارند، این حقوق واجد هیچ حقانیتی نخواهند بود و اعمال آنها به این جوامع، تعدی به حقوق آنها است و جز به برهم زدن آرامش آنها و نابودی رژیم ویژه آنها از حقیقتی که به شکلی تاریخی در آنها شکل گرفته نمیانجامد. مثال امروزی و عینی چنین تجاوزی (مثالی که میتواند به شدت بحث برانگیز باشد) آمدن ماهواره یا اینترنت به زندگی روستاییان و حومه نشینان است. بگذارید مثال اخیر را شرح دهیم: برای جوانانی که در روستاهای دورافتاده یا حومه شهرهای بزرگ زندگی میکنند و روز و شبشان در کارخانههای آجر پزی میگذرد و بارقهای از امید به آینده برایشان وجود ندارد، تماشای فیلمهای هالیوودی و رستورانهای لوکس و دختران و پسران جذاب و دلربا و زندگیهای اشرافی آنان چه تاثیری دارد؟ یا تبدیل به یک حسرت و افسردگیهای دائمی میشود یا به عقدههای چرکینی که نهایتا موجب میشود کینهای همیشگی به شمالشهری ها پیدا کنند و به آن «انسانهای ظالمی» (از منظر دوستان) تبدیل شوند که کنار گشتهای ارشاد میایستند یا از آنها حمایت میکنند. ما که از موضع حقوق بشر دوستدار انسانهاییم، باید سعی کنیم که همه انسانها را در جایگاه خودشان و از منظر خودشان بفهمیم. همانگونه که دختران کُرد قربانیان سازوکار اجتماعی خودشان هستند، بسیاری از کسانی که کنار ماشینهای ارشاد میایستند یا از آنها حمایت میکنند نیز قربانیان یک نظام اجتماعیاند. نظامی که اتفاقا برآمده از عقب افتادگی یک سنت اجتماعی نیست، بلکه برآمده از مدرنترین تکنولوژیهای جهان مدرن و توسعه نامتوازن کشوری است که مدرنیزم را به شکل توسعه نیافتهای تجربه میکند. در جوامعی که از منظر روابط تولیدی/اجتماعی مدرن (بی آنکه هیچ بار ارزشی به این واژه بدهم) نشده اند (که شامل بخش وسیعی از مردم کشورمان میشود)، نباید تحت لوای کار فرهنگی، ارزشها و حقوقی را که از منظر ما واجد حقانیت اند به خوردشان بدهیم. این ارزشها و حقوق باید بصورت یک امر انضمامی و ملموس از درون روابط تولیدی / اقتصادی و اجتماعی خودشان طلب شود و به عنوان حقیقت تولید شود. به نظرم حتی نکوهش آنها دربردارنده نوعی تعدی است.


در پایان: ما اکنون در جامعهای زندگی میکنیم که بخش عمدهای از جمعیت شهری آن نوعی از روابط تولیدی/ اجتماعی مدرن را تجربه میکند و بیشک نیازمند برداشتهای جدیدی از "حقوق" و "حقیقت" ایم که حقوق بیشتری را برای زنان ( والبته برای همه قومیتها و اقلیتها و در شرایط فعلی حتی اکثریتها) تضمین کند. اما پیچیدگی جامعه ما از آنجا ناشی میشود که ما نوعی توسعه نامتوازن را تجربه میکنیم و هم زمان سنتیترین روابط تولید در حاشیه شهرهای بزرگ و روستاهای دورافتاده در کنار روابط تولیدی مدرن (و البته توسعه نیافته) در شهرها وجود دارند. در خود شهرهای بزرگ هم تنوع اجتماعی/ اقتصادی فراوانی به چشم میخورد. از این منظر تصور میکنم یکی از بزرگترین آفتهایی که جنبش زنان ممکن است به آن دچار شود این است که با یک برداشت ذاتگرایانه از حقوق زنان، رویکردی انتزاعی به مساله زنان پیدا کند و به همان سرنوشتی دچار شود که فعالین جنبش چپ در قبل از انقلاب به آن دچار شدند. کسانی که خود عموما کارگران و قربانیان نظام سرمایهداری نبودند تلاش میکردند از لابلای کتابهای قطور، تئوریهای مارکس و انگلس و لنین را بفهمند و با تبدیل کردن قشر کارگر به کسانی که مدام استثمار میشوند و تبدیل سرمایهداران به خونآشامانی که از دسترنج کارگران ارتزاق میکنند، مفهومی انتزاعی از «کارگر» / «مظلوم» ساختند و خود در موضع «ناجی» مینشستند و از زبان آنها سخن گفتند. اما کارگران هم مشغول کار بودند و هرگز هم سردر نیاوردند که نظریه «ارزش-کار» چه بود. بیشک جامعه ما هم نیازمند برداشت و رژیم خاص خود از «حق» و «حقیقت» است. حقوقی که البته در مورد بسیاری از قشر تحصیل کرده و طبقه متوسط با حقوق و ارزشهای مندرج در حقوق بشر و حقوق زنان همخوانی دارد. اما نباید فراموش کرد که بخش وسیعی از جامعه ما هنوز ریشهی اقتصادی و تولیدی سنتی دارند و متناسب با آن روابط تولیدی، نظام ارزشی خود را هم دارد و هیچکس حق ندارد با خودبرتر بینی فکر کند که نظام ارزشی آنها عقب افتاده یا ظالمانه است. در پایان باز هم تاکید میکنم که این به معنای رد اشکال گسترده تبعیض علیه زنان نیست. اما جنبش زنان باید به مصداقهایی از این تبعیض بپردازد که در قشر وسیعی از جامعه به عنوان ظلم احساس میشود و قربانیان آن علیه این تبعیضها فریاد میزنند. برای مثال خودکشی دختران کرد، خود بزرگترین فریاد دادخواهی است. بگذارید نوشته خود را با یک تصویر خیالی (؟) ولی آشنا به پایان ببرم:


پسر جوانی صبح ها در خیابانهای جردن در حالیکه نگاهش را از دختران و پسران شیک پوشی که خندان و دست توی دست هم از کافی شاپ بیرون میآیند میدزدد، با یک چرخ دستی آشغال جمع میکند و شب برای خواب به اتاقکش در نزدیکی یک کوره آجرپزی میرود و از قضا احتمالا هر از چند گاهی چند فیلم هالیوودی مثل تایتانیک در خانه رفیقش میبیند. شب موقع خواب مدام عطر لباس آن دخترهای خوشگل شمال شهری و خندهایشان در سرش چرخ میزند و مدام پهلو به پهلو غلط می زند تا مدام در کلش نبیند که یک شرط بندی را برده و سوار کشتی تایتانیک شده و آن دخترهای جردنی روی عرشه تایتانیک عاشقش شده اند و بغلش کرده اند. صبح زود بلند میشود و لباسهای کثیفش را میپوشد. سر راه چشمش به دختر همسایه می افتد. متاسفانه علی رغم تاکیدات خانم شادی صدر، باز هم موفق نمی شود از ورای موضع جنسی به آن دختر نگاه کند. از قصد سرعتش را کم میکند و خوب اندام دختر را دید میزند. شنیده است که چند محل آنطرف تر یکی به یک بچه تجاوز کرده و اعدام شده است. پس بی خیال می شود و راه می افتد طرف جردن. از قضا این دخترخانم همسایه هم تایتانیک را دیده ولی مطمئن است که دیکاپریو عاشقش نمی شود ولی بهرحال تلاشش را میکند و وقتی از خانه دور می شود کیف مدرسه را زمین می گذارد و یک کم صورتش را سرخ میکند. این دخترخانم همسایه هم از بد روزگار یک برادر غیرتی دارد که به هیچ کدام از توصیه های خانم شادی صدر گوش نمی کند. آقای برادر غیرتی توی همان کوره آجرپزی نزدیک خانه کار می کند و ظهر توی کارخانه میشنود که به خواهر یکی از کارگرا تجاوز شده است. عصر که برمیگردد بدون اینکه سلام کند یک کشیده میخواباند زیر گوش آبجی اش و میگوید: «دیگه نبینم موهاتو بریزی بیرون ها!!! از فردا با چادر میری مدرسه!!» مادرش میگوید: «حالا چرا می زنیش؟» برادره میگوید: «اگه بدونی صبح اون پسره بوگندوی آشغالجمعکن چه جوری نیگاش می کرد. اگه جرات داره یکبار دیگه به خواهر من چپ نگاه کنه تا حالیش کنم. خبر داری دیروز به خواهر فلانی تو خیابون تجاوز کردن؟ جسدشو پشت انبار پیدا کردن». آخر شب وقتی داداش خوابیده و مامان دارد سعی میکند به دخترش دلداری بدهد، بابا از راه می رسد. به پشتی تکیه میدهد و میگوید: «یک چایی برام بریز». (که البته همان موقع قول میدهد که بابت این رفتار از خانم صدر عذرخواهی کند) مامان چایی می ریزد و میگذارد جلو بابا. بابا 20 تا اسکناس هزاری میذارد جلو مامان. چشمانشان که به چشم هم میافتد، هر دو لبخند می زنند. دختر هم از آن ور میخندد. بالشش را بر میدارد میگذارد کنار داداش و میخوابد.


گاهی سنگینی واقعیات زندگی موجب میشود که هم به آن برادر غیرتی حق بدهیم و هم به آن پسر آشغال جمع کن هیز و هم به آن دختر. فقط باید یاد بگیریم همه چیز را از چشم و مغز خودمان نبینیم. بپذیریم که «هر جامعه ای رژیم ویژه خود را از حقیقت دارد». یک لحظه تصور کنید خانم صدر صبح روز بعد وارد این خانه بشود و شروع کند ارزشهای فمینیستی خودش را به خورد این مادر و دختر بخت بر گشته دادن. شک ندارم که شب بعد هیچکدام با خنده به رختخواب نمیروند.

پی نوشت:

پس از مطالعه این نقد تصمیم داشتم که نقدی را به عنوان توضیح و تکمیل این دیدگاه بنویسم چرا که گمان می کردم این یادداشت نوعی «نسبی گرایی مطلق» را به تصویر می کشد که در نهایت به بی عملی و بی معیاری برای قضاوت خواهد انجامید. اما خود آقای عرب زاده در یادداشتی دیگر و در پاسخ به برخی نظرات به این نکته ها اشاره کردند و از نگاه من یادداشت کنونی را تکمیل کردند. با این حال از آنجا که یادداشت دوم که آن هم در فیس بوک منتشر شده است خطاب به «علی عبدی» و کامنت های وی نوشته شده است به نظرم انتشار آن در اینجا عملا غیر ممکن شده است. شاید برای تکمیل این بحث فکری دیگری بکنم.