۱/۱۱/۱۳۹۰

منشور دوار «جدایی نادر از سیمین»

پیش‌نویس: این یادداشت را پس از سه بار تماشای فیلم می‌نویسم. دوستانه پیشنهاد می‌کنم اگر هنوز فیلم را ندیده‌اید این یادداشت را نخوانید. ابتدا فیلم را ببینید و سپس اگر به مانند من گمان کردید با یک بار دیدن نتوانسته‌اید به همه جنبه‌های اثر پی ببرید دوباره به تماشای آن بنشینید. آن‌گاه شاید این یادداشت یک هم اندیشی قابل قبول به حساب آید.


بچه که بودیم که خط‌کش‌هایی داشتیم که از یک زاویه که به آن‌ها نگاه می‌کردیم یک تصویر را می‌دیدیم و از زاویه دیگر که نگاه می‌کردیم تصویر دیگری ظاهر می‌شد. «جدایی نادر از سیمین» نیز از نگاه من چنین ساختاری داشت، هرچند با پیچیدگی هایی بیشتر. از نگاه من جدیدترین ساخته اصغر فرهادی به مصداق منشوری دوار دارای چهار وجه گوناگون بود که هر لحظه یکی از جنبه‌های آن در اولویت قرار می‌گرفت و سپس جای خود را به دیگری می‌داد. در هر حال گمان می‌کنم از هرکدام از این چهار وجه منشور که بخواهیم فیلم را پی‌گیری کنیم، داستان کامل و نشانه‌ها کافی هستند. من از نگاه خود اشاره‌هایی گذرا به سه جنبه از این چهار وجه خواهم داشت. یک جنبه می ماند برای بعد.


قضاوت

«من قاضی‌ام، تشخیص می‌دم کدوم مشکل کوچیکه و کدوم مشکل بزرگه»*. این بخشی از دیالوگ آغازین فیلم در صحنه دادگاه است. جایی که سیمین به قاضی اعتراض می‌کند «مشکل کوچیک چیه حاج آقا»؟ نمونه مشابه دیگری از این دیالوگ از زبان یک قاضی دیگر در دادسرای رسیدگی به پرونده نادر مشاهده می‌شود. جایی که شهاب حسینی نادر را به دروغ‌گویی متهم می‌کند و قاضی در جواب می‌گوید: «اینجا من تشخیص می‌دم کی راست می‌گه، کی دروغ می‌گه». این دست خشونت در قضاوت و دادرسی را نادر نیز صراحتا در یک دیالوگ دونفره با دخترش بر زبان آورد: «دخترم قانون این چیزها حالیش نمی‌شه، می‌گه یا می‌دونستی، یا نمی‌دونستی» .

با این حال این تنها قانون و دستگاه قضایی نیست که در قضاوت‌های خود این چنین بی‌رحم عمل می‌کند. گویی هر یک از ما درون خود دادگاهی داریم که خود خدایگونه آن هستیم و بدون هیچ تردیدی خود را مجاز می‌شماریم تا در آن حکم صادر کنیم. به یاد بیاورید صحنه خروج سیمین از دادسرا را که با معلم ترمه مواجه می‌شود. هنوز حتی دادگاه هم هیچ حکمی در محکومیت نادر صادر نکرده، اما سیمین در پاسخ معلم به سادگی نادر را محکوم کرده و عامل قطعی قتل می‌شمارد: «آره، شوهرم هلش داده افتاده بچه‌ش سقط شده». قضاوتی ساده که شاید حتی تماشاگران نیز در آن لحظه آن را بدیهی انگاشته و بپذیرند.

نادر نیز در یک دیالوگ دونفره با سیمین که در آشپزخانه روی می‌دهد در تلاش برای فرار از این قضاوت‌های بی‌رحم است که فریاد می‌زند: «یک درصد هم احتمال بده از اینجا که رفته اتفاقی براش افتاده، چه می‌دونم، شوهرش بلایی سرش آورده حالا اومده می‌خواد بندازه گردن من». جالب اینجاست که گذشت زمان اتفاقا همین احتمال ناچیز را به اثبات می‌رساند تا یادآوری کند که ما چقدر ساده در ذهن خود احکامی قطعی صادر می‌کنیم که پایه‌ای از حقیقت ندارند.

اما همه قضاوت‌ها به جدال‌هایی بزرگ نظیر قتل مربوط نمی‌شود. در لحظه به لحظه داستان، شخصیت‌ها در حال قضاوت در مورد یکدیگر هستند. برای نمونه شهاب حسینی در دادگاه مدام نادر را متهم به بی‌غیرتی و حتی بی‌اعتقادی می‌کند: «حاج آقا، اگه واسه این‌ها ناموس مهم نیست واسه ما مهمه» و یا «چقدر هم که این‌ها خدا پیغمبر حالیشون می‌شه». شاید در پاسخی غیر مستقیم به همین اتهامات است که فیلم یک وضعیت تکراری را برای طرفین دعوا پدید می‌آورد. در صحنه اول قاضی حکم بازداشت نادر را صادر می‌کند. اینجا زن و شوهر شاکی در برابر التماس‌های نادر به قاضی دخالتی نمی‌کنند. در جلسه بعدی دادگاه قاضی حکم مشابهی برای شهاب حسینی صادر می‌کند. این بار همسر او شروع به التماس می‌کند و در این مورد نادر نمی‌تواند بی‌تفاوت باقی بماند و پادرمیانی می‌کند.

باز هم اگر بخواهیم به نمونه‌هایی ظریف‌تر از این قضاوت اشاره کنیم می‌توان به چالش‌های مداوم نادر و سیمین در زندگی شخصی نگاه کنیم. برای نمونه آنجا که نادر در پاسخ به التماس‌های اشک‌آلود ترمه می‌گوید: «رفتن مامانت به این ماجرا ربطی نداشت» و در پاسخ می‌شنود که «چرا، اومده بود بمونه، خودم کیف و وسایلش رو پشت ماشینش دیدم». گویا نادر در مورد رفتن سیمین جای هیچ تردیدی را برای خود باقی نگذاشته است و در برابر پاسخ ترمه غافل‌گیر می‌شود.

جالب‌تر از همه این‌ها، دیالوگی است که خواهر شهاب حسینی در آشپزخانه منزلش بر زبان می‌آورد. راضیه از خوردن سوگند دروغ می‌ترسد و او برای راضی کردنش می‌گوید: «مگه خودت نگفتی رفتی پدرش رو نجات بدی ماشین بهت زد»؟! گمان می‌کنم همین دیالوگ ساده اگر بیشتر مورد دقت قرار بگیرد می‌تواند تمام قضاوت‌ها را تغییر دهد. نادر از راضیه خواسته است که دست روی قرآن بگذارد و سوگند بخورد که او (نادر) باعث افتادن بچه‌اش شده است. در این وضعیت به نظر می‌رسد هیچ تردیدی وجود ندارد که اگر راضیه بخواهد «صادقانه» برخورد کند باید از چنین سوگندی خودداری کند. اما خواهر شوهرش ماجرا را به شیوه‌ای دیگر روایت می‌کند که خالی از حقیقت نیست. من در این مورد قضاوتی ندارم. اصلا چه کسی می‌تواند قضاوتی داشته باشد؟ به باور من تنها باری که یکی از شخصیت‌های داستان سخنی مطلقا دقیق و درست را بر زبان راند در همان صحنه از جانب راضیه و خطاب به شوهرش بود: «من شک دارم». گویا باید بپذیریم که هیچ اصالتی جز «شک» وجود ندارد!

خانه، وطن، مهاجرت

«ترمه» دو روز پیاپی و در چهار صحنه ماکتی از یک خانه را حمل می‌کند که سه چتر کوچک در آن دیده می‌شود. شاید به نشانه سه عضو خانواده‌اش. گویا او تنها کسی است که با تمام وجود می‌خواهد بنیان این خانواده را به همین شکلی که هست حفظ کند. سیمین هم تاکید دارد که دلیل ماندن او در خانه جلوگیری از این جدایی است. «می دونه بدون اون هیچ جا نمی‌رم».

از سوی دیگر به نظر می‌رسد آقاجون گونه‌ای از یک نماد آرامش است. شاید شیرازه این خانه. تنها دلیلی که نادر برای خارج نشدن از کشور بر زبان آورد. در صحنه‌هایی که پدر در اتاقش دیده می‌شود غالبا نشانه‌هایی از نوستالژی‌های آشنای ایرانی به چشم می‌خورد. یک نمونه‌اش پنکه‌ای قدیمی است که چندان تناسبی با وضعیت خانه‌های مدرن امروزی ندارد، اما برای بسیاری از ایرانیان نوعی حس نوستالژیک را به همراه دارد. دو نمونه دیگر به پخش رادیو در پس زمینه این تصاویر باز می‌گردد. یک بار برنامه «شب بخیر کوچولو» با آهنگ معروف خود پخش می‌شود: «گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا ...» . باید ایرانی بود و سال‌ها با این نوا خاطره داشت تا درک کرد که چه نشانه و احساسی در پس آن نهفته است. نمونه دیگر پخش آهنگ «تاج اصفهان» است.

با چنین تصور و نگرشی به شخصیت پدر می‌توان درک کرد که چرا در صحنه پایانی فیلم، نادر احتمالا به نشانه سوگواری در مرگ او سیاه پوش دیده می‌شود. گویی شیرازه خانواده دیگر وجود ندارد و لحظه متلاشی شدن فرا رسیده است. از سوی دیگر آقاجون در چندین صحنه در تقابل با بچه‌ها قرار می‌گیرد. نگاه ویژه او به این بچه‌ها گویی پیام رسان پیوندی است که ناامیدانه تلاش می‌شود همچنان پابرجا بماند، اما نسل واسطی وجود دارد که با خودخواهی‌های خود این ارتباط را تضعیف کرده و سرانجام می‌گسلد. یکی از اشاره‌های آشکار کارگردان تکرار یک پرسش مشابه از جانب خردسال‌ترین بازیگر فیلم و همچنین آقاجون بود. فرزند راضیه در بدو ورود به خانه با دیدن دستگاه اکسیژن آقاجون از مادرش می‌پرسد «این چیه»؟ و این دقیقا همان پرسشی است که آقاجون دقایقی بعد از همان زن می‌پرسد: «این چیه»؟

حال اگر بخواهیم نقش مسئله «مهاجرت» را در این فیلم کلیدی فرض کنیم، آن گاه خانه و شیرازه نمادین آن، «آقاجون» جلوه پررنگ‌تری نیز به خود می‌گیرند. سیمین همان کسی است که از جانب نادر به ترس و فراز متهم می‌شود. در دیالوگ خشن درون آشپزخانه نادر او را متهم می‌کند که هربار به مشکلی بر می‌خورد یا فرار می‌کند و یا دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد. نادر گمان می‌کند ترمه در ایران به دنیا آمده، پس باید اینجا بماند و قواعد بازی را یاد بگیرد. یعنی یاد بگیرد که ترسو نباشد.

در این نگاه گویی هرکس که قصد خانه را دارد، از وطن خود و مشکلات و خطرات آن گریزان شده است و تنها آنان که باقی مانده‌اند درگیر مبارزه برای پیروزی بر مشکلات هستند. البته این شاید تنها اتهامی باشد که بازماندگان به مهاجرین می‌زنند. در نهایت آقاجون، شاید به عنوان نمادی از مام میهن نگران و دلتنگ تمامی فرزندان خود است. به یاد بیاورید صحنه‌ای را که او دست را گرفته بود تا مانع از رفتنش شود. پس از آن نیز به یاد بیاورید که مدام راضیه را با سیمین اشتباه می‌گیرد. گویی آنچنان دلتنگ و نگران رفتن سیمین است که تنها دغدغه ذهنی قابل بیانش همین «سیمین، سیمین» شده است. باز هم در صحنه‌ای دیگر که سیمین در ماشین خود گریه می‌کند و گویا در تنهایی از نادر گلایه می‌کند که پس از چهارده سال زندگی مشترک یک کلام از او نخواست که نرود، این تنها آقاجون است که در کنار او حضور دارد و نقش سنگ صبور و محرم اسرارش را بازی می‌کند.

در نهایت من دوست دارم که بر روی نام گزاری «ترمه» کمی بیشتر فکر کنم. دوست دارم به یاد بیاورم که «ترمه» دستاوردی ایرانی است. از صنایع دستی سنتی ماست. ترمه را تار به تار و پود به پود باید بافت و به پیش رفت. تار و پود ترمه شاید پدر و مادری باشند که اگر به درستی در کنار یکدیگر قرار گیرند، نوزاد این میهن درخشان و زبان زد خواهد شد. اما دریغ که گاه اختلافات درونی و یا فرار و مهاجرت ضرباتی به این خانه بزرگ می‌زند که دودش بیش از هرچیز و هرکس دیگر به چشم نسل آینده می‌رود.


عشق

داستان از زوال یک عشق آغاز می‌شود. البته تنها چیزی که به تصویر کشیده می‌شود همان زوال است. برای اثبات این ادعا که اساسا زمانی عشقی در میان بوده نیازمند نشانه‌های بیشتری هستیم. شاید تردید و دلنگرانی نادر در آخرین لحظه‌های خروج سیمین از خانه. شاید اشک‌های سیمین بلافاصله پس از خروج از خانه و یا در صحنه رانندگی‌اتدر کنار آقاجون که پیش از این هم اشاره شد. یا شاید چندین بار تلاش سیمین به بازگشت و یا اراده ناتمام نادر برای دعوت از او.

من نمی‌توانم نشانه‌های استواری از وجود یک عشق در رابطه نادر و سیمین پیدا کنم. اما به‌اندازه کافی اشتباهات به ظاهر کوچک از طرفین این ارتباط به چشم می‌خورد که هرکدام به تنهایی برای نابودی یک رابطه کافی است. نمونه‌اش همان ابتدای فیلم که سیمین در حال ترک خانه است و ترمه با نگرانی به پدر می‌گوید: «مامان داره می‌ره» و نادر با خیالی آسوده جواب می‌دهد «بر می‌گرده باباجان». به باور من هیچ کس حق ندارد در عشق اینچنین خودخواه و قاطع نظر دهد. این خودخواهی در چندین مورد دیگر نیز سبب می‌شود تا نادر آنچه را که احتمالا به گفتنش علاقه دارد بر زبان نیاورد. شاید نوعی غرور او را باز می‌دارد که حتی در تنها موردی نیز که به سیمین می‌گوید به خانه برگردد این سخن را از موضعی بالا و با آهنگی دستوری ادا کند. (اشاره به صحنه بازگشت از بیمارستان که بینی سیمین آسیب دیده است) نادر همه بار مسوولیت حفظ این عشق را بر دوش سیمین رها کرده است.

در نقطه مقابل سیمین نیز برای جلب توجه نادر و یا احتمالا دریافت سخنی محبت آمیز از او دست به اقداماتی می‌زند که هرکدام به تنهایی برای ویران کردن یک مرد کافی است. او آشکارا در یک صحنه می‌گوید که انتظار یک کلام «نرو و بمان» شنیدن از نادر را داشته است. چنین انتظاری از جانب زنان کاملا قابل درک است. نیازی که هیچ گاه پایان نمی‌یابد و به صورت مداوم باید تکرار و ارضا شود. یادآوری عشق و علاقه و توجه. اما شیوه‌ای که سیمین در پیش می‌گیرد هیچ سرانجامی جز تحریک غرور مردانه و واکنش‌های مقابله جویانه نادر ندارد. نمونه‌اش اشاره کودکانه به مهریه‌اش و یا یادآوری این مسئله که «اگر من دخالت نمی‌کردم تو الآن توی زندان بودی». واکنش‌های نادر در هر دو نمونه کاملا همان چیزی است که می‌توان از هر مرد دیگری نیز انتظار داشت.

در نهایت من گمان می‌کنم این رابطه بیش از هرچیز قربانی نبود یک درک متقابل می‌شود. قربانی رفتارهای کودکانه افرادی که تنها از جهت سنی بزرگ شده‌اند و گویا هیچ تجربه‌ای برای درک طرف مقابل و یا شیوه صحیح رفتار با او نیندوخته‌اند. باز هم به یاد بیاوریم همان صحنه مجادله در آشپزخانه را که نادر افسوس می‌خورد «ای خدا، من چرا نمی‌تونم حرف رو به این بفهمونم». مشکل همین است. اختلال در ایجاد ارتباط. عدم توانایی گفت و گو و در نهایت درک متقابل.


پی نوشت:

* تمام دیالوگ‌هایی که در این یادداشت آمده است نقل به مضمون هستند. متاسفانه امکان یادداشت آن‌ها را در فضای تاریک سینما نداشتم.

این تنها نخستین یادداشت من در مورد «جدایی نادر از سیمین» است. به زودی دست کم یک یادداشت دیگر در مورد این فیلم خواهم نوشت. شاید پس از آنکه یک بار دیگر آن را تماشا کردم.

اصغر فرهادی اینجا گفته است که صحنه انتهایی فیلم و مسئله انتخاب ترمه میان مادر و پدر «صورت مسئله» او در این فیلم بوده است. این موضوع را من با تماشای فیلم درک نکردم. شاید دلیلش همان تغییری باشد که خودش توضیح داده است. (از اینجا بخوانید)

عکس این یادداشت از «حبیب مجیدی» است که من آن را از اینجا برداشته‌ام.


«مجمع دیوانگان» نامزد برترین وبلاگ نویس فارسی زبان در جشنواره سالانه دویچه وله است. از این آدرس می توانید در رای گیری شرکت کنید

۱/۱۰/۱۳۹۰

او یک مرد انقلابی است


عادت کرده‌ایم به سوگواری. می‌خواهد خبر شهادت همراهی به ضرب گلوله دژخیم باشد، یا جان باختن همراه دیگری در بند و اسارت. حالا هم که سوگوار شدن میر در بند. من می‌دانم که او یک مرد انقلابی است. برای ایستادن آمده، کمر خم نخواهد کرد. هیچ کدام نباید کمر خم کنیم. برای به زانو درآمدن خیلی زود است.

۱/۰۹/۱۳۹۰

تاریخ روی دیوار

دانشگاه تهران و خیابان‌های اطرافش سال‌هاست که همچون نبض تپنده رخ‌دادهای سیاسی کشور عمل کرده‌اند. کمتر روی‌داد تاثیرگزار سیاسی در پیش و پس از انقلاب57 را می توان نام برد که در حوالی دانشگاه تهران به وقوع نپیوسته باشد. تصاویر زیر دو شعار نویسی بر دیوارهای خیابان قدس واقع در ضلع شرقی این دانشگاه است که روز دوشنبه، 8 فروردین ماه 1390 گرفته شده‌اند.


(برای دیدن تصویر بزرگ کلیک کنید)

(برای دیدن تصویر بزرگ کلیک کنید)

رهبر امام خمینی، رییس جمهور مدنی


به روایت دانش‌نامه ویکی پدیا، «دریادار احمد مدنی» سال 1308 در شهر کرمان به دنیا آمد. در آبان‌ماه 1348 به درجه دریاداری متفخر گردید و در سال 1351 به دلیل فعالیت‌های سیاسی از ارتش اخراج شد. وی پس از انقلاب به سمت وزیر دفاع در دولت موقت برگزیده شد و در جریان نخستین انتخابات ریاست جمهوری کشور، پس از ابوالحسن بنی صدر به رتبه دوم دست یافت. مدنی پس از آن در انتخابات دور نخست مجلس شورای اسلامی (که آن زمان هنوز مجلس شورای ملی بود) در حوزه انتخابیه کرمان انتخاب شد اما اعتبارنامه‌اش در مجلس مورد تایید قرار نگرفت. وی در سال 59 به آمریکا مهاجرت کرد و پس از آنکه سال‌ها دبیر کلی جبهه ملی در خارج از کشور را بر عهده داشت در سال 1384 درگذشت. جالب اینجا است که پیش از انقلاب با اینکه ایشان به دلیل فعالیت‌های سیاسی از ارتش اخراج شده بود، اما اجازه یافته بود تا در رشته‌های علوم سیاسی و اقتصاد به تدریس دانشگاهی بپردازد.



(برای دیدن تصویر بزرگ کلیک کنید)


(برای دیدن تصویر بزرگ کلیک کنید)


... حماسه سیاهکل و تولد

. . ی فدایی خلق ایران گرامی


باز هم به روایت دانش‌نامه ویکی پدیا، «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» سازمانی سیاسی و نظامی مارکسیستی بود که در سال 1350 برای مبارزه با رژیم شاه تشکیل شد. این سازمان از اتحاد دو گروه چپ مخفی به ‌وجود آمد و در نیمه نخست دهه 1350، با اعتقاد به مشی چریکی، به چندین عملیات مسلحانه جهت شعله‌ور ساختن انقلاب در ایران دست زد. سال‌ها پیش از این تاریخ، گروهی از جوانان مارکسیست به رهبری «علی اکبر صفایی فراهانی» و «حمید اشرف» یک گروه چریکی را تشکیل داده بودند. تیم روستایی این گروه برای شروع عملیات چریکی خود روستایی به نام «سیاهکل» را در شمال کشور انتخاب کرد و در شامگاه سرد زمستانی 1349 به ژاندارمری محل یورش برد. این حرکت که به «قیام مسلحانه سیاهکل» معروف شد بعدها به عنوان مبداء پیدایش «سازمان چریک‌های فدایی خلق» شناخته شد که متن نوشته شده بر روی این دیوار نیز به همین موضوع اشاره دارد.

۱/۰۸/۱۳۹۰

آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند

معرفی:

نویسنده: کامران محمدی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول زمستان 88، چاپ دوم بهار 89
101 صفه، 2400 تومان


گورستان سرد خاطرات


چه قلمی دارد این «کامران محمدی». چه دواری دارد این داستانش. چقدر دوست داشتم «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» را.

«ابراهیم همیشه می‌گفت که انسان اسیر خاطراتشه» (صفحه 97) این جمله چکیده تمام عیاری است برای داستان بلند «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» . داستان انسان هایی که همه اسیر گذشته شده‌اند و گاه کارشان در این اسارت بالا می‌گیرد. آن‌ها مسخ می‌شوند. آن‌ها سازندگان جهانی هستند از انسان‌های مسخ شده در افسوس‌های پیشین. قربانیان گذشته که هر لحظه ممکن است خود سبب قربانی شدن نسلی جدید شوند. گویا خاطرات گذشته آنان همچون برفی در سردابه اذهان‌شان گرفتار آمده تا هیچ گاه آب نشوند و ابدی بمانند.

داستان بلند «کامران محمدی» هنرمندانه نوشته شده است. آغاز خوبی دارد و این از کسی که در داستانش به «صد سال تنهایی» اشاره می‌کند بعید نیست. «مارکز» استاد آغازها است. ادبیات داستان قوی است. متن روان و دلنشین است و بازگشت‌های زمانی و پیچیدگی‌های تو در توی آن کششی دوچندانی برای مخاطب به همراه می‌آورد. اما این همه تنها به مدد درونمایه استوار داستان تکمیل می‌شوند.

پیوستگی زنجیره وار شخصیت‌های داستان، زندگی امروز را به سال‌های جنگ پیوند می‌زند، اما درست در شرایطی که در عمق فجایع برجای مانده از سال‌های بمباران غوطه ور می‌شود، نگاه ویژه و ابتکاری خود را حفظ می‌کند. در واقع خسارات و عوارض جنگی، هرچند در برخی فصول، به دستمایه اصلی بدل می‌شوند، اما همواره در ذهن مخاطب به عنوان یک موضوع حاشیه‌ای باقی می‌مانند تا «عشق» جایگاه ممتاز خود را حفظ کند. بدین ترتیب نویسنده می‌تواند داستان عاشقانه خود را در بستری روایت کند که برای خواننده چشم آزار نیست اما در نهایت رسوب خود را در پس ذهن او برجای خواهد گذاشت.

«آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» از نگاه من داستان بسیار کم ایرادی بود. با این حال یک نکته از متن به ذهنم رسید. من هرچه جست و جو کردم متوجه نشدم آقای محمدی متولد کجا هستند؟ در واقع می‌خواستم بدانم ایشان تا چه حد با زبان کردی آشنایی دارند؟ کنجکاوی من از این جهت است که دریابم چرا در هنگام شکسته نویسی محاوره‌ای برای گفت و گو میان یک خواهر و برادر کرد، از لهجه شهروندان فارس زبان استفاده شده است؟ قابل تصور است که شخصیت‌های کرد داستان زمانی که در پایتخت زندگی می‌کنند در گفت و گو با دیگر شهروندان از لهجه رایج استفاده کنند. اما ادامه این وضعیت در یک گفت و گوی خصوصی میان یک خواهر و برادر کرد زبان برای من کمی غیرقابل باور است. (برای نمونه به صفحه 37 مراجعه کنید) گمان می‌کنم بهتر بود نویسنده، حتی اگر نمی‌خواهد تلاشی افراطی برای به تصویر کشیدن لهجه کردی انجام دهد (کاری که در آثار علی اشرف درویشیان شاهد آن هستیم) از همان زبان رسمی استفاده کند که بیشتر به لهجه کردی نزدیک است.

از خود داستان که بگذریم، یک نکته دیگر هم در انتشار این کتاب برای من بسیار آزار دهنده بود. در یادداشتی که پشت جلد کتاب منتشر شده آمده است: «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند نخستین رمان از سه گانه کامران محمدی است که با نام سه گانه فراموشی به مرور منتشر می‌شوند ...» توضیح جالبی است اما قطعا برخلاف آنچه که در زیر آن نوشته شده است «از متن کتاب» نیست. گمان می‌کنم این اشتباه از آن جهت رخ داده است که ناشر محترم یک قالب کلی برای انتشار تمامی مجموعه‌های خود در نظر گرفته که از طرح روی جلد و توضیحات مقدماتی کتاب تا طرح پشت جلد را شامل می‌شود. بدین ترتیب برای انتشار هر کتاب جدید، تنها چند گزینه ثابت را تغییر می‌دهند و باقی موارد همچنان ثابت می‌مانند. یکی از این گزینه‌ها انتخاب بخشی از متن کتاب است که پشت جلد چاپ شود. اما در مورد این کتاب که به جای بخشی از متن کتاب، یک توضیح کلی در مورد آن داده شده، پی نوشت «از متن کتاب» حذف نشده و همچنان پابرجا مانده است. جالب اینجا است که من یک نسخه از چاپ دوم کتاب را خریده‌ام و معلوم نیست چرا این اشتباه در تجدید چاپ اصلاح نشده؟

حرف من این است که تبدیل صنعت نشر به یک کارخانه تولید انبوه و بدون دقت به محتوا واقعا نگران کننده است. از نگاه من «آن جا که برف‌ها آب نمی‌شوند» یکی از بهترین‌های منتشر شده در سال 88 است. پس گمان می‌کنم حق داشته باشم که از خود بپرم «اگر آثاری با این کیفیت تا این حد بی‌دقت منتشر می‌شوند، دیگر چه انتظاری می‌توان از دیگر آثار منتشر شده داشت؟ » اینجاست که درک می‌کنم این همه انتقاد من از بی‌دقتی برخی نویسندگان در ویرایش درست از اساس تا چه حد بی‌ارتباط به فضای حاکم بر صنعت نویسندگی و چاپ کشور است.

بخشی از متن کتاب را بخوانید:

«... آدم ها پس از خواب به دو دسته تقسیم می شوند. دسته ای که سوار بر شانه های زندگی اند و گروهی که زندگی بر شانه هایشان سوار است. «ریبوار» در دسته دوم جای می گرفت. به ویژه آن شب که پس از درگ شرایط جدید خود مرز میان خواب و بیداری را به کلی گم کرده بود...»


پی نوشت:

نگاهی دیگر به این داستان بلند، یا رمان بسیار کوتاه را از اینجا بخوانید.

۱/۰۷/۱۳۹۰

یادداشت وارده: ادای احترام به مردی که قلم را زمین نگذاشت

اشاره: «صادق نوابی»، فارغ التحصیل مهندسی صنایع از دانشگاه صنعتی شریف و دانشجوی کارشناسی ارشد اقتصاد در دانشگاه شهید بهشتی است. یادداشت‌های اقتصادی مجمع دیوانگان معمولا با مشاوره و راهنمایی‌های ایشان منتشر می‌شوند. رفیق نوابی در این نامه وارده اینجانب را بیش از حد ظرفیتم مورد لطف قرار داده و شرمگین کرده است. با این حال «مجمع دیوانگان» همچنان در انتشار یادداشت‌های وارده امانت‌دار می‌ماند:)


چند سال است که آرمان امیری را می‌شناسم. از سال‌های تحصیل در دانشگاه شریف و فعالیت در انجمن دانشجویان. قبل از انجمن هم دورادور می‌شناختمش: آرمان هم مثل من جزو اولین دوره دانشجویانی بود که در روزنامه تازه تاسیس شریف می‌نوشتند (سال 1380). آرمان بعدها روزنامه نگاری را ادامه داد و در خبرگزاری آفتاب و برخی روزنامه‌های سراسری هم می‌نوشت. هر دو وبلاگ می‌نوشتیم و مشترکات پر شمار دیگری نیز داشتیم که موجب شد از همان سال‌ها رفاقتی بین‌مان شکل بگیرد که تا امروز مستدام است. از آن سال‌ها خیلی چیز‌ها عوض شده است:


فضای سیاسی کشور عوض شده، روندی که افتان و خیزان به سوی اصلاحات آغاز شده بود با کودتاهای پیاپی منقطع شد، انجمن دانشجویان شریف که ما در آن پرورش یافته بودیم تعطیل شد، دوره دانشجویی ما در شریف به پایان رسید، سن‌مان بیشتر شد و خیلی چیز‌های دیگر.


و خیلی چیزها هم عوض نشده است:


رفاقتمان هنوز پابرجاست، هنوز ادبیات، تیاتر و سینما پناهگاه ما در برابر واقعیت دشوار بیرونی است، هنوز خیابان آزادی بوی دانشگاه می‌دهد و خیابان انقلاب بوی کتاب، و هنوز آرمان امیری وبلاگ می‌نویسد.


در نزدیک به دو سال گذشته بر راهبرد «هر شهروند، یک رسانه» زیاد تاکید شده است. آرمان امیری یک نفر بود، یک وبلاگ داشت، بیست و چهار ساعتش هم بیشتر از بیست و چهار ساعت ما نبود، اما نمی‌توانم قبول کنم که آرمان تنها «یک» رسانه بود. او در ماه‌های دسامبر 2010، ژانویه و فوریه 2011 به ترتیب شست و هفت، شست و نه و چل و چهار مطلب در وبلاگش منتشر کرد. مجموعا 180 مطلب و به طور متوسط روزی 2 یادداشت. مطالبی که هیچکدام دم دستی نیستند، روی هیچکدام کم فکر نشده، هیچکدام سطحی نیستند و هیچکدام را نمی‌شود نخوانده گذاشت. آرمان امیری چیزی بیشتر از یک رسانه است. شاید حق داشت وبلاگ نویسی که در وصف او نوشت: این بولدوزر به تنهایی یک جنبش است.


بارها شده که دوستانی که آرمان را نمی‌شناختند و از رفاقت من و آرمان اطلاع نداشتند توصیه کرده‌اند «مجمع دیوانگان» را بخوانم. وبلاگی که از راهپیمایی فردا سخن می‌گوید، وبلاگی که از ازدحام خیابان‌ها، از دغدغه‌های عابران، از هنر خیابانی، از کاتارسیس در یک تیاتر تازه اجرا شده، از یک کتاب ارزشمند، از یک بحث داغ، از یک دغدغه عام، از التهاب درد در رهگذران همدرد می‌نویسد.


این روزها وبلاگ «مجمع دیوانگان» و نویسنده‌اش آرمان امیری از کاندیداهای بخش نهایی مسابقه انتخاب بهترین وبلاگ فارسی دویچه وله هستند.


دوست دارم در این روزهایی که فرصت رای دادن برای انتخاب بهترین وبلاگ فارسی هست به وبلاگ او رای بدهم و برایش تبلیغ کنم. نه برای آنکه آرمان رفیق‌ام است. نه برای اینکه آرمان انتخاب شود و رفیقم خوشحال شود، چرا که می‌دانم در همه این سال‌ها و از جمله از بهار 1388 تا کنون بی‌هیچ چشمداشتی نوشته است. در تمام روزها و شب هایی که من دغدغهء «من» داشتم، او از «ما» نوشته است ... دوست دارم به آرمان رای بدهم و برایش تبلیغ کنم، تا ادای احترام کرده باشم به مردی از جمله آنان که با قلم، تباهی درد را به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند.


پی‌نوشت:

برای شرکت در رای گیری جشنواره دویچه وله به اینجا مراجعه کنید و در صورت نیاز راهنمای رای دادن را از اینجا بخوانید.

۱/۰۶/۱۳۹۰

به بهانه اخراجی‌های ده‌نمکی: هر مسئله‌ای را حیثیتی نکنیم

- اگر اشتباه نکنم هنوز هم پر فروش‌ترین کتاب جهان باید مجموعه داستان‌های «هری پاتر» باشد. من این داستان‌ها را خیلی دوست داشتم و از خواندنشان واقعا لذت می‌بردم، اما باید پذیرفت که «هری پاتر» هیچ گونه ارزش ادبی ندارد و بعید می‌دانم هیچ گاه از سوی منتقدان ادبی شایسته تقدیر شناخته شود. این دوگانه همیشه در ذهن من وجود داشت: می‌دانم هری پاتر ارزش ادبی ندارد، اما واقعا از خواندنش لذت می‌برم. نتیجه نهایی این چالش ذهنی برای من تنها یک پرسش بود: «اصلا چه کسی گفته فقط آثار ارزشمند ادبی شایستگی خوانده شدن دارند؟»

- «هالیوود» آقای سینمای جهان است. چه کسی است که سینمای هالیوودی را نشناسد. حتی آنان که نام این سینما را هم نشنیده‌اند احتمالا در طول عمر خود چند تایی از محصولات آن را دیده‌اند. خلاصه نیازی به تایید کسی نیست تا بپذیریم پرفروش‌ترین‌های جهان همواره در هالیوود یافت می‌شوند. سرشناس‌ترین‌ها آنجا هستند. ستاره‌ها از هالیوود طلوع می‌کنند و رویاها را تنها هالیوود است که به حقیقت پیوند می‌زند. هالیوود یک ابرصنعت جهانی است، اما آیا این بدان معناست که هنری‌ترین فیلم‌های جهان نیز در هالیوود تولید می‌شود؟ پاسخ من به عنوان یک بیننده غیرحرفه‌ای منفی است. گمان می‌کنم پاسخ اکثر منتقدان هنری سینما نیز منفی باشد. فیلم‌های «کن»، «برلین» و «ونیز» به مراتب عمیق‌تر و پربارتر از برندگان اسکار هستند. اما این به چه معناست؟ چه کسی گفته یک فیلم اکشن که هیچ گونه معنایی عمیق، مفهومی چند لایه و یا اندیشه‌ای انتقادی ندارد نباید دیده شود؟

- می گویند «عباس کیارستمی» یکی از ده کارگردان برتر تاریخ سینمای جهان است. می‌گویند کیارستمی کارگردان برتر جهان در دهه 90 شناخته شده است. با این اوصاف به نظر می‌رسد که کیارستمی خیلی بزرگتر از سینمای ماست. پس من چرا فیلم‌های او را چندان دوست ندارم؟ یعنی من تماشای یک دقیقه از دیالوگ‌های «علی حاتمی» را با یک فیلم کامل کیارستمی عوض نمی‌کنم. «حاجی واشینگتن» را به خاطر بیاورید؟ «مادر» را و «سوته دلان» را. از علی حاتمی هم که بگذریم با «هامون» مهرجویی چه کنیم؟ «اجاره نشین‌ها»! من حتی «روبان قرمز» حاتمی کیا را هم به تمامی ساخته‌های کیارستمی ترجیح می‌دهم. اصلا گمان نمی‌کنم ایراد از من باشد. شما هم پنج فیلم به یاد ماندنی زندگی خودتان را نام ببرید. چند نفرتان یکی از آثار کیارستمی را در این فهرست دارید؟ این‌ها نشانه چیست؟ ما نمی‌فهمیم یا منتقدان برجسته سینما؟ اصلا آیا لزوما باید سلیقه همه ما یک شکل باشد؟ آیا ارزش گزاری هنری هم نمره امتحان ریاضی است که همه جا یک شکل انجام شود و مو لای درزش نرود؟

- به شخصه هربار به کسی برخورد می‌کنم که می‌گوید به هیچ وجه حاضر به دیدن آثار «مسعود ده نمکی» نیست از ته دل شاد می‌شوم. اصلا اشک شوق در چشمانم می‌نشیند. خودم هیچ گاه فیلم‌هایش را ندیدم. از «فقر و فحشا» و «کدام استقلال؟ کدام پیروزی؟» گرفته تا این سری جدید. ارتباطی هم به کودتا نداشت. سال‌ها قبل از کودتا هم ده نمکی برای من بوی خون و باتوم و آتش می‌داد. بوی پیراهن خونی «شهید عزت ابراهیم نژاد». دست خودم نیست. دلم صاف نمی‌شود از این جنایت. می‌دانم که فارغ از محتوای اثر، اگر وسط فیلم به یادم بیاید که سازنده‌اش چه کسی است عق می‌زنم. بالا می‌آورم. چندشم می‌شود از خودم. اما این من هستم. فقط خود من و اتفاقا دوستانی دارم که به هیچ وجه اینگونه نیستند.

- بسیاری از بستگان من اخراجی‌های 1 و 2 را بارها دیده‌اند و کلی خندیده‌اند و هربار که به هم برخورد کرده‌ایم و برایشان یادآوری شده که من ندیده‌ام تعجب کرده اند. باور کنید هیچ کدام از این بستگان گرامی نه جنایت کار هستند، نه کودتاچی، نه عمله ظلم، نه احمق و بی‌شعور و هزار و یک اتهام دیگری که این روزها مثل نقل و نبات اینسو و آن سو پرتاب می‌شود. از نظر من، این بستگان گرامی چندان دید هنری عمیقی ندارند. همین و فقط همین. فدای سرشان. من متوجه نمی‌شوم این مسئله چرا اینقدر باید در کشور ما بزرگ شده و در حد یک بحران ملی با آن برخورد شود؟

حرف من این است که ما نباید هرچیزی را حیثیتی کنیم. این سیاست نادرستی است که جمهوری اسلامی هم در بسیاری از زمینه‌ها در پیش گرفته و هربار هم چوب‌اش را خورده است. ناگهان داد و بیداد راه می‌اندازند که خط قرمز ما تعلیق غنی‌سازی است و این از ناموس هم برای ما بالاتر است و شرف و آبروی ایرانی به همین مسئله وابسته است و چه و چه و چه. آخر هم که مجبور می‌شوند باید سرشان را پایین بیندازند و امیدوار باشند کسی به رویشان نیاورد «بی ناموس و بی‌شرف شدید»!

من دلیلی نمی‌بینم میزان فروش یک فیلم را آنچنان پراهمیت جلوه دهیم که به معیاری برای درک و شعور و شخصیت و انسانیت و غیرت و سیاست و دیانت یک ملت بدل شود. بعدش هم که نتیجه کار خلاف انتظار ما از کار در آمد یا دچار سرخوردگی شویم یا دیگران را به باد انتقاد و توهین بگیریم. من اخراجی‌های مسعود ده نمکی را نگاه نمی‌کنم و در عوض دست کم ده بار دیگر «جدایی نادر از سیمین» را در سینما خواهم دید و به تمام دوستان هم توصیه‌اش می‌کنم. نه یک کلام کمتر و نه یک کلام بیشتر.

نگاهی به مجموعه داستان «من آقام یا الاغ»؟

معرفی:


عنوان: من آقام یا الاغ؟
نویسنده: فرزاد حسنی
ناشر: افراز
نوبت چاپ: چاپ اول بهمن 88، چاپ ششم تیر 89
109 صفحه، 2800 تومان

داستان های ساده تنهایی


«روان بودن نثر و راحتی به تصویر کشیدن متن در ذهن از نکات جالب داستان‌های این مجموعه است که خواننده را به تعقیب داستان‌ها کنجکاو می‌کند». این توصیف «محمد نیک بین»، تهیه کننده و بازیگر از مجموعه «من آقام یا الاغ؟» است. یکی از هفت یادداشت کوتاهی که از قول چهره‌های هنری و ادبی در پشت جلد این مجموعه منتشر شده است و اتفاقا تنها توصیفی که من به هیچ وجه نمی‌توانم آن را بپذیرم. داستان‌های «فرزاد حسنی» هرچه داشته باشند، نثری روان و راحت ندارند.

از نگاه من، شکسته نویسی در بخش‌های روایی داستان به هیچ وجه پذیرفته شده نیست. از جانب کارشناسان این فن نیز هر اختلافی که به گوش من رسیده، بر سر شکسته نویسی در نقل قول هاست. دست کم من هنوز هیچ کارشناسی را ندیده‌ام که شکسته نویسی در روایت را تایید کند. گمان می‌کنم با همین نگاه است که «شاهرخ گیوا» در توصیف یک‌بندی خود از این مجموعه می‌نویسد: «بی تعارف می‌گویم که اغلب قصه‌های این مجموعه با سلیقه من سازگار نبود. اگر بخواهم دلیلش را هم بگویم گمانم این است که ادبیت در این قصه‌ها خیلی کم رنگ است...». (منتشر شده در انتهای مجموعه) آنچه از نگاه «شاهرخ گیوا» کم رنگ بودن «ادبیت» خوانده می‌شود را من «نبود یک نثر فاخر و یکدست» می‌خوانم.

شاید بتوان زمانی بر سر این مسئله که شکسته نویسی در روایت پذیرفته شده است یا خیر به گفت و گو نشست، اما از هم اکنون مشخص است که نتیجه هرچه باشد، در یک حقیقت هیچ تردیدی وجود ندارد: اگر قرار است رسمی بنویسید، پس رسمی بنویسید و اگر قرار بر شکسته نویسی است، شکسته بنویسید. از اینجا رانده و از آنجا مانده معنا ندارد. یا رومی روم، یا زنگی زنگ. اصلی که فرزاد حسنی در «من آقام یا الاغ؟» بدان پایبند نبوده است. به چند نمونه زیر دقت کنید:

«تیاتر بلوار» ، چهارمین داستان مجموعه، نخستین داستانی است که از همان ابتدا با زبانی رسمی آغاز می‌شود و نزدیک به شش صفحه هم این زبان رسمی خود را حفظ می‌کند: «دو ماه از سال نو گذشته است. اردیبهشت دل انگیز است و حالا من آخرین بازمانده بازیگران تیاتر بلوارم. ماندن در اینجا برایم سخت و دشوار است». (از صفحه 43) اما این زبان رسمی به ناگاه جای خود را به زبانی شکسته می‌دهد که تا پایان داستان ادامه می‌یابد: «این یکجور بازی بود بین من و اون. اون همیشه، یعنی از همون اولش، خونمون توی بلوار رو به خاطر موقعیت خاصی که داشت به صحنه تیاتر تشبیه می‌کرد و بلوار رو به جایگاه تماشاگران». (از صفحه 45)

این تغییر لحن، حتی گاه به یک یا دو جمله پیاپی کشیده می‌شود که تنها می‌تواند نشانگر پریشان نویسی باشد. گویا نویسنده هیچ قالب پایداری برای قلم خود ندارد. به جایگزین شدن «را» و «رو» دقت کنید: «حالا که تو نیستی اینا را بدیم به یکی که به دردش می‌خوره. من می‌خوام چیکار اینا رو. اینا بدون تو دیگه صفایی ندارن» . و یا این یکی: «دکتر پژمان نتونست آنجا دوام بیاورد»! (صفحه 75)

از نویسنده که بگذریم، به باور من بخشی از بار مسوولیت چنین اشتباهاتی بر عهده ناشران است. به هر حال نمی‌توان تصور کرد که ناشری بدون خواندن یک متن اقدام به انتشار آن کند. برای من همیشه جای این پرسش باقی است که مشاوران ادبی ناشر چگونه چنین متن‌هایی را برای انتشار تایید می‌کنند؟ آیا به چنین ناهنجاری‌هایی در متن دقت نمی‌کنند؟ پس چه چیزی را می‌خوانند؟ اگر دقت می‌کنند آیا صلاح نمی‌بینند به نویسنده تذکر دهند و یا دست کم از یک ویراستار کمک بگیرند؟ پیش از این هم در نگاه به داستان و یا رمان‌های دیگری به این مشکل اشاره کرده بودم و حتی در یک جلسه نقد به صورت مستقیم این ایراد اساسی را با نویسنده رمان در میان گذاشتم. هم نویسنده پذیرفت، هم ناشر پذیرفت و هم منتقد جلسه. اگر نمی‌پذیرفتند کمتر تعجب می‌کردم تا حالا که می‌بینم همه موافق هستند این یک ایراد جدی است و کسی هم آن را بر طرف نمی‌کند!

«من آقام یا الاغ؟» نام داستان کوتاهی است که در مجموعه‌ای با همین نام به همراه دوازده داستان دیگر منتشر شده است. اگر در درک مفهوم این عنوان دچار مشکل هستید آن را اینگونه بخوانید: من «آقا» هستم یا «الاغ»؟ این پرسشی است که ذهن شخصیت داستان هشتم مجموعه را مشغول کرده است. شاید اصلی‌ترین محور اشتراک این 13 داستان «تنهایی» باشد. تنهایی ناشی از حادثه، ناشی از درک نشدن، خیانت، جدایی، پیری و ... تنهایی به هر دلیل و به هر شکلی که باشد باز هم «تنهایی» است. سرد و ساکت و سیاه است. دلگیر است. کشنده است.

مشخصه دیگر داستان‌های این مجموعه، رد پای آشکار سینما است. گویی فرزاد حسنی تمام حس و علاقه‌اش به فیلم و سینما را با خود به ادبیات کشانده است. این حضور از بستر نمایشنامه مانند برخی داستان‌ها آغاز می‌شود و به مرور پراکنده آثار سینمایی می‌رسد. از «هامون» و «نوبت عاشقی» گرفته تا «آژانس شیشه ای» و «شب‌های زاینده رود» و «سوته دلان» و حتی «کازابلانکا»، همه حضوری چشم گیر و تاثیرگزار در داستان‌ها دارند.

در داستان «تیاتر بلوار» تداخلی مبهم و تو در تو میان زندگی حقیقی و بازی تیاتر و نویسندگی وجود دارد که حتی می‌توان گفت ابهامش را تا به انتها حفظ می‌کند و خواننده را به تردید می‌اندازد که بالاخره کدام واقعی بود و کدام نقشی بر روی صحنه. داستان «سمیرا» نیز به نوعی دیگر حامل این تداخل بود. فیلم در فیلم بود. داستان در داستان. توهمات ذهنی زنی هنرمند و خیال پرداز که رویاهایش را وارد زندگی کرده، یا زندگی‌اش را به رویاهایش کشانده بود، یا اصلا هر دو را با فیلم اشتباه گرفته بود و این وسط هرچه بود، نتیجه یک مرد تنها بود. یا شاید زنی که قربانی این جنون دوار خود شده بود.

«راستی علی عابدینی کجاست»؟ بخشی از دیالوگ فیلم «هامون» است که به عنوانی برای داستان نهم مجموعه بدل شده. این داستان را من اصلا دوست نداشتم. نمی‌دانم آیا نویسنده چنین قصدی داشته است یا نه، اما در هر حال داستان هیچ گونه احساسی مشابه فیلم «هامون» در من ایجاد نکرد و اگر اشاره‌های مستقیم‌اش نبود حتی امکان نداشت به یاد آن فیلم بیفتم.

داستان‌های «خاطرات کودکی» و «بام تهران یا پارک پرواز» چه از نظر ساختار داستان و ایده اولیه و چه از نظر پرداخت نهایی کاملا شبیه هم بودند و من این را یک جور ضعف می‌دانم. اگر بخواهم به ضعف دیگری هم در این مجموعه اشاره کنم، به پی نوشت‌های طولانی آن می‌پردازم که مصرانه تلاش می‌کنند هر چیزی را به صورت مفصل برای خواننده توضیح دهند. یک بند توضیح کامل در مورد پروفسور «استیون هاوکینگ»، نزدیک به یک صفحه توضیح برای معرفی فیلم «هامون»، چند خط از سرنوشت آثار مخملباف، توصیف «اسلاوی ژیژک» و حتی تلاش برای معرفی شعر «داروگ» نیما. این همه پی نوشت در یک مجموعه صد صفحه‌ای برای من این پرسش را به همراه می‌آورد که مثلا اگر «میلان کوندرا» بخواهد در مورد تمامی شخصیت‌ها و رمان‌ها و آهنگ‌ها و سمفونی‌ها و رخ دادهای تاریخی که از آنان نام می‌برد توضیح دهد، چه دانش‌نامه مفصلی باید پیوست آثارش کند؟!

در نهایت اینکه داستان‌های «من آقام یا الاغ؟ »، فارغ از همه این ضعف‌ها، دلنشین و ساده هستند. دوست داشتنی‌اند و خواننده را به دنبال خود می‌کشند. حس تنهایی نهفته در این داستان‌ها احتمالا مخاطبان بسیاری را با خود همراه می‌سازد و ته مایه‌های عاشقانه‌ای که همچون طعم دهنده به کار رفته‌اند به مذاق خواننده خوش می‌آیند. همه را هم که کنار بگذاریم در خود داستان «من آقام یا الاغ؟ » یک جمله وجود دارد که به دلایلی بسیار شخصی برای من آنقدر ارزشمند بود که به خاطر همان یک جمله از فرزاد حسنی سپاسگزاری کنم و از خواندن این مجموعه داستان راضی باشم.

پی‌نوشت:
این کتاب به تنهایی یک وبلاگ به خود اختصاص داده (اینجا) که در آن می ‌توانید مجموعه‌ای از اظهار نظرها و حواشی پیرامون کتاب را پیدا کنید. کار جالبی است که به نظرم دیگر نویسندگان و یا ناشران هم می توانند از آن الگو بگیرند.

۱/۰۵/۱۳۹۰

جشنواره وبلاگی دوچیه وله – چگونه و به چه کسی رای بدهیم؟

در مورد هفتمین مسابقه برترین وبلاگ نویس سال از سوی وبسایت دویچه وله آلمان پیش از این نوشته بودم. (یادداشت «یک جشنواره خودمانی» را بخوانید). اینجا می خواهم به معرفی برخی بخش های این مسابقه و البته شیوه رای گیری آن بپردازم:

چگونه رای بدهیم؟

برای شروع می توانید به این صفحه+ بروید. البته فراموش نشود که برای رای دادن حتما باید یک کاربر «فیس بوک» و یا «تویتر» باشید. در گام نخست از فهرست زمینه های مسابقه، گزینه مورد نظر خود (مثلا برترین وبلاگ فارسی زبان) را انتخاب کنید:


در گام بعدی، از میان گزینه هایی که در زمینه انتخابی شما حضور دارند، نامزد مورد نظر خود را انتخاب کنید.


در نهایت باید از میان دو گزینه ای که در سمت راست صفحه قرار دارند، شیوه عضویت خود را انتخاب کنید. همانگونه که گفته شد شما باید یا با استفاده از کاربری فیس بوکی خود در مسابقه شرکت کنید و یا با کاربری تویتر خود. پس از انتخاب یکی از دو گزینه مورد نظر وارد اکانت خود می شوید و به این ترتیب گزینه رای دادن (Vote) از حالت خاکستری و مسدود خارج می شود.


به چه کسی رای بدهیم؟


مسابقه امسال پنج زمینه گوناگون دارد:

بخش نخشت، بهترین وبلاگ جهان است که در آن وبلاگ نویسان مختلف، فارغ از زبان وبلاگ نویسی خود با یکدیگر به رقابت می پردازند. نماینده وبلاگستان فارسی در این فهرست وبلاگ «وحید نیکجو» است. گمان می کنم وبلاگستان فارسی با حمایت از این نماینده خود، می تواند از اعتبار وبلاگ نویسی به زبان فارسی در سطح جهان دفاع کند.

زمینه دوم « Best Use of Technology for Social Good» نام دارد. گمان می کنم معنایش یک چیزی می شود شبیه «بهترین بهره گیری از فن آوری جهت فعالیت های اجتماعی». در این بخش سایت «بالاترین» از ایران هم حضور دارد. شاید برای ما گزینه مناسبی باشد.

بخش سوم، « Best Social Activism Campaign» نام دارد. باز هم گمان می کنم چیزی شود شبیه «بهترین کمپین فعالیت های اجتماعی»! در این زمینه نیز از میان وبسایت های ایرانی، «کمپین بین المللی لغو مجازات مرگ در ایران» حضور دارد. من به این گزینه رای دادم.

بخش چهارم مسابقه به «گزارش گران بدون مرز» تعلق دارد. (Reporters Without Borders Award) با کمال افتخار باید اعلام کنم وبلاگ «راز سر به مهر» به نویسندگی «محمد معینی» عزیز در این بخش نماینده وبلاگ نویسان فارسی زبان هستند. انتخاب «راز سر به مهر» در این زمینه را با کمال میل انجام داده و به خوانندگان این یادداشت هم توصیه می کنم.

بخش پنجم « Special Topic Award Human Rights» نام دارد. یک جایزه ویژه در زمینه حقوق بشر. نامزد ایرانی حاضر در این زمینه، وبسایت «توانا» است که خود را «آموزشکده الکترونیکی برای جامعه‌ مدنی ایران» معرفی می کند.

بخش ششم «ویدیو بلاگ» است که متاسفانه وبلاگستان فارسی در آن هیچ نماینده ای ندارد. گمان می کنم سرعت پایین اینترنت و فیلترینگ گسترده در داخل ایران سبب شده اند تا ایرانیان کمتر علاقه و اقبالی به سوی ویدیو بلاگ نشان دهند.

اما هفتمین بخش از مسابقه امسال، همچون سال های پیش به برگزیدگان وبلاگ نویسی با زبان های گوناگون است که فارسی نیز یکی از آن ها به حساب می آید. در بخش برترین وبلاگ فارسی زبان یازده گزینه به مرحله رای گیری رسیده اند که به ترتیب قرار گرفتن در فهرست دویچه وله به آن ها می پردازم:

«مجمع دیوانگان» همین دیوانه سرایی است که خواننده آن هستید. فعالیت خود را از 25 مرداد ماه 1386 آغاز کرده است و این یادداشت، 1085 امین یادداشت آن است. با مراجعه به صفحه «مجمع دیوانگان» در سایت لایکخور اطلاعات بیشتری از این وبلاگ به دست می آورید. ناگفته پیداست که من در این بخش به وبلاگ خودم رای داده ام و امیدوارم خوانندگان این یادداشت هم انتخاب مشابهی داشته باشند.

«باران» وبلاگ «مهدی خزعلی»، فرزند آیت الله خزعلی است که مواضع انتقادی او از حاکمیت و دولت در کنار حمایتش از جنبش سبز ایران مدت هاست که خبرساز شده و در مجامع خبری و رسانه ای مورد استقبال قرار گرفته است. صفحه این وبلاگ در سایت لایکخور را از اینجا ببینید.

«دستنوشته ها» را متاسفانه دنبال نمی کردم. یکی از خوبی های این جشنواره سالانه وبلاگ نویسان هم این است که وبلاگ های خوبی را که با آن ها آشنایی ندارید به شما معرفی می کند. در مورد این وبلاگ به قلم نویسنده اش از اینجا بخوانید و صفحه اختصاصی آن را در سایت لایکخور از اینجا ببینید.

«ندای امروز»، وبلاگ «امین ثابتی» عزیز هم کمتر نیاز به معرفی دارد. در مورد مسابقه دویچه وله از همین وبلاگ بخوانید و وضعیت آن در سایت لایکخور را از اینجا ببینید.

فوتوبلاگ «هفت» از وحید نیکجو با کارتون های محبوبش شناخته می شود. پیش از این هم اشاره کردم که این وبلاگ در بخش برترین وبلاگ های جهان، نماینده وبلاگستان فارسی سات. صفحه اختصاصی هفت را در لایکخور بخوانید.

«در قند قزل آلا» وبلاگی محبوب و به نسبت پرکار است که نوشته هایش دست کم در گوگل ریدر مورد استقبال گسترده قرار می گیرند. صفحه این وبلاگ در لایکخور را از اینجا ببینید.

«یادداشت های توپ سرگردان» را هم من نخستین بار در این مسابقه دیدم. به نظر می رسد یک وبلاگ اختصاصی در زمینه بسکتبال باشد که می تواند برای دوستداران این رشته ورزشی، به ویژه مشتاقان «NBA» مورد توجه باشد.

«آهو نمی شوی به این جست و خیز گوسفند» دیگر نامزدی است که من با آن آشنایی ندارم. متاسفانه صفحه احتمالی لایکخور این وبلاگ را هم پیدا نکردم.

اما «راز سر به مهر» محمد معینی عزیز، از آن وبلاگ هایی است که من هیچ گاه فرصت خواندنشان را از دست نمی دهم. محمد معینی دقیق می نویسد. منصفانه، مستند و کم حاشیه. عکس های سیاه و سفید و کاریکاتورهای روزش در کنار چهار پاره هایی که جدیدا اضافه شده از بخش های ثابت و محبوب وبلاگ است. «راز سر به مهر» علاوه بر این بخش، در بخش «گزارشگران بدون مرز» هم نامزد شده است که من در آن زمینه رای خودم را به این وبلاگ دادم. صفحه لایکخور راز سر به مهر را از اینجا ببینید.

«مریم اینا» را هم من چندان نمی شناسم اما لایکخور اطلاعات خوبی در مورد آن دارد.

در نهایت «خارخاسک هفت دنده»، از وبلاگ های محبوب در گودر که من هم معمولا از نوشته هایش لذت می برم. صفحه لایکخور این وبلاگ را از اینجا ببینید.

۱/۰۴/۱۳۹۰

نگاهی به مجموعه «شمایل تاریک کاخ‌ها»

معرفی:

عنوان: شمایل تاریک کاخ ها
نویسنده: حسین سناپور
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول زمستان 88، چاپ دوم 89
220 صفحه،4500 تومان
ادبیات در سایه تاریخ

از حسین سناپور نوشتن سخت است. شاید به همان میزان که اگر نویسنده «نیمه غایب» بودی نوشتن برایت سخت می‌شد. بار سنگینی است برآورده ساختن انتظارات روزافزون خوانندگانی که یک بار تا مرز شیفتگی آنان را با خود همراه ساختی و‌ای بسا بارها و بارها با همان یک رمان همراهت شده باشند. اما باید پذیرفت که نویسنده بزرگ شدن چیزی جز جدال با همین چالش‌های بزرگ و پیروزی بر آن‌ها نیست.

«شمایل تاریک کاخ ها» به تنهایی یک رمان کوتاه است. در کنار داستان بلند «آتش بندان» که قرار گرفته، مجموعه‌ای را تشکیل داده که من آن را چندان هموار نمی‌دانم. شاید بتوان گفت داستان نخست به همان میزان که حجم کمتری از مجموعه را به خود اختصاص داده، اهمیت و بار کمتری را هم بر دوش می‌کشد. اگر بخواهیم کمی هم پا را فراتر بگذاریم می‌توان گفت اساسا داستان نخست به کلیت مجموعه ضربه زده است. ضربه‌ای که خواننده سنگینی آن را در تمام مدت خواندن رمان دوم احساس می‌کند.

«آتش بندان» داستانی است که در معرفی رسوم و مراسم آیین زرتشتی خلاصه می‌شود. دست کم این نگاه من است. بستر داستان چیزی نیست جز حاملی برای انتقال مجموعه‌ای از اطلاعات در مورد آیین زرتشتی و پیشینه تاریخی آن در شهر یزد. از این جهت اگر این داستان را یک داستان تاریخی یا مذهبی قلمداد کنیم چندان به بیراهه نرفته ایم. به شخصه علاقه‌ای به رمان‌های تاریخی ندارم. شاید ترجیح من این است که اگر می‌خواهم تاریخ بخوانم به صورت مستقیم به کتاب‌های تاریخی مراجعه کنم. به باور من در بستر یک رمان، هرقدر هم که نویسنده زیرک باشد، از قلمی توانا بهره ببرد و تحقیقاتی علمی را پشتوانه اثر خود کند، باز هم نمی‌توان به نتیجه کار با هدف انتقال دانش تاریخی امید چندانی بست.

من می‌پذیرم که به هیچ روی نمی‌توان منکر اقبال گسترده ایرانیان به رمان‌های تاریخی شد. این را هم می‌پذیرم که بخش عمده‌ای از دانش تاریخی ایرانیان از دست به دست شدن همین رمان‌های تاریخی به دست آمده است. از این زاویه نمی‌توان منکر نقش این زمینه از ادبیات شد. با این حال همچنان ترجیح می‌دهم تاریخ را از کتاب‌های تاریخ بخوانم و آثار ادبی را تنها از زاویه نگاه ادبی نقد کنم. با این پیش فرض باید بگویم «آتش بندان» ، علی رغم پرداخت مناسبی که داشت داستان قابل توجهی نبود.

رمان «شمایل تاریک کاخ ها» ، دست کم در نگاه اول و از زاویه بستر روایی شباهت چشم گیری به «آتش بندان» دارد. در کنار هم قرار گرفتن این دو اثر نیز مزید بر علت می‌شود تا خواننده تمامی تجربیات خود از خواندن داستان اول را به رمان دوم منتقل کند و دست کم تا مدت‌ها احساس کند مشغول خواندن یک اثر تکراری است. این نقطه ضعف بزرگی برای مجموعه به حساب می‌آید که به باور من تنها دلیل آن، کنار هم قرار گرفتن این دو اثر است. با همین نگاه است که گمان می‌کنم داستان نخست نه تنها چیزی به کلیت مجموعه نیفزوده، بلکه ضربه‌ای به آن وارد ساخته است که تبعات منفی آن را رمان دوم بر دوش می‌کشد.

اما اگر فرصت کنیم «شمایل تاریک کاخ ها» را به صورتی مجرد از مجموعه منتشر شده با همین نام بخوانیم، آن گاه باید بپذیریم که این رمان یک رمان صرف تاریخی و یا یک سفرنامه نویسی مدرن نیست. «شمایل تاریک کاخ ها» فارغ از بستر ظاهری خود می‌تواند حامل مفاهیمی چند لایه باشد که به مرور خود را نشان می‌دهند و در پایان‌بندی رمان به اوج می‌رسند. ظرافت این لایه بندی‌ها به گونه‌ای است که شاید بتوان در بازخوانی مجدد رمان به دریافت‌های جدیدی از آن دست یافت. اشاراتی که شاید در نگاه نخست پنهان می‌مانند، اما هر یک می‌توانند رنگ و بویی متفاوت و مفهومی جدید به کلیت مجموعه بدهند.

تا جایی که بحث بر سر روایات تاریخی رمان است، نظر من همان است که در مورد داستان نخست گفتم. اما حسین سناپور این بار پا را یک گام فراتر می‌گذارد و تلاش می‌کند به جای بازخوانی خشک تاریخ، آن را به نقد کشیده و زمینه گفت و گو در مورد جزییاتش را ایجاد کند. بدین ترتیب نگاه ویژه نویسنده، نقش پررنگی در نتیجه کار بازی می‌کند. نگاهی که اتفاقا برای من همچنان مبهم باقی مانده است. ابهامی که نمی‌دانم نویسنده در ایجاد و حفظ آن تعمدی داشته و یا ناشی از بدفهمی من از خوانش رمان است.

به اختصار اگر بخواهم ویژگی‌های متفاوت رمان را مرور کنم، در درجه نخست ترجیح می‌دهم صراحتش در نام بردن از چهره‌ها و رخ دادهای جاری کشور را یادآور شوم. بدون اغراق نخستین باری که در رمان خواندم «مگر برای ما ناطق و خاتمی چه فرقی دارند» شوکه شدم، اما بلافاصله لذت بردم. همیشه باور داشته‌ام که جای این صراحت در ادبیات ما خالی است. شاید باید بپذیریم که استبداد سیاسی ادبیات ما را به سوی نوعی انزوا و یا ابهام سوق داده است و سبب شده دست کم در زمینه سیاست جای خالی صراحت در آن به شدت احساس شود. برای نمونه‌ای دیگر از این صراحت کم سابقه به این بخش دقت کنید:

«بعد حرف کرباسچی شد و این که اول شهردار اصفهان شده بود و تحولات شهری‌اش را از این جا شروع کرده بود و بعد در تهران ادامه داد. بعد حرف این بود که اصفهان بیش‌تر از هر جای دیگری آدم سیاسی در این حکومت داشت» . (صفحه 187)

از این ویژگی صراحت که بگذریم، حسین سناپور تلاش قابل تقدیری در به تصویر کشیدن موقعیت هایی انجام داده است که شاید روایت صرف آن‌ها همواره قضاوت هایی سطحی را به دنبال داشته باشد. این نقطه قوت هنر است که من همواره آن را می‌ستایم: به تصویر کشیدن آنچه که در کلام ناقص است تا بتوان مخاطب را در موقعیتی واقعی قرار داد و عکس العملش را در لحظه سنجید. برای مثال نمونه بی‌پرده و صریح این موضوع را می‌توان در گفت و گویی یافت که قرار گرفتن در قدرت را با تغییر دیدگاه فرد مترادف می‌خواند:

«معصومه گفت: آدم از جای آن‌ها که نگاه می‌کند یک جورهایی مثل آن‌ها می‌بیند. نیست؟
کوروش گفت: همه چیز را دو طبقه پایین خودش می‌بیند*».

اما «شمایل تاریک کاخ ها» در همین ذکر ماجرا باقی نمی‌ماند و وارد صحنه‌سازی می‌شود. «ناصر» ، شخصیت اصلی داستان را در موقعیت هایی تاریخی قرار می‌دهد تا شرایط مردم در دوره صفوی را از نزدیک درک کند. یک بار سوارکار چوگان باز می‌شود. یک بار در موقعیت ترور شاه قرار می‌گیرد. یک بار یهودی می‌شود و بار دیگر یکی از شهروندان حاضر در جشن آب بازی. در نهایت کار به اوج می‌رسد و در موقعیت یکی از شهروندانی قرار می‌گیرد که قرار است مجرمی را مجازات کنند. اینجا کار به نهایت می‌رسد و دوش به دوش دیگر شهروندان خشم گین دست به جنایت می‌زند و مجرم را به فجیع‌ترین وجه ممکن تکه تکه می‌کند:
«رسیدیم توی میدان، با جمعیت. مرد گنده بود، با لباس پاره، موی ژولیده، نیش خندی بر لب. گزمه‌ها انداختندش روی سنگی، وسط میدان. همان طور نگه‌اش داشتند. ما هجوم بردیم. فقط نیش خند او را می‌دیدم و می‌خواستم پاره‌اش کنم. دست‌ام رفت، قداره کسی را که کنارم بود از دست‌اش گرفت. روی آن نیش خند پایین آورد و قمه‌ها و قداره‌ها و چکش و داس‌ها روی سر و تن مرد می‌رفتند و می‌آمدند و خون توی دهان پر نفس‌ام بود. عقب کشیدیم و دیگر چیزی جز تکه هایی از دست و پا و سر جلومان نبود، غرقه خون» .

نویسنده به نوعی تلاش می‌کند تا در سیر داستان خشونت سنتی عهد صفوی را به تصویر کشیده و آن را نه رخ دادی غیرقابل درک و تکرار ناپذیر، که امری برگرفته از فرهنگ نسبتا خشن توده مردم نشان دهد. پس قهرمان داستان که به نوعی به دنبال گم گشته خود در جریان سفری تحقیقاتی می‌گردد به مرور در عمق تاریخ غرق می‌شود و شخصیت خود را نیز دستخوش تغییر می‌بیند. گویی قرار گرفتن در موقعیت‌های تاریخی هر جنایتی را برای او قابل درک می‌کند و این نتیجه تاریخی را برایش به همراه می‌آورد که «ما هنوز اول جنگ می‌کنیم و بعد حرف می‌زنیم» . انتقاد واردی است، اما این همه ماجرا نیست.

نوشتم و باز تکرار می‌کنم که از نگاه من «شمایل تاریک کاخ ها» یک رمان تاریخی نیست، اما گمان می‌کنم گرفتار همان آفتی شده است که من برای یک رمان تاریخی قایل هستم. گویا نویسنده بحث تحلیل تاریخی و ریشه شناسی خشونت و یا فرهنگ ایرانی را در یک رمان 140 صفحه‌ای خلاصه کرده و نتیجه گیری نهایی ارایه داده است. نتیجه‌ای به ظاهر قطعی که من نه با آن موافق هستم و نه به هیچ وجه آن را علمی می‌دانم. در عین حال این خطر وجود دارد که این دست تقلیل تحلیل‌های تاریخی در مخاطب احساس کاذبی از دانش جامعه شناسی ایجاد کند که رسوب نامطلوبی از پیش فرض‌های نادرست را بر جای می‌گذارد. حسین سناپور نویسنده توانا و قابل احترامی است، اما به باور من به هیچ وجه جامعه شناس سیاسی خوبی نیست. من به هیچ وجه اظهار نظراتی شبیه اینکه در دوران صفوی، خشونت حکومت و استبداد پادشاه تنها راه کشورداری بوده است را نمی‌پذیرم و گمان هم نمی‌کنم که کارشناسان علوم تاریخی و سیاسی اصلا برای این دست اظهار نظرها ارزشی علمی قایل باشند.

در نهایت اینکه حسین سناپور در «شمایل تاریک کاخ ها» به سبک متفاوتی از رمان نویسی مفهومی نزدیک می‌شود که من حتی با بهترین نمونه‌های آن نیز موافق نیستم؛ ضمن اینکه اثر حاضر را به هیچ وجه جزو این گروه بهترین‌ها نمی‌دانم.

پی نوشت:
* این دیالوگ یکی از سخنان مهندس موسوی در فیلم تبلیغاتی‌اترا برای من یادآوری کرد که به ذکر خاطره‌ای گذشت. آنجا که گویا پدرش گفته بود پسر، آدم از روی اسب مردم را جور دیگری می‌بیند. (نقل به مضمون)

در مورد این مجموعه از حسین سناپور بخوانید

یک جشنواره خودمانی!

هفتمین جشنواره سالانه دویچه وله برای وبلاگستان، امسال با نگاهی ویژه به شبکه‌های اجتماعی آغاز شده است. گویا نقش پررنگ شبکه‌هایی چون فیس بوک و تویتر در مبارزات مردم ایران، تونس، مصر و دیگر کشورهای منطقه، حتی نگاه مسوولان دویچه وله را نیز تحت تاثیر قرار داده است. پس در نخستین تغییر قابل لمس، شیوه رای گیری برای گزینش برترین‌ها از مسیری پی گیری می‌شود که تنها کاربران «فیس بوک» و یا «تویتر» قادر به شرکت در آن باشند. کمی دشوارتر به نظر می‌رسد، اما به گمان من نه تنها سلامت انتخابات، که حتی شفافیت آن را نیز افزایش می‌دهد.

پیش از این و به بهانه برگزاری جشنواره «چهره 89» یادداشتی نوشتم و نسبت به محدودیت هایی که نمونه‌های داخلی برای وبلاگ نویس‌ها قایل می‌شوند انتقاد کردم. (از اینجا بخوانید) برای نمونه در مسابقه «چهره 89» تنها وبلاگ نویسانی قادر به شرکت بودند که وبلاگ آن‌ها در داخل ایران فیلتر نباشد. دقت کنید که این یک جشنواره مجازی و وبلاگی است. یعنی قرار است خود وبلاگ نویسان و یا دیگر کاربران اینترنتی دور هم جمع شوند و به اتفاق تصمیمی بگیرند. من با هیچ منطقی نمی‌پذیرم که اراده‌ای خارج از این مجموعه در روند این تصمیم گیری دخالت کند. فیلترینگ نهادهای امنیتی را من تحمیلی از دنیای دیگر به فضای وبلاگستان می‌دانم و آن را به رسمیت نمی‌شناسم. جشنواره دویچه وله چنین محدودیت هایی به شرکت کنندگان خود تحمیل نمی‌کند.

در باب بی‌پایه بودن تبلیغات حکومتی که هر یک از نهادهای خارج از کشور را مشکوک، عامل جاسوسی و بنگاه برانداز قلمداد می‌کند سخنی ندارم. اما به صورت ویژه در مورد جشنواره‌های وبلاگی می‌خواهم به یادآوری این نکته بپردازم که شفافیت این دست مسابقات، کمترین انتظاری است که من از گردانندگان آن دارم. برای مثال من می‌خواهم بدانم چه کسانی حق رای دادن در نظرسنجی‌های این جشنواره را دارند؟ چه تضمینی برای پیش گیری از نظرات تکراری و یا آی-دی‌های جعلی وجود دارد؟ داور و یا داوران جشنواره چه کسانی هستند؟ معیار انتخاب چیست؟ و پرسش هایی شبیه این. به باور من جشنواره دویچه وله از این نگاه یکی از بهترین نمونه از مسابقات مشابه است.

من از مدت‌ها پیش داور بخش فارسی زبان جشنواره دویچه وله را می‌شناختم. این شناخت به مدد معرفی رسمی ایشان از طریق وبسایت دویچه وله و یک گفت و گوی مفصل گرفت. (از اینجا بخوانید) یعنی حتی اگر به صورت شخصی نیز هیچ شناخت و یا پیش زمینه‌ای از جناب داور نداشتم، با مشاهده گفت و گوی ایشان می‌توانستم به یک دریافت کلی دست پیدا کنم. ضمن اینکه این داور از خود جامعه وبلاگی انتخاب شده بود و امکان پی گیری پیشینه وی در وبلاگستان وجود داشت. (وبلاگ کمانگیر) در نمونه دیگر، شیوه جدید رای گیری به من و یا هر شرکت کننده دیگری این امکان را می‌دهد تا رد پای آرا را در شبکه‌های مجازی پی گیری کنیم. این دست شفافیت‌ها را مقایسه کنید با نمونه هایی که از داخل کشور مدیریت می‌شوند.

در نهایت اینکه پررنگ شدن نقش شبکه‌های اجتماعی در جشنواره سالانه دویچه وله تنها به شیوه رای گیری محدود نمی‌شود. امسال بخش‌های ویژه‌ای نیز برای انتخاب شبکه‌های برتر در نظر گرفته شده است که اگر اشتباه نکنم سال‌های پیش از مشابه آن‌ها خبری نبود. خلاصه‌اتاینکه به نظر می‌رسد جشنواره امسال دویچه وله چیزی کم ندارد و اگر با همین ترتیب ادامه پیدا کند دیگر باید بپذیریم که هیچ رقیبی در این زمینه نخواهد داشت.

پی نوشت:
برای شرکت در بخش وبلاگ های فارسی زبان این مسابقه می توانید به این صفحه+ مراجعه کنید. «مجمع دیوانگان» نیز در جمع 11 وبلاگی است که می توانید به آن رای دهید.

۱/۰۳/۱۳۹۰

نوروز 90 با ادبیات در مجمع دیوانگان

وبلاگ خوابگرد برای دومین سال پیاپی از وبلاگ نویسان دعوت کرده است تا رمان و یا مجموعه داستان منتخب سال را به انتخاب خود معرفی کنند. (از اینجا بخوانید) سال گذشته من نتوانستم در این همایش وبلاگی شرکت کنم، اما امسال امیدوارم به مدد تمدید مهلت شرکت در این مسابقه تا 15 فروردین، این «مجمع دیوانگان» هم بتواند پیشنهادهای خود را ارایه کند. تا این لحظه و در بخش ادبیات این وبلاگ در مورد هشت اثر از فهرست کمکی آثار منتشر شده در سال 88 (از اینجا ببینید) نوشته شده است. تلاش من بر این است که با پشت سر گذاشتن نخستین روزهای پرمشغله نوروزی، در بخش ادبیات به صورت روزانه در مورد آثار دیگری از این فهرست نظرم را بنویسم تا شمار گزینه های مورد بررسی برای انتخاب نهایی به تعداد قابل قبولی برسد. می توانید برای مرور نظرات مجمع دیوانگان نسبت مجموعه هایی که در سال 88 منتشر شده اند به فهرست زیر مراجعه کنید. با این توضیح که در یادداشت بعدی به «شمایل تاریک کاخ ها» از «حسین سناپور» خواهم پرداخت.

شاخ – پیمان هوشمندزاده

دیگر اسمت را عوض نکن رفیق – مجید قیصری

یوسف آباد، خیابان سی و سوم – سینا دادخواه

پرسه زیر درختان تاغ – علی چنگیزی

ابر صورتی – علی رضا محمودی ایرانمهر

کتاب آذر – علی خدایی

برو ولگردی کن رفیق – مهدی ربی

به هادس خوش آمدید – بلقیس سلیمانی

آقای مهاجرانی از کدام استقلال سخن می گوید؟

سخنرانی عطاءالله مهاجرانی در کتابخانه کنزیگتون لندن آنقدر حرف و حدیث داشت که اگر حواشی آن هم به اتمام برسد، بحث بر سر محتوای کلام تا مدت‌ها ادامه داشته باشد. این یادداشت را به بهانه جوابیه آقای مهاجرانی به برخی انتقادات نسبت به سخنانشان می‌نویسم. (از اینجا بخوانید) این دست انتقادات به بخشی از سخنان وزیر فرهنگ دولت اصلاحات وارد شده بود که نظام جمهوری اسلامی را بر خلاف نظام حکومتی حسنی مبارک در مصر، مستقل و غیروابسته خوانده بود. من به دیگر انتقاداتی که به این سخن وارد شده است گریز نمی‌زنم. تنها می‌خواهم جوابیه آقای مهاجرانی را دستمایه قرار دهم تا نشان دهم ایشان علی رغم ادعایی که مطرح می‌کنند، نه تنها با درکی یکپارچه و دقیق از مفهوم «استقلال» سخن نمی‌گویند، بلکه اتفاقا از شیوه منطقی که خود ایشان به کار می‌برد می‌توان ادعای اولیه مبنی بر استقلال جمهوری اسلامی را رد کرد.

خلاصه کلام آقای مهاجرانی، چه در کتابخانه کنزیگتون و چه در یادداشت اخیر این است: «جمهوری اسلامی حاکمیتی مستقل است، بدین معنا که اراده‌ای از جانب کشورها و یا سیاستمداران بیگانه در روند تصمیم گیری‌های حاکمیت تاثیر ندارد. در نقطه مقابل ایشان اعتقاد دارند که کشور مصر دست کم تا پیش از خیزش اخیر مردمی، از استقلالی مشابه آنچه در نظام جمهوری اسلامی وجود دارد بی‌بهره بوده است». من با این ادعا مخالفم و استدلال خود را دقیقا از همان مسیری پی می‌گیرم که جناب مهاجرانی برای تایید ادعای خود طی کرده‌اند.

آقای مهاجرانی استدلال خود را با ارایه مثال‌هایی برای اثبات وابستگی مصر آغاز می‌کنند. پس خیلی سریع به سراغ ماجرای کمپ دیوید می‌روند و از خاطرات هنری کسینجر نقل می‌کنند: «پیش نویس صلح را به سادات دادم. نگاهی کرد و گفت با این پیشنویس موافق است. در حالی که کمترین تبسمی بر لبم نبود، در درونم می‌خندیدم. چون آن نوشته به خط اسحاق رابین بود که به سادات نشان دادم». جناب مهاجرانی از این خاطره نتیجه می‌گیرند که مصر وابسته به دولت آمریکا بوده است. من تنها می‌توانم بگویم جای تاسف است که کل ماجرای صلح کمپ دیوید را در یک کلام خلاصه کنیم که «انور سادات در برابر خواست آمریکایی‌ها تنها یک بلی قربان گو بود». یعنی درست ادعایی که آقای مهاجرانی مطرح می‌کنند و می‌افزایند: «تنها موردی که مصر در برابر آمریکا مقاومت کرد، هنگامی بود که آمریکا به ویژه پس از اشغال عراق، وانمود می‌کرد که از روند دموکراسی در منطقه حمایت می‌کند و به مصر و دیگر کشور‌های منطقه توصیه می‌کرد، توجه به دموکراسی را جدی بگیرند».

به باورم کشاندن پای بحث در مورد تاریخچه مسئله مصر و اسراییل بدین‌جا بی سرانجام است. فقط به استناد همین کلامی که آقای مهاجرانی نقل کرده‌اند از ایشان می‌پرسم که «اولا از چه زمانی خاطرات هنری کسینجر برای ایشان سند قطعی شد؟ چند مورد خاطره مشابه دیگر ایشان نیاز دارند که من از چهره‌های سرشناس آمریکایی نقل کنم که چون به سود دوستان نبوده آن را از اساس بی‌پایه خوانده و بازیچه دستگاه‌های اطلاعاتی آمریکا قلمداد کرده اند؟* چطور نوبت به سادات که رسید خاطرات کسینجر سند تاریخی شد؟ از این گذشته، از کجای متن این خاطره وابستگی سادات و یا مصر به آمریکا استخراج می‌شود؟ اولا که سادات از نوشته شدن پیش نویس به دست رابین بی‌اطلاع بوده است. در ثانی، بر فرض هم که مطلع بوده، خوب به هر حال این متن پیش نویس مذاکرات صلح بوده و مورد توافق سادات قرار گرفته؛ کجای این مسئله اثبات گر وابستگی دولت مصر است؟ بدترین اتهامی که شاید بتوان از قبل این سند نه چندان معتبر به سادات وارد ساخت می‌تواند بی‌تدبیری باشد.

در نمونه‌ای مشابه آقای مهاجرانی یادآوری می‌کنند که وجود مبارک برای اسراییلی‌ها به عنوان یک «گنج استراتژیک» شناخته می‌شد. باز هم من از مثالی که ایشان ارایه کرده‌اند چیزی نمی‌یابم که دال بر وابستگی مصر به کشوری بیگانه باشد. وجود مبارک به سود اسراییلی‌ها بوده است؟ خوب بلی؛ بوده است؛ این حقیقت چه چیز را ثابت می‌کند؟ وابستگی مصر را؟ پس تمامی حکومت‌های جهان که روابط حسنه‌ای با اسراییل دارند وابسته هستند؟ و تمام آنان که دشمن اسراییل هستند «استقلال» دارند؟ متاسفانه من گمان می‌کنم در نگاه آقای مهاجرانی اسراییل مرکزیتی شیطانی در جهان دارد که کل عالم سیاست باید گرد این محوریت تفسیر و تاویل شود؟** درست همان توهمی که افراطی‌ترین بنیادگرایان حاضر در حاکمیت کنونی ایران دچار آن شده‌اند و حتی در برنامه‌های تلویزیونی خودشان هم به دنبال رد پای نفوذ صهیونیسم می‌گردند. جالب اینجاست که اگر بخواهیم همین شیوه تفسیر آقای مهاجرانی را در مورد نظام جمهوری اسلامی به کار ببریم به نتایج عجیبی خواهیم رسید:

آقای مهاجرانی در اثبات وابستگی مبارک به اسراییل به «یدعوت آهارنوت» متوسل می‌شود که اشاره کرده «مصر گاز را به قیمت ده درصد ارزان‌تر به اسراییل می‌فروخته است». از جناب مهاجرانی می‌پرسم چند کشور در جهان وجود دارند که منابع نفت و گاز ایران را به مراتب زیر قیمت واقعی خریداری می‌کنند؟ آیا سوریه سال‌های سال، به ویژه در دوران جنگ هشت ساله نفت ایران را زیر قیمت جهانی دریافت نمی‌کرد؟ آیا نظام جمهوری اسلامی که برای حفظ یک متحد عرب آن همه نفت رایگان و یا با بهای اندک در اختیار سوریه قرار داد وابسته به سوریه نبود؟ طبیعی است که از دیدگاه حاکمیت فعلی سوریه، حاکمیت کنونی جمهوری اسلامی یک «گنج استراتژیک» محسوب می‌شود. چرا آقای مهاجرانی این حقیقت را به معنای وابستگی جمهوری اسلامی تلقی نمی‌کنند؟

ماجرای خط لوله صلح و صادرات گاز ارزان قیمت ایران به هند و پاکستان خبری نیست که به گوش آقای مهاجرانی نرسیده باشد. آیا این چوب حراج زدن جمهوری اسلامی به ثروت‌های ملی جزو امور خیریه محسوب می‌شود و هیچ ارتباطی به استقلال کشور ندارد، اما ده درصد تخفیف مصر به اسراییل استقلال آن کشور را از اساس ملغی کرده است؟ به نظر آقای مهاجرانی، اگر نیروهای حزب الله لبنان نیازمند نفت باشند، جمهوری اسلامی سرمایه ملی کشور را با چه قیمتی در اختیار آن‌ها قرار خواهد داد؟ با نرخ روزانه سبد خلیج فارس؟!

آقای مهاجرانی در نمونه‌ای دیگر از برشمردن حکومت‌های وابسته در جهان به سراغ «ملک حسن، ولیعهد اردن» می‌روند و می‌نویسند: «دولت آمریکا در همان روزهایی که ملک حسین زندگی نباتی خود را در آمریکا می‌گذرانید و شیمی درمانی‌های سنگین او را کاملا از توان فیزیکی و ذهنی انداخته بود. درست چند روز پیش از مرگش ولیعهد عوض شد! کدام عاقلی باور می‌کند که این تصمیم ملک حسین بود؟». قبل از هرچیز از وزیر ادیبی همچون جناب مهاجرانی تعجب می‌کنم که جملاتشان اینگونه بی‌سر و ته شده‌اند. گمان می‌کنم ایشان جمله را با نام «دولت آمریکا» شروع کرده‌اند تا مدعی شوند دولت آمریکا جانشین پادشاه اردن را اعلام کرده است، اما در نیمه راه پشیمان شده‌اند و جمله از جایی شروع شده و به جای دیگر ختم شده است!

اما اگر این گمانه زنی را هم فراموش کنیم، در پاسخ به آقای مهاجرانی عرض می‌کنم که «بنده! بنده مدعی عقلانیت هستم و اگر شما افتخار بدهید، حتی اگر نتوانم باور کنم که تصمیم تغییر پادشاه اردن با موافقت شخص شاه صورت گرفته است، اما می‌توانم باور کنم که به هر حال این تصمیم از داخل اردن گرفته شده و لزوما به دستور بیگانگان انجام نشده است». شاید این شیوه پاسخگویی چندان علمی نباشد، اما بدون تردید بسیار منصفانه‌تر و اخلاقی‌تر از شیوه نمایش معادلات بین المللی از جانب آقای مهاجرانی است. ایشان یا نمی‌دانند و یا ترجیح می‌دهند که خود را به ندانستن بزنند که در هیچ کشوری از جهان تغییرات در راس حکومت بدون مشورت‌های بین المللی صورت نمی‌پذیرد و این لزوما به معنای نقض استقلال کشور نیست. در تازه‌ترین مورد انتشار اسناد ویکی لیکس نشان می‌داد که در جریان انتخابات سال گذشته انگلستان، برخی از مشاوران احزاب این کشور تلاش می‌کرده‌اند تا نظر مساعد آمریکا را جلب کنند. با این شیوه استدلال آقای مهاجرانی احتمالا انگلستان از کشورهای غیرمستقل جهان و از وابستگان به آمریکا است!

از این هم گذشته، با همین شیوه نگاه، آیا آقای مهاجرانی فراموش کرده‌اند که در همین کشور خودمان هم تمامی نامزدهای ریاست جمهوری همواره تلاش می‌کرده‌اند تا علاوه بر تبلیغات داخلی، نظر مساعد کشورهای خارجی را هم جلب کنند؟ من تردیدی ندارم که اطلاعات آقای مهاجرانی در این زمینه از من بیشتر است. شاید تنها باید اشاره هایی جهت یادآوری خدمت ایشان عرض کنم. مثلا در مورد مذاکرات محمدرضا خاتمی با کشورهای اروپایی در زمانی که دکتر معین نامزد حزب مشارکت بود. یا مذاکرات آقای هاشمی رفسنجانی با کشورهای عربی و یا حتی پیام‌های پنهان و آشکار محمود احمدی نژاد برای کاخ سفید در آستانه انتخابات سال 88. چرا این همه موارد نمی‌تواند هیچ خدشه‌ای بر استقلال جمهوری اسلامی وارد سازد؟

مضحک‌ترین مثال آقای مهاجرانی در مورد وابستگی کشورها، تماس تلفنی جورج بوش دوم به پرویز مشرف بوده است. گویا پس از حوادث 11 سپتامبر آقای بوش برای جلب نظر مساعد جناب مشرف «تنها یک دقیقه» به او وقت داده اند. البته من نمی‌خواهم از استقلال پرویز مشرف سخن بگویم؛ اما برای آقای مهاجرانی یادآوری می‌کنم که اگر بوش ناچار بود برای جلب رضایت پرویز مشرف با او تماس بگیرد و یک دقیقه هم به او فرصت بدهد، برای دریافت تعظیمات نظام فخیمه جمهوری اسلامی حتی به یک تماس تلفنی هم نیازمند نبود. بدون هیچ گونه ارتباطی و به محض اینکه کشورهای شرق و غرب ما سقوط کردند، مقامات نظام مستقل جمهوری اسلامی صمیمانه‌ترین وعده‌های خود را برای کاخ سفید ارسال کردند که ماجرایش را سال‌ها بر سر هر کوی و برزن جار می‌زدند. از نگاه آقای مهاجرانی عملکرد مشرف نشان وابستگی او بوده و عملکرد جمهوری اسلامی نشان استقلال اش. از نگاه من، هر دو عملکرد ناگزیر بوده است. شرایط جهانی آنچنان ملتهب بود که هیچ راه دیگری پیش پای دولت‌های ایران و پاکستان وجود نداشت. با این حال امثال آقای مهاجرانی این بدیهیات تاریخی را ندیده می‌گیرند تا از مثال‌هایی نامربوط تاییدی بر ادعای خود استخراج کنند.

در بخش دیگر یادداشت، آقای مهاجرانی تاکید بسیاری بر تمایل آمریکا و اسراییل برای تغییر حکومت در ایران شده است: «از آغاز پیروزی انقلاب اسلامی تا به امروز موضوع تغییر نظام در ایران در دستور دولت‌های مختلف امریکا بوده است. اسراییل هم در این باره اشتراک نظر داشته است». پیش کشیده شدن این بحث در میان یادداشتی که به بررسی «استقلال» یک کشور مربوط می‌شود تنها و تنها یک موضوع را به ذهن من متبادر می‌کند: «از نگاه آقای مهاجرانی کشورهای دنیا به دو دسته تقسیم می‌شوند، آن‌ها که به آمریکا و اسراییل وابسته