۸/۰۴/۱۳۸۸

درخواست کمک

از وقتی وبلاگم فیلتر شده به فکر خرید یک Domain و تغییر آدرس وبلاگ افتاده ام. از این جهت مشکلی ندارم اما فکر کردم اگر قرار است آدرس وبلاگ را تغییر بدهم بد نیست که قالب جدیدی هم برای خودم طراحی کنم. با Publisher کمی ور رفتم اما نمی توانم قالب طراحی شده را جایی بارگذاری کنم. در واقع فعلا قصد دارم یک قالب طراحی کرده و در همین وبلاگ بارگذاری کنم و در صورت موفقیت آمیز بودن پروژه، کل وبلاگ را به یک آدرس جدید انتقال دهم. اگر از دوستان خواننده کسی اطلاعی در مورد طراحی قالب، به ویژه با نرم افزار Publisher دارد ممنون می شوم در این زمینه من را راهنمایی کند.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۸/۰۲/۱۳۸۸

«اسلامی» یا «ایرانی»؛ جدالی بر سر شعارگرایی!

زمانی که آیت الله خمینی گفت «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر» تعداد کسانی که به وی انتقاد کردند (و یا انتقادی داشتند که شرایط طرح آن وجود نداشت) به هیچ وجه قابل اعتنا نبود. شور و هیجان انقلابی مردم، در کنار قدرت کاریزماتیک و محبوبیت کم نظیر آیت الله خمینی باعث شد تا «جمهوری اسلامی» مورد تایید اکثریت قاطع مردم قرار گیرد. ترکیب این دو واژه (جمهوری – اسلامی) نیز در فضای ایران دهه پنجاه کاملا پسندیده و مورد تایید می نمود. تا آن زمان نه یک نظام «جمهوری» در کشور ما پیاده شده بود و نه یک نظام مذهبی یا همان «اسلامی»؛ نتیجتا تمامی ذهنیت مردم از هر یک از اجزای این ترکیب مثبت به نظر می رسید؛ با این حال مشکل اصلی زمانی به وقوع پیوست که مشخص شد این ترکیب به خودی خود هیچ مفهوم مشخصی ندارد؛ محتوای آن را قانون گذارانی مستقل از مردم باید تهیه می کردند و به ظرف تهی این ترکیب خوش آهنگ می افزودند.

اگر به خاطر بیاوریم که پیش نویس قانون اساسی ایران، نظام «جمهوری اسلامی» را یک جمهوری کامل و بر پایه تفکیک قوا میان «رییس جمهور» (شخص اول دولت و بالاترین مقام اجرایی و حتی کشور)، مجلس و قوه قضاییه در نظر گرفته بود و تا تصویب این پیش نویس تنها یک جلسه ساده فاصله وجود داشت*، آن وقت راحت تر پی خواهیم برد که برداشت امروزی ما از مفهوم «جمهوری اسلامی»، به هیچ وجه بار مفهومی خود این ترکیب نیست؛ بلکه این محتوایی است که ما در این ظرف قرار داده ایم. محتوایی که زمانی با رای اکثریت نمایندگان منتخب مردم شکل گرفته و به همه پرسی نیز گذاشته شد.

تمام این مقدمه را با این قصد نوشتم که نظرم را در مورد طرح شعار «جمهوری ایرانی» بگویم. از نگاه من، این ترکیب جدید که مدتی است وارد ادبیات سیاسی ما شده است حتی بسیار گنگ تر و بی محتواتر از ظرف «جمهوری اسلامی» در سال 57 است. حتی اگر پسوند «اسلامی» این امکان را برای مخاطب فراهم می ساخت که کلیتی -هرچند محو- از محتوای نظام آینده را تصویر کند، پسوند «ایرانی» دیگر آنچنان نامفهوم و نامشخص است که با هیچ منطقی نمی توان برای آن محتوایی مستقل و مشخص در نظر گرفت؛ حال چه رسد که چنین محتوایی به خواسته و هدف یک جنبش ملی بدل شود. از نگاه من طرح شعار «جمهوری ایرانی» تنها واکنشی است به 30 سال فشارهای وارده به جمهوریت نظام، از سوی حامیان «حکومت اسلامی». طبیعی است که هر عقل سلیمی آرمان جدایی دین از عرصه حکومت را یکی از ابتدایی ترین لوازم دست یابی به حکومت دموکراتیک بداند، اما این مسئله به هیچ وجه بدان نیست که بخواهیم چنین آرمانی را در یک شعار احساسی، با بار معنایی گنگ خلاصه کنیم. اگر به واقع دلمان برای آینده سرزمین می سوزد و دغدغه تکرار اشتباهات گذشته را داریم، باید این را هم بدانیم که پرهیز از تکرار اشتباهات گذشته نه با دوری از ظواهر و ایجاد تغییر در آنها، که با پرداختن به محتوای مسایل میسر خواهد شد. پس چه بهتر که به جای دعوا بر سر نام نظام آینده، در مورد محتوای آن به بحث بنشینیم؛ محتوایی که حتی شاید بتوان آن را در پوشش همین نام «جمهوری اسلامی» هم پیچید!

پی نوشت:
*
نقل حکایتش مفصل و خارج از حوصله این نوشته است؛ با این حال فقط برای اشاره می نویسم که منظور جلسه ای است که میان برخی بزرگان انقلاب و در حضور آیت الله خمینی برگزار شد؛ در این جلسه آیت الله خمینی و چهره هایی نظیر هاشمی رفسنجانی اصرار داشتند همان پیش نویس قانون اساسی به همه پرسی گذاشته شود که در صورت اجرای این تصمیم بدون تردید باز هم قانون پیشنهادی با استقبال اکثریت قاطع مردم مواجه می شد. با این حال مهندس بازرگان و دکتر یدالله سحابی با این استدلال که به مردم قول تشکیل مجلس موسسان داده اند مخالفت کردند و خواستار تشکیل مجلس قانونگذاری شدند که نمایندگانش با رای مردم انتخاب شده باشند. نتیجه تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی شد و پیدایش نظام ولایت فقیه.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۳۰/۱۳۸۸

حکم تکفیر پدر را هم صادر کنید خانم طالقانی!

اظهارات عجیبی را که منتسب به اعظم طالقانی بود خواندم. «عجیب» می گویم، نه به این خاطر که این اظهارات کم سابقه و جدید است؛ مدت ها است که از میان موافقان و مخالفان جنبش سبز اعتراضات گسترده ای به طرح شعار «جمهوری ایرانی» شنیده می شود؛ اما عجیب اینجا است که فرزند کسی چون «پدر طالقانی»، چنین تنگ نظرانه و با چنین ادبیاتی در این مورد موضع گیری کند. امیدوارم خبرگزاری ایرنا (که این خبر را منتشر کرده) طبق معمول شیطنت های حقیرانه خود را در متن خبر مرتکب شده باشد و این اظهارات به واقع مقصود اعظم طالقانی نبوده باشند؛ با این حال بر فرض صحت چنین اظهاراتی خطاب به خانم طالقانی چند نکته کوتاه عرض می کنم:

1- خانم طالقاتی، اعتقاد به لزوم تشکیل یک جمهوری ایرانی (احتمالا با مفهوم سکولار) به هیچ وجه به معنای لزوم نفی دین نیست؛ در این مورد با شما بحث تئوریکی ندارم؛ لطفا تشریف ببرید در خیابان و از زنان چادر به سری که این شعار را فریاد می زنند سوال بپرسید.

2- ادبیاتی که مخالفان خودش را از هست و نیست ساقط می کند ادبیات حقیرانه دیکتاتورها و مزدوران حامی آنها است. چگونه به خود اجازه می دهید تمامی آنانی را که در اعتقادات سیاسی خود با شما تفاوت دارند از دایره مسلمانی اخراج کنید؟ چه کسی به شما چنین حقی داده است؟ چه زمانی به شما وحی شد و اختیار تام ایمان مردم را دریافت کردید؟

3- دریغ و صد دریغ از بزرگ مردی که نامش را یدک می کشید؛ اگر شما فراموش کرده اید اجازه بدهید من برایتان بازگو کنم که اگر طالقانی، «پدر طالقانی» شد و «پدر طالقانی» ماند، نه از عمامه سیاهش بود و نه از دینی که به آن اعتقاد داشت؛ این هر دو را بسیاری دیگر نیز داشتند و باز هم منفور ملت باقی ماندند؛ آنچه طالقانی را «پدر» ساخت دلی بزرگ و دیدگاهی وسیع بود؛ مردی که انسان ها را به خاطر انسانیتشان دوست داشت؛ آیت اللهی که مبارزین کمونیست را هم ردیف اولیای خداوند خواند تا خطر تفرقه اعلامیه «نجس و پاکی» را از میان بردارد؛ و من به شما می گویم خانم طالقانی؛ اگر این اظهارات به واقع از آن شما باشد، هیچ تردیدی نخواهم داشت کسی که امروز و به سادگی آب خوردن جماعتی را از دایره مسلمانی اخراج می کند، اگر در زندان و هم بند مرحوم طالقانی پدر بود، بدون هیچ تردید تیغ به رویش می کشید و حکم تکفیر او را هم صادر می کرد.

پی نوشت:
هنوز هم نظر شخصی خود را در مورد شعار جمهوری ایرانی ننوشته ام، اما پیش از این هم در مورد مباحث مطرح شده در این مورد مطلبی نوشته بودم.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

آخرین تابویی که محمود برایمان می شکند!

جامعه نیمه سنتی ایران، بدون دخالت عوامل خارجی نیز به اندازه کافی تابوهای ناخوشایند داشت. تابوهایی که شکستن هریک از آنها –اگر ممکن بود- به سال ها برنامه ریزی و کار فرهنگی نیاز داشت. با این حال طی سی سال گذشته، قوانین، آموزه ها و تبلیغات جمهوری اسلامی نیز به میزان این تابوهای نامبارک افزوده است. بارها با برخورد به یکی از این تابوها فکر کرده ام که در صورت دست یابی به یک حکومت دموکراتیک، چگونه می توان چنین تابوهایی را شکست؟ و شاید همیشه به پاسخ یکسانی رسیده ام: این کار تنها از عهده خود جمهوری اسلامی بر می آید!

پیش از این و در بازه های زمانی مختلف به مواردی اشاره کرده بودم که آنها را «اصلاح طلبی های احمدی نژاد» می خواندم. برای مثال اظهار نظر نزدیکان احمدی نژاد مبنی بر اینکه مراجع تقلید تنها شهروندان عادی هستند و حق دخالت در امور دولتی را ندارند! یا تلاش دولت برای واگذاری مسوولیت سازمان حج و زیارت به سازمان گردشگری! هر یک از این اقدامات اگر قرار بود در یک دولت اصلاح طلب و یا یک دولت دموکراتیک و سکولار انجام شود امکان داشت موجی از اعتراضات خشن متعصبین مذهبی را به همراه داشته باشد؛ اما دولت نهم با فداکاری تمام تابوی چنین اقداماتی را در جامعه ما فرو ریخت. حتی پیش از دولت نهم، شخص سیدعلی خامنه ای نیز اقدامات تحسین برانگیزی انجام داده بود؛ ممنوع اعلام کردن «قمه زنی» در ایام محرم، آن هم در شرایطی که هنوز برخی از مراجع تقلید (از جمله وحید خراسانی) بر انجام این عمل اصرار دارند کار بزرگی بود که تنها از عهده یک دیکتاتور مذهبی بر می آمد!

تابوی مذاکره با آمریکا مدت ها بود که در بخش عمده ای از جامعه ما فرو ریخته بود؛ در این مورد نمی توانم بگویم مذاکرات اخیر هسته ای یک خرق عادت بود؛ اما قبول کنیم که اگر طرف مذاکره کننده ما «اسراییل» باشد دیگر به واقع با یک تابوی وحشتناک مواجه خواهیم بود! اسراییل سال ها است که در میان توده مردم ایران تبلور و تجسم کاملی است از وجود شیطان، آن هم در خشن ترین و پلیدترین بروزهایش. اسراییل لکه تیره ای است فرو رفته در هاله ای از ابهام؛ رد پای سازمان های جاسوسی آن در هر توطئه ای یافت می شود و در هر جنایتی اثری از دسیسه هایش کشف می شود! حتی قشر روشنفکر ایرانی نیز که در مورد آمریکا مدت ها است بر لزوم برقراری ارتباط مستقیم تاکید می کند، نوبت در مورد اسراییل و در بهترین حالت تنها یک «لزوم دوری از تشنج آفرینی» را توصیه می کند. اقدامات خشن اسراییل در برخورد با اعراب مسلمان منطقه در میان تمامی اقشار جامعه، هرچند با شدت و ضعفی متفاوت، اما همواره محکوم بوده است. در چنین شرایطی چگونه یک دولت اصلاح طلب در نظام جمهوری اسلامی و یا یک دولت سکولار پس از سقوط این نظام می تواند حتی تصور برقراری رابطه با اسراییل را در سر بپروراند؟ پاسخ برای من باز هم همان است که بود؛ این کار تنها از عهده خود جمهوری اسلامی بر می آید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۹/۱۳۸۸

رومولوس کبیر

رمولوس کبیر مرد بزرگی بود؛ پادشاهی دانا و مهربان؛ شاید سیمایی از پادشاه خوب «شازده کوچولو» که دستورات خوبی می داد؛ اما از آن هم بهتر. رمولوس کبیر مرد حکیمی بود؛ عشق را می شناخت؛ و «رمولوس کبیر حتی برای یک شب هم خواب یک سرباز را آشفته نکرد». «رمولوس کبیر» دنیایی از حرف برای گفتن داشت؛ حرف هایی که هر یک می توانست ساعت ها ذهن آدمی را به خود مشغول سازد؛ حیف که تنها 120 زمان برای اجرا وجود داشت و در پایان همین زمان هم چیزی نمانده بود بازیگران از پا درآیند.

تمام نمایش می توانست محتوای آن باشد؛ نمایشنامه ای که آمده بود بگوید «چرا همه عمر ما باید برای وطن فداکاری کنیم؛ یک بار هم وطن برای ما فداکاری کند». آمده بود برای بسیاری یادآوری کند «نابودی ما نابودی وطن نیست... ما وطن نیستیم...» آمده بود تا در پاسخ به تشویش تجزیه وطن شانه بالا بیندازد که «خوب بشود»! آمده بود تا بگوید همه اینها حتی ارزش آشفته کردن خواب یک سرباز را هم ندارد تا چه رسد به قربانی کردن یک عشق*. تمام نمایش می توانست همین ها باشد و خوب هم باشد، اما همین نبود. اگر فرصت می کردید ذهن خود را از انبوه دیالوگ های کوتاهی که هرکدام گاه یک فلسفه عمیق را در پس خود پنهان ساخته بود رها کنید، آنگاه می توانستید ببینید آنچه در برابر شما قرار دارد یک سخنرانی حکیمانه نیست، این به واقع یک «تیاتر» است. پادشاه فرزانه در برابر شما برای سخنرانی نایستاده است؛ او در حال اجرای یک «والس» زیبا است که به زیبایی درون و شیرینی کلامش می ماند؛ او حتی می تواند ساکت بماند و برای شما برقصد** و با زبان بدن به قلب های شما راه پیدا کند.

از نگاه من رومولوس کبیر همه چیز داشت و همه چیز را هم در حد خوبی داشت؛ حتی در بسیاری از مواقع پای را از این «حد خوب» به مراتب فراتر گذاشته بود و در لحظاتی شما را متقاعد می ساخت که شاهکار یعنی همین؛ با این حال گمان می کنم جای خالی یک موسیقی در نمایش احساس می شد؛ یک موسیقی آرامش بخش، دست کم در طول میان پرده هایی که برای رفع خستگی و فشار اجرا در نظر گرفته شده بودند. با این حال نمی توان گله مند بود؛ هیچ وقت همه چیز یکجا به شما داده نمی شود!

پی نوشت:
* این حرف را اگر همه باور داشتیم هیچ گاه در این کشور کتابی همچون «دکترنون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» نوشته نمی شد.
** خودم خودم را به یاد «زوربا» انداختم!
اگر اینقدر گران نبود، حتما یک بار دیگر نمایش را می دیدم!

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

به بهانه اتحاد جنبش را محدود نکنیم

فقط خودم می دانم که در چند تجمع و راه پیمایی حاضر بوده ام و باز هم فقط خودم می دانم که با چه تعداد از راه پیمایان سبز پوشی مواجه شده ام که فریاد «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» سر می داده اند. بدون تردید برای هر یک از شرکت کنندگان در راه پیمایی های پس از انتخابات تجربه مشابهی وجود دارد و نمی توان نادیده گرفت که عده زیادی (هیچ قضاوتی در مورد درصد آنها ندارم) از حامیان و فعالان جنبش سبز به صورت خودجوش چنین شعاری را سر می دهند. من اینجا هیچ بحثی در مورد فواید و یا مضرات احتمالی این شعار و چنین تفکری ندارم؛ اما باور دارم که حامیان و فریاد کنندگان این شعار نیز بخشی از جنبش سبز هستند که نه می توان آنان را نادیده گرفت و نه می توان آنان را به خاطر بیان خواسته هایشان مورد سرزنش قرار داد. مدتی است چهره ها و رسانه های حامی کودتا این شعار را دستمایه ای برای حمله به جنبش سبز قرار داده اند؛ چنین اتفاقی دور از ذهن نبوده و نیست؛ اما اینکه عده ای از داخل جنبش و به بهانه حفظ اتحاد و اصلاح کج روی های جنبش با کودتاچیان همصدا شده و ادعا کنند که «این شعار، شعار ما نیست» واقعا جای تاسف دارد.

ای کاش چنین دوستانی یک بار هم که شده از خود بپرسند که با چه مجوزی تصورات و باورهای خود را با قید «ما» به کلیت جنبش تسری می دهند؟ بر پایه کدام قرارداد مکتوب و مورد وفاق در جنبش سبز، سر دادن چنین شعاری را محکوم و نامطلوب می خوانند و در نهایت با قرار گرفتن در کدام جایگاه، حامیان جنبش سبز را به «خودی» و «غیر خودی» تقسیم بندی می کنند؟ اگر بپذیریم که جنبش سبز پیشرفتی خلاقانه و مبتنی بر ابتکارات جمعی مردم دارد* باید این را هم بپذیریم که مبتکران و فریاد کنندگان این شعار نیز بخشی از همین مردم هستند که نه تنها حضور فعال و چشم گیری در جنبش دارند، که اتفاقا خواسته بی راهی را هم مطرح نکرده اند.

پی نوشت:
این نکته ای است که مهندس موسوی نیز مدام بر روی آن تاکید می کند و در آخرین مصاحبه خود نیز بار دیگر اعلام کرد «در راه مردم حرکت خواهد کرد».
زودتر از اینها می خواستم در این مورد بنویسم؛ دست دست کردم و مجبتی سمیع نژاد گوی سبقت را ربود.
در مورد خود شعار «جمهوری ایرانی» هم خواهم نوشت.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۸/۱۳۸۸

هماهنگ با ساز خوش آهنگ!

حبیب الله عسگراولادی مسلمان مطلب مهمی را به زیبایی بیان کرده است: «وی خطاب به افراد متهم شده گفت: من دوستانه عرض می‌كنم اگر شما بگذارید زندگی و حیات اجتماعی مردم آرام بگیرد، یقینا نظام نخواهد گذاشت كه به شما جفایی شود، اما اگر هر روز به بهانه ملاقات با شخصیت‌ها برگ‌های تازه‌ای را منتشر كنید، گذشته تكرار می‌شود».

حال به این بخش توجه کنید: «وی بهترین راه در این مسیر را هماهنگی این افراد با آهنگ ولی فقیه عنوان و اظهار كرد: در این صورت مقام معظم رهبری نمی‌گذارند به این افراد ظلم شود».

یک پرسش بی نیاز از پاسخ: «در صورتی که اصلاح طلبان با آهنگ ولایت فقیه هماهنگ نشوند در این صورت مقام معظم رهبری در قبال ظلم به این افراد چه موضعی خواهند داشت؟»

پی نوشت:
گمان می کنم عامیانه «هماهنگی با آهنگ ولی فقیه» می شود: «رقصیدن با هر سازی که ولی فقیه زد»!

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۷/۱۳۸۸

جنبش سبز از «خشونت» بیش از «سپاه» متنفر است

کیست که نداند «سپاه» مجری کودتای 22 خرداد بود؟ و کیست که نداند سرکوب های خونین اعتراضات مردمی همه برای تشکیل حکومتی مخوف و غیرپاسخ گو بود تا سپاه بتواند شاه راه های اقتصادی را یکی پس از دیگری در اختیار بگیرد؟ با این حال به نظر می رسد علی رغم موج نفرتی که از جنایات سپاه در جامعه به وجود آمده است، همچنان جو غالب ترجیح حرکت مسالمت آمیز در مسیر «راه سبز امید» است تا توسل به خشونت.

مدت زیادی از عملیات انتحاری سیستان نگذشته است؛ با این حال در همین مدت کوتاه هم می توان دریافت که فعالان جنبش سبز قصد ندارند کشته شدن تعدادی از فرماندهان سپاه را «به فال نیک» بگیرند. ادبیات رایج این روزها سخن گفتن در سرزنش و نکوهت از خشونت است. اگر کسی هست که گمان می کند محکوم کردن خشونت، حتی اگر علیه نیروهای منفوری چون سپاه صورت پذیرد امری «طبیعی» است، باید برایش یادآور شویم: ما جوانان نسلی هستیم که در آن کشته شدن ترویج و کشته شدن تقدیس می شد؛ «مرگ بر مخالف من» ایدئولوژی رایج بود و در و دیوارهای شهرمان پر از تصاویر و شعارهایی در مدح جنگ و خون ریزی بود؛ اگر امروز به واقع انزجار از خشونت «طبیعی» باشد، پس اتفاقی شگرف رخ داده است.

پی نوشت:
شعار سپاه پاسداران انقلاب همچنان «و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه» است. کاش بفهمند که وقتی دشمنانشان هم به مانند خودشان تصور می کنند «انصر بالرعب» پس ایرادی در کار وجود دارد.
«این حقیقت مکدر» بی ارتباط به این نوشته نیست.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

اسب های پشت پنجره

پلیدی جنگ تنها در صحنه های کشتار آن خلاصه نمی شود؛ «اسب های پشت پنجره» برای ما روایت می کنند که تاثیرات مخرب جنگ تا کجاها زندگی آدمی را دستخوش تغییر و البته آسیب می کند. قربانیان صحنه های نبرد، خیلی زود شروع به قربانی گرفتن می کنند و این جنایت حتی در نبود آنها نیز ادامه پیدا می کند.

«اسب های پشت پنجره» در سه پرده سه سرگذشت متفاوت از قربانیان جنگ را روایت می کند. ابتدا مادری که فرزندش را در جنگ از دست می دهد. فرزند قربانی شده در خشونت جنگ حتی در نبود خود و با مرگش مادر را از پا در می آورد. سپس پدری که از معدود بازمانده های نبردی سهمگین است و به پاداش این افتخار مدال های بسیاری بر سینه آویخته، اما از عواقب این نبرد هوش و حافظه اش را از دست داده و به مکافاتی برای دخترش بدل گشته است؛ و در نهایت شوهری که همچنان در فضای خشن و بی روح جبهه ها به سر می برد و نمی تواند در برابر ابراز احساسات همسرش واکنش مناسبی بروز دهد. اینکه کدام یک از این دو گروه، مردهای حاضر در جبهه و یا زنان چشم انتظار آنان بیشتر قربانی جنگ شده اند مسئله نیست؛ مسئله این است که جنگ قربانی می گیرد؛ بی شمار و بی پایان؛ چه در زمان وقوع و چه سال ها بعد؛ چه در جبهه ها و چه در خانه هایی بسیار دور.

شیوه روایت نمایش ابتکاری زیبا برای خارج ساختن محتوای داستان از نوعی شعار زدگی است. غالب کمیک انتخاب شده به کاریکاتوری می ماند که در عین داشتن ظاهری خنده دار، باطنی تلخ به همراه دارد. سه داستان متفاوتی که هم که به نمایش در می آیند می توانند کاملا مجزا از یکدیگر در نظر گرفته شوند؛ اما در نظر گرفتن یک شخصیت مشترک ارتباطی خوشایند میان اجزای داستان برقرار کرده و به یکپارچگی نمایش کمک می کند. همین شخصیت نامه رسان که در ابتدا تنها به عنوان پلی ارتباطی میان اجزای جداگانه نمایش به کار گرفته می شود، در پرده آخر و در تلاش برای برقراری ارتباط با زنی که شوهر بی روح شده خود را از دست می دهد به جنبه دیگری از عواقب تیره جنگ برای زنان اشاره می کند که شاید به طرزی ویژه مختص کشور ما باشد. زنی که پس از کشته شدن شوهرش در جنگ تصمیم می گیرد رابطه جدیدی را آغاز کند با نگاه های سرزنش آمیز دیگران مواجه شده و حتی خود نیز به نوعی عمل خود را ناپسند می داند.

در کل گمان می کنم هرچند محتوای داستان پیامی انسانی و جهانی بود که پرداختن به آن در دنیای خشن امروزی به هیچ وجه تکراری نخواهد بود، با این حال جذابیت اصلی «اسب های پشت پنجره» مدیون شیوه اجرای ابتکاری و قالب کمیک اش است. ضمن اینکه بازیگران نیز به خوبی از عهده پیاده سازی این شیوه برآمده بودند و موفق شدند در صحنه نمایشی تکراری و بدون تغییر*، فضاهایی متفاوت ایجاد کرده و از خطر گرفتار ساختن مخاطب در سکونی ملالت بار فرار کنند.

پی نوشت:
* من این اجرا را در سالن کوچک نمایش دیدم، اما در حال حاضر همین نمایش در سالن چهارسو در حال اجرا است. از این نظر امکان دارد در دکور نمایش و صحنه های متفاوت تغییراتی پدید آمده باشد.
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.
تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

سگ سکوت

در زمان انتشار مطلب اجرای نمایش به پایان رسیده است؛ این یادداشت را تنها برای ثبت در پیشینه وبلاگ منتشر می کنم.

در مورد سگ سکوت حرفی ندارم؛ نه از این نمایش خوشم آمد و نه چیزی فهمیدم؛ فقط باعث شد اولین تجربه من از «تیاتر بخش خصوصی» و حضور در تالار ایرانشهر تیره باشد.

پی نوشت:
نگاهی به این نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۵/۱۳۸۸

آذر

سه شخصیت اضافی و یک پروژکتور زجرآور را اگر از «آذر» بگیریم، شاید بتوان گفت یک تک گویی قابل قبول برجا می ماند؛ البته نه چیزی بیشتر از «قابل قبول»! نمایش داستان پرستاری است که در جبهه صورتش دچار سوختگی می شود و پس از جراحی پلاستیک تصور می کند که شوهرش دیگر چهره جدید (و البته زشت) او را نمی پسندد و حاضر به پذیرفتنش نیست. تقریبا تمام داستان از زبان و با روایت «آذر»، همین پرستار چهره سوخته روایت می شود. تک گویی های آذر به صورت تقریبا مداوم با تصاویر پروژکتوری همراه است که گویا قصد دارد یک فیلم سینمایی را به نمایش درآورد! اما این تصاویر پخش شده نه تنها هیچ نکته جدیدی به روایات آذر نمی افزاید بلکه به شدت به اجرای دیالوگ های تک نفره وی ضربه زده و از بار تاثیرگذاری آن می کاهد؛ فضایی که ذهن هر مخاطب می تواند بنابر روایت آذر از وقایع رخ داده برای خود بسازد با تصاویر پروژکتور به شدت محدود و حتی سخیف می شود. حال اگر این واقعیت را هم در نظر بگیریم که نمایش خالی از هر نوع حرکتی است بیشتر به اهمیت این تصویر سازی از بین رفته پی خواهیم برد.

از میان سه بازیگر دیگر، دو نفر (دکتر جراح و دوست پرستار) رسما بخشی از دکور محسوب می شوند. در نهایت این تنها همسر آذر است که تا پنج دقیقه پایانی او هم به مانند بخشی از دکور نمایش نقش ایفا می کند، اما در بخش پایانی ناگهان به صدا در آمده و دیالوگ هایی نه چندان عمیق را بر بی روح ترین بازی ممکن سوار می کند تا پایانی فاجعه بار را برای نمایش رقم بزند. تنها حرکات آذر نیز به جابجایی های میان پرده ای بر روی دو صندلی، که یکی نشانگر مطب پزشک جراح و دیگری مکانی نامعلوم است خلاصه می شود.

پیام نمایش و یا آنچه که با ساختی هنرمندانه می توانست درونمایه نمایش را تشکیل دهد، مبتنی بر قدرت عشق و تردیدهایی است که ممکن است هر یک از طرفین یک رابطه را گرفتار سازد؛ با این حال چنین دست مایه گرانبهایی در «آذر» آنچنان به هدر رفته بود که کار می توانست از افسوس هم گذشته و به اعتراض و گلایه کشیده شود. نمایش آنچنان بی حس و روح اجرا شد که حتی خود بازیگران نیز در اجرای آن و به هنگام ادای احترام به تماشاگران گویی اسیر نوعی تردید و حتی خجلت شده بودند و در حالی که سراسیمگی از چهره همه آنان هویدا بود از نگاه مستقیم به چهره تماشاگران خودداری می کردند. با این حال نمی توان از اجرای مناسب تک گویی ها توسط بازیگر نقش آذر چشم پوشی کرد؛ اجرایی که هرچند با اشتباهات بسیاری همراه بود، اما در کل قابلیت جذب مخاطب را داشت و شاید با کمی اصلاح از سوی یک کارگردانی مناسب، به اجرایی قوی و قابل تحسین بدل شود.


پی نوشت:

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

همه چیز در باره آقای ف

در زمان انتشار مطلب اجرای نمایش به پایان رسیده است؛ این یادداشت تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می شود.

گمان من این است که اگر قرار باشد یک داستان ریال با یک اجرای تک نفره به روی صحنه برود، کمترین انتظار ممکن از نمایش باید یک شخصیت پردازی کامل باشد؛ اما «همه چیز درباره آقای ف» همین کمترین انتظار ممکن را هم برآورده نکرد. داستانی که به صورت کاملا مشخص (حتی نام اثر نیز این را فریاد می زد) قرار بود زندگی یک شخص را به تصویر کشیده و از مشکلات و –شاید- زیبایی های زندگی وی سخن بگوید، بدون هیچ انسجامی کار خود را شروع کرده و با پایانی کلیشه ای، در میان انبوهی از پراکندگی های نامربوط به اتمام رسید تا مخاطب پس از تماشای اثر حتی نتواند یک جمله قطعی در باب شخصیت فردی که بیش از یک ساعت به سویش خیره شده بود سخن بگوید.

«آقای ف» خواننده مجالسی بود که به دلیل نوعی بیماری صدایش صدمه دیده بود و صرفه های مداوم باعث شده بود تا در کار خود افت کرده و البته زندگی اش با مشکلات جدی مواجه شود. با این حال درست در شرایطی که نمایش بخشی از این مشکلات را به تصویر کشیده و مخاطب را به واکاوی آنان امیدوار می سازد، ناگاه همه چیز تغییر می کند و اصل بیماری مورد توجه قرار می گیرد و اتفاقا هم کار به جنگ و حملات شیمیایی کشیده می شود تا مخاطب از اینجا رانده و از آنجا مانده شود. نه حس همراهی با شخصیت داستان ایجاد شود و نه حتی فرصتی برای ایجاد یک حس ترحم ناقابل! اجرای ضعیف، یا اشتباهات فاجعه باری نظیر تکرار دیالوگ ها و توپوق زدن بازیگر، به خوبی با نمایش نامه کم جان و دیالوگ های بی مایه آن همخوانی دارد. هرچند شوخی های «اخراجی ها» مانند نمایش برای دقایقی مخاطبان را به خنده می اندازد، اما بدون تردید این اثر هیچ گاه در ذهن کسی باقی نخواهد ماند مگر به عنوان مثالی از یک اجرای ضعیف تمام عیار!

پی نوشت:

مجموعه ای از تصاویر نمایش را از اینجا ببینید.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

چوب و پیاز خورده و پول های پس داده!

عاقبت دزدی را که محکوم شد یا اموال مسروقه را پس بدهد، یا سه من پیاز ببلعد و یا چوب و فلک را تحمل کند همه شنیده ایم. این روزها حکایت جمهوری اسلامی هم شبیه همین شده است. چند سال تمام مسئله غنی سازی اورانیوم را آنچنان حیثیتی و ناموسی کردند که هیچ کس تصور نمی کرد هیچ گشایشی در مسیر این پرونده ممکن باشد که یک شبه معلوم شد همه اش کشک بود؛ آقایان دست کم در ظاهر پذیرفته اند* غنی سازی را در روسیه ادامه دهند. (ترجمه دقیقش می شود توقف غنی سازی در ایران و به دست ایرانیان) 30 سال مرگ بر آمریکا به جای خود؛ یک دهه هم نمی شود که «آقا» فرمودند «هرکس از دم از مذاکره با آمریکا بزند یا با الفبای سیاست بیگانه است یا با الفبای غیرت». رفتند و سر یک میز که هیچ، در یک اطاق و پشت درهای بسته «غیرت» و «سیاست» را بی خیال شدند. این همه سال تمام فشارها و تحریم ها را به مملکت تحمیل کردند که یک مشت بچه بسیجی و چهارتا خشکه مقدس بی خبر از دنیا را راضی نگه دارند؛ حالا که از ترس تحریم و نداشتن پشتوانه مردمی در داخل کشور ناچار شدند نه تنها به «حقوق مسلم» هسته ای، که به آبروی نداشته خودشان هم چوب حراج بزنند و صدای امثال امام جمعه اردکان را در بیاورند، باز هم دنیا راضی نشده و همچنان روی تحریم تاکید می کند. امثال احمد جنتی هرقدر هم که ماله بکشند فایده ای ندارد؛ دیگر نه راه پسی باقی مانده و نه راه پیش؛ این وجب «علی» مانده و حوضش!

پی نوشت:
* اگر می نویسم در ظاهر به این دلیل است که باور دارم رهبری جمهوری اسلامی تحت هیچ شرایطی از رویای خود برای دست یابی به بمب اتم دست بر نخواهد داشت.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۳/۱۳۸۸

برای دانشگاهی آزاد

سه سال پیش و برای تهیه گزارشی(*) از فعالیت های دانشجویی در دانشگاه آزاد با تعدادی از فعالان این دانشگاه در چند شهر مختلف کشور آشنا شدم. پای درد دل های این دوستان که بنشینی حرف بسیار دارند؛ فعالیت های سیاسی-اجتماعی در دانشگاه آزاد با دانشگاه های دولتی قابل مقایسه نیست. فشارها بر دانشجویان این دانشگاه بسیار بیشتر و پشتوانه آنها بسیار کمتر است. اگر در سال های پیش با صدور یک حکم تعلیق برای یک دانشجوی دولتی، (مثلا در دانشگاه تهران) سر و صدای تمام رسانه ها بلند می شد و حتی در دانشگاه های مختلف به موضوع واکنش نشان داده می شد، در مورد دانشجویان دانشگاه آزاد اخراج های گروهی هم هیچ واکنشی را به دنبال نداشت. آن زمان با خود فکر کردم که جدا از مسوولین دانشگاه آزاد، دانشجویان دولتی هم در حق یاران دبستانی خود در دانشگاه های آزاد کم انصافی کرده اند و شاید آنها را با نگاهی بیگانه از جنبش دانشجویی نگریسته اند.

این روزها دانشجویان دانشگاه آزاد تهران مرکز در مرکز توجهات افکار عمومی قرار گرفته اند. خروش کم سابقه دانشجویان این دانشگاه و مقاومتشان در برابر فشارهای عوامل کودتا حیرت همه را برانگیخته است. از چند دانشگاه آزاد دیگر (به ویژه واحد بومهن) هم اخبار مشابهی شنیده ام. گمان می کنم زمانه در حال تغییر است؛ شاید برای دانشجویان دولتی هم فرصت مناسبی باشد که با حمایت از هم کلاسی های خود در دانشگاه آزاد خاطرات تلخ گذشته را پاک کنند.

پی نوشت:
* گزارش «انتقاد فعالان دانشجویی از محدودیت های دانشگاه آزاد» را از سایت خبری آفتاب بخوانید، با این توضیح که تیتر پیشنهادی من «آنها دانشگاهی آزاد می خواهند» بود.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

گمشدگان

یک یادآوری؛ شاید هم یک سوگنامه؛ «گمشدگان» بازگشتی بود به ماجرای آب گیری سد سیوند با اشاره ای استعاری به پیامدهای زیان بار فرهنگی آن. فضای داستان محدود و صحنه بدون تغییر بود؛ همه اتفاقات از دریچه خانه ای فراموش شده و یا نادیده گرفته شده روایت می شد که به زودی به زیر آب می رفت؛ این فضای محدود از آنچنان سکون و سکوتی برخوردار بود که حتی به نظر می رسید زمان نیز در این نقطه جهان متوقف شده است.

«گمشدگان» روایت فاجعه ای بود که گمان می شد برای جلوگیری از وقوع آن باید کسی قربانی شود؛ اما در واقع این خود فاجعه بود که قربانی می طلبید و هیچ چیز جلودار آن نبود. داستان هرچند در ظاهری نسبتا وهم آلود روایت شد، اما زبانی ساده و روایتی یکدست داشت؛ روایتی که گاه تا سرحد خستگی مخاطب نیز پیش می رفت اما در نهایت نسبتا موفق از آب درآمد و بستر مناسبی برای انتقال پیام داستان فراهم ساخت. «یسنا» و «فردوس»، خواهر و برادری که به انتظار بازگشت پدر ناپدید شده خود حاضر به ترک خانه و پذیرش آب گیری سد نمی شدند، نمادهایی بودند برای آخرین بازمانده های فرهنگ باستانی و کهن ایران زمین. نمادهایی که حتی در اسامی خود نیز یادآور فرهنگی فراموش شده هستند که از آن تنها کاخ هایی ویران، کتیبه هایی نیمه مخروب، داستان هایی اسطوره ای و اندوهی نوستالژیک باقی مانده است. با ویران شدن این آثار بازمانده و به زیر آب رفتن «معبد»، دیگر حیات «یسنا» و «فردوس» نیز بی معنا خواهد بود؛ هرچند پیش از این دو، کودکی که در رحم یسنا قرار داشت قربانی شد؛ کودکی که می توانست نمادی برای امید به نسل آینده و زایش دوباره فرهنگ باستانی باشد.

پی نوشت:
از نگاهی دیگر، می توان سد را نشانه و نماد پیشرفت و مدرنیزاسیونی دانست که ناخودآگاه خاطرات، سنت ها و قواعد کهن بسیاری را در زیر پای خود مدفون می سازد؛ اما من دوست داشتم همه چیز را در همان روایت ماجرای سد سیوند ببینم.
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.
تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

زندگی بسیار کوتاه است

در زمان انتشار یادداشت، اجرای نمایش به پایان رسیده است و این یادداشت تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می شود.

نمی دانم تنها من چنین تصوری دارم یا این یک واقعیت است که برخی داستان های کودکانه، بزرگ سالان را بیشتر از کودکان تحت تاثیر قرار می دهند. «زندگی بسیار کوتاه است» برای من یکی از همین داستان ها بود. دست مایه نمایش نگاهی کودکانه به تعریف دوستی، گذشت و مهربانی بود؛ نگاهی که هرچه فکر می کنم تعریفی پخته تر و زیباتر از آن برای این واژه ها نمی یابم. گویی این مفاهیم آنچنان پاک و ساده هستند که تنها با نگاه های معصومانه کودکی می توان توصیف و درکشان کرد. نمایش بسیار ساده و روان اجرا شد؛ هرچند مخاطب اصلی را کودکان تشکیل می دادند با این حال اجرا به هیچ وجه خود را تا سطحی مبتذل از تعریف «برخورد با کودک»(*) پایین نیاورد و همین مسئله سبب شد تا مخاطبان بزرگ سال نیز به راحتی بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند و یک روز شاد را در کنار خردسالان خود بگذرانند.

پی نوشت:
* چنین دیدگاهی مدت ها است در برنامه هایی که صدا و سیما برای کودکان در نظر می گیرد رایج شده و با انبوهی از رفتارهای مبتذل و بی محتوا از سوی مجریان به نمایش در می آید.

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای ازتصاویر آن را از اینجا ببینید.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۱/۱۳۸۸

گفت و گو، پاشنه آشیل دیکتاتوری است

اشاره: «کدامیک از سیاست‏های فعلی غرب در برابر ایران (مثلا تحریم/بحث حقوق بشر یا حمله احتمالی) ممکن است به جنبش سبز کمک کند یا برای آن پیامد منفی داشته باشد؟» این پرسشی است که موج سبز آزادی مطرح کرده و از مخاطبان خود خواسته تا پاسخ هایشان را برای این سایت ارسال کنند. یادداشت زیر پاسخ من به این پرسش است که با عنوان «حکومت دیکتاتوری، بازنده هرگونه گفت و گویی است» در این سایت منتشر شده است.

........................

چرا به حاکمیت فعلی انتقاد داریم؟ این پرسشی است که من گمان می کنم یافتن پاسخ آن، ما را در شناخت مسیر صحیح و در نتیجه انتخاب اهداف مناسب یاری می کند؛ پس یادداشت خود را از پاسخ به همین پرسش شروع می کنم. از نگاه من حاکمیت فعلی جمهوری اسلامی (که من از این پس آن را به اختصار حاکمیت می خوانم)، چه پیش از وقوع کودتا و چه پس از آن از چندین منظر مورد انتقاد بوده و هست. از این میان من دو نمونه را که گمان می کم به این بحث کمک خواهند کرد انتخاب می کنم.

انتقاد اول ناظر به پایبند نبودن حاکمیت به قانون و قواعد دموکراتیک (در اینجا صرفا به معنای قانونمند) عرصه سیاست است. بر کسی پوشیده نیست که قانون اساسی جمهوری اسلامی، علی رغم تمامی ضعف ها و کاستی هایش، در عمل توسط حاکمیت به رسمیت شناخته نمی شود. ظرفیت های مغفول مانده قانون اساسی به جای خود؛ بسیاری از اعمال حاکمیت در تضاد کامل با قانون اساسی است. در عرصه بین الملل نیز وضعیت نسبتا مشابهی برقرار است؛ حاکمیت تا جایی که امکان آن را داشته باشد از قواعد جهانی تخطی کرده و آنها را بازیچه قرار می دهد. در کل می توان گفت اگر یکی از اعمال حاکمیت، با قانونی از قوانین داخلی و یا قواعد بین المللی مطابقت داشته باشد، ریشه این تطابق از دو حالت خارج نیست: یا پایبندی به قانون مورد بحث به منفعت حاکمیت بوده و یا تخطی از آن برای حاکمیت مقدور نبوده است. بدین ترتیب چندان بی پایه نیست که ادعا کنیم در این حاکمیت اراده ای برای پایبندی به قوانین وجود نداشته و ندارد.

دومین انتقاد وارد به حاکمیت، ایجاد تصاویر سیاه سفید از جهان پیرامون است. تصاویری که نمونه های آن هم در داخل دیده می شوند و هم در خارج. در ادبیات حاکمیت خاکستری معنایی ندارد؛ همه یا با حاکمیت اند (سفید) یا علیه آن (سیاه). شاید چنین دیدگاهی زمانی برای بهره برداری های ویژه در شرایطی خاص پدید آمده بود، اما امروز و به دنبال سال ها تکرار، این دیدگاه نادرست به جهان نه تنها در توده هوادارن حاکمیت نهادینه شده، بلکه به نظر می رسد بسیاری از سران حاکمیت، خود نیز تحت تاثیر القائات خود آن را پذیرفته اند. (ماجرای ملانصرالدین را به یاد بیاورید) تا زمانی که چنین دیدگاهی همچنان در سطح حاکمیت و یا توده قابل توجهی از مردم رایج باشد، گفت و گوی سازنده و توافق بر سر مشترکات امکان پذیر نیست چرا که شما یا کاملا باید همرنگ حاکمیت شوید و یا کاملا در تضاد با آن قرار گیرید.

با این مقدمه به سراغ دستاوردهای احتمالی گفت و گوی غرب با حاکمیت می روم. سال ها است که جمهوری اسلامی از جانب کشورهای غربی مورد تحریم قرار گرفته و می گیرد. این تحریم ها بنابر شرایط گوناگون دچار شدت و ضعف شده، اما هیچ گاه به صورت کامل برطرف نشده اند. اولین و ساده ترین نتیجه چنین تحریم هایی کاهش روابط بین المللی ایران با دیگر کشورهای جهان بوده است. مسئله ای که به نوبه خود سبب کاهش عقد قراردادهای متقابل با کشورهای جهان، و بی اهمیت شدن لزوم پایبندی به قوانین رایج عرصه بین الملل شده است. به زبان ساده تر، کشوری که اصولا با کسی رابطه ای ندارد دلیلی هم ندارد که آداب و اصول رابطه را یاد گرفته و یا تمرین کند. معدود روابط پایدار بین المللی ایران در این مدت نیز نه بر پایه اصول متداول و عقلانی روابط دوجانبه، که تنها بر پایه مصلحت های استراتژیک و یا تبلیغاتی شکل گرفته است.

یک قاعده جهانی می گوید کشورهایی که گسترده ترین روابط را دارند بیش از دیگران از این منظر آسیب پذیر تلقی می شوند. به طور مثال، اعمال تحریم بر افغانستان در دوران حکومت طالبان تقریبا موضوعی بی معنی بود چرا که اساسا طالبان با کسی رابطه ای نداشت که بخواهد از قطع آن هراسان شود. در برابر اگر بر فرض روزی جهان به این نتیجه برسد که کشور فعالی مانند آلمان را تحریم کند، احتمالا ظرف تنها چند روز کل اقتصاد این کشور متلاشی شده و حاکمیت آن در معرض سقوط قرار می گیرد*. (ضرب المثل هرکه بامش بیش برفش بیشتر را به خاطر بیاورید) حال با پذیرش این قاعده به خوبی می توانیم درک کنیم اگر کشوری بخواهد لزوم پایبندی به قوانین و قواعد بین المللی را درک کند، در ابتدا باید از سوی جامعه جهانی به گسترش روابط ترغیب شود. در صورت پدید آمدن این روابط، این کشور نیز به مرور ناچار خواهد شد قواعد بین المللی را رعایت کند تا از آسیب هایی که یک کشور دارای روابط بین الملل را تهدید می کند در امان بماند؛ رعایت مداوم قوانین بین المللی خود بهترین تمرین برای رفتار قانون مند و در نتیجه تکرار عملکردی مشابه در داخل کشور خواهد بود.

حتی اگر بخواهیم از جنبه دیگری به این گسترش روابط بین الملل نگاه کنیم می توانیم به یاد بیاوریم که بخش عمده ای از این قوانین بر پایه رعایت قواعد دموکراتیک و احترام به حقوق شهروندی در داخل هر کشور بنا شده است. به بیان دیگر امروزه حکومت هایی از توان تاثیرگذاری بیشتر در عرصه بین الملل برخوردار هستند که در داخل کشور خود از مشروعیت بالاتری برخوردار باشند. کشوری که مدام از سوی سازمان های دیده بان حقوق بشر، به نقض این قوانین متهم شود نمی تواند به ادامه نقش فعال و تاثیرگذار بین المللی امیدوار باشد؛ بلکه ناچار است دست کم در ظاهر هم که شده افکار عمومی جهان را متقاعد و آرام سازد. در مقابل و باز هم به صورت نمونه، رهبری کره شمالی که کشورش کمترین ارتباط را با جامعه جهانی دارد دلیلی ندارد که برای ارضای افکار عمومی جهانیان تغییری در شیوه های رفتاری خود با شهروندانش پدید آورد.

بدین ترتیب من گمان می کنم جامعه جهانی، با گسترش روابط خود با حاکمیت ایران و لغو تحریم های کنونی می تواند به اجتماعی شدن کودک گوشه گیر و منزوی ایران کمک کرده و چشم انتظار تلاش این کودک جمع گریز و پرخاشجو برای یادگرفتن قوانین، قواعد و حتی ادبیات درخور جامعه جهانی باشد. بالا رفتن سطح تماس حاکمیت با جامعه بین المللی بدون تردید به بالا رفتن نیاز پاسخگویی به افکار عمومی جهانیان منجر خواهد شد، که این مسئله در هر حالتی پسندیده و سودمند است.

اما با نگاهی به انتقاد دوم وارد بر حاکمیت، شاید بتوان پذیرفت که بخش عمده ای از تصویر سیاه و سفید ایجاد شده از جامعه جهانی، نه به دلیل خیال پردازی ها و رویاسازی های حاکمیت ایران، بلکه به واقع برگرفته از واکنش های جهانی باشد. اگر کشور شما 30 سال در تحریم به سر برد، چندین بار مورد حمله و یا دست کم سوءقصد واقع شود و حتی در زمانی که ندای «گفت و گوی تمدن ها» سر می دهد باز هم در «محور شرارت» قرار گیرد، چندان عجیب نیست که شما دنیای بیرون را تیره رنگ و اهریمنی تصور کنید.

دشمن تراشی و نزدیک جلوه دادن خطر هجوم و دخالت بیگانگان در کشور، یکی از ساده ترین و اولیه ترین ابزارهای حکومت های دیکتاتوری برای مشغول نگه داشتن افکار عمومی و سرپوش گذاردن بر ضعف های داخلی است. حال که حاکمیت ایران خود ظرفیت و بستر مناسب برای چنین رویکردی را داراد، چرا جامعه جهانی باید خوراک چنین سناریویی را فراهم آورد؟ تا زمانی که حاکمیت بتواند به هواداران خود القاء کند که «شیطان بزرگی» مانند آمریکا، استعمار پیر و حیله گری مانند انگلستان و «ام الفسادی» چون اسراییل در بیرون از مرزهای این کشور وجود دارند که روز و شب، تنها و تنها در صدد فتنه انگیزی و آسیب رساندن به کشور ما هستند، طبیعی است امکان وابسته خواندن هرگونه صدای مخالفی به یکی از این شیاطین وجود دارد. اصولا ایجاد تصویری سیاه و سفید از دنیای خارج، بلافاصله وقوع تصویری سیاه و سفید از دنیای داخل را به همراه خواهد داشت. شهروندان تحت حاکمیت ایدئولوژیک و «سیاه و سفیدبین»، یا با تفاسیر حاکمیت از جهان بیرون همراه می شوند و یا در تضاد با آن قرار می گیرند. اگر با چنین تفاسیری از جهان همراه شوند طبیعی است که هر مشکل و ضعفی را باید ناشی از فتنه انگیزی «صهیونیسم» بین الملل و «امپریالیسم» جهانی بدانند و هیچ گاه در برابر کاستی ها از حاکمیت خود انتظار پاسخ گویی نداشته باشند. در صورتی هم که با چنین رویکردی همراه نباشند، به سادگی به همکاری با آن و یا فریب خوردگی متهم می شوند و خود نیز در فهرست سیاه رنگ قرار می گیرند.

با چنین وصفی، گسترش روابط جهانی با حاکمیت فعلی ضربه دیگری به ساختار نامیمون شکل گرفته وارد خواهد ساخت. اگر سران این حاکمیت که خود بزرگترین طراحان تصاویر سیاه و سفید از جهان هستند در کنار دیگر سیاست مداران جهانی قرار گرفته و با آنها بر سر یک میز به گفت و گو بنشینند بدون تردید توصیف «دو رنگ» از جهان واقعیات بسیار سریع متلاشی خواهد شد. حاکمیت نمی تواند همچنان تاکید کند که دیگر کشورها اهریمنانی ذاتا پلید هستند، چرا که با این اهریمنان دست دوستی داده و وارد مذاکره شده است. در نتیجه تصاویر ایدئولوژیک گذشته به ناچار باید با تصاویر واقع گرایانه تری جایگزین شود؛ تصاویری که بیشتر به خاکستری شباهت دارند و گفتمان ناشی از آنها می پذیرد که هیچ کس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست. ترویج متناظر چنین رویکردی در داخل کشور، که بلافاصله و به صورتی غیرقابل اجتناب در پی اصلاح روی کرد بین المللی ایجاد خواهد شد، به اصلاح وضعیت داخلی کشور و واقع گرا شدن سیاست های داخلی منجر خواهد شد.

بدین ترتیب و به گمان من، لغو تحریم های بین المللی و گسترش رابطه جامعه جهانی، هر دو می توانند ضرباتی کاری به ساختار نامطلوب حاکمیت فعلی کشور وارد سازند. واقع بین شدن سیاست و محدود شدن حاکمان به پذیرش قواعد جهانی بزرگترین کمک هایی هستند که غرب، با پرداخت کمترین هزینه می تواند به جنبش سبز ایران هدیه کند.

پی نوشت:
* مقایسه کنید با چهار قطع نامه ای که شورای امنیت علیه ایران صادر کرد، اما تقریبا هیچ تاثیری در روند حرکتی حاکمیت نداشت.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۲۰/۱۳۸۸

بدفرجامی های غیرتمندی

حرف حساب دست به ابتکار جالبی زده است. معرفی و انتقاد از مفاهیمی که طی سی سال گذشته و به دنبال آموزه های نادرست دستگاه ایدئولوژیک جمهوری اسلامی در جامعه ما نهادینه شده و به بخشی از فرهنگ ما بدل شده است. این ابتکار آنقدر برایم جالب بود که شاید حتی اگر از من هم برای ادامه این بحث دعوت نمی کرد باز هم چنین یادداشتی را می نوشتم. اما مفهومی که من می خواهم به آن بپردازم، لزوما به دلیل تبلیغات جمهوری اسلامی در کشور ما فراگیر نشده است، بلکه تاریخچه ای دیرینه و شاهد چندهزار ساله دارد: «غیرت»، این مفهوم رایج با بار معنایی کاملا مثبت و «ارزشی» در جامعه ما که گمان می کنم در هر نقطه متمدنی از جهان ترجمه ای جز «تعصب» و نگاه متصلبانه و غیرعقلانی نداشته باشد.

غیرت همان چیزی است که خون ما را به جوش می آورد؛ رگ های گردن را متورم می کند؛ سفیدی چشم ها را به سرخی می زند؛ جریان عادی خون به مغز را مختل می کند و در نهایت نقش عقلانیت و منطق را در اتخاذ یک تصمیم کم رنگ می سازد. غیرت یعنی نشان دادن یک واکنش مطابق با دستورالعمل های ثبت شده و سنتی، و نه بر پایه استدلال های منطقی و درک شرایط زمانی و مکانی. فرد با غیرت کسی است که تحت هیچ شرایطی و با هیچ استدلال و منطقی نمی توان نکته ای خارج از تعاریف مشخص و پیش فرض های ذهنی اش را به او قبولاند. چنین فردی با شما بحث نمی کند و اگر هم بحث کند نتیجه ای جز آنچه را از پیش انتخاب کرده نمی پذیرد چون او با غیرت است؛ هویت او در غیرتش تعریف شده و غیرتش همان تعاریفی است که از پیش مشخص شده و او آنها را نپذیرفته، بلکه یکجا کسب کرده است.

برای فرد غیرتمند «مصلحت سنجی» یک ویژگی منفی، شاید در حد ننگی غیرقابل جبران است. وی انسان های مصلحت سنج را افرادی «ترسو» قلمداد می کند و اعمال «غیرتمندانه» خود را در صورتی که به خسارت و آسیب منجر شود «شجاعانه» می پندارد. تلاش او برای هرچه شجاعانه تر عمل کردن، به مرور به هرچه «نسنجیده»تر عمل کردن می انجامد و نتیجه روز به روز فاجعه بارتر می شود. دست کم امروز و در شرایط جامعه نیمه سنتی ایران، فجایع کاملا رایجی نظیر قتل های ناموسی و حتی سیاست های غیرمنطقی بین المللی دولتمردان می توانند به خوبی سرانجام افراط در ترویج فرهنگ «غیرتمندی» را برای ما آشکار کند. فرهنگی که هم می تواند و هم باید به مرور با «عقلانیت» و «خردمندی» جایگزین شود.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

تاثیرات معکوس یک مجازات نسنجیده

از نگاه من هر مجازات تنها با دو توجیح می تواند پذیرفته شده باشد. اول جنبه بازدارندگی از جرم و دوم جنبه آموزشی و تأدیبی. نگاه انتقام جویانه به مجازات تنها زاییده اذهان پریشان و غیرمتعادلی است که نه می تواند و نه باید در قوانین کشوری لحاظ شود. از این منظر من گمان می کنم مجازات اعدام هر دو کارکرد خود را از دست داده است (البته با قبول این پیش فرض که زمانی در چنین کارکردهایی موفق بوده). در اینجا به جنبه بازدارندگی نخواهم پرداخت و با توجه به مسئله اعدام «بهنود شجاعی» می خواهم به صورت مصداقی جنبه تأدیبی مجازات را مرور کنم.

یک مجازات زمانی می تواند در ایفای نقش تأدیبی موفق عمل کند که پس از اجرا در درجه اول مجرم و در درجه دوم جامعه را متقاعد سازد که اولا عملا مجرمانه رخ داده مذموم و محکوم بوده و در ثانی مسوولیت این جرم و محکومیت ناشی از آن متوجه فرد مجرم است. اما با اعدام بهنود شجاعی در درجه اول اثری از مجرم به جا باقی نمانده که بخواهیم او را متقاعد کنیم عملش مذموم بوده است. در درجه دوم نیز عملا شاهد آن هستیم که افکار عمومی جامعه، به دلیل نفرت موجود از «کشتن»، بیش از آنکه پیکان انتقادات خود را به سوی فرد مجرم نشانه روند، از خانواده قربانی گلایه و انتقاد می کنند. به عبارت ساده تر، مجازات نسنجیده ای که قانونگذار برای این جرم تعریف کرده سبب شده است تا خانواده قربانی که تنها در چهارچوب قانون عمل کرده و در واقع نیز اولین آسیب دیدگان این عمل مجرمانه هستند امروز در افکار عمومی مورد شماتت قرار گیرند. از سوی دیگر فرد مجرم دیگر زنده نیست و به نظر می رسد همین مسئله باعث شده تا افکار عمومی به جای مذمت او، حتی تا سرحد همدردی کردن و یا «مظلوم» خواندن او پیش روی کنند. نتیجه آنکه امروز و در شرایطی کاملا عملی می توانیم به خوبی مشاهده کنیم که مجازات نسنجیده، نه تنها هیچ یک از کارکردهای قابل انتظار برای یک مجازات را برآورده نساخته، بلکه حتی جای متهم و شاکی را به نوعی عوض کرده است.

پی نوشت:
نمونه آشکاری از نتایج نامطلوب اجرای این حکم را می توان در مطلب «
علی رضا رضایی» عزیز مشاهده کرد که البته از جانب فیدوس هم به خوبی مورد نقد قرار گرفته. پیش از این و در ماجرای اعدام «دلارا» را نیز شرایط مشابهی رخ داده بود.
از مجتبی سمیع نژاد «خانه دشمن کجا است» را در همین رابطه بخوانید

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۱۹/۱۳۸۸

سه جلد

هیچ وقت دوست نداشتم در مورد هیچ نمایشی چنین قضاوتی داشته باشم؛ اما «سه جلد» ناچارم کرد تا بگویم بعضی نمایش ها ارزش یک بار دیدن را هم ندارند!

نقد کردن سه جلد بسیار دشوار است؛ دیالوگی وجود نداشت که ضعف و قوتی داشته باشد؛ هرچه بود تکراری کسالت بار از کلیشه ای ترین عبارات سریال های دسته چندم تلویزیونی بود. داستانی وجود نداشت که روایت شود؛ هر چه بود در سه دهه پیش سینمای «بالیوود» به کمال روایت شده بود! و اجرایی نبود که تصویری پدید آورد؛ هرچه بود جابجایی های بی منطق و خشکی بودند که گویا همگی از سر اجبار و بی هیچ قصد و هدفی انجام می شدند؛ از «حس» سخن گفتن که دیگر شبیه یک شوخی بی مزه است.

حال اگر بخواهیم با حسن نیتی کم نظیر و آن هم به پاس احترام به ذات تیاتر برای این نمایش هم محتوایی قایل شویم شاید بتوان گفت «سه جلد» می خواست روایت بی هویتی گروهی از مهاجران از وطن باشد؛ گروهی (احتمالا سازمان مجاهدین خلق) که تمام زندگی خود را در راه مبارزه بر سر آرمان های خود سپری کرده اند اما دست آخر نه تنها عمر و زندگیشان، که حتی هویتشان را نیز از دست داده اند. «سه جلد» که می تواند استعاره و یا سنبلی برای هویت باشد، گمشده ای است که در این نمایش بسیاری به دنبالش هستند. بسیاری که حتی برخی از آنها هنوز به دنیا نیامده اند و پیش از آنکه قدم به این جهان بگذارند و تنها بر اثر اشتباهات پدران و مادرانشان مهر بی هویتی را بر پیشانی خود می بینند. شاید در تعبیری موزیانه بتوان گفت نمایش «سه جلد» خود نیز به نوعی اسیر همین بی هویتی شده بود.

پی نوشت:
نگاهی دیگر به این نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.
از همان میانه های اجرا 13 نفر میهمانی که به تماشای نمایش دعوت کرده بودم قصد جانم را داشتند

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

خشکسالی و دروغ


این یادداشت تقدیم می شود به رفیق انوش
رفیق روزهای تنهایی، تیاتر و ضد کودتا.

در زمان انتشار این مطلب، اجرای نمایش پایان یافته است. این یادداشت را تنها برای ثبت در آرشیو وبلاگ منتشر می کنم.

نوشتن از «خشکسالی و دروغ» برایم دشوار است. بار اول که نمایش را دیدم گمان کردم به دلیل زمان طولانی اجرا و موقعیت نامناسب من*، بخش های عمده ای از آن را از دست داده ام؛ اما هنگامی که برای دومین بار نمایش را دیدم متوجه شدم ناتوانی از نوشتن در مورد این نمایش باید دلیل دیگری داشته باشد.

در «خشکسالی و دروغ» مسئله پرسش های بی پایانی بود که به دلیل نبود یک شناخت متقابل در روابط زناشویی (و در سطحی بالاتر هرگونه رابطه میان زنان و مردان) به وجود می آید و شاید هیچ گاه پاسخ مشخصی برایشان پیدا نشود. پیچیدگی هر یک از این دو جنس برای دیگری دشواری هایی را در دست یابی به یک شناخت کامل و متقابل به وجود می آورد که گاه به یک بحران بدل شده و اصل رابطه را از بین می برد. نمایش نه برای به تصویر کشیدن این پرسش ها و یا ابهامات متقابل، که بیشتر برای اشاره ای فهرست وار به آنها طراحی شده، و به گمان من، از عهده این هدف هم به خوبی برآمده بود. نمونه بارز و آشکاری از فهرست این پرسش ها در برخی از میان پرده های نمایش تکرار می شد تا حتی در طول مدت تغییر دکور نیز ذهن بیننده از مرور این ابهامات آشنا فارغ نشود.

از نگاه من «خشک سالی و دروغ» هیچ گونه قضاوتی با خود به همراه نداشت؛ به بیان دیگر، کفه قضاوت نمایش به سوی هیچ یک از طرفین رابطه سنگینی نمی کرد. حتی اگر اجرای بازیگران از توان یکسانی برخوردار بود این امکان می توانست پدید آید که داستان از چهار شخصیت اصلی برخوردار شود و نقش هیچ یک از بازیگران نسبت به دیگری در حاشیه قرار نگیرد. با این حال به نظر می رسد که داستان در نهایت دو قربانی داشت که سبب می شد تا نقش آنها برجسته تر از دو شخصیت دیگر جلوه کند: میترا و امید، که اولی معشوق خود را از دست داد و دومی گوهر «عشق» خود را. شاید بتوان گفت تنها نکته ای که نمایش با قاطعیت بر روی آن تاکید داشت این بود که هر دو قربانی داستان، بیش از هر چیز گرفتار نتیجه اعمال و تصمیمات خود شدند. میترا با تصور غلطی که از شیوه جلب توجه امید داشت هر روز بیشتر و بیشتر او را از خود راند. امید نیز با تصور دست یابی به آرامش در کنار زنی که شباهت های بیشتری با او داشته باشد از معشوق سابق خود جدا شد، اما نمی دانست دست یابی به این آرامش می تواند به قیمت از دست دادن حس عاشقانه ای تمام شود که هرگز قابل جبران نخواهد بود. «آلا»، همسر دوم امید با خواسته های او سازگاری بیشتری داشت؛ او همکار امید بود و از این نظر در برابر میترایی که از کار امید متنفر بود گزینه ایده آلی به نظر می آمد؛ آلا به صورت مداوم امید را تحت فشار قرار نمی داد و از این دیدگاه نیز در کنار او بودن برای امید آرامشی نسبی را به دنبال داشت؛ اما در تعبیری زیبا و استعاری، امید دیگر نمی توانست شعر عاشقانه ای را که زمانی مدام برای معشوق سابق خود تکرار می کرد برای آلا نیز بخواند؛ حتی هنگامی که از سوی آلا ناچار به خواندن شعر شد این کار را بدون هیچ گونه احساسی و تنها از روی اجبار انجام داد، گویی که واژه ها را بیان نمی کند، بلکه تنها آنها را تکرار می کند.

از نظر شیوه اجرا نیز «خشک سالی و دروغ» به نظرم نمایشی یک دست و روان بود. کارگردان به خوبی دریافته بود که نقطه قوت و هدف تمرکز نمایش بر روی محتوای دیالوگ ها است پس نباید بیهوده با حرکات اغراق آمیز ذهن بیننده را بیشتر از آنچه هست پریشان کند. سکون نسبی و آرامش بازیگران در طول اجرا بیشتر به همین خاطر بود. با این حال در صحنه جشن تولد امید که احساس می شد برای نشان دادن احساس درماندگی میترا به چیزی فراتر از تکرار واژه ها نیاز هست، بازیگر این نقش اجرای متفاوتی را به نمایش درآورد که با روند کلی بازی ها متفاوت بود. البته این تفاوت نه تنها یک دستی نمایش را دچار گسست نمی کرد که حتی آن را به نقطه اوجی می رساند که مخاطب ناخواسته انتظارش را می کشید.

نکته بارز دیگر در شیوه اجرای نمایش، ایده بازگشت های کوچک زمانی بود که هرچند یک نو آوری به حساب نمی آید، اما در نمایش های ایرانی به هیچ وجه رایج نشده است. این ترفند در «خشک سالی و دروغ» به خوبی در جریان اجرا تکرار می شد و تا حدودی در حالت بندی واکنش های متفاوت به کنش های یک طرف رابطه کمک کرده بود؛ با این حال گویا خود بازیگران نتوانسته بودند با این شیوه و اهداف آن به خوبی ارتباط برقرار کنند و در نتیجه در اجرای آن دچار ضعف احساسی می شدند، این ضعف زمانی آشکار می شد که در برخی موارد مخاطب نمی توانست تشخیص دهد آنچه می بیند یک بازگشت زمانی است و یا یک تکرار ساده دیالوگ.

پی نوشت:
*بار اول نمایش را بر روی یکی از سکوهای نه چندان راحت سالن دیدم و برای تماشای بازیگران مجبور بودم مدام جابجا شوم.
هرگاه به یاد شعر
«ریتا» از «محمود درویش» می افتم یک بار دیگر به رفیق انوش افتخار می کنم:)
نگاهی دیگر به نمایش را
از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.


تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۱۸/۱۳۸۸

این تابوی ننگین

عطاءالله مهاجرانی نامه ای نوشته است. بیانیه مانندی برای ترغیب شهروندان شیرازی به حمایت از آیت الله دستغیب که در آن روایت عجیبی ذکر شده است: «ندامت از سکوت در برابر کشتار 67».

بر سر محور اتحاد جنبش سبز بحث های بسیار گسترده ای شکل گرفته و هم چنان ادامه دارد؛ با این حال و با توجه به وزنه سنگین مثلت موسوی، خاتمی و کروبی، تا کنون «خط امام» نقش پررنگی در این محور اتحاد ایفا کرده است. برای آنانی که با تاریخچه سی ساله انقلاب آشنایی دارند پوشیده نیست که جریان احمدی نژاد و حامیان نظامی او به هیچ وجه از دایره نزدیکان آیت الله خمینی نبوده و نیستند (اگر نگوییم در دایره مغضوبین او قرار داشتند). شاید همین مسئله سبب شد تا مثلثی که به عنوان رهبری جنبش سبز شناخته می شود تلاش کند تا در یک مبارزه درون ساختاری، کودتاچیان را با چوب مخالفت با خط و اندیشه های امام مورد حمله قرار دهند؛ اما در این میان یک مشکل اساسی وجود دارد؛ بخش عمده ای از حامیان و فعالان جنبش سبز (باز هم اگر نگوییم اکثریت قاطع آنان) را طیف دیگری از مخالفان آیت الله خمینی تشکیل می دهند!

قربانیان قتل عام ها و پاکسازی های دهه اول انقلاب؛ چپ گراها؛ ملی گراها؛ جمهوری خواه ها؛ سکولارها و حتی نیروهای مشروطه خواه و سلطنت طلبی که به نوعی حاضر به حمایت از جنبش سبز شده اند را به سختی می توان زیر پرچم «خط امام» و با شعارهایی نظیر «بازگشت به مسیر آرمان های امام» گرد آورد. این مسئله نه تنها از لحاظ عملی غیر ممکن به نظر می رسد، در نظر نیز پسندیده نیست. چگونه جنبشی که یکی از بزرگترین بنیان های خود را بر پایه «اخلاق» بنا نهاده است می تواند برای مصالح کوتاه مدت خود چشم بر روی تیره ترین جنایات یک قرن اخیر کشور ببندد؟ این تضاد اگر هرچه سریع تر برطرف نشود می تواند گسستی گسترده را در میان فعالان جنبش سبز به وجود آورد که نتیجه ای جز شکست قطعی این جنبش ندارد. به گمان من عطاءالله مهاجرانی برای برطرف ساختن این تضاد پیش گام شده است.

اگر جنبش سبز می خواد همچنان با ادعای اخلاق مداری به پیشروی خود ادامه دهد؛ اگر جنبش سبز می خواهد همچنان ذات خود را «آزادی خواهانه» و در تقابل با هرگونه سرکوب و بی عدالتی معرفی کند، و اگر فعالان جنبش سبز می خواهند همچنان با وجدانی آسوده شعار «مرگ بر دیکتاتور» سر دهند، باید هرچه سریع تر دامان خود را از آلودگی هر جنایتی، چه در حال حاضر و چه در گذشته نه چندان دور خود پاک سازند. نمی توان کتمان کرد که آیت الله خمینی دیدگاه های متفاوتی از رهبر کنونی جمهوری اسلامی داشت که بسیاری از آنها در نهایت به سوی رای اکثریت مردم گرایش پیدا می کرد؛ نباید هم فراموش کرد که ایشان معمولا در موارد اختلاف میان شورای نگهبان و نمایندگان مجلس از نمایندگان حمایت می کردند و این روندی است که امروز به کلی واژگونه شده؛ اما باید پذیرفت که روش و اندیشه های آیت الله خمینی نه تنها ظرفیت پوشش دادن به آرمان های جنبش سبز را ندارد، بلکه در بسیاری از موارد درست همان چیزی است که این جنبش برای نابودی اش تلاش می کند.

جنایات 67 از هیچ منظری با وقایع کهریزک قابل مقایسه نیست؛ حتی اگر امروز سیدعلی خامنه ای بتواند ادعا کند که از جنایات کهریزک بی خبر و با وقوع آنها مخالف بوده، در مورد فجایع رخ داده در سال 67 هیچ تردیدی وجود ندارد که آیت الله خمینی نقش اول و آخر را ایفا کرده است. تابوی انتقاد از این جنایات را اگر امروز فعالین جنبش سبز نشکنند هیچ بعید نیست که در آینده ای نه چندان دور کودتاچیان دست به این کار بزنند و آنگاه است که خط کشی های مشخص میان مخالفین جنایت و دیکتاتوری از میان خواهد رفت. احمدی نژاد قابلیت این را دارد که برای حفظ اریکه قدرت حتی جنایات دهه اول انقلاب را به چالش بکشد، پس چرا ما نباید با هدفی انسانی و برای روشن شدن حقیقت چنین کاری کنیم؟

پی نوشت:
آرش سیگارچی نیز به این نامه اشاره کرده است.

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید

۷/۱۱/۱۳۸۸

موسوی نقطه تعادل جنبش سبز است

مجتبی سمیع نژاد خطاب به «رییس جمهور موسوی» نامه ای نوشته است. نامه مجتبی از نگاه من درد دل بسیاری از حامیان و فعالان جنبش سبز است که در قالب پرسشی انتقادی مطرح شده. از آنجا که هم به اهمیت موضوع این نامه باور دارم و هم شیوه بیان آن را کاملا منصفانه و اصولی می دانم، از نگاه خود پاسخی برای این دغدغه می نویسم؛ شاید گسترش این بحث و ورود دیگر دوستان به آن برای همه ما مفید باشد.

بدون مقدمه می گویم که از نگاه من موسوی رهبر جنبش سبز نیست؛ در واقع نه منصفانه است و نه واقع بینانه که رهبری جنبشی چنین فراگیر و مدرن را در یک فرد خلاصه کنیم. در عین حال نباید فراموش کرد که شخص موسوی نیز چنین دیدگاهی ندارد و بارها بر این مسئله تاکید کرده؛ در واقع تکرار امضاهایی نظیر «برادر شما» در پایان بیانیه های موسوی تلاشی است برای جلوگیری از همه گیر شدن اصطلاح «رهبری» جنبش. اما من به این هم باور دارم که موسوی بهترین «نقطه تعادل» جنبش سبز است. جنبشی که از پایین ترین اقشار جامعه ایرانی گرفته تا ثروت مندترین آنها، از مذهبی ترین لایه های جامعه سنتی گرفته تا مدرن ترین بخش های آن را شامل می شود و نه تنها جمهوری خواهان، که حتی سلطنت طلب ها و مجاهدین را هم تا حدودی با خود همراه ساخته است. موسوی خود در این باره می گوید: «اتخاذ رویکردی اجتماعی (و نه صرفاً حکومتی) برای حل مسئله به ضرورتی اجتناب‌ناپذیر تبدیل شده است... اساس چنین رویکرد متفاوتی، پذیرش واقعیت تعدد و تنوع باورها و نگرش‌های موجود در خانواده بزرگ، باستانی و خداجوی ایران زمین است»(1).

می دانیم هر کلامی که از دهان موسوی خارج شود و یا هر نامه ای که به نام وی منتشر شود زیر ذره بین میلیون ها نگاه کنجکاو قرار می گیرد. هر کس می خواهد پاسخ خود را از میان واژه های میرحسین بیاید؛ یکی هنوز تردید دارد به جنبش سبز بپیوندد یا نه؛ دیگری مشتاق است تا هرچه سریع تر جنبش به پیروزی نهایی دست یابد؛ بسیاری داغ دار شده اند و انتظار دارند تا از میان کلام موسوی برای خود تسکینی بیابند و گروهی حق خود را از دست رفته می دانند و امیدوارند موسوی دهانی باشد برای فریادهای خفه شده آنها؛ از همه این ها گذشته؛ بسیاری نیز منتظرند تا از لا به لای کلام موسوی مطلبی و دست مایه ای جهت تخریب وی و یا کلیت جنبش سبز بیابند. در مرحله ای که ما قرار داریم دیگر اهمیتی ندارد که کدام یک از این گروه ها در اکثریت هستند؛ دیگر مهم نیست که چه کسانی از ابتدا با جنبش سبز همراه بودند و یا چه کسانی بیشترین هزینه را برای پیشرفت جنبش پرداخت کرده اند؛ تمامی ایرانیان برای موسوی مخاطبان یکسانی هستند چرا که او به درستی اعتقاد دارد: «ما اگر صرفاً در یک انتخابات شرکت کرده بودیم برخورداری از حمایت اکثریت مردم برایمان کافی بود. اما در یک حرکت عظیم اجتماعی، اکثریت تنها زمانی به پیروزی می‌رسد که به اجماع نزدیک شود و آن گاه از مشروعیتی غیرقابل‌مقاومت برخوردار خواهد شد که توجه خود را نسبت به دغدغه‌ها و حقوق کسانی که امروز یا فردا ممکن است متفاوت با او بیندیشند و در اقلیت قرار گیرند به اثبات برساند».

از نگاه من مسئله این نیست که در تعریف ذات این جنبش از چه واژه هایی استفاده کنیم؛ من باور دارم که اگر به واقع ما ذات جنبش را حرکتی دموکراتیک و آزادی خواهانه می دانیم نباید در بند واژگان قرار گیریم، بلکه باید در عمل چنین آرمان های ارزشمندی را به اجرا بگذاریم. جدال های دایم بر سر نام ها و الفاظ نتیجه ای جز تفرقه و تحلیل جنبش ندارد، حال آنکه تنها راه بقا و دوام جنبش ما حفظ اتحاد کنونی و تلاش برای جذب روز افزون اقشار دیگر اجتماع است. از نگاه من بحث و جدل بر سر شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» امروز هیچ معنایی ندارد؛ جدایی دین از عرصه حکومت قطعا خواسته من هم هست اما من این خواسته را با محمود احمدی نژاد یا سیدعلی خامنه ای مطرح نخواهم کرد؛ من این خواسته را برای تصمیم گیری در دولت آینده نگاه خواهم داشت؛ زمانی که در حکومت آینده احزاب بار دیگر شکل بگیرند من به حزبی خواهم پیوست که به جدایی دین و حکومت اعتقاد داشته باشد؛ اما نه جنبش سبز ما یک حزب سیاسی است و نه ما در حال قانون نویسی برای حکومت آینده؛ باز هم به تعبیر میرحسین اشاره می کنم که «در یک حزب تأکید بر بیشترین همفکری و وحدت حداکثری در عقاید است، حال آن که راه ما به عنوان مسیری که تجدید و تقويت هويت ملی را هدف گرفته، بر وحدت حول حداقل نکات مشترک تکیه می‌کند؛ مجموعه‌ای پیام‌محور و متشکل از تمامی سازوکارهای مدنی کوچک و بزرگ که در مسیر خود هدفی مشترک را انتخاب کرده‌اند».

میرحسین ویژگی های این «حداقل نکات مشترک» را نیز به خوبی تشریح کرده است: «تعادل طلايي ويژگي مهم اين شعار و آرمان است، به صورتي كه اگر بر آن بيفزاييم چه بسا كساني كه نتوانند يا نخواهند با آن همصدا شوند، و اگر از آن بكاهيم چه بسا قشرهايي كه اميدهاي خود را در آن نيابند». من چنین تعبیری را دلیلی دیگر بر مدعای خود می دانم؛ ادعایی که میرحسین را نقطه تعادل جنبش می خواند: او آنچنان پیشرو است که جامعه سنتی از همراهیش بیم و هراسی نداشته باشد و در عین حال آنچنان محافظه کار است که نیروهای مدرن و پیشتاز را از خود ناامید نکند. در چنین شرایطی، ما (من و هر کسی که مانند من ادعا می کند آرمان هایی مدرن و دموکراتیک دارد) حق نداریم از موسوی انتظار داشته باشیم یک شبه تمامی چهارچوب هایی را که تاکنون به آنها اظهار وفاداری کرده است متلاشی کند. اساسا میرحسین پیش از انتخابات توانست با شعارهایی نظیر «بازگشت به آرمان های انقلاب» و یا «احیای دوباره قانون اساسی» جنبش سبز خود را پایه ریزی کند و به اعتراف هر ناظر منصفی بیشترین آرای انتخابات را به خود اختصاص دهد؛ حال و در شرایطی دشوارتر که وی و همه فعالان جنبش سبز نیازمند پیوستن نیروهای جدید به این جنبش هستند چگونه می توان از موسوی انتظار داشت که به زیرساخت های جنبش سبز پشت پا بزند؟ آیا اگر طیف مدعی روشنفکری جنبش توانایی درک شرایط و تطبیق دادن خود با آن را نداشته باشد، می توانیم از طیف سنتی تر و یا کم سوادتر توقع داشته باشیم چنین کاری کند؟ اگر در پاسخ به این پرسش مردد هستید اجازه بدهید باز هم پاسخ میرحسین به آن را با هم مرور کنیم: «نمی‌توان از جامعه‌ای که بخش قابل توجهی از آن دچار جبر نان و از تأمین نیازها اولیه خود ناتوان است انتظار مشارکت گسترده در فرآیند توسعه سیاسی را داشت».

در نهایت تنها به تکرار تاکیدگونه بر این واقعیت آشکار می پردازم که اگر قرار بود موسوی زیر بار حکومت ولایی و یا جمهوری اسلامی (با تعبیر و تعریفی که همه ما به خوبی شناخته ایم) برود، هیچ گاه در 22خرداد ماه 88 کودتایی رخ نمی داد. موسوی مردی است که اعتقاد دارد «در قانون اساسی برای اداره برخی از شئون کشور راهکارهایی ارائه شده است که شاید زمانی پاسخگوی مقتضیات جامعه و جهان ما نباشد» و روشنفکری آزادی خواه است که باور دارد «جامعه‌ای که از آزادی‌ها و آگاهی‌های اساسی محروم شود در تأمین معیشتی که لیاقت آن را دارد نیز درمی‌ماند و حتی در عهد درآمدهای افسانه‌ای، به پیشرفتی بیشتر از صدقه‌پروری و واگذار کردن اختیار بازار و اقتصاد ملی خود به بیگانگان نائل نمی‌شود». در عین حال نیز او فردی است با یکی از دشوارترین مسوولیت های تارخی کشور ما؛ مسوولیت به سرانجام رساندن بیش از یک قرن جنبش دموکراسی خواهی در ایران. البته این مسوولیت تنها شامل حال موسوی نیست، بلکه تک تک ما را در بر می گیرد و از همین رو است که من باور دارم هر یک از ما نیز باید به مانند میرحسین تلاش کنیم تا خواسته ها و آرمان های خود را در ظرف امکان شرایط اجتماعی جامعه خود قرار دهیم؛ این به هیچ وجه به معنای کوتاه آمدن از آنچه بدان باور داریم نیست، بلکه تنها به معنای تلاش برای برداشتن گام هایی متناسب برای «آهسته و پیوسته» رفتن است.

پی نوشت:
1) تمامی نقل قول های موسوی از بیانیه شماره 11 وی گرفته شده است.
پیش از این نیز در چند پست در مورد بیانیه شماره 11 نوشته بودم. گمان می کنم مرور چندین باره این بیانیه هر ابهامی را در مورد عملکرد موسوی از میان بر می دارد و بهترین پاسخ به پرسش چه باید کرد؟ را پیش روی ما قرار می دهد.

* مشکل فیلترینگ جمهوری اسلامی کم بود، حالا Blogger هم گیر داده که این وبلاگ غیرمجاز است! به قول معروف:

نه در مسجد گذارندم که رندی . . . . نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است . . . غریبم، سائلم، آن ره کدام است؟

تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید