۶/۰۹/۱۳۹۹

نگاهی به نوحه «عمه بابایم کجاست» از منظر «نظرگاه کودک»


 

سال‌هاست که نوای بدآهنگ مداحان حکومتی، همچون داعیه‌های پوچ و تهی مانده‌شان، سنت دیرینه سوگواری حسینی را به کام بسیاری از ایرانیان تلخ کرده است. در این فرصت کوتاه اما، من قصد دارم یکی از نمونه‌های سنتی این مدّاحی را، از منظر نظرگاه داستانی بازخوانی کنم تا ببینیم نمونه‌های اصیل و کلاسیک، چطور علاوه بر وجوه احساسی خود، اصول نمایشی را رعایت می‌کردند تا بتوانند مصادیقی از یک اثر هنری به شمار آیند.

 

نوحه معروف «عمه بابایم کجاست»، نمونه جالبی است که برای روایت واقعه روز عاشورا، از «نظرگاه کودک» استفاده کرده. نظرگاهی نسبتا مهجور که پایبندی هنرمند به تمامی ابعاد و الزامات آن بسیار دشوار است. در این نظرگاه، راوی خردسال است و طبیعتاً بنابر درک محدود خود، بسیاری از وقایع را با یک برداشت کودکانه بیان می‌کند و خواننده باید خود از پس این روایت‌ها به اصل وقایع داستان پی ببرد.

 

راوی این نوحه باید یکی از دختران حسین‌بن‌علی، (احتمالا «رقیه»)، باشد که داستان را در یک مونولوگ خطاب به عمه خود (به احتمال زیاد زینب) آغاز می‌کند. از آنجا که کل نوحه تا به پایان توسط همین مونولوگ روایت می‌شود ما توصیف دیگری از محیط نداریم اما شاعر توانسته در خلال همین مونولوگ تا حدودی وضعیت محیط را نیز تشریح کند. برای مثال:

 

«شو برون از خیمه، بین، بابم چرا نامد ز جنگ؟»

 

همین مصرع کوتاه اطلاعات زیادی در اختیار ما قرار می‌دهد. نخست اینکه شروع داستان از زمانی است که خود حسین به میدان جنگ عازم شده. همچنین در می‌یابیم که کودک و عمه، در داخل خیمه نشسته‌اند و از وقایع بیرون خبری ندارند. در ادامه با چند مصرع دیگر از زبان کودک، به مساله بسته شدن آب به روی کاروان اشاره می‌شود:

 

«گر نموده تشنگی، قلب مرا عمه کباب

من نمی‌خواهم، در این دشت بلا، یک قطره آب»

 

مشخصا اشاره‌ها مستقیم نیست و با اختصار هرچه تمام‌تر وضعیت را برای مخاطب تشریح می‌کند. این اختصار در ادامه بیشتر هم به چشم می‌آید:

 

«جای عمویم؛ پدر، آب فراتم می‌دهد». 


با همین مصرع کوتاه می‌فهمیم که مسؤول آب‌رسانی به کاروان عموی کودک بوده که دیگر حضور ندارد (احتمالا کشته شده) و در وضعیت جدید او امیدوار است که پدر برایشان آب بیاورد: 


«گر بیاید؛ می‌کند سیرآب طفلان تو را».

 

از اینجا به بعد، شاعر به طرز هنرمندانه‌ای لوکیشن داستان را تغییر می‌دهد. ابتدا می‌شنویم:

 

«شیهه‌ی اسب پدر؛ ای عمه می‌آید به گوش».

 

همین بهانه دست‌مایه‌ای می‌شود که کودک از خیمه خارج شود و حالا ما در یک فضای بیرونی داستان را دنبال کنیم. همچنان تنها ارتباط ما با صحنه، دریچه روایت کودک است که همچون دوربینی با شتاب از خیمه خارج شده و صحنه جدید را برایمان توصیف می‌کند:

 

«بر زمین ای ذوالجناح سر از چه این‌سان می‌زنی

پای خود را بر زمین نالان و گریان می‌زنی

...

ذوالجناح برگو چرا زینت چنین شد واژگون

گو چرا ای باوفا یال تو گشته پر زخون».

 

توصیفات کاملا گویا و بی‌نیاز از توضیح است. تنها مصرع بعدی است که به نوعی به ما فیدبک می‌دهد:

 

«چون کنم باور که از تو باب من گشته نگون».

 

از همین روایت کودکانه در می‌یابیم که حسین، سواری کارآزموده بوده که سابقه سقوط از اسب خود را ندارد، پس حتما باید اتفاق خاصی رخ داده باشد که بی‌ارتباط با یال‌های خونین اسب نیست. این بار نیز راوی، بهانه‌ای پیدا می‌کند که برای دومین بار صحنه را تغییر دهد و زاویه دوربین را به سومین لوکیشن ببرد: 


«گو که اینک ذوالجناح باب من افتاده کجا؟» 


با بیان این مصرع دوربین می‌چرخد و در دوردست‌ها به دنبال پدر می‌گردد و این صحنه پایانی است که از فاصله‌ای دورتر از راوی گزارش می‌شود:

 

«ای خدا بابا چرا بر خاک‌ها افتاده است

کی به حلق‌ش از جفا شمشیر کین بنهاده است»

 

و در نهایت، پایان بندی تکان‌دهنده اثر که بار دیگر خردسال بودن راوی را یادآوری می‌کند:

 

«آب آیا در دم آخر ورا کف داده است

یا که شد کشته لب عطشان ز جور اشقیا».

 

در ظاهر کودک شاهد مرگ پدر است، اما زیبایی کار آنجاست که گویا این راوی خردسال، هنوز درک کاملی از عظمت مرگ ندارد. پس در آخرین دقایق نیز نگران بالاترین رنجی است که در سن و سال اندک خود تجربه کرد: «تشنگی»! گویی، بیشتر از آنکه نگران مرگی باشد که ابعادش را درک نمی‌کند، نگران تشنگی پدر است که خود نیز تجربه کرده و دردش را چشیده است.

۶/۰۲/۱۳۹۹

آلوده کردن مساله حقوق بشر به تسویه‌حساب‌های سیاسی

 

 

به تازگی اخباری از جانب سازمان عفو بین‌الملل، بحث اعدام‌های سال ۶۷ را دوباره خبرساز کرده است. واقعه‌ای که زمانی میرحسین موسوی به خوبی در موردش گفت: «جنایت، جنایت است و به هیچ آب زمزمی هم پاک نمی‌شود». یعنی که پیشاپیش باید تاکید کنم که قصد من نیز از ورود به این بحث، تخفیف آن فاجعه و یا بی‌اهمیت جلوه دادن ضرورت رسیدگی به ابعاد مختلف آن نیست. بحث من اینجا، هشدار نسبت به عواقب آلوده شدن بحث حقوق بشر به جناح‌بندی‌های سیاسی است.

 

ما سال‌های سال است عواقب محرومیت از یک دادگستری مستقل را به چشم دیده‌ایم. از همان انقلاب مشروطه که شعارش برپایی «عدالت‌خانه» بود تا به امروز، ایرانیان حسرت یک نهاد قضایی مستقل، فارغ از جدال‌های سیاسی را با خود به دوش کشیده‌اند. حال شاید بتوان گفت که مباحث مربوط به حقوق بشر، درست به مانند دادگستری و دستگاه قضاوت، و ای بسا، ده‌ها مرتبه بیشتر از آن در برابر افیون سیاست‌ورزی آسیب‌پذیر هستند. اتفاقا در همین مورد هم ما سال‌ها است که از برخی «استانداردهای دوگانه» در مورد مسائل حقوق بشری گلایه داریم و به چشم دیده‌ایم که استفاده‌های ابزاری از حقوق بشر چطور سبب می‌شود که حساسیت و علاقه مردم به این مساله بنیادین آسیب ببیند.

 

با این مقدمه، می‌خواهم به روایت جدید سازمان عفو بین‌الملل بپردازم. من نخستین بار این خبر جدید را در کانال تلگرامی منتسب به این سازمان دیدم (اینجا) و اولین چیزی که باعث تعجب‌م شد، استفاده از هشتگ برای نام #میرحسین بود! اهل رسانه می‌دانند که وقتی در دل یک گزارش فقط یک نام با هشتگ پررنگ می‌شود، باید تصور کرد که این فرد متهم اصلی آن واقعا بوده؛ مساله‌ای که ابدا در مورد فاجعه ۶۷ و حتی گزارش اخیر صادق نیست. نهایت ادعای گزارش اخیر این است که دولت وقت، آن هم از مردادماه، خبر وقوع اعدام‌ها را دریافت کرده است. در شرایطی که خود این گزارش هم می‌داند و تایید می‌کند که فرمان اصلی را یک نفر دیگر صادر کرده، تیم اعدام افراد دیگری بوده‌اند و مجریان و کانال‌های اجرایی در جای دیگری عمل می‌کرده‌اند، چرا باید صرفا کسی که از یک جایی به بعد «مطلع» می‌شود با یک جور هشتگ در کانون خبر قرار بگیرد؟

 

مساله دوم، روایت دیگری است که نه تنها اصلا جدید نیست، بلکه از بنیاد هم مخدوش و حتی دروغین است اما دارد به شکل و شمایل یک کشف جدید به مخاطب عرضه می‌شود. روایتی که مدعی می‌شود میرحسین موسوی، در جریان یک گفتگو با رسانه‌های اروپایی، از اعدام‌های ۶۷ دفاع کرده است.

 

نخستین بار این «دروغ»* آشکار را به شخصه از خانم شادی صدر شنیدم. گمان می‌کنم سال ۸۹ یا ۹۰ بود. ناگهان یک موج خبری راه انداختند و برگی از یک روزنامه قدیمی را سند این ادعا معرفی کردند. در متن مصاحبه اما هیچ نشانی از اشاره به اعدام‌های ۶۷ وجود نداشت. در روایت اخیر نیز گویا مجددا ادعای مشابهی مطرح شده و باز هم سند مخدوشی که ارائه شده هیچ نشانی از ارتباط مصاحبه با فاجعه اعدام‌ها ندارد. من ابدا اطلاعی ندارم که خانم صدر ارتباط خاصی با ارائه کنندگان گزارش اخیر دارند یا نه؛ اما به طرز عجیبی متوجه شدم که آنچه به اسم یک «گزارش جدید» منتشر شده، عملا هیچ داده جدیدی نسبت به روایت‌های پیشین ندارد.

 

شاید، فرارسیدن سالروز کودتای ۲۸مرداد و توجه گسترده و این بار کم‌سابقه‌ای که فضای رسانه به آن کودتای ننگین و عوامل‌ش داشت، برخی را به این فکر انداخته که باید یک ماجرای دیگر را پررنگ کنند تا به تصور خودشان «وزن کشی سیاسی» دوباره متعادل شود. این گمانه‌زنی شاید بی‌پایه باشد؛ اما در یک چیز قطعا هیچ تردیدی ندارم. به همان میزان که از سلب اعتماد عمومی نسبت به نهاد قضایی کشور و ابعاد ویرانگر آن مطلع هستیم، باید نسبت به سلب اعتماد عمومی در باب روایت‌های حقوق بشری نیز حساس باشیم. این دیگر مساله‌ای مربوط به حکومت نیست. این وظیفه تک‌تک فعالان مستقل است که باید موضوع را پی‌گیری کرده و نسبت به سندیت ادعاهای مطرح شده و حتی شیوه طرح و انتشار آن‌ها تحقیق کنند.

 

پی‌نوشت:

* تاکید بر «دروغ» از این بابت است که همان زمان توضیحات لازم به ایشان داده شد و درخواست شد که مساله را شفاف کنند اما مشخصا از زیر بار شفاف‌سازی ادعای مخدوش خود شانه خالی کردند و سعی کردند با فرار به جلو و ایجاد جنجال و هیاهو مساله را منحرف کنند و مشخص شد مساله چیزی از جنس اشتباه یا سهو نبوده.


۵/۳۱/۱۳۹۹

چطور کودتا، ملی‌گرایی ایرانی را به غرب‌ستیزی کشاند؟

 


 حالا که تبعات ۴۰ سال سیاست غرب‌ستیزی را با پوست و گوشت و استخوان خود لمس کرده‌ایم، بد نیست نگاهی بیندازیم به نطفه‌های این رویکرد نامیمون در سیاست معاصر کشور، نطفه‌هایی که  با سالگرد کودتای ۲۸مرداد هم پیوند مشخصی دارند.

 

به راحتی می‌توان مدعی شد که تا پیش از کودتای ۳۲، هیچ رد پایی از غرب‌ستیزی در سنت فرهنگی و سیاسی ایرانیان دیده نمی‌شود. رابطه ایرانیان با غرب را تا پیش از کودتا می‌توان در دو اصل اساسی خلاصه کرد: نخست، شوق برقراری ارتباط و بهره‌مندی از دستاوردهای علمی، صنعتی و البته نظامی غرب که از زمان صفویان مصادیق‌ش را سراغ داریم و در عصر قاجار به اوج می‌رسد. جالب اینکه وقتی ایرانیان دریافتند که این دستاوردها نیازمند زمینه‌سازی مناسب در ساختار اجتماعی و حقوقی کشور هستند بلافاصله در صدد اصلاحات برآمدند و از مدارس جدید تا نظام حقوقی را از غرب وام گرفتند. میوه شیرین مشروطه نیز دست بر قضا از بست نشینی در باغ سفارت انگلستان حاصل شد.

 

پایه دوم این مواجهه با غرب اما، تلاش برای حفظ استقلال بود که شاید در نبرد شاه عباس با پرتقالی‌ها هم به چشم می‌خورد. به هر حال این گرایش در جنبش ملی شدن صنعت نفت به اوج رسید و اتفاقا چنان مترقی و پیشرو بود که به الگوی الهام بخش بسیاری از جنبش‌های ضداستعماری بدل شد. اما چرا بر خلاف دیگر جنبش‌های مشابه، فرجام استعمارستیزی ایرانی در چاه ویل غرب‌ستیزی سقوط کرد؟ دلیل را باید در جریانات و بازیگران سیاسی جست.

 

تکلیف چپ‌گرایان که مشخص بود؛ به ویژه در عصر جنگ سرد که هرچه نفرت و انزجار بود باید متوجه غرب می‌شد. جریان دوم هم اسلام‌گرایانی بودند که از صدر مشروطه و به رهبری شیخ فضل‌الله با تجددگرایی سر عناد داشتند. اینان که اتفاقا نقش چشم‌گیری در کودتای ۲۸مرداد بازی کردند، بعد از پیروزی در انقلاب۵۷، چه با هدف پنهان کردن نقش خود در کودتا و چه با هدف توجیه روحیه ارتجاعی خود، گناه تمام استبداد پهلوی را هم به پای غرب نوشتند و استعمارستیزی را به روایتی غرب‌ستیز قلب کردند. نسخه‌ای که در آن (و به طرز عجیبی مانند روایت چپ‌گرایان) نه وابستگی به روسیه در مشروطه و نه گردش به شرق در عصر اخیر وابستگی حساب نمی‌شود، استعمار، فقط اسم مستعار غرب است!

 

جریان سوم اما، همان نخبگان مشروطه‌خواهی بودند که زمانی برای نجات کشور از عقب‌افتادگی و ویرانی دست به دامان دستاوردهای غرب شده بودند. ملی‌گرایی مصدقی هم درست در ادامه مشروطه‌خواهی‌اش، نه رنگ و بویی از غرب‌ستیزی داشت و نه قرابتی با گرایش‌های متوهمانه ناسیونالیستی. خوی لیبرال‌منش مصدق در مواجهه فعال و روی گشاده‌اش در روابط بین‌المللی کاملا آشکار بود. حتی استعمارستیزی او را نیز درست به مانند معروف‌ترین نمونه‌های تاریخی، از انقلابیون آمریکا گرفته تا گاندی و ماندلا، باید در بستر آزادی‌خواهی و دفاع از حقوق شهروندی و برابری انسان‌ها فهم کرد.

 

پس چرا پس از مصدق آن جریان دموکراتیک هم تا حدودی در ورطه غرب‌ستیزی سقوط کرد؟ پاسخ را باید در فرجام جنبش ملی ما جستجو کرد. شاید اگر دولت ترومن سقوط نمی‌کرد و جمهوری‌خواهان آمریکا از کودتا حمایت نمی‌کردند، اگر مصدق موفق شده بود که در کنار کوتاه کردن دست استعمار، دولت دموکراتیک خود را حفظ کرده و روابط سازنده‌اش با غرب را گسترش دهد، ایرانیان هم امروز مثل هندی‌ها می‌توانستند همچنان رویکرد تعاملی در عین حفظ استقلال را حفظ کنند. اما آن کودتای سیاه تمام رویاهای شیرین ما را بر باد داد و داغ تشکیل یک دولت دموکراتیک را بر دل‌مان باقی گذاشت. از آن پس هم نخبگان دموکراتیک ایران هرگز در موقعیت پیروزی قرار نگرفتند که «ببخشند اما فراموش نکنند». گروهی، در انزوا و سرخوردگی فرو رفتند و گروه دیگر، منش دموکراتیک مصدق را با نوعی ناسیونالیسم ارتجاعی جایگزین کردند.

 

در این نسخه جدید، دیگر ملت ایران، یک ملت مستقل و برابر نیست که می‌تواند در کنار باقی ملل جهان با صلح و دوستی به سر برد. گاهی دچار توهم خودبرتربینی می‌شود و گاه حالت بچه یتیمی را می‌گیرد که مدام در معرض تهاجم بیگانه قرار دارد. بقای‌ش هم یا در انزوا و پرهیز از دشمن است یا در جدل و تهاجم. اینجا تنها عامل حفظ استقلال، تکیه به دیوارهای قطوری است که در مرزها کشیده می‌شود و امنیت و منافع ملی، زیر سایه نظامی‌گری و نظم پادگانی معنا می‌شوند. چه طنز تلخی است اگر به یاد بیاوریم که اتفاقا رویای آن دولت ملی تنها با تضعیف نظامی‌گری و تکیه بر آزادی و دموکراسی تقویت شد و در نهایت هم به دست چکمه‌پوش‌هایی به باد رفت که آرامش و امنیت را بهانه کرده بودند.

۵/۱۵/۱۳۹۹

در حسرت رویای مشروطه



 

نوشتن از انقلاب مشروطه، علی‌رغم گذشت این همه سال، فقط یک خاطره‌بازی مناسبتی نیست. مشروطه ایرانی، شگفتی و اعجابی اگر داشته باشد در همین است که با گذشت ۱۱۴ سال همچنان مطالبه و مسیری مترقی و پیشرو برای جامعه ایرانی به شمار می‌آید.

 

گاه پیش می‌آید که در هنگام گفتگو در باب اشتباهات فاجعه‌بار انقلابیون ۵۷، برخی دوستان تذکر می‌دهند که فهم امروز ما نسبت به ضرورت آزادی و دموکراسی را نمی‌توان از فعالین نیم قرن پیش توقع داشت. من اما همواره یک حجت قاطع برای خودم دارم که چنین توجیهاتی را نپذیرم: اگر روشنفکران ایرانی، ۱۱۴ سال پیش به بلوغ تجددگرایی و مشروطیت رسیدند، دیگر هیچ جای دفاع و توجیهی برای یک جنون ارتجاعی در دهه پنجاه باقی نمی‌ماند.

 

در باب اینکه چرا چنان حرکتی با چنان پشتوانه‌ای به یک سرانجام پایدار و ماندگار نرسید، زیاد صحبت شده و بیشتر هم باید صحبت شود. من در این نوشته کوتاه فقط در دو مورد کوتاه نظرم را می‌نویسم.

 

نخست در باب تاریخ شکست مشروطه، که بسیاری آن را مصادف می‌دانند با ظهور رضاشاه و دولت استبدادی‌اش. من موافق نیستم. پهلوی اول تنها یک وقفه، آن هم صرفا در یکی از جنبه‌ها و اهداف مشروطه بود. وقفه‌ای که اتفاقا بسیار هم ضروری به نظر می‌رسید و شاید دقیقا به همین دلیل با حمایت یا دست‌کم سکوت معنادار بسیاری از مشروطه خواهان همراه شد.

 

ایران قاجار که به مشروطه رسید، هرچند از لحاظ ذهنیت روشنفکران و اندیشه سیاسی توسعه و حتی جهش خیره کننده‌ای کرده بود، اما زیرساخت‌های لازم برای تشکیل یک دولت مدرن را در اختیار نداشت. این زیرساخت‌ها و این دولت مدرن اتفاقا خودشان از اهداف و آرزوهای مشروطه‌خواهان بودند. دولت رضاشاه، با توسعه آمرانه خود، به مدت دو دهه، وجه سیاست‌دموکراتیک در مشروطه را به حالت تعلیق درآورد، اما عملا در باقی زمینه‌ها، کشور را با جهشی خیره کننده به پیش راند و زیرساخت‌های لازم را فراهم کرد. به همین دلیل بود که وقتی در تحولات شهریور بیست این وقفه به پایان رسید، مشروطه دوباره احیا شد و فضای استثنایی دهه بیست را رقم زد. وضعیتی که کشور حداقل زیرساخت‌های لازم را در اختیار داشت و از آن به بعد مستعد رشد و توسعه دموکراتیک بود. رویایی که البته با کودتای ۲۸مرداد به باد رفت و عملا، مشروطه ایرانی، در یک ظهر گرم تابستانی به قتل رسید و پیکر بی‌جان‌ش جایی در حوالی احمدآباد به خاک سپرده شد.

 

نکته دوم، بر می‌گردد به همان انحراف از آرمان مشروطه، که به نظرم از دهه چهل شروع شد و در دهه پنجاه به اوج رسید و تاوان‌ش را هم با انقلاب ۵۷ دادیم. محمدرضاشاه، تعبیر معروفی داشت که می‌گفت «ارتجاع سرخ و سیاه» علیه من متحد شده‌اند. اتفاقا من تا حد زیادی با صحبت‌ش موافق هستم. منتقدان پهلوی در دهه پنجاه، چندان از خودش مترقی‌تر نبودند. چپ‌گرایان که در یک انحراف آشکار و وحشتناک، ادبیات و مطالبه طبقه متوسط جدید را از توسعه دموکراتیک در دهه بیست، به چپ‌گرایی و غرب‌ستیزی قلب کردند. مذهبی‌ها هم که دنبال تکمیل کرده کار ناتمام شیخ فضل‌الله و پروژه نیمه‌تمام کاشانی بودند؛ اما جناب پهلوی، یک چیزی را هم ناگفته می‌گذاشت: سومین ضلع این پیوند شوم ارتجاعی، خودش بود!

 

اولا که محمدرضاشاه، در وجه سیاسی به مانند پدرش استبداد را جایگزین مشروطیت کرد. در ثانی، درست در عین حال که از نظر زیرساخت‌های توسعه اقتصادی و روابط بین‌المللی کشور را به پیش می‌برد، همزمان به گفتمان غرب‌ستیزی، تجددستیزی و ارتجاع «بازگشت به خویشتن» دامن می‌زد. حضرت‌ش دچار این توهم بود که اگر رویای تجدد فرهنگی را در کشور سرکوب کند و با اندیشه‌های مرتجعانه بومی‌سازی جایگزین کند، می‌تواند جلوی رشد مطالبه دموکراسی‌خواهی را بگیرد. به قول معروف، دچار وسوسه «توسعه، منهای آزادی» شده بود. نمی‌دانست که وقتی باب سنت‌گرایی مرتجعانه باز شود، موج‌سوارهای قابل‌تری از راه پیدا می‌شوند و زمام امور را از دست‌ش خارج می‌کنند.

 

خلاصه آنکه از کودتای ۲۸مرداد تا به امروز، همچنان سه جریان با یکدیگر در کشاکش هستند که هر یک در بهترین حالت فقط وجهی از آرمان مشروطه را با خود حفظ کرده‌اند و در باقی وجوه یا مرتجعانه و واپس‌گرا موضع می‌گیرند، یا نامربوط و انحرافی. حاکمیت نیز که عصاره رذایل هر سه جریان است! بدین ترتیب است که رویای بازگشت به آن جریان دموکراتیک و ملی که از مشروطیت آغاز شده بود، هنوز در میان جریانات فعال و شناخته شده کشور، بازیگر و نماینده شاخصی ندارد. در حسرت این رویای دیرین، شاید فقط بتوان امیدوار بود که زمانی روزنه امیدی از بن‌بست کوچه اختر گشوده شود.