۱۰/۱۰/۱۳۹۰

دو ماه فرصت برای بهره‌گیری از یک دستاورد کم‌هزینه

در این چند روز ابتدا خبر حملات کم‌سابقه مجلس و صدا و سیما به سیدمحمد خاتمی جنجالی شد* (+) و سپس خبر فیلتر شدن سایت هاشمی رفسنجانی به گوش رسید(+). من این دو خبر را کاملا در یک راستا و به نوعی واکنش حاکمیت به مسئله کنارکشیدن اصلاح‌طلبان از انتخابات فرمایشی قلمداد می‌کنم. در واقع تمام تلاش‌ها ابتدا برای جلب نظر اصلاح‌طلبان، سپس ایجاد یک کاریکاتور مضحک به نمایندگی از آن‌ها** و یا بی‌اهمیت جلوه‌دادن حضورشان، هیچ کدام کارگر نیفتاد و در نهایت انتخابات فرمایشی پیشاپیش از اعتبار و اهمیت ساقط شد. حالا دیگر حاکمیت تنها باید امیدوار باشد که در بهترین حالت این انتخابات به یک چالش امنیتی بدل نشود، وگرنه حتی خوش‌خیال‌ترین اعضای آن نیز نمی‌توانند تصور کنند که از قبل این نمایش ممکن است آبی به سیمای چرکین نظام ریخته شده و مشروعیت از دست رفته‌اش اندکی جبران شود.


جالب اینجاست که خشم و عصبانیت راس حاکمیت از نمایش بی‌فروغ ثبت نام نامزدها در حالی شعله‌ور شده و زبانه‌های انتقامش دامان چهره‌های شاخص کشور را می‌گیرد که در سوی دیگر هم گروهی با ادبیاتی متفاوت تخریب اصلاح‌طلبان را پی‌گیری می‌کنند. سخنگویان خودخوانده جنبش هزاران کیلومتر آن‌سوتر در واشنگتن و استودیوی صدای آمریکا حاضر می‌شوند تا شهامت خود را در پرده‌دری به نمایش بگذارند و به فعالان داخل کشور حمله‌ور شوند که این بزدل‌ها چرا این را گفته‌اند و آن را نگفته‌اند. البته این مبارزین شجاع هیچ گاه نمی‌پذیرند که کسی در پاسخ آنان بگوید «آن دلیلی که سبب می‌شود ما زیر سایه سنگین و هرروزه سرکوب از بیان برخی تعابیر خودداری کنیم دقیقا همان دلیلی است که باعث شد شما دم خودت را بگذاری روی کولت و از مملکت فرار کنی»!


تا فرارسیدن موعد نمایش انتخاباتی تنها دو ماه باقی مانده است. این دو ماه را می‌توانیم صرف پی‌گیری دستاوردی کنیم که جنبش سبز عملا هیچ هزینه‌ای برایش نپرداخته است و آن را تنها و تنها مدیون پایداری اصلاح‌طلبانی چون سیدمحمد خاتمی و البته سکوت معنادار هاشمی رفسنجانی است. حال حاکمیت در تنگ‌نایی قرار گرفته است که اگر با حرکت‌های مردمی همراه شده و به یک جنبش فعال تحریم بدل شود عملا ابتکار عمل را از دستانش خارج خواهد کرد. از سوی دیگر دقیقا همین زمان و همین فرصت می‌تواند در اختیار مدعیان خارج نشین قرار گیرد که در دوران رکود نه ایده‌ای دارند و نه حرفی و نه دلیلی برای بروز و ظهور، اما قطعا تلاش خواهند کرد تا از بزنگاه پیش رو دست‌مایه جدیدی جهت تخریب فعالان داخلی بسازند تا برای اندک زمانی دیگر به حیات رسانه‌ای و آکواریومی خود ادامه دهند. سکوت مردمی و انفعال در این بزنگاه بهترین هدیه مشترک برای این گروه و البته حاکمیت کودتاست.

پی‌نوشت:
* واکنش محمدرضا خاتمی به گزارش کمیسیون اصل نود+ را از دست ندهید
** عروسکی همچون کواکبیان

داستان ایرانیان: «ایرانیان و غرب» - 1

درآستانه سال 58 برای جریان غالب مذهبی در ایران هیچ منفعتی در رویارویی عملی با غرب، آن هم در اشل چپ‌گرایانه آن وجود نداشت. آن‌ها دیگر به قدرت رسیده بودند و به نظر نمی‌رسید حلوای نسیه‌ای در این رویارویی متصور باشند، اما هنوز در جامعه سودای غرب‌ستیزی به شدت وجود داشت. در عمل این مهم‌ترین دستاویز چپ‌گرایان برای مقابله با طرفداران آیت‌الله خمینی بود. همان‌ها که نخستین تلاش نافرجام برای فتح سفارت ایالات متحده در تهران را سازمان‌دهی کرده بودند و همان‌ها که آمریکا را «عقرب جراره*» خواندند تا خود را در صف اول مبارزه با امپریالیسم بگنجانند، اما جناح مذهبی نه تنها اعتقادی اصولی به این موضوع نداشت که حتی خود هم به خوبی می‌دانست در رقابت با چپ‌گرایان از ماه‌ها پیش خود را به عنوان گزینه قابل قبول‌تر در نگاه غربی‌ها جا زده است. رقیبی که با استفاده از همین رانت اجازه داشت در سیل اتهاماتی که نثار عالم و آدم می‌کند، غربی‌ها را هم بی‌نصیب نگذارد و در عین حال همچنان در نگاه غرب قابل اعتمادتری بماند. از مدت‌ها قبل هم شواهدی وجود داشت دال بر اینکه اینان حتی پا را از این هم فراتر گذاشته‌اند و در صدد برآمدند تا در میان تک جمله‌هایی غیرشفاف، غربی‌ها را متقاعد کنند سقوط هم‌پیمان آریامهری اثر چندانی بر روابط ایران و غرب نخواهد گذاشت و به سود آن‌هاست که در این جدال مداخله نکنند. حربه‌ای که چندان ضروری هم به نظر نمی‌رسید چرا که از نگاه جهان غرب، مساله اجتناب ایران از نزدیکی به بلوک شرق می‌توانست به تنهایی یک تضمین حداقلی محسوب شود.


مضحک‌ترین طرف این دعوا خود شاه بود. علی‌رغم تمام بلندپروازی‌های دو دهه پیش، به مراتب بیش از آن‌چه که مخالفین او را سگ دست‌آموز غربی‌ها می‌دانستند، در آن ماه‌های بحرانی خود شاه بود که خویشتن را وابسته و محتاج به غرب می‌دانست و جالب آنکه هم‌زمان که در صدد جلب رای اعتماد دوباره غرب برآمده بود، در موضعی متناقض ویرانی پایه‌های سست سطنتش را اقدام تلافی‌جویانه از سوی غربی‌ها تعبیر می‌کرد. او که می‌دید دلجویی غربی‌ها هیچ تاثیری در توقف روند انقلاب ندارد، لاجرم نتیجه می‌گرفت که مرتبا از سوی غرب دست انداخته می‌شود و این پی‌در‌پی بر تردید‌هایش و البته سیل تصمیمات اشتباهش می‌افزود و باعث می‌شد همچون کودکی که در باتلاق دست و پا می‌زند هر لحظه بیشتر فرو رفتن را تجربه کند. اوضاع به همین منوال گذشت تا با فرو ریختن نظام سلطنتی و روی کار آمدن دولت موقت غرب پاداش عدم مداخله‌اش را دریافت کند. مداخله‌ای که حتی اگر انگیزه‌ای هم برای آن متصور بود، باز هم به لحاظ عملی در وضعیت انقلابی ایران امکان‌پذیر به نظر نمی‌رسید.


در نخستین وزن‌کشی‌های سال 58 خیلی زود معلوم شد مذهبی‌ها دست بالا را دارند. اینان زبان مردم را به خوبی می‌فهمیدند و البته به خوبی قادر به تکلم به همان زبان بودند. از همین رو موفق شدند آن‌چنان خود را با انگیزه‌های مردمی گره بزنند که رقبا عملا به سکوی تماشاچیان منتقل شوند. در هر زمینه‌ای مذهبی‌ها تندترین سخنان را بر زبان می‌راندند و عجیب نیست که در جامعه‌ای که تندترین انگیزه‌های انقلابی را مدت‌ها به خود تلقین کرده بود بیشترین طرفدار را تندترین سخنان به خود جلب کند. در این میان شعارهای تندی که از سوی چپ‌گرایان نصیب غربی‌ها می‌شد آخرین سنگری تندروی بود که هنوز آن طور که باید در اختیار و انحصار جناح مذهبی قرار نگرفته بود. پس برای حذف کامل رقیب نیمه جان، آخرین سنگر هم باید فتح می‌شد.


حمله به خاک ایالات متحده در تهران همان چیزی بود که جناح مذهبی را در آخرین جدال تندروی باقی مانده، از چپ‌گرایان پیش انداخت. چپ‌هایی که در عین حمایت قاطع انقلابی از این اقدام، به دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و بالادستی‌هایشان حسادت می‌کردند. درست در زمانی که برخی روحانیون محافظه‌کار که پیش از داستان بهمن 57 خود طرف مذاکره مستقیم با نمایندگان غربی‌ها بودند جسته و گریخته از این بابت اظهار نگرانی می‌کردند، کلیت جناح مذهبی پیام قاطع انقلاب دوم را به خوبی درک کرد. دوران قرار گرفتن دولت بازرگان در قامت محلل به سر آمد و مذهبی‌ها مستقیما از نردبان‌های قدرت اجرایی و سیاسی بالا پریدند. جالب آنکه هنوز هم غربی‌ها وضعیت موجود را بدترین وضعیت ممکن نمی‌دانستند. چه اینکه فاتحان سفارت را کمونیست‌های وابسته به بلوک شرق تشکیل نداده بودند بلکه اینان مردمانی سرگرم اندازه‌گیری میلی‌متر به میلی‌متر محاسن هم‌وطنان بودند!


فردای حمله به خاک ایالات متحده در تهران، بازی قدیمی همراه با منطق منحصر به فردش به سرآمد. حاکمان ایران دیگر وارد بازی جدیدی شده بودند که راه ساده‌ای برای بازگشت نداشت. باید توجه داشت که از سال‌ها پیش مبارزه با فرهنگ غربی نسخه تجویز شده جناح مذهبی بود اما رئوس این جناح هرگز حاضر نبودند این جدال فرهنگی را به مبارزه‌ای در مختصات سیاست بین‌المللی تعمیم دهند. انگیزه صدور انقلاب هم که در آن ماه‌ها مطرح شد تنها نوعی درشت‌گویی مذهبی در اشل خاورمیانه به حساب می‌آمد که پیشاپیش راه خود را از شیوه مبارزان انترناسیونال مارکسیستی و همه خطرات تعلق به خط مشی مبارزاتی آن جدا کرده بود. در عمل هم قرار بود که به تبلیغات داخلی بسنده شود تا در دنیای خطرناک برون مرزی به کسی برنخورد.


اما پس از حمله به سفارت همه دست‌اندرکاران ارشد به خوبی دریافتند که ناچار هستند این بازی بی‌بازگشت را به گونه‌ای آبرومند به سرانجام برسانند. احتمالا حتی این امید وجود داشت تا در آینده‌ای نه چندان دور که تسویه حساب داخلی به پایان برسد، شعار «مرگ بر آمریکا» هم به حاشیه رانده شود، آرزویی که هرگز برآورده نشد. در عمل پس‌لرزه‌های حمله به سفارت ایالات متحده آنچنان تکان‌دهنده و تاثیرگزار از آب درآمد که دیگر اصل موضوع جز در قالب بازی‌های زبانی چندان اهمیتی نداشت. این‌بار نوبت غربی‌ها بود تا به حریفان مذهبی در ایران بقبولانند که عرصه سیاست آن دنیای «بزن در رو»ای نیست که آنان در سال‌های 57 و 58 تصور می‌کردند. این آشکارترین خط مشی سیاسی دولت جمهوری‌خواه بود که ریگان در نهایت سخت‌گیری آن را دنبال می‌کرد.


پی‌نوشت:
* اشاره نگارنده به سرود معروف «آمریکا، آمریکا» است. بسیاری سراینده این سرود را «سیاوش کسرایی»، از اعضای «حزب توده ایران» می‌دانند و این اشاره نیز بر پایه همین گمان است. با این حال برخی منابع دیگر نیز مدعی هستند «حمید سبزواری» سراینده این ترانه بوده است.(+)


شما هم می‌توانید بخش مربوط به مجموعه یادداشت‌های خود را تعریف و در «مجمع دیوانگان» سردبیری کنید.

آیا ارتباط کارگران با رسانه‌های طبقه متوسط قطع است؟

زمانی که از «طبقه متوسط شهری» حرف می‌زنیم، نخستین تصویری که در ذهن ایجاد می‌شود، طبقه تحصیل‌کرده‌ای است که مشاغلی چون کارمندی ادارات، معلمی، مهندسی، پزشکی و پرستاری، مشاغل آزاد و بازرگانی خرده‌پا و البته دانشجویان را شامل می‌شود. معمولا برای این طبقه خصلت اصلاح‌طلبی و تمایل به فرایند مدرنیزاسیون تصور می‌شود. من به چنین نگرشی دو انتقاد دارم. نخست اینکه بخش قابل توجهی از این طبقه، که بیشتر با معیارهای اقتصادی تعریف می‌شود ابدا اصلاح‌طلب نبوده و به طیف راست سنتی تعلق دارند. جناح بازار شاخص‌ترین طیفی است که طی یک قرن گذشته در تاریخ سیاسی ما نقش‌آفرینی کرده و همواره مواضعی ضد فرایندهای دموکراتیک و تجددگرایی از خود بروز داده است. این طیف گاه به دلیل پیوندهایی که با ساختار اقتصادی قدرت حاکم داشته و گاه به دلیل گرایش‌های سنتی-مذهبی خود علیه تغییرات سیاسی-اجتماعی واکنش نشان داده است. این گروه را در واقع باید «طبقه متوسط سنتی» قلمداد کرد.


از سوی دیگر، جمعیت قابل توجهی از کارگران صنعتی، در عمل مواضعی همواره دموکراتیک، مترقی و اصلاح‌طلب از خود نشان داده‌اند. این گروه هرچند ممکن است در ظاهر از تحصیلات آکادمیک قابل توجهی برخوردار نباشند، اما در عمل و به دلیل جایگاه صنفی و منافع اقتصادی خود در کنار جناحی قرار گرفته‌اند که پی‌گیر فرآیند تجددگرایی در کشور بوده است. در عین حال، توسعه صنایع کشور و رشد کارخانجات بزرگ به مرور این امکان را فراهم آورد تا با افزایش نسبی رفاه بخش‌هایی از این گروه، به آنان فرصت رشد فرهنگی بدهد. به نحوی که عملا بتوانند از جنبه فرهنگی به طبقه متوسط شهری بپیوندند، حتی اگر همچنان از نظر اقتصادی به میانگین لازم دست پیدا نکرده باشند.


این بحث مفصلی است که من به مرور بیشتر بدان می‌پردازم. در اینجا تنها تلاش می‌کنم یک تصور رایج در مورد راه‌های ارتباطی کارگران را به چالش بکشم. تصوری که گمان می‌کند رسانه‌های مدرن نظیر اینترنت یا ماهواره، در انحصار طبقه تحصیل‌کرده‌ای است که چندان ارتباط پیوسته‌ای با جمعیت کارگری ندارد. این نگرش ادعا می‌کند که فعالیت در شبکه‌های مجازی به معنی قطع ارتباط با جمعیت کارگری کشور است و تنها مخاطبان این فضا گروه‌های جوان، با اکثریت دانشجویان و یا فارغ‌التحصیلان دانشگاه هستند. بدین ترتیب امید چندانی به تاثیرگزاری در فضای کارگری از این طریق وجود ندارد. من با این تصور رایج مخالف هستم و برای ادعای خود آمارهایی در اختیار دارم.


در سال 1380 و به سفارش دولت اصلاحات، یک نظرسنجی گسترده از میان کارگران کشور به عمل می‌آید. گستره این طرح بسیار بزرگ است اما شرح دقیق آن را به آینده موکول می‌کنم. در اینجا تنها به یک نتیجه آماری استناد می‌کنم که می‌تواند تصور رایج کنونی در مورد منابع خبری جامعه کارگری را به چالش بکشد. گزینه پرسش در مورد «اولویت علاقه به وسایل ارتباط جمعی» در میان کارگران به نتایج زیر ختم شده است:

32٪ تلویزون
12٪ ماهواره
10٪ اینترنت
8٪ روزنامه
5٪ کتاب (مذهبی و غیر سیاسی) «مشارکت سیاسی طبقه کارگر در ایران+، افشین حبیب زاده»


دقت کنید که آمار فوق متعلق به سال 1380 است. من گمان نمی‌کنم در آن سال، اساسا در کل جامعه ما 10درصد افراد «اینترنت» را گزینه نخست خود در وسایل ارتباط جمعی می‌دانستند. حال اگر در نظر بگیریم که طی دهه گذشته این شبکه تا چه میزان در جامعه ما رشد کرده است و در عین حال به یاد بیاوریم که کودتای خرداد88 تا چه حد اقبال عمومی به تلویزیون را کم‌رنگ و نقش شبکه‌های مجازی را تقویت کرد، آنگاه شاید بتوانیم تخمینی از نقش پررنگ اینترنت در میان جامعه امروزی کارگران به دست بیاوریم. باز هم باید در نظر بگیریم که درصد فوق مربوط به کارگرانی است که اینترنت را گزینه نخست خود می‌دانند، پس لزوما اینگونه نیست که دیگران اصلا با اینترنت کار نکنند. در عین حال احتمالا آن درصدی که اینترنت را گزینه نخست می‌دانند، گروه به نسبت فعال‌تری هستند که می‌توانند دایره‌ای از دیگر کارگران را هم تحت نفوذ درآورده و دست کم اخبار جدید را در اختیار آنان قرار دهند.


حرف اصلی من این است که در توجیه دلایل حضور کم‌رنگ جامعه کارگری در جنبش اعتراضی سبز، نبود لینک‌های ارتباط با این جامعه یکی از تفاسیر همیشگی است. من به چنین توجیهی اعتقاد ندارم. به باور من جامعه کارگری به صورت کامل از اخبار و تحلیل‌های جنبش آگاه است، اما به صورت صنفی رد پایی از مطالبات خود را در آن نمی‌بیند. بدین ترتیب حضور کارگر ایرانی در جنبش سبز، نه از جایگاه صنفی و منافع طبقاتی، بلکه صرفا از جنبه دموکراتیکی است که یک کارگر برای خود قایل است. متاسفانه این ضعف ادبیات جنبش بوده که به صورت کامل به منافع و مطالبات طبقه‌ای تا بدین‌ حد گسترده و اینچنین تاثیرگزار بی‌توجهی نشان داده و امکان جذب سازمان‌دهی شده آن‌ها را از خود سلب کرده است. در آینده من به این ضعف بیشتر خواهم پرداخت و پیشنهادات خودم را برای جبران آن ارایه خواهم کرد.

پی‌نوشت:

در پیوند با همین موضوع بخوانید:



۱۰/۰۷/۱۳۹۰

اینجانب هم همین‌طور!

جناب مصطفی تاج‌زاده از زندان پیامی ارسال کرده‌اند به شرح زیر:

«اینجانب سید مصطفی تاجزاده در اعتراض به :

۱- عدم رسیدگی به شکایات ما از کودتاچیان انتخابات ۸۸

۲- انتصاب مجدد آقای جنتی و دیگر متخلفان انتخابات پیشین

۳- تداوم دخالت های غیرقانونی نیروهای نظامی و امنیتی در انتخابات آتی و تلاش برای مهندسی آن

۴- حبس خانگی غیرقانونی دو نامزد انتخابات گذشته (آقایان موسوی و کروبی)

۵- انحلال غیرقانونی احزاب اصلاح طلب جبهه مشارکت ایران اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی

۶- توقیف و تعطیلی اکثر قریب به اتفاق مطبوعات منتقد حاکمیت تک صدایی

۷- تداوم حاکمیت نظامی و استمرار فضای پلیسی و امنیتی

۸- صدور احکام فرمایشی و فله ای قضایی علیه مخالفان انتخاباتی گذشته

۹- تقلیل جایگاه رهبری نظام به رهبری یک جناح (اقتدارگرا)

۱۰- بی توجهی به پیشنهادهای دلسوزانه و حداقلی خاتمی

و برای:

۱- مقابله با حکومت دروغ و فساد و بی لیاقتی

۲- جلوگیری از استقرار دیکتاتوری مطلقه فردی

۳- افشای مجلس بله قربان گویی که هیچ نقش مهمی در کنترل و امحای فقر، بیکاری، بزه های اجتماعی، انزوای بین المللی و پاسخ گو کردن ارکان حکومت و رهبری نظام ندارد.

در انتخابات نمایشی و غیرآزاد دوازدهم اسفندماه شرکت نمی کنم و رأی نمی دهم». (+)

من هرچه نگاه می‌کنم می‌بینم این فهرست هیچ حرف ناگفته‌ای باقی نگذاشته است. پس خیلی ساده عرض می‌کنم «اینجانب، آرمان امیری هم همین‌طور»! شاید بد نباشد به زودی یک پایگاه اینترنتی تحریم انتخابات راه‌اندازی شود و تمامی آنانی که می‌خواهند انتخابات را تحریم کنند با اسم و مشخصات کامل نام خود را در آن ثبت کنند. تا آن زمان دست کم پیشنهاد می‌دهم همین نامه آقا مصطفی را دست‌مایه مشترک قرار دهیم و با بازنشر مکرر آن، مهر تایید و حمایت خود را هم پای آن ثبت کنیم.

نگاهی گذرا به تصور رشدیافتگی مهندسان در برابر کارگران

من سال‌ها پیش از آنکه وارد دنیای مهندسی شوم فرصت پیدا کردم تا برای دو سال در جایگاه یک کارگر ساده و در یک کارخانه متوسط کار کنم. حالا که تجربیات آن دنیای کارگری و این دنیای مهندسی را کنار هم قرار می‌دهم به این نتیجه می‌رسم که جامعه مهندسی ما به صورتی متکبرانه بدیهی فرض می‌کند که از جایگاهی برتر از جامعه کارگری برخوردار است. در واقع نگرش رایجی در این جامعه وجود دارد که سطح اجتماعی یا رشد یافتگی آن از جامعه کارگری بالاتر است. این برداشت احتمالا با نگرش عمومی اجتماع هم تطابق دارد. نگرشی که انتظار دارد جامعه مهندسین به صرف داشتن تحصیلات دانشگاهی و احتمالا برخورداری از سطح درآمد بالاتر، اجتماعی مدرن‌تر و رشدیافته‌تر از جامعه کارگری باشد؛ اما تجربیات من با این پیش‌فرض ناسازگار است.

نمی‌توان انکار کرد که در محیط کارگری ادبیات و رفتاری رایج است که احتمالا از نگاه هنجارهای اجتماعی در برابر ادبیات جامعه مهندسی «مبتذل» و «سخیف» شمرده می‌شود. لحن سخنان، شیوه برخورد و حتی شوخی‌های جامعه کارگری چندان با تعارفات و هنجارهای رسمی جامعه همخوانی ندارد. مثلا تکرار مشابه‌ای از این شوخی‌ها در جریان یک دیدار فوتبال می‌تواند ماه‌ها محرومیت برای بازیکنان را به همراه داشته باشد! با این حال من گمان نمی‌کنم این ملاک‌ها، معیارهای مناسبی برای سنجش توسعه یافتگی یک اجتماع باشد. نه شیوه شوخی‌های شما، نه مُهرهایی که در برگه تحصلات دانشگاهی‌تان می‌خورد و نه مبلغ دستمزد، هیچ کدام به تنهایی از ملزومات و یا دستاوردهای «مدرنیسم» نخواهند بود. همه این‌ها سخت‌افزارهایی است که ممکن است به صورتی مجزا از روح و درون‌مایه اصلی خود به جامعه ما تزریق شده باشند. ملاک‌های من چیز دیگری است.

احتمالا هیچ کارخانه‌ای در کشور ما وجود ندارد که کارگرانش از هرگونه تشکیلات صنفی محروم باشند*. اگر از کارگاه‌های کوچک صرف نظر کنیم، اکثر کارگران کشور در یکی از تشکل‌های کارگری عضویت دارند. نمایندگان این تشکل‌ها مامور پی‌گیری حقوق و مطالبات کارگران هستند. حال این مطالبات ممکن است چند ماه دستمزد عقب افتاده باشد، یا درخواست برای جابجایی شغلی و مرخصی‌های ضروری. مصادیق چندان اهمیتی ندارند، مهم این است که جامعه کارگری ما عادت کرده است که برای پی‌گیری درخواست‌های خود از یک تشکیلات استفاده کند. در بدترین حالتش می‌توانیم تصور کنیم (که البته تصور بی‌راهی هم نیست و حقیقت دارد) که این تشکل‌های کارگری با دخالت‌های حکومتی استقلال خود را از دست داده‌اند، اما حتی این حقیقت هم تغییری در اصل ماجرا پدید نمی‌آورد و در نهایت باید بپذیریم که جامعه کارگری، از نظر اجتماعی به سطح درک تشکیلات، کار گروهی و اتحاد صنفی رسیده است. این یکی از بارزترین نشانه‌های بلوغ و رشد یافتگی اجتماعی است که البته در جامعه مهندسی مشابه قابل ذکری ندارد!

در شرایط بحرانی اقتصاد کشور، سال‌هاست که مهندسان شاغل در بخش خصوصی عادت کرده‌اند دستمزدهای خود را با چند ماه تاخیر دریافت کنند، به صورت مداوم میان شرکت‌هایی که یکی پس از دیگری ورشکست می‌شوند جابجا شوند و در موارد بسیاری برای دریافت مطالبات خود از کارفرمایان شکایت حقوقی کنند. احتمالا در بین مهندسینی که این متن را می‌خوانند حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که تجربه چند مورد تاخیر در پرداخت حقوق و یا حتی پایمال شدن کامل دستمزد یک پروژه قراردادی را نداشته باشد. اما این همه آشفتگی در بازار کار مهندسان چه تغییری در عملکرد اجتماعی آنان پدید آورده است؟ آیا جامعه مهندسی به این بلوغ رسیده است که برای دفاع از حقوق خود به اتحاد صنفی نیاز دارد؟ آیا عادت کرده است که برای پی‌گیری مطالبات خود از یک تشکیلات کمک بگیرد؟ آیا حاضر است برای آنکه فردا روزی خودش گرفتار نشود، امروز نسبت به پایمال شدن حقوق تعدادی از همکارانش در جای دیگر دست به اعتراض بزند؟

متاسفانه پاسخ تمامی این پرسش‌ها منفی است. جامعه مهندسی ما همچنان کاملا سنتی عمل کرده و روابطی بیمار را بازتولید می‌کند. اعتراضات مهندسان به کارفرمایان غالبا به صورت خودمانی و ریش‌سفیدی است. در بهترین حالت سرپرست‌های بخش که مهندسانی با تجربه کاری بیشتر هستند پیش‌قدم می‌شوند اما این به هیچ وجه نمونه‌ای از یک کار گروهی یا تشکیلاتی نیست. این دقیقا بازتولید همان روابط سنتی و قبیله‌ای است که هرکس به صورت جداگانه و تنها با بهره‌گیری از ظرفیت روابط موجود تلاش می‌کند تا گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. هیچ گونه بلوغ اجتماعی در جهت نهادسازی مدرن در این جامعه به چشم نمی‌خورد و این نشانه بارزی است که علی‌رغم ظاهر پر رنگ و لعاب، جامعه مهندسی کشور ما به مراتب در رده‌های پیشرفت پایین‌تری نسبت به جامعه کارگری است. بدین ترتیب من باور دارم اگر در تغییرات اجتماعی ما چشم امیدی به پیشرفت، نهادسازی و فرایند «مدرنیزاسیون» داریم، باید به تاثیرگزاری جامعه کارگری و نقش‌آفرینی آن دل ببندیم و نه جامعه مهندسی.

پی‌نوشت:
* در مورد سطح عضویت کارگران در تشکل‌های مختلف من آمارهای خوبی دارم که در آینده منتشر می‌کنم.

- در مقایسه میان جامعه پزشکان و پرستاران هم من دیدگاه مشابهی دارم، اما از آنجا که تجربه آن را نداشته‌ام فعلا اشاره قطعی نمی‌کنم. فقط پیشنهاد می‌کنم به تعداد اخباری که پیرامون اعتصاب پرستاران منتشر می‌شود دقت کنید و در مقابل به دنبال یک حرکت گروهی از جامعه پزشکان بگردید.

- حجم نوشته اجازه توضیح بیشتر نمی‌داد وگرنه به این مسئله هم می‌پرداختم که وقتی از «طبقه متوسط شهری» حرف می‌زنیم، انتظار داریم که این طبقه از «مدنیت» و «شهروندی» پیشرفته‌تری برخوردار باشد. با این برداشت، از نگاه من جامعه کارگری به مراتب بیشتر از جامعه مهندسی مستحق عنوان «طبقه متوسط شهری» است.

۱۰/۰۶/۱۳۹۰

داستان ایرانیان: «ایرانیان و مسئله اشباع خبری»

رفیق.ش: شاید در دهه 60 مساله ضعف خبررسانی در جامعه منجر به بروز فاجعه شد و یا حداقل شرایط را بغرنج کرد، اما در نیمه دوم دهه70 و دهه 80 وضعیت اینگونه نبود. در دهه60 خیلی‌ها چیزهایی می‌دانستند که نمی‌توانستند به دیگران منتقل کنند و تاسف می‌خوردند که ضعف اطلاع‌رسانی طبیعی‌ترین ساز و کارهای اجتماعی را متوقف کرده است. شاید اگر خیلی‌ها می‌توانستند آزادانه از نتیجه جنگ سخن بگویند، آن بدبختی بزرگ زودتر خاتمه می‌یافت و شاید اگر آماری نسبی از وضعیت کشور و چشم‌انداز بعدی به عامه مردم ارایه می‌شد جلوی بسیاری از دیوانگی‌های عمومی گرفته می‌شد. همین عقده تاریخی در نیمه اول دهه70 بسیار کارساز افتاد. کوچکترین چراغ سبزی برای آزادانه‌تر سخن گفتن منجر به فرو ریختن دومینوی پیوسته‌ای شد که نهایتا به خرداد 76 انجامید. در این فاصه هرچند به سختی می‌توان نشانی از جریان هدفمند آگاه‌سازی و اطلاع‌رسانی یافت، اما همان داده‌های شلخته که از هر زبانی و بر هر کاغذی تراوش می‌کرد آنقدر تکان‌دهنده بود که به طور طبیعی تنها می‌توانست در یک جهت جاری گردد: میل به تغییر.

میل به تغییر اما انگار با آتش گرفتن انبار باروت در خرداد 76 باز هم همان قدر کلی و مبهم ماند و نتوانست به مفاهیمی خاص‌تر استحاله شود. هم از این رو از هزاران هدف خاص عموما متنافر و در پاره‌ای موارد حتی متناقض، هیچ یک حذف نشده و حتی به درستی مشمول جریان اولویت‌گذاری قرار نگرفت. در آن سال‌ها جریان آگاه‌سازی آنچنان توسعه کمّی پیدا کرد که از میان هزاران عنوان خبر، مقاله، تحلیل و افشاگری، حتی امروز و با گذشت سال‌ها برای کسی که آن دوران را در ایران و به شیوه‌ای ایرانی نزیسته باشد و نهایتا نتیجه خطوط مختلف را عینا مشاهده نکرده باشد دشوار خواهد بود که تشخیص دهد در کدام فصل از کدام سال کدام بحث اجتماعی یا دعوای سیاسی قسمت بزرگتری از ذهن مردم را به خود مشغول نموده و به راستی کدام یک مهم‌تر ‌بوده است؟ در آن شلخته‌کاری خبری کجا زیاده روی شد و کجا انعطاف‌ غیرضروری نشان داده شد؟ چطور شد که پس از آن همه کارشکنی مجلس پنجم در برابر دولت اصلاحات، ناگهان در آستانه مجلس ششم بحث اصلی مطبوعات حضور یا عدم حضور فلان عالیجناب رنگی پوش در مجلس بعدی و زدن پنبه او شد؟ چطور قیام دانشجویان علیه دولت مستقر اصلاح‌طلب از سوی بدنه اصلاحت تحسین شد؟ چطور اولویت توسعه سیاسی بر توسعه اقتصادی در بدترین وضعیت اقتصادی بحث روز مطبوعات شد؟ چطور دامنه افشاگری‌های جزیی آنچنان بسط داده شد که نهایتا چیزی مهم‌تر از آن برای شنیدن و خواندن وجود نداشت؟ در واقع به نظر می‌رسد آنچنان عطش بروز ناگفته‌های دهه شصت در جامعه اوج گرفت که کمتر کسی توجه داشت آن حجم شلخته کاری خبری تنها ذهنیت جامعه را دچار خستگی مفرط خواهد کرد.

از سوی دیگر، نتیجه کلی آن حجم افشاگری این بود که اولا همه مسوولین و دست‌اندرکاران سابق مملکت همواره «دزد» بوده‌اند و ثانیا همه مردم درستکار و «بی‌اشتباه» بوده‌اند. هیچ گاه اشتباهات اساسی «مردم» به صورت دقیق به رخشان کشیده نشد تا شیرفهم شوند که یک من ماست چقدر کره دارد. ظاهرا هیچ کس جرات نقد رفتارهای نابهنجار مردم حتی در دهه‌های پیش را نداشت. آنقدر جوک و لطیفه و طنز آبکی منتشر شد که جدی بودن موج اصلاحات از اساس مورد تردید قرار گرفت. حتی افشاگری‌ها علیه خواص آنقدر پیچیده می‌شد که خاص‌ترین مخاطبین هم گمراه می‌شدند که سیبل افشاگری‌ دقیقا چه کسی است؟ جوک‌ها هم به همان نسبت آنقدر مبتنی بر دست انداختن کلی فلان مقام سیاسی می‌شد که به راحتی قابل بازتعریف برای مسوولین دیگر بود و این دقیق‌ترین مثالی است که نگارنده برای روشن کردن مفهوم «بلبشوی خبری» قایل است. پرواضح است هر کس در هر مقامی می‌توانست دریابد که تا چه حد دشوار است ایستادن در برابر این موج افشاگری، اتهام، جوک و تمسخر مسوولان و در مقابل تا چه اندازه ساده است منحرف کردن مسیر این «بلبشوی خبری» از طریق کلی‌تر کردن دامنه متهمین و افشا شوندگان و دزد از آب درآمدگان. در نهایت چندان هم بی‌ربط نیست که در آخرین صحنه انتخاباتی در پایان آن دوران کاندیدای پیروز از دو اهرم «گمنامی» و «ژولیدگی» بیشترین منفعت را ببرد!

*****

امروز هنوز معضل «بلبشوی خبری» حل نشده است. رییس دولت مستقر و تقریبا تمام مسئولین دولت، نمایندگان مجلس و ... آنقدر در گفتار و رفتار خود دچار تناقض‌گویی شده‌اند که دیگر انگار گوش مردمان از بازگویی مکرر این تناقض‌گویی‌ها پر شده است. آنقدر مقامات مختلف نهایتا دزد از آب درآمده‌اند که دیگر کسی چندان توجهی نمی‌کند دقیقا چه کسی متعلق به کدام جریان سیاسی است و در کدام اختلاس چند میلیاردی چقدر سهیم بوده است. اگرچه این موج اطلاع‌رسانی را می‌توان با عبارت «بلبشوی خبری» حل و فصل کرد اما بی‌تفاوتی مفرط در برابر آن نشانگر تمام عیار «فروپاشی اجتماعی» است. فروپاشی اجتماعی که می‌توان همان بلبشوی خبری را از مهم‌ترین عواملش برشمرد. هنوز بسیارند کسانی که نه تنها اعتراضی به این شیوه «آگاه‌سازی» ندارند، بلکه حتی آن را محرک لازم برای رشد نسبی شعور سیاسی می‌پندارند.

قابل انکار نیست که موج اطلاع‌رسانی شفاف از مهم‌ترین زمینه‌های بلوغ سیاسی جامعه است اما مساله اینجاست که در وضعیت کنونی نقطه ضعف مشهود در بستر این محرک فراهم نبودن بستر لازم برای ارزش‌گزاری اصولی بر انبوه اخبار و افکار تولید شده است. در این وضعیت برای پیدا کردن تعداد معدودی مجهول هزاران معادله پیچیده تولید شده که ابدا به نسبت اهمیت خود مورد توجه قرار نمی‌گیرند. این معادلات تنها حجم انبوهی از جواب‌های متناقض تولید می‌کند که امکان‌ پیدا کردن جواب درست و یا جواب‌های درست‌تر را برای مخاطبین به کلی از میان می‌برند. مگر نه اینکه موج «اطلاع‌رسانی»، «آگاه‌سازی» و «خبررسانی» قرار بوده گسترش شفافیت را هدف قرار دهند. حال چگونه می‌توان شرایطی را که در آن «اطلاع رسانی» به حربه‌ای برای پیچیده‌تر شدن کلی‌ترین مفاهیم تبدیل شده، بستری مساعد برای رشد فهم سیاسی پنداشت؟

دقت کنیم که در دایره مخاطبین عام، حتی برای آنان که به ابزار مطالعات اجتماعی به طور نسبی دسترسی داشته‌اند دست و پنجه نرم کردن با این معضل چندان آسان نیست، چه رسد به شهروندانی که در شعاع دورتری از چنین ابزارهایی قرار گرفته‌اند.

۱۰/۰۵/۱۳۹۰

تا انتخابات: از ایده‌پردازی‌های محیرالعقول پرهیز کنید

سال‌ها پیش و در اوج دوران اقتدار اصلاح‌طلبان، «عباس عبدی» پیشنهاد معروفی داد با عنوان «خروج از حاکمیت». خلاصه‌ای ساده‌شده آن طرح این بود: «حالا که هم دولت دست ماست و هم مجلس دست ماست و مشروعیت مردمی ما به پشتوانه سه انتخابات پیاپی ریاست‌جمهوری، شوراها و مجلس به اثبات رسیده است مردم از ما انتظارات فراوانی دارند اما در عمل راس هرم قدرت پیش روی روند اصلاحات سنگ‌اندازی می‌کند. پس ما باید دسته جمعی از حاکمیت خارج شویم و به مردم بگوییم علی‌رغم رای و خواست شما، راس قدرت اجازه تغییر نمی‌دهد. حالا شما خودت می‌دانی و این ساختار». من اینجا ابدا قصد ندارم در موافقت یا انتقاد از این پیشنهاد حرفی بزنم. فقط می‌گویم این پیشنهاد، چه با آن مخالف باشیم و چه مخالف، به هر حال یک منطق منسجمی دارد. ظرفیت و تحلیل‌ و هدفش با هم سازگاری دارد، هرچند که این قطعا به معنای قطعی شدن نتیجه نباشد.


سال‌ها بعد که اصلاح‌طلبان یکی یکی سنگرهای خود را از دست دادند و در نهایت با روی کارآمدن احمدی‌نژاد به کلی دستشان از قدرت کوتاه شد، دکتراحمدی زیدآبادی با یک طرح ابتکاری به منزل عبدالله نوری رفت. در آن جلسه دکترزیدآبادی پیشنهاد معروف خود مبنی بر «سکوت» را ارایه کرد. (یادداشتی در دفاع از این پیشنهاد را از اینجا+ بخوانید) در نگاه نخست شاید ظاهر این پیشنهاد شباهت بسیاری به پیشنهاد چند سال پیش آقای عبدی داشته باشد، اما اگر در آن دقیق شویم خواهیم دید که عملا نمی‌توان آن را چیزی جز یک «شوخی» قلمداد کرد. برای مثال همان جناب عبدالله نوری را تصور کنید که ابتدا از وزارت کشور عزل شد و سپس به زندان افتاد و در نهایت خانه نشین شد تا دستش از همه جا کوتاه شود. بعد در کنج عزلت و خاموشی یک نفر از راه می‌رسد و پیشنهاد می‌دهد «من چاره مشکل را در این می‌بینم که ساکت شویم»! خوب اگر من به جای آقای نوری بودم فقط می‌گفتم: «آخر برادر عزیز، ما اصلا توانایی حرف زدن داریم که بخواهیم ساکت شویم؟ آخر کدام تریبونمان را رها کنیم؟ مگر اصلا کسی صدای ما را می‌شنود که حالا بخواهیم او را از حضور خود محروم کنیم؟! این طرح چه چیزی است بجز آسوده کردن دستگاه سانسور و خفقان از چالش‌های هرروزه با صدای مخالف و منتقد؟»

***

بیت‌الغزل بسیاری از اظهارنظرها در روزهای پرفراز و نشیب جنبش سبز تاکید بر «خلاقیت‌های فردی» بود. عملا و تا مدت‌ها هم جنبش تنها به پشتوانه همین ایده‌پردازی‌های مردمی بود که توانست به مقاومت خود ادامه داده و صدایش را به گوش همه برساند. با این حال من گمان می‌کنم رفته رفته یک نکته حیاتی از نظرها پنهان و به دست فراموشی سپرده شد. گویا دیگر کسی نمی‌خواست با خودش مرور کند که «به عمل کار برآید، به سخن‌دانی نیست»! ایده‌پردازی بدون تمرکز و انسجام برای انجام آن چه سودی می‌تواند داشته باشد؟ وقتی که نخواهیم برای عملی شدن هر ایده، تنها اندکی پشت‌کار و تداوم به خرج دهیم چطور باید به نتیجه‌ بخش بودن آن امیدوار باشیم؟ خلاصه کار اینکه کم کم بسیاری دست از کار کشیدند و صرفا به ایده‌پردازی پرداختند!


از نگاه من خلاقیت همیشه نکته‌ای کلیدی است. با این حال این پشتکار است که حرف اول و آخر را می‌زند. پشتکاری که باید اعتراف کرد نه تنها در فضای سیاسی، که اصولا در دیگر عرصه‌های اجتماعی ما هم گوهری نادر محسوب می‌شود. گاه شرایط به گونه‌ای پیش می‌رود که راهکار برون رفت از یک بحران بیش از حد تصور ساده، پیش‌پا افتاده و بدیهی است، با این حال از آنجا که همین راهکار ساده به حداقلی از صبر، تحمل و پشتکار نیاز دارد، خیلی زود گروهی خسته می‌شوند و ضعف خود در پیمودن مسیر را با توجیه «تلاش برای نوآوری و خلاقیت» پوشش می‌دهند*.


جناب مهدی خزعلی به تازگی در وبلاگ خود پیشنهاد داده‌اند که بار دیگر «جنبش ثبت‌نام در انتخابات» را احیا کنیم. ایشان با استناد به کلام آقای جنتی در نماز جمعه که گفته بود «هرکس صلاحیت ندارد خودش کاندید نشود»، پیشنهاد داده‌اند «هرکس صلاحیت ندارد برود کاندید بشود»! (+) با تمام احترامی که برای حسن نیت و پشتکار جناب خزعلی قایل هستم، اصلا نمی‌توانم درک کنم که ایشان چطور به این نتیجه رسیدند که در شرایط کنونی و در برخورد با مسئله انتخابات ما دچار کم‌بود «ایده و خلاقیت» هستیم؟ چرا گمان می‌کنند «بدیهی» بودن لزوم «تحریم» آن را از اعتبار ساقط می‌کند؟ این همه تلاش شده است و فشار وارد شده تا هیچ کس با برچسب اصلاح‌طلبی به هیزم تنور انتخابات فرمایشی بدل نشود، حالا چطور می‌توان این دستاورد را صرفا به دلیل ماجراجویی به باد داد؟ باور کنید این نخستین بار است که مشکلی تا بدین حد بزرگ پیش روی روند مبارزه با استبداد، راهکاری تا بدین حد ساده، بدیهی و حتی کم‌هزینه دارد. فقط کافی است جلوی خودمان را بگیرم و به جای ایده‌پردازی‌های محیرالعقول بر همان موضع «تحریم» پافشاری کنیم.

پی‌نوشت:

* مضحک‌ترین کاریکاتور خلاقیت برای توجیه نداشتن پشت‌کار، داستان انتخاب جناب شاهزاده پهلوی به رهبری جنبش دموکراتیک مردم ایران است که در آشفته‌بازار «بالاترین» حسابی طرفدار دارد. یکی نیست بپرسد یعنی مشکل جنبش سبز رهبری آن بود؟ مثلا این جناب شاهزاده قرار است چه گلی به سر این جنبش بزند که میرحسین نمی‌توانست بزند؟


** این+ خبر فارس‌نیوز را هم بخوانید تا ببینید این بیچاره‌ها تا چه میزان محتاج حضور اصلاح‌طلبان هستند که اینچنین از برچسب و لوگول «ائتلاف اصلاح‌طلبان» استفاده می‌کنند.


جدیدترین نظرات «مهدی کروبی» هم در مورد مسئله انتخابات از جانب همسر ایشان اعلام شده است. (+)

داستان ایرانیان: «ایرانیان و مساله غرور ملی»

رفیق.ش: حتی در روزهایی که دیگر مشخص شده بود مساله نفت با شیوه چند ماه پیش از آن حل شدنی نیست، نخست وزیر نهایتا اجازه نداد بدون سوختن سیخ و کباب مسئله حل و فصل شود. عاقبت معلوم نشد ترس از روشنفکر باشی‌ها بود که دست و پای نخست وزیر را بسته بود یا بقایای هیجان مردمی برای کسستن از بازی پرشکست سیاست خارجه. ظاهرا تخست وزیر خود پیش از همه دریافته بود که بازی کودکانه در عرصه بین‌المللی بی‌نتیجه خواهد ماند؛ چه اینکه خود یک سال پیش از سقوط قریب‌الوقوع به شیوه‌ای محترمانه و البته زیرکانه سعی داشت خود را به نفع رقیبی کمتر مردمی و بیشتر عملگرا خانه نشین کند و اگر نمایشی که بعدها به قیام 30تیر معروف شد سرنمی‌گرفت چه بسا نه کار به کودتای نظامی می‌کشید و نه گرگ‌زاده می‌توانست در مجاورت قبای قوام‌السلطنه چندان گرگ شود. این سناروی مطلوت نخست‌وزیر؛ سناریویی که کاسه‌های داغ‌تر از آشِ 30‌تیری در نهایت بی‌حوصلگی ب شکست کشاندند. پس از هیچ منظری چندان بیراه نیست که هیجان‌طلب‌های آن کارناوال شروبختی را با چاقوکشی‌های ورژن نهایی 28مرداد مقایسه کنیم.


بلی؛ برای مردمانی که حاضر نیستند هیجان‌طلبی‌هایشان را لحظه‌ای به عقب بیندازند، چندان عجیب نیست که واقع‌بینی‌ها روز به روز و ماه به ماه به تعویق انداخته شوند.


*****


مختصات غرور ملی ایرانیان بر دو محور هیجان‌طلبی و در کنار آن گزافه‌گویی استوار شده است. میل به گزافه‌گویی در میان ایرانیان حتی به مراتب قوی‌تر از مساله هیجان‌طلبی است. در عمل آمیزه‌ای از فاجعه‌آمیز‌ترین برداشت‌های تاریخی، بی‌پایه‌ترین ادعاهای فرهنگی و بی‌فایده‌ترین الگوهای حیات اجتماعی پس از غوطه‌ور ماندن در بستری از سطحی‌ترین جاذبه‌های مذهبی، نهایتا در میان تشویق همگانی به عنوان «هویت فرهنگی» رونمایی شده است. کمتر کسی حاضر به شناسایی وضعیت کنونی جامعه به عنوان نتیجه محتوم ضعف شدید و همه جانبه فرهنگی، تاریخی و مذهبی است که نه با من بمیرم و تو بمیری قابل حل است و نه اساسا قابل تقلیل به پدیده‌ای میان مدت است.


سیدحسن تقی‌زاده سال‌ها پیش که افول همه جانبه فرهنگی-اجتماعی هنوز تا این اندازه کار دست ایرانیان نداده بود، پیش‌بینی کرده بود که «تا ایرانی از بن پا تا پس سر فرنگی‌مآب نشود امیدی به بهبود اوضاع در میان نخواهد بود». شگفتا که سال‌ها غرور ملی ایرانیان به یاری‌شان شتافت تا در لجنزاری از افراطی‌گری فرهنگی، افراطی‌گری تاریخی و افراطی‌گری مذهبی، این اوج ژرف‌اندیشیِ خلفِ راستینِ شاه‌کلید نهضت مشروطیت را «افراط‌گرایی» بخوانند!


*****


عجیب‌ترین نکته این است که ملتی که خود همواره میان «آرمان‌گرایی» و «واقع‌گرایی» بر گزینه نخست پافشاری مطلق دارد، در صحنه جدال واضح و آشکار «حقیقت» و «دروغ» به ناگاه به میانه‌روی گرایش پیدا می‌کند! انگار میل به اعتدال حد معینی دارد که نهایتا باید تخلیه شود، حالا اینجا نشد آنجا تلافی می‌کنیم. در میانه این بازی، «غرور ملی» با تعریف مستقر اجازه گرایش به اعتدال را همواره در مرز آرمان‌گرایی مسدود می‌کند (فاجعه نخست) و همین واژه اعتدال لاجرم در یک صحنه‌آرایی کذب‌آلود سر از جایی دیگر بیرون می‌آورد. (فاجعه بعدی)


*****


همه نقاط ضعفی که در پیشینه فرهنگی ایرانیان قابل بازیابی است هم مانع نمی‌شود تا نقش تبلیغات رسمی در دامن زدن به بیماری‌های فرهنگی را بتوان نادیده انگاشت. در عمل تبلیغات رسمی است که مانع از آن می گردد که دوره نقاهت فرهنگی شروع شود. هنوز چنان ردپایی از این بازی (حداقل) 50ساله باقی است که لابلای اکثر سطور بر جای مانده از تاریخ نیمه رسمی این دوران پرانتزی جداگانه می‌طلبد. (این مبحث در جای دیگری به تفصیل مورد بررسی قرار خواهد گرفت) حاکمان ایران حداقل در این بازه گرایش واضحی داشته‌اند تا بر بقایای همه بیماری‌های فرهنگی سوار شده و وضعیت وقت را مصادره به مطلوب کنند. جالب آنکه چنین گرایشی در میان حاکمان حتی مخالفین سیاسی را نیز اغلب تحت‌الشعاع قرار داده است. ساده‌ترین برداشتی که از این مطلب می‌توان داشت آن است که مخالفین برای بقا بر صحنه رقابت با حاکمان مجبور شده‌اند وارد چنین بازی مضحکی شوند:


- در ساده‌ترین حالت حاکمان ندا می‌دهند که ملت ایران ملت بزرگی است و پیشینه عمیقی دارد و بنابر این تن به ذلت مخالفین نمی‌دهد. بدیهتا جواب مخالفین این خواهد بود که «ملت ایران ملت بزرگی است و پیشینه فرهنگی عمیقی دارد و بنابر این حاکمان کنونی شایستگی زعامت ندارند». (بازی مستقیم)


- حاکمیت ندای سروری مذهبی ایرانیان بر جهان را می‌دهد و برخی مخالفین به شدیدترین شکل ممکن به زدن پنبه مذهب مشغول می‌شوند. (بازی معکوس)


- حاکمیت خواستار تحول اقتصادی لیبرالیستی می‌شو و مخالفین این‌بار جای همیشگی خود را با حاکمان وض کرده به انگیختن احساسات عمومی علیه این تحول مشغول می‌شوند. (بازی پیچیده)


- حاکمان انرژی هسته‌ای می‌خواهند و برخی از مخالفین که خود را ناتوان از رویارویی مستقیم با بیماری «غرور ملی» می‌بینند به «اما» و «اگر»های پیاپی پناه می‌برند. (بازی زبانی)


اینچنین است که صداهایی که با این انواع بازی مخالفت اصولی دارند تنها تضعیف می‌شوند. بدتر آنکه در دراز مدت که پوچ بودن چنین بازی‌هایی قاعدتا باید هویدا شود، ناگهان همه دست به دست هم می‌دهند تا شوکی آنی به جامعه وارد شود؛ ناگهان کافه به هم می‌ریزد و دیگر انگار نه انگار! آخر هم معلوم نمی‌شود بازی از کجا شروع شده بود و به کجا ختم گردید. چه کسی مسوول کدام اشتباه فاجعه‌آمیز بود و روز از نو روزی از نو.


پی‌نوشت:

شما هم می‌توانید مجموعه یادداشت‌های خود را در «مجمع دیوانگان» تعریف و سردبیری کنید.

۱۰/۰۴/۱۳۹۰

تا انتخابات: باد ما را با خود خواهد برد

شاید در نخستین سال‌های پس از کودتای مرداد 32، همچنان اکثر مردم چشم‌انتظار بازگشت ملیون به رهبری دکتر مصدق بودند. قتل عام خیابانی روز کودتا و پس از آن انبوهی از اعدام‌های گروهی و حبس و زندان و پاک‌سازی و خفقان هر روز نمک بر زخم از بر باد رفتن رویای دولت ملی می‌پاشید و گمان می‌رفت این زخم تا به ابد تازه خواهد ماند. پس ملیون همچون رهبر در تبعید خود به خانه‌هایشان بازگشتند تا دوباره فرصتی برسد و سوار بر شانه‌های مردم به کاخ قدرت بازگردند. 20 سال گذشت و هزاران فراز و فرود در تاریخ پر هیاهوی دهه‌های 40 و 50 شمسی نتوانست خواب زمستانی ملیون را برآشوبد. آنان درست دچار همان توهمی بودند که شخص پادشاه بود: «اگر خطری سلطنت مطلقه را تهدید کند یا از جانب ملیون است یا حزب توده».

ملیون آن‌چنان جایگزینی حکومت مطلقه را حق قطعی و تثبیت شده خود قلمداد می‌کردند که گویی نه تنها از تمامی مردم، که حتی از نسل‌های آینده هم چک سفید امضا دریافت کرده‌اند که هیچ گاه کسی را جز آنان جانشین استبداد محمدرضایی نکنند. پس ابدا خود را ملزم به حضور فعال در عرصه جامعه و سیاست نمی‌دیدند. زمانی که امینی پا پیش گذاشت او را تنها رها کردند و معدود چهره‌هایی چون بازرگان، طالقانی و فروهر نیز هیچ گاه نماینده تمام عیاری برای این جناح نبودند. سرانجام کار به آن‌جا رسید که در آستانه انقلاب، وقتی جناب شاهنشاه از ترس سرنگونی دست به دامن مخالفین سابق شد، این «آلترناتیوهای خود خوانده» همانقدر امکان بسیج عمومی داشتند که شخص پادشاه داشت. پس امثال صدیقی خردمندانه خود را کنار کشیدند. بازرگان فهمید که بهتر است سوار قطار در حال سقوط نشود و بختیار هم که شوق نخست‌وزیری چشم خردش را کور و گوش‌ پندپذیرش را کر کرده بود به اعماق دره سقوط کرد. آیت‌الله خمینی از ماه فرود آمد و بساط پادشاه و ملیون را یکجا برچید.

***

دو سال پس از کودتایی که آخرین میخ را بر تابوت جمهوریت نظام کوبید، اصلاح‌طلبان بالاخره توانستند توافق کنند که وقتی دیگر حتی با رقیب قدیمی خود، یعنی شورای نگهبان مواجه نیستند و از این پس صندوق‌های رای رسما به دست فرماندهان ارشد سپاه سپرده شده، اساسا انتخابات معنایی ندارد که شرکت در آن بخواهد داشته باشد. تا بدین‌جای کار باید به تحلیل شرایط کشور از جانب این طیف گسترده امیدوار بود، اما من نگران آن هستم که مسیر بعدی اصلاح‌طلبان گام نهادن در همان راهی باشد که ملیون را پس از کودتای مرداد32 به بی‌راهه برد.

از میان طیف‌های گسترده حاضر در جبهه اصلاحات، من هنوز ندیده‌ام که حتی تندروترین گروه‌ها هم سخنی از «تحریم فعال انتخابات» زده باشند. همه موضع‌گیری خود را در حد همان «ارایه نکردن لیست» و یا «شرکت نکردن» حفظ کرده‌اند. به نظر می‌رسد اصلاح‌طلبان می‌خواهند خود را کنار بکشند و حاکمیت غیرمشروع را در برابر جامعه ناراضی تنها بگذارند. از روال عملکرد حاکمیت طی دوسال گذشته می‌توان دریافت که این رویارویی دیر یا زود فرا می‌رسد و هنوز هم هیچ نشانه امیدوار کننده‌ای از تغییر منش حکومت مشاهده نشده است. با این حال پرسش من این است که «چه کسی به اصلاح‌طلبان تضمین داده که اگر مردم خودشان و بدون واسطه و دخالت آنان مشکلشان را با حکومت حل کنند، در آینده دوباره به آنان روی خواهند آورد؟»

به باور من، بزرگترین تفاوت کودتای خرداد 88 با مرداد 32 در این بود که این بار گروه‌هایی که قرار بود با کودتا از صحنه سیاست حذف شوند فرصت پیدا کردند تا از قدرت توده‌های هوادار خود برای مقاومت در برابر کودتا استفاده کنند. این بار چهره‌هایی چون موسوی و کروبی اگر نه در پیش روی صفوف مردم، که دست کم دوش به دوش آنان ایستادند و به استبداد «نه» گفتند. از سوی دیگر انبوهی از سیاستمداران اصلاح‌طلب تاوان مقاومت در برابر استبداد را با زندان و شکنجه پرداخت کردند تا نام و یادشان در قلوب مردم جاودانه شود. این فرصت تاریخی کمک کرد که طیف سیاستمداران اصلاح‌طلب همچنان فرصت داشته باشند تا رهبری جنبش اعتراضی مردم را در دست گرفته و حتی با تعدیل مواضع خود مطالبات بخش‌های بیشتری از منتقدین نظام را پوشش دهند. این موهبت گران‌بها دست کم تا زمان حبس خانگی موسوی و کروبی همچنان در اختیار اصلاح‌طلبان باقی ماند، اما این روزها به نظر می‌رسد که دیگر کسی نمی‌خواهد از آن استفاده کند.

حرف من ساده است. اگر اصلاح‌طلبان دیر جنبیده و رهبری جنبش «تحریم فعال» را با برنامه‌ریزی و اطلاع‌رسانی گسترده در اختیار نگیرند، قطعا جامعه به انتظار آنان نخواهد نشست. شاید جنبش اعتراضی مردم از کنار کشیدن بخش عمده‌ای از نخبگان و سیاسیون اصلاح طلب خود تضعیف شود، اما دیر یا زود این ضربه را جبران خواهد کرد و با معرفی جایگزین‌های جدید راه خود را به پیش خواهد برد. آن‌گاه است که اصلاح‌طلبان نیز گرفتار غبار فراموشی خواهند شد و تندباد تاریخ آنان را به همان فراموش‌خانه‌ای خواهد برد که ملیون سابق را برد.

داستان ایرانیان: ایرانیان و مسوولیت‌پذیری تاریخی

رفیق.ش: بسیاری از ایرانیان:

1- در سال 57، انتقام جستن از نظام پهلوی را به مراتب مهم‌تر از تشخیص وضعیت اجتماعی بعدی می‌دانستند.

2- در سال 57 از قطعه قطعه کردن عمال ساواک، از اعدام بدون محاکمه سران «رژیم سابق»، از سوزاندن فاحشه‌ها در خیابان و از ویران کردن مشروب‌فروشی‌ها لذت می‌بردند.

3- در سال 58 به جمهوری اسلامی رای دادند و از حمله به خاک ایالات متحده در تهران «خرکیف» شدند.

4- در سال 59 واکنشی حاکی از نارضایتی از انقلاب فرهنگی نداشتند.

5- در سال 60 شمایل رهبرشان را بر تنها قمر کره زمین مشاهده کرند.

6- در سال 61 جنگ را جز تا پیروزی نمی‌توانستند تحمل کنند.

7- در سال 67 چشم‌هایشان را بستند و برای اینکه معدود صداهای هشدار نسبت به وقوع فاجعه را نشنوند سوت می‌زدند!

8- یک سال بعد و در زمانی که سرنوشت 20 سال آینده‌شان رقم می‌خورد مشغول جامه دریدن در سوگ رهبر تاریخی بودند.

9- سال 68 پای صندوق رای حاضر شدند تا تاکید کنند که «ولایت فقیه» نمی‌خواهند بلکه «ولایت مطلقه فقیه» می‌خواهند.

10- در سال 77 اگر غولی از چراغ جادو بیرون می‌آمد و آرزویی برای برآورده کردن می‌خواست، همه چیز را ول می‌کردند و تنها نابودی هاشمی را طلب می‌کردند.

11- در تمام هشت ساله اصلاحات، جز «انتقام‌گیری»، هر مساله دیگری را علی‌السویه می‌دانستند، پس در سال 81 با بی‌توجهی از کنار آزادترین انتخابات قابل تصور در منطق جمهوری اسلامی گذشتند.

12- در سال 84 برای تکمیل چرخه انتقام‌گیری از هاشمی به احمدی‌نژاد رای دادند و یا برآمدن او را همچون یک فیلم سینمایی پرهیجان به نظاره نشستند.

13- چهار سال بعد، زمانی که کار به تظاهرات و کشتار خیابانی رسید، ناگهان به پشت تریبون پریدند و شروع کردند به جست و جوی مقصرینی که «ولایت مطلقه فقیه بنا کردند، جنگ را ادامه دادند، اعدام و کشتار بی‌محاکمه بر پا کردند و یا مملکت را تقدیم نظامیان کردند»!

***

برای بسیاری از هم‌میهنان بسیار ساده است که فرار از مسوولیت اجتماعی‌شان را در بزنگاه‌های تاریخی توجیه نمایند. برای بسیاری حتی این هم ساده است که اتفاقاتی را که خودشان و فقط خودشان رقم زده‌اند به گردن دیگران انداخته و تبرئه تاریخی خود را بدیهی فرض کنند. خیلی‌ها انکار می‌کنند که در جدال‌های تاریخی در کدام صف حضور داشته‌اند. خیلی‌ها انکار می‌کنند که در کدام انتخابات به چه کسی رای دادند و برخی دیگر نه تنها انکار می‌کنند که نعل وارونه زده، «دروغ» می‌گویند.

صورت مسئله ساده است: حرکت در خیابان با اتوموبیل بدون پلاک! جریمه‌ای در کار نیست. مسوولیتی در کار نیست. می‌توان از همه حدود قانون و اخلاق عبور کرد. (البته مشاهدات نگارنده گویای آن است که تقریبا همه مردم، حداقل در پایتخت، با اتوموبیل پلاک‌دار هم چنین تردد می‌کنند!) می‌توان به هر چراغ قرمزی خندید. می‌توان هر تابلوی ورود ممنوعی را ندید. می‌توان عقده‌های ناشی از سرخوردگی را به سادگی خالی کرد و مهم‌تر از همه اینکه می‌توان نخستین معترض به وضعیت ترافیک بود!

در این جامعه برنده کسی است که اول فحاشی کند: «گور باباشون با این خیابون ساختن». این را راننده‌ای که در کوچه باریک آینه بغل همه اتومبیل‌های پارک شده را له کرده است می‌گوید! «این چراغ‌ها را فقط گذاشته‌اند تا مردم را اذیت کنند». این را راننده‌ای پشت چراغ قرمز پیش از ورود به خیابان اصلی در حال بوق زدن ممتد جلوی درب بیمارستان می‌گوید. «بشاش تو این مملکت» این را راننده نیسان آبی‌رنگ هنگام پیچیدن جلوی خودروی آمبولانس که آژیرکشان متوقف شده می‌گوید. «این‌ها خودشون می‌خوان ترافیک باشه تا مردم به چیزای دیگه فکر نکنند». این را راننده تاکسی هنگام دریبل زدن خطوط حرکت مستقیم در اتوبان می‌گوید.

خوبی وضعیت ترافیکی آن است که به راحتی قابل مدل شدن است. به سادگی می‌توان نشان داد چطور خرده‌گیران معترض خود بزرگترین نقش را در بروز وضعیت به وجودآمده دارند، اما در کنش‌های اجتماعی اکثر اتومبیل‌ها پلاک ندارند. چراغ قرمزهای محرزی وجود ندارد و نقش اصلی بر مفهوم «مسوولیت اجتماعی» سوار شده است. اینجا افسرهای راهنمایی و رانندگی وجود ندارند و در نتیجه حتی نیازی به پرداخت رشوه هم نیست!

بسیار نادر بوده که حتی یکی از جریانات سیاسی شناسنامه‌دار سیاسی در کشور ما حاضر شود اشتباهاتش را بپذیرد و بدتر اینکه در همان نمونه‌های نادر هم تنها فحاشی خرده‌گیران را به خود خریده و کسی به قابل بحث بودن چنین موضوعاتی در ساز و کارهای اجتماعی توجهی نشان نداده است. رفتارهای فردی از این هم غیرمسوولانه‌تر است. افراد به خود اجازه می‌دهند بدون برخورداری از کوچکترین پشتوانه نظری، پیچیده‌ترین تحلیل‌های عجیب و غریب را ارایه نموده و دست به کنشی بزنند که بعدا بدون کمترین تردیدی از بیخ انکار نمایند! این خود نکته ظریفی است که چگونه عملی که بعدها به راحتی قابل انکار خواهد بود نیاز به تحلیلی پیچیده دارد. به عقیده نگارنده این مطلب تنها اینگونه قابل توجیه خواهد بود که پروسه ورود به شرایط پیچیده تحلیلی و خروج نهایی از ساده‌ترین درهای انکار بخشی از یک بازی دلچسب است که به نظر بازیگر هیچ هزینه‌ای ندارد. یعنی مساله مسوولیت اجتماعی جای خود را به یک بازی سهل‌انگارانه داده که با نوعی ژست اجتماعی گره خورده است. برای چنین بازیگری، کاملا واضح است که نقش اجتماعی فرد در کلیت جامعه ابدا به حساب نمی‌آید و کلیت جامعه را معادلات بالادستی (1- فراماسون‌ها، 2- انگلیسی‌ها 3- نمونه سومی ابدا وجود ندارد!) تعیین می‌کنند و او تنها می‌تواند در خلال هر فرآیند اجتماعی برای خود ژستی مناسب و یا حداقل ساعتی پرچانگی مقرون به تحسین دیگران بخرد و عجیب نیست که سعی کند از این فرصت نهایت استفاده را ببرد. (لاف چهره به چهره شاه‌کلید نهایی رفتار این چنین بیمارهایی است)

شاید بهترین شیوه برای مقابله با این جریان چند‌ده‌میلیون‌نفری(!)، نشان دادن واکنشی حاکی از تحقیر خفیف باشد. پوزخندی ساده، اخمی قرین به نگاه معترض، برگرداندن سر از غایت بی‌توجهی و یا هر تحقیر ساده‌ای که به بیمار مزبور بفهماند از این پس دیگر در مقابل قضای حاجت در محیط اجتماع، تحسینی دریافت نمی‌کند. دیگر جایزه‌ای برای بزدلی در کار نیست. چه بسا با فراگیرتر شدن چنین واکنشی این پیام بسیار رساتر به همه این اخلال‌گران منتقل شود. حداقل تجربه شخصی نگارنده حاوی این نکته است که چنین واکنشی بسیار اثرگزارتر از وارد شدن به حوزه بحث است چراکه طرف مقابل ورود به بحث را تنها نشانه‌ای برای ادامه بازی بیهوده خود می‌داند.

پی‌نوشت:
شما نیز می‌توانید مجموعه مورد نظر خود را در «مجمع دیوانگان» تعریف و سردبیری کنید.

۱۰/۰۳/۱۳۹۰

رادیو نوشت: حذف‌یارانه‌ها و یک مشابه تاریخی برای گلایه‌های قالیباف

صبح روز پنج‌شنبه (اول دی‌ماه) است و «رادیو تهران» می‌خواهد در گفت و گو با شهردار تهران، تاثیرات طرح حذف یارانه‌ها را بر آلودگی هوا ترافیک پایتخت بررسی کند. آقای قالیباف تاکید می‌کند که گران شدن بنزین هیچ تاثیری بر روی رفت و آمد، ترافیک و در نتیجه آلودگی هوای تهران نداشته است. دلیلش را هم ساده و بدیهی می‌داند: «ما بارها تذکر داده بودیم که مردم به رفت و آمد نیاز دارند. شما هرقدر هم که قیمت بنزین را بالا ببرید، باز هم شهروندان ناچار می‌شوند از جای دیگر بزنند و خرج بنزین کنند». (نقل به مضمون) ایشان چاره کار را به جای گران‌کردن قیمت بنزین در راهکارهایی می‌داند که خیلی ساده می‌تواند به ذهن هر شهروند دیگری هم برسد: «گسترش خطوط حمل و نقل عمومی و تجهیز و توسعه خطوط مترو».

این سخنان جناب شهردار به نکته را در ذهن من یادآوری می‌کند. نخست اینکه تاکید ایشان بر کاهش پیدا نکردن حمل و نقل شخصی و ترافیک تهران، با مشاهداتی که مردم از اوضاع بد آلودگی هوا دارند همخوانی دارد و هیچ کدام نمی‌توانند ادعای «کاهش مصرف بنزین پس از اجرای طرح حذف یارانه‌ها» را تایید کنند*.

دوم اینکه گلایه‌های جناب شهردار در کنار خبری که می‌گوید «دولت برای هر شهروند تهرانی تنها 22تومان یارانه حمل و نقل در نظر گرفته است» (+) سبب می‌شود تا من تشابه بسیاری میان اجرای طرح حاضر با یک مشابه تاریخی پیدا ببینم: «ثروت کشور به سوی خودروهای شخصی و نه اتوبوس، کالاهای مصرفی و نه بهداشت عمومی و به سوی حقوق سربازان و پلیس کشور و نه آموزگاران سرازیر شده است». اگر گمان کردید این عبارات توصیف مناسبی برای شرح حال و روز کنونی کشور است، باید خدمت شما عرض کنم که این‌ها مشاهدات «فرانسیس فیتزجرالد**» از سال‌های پایانی دوران پهلوی است که در کتاب «هر چه شاه می‌خواهد به او بدهید» گردآورده است. (به نقل از «تاریخ ایران مدرن»، یرواند آبراهامیان، ص257)

پی‌نوشت:
* در این مورد مراجعه کنید به یادداشت: «یک سالگی حذف یارانه‌ها و فاجعه‌ای که با دروغ پنهان نمی‌شود».
** من نتوانستم پیدا کنم که جناب آبراهامیان در کتابشان به کدام «فرانسیس فیتزجرالد» اشاره کرده‌اند. با این نام به چهره‌های بسیاری برخورد می‌کنیم.

داستان ایرانیان: ایرانیان و سرسره سعادت

معرفی: مجموعه حاضر یک سری یادداشت دنباله‌دار است که در ظاهر شاید از منطق و مسیر مشخصی پی‌روی نکنند، اما همگی حول یک هسته فکری مشخص بناشده و از جنبه‌های گوناگون به مدد مرور تاریخ معاصر ما هدفی یکسان را در نقد عملکرد اجتماعی و ارایه راهکار پی گیری می‌کنند. مجموعه حاضر را یکی از دوستان با نام مستعار «رفیق.ش» در اختیار وبلاگ قرار داده است و نگارنده این «مجمع دیوانگان» از مخاطبان خود دعوت می‌کند تا از پس ظاهر نسبتا متفاوت بیان این مجموعه، در عمق پیام و مفهوم آن دقیق شوند که قطعا آموزنده خواهد بود.

رفیق.ش: «مبارزه مسلحانه» در انتهای دهه چهل چه برای چریک‌ها و چه حتی برای ترسوهایی که جرات برداشتن گام عملی در این مورد را نداشتند بسیار قابل توجیه به نظر می‌رسید. از سوی دیگر مخالفین این تز یا جایگزینی ارایه نمی‌کردند یا اگر جایگزینی هم داشتند ارضاء کننده جنون انقلابی آن سالیان نبود. در مناظرات سفسطه‌آمیزی که در آن سال‌ها به «بحث تئوریک» شهرت داشت راحت‌ترین کار حمله مستقیم به «احمق‌»هایی بود که منطق سلیس مبارزه مسلحانه را در نمی‌یافتند! افشاگری‌های انقلابی تحت عنوان «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» و «مبارزه مسلحانه و اپورتونیست‌ها» در سال‌های بعد نمونه‌هایی از این دست بودند.

بسیاری از موافقین مبارزه مسلحانه در ذهن خود مدل هندسی ساده‌ای از مبارزه مسلحانه داشتند. اینان با در نظر گرفتن شرایط وقت جامعه به عنوان مبدا و انتخاب شرایط مطلوب آرمانی به عنوان مقصد، می‌توانستند پاره‌خط مستقیم مسیر انقلاب را به روشنی تجسم کنند و به روشنی هم پیداست هرآنکه خواهان اندک انحراف یا تعللی در پیش‌روی روی پاره‌خط انقلاب باشد، «جیره‌خوار امپریالیسم»، «ترسو» و یا «تجدید نظر طلب» نامیده می‌شد. باید توجه داشت که مقصود از پاره خط مستقیم انقلاب، مسیر تاریخی مقاومت در برابر استبداد نبوده، چه اینکه همواره به این پاره خط به عنوان سرسره‌ای نگاه می‌شد که می‌توان از فراز آن با حداکثر سرعت ممکن به سوی اتوپیای انقلابی سرید!

***

مقاومت در برابر استبداد الگوهای ساده زیادی دارد اما هیچ یک از این الگوهای ساده نمی‌تواند پاره خط مستقیم به سوی سعادت ترسیم کند. خرده‌گیران هم همواره از همین نکته حداکثر سوءاستفاده را برای متهم کردن مشی مقاومت به کار می‌برند: «که چه بشود؟» «خب بعد؟» «در نهایت؟» و ... این‌ها چراجویی زبانی نیستند، این‌ها متلک‌های فرهنگی‌اند. پر واضح است که چنین متلک‌هایی تنها بر نادیده گرفته شدن «سرسره سعادت» انگشت می‌گذارند.

مبلغین «سرسره سعادت» هیچ گاه حاضر نمی‌شوند مسوولیت فجایعی که نیاکان فکری‌شان به بار آوردند را بپذیرند. حتی معمولا حاضر نمی‌شوند با تکیه بر نامی خاص، مسوولیت نتایج کوتاه مدت رفتار خود را هم بر عهده بگیرند. اینان عاشق منطق «بزن در رو» هستند. نگاهی کاملا «تروریستی» به جریان‌های فکری دارند. طبیعی است جریان‌های فکری ساکن در احزاب سیاسی، دسته‌های متنوع اجتماعی و اصولا هرکه و هرچه هویت مشخص دارد هدف بسیار ساده‌ای برای تک تیراندازهای گمنام «سرسره سعادت» هستند. در مقابل، تروریست‌های بی‌شناسنامه‌ای که ممکن است پشت هر بته‌ای پناه گرفته باشند هدفی مناسب نخواهند بود. همچون مسافری که وارد شهری غریب می‌شود و آبرویی برای از دست دادن ندارد به سادگی به خود جرات مشاجره لفظی و ورود به فاز تخریبی در برابر هر جریان شناسنامه‌داری می‌دهند. (در مورد اخیر حداقل شرافت تاریخی پیشتازان نظریه سرسره سعادت متمایز از نسل میراث‌داران است)

***

مقاومت در برابر استبداد لزوما مبتنی بر شیوه‌های پیچیده نیست. هر کنش یا واکنشی که اهدافی حداقلی و یا حتی انجام به نحوی اخلاقی را در پی داشته باشد می‌تواند مقاومت در برابر استبداد باشد. کافی است به غایت کفرورزی به «سرسره سعادت» رسید تا بتوان به روشنی بسیاری از این شیوه‌ها را تشخیص داد:

- حمایت از هرکسی که حرف درستی زد
- پرهیز از ورود به مباحث اتوبوسی! (جایی که بزرگترین جولانگاه مبلغان «سرسره سعادت» است)
- شرکت در انتخابات با شرایط حداقلی و یا تحریم آن با شرایط حداکثری
- کمک حداقلی به جریان آگاه‌سازی
- نشر ایده‌های دیگران آن هنگام که درست تشخیص داده می‌شوند
- مقاومت در برابر غریب‌چهره‌های میانه‌رو (این مقاومت با نگاهی اخم‌آلود، ناراضی و یا سرتکان دادنی تاسف‌آمیز قابل انتقال است)
- دامن نزدن به بازار شایعات یا اطلاعات مشکوکی که به هیچ یز جز پیچیده‌تر شدن اوضاع کمک نمی‌کند
- پرهیز و تکفیر میان‌برهای غیراصلاحی (همزادهای تاریخی «سرسره سعادت»)
-پرهیز از مشی تهییجی
- شک کردن به بدیهیاتی که به صورت تاریخی مشخص شده چندان هم بدیهی نیستند!

این‌ها نمونه‌های بسیار مهمی هستند. نمونه‌هایی که هنوز در برابر سوالات انحرافی «که چه بشود؟»، «خب بعد؟»، «در نهایت؟» مقاومت می‌کنند. کافی است که اندکی به عقب باز گردیم. اگر از یک دهه قبل اندکی بیشتر به این نمونه‌ها توجه می‌کردیم، آیا اکنون به چنین وضعی دچار بودیم؟ آیا جز آنچه به عنوان سوالات انحرافی مطرح شد، بنیدگرایی ایرانی اهرم دیگری برای کوبیدن میخ خود بر تابوت جامعه داشته است؟ نمونه‌های مطرح شده بسیار ساده‌اند و همه مبتنی بر مسوولیت اجتماعی. در مقابل، خرده‌گیری‌های انحرافی، به طوری غیراخلاقی در پی پیچیده کردن وضعیت تحلیل و در نهایت ساده کردن سهل‌انگارانه آن به نفع سرسره سعادت هستند.

پی‌نوشت:
شما نیز می‌توانید مجموعه یادداشت‌های خود را در «مجمع دیوانگان» تعریف و سردبیری کنید.

۹/۳۰/۱۳۹۰

یک گام بلند برای وابستگی بیشتر مردم به دولت

یکی از جنبه‌های استدلال موافقین طرح حذف یارانه‌ها، جنبه سیاسی است. معتقدین به این نگرش ریشه‌های بازتولید استبداد در ایران را وجود دولت رانتیر، بی‌نیازی دولت از مالیات‌های مردمی و در عین حال وابستگی مداوم مردم به دولت می‌دانند. شاید شاخص‌ترین مدافع این نگرش «عباس عبدی» باشد که اصرار دارد تا زمانی که پول نفت در اختیار دولت باشد، جامعه وابسته به حکومت نمی‌تواند استقلال خود را کسب کرده و قدم در راه دموکراسی بردارد. ایشان پیشنهاد می‌کنند که به هر طریق ممکن پول نفت باید از بودجه دولت خارج شود تا بعد مردم بمانند و دولتی که باید مالیات بگیرد و خدمات بدهد و طبیعتا پاسخ‌گو هم باشد*. نتایج یک ساله اجرای طرح حذف یارانه‌ها، هرچند از جنبه اقتصادی کاملا شکست خورده و غیرقابل دفاع بوده است، اما تا بدین لحظه هنوز وجاهت این جنبه سیاسی خود را حفظ کرده است. حال طرح جدیدی در راه است که این آخرین روزنه امیدواری را هم از بین می‌برد.

سخنگوی كمیسیون اقتصادی مجلس به تازگی از «حذف بیش از 3میلیون خانوار از چرخه دریافت یارانه نقدی» خبر داده است. بدین ترتیب حدود 12 تا 15 میلیون ایرانی از فهرست دریافت کنندگان یارانه خارج می‌شوند تا «شاید از فشارهای وارده به دولت در پرداخت یارانه نقدی كاسته شود و وعده‌های رییس دولت مبنی بر افزایش میزان یارانه نقدی نیز محقق شود». (از روزنامه شرق+ بخوانید)

اینکه دهک‌های بالای اقتصادی به مرور از چرخه دریافت یارانه‌ها خارج شوند از جنبه اقتصادی قابل توجیه است، اما اینجا قرار است به تاثیرات «جنبه سیاسی» این طرح بپردازیم. تا پیش از این و زمانی که همه شهروندان به صورت یکسان یارانه دریافت می‌کردند می‌توانستیم خوش‌بین باشیم که جامعه استقلال نسبی خود را از دولت کسب کرده است و از این‌جا به بعد می‌تواند چشم‌انتظار بازی مالیات در برابر پاسخ‌گویی باشد. اما به محض اینکه قرار شد افراد به دو گروه «پولدار» و «بی‌پول» تقسیم شوند، پای دولت به زمینه ارزش‌گزاری و تقسیم‌بندی جامعه باز می‌شود. به قول معروف گذر پوست دوباره به دباغ‌خانه می‌افتد و می‌توان انتظار داشت شهروندان برای اینکه همچنان در فهرست یارانه‌بگیرها باقی بمانند، تلاش کنند تا روابط حسنه خود با دولت را حفظ کنند.

در مملکتی که دولت هنوز برای شمارش شهروندانش باید یکی یکی در خانه‌ها را بزند، شوخی بی‌مزه‌ای است که تصور کنیم یک بانک اطلاعات جامع از درآمدهای افراد وجود دارد که می‌توان بر پایه آن دهک‌های اقتصادی را به صورت شفاف مشخص کرد. پس عجیب نیست از این پس شاهد قطع یارانه گروه‌هایی از منتقدین باشیم و یا حتی اگر در عمل هم این اتفاق رخ ندهد، باز هم گروه‌هایی از توده مردم در هراس از قطع شدن یارانه‌هایشان دست از انتقاد و اعتراض به عملکرد دولت بکشند. بدین ترتیب، نه تنها خوش‌بینی حامیان ایده «حذف یارانه برای کسب استقلال جامعه از دولت» نقش بر آب می‌شود، که حتی باید گفت جامعه بیش از هر زمان دیگری به دولت خود وابسته و در برابر آن ترس‌خورده خواهد شد.

پی‌نوشت:
* البته پیشنهادات آقای عبدی به این سادگی و خلاصگی نیست. برای مثال می‌توانید به این+ گفت و گوی ایشان مراجعه کنید.

۹/۲۹/۱۳۹۰

یک سالگی حذف یارانه‌ها و فاجعه‌ای که با دروغ پنهان نمی‌شود


توی تاکسی نشسته‌ایم و رادیوی صبح‌گاهی به مناسبت سالگرد اجرای طرح حذف یارانه‌ها برنامه ویژه‌ای را تدارک دیده است. لحن گزارش‌گر چیزی است شبیه به همان سبک برنامه‌های 20:30 که تلاش می‌کند دستاوردهای اجرای یک‌ساله حذف یارانه‌ها مرور کند:

کاهش مصرف سوخت:

این بزرگترین افتخار و البته ادعایی است که در دفاع از اجرای این طرح مطرح می‌شود. تمرکز مدافعان بر کاهش مصرف بنزین است چرا که خوب می‌دانند در بخش‌های صنعتی نه تنها تغییر چندانی در مصرف سوخت رخ نداده است، بلکه از ابتدا نیز کسی چنین انتظاری نداشت. وقتی 70درصد مصرف سوخت بخش صنعتی کشور را خود دولت مصرف کند، طبیعی است که اجرای چنین طرح‌هایی تاثیری در مصرف سوخت نداشته باشد*. بیشتر مسئله از این جیب به آن جیب کردن دولت است و کارخانجات ناکارآمدی که همچنان به فعالیت غیربهینه خود ادامه می‌دهند. از سوی دیگر بخش خصوصی نیز برای اینکه کمرش زیر بار این ضربه ناگهانی خرد نشود نیاز دارد تا تسهیلات ویژه‌ای از دولت دریافت کند و سیستم‌های قدیمی خود را ارتقاء ببخشد. تسهیلاتی که خود گزارش هم تاکید می‌کند به هیچ وجه فراهم نشده است.

اما همان تنها جنبه مورد ادعا، یعنی کاهش مصرف بنزین هم به هیچ آمار شفافی مستند نیست. مقام مسوولی که در برنامه رادیویی با او تماس گرفته می‌شود نیز بدون اشاره به میزان این کاهش، تنها به این نکته اکتفا می‌کند که واردات بنزین به کشور متوقف شده است؛ ادعایی که سال گذشته بارها مطرح شد و بارها نیز دروغ بودن آن به اثبات رسید. (مثلا 22مرداد+ و بعد که گندش درآمد در 31مرداد+) و مضحک‌تر از همه اینکه بلافاصله جناب وزیر نفت مدعی می‌شوند که ما در تولید بنزین خودکفا هستیم. (1 شهریور+) حقیقت آن است که نه تنها کشور ما از نظر تولید بنزین به خودکفایی نرسیده است، بلکه برخی آمارها حاکی از افزایش چشم‌گیر واردات بنزین حتی تا بیش از 20درصد است. (18 آبان+) ** خلاصه اینکه تنها گزارشی که قرار است بر جنبه‌های مثبت اجرای طرح حذف یارانه‌ها تاکید کند هیچ چاره‌ای ندارد بجز اینکه مشتی ادعای دروغ به مخاطب خودش تحویل دهد.

کاهش مصرف نان:

گزارش‌ صبح‌گاهی از کاهش مصرف نان، به عنوان یکی دیگر از دستاوردهای حذف یارانه‌ها نام می‌برد و عجیب آنکه تاکید می‌کند افزایش قیمت و کاهش مصرف نان، هیچ کدام تغییری در کیفیت نان‌ها پدید نیاورده است. گویا کسی نمی‌خواهد از خودش بپرسد اگر کیفیت نان بهبود پیدا نکرده است، پس چرا مصرف آن کاهش یافته؟ قبلا بخش‌های بسیاری از نان که بد پخته شده بود و غیرقابل مصرف به نظر می‌رسید، دور ریخته می‌شد. آیا حالا مردم دارند این بخش‌های دورریز خمیر شده یا سوخته نان را می‌خورند که مصرف کاهش پیدا کرده؟ یا اینکه دورریز هنوز همان است اما مردم اساسا کمتر نان می‌خورند؟ آیا کاهش مصرف نان در عین حفظ کیفیت یک دستاورد است یا یک فاجعه؟ بزرگترین مصرف‌کنندگان نان کشور پایین‌ترین دهک‌های جامعه هستند و کاهش مصرف نان از جانب این گروه باید با نگرانی نسبت به فقر غذایی و سوءتغذیه همراه شود، نه افتخار به صرفه‌جویی!

کاهش مصرف شیر:

سرانجام گزارشگران محترم لطف می‌کنند و برای رعایت انصاف به یکی از معدود (!) موارد منفی طرح مذکور هم می‌پردازند و می‌پذیرند که مصرف سرانه شیر در کشور کاهش پیدا کرده است. من پیش از این هم در مورد این کاهش مصرف نوشته بودم (اینجا+) و گمان نمی‌کنم عواقب فاجعه‌بار آن بر روی سلامت اجتماعی و میزان رشد طبیعی نسل‌های آینده نیازمند توضیح بیشتر باشد.

جشن تولد یک‌سالگی طرح حذف یارانه‌ها هم سپری شد و هنوز نه تنها خبری از معجزات مثبت این طرح برای اقتصاد کشور نیست، بلکه نتایج رکود تورمی و افزایش خیره‌کننده بیکاری ناشی از آن کاملا قابل مشاهده است. حالا دیگر مدافعان سینه چاک اولیه عادت کرده‌اند تا به مصداق مدافعان «کمونیسم اصیل» که هیچ وقت خود را مسوول فجایع شوروی ندانستند و یا شیفتگان اسلام ناب محمدی که جمهوری اسلامی را یک حکومت غیراسلامی می‌دانند، اینان نیز به ادعای تکراری «اصل طرح خوب بود، اجرایش ایراد داشت» چنگ بزنند و به روی خودشان هم نیاورند که نتایج کمرشکن طرحی که با حمایت‌های آنان به اجرا درآمد کمر میلیون‌ها انسان را خم کرد.

پی‌نوشت:
* در بخش مجموعه یادداشت‌های «چه می‌خواستیم» اشاره شد که در برنامه اقتصادی دولت مهندس موسوی، با در نظر گرفتن همین مسئله، راهکار جایگزینی برای کاهش مصرف سوخت وجود دارد. یادداشت «حذف یارانه‌ها سیاستی ناکارآمد در کاهش مصرف انرژی است» را بخوانید.

** شاید آرزوی هر شهروند میهن‌دوستی باشد که آمار تولید داخلی ما افزایش یافته و دست کم در زمینه بنزین از واردات بی‌نیاز شویم. با این حال تا زمانی که من اخبار نگران کننده کیفیت بد بنزین داخلی و خطرات مرگ‌بار آن برای شهروندان را می‌شنوم ترجیح می‌دهم بنزین وارداتی مصرف کنم.

۹/۲۸/۱۳۹۰

یادداشت وارده: برای تنهایی‌های مهسا



سرمیادزمستون - «خدایا تنها بودن یکی از صفات توست و ممنونم که در این دو سال بسیاری از شب‌ها و روزها اندکی به این صفت زیبایت نزدیک بودم.
خدایا شکر که تنها بودم اما تنهایی را احساس نکردم.
خدایا ممنون که همیشه با من هستی و هوای من رو داری.
خدایا ممنونم که دوستم داری و فراموشم نکردی.
خدایا ممنون که در این دو سال و دوماه این‌قدر من و مسعود و دوستانم را عزیز کردی.
خدایا از این به بعد را هم مانند دو سال گذشته همسرم، زندانیان و خانواده‌های‌شان را به خودت واگذار می‌کنم که مطمئنم بهترین‌ها را برایمان می‌خواهی.
خدایا خیلی دوستت دارم.»

آنچه خواندید متن پیاده شدۀ دعای مهسا امرآبادی، همسر مسعود باستانی، است در ماه رمضان امسال. (از اینجا+ بشنوید)

مسعود از زمان بازداشت تاکنون حتی یک ساعت هم مرخصی نداشته و این یعنی 896 روز تنهایی تا امروز. برای هر دو. چه زبون‌اند آن‌ها که از عمق عشق این دو آگاه‌اند و این‌چنین آن‌ها را می‌گدازند.


گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

دوشنبه‌های اعتراض: سلام آقای خبرنگار




«تازه*» چه برایمان داری آقای خبرنگار؟ قلمت را شکستند و دست و پایت را به بند کشیدند؟ چه ساده‌باور و خوش‌خیالند که این بار تو، خود خبر شدی و در تمام جهان شنیده می‌شوی. دیوار کدام زندان آنقدر بلند است که صدای این همیشگی‌ترین خبر تاریخ را محبوس کند که:

«تا در همه جهان یکی زندان هست
در هیچ کجای عالم آزادی نیست»



پی‌نوشت:
*دکتر قاضی‌زاده+ اعتقاد دارد که در زبان سنتی مردم ایران معادلی برای «News» در زبان انگلیسی وجود داشته است به این صورت که قدیمی‌ها وقتی به هم می‌رسیدند می‌پرسیدند «تازه چه داری» و منظورشان همان «چه خبر» بوده است.

دو نکته به بهانه انتشار دوماهنامه «آیین گفت و گو»



نخست: اصلاحات از پایین

«میرزاملکم خانم ناظم‌الدوله» بدون تردید پدر اصلاح‌طلبی ایرانی است. هرچند پیش از او نیز چهره‌هایی چون «عباس‌میرزا» یا «امیرکبیر» گام‌هایی در جهت اصلاح نظام قاجار برداشته بودند، اما این ملکم‌خان بود که اصلاح‌طلبی ایرانی را به تمام معنا پایه‌گذاشت، شکل داد و نهادینه کرد. زندگی سیاسی ملکم‌خان را از یک منظر به سه دوره مختلف طبقه‌بندی می‌کنند. دوره نخست «اصلاحات از بالا» بود که ملکم آن را از دربار ناصرالدین شاه آغاز کرد. او در این دوره حتی «انجمن آدمیت» خود را به عنوان یک «فراموش‌خانه» کاملا ایرانی با کسب مجوز از شخص پادشاه تاسیس کرد، اما به زودی مورد غضب قرار گرفت، فراموش‌خانه‌اش تعطیل شد و خودش به اروپا فرار کرد. در این مرحله ملکم از اصلاحات حکومتی ناامید شد و راه خود را با «اصلاحات از پایین» ادامه داد. پس روزنامه تشکیل داد و تلاش کرد تا قواعد مدرنیته را با ادبیات بومی در هم آمیزد و به بتن جامعه بکشاند. قطعا هیچ کس دیگر به اندازه او و تلاش‌هایش در این مرحله در پی‌ریزی زمینه‌های مشروطیت تاثیرگزار نبود. در نهایت و در دوران پایانی فعالیتش بار دیگر فرصت کرد که به دستگاه دولتی نزدیک شود و دوره دیگری از اصلاحات از بالا را آغاز کند.

سیدمحمد خاتمی هیچ گاه در دوران ریاست‌جمهوری‌اش نخواست که رهبر جنبش اصلاحات باشد. با این حال همواره شاخص‌ترین چهره جریان اصلاح‌طلبی باقی ماند و پس از شکل گیری جنبش سبز نیز تلاش کرد تا به جای حل شدن در جنبش، همچنان از عنوان «اصلاح‌طلبی» استفاده کند. به باور من آقای خاتمی پس از کودتای انتخاباتی به صورت ضمنی پذیرفت که رهبری جنبش اصلاح‌طلبی را بر عهده بگیرد. حتی اگر این گمانه‌زنی پایه‌ای نداشته باشد، یک چیز مشخص است. خاتمی هم از تحقق پیش‌شرط‌های انتخاباتی خود ناامید شده و دست کم در این مقطع قید «اصلاح‌طلبی حکومتی» یا همان «اصلاحات از بالا» را زده است. آقای رییس جمهور حالا برای خودش نشریه‌ای تاسیس کرده تا به یکی از بنیان‌های مورد نیاز در گذار به مدرنیته بپردازد: «گفت و گو». باز هم به باور من، خاتمی بار دیگر پیش‌گام شده تا راهی را نشان بدهد که دیگر اصلاح‌طلبان نیز دیر یا زود باید قدم در آن بگذارند. حال که مسیر اصلاحات سیاسی از طریق مجاری قانونی مسدود شده است، فرصت مناسبی پدید آمده تا بار دیگر نگاهمان را به دل جامعه بدوزیم و برای تقویت توان پیشرفت اجتماعی تلاش کنیم. طبقه متوسط جامعه ما از نظر اقتصادی طبقه‌ای شکل یافته است، اما لزوما از نظر فرهنگی به تثبیت نرسیده است. اگر بتوانیم در این دوران رکود زیرساخت‌های فرهنگی این طبقه را تقویت کنیم، قطعا برای تغییرات بزرگ آینده آمادگی بیشتری خواهیم داشت.

دوم: گفت و گو هم شرایط دارد

از همان عنوان نشریه کاملا مشخص است که تاکید گردانندگان آن بر تقویت و نهادینه سازی «فرهنگ گفت‌وگو» است. فرهنگی که جامعه امروزی ما آشکارا در زمینه آن ضعف دارد. انتخاب بجایی است و من خوش‌بین هستم که دست کم از جانب طیف گسترده‌ای از نخبگان اجتماعی مورد استقبال قرار گیرد. با این حال و درست به مانند بسیاری دیگر از دریافت‌های جدید جامعه ایرانی از دستاوردهای مدرنیته، همواره این خطر وجود دارد که برداشت‌های سطحی از فرهنگ گفت‌وگو آن را به ابتذالی بکشاند که از مفاهیم و اهداف اصلی خود تهی گشته و کارکردهای متفاوت و ای بسا مخدرگونه‌ای پیدا کند. برخوردهای رسانه‌ای و تبلیغاتی با بسیاری از دیگر مفاهیم مدرن چون لیبرالیسم، آزادی، قانون‌گرایی، مردم‌سالاری، مدارا و خشونت‌پرهیزی تجربیات تلخی بر جای گذاشته است که حکایت آن‌ها چندان بی‌شباهت به سرانجام «مشروطه ایرانی» نیست!

از نگاه من، تلاش برای گسترش فرهنگ گفت‌وگو نباید به بلاهت و ساده‌لوحی دامن بزند. گفت‌وگو سنگ کیمیاگری نیست که از هر معجون آشفته‌ای گوهر ناب و خالص بیرون بدهد. اساسا گفت‌وگو هم شرایط و ملزوماتی دارد که اگر فراهم نباشد نه تنها به نتیجه‌ای نخواهد رسید، که اساسا ممکن است تبعات زیان‌باری به همراه داشته باشد. من تنها به صورت خلاصه و گذرا اشاره می‌کنم که حداقل پیش‌شرط مورد نیاز برای گفت‌وگو، احساس نیاز مشترک طرفین است. هر دو طرف یک گفت‌وگو باید احساس کنند که به چنین رابطه‌ای نیاز دارند و یا دست کم از جریان آن می‌توانند منفعتی کسب کنند. منفعتی که احتمالا کم هزینه‌تر از تقابل و جدال باشد. برای مثال وقتی گروهی شکل گیری هر گفت‌وگویی را خطری بلقوه برای از دست دادن چاه‌های نفت و تجارت میلیاردی مافیای اقتصادی قلمداد کنند، وقتی کسی ایمان دارد که منصب و موقعیت خود را تنها و تنها مدیون حذف غیرمنصفانه و غیرقانونی رقیبان است و اگر کسی بداند که باز شدن باب گفت‌وگو احتمال دارد به محکومیتش در جنایت و قانون‌شکنی بینجامد، قطعا وارد گفت‌وگو نخواهد شد و تن به آن نخواهد داد مگر با این شرط که پیشاپیش «پیروز» قاطع آن باشد. دست کم اندک تجربیات من در همین فضای مجازی نشان می‌دهد که پیاده‌نظام «جنگ نرم» ماموریت دارد تا در زمینه‌هایی که هنوز امکان به کارگیری چماق و گاز اشک‌آور وجود ندارد، با شبیه‌سازی بحث و گفت‌وگو فضا را آلوده کند تا فرصت برای سرکوب فراهم شود. این چیزی نیست که من به آن گفت‌وگو بگویم. همان تعبیر «ترول» که در فضای مجازی شایع است برای چنین «حرافی‌»هایی برازنده‌تر است.

۹/۲۷/۱۳۹۰

مسئله انتخابات و سنگ محک «اصلاح‌طلبی»

شورای هماهنگی اصلاح‌طلبان اعلام کرده است که در این انتخابات نه فهرستی خواهد داد و نه از کسی حمایت خواهد کرد؛ (+) با این حال چه کسی است که نداند هستند اصلاح‌طلبان خودخوانده‌ای چون «مصطفی کواکبیان» که احتمالا با همین عنوان در انتخابات شرکت کنند؟ من اینجا قصد ندارم به این جنجال‌های رسانه‌ای بپردازم، تنها می‌خواهم دستمایه‌ای داشته باشم که با آن جنبه‌های مختلف حضور در انتخابات را بسنجم. من می‌خواهم بدانم که آیا می‌توان از طریق انتخابات پیش رو گامی در راستای «اصلاح» کشور برداشت؟ برای این منظور ابتدا باید ملاک‌های اصلاح‌طلبی را فهرست کرد. باید بتوانیم مفهوم اصلاح‌طلبی را از یک برچسب و عنوان سیاسی که گروهی بر روی خود قرار می‌دهند جدا کنیم و آن را به صورت همان رویه شناخته شده جهانی در نظر بگیریم. برای این منظور، من چهار ویژگی کلی برای جریان «اصلاح‌طلبی» قایل هستم. هر یک از این ویژگی‌ها می‌تواند سنگ محکی برای سنجش هزینه و فایده شرکت در انتخابات در اختیار ما قرار دهد.

1- جدایی نهاد مذهب از دولت

تا زمانی که نهاد دین به صورت کامل از دخالت در دولت منع نشود، امکان تحقق تمام عیار شعار «حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» وجود ندارد. این شعار، جنبه مدرنی از فرهنگ «عرفی گری» است که بحث آن در کشور ما ریشه در مبارزات مشروطه دارد. تا زمانی که دولت یک کشور نتواند فرهنگ «عرفی» مردم خود را بدون محدودیت به قانون بدل کند و در این راه همواره ناچار باشد نظر مساعد متولیان نهاد مذهب را کسب کند، حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش تحقق نخواهد یافت. این تناقضی است که در قانون اساسی ما وجود دارد و به این سادگی‌ها و با شرکت در یک انتخابات مجلس و یا ریاست‌جمهوری بر طرف نخواهد شد. در واقع می‌توان گفت انتخابات پیش رو نیز همچون دیگر نظایر خود در 30 سال گذشته، اساسا امکانی در تعدیل دخالت‌های نهاد مذهب در کار دولت ندارد. این جنبه مدت‌هاست که در چهارچوب قوانین کشور امکان اصلاح، دست کم به صورت ریشه‌ای را ندارد و فعلا باید پی‌گیری انتخاباتی آن را فراموش کرد.

2- خارج کردن نظامیان از قلمرو سیاست (و البته اقتصاد)

حضور نظامیان در عرصه سیاست، از اساس با «سیاست‌ورزی» در تضاد کامل قرار دارد، چه رسد به اعمال حق حاکمیت مردم. وقتی کسی با اسلحه‌ای در دست وارد عرصه سیاست می‌شود، یعنی قصد ندارد قواعد معمول بازی را رعایت کند. یکی از بدیهی‌ترین انتظارات از جریان‌های اصلاح‌طلب، بازگرداندن روال حاکم در فضای سیاسی کشور به روالی رقابت‌پذیر و قابل پیش‌بینی است. رویه‌ای که با حضور نظامیان عملا غیرممکن خواهد بود. حال پرسش من این است که آیا شرکت در انتخابات پیش رو می‌تواند به کوتاه کردن دست نظامیان از فضای سیاسی کشور کمک کند؟

حتی اگر کودتای انتخاباتی خرداد 88 و نقش فعال سپاه در آن را هم فراموش کنیم باز هم نمی‌توانیم نادیده بگیریم که این مسوولین وزارت کشور و یا شورای نگهبان نیستند که شرایط حضور در انتخابات آینده را اعلام می‌کنند؛ بلکه جناب سردار جعفری، فرمانده سپاه است که رسما پرده و نقاب از چهره انداخته است و شرایط نامزدها را تعیین می‌کند. (+) (این+ هم جواب محمدرضا خاتمی) وقتی رهبر نظام صراحتا اعلام می‌کند که اجازه امنیتی شدن انتخابات مجلس را نخواهیم داد (+) و به یاد می‌آوریم که سخن گفتن ایشان از «امنیت» همواره مترادف بوده است با چراغ سبز برای اقدامات بی‌حد و مرز سپاه، آنگاه دیگر هیچ روزنه امیدی باقی نمی‌ماند که بتوان خوش‌بین بود قرار نیست نظامیان در این انتخابات دخالت کنند. حال بر فرض هم که نکنند. تا زمانی که نمایندگان مجلس به تعبیر جناب مطهری شان خود را در حد شعبات دفتر رهبری کاهش داده‌اند (+) و زمانی که یک فرمانده سپاه به خودش جرات می‌دهد نص صریح قانون اساسی در مورد آزادی نمایندگان در مورد بیان هرمطلبی و در هر زمینه‌ای را زیر پا بگذارد و دستور بدهد که نمایندگان باید اظهاراتشان را با سپاه هماهنگ کنند (+) اساسا راه یافتن به مجلس چه دردی را دوا خواهد کرد؟ مگر همین چهره‌هایی نظیر علی مطهری و احمد توکلی که آن تو هستند و به ظاهر به جناح خودی‌های نظام تعلق دارند توانستند در حد یک سوال از رییس دولت کاری از پیش ببرند که دیگران بتوانند؟

3- قانون گرایی

قانون‌گرایی، روح انقلاب مشروطه ما بود. این بزرگترین سنگ محکی است که می‌توانیم نظام حکومتی مدرن را از سنت استبداد خودکامه تمیز دهیم. طی بیش از یک قرن که از مشروطیت می‌گذرد، قانون‌گرایی در کشور ما فراز و فرودهای بسیاری داشته است. در طول این مدت ما هیچ گاه حکومتی تماما قانون‌گرا نداشته‌ایم، هرچند هیچ زمان نیز حکومتی تا بدین حد قانون‌گریز و خودکامه نداشته‌ایم. هر گامی به سوی قانون‌مندکردن قدرت، هرچند کوچک، باز هم پیشرفتی است در جهت اصلاح حاکمیت کشور؛ با این حال این پیشرفت لزوما از پای صندوق‌های رای حاصل نمی‌شود.

از نگاه من پیش‌شرط‌های سیدمحمدخاتمی (+) برای حضور در انتخابات همه در راستای قانون‌گرایی بودند. اینکه حاکمیت حق ندارد مخالفین سیاسی خود را به زندان بیندازد، آزادی بیان مطبوعات را محدود کند و انتخابات آزاد و سالم را از میان بردارد، همه و همه انتقاداتی هستند نسبت به نقض آشکار قوانین کشور از سوی حاکمیت. حال راس هرم قدرت باید دریابد که انگیزه‌ای منسجم وجود دارد که در برابر قانون‌شکنی‌های او مقاومت می‌کند. این قانون‌شکنی‌ها نباید بیش از این با سکوت و اغماض همراه شود و «تحریم» انتخابات از نگاه من، کمترین و بدیهی‌ترین پاسخ و آن‌هاست.

4- تحزب

تحزب، به عنوان یکی از ارکان دموکراسی، یکی از بزرگرترین قربانیان حاکمیت اقتدارگرا و توده‌ای است. هیچ یک از دیگر اصول دموکراسی تا کنون به صورت مستقیم مورد هجمه تبلیغاتی حاکمیت قرار نگرفته است، اما تحزب به صورت مداوم، نه تنها از جانبه چهره‌های سیاسی حکومت، بلکه از جانب دستگاه عریض و طویل فرهنگ‌سازی این جناح مورد تخریب قرار می‌گیرد. «باندبازی‌های سیاسی» و یا «جناح‌بندی‌ها» تعابیر تحقیر‌آمیزی است که به صورت مداوم برای تخطئه فرهنگ تحزب به کار می‌رود تا در نهایت گروهی عادت کنند «مستقل» بودن و نداشتن وابستگی به هیچ حزب و گروهی را برای خود یک افتخار تبلیغاتی قلمداد کنند. این فرهنگ آلوده و بیمار باید با مقاومت اصلاح‌طلبان همراه شود.

از نگاه من، کاربردی‌ترین و عینی‌ترین راه‌کار حمایت از فرهنگ تحزب، پایبندی گروهی به تصمیم احزاب و تشکل‌های اصلاح‌طلب است. حال که شورای هماهنگی اصلاح‌طلبان از شرکت در انتخابات دست کشیده است، هر کنش‌گر سیاسی، چه عضو این تشکیلات باشد و چه نباشد، چه با شرکت در انتخابات موافق باشد و چه مخالف، می‌توانند برای نهادینه شدن فرهنگ تحزب و کار گروهی از این تصمیم حمایت کنند. ما باید نشان دهیم که می‌توانیم به تصمیمات گروهی احترام بگذاریم. می‌توانیم نظر جمع را بپذیریم، حتی اگر با نظرات شخصی ما در تضاد بود. می‌توانیم به نخبگان اجتماعی و سیاسی اعتماد کنیم، هرچند به آن‌ها نقد داشته باشیم. در یک کلام، ما باید نشان دهیم که این دست کم طبقه‌ای در این کشور وجود دارد که بلوغ کافی برای نهادینه کردن فرهنگ تحزب را کسب کرده است.

پی‌نوشت:
* در مورد نقش نظامیان در کودتای انتخاباتی هنوز هم اظهارات «سردار مشفق» بزرگترین سند تاریخی محسوب می‌شود. برای مرور این مسئله به بخش «سردار مشفق+» مراجعه کنید.

۹/۲۳/۱۳۹۰

برای نوری‌زاد محافظ بگذارید

محمد نوری‌زاد، پس از آنکه نگارش چهاردهمین نامه‌اش (+) به رهبر نظام جنجالی شد، در نامه پانزدهم مدعی شده است که نیروهای وزارت اطلاعات و به ویژه سردار طائب «رییس سازمان اطلاعات سپاه» در صدد «پودر» کردن او هستند. (+) آقای نوری‌زاد آشکارا نسبت به سلامت خود و خانواده‌اش هشدار می‌دهد و برای چندمین بار تبعات هرگونه رخ‌داد ناگواری را متوجه رهبر نظام می‌داند.

قصد من وارد شدن در یک جدال بی‌فرجام بر سر صحت ادعاهای جناب نوری‌زاد نیست. این ادعاها برای بسیاری باور‌پذیر است، همانگونه که یک عده هم ایشان را متهم به «دروغ گویی» و یا «شهرت طلبی» می‌کنند. (+) حرف من این است که شاید جناب نوری‌زاد برای اثبات صحت ادعاهای خود سندی نداشته باشد، (مثلا مکالمه‌ای ضبظ شده که نشان دهد نیروهای سپاه او را تهدید به پودر شدن کرده باشند) اما در سوی دیگر مخالفان ایشان یک فرصت تاریخی برای اثبات بی‌گناهی خود دارند.

هیچ تردیدی وجود ندارد که در حال حاضر نامه‌های جناب نوری‌زاد توجه بسیاری را، حتی در دیگر کشورهای جهان به خود جلب کرده است. حالا همه منتظر این هستند که بدانند سرانجام کار به کجا می‌رسد. قطعا اگر هر بلایی سر آقای نوری‌زاد بیاید، بسیاری آن را به عنوان اثبات ادعاهایش قلمداد خواهند کرد و تبعاتش را متوجه رهبر نظام می‌دانند. حتی اگر آن رخ‌داد واقعا یک سانحه رانندگی باشد، و یا بدتر، گروه‌هایی چون سازمان مجاهدین خلق و یا موساد برای بدنام کردن نظام او را ترور کنند!

من می‌گویم اگر رهبر نظام، نیرو‌های سپاه و عوامل اطلاعات، همه خود را نسبت به اتهاماتی که نوری‌زاد به آن‌ها وارد کرده بی‌گناه می‌دانند، بهترین و عاقلانه‌ترین کاری که می‌توانند انجام دهند این است که در شرایط کنونی برای ایشان چند محافظ تعیین کنند که بدون هیچ گونه مزاحمتی سلامتی ایشان را تضمین کنند. قطعا اگر آقای نوری‌زاد همچنان بتواند در عین صحت و سلامت و آزادی به نامه‌نگاری‌های خود ادامه دهد، به مرور افکار عمومی می‌پذیرد که در کشور ما نه تنها آزادی بیان وجود دارد، بلکه عوامل اطلاعاتی ما توانایی حفظ سلامت جانی شهروندان کشور، حتی از طیف منتقد نظام را هم خواهند داشت. آن وقت، از این به بعد هرکس بیاید و بگوید رهبر نظام انتقادپذیر نیست و منتقدین خود را به مرگ تهدید می‌کند دیگر کسی حرفش را باور نخواهد کرد.

چهار دستمایه برای آگاهی بخشی - 4

در برابر «بیگانه ستیزی» آگاهی بخشی‌کنید

بیگانه‌ستیزی می‌تواند جنبه دیگری از نژادپرستی باشد اما برای فاشیست‌ها کارکرد متفاوتی دارد و به شیوه دیگری مورد استفاده قرار می‌گیرد.

وقتی باغ‌دار داخلی میوه‌های خود را خشکیده بر درخت می‌بیند چرا که سیب لبنانی فرانسوی و پرتغال اسراییلی بازار را اشباع کرده است، آمادگی کاملی برای نفرین کردن «خارجی»‌ها دارد. زمانی که تولید کننده داخلی در رقابت با کالای چینی ورشکسته می‌شود و دوزنده داخلی فروشگاه‌های پوشاک را در سیطره کامل پارچه‌های ترک می‌بیند، عجیب نیست که همگی در نفرت از بیگانه متحد شوند. حال اگر تحریم‌های اقتصادی را هم به این معجون مصیبت اضافه کنیم آنگاه جریان فاشیستی فرصت را کاملا فراهم می‌بیند تا تمامی ضعف‌های خود را به گردن بیگانه بیندازد و با تزریق دوچندان بیماری «توهم توطئه»، بر موجی از احساسات «بیگانه‌ستیز» اجتماعی سوار شود.

جنبه دیگر بیگانه‌هراسی، ترس از مورد تهاجم قرار گرفتن فرهنگ‌ها و سنت‌های ملی و بومی است. آنکه بر شعار «تهاجم فرهنگی» می‌دمد خیلی خوب می‌داند که توده مردم را باید از چه چیز بترساند: «پنجره ماهواره را به خانه‌هایتان باز نکنید، فرزندان شما را می‌دزدند. به تارنمای عنکبوتی نزدیک نشوید، دختران و پسرانتان گمراه می‌شوند. به موسیقی و سینما و هنر جهان «نه» بگویید که در غیر این صورت هیچ چیز از شما و فرهنگ پدرانتان باقی نمی‌ماند». «بیگانه هراسی فرهنگی» یعنی پیوستن به جامعه جهانی مقدور نیست مگر با انکار هویت ملی و نفی هرگونه سنت بومی.

بیگانه ستیزی یعنی که ما جزیره‌ای محاصره شده در جهان وحشی هستیم که اگر درها را به سوی تمامی جهانیان نبندیم و به روی هر بیگانه‌ای چنگ نکشیم به سرعت دریده خواهیم شد. بیگانه هراسی یعنی که تمامی جهانیان صبح تا شب در حال توطئه‌چینی علیه ما هستند تا ما را به خاک سیاه بنشانند و یا ثروت‌هایمان را چپاول کنند و بیگانه‌ستیزی یعنی آماده باشیم که هر لحظه هم‌وطنی را با برچسب نفوذی، سرسپرده و یا فریب‌خورده سرکوب کنیم تا خود را نجات دهیم.

جامعه بیگانه‌هراس نمی‌تواند بپذیرد که در تمامی جهان همان معادلاتی حاکم است که در داخل خود این جامعه شاهدش هستیم. این جامعه فراموش می‌کند که تلاش برای بقا، در هرکجا می‌تواند با بی‌اخلاقی، زیاده‌خواهی، سودجویی، تزویر و ای بسا تهاجم همراه باشد، درست به همان میزان که می‌تواند با هم‌زیستی و منفعت مشترک به تعادل برسد. این جامعه ترس‌خورده به صورت مداوم تحت بمباران تبلیغاتی جریانات فاشیستی قرار می‌گیرد تا روز به روز بیشتر در لاک خود فرو رود و هرگونه مسیر ارتباط با جهان بیرون را مسدود کند و حتی فرصت این را نداشته باشد که از خود بپرسد: «آیا جهانی جز این که من در آن زندگی می‌کنم هم ممکن است؟ آیا نمی‌توان دنیای بهتری را تصور کرد؟»

بیگانه ستیزی یعنی توهمی مخدوش در معرفی دوست و دشمن. یعنی من به تو می‌گویم که دوستت هستم، تنها به این دلیل که به تو نزدیک‌تر هستم و با زبان تو سخن می‌گویم، و هر انسان دیگری که از تو دور باشد و یا به زبان دیگری سخن بگوید قطعا دشمن است. بیگانه ستیزی یعنی «بنی آدم اعضای یک پیکر» نیستند. ما از ابتدا جنسی متفاوت داشته‌ایم و به پیکره‌ای تعلق داریم که ما را احاطه کرده است و اجازه هیچ تغییری را به ما نمی‌دهد. یعنی «هم دلی از هم زبانی خوش‌تر» نیست و هیچ کس را نمی‌توان در آن سوی جهان پیدا کرد که با ما دردی مشترک داشته باشد. بیگانه‌ستیزی با هر دلیل و هر ریشه‌ای که باشد، در درجه نخست ابزاری است برای فاشیسم تا ضعف‌های خود را بپوشاند و اشتباهاتش را توجیه کند و گناه را به گردن دیگران بیندازد و در درجه دوم مقدمه‌ای است برای جنگ! این پدیده شومی که یکی دیگر از شریان‌های حیاتی فاشیسم است.

پس با بیگانه‌ستیزی مبارزه کنید. نباید اجازه دهیم که دفاع از سنت و فرهنگ و ادب و هنر ملی به انحصار مدعیان دروغین حاکمیت درآید. باید پرچم‌های خودمان را پس بگیریم. باید یادآوری کنیم که ما می‌توانیم در کنار جامعه جهانی قرار بگیریم، به فرهنگ ملل مختلف احترام بگذاریم و در عین حال به فرهنگ خود ببالیم و آن را به جهانیان نیز معرفی کنیم. همچنین باید یادآور شویم که ما بیش از هرکسی نگران کارگر و تولیدکننده داخلی هستیم. باید به یادها بیاوریم چه کسی شعار حمایت از تولید کننده داخلی می‌داد و چه کسانی اقتصاد ما را با طرح‌های فاجعه‌بارشان به وضعیت درنده‌خوی کنونی رساندند. در نهایت باید نشان دهیم جامعه جهانی تنها مدلی وسیع‌تر از همین جامعه‌ای است که ما در آن زندگی می‌کنیم. پس اگر در خروج از خانه‌های کوچک خود به جامعه پیرامون هم نگران خطرات هستیم و هم مشتاق منافع، در ورود به جامعه جهانی نیز می‌توانیم از تهدیدها پرهیز کنیم و در برابر به منافع مشترک بیندیشیم.

پی‌نوشت:
چهار یادداشت این مجموعه را در قالب یک فایل پی.دی.اف+ دریافت کنید.

چهار دستمایه برای آگاهی بخشی - 3

در برابر «نژادپرستی» آگاهی بخشی‌کنید

بحران اقتصادی می‌تواند به نژادپرستی بینجامد. این ادعا شاید در گام نخست عجیب به نظر برسد اما حقیقتی است تجربه شده، به ویژه در کشورهایی که از تنوع فرهنگی برخوردار هستند.

گسترش بحران بی‌کاری معمولا با پدیده مهاجرت کارگران همراه می‌شود. کارگران مهاجر قطعا با دستمزدهایی کمتر حاضر به تحمل شرایط کاری دشوارتر هستند. بدین ترتیب، سیل مهاجرت معمولا به بی‌کاری جامعه میزبان دامن می‌زند. این‌جاست که بی‌کاران میزبان نسبت به مهاجرین کینه به دل می‌گیرند.

کارگر «عرب» در صنایع نفت و گاز جنوب، کارگر «کرد» در صنایع ساختمان مرکز، کارگر «ترک» در صنوف مختلف و کارگر «افغان» در تمامی کشور، همواره به عنوان میهمان ناخوانده محسوب می‌شوند. این جدال‌ بر سر معاش خیلی زود هم‌پیمانان تئوریک خودش را پیدا می‌کند و به گسترش و نهادینه شدن فرهنگ جدال‌های قومی-نژادی دامن می‌زند. نمونه معادل آن حتی در پیشرفته‌ترین کشورهای اروپایی، برخورد نژادپرستانه با کارگرهای ترک، یونانی، قبرسی و یا آفریقایی است.

حتی با نادیده گرفتن این ریشه‌های اقتصادی، باز هم نژادپرستی و جدال‌های قومی بستر مساعدی برای گسترش فاشیسم است. چه کسی است که فراموش کند سرشناس‌ترین حکومت‌های فاشیستی تاریخ، نژادپرست‌ترین آنان بودند و با تمسک به همین حربه دست به چه جنایاتی که نزدند. در نمونه داخلی، شاید جریان‌های فاشیستی نتواند آشکارا هیچ یک از نژادهای ایرانی را برای سیطره بر کل کشور انتخاب کند، اما قطعا از دامن زدن به جدال‌های قومیتی استقبال می‌کند تا هیچ گاه شاهد یک اتحاد ملی در داخل کشور نباشد.

از سوی دیگر اختلافات نژادپرستانه سبب می‌شود تا سرکوب و تضییع حقوق هریک از اقوام ایرانی، اگر نه با هم‌دستی، که دست کم با هم‌دلی و سکوت دیگر اقوام همراه شود. اگر اعراب در جنوب کشور سرکوب شوند دیگران چندان پریشان نمی‌شوند. اعتراضات کردستان با برچسب جدایی‌طلبی قومی تخطئه می‌شود و شهروندان آذری تضییع حقوق خود را نه ناشی از نبود یک حاکمیت دموکراتیک، که ناشی از زیاده‌خواهی همتایان فارس خود قلمداد می‌کنند.

به هر دلیلی که هست و با هر ریشه‌ای که شکل گرفته، نژادپرستی آفتی مهلک در اتحاد ملی است. ملتی که نتواند حول حقوق انسانی خود به اتحاد برسد، هیچ گاه نمی‌تواند حرکتی فراگیر را سازمان‌دهی کند. پس از هرکجا که هستید و با هر فرهنگ و نژاد و قومیت و زبانی که دارید، بر برابری و برادری انسان‌ها تاکید کنید و در برابر گسترش باورهای نژادپرستانه و یا تحقیرهای قومیتی (به هر شکلی که هست) مقاومت کنید.

پی‌نوشت:
چهار یادداشت این مجموعه را در قالب یک فایل پی.دی.اف+ دریافت کنید.

۹/۲۲/۱۳۹۰

چهار دستمایه برای آگاهی بخشی - 2


در برابر «ثروتمندستیزی» آگاهی بخشی‌کنید


«مصرف‌گرایی تجملاتی»، آفت کشنده‌ای در دوران بحران اقتصادی است. در جامعه‌ای که دچار بحران اقتصادی است، قطعا اکثریت مردم توانایی وارد شدن در رقابت مصرف‌گرایی را ندارند. حال اگر فرض کنیم به هر دلیل، این مصرف‌گرایی تجملاتی به یک ارزش اجتماعی بدل شود، آنگاه می‌توانیم پیش‌بینی کنیم که بخش عظیمی از توده جامعه در برابر این ارزش رایج احساس حقارت، واپس‌زدگی و در نهایت کینه و عداوت کنند.

نخستین قربانیان رقابت مصرف‌گرایی تجملاتی، باز هم مردان هستند. به صورت معمول زمینه‌های تجمل‌گرایی همواره برای زنان مساعد‌تر از مردان است. این مسئله سبب می‌شود تا بخش عمده‌ای از مردان خود را از دایره این جدال و رقابت نابرابر بیرون ببینند. نتیجه آنکه اکثر مردان، به صورت همزمان نسبت به «ثروتمندان» و «زنان» کینه به دل می‌گیرند.

مردی که توانایی اقتصادی بالایی ندارد، شرایط مساعدی دارد که از اعتراض به نابرابری‌های اقتصادی، به سمت اعتراض به «ثروتمندان» منحرف شود. «ثروتمندستیزی» بستر مناسبی است که معمولا فاشیست‌ها از آن برای بسیج توده‌های مردم جهت مقابله با نخبگان، رقبای سیاسی و حتی طبقه متوسط شهری استفاده می‌کنند. افزایش کینه نسبت به زنان، پیامد دیگر گسترش مصرف‌گرایی تجملاتی است که به بازتولید فرهنگ «زن‌ستیز» می‌انجامد. (به یادداشت نخست+ مراجعه کنید)

اجتناب از مصرف‌گرایی تجملاتی، ساده‌ترین و حتی سودمندترین (از نظر اقتصادی) راهکار مقابله با گسترش «ثروتمند ستیزی» است. با این حال هر شهروند می‌تواند خودش دلایل دیگر گسترش چنین فرهنگی را جست و جو کند و از هر طریق ممکن در برابر فرهنگ ثروتمندستیز مقاومت کند. باید به دنبال جامعه‌ای باشیم که «بچه پولدار» در فرهنگ عامه آن نه لزوما مطلوب باشد و نه لزوما مذموم. باید این «فرهنگ رایج» و یا «تصور موهوم» شکسته شود که ثروتمند بودن ارزشی تعیین کننده در انتخاب‌های اجتماعی محسوب می‌شود. اگر واقعا این برای شما ارزش است، به خودتان و جامعه‌تان رحم کنید و ارزش‌هایتان را تغییر دهید. اگر گمان می‌کنید برای شما این ارزشی تعیین‌کننده نیست، پس باز هم به خودتان رحم کنید و این حقیقت را به دیگران اطلاع دهید و تلاش کنید تا نگاه آنان را نیز تغییر دهید. در نهایت تحت هر شرایطی با فرهنگ مسموم:

«آسمون زر نباریده به سرش – یا خودش دزد بوده یا پدرش»

مبارزه کنید. تولید ثروت، اگر از راه درست باشد، می‌تواند قابل تقدیر هم باشد؛ هرچند نباید به صورت همزمان فقر را سبب تحقیر قلمداد کرد.

پی‌نوشت:
متن کامل یادداشت‌های این مجموعه را در قالب یک فایل پی.دی.اف دریافت کنید