۱۰/۰۸/۱۳۹۳

چوب شلاق نزدن کریمی را می‌خوریم!


 ستاد کل نیروهای مسلح، علی‌رغم خط و نشان‌های به ظاهر سفت و سخت قبلی، امروز بالاخره اعلام کرد که «مهرداد پولادی» می‌تواند تیم ملی فوتبال را در مسابقات جام ملت‌های آسیا همراهی کند. (+) این یعنی عده‌ای که نه تنها سربازی نرفته‌اند (یک جرم) بلکه از کارت معافیت قلابی استفاده کرده‌اند (دو جرم) صرفا به این دلیل که خوب فوتبال بازی می‌کنند مشمول «چشم‌پوشی بر قانون» شده‌اند!

سه سال پیش، وقتی ماجرای روزه‌خواری علی‌کریمی در جریان تمرینات تیم استیل‌آذین بالا گرفت، من دو یادداشت نوشتم با این عنوان که «علی کریمی را شلاق بزنید». (۱ و ۲) آن زمان، موجی از واکنش‌های عمومی به حمایت از علی کریمی برخاست و عملکرد عادل فردوسی‌پور در برنامه نود هم مزید بر علت شد تا در نهایت کریمی از مجازات مصون بماند. کریمی شلاق نخورد و وجدان عمومی آسوده باقی ماند، اما قانون تعزیر روزه‌خواران هم‌چنان پا بر جا ماند و معلوم نیست طی همین سه سال چند شهروند گم‌نام به همین جرم زیر ضربات شلاق قرار گرفتند.

سال‌هاست که جامعه ایرانی از ملاک‌های دوگانه در اجرای قانون گلایه دارد. از «نور چشمی‌ها» و «شهروندان درجه یک»ی که قانون را نقض می‌کنند و یا با حمایت دست‌های پنهان از مجازات‌های قانونی فرار می‌کنند، اما به واقع خود این جامعه گلایه‌گزار تا چه اندازه به عدالت در اجرای قانون پایبند است؟ بیش از یک قرن از سنت قانون‌نویسی در کشور ما گذشته اما به نظر می‌رسد که هنوز هم «قانون» صرفا بخشی از تشریفات دست و پاگیر مملکت‌داری است که محض خالی نبودن عریضه و حفظ ظاهر بر روی کاغذ می‌آید، اما نه قانون‌گزار، نه مجری و نه حتی شهروندان، هیچ یک نه به آن اعتقادی دارند و نه لزومی در پای‌بندی بدان احساس می‌کنند. مساله فقط در یک پرسش خلاصه می‌شود: «کجای‌اش به سود من است و کجای‌اش به زیان من؟»

وقتی خیزش احساسات عمومی در ماجرای منزجر کننده‌ای همچون «درخواست مجازات شلاق برای روزه‌خواری»، نه اصل این قانون را، بلکه صرفا یک مصداق خاص و گذرای آن را هدف قرار می‌دهد، و در واقع به جای اصلاح قانون خواستار اعمال یک «تبعیض قانونی» می‌شود، دیگر چطور می‌توان از بدنه حکومتی انتظار داشت که به صورت متقابل هرکجا منفعت‌اش اقتضا کرد به همین شیوه رفتار نکند و قانون را به سود خود نقض نکند؟ اگر یک روز عده‌ای به خود حق می‌دهند که صرفا به دلیل علاقه شخصی به علی کریمی خواستار نقض قانون شوند، چرا عده دیگری برای منفعتی بسیار بنیادین‌تر همین قانون را در مورد فعالان و منتقدان سیاسی نقض نکنند؟


تیم ملی فوتبال با همراهی سربازان فراری و متقلب خود روانه جام ملت‌های آسیا شد. من از صمیم قلب آرزوی موفقیت تیم را دارم، اما هم‌زمان از خود می‌پرسم آیا بردن یک جام ورزشی در ازای نقض قوانین کشور و اعمال تبعیض میان شهروندان برای ملت ما پیروزی محسوب می‌شود؟ و باز هم از خودم می‌پرسم، ملتی که خودش صرفا به خاطر گل روی علی کریمی خواستار نقض قانون می‌شود، چطور می‌خواهد به یک «حصر غیرقانونی» اعتراض کند؟

۱۰/۰۷/۱۳۹۳

ساز و کار «هنجار / نگاه» و مزاحمت‌های خیابانی




«... فلورانس اوبنا در گزارشی که در ژانویه ۲۰۰۲ در روزنامه «لیبراسیون» چاپ شد، آنچه از زنان برقع‌پوش افغان مورد توجه مردان و زنان افغان قرار می‌گیرد را شرح داده است. زنان گفته‌اند که هنگام مشاهده زنی پیچیده شده در برقع، به دست‌های او خیره می‌شوند. با نگاه کردن به دست‌های اوست که می‌توانند بدانند او چگونه زنی است؟ جوان است یا پیر؟ از خود مراقبت می‌کند یا... در مقابل، مردان اعتراف می‌کنند که با مشاهده زنی در حال عبور نگاه‌شان به سمت پاشنه‌های پای‌اش متوجه می‌شود. بدین ترتیب زنان از طریق نوع جوراب‌هایی که می‌پوشند با یکدیگر رقابت می‌کنند زیرا می‌دانند که این جوراب‌هاست که در معرض دید قرار دارد و معرف شخصیت آن‌ها است...». (گسست‌های اندوه‌بار / میشل بن‌سایق / حمید نوحی / انتشارات صمدیه / ص۱۰۴)

اینجا بحث در مورد حجاب، به عنوان یک نوع پوشش شخصی نیست. اشاره به تصوری است که گمان می‌کند گسترش فرهنگ حجاب می‌تواند یکی از راه‌های جلوگیری از مزاحمت‌های خیابانی و یا حتی تجاوزات جنسی باشد. به تازگی حتی حرکت‌هایی در اروپا نیز آغاز شده که با انجام برخی مطالعات میدانی نتیجه می‌گیرند که در غرب نیز زنانی که پوشیده‌تر تردد می‌کنند کمتر در معرض نگاه‌های مردان و البته مزاحمت‌های کلامی آنان قرار دارند. تا بدین‌جای مساله نتایج تحقیقات درست و حتی می‌توان گفت که قابل پیش‌بینی است. اشتباه از زمانی رخ می‌دهد که کسی بخواهد از مشاهده این مطالعات نتیجه بگیرد که «فراگیر شدن حجاب به کاهش مزاحمت‌های خیابانی خواهد انجامید».

مساله در نسبیت خلاصه می‌شود. اگر فرض کنیم در هر جامعه میانگینی وجود دارد که می‌توان آن را «عرف پوشش جامعه» تصور کرد، طبیعی است که خروج از این عرف سبب جلب توجه بیشتر خواهد شد. خوش‌بختانه در جهانی زندگی می‌کنیم که نمونه‌های تحقیقاتی ما حد فاصل «زنان برقع‌پوش» تا «جامعه لختی‌ها» را تشکیل می‌دهد. پس به سادگی می‌توانیم مشاهده کنیم که حتی فراگیر کردن فرهنگ برقع‌پوشی نیز نه تنها نتوانسته است خللی در کار مزاحم‌های خیابانی ایجاد کند، بلکه حتی از بازار رقابتی آرایش و جلب توجه زنانه نیز نکاسته است. تنها تفاوت آن است که زن افغان مورد توجه مردان خیابانی، با برقع و احتمالا «جوراب صورتی» در خیابان ظاهر شده و مثلا زن اروپایی صرفا با بیکینی تردد می‌کرده است.

«... ساز و کار هنجار/نگاه در تمامی هنجارهای اجتماعی کاربرد دارد. در واقع در غرب نیز چنین است. دامن کوتاه بانوان دقیقا نتیجه همین معادله است: آنچه به دیده آید، دیده نشده را تداعی می‌کند! به راستی همین معادله است که این همه در اردوی لختی‌ها به عنوان ناب‌گرایی بر آن تاکید می‌شود. لخت بودن در میان آن‌ها صبغه شهوانی ندارد، درست برعکس، به روشنی می‌گوید: اینجا مطلقا چیزی دیدنی وجود ندارد، راهت را بگیر و برو...»! (همان / ص۱۰۵)


بدین ترتیب می‌توان گفت که در تلاش برای یکسان‌سازی جامعه، گسترش یک نوع پوشش خاص با تصور و برچسب «حجاب برتر» هیچ تفاوت ماهوی با ترویج عریانی کامل ندارد، نتیجه هر دو مورد صرفا به تغییر عرف پوشش و جایگزینی یک عرف جدید می‌انجامد که باز هم شهروندان در مقایسه با آن در مراتب متفاوتی قرار می‌گیرند. درست مثل اینکه مرکز مختصات یک نمودار را تغییر داده و تمامی متغیرها را نیز به همان نسبت جابجا کنیم.

۱۰/۰۴/۱۳۹۳

یادداشت وارده: «یک قصه بیش نیست ...»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

مازیار وطن‌پرست: قبل از ورود به بحث اعتراف می‌­کنم تا چند روز قبل از فوت زنده یاد «مرتضی پاشایی» جز یکی دوبار نامش را نشنیده بودم. مدتی پیشتر دوستی از خرید بلیط کنسرت او برای دخترش صحبت کرده­ بود که این را هم از یاد برده بودم و مشاهدۀ عکس آن مرحوم بر تخت بیمارستان (در صفحۀ فیس‌بوک یکی از بستگانم) یکی دو روز قبل از وفاتش باعث شناخت من از ایشان شد. این را به حساب گوشه گیری من و عدم تماسم با جوان‌ها بگذارید؛ اما پس از فوتش نیز هر چه کردم نتوانستم با صدا، ترانه و نوع موزیکش ارتباط برقرار کنم. این را هم به حساب امتیازاتم نمی‌­گذارم. ذکر ویژگی‌­های سلیقۀ موسیقایی‌­ام از این‌رو ضروری است که خواننده مطمئن شود هیچ نوع احساس و دلبستگی خاصی به شخص یا موزیک زنده یاد پاشایی نداشته­‌ام.

داستان تحلیل آقای یوسف اباذری از قضیۀ «مرتضی پاشایی» را دیگر همه می‌دانیم و در این سایت هم مفصلا راجع به آن گفت و گو شد، پس نیازی به مقدمه­‌ای از نوع معرفی نیست. شخصا آقای اباذری را انسانی باهوش، دلیر و دلسوزِ اجتماع یافته­ام. من پس از سال‌ها تسلیم محض در برابر اندیشه­‌های لیبرالیستیِ رایج، با خواندن رسالۀ «بنیادگرایی بازار» او بود که توانستم تفاوت اندیشۀ نئولیبرال‌ها با لیبرالیسم کلاسیک را درک کنم و هشدار او را به مثابۀ یک دغدغۀ جدی اجتماعی (و نه صرفِ به خطر افتادن فرمولهای ازلی/ابدی اقتصاد مارکسیستی) دریابم. تحت تاثیر همان رساله یادداشتی تحت عنوان «بازار آزاد: راهی مطمئن به سوی توسعه یا شوق پیاده کردن مکاتب جهان بدون بررسی مشکلات بومی؟» (+) نوشتم که در همین وبلاگ گرامی منعکس شد.

