وقتی از «فیلم خوب» حرف میزنیم، دقیقا به چه چیز اشاره میکنیم؟ این پرسش را بارها و بارها با خودم تکرار کردهام و هر بار به پاسخ جدیدی رسیدهام. «یه حبه قند» خوش ساخت است. پر از رنگهای چشم نواز. تابلوی هزاررنگی است، خوش نقش چون «فرش ایرانی*». روایتگر خاطرهای از سنت ایرانی. پس باید هم به اعماق کویر برود و در خانه باغهای بادگیردار یزد جای بگیرد. سنت ایرانی، نوستالژی صفای حوض خانه پدربزرگ است، حتی اگر تجربهاش نکرده باشیم. رونق سفره ساده، اما چشم نوازی است که از بالا تا پایین اتاق کشیده میشود و دور تا دورش را کوچک و بزرگ، پیر و جوان پر میکنند و میگویند و میخندند و تعارف میکنند. سنت ایرانی، شهد شیرین کنار هم قرار گرفتن لهجههای گوناگونش است. فرصت با هم بودن و در کنار هم قرار گرفتن و دست در دست هم دادن و کینهها را شستن و گذشته را فراموش کردن و در شادی رقصیدن و در سوگواری مرثیه خواندن و سفیدپوشیدن در عروسی و سیاه پوش شدن در ماتم و ... اگر اینها را میخواهید، «یه حبه قند» واقعا فیلم خوبی است؛ اما همهاش همین نیست.
ساخته جدید «رضا میرکریمی» «به همین سادگی**» که نشان میدهد نیست. به آن آرامی که شروع میکند و با همان صافی و صداقتی که پیش میرود به پایان نمیرسد. صحنهای نیست که تصویری شود در خاطر بیننده. مقدمهای است برای طرح مسئله. آن هم نه از آن دست مسایلی که پاسخاش با مخاطب است. قرار نیست «هر کسی از ظن خود» یار فیلم شود و هرکس به اندازه خود بهرهای ببرد و از زاویه نگاه خود پاسخی انتخاب کند. گویی جناب میرکریمی، نگران از آنکه شاید کسی پاسخی جز مقصود مطلق و تردید ناپذیر او به دست بیاورد، ناچار شده است راههای دیگر را یکی یکی سد کند تا به درهایی بدل شوند که پشتشان دالانی نیست و مخاطب، جز از در مقصود کارگردان، راه برون رفتی پیدا نمیکند. اینجاست که نگاه ایدئولوژیک کارگردان، حتی سایه تیره خود را بر روایت منطقی داستان هم تحمیل میکند.
چرا فیلم نیازمند یک داماد غایب است؟ چرا روی صندلی داماد باید یک پیام تصویری نشانده شود؟ چرا باید عروس برای داماد ارسال شود؟ چرا میان عروس و داماد داستان جناب میرکریمی هیچ عشقی نباید وجود داشته باشد؟ چرا باید اطلاع داماد از عروس آنقدر اندک باشد که خواهرها به شوخی بگویند «نکند او را با یکی از ما اشتباه گرفته است»؟ من میگویم اینها همه بندهایی هستند که کارگردان بر دست رقیب خودش میبندد تا در جدال صحنه پایانی از به خاک رساندن پشت او اطمینان پیدا کند.
کارگردان باید اطمینان داشته باشد که روایتش از سنت ایرانی برگزیده میشود. باید خیالش آسوده باشد که مهر تایید تمامی مخاطبینش را دریافت میکند. میرکریمی بیمناک است که اگر داماد اهل مهاجرت در صحنه حاضر شود، اگر او هم حرفی برای گفتن داشته باشد، اگر او هم منطق و دفاعی برای مهاجرتش داشته باشد، اگر مخاطب بتواند در سیمای یک مهاجر هم تصویری از عشق و محبت صادقانه ببیند، آن گاه ای بسا عاشق دلسوخته وطنی پیروز مطلق نباشد! ای بسا ماندن تنها گزینه منطقی، عاطفی و حتی انسانی نباشد. ای بسا هرچه رشته است پنبه شود. ای بسا به ذهن مخاطبی هم برسد که آن ریشه که چون گنج در دل خاک خانه پنهان شده دیگر پوسیده است!
«یه حبّه قند» فیلم صادقانهای نیست. کارگردان مخاطب را محرم نمیداند. هرچه در دل دارد روی دایره نمیریزد. پنهان کاری میکند. رنگ و لعاب میدهد. دروغ نمیگوید، اما بخشهای بسیاری از واقعیت را آگاهانه مسکوت میگذارد. کادر تصویر را آنقدر کوچک میکند که بسیاری از حقایق در آن نگنجند. در یک کلام، خشونت و پلیدی تلقینهای ایدئولوژیک را در قالب صافی و صداقت نوستالژی سنت پنهان میکند. از این نظر اگر نگاه کنید، نه یک «یه حبه قند» فیلم خوبی است و نه میرکریمی کارگردانی که به مخاطبش احترام بگذارد و برای فهم و انتخاب او ارزش قایل شود.
پی نوشت:
* با گوشه چشمی به فیلم «فرش ایرانی» که جناب میرکریمی هم یکی از اپیزودهای آن را کارگردانی کرده بود.
** با گوشه چشمی به فیلم «به همین سادگی» از همین کارگردان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر