۳/۱۰/۱۳۹۰

10 - به شکایت‌های ما رسیدگی کنید

«این یکی از یادداشت‌های مجموعه «همه حقوق برای همه» است که به بررسی ظرفیت‌های اجرای مواد اعلامیه حقوق بشر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران اختصاص دارد. برای پی‌گیری پیشینه بحث به بخش «همه حقوق برای همه» مراجعه کنید»



اعلامیه جهانی حقوق بشر - ماده ۱۰: هر شخص با مساوات کامل حق دارد که دعوایش در دادگاهی مستقل و بی طرف، منصفانه و علنی رسیدگی شود و چنین دادگاهی درباره حقوق و الزامات وی، یا هر اتهام جزایی که به او زده شده باشد، تصمیم بگیرد.



ماده دهم اعلامیه جهانی حقوق بشر با تقریب خوبی عینا در قانون اساسی جمهوری اسلامی بازتاب یافته است:

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران - اصل ۳۴: دادخواهی حق مسلم هر فرد است و هر کس می‌تواند به منظور دادخواهی به دادگاه‏های صالح رجوع نماید. همه افراد ملت حق دارند این گونه دادگاه‏ها را در دسترس داشته باشند و هیچ‌کس را نمی‌توان از دادگاهی که به موجب قانون حق مراجعه به آن را دارد منع کرد.

پی‌نوشت:
مدت‌هاست که شکایت گروی از اصلاح‌طلبان از شخصی با عنوان «سردار مشفق» شکایت کرده‌اند (اینجا) اما کسی حاضر به تشکیل دادگاهی جهت رسیدگی به این شکایت نیست.

به دنبال میان‌بر می‌گردیم و درجا می‌زنیم

«داستان‌های حکیمانه» در کشور ما هواداران بسیاری دارد. مجموعه‌ روایاتی که اگر با دیده منطقی با آن‌ها مواجه شویم یا هیچ پایه‌ای ندارند، یا ترکیبی هستند از تناقضات و یا پیوند‌های عجیب و غریبی از ریشه‌های متفاوت. با این حال در جامعه‌ای که آمار مطالعه سرانه‌اش از 2 دقیقه (اینجا) تا نهایتا 15 دقیقه (اینجا)* در روز تخمین زده می‌شود کمتر کسی به این ریشه‌ها دقت می‌کند. اصولا جامعه ایرانی جامعه‌ای شفاهی است. ما در تاریخمان آنقدر که «متکلم» داشته‌ایم هیچ گاه متفکر مکتوب نداشته‌ایم. معروف‌ترین سخنوران کشور نیز معمولا بر همین خصلت شفاهی بودن تکیه کرده‌اند و در پناه آن از زیر بار پاسخ‌گویی به تناقضات و یا ضعف‌هایشان شانه خالی کرده‌اند. نمونه معروفش دکتر علی شریعتی است که در زمانه خود از پرمخاطب‌ترین سخن‌وران کشور بود و حتی در حالی که هیچ محققی نمی‌تواند یک اندیشه منتسب به او را نام ببرد، بخش قابل توجهی از توده جامعه هنوز هم این سخن‌ور دوست‌داشتنی را «متفکر» خود می‌داند. مجموعه آثار مکتوب این سخن‌وران نیز بیشتر متون پیاده‌شده سخنرانی‌های آن‌هاست که طبیعتا به عنوان یک کتاب انسجام خاصی ندارند. اینگونه است که جامعه پریشان و سطحی ایرانی، حتی زمانی هم که تصور می‌کند در حال مطالعه یا آموختن است، تنها بر پریشانی‌های پیشین خود می‌افزاید.


بهانه این نوشته حکایتی بود که امروز به دستم رسید. با یک جست و جوی ساده به نتیجه‌ای قابل پیش‌بینی رسیدم که این حکایت به صورت گسترده در مجموعه‌ای از وبلاگ‌ها با عناوینی نظیر «حکمت»، «داستان‌های زندگی» یا «آرامش» و امثال‌ آن بازنشر شده است. (از اینجا ببینید) حکایت مورد اشاره تلفیق عجیب و غریبی است از مکتب چینی «تائوییسم» با چاشنی همیشگی «خدا» که ذهن ایرانی به هر چیزی وارد می‌کند. بدین ترتیب دست‌مایه نهایی نه ارتباطی به مکتب اولیه دارد و نه ربطی به برداشت‌های «ایرانی-اسلامی» که اینجا از آن می‌شود. اصلا معلوم نیست که قرار است مخاطب خود را از کجا بگیرد و به کجا ببرد.


این شیوه از تلفیق کردن حکایت‌های پراکنده و نامربوط، از قرن‌ها پیش به صورت مداوم در دستور کار روحانیون منبرنشین قرار داشته است. بعدها گروهی نیز با ظاهری مدرن‌تر بازار کساد تحقیقات آکادمیک را به مقصد تجارت سخن‌وری رها کردند و دکان‌های جدیدی در رقابت با منبرهای سنتی پدید آوردند. امروزه شمار سخن‌ورانی که در یک سخنرانی یک ساعته هم حافظ و سعدی و مولوی را به شکسپیر و گوته ربط می‌دهند و هم ملاصدرا و بوعلی را با هگل و استوارت میل و هابز و لاک در هم می‌آمیزند از شمار خارج شده است**.


حرف من این است که جامعه کم حوصله و بی‌پشتکار به صورت مداوم به دنبال راه میان‌بر می‌گردد. این راه‌های میان‌بر را به سادگی می‌توان در تمامی جنبه‌های زندگی روزمره مشاهده کرد. نوبت به کسب درآمد که می‌رسد جامعه کم حوصله به سراغ «چگونه میلیونر شویم» و «ده راز پیروزی در تجارت» می‌رود. نوبت به مطالعه که می‌رسد پرفروش‌ترین کتاب‌های غیرتجاری، «گزیده‌ای از سخن بزرگان» می‌شود تا فرد بتواند از هر اندیشمند و یا نویسنده‌ای چند کلمه‌ای ذخیره کند و هرجا که می‌رسد چیزی در چنته داشته باشد. همین روحیه است که وقتی به عرصه سیاست کشیده می‌شود خیلی زود خسته می‌شود و هر مسیری را بیشتر از یکی دو سال ادامه نمی‌دهد و چون به نتیجه‌ای نمی‌رسد یا سرخورده می‌شود یا به دنبال دیگرانی می‌گردد که بتواند گناه را به گردنشان بیندازد. در نهایت، به باور من جامعه‌ای که یاد نگیرد هر دستاوردی بهایی دارد که «پشت‌کار» و «تداوم» ابتدایی‌ترین هزینه‌های آن هستند، مدام به دنبال کپسول‌های فشرده و معجزه آسا می‌رود و در نهایت همان‌جا که هست درجا می‌زند، اگر عقب‌گردی در کارش نباشد.


پی‌نوشت:

* گویا ادعاهایی هم مبنی بر سرانه نیم ساعت در روز وجود دارد(اینجا) که به نظر من مضحک است. حتی به شوخی هم نمی‌توان پذیرفت که هر ایرانی به صورت میانگین در روز نیم ساعت کتاب بخواند.


** در این مورد می‌توانید یک یادداشت بسیار خوب از اینجا بخوانید.

۳/۰۹/۱۳۹۰

چرا شورای هماهنگی اعضایش را معرفی نمی‌کند؟

«شورای هماهنگی راه سبز امید» به مناسبت خردادماه بیانیه جدیدی منتشر کرده است. (از اینجا بخوانید) همان شورایی که هنوز کمتر کسی از اعضای آن با خبر است و انتقادات بسیاری به عملکرد نه چندان شفاف آن وارد می‌شود. حال گمان می‌کنم که انتشار بیانیه جدید بهانه خوبی باشد تا از خود بپرسیم: «آیا اساسا شورای هماهنگی امکان دارد بتواند اعضای خود را معرفی کند»؟


رهبری یک جنبش سمتی انتخابی و یا انتصابی نیست. تنها توافقی نانوشته میان اکثریت اعضای جنبش است که می‌تواند مقام رهبری (یا رهبری معنوی) را برای فردی به همراه آورد. حال از این جایگاه نمادین که بگذریم، دیگر گروه‌هایی که قصد هماهنگ‌سازی یک جنبش را دارند چگونه انتخاب می‌شوند؟ آیا امکان برگزاری انتخابات و یا هر شیوه دیگری از مراجعه به آرای عمومی وجود دارد؟ آیا سازمان‌ها و احزاب متعدد و مرجعی وجود دارند که هر یک بتوانند به نمایندگی بخشی از جنبش با یکدیگر مذاکره کنند؟ در یک کلام: «راهکار انتخاب شورای هماهنگی جنبش چه می‌تواند باشد»؟


در چند مقطع تاریخی، کشور ما شاهد شکل گیری گروه‌های مذاکر کننده یا رهبری کوچکی بوده است که نمایندگی یک جنبش بزرگ را در اختیار گرفته‌اند. یک نمونه به انقلاب مشروطه باز می‌گردد و نمونه دیگر به ماجرای اعتراض به نتایج انتخاباتی و تشکیل جبهه ملی ایران. در هیچ کدام یک از این موارد (همانگونه که قابل پیش‌بینی است) گروه‌های مذاکره کننده و یا تیم هماهنگی با آرای مردم برگزیده نشدند و یا پس از انتخاب به تایید آن‌ها نرسیدند. تنها اقتدار رهبران کاریزماتیکی همچون دکتر مصدق بود که به این گروه‌ها مشروعیت لازم را می‌داد. در آستانه انقلاب 57 نیز بار دیگر گروهی مشابه تشکیل شد. اعضای «شورای انقلاب» را بدون استثنا آیت‌الله خمینی تعیین کردند و این شورا همواره مشروعیتش را از رهبر کاریزماتیک انقلاب می‌گرفت.


حرف من این است که امروز جنبش سبز در شرایطی قرار ندارد که یک گروه به صرف دریافت مشروعیت از جانب رهبران بتوانند مورد پذیرش همگانی قرار بگیرند. در واقع میرحسین تا پیش از بازداشت خودش هم در مذان حملات و انتقادات تندی قرار داشت که گاه رنگ و بوی توهین و افترا نیز به خود می‌گرفتند. مسئله این نیست که میرحسین محبوبیت کمتری نسبت به دیگران رهبران کاریزماتیک تاریخ معاصر کشور دارد؛ مسئله اینجاست که گروه‌های اقلیت در جنبش سبز حاضر نیستند به صرف قرار داشتن موسوی در موضع اکثریت جنبش با او همکاری تام و تمامی داشته باشند، حال چه برسد به همکاری با منصوبان او.


من از ترکیب اعضای شورای هماهنگی اطلاعی ندارم. دست کم نه بیشتر از آنکه دیگران دارند. اما ترجیح می‌دهم به جای این پرسش که «چه کسانی عضو شورا هستند؟» از خود بپرسم: «چه کسانی می‌توانند عضو شورا شوند؟». به عبارت دقیقت‌تر پرسش کلیدی برای من این است: «اگر همین فردا شورا بخواهد اسامی اعضایش را منتشر کند، کدام فعال سیاسی است که اگر نامش برده شود موجی از جنجال رسانه‌ای و حملات شخصی شکل نخواهد گرفت»؟ این پرسش را در فضایی انتزاعی بررسی نکنید. خیلی راحت فهرستی از تمامی فعالان و چهره‌های شاخصی که می‌شناسید بنویسید* و یکی یکی مرور کنید که کدامشان شانس پذیرش از جانب فضای رسانه‌ای جنبش را دارند؟


به باور من، دلیل شورای هماهنگی برای معرفی نکردن لیست اعضایش بسیار بیش از آنکه حفاظت از آنان در برابر دستگاه امنیتی باشد، حفاظت از آنان در برابر موج تخریب رسانه‌ای و البته حفاظت از جنبش در برابر درگیری‌های بیهوده داخلی است. باید بپذیریم که برای توده مردم فهرست ترکیب اعضای شورا چندان اهمیتی ندارد. آنان صرف اینکه اطمینان حاصل کنند شورا مورد تایید موسوی است و مهر تایید بر یک برنامه مشخص زده، آن برنامه را موضع میرحسین قلمداد می‌کنند و بدان می‌پیوندند. فارغ از گروهی که برای عضویت در شورای هماهنگی صابون به شکم زده بودند و رویای سهم‌خواهی در سر داشتند، این تنها دستگاه رسانه‌ای است که مشتاقانه در جست و جوی فهرست اسامی می‌گردد تا خوراک خبری مناسبی پیدا کند.


در نهایت اینکه من همچنان امیدوار هستم شورای هماهنگی فعالیت‌های خود را هرچه سریع‌تر شفاف کند. حداقل انتظارهای جنبشی که تا بدین حد به رسانه‌های مجازی وابسطه است تشکیل یک پایگاه رسمی اینترنتی از جانب شورای هماهنگی است که می‌تواند در شبکه‌های اجتماعی نیز شعبه داشته باشد. در حال حاضر تنها شورا است که می‌تواند مواضع خود را از طریق رسانه‌های سبز به اطلاع فعالان برساند. اما اگر به صورت متقابل اعضای جنبش نیز بخواهند نظرات، انتقادات و حتی پیشنهادات خود را از طریقی مطمئن به گوش اعضای شورا برسانند هیچ راه ارتباطی وجود ندارد.


پی‌نوشت:
بدون هیچ‌گونه اولویتی، من هرچه اسم به ذهنم می‌رسد، هرچند پرت و نامربوط (فقط به شرط زندانی نبودن) اینجا می‌نویسم، شما هم این فهرست را برای خود تکمیل کنید نتیجه کار را ببینید: «سیدمحمدخاتمی، مهاجرانی، کدیور، امیرارجمند، واحدی، مزروعی، بنی‌صدر، گنجی، بازرگان، مخملباف، نوری‌زاد، سازگارا، احمد سلامتیان، فرخ نگهدار، شیرین عبادی، فاطمه حقیقت‌جو، مهرانگیز کار، محمدرضا خاتمی، علی شکوری‌راد، علی‌اکبر موسوی‌خوئینی ...

چه می‌خواستیم: برنامه سکونت‌گاه‌های غیررسمی

تا زمانی که فقر را نپذیریم درمان آن غیرممکن است


احتمالا همه ما در کتاب‌های مدرسه‌ای تصاویر مقایسه کاخ‌هاش شاهنشانی با «حلبی‌آبادهای» حومه شهرها را به خاطر داریم. تصاویری که برای نشان دادن فساد و اختلاف طبقاتی در دوران شاهنشاهی به نمایش در می‌آمد. با این حال کمتر کسی پی‌گیری کرد که آیا این زاغه‌نشینی پس از انقلاب از بین رفت؟ من می‌گویم اگر قرار است فقر را درمان کنیم، نخستین و بدیهی‌ترین گام این است که آن را به رسمیت بشناسیم.


در برنامه انتخاباتی مهندس موسوی بخشی ویژه‌ای برای حاشیه‌نشین‌های شهری در نظر گرفته شده است. در ابتدای این بخش می‌خوانیم: «مردم عزیز و زحمتکش در پیرامون شهرهای بزرگ ما محلاتی برپا کرده‌اند که چهره آن دل هر انسان مسوولی را به درد می‌آورد. در این محلات دسترسی به امکانات آموزشی، بهداشتی و اوقات فراغت بسیار محدود و از متوسط شهر مادر بسیار پایین‌تر است. امنیت در همه ابعاد آن از سرپناه تا آرامش حضور در محلات به خصوص برای زنان وکودکان بسیار پایین است».


جالب اینجاست که نخستین راه‌کار عملی این برنامه برای مبارزه با این آسیب اجتماعی، به رسمیت شناختن این حقیقت تلخ است: «برای تحقق این هدف باید اقدامات زیر صورت گیرد: 1- پرده‌برداری از فقر و محرومیت این مناطق و شهروند دانستن ساکنان این محلات».


این نگاه را مقایسه کنید با دیدگاه دولتی که رییس آن مدعی می‌شود «در ایران هیچ کس محتاج نان شب خود نیست» و وزیرش هم می‌گوید: «مشکل مسکن را حل کردیم». خلاصه‌ای از ادامه برنامه‌های دولت امید جهت بهبود وضعیت حاشیه نشین‌ها بدین شرح است:


2- بهبود ارائه خدمات رفاهی: دسترسی بهتر به خدمات آموزشی، فرهنگی، بهداشتی و آب و برق و امکانات رفاهی برای کودکان و زنان، به‌سازی معابر و مهمتر از آن به‌سازی و بهبود سرپناهی که خود ساخته‌اند، حقی است که باید این محلات از آن برخوردار شوند.


3- پیوند اقتصاد سکونتگاه‌های غیر رسمی با اقتصاد شهر مادر: این سکونتگاه‌ها خدمات اقتصادی بسیاری را به صورت غیررسمی ارایه می‌دهند. توجه به اقتصاد این مناطق به شکوفایی اقتصاد شهری نیز کمک می‌کند. باید به نحوی برنامه ریزی نمود که جوانان این مناطق با ارتقاء مهارت‌های‌شان امکان پیوند با اقتصاد و بازار کار موجود را پیدا کنند.

در نهایت این برنامه شمار این «سکونت‌گاه‌های غیررسمی» را «بیش از 500 محله درشهرهای مختلف کشور» معرفی می‌کند و برای نمونه از «عین دو و کوت عبدالله در اهواز، سیلاب قوشخانه در تبریز، علی گل سفید در خرم آباد و دباغ خانه در بجنورد» نام می‌برد.


پی‌نوشت:
* برای پی گیری مجموعه یادداشت‌هایی که به بررسی و تشریح «برنامه دولت امید» می‌پردازند به بخش «چه می خواستیم؟» مراجعه کنید.

۳/۰۸/۱۳۹۰

جدال بر سر اینکه چه کسی «وضع موجود» است؟

در میانه دهه هفتاد و زمانی که سیدمحمد خاتمی با برچسب «اصلاح طلبی» وارد انتخابات شد، جناح حاکم همچنان «محافظه کار» خوانده می‌شد. عنوان کاملا برازنده‌ای بود. اکثریت مردم به درستی تشخیص دادند که ناطق‌نوری به نمایندگی از این جناح تنها برای حفظ و تثبیت وضعیت موجود پا به عرصه انتخابات نهاده بود. خواستگاه اصلی این جناح هنوز راست سنتی بود و یک پایه در روحانیت و پایه‌ای دیگر در حزب موتلفه و بازار داشت. محافظه‌کاران دهه هفتاد همه ویژگی‌های کلاسیک محافظه‌کاری را یدک می‌کشیدند و این دقیقا پاشنه آشیل آن‌ها بود: «در کشوری که اکثریت مردمش از هزار و یک نامطلوب سیاسی-اجتماعی و اقتصادی در رنج هستند، هیچ گونه تلاشی برای حفظ وضعیت موجود مورد تایید نخواهد بود».


رمز پیروزی‌های توفانی اصلاح‌طلبان در انتخابات ریاست‌جمهوری 76 و پس از آن شورای اول و مجلس ششم همین گرایش به تغییر بود. مشخص هم بود تا زمانی که جناح محافظه‌کار بخواهد بر دیدگاه‌های پیشین خود پافشاری کند این پیروزی‌ها ادامه خواهد داشت. این روند تنها زمانی متوقف شد که به مرور اصلاح‌طلبان به قدرت حاکم بدل شدند و ناچار بودند به جای «دعوت به تغییر» مردم را به «تداوم راه اصلاحات» فرا بخوانند. در نقطه مقابل جناح جدیدی پیدا شد که از نارضایتی‌های همچنان پابرجای عمومی کمال استفاده را ببرد. «اصولگرایان» با نامی جدید و مرزبندی ظریفی با «محافظه‌کاران» به عرصه وارد شدند تا پس از پیروزی در انتخابات نه چندان پرشور شورای دوم، توانایی گفتمان جدید را به رخ بکشند.


قول معروفی در میان آمریکایی‌هاست که می‌گوید «برنده انتخابات همیشه کسی است که گذشته را انکار کند و نوید آینده‌ای ایده‌آل را بدهد». اصلاح‌طلبان دهه هفتاد می‌توانستند از چنین صلاحی بهره ببرند، اما در دهه هشتاد آن‌ها ناچار بودند به صورت مداوم عملکرد دولت اصلاحات را توجیه کنند. در برابر جناح اصولگرا به سادگی می‌توانست بر روی نقاط ضعف و نارضایتی‌های مردم، به ویژه فشارهای اقتصادی پافشار کند و شعار «عدالت‌محوری» سر دهد. از آنجا که این گروه نوپا فاصله خود را با جناح محافظه‌کار حفظ کرده بود نیازی نداشت که خود را میراث‌دار تمامی شکست‌های محافظه‌کاران قلمداد کند و در واقع بدون هیچ پیشینه قابل نقدی تنها از آینده سخن می‌گفت.


حرف من این است که راست سنتی، اگر بخواهد طیف احمدی‌نژاد را حذف کند در واقع هیچ چیز نخواهد بود بجز همان جناح محافظه‌‌کاری که یک دهه پیش مردم برای همیشه با آن وداع کردند. هرچند نام «اصولگرایی» آنچنان با سرعت رشد کرد که به ظاهر «محافظه‌کاران» را در خود بلعید، اما نباید فراموش کرد که تمامی این تغییرات به مدد شخص احمدی‌نژاد و اطرافیان او به دست آمد که هیچ گاه روی خوشی به محافظه‌کاران سابق نشان ندادند. در واقع امروز برای توده جامعه ایرانی همان‌گونه که اصلاح‌طلبی در سیدمحمدخاتمی خلاصه می‌شود، معنای اصولگرایی نیز در سیمای احمدی‌نژاد تبلور می‌یابد. بدین ترتیب حذف احمدی‌نژاد تنها در صورتی می‌تواند آینده‌ای داشته باشد، که جای خالی این گفتمان را گفتمانی خواستار «تغییر» پر کند و نه «محافظه‌کاری» خواستار ثبات.


ناگفته پیداست که در انتخابات 88، احمدی‌نژاد بزرگترین ضربه را از همان حربه‌ای خورد که خودش زمانی بدان توسل جسته بود. او پس از چهار سال «وضعیت موجود» به شمار می‌آمد و مخلفانش برای «تغییر این روحیه» به میدان گام نهاده بودند. شکست او در جلب آرای عمومی بلافاصله نزدیکانش را متقاعد ساخت تا بار دیگر باید خود را در شرایطی قرار دهند که از دید ناظر بیرونی منتقد وضعیت کنونی و خواستار تغییرات ریشه‌ای به شمار آیند. کار دشواری بود که تصمیمات حیرت‌انگیزی را هم به دنبال داشت. زمانی که دیگر نه اصلاح‌طلبانی وجود داشتند و نه هاشمی، احمدی‌نژاد ناچار بود گناه وضعیت موجود را به گردن تنها قدرت باقی مانده در صحنه بیندازد!


ریشه دعوای میان رهبر و احمدی‌نژاد هرچه که باشد، لایه رویی و ظاهری آن جدال بر سر موضع منتقد از وضع موجود است. هر یک تلاش می‌کنند دیگری را مسوول نامطلوباتی نمایش دهند که نارضایتی‌های گسترده اجتماعی را به دنبال داشته است. به همین واسطه است که تریبون نماز جمعه و نمایندگان رهبری در افشاگری فسادهای گسترده گوی سبقت را از افراطی‌ترین مخالفان حاکمیت نیز ربوده‌اند. حال به باور من مستقل از اینکه چه کسی فاتح جدال کسب موقعیت «اپوزوسیون مجازی» خواهد شد، این وضعیت روزنه‌های تنفسی برای جریان سوم ایجاد خواهد کرد. به صورت دقیق‌تر، هیچ یک از دو جناح درگیر نمی‌خواهند خود را مسوول مستقیم سرکوب‌های خونین دو سال گذشته نمایش دهند. بدین ترتیب اصلا بعید نیست که اگر بار دیگر پای معترضان سبز به خیابان کشیده شود، ماشین دستگاه سرکوب دچار تناقضاتی درونی شود. این بار دولت و رهبری هر یک باید اسلحه را در دست دیگری نشان دهند تا آخرین پایگاه‌های مشروعیت رقیب را نابود کنند. این یعنی ماشین سرکوب دیگر نمی‌تواند یکپارچه و منسجم وارد عمل شود.

اسناد کودتا - منظور از تعرفه بدون سریال چیست؟

شورای نگهبان در گزارش تفصیلی خود آورده است: «در این دوره نیز ... تعرفه‌های هر استان با كد خاص چاپ شد تا امكان جابجایی تعرفه‌ها بین استان‌ها وجود نداشته باشد. این امر هرچند كه به سلامت و دقت انتخابات كمك نمود مع‌الوصف با عنایت به حضور گسترده مردم و نیاز بسیاری از حوزه‌های اخذ رأی به ارسال دوباره تعرفه، تبادل تعرفه بین استان‌ها را غیرممكن ساخت. به همین دلیل تعرفه‌های چاپ شده در روز اخذ رأی بدون كد استان به چاپ رسید».


شاید در بعضی از دسته چک‌های بانکی هم دیده باشید، شماره چاپ شده روی تعرفه‌ها دارای دو بخش است که با یک ممیز از هم جدا شده‌اند. در سمت چپ ممیز یک عدد دورقمی قید شده که نشانگر استان مشخصی است، مثلاً برای آذربایجان شرقی عدد 11 و برای خوزستان عدد 32 انتخاب شده است. در سمت راست این ممیز عدد بزرگتر و چند رقمی مشاهده می‌شود که شماره مسلسل (سریال) این برگ است. تاکنون روشن نکرده‌اند که در تعیین شماره مسلسل هر برگ از عدد 1.000.001 آغاز کرده و تا پنجاه و شش یا پنجاه و هفت یا پنجاه و نه یا شصت یا شصت و یک میلیون پیش رفته‌اند یا اینکه شماره مسلسل هر استان را از 1.000.001 شروع نموده و تا سهمیه مقرر ادامه داده‌اند و برای چاپ تعرفه استان بعدی دوباره از همان 1.000.001 آغاز کرده‌اند. با این حال از روی همین برگ و برگ تعرفه‌های دیگری كه در دست است، می‌توان حدس زد كه روش اخیر اعمال شده است.


یکی از دلایل عمده وارد شدن گزارش شورای نگهبان و سایر دست‌اندرکاران وزارت کشور و انتخابات به تعرفه ارسالی به خارج از کشور این است که برای چنین تعرفه‌هایی نمی‌شود یا نخواسته‌اند شماره دو قسمتی بزنند. در واقع به بهانه قابل تفکیک نبودن شماره سریال هر کشور بطور جداگانه و شاید بهانه‌هایی دیگر از زدن کد خودداری شده و تنها شماره مسلسل سمت راست باقی مانده است. بنابراین، احتمال دارد تعرفه‌های اضافی چاپ شده در روز 21/3 و 22/3 (و احتمالا روزهای دیگر) که بدون کد استانی بوده است، با همین شماره سریال خارج از کشور چاپ شده باشد.


منظور منتقدان هم از چاپ بدون سریال تعرفه در داخل کشور، نبود هیچ شماره‌ای روی برگ تعرفه نیست، هرچند این کار هم از این آقایان بعید به نظر نمی‌آید، بلکه مرادشان عدم رعایت نظم مقرر در چاپ این تعرفه‌هاست، چرا که ارسال این تعرفه‌ها به هر استانی، امکان استفاده عوامل ناراست از تعرفه‌های قلابی در آن استان را ممکن می‌ساخت!! این نکته را به عنوان یک شگرد تبلیغاتی بارها بکار برده‌اند که ما هیچگاه تعرفه بدون سریال چاپ نکرده‌ایم و از این راه خواسته‌اند ادعای کمیته صیانت و معترضان را تخطئه کنند.

پی‌نوشت:
این مجموعه یادداشت برپایه سند «دیده‌بان سبز انتخابات» معروف به «گزارش 300 صفحه‌ای» تهیه می‌شود. متن کامل این گزارش را می‌توانید از اینجا دریافت کنید و برای پی‌گیری پیشنه این بحث به بخش «اسناد کودتا» مراجعه نماييد.

دست‌نوشت وارده: کابوس بیداری

«مازیار خسروی» روزنامه‌نگار و فعال سیاسی، سال‌هاست که با مطبوعات اصلاح‌طلب همکاری می‌کند. کار در روزنامه‌ها توسعه، صاحب‌قلم، آرمان، مردم‌سالاری، بهار و سردبیری سایت‌های خبری «آفتاب» و «هم‌میهن نیوز» بخشی از پیشینه کاری اوست. وی به دلیل فعالیت‌های رسانه‌ای خود پس از کودتای 88 در چند مورد تا کنون بازداشت و زندانی شده است. (اینجا) خسروی در حال حاضر دبیر سرویس بین‌الملل روزنامه شرق است. متن ارسال ایشان با «یادداشت‌های وارده» معمول تفاوتی داشت که من ترجیح دادم آن را با عنوان «دست‌نوشت وارده» منتشر کنم.


خیس عرق، با پیشانی مچاله شده و سردردی که تا مغز استخوانش را ترک می‌زد از خواب پرید. مثل هر شب. اینجا بدترین لحظه‌ها برایش درست وقتی بود که از خواب می‌پرید. برای چند ثانیه مکان را گم می کرد. فکر می‌کرد توی خانه و رختخواب خودش است. دیوارها اما کم کم، حضور پررنگشان را به فضا تحمیل می‌کردند. انگار روحش را از آسمان آزاد و بی‌انتها جدا می‌کردند و به زور از لای جرز دیوارها می‌گذراندند و می‌چپاندند توی بدنش.


از خودش پرسید «ساعت چند است؟». سووال احمقانه‌ای بود. حتی بیرون از اینجا هم عادت نداشت ساعت به مچ دستش ببندد. حالا هم که هنوز آفتاب بالا نیامده بود تا با شمردن ردیف‌های نور کم‌رنگی که از لای میله‌های پنجره نزدیک سقف به داخل می‌خزید بشود زمان را حدس زد.


با مشت، آرام و منظم به دیوار کوبید. پاسخی نیامد. همسایه بقلی انگار خواب بود. سعی کرد چهره همسایه‌اش را توی ذهنش مجسم کند. با اینکه اسمش را نمی‌دانست، وقتی با مشت به دیوار می‌کوبید و جواب نمی‌شنید دلخور می‌شد. هر چه باشد تنها دوستی بود که اینجا داشت. یک‌بار اتفاقی، وقت رفتن به دستشویی نگاهشان با هم تلاقی کرده بود. کسری از ثانیه‌ای. آن هم در جایی که بی‌ارزش‌ترین و آزاردهنده‌ترین چیز دنیا، زمان است. برای آن‌که دردسری درست نشود هردو ناخودآگاه نگاهشان را دزدیده بودند. چند لحظه بعد اما هر دوتایشان گوش‌هایشان را چسبانده بودند به دیوار و همزمان و منظم مشت می‌کوبیدند. پیش خودش اسم همسایه را گذاشته بود آقای 101. از ذهنش گذشت که حتما آقای 101 هم او را پیش خودش آقای 102 صدا می کند. بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. یا شاید فقط فکر کرد که خندیده. هرچه بود سردردش کمتر شده بود. با پشت دست، عرق سرد نشسته بر پیشانیش را پاک کرد و دوباره پتو را روی سرش کشید. با خودش فکر کرد؛ یکی از همین روزها، دیوارها را اندازه نمی‌زنی، دست در دست کودکت در کوچه‌های بی هراس قدم می‌زنی و آسمان تمامی ندارد...


پی‌نوشت:

دست‌نویس دیگری از مازیار خسروی را از اینجا بخوانید.

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۳/۰۷/۱۳۹۰

جرثومه فاسد و مهلک «منزه‌طلبی»

«منزه‌طلبی» واژه گمشده‌ای است که من بدان نیازداشتم تا رفتاری رایج اما تا حدودی گنگ و مبهم را برای خود تفسیر کنم. رفتاری بسیار ظریف که به دلیل همین ظرافت‌هایش کمتر به چشم می‌آید و به دلیل همین نامریی‌ بودنش از گزند نقد در امان می‌ماند. مدتی پیش این واژه را از دهان دوستی شنیدم و بلافاصله فهمیدم که این همان پازل گمشده است.

منزه‌طلبی چیست؟


منزه‌طلبی یعنی اتخاذ پاک‌ترین مواضع در هر موقعیتی. یعنی محکوم کردن جنایت، فارغ از اینکه چه کسی و در چه شرایطی مرتکب آن شده است. یعنی حمایت از مظلوم فارغ از زمینه‌های ظلم. تا اینجای کار که شمایل خوبی دارد، اما نباید عجله کرد، مشکل از همین ظاهر فریبنده آغاز می‌شود.


منزه‌طلب فی‌نفسه موقعیتی ندارد. همه چیزش در نقد و نفی دیگران خلاصه می‌شود. باید کسی مرتکب جرمی شود تا منزه‌طلب هم فرصت ظهور پیدا کند. در چنین شرایطی او به سادگی می‌تواند از هر عملی انتقاد کند، چون معمولا کمتر عملی یافت می‌شود که از هر زاویه‌ای که بدان بنگریم بی‌نقص به حساب آید. («همه شان سر و ته یک کرباس هستند» کلیدواژه شناخت منزه‌طلبان است) در نقطه مقابل هیچ کس نمی‌تواند به منزه‌طلب انتقاد کند، چرا که او اساسا کنشی مرتکب نمی‌شود که نقدپذیر باشد. حتی انتقادات او را نیز به دشواری می‌توان نقد کرد چرا که موضع منزه‌طلب معمولا پافشاری بر حقایقی «بدیهتاً بدیهی» است. آنچنان بدیهی که حتی بیانش نیز می‌تواند حیرت‌انگیز باشد و نقد شونده را در بهت فرو برد: «جنایت بد است»!


منزه‌طلبی چه تفاوتی با «اندیشه انتقادی دارد»؟


اندیشه انتقادی، مکتبی است برخواسته از بنیان‌های فلسفی. در این مکتب، نقد، پایگاه و بنیان مشخصی دارد. شاید چندان برخاسته از عمل نباشد، اما می‌تواند عملگرایی را نیز در انتقادات خود لحاظ کند و یا دست کم به نتیجه کار بیندیشد. از همه مهم‌تر، اندیشه‌های مکتب انتقادی قابل نقد و در نتیجه قابل رد هستند. در برابر انتقادات آن می‌توان استدلال کرد. به صورت خلاصه، اندیشه انتقادی در صدد اصلاح مداوم برای رسیدن به مطلوب است، اما منزه‌طلبی هیچ مطلوبی را هدف قرار نداده است. حتی با آرمان‌گرایی نیز فاصله دارد. منزه‌طلبی در بقای خود نیازمند نامطلوباتی است که همیشگی هستند. منزه طلبی اگر قصد اصلاح داشت، به جای تکرار بدیهیات در ریشه‌یابی با کنش‌گران همراه می‌شد. کاری که منتقد اندیشه انتقادی انجام می‌دد، اما اساس کار منزه‌طلب همین است که خود را به ندانستن بزند و با فرار به جلو کنش‌گر را محکوم ابدی جلوه دهد. در ذات «منزه‌طلبی» همواره «هوچی‌گری» نیز نهفته است چرا که اگر پای منطق و گفت و گو به میان کشیده شود «منزه طلب» کالایی برای عرضه ندارد. او حتی ممکن است به صورت مکرر خود را نیز نقض کند و تنها به مدد همین «هوچی‌گری» است که امکان دارد بتواند از آشکار شدن این تناقضاتش فرار کند.


منزه‌طلب‌ها در چه شرایطی تولید می‌شود؟


زندگی اجتماعی یعنی اصطکاک مداوم میان اعضای جامعه. چه در برخورد با یکدیگر و چه در تقابل با دستگاه حاکم. انسان به حکم همین حقیقت بدیهی در عمل ناچار می‌شود و البته می‌آموزد که به صورت مداوم در رفتارهای خود معادله «هزینه-فایده» را لحاظ کند. ساده‌ترین برخوردهای ما حتی با دوستان و نزدیکانمان از این معادله مداوم فارغ نیست. در چنین شرایطی طبیعی است که انسان نمی‌تواند به صورت انتزاعی ایده پردازی کند، چرا که خود او نیز گرفتار عواقب ایده‌های خود خواهد بود. برای مثال، منزه‌طلب خیلی ساده می‌تواند بگوید: «دروغ‌گویی در هر شرایطی بد است». اما دست کم یک شهروند ایرانی به تجربه خواهد آموخت در زندگی‌اش موقعیت‌خواهی پدید خواهند آمد که احتمالا هیچ گریزی از دروغ‌گویی نداشته باشد. پس منزه‌طلب چطور تولید می‌شود؟


منزه‌طلبی اساسا زاییده شرایطی است که فرد در زمینه‌ای اظهار نظر کند که خود از عواقب نظراتش در امان باشد. حال این مسئله می‌تواند حقیقی باشد یا تنها برگرفته از یک تصور کاذب. برای مثال منزه‌طلب می‌تواند در یک کشور زندگی کند اما برای مردم کشوری در آن‌سوی جهان نسخه بپیچد و به واقع از گزند نتایج اظهاراتش در امان بماند. حالت دیگر زمانی رخ می‌دهد که شهروندی به دلیل نداشتن آگاهی تصور کند فرآیندهای سیاسی بر زندگی شخصی او هیچ تاثیری ندارد و با این تصور بگوید «من با سیاست کاری ندارم». این شهروند احتمالا اگر ناچار به اظهار نظر سیاسی شود در موضع منزه‌طلبی قرار خواهد گرفت: همان «همه‌شان سر و ته یک کرباس هستند» معروف!


و اما نتیجه:


دلیل پرداختن من به بحث «منزه‌طلبی»، تفسیر برخی رفتارهاست که گاه اساسا برای یک فعال سیاسی قابل درک هم نیستند. گروهی که این رفتار را بروز می‌دهند مواضعی ندارند که چندان قابل نقد باشد. مثلا به صورت مداوم جنایت‌کاران را محکوم می‌کنند، در سوگ مظلومان مرثیه می‌سرایند، «مصالحه با جلاد» را محکوم می‌کنند، نسبت به «پایمال شدن خون شهدا» هشدار می‌دهند، خواستار «آزادی، دموکراسی، برابری و رفع هرگونه تبعیض» آن هم بدون هیچ قید و شرطی می‌شوند. این موارد هیچ کدام حرفی نیست که قابل رد یا نقد باشد. حتی من می‌گویم هیچ کدام از این موارد اساسا «حرفی» نیست. بیشتر به نشخوار بدیهیاتی شباهت دارد که تکرارشان آن‌ها را کاملا تهی از معنا کرده است. حال اگر قرار بر ارایه راه‌کار برای دست‌یابی به این آرمان‌های بی‌تردید باشد، منزه‌طلب حرفی برای گفتن ندارد. در بهترین حالتش احتمالا حاتم بخشی کرده و دست در کیسه میهمان می‌برد و نسخه «مبارزه و ایستادگی تا رهایی» را برای آنانی می‌پیچد که در معرض خطر قرار دارند. منزه‌طلب خودش همچنان فرصت خواهد داشت تا خود را از حادثه دور نگه داشته و در حاشیه امنیت باقی بماند.


جالب اینجاست که همین منزه‌طلبان، زمانی که قرار می‌شود در امور روزمره خود تصمیم‌گیری کنند آشکارا از ادعاهای پرطمطراق گذشته عدول می‌کنند. شهروند مهاجری را در نظر بگیرید که برای ایرانیان داخل کشور «مبارزه بدون سازش» را نسخه می‌پیچد اما در کشوری که زندگی می‌کند بنابر عملگرایی سیاسی یک بار از این حزب حمایت می‌کند و یک بار از آن یکی. یا شهروند به اصطلاح «غیر سیاسی» داخلی را در نظر بگیرید که به سادگی همه سیاستمداران را متهم به «دزدی» و یا دست کم «پی‌گیری منافع شخصی» می‌کند، اما خودش در زندگی شخصی و یا محیط کاری قوانین را به سود منفعتش زیر پا می‌گذارد. به قول معروف از دیدگاه این دوستان: «مرگ خوب است، اما برای همسایه»!

در نهایت اینکه، منزه‌طلبی بزرگترین آفت عمل‌گرایی است. تردیدی وجود ندارد که کنش سیاسی، در هر گام خود با آرمان‌های کنش‌گر فاصله فراوانی دارد. حتی در شرایط دشواری همچون وضعیت کنونی جامع ما، کنش سیاسی با هدف برون‌رفت از بن‌بست فعلی با عدول از بسیاری از مواضع همراه خواهد بود. اساسا هیچ توافق سیاسی در هیچ کجای جهان معنا ندارد، مگر اینکه طرفین بتوانند تنها بر روی نقاط حداقلی اشتراکشان تاکید کنند و اختلاف نظرها را دست کم در کوتاه مدت نادیده بگیرند. این درست جایی است که منزه‌طلبان فرصت ابراز وجود پیدا می‌کنند تا با برجسته کردن همین نقاط اختلاف و جنجال‌سازی‌های رسانه‌ای بار دیگر هویت پیدا کنند. به باور من تنها درمان معضل «منزه‌طلبی» رشد یافتگی جامعه است تا به مرور بتواند مرز باریک میان انتقاد را از «منزه‌طلبی» تشخیص دهد.

مامان و بابای سر موضع!

بعد از عمری گذرمان افتاد به میوه فروشی و برای اولین بار به ذهنم رسید که سیب بخرم. سیب معمولی که اصلا به مزاجم نمی‌سازد. سراغ سیب ترش می‌روم و دو تا سیب سبز رنگ بر می‌دارم. بزرگ نیستند، روی هم چهارصد گرم هم نمی‌شوند. فروشنده وزن می‌کند و می‌گوید 1400 تومان! یعنی سیب دانه‌ای 700 تومان!


به خیال خودم قرار است خبر دست اول به خانه بدهم. هنوز رسیده و نرسیده فریاد می‌زنم «آقا حدس بزنید سیب دانه‌ای چند تومان»؟ مامان خیلی بی‌خیال می‌گوید بین 500 تا 1000 تومان! گویا خبر بدجوری قدیمی است. بعدش هم می‌آید جلو و یک نگاه به سیب‌ها می‌اندازد: «این‌هاسیب وارداتیه. من این وارداتی‌ها رو تحریم کردم»! بابا هم که اخمش توی تخمش رفته از گوشه چشم نگاه نه چندان دوستانه‌ای می‌کند و می‌گوید: «تازه سیب‌های خودمان خیلی هم خوش‌مزه‌تر است»!

9 - بازداشت‌های خودسرانه و غیرقانونی را متوقف کنید

«این یکی از یادداشت‌های مجموعه «همه حقوق برای همه» است که به بررسی ظرفیت‌های اجرای مواد اعلامیه حقوق بشر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران اختصاص دارد. برای پی‌گیری پیشینه بحث به بخش «همه حقوق برای همه» مراجعه کنید»


اعلامیه جهانی حقوق بشر ماده 9: احدی را نمی‌توان خودسرانه توقیف، حبس یا تبعید نمود.

در تایید این ماده، قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در دو اصل پیاپی به تشریح حقوق افراد می‌پردازد. نخست توقیف و حبس:

اصل ۳۲: هیچ‌کس را نمی‌توان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون معین می‌کند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذکر دلایل بلافاصله کتباً به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف مدت بیست و چهار ساعت پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضایی ارسال و مقدمات محاکمه، در اسرع وقت فراهم گردد. مختلف از این اصل طبق قانون مجازات می‌شود.

و سپس تبعید:

اصل ۳۳: هیچ‌کس را نمی‌توان از محل اقامت خود تبعید کرد یا از اقامت در محل مورد علاقه‏اش ممنوع یا به اقامت در محلی مجبور ساخت، مگر در مواردی که قانون مقرر می‌دارد.

پی‌نوشت:


حال که بحث بازداشت به میان کشیده شد، از فرصت استفاده می‌کنم و به یکی از شیوه‌های نامیمون اما رایج این روزهای دستگاه قضایی هم اشاره می‌کنم. بر اساس قانون، بازداشت موقت نمی‌تواند بیش از 24 ساعت ادامه داشته باشد. پس از آن یا متهم باید روانه دادگاه شود، یا آزاد شود و یا دست کم برایش قرار کفالت یا وثیقه صادر شود. این روزها که فعالان جنبش سبز کرور کرور به اسارت نیروهای امنیتی در می‌آیند، دادرس‌هایی که بیشتر نقش عامل شکنجه را بازی می‌کنند برای توجیه کردن بازداشت‌های غیرقانونی، پس از 24 ساعت قرار وثیقه و یا کفالت صادر می‌کنند اما مشخص نمی‌کنند که این قرار باید به چه شعبه‌ای تحویل داده شود. بدین ترتیب از نظر قانونی خود را توجیه می‌کنند که قاضی قرار صادر کرده اما خانواده متهم نتوانسته‌اند که آن را پرداخت کنند. با این شیوه، اسرای جنبش سبز ماه‌ها بدون محاکمه در زندان باقی می‌مانند.

۳/۰۶/۱۳۹۰

نگاهی به رمان «دو قدم این ور خط»

معرفی:


عنوان: دو قدم این ور خط
نویسنده: احمد پوری
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول پاییز 87 – چاپ پنجم پاییز 87
226 صفحه – 4400 تومان

ادبیات، قربانی ایدئولوژی


تمام کتاب‌های تاریخی که خوانده‌ام به کنار، هیچ چیز همچون رمان‌های «احمد محمود» نمی‌تواند من را با حال و هوای جامعه ایرانی در دوران کودتا و یا در آستانه انقلاب آشنا کند. «همسایه»ها را که می‌خوانی می‌فهمی حامیان جنبش ملی شدن نفت از کجا می‌آمدند. «داستان یک شهر» تصویر تمام عیاری است از جامعه سرخورده پس از کودتا و «مدار صفر درجه» عجیب‌ترین و در عین حال دقیق‌ترین تصویری است که من از عمق جامعه ایرانی در حال انقلاب دیده‌ام. نام این سبک از رمان‌نویسی را نمی‌دانم، اما گمان می‌کنم «احمد پوری» زمانی که تصمیم به نگارش «دو قدم این ور خط» را گرفته چنین هدفی در سر داشته است.


«دو قدم این ور خط» یک داستان خیالی دارد که به نویسنده فرصت می‌دهد ضمن روایت آن، بستر مناسبی برای تصویر‌سازی از یک بزنگاه تاریخی کشور پیدا کند: آذربایجان در دوره حکومت «فرقه دموکرات» و پس از آن. موضوع جالبی است و حتی می‌توان گفت جای خالی آن به شدت احساس می‌شود، اما از نگاه من «دو قدم این ور خط» رمانی نیست که این جای خالی را پوشش داده باشد.


احمدی پوری نزدیک به 230 صفحه رمان نوشته است، اما من گمان می‌کنم چنین رمانی، با این ظرفیت داستانی دست کم باید در 600 صفحه نوشته می‌شد. داستان آن‌قدر گل و گشاد انتخاب شده که نویسنده هیچ فرصتی برای پرداختن به جزییات ندارد. پس ملاقات یک ایرانی با «آیزیا برلین» را در چند صفحه خلاصه می‌کند و پس از آنکه کل رمانش را صرف رساندن همان ایرانی به دیدار «آنا آخماتوا» کرد، با بی‌سلیقگی کامل یک دیدار سطحی و غیرجذاب را تدارک می‌بیند تا داستان با شتاب تمام به انتها نزدیک شود. پایان‌بندی داستان خود بزرگترین نشانه در این شتاب زدگی غیر قابل درک نویسنده است.


احمدی پوری در مورد رمان خودش می‌گوید+: «خوانندگان رمان که از تیپ‌های گوناگونی هستنند از یک ویژگی آن به اتفاق سخن گفته‌اند و آن کشش داستان بود که در بیشتر موارد مجبورشان کرده که یک‌نفس آن را به آخر برسانند». البته من نمی‌دانم چه کسانی و از چه زاویه‌ای چنین اظهار نظری کرده‌اند، اما می‌خواهم بگویم آن کششی که احتمالا برخی خوانندگان «دو قدم این ور خط» احساس کرده‌اند، بسیار بیش از آنکه مدیون پرداخت مناسب رمان باشد، مدیون شتاب زدگی رمان است. زمانی که شما یک داستان پر پیچ و خم انتخاب و آن را خیلی سریع و خلاصه تعریف کنید طبیعی است که مخاطب اصلا فرصت خسته شدن پیدا نمی‌کند. این را شاید عده‌ای نقطه قوت بدانند که در این صورت باید به آقای پوری هم تبریک گفت. اما من می‌گویم اگر پرداخت رمان، شخصیت‌سازی و فضا سازی‌اش را قربانی این شتاب‌زدگی کنیم نتیجه کار نمی‌تواند قابل افتخار باشد.


«دو قدم این ور خط» برای پرداخت جزییات حوصله ندارد. هیچ فضایی را به درستی ترسیم نمی‌کند که خواننده بتواند آن را در ذهن خود بازسازی کند. نتیجه اینکه سرعت خوانده شدن رمان همینجور بالا می‌رود چرا که خواننده عملا نیازمند هیچ گونه تصویر‌سازی در حین خواندن نیست. فقط قرار است با سرعت از روی جملات بپریم و رد شویم تا ببینیم که بالاخره آخر این داستان چه می‌شود. این کشش بیشتر از نوع کششی است که سریال‌های خانواده هم دارند و بیشتر مخاطبان‌شان اعتراف می‌کنند که آن‌ها را فقط برای اطلاع از پایان داستان دنبال می‌کنند.


از سوی دیگر در معدود مواردی که نویسنده تلاش کرده است کمی بیشتر به جزییات بپردازد، آشکارا به تکراری ملال آور رسیده که با فضا‌سازی یک دنیا فاصله دارد. برای نمونه در صحنه‌ای که «کاویانی» و «احمد» در اتوبوس تبریز نشسته‌اند و کاویانی می‌خواهد او را به خانه خودشان دعوت کند نزدیک به یک صفحه تمام صرف تعارفات بیهوده می‌شود:


...
پرسید: «تبریز فامیلی دارید»؟
- داشتم، الآن هیچ کس را ندارم، باید بروم هتلی، مسافر خانه ای.
- اختیار دارید، منزل ما قابل شما را ندارد. من که نمی‌گذارم جای دیگری بروید.
- نه اصلا، مزاحمتان نمی‌شوم. اتاقی در مسافرخانه می‌گیرم. البته خدمت شما هم می‌رسم.
- امکان ندارد. حرفش را هم نزنید. اگر فامیلی داشتید باز یک حرفی. درست است که کلبه محقر ما قابل شما را ندارد. اما از مسافرخانه خیلی بهتر است.
- در اینکه شکی نیست. اما درست نیست که من مزاحم شما باشم.
- نه جان شما. امکان ندارد. حرفش را هم نزنید. تا وقتی در تبریز باشید، مهمان من هستید. شما از رشید ما خبر آورده اید. همه خانواده خوشحال می‌شوند. مادرم که خیلی دعایتان خواهد کرد.
- شما با مادرتان زندگی می‌کنید؟ ...
(و همینجور گل می‌گویند و گل می‌شنوند) (صفحه 92)


نمونه دیگر این توصیفات ملال آور به جای تصویرسازی به رابطه احمد با فرزند کاویانی باز می‌گردد. رابطه‌ای که احتمالا قرار است آن‌قدر عاطفی باشد که خواننده را متوجه تاثر احمد از نازایی همسرش کند اما بیشتر به یک زایده نامتجانس در رمان می‌ماند که حذف کردنش فقط گزیدگی رمان را افزایش داده و احتمالا به «کشش» آن می‌افزاید.


گمان می‌کنم در رمانی که شخصیت اصلی آن از تهران می‌رود انگلستان و با آیزیا برلین ملاقات می‌کند، بعد بر می‌گردد می‌رود به تبریز 50 سال پیش، سپس از آنجا به باکو و در نهایت لنینگراد می‌رود تا با «آنا آخماتوا» دیدار کند، اگر قرار باشد همه جزییات را به شیوه همین تعارفات کسالت بار روایت کنیم، نتیجه کار دست کم دوهزار صفحه خواهد بود. کاری که البته نشده و به جای این تعارفات، نویسنده از تصویرسازی هایش کم کرده است تا حوصله خواننده‌ سر نرود.


خلاصه اینکه توجه به جزییات اگر به درستی انجام شود می‌تواند به داستان «فضا» بدهد. خواننده می‌تواند وارد داستان شود و پا به پای شخصیت‌های آن کوچه پس کوچه‌های شهر را جست و جو کند. اما اگر تشریح این جزییات با بازگو کردن زواید و حواشی اشتباه شود نتیجه کاملا عکس خواهد بود. آنگاه است که هر توصیفی در داستان تنها خواننده را گیج خواهد کرد و سبب می شود که برای فرار از این سردرگمی توصیفات غیرضروری را سرسری رد کند و به ادامه داستان بپردازد.


از این که بگذریم، به اصلی‌ترین بخش رمان می‌رسیم که روایتی است از وضعیت آذربایجان در زمان فرقه دموکرات. جایی که نویسنده می‌توانست توان خود را صرف برش لایه هایی از جامعه ایرانی در یکی از بزنگاه‌های تاریخی‌اش کند، اما به گمان من، احمد پوری به جای اینکه تلاش کند وضعیت مردم آذربایجان را از تاریخ بگیرد و در رمان خود جای دهد، تلاش می‌کند مشتی شعارهای ایدئولوژیک را همراه با رمان خود به قلب تاریخ ببرد و به واقعیت تحمیل کند. تصویری که پوری از وضعیت فرقه دموکرات نشان می‌دهد آنچنار شعاری، سیاه و سفید و ایدئولوژیک است که من گمان می‌کنم حتی اگر خود «پیشه وری» هم امروز زنده بود نمی‌توانست چنین ادعایی در مورد عملکرد حکومتش داشته باشد.


من نمی‌خواهم اینجا بیش از این وارد یک بحث ایدئولوژیک و یا تاریخ شناسی شوم. اعتراف می‌کنم که 1500 کلمه یادداشت در پاسخ به ادعاهای این رمان در مورد فرقه دموکرات نوشته‌ام که ترجیح دادم در فرصتی دیگر و در بخش‌های سیاسی آن را منتشر کنم. فقط می‌خواهم بگویم افراط و تفریط از جانب سیاستمداران قابل درک است. حتی وارونه نمایی و جدال‌های ایدئولوژیک هم می‌تواند در دنیای نه چندان منزه سیاسی درک شود. اما زمانی که کسی با ادعای «هنر» می‌خواهد به این عرصه نزدیک شود، حداقل انتظاری که از او می‌توان داشت دوری از این دست جدال‌های سیاسی و بی‌طرفی به سود حقیقت و مردم است. نویسنده‌ای که تمامی اقدامات فرقه دموکرات را تقدیس کند، همه اعضای آن را میهن پرستانی آگاه و صادق نمایش دهد و در برابر مخالفین آن را تنها یک مشت مزدور، اراذل و اوباش و در نهایت «ایت» (سگ) بخواند، نه تنها از تاریخ بهره‌ای نبرده که با روح یک هنرمند نیز فرسنگ‌ها فاصله دارد.


پی نوشت:
نگاه‌هایی متفاوت به این رمان را از اینجا و اینجا بخوانید.

۳/۰۴/۱۳۹۰

شبکه‌های مجازی می‌توانند جایگزینی برای حلقه‌های سبز باشند

پیش از این یک بار یادداشتی نوشتم با این عنوان که «چرا شبکه‌های اجتماعی، انقلاب‌های خاور میانه را به جنبش سبز نکشاند» *. این مسئله هنوز هم ذهن من را به خود مشغول کرده است. با این حال اینجا می‌خواهم به این پرسش بپردازم که آیا ما توانسته‌ایم از شبکه‌های مجازی برای جایگزینی شبکه‌های حقیقی اجتماعی به خوبی بهره ببریم؟ ناگفته پیداست که جو سرکوب کنونی ضربه سهمگینی به جامعه مدنی ایران وارد ساخته است. گرایش به شبکه‌های مجازی در چنین شرایطی امری طبیعی و حتی ناگزیر بود، اما من گمان می‌کنم این اقبال گسترده به شبکه‌های اجتماعی نظیر فیس بوک تا کنون نتوانسته است هیچ کارکرد مثبتی در جهت پر كردن جای خالی شبکه‌های حقیقی داشته باشد.


آنچه من به تجربه از فعالیت‌های فیس بوکی دریافته‌ام خلاصه شدن این شبکه در به اشتراک گزاری اخباری است که همه کاربران می‌توانند از منابع دیگر به آن دسترسی پیدا کنند. در واقع صفحات فیس‌بوک معمولا به کپی برداری از گزیده اخبار دیگر سایت‌ها خلاصه شده است. (تصاویر شخصی و یا ابراز احساسات روزمره را اینجا نادیده می‌گیرم) به گمان من، این شیوه بهره‌گیری از شبکه‌های اجتماعی، آشکارا تقلیل دادن ظرفیت‌ آن‌ها، و البته تغییر کاربری شبکه اجتماعی به سایت خبری است. حتی گروه‌های فیس‌بوکی نیز معمولا به محل تجمع لینک‌های خبری یک طیف خاص تبدیل می‌شود. به این ترتیب این گروه‌ها معمولا کارکردی بجز دسته‌بندی اخبار پیدا نمی‌کنند. من می‌گویم اگر فیس بوک قرار است در همین کارکرد‌ها خلاصه شود، نه تنها هیچ فایده‌ای ندارد و دستاورد جدیدی به ارمغان نمی‌آورد، بلکه با تلف کردن ساعات بسیار مفیدی از کاربرانش، عملا به یک خنثی کننده مجازی بدل می‌شود که شور، هیجان و انرژی فعالانش را بی‌هدف تخلیه می‌کند.


در نقطه مقابل من گمان می‌کنم همین شبکه مجازی، به خوبی این قابلیت را دارد که جایگزین بسیار مناسبی برای نهادهای مدنی شود. کافی است باور کنیم که در عصر جدید، نه تنها برای هر ارتباطی لازم نیست دور هم جمع شویم، بلکه اساسا چنین امکانی وجود ندارد و اگر هم داشته باشد بسیار وقت‌گیر است. به باور من این روز‌ها دیگر مهم نیست که شما در چه جمعی و به چه فعالیتی مشغول هستید. می‌توانید یک گروه فیس‌بوکی تشکیل دهید و بسیاری از جلسات خود را به آن منتقل کنید. برای مثال هیات مدیره یک شرکت مهندسی را در نظر بگیرید که می‌توانند در یک گروه فیس‌بوکی تشکیل جلسه دهند، همان‌جا نظراتشان را ابراز کنند و همان‌جا هم رای‌گیری کنند. بدون نیاز به اجاره مکان و یا رفت و آمدهای وقت‌گیر شهری.

پیشنهاد مشخص من این است که هرچه سریع‌تر تکلیف خودمان را با فعالیت‌هایمان در شبکه‌های مجازی مشخص کنیم. اگر نیتی فرا‌تر از وقت گذرانی و یا احوال‌جویی‌های روزمره داریم بهتر است آن را با دوستانمان در میان بگذاریم. گروه‌هایی مشخص، با مرام‌نامه و یا حتی اساس‌نامه مشخص تشکیل دهیم. هدف گروه را تعیین کنیم. به امکانات و کارکردهایی که این گروه می‌تواند برای ما داشته باشد فکر کنیم و در ‌‌نهایت با آن کاملا رسمی برخورد کنیم. من حتی اصرار دارم که اگر امکان دارد اعضای گروه سمت‌های حقوقی بر عهده بگیرند. دبیر جلسات انتخاب شود. هیات رییسه‌ای در کار باشد. مسوولینی برای جنبه‌های مختلف (مثلا سیاسی، اجتماعی یا هنری) تعیین شود. گزارش کار داده شود و بحث شکل بگیرد. در ‌‌نهایت این گروه‌ها حتی می‌توانند برون‌دادهای مشخصی هم داشته باشند. مثلا یک گروه فیس‌بوکی می‌تواند یک نشریه الکترونیک را رهبری کند و یا نمونه‌های مشابه.

خلاصه ماجرا اینکه گمان می‌کنم ما مدت‌هاست از شبکه‌های مجازی تنها برای دور هم جمع شدن استفاده کرده‌ایم. این دور هم جمع شدن‌ها به خودی خود یک انرژی نهفته و ظرفیت بلقوه ایجاد می‌کند، اما تا زمانی که این ظرفیت‌ها بالفعل نشود بی‌فایده خواهند بود. شبکه‌های مجازی می‌توانند پل‌های ارتباطی بسیار ساده و کم‌هزینه‌ای باشند برای شکل‌گیری حلقه‌های سبز. کافی است که ما نگاه‌مان را به آن‌ها تغییر دهیم.

پی‌نوشت:
* با توجه به سوءتفاهم‌های مکرر در مورد یادداشت پیشین، بار دیگر تاکید می‌کنم در این مقایسه من صرفا به تاثیرگزاری‌های متفاوت شبکه‌های مجازی بر روی جنبش‌های منطقه اشاره دارم. تردیدی وجود ندارد که هیچ کس نمی‌تواند اختلاف در ذات، دست‌مایه، اهداف و نتایج این جنبش‌ها را تنها به چنین مقایسه‌ای تقلیل دهد.

چه می‌خواستیم؟ - سیاست داخلی – ۴

پیش از کودتا نیز خواهان اصلاح قانون انتخابات بودیم


بحث بر سر لزوم اصلاح قانون انتخابات و افزایش نقش نظارت‌های مردمی بر روند آن پس از کودتای ۸۸ گسترش چشم‌گیری پیدا کرد. دایره منتقدان روند برگزاری انتخابات حتی از سبز‌ها هم فرا‌تر رفت و بخش‌هایی از اصولگرایان را نیز در بر گرفت. با این حال این مسئله‌ای نبود که میرحسین موسوی تنها پس از مشاهده دزدیده شدن آرای خودش به آن بیندیشد. اصلاح قانون انتخابات و فراهم نمودن زمینه‌های لازم برای نظارت بیشتر مردمی، از اصول برنامه‌های انتخاباتی مهندس موسوی بود که حتی در دوران انتخاباتی با تشکیل «کمیته صیانت از آرا» شکلی عملی به خود گرفت. در دفترچه انتخاباتی مهندس موسوی*، بخشی از برنامه‌های سیاست‌ داخلی دولت ایشان به «رقابت سیاسی (انتخابات)» اختصاص داشت که اهدافش را به شرح زیر اعلام کرده است:


۱. گسترش مشارکت حزبی، انتخاباتی و رقابت سیاسی و تضمین انتخابات آزاد، سالم و رقابتی

۲. ارتقای شیوه‌های برگزاری انتخابات و نوسازی براساس فن‌آوری‌های نوین؛

۳. بازنگری قوانین انتخاباتی در راستای تضمین حقوق اساسی نامزد‌ها، مردم و شفاف‌سازی فرهنگ انتخاباتی؛
۴. پیشگیری و مقابله با عوامل و عناصر تخریب چهره‌های سیاسی، نخبگان، فعالان سیاسی و نامزد‌ها؛
۵. ایجاد زمینه لازم برای نظارت‌های عمومی بر فرایندهای انتخاباتی


پی‌نوشت:

* برای پی گیری مجموعه یادداشت‌هایی که به بررسی و تشریح «برنامه دولت امید» می‌پردازند به بخش «چه می خواستیم؟» مراجعه کنید.

به یاد خرداد سبز و ماندگار

قرار بود کمربند سبز تجریش را به راه‌آهن وصل کند. برای بسیج کردن چهار تا دوست و آشنا و هم‌کلاسی به هر دری می‌زدیم اما زیر لب از بد و بیراه گفتن به پیشنهاد دهندگان طرح هم دریغ نمی‌کردیم. از تجریش تا راه آهن؟! نزدیک ۲۰ کیلومتر است. اگر هر نفر می‌توانست دو دستش را باز کند و دو متر مسیر را پوشش دهد باز هم به ده‌هزار نفر نیرو نیاز داشتیم. آخرین تجربه ما حلقه زدن دور میدان آزادی باز می‌گشت که از سوی ستاد هوادارن معین در انتخابات ۸۴ طراحی شده بود. مگر آن‌جا کلا چند نفر بودیم؟ حالا چطور به ذهنشان رسیده بود که ده‌هزار نفر را می‌توانند بسیج کنند؟ اگر جمع نمی‌شدیم افتضاحی به بار می‌آمد که امثال کیهان دیگر ول کنش نبودند.


صبح دوشنبه خبر دادند که مسیر فلان تا بهمان سهم بچه‌های شریف شده است. مسیر بالا‌تر از میدان ولی‌عصر بود و من ترجیح می‌دادم آن‌جا نروم. به نظرم می‌رسید اگر هم نیرویی جمع شود‌‌ همان بالا‌تر از ولیعصر خواهد بود. احتمالا پایین‌تر از چهارراه به مشکل برمی‌خوریم. می‌خواستم بروم منیریه و اگر آنجا کمبود نیرو بود کمکی کنم. باز هم زیر لب بد و بیراه می‌گفتم. آخر ۱۰هزار نفر؟ از کجا؟ با چه تبلیغاتی؟ در راه فقط به پیشنهادهای جایگزین فکر می‌کردم. مثلا فکر می‌کردم برویم نوارهای سبز بلند پیدا کنیم که مثل زنجیر واسطه شوند و خودمان بتوانیم در فواصل بیشتری بایستیم. یا اینکه هر نفر در یک فاصله ۱۰ – ۱۵ متری مدام رفت و آمد کند و با نمادهای سبز منطقه خودش را پوشش دهد. خلاصه با همین فکر‌ها رسیدم به چهار راه ولیعصر و...


زنجیر که نبود. مثل رودخانه بود. دریا بود. موج می‌زد و ما تویش شنا می‌کردیم. دلمان می‌خواست غرق شویم. دلمان می‌خواست پرواز کنیم. می‌خواستیم فریاد بزنیم، می‌زدیم. می‌خواستیم سرود بخوانیم، می‌خواندیم. می‌خواستیم لحظه لحظه‌اش را ثبت کنیم؛ ثبت شد. هنوز خیلی مانده بود تا بفهمیم بی‌شماری یعنی چه. هنوز زنجیره امام حسین تا آزادی را ندیده بودیم. این‌ها که چیزی نبود. هنوز راه‌پیمایی سکوت ندیده بودیم. هنوز ۲۵ خرداد نشده بود. هنوز به چشمان خود ندیده بودیم که سهم ما از چهارفصل سیاسی این مرز و بوم، تنها یک خرداد پر از حادثه است.


پی‌نوشت:
شاید باید مرور کنیم. اگر نه برای دیگران، دست کم برای خودمان. روزهای گذشته را. جایی که از آن شروع کردیم و آمدیم تا به اینجا رسیدیم. روزهایی که نطفه‌های جنبش شکل گرفتند. خردادماه ۸۸ را. این روز‌ها به نظرم فرصت مناسبی است که از خاطرات سبز روزهای پیش از کودتا بنویسیم. به سهم خودم از «محمد معینی» و «حمزه غالبی» هم دعوت می‌کنم که چند خطی از آن روز‌ها بنویسند. اگر شما هم می‌خواهید از خاطرات سبزتان چیزی بنویسید اما وبلاگی ندارید، مجمع دیوانگان مشتاقانه پذیرای یادداشت‌های شما خواهد بود.

۳/۰۳/۱۳۹۰

اگر ما بی‌شماریم پس از چه می‌ترسیم؟

به تازگی گروهی با عنوان «جمعی از جمعی از فضلا، روحانیون و مدرسین حوزه علمیه قم» ضمن صدور بیانیه‌ای خواستار آزادی رهبران جنبش سبز شده‌اند. (از اینجا بخوانید) این گروه در نامه خود آورده‌اند: «برای پاسداشت ارزشهای اسلامی، انسانی و اعتلای کشور، به پیروی از مراجع اعظام تقلید و همه خیر خواهان ملک و آیین، اعلام می‌دارد، استمرار تضییقات اخیر یاران دیرین امام راحل (ره) و مدیران سابق و معتمدان جمهوری اسلامی، حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ مهدی کروبی و جناب آقای مهندس میرحسین موسوی و همسران گرامیشان را به صلاح اسلام، امنیت و ثبات نظام نمی‌دانیم. بدیهی است تشدید برخوردهای قهری و امنیتی با معترضان و منتقدان و دامن زدن به فضای التهاب و اتهام و توهین از طریق رسانه‌ها و فضاهای عمومی کشور، نتیجه‌ای جز افزایش تندروی‌ها و تحریک به ساختارشکنی‌هایی که خواست بد خواهان است، در پی نخواهد داشت».


تا اینجای کار به نظر نمی‌رسد خبر متفاوتی منتشر شده باشد. مدت‌هاست که از جانب گروه‌های مختلف با عناوین گوناگون از این دست بیانیه‌ها صادر می‌شود. حتی می‌توان گفت در میان انبوهی از بیانیه‌های رنگارنگ لحن این بیانیه اخیر به نسبت محافظه‌کارانه‌تر انتخاب شده است. با این حال به انتهای این نامه که می‌رسیم به نقطه عطفی می‌رسیم که من مدت‌هاست به دنبال آن می‌گردم: امضا کنندگان این نامه همه اسامی خود را منتشر کرده‌اند؛ این یعنی: «اعتراض شفاف با هویتی مشخص».


تا آن‌جا که من به خاطر دارم، از میان فعالان داخل کشور، بجز معدود چهره‌های شاخص (نظیر چند تن از آیات عظام و یا سیاستمدارانی چون خاتمی و شکوری‌راد) مدت‌هاست که دیگر شخص یا گروهی برای پی‌گیری مطالبات جنبش اقدام آشکاری انجام نمی‌دهد مگر اینکه یا اسیر زندان شده باشد (نظیر نامه‌هایی که به امضای زندانیان سیاسی منتشر می‌شوند) و یا بیانیه‌های خود را با امضاهای نا‌شناس منتشر کنند: «جمعی از کارمندان وزارت کشور»، «گروهی از رزمندگان و جانبازان جنگ»، «تعدادی از سرداران دفاع مقدس» و الخ. بی‌پایه‌تر و بی‌خاصیت‌تر از همه این نامه‌هایی که‌گاه حتی ارزش خواندن هم ندارند، فراخوان‌هایی است که به اسم «گروهی از دانشجویان سبز» منتشر می‌شود و اتفاقا انتظار دارد که دیگر شهروندان به واسطه درخواست این گروهی که حتی شهامت ندارند نامشان را هم ذکر کنند به خیابان بریزند، جانشان را کف دستشان بگیرند و دانشگاه را تعطیل کنند و ال کنند و بل کنند.


طبیعی است که در این سکوت سهمگین افراد و معدود جنبندگی سایه‌های گم‌نام، هزینه برای هر کسی که گامی پیش بگذارد بالا خواهد رفت. عجیب نیست که فرد یا گروهی پس از انتشار نامه‌ای انتقادی اسیر حبس و یا متحمل فشار شوند. اما پرسش من این است که اگر ما به واقع بی‌شماریم از چه می‌ترسیم؟ اگر ما بی‌شمارانی که می‌توانیم خیابان‌ها را با حضور خود فرش کنیم، گروه گروه پای اعتراضات خود ناممان را ثبت کنیم، آنگاه خطر هرگونه برخورد به چه میزان سرشکن شده و کاهش می‌یابد؟


می‌گویند در زمان مبارزات سیاه‌پوستان علیه نظام آپارتاید آفریقای جنوبی، قانونی اعلام می‌شود که عبور و مرور سیاهان را در ساعاتی مشخص به برخی مناطق شهر ممنوع اعلام می‌کند. در اعتراض به این قانون، ده‌ها و شاید صد‌ها هزار سیاه‌پوست در ساعات منع رفت و آمد وارد مناطق ممنوعه می‌شوند و بلافاصله خود را برای بازداشت به نیروهای امنیتی معرفی می‌کنند. به زودی حال شمار بازداشت‌شدگان به حجمی می‌رسد که از عهده تمامی دستگاه‌های امنیتی خارج می‌شود و هیچ راهی باقی نمی‌ماند مگر لغو قانون و آزاد کردن ده‌ها هزار بازداشت شده.


حال من می‌خواهم بدانم برای مثال اگر در نبود تشکل‌های دانشجویی، گروهی که به واقع خود را «دانشجویان سبز» می‌دانند فراخوانشان را با پشتوانه صد‌ها نام مشخص منتشر کنند حاکمیت چه کار می‌تواند بکند؟ اگر این صد‌ها نام به هزاران نام افزایش یابد چه؟ اگر از گوشه گوشه کشور و از هر دانشگاهی صد‌ها و‌ای بسا هزاران نام منتشر شود دستگاه امنیتی باید با چند نفر و چگونه برخورد کند؟


من باور دارم که شعار همیشگی این حاکمیت «النصر بالرعب» بوده است، اما زحمت ایجاد چنین جوی از ترس و خفقان را خود حاکمیت به تنهایی نکشیده است. ما نیز با پنهان‌کاری‌های مداوم به خود و اطرافیانمان قبولانده‌ایم که هیچ کس جرات حرف زدن ندارد. ما داریم عادت می‌کنیم که خاموش بمانیم تا زمانی که یک نفر دست به تهور بزند و فریادی بکشد و به تنهایی هزینه‌اش را بپردازد، ما هم در نهان برایش اشک بریزیم یا از او اسطوره بسازیم. حال یک گروه از فعالان حوزه گامی پیش نهاده‌اند تا این جو ترس و تردید را بشکنند. من می‌گویم دیگران نیز باید از این روش تبعیت کنند و از این پس درخواست‌ها و پیام‌هایشان را با اسامی و حتی نشانه‌های کاملا مشخص منتشر کنند، شاید در کوتاه مدت شمار اسرای جنبش افزایش یابد، اما این راهی است که در ‌‌نهایت قفل سکوت را از لبان تک تک افراد جامعه باز می‌کند و هزینه‌های پیروزی را میان تمامی شهروندان توزیع می‌کند.

اسناد کودتا - داستان شگفت‌انگیز تعرفه‌ها - ۴

روز جمعه به کدام شهر‌ها تعرفه ارسال شده است؟


در نامه وزارت کشور به همشهری ادعا می‌شود: «در روز ۲۲ خرداد با توجه به حضور بی‌بدیل مردم در شعب اخذ رای و بستر‌سازی‌ جهت اخذ رای از همه آنان و جهت وجود تعرفه کافی در همه شعب اخذ رای، اقدام به چاپ ۰۰۰/۰۰۰/۲ تعرفه دارای شماره سریال نمود، که به درخواست نمایندگان آقای موسوی در ستاد انتخابات کشور و همچنین استانداران به استان‌های آذربایجان شرقی (۲۰۰هزار)، اصفهان (۱۰۰هزار)، قم (۵۰هزار) و تهران (۱میلیون و ۱۰۰هزار) ارسال شد». (از اینجا بخوانید)


آقای محصولی هم در مصاحبه ۴/۴/۸۸ خود می‌گوید: «ما در روز انتخابات این دو میلیون برگهٔ تعرفه که چاپ کردیم رقمی حدود یک میلیون و ۱۰۰ هزار را به تهران، ۵۰ هزار به قم، ۱۰۰هزار به اصفهان و ۲۰۰ هزار به آذربایجان شرقی ارسال کردیم، ۵۵۰ هزار هم از ۲ میلیون در مرکز بانک ملی که مخزن چاپ آن بود باقی ماند که هم اکنون نیز موجود است». (یعنی حساب دقیق است و استان دیگری باقی نمی‌ماند)

آقای شریفی‌راد، مدیرکل انتخابات کشور در تاریخ ۳۰/۳/۸۸ و در مصاحبه با خبرگزاری فارس می‌گوید: «بخشی از آن پس از اعلام نیاز برخی حوزه‌ها بواسطه مشارکت بسیار بالا نظیر اصفهان (۱۰۰ هزار)، قم (۵۰ هزار)، خراسان (۱۰۰ هزار) و تهران بیش از یک میلیون تعرفه مجدد ارسال شده است». (از اینجا بخوانید) ایشان دو روز پیش از آن، یعنی در ۲۸/۳/۸۸ هم در گفت‌و‌گو با شبکه سه سیما می‌گوید: «علاوه بر ۵۷ میلیون تعرفه چاپ شده پیش از انتخابات، حدود نیم میلیون تعرفه نیز در روز انتخابات چاپ و توزیع شده که ۲۰۰ هزار تای آن‌ها به تبریز، ۱۰۰ هزار به اصفهان، ۱۰۰ هزار به خراسان، ۵۰ هزار به قم و... ارسال شده است....». به نظر می‌رسد کسی جز آقای شریفی راد از ارسال تعرفه به خراسان رضوی مطلع نیست!!


پی‌نوشت:

این مجموعه یادداشت برپایه سند «دیده‌بان سبز انتخابات» معروف به «گزارش 300 صفحه‌ای» تهیه می‌شود. متن کامل این گزارش را می‌توانید از اینجا دریافت کنید و برای پی‌گیری پیشنه این بحث به بخش «اسناد کودتا» مراجعه نماييد.

ما اینگونه دیکتاتور تولید می‌کنیم

دارند تیشه به ریشه بافت تاریخی شهر شیراز می‌زنند. من که می‌گویم خبر جدیدی نیست، به آرامگاه کوروش هم رحم نکردند حالا چه برسد به بافت سنتی شهر. اما در این میان واکنش «انجمن معماران ایران» برای من یادآور یک واکنش تاریخی و متوا‌تر از جانب جامعه استبدادزده است. از اینجا+ اگر بخوانید می‌بینید که این انجمن برای نجات بافت تاریخی شیراز دست به دامن شخص رهبر شده است تا دخالت کند و جلوی این تخریب را بگیرد. به نظر واکنشی دلسوزانه است اما به باور من این دست واکنش‌ها فرهنگی را نابود می‌کند که ویرانی‌اش به مراتب زیان‌بار‌تر از تخریب چهار قطعه خشت و گل است.

قول معروفی است که تاریخ ایران را در بستر «استبداد-هرج و مرج-استبداد» تفسیر می‌کند. پیش از این هم گمان می‌کنم نوشته بودم که با این تفسیر موافق نیستم و انتقاد «حسن قاضی‌مرادی» در کتاب «تأملی بر عقب‌ماندگی ما» را به این تفسیر کاملا وارد می‌دانم. با این حال نمی‌توان نادیده گرفت که در تاریخ کشور ما کوتاه‌ترین و البته رایج‌ترین شیوه پرهیز از ظلم یا بی‌عدالتی، به جای تلاش برای تشکیل یک قدرت جدید جهت محدود کردن‌ قدرت‌های مطلق‌العنان پیشین، توسل جستن به یک قدرت بر‌تر یا جایگزین بوده است. به صورت خلاصه ما به صورت مداوم از دست این ظالم به دامان آن یکی پناه برده‌ایم.

از جانب دیگر، بی‌صبری و کم‌طاقتی در راه رفع اشکالات سبب شده تا در موارد بسیاری جامعه خودش و با دستان خودش یک جایگاه معمولی را تا حد اقتداری غیرقابل مهار بالا ببرد. اینکه ما در هر بحث مربوط و نامربوطی به زور برویم و از یک نهاد و یا شخص دیگر بخواهیم که دخالت کند، به مرور این مرجع را عادت می‌دهد که پا را از حدود اختیارات و وظایف خود بیرون بگذارد. بدین ترتیب وقتی ما خودمان شخصیتی حقیقی یا حقوقی را به قانون‌شکنی تشویق کنیم (با این توجیه که این قانون شکنی در راستای هدف مفیدی انجام می‌شود) سبب می‌شود تا با فرو ریختن قباحت قانون شکنی، در دراز مدت با مرجعی قدرتمند مواجه شویم که خود را به هیچ چهارچوبی محدود نمی‌داند.

بحث من به هیچ وجه به شخص رهبر و یا جایگاه فعلی ولی فقیه خلاصه نمی‌شود. حرف من این است که جامعه ما نباید عادت کند برای پیشبرد اهداف کوتاه مدت خود به «میان‌بر» متوسل شود. شاید در موارد بسیار جزیی نظیر جلوگیری از تخریب یک بافت تاریخی به صورت موقت بتوانیم از دخالت نامربوط یک نهاد بر‌تر استفاده کنیم، اما بدون تردید تداوم این روند دو بحران بزرگ را در جامعه پدید می‌آورد. نخست اینکه ما شخص یا نهاد قدرتمندی را به دخالت‌های هرچه بیشتر تشویق کرده‌ایم و دوم اینکه کارآمدی ما در یافتن راه‌های اعتراض و یا پی‌گیری حقوقمان تضعیف می‌شود. مردمی که خودشان نتوانند حقوق و اعتراضاتشان را از راه‌های مدنی پی‌گیری کنند نمی‌توانند مدعی داشتن «فرهنگ شهروندی» شوند و عجیب نیست به صورت مداوم به بازتولید استبداد بپردازند.

۳/۰۲/۱۳۹۰

هو، او!


می‌‌گم ممد آقا، عروسی پسر حاج اسماعیله، دعوت نشدی؟
می‌‌گه رفاقتا بو لش مرده گرفته

می‌گم ممد آقا کارم سخته
می‌گه هم بکش پسر، نون از سنگ در می‌آد نه از بالش

می‌گم ممد آقا مادرم ناخوش‌احواله
می‌گه دعا می‌کنم

می‌گم ممد آقا از کجا می‌آری بخوری؟
می‌گه از کرم مولی علی مرتضی

می‌گم ممد آقا از سیدخلیل بگو
می‌گه از روزی که تن آقا سیدخلیل تو خاک «صحنه» خوابید درد و مرض از شهر رفت به تبرّکش

ممد درویش، «درویش» نبود. ممدآقا لات محل بود. برو بیایی داشت روزگاری. ریش‌سپیدای محل به اسمش قسم می‌خوردن که سایه‌ش رو سر همه اهالی محل بود. از وقتی که «طاهره» شیرینی خورده و عقد نکرده رفت زیر کامیون «ممدآقای سبزقبا» عوض شد. سینه‌های کفتریش خوابید و پشت خاک ندیدش خم شد و کم‌کم شد «ممد درویش».

می‌گم ممد آقا زن نمی‌گیری؟
می‌گه آدم رو وا می‌داره

می‌گم از چی؟
می‌گه از او! 

پی‌نوشت:
داستان‌های ۱۵۰ کلمه‌ای مجمع دیوانگان را از بخش «داستانک» بخوانید.


۲/۳۱/۱۳۹۰

یادداشت وارده: جنبش سبز مشکل دارد

حسن بهزادیان - جنبش سبز اگرچه دارای پتانسیل بسیار عظیمی بوده، اما تاکنون هیچ پیروزی ملموسی به همراه نداشته است. یعنی نه توانسته انتخابات را باطل کند، نه توانسته زندانیان سیاسی را آزاد کند، نه توانسته مشروعیت بین المللی دولت ایران را به نحوی از بین ببرد که دیگر کشورها از پذیرش سفرای آن سر باز بزنند، یا حتی به صورت مداوم از دولت ایران بخواهند در برخورد با مردم، از سرکوب استفاده نکند. (در این زمینه نخبگان جنبش کم کاری شدیدی کرده‌اند که موضوع این بحث نیست)


در بعد داخلی نیز جنبش سبز با محدودیت‌های جدیدی روبرو شده است، که بارزترین آن حصر خانگی میرحسین موسوی و مهدی کروبی است. گروهی در حاکمیت همیشه مدعی هستند که جنبش را از بین برده‌اند و دیگر صدایی بلند نمی‌شود، اما به محض اینکه جنبش بار دیگر زنده بودن خودش را نشان می‌دهد، این گروه طرح جدیدی را آغاز کرده و باز همان ادعای پیشین را تکرار می‌کند. در حال حاضر و پس از حضور 25 بهمن نیز این افراد احتمالا ادعا کرده‌اند با حصر موسوی و کروبی جنبش دیگر خاموش شده و نمی‌تواند در خیابان‌ها حضور داشته باشد باید اعتراف کرد این ادعا تا حدودی درست است، تا به حال قوی‌ترین نیرویی که توانسته مردم را به خیابان‌ها بکشد، دعوت موسوی و کروبی بوده است.


سمت دیگر قضیه هم تاسیس شورای هماهنگی راه سبز امید است، شورایی که معلوم نیست از چه کسانی تشکیل شده است و همچنین معلوم نیست روش تصمیم‌گیری در آن چگونه است و اصولا چه تصمیماتی قرار است گرفته شود؟ شورای هماهنگی راه سبز امید از یک طرف، حرف‌های جدید آقای واحدی که به نوعی نماینده مهدی کروبی است مبنی بر عدم پذیرش شعار اجرای بدون تنازل قانون اساسی از طرف دیگر خیلی‌ها را نگران کرده است.


به همه این‌ها همکاری نکردن و حتی برخورد بین سایر گروه‌های سبز را اضافه کنید که مدت‌هاست حتی نتوانسته‌اند یک بیانیه ساده را امضا کنند. وضع بد زندانیان سیاسی نیز که نیروی محرک جنبش سبز را نیز به تمام مشکلات بالا بیفزایید تا دید کلی از مشکلات جنبش سبز داشته باشیم. شاید بر مبنای خلاصه گفته شده، مشکلات کنونی جنبش سبز را در فهرست زیر خلاصه کرد:


- بازداشت رهبران جنبش سبز


- محدود شدن نیروی محرکه جنبش با استفاده از زندان یا تهدید


- نبود همکاری میان بخش‌های مختلف


- نداشتن اهداف مشخص برای اکثریت جنبش


- نبود مکانیزم همکاری با سایر ایرانی‌های تحول خواه که ممکن است اهدافی غیر از اهداف جنبش را داشته باشند


- نبود ارتباط مشخص با سازمان‌های بین المللی و سایر کشورها


- نیاز به نمایش بیرونی دوره‌ای جنبش


طبیعتا حل این مشکلات نه ساده است و نه در کوتاه مدت امکان پذیر. شاید حتی نتوان انتظار داشت برخی از این مشکلات اساسا حل شوند. اما در مورد برخی مشکلات کم کاری مشهودی اتفاق افتاده است. در این جا سعی می‌کنم راه‌حل‌های پیشنهادی برای برخی از مشکلات فوق را بیان کنم:


1. مشخص نبودن اهداف جنبش سبز: مشخص نبودن اهداف جنبش، بیش از هر چیز دیگر حاصل بی‌تفاوتی تک تک ما بوده و این فرض که همه مثل من فکر می‌کنند. حل این مشکل بسیار ساده‌تر از آن چیزی است که فرض می‌شود، در همین زمان، طرح بسیار خوبی توسط صفحه فیس بوک 25 بهمن برای برنامه‌های اعتراضی خرداد 90 اجرا شده است که نظر اعضا را می‌پرسد. چرا چنین روشی برای تعیین اهداف جنبش سبز انجام نشود؟ چرا از یک جامعه آماری چند هزار نفری و حتی بیشتر در یک بازه زمانی چند ماهه استفاده نمی‌شود تا نظرات عموم فعالان اینترنتی جنبش پرسیده شود؟ می‌توان با صرف اندکی وقت و همکاری اولیه چندین فعال، این کار را شروع کرد و سپس به عموم فعالین جنبش تعمیم داد. حتی می‌توان این طرح را بسیار بیشتر از فیس بوک گسترش داد و با استفاده از سایر فضاهای مجازی مانند وبلاگ‌ها و ایمیل و سایت‌های خبری و همچنین سایر سایت ها، نظر عموم را جویا شد.


2. دقیقا از همین روش می‌توان درباره سازوکار رسیدن به اهداف جنبش استفاده کرد، چه کاری باید کرد؟ آیا اعتصاب عمومی روش خوبی است؟ چه روزهایی برای اعتصاب تا تظاهرات مناسب است؟ روش‌های راه‌اندازی گروه‌های سبز چگونه باید باشد؟ ده‌ها پرسش دیگر نیز لازم است از کسانی پرسیده شود که قرار است هزینه‌های برگزاری هر اقدام را بدهند.


3. آقای واحدی در مصاحبه پارازیتش صحبت از تلاش برای شروع به کار چیزی تحت عنوان کنگره ملی در خارج از ایران و با حضور همه گروه‌های سیاسی مخالف کرده است، این سازمان یا کنگره یا هر نام دیگر، قطعا روش بسیار خوبی برای حل بسیاری از مشکلات کنونی جنبش در زمینه عدم همکاری بین گروه‌های مختلف است.


4. شفافیت؛ هم اکنون رسانه‌های سبز خارج از ایران فعال هستند و مهمترین این رسانه ها، شاید تلویزیون رسا باشد. هم در این رسانه و هم در سایر رسانه ها، باید سعی کنیم گفتگوهای چالشی بین بخش‌های مختلف جنبش ایجاد کنیم. شاید تا به حال فقط چند گفتگوی خوب در این زمینه داشته‌ایم که از آن جمله می‌توان به یکی از برنامه‌های پرگار بی‌بی سی با حضور مسیح علی نژاد و نیک آهنگ کوثر اشاره کرد. طبیعتا افزایش این برنامه‌های چالشی موجب روشن شدن افکار گروه‌های مختلف شده و به احتمال زیاد باعث افزایش همکاری این گروه می‌شود. در حقیقت در حال حاضر ما بسیار بیشتر از اینکه نیاز به نقد حاکمیت داشته باشیم، نیاز به شناخت خودمان داریم و این شناخت با گفتگوهای یک طرفه حاصل نمی‌شود.


5. توجه واقعی به مشکلات مردم؛ انتقادی که به رسانه‌های سبز وارد است و البته انتقاد به جایی است، نگاه به مشکلات مردم با هدف سبز کردن همه است. این نگاه به این معناست که اگر ما پیروز شدیم، شما باشید و مشکلاتتان! نمونه واضح این مشکلات در وضعیت بسیار بسیار بد زندان‌هاست، نگهداری زندانیان سیاسی در بند زندانیان عادی طی ماه‌های اخیر و علی الخصوص چند هفته اخیر، باعث شد فجایعی که در زندان‌ها و برای زندانیان عادی رخ می‌دهد به اطلاع عموم برسد. آیا باید اکنون و با انتقال برخی زندانیان سیاسی به بندهای بهتر، وضع زندانیان عادی فراموش شود؟ آیا نباید سبزها به دنبال خانواده زندانیان عادی بروند و با تاکید بر این مشکلات، باعث تغییر زندان‌ها شوند؟


این مقاله نه ادعا دارد که همه مشکلات جنبش را بیان کرده و نه اصولا می‌تواند چنین کاری کند، همچنین راه حل‌های بیان شده برای برخی از مشکلات نیز، فقط جواب‌های ساده‌ای هستند که جز با نظرات دیگران تکمیل نمی‌شوند. خواهش بنده از تمام علاقمندان به داشتن ایرانی بهتر اینست که نظرات خود را ابزار کنند و با ابزار نظر، سعی کنند هرچه سریعتر بر این مشکلات فایق بیایند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های وارده شما استقبال می‌کند

به بهانه نگاهی به عملکرد شبکه ماهواره‌ای «رسا»

چرا همه چیزمان به همه چیزمان نمی‌آید


ما هنوز با مشکل رسانه مواجه هستیم. دست کم این ادعای من است که گمان می‌کنم رسانه‌های موجود در حد و ‌شان جنبشی که خود را تا بدین حد گسترده و رنگارنگ می‌داند نیستند. من از جنبشی حرف می‌زنم که باور دارم بزرگترین جنبش اجتماعی-سیاسی نیم قرن گذشته ایرانیان است، پس با چنین تصوری حق دارم که از خودم بپرسم «رسانه‌های این جنبش کجا هستند»؟


مدت‌ها پیش در مورد شبکه‌های تلویزیونی «رسا» و «ایران ندا» یادداشتی نوشتم که انتقاداتش چندان به مذاق مسوولین این دو شبکه خوش نیامد. (از اینجا بخوانید) شاید حق با آنان بود. با این حال هنوز هم گمان می‌کنم ما از همان مشکلات پیشین رنج می‌بریم. «رسا»ی امروز با رسای آن روزها زمین تا آسمان متفاوت شده است. به مدد تغییر ماهواره، امروز تعداد بسیار زیادی از ایرانیان می‌توانند به راحتی به این شبکه دست‌رسی پیدا کنند. کیفیت برنامه‌های رسا نیز به مرور رشد قابل مشاهده‌ای داشته است، اما این کجا و رسانه‌ای که سبزهای ایرانی استحقاقش را دارند کجا؟


بدون تعارف باید اعتراف کرد هنوز هم که هنوزه، اگر معترضین ایرانی بخواهند اخبار و اطلاعات دست اول را از شبکه‌های ماهواره‌ای پی گیری کنند یا باید به سراغ «بی. بی. سی» بروند و یا «یورونیوز» و «صدای آمریکا» . ناگفته پیداست که این رسانه‌ها کمتر احتمال دارد خبر فراخوان به یک تجمع را پیش از شکل گیری منتشر کنند و ناگفته پیداست که ما تا چه حد به چنین ابزاری نیازمندیم.


از بعد خبر رسانی که بگذریم، برای من گفت و گوهای درون جنبشی از هر چیز دیگری مهم‌تر است. باور تردید ناپذیری دارم که ما بیش از هر چیز دیگر از کمبود گفت و گو رنج می‌بریم. آنقدر به ما اجازه سخن گفتن ندادند که امرور اگر هم بخواهیم گاهی در ابتدایی‌ترین اصول گفت و گو دچار مشکل می‌شویم. انتظار من از یک رسانه سبز این است که دست کم در دورانی که با فروکش کردن اعتراضات خیابانی از حجم اخبار جنبش کاسته شده است، به جای آنکه بیشترین وقت خود را صرف پوشش دادن به اختلافات داخلی نظام موجود کنند، زمینه را برای گفت و گو و اظهار نظر گروه‌های مختلف حاضر در جنبش فراهم کند. عملکردی که باز هم رسانه‌های دیگر نظیر «بی. بی. سی» در درجه بالا و «صدای آمریکا» در سطحی محدودتر از خود نشان می‌دهند، اما هنوز من نمونه مشابهی در «رسا» از آن ندیده ام. (برای مثال برنامه «پرگار» بی. بی. سی نمونه بسیار مناسبی از همین کارکرد رسانه است که متاسفانه معادلی در شبکه «رسا» ندارد)


از همه این موارد گذشته، تا آنجا که من به یاد می‌آورم، جنبش سبز در نخستین روزهای شکل گیری‌اش ظرفیت شگفت انگیز و حیرت آوری در تولید محتوای هنری از خود نشان داد که حتی زبان میرحسین موسوی را نیز به تحسین گشود. شمار نماهنگ‌های سبز، سرودهای تولید شده، کارتون‌ها و پوسترهای طراحی شده به قدری زیاد بود که کمتر کسی می‌تواند مدعی شود همه آن‌ها را دیده و یا شنیده است. البته که این پتانسیل از جنبشی که بخش عمده‌ای از روشنفکران و هنرمندان کشور را پوشش داده است قابل انتظار بود، اما پرسش من این است که چرا این همه ظرفیت هنری در «رسا» هیچ بروز و نمودی ندارد؟


در مقایسه با شبکه‌های پر مخاطب دیگر، «رسا» شبکه‌ای است ساکن و راکد. با مکث‌های طولانی. سکوت‌های آزار دهنده. رنگ‌هایی که بی‌ذوق و سلیقه کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. نمادهایی که هیچ گونه ابداع و نوآوری در آن‌ها دیده نمی‌شود. موسیقی کمترین سهم را در این شبکه دارد و تنوع در برنامه‌های آن تقریبا نام بی‌مسمایی است. باز هم با چنین دیدگاهی، من گمان می‌کنم حق داشته باشم که بگویم: «همه چیز ما به همه چیزمان نمی‌آید». شبکه ماهواره‌ای که به نام ما و جنبش ما فعالیت می‌کند نه در بر گیرنده تمامی سلایق سیاسی موجود در جنبش است، نه پوشش دهنده نیازهای آن و نه حتی در سطح توان هنری و اجرایی آن.


من می‌توانم تصور کنم که چه دشواری‌های فراوانی بر سر راه عزیزان دست اندرکار رسا وجود دارد. از این جهت هیچ گاه به خود این اجازه را نمی‌دهم که سویه پیکان همه این انتقادات را به سمت مسوولان رسا نشانه روم. من می‌گویم اگر رسا مشکل مالی دارد، این انتقاد به تک تک فعالان سبز وارد است. آنانی که اگر بنابر ادعا و لشکر کشی باشد احتمالا شمارشان در خارج از کشور از مرز یک میلیون نفر هم فراتر خواهد رفت. در چنین صورتی می‌توان تصور کرد که اگر هر یک از این افراد مبلغ ناچیزی به صورت سالانه به رسا کمک کنند چه حجم خیره کننده‌ای از منابع مالی گرد خواهد آمد. از سوی دیگر می‌توان این کمک‌ها را تنها به پرداخت‌های مالی محدود نکرد. جامعه ایرانیان خارج از کشور ظرفیت‌های متعددی دارد. از هنرمند و ایده پرداز و تحلیل گر و روزنامه نگار گرفته تا متخصصین رایانه‌ای و تصویربرداری و کارهای رسانه ای، از همه قشر در جامعه ایرانیان مهاجر یافت می‌شود. چرا نباید از این ظرفیت‌ها برای شکل گیری و هدایت بهترین و پر مخاطب‌ترین شبکه ماهواره‌ای فارسی زبان استفاده کرد؟


در نهایت اینکه من گمان می‌کنم بخش عمده مسوولیت هماهنگ‌سازی و جذب این کمک‌‌ها و ظرفیت‌های بلقوه بر عهده مسوولان رسا است. آنان باید به جامعه ایرانیان مهاجر این اطمینان را بدهند که قرار نیست یک طیف خاص از داخل جنبش سند «رسانه سبز ایرانیان» را به نام دیدگاه و منش خود سند بزند. به صورت خلاصه، مسوولان رسا نیازمند بلند نظری هستند. در این صورت است که می‌توانند دست یاری را به سوی تمامی سبزها، در سراسر جهان دراز کنند و آنگاه من تردید نخواهم داشت آینده رسانه‌های جنبش سبز کاملا دگرگون خواهد شد.

۲/۳۰/۱۳۹۰

نگاهی به رمان «شب ممکن»

معرفی:

عنوان: شب ممکن
نویسنده: محمد حسن شهسواری
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول زمستان 88، چاپ سوم پاییر 89
160 صفحه – 3500 تومان


رمان، کارگاه، مانیفست


«شب ممکن» یک رمان یک‌دست نیست. بیشتر به نظرم می‌رسد که ترکیبی است از یک رمان با یک کارگاه آموزشی که دست کم فصل آخر آن را باید به صورت کامل یک بخش مجزا در نظر گرفت. بخشی که احتمالا ظرفیتش را دارد تا به جای رمان، در چهارچوب چند مقاله در نقد وضعیت ادبیات امروز منتشر شود.


رمان از پنج فصل تشکیل شده که هر یک در ظاهر با زبانی متفاوت و از دیدگاه یکی از شخصیت‌ها روایت می‌شود. با این حال این مسئله را آغاز هر فصل جدید به چالش می‌کشد تا مدام برای خواننده یادآوری کند «همه این روایات تنها داستان‌هایی زاییده ذهن نویسنده هستند». هر فصل از کتاب، به نوعی کل فصول پیشین را زیر سوال می‌برد. راوی جدید حقیقت روایت‌های قبلی را انکار کرده و داستان را از زاویه نگاه خود اصلاح می‌کند. با این حال و علی‌رغم ادعای روایتگران جدید، این انکارهای پیاپی قرار نیست که شخصیت‌های ترسیم شده را از اساس ویران کرده و کاراکتر جدیدی را پدید آورند. بلکه همه دست در دست یکدیگر می‌دهند تا زوایای پنهان هر یک از شخصیت‌ها را آشکار کنند و تنها به مدد کنار هم قرار گرفتن تمامی این روایات است که هویت این شخصیت‌ها تکمیل می‌شود.


فصل نخست را مازیار روایت می‌کند. گویی در نامه‌ای بی‌پاسخ خطاب به «هاله»ای که دیگر نیست. خود مازیار در فصل بعدی باز هم نقش راوی را بازی می‌کند، اما این بار که در نقش منتقد داستان خودش ظاهر شده است، خطاب به نویسنده می‌نویسد: «راستی تو چرا در فصل اول رمانت من را اینقدر منفعل نشان دادی»؟ (ص49) به باور من این اعتراض نقطه تلاقی سه ویژگی رمان «شب ممکن» است. نخست اینکه در هر فصل نویسنده خودش در قامت منتقد رمان خودش ظاهر می‌شود و پیش از آنکه منتقدان فرصت پیدا کنند، ضعف و قوت داستانش را تشریح می‌کند: «درست است که در روایت، زمانی که اول شخص شروع به روایت می‌کند – چه مخاطب داشته باشد مثل رمان تو، چه نه- نویسنده مجبور است برای سایه نیفکندن راوی بر کل متن از او کمتر بگوید، اما باید توجه داشت در برخی موارد با به کار بردن این تکنیک، راوی بیش از حد منفعل می‌شود» . (همان)


ویژگی دوم اشاره به لزوم تکمیل هر شخصیت در جریان روایت‌های متفاوت است. در واقع همانگونه که مازیار خودش در فصل دوم اعتراف یا اعتراض می‌کند، شخصیت او در فصل نخست آنچنان منفعل است که در هاله‌ای از ابهام فرو می‌رود. بدین ترتیب رمان نیاز دارد تا در فصول بعد همین شخصیت را از نگاه راویان دیگر تشریح کند و به بهانه اصلاح ادعاهای یک طرفه او، ابعاد دیگری از شخصیتش را به تصویر بکشد تا در نهایت با یک انسان کاملا قابل درک مواجه شود. سومین ویژگی، همان اصرار نویسنده به گنجاندن نکات آموزشی در رمان خود است. تلاشی که شاید در چهار بخش نخستین در لفافه انجام می‌شود، اما در فصل پنجم کاملا پرده می‌اندازد و به یک مانیفست ادبی شباهت پیدا می‌کند.


«شب ممکن» داستان کاملی دارد. داستانی که اتفاقا به مانند شخصیت‌های آن، اجزای پازل مانندش به مرور کنار یکدیگر قرار می‌گیرند تا تصویر نهایی تکمیل شود. با این حال هر فصل از رمان، به تنهایی ظرفیت این را دارد که اگر نه داستانی مجزا تلقی شود، دست کم سرانجام متفاوتی برای همان داستان آشنای فصل نخست به شمار آید. روایت‌های جدید هرچند در ظاهر گاه ادعاهای پیشین را رد یا اصلاح می‌کنند، اما از آنجا که باز هم اظهار نظرهایی از جانب یکی از شخصیت‌های داستان هستند همواره ارزش برابری خواهند داشت. بدین منظور اگر از نگاه یک تحقیق گر بخواهیم این مجموعه روایات را بررسی کنیم هیچ گاه نمی‌توانیم اصالت را به صورت کامل به یکی از آن‌ها بدهیم. این نوعی به رسمیت شناختن تکثرگرایی در نگرش به یک رخ‌داد واحد است که در نهایت قضاوتی را به همراه نخواهد داشت.


اما این نگاه، تنها می‌تواند ناظر به چهار فصل نخست رمان باشد. همانگونه که اشاره شد در فصل پنجم به ناگاه همه چیز تغییر می‌کند. این تغییر آنچنان ریشه‌ای است که اگر این فصل را ضمیمه‌ای به پی‌وست رمان بخوانیم چندان به اغراق نرفته‌ایم. در ظاهر امر روایت‌گر این فصل نویسنده اصلی است که می‌خواهد با ترسیم شرایط نگارش رمان و نمایش افرادی که برای او حکم دست‌مایه‌های نخستین شخصیت رمان‌اش را بازی کرده‌اند کار را به اتمام ببرد، اما این نقطه مشترک، آنچنان استوار نیست که بتواند فصل آخر را به تمام و کمال به بدنه اصلی پیوند بزند. بار نصیحت‌های مانیفست گونه نویسنده آنچنان سنگین است که به کلی بر این فصل سایه می‌افکند. (البته اگر سایه ارایه معرفی نامه‌ای کامل از تاریخچه و مشخصات هتل شیان را نادیده بگیریم)


جالب اینجاست که در ظاهر خود نویسنده نیز از مانیفست پردازی در حوزه ادبیات و رمان به ستوه آمده است: «علی دوباره یکی از آن بحث‌های همیشگی‌اش را شروع کرده بود که هدف نهایی همه‌شان رستگار کردن من بود. مانیفست پشت مانیفست که اگر نه ادبیات ایران، حداقل من به راه راست بیایم». (ص156) با این حال از تکرار این مانیفست‌ها در یکی از رمان هایش چندان ابایی ندارد: «از انقلاب به این طرف شما رمان نویس‌ها هم گندش را درآوردیده‌اید. اینقدر چپیدید توی خودتان و برای هم کف زدید که حواستان نبود خوانندگان بالفعل ادبیات ما همان هزار و پانصد نفری نیستند که ادبیات ما را می‌خوانند. حالا هزار و پانصد نفر را شاید اغراق می‌کنم. نهایت ده هزار نفر اگر خیلی خوب بنویسید. اما این روزها کلی جوان با سواد داریم که رمانی برایشان نوشته نمی‌شود» . (همان)


وارد شدن در بازی نقد مانیفست‌های فصل پنجم، به نوعی گرفتار شدن در جدالی است که من به دو دلیل از آن پرهیز می‌کنم. نخست اینکه این دست اظهار نظرها در مورد ادبیات به‌اندازه کافی از دخالت آدم‌های کم خوانده رنج می‌برد و من نمی‌خواهم به بار این مشکل بیفزایم. به باور من تا کسی نتواند به جرات بگوید ادبیات ایران، یا رمان فارسی را دست کم برای یک دهه به صورت کاملا حرفه‌ای دنبال کرده، بهتر است به جای وارد شدن در این جدال تنها نظاره گر باشد که شاید چیزی نصیبش شود. در درجه دوم حتی از این هم پا را فراتر می‌گذارم و می‌خواهم بگویم برای کسی که چنین اشرافی بر ادبیات ندارد، احتمالا پی‌گیری این جدال هم نه تنها مفید نخواهد بود، بلکه ویرانگر و منحرف کننده است. برای امثال من، آن هم در جامعه‌ای که هنوز هم شمارگان آثار ادبی به زحمت در هر چاپ به دو هزار نسخه می‌رسد، فعلا بهتر است خواندن و تنها «خواندن» را تجویز کنیم، شاید به این امید که اگر روزی یک صفر ناقابل به یکان این شمارگان افزوده شد، این جدال‌ها نیز به خودی خود از میان بروند.


خلاصه ماجرا اینکه «شب ممکن» از هر جهت برای من تجربه خوبی بود. گمان می‌کنم کتاب، بنابر ویژگی هایی که اشاره شد، بسیار بیش از آنکه برای رمان خوان‌های حرفه‌ای جذاب باشد، مورد توجه آن گروه از خوانندگان قرار خواهد گرفت که امیدوار هستند خودشان نیز روزی دست به قلم شوند.


پی نوشت:
دو نگاه دیگر به این رمان را از اینجا و اینجا بخوانید.


«شب ممکن» در نظرسنجی وبلاگ «خوابگرد» یکی از سه کتاب برگزیده وبلاگ نویسان در سال 88 شناخته شد. نتایج این نظر سنجی را از اینجا بخوانید. فهرست برگزیدگان «مجمع دیوانگان» را در آن نظرسنجی می‌توانید از اینجا ببینید، با این توضیح که در تاریخ نگارش آن یادداشت، من هنوز رمان «شب ممکن» را نخوانده بودم و اکنون هم ترجیح می‌دهم قضاوت نکنم که آیا با در نظر گرفتن این رمان فهرست سه کتاب برگزیده‌ام تغییر می‌کرد یا نه.

۲/۲۹/۱۳۹۰

یادداشت وارده: قصاص، تعاریف و آمار

امیر- قصاص گونه ای از مجازات کیفری است که در آن شخص مجرم به شکلی معمولا مشابه جرم مجازات می شود. کور کردن فردی که دیگری بینایی را از او گرفته است یا اعدام در برابر قتل نمونه هایی از قصاص هستند. قصاص در کشور ما به عنوان یک اصل قضایی پذیرفته شده است و احکام قضایی برای جرایم خصوصی (جرایمی که متهم و شاکی هر دو شخصیتی حقیقی دارند) بر اساس فلسفه قصاص صادر می شود. قصاص و مخصوصا نوع شایع تر آن اعدام امروزه مخالفان و موافقان بسیاری دارد. بیش از نیمی از کشور های دنیا مجازات مرگ را در کشورشان ممنوع کرده اند در حالیکه نیمی دیگر همچنان بر استفاده از مجازات مرگ اصرار می ورزند.

دیدگاه های اخلاقی مختلفی در مورد فلسفه مجازات وجود دارد که هر یک به نوعی امر قصاص را نفی یا تأیید می کند. در اندیشه فلسفی به غیر از فلسفه اسلامی مجازات دو دیدگاه وجود دارد که به طور خلاصه عبارتند از:

1- دیدگاه سزا دهی: بر اساس این دیدگاه مشروعیت مجازات ناشی از جرم ارتکابی است به همین دلیل باید دقیقا متناسب آن باشد و این بهترین توجیه برای مجازات کیفری است. عدالت کیفری نظم مختل شده جامعه را احیا می کند و با مجازات شبیه به بزه تعادل را در جامعه برقرار می کند. انتقام و اندیشه انتقام جویانه در این دیدگاه جایی ندارد. بر طبق این اعتقاد مجازات وسیله ای نیست تا شخص یا خانواده اش بتوانند برای اعاده حیثیت یا آبروی از دست رفته بزهکار را مورد تحقیر یا توهین قرار دهند.

بنا بر رأی کانت اخلاقی بودن یک عمل فقط وابسته به ادای تکلیف است و اعمالی که به هدف نتایج حاصل از آنها ادا می شوند فاقد ارزش اخلاقی هستند. بر این اساس مجازات نمودن صرفا تکلیفی است که قانون بر دوش جامعه گذاشته است و توجه به نتایج (خوب یا بد) مجازات برای جامعه نمی تواند مشروعیت نوع مجازات را تعیین کند.

هگل معتقد است دو گونه آزادی وجود دارد. آزادی دلخواه که در آن فرد هر چه می خواهد انجام دهد و کسی او را از کاری که دوستش می دارد منع نکند (تقریبا معادل هوی و هوس). نوع دیگری از آزادی که هگل آن را تعریف می کند آزادی مطلق یا واقعی ست. در این معنا اراده تا جایی آزاد است که اراده عمومی تحقق پیدا کند. طبیعتا آزادی دلخواه و آزادی واقعی همواره برهم منطبق نیستند و در جامعه آزادی واقعی باید آزادی دلخواه را محدود کند. هگل منشأ پیدایش جرم را در پیروزی آزادی دلخواه بر آزادی واقعی می داند. سزا و عقوبت نوعی اعمال قدرت است و در نتیجه مخالف آزادی؛ اما اگر اعمال زور در مقابل و به عنوان عکس­ العمل اعمال زوری که قبلا انجام شده، صورت گیرد نه تنها عادلانه بلکه ضروری است.

این دیدگاه چندین سوال را بی پاسخ باقی می گذارد: آیا مجازات باید تنها به جرم ارتکابی توجه داشته باشد و به بازسازی، اصلاح و تربیت بی توجه بماند؟ خصوصیات و فشارهای روانی مجرم اثری در تعیین مجازات ندارد؟ آیا در همه موارد مجازات باید شبیه به جرم باشد و آیا اصلا امکان تعیین نوع مجازات در این دیدگاه برای تمام جرائم وجود دارد؟ عفو مجرم و عدم اجرای مجازات نوعی همکاری با مجرم است؟

2- دیدگاه اصالت فایده: بر اساس این تئوری مشروعیت اخلاقی مجازات باید مبتنی بر نتایج آن باشد. بر اساس این دیدگاه معیار صحت و یا عدم صحت یک قانون چیزی جز نتایجی که دارد، نیست. به اعتقاد این مکتب بازدارندگی و تأثیر مجازات در پایین آمدن آمار جرایم مهمترین معیار تعیین نوع مجازات است و جبران خسارت یا خالی شدن احساسات انتقام جویانه در درجه دوم اهمیت قرار می گیرند.

بر اساس دیدگاه بنتام، آثار و نتایج مجازات بروی مجرم زیانبار و نامطلوب است و اگر مورد پذیرش قرار می گیرد باید آنجا باشد که مانع بدی بیشتر می شود. نتایجی که مجازات به دنبال دارد و مشروعیت آن را تأمین می کند دو هدف عمده است.

بازدارندگی: جرمی که اتفاق افتاده مربوط به گذشته است و شر حاصل از آن را غالبا نمی توان به طور کامل از بین برد، در حالیکه از جرایم بعدی می توان جلوگیری به عمل آورد. مجازات گرچه خود نوعی شر است اما اگر بتواند از وقوع جرم در آینده جلوگیری کند، اعمال آن قابل توجیه است.

جبران (تلافی): جبران نمودن خسارات جرم از دیگر هدف دوم بنتام است. این جبران به یکی از دو صورت مادی یا کیفری می تواند اعمال شود و از آنجا که جرم یک بی عدالتی صریح و آشکار است و احساسات جامعه را جریحه دار می کند با مجازات کیفری باید این احساسات جبران شود.

نادیده گرفتن استحقاق مجرم و تکیه بیش از حد بر آثار و نتایج می تواند مجازات را بسیار سیال و نسبی کند. تا کجا می توان مجازات را برای جلوگیری از جرایم احتمالی آینده شدت داد؟ آیا همه جرایم منفعت طلبانه اند؟ آیا در همه جرایم مجرم پیش از وقوع جرم به سبک سنگین کردن جرم و نحوه مجازات می اندیشد تا در صورت سنگین بودن این نسبت از ارتکاب جرم خودداری کند؟ آیا لزوما رابطه بین شدت مجازات و آمار جرایم رابطه ای معکوس است؟

این دو دیدگاه در دو سر طیف نحوه تعیین مجازات قرار می گیرند. در بسیاری از کشورها ترکیبی از دو دیدگاه نحوه تعیین مجازات را مشخص می کند. فلسفه اسلامی مجازات هم جایی بین این دو سر طیف قرار دارد.

بحث در مورد پرونده اسید پاشی همچنان ادامه دارد. عده ای مخالف یا موافق اجرای حکم قصاص هستند و برای خود دلایلی نیز دارند.

گروهی سعی می کنند خود را جای آمنه بگذارند، آنها با به تصور درآوردن رنجی که آمنه متحمل شده (و خود شاید روزی متحمل شوند) احساساتی شده و قصاص را یک واکنش طبیعی و یک حق برای آمنه می دانند. این گروه احتمالا نمی دانند چرا یک قاضی ست که نوع و شدت مجازات را تعیین می کند. قاضی شخص سومی است که نه در جای شخص اسید پاش و نه در جای آمنه نشسته است. او مجازات را هیچگاه (حتی حالا که حکم به قصاص داده شده است) بر اساس احساسات انتقام جویانه آمنه تعیین نمی نماید. نشستن در جای قربانی ملاک سیستم قضایی نیست و معلوم نیست که اگر بود برای هر جرمی که امروزه مجازاتش معقول است چه مجازاتی در پی داشت؟

دلیل دیگری که گروه موافق با اجرای حکم قصاص هستند، بر آن تاکید می کنند بازدارندگی قصاص از وقوع جرایم مشابه در آینده است. برای رد این ادعا مطالعاتی انجام شده که به چند نمونه از آنها اشاره می کنم.

با نگاه کردن به جدولی که از اینجا+ قابل دسترسی است می توان فهمید که اتفاقا در ایالت هایی از آمریکا که مجازات مرگ در آنها وجود ندارد نرخ وقوع قتل کمتر از ایالت هایی است که مجازات مرگ در آن قانونی است. این مطالعه که در سال 2009 انجام شده است توسط جرم شناسان آمریکا انجام شده است آنان را به این باور رسانده که تمرکز بر مجازات مرگ راهی ابتدایی برای دولت است تا بر عذر خود از درمان جامعه و دلایل واقعی ارتکاب جرم سرپوش بگذارد.

مطالعه کاملتری که نتایج آماری اش از اینجا+ قابل مشاهده است، نرخ قتل را از سال 1990 تا سال 2009 در ایالت هایی از آمریکا که مجازت مرگ در آنها وجود دارد در مقایسه با ایالت هایی که مجازات مرگ ممنوع شمرده می شود، نشان می دهد. این گزارش نشان می دهد که نه تنها در طول این سالها نزخ وقوع قتل در چنین ایالت هایی همیشه پایین تر بوده بلکه تفاوت نرخ قتل سال به سال در حال افزایش است.

مقاله جامعی با عنوان The Death Penalty: A World-wide Perspective توسط Roger Hood (از اینجا بخوانید) نوشته شده که در آن مطالعاتی مشابه در کشورهای دیگر دنیا مانند کانادا، مالزی، چین و کشورهای خاورمیانه انجام شده و مکررا این نتیجه تأیید شده است که مجازات مرگ در هیچ یک از این کشورها باعث کاهش نرخ جرایم نشده است.

پرونده آمنه اولین پرونده ای نیست که تردید را در به اجرا درآوردن حکم قصاص بوجود آورده است. من به عنوان یک مخالف اجرای قصاص تنها بخاطر این دلایل آماری نیست که مخالفت می ورزم. جرایم هیچگاه بدلیل ضعیف عمل کردن قانون در بی رحمانه برخورد کردن با مجرمین رخ نداده اند. با قصاص یک محکوم تنها یک شخص است که مجازات می شود. قصاص نه تنها کمکی به جامعه نمی کند بلکه به جای رفع دلایل و زمینه های وقوع جرم، راه حل را در مجازات قصاص گونه­ی مجرم خلاصه کرده است. مجید با اسید پاشیدن خشونتی وقیح را به نمایش گذاشت. حال قانون همان خشونت را این بار به بهانه مجازات و برای پنهان کردن مشکلاتش مجاز می شمرد. مجید توانست با اسید پاشیدن در چشمان آمنه انتقام خود را از او بگیرد. حال آمنه است که با حمایت قانون در چشمان مجید اسید می ریزد، درست به همان قصد انتقام.

آمنه تا زمانی که حمایت دولت خاتمی را در اسپانیا پشت سر داشت هنوز از دو چشم نابینا نشده بود و شاید می توانست همه بیناییش را از دست ندهد. حال آمنه با بخشیدن قسمتی از دیه اش می تواند هر دو چشم مجید را نابینا کند. آیا جامعه و دولت نباید برای قصور در پرداخت هزینه های بیمارستان آمنه مجازات شوند؟ مجید نمی تواند مدعی این باشد که دولت هم به اندازه من در نابینا شدن آمنه نفش داشته است؟ پزشکان تاکید کرده اند که اسید پاشیدن در چشم مجید ممکن است به مرگ او منتهی شود، آیا بنا به همین فلسفه قصاص مجازات نابینا کردن مرگ است؟ چطور آمنه می تواند با بخشیدن قسمتی از دیه اش یک چشم مجید را بخرد؟ مسلما مجید در لحظه اقدام به جرم، منطقی فکر نمی کرده است. آیا ما نباید به او فرصت بازسازی، اصلاح و تربیت را بدهیم؟

بهنود چندی پیش به خاطر قتلی که در نوجوانی و طی یک اتقاق پیش آمده بود، اعدام شد. اگر از او بپرسند که آیا از مجازات اعدام نمی ترسیدی مسلما پاسخش مثبت بود پس چگونه است که بهنود از لحظه تصمیم تا اجرای جرم که احتمالا زمانی کوتاه بوده دست از تصمیم خود بر نداشته؟ بازدارندگی مجازات قصاص ثابت نشده است اما روز به روز شواهد بیشتری علیه قصاص پیدا می شود. مشخصا هر جامعه ای ویژگی های خود را دارد و نمی توان به راحتی مطالعاتی که مثلا در آمریکا انجام می شود را به ایران تعمیم داد اما می توان مطالعه مشابهی در ایران انجام داد.

یاد دیالوگی از فیلم جدایی نادر از سیمین می افتم. جایی که نادر به ترمه می گوید از حاملگی راضیه خبر داشته است اما در آن لحظه خاص که راضیه را هل داده گویی این نکته مهم را فراموش کرده.

پی نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت های شما استقبال می کند.