سنّت اندیشۀ چپ در تحلیل مسائل دو سویه دارد، یکی سویۀ انتقادی/تحلیلی که بسیار راه‌گشا است. هرگاه یک متفکر چپ موضوعی اجتماعی و بویژه اقتصادی و بالاخص اقتصادِ سیاسی را تحلیل می‌کند برای خواندنش بی­قرارم چون که مطمئنم از آن می­‌توان بسیار آموخت. سویۀ دوم نوشته­‌های تحلیلگران برخاسته از سنت چپ اما، کاربست نظریات دگم و فرموله شده ­است که تبدیل به پاشنۀ آشیل همۀ نظریه پردازان چپ شده است.

یکی از مهمترین نظریات فرمولۀ مورد علاقۀ سنت چپ، ارتباط دادن همۀ معضلات و اِشکالات جامعه به یک خاستگاه اهریمنی/فاوستی است. این خاستگاه در مارکسیسم کلاسیک «سرمایه داری» است. بدیهی است این خاستگاه در اندیشۀ مارکس، به عنوان یکی از نوابغ اندیشۀ بشری، مابه ازایی عینی و بیرونی داشته است. اما به مرور زمان توسط ایدئولوگ‌ها تبدیل به پدیداری متافیزیک با ابعاد فرا اجتماعی شده است. برای آنکه بحث طولانی نشود تنها اشاره می‌کنم که بحث دشمن‌شناسی در ایدئولوژی چپ کم و بیش همان است که صورت دِفرمه و مبتذل آن را نزد اسلام گرایان تندروی همۀ جهان (از شیعۀ وطنی تا سُنّی داعشی) ملاحظه می‌کنیم. یعنی «سرمایه‌داری» از یک طبقۀ اقتصادی مشخص و عینی رفته‌رفته بدل به موجودی ابرقدرت و هیولاوار با نام­‌ها و کارکردهایی چون هیئت مدیرۀ امپریالیستی/صهیونیستی جهان گردیده که عامل همۀ مشکلات عالَم، از گرم شدن هوا تا طلوع اسلام سیاسی نزد برخی و تشکیل صهیونیسم، ترویج شیطان پرستی و ریشه‌کن کردن اخلاق و خانواده و نیز ریشه‌کن کردن اسلام عزیز، نزد برخی دیگر از مشتریان این ایده است.

شمایل‌سازی دیگری از این ایده را می­‌توان در نسبت دادن همۀ اتفاقات بد و ضد منافع اجتماع، به حاکمیت وقت کشور مشاهده کرد. البته هوش آقای اباذری را من به همین دلیل دوست دارم که در تحلیل خویش از پدیدار مورد نقد، از افتادن کامل در این ورطه پرهیز کرده و حکومت را تنها بازیگر اصلی نمی­‌داند. ایشان به نقش مردم نیز اشاره می‌کند و دردمندانه از پریدن جلاد و محکوم به آغوش یکدیگر خبر می‌دهد. اما در جمله‌ای دیگر در پاسخ به آن دانشجوی دختر معترض و هنگامی که به هیجان می‌آید (و شاید همین هیجان باعث می‌شود که) می­گوید: «میلیون‌ها مدل ساخته‌اند که شما محکومید بر مبنای یکی از آن‌ها زندگی کنید، فکر می‌کنید که دارید انتخاب می‌کنید».

در نتیجه می‌شود فهمید که وسعت منظر آقای اباذری بزرگتر از محدودۀ مورد بحث (یعنی جامعۀ ایران) است. میلیون‌ها مدلی که منظور آقای اباذری است به انواع لایف استایل غربی و نمادها (ایماژها)ی مورد پسند اغلب مردم عالَم اشاره دارد. لایف استایلی که برای انواع سلایق و مشرب‌های مختلف نه تنها مد که ایماژ تولید می‌کند: از موهای سیخ سیخ و مدل‌های رپ و پانک (فرهنگ هیپ‌هاپ) تا مدل‌های روشنفکری (که زمانی وودی آلن در فیلمی با ژست­های مختلفش در برابر آینه باز می­نمود)؛ مدل­هایی که چه بسا من و آقای اباذری هم دانسته یا نادانسته در انتخاب نوع عینک و لباس و مدل مو به آن روی آورده‌ایم.

آیا همۀ فرهنگِ غرب، مُدها و الگوهای زندگی (لایف استایل) از یک آبشخور متحد و هدفمند (تعبیر دیگر همان زیربنای مارکسی) تغذیه می‌شود؟ جهان از یک دهه پیش از فروپاشی دیوار برلین آشکارا سیاست‌زدایی شده است؛ روندی که در سال­‌های پس از آن شتابی هولناک به خود گرفت. حتی روشنفکرانِ معترضِ بلوک شرقِ سابق وضعیت خویش را نومید کننده­‌تر از قبل از فروپاشی می­‌دانند. در آن زمان و در زیر تیغ سانسور و سایۀ خفقان، کتاب‌های‌شان با زیراکس یا با نسخه‌­برداری دستی منتشر می‌­کردند، اما صدها و هزاران جوان مشتاق و خواهان آن بودند و در سطح جامعه دست به دست می‌شد؛ حال آنکه اکنون کتاب‌های‌شان توسط انتشاراتی­‌های معتبر تهیه می‌­شود اما خواننده نمی‌­یابد. آیا این‌ها توطئه‌­ای از پیش اندیشیده و طراحی شده ­است؟

یادم می‌­آید در اواخر دهۀ ۱۳۶۰ که شعر هنوز هنر مسلط بود و بر تمام انواع دیگر هنری در ایران می‌چربید، به خانۀ هریک از دوستانِ کمتر اهل مطالعه­‌ام که می­‌رفتم «هشت کتاب» زنده یاد سپهری را بر تاقچه و کتابخانه می­‌یافتم. در حالیکه نمایندگان هنر متعهد (شاملو) بخاطر غیراجتماعی و غیر متعهد بودن، و نمایندگان هنر فاخر (شفیعی کدکنی) به دلیل کوتاهی­‌های آشکار زبانی و معنایی؛ صریح و بدون رودربایسی سپهری را یک سر و گردن پائین‌تر از نیما، فروغ، شاملو، اخوان، سایه، آتشی، م. آزاد و بسیاری دیگر ارزیابی می­‌کردند. بدیهی است آن‌ها که بیشتر مطالعه می‌کردند همچنان به همان معیارهای شعر فاخر و شعر متعهد پایبند بودند. حکومت نیز گرچه از اساس، نوع نگاه و عرفانِ مورد نظر زنده‌یاد سپهری را (همچون هر روایت غیر رسمی دیگر از معنویت) دشمن می­‌داشت؛ اما به دلیل غیر‌سیاسی بودن اشعار سپهری، بزرگوارانه (از دید خودش) این استقبال را نادیده می‌­گرفت. ادامۀ این نوع سلیقۀ مردم به شاعرانی همچون «مریم حیدرزاده» رسید که آشکارا داعیۀ قافله سالاری شعر معاصر را نداشتند. موج استقبالی آنچنان بلند که شاعر را حتی تا ملاقات با بالاترین مرجع اقتدار حکومت نیز بالابرد. ملاقاتی که پس از خروج ترانه‌سرا از کشور و خوانده شدن ترانه­‌هایش توسط شمایل­‌های ابتذال (از دید نظام، من و آقای اباذری) در پستوهای شرم و فراموشی به خاک سپرده شد.

هیجان معمولا افشا کننده است. آدم‌هایی که (مثل من!) با هزار مرارت و تمرین و تمرکز لهجۀ خود را در هنگام سخن گفتن به گویش غیرمادری می­‌پوشانند، هنگامی که به هیجان می­آیند، به لهجۀ اصلی خود می­‌خندند یا اعتراض می­‌کنند. از این‌رو اصول واقعی آقای اباذری را در هنگام هیجان ایشان بهتر می‌شنویم و به همان می­‌پردازیم:

۱- «هنر از نظر من یا حقیقت است یا دروغ می گوید».
۲- «سیاست زدایی یعنی ازبین بردن تمام اهدافی که این انقلاب برای آن بپا شده است»؛ «این موسیقی در برابر آرمان‌های اول انقلاب چه جایگاهی دارد؟»
و می­افزاید: ۳- «دولت و ملت در یک اتحاد نامقدس می‌خواهند سیاست‌زدایی کنند».

در پاسخ به نقل قول نخست باید دید موسیقی «ویکتور خارا» از دیدگاه آقای اباذری به دلیل «حقیقت گویی» مورد احترام است یا رعایت اصول و موازین موسیقایی؟ آیا ایشان موزیک «ویکتور خارا» را نیز برای آنالیز به یک متخصص موزیک خواهند سپرد؟ در اینجا معیار ابتذال دوگانه خواهد بود. چه، موزیک در ذات خود هنری معناگریز است. معنا را (که مصداق حقیقت گویی است) شعر بر آن بار می‌­کند. بسیاری از بلندپایگان موزیک اروپا، پس از جنگ جهانی اول آشکارا موزیک بتهوون را متظاهر، لاف‌زن و عاری از صداقت خواندند. سوررئالیسم برخاسته در اروپا، رمانتیسم (مکتب بتهوون) را مظهر سانتی‌مانتالیسم و ابتذالِ جهان کهنه می­‌دانست. موزیک خالص را نمی‌­شود به معنا یا حقیقت مورد نظر آقای اباذری ربط داد. از این‌رو هرآنچه ایشان در خصوص نقایص فنی موزیک پاشایی (آن هم به مدد متخصص) می‌­گوید، با حقیقت جویی ایشان مناسبتی ندارد. شاید اگر آقای اباذری در مقام نقد (همچون من) می‌­گفتند که موزیک پاشایی را نمی‌­پسندند، یا ترانه‌­هایش صادقانه و حقیقت‌گو نیست، بهتر بود. زیرا بی‌هیچ تردیدی هر یک از متخصصان موزیک، ترانه و آواز، گفتۀ آقای اباذری را تایید خواهند کرد. یک نکتۀ مهم دیگر که گویا آقای اباذری فراموش کرده‌­اند این است که موسیقی و هنر مورد اقبال سران ناسیونال/سوسیالیسم آلمان و فاشیست­‌های ایتالیا و کمونیست­‌های روسی، نه هنر مبتذل که هنر فاخر و نئوکلاسیک و در مورد آخر هنر واقع گرای متعهد بود. واگنر از دید نازی­‌ها بزرگترین منادی روح آلمان به شمار می‌­رفت. به عقیدۀ آقای اباذری موزیک واگنر دروغگو، منحط و مبتذل بود؟

اما معیار حقیقت‌گویی (در هنر) چیست؟ زدن حرف دل مردم؟ البته که نه، آقای اباذری به وضوح و به صدای بلند (و به درستی) خواست اکثریت را عیار برتر شمردن رای در خصوص «حقیقت»، «خوبی» و «زیبایی» نمی­‌داند. حقیقت، خوبی و زیبایی از نظر آقای اباذری معانی مشخص و قابل درکی دارد که «به هر دلیلی» مورد پسند اکثریت قابل مشاهده­‌ای از جامعۀ ما نیست.

عبارات دوم ایشان اتفاقا بخش مهمی از علّت پدیده را در خود مستتر دارد: انقلاب ایران که بر اساس روح گفتمان (دیسکورس) چپ و در جسم قشریون مذهبی به قدرت رسید، بنا نهاد به تقسیم بندی تمامی وجوه زندگی مردم به حقیقت، خوبی و زیبایی. انقلابی که از اساس نخبه‌گرا بود و تنها در چند ماهۀ آخر به طبقات کف اجتماع انتقال یافت. اما چنانکه ویژۀ همۀ حکومت­‌های ایدئولوژیک است انحصار تفسیر و مقیاس شناخت هر سه در انحصار نخبگان ماند. فی‌­المثل هنری به کمالِ رقص باله نیز در کنار رقص شکم کاباره­‌ای به تعریفِ قشریون، مشمول حکم ابتذال گشت. موسیقی عامه‌پسند بزرگترین قربانی این احکام بود. در ابتدای انقلاب همۀ اقشار نخبگان شریک در انقلاب معیارهای خویش را برای ارتقای سطح سلیقۀ اکثریت، به مردم دیکته می‌­کردند. این شوق همگانی برای امرِ «حقیقی، خوب و زیبا» مانند هرآنچه از حوزۀ نظری به کف خیابان نزول کند به ورطۀ طنز آمیزی در مصاحبه‌­های رادیو تلویزیونی آن زمان غلتید. از آنجا که هنر می‌­باید متعهد می‌­بود و هنر متعهد آموزنده، تکیه کلام هر کسی که در آستانۀ خروج از سالن سینما به پُست مصاحبه گران صدا و سیما می‌­خورد، کلیشه­‌ای بود: بدون استثناء و فارغ از محتوای فیلم مصاحبه شونده (از هر سطح و سوادی) فیلم را با صفت «آموزنده» می‌­نواخت. بالطبع بزرگترین انتقاد به یک فیلم «آموزنده نبودن» آن بود. بمانند همۀ سخن‌­های کلیشه‌­ای، این سخن نیز بارها سناریوهای ابسورد و طنزآمیز فراوانی را موجب می‌شد: یک بیننده پس از دیدن فیلم جنگیِ کلیشه‌­ایِ عقاب‌­ها آن را آموزنده توصیف کرده ­بود. نفس سرگرمی به عنوان هنر غیرمتعهد (یا لهو در ادبیات دینی) مبتذل انگاشته شد.

مردم در برابر این همه (این کلمه را بر من ببخشایید) اِمالۀ «خوبی، نیکی و زیبایی» که از در و دیوار و صدا و سیما می‌­بارید و مشتری سابق تئاترهای لاله زار را می‌­خواست پای فیلم­‌های تارکوفسکی و نمایش‌های برشت بنشاند؛ واکنش سختی نشان دادند. واکنشی که از اقبال به زنده­‌یاد سهراب سپهری (بدون آنکه چیزی از نمادگرایی و عرفان شرقی­ شعرش را درک کنند و شاید اصلا به همین دلیل) شروع شد و تا مرتضی پاشایی همچنان ادامه دارد. که البته مقایسۀ خوبی هم نیست چون جایگاه سپهری در شعر حتی از نظر بزرگترین منتقدش (شفیعی کدکنی) بسیار بالاتر از جایگاه مرحوم پاشایی در موزیک و حتی موزیک پاپ است. دست‌کم اینکه سپهری تنها بخاطر اشعارش و اقبال مردم برکشیده شد و نه بخاطر مسائل غیرمستقیم یا بی‌­ربط به هنر (مثل بیماری لاعلاج، جوانی، مرگ جلوی چشم عموم). رویکرد مردم به هنرِ مبتذل خوانده شده از سوی حاکمیت، مردمی از هر طبقه­ و سطح تحصیل، به نوعی مقاومت یا لجبازی در قبال خواست توتالیترین بدل گردید. بدون دیدن این وجه واکنشی از رویکرد مردم به هنر، ارائۀ هر تحلیلی از وقایع مورد بحث نامنسجم و نابسنده خواهد بود.

اما پاسخ­‌های معترضین به آقای اباذری معرکه را به یک جدال کلاسیک دیگر کشانید: «من حق دارم به هر موسیقی که دوست دارم گوش کنم و هر جور که بخواهم زندگی کنم». این فریاد در مقابله با جملات اول و دوم آقای اباذری، نمایش واضحِ ترجمان دوبرداشت از آزادی به تعبیر «آیزیا برلین» است.  آقای اباذری مانند هر مصلح اجتماعی خواستار استفاده از هنر و آزادی بیان برای نیل به حقیقتی بزرگتر است، اما مخاطبش همچون نماد فردگرایی بر احقاق حق شخصی خود پای می­‌فشارد. بدون توجه به این تضاد، درک اختلافِ میان نسلی (که در کمال تعجب مورد انکار آقای اباذری قرار می‌­گیرد) ممکن نیست. اینجاست که باید به آقای اباذری یادآوری کرد که ایشان از جایگاه رفیع خود به عنوان جامعه شناسی حاذق و باهوش، ناخواسته به جایگاه نامعلوم و پر خطر یک مصلح اجتماعی نقل  مکان کرده­‌اند. ایشان به جای تحلیل جامعه، دست اندرکار نسخه نویسی و ارشاد آن شده‌­اند؛ و حتما مستحضر هستند که کلمۀ ارشاد چه حجم عظیمی از حس تحقیر، نفرت و خاطرات تلخِ سرکوب و سانسور و خفقان را تداعی می‌کند.

به دلیل ماهیت توتالیتر نظام حاکم، این تضاد مهمترین شکاف میان اجتماع و حاکمیت را تشکیل می‌دهد. تضادی که حاکمیت در قضیۀ مرگ پاشایی دید و سراسیمه در پی مهار و کنترل آن برآمد (با روانه کردن چهره­‌های شناخته شدۀ مورد اعتماد نظام برای دردست گرفتن مهار جمعیت، با حمله به همان مردم و جوانان غیر سیاسی و دستگیری آن‌ها در مشهد و رشت و ...) اما متاسفانه فرمول­‌ها و تئوری­‌های از پیش آمادۀ آقای اباذری راه را بر دیدۀ تیزبین و هوش سرشارش بست و مانع از نگرش او از این زاویۀ مهم، به قضایا شد.

در کمال تاسف باید گفت جملۀ سوم ایشان صحیح است، اما نه مصون از انتقاد. دست کم تبدیل چنین جوانانی به پیراهن سیاه/قهوه­‌ای‌­ها ایدئولوژی دیگری (یک ایدئولوژی غیر دینی همچون ناسیونالیسم) را می­‌طلبد. از دیدگاه من احتمال بروز یک حکومت شوونیستی با شعارهای آریایی و کورش کبیری بسیار محتمل است. در غیاب الگوهای گفت‌و‌گو و با وجود درصد عظیمی از مردم فاقد خودآگاهی اجتماعی/طبقاتی، خطر فاشیسم همیشه نزدیک است. باز به عقیدۀ من پدیدۀ مورد بحث از ضعیف­‌ترین علامات هشدار در خصوص امکان تولد فاشیسم است. از آن گذشته مگر آقای اباذری دار و دسته­‌های شبه نظامی بسیج و نحوۀ تعامل حکومت فعلی با شهروندان را با عبارتی غیر از فاشیسم توصیف می‌کنند که نگران تولد یک نظام فاشیستی دیگر از اتحاد نامقدس ملت و دولت سیاست زدایی شده­‌اند؟

غیر سیاسی شدن جوانان، آنگونه که حاکمیت طلب می­‌کند نیست. انتخاب الگوهای زندگی غربی (به رغم آنکه بدون مطالعۀ زیر ساخت‌های تفکر غربی صورت می‌­گیرد) اگرچه بخشی از یک مسئلۀ جهانی است، اما نه آنطور که دیسکورس چپ اصرار دارد به ما القا کند یک توطئۀ عظیم از پیش طراحی شده باشد. از سوی دیگر حاکمیت هرنوع تظاهر به این تغییر الگو (از الگوهای مورد اقبال و تبلیغ خود) را محکوم و با آن مبارزه می­‌کند. راحت است که در خانۀ امن تئوری‌­های توطئه بنشینیم و (مثلا) نظریه صادر کنیم که شبکه­‌های «جِم» و «من وتو» به دلیل غیر سیاسی کردن جوانان آب به آسیابِ حاکمیت می­‌ریزند. ارائۀ الگوی زندگی (لایف استایل) غربی را توسط این شبکه­‌های پر مخاطب (که خار چشم حکومتیان است) را نادیده می­‌گیریم و ناگزیر چشمان خود را بر دستگیری شبکه­‌های دوبلۀ سریال‌های ترکی در کرج و ... می‌­بندیم. آخر این دستگیری­‌ها با تحلیل­‌های ما نمی‌­خواند.

دستگاه حاکمۀ ما یک موجود کاملا منحصر به فرد است. اگر تعبیر «فیلم‌فارسی» از زنده یاد کاووسی یا «مشروطۀ ایرانی» از دکتر آجودانی را الگو قراردهیم، با یک «توتالیترفارسی» یا «توتالیترِ ایرانی» طرفیم. این دستگاه نه تنها یک‌دست نیست بلکه سازوکار طبیعی بخش‌هایی از آن مخلّ سازوکار یا حیات بخش‌هایی دیگر است. درک این ارگانیسم متناقض­‌نما است که جامعه شناس و نظریۀ جامعه شناسی خاص خود را می‌­طلبد. همانطور که رفتار اکثریت مردم نیز متناقض نما است: عملکرد دختر نوجوانی که برای پارتنرش قیمه پلوی نذری می­‌گیرد نیز با هیچ یک از تئوری‌­های از پیش آماده نمی‌­خواند. از همین مقوله است شعار الله اکبر معترضین به استبداد دینی در شب‌های سال ۸۸.

این­ها خواست ما از اساتیدی مثل اباذری است. غُصّۀ ما یک قصّه بیش نیست و آن داستان مکرر رجوع اساتید علوم انسانی به تئوری­‌هایی است که بر مشاهدۀ عینیات جوامعی دیگر وضع شده‌­اند. از استادی با هوش و صداقت اباذری توقع می­‌رود از شمّ تیز و مشاهدات تیزبینانه‌­اش، مبانی نظری ویژۀ شرایط عینی جامعۀ ایران را استخراج نماید و قصّۀ پرآبِ چشم تکنیک تقّه و خوراندن* نظریات دیگران به مسائل بومی را پایان بخشد. در انتها جملۀ آن دانشجوی معترض خطاب به آقای اباذری را تکرار می‌­کنم که: « ... من با مارکس و وبر و [آدرنو* *] .... کاری ندارم، نظریات آنها بر اساس واقعیاتی است که در جامعۀ خودشان اتفاق افتاده ...».

پانویس:
* تقّه و خوراندن به مصداق این مقاله+ از محمد قائد است.
* * افزودن کلمه از اینجانب است.

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۰/۰۱/۱۳۹۳

مبارزه به زبان کوچه و بازار



«... او طنز نهفته در پیش‌پرده‌های‌ش را راهی برای انتقاد از وضعیت نابسامان جامعه آن روز خود دید و گه‌گداری با طعنه‌های‌ش درد مردم را گوشزد می‌کرد تا جایی که ترانه «کارگرم من» کار دست‌اش داد! کارگران راه‌آهن با استقبال از این ترانه دست به اعتصاب زدند. اول احمدی را از بین کارگران جدا کردند و به حسابداری فرستادندش اما به محض اتمام اعتصاب، او دستگیر شد و در کلانتری محل تعهد داد که هیچ گاه دیگر آن پیش‌پرده را اجرا نکند؛ اما کنایه‌های احمدی تمام شدنی نبود و ماجرای هتک حرمت یک زن ایرانی توسط سربازان آمریکایی انگیزهای او را برای اجرای پیش‌پرده‌ای به نام «قدس شاهین» برانگیخت. هرچند این پیش‌پرده از همان ابتدا توسط ساواک توقیف شد اما اجرای دوباره آن در سال ۱۳۲۳ در یک جمع خصوصی موجبات بازداشت احمدی را فراهم کرد و ماجرا تا جایی بیخ پیدا کرد که دادگاه حکم به تبعید شش ماهه به کرمان داد. البته با پی‌گیری‌های یک روزنامه‌نگار که مشتری ثابت پیش‌پرده‌خوانی‌های احمدی در تیاتر فرهنگ بود این حکم جامه عمل به خود نپوشید. بماند که قضایای زندان و تبعید هم نتوانست شور مردم‌دوستی احمدی را آرام کند و پیش پرده‌های «کارمند دولت» و «پیرن زرده» و چندتایی دیگر باز هم گرفتاری‌هایی برایش فراهم کرد. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دل و دماغی برایش نماند و هفت سال را در اهواز به زندگی گذراند...».


بخشی از بروشور آلبوم «صدای تهرون قدیم۱» با صدای «مرتضی احمدی»

۹/۲۳/۱۳۹۳

لمپنیسم گستاخ!



خب راست‌اش به سن من قد نمی‌دهد، اما دست‌کم نخوانده و نشنیده‌ام آن زمان که «نیما» سرود «غم این خفته چند / خواب در چشم ترم می‌شکند» خون کسی به جوش آمده باشد که «تو غلط می‌کنی خود را هشیار و خلق را خواب قلمداد می‌کنی» و یا حتی اینکه «مردم حق خوابیدن دارند، چرا مزاحم خواب مردم می‌شوی»؟ شاید از خوش اقبالی نیما بود که عمرش کفاف نداد تا ظهور شبکه‌های اجتماعی را درک کند. آرام سرش را زمین گذاشت و سر سوزن احترام‌اش را با خود برد.

* * *

برای قرن‌ها آموزه‌ای اخلاقی در گوش ما زمزمه شد که «ندانستن عیب نیست» و به ناگاه در جهانی چشم باز کردیم که ندانستن مایه تفاخر شد و ترغیب به «پرسیدن و دانش» به تجمل‌گرایی خواص خودبرتربینی بدل شد که حتما مسوول تمامی فجایع تاریخی بوده و هستند. نمی‌توان منکر شد که این خواص، جامعه نخبگان، روشنکفران و حتی نوابغ آنقدر اشتباه تاریخی داشته‌اند که اگر کار به مچ‌گیری برسد زبان هر کسی را بتوان بست؛ مشکل از زمانی بحرانی می‌شود که اشتباه روشنفکران برای عوام به مجوزی برای درنوردیدن هرمرزی بدل می‌شود.

بعید است که ناظری عیب‌جو در مخالفت با این متن بپرسد که «مرز این روشنفکری و عوام را چه کسی تعیین می‌کند؟» اگر این نوشته در زمانه دیگری نگاشته و منتشر می‌شد حتما باید خود را برای چنین انتقاداتی آماده می‌ساخت، اما حالا زمانه‌ای است که «روشنفکری» خودش نوعی فحش است و «من عوام هستم» افتخاری است که آنچنان فریادش می‌زنند که چهارستون بدن‌تان بلرزد. به باور نگارنده، ما شاهد موجی از «تفاخر به تجاهل» هستیم که شاید نامی برازنده‌تر از «لمپنیسم گستاخ» نتوان برای آن جست. نمونه‌ای که با لمپنیسم آشنا و سنتی تفاوتی بنیادین دارد که احتمالا محصول عصر رسانه‌های جدید است.

لمپنیسم سنتی، جریانی مستقل با مسیری مشخص و اهدافی قابل پیش‌بینی بود. جریانی که از نظر رشدیافتگی قادر به درک مفاهیمی چون «خیر جمعی» نبود. همچنین با هرگونه «تفکر و تعمق» بی‌گانه بود. سطحی‌نگری و باری به هر جهت بودن را ساده‌تر می‌یافت و در روزمرگی خود نیز به بیش از این حد نیازی پیدا نمی‌کرد. با این حال، همواره حریم امن خود را تشخیص می‌داد و می‌دانست که رقیبی همچون «مدنیت» دارد، با نمادهایی که «روشنفکر» خوانده می‌شوند. لمپنیسم سنتی می‌دانست که این جریان به کل از جنس دیگری است؛ پس اگر نگوییم به آن به دیده احترام می‌نگریست و خود را فروتر قلمداد می کرد، دست‌کم فاصله‌اش را حفظ می‌کرد و تفاوت‌های‌اش را به رسمیت می‌شناخت: «من بهتر عربده می‌کشم، او هم بهتر بلد است حرف بزند»!

لمپنیسم عصر جدید اما، با حفظ تمامی ویژگی‌های لمپنیسم سنتی، به مرزهایی که برای سال‌ها دست نخورده باقی مانده بود یورش آورده است. این لمپنیسم جدید، می‌خواهد بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای «هم خدا را داشته باشد و هم خرما را». حاضر به پذیرش هزینه‌های مطالعه و اندیشه نیست، اما در عین حال نمی‌تواند تحمل کند که گروهی دیگر با پرداخت این هزینه‌ها به جایگاهی متفاوت دست یابند. سرگرمی‌خواه و باری به هر جهت است اما تصور می‌کند باید در بنیادی‌ترین تصمیمات نظر او موثر و تعیین کننده قلمداد شود. از ابتذال روزمرگی خودش لذت می‌برد و حاضر به تغییر آن نیست، اما در عین حال تحمل نمی‌کند که دیگرانی با عبور از این مرزها به عناوینی همچون «روشنفکر» نزدیک شوند. از همه مهم‌تر، به مدد معجزه عصر ارتباطات، می‌تواند عده‌کشی‌های خیابانی پیشین را که تنها به قرق‌های شبانه خیابان می‌انجامید حالا در فضایی تکرار کند که به صورت موازی محمل اندیشه نیز محسوب می‌شود. بدین ترتیب، برای نخستین بار این فرصت را یافته است تا کمیت برتر خود را به شکل و شمایل «کیفیت» قلب کند و به استناد تاییدات بیشتر (لایک!) مهملات پیشین خود را هم‌وزن تعابیر رقیب عرضه کند. درست به موازات شکل‌گیری این لمپنیسم جدید، اتفاق دیگری نیز رخ‌داد که به گستاخی بیشتر این جریان انجامید.

دور نبود زمانه‌ای که شعار «آگاهی بخشی، چشم اسفندیار حکومت است» سرمشق فراگیری محسوب می‌شد. اما شاید تاخیر در کسب دستاوردهای ملموس و یا ناامیدی در مشاهده نسبت نامتقارن انتظارات به نتایج، بار دیگر «جامعه کوتاه‌مدت» را به فکر یافتن راه میان‌بر انداخت. پس این بار هم صورت مساله عوض شد. به جای راه پر مشقت تدبیر و اندیشه‌ی مقصد، جهت، درون‌مایه مورد نیاز، ابزار ضروری و شیوه گسترش این «آگاهی»، ایرانی زیرک دست به ابداع مسیری شگفت‌انگیز زد: «آگاهی همان است که مردم می‌گویند!»

وقتی مفهوم «دفاع از حقوق مجرم» به «دفاع از جرم» خلط می‌شود و تا سرحد تقدیس مجرم پیش می‌رود، دفاع از حقوق توده مردم نیز به طریق اولی به تقدیس هرآنچه توده می‌پسندد و انجام می‌دهد تبدیل می شود. بدین ترتیب، دیگر دیر یا زود باید تعبیر «ناهنجاری اجتماعی» را از فهرست دانش‌نامه‌ها پاک کرد چرا که گروه‌های فشار جدید عربده‌جویانه هر نقدی را که نوک پیکان‌اش خطاب به جامعه باشد سرکوب می‌کنند و تقدیس جامعه را تا سرحد تفاخر به رذایل جمعی ادامه می‌دهند و این همان نقطه طلایی است که جریان لمپنیسم یک عمر در آرزوی‌اش سوخته بود. پس لمپنیسم جدید بلافاصله در اتحادی نانوشته بسیج شد تا با تمسک به همین سوءتفاهم‌های جمعی، پوسته جدیدی از خود را به معرض نمایش بگذارد: «لمپنیسم گستاخ»!

بدین ترتیب، جامعه یک شبه بی‌نیاز از هر تحولی شد. دیگر بحران بی‌سوادی برطرف شد چرا که هرکسی خودش علامه دهر است و مدرک و تحصیلات و تحقیقات و مطالعه نه ارزش، که گاه ضد ارزشی نشانگر «بیگانه‌نگی از جامعه» است. این «بیگانگی از جامعه»، مجاز جدیدی در تحقیر و تخطئه آنانی که اگر چیزی گیرشان آمده بود قطعا «برج عاج نشین» خطاب می‌شدند. اما حالا که طرف عمری خالصانه صرف جامعه‌اش کرده، البته که همان «بیگانگی» توصیف بهتری است، چرا که پند پیشینیان را به گوش نگرفته که «گر خواهی نشوی رسوا /  همرنگ جماعت شو»!

حالا دیگر مشکل هنر و ادبیات و سینما و موسیقی هم مرتفع شده است، چرا که لزومی نیست بررسی کنیم چرا سینمای ایران رو به ورشکستگی است و بجز مواقعی که «اخراجی‌ها»ی جدیدی عرضه می‌شود، در باقی موارد مردم ترجیح می‌دهند که «فارسی۱» نگاه کنند و یا چرا تیراژ کتاب از دو هزار نسخه فراتر نمی‌رود و چرا «خالتور»، اگر نه تنها موسیقی تولید شده، که دست‌کم تنها موسیقی «شنیده شده» کشور است. لمپنیسم گستاخ به ما یاد می‌دهد که: اساسا سینما یعنی اخراجی‌ها چون سالن‌های نمایش‌اش خیلی زود پر می‌شوند و سریال همان است که فارسی۱ نشان می‌دهد چرا که پیرزن هشتادساله و نوجوان ۱۷-۱۸ ساله را به یک اندازه جذب می‌کند و کتاب خوانی نیز شعار پوسیده‌ای برای «پز روشنفکری» است که البته در زمانه پرچم‌داری لمپنیسم گستاخ خریداری ندارد.

آن زمانی که رهبر نظام از «علوم انسانی بومی» سخن می‌گفت حتی تصورش را هم نمی‌کرد که نوابغ وطنی به این سرعت دست به ابداع بومی‌ترین شاحه جامعه‌شناسی می‌زنند که در آن جامعه همیشه در وضع مطلوب است و هر برون‌دادی که دارد ایده‌آل است و وظیفه جامعه‌شناسان نیز نه تحقیق و تحلیل رفتار جامعه، که تحسین و تمجید و توجیه آن است. بی‌تناسبی کار فعلا در اینجاست که این «جامعه شناسی» بومی به جای فوران از درون دانشگاه به سمت جامعه، از دل جامعه به درون دانشگاه جریان دارد که البته با تحرک و پویایی نمایندگان «لمپنیسم گستاخ» در بدنه جریان دانشجویی کشور دیر یا زود این مشکل نیز برطرف خواهد شد!

چماق‌داران عصر جدید خیلی زود توانستند با ارتش سایبری «خودجوش» خود سیطره ابرقدرت «لمپنیسم گستاخ» را از دایره تنگ دنیای مجازی به فضای جامعه نیز گسترش دهند تا سایه ترس را بر سر هرآنکس که نخواهد اسیر این موج گله‌وار شود بیفکنند. اعجاب‌آور است که تمامیت‌خواهی «لمپنیسم گستاخ» تا چه میزان شبیه اقتدارگرایی مطلق دیکتاتورهایی است که گمان می‌کنند «خواص نه تنها باید مراقب گفته‌های خود باشند، بلکه باید مراقب ناگفته‌های خود نیز باشند». پس تفاوتی نمی‌کند که «اباذری» باشی و موسیقی پاشایی را مبتذل بخوانی، یا «هانیه توسلی» باشی و تمام گناهت این باشد که هنوز مرگ پاشایی را تسلیت نگفته‌ای، (اینجا+) چماق‌داران بلایی به سرت می‌آورند که پس از این حتی خیال داشتن رنگی جز «رنگ اکثریت» را از سر بدر کنی.

«فردیت‌گرایی» مطلوب در لیبرالیسم که زمانی آخرین سنگر در برابر جامعه توده‌وار به حساب می‌آمد، در تفسیری شگفت‌انگیز به دست دستگاه تئوری‌پرداز «لمپنیسم گستاخ» به تمایل به «فخر فروشی» و «خود متفاوت‌بینی از مردم» ترجمه شد، تا جایی که اگر کسی خدای ناکرده علاقه به مطالعه ادبیات کلاسیک، یا گوش سپردن به موسیقی «واگنر» داشته باشد، راز خود را آنچنان در هزارتوی درون‌اش پنهان می‌کند که گویی از شرم این گناه نابخشودنی خود نمی‌تواند در انظار عمومی ظاهر شود. این تراژدی زمانی به مضحکه بدل می‌شود که به یاد بیاوریم «جمع‌گرایی» فعال در مطلوب سوسیالیستی نیز از تیغ تیز لمپنیسم گستاخ در امان نیست و هرگونه دعوت به «مشارکت و اتحاد اجتماعی» در معنایی که یک عمر تجربه بشری توانسته در واژه «شهروندی» تلنبار کند، با چماق متقابل فردگرایی لمپنیسم گستاخ که هیچ نیست جز تقدیس هرهری مذهبی رانده می‌شود.

نگارنده این مطلب، هیچ راه‌کار کوتاه مدت و یا متفاوتی برای ایستادگی در برابر سونامی لمپنیسم گستاخ نمی‌بیند و عمیقا باور دارد که مبارزه با این آفت جدید نیز فرمولی متفاوت از دیگر مبارزات اجتماعی ندارد. ایستادگی قاطع در برابر امواج تخریب و توهین و تمسخر لمپنیسم، تن ندادن به بازی تحقیر ارزش‌ها (همچون تمسخر روشنفکری) و البته تکرار و پافشاری بر بازسازی نهادها و مراجع اجتماعی، مسیری است که این جامعه به طی آن نیاز دارد. آسیب متقابلی اگر وجود داشته باشد به مصداق دیگر موارد مبارزات اجتماعی ما، شکسته شدن اتحاد بر سر تسویه‌حساب‌ها و خصومت‌های شخصی است. آن زمانی که موج تمسخر «دکتر شریعتی» به اسم سرگرمی‌خواهی به راه افتاد، بسیاری از آنان که در ته قلب‌شان خورده حسابی با «بت‌وارگی شریعتی» داشتند با توجیه «شوخ‌طبعی جامعه» سکوت کردند. بعدها این سیل به سراغ موارد دیگری همچون امام دهم شیعیان، آیت‌الله خمینی، نام‌ خانوادگی شهیدان (...همسر شهید دستغیب!) و الخ رفت و هر بار یک عده که پای‌شان گیر بود اعتراض کردند و دیگران سکوت کردند. کار به جایی رسید که به مصداق شعر معروف منتسب به «برتولت برشت» کم‌کم هیچ کسی باقی نماند و عرصه برای ترک‌تازی لمپنیسم گستاخ خالی شد تا بعد به سراغ چه کسی و یا چه چیزی برود.

دیر یا زود البته نوبت «نیما» هم خواهد رسید؛ آن‌گاه، درست در اوج دورانی که موج «سرگرمی‌خواهی» پیرمرد را از زیر خاک بیرون کشید تا دست‌مایه‌ای جدید برای وقت‌گذرانی خودش فراهم کند، بد نیست گوش‌هامان را کمی تیزتر کنیم و از ورای قهقهه لمپن‌ها بشنویم که صدایی هنوز جرات این توهین نابخشودنی به «مردم» را حفظ کرده و زمزمه می‌کند: «غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می‌شکند».


پی‌نوشت:
از پراکندگی احتمالی مطلب پوزش می‌خواهم. تمام تلاش من در خلاصه نویسی این منظور، بدین‌جا کشید که علی‌رغم تحمل خطر کژتابی‌های بسیار در انتقال مفاهیم، یادداشت در ۱۷۰۰ کلمه به پایان برسد. دوستی با ارجاع به کتاب ماندگار «مدار صفردرجه»، نوشته «احمد محمود» می‌گفت: «محمود این مطلب را در ۱۸۰۰ صفحه خلاصه کرده است. من نمی‌توانم خلاصه‌ترش کنم»!


۹/۲۰/۱۳۹۳

در نقد تحلیل دکتر اباذری از روند حرکت به سمت فاشیسم



با تحکم و افتخار فریاد می‌زند: «من هرچه دلم بخواهد گوش می‌دهم»! بسیار قاطعانه و حاکی از آزادی و آزادگی می‌بود اگر چنین فریادی را در برابر مامور اداره سانسور موسیقی، یا وزیر ارشاد یا دست‌کم روحانی مسجد محل می‌زد. اما یکی از همانانی که در مقابل گشت‌های ارشاد، در بهترین حالت بازی موش و گربه راه انداخته‌اند و فریاد «هرچه دلم بخواهد می‌پوشم» را صرفا برای گوش مادرشان نگه داشته‌اند، این بار هم فریاد آزادی در انتخاب موسیقی‌اش را بر سر یک استاد دانشگاه می‌زند که دارد از سانسور موسیقی که در نهایت سلیقه مخاطب را به ابتذال می‌کشاند سخن می‌گوید! به نظرم، کمتر هنرمندی می‌توانست این حجم از تناقض‌های مضحک و البته مبتذل را اینگونه در یک مجلس کنار هم قرار دهد!

دکتر یوسف اباذری، در جلسه‌ای که به بهانه نقد واکنش‌های اجتماعی به مرگ «مرتضی پاشایی» تشکیل شده، مدعی می‌شود که روند جامعه در راستای سیاست‌زدایی پیش می‌رود. (+) یک بار این کلام را به گونه‌ای مطرح می‌کند که گویی یک دستگاه متمرکز حکومتی در حال پیش‌برد چنین سیاستی است که اگر اینگونه بود من با ایشان مخالف بودم، اما همان‌طور که خودشان بلافاصله توضیح دادند که «البته کسی کار خاصی نمی‌کند، بلکه ساختار به اینگونه پیش می‌رود» (نقل به مضمون) آن وقت من هم باید بگویم با ایشان صد در صد موافقم و در این مورد نیز گمان می‌کنم که خود صحنه، بی‌نیاز از توضیح بیشتر است: جوانی که با فریادهایی بلند در قامت یک طغیان‌گر سرکش و ای بسا مدافع توده مردم قد علم کرده است، اما نه در برابر یک سیاست‌مدار! بلکه صرفا در برابر یک «تحلیل‌گر وضعیت»! گویی که جوان معترض، نه نیت تغییر وضعیت نامطلوب، بلکه صرفا قصد انکار و سرپوش گذاشتن بر آن را دارد.

اباذری می‌گوید که جامعه به سمت جلاد خودش جذب شده و اتحادی نامقدس با جلاد خودش بسته تا دست از سیاست‌ورزی بردارد و من به چشم می‌بینم که دانشجوی جوان یا تفاوت سیاست‌مدار و تحلیل‌گر را درک نمی‌کند، یا درک می‌کند اما به مصداق پیش‌بینی جناب دکتر، ترجیح می‌دهد به جای فریاد زدن‌های هزینه‌زا در برابر یک سیاست‌مدار، انرژی ذخیره شده برای کنش اجتماعی خود را بر سر یک استاد دانشگاه خالی کند که از قضا خودش منتقد وضعیت سیاسی و در نتیجه «بی پشتوانه» محسوب می‌شود. در نمونه‌ای دیگر، اباذری جایی به پرونده هسته‌ای به عنوان یکی از عوامل گمراه کننده ذهن مردم از موضوع اصلی سیاست اشاره می‌کند و باز به طرز مضحکی در اواخر جلسه، دانشجوی دیگری که «اتفاقا من خودم یکی از ارادتمندان آقای دکتر هستم ولی!» شروع به سخنرانی می‌کند و معلوم نیست با چه معجزه‌ای موضوع جلسه را به این روضه می‌کشاند که «مگر دانشمند هسته‌ای نمی‌تواند عاشق شود»!

روی هم رفته، من با انتقاد و یا هشدار دکتر اباذری نسبت به روند رو به ابتذال جامعه موافقم. (اینجا ملاک‌اش سلیقه هنری است که شاید در نظر اول چندان اهمیتی نداشته باشد، اما اگر بدانیم که این روند ارتباط تنگاتنگی با اخلاقیات جامعه دارد آن وقت نقش آن را بیشتر درک می‌کنیم) با این حال، با نتیجه‌گیری نهایی ایشان که چنین وضعیتی مقدمه ظهور فاشیسم است کاملا مخالفم و حتی برعکس، به گمانم دست‌کم مصادیقی که ما اینجا با آن مواجه هستیم حرکتی کاملا آشکار در فاصله گرفتن از خطر فاشیسم است.

صحبت اصلی را در یادداشت قبلی («سخنی کوتاه در مورد بحران اقتدار اجتماعی...») نوشتم که دو سه روز پیش از انتشار این سخنرانی دقیقا به تحلیل مشابهی پرداخت. اینجا به صورت جزیی‌تر به موضوع فاشیسم می‌پردازم و یادآوری می‌کنم که فاشیسم محصول ابتذال در سطح سلیقه موسیقی نیست. اتفاقا نازی‌ها همواره بزرگ‌ترین حامی هنرمندان بودند و «هنر والا» را به شدت تشویق و تحسین می‌کردند. شوروی استالینی نیز (که البته نظامی فاشیستی نبود اما در توتالیتاریسم با آلمان نازی اشتراک داشت) ستایش‌گر «هنر متعهد» بود. در نقطه مقابل، هر دوی این حکومت‌ها ار هدر رفتن وقت مردم و ابتذال موسیقی و یا امور بیهوده دیگر به شدت نگران بودند چرا که ذات تعهد فاشیستی یا هژمونی توتالیتر نیازمند بسیج توده‌ای مردم است و نه انزوا و تکثرطلبی آن‌ها.

«هانا آرنت» اعتقاد  داشت: «از دیدگاه فرمانروایان توتالیتر جامعه‌ای که وقت خود را به شطرنج به خاطر شطرنج اختصاص می‌دهد از طبقه کشاورزی که به خاطر کشت خودش کار می‌کند تنها اندکی کم‌خطرتر و متفاوت‌تر است» (توتالیتاریسم / هانا آرنت / محسن ثلاثی / نشر ثالث / ص69) تعریف هیملر نیز از یک عنصر اس.اس به عنوان یک نوع انسان جدیدی که در هیچ شرایطی «کاری را به خاطر خود آن کار» انجام نمی‌دهد کاملا گویا است و  اگر به یاد بیاوریم که شعار حزبی اس.اس این بود که «وظیفه‌ای نیست که به خاطر خودش وجود داشته باشد»، آن وقت در می‌یابیم که فاصله گرفتن از موسیقی متعهد و ایدئولوژیک، ولو به قیمت پی‌وستن به شبه‌هنری پوچ و بی‌محتوا تا چه میزان با دلخواست‌های حاکمان اقتدارگرا، توتالیتر و یا فاشیست در تضاد است.

در نهایت، به همان صحبت جناب اباذری باز می‌گردم و طرح این پرسش که: «چرا اگر بگوییم این روند سیاست‌زدایی و سقوط سلیقه هنری مردم محصول فعالیت هدفمند حکومت است به خطا رفته‌ایم و چرا اگر بپذیریم این اتفاق نتیجه طبیعی (اما نه مطلوب) حرکت جامعه است گزاره‌ ما درست می‌شود؟» برای درک این تصویر می‌توان به صورت خیلی ساده هرم نیازهای «مازلو» را در نظر گرفت. درک هنری و نیاز به اخلاقیات و تفکر و فلسفه در پله‌های بالای هرم، و نیاز به ضروریات ابتدایی زندگی (خورد و خوراک و مسکن) در سطح زیرین هرم قرار دارد. بدین ترتیب باید پذیرفت در یک جامعه «طبیعی» (نه مطلوب) اکثریت جامعه که در سطح زیرین هرم قرار دارند با درک ضرورت هنر و فلسفه و اخلاقیات فاصله زیادی دارند. برای این گروه «هنر» صرفا در رده ابزار «سرگرمی» جای می‌گیرد و طبیعتا به ابتذال هم کشیده می‌شود. اما هرگونه تلاش برای تغییر این هرم و بر هم زدن این نظم طبیعی (و باز هم نه لزوما مطلوب) محصول فعالیت متمرکز و برنامه‌ریزی یک نظام «تمرکزگرا» (اگر نگوییم «اقتدارگرا») است. بدین ترتیب، حکومتی که به زور می‌خواهد همه مردم را به سمت «هنروالا»، «هنر ناب» و یا «هنر متعهد» رهنمون شود بسیار بیشتر در معرض در افتادن به وادی فاشیسم قرار دارد تا حکومتی که با دلخواست‌های مردم‌اش، ولو دلخواست‌هایی مبتذل همراه می‌شود.

پی‌نوشت:

صحبت‌های زیادی هم در انتقاد از لحن دکتر اباذری منتشر شده است که به نظرم محصول همین وارونگی وضعیت است. به نظر من تنها نکته مثبت سخنان جناب دکتر که هیچ جای برو برگردی نداشت، لحن ایشان در طرح مساله بود. اگر نتوانیم جایگاه یک روشنفکر (که وظیفه‌اش صراحت و صداقت است) را با یک سیاست‌مدار (که وظیفه دارد بازتاب‌دهنده دلخواست مردمی باشد) تمیز دهیم، البته لحن اباذری را هم محکوم می‌کنیم. اینکه دانشجوی مخاطب نمی‌تواند میان نظر متخصصی که می‌گوید «این موسیقی از آن یکی هنری‌تر است» با تحکم دستگاه سانسور که می‌گوید «حق نداری این را گوش بدهی» تفاوتی قایل شود، نه ایراد کار جناب دکتر، که صرفا شاهد دیگری است بر ادعای ابتذالی که سطح سلیقه اجتماعی را در بر گرفته است.

۹/۱۶/۱۳۹۳

سخنی کوتاه در مورد «بحران اقتدار» در جامعه و تبعات آن برای حکومت


«... ما هر روزه با آموزگارانی مواجه می‌شویم که نمی‌دانند چگونه با خشونت‌های روزافزون دانش‌آموزان رو‌به‌رو شوند؟ بعضی اوقات در برابر موقعیت ‌تناقض‌آلود آموزگاری قرار می‌گیریم که خودش داوطلب کار در یک موسسه آموزشی به اصطلاح‌ بحرانی شده اما حالا آمده و به ما می‌گوید که یک دوشیزه مهاجر او را کتک زده است. اندوه ناشی از این خشونت را این واقعیت که آموزگار نامبرده واقعا مایل به کمک به این گونه جوانان است دو چندان می‌کند. بنابر این حیرت این خانم ضدنژادپرست و ترقی‌خواه را هنگامی که محمد جوان نه تنها از کمک‌های بی‌دریغ او قدردانی نمی‌کند، بلکه مشتی نیز حواله چانه او می‌کند، می‌توان به درستی درک کرد. گرچه این مورد ممکن است افراطی یا استثنایی به نظر رسد، اما چنین نیست. این نمونه‌ای از انعکاس آثار روزمره بحران است. به جای این آموزگار می‌توان قاضی اطفالی را در نظر آورد که با گرایشات بشردوستانه‌اش کوشش می‌کند از صدور حکم پرهیز کند. یا حتی تصور کنید احساس یک افسر نیروی انتظامی ترقی‌خواه را که با اعتماد راسخ به این که ادامه سیاست سرکوبگرانه کاری جز تشدید خرابکاری جوانان ندارد وقتی که می‌بیند هیچ لذتی برای جوانان بالاتر از تحریکات و خشونت‌ها نیست...». (گسست‌های اندوه‌بار / میشل بن سایق / حمید نوحی / نشر صمدیه / ص۴۵)

خبر قتل معلمی در شهرستان بروجرد به ضرب چاقوی دانش‌آموز ۱۵ ساله که به تازگی منتشر شده است،(+) صرفا نشانه‌ای جنجالی‌تر از زنجیره خشونت‌های متقابل میان دانش‌آموزان و معلمان در مدارس است.(+) به نظر می‌رسد در نظام آموزش و پرورش ما تغییراتی رخ داده که عواقب کم‌سابقه‌ای را بروز می‌دهد. نارسایی‌های این سیستم آموزشی جای بحث فراوان دارد، اما من صرفا می‌خواهم مساله را از جنبه متفاوت «بحران اقتدار» نگاه کنم.

«بحران اقتدار» را به صورت معمول در مفهوم عارضه‌ای سیاسی برای نظام‌های حکومتی به کار می‌بریم. اگر دستگاه حکومتی با بحران اقتدار مواجه شود، باید چشم‌انتظار یک دگرگونی چشم‌گیر باشیم. این بحران تقریبا شناخته شده و آشنا است، اما جنبه‌ای که کمتر بدان توجه می‌شود سویه‌های اجتماعی «بحران اقتدار» است. جایی که مشروعیت منابع سنتی اقتدار دچار تردید می‌شود و نمونه جدیدی نیز جایگزین آن‌ها نمی‌شود. بدین ترتیب اقتدار نهادها و واحدهای اجتماعی، نظیر اقتدار خانواده یا معلم فرو می‌پاشد.

اگر ترس از تنبیهات فیزیکی را حذف کنیم کودکان جدید دلایل کمتر و کمتری برای حرف‌شنوی از والدین خواهند داشت. زمانی، ساختار سنتی جامعه ما، ملاکی مشخص با رتبه‌بندی «بزرگ‌تر و کوچک‌تر» داشت که همین بیشتر بودن سن فرد برای او مشروعیتی در اعمال نظر به همراه می‌آورد؛ اما از زمانی که جهان مدرن، اصالت این ملاک سنی را زیر سوال برد، کانون خانواده در اعمال کارکردهای قدیمی خود دچار بحران شد.

نمونه مشابه همین وضعیت در کلاس‌های درس هم وجود دارد و اقتدار معلمان نیز به چالش کشیده می‌شود چرا که در عصر ارتباطات هر کودکی به سادگی به شبکه‌های خبری و اجتماعی دست‌رسی دارد، پس معلم دیگر جایگاه «دانای کل» و تنها منبع انتقال آگاهی را از دست داده است؛ چه جای تعجب که حتی در مواردی معلومات دانش‌آموزان از معلم هم بیشتر باشد.

«بزرگ‌تر بودن» لزوما ارزشی ندارد، پس اطاعت بی‌چون و چرای از والدین بی‌معناست. معلم دانای کل نیست پس همیشه نباید از او پی‌روی کرد. پلیس‌های فاسد هم وجود دارند پس پلیس همیشه حافظ قانون و اخلاقیات نیست. دستگاه قضایی احکام ناعادلانه می‌دهد پس محکومیت لزوما مذموم نیست. مامورین شهرداری رشوه می‌گیرند پس اجرایی شدن طرح‌های شهرداری لزوما در راستای منافع مردم نیست. این گزاره‌ها و ده‌ها گزاره دیگر به سرعت در سطح جامعه پخش و در عمق باورهای شهروندان نهادینه می‌شوند. این‌جاست که «بحران اقتدار» کم‌کم عوارض و عواقب اجتماعی خود را بروز می‌دهد.

«بحران اقتدار»، ابدا مختص جوامع سنتی یا نیمه‌سنتی و حکومت‌های غیردموکراتیک و یا نیمه‌دموکراتیک نیست. این بحران اتفاقا در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان نیز کاملا جدی است. بند نخست این نوشته روایت یک روان‌شناس آرژانتینی است از وضعیت جامعه فرانسه. تفاوت در این است که نظام‌ اقتدارگرا، به دلیل مقاومت در برابر بروز مصادیق این بحران، انعطاف‌پذیری لازم در مواجهه با آن را از دست می‌دهد و تنها زمانی به فکر چاره می‌افتد که شکاف‌ها تا سطح بحران پیش رفته‌اند. برای مثال، حاکمیت ممکن است آنقدر چشم بر روی حقیقت گرایش جوانان به موسیقی پاپ ببندد که ناگاه با سیل شگفت‌آور حضور خیابانی شهروندان در مراسم سوگ‌واری یک خواننده نه چندان شناخته شده مواجه شود.


در نهایت اینکه، «بحران اقتدار اجتماعی»، هرچند پدیده‌ای طراحی شده و یا قابل هدایت از جانب یک گروه مشخص (مثلا جریان منتقد حکومت اقتدارگرا) نیست، اما در نهایت و بنابر ذات اقتدارگریز خود، به بزرگ‌ترین بحران حکومت اقتدارگرا بدل خواهد شد. وقتی در هیچ یک از ارکان جامعه، زیردستان (یا جوان‌ترها) اقتدار سنتی فرادست خود را به رسمیت نمی‌شناسند، عملا ساختار از بالا به پایین نظام اقتدارگرا زیر سوال رفته و پایه‌های آن سست می‌شود. طبیعی است که در چنین جامعه‌ای هژمونی اقتدار حکومت بر کلیه شهروندان نیز به طریق اولی دچار بحران می‌شود. بدین ترتیب، زمانی فرا می‌رسد که بزرگ‌ترین تهدید برای یک دستگاه اقتدارگرا، نه اپوزوسیون سیاسی و مشکل‌اش، بلکه توده شهروندانی است که اقتدار حاکمیت و منتقدان‌اش را به یک اندازه به چالش می‌کشند و هیچ اشتراک فراگیری ندارند مگر در توافقی نانوشته بر سر عصیان و سرپیچی!

۹/۱۵/۱۳۹۳

یادداشت وارده: آقای قدیانی، سبوی ما را نشکنید



یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

فرنام شکیبافر - جناب آقای ابوالفضل قدیانی، زندانی سیاسی و از اعضای محترم «سازمان مجاهدین انقلاب»، طی نامه‌ای سرگشاده حامیان اصلاح‌طلب دولت دکتر روحانی را مورد انتقاد قرار داده‌اند. (اینجا+) در این گفتار قصد نقد نامه سرگشاده این بزرگوار دربند را دارم.

ایشان در بخشی از نامه خود نوشته‌اند: «اصلاح طلبی سبز چنانکه پیشتر نیز تصریح کرده‌ام آن اصلاح‌طلبی است که در تحلیل نهایی خود نقشی استبدادی و مطلقه برای هیچ صاحب قدرتی قایل نیست و هرچند بسته به شرایط حرکتش به سوی نقطه مطلوب را تند و کند می‌کند اما هیچ‌گاه از حقوق مردم عقب ننشسته و از عامه مردم عقب‌تر نخواهد بود. این اصلاح‌طلبی ضدسلطانی حتی اگر دولتی بر آمده از متن خودش باشد و ۱۰میلیارد دلار را برای هزینه در امر خیر آب و آبیاری به جای ترتیب قانونی با تکیه بر فرمان (...) از خزانه کشور پول برداشت کند آوای هشدار سر می‌دهد. شاید از منظر توسعه مدنظر تکنوکرات‌ها چنین حساسیتی بی‌جا باشد، اما جنبش سبز بنا به ماهیت‌اش با اصل چنین رویکردهایی مخالف است.»

تأکید بر قانون و قانون‌گرایی از جانب ایشان امری قابل تمجید است. بدون شک یکی از آرمان‌های هر مصلحی در ایران نیل به «حاکمیت قانون» است که امر جدیدی نیز نیست بلکه ریشه‌های آن را می‌توانیم در تلاش‌های اجداد مشروطه‌طلب‌مان که در پی تأسیس «عدالت‌خانه» بودند، جستجو کنیم. آرمانی که هنوز آنگونه که باید تحقق نیافته و متأسفانه با وجود تلاش‌های زیاد و علی‌رغم وقوع حرکات و جنبش‌های بزرگ ملی که بعضاً در سپهر سیاسی ایران رخ نموده‌اند، هنوز در فراغ گوهر حاکمیت قانون (در سطحی که مطلوب و مورد نظر است) به سر می‌بریم.

نکته‌ای که در این بند از نوشته ایشان تلخ است، کنایه به تکنوکرات‌هایی است که طی چند دهه اخیر علی‌رغم همه سختی‌ها و از جمله تنگ‌نظری‌های مرتجعین و زخم‌زبان‌های اصلاح‌گرایان و تحول‌طلبان رمانتیک، نیرویی بوده‌اند که با مقاومت در برابر موجه‌ها و سیلاب‌های سوءمدیریتی که ارتجاع سرخ و سیاه در چند دهه اخیر دائماً به سمت مراکز تصمیم‌گیری کشور روانه داشته‌اند، مانع از تعمیق بحران و خارج شدن بیش از حد کشور از تعادل شده‌اند. تکنوکرات‌هایی که فقدان آنان را در یک دوره هشت ساله توأم با اختناق نسبی و سوءمدیریت سرسام‌آور همه حس کردند و همه نیز متضرر شدند. نه تنها عموم مردم حتی حاکمیت سیاسی نیز در پی وقوع تکانه‌ها و زلزله‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که اصلی‌ترین عامل آن‌ها کاستن از نقش تکنوکرات‌ها در تصمیم‌گیری‌ها و اداره امور بود نیز دریافت هیچ چیز حتی درآمدهای نجومی نفتی و بادآورده نمی‌تواند جای خالی تکنوکراسی را پر کند. اکنون در شرایطی که کشور به مدد تکنوکراسی و تکنوکرات‌ها مجدداً در حال بازگشت به تعادل و قرار گرفتن مجدد بر روی ریل توسعه است، روانه کردن زخم زبان به این طیف انسان‌های توانا، باتجربه، رنج‌کشیده و دغدغه‌مند برای آینده کشور تا چه حد اخلاقی است؟!

امروز پس از دهه‌ها عدم واقع‌نگری، بدبینی به نظام سرمایه‌داری، رواج نظریات توطئه و پی‌جویی عدالت‌طلبی رمانتیک و بی‌حاصل، باید بپذیریم حاکمیت قانون در خلأ شکل نمی‌گیرد و وصول به این مطلوب معدوم و آرمان صد ساله روشنفکر ایرانی تنها و تنها از مسیر برقراری توازن قوا میان جامعه و حاکمیت می‌گذرد و چنین توازن قوایی نیز تنها از طریق مرفه‌سازی جامعه با تکیه بر حسن استفاده از منابع در دسترس، سرمایه‌گذاری در امور زیربنایی (به جای اقدامات پوپولیستی و کوته‌بینانه)، گسترش بخش خصوصی یعنی بورژوازی و سرمایه‌داری مستقل از دولت (با هدف گسستن جامعه از بند وابستگی اقتصادی به قدرت مستقر) و در یک کلام قوی، غنی و توانمند کردن جامعه و خصوصاً قشر متوسط مدرن، قابل دسترسی است. اگر این سلسله علی و منطقی را بپذیریم پس هر تلاشی در مسیر بخشیدن قوت اقتصادی به جامعه و افزایش امکانات رفاهی مردم (ولو گاهی همراه با پاره‌ای مصلحت‌سنجی‌ها)‌، تلاشی ارزشمند و غیرمستقیم در راستای برقراری «حاکمیت قانون» نیز می‌باشد. کسانی که در کارنامه چپ‌گرایی تند و اقتدارگرایی دارند، امروز که به درستی داعیه قرار گرفتن در صف مقابل را دارند، اگر راهی نمی‌گشایند، حداقل سبوی ما را نشکنند.

آقای قدیانی عزیز در بخش دیگری از نامه خود نوشته‌اند: «تاریخ و تجربیات به ما نشان می‌دهد که جبهه استبداد برای حذف آزادی‌خواهان تنها به شیوه‌های بگیر و ببند اکتفا نمی‌کند و روش‌های ایجابی را نیز گاه به کار می برد. از این رو مستبد در علن لاف تحزب و بلااشکال بودن جناح‌بندی سیاسی و کار حزبی زده و در خفا دست به کار توطئه تشکیل احزاب دست‌پرورده و تحت کنترل می‌شود. اکنون بر ما روشن شده است که (...) هوس راه اندازی احزاب «چشم قربان» و «بله قربان»را دارند. گویی تجربه پهلوی دوم را در پیش روی خود گذاشته و خیالات خام مشاوران امنیتی‌شان را با بادمجان دور قاب چین‌هایی که غوره نشده هوس مویز شدن کرده و شهره بودن در شهر به «ارتباط با بیت» را کلید حل معما و وارد شدن به میان رجال سیاسی می‌دانند، در میان می‌گذارند. بازیچه‌ای را علم کرده و با تهدید و تطمیع و نشان دادن در باغ سبز رابط‌های صاحب منصبی را به جان جوانان جویای نام می‌اندازند.»

بدیهی است مقصود جناب آقای قدیانی گرانقدر حزب تازه تأسیس «ندا» است. متأسفانه باید گفت نقد ایشان به این حزب جدید بی‌رحمانه است. امروز در دوره پس از ۲۴ خرداد که مجدداً فضا برای تشکل‌یابی اصلاح‌طلبان فراهم شده است، باید تأسیس هر حزبی را که رویکرد اصلاح‌جویانه دارد، به فال نیک گرفت. قیاس دو حزب تصنعی «ایران نوین» و «مردم» مربوط به اواخر دوره سلطنت مطلقه محمدرضاشاه با حزبی که شروع به فعالیت آن محصول تلاش جمعی از جوانان اصلاح‌طلبی که اغلب یک بار به زمین خورده‌اند و اکنون به جای در پیش گرفتن دو رویکرد زیان‌بار (یا در بهترین حالت بی‌حاصل) «انفعال» یا «رادیکالیسم»، هوشمندانه و دغدغه‌مندانه کمر راست کرده‌اند و در پی تأثیرگذاری مثبت بر روندهای سیاسی کشور هستند، نه تنها قصاص قبل از جنایت بلکه چنین قیاسی کاملاً مع‌الفارغ و بدون پایه داشتن در فاکت‌های سیاسی و اقتصادی است.

در شرایط حاضر خصوصاً با توجه به ضعیف شدن بنیه اقتصادی حکومت و نبود چشم‌انداز روشن برای تقویت دوباره و جدی این بنیه با توجه به روند نزولی بهای نفت و وجود قوه مجریه‌ای میانه‌رو، توسعه‌گرا، دارای رویکرد تقویت جامعه و متشکل از رجال و جریانات سیاسی نسبتاً مستقل، چنین امری که احزابی حاکمیت‌‌ساخته و ذوب در قدرت نظیر اواخر دوره پهلوی دوم پدید آید، تقریباً غیرممکن است. البته این به این معنا نیست که این حزب نوپا ناگزیر به سازش و تعدیل خواست‌ها و علقه‌ها نخواهد بود اما بدون تردید «ندا» همچون سایر احزاب خواهان اصلاح وضع موجود می‌تواند اهرمی قال اعتنا در راستای تداوم روندهای توسعه‌ای و تحقق مطالبات عمومی باشد. البته بدون شک این امر منوط به  پرهیز از سازش‌پذیری «بیش از حد مکفی» است. اگر فضیلت ضدیت با استبداد را برای خود قائل هستیم پس نباید در قضاوت کسانی که به شیوه‌ای غیر از ما می‌اندیشند با خوی استبدادی عمل نماییم. اصلاح‌طلبانی که ۲۴ خرداد را آفریدند و اکنون نیز به دنبال متشکل شدن هستند، به هر دلیل تحلیلی متفاوت با کسانی دارند که در سال ۸۸ فریز شده‌اند. در پی این طبیعی است که راهبردی متفاوت و راهبردی غیر از «رادیکالیسم انفعالی» که برخی از اصلاح‌طلبان متأسفانه آن را برگزیده‌اند، اتخاذ نمایند. «ندا» نمی‌خواهد «بله قربان گو» باشد. سرکش نبودن لزوماً مرادف با «بله قربان گو» بودن نیست. «ندا» و سایر احزاب اصلاح‌گرایی که تلاش برای خروج از انفعال و پرهیز از رادیکالیسم را در مقطع کنونی دارند، یک سخن اساسی دارند و آن این است که «اکنون آذر سال ۹۳ است نه خرداد ۸۸». اگر تندروانی در مجلس و سایر نهادها از آن وقایع «چماق فتنه» ساخته‌اند و بر سر مطالبات جامعه، مصلحین جامعه و دولت این جامعه می‌کوبند، زیبنده نیست عده‌ای از سوی دیگر از جنبش سبز و مطالبات غالباً حقه آن تپانچه‌ای بسازند و با آن به قلب اعتدال و اصلاحات شلیک کنند. 

این رجل مذهبی ارجمند در فرازی دیگر از نامه خود نوشته‌اند: «خطر بزرگی که امروز اصلاحات و اصلاح‌طلبان را تهدید می‌کند تبدیل و تقلیل آن‌ها به لایه ضربه‌گیر و توجیه‌گر دولت مستقر است. اصلاح‌طلبان باید بدانند که هر دولتی بنا به اقتضای ذاتش همواره سخنگویانی خواهد داشت تا در عرصه رسانه و سیاست از او دفاع معمول کنند و برنامه‌های تبلیغاتی‌اش را پیش برند اما وظیفه امروز اصلاح‌طلبانی که به پشتوانه حرکت عظیم جنبش سبز و مقاومت رهبران سرافرازشان موسوی و کروبی، اعتبار و آبرویی نزد ملت دارند و نقش تاریخی پی‌گیری آرمان حاکمیت ملی بر دوش آن‌ها قرار گرفته، بیان دغدغه‌های ملی حول همان سه محور بی‌تنازل ماهیت جنبش سبز (مطالبه حق، آزادی‌خواهی و ضدیت با استبداد مطلقه فردی) است. لازمه چنین مواجهاتی نهراسیدن از استماع مطالبات واقعی مردم و انعکاس آن است.»

نباید تردید کرد که اصلاح‌طلبان نباید به توجیه‌گر و حامی بدون قید و شرط دولت بدل شوند و اینگونه نیز نشده است. سبد رأی اصلاحات مشروط به تحقق حداقل بخشی از مطالبات پایگاه اجتماعی‌ آنان روانه سبد اعتدال شده است. گذشته از این اصلاح‌طلبان به عنوان مؤتلفین دولت وظیفه گوشزد کردن کاستی‌های دولت را به آن دارند کما اینکه شخص رئیس‌جمهور نیز به کرات خواهان این شده است. از این موارد بدیهی اگر بگذریم آیا غیر از این است که یکی از اصلی‌ترین عوامل شکل‌گیری سونامی پوپولیسم هشت ساله‌ای که بر ساحل ایران در حال حرکت به سمت توسعه‌یافتگی سرازیر شد، برخی تندروی‌ها و سوگیری‌های غیرمصلحت‌اندیشانه‌ در دوره اصلاحات بود که نهایتاً سرخوردگی از دولت اصلاحات را علی‌رغم دستاوردهای مهم آن به دنبال آورد؟! آیا این سناریو و این اشتباه را باید در قبال دولت جدید هم تکرار کرد؟!

دکتر حسن روحانی، «امینی و بازرگان» زمانه ما است. اگر پشت کردن به آن دو برای مصلح ایرانی سودی به همراه داشت، پشت کردن به دولت «نجات ملی» مستقر نیز سودمند خواهد بود. در ساختارهای دوگانه و دوپایه قدرت نظیر نظم مستقر در ایران باید با حمایت از پایه زمینی و دموکراتیک قدرت که در ایران کنونی، قوه مجریه حال حاضر است را تقویت کرد تا توازن قوا به نفع دولت تغییر کرده و دولت بتواند از موضع قوی‌تری رهیافت توسعه‌گرایانه خود را دنبال و مطالبات عمومی را پیگیری کند، نه آنکه با روی برگرداندن از دولت زمینه را برای مخالفین اقتدارگرای آن فراهم آورد تا با هجمه به دولت آن را راحت‌تر مهار، خنثی و کم‌اثر کنند.

این محبوس محبوب در بخش دیگری از نامه خود نگاشته‌اند: «وقتی که از تعامل با نظام (...) سخن می‌گوییم، آیا متوجه‌ایم که تعامل امری طرفینی است و نه جاده ای یکطرفه؟ مدعیان تعامل که با رها کردن پایگاه جنبشی خویش در پی اعتمادسازی‌اند آیا با خود اندیشیده‌اند که با ترک جبهه قدرت آفرین مردمی اساساً دیگر چه در بساط دارند که به کار تعامل و مذاکره آید؟ و آیا ولی (...) حوصله و مجال مذاکره و تعامل با بیعت‌کنندگان تازه از راه رسیده‌ای که در انتهای صف چاکران قرار می‌گیرند را خواهد داشت؟ نباید واژه‌ها و معانی را از درون تهی کرد. تعامل شیوه‌ای مطلوب در ساختی دموکراتیک، شفاف و توأم با حاکمیت قانون است که دست کم جناح حاکم حق وجود و حیات نیروی مخالف را به رسمیت بشناسد، نه آنکه همگی آنها را پیاده نظام بیگانگان، میکروب و خائن معرفی کند. پس تعاملی که پیش شرط آن توبه و اظهار ندامت باشد، نه گفت و گو و مذاکره‌ای بر سر منافع ملی که تنها پروژه‌ای برای تواب‌سازی است.»

برگزاری یک انتخابات سالم، روی کار امدن دولتی توسعه‌گرا،  تغییر چشمگیر در دیپلماسی کشور، مسئله معروف به «نرمش قهرمانانه»، صدور مجوز «مذاکره علنی» با ایالات متحده (در حالی که پیش‌تر هیچ دولتی چنین جوازی را نیافته بود)، عدم ممانعت از خروج نسبی کشور از فضای امنیتی، تغییرات تدریجی معتدل‌کننده در برخی نهادهای غیرانتخابی، کنترل و مهار نسبی نظامیان و تندروان، تمدید نامحدود دوره سرپرستی آقای نجفی در وزارت علوم که موفقیت دولت در جریان مناقشه با تندروان مجلس بر سر وزارت علوم را در پی آورد و ... آیا ناظر بر «طرفینی» بودن سازش صورت گرفته نیست؟

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.