سالهاست که نوای بدآهنگ مداحان حکومتی، همچون داعیههای پوچ و تهی ماندهشان، سنت دیرینه سوگواری حسینی را به کام بسیاری از ایرانیان تلخ کرده است. در این فرصت کوتاه اما، من قصد دارم یکی از نمونههای سنتی این مدّاحی را، از منظر نظرگاه داستانی بازخوانی کنم تا ببینیم نمونههای اصیل و کلاسیک، چطور علاوه بر وجوه احساسی خود، اصول نمایشی را رعایت میکردند تا بتوانند مصادیقی از یک اثر هنری به شمار آیند.
نوحه
معروف «عمه بابایم کجاست»، نمونه جالبی است که برای روایت واقعه روز عاشورا، از «نظرگاه
کودک» استفاده کرده. نظرگاهی نسبتا مهجور که پایبندی هنرمند به تمامی ابعاد و
الزامات آن بسیار دشوار است. در این نظرگاه، راوی خردسال است و طبیعتاً بنابر درک
محدود خود، بسیاری از وقایع را با یک برداشت کودکانه بیان میکند و خواننده باید
خود از پس این روایتها به اصل وقایع داستان پی ببرد.
راوی این
نوحه باید یکی از دختران حسینبنعلی، (احتمالا «رقیه»)، باشد که داستان را در یک مونولوگ
خطاب به عمه خود (به احتمال زیاد زینب) آغاز میکند. از آنجا که کل نوحه تا به پایان
توسط همین مونولوگ روایت میشود ما توصیف دیگری از محیط نداریم اما شاعر توانسته
در خلال همین مونولوگ تا حدودی وضعیت محیط را نیز تشریح کند. برای مثال:
«شو
برون از خیمه، بین، بابم چرا نامد ز جنگ؟»
همین
مصرع کوتاه اطلاعات زیادی در اختیار ما قرار میدهد. نخست اینکه شروع داستان از
زمانی است که خود حسین به میدان جنگ عازم شده. همچنین در مییابیم که کودک و عمه،
در داخل خیمه نشستهاند و از وقایع بیرون خبری ندارند. در ادامه با چند مصرع دیگر
از زبان کودک، به مساله بسته شدن آب به روی کاروان اشاره میشود:
«گر نموده تشنگی، قلب مرا عمه کباب
من نمیخواهم، در این دشت بلا، یک قطره آب»
مشخصا
اشارهها مستقیم نیست و با اختصار هرچه تمامتر وضعیت را برای مخاطب تشریح میکند.
این اختصار در ادامه بیشتر هم به چشم میآید:
«جای عمویم؛ پدر، آب فراتم میدهد».
با همین مصرع کوتاه میفهمیم که مسؤول آبرسانی به کاروان عموی کودک بوده که دیگر حضور ندارد (احتمالا کشته شده) و در وضعیت جدید او امیدوار است که پدر برایشان آب بیاورد:
«گر بیاید؛ میکند سیرآب طفلان تو را».
از
اینجا به بعد، شاعر به طرز هنرمندانهای لوکیشن داستان را تغییر میدهد. ابتدا میشنویم:
«شیههی
اسب پدر؛ ای عمه میآید به گوش».
همین
بهانه دستمایهای میشود که کودک از خیمه خارج شود و حالا ما در یک فضای بیرونی داستان
را دنبال کنیم. همچنان تنها ارتباط ما با صحنه، دریچه روایت کودک است که همچون
دوربینی با شتاب از خیمه خارج شده و صحنه جدید را برایمان توصیف میکند:
«بر
زمین ای ذوالجناح سر از چه اینسان میزنی
پای خود
را بر زمین نالان و گریان میزنی
...
ذوالجناح
برگو چرا زینت چنین شد واژگون
گو چرا
ای باوفا یال تو گشته پر زخون».
توصیفات
کاملا گویا و بینیاز از توضیح است. تنها مصرع بعدی است که به نوعی به ما فیدبک میدهد:
«چون
کنم باور که از تو باب من گشته نگون».
از همین روایت کودکانه در مییابیم که حسین، سواری کارآزموده بوده که سابقه سقوط از اسب خود را ندارد، پس حتما باید اتفاق خاصی رخ داده باشد که بیارتباط با یالهای خونین اسب نیست. این بار نیز راوی، بهانهای پیدا میکند که برای دومین بار صحنه را تغییر دهد و زاویه دوربین را به سومین لوکیشن ببرد:
«گو که اینک ذوالجناح باب من افتاده کجا؟»
با بیان این مصرع دوربین میچرخد و در دوردستها به دنبال پدر میگردد
و این صحنه پایانی است که از فاصلهای دورتر از راوی گزارش میشود:
«ای خدا
بابا چرا بر خاکها افتاده است
کی به
حلقش از جفا شمشیر کین بنهاده است»
و در نهایت،
پایان بندی تکاندهنده اثر که بار دیگر خردسال بودن راوی را یادآوری میکند:
«آب آیا در دم آخر ورا کف داده است
یا که شد کشته لب عطشان ز جور اشقیا».
در ظاهر کودک شاهد مرگ پدر است، اما زیبایی کار آنجاست که گویا این راوی خردسال، هنوز درک کاملی از عظمت مرگ ندارد. پس در آخرین دقایق نیز نگران بالاترین رنجی است که در سن و سال اندک خود تجربه کرد: «تشنگی»! گویی، بیشتر از آنکه نگران مرگی باشد که ابعادش را درک نمیکند، نگران تشنگی پدر است که خود نیز تجربه کرده و دردش را چشیده است.