۷/۰۱/۱۳۹۱

اخلاق‌گرایی نوظهوری که با تشویق به «شر» نوید «طلیعه خیر» می‌دهد!

 

الفبای نقد را یاد بگیریم


بهانه این نوشته، نقدی است بر یادداشت «آزادی و ناروایی» از وبلاگ «ایمایان». پس در همین بند نخست و پیش از ورود به بحث اصلی نخستین نکته‌ای را که در ذهن دارم متکی به مثلی قدیمی مطرح می‌کنم: «شتر سواری دولا دولا نمی‌شود»! توضیح اینکه چه وبلاگ‌نویس باشید و چه نباشید، باید بدانید که «نقد» یا «انتقاد» و یا حتی «ردّیه» و «انکار» شیوه و مرام خاص خودش را دارد. نخستین و بدیهی‌ترین انتظار مخاطب از چنین دست نوشته‌هایی، شفاف‌سازی در اشاره و خطاب است. اگر من بخواهم نوشته‌ای یا اندیشه‌ای را نقد و یا حتی رد کنم، اما از اشاره مستقیم به آن پرهیز داشته باشم، ناظر بی‌طرف چه باید برداشت کند؟ آیا من از طرح آنچه خود می‌گویم خجل هستم که شرمگینانه از شفاف‌سازی مصداق سخنم پرهیز دارم؟ آیا من ترجیح می‌دهم وارد رقابتی بی‌رقیب‌(!) شوم، پس از کسی نام نمی‌برم تا جوابی دریافت نکنم و به قول معروف «خود گویم و خود خندم و خود مرد هنرمندم؟» یا آنکه من در هراس از قضاوت مخاطب، تلاش می‌کنم امکان مراجعه او به اصل اندیشه یا متن مورد نقد را تا حد امکان محدود کنم؟

 

در بخشی از یادداشت اخیر «ایمایان» به یادداشتی از وبلاگ «مجمع دیوانگان» اشاره شده است. (+) من دقیقا نمی‌دانم در دیگر بخش‌های نوشته ایمایان به چه افراد و یا متونی اشاره شده، اما از اشارات گنگ ایشان به «برخی» یا «گروهی» یا «یک نویسنده مخالف جمهوری اسلامی» آشکار است که متن حاضر نیش و کنایه‌هایی هم به شخص یا اشخصاص دیگری وارد کرده که برای من به عنوان خواننده قابل درک یا پی‌گیری نیست. پس در درجه نخست آن افراد (یا متون و یا حتی اندیشه‌های) مجهول که به صورتی کنایی مورد اشاره قرار گرفته‌اند توانایی حضور و پاسخ‌گویی و احتمالا شفاف‌سازی مقصود و دست‌کم دفاع از خود را ندارند و هم مخاطب ایمایان ناچار است تنها و تنها روایت ناقص و برگزیده و بریده شده او از دیگر اندیشه‌ها را بشنود و در برابر این حریفان دست و پا بسته رای به پیروزی ایمایان بدهد.

 

جهان وبلاگ‌نویسی، که لینک دادن به متن مورد اشاره هم راحت و هم رایج است جای خود، هرجا و به هر طریق که تصور کردید نقدی دارید، اخلاقا و منطقا به اندیشه و متن مورد نقد خود ارجاع بدهید. این الفبای نقد و گفت و گو است و زیر پا گذاشتن آن، یادآور سنت بیمار «ایهام» و پوشاندن لباس محدود شعر بر قامت وسیع اندیشه در تاریخ این سرزمین است که نتیجه‌اش جز فرار از نقد و تضارب اندیشه‌ها و در نهایت فساد و جمود فکری نبود و نیست.

 

پیش‌فرض‌های بدیهی‌انگاشته شده دست‌مایه خوبی برای استدلال نهایی نیستند

 

«ایمایان» بندی از نوشته خود را با این عبارت آغاز می‌کند «کسی که به عمد چنین می‌کند در پی واکنش‌سازی است». اشاره ایمایان به افرادی است که می‌دانند عمل آنان واکنش گروهی (احتمالا مذهبی‌ها) را برمی‌انگیزد و باز هم آن را انجام می‌دهند. ایشان این بند را با عباراتی چون «امیدوارم این «عسس مرا بگیر» آشکار به واکنشی مانند مورد پیش نینجامد» و البته «الباطل یموت بترک ذکره» به پایان می‌رسانند. حال پرسش من این است که «آیا واکنش‌سازی امری از اساس محکوم و به صورتی بدیهی نکوهیده است؟»

 

با توجه به علاقه خاص ایمایان در بهره‌گیری از ادبیات منبری، اجازه بدهید بنده هم متن را با استناد به یک روایت قرآنی به پیش برانم. در داستان مشهور ابراهیم، وی برای طرح استدلال خود شبانه بت‌ها را می‌شکند و تبر را به گردن بت بزرگ می‌اندازد. چرا؟ آیا به دلیلی غیر از «واکنش‌سازی» است؟ ابراهیم در این داستان کاملا واقف است که عمل او با واکنش مشرکین مواجه خواهد شد و اتفاقا در فضای جمود فکری، این شیوه «تلنگر زدن به قصد واکنش‌سازی» را روشی مناسب برای طرح استدلال خود انتخاب می‌کند. در واقع می‌توان تصور کرد ابراهیم با خودش گفته «تا زمانی به شیوه‌ای شوکه آور طرف را ناچار به ورود به بحث نکنیم، از اساس امکان طرح استدلال شکل نخواهد گرفت». ناگفته پیداست که ابراهیم پیش از آنکه مشرکین را متقاعد سازد بت‌های آنان باطل هستند، بزرگترین توهین را به مقدسات آنان انجام داده. یعنی بت‌هایشان را شکسته! پس این شیوه، علی‌رغم تصویری که ایمایان روایت می‌کند ابدا عجیب یا کاملا مردود نیست. فقط اجازه بدهید تصور کنیم اگر یک فرد غیرمسلمان، اما آگاه به داستان ابراهیم در یک خوانش مخصوص از این داستان تلاش کند تا مسلمانان را به شیوه‌ای مشابه به بحث بکشد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا ممکن نیست او دست به «قرآن‌سوزی» بزند تا بعد از واکنش مسلمانان ادعاهای خود در رابطه با قرآن را مطرح سازد؟ آیا ایمایان به همان سادگی و قاطعیتی که «قرآن‌سوزی» را بی‌بروبرگرد صرفا و صرفا توهین قلمداد می‌کند، بت‌شکنی را هم در «توهین» خلاصه کرده و عمل ابراهیم را محکوم می‌سازد؟

 

نیت‌خوانی تنها از ذهنی ناشی می‌شود که گرایشی «فراطبیعی دارد»

 

در بخش دیگری از یادداشت مورد اشاره می‌خوانیم: «در رویداد حاضر (انتشار فیلم کذایی) بسیاری – از کم تا بیش- امتحان بدی از خود پس دادند. پرسش از ابهام در توهین‌آمیز بودن یک اثر «هنری» یا تفاوت نقد و اهانت مربوط به بند دو است یعنی جایی که ما واقعاً با چنین چیزی روبه‌رو باشیم امّا اگر مثل امروز همه در اهانت‌بار و دروغگو بودن این فیلم - حتّي در فرايند توليد- شکّی ندارند، کسی آن پرسش را جلو بکشد در اصل دارد آب به آسیاب سازندگان فیلم می‌ریزد». این همان بخشی است که من می‌گویم به صورتی غیرمستقیم به یادداشت «به بهانهنگاهی به مرز نامشخص توهین به مذاهب در آثار هنری» از «مجمع دیوانگان» اشاره دارد. پس من از سه جنبه به آن پاسخ می‌دهم.

 

نخست اینکه من تا کنون تصور می‌کردم از نگاه مسلمانان، همه انسان‌ها در محضر الاهی امتحان پس می‌دهند. گویا از این پس باید حواسمان باشد که آزمونی موازی نیز در محضر «ایمایان» در جریان است که پس از هر عملی ممکن است نمره مردودی از جناب ایمایان دریافت کند! («امتحان بدی پس دادند!»)

 

دوم اینکه اگر در محضر پروردگار عذر هرکسی بنابر منطق خود او پذیرفته شده باشد (چرا که ذات مطلق الاهی محیط بر تمام اندیشه‌هاست)، در محضر «ایمایان» همه با یک سنگ محک و آن «سطح درک ایمایان» سنجیده می‌شوند. نتیجه آنکه این ایمایان است که تعیین می‌کند جای هر پرسش کجاست (من تا به حال از افراطی‌ترین و بنیادگراترین اندیشه‌های موجود هم ندیده بودم که برای طرح پرسش یک دایره محدود مشخص کنند!) و باز هم این ایمایان است که تشخیص می‌دهد «همه در اهانت‌بار و دروغ‌گو بودن این فیلم شکی ندارند»! پس پیشاپیش نتیجه می‌گیریم اگر از 6 میلیارد ساکن روی زمین کسی در این دو گزاره «شک کرد» بی‌برو برگرد اصلا آدم نیست! چون جزوی از «همه» نیست!

 

سوم اینکه نیت‌خوانی، وجهه‌دیگر و البته جنبه‌ای غیرقابل اجتناب از اندیشه‌ «خدای‌گونه» است! یعنی اگر شما مرجع مطلق تشخیص مکان پرسش یا رد هرگونه شبهه در یک امر باشید و دیگران موجوداتی مشغول امتحان پس دادن در محضر شما، طبیعی است که شما توانایی «نیت‌خوانی» این موجودات را هم داشته باشید. پس حق دارید بنویسید «اگر کسی در این شرایط آن پرسش را مطرح کند در اصل دارد آب به آسیاب آن یکی می‌ریزد»! و مثلا امکان‌پذیر نیست که آن پرسش‌گر بی‌نوا صرفا فضا را برای اشاره به موضوعی متفاوت اما مشابه مناسب دیده باشد؛ و یا اصلا لازم نیست به این فکر کنید که مخاطب آن نویسنده بی‌نوا قطعا هیچ انگلیسی‌زبان آمریکایی یا صهیونیستی نیست. پس ممکن است تنها کاهش واکنش خشونت‌بار در میان مومنین و مسلمین را هدف قرار داده باشد! و البته حق ندارید به صورت متقابل بگویید «نوشته ایمایان آب به آسیاب بنیادگرایانی می‌ریزد که هنوز دست‌شان به خون آغشته است»!

 

شما معیار تشخیص مرزها نیستید

 

ایمایان در بخش دیگر می‌پرسد: «امروز باید پرسید که در صورتی که آزادی بیان به اهانت به مذهب بینجامد تکلیف چیست؟» نگرانی ایشان در جایگاه یک فرد مذهبی قابل درک است. اما من می‌خواهم بپرسم دایره این «مذاهب» که حتما نباید به آنان توهین کرد را چه کسی تشخیص می‌دهد؟ آیا از نظر ایمایان «مارکسیسم» یک مذهب است یا نیست؟ «شیطان‌پرستی» چطور؟ آیا از مذاهبی است که نباید بدان توهین کرد؟ «آلت‌پرستی» چطور؟ دقت کنید من ابدا قصد ندارد نکوهیده بودن امر «توهین به مذهب» را زیر سوال ببرم. حرف من این است: «نه ایمایان، نه هیچ کس دیگر معیار تشخیص مرزهای مذهب نیست». مثال‌های مورد اشاره جای خود، من اساسا در یک نوشتار مجزا توضیح دادم که از نگاه بنده، حتی «توهم توطئه» مذهبی است برآمده از جهان مدرن! و اساسا من هرگونه «جادومزاجی» را مترادف «مذهب» می‌دانم. (برای مطالعه مراجعه کنید به یادداشت «جادومزاجی، ریشه پیدایش و عامل تثبیت استبداد»)

 

در ادامه «ایمایان» باز هم از تفاوت میان «سکولار معتدل و سکولاریسم افراطی» نام می‌برند و با استناد به همان توانایی نیت‌خوانی خود، پرده از دسیسه «سکولاریسم افراطی نقابدار» بر می‌دارند. باز هم پرسش من است است: «چه کسی معیار تشخیص این اعتدال و افراط در سکولاریسم است»؟ آیا در این زمینه هم باید به صورت مداوم به «ایمایان» مراجعه کرد تا ای بسا این بار در آزمون ایشان سربلند بیرون بیاییم و نشان افتخار «اعتدال» را از دستان ایشان دریافت کنیم؟

 

اخلاق جدیدی که از «شر» برایش «طلیعه خیر» است

 

در نهایت، بخش پایانی یادداشت «ایمایان» به طرح چند ادعا می‌رسیم. نخست اینکه برداشت ایشان از نتیجه جنجال اخیر آن است که «این رخداد ضربه بدی به جایگاه آمریکا در جهان اسلام زد». من فکر می‌کردم این مسئله باید دغدغه سیاست‌مداران کاخ سفید باشد و از یک روشنفکر مسلمان انتظار داشتم که نگران ضربه‌ای باشد که بر اثر خشونت افراطی برخی مسلمانان به کل وجهه اسلام وارد شده است! اما ادامه ماجرا آب پاکی را روی دست امثال من می‌ریزد. چرا ایمایان نگران ضربه‌ای که بنیادگرایی اسلامی به وجهه اسلام می‌زند نیست؟ چرا کشته شدن سفیر بی‌خبر آمریکا در لیبی نگرانش نمی‌کند؟ شاید دلیلش در عبارات پایانی نهفته است که ایمایان «اصل حرف» خودش را خلاصه می‌کند و آشکارا حمایت و ای بسا شیفتگی و شعف‌اش را نسبت به سیاست «النصر بالرعب» نمایان می‌سازد! آنجا که می‌نویسد: «اصل حرف من در این بخش این است که در رویدادهای مشابه، منتقدان واکنش‌های مسلمانان، گویی آنان را در موضع ضعف می‌بینند و با خیال راحت از رواداری و جز آن می‌گویند امّا این بار آنکه باید احساس خطر کند امریکاست و آنکه احساس خطر می‌کند امثال فرانسه. انتشار کاریکاتورهای جدید از پیامبر نشان می‌دهد که فراتر از بحثهایی مانند ریختن بنزین روی آتش یا سوءنیّت و مانند آن، این بخشی از یک فرایند طبیعی است؛ نشانه‌ای از انفعال. بحث اسلام‌هراسی بسیاری جاها در اروپا روز به روز داغتر می‌شود. جنبش‌های عربی نشان داد که تغییرات می‌تواند خیلی ساده‌تر از آنچه فکر می‌کنیم رخ دهد؛ پس بیدارشدن تمایلات اسلامی در اروپا با جلوگیری از ورود ترکیه به آن اتّحادیّه (موضع هم‌فکران پاپ فعلی) حل نمی‌شود. این جریان جدّی‌تر از این حرف‌هاست و این کاریکاتورها علامتی از نگرانی اروپاییان و اقدامی از سر استیصال. خوب از این پس به انتشار این گونه تحریکات با دید دیگری نگاه خواهیم کرد».

 

گویی ایمایان ابدا نگران نیست که این شیوه از خشونت‌های بنیادگرایانه به گسترش موج «اسلام‌هراسی در اروپا» دامن بزند. بلکه اتفاقا مشتاقانه از این موج شکل گرفته در کشورهای اروپایی استقبال می‌کند و فاتحانه در کسب این پیروزی(!) به پایکوبی می‌نشیند و آن را فتح و ظفری قابل اتکا می‌داند و شاه‌بیت بیانات خود را حسن ختام یادداشت‌ش قرار می‌دهد تا در توصیف همان توهین‌های تحریک‌آمیز به مذهب که نتیجه‌اش جز کشتار و نفرت نبوده بگوید: «شرّی که طلیعه‌ی خیر است». (در توصیف کسی که اینچنین از تداوم این جدال‌ها استقبال می‌کند چه می‌توان گفت؟)

 

تکمله

 

بخشی از نوشته ایمایان وجود دارد که چون بحثی سیاسی و مربوط به جنبش سبز است من ترجیح دادم جداگانه به آن بپردازم. ایشان در بخشی از نوشته و در ادامه نیت‌خوانی‌های خود، یکی از انگیزه‌های آنچه «نقابداری سکولاریم افراطی» می‌خوانند را «همراهی با جنبش سبز که سران آن کاملاً مذهبی هستند» می‌خواند. بنده به شخصه و شاید به عنوان یکی از آنان که از جانب ایمایان به ورطه «سکولارهای افراطی نقابدار» سقوط کرده‌ام خدمت ایشان عرض می‌کنم که اولا «مذهبی» بودن رهبران جنبش سبز، به معنای مذهبی بودن این جنبش نیست که کسی بخواهد برای تداوم همراهی خودش را به رنگ آن درآورد. اساسا آنکه بخواهد دلخواست خودش را در پس یک نقاب پنهان کند و دودوزه ببافد، ریاکاری دروغ‌گو است که هرقدر هم سراپایش را رنگ کند راهی به جنبش اخلاق‌گرای سبز نخواهد برد که «سبز بودن به نماد نیست».

 

دوما، ایشان پیش از این و در عبارت دیگری که باز هم یادآور آن اندیشه «النصر بالرعب» است، به مخالفان سکولار خود هشدار می‌دهند که در صورت لزوم مذهبی‌ها می‌توانند از ابزار سرکوب حکومت مذهبی علیه آنان حمایت کنند. در واقع ایشان به صورت ضمنی به گوش سکولارها می‌خواند که به هر حال حکومت مذهبی، هر اختلافی هم که با امثال ایشان داشته باشد، در نهایت ضامن بقای ایشان و امثال ایشان به عنوان شهروندان درجه یک و حفظ سکولارها در جایگاه شهروندان درجه دو است. پس تمامی سکولارها باید به یاد داشته باشند یا در اندیشه‌های خود اعتدال مورد نظر و مورد تایید «ایمایان» را کسب خواهند کرد (در واقع اندیشه خود را از صافی شورای نگهبان ایمایان عبور خواهند داد) یا ایشان آمادگی کامل دارد که برای نابودی آنان در بقای حکومت سرکوبگر کنونی بکوشد! بنده خدمت ایشان عرض می‌کنم این شیوه از تهدیدات برای آن جماعتی کارگر است که حتی جرات نمی‌کنند در وبلاگ شخصی خودشان با نام واقعی خودشان مطلب بنویسند. آن کسی که از ضرب و زور و تهدید جمهوری اسلامی نترسید و برای حرف و نظر و هویت خودش آنقدر ارزش قایل شد که پشت نقاب یک نام مجازی پنهان نشود، قطعا از تهدیدات ضمنی یک هویت مجازی هم ابایی نخواهد داشت.


و در نهایت آنکه آن جنبه‌ای از رهبران جنبش که آنان را بدین جایگاه رسانده و به عزیزکرده میلیون‌ها ایرانی بدل ساخته است، نه جنبه مذهبی آنان، (چنان که ایمایان خوش دارد آن را برجسته کرده و مورد استفاده قرار دهد) که اخلاق‌مداری، صداقت، صراحت، خلوص و احترام‌شان به تکثر آرا است. قطعا اگر میرحسین، گوشه‌ای از تمایلات «ایمایان»ی را در برچسب‌زنی به دیگران و جزم‌اندیشی در باورهای شخصی و مورد عتاب قرار دادن هرآنکس که چون او نمی‌اندیشد نشان می‌داد، امروز آنچنان مهجور بود که نیازی به حصر و حبس نباشد، بلکه مشتاقانه به او تریبون هم بدهند تا به گوش‌های بسته و روی‌های برگردانده هرچه می‌خواهد بگوید، چرا که:

 

چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند


۶/۲۹/۱۳۹۱

«اتفاقات را چندبعدی تحلیل کنیم» یا «چگونه با همدیگر بد باشیم؟»

 

نذاشتن هم‌صدایی رو بلد باشیم

نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم

کتاب‌های سفید رو دوره می‌کردیم

که فکر شب‌کلاهی از نمد باشیم

 

من هربار این ترانه ماندگار «شهریار قنبری» را می‌شنیدم، از خودم می‌پرسیدم «نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم» چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ اگر همه چیز نفاق و نفرت و سرکوب بوده، پس «بد بودن» حتی ترویج هم شده است. امروز اما گمان می‌کنم «بد بودن»، مخالف بودن، منتقد بودن و متفاوت بودن هم آیینی دارد که به واقع آموختنی است. نخستین بند این آیین از نگاه من «تلاش برای درک طرف مقابل» است. تلاش ما برای درک طرف مقابل لزوما نباید به هم‌فکری یا توافق ختم شود، اما حداقل کارکردش این است که ما خودمان بفهمیم که با چه چیز مخالفیم.

 

در مورد تحریک احساسات عمومی با روی‌دادهایی که گروهی آن را «توهین به اعتقادات» خود می‌خوانند بحث‌های زیادی شکل گرفت. در جریان یک گفت‌ و گوی کامنتی، دوستی برای من نوشته است: «اگر ضرورتی نیست پس هم نوعی را آزرده خاطر نکنیم نه با توسل به گزاره های اخلاقی مطلق بلکه به این دلیل ساده که ذره ای از خشم و تشنج دنیا و اجتماعی که خود درآن می زییم را کاهش دهیم.(کاهش رنج عمومی)که در مورد اخیرمن ضرورتی(غیر غرض و مرض) نمی بینم اگر شما سراغ دارید بفرمایید».

 

پیشنهاد این دوست ما بسیار دلسوزانه و خیرخواهانه است، اما مشکل من با آن بخشی است که ایشان نمی‌توانند غیر از «غرض و مرض» دلیلی برای آنچه «توهین به اعتقادات» خوانده می‌شود ببینند. من از ایشان خواستم که بیشتر به این مسئله فکر کنند اما گویا بی‌حاصل بود، چرا؟ به همان دلیل که «نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم»! یعنی من باور عمیقی دارم که در جامعه ما، حتی توانایی اندیشیدن و بررسی جوانب امر همچون یک نوزاد نارس کوچک باقی مانده و رشد نکرده است. بسیاری از ما برای بررسی جنبه‌های مختلف یک امر به ظاهر «بدیهی» دچار مشکل هستیم و نتیجه اینکه همه چیز را در پیش‌پا افتاده‌ترین برداشت موجود خلاصه می‌کنیم: «طرف مقابل سوء نیست دارد» یا «طرف مقابل مزدور است» و یا تعابیری نظیر آن. این شیوه از تک بعدی اندیشیدن و عجز در عمق‌بخشی به هر روی‌داد، پتانسیل بالایی دارد که به ریشه بنیادگرایی بدل شود. من تردید ندارم هیچ یک از آنانی که به سفارت‌ها حمله می‌کنند یا پرچم آتش می‌زنند و عربده می‌کشند، توانایی اندیشیدن به این روی‌داد از جنبه‌های دیگر را ندارند.

 

خلاصه امر، این یادداشت تلاش می‌کند تا 10 جنبه متفاوت که می‌توانند به علتی برای «توهین به اعتقادات» بدل شوند را بررسی کند. قرار نیست تحلیل عمیقی صورت بگیرد. من تنها امیدوار هستم این شیوه از بررسی بتواند به عنوان یک مدل پیش روی دوستان قرار بگیرد و حتی تکمیل شود تا شاید بتوانیم هرچه بیشتر به درک متقابل، در عین حفظ فاصله و اختلاف نزدیک شویم.

 

1-      هنر برای هنر

من نمی‌خواهم در مورد آنچه گلشیفته فراهانی در هنگام پذیرش نقش خود در فیلم کوتاه اما جنجالی می‌اندیشیده «نیت‌خوانی» کنم. اساسا به باور من این شیوه از نیت‌خوانی بدون دلیل در هر زمینه‌ای باطل است. شواهد امر اینگونه است: «گلشیفته یک بازیگر حرفه‌ای بود. ایفای نقش در یک فیلم کوتاه هنری، آن هم با درون‌مایه‌ای کاملا انسانی و دارای پیامی کاملا اخلاقی به وی پیشنهاد می‌شود. گلشیفته می‌پذیرد. اما نتیجه کار؟» گروه‌هایی پیدا شدند که تصمیم گلشیفته را اقدامی تحریک‌آمیز و نوعی هجمه به باورهای خود و جامعه دانستند.

 

2-      اصلاحات مدرن در هنر

بیش از پنجاه سال پیش، نیما یوشیج انقلابی در شعر فارسی ایجاد کرد. یکی از پایه‌های نظریه او، سخن گفتن از تجربیات شخصی در شعر بود. برای مثال نیما اعتراض داشت که چرا تصویر «معشوق» یا «دلبر جانان» در تمام طول تاریخ ادبیات کلاسیک ما مشابه است؟ «بالا بلند و سیه چشم و کمان ابرو»! آیا معشوق هیچ شاعری کوتاه‌قد نبوده؟ درس‌های نیما را بعدها محسن نامجو، که انقلاب مشابهی در موسیقی سنتی ایجاد کرد خیلی خوب بیان می‌کند: «کلی‌گویی آفت شعر است . . . حرف مفت آفت ذهن». از سوی دیگر می‌دانیم که یکی از اساسی‌ترین بنیان‌های سبک «رپ» در موسیقی، همین سخن گفتن بر پایه تجربیات کاملا شخصی و به عامیانه‌ترین زبان رایج در جامعه است. چندی پیش، شاهین نجفی تلاش کرد تا بر پایه این دو آموزه، در ترانه جنجالی خود از تعابیر رایج در فضای اینترنتی استفاده کند و حرفش را بزند. نتیجه کار صدور حکم ارتداد او بود!

 

3-      تاویل اسطوره در هنر

«افسانه غرانیق» قدمتی چند صد ساله دارد. یک جست و جوی ساده در اینترنت انجام دهید تا در تمامی سایت‌های مذهبی به این افسانه و پاسخ‌هایی که برای آن تهیه شده برخورد کنید. دقت کنید که اینجا فقط با بعد «داستانی» این افسانه کار داریم و به مانند هر افسانه داستانی دیگر، ابدا از آن انتظار واقعیت نداریم. حال می‌دانیم که توانایی تاویل‌پذیری، از ویژگی‌های داستان‌های افسانه‌ای است. هر هنرمندی می‌تواند برداشت و خوانش جدیدی از یک افسانه کهن ارایه دهد تا هم به اثر خود و هم به آن افسانه کهن بعدی جدید بدهد. «آیات شیطانی» را می‌توان خوانشی متفاوت از افسانه غرانیق خواند. بر کسی پوشیده نیست که نتیجه کار به هیچ وجه چنگی به دل نمی‌زد و کتاب ارزش ادبی و هنری بالایی نداشت، (حتی به نسبت دیگر آثار همین نویسنده) اما اگر شاید اگر این جنبه از یک رمان مورد نظر قرار می‌گرفت هیچ گاه فتوای قتلی برای رشدی صادر نمی‌شد.

 

4-      هنر در خدمت باور

هرقدر «آخرین وسوسه مسیح» می‌تواند نمونه‌ای کم‌نظیر از تاویل در اسطوره قلمداد شود، «مسیح باز مصلوب» را باید یک تلاش شکست‌خورده ادبی خواند، هرچند از بعد باورهای مذهبی بسیاری بدان علاقه دارند. کازانتزاکیس در «مسیح باز مصلوب» تلاش می‌کند تا به نوعی جامعه خود را مورد انتقاد قرار دهد و نشان دهد اگر به واقع «عیسی مسیح» بار دیگر ظهور کند، اصلا بعید نیست که باز هم ظرفیت پذیرش عدالت و پاکی او وجود نداشته باشد و بار دیگر همین مدعیان مسیحیت او را به صلیب بکشند. کازانتزاکیس دغدغه‌هایی کاملا انسانی و ای بسا مذهبی را مطرح می‌کرد، اما همواره به اتهام توهین به باورهای مسیحیت مورد تکفیر کلیسا قرار می‌گرفت.

 

5-      روشنگری

نام «علی دشتی»، امروز در بازار نشر ایران با تحقیق و تصحیح پیرامون آثار خیام و حافظ به چشم می‌خورد. ادیب و سیاست‌مدار برجسته دهه‌های 30 و 40 که در جوانی در کسوت روحانیون بود، اما تحصیلات مذهبی خود را نیمه‌تمام گذارد، در سال‌های پایانی عمر تلاش کرد بار دیگر به سراغ بحث مذهب برود. او آموخته‌های خود در مورد تاریخ اسلام و شخص پیامبر تحت عنوان «23 سال» منتشر ساخت. کتاب از زبانی مودب و شمایلی تحقیقی برخوردار است، اما نتیجه کار به گونه‌ای است که بسیاری گمان می‌کنند اگر فراگیر شدن این کتاب تقریبا مصادف نمی‌شد با جنجال «آیات شیطانی»، اصلا بعید نبود که فتوای قتل علیه دشتی صادر شود!

 

6-      اصلاح اجتماعی

برجسته‌ترین تاریخ‌نگار عصر مشروطه و صاحب آثار ماندگاری چون «تاریخ مشروطیت» و «تاریخ هجده ساله آذربایجان»، از اساس خود را یک اصلاح‌گر اجتماعی قلمداد می‌کرد. او به همان میزان که در پیراستن زبان و ادبیات فارسی تلاش می‌کرد، در پیرایش اخلاقی جامعه خود نیز کوشا بود. مجموع مقالات کسروی در مورد اخلاق و لزوم پیرایش اخلاق توده‌ای آنچنان چشم‌گیر است که اگر مورد بی‌مهری قرار نمی‌گرفت می‌توانست با تاریخ‌نگاری‌های ماندگارش برابری کند. با این حال اندیشه‌های او در نهایت آنچنان مورد خشم و غضب مسلمانان افراطی قرار گرفت که به سلاخی شدن خود و دستیارش انجامید.

 

7-      هشدار و دفاع

«خرت وایلدرز»، نماینده مجلس هلند با ساخت فیلم جنجالی «فتنه» مورد توجه مسلمانان قرار گرفت. درون‌مایه این فیلم تلاش می‌کرد تصویری خشن از اسلام ارایه دهد و مدعی شود مسلمانان قصد دارند که جهان را به زور شمشیر(!) فتح کنند. آقای وایلدرز مدت‌ها وقت خودش را صرف این نظریه کرد تا به مردم هلند هشدار بدهد که آمار افزایش جمعیت مسلمانان در این کشور خطرناک است و این احتمال وجود دارد که در آینده نزدیک آنان دست به خشونت‌های جبران‌ناپذیر بزنند. می‌توان گفت قتل فجیع «تئو ونگوک» به دست یک مسلمان افراطی شاهدی قوی در اختیار وایلدرز قرار داد. در نهایت باید اعتراف کرد هرچند شیوه مونتاژ تصاویر او در فیلم جنجالی‌اش جهت‌دار، یک‌سویه و غیرمنصفانه بود، اما در نهایت تصاویر تمام سخن‌ورانی که پیروان مسلمان خود را تحریک می‌کردند تا با قتل غیرمسلمان‌ها در راستای حکومت جهانی حرکت کنند واقعی بود. تلاش‌های هشدارآمیز جناب وایلدرز با موجی از واکنش‌های خشن مسلمانان در سراسر جهان پاسخ داده شد!

 

8-      تقابل باورها

بنابر روایت تاریخی، آنان که مسیح را به حاکم نماینده روم تسلیم می‌کنند گروهی از یهودیان هستند. این روی‌داد تاریخی، به نوعی ریشه کینه و اختلاف میان مسیحیان و یهودیان بدل شده است. یک فرد مسیحی اگر بخواهد تاریخ خود را بدون ملاحظه‌های مدرن روایت کند باید یهودیان را عامل قتل پیامبر خود بداند! آیا این روایت تحریک کننده نیست؟ «مصائب مسیح»، که کارگردان آن (مل گیبسون) یک مسیحی عمیقا معتقد است، نمونه‌ای هنری بود که به این آتش اختلاف کهن دامن می‌زد.

 

9-      خوانش افراطی از مذهب

اینکه مرز افراط کجاست؟ واقعا پرسش دشواری است. در واقع هیچ افراط‌گرایی نیست که خود را افراطی بداند. احتمالا چنین فردی دیگران را «سست‌عنصر» یا «بی‌غیرت» می‌خواند. برای مثال روایتی وجود دارد که مرگ فاطمه، دختر پیامبر اسلام و همسر نخستین امام شیعیان را جنایتی از جانب عمر، خلیفه دوم اهل سنت می‌داند. در این روایت ما به جای «وفات حضرت فاطمه» با «شهادت حضرت فاطمه» مواجه هستیم. طبیعی است که معتقدان به این روایت قاتل یکی از «پنج تن آل عبا» را به شدت مورد اعتراض قرار دهند (با یک جست و جوی ساده مجموعه‌ای از رکیک‌ترین تعابیر در مورد عمر را به سادگی می‌توان یافت) و چه کسی است که از جایگاه و احترام والای «عمر» در نزد بیش از یک میلیارد نفر از مسلمانان اطلاع داشته باشد؟

 

10-  عمل به تکلیف مذهبی

در مورد «انجمن حجتیه» داستان‌ها و روایت‌های فراوانی وجود دارد. می‌توان گفت شیوه عملکرد نسبتا پنهان و رازآلود این انجمن سبب شده است تا واقعیات آن تا حد افسانه‌سازی از یک انجمن سری پیش رفته است. به هر حال آنچه می‌توان به قطعیت در مورد اهداف نخستین این انجمن گفت، تلاش برای برخورد با «فرقه ظاله بهاییت» است. بهاییت دست‌کم از جانب پیروانش یک «مذهب» به شمار می‌آید، اما تاریخ کشور ما سرشار بوده است از بروز خشونت‌هایی خون‌بار علیه پیروان این مسلک و البته تبلیغات یک سویه در مورد باورهایش. ناگفته پیداست که فعالان انجمن حجتیه برای خود نوعی «تکلیف و رسالت» مذهبی قایل بوده‌اند.

 

در نهایت بار دیگر تاکید می‌کنم، این موارد، صرفا نوعی مدل پیشنهادی برای گمانه‌زنی پیرامون علل و انگیزه‌های اعمالی است که ممکن است به «توهین به اعتقادات» تعبیر شود. اگر به یاد بیاوریم در هر جریان، ما یک طرف داستان هستیم و طرف دیگر نیز دقیقا ممکن است عامل و یا قربانی یکی از این جنبه‌ها باشد، دست کم می‌توانیم بهتر متوجه شویم که با چه چیز مخالف هستیم و طرف مقابل ما به چه دلیل در برابرمان قرار گرفته است. این شیوه، شاید به شکل‌گیری توافق منجر نشود، اما بی‌شک می‌تواند در کاهش بروز خشونت موثر باشد.

۶/۲۸/۱۳۹۱

یادداشت وارده: عرفان و اندیشه فردی و زندگی جمعی

 

امیر شفیعیمقدمه


انتخاب بین آسایش در برابر کشف حقیقت، انتخاب سختی است و بیراه نیست اگر بعضا انتخاب مورد دوم را به نوعی مازوخیسم یا حتی خودکشی بدانیم. عرفان، این روزها در نظر من حکم یک تریاک را دارد که باید به چالش جدّی کشیده شود و ترک و نقدش برای جامعه عرفان‌دوست و عارف‌پیشه حکم انتخاب دوم را دارد. به خصوص برای همچو منی که ایامی شدیدا دل در گرو عرفان اسلامی-ایرانی داشته و سعی می‌کردم تمام اعمال و جزیی‌ترین رفتارهایم مطابق با گام‌های آن راه باشد و نه تنها خودم را سالک آن راه می‌دانستم، که در هر قدم نشانه‌هایی می‌دیدم که بر ایمان به درستی راهم می‌افزود! بنابراین نقد چنان تفکر پیشین، بدون شک رباینده آسایش و آرامش خواهد بود، اما در عوض امکان وسعت یافتن جهان ذهن آدمی را به وجود می‌آورد و این فرصت که آزادتر شوی و به آرامشی پایدارتر و عمیق‌تر دست یابی.

 

چرا باید عرفان را نقد کرد؟


مسئله من، توسعه و رفاه و زندگی جمعی مناسب است. توسعه‌ای که هم ابعاد تکنولوژیک دارد و هم ابعاد سیاسی. در بعد سیاسی به نظر می‌رسد به شدت نیازمند گسترش دموکراسی هستیم. اگر این امر را در گرو تغییر ساختارهای جامعه بدانیم و تغییر کنش تک تک افراد، عرفان چیزی است که در هر دو سطح (در یکی به مثابه فرهنگ غالب جامعه و در دیگری به مثابه شیوه تصمیم‌گیری افراد) مانع این گسترش خواهد بود. به عقیده من عرفان ایرانی هم معلول شرایط ساختاری ضد اندیشه زندگی انسان ایرانی است و هم در یک روند چرخه‌ای خودش بدل می‌شود به علت امنتاع اندیشه در ایران و ممکن است هنوز هم باشد. تفکر نقادانه و سنجشگر در زندگی ایرانی با مانع مواجه است و حتی می‌شود دم از امتناع عقلانیت (هم ابزاری و هم فرهنگی) به طور کلّی (حداقل دوام و ثباتش) در ایران زد.

 

عرفان، علت‌ها، ویژگی‌ها و پی‌آمدها


در ادامه تلاش کردم هم به علت‌های پدید آمدن عرفان اشاره کنم (دو مورد اول) و هم تعدادی از ویژگی‌های عرفان ایرانی را تبیین و تشریح کنم


عرفان، پوشش ادبی اندیشیدن: در ایران‌زمین، و شاید به طور کلّی بتوان گفت مشرق‌زمین، شرایط زندگی، معیشت و کشاورزی دشوار بوده و کمبود منابع ِ بقا، به شدّت امکان بروز جنگ، کشتار و حذف را بیشتر می‌کرده است. بنابراین در بیشتر مواقع ناپایداری، ناامنی و هرج و مرج بروز می‌یافته است. این مسایل مانع هرگونه توسعه‌ بودند و در این شوره‌زار خشم و خشونت بذر اندیشه نیز جوانه نمی‌داد. همین امر ایجاب کرد عرفان ایرانی به عنوان جایگزینی به وجود بیاید تا جایگاه تفکر را در قالب شعر و ادبیات پرکند. در واقع تفکر در قالب شعر و عرفان فرو رفت و پر شد از کنایه و ایهام و ایجاز و ... تبدیل شد به چیزی که حرفش را می‌زد اما دم به هیچ تله‌ای نمی‌داد! گویی نقش دلقک دربار را بازی می‌کرد که با طنز و کنایه حقیقت تلخ را به خورد حاکم می‌دهد بی‌آنکه سر سبز بر باد دهد. بنابراین شعر و عرفان نه تنها یک حـُسن ِ زیباشناسانه ایرانی، بلکه یک انتخاب ضروری برای بقای اندیشه بوده است. ما امروز می‌تونیم به این امر و به این انتخاب آگاهانه افتخار کنیم که اندیشه را برای ما زنده نگاه داشته است، اما رفتار بسیاری از ما امروزه با عرفان اینگونه نیست و بیشتر جنبه ستایش دارد و حکم بت را پیدا کرده است. شاید دلیلش این باشد که عرفان به جای بحث از تفکر«ها» و اندیشه«ها»، دم از یگانگی حقیقت می زند.


عرفان و تولید یار: رابطه دو جنس در ایران مخدوش است. علت‌العلل این مخدوش بودن احتمالا باز به همان ماجرای همیشه در معرض حمله بودن برمی‌گردد و خطر تجاوز به حریم خانه‌ها. خطر حمله سبب شد زنان در پستوی خانه نهان گردند و روی بپوشانند. شاید به همین علت است که شواهدی وجود دارن مبنی بر اینکه پیش از اسلام هم زنان در ایران حجاب داشتند. به این ترتیب وقتی به مرور کمیّت رابطه از میان رفت، کیفیت هم مخدوش شد و عشق نیز در پستو نهان گشت. در برآورده نشدن نیاز ذهنی و روحی افراد برای دلبستگی به یار دلنواز، چه چیزی بهتر از یک یاری که همیشه هست؟ چه یاری بهتر از آن که حتی در کشاکش شمشیر روزگار قدّار، نظر به مال و جانت ندارد، همیشه هم با توست، دردت را می‌فهمد، دستت را می گیرد و حتی اگر هم کشته شدی در جوارش جای داری. باز هم یگانگی یار در کنار یگانگی حقیقت قرار می‌گیرد!


چطور حقیقت یگانه بلای اندیشه می‌شود: دین (به هر شکلش، چه شریعت چه طریقت) به چندین علت نمی‌تواند با زندگی امروز سازگار باشد. شریعت و طریقت (عرفان) معتقد هستند حقیقت یگانه است و این حقیقت می‌تواند نزد کسانی وجود داشته باشد که لزومی برای اثبات ادعایشان هم ندارند. امّا هر نظر و اعتقادی که بگه حقیقت یکی است و به صورت تام و تمام پیشه من است، خشونت و حذف سایر افکار را در خودش ذاتا حمل می‌کند. حالا این حقیقت چه شرعی باشد چه عرفانی. این چیزی است که عرفان ترویجش می‌کند. مثلا در داستان حلاج این برداشت برای مخاطب پیش می‌آید که تمام حقیقت پیش حلاج بود و بدا به حال مردم و شبلی و ... .  همه داستان‌های عرفانی همینطور هستند و چنان راجع به جدال «خیر و شر» و «علم و جهل» بحث می‌کنند که سفید را از سیاه تمییز می‌دهند. در حالیکه در جهان واقع مرز بین این دو خیلی باریک‌تر از آن است که بشود به سادگی گفت من خیرم و هرکه با من نیست شر. این عین جمله جورج بوش پسر است که نتیجه‌اش شد جنگ عراق و افغانستان، چون چنان تفکر مبتنی بر یگانگی حقیقت ذاتا خشونت را به همراه دارد (کما اینکه آنان که حلاج را به دار کشیدن معتقد بودند، دین و خدا به حقیقت پیش آنان است و حلاج یکسره بر خطاست). اما این عقیده یگانگی حقیقت از کجا آمد؟ دشواری شدید زندگی و نیاز به یک سیستم سلسله مراتبی برای مدیریت جامعه این سلسله مراتب را در ذهن تک تک افراد شکل می‌داد. به این ترتیب همیشه در اذهان عمومی فردی باید در راس امور قرار گیرد. یک فرد، یک حقیقت. درست به همین علت هرکس می‌تونست ادعا کند که از امر حقیقی اطلاع دارد و یا فرّه دارد و می‌تواند در راس سلسله قرار گیرد، بدون ارایه هیچ استدلال قابل آزمایشی.


عرفان و تاویل: دین (شریعت و طریقت) بیش از اندازه تاویل پذیر است. درست به همین علت که هم کشور ما اسلامی است و هم ترکیه و عربستان و مالزی. در حالیکه می‌دانیم آنقدر این‌ها تضاد دارند که نمی‌توانند در یک دسته بگنجند. از سوی دیگر هم عبدالکریم سروش خودش را مسلمان می‌داند و هم مصباح یزدی. یا شاملو حافظ را «می‌خواره کوچه‌گرد» می‌داند و مطهری او را کسی که باید شعراش را بعد از نماز خواند! بنابراین دین و مسلکی که آنقدر گشاد باشد، امروزه با ظریف‌تر شدن مرزهای دانش و دقت‌ها، نمی‌تواند مسلک کارآیی باشد.


عرفان، عدم امکان پرسش و عدم امکان انتقال دانش و تجربه؛ ارجاع به امر موهوم: عرفان نیازی به دفاع از موضع خود را ندارد زیرا از یک سو برای این به وجود آمده بود تا همچون یک دلقک از پاسخگویی به حاکم بگریزد و از سوی دیگر حقیقت نزد آنان یگانه و نزد خودش است. فرد معتقد به عرفان بدون نیاز به ادعایش انتظار دارد که مردم در رکابش قرار بگیرند. عرفان حتی تلاش نمی‌کند این حقیقت را از طریق گفتگو اشاعه دهد. در تذکره الاولیا آمده که یکی از عرفا در ماه مبارک به شهر و مردم به استقبالش آمدند. نانی درآورد و خورد تا مردم از اطرافش دور شوند! یا فرد دیگری در بازار ادرار کرد تا مردم را از خودش براند. این کار را تنها کسی می‌کند که به درستی خودش ایمان دارد و نه تنها نیازی نمی‌بیند دانشش را با دیگران قسمت کند، که اساسا دیگرا را دشمن مسلکش می‌داند. اما اگر حلاج به منبع لایزال متصل بوده، چرا نمی‌توانسته به مردم ثابت کند که چه می‌دیده؟ این چطور عارف بالله‌ای است که از ایجاد ارتباط با خلق خدا ناتوان است؟ شاید اینجا بتوان گفت اسرار حلاج عظیم‌تر از آن بود که به کلام بیاد و به گوش مردم بنشیند، اما در همان گفتمان دین اسلام چطور پیامبر از همان اسرار به زبان عامه گفت و نشست؟ مگر نمی‌شد برای یک شبان خدا را به زبان خودش تعریف کرد؟ بنابراین عرفان از انتقال دانش ناتوان است چون اساسا دانشی وجود ندارد، چون اساسا ارجاعش به امری موهوم است. چرا خرقانی تمام مردم را به این واسطه که مخلوق خدایند، باارزش می‌داند، اما حضرت خضر کودکی را کشت به این حساب که در آینده فلان می‌شود؟ (حتی اینکه خضر کسی را به خاطر آینده نیامده می‌کشد بر خلاف مشیت الهی و حساب و کتاب جهان و هدف از آفرینش نیست؟ اگر لازم بود کشته شود چرا اساسا خدا خلقش کرده بود؟) و یا داستان کنیزک و پادشاه؟ شخصا چند تا تفسیری که از این داستان خواندم، هیچکدام (حتی نمادین‌ترین‌شان) به صورتی نیستند که بتوانند کشتن زرگر را توجیه کنند. کشتن و مرگ فقط در زمانه‌ای قابل توجیه بود که هر 15 فرزند یک خانواده چهار تا بر اثر استبداد طبیعت می‌مردند و چهار تا بر اثر خشم حاکم. بنابراین عرفا و عرفان قایل به گفتگو و محاجه نیستند. (بر خلاف علوم)


عرفان و قدرت: میل به قدرت میل ذاتی آدمی است. واقعیت این است که گفتمان عرفان در پس تمام صحبت‌های خداجویانه‌اش اتفاقا به شدت دنبال قدرت زمینی است. مثلا همین داستان خضر و موسی: قدرتی که می‌گوید تو نمی‌دانستی و من می‌دانستم، تو نمی‌بینی و من می‌بینم، و برای این کار هیچ دلیلی ندارد جز ارجاع به نقل و قولی که بگوید آن‌ها که نمی‌بینند، مثلا کافرند یا نفهمند! در حال حاضر هم همین‌طور است، سالکان این راه الباقی را فاقد دل صاف و آیینه‌ای می‌دانند و از موضع «من می‌بینم تو نمی‌بینی» صحبت می‌کنند. کسی تعریف می‌کرد همه همسایه‌های ما اوایل انقلاب عکس امام را در ماه می‌دیدند و به هم می‌گفتند که نگاه چه زیبا! دقیقا عین قصه لباس پادشاه. در واقع عرفا خودشان را تبدیل می‌کردند به نخبگان خلوت‌گزین فراتر از زمان و مکان تا بدین طریق خلقی به دور خود جمع آورند و در کتاب‌ها و مجالس نام‌شان را ببرند. یا در مثالی دیگر برای تبیین همین نکته که این گفتمان اتفاقا زمینی و بر اساس توزیع قدرت جامعه است می‌شود اشاره کرد به تشبیه مداوم دنیای دنی در گفتمان عرفانی به پیرزن. این یک گفتمان قدرت مبتنی بر تبعیض‌های جنسی درون جامعه نیست؟ چرا یک زن پیر آنقدر دنی است که دنیا به آن تشبیه می‌شود؟ این برآمده از اعتقادات اجتماعی نیست تا حقیقت یگانه؟ به نظر می‌رسد این عرفان آسمانی، پایه‌های عریض و طویلی از مسایل دنیوی دارد که در گفتمانی که نقطه ارجاعش امر موهوم لباس پادشاه است پنهان شده.


عرفان و دین، امری شخصی: به شخصه متوجه نمی‌شوم که چطور اموری فردی که در حدّ یک جهان‌بینی است می‌تواند از تاثیر بر امور اجتماعی دور بماند. گمان نمی‌کنم دین بتواند شخصی باشد، وقتی حتی در سوییس هم امروز مسلمانان نمی‌توانند مسجد با مناره بسازند. (البته به رای و همه‌پرسی پیروان سایر ادیان) حتی اگر از این بگذریم که دین و عرفان به تبیین هستی می‌پردازند و جهان‌بینی و شیوه زندگی ارایه می‌دهند، باز هم هر امر شخصی وقتی کثرت یابد تبدیل به عرف می‌شود و قوانین را شکل می‌دهد؛ بنابراین دین و عرفان را نمی‌توان امری شخصی خواند و با این توجیه از اثرات اجتماعیش غافل ماند. آیا عرفان رفتارهای جمعی ما را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد؟ آیا نبود همکاری جمعی، نگاه پوچ انگارانه به دنیا (به معنی نبود میل به تغییر حتی در حدّ ایجاد یک بنای محکم‌تر: «این دنیا لونه، اون دنیا خونه»)  از عوارض این رفتارهای شخصی نیست؟ چطور می‌تواند هم جهان‌بینی ارایه دهد و هم مانع از این شود که کسی به چالش بکشدش و پرسشگران را اگر نه به اعدام، به کوردلی متهم کند؟ عرفان به وجود امر موهوم معتقد است و اساسا اعتقاد به همین وجود امر موهوم است که بحث ولایت و ولایت‌پذیری را به بار می‌آورد. (همان مریدان که پشت شیخ راه می‌افتادند و نعره می‌زدند) و امروز عرفان، که تا دیروز خیلی زیرکانه و خُرد خُرد دنبال قدرت زمینی بود، کاملا به صحنه سیاسی آمده و گستره بزرگتری از مردم ِ عرفان‌دوست را در بر گرفته است. اتفاقا نظام سیاسی امروز ما نه یک نظام دینی که خیلی بیشتر عرفانی است و این بار شریعت است که به عنوان ابزاری در خدمت طریقت و امر موهوم درآمده: در این نظام عرفانی است که می‌شود اصول شریعت و دین را با اشاره ولی بزرگ، ترک کرد و دروغ گفت و نماز نخواند و حج نرفت تا حکومت حاکم حفظ شود. عرفان چون یک واکنش میان‌بر برای حفظ اندیشیدن بوده و خود را به ابزاری چون «ایمان به یگانگی حقیقت» مجهز کرده، خاصیت خشونت و حذف فکر مخالف را همیشه در خود گه داشته و امروز که شیوه دیگری از زندگی اجتماعی بروز پیدا کرده، این وجه ناقص، خشن و سلطه جویانه‌اش را خیلی صریح‌تر بروز می‌دهد.

 

جمع بندی:


عرفان ایرانی معلول ساختارهای خشن روزگار ِ اندیشه‌کُش بوده و در یک چرخه خودش به علتی برای دامن زدن به وضعیت بغرنج تفکر بدل گشته است. متاسفانه ما امروز با یک نگاه نوستالژیک آن را بدل به بتی کرده‌ایم که باید به پایش افتاد و در طریقت آسمان بالا رفت. اما این بت‌انگاری عرفان بیهوده است. چون نه تنها به درد زندگی خاکی آدمی نمی‌خورد که توانایی دست‌یابی‌اش به سعادت آسمانی هم موهوم است و بیشتر حکم تریاک را دارد. سعادت با نیازها نسبت دارد و نیازها باید به ترتیب برآورده شوند. بنابراین غذا خوردن برای یک گرسنه سعادت است. اما عرفان به جای پرداختن به نیازها، آن‌ها را کنار می‌زند و حرف از امر موهوم پیش می‌آورد، به عبارت دیگر نوعی نیازسازی می کند و فکر را با آن مضغوب می‌سازد. در تنها ارجاعات اندکش به نیازهای آدم خاکی به جای حلّ مسایل، به گزاره‌های اخلاقی رو آورده و مسایل اجتماعی و سیاسی که ماهیتی جمعی دارند را به رفتاری فردی تقلیل می‌دهد.


این نکته قابل توجهی است که عرفان در شرایطی که زندگی سخت‌تر می شده، بال و پر بیشتری می‌یافته است. درست به همین علت است که در یک نگاه کلان، شرق عرفان دارد و غرب به نسبت از آن بی‌بهره است. یا در همین ایران بیشتر عرفا احتمالا زاده شده در مناطق کویری بوده‌اند تا مناطق خوش آب و هوای حاشیه دریای خزر. به عبارت دیگر عرفان و دین ساخته دست بشر هستند برای رهایی از استبداد ِطبیعت و حکومت و حفظ شرایط حداقلی و فردی زندگی. اما امروز که چنان شرایطی رو به اضمحلال دارد، چنان مسلک‌هایی هم مورد پرسش‌اند. شیوه تفکر عرفانی همچون شوکرانی است برای جامعه امروزی ایران که شیوه تولید متفاوتی پیدا کرده و تغییرات سیاسی و اجتماعیش اجتناب ناپذیر می‌نماید. یکی از مشکلاتی که به مسئله اندیشیدن و زندگی اجتماعی امروز ما دامن می‌زند تلاش برای تطبیق عرفان ایرانی با زندگی جمعی امروز است. به باور من بر خلاف تلاش هایی که بسیاری از روشنفکران دارند این دو نمی‌توانند جمع شوند. بخشی از روشنفکری دینی (به خصوص سروش) می‌خواهند فرهنگ مدرن را با عرفان سنتی پیوند بزنند و نسخه‌ای برای جامعه ارایه بدهند (هرچند این احتمال هم وجود دارد که چنان تفکراتی، بتواند تفکر مناسبی برای دوران گذار باشند؛ این بحث مجزا و مفصل دیگری را می طلبد)


اینکه عرفان گمان می‌کند خودش در مسیر درست است اشکالی ندارد، اما امروز ما باید قایل به این باشیم که دیگران هم می‌اندیشند و گمان می‌کنند در مسیر درست‌اند. پس راه گفتگو و تعامل باید باز بماند، اما عرفان کاملا برعکس عمل می‌کند و دستیابی به حقیقت را به قالب آموزش مرید و مرادی و عدم پاسخگویی و نقادی و سنجشگری می‌کشاند. باز هم لازم به تاکید است که رابطه بین زبان/ارتباط با ذهن و توسعه یافتگی، رابطه تنگاتنگی است؛ اما عرفانی که خودش را از پاسخگویی و ایجاد ارتباط خلاص می‌کند، ذهن چالشگر و در نتیجه توسعه به بار نمی‌آورد.


پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۶/۲۷/۱۳۹۱

یادداشت وارده: شش داستان مجزا درباره وطن: اگر چه با خشت جان خویش؟!


(این یادداشت را در قالب یک فایل پی.دی.اف دریافت کنید

داستان اول: گریزان از آنچه ساخته‌اند

احسان الله - در تبلیغ یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای می‌بینیم: زنی پاسپورت خود را در دست گرفته و (احتمالا بعد از دیدن نام کشورش در پاسپورت) دچار غمی فزاینده می‌شود. بعد صدایی روی تصویر می‌گوید: «آیا مایل به داشتن پاسپورت معتبر هستید؟ با دریافت پاسپورت کشور سنت کیتس می‌توانید به 176 کشور جهان سفر کنید...». و یک تبلیغ دیگر که برای دریافت تابعیت کشورهای دیگر از طریق سرمایه‌گذاری تبلیغ می‌کند: «با خرید ملک و سرمایه‌گذاری می‌توانید تابعیت کشورهای کانادا، اسپانیا و برزیل را بدست بیاورید». و البته افکت‌های صوتی و تصویری هم بکار می‌آیند: موسیقی جیپسی کینگز بر زمینه، تصاویری ریتمیک (و کمی تند شده) از رقصنده‌هایی با لباس‌های بدن‌نما در یک کارناوال خیابانی، یک قایق تفریحی و چند زن و یک مرد برهنه در حال آفتاب گرفتن در دریا، تصاویری از یک سایت توریستی و توریست‌هایی که دو به دو کنار هم قدم می‌زنند و یا گوشه‌ای یله شده‌اند.

ماه‌ها و شاید بیش از یکسال است که مشابه این تبلیغ‌ها، روزانه چندین بار از شبکه‌های مختلف ماهواره‌ای پخش می‌شود. مطمئن باشید اگر محصول و یا خدماتی در شبکه‌های تلویزیونی تبلیغ می‌شود، حتما برایش مشتری هم وجود دارد. همانطور که برای چیپس و پفک و نوشابه تبلیغ شده در صدا و سیمای دولتی مشتری هست، و برای محصولات لاغری و زیبایی و حجم‌دهنده‌ها و غیره هم مشتری هست، چه اگر مشتری‌هایی برای محصولات و خدمات مورد تبلیغ نباشد، به هر حال بعد از مدتی پخش تبلیغات بیشتر متوقف خواهد شد. حتما کسانی هم هستند که با سرمایه‌گذاری‌های چند صدهزار دلاری در کانادا و اسپانیا پاسپورت دومی برای خود و خانواده‌شان می‌گیرند.

چه کسانی مشتری عمده این تبلیغات هستند؟ چه گروه‌هایی در سال‌های اخیر به رانت‌ها و منابع ثروت دسترسی پیدا کرده‌اند و با توجه به نامرادی چرخ سیاست، سرمایه‌هایشان را از ایران خارج و به مکانی امن‌تر منتقل می‌کنند؟ چه افرادی در ایران شعارهای غرب‌ستیزانه سر می‌دهند و برای اخذ تابعیت از کشورهای غربی، به کشور میزبان سوگند وفاداری ادا می‌کنند؟ محمودرضا خاوری یک نمونه منحصر به فرد بود؟ بنظر چنین نمی‌رسد. نگارنده موارد متعددی از افرادی را می‌شناسد که با برخورداری از رانت‌های اقتصادی و یا مناسب سیاسی در کشورهای دیگر اقدام به سرمایه‌گذاری و اخذ تابعیت از کشورهای «جهان اول» کرده‌اند. ژانری از مدیران دولتی هستند که میان آگاهان به «مزدک» یا «مدیران زن در کانادا» مشهور شده‌اند. تعجب نمی‌کنید که چرا طرح ممنوعیت تابعیت دوگانه برای مدیران ارشد اقتصادی، در مجلس شورای اسلامی رای نمی‌آورد؟! (+)

می‌توان سفرهای تفریحی و بی‌شمار مدیران سیاسی را هم در همین دسته قرار داد. مسوولین طراز اولی که مانند سلف‌های قجری خود با بهانه‌هایی مانند درمان بیماری و سفر کاری و سمینار و کنفرانس و غیره از هیچ فرصتی برای رساندن خود به قاره سبز کوتاهی نمی‌کنند. مسوولینی که برای سفر چند روزه به قصد شرکت در اجلاس سازمان ملل هم از بردن خانواده‌های‌شان به نیویورک غافل نمی‌شوند. یارغار رییس‌جمهور که در طول 5 سال، رکورد 96 سفر خارجی را ثبت می‌کند. کجا؟ چندان مشخص نیست. نگارنده دو تن از اعضای اصولگرای سابق شورای شهر و مدیرعامل یک تیم معروف فوتبال را می‌شناسد که بی هیچ تخصص و دانشی، برای مدتی محدود عضو هیات‌رییسه فدراسیون کوهنوردی شدند و بعد از یک سفر چند روزه به لندن و شرکت در یک اجلاس مرتبط با ورزش کوهنوردی و در کنار بزرگان کوهنوردی اروپا، از ادامه کار در فدراسیون کوهنوردی انصراف دادند! درباره این موضوع باز هم صحبت می‌کنیم.

داستان دوم: رفتن رسیدن است

1-     ماه‌های مرداد و شهریور هر سال، ترکیب مسافران فرودگاه امام تغییری نسبی دارد. بسیاری از مسافران پروازهای خارجی، جوانانی هستند که به قصد ادامه تحصیل راهی کشورهای اروپایی و آمریکا و کانادا می‌شوند. ظاهرا آمار دقیقی از میزان مهاجرت تحصیلی دانشجویان ایران به خارج از کشور در دست نیست. بعضی گزارش‌ها از رقم 62 درصدی خروج المپیادی‌ها از ایران خبر می‌دهند(+). ایران از نظر فرار مغزها در بین 91 کشور در حال توسعه و توسعه نیافته جهان مقام اول را دارد(+) و البته هر یک از خوانندگان با رجوع به تجربه شخصی احتمالا بسیاری از دوستانشان را می‌شناسند که در سال‌های گذشته با هدف تحصیل کوله‌بار سفر بسته‌اند. سال گذشته در فضای مجازی، فرد خوش‌ذوقی با در اختیار داشتن بریده روزنامه‌ اعلام نفرات برتر کنکور در سال81  و ردگیری اسامی نفرات برتر، ادعا کرده بود که اکثر نفرات برتر گروه‌های آموزشی در کنکور سال80، از ایران خارج شده‌اند و البته یک نفر از آن‌ها هم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی در زندان است! (+)

طنز آماده: «فرمانده سپاه محمدرسول الله(ص) تهران با بیان اینکه همه نخبگان ایرانی که از کشور خارج شده‌اند به عنوان سفیران انقلاب اسلامی در دیگر کشورها به ایفای نقش می‌پردازند، گفت: البته با حمایت‌هایی که بسیج و سپاه از نخبگان خواهند کرد تا حد زیادی از میزان مهاجرت نخبگان به سایر کشورها کاسته خواهد شد. سردار حسین همدانی در گفت‌وگو با مهر، در خصوص برنامه‌های سپاه محمد رسولالله(ص) تهران برای جلوگیری از مهاجرت نخبگان اظهار کرد: به دلیل اینکه تعداد زیادی نخبه در کشور داریم از این موضوع احساس نگرانی نمی‌کنیم. این فرمانده سپاه با تاکید بر لزوم تربیت نخبگان گفت: در صورتی که نخبگان ما تربیت شوند هیچ اشکالی ندارد که به کشورهای دیگر مهاجرت کنند». (+)

2-     در همین راستا تجربه نزدیک کلاس‌های آموزش زبان و یا مشاهده نزدیک دانشگاه‌های برتر کشور تجربه‌ای جالب و آموزنده است. (موارد ذکر شده، تجربه شخصی نگارنده و بعضی دوستان نزدیک است و ممکن است متفاوت با تجربه سایرین باشد، که بنظرم بعید است تفاوت فاحشی وجود داشته باشد) بسیاری از مراجعان به کلاس‌های آموزش زبان، کسانی هستند که به قصد شرکت در آزمون‌های تافل و آیلتس به این مکان‌ها مراجعه می‌کنند. در کلاس‌ها به هنگام مکالمات درسی، بسیاری از مباحث پیرامون دلایل و برنامه‌های مهاجرت زبان آموزان از ایران است، درباره برنامه‌ها و تصمیماتی که افراد برای دوره بعدی زندگی‌شان خارج از ایران دارند و مسایل مشابه. روی دیوار موسسه آموزش زبانی، تصویری بزرگ از نقشه یک کشور پهناور و بالفعل «دشمن» نصب شده و در ساعات استراحت بین کلاس‌ها، برخی زبان آموزان از روی نقشه، مقصد بعدی‌شان را برای دوستان شان شرح می‌دهند. جوانان به سر شوق رفتن دارند.

3-     مشابه این داستان به شکل دیگری در بین بسیاری از دانشجویان دانشگاه‌های کشور رایج است. مشاهدات شخصی من بیانگر این است که جو غالب در میان دانشجویان دانشگاه‌های برتر، برنامه‌ریزی برای خروج از ایران است. دانشجویانی که از سال‌های میانی تحصیل به بعد، بطور جدی شروع به یادگیری زبان دوم یا سوم می‌کنند، اگر در مقطع تحصیلات تکمیلی باشند آمار مقاله‌های‌شان را بالا می‌برند و در سال آخر تحصیل بطور جدی شروع به ارسال درخواست‌های تحصیلی برای دانشگاه‌های هدف می‌کنند.

4-     در سال‌های اخیر کار گروهی از وکلا رونق گرفته است. وکلایی که تبحرشان در ارسال مدارک متقاضیان مهاجرت به کشورهای مهاجرپذیر، پیگیری روند تقاضا و در نهایت اخذ ویزای مهاجرتی برای فرد متقاضی است. ظاهرا هیچ آمار معتبری در اینباره موجود نیست. شاید فقط از روی تعداد آگهی‌های پخش شده، مباحث مطرح شده در سایت‌های مرتبط در فضای مجازی و برآوردی نسبی از نزدیکانی که بدین روش از ایران رفته‌اند بشود برداشت کرد که تعداد چنین افرادی رو به افزایش است.

5-     سایت ایرانی اپلای ابرود (+) (Apply abroad) یکی از معروفترین سایت‌های موجود برای پاسخ به پرسش‌های هزاران متقاضیان مهاجرت تحصیلی یا کاری از ایران است. سایتی که دیدن و پیگیری پرسش‌های مطرح شده در آن و پاسخ‌های ارایه شده دید خوبی از کلیت این موج رو به گسترش به ما می‌دهد. در این سایت هر سوالی دارید می‌توانید بپرسید و مطمئن باشید که از هزاران ایرانی که در کشور مورد نظر شما زندگی می‌کنند، جواب دقیق و مناسب را می‌گیرید. گستره سوالات از نحوه ارسال مدارک برای دانشگاه‌ها و سوالات آموزشی هست، تا پیدا کردن هم خانه در شهر دانشگاهی مورد نظر تا سوالاتی درباره تست پزشکی درخواست مهاجرت برای فلان کشور. بقول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌توانید در این سایت پیدا کنید.

6-     در نهایت به مسئله مهاجرت‌های غیرقانونی باید پرداخت. ظاهرا هم اکنون صدها مهاجر غیر قانونی ایرانی در کمپ‌های مهاجران غیر قانونی در کشورهای همسایه یا کشورهای مقصد نگه‌داری می‌شوند. تعدادی از راه زمینی و بطور مخفیانه از ایران خارج می‌شوند و گروهی هم با نام توریست به کشور مقصد می‌روند و سپس تقاضای مجوز اقامت می‌کنند.

7-     و البته راه آخر که گر چه کمتر اتفاق می‌افتد اما سر و صدای بیشتری بر پا می‌کند: ورزشکارانی که در قالب تیم‌های ملی و برای شرکت در اردوها یا مسابقات برون مرزی به کشورهای دیگر می‌روند و در میانه مسابقات از اردو غیب‌شان می‌زند و دیگر به کشور باز نمی‌گردند. در سال‌های اخیر تعداد قابل توجهی از ورزشکاران در رشته‌های دوچرخه‌سواری، تکواندو، دو و میدانی و قایقرانی و ... به همین شکل از ایران مهاجرت کرده‌اند. نگارنده حتی موردی را می‌شناسد که فردی به بهانه شرکت در یک گردهمایی کوهنوردی در فرانسه، با ویزا و تسهیلاتی که بوسیله متولی دولتی کوهنوردی فراهم شده بود به کشور مقصد رفت و در میانه گردهمایی از دیگر ایرانیان حاضر جدا شد و از کشور میزبان درخواست پناهندگی کرد. البته مطمئن نیستم بشود این موارد را هم در دسته مهاجرت طبقه‌بندی کرد یا آن‌ها را نوعی فرار به جایی دیگر دانست.

طنز مفهومی: یک گروه پژوهشی، به نخبگانی که قصد بازگشت به ایران را دارند، چنین توصیه‌هایی دارد:
در خصوص میزان تاثیرگذاری روی تحولات ایران، خیال‌پرداز نباشند.
با انتظارات پایین به ایران سفر کنند و منتظر استقبال نباشند.
روی قول‌هایی که از داخل به آن‌ها داده شده، حساب نکنند.
متواضع باشند و به قوانین و مقررات اجتماعی تن دهند.
برای تغییر کاغذبازی اداری تلاش نکنند.
پیدا کردن سرپل‌های ترفیع را فراموش نکنند.
پل‌های پشت سر را خراب نکنند.

داستان سوم: گریز از اختناق؟

تا اینجا هرچه بود توصیف مشاهدات شخصی بود. با فرض اینکه در صحت این مقدمات تشکیک جدی وجود نداشته باشد، سوال‌های متفاوتی می‌تواند مطرح شود. سوال اول. طبیعی است؟ مهاجرت از کشورهای توسعه‌نیافته یا کمتر توسعه یافته به کشورهای دیگر اتفاقی عادی است یا امری است که باید برای بررسی و در صورت لزوم حل آن تدبیری اندیشید؟ آیا نمونه ایران از جهاتی متفاوت با سایر کشورها هست یا نه؟ و مورد خاص ایران نیازمند توجه هست یا نه؟

بنظر من هست. از چند جهت. اول اینکه این اشتیاق به مهاجرت (بنظر من) دلایل غیر علمی و ثانویه دارد (در پاراگراف بعدی صحبت می‌کنیم). دیگر اینکه باید پرسید چه تعداد از مهاجران در آینده به موطن خود برمی‌گردند؟ درباره مهاجران کاری و کسانی که ویزای کار یا مهاجرت می‌گیرند این رقم طبعا نزدیک به صفر است. درباره جوانانی که ویزای تحصیلی می‌گیرند چطور؟ آمار موجود ظاهرا خبر از بازگشت کمتر از 3 درصدی دانشجویان ایرانی به وطن می‌دهد(+). چند سال پیش نویسنده یک وبلاگ اقتصادی خوشنام، از دانشجویان ترک و عرب و چینی گفته بود که در اروپا تحصیل می‌کنند و در عین حال شوق برگشت به کشورشان پس از پایان تحصیل دارند و اضافه کرده بود که این شوق  بین دانشجویان ایرانی ناچیز است. باز بطور شهودی هم می‌شود دید که بسیاری از دانشجویان ایرانی، هدف ثانویه شان دریافت مجوز اقامت و کار در کشور میزبان و حتی گذرنامه غیرایرانی است.

در مجموع می‌توان گفت اگر نه در تمام موارد، اما در مورد اکثریت مهاجران این نکته صادق است که هدف «زندگی در جایی خارج از مرزهای ایران» است. این به زعم من واقعیت، هم اصل موضوع و هم نحوه ورود به موضوع را تغییر می‌دهد. همچنین این موضوع مهم است چون سرمایه علمی و مادی هنگفتی از ایران خارج می‌شود که به سادگی قابل تامین مجدد نیست.

سوال دوم: چرا؟ علت این اشتیاق روز افزون به مهاجرت از ایران(موقت یا دایمی)، بین جوانان ایرانی اعم از مذهبی و غیرمذهبی و اصلاح‌طلب و اصولگرا چیست؟ پاسخ ساده می‌تواند این باشد که جوانان می‌روند تا تحصیل کنند و بعد هم به میهن برگردند. این ادعا (که ساده‌ترین مسیر برای توجیه و حتی انکار واقعیات ناخوشایند جامعه ایران است) خیلی زود رنگ می‌بازد وقتی که در کنار مهاجران تحصیلی، کسانی که ویزای مهاجرت و کار می‌گیرند و کسانی که با صرف پول‌های هنگفت تابعیت دوگانه کسب می‌کنند را هم در نظر آوریم. اما همانطور که در پاراگراف قبلی نوشتم بنظر من روند روز افزون مهاجرت از ایران دلایل ثانویه دارد که بنا بر نظر شخصی آن‌ها را به این شکل اولویت‌بندی می‌کنم:

دلایل اجتماعی: خیلی ساده و بدور از هر گونه لفاظی، گروهی از مهاجران احتمالا برای فرار از فشارها و محدودیت‌های اجتماعی و فرهنگی موجود از ایران می‌روند. به جایی که بتوانند کنسرت موسیقی (انواع موسیقی) بروند و فیلم‌های روز دنیا را روی پرده سینما ببینند. در خیابان بخاطر پوشش‌شان مورد تحقیر و دشنام و حتی برخورد فیزیکی و بازداشت نیروهای پلیس قرار نگیرند. در کشوری اقامت کنند که اوباش حق تجمع و تعطیل کردن اجراهای موسیقی و فیلم‌ها و تئاتر و کتاب فروشی‌ها را نداشته باشند. جایی که از نسبت زوج‌ها سوالی پرسیده نشود. دایم اسیر ترسی پنهان از توبیخ و مورد سوال و قضاوت شدن نباشند. به سفر دسته جمعی که می‌روند در هر پلیس راهی تشویشی موهوم نداشته باشند. جایی که پارازیت‌های ماهواره‌ای حق انتخاب‌شان را محدود نکند به دیدن برنامه‌های سطح پایین صدا و سیمای وطنی. همین تفریحات معمولی پیش پا افتاده‌ای که خیلی ساده از جوانان ایرانی دریغ شده.

دلایل سیاسی: اتفاق بسیار تلخی است، ولی بنظرم حقیقت دارد، که در اثر اتفاقات تلخ سال‌های گذشته در عرصه سیاست و در نتیجه اقتدارگرایی روز افزون جناح سیاسی حاکم در ایران، بخش های بزرگی از جوانان و دانشجویانی که عمدتا منتقد خط مشی‌های سیاسی _ فرهنگی تفکر حاکم بر ایران هستند سرخورده از مناسبات قدرت حاکم بر ایران، سرخورده از سرکوب و تحقیر دایم در رسانه‌های وابسته به قدرت، معترض به نادیده گرفته شدن آرا و عقایدشان در عرصه سیاست، و خسته از شنیدن هر روزه اخبار توقیف مطبوعات و بازداشت روزنامه نگاران و فعالین سیاسی و دانشجویان، کاملا آگاهانه تصمیم به قطع ارتباط با سرزمین مادری می‌گیرند. به جایی می‌روند که گر چه همچنان مانند سابق از حق تغییر و اصلاح نظام سیاسی کشورشان محرومند، ولی لااقل در معرض توهین و تحقیر نظام حاکم هم نیستند. همچنین اضافه کنید خیل انبوه دانشجویان منتقدی که در 7 سال اخیر با عنوانی تازه به نام دانشجویان ستاره‌دار تعریف شده و اخراج شده یا از ادامه تحصیل در تحصیلات تکمیلی محروم شده اند، ایضا دانشجویانی که در پی مشکلات سیاسی، بطور مخفیانه از ایران خارج شده‌اند.

همچنین اعمال محدودیت‌های تحصیلی برای دختران در بسیاری از رشته‌های مهندسی و قوانین تبعیض‌آمیز دیگر درباره این گروه از جوانان، بطور طبیعی باعث افزایش نرخ مهاجرت دختران جوان از ایران می‌شود. بر اساس گزارش‌های موجود، در حدود 600 کد رشته در دانشگاه‌های مختلف دختران از لیست دانشجویان پذیرفته شده حذف شده‌اند. در بسیاری از دانشگاه‌های برتر مهندسی هم، پذیرش دختران در مقطع کارشناسی ارشد یا کلا لغو شده یا محدود شده به دوره های شبانه. البته که هدف نظام عقیدتی حاکم بر ایران از اعمال این محدودیت‌ها، محدود کردن دختران جوان به انتخاب مسیر ازدواج و خانه‌نشینی و بچه‌داری بوده، اما در عمل این محدودیت ها باعث افزایش انگیزه دختران جوان به مهاجرت از ایران می‌شود.

دلایل اقتصادی: گرچه طی 7 سال گذشته بیشترین درآمد ارزی حاصل از صادرات نفت نصیب دولت ایران شده، اما فساد افسار گسیخته، بی‌کفایتی مدیران دولتی و مشکلات سیاسی ناشی از تحریم‌ها سخت‌ترین شرایط اقتصادی سال‌های پس از جنگ را بر مردم ایران تحمیل کرده. هیچ جای تعجب نیست اگر آن‌هایی که هنر یا دانشی برای عرضه کردن داشته باشند و بتوانند برای آن خریداری پیدا کنند، بار سفر ببندند و از ایران خارج شوند. در کشوری که حقوق یک جوان تحصیل کرده با مدرک کارشناسی یا کارشناسی ارشد با 3 تا 5 سال سابقه کار مفید حدود 400 تا 600 دلار است، در عین حال ارزان‌ترین خودروی موجود در بازار (ماشینی بسیار نا ایمن، ناراحت و در یک کلام مزخرف) ده برابر حقوق متوسط ماهانه یکنفر قیمت دارد، و برای خرید یک خانه 40 متری در جایی متوسط از شهر، باید حقوق 12 سال کار را روی هم گذاشت، مهاجرت از ایران به امید ساختن یک آینده بهتر طبیعی‌ترین کاری است که می‌توان انجام داد.

می‌توان دلایل دیگری نیز بر این لیست افزود. کاری که بر عهده مخاطبین این یادداشت خواهد بود. شاید هم معتقد باشید دلیل اصلی مهاجرت تحصیلی دانشجویان ایرانی، کسب علم و تحصیل در دانشگاه های معتبر جهان است. باز هم با فرض پذیرش این موضوع، باز می‌توان موارد بالا را بعنوان دلایل اصلی در عدم بازگشت به ایران بخش عمده‌ای از مهاجران تحصیلی موثر دانست. ضمن اینکه تحصیل علم به هیچ وجه در مورد سایر گروه‌های مهاجر صدق نمی‌کند و چه اتفاق تلخ و معنا داری است که برخی از مدافعان و هواداران نظام سیاسی حاکم بر ایران هم خروج از ایران را انتخاب می‌کنند، البته که با بهانه‌های تحصیلی!

داستان چهارم. چه باید کرد؟ چه می‌توان کرد؟

ساده‌ترین راه، نادیده گرفتن دلایل و عدم ورود به نقد ریشه‌های این اتفاق است. می‌توان به تمسخر آدم‌ها و داستان‌سازی درباره آنان پرداخت یا تصویرهایی غیرواقعی از ماندگان و رفتگان ساخت. مثلا ماندگان را خنگ و کودن و یا رفتگان را منفعت‌طلب و راحت‌طلب خطاب کرد. می‌شود مانند دستگاه عظیم (و در عین حال فشل) پروپاگاندای داخلی، با ساختن سریال‌های تکراری و بی‌تاثیر، تصویری کلیشه‌ای از مهاجران ساخت و آن‌ها را در قابل دو گروه وطن دوستان (که پس از تحصیل در رشته‌های فیزیک هسته‌ای و نفت برای خدمت به «میهن» باز می‌گردند) و وطن‌فروشان (آن‌هایی که نه تنها برنمی‌گردند بلکه یا در فساد غرق می‌شوند یا به خدمت نیروهای بیگانه در می‌آیند!) تقسیم‌بندی کرد. می‌توان مانند دست‌پخت‌های متاخرتر پروپاگاندا، محصولی لمپن‌مآبانه و نازل ساخت و به اسم مستند در همان دانشگاه‌هایی پخش کرد که اتفاقا بیشترین نرخ مهاجرت به خارج از کشور را دارند و خواهند داشت. اما تمام این‌ها در زیر مجموعه کلی عملی به نام عقده‌گشایی جای می‌گیرند که مفید به حال وضعیت کنونی ایران نیستند.

چه باید کرد؟ بطور نظری می‌توانیم بگوییم قدم اول، اصلاح ساختارهای سیاسی – اقتصادی و اجتماعی در داخل ایران است؟ اگر نه، قدم اول چیست؟ اگر بله، این اصلاح را چگونه می‌شود انجام داد و از کجا باید شروع کرد؟ با اصلاح از خود، یا پیگیری مطالبات توسعه محور از نهادهای سیاسی؟ اولویت با چیست؟ توسعه اقتصادی یا سیاسی؟ اصلا این مطالبات را در شرایط کنونی چگونه باید مطرح کرد؟ تاکتیک و استراتژی خوب در این مسیر چیست؟ و سوالات دیگری که من حداقل هیچ پاسخ روشنی حتی برای خودم، برایش ندارم.

داستان پنجم: دودش برای مردم، گرمایش برای نامردمان

برای من شخصا از بین مجموع گروه‌های مهاجران، دردناک‌ترین شکل، مهاجرت وابستگان سیاسی نظام حاکم است. آن تبلیغات کذا و تک‌تک جزییات استفاده شده در آن حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. بخصوص وقتی به مخاطبین این نوع تبلیغات دقت کنیم. شواهد بسیاری وجود دارد مبنی بر اینکه در سال‌های اخیر، افزایش ارتباطات مالی غیرسالم بین نهادهای پولی و شبکه‌های سازمان یافته و رانت‌خوار، شبه ‌خصوصی سازی‌ها و واگذاری‌های غیرقانونی یا فراقانونی به افراد حقیقی و حقوقی در زمینه‌های مختلف، اعمال تحریم‌های شدید بر علیه ایران و در نتیجه نیاز به ایجاد ارتباطات موازی که خود به عدم شفافیت مالی بیشتر منجر می‌شود، نوسانات ارزی و دو نرخی شدن ارز و ایجاد یک رانت قوی و جدید به نام رانت ارزی، بحث‌های مرتبط با فروش نفت به بخش خصوصی و ابهاماتی جدی درباره نرخ فروش و نحوه تبادلات مالی بین طرفین معامله، گسترش بی‌سابقه فساد مالی و اداری در نهادهای دولتی و شبه دولتی، شیوع بیشتر انحصارهای وارداتی (که بخصوص با اختلاط با مفهومی خطرناک بنام ارز با نرخ دولتی تبدیل به فاجعه‌ای تمام عیار برای اقتصاد می‌شود)، و مواردی دیگر از این قبیل، باعث بوجود آمدن یک طبقه سرمایه‌دار جدید شده است: گروهی که ارتباطات نسبی، کاری، و یا ایدئولوژیک مستحکمی با مسئولان رده بالا یا میانی حکومت دارند (اگر نداشته باشند چگونه می‌توانند همچنان به فعالیت ادامه دهند؟) و در سال‌های گذشته به ثروت‌هایی کلان و حتی افسانه‌ای دست پیدا کرده‌اند. بر اساس شواهد بسیار و بعضی مشاهدات شخصی، با یقین می‌گویم که مجموعه‌ای از مدیران نهادهای سیاسی _ اقتصادی _ نظامی و مذهبی فعلی و اسبق حکومت جمهوری اسلامی و نیز نوکیسه‌ها و طبقه جدید سرمایه‌دار، نقش عمده‌ای در خروج سرمایه از ایران دارند: این‌ها مخاطبان و مشتریان اصلی آگهی‌های انتقال سرمایه و خرید خانه و ملک در کشورهای دیگر و سرمایه گذاری در اروپا و آمریکای شمالی و در عوض دریافت تابعیت از آن کشورها هستند.

طنز تلخ:  همکاری چینی برای دوستی تعریف کرده بود که چند سال پیش یک گروه اقتصادی وابسته به دولت ایران، سفری به کشور چین داشته‌اند تا سرمایه‌گذارهای چینی را تشویق کنند به سرمایه‌گذاری در ایران. در عین حال در حاشیه جلسات کاری، از طرفین چینی درباره فرصت‌های سرمایه‌گذاری در چین، موانع و خطرات موجود، قوانین مربوط به سرمایه‌گذاری اتباع غیرچینی و سود سرمایه‌گذاری و ریسک‌های احتمالی سوالاتی می‌پرسیده‌اند!

این گروه از افراد اگر نه معتقدان و پیروان حاکمیت، حداقل حقوق بگیران و کارمندان ایدئولوژی حاکم بر نظام جمهوری اسلامی ایران هستند: تفکری که با بنیاد گرایی دینی‌اش، با فساد مالی و طمع بی پایان‌اش، با بی لیاقتی و عدم کفایت سیاسی‌اش، با انحصار طلبی و اقتدارگرایی شبه نظامی‌اش بدترین شرایط زندگی را در داخل کشور برای اکثریت ایرانیان فراهم آورده، اما در عین حال حاضر نیست فرزندان‌اش در درون مرزهای همین کشور زندگی کنند. با شعارهای پوچ و عقایدی احمقانه، سخت‌ترین شرایط اقتصادی را بر مردم ایران تحمیل کرده‌اند اما خانواده‌های‌شان مطلقا در این سختی و تعب شریک نیستند. با تفکرات متحجرانه‌شان، محدودیت‌های فرهنگی و اجتماعی کم مانندی را حاکم بر عرصه اجتماع کرده اند، در عین حال راضی نیستند که فرزندان شان در همین فضای فرهنگی – اجتماعی نفس بکشند.

داستان ششم: رویایی دارم

که کشوری داشته باشیم که در آن، برخورداری از فضای بازتر سیاسی و اجتماعی حق همه ایرانیان باشد. کشوری که در آن برای داشتن زندگی بهتر و رفاه بیشتر (که حق طبیعی همگان است و حق نداریم کسی را بخاطر آن شماتت کنیم) تنها راه باقیمانده، مهاجرت از ایران نباشد. کشوری که بیکاری و تورم دو رقمی سهم عموم مردمان، و رفاه و آسایش در انحصار مسوولان و مدیران حکومتش نباشد. جایی که اکثریتی از مردمان در تلاشی هر روزه و مدام برای برآوردن حداقل نیازهای معیشتی نباشند در حالیکه اقلیتی از مدیران دولتی فارغ از فشارهای اقتصادی، بمنظور برخورداری از فواید باقی ماندن در داخل کاست قدرت، شعارهای ابلهانه و خیال پردازانه سر می‌دهند.

به وضوح بگویم: بنظرم تا هنگامی که مدیران و مسوولان دولتی، بجای تلاش برای تغییر قوانین، مبارزه با ساختارهای فسادآور و بهبود شرایط برای همه مردمان کشور، فرزندان و خانواده‌های‌شان را برای زندگی به کشورهای دیگر می‌فرستند و برای کسب تابعیت دوگانه حاضر به سوگند خوردن زیر پرچم کشورهای «دشمن» هم هستند، امیدی به وجود انگیزه‌ای برای اصلاح و توسعه میان مدیران نیست.

موخره:
امیدوارم این متن طولانی، گسسته و خسته کننده تا آخر خوانده شده باشد و بیشتر امیدوارم که موجب سوء تفاهم نشده باشد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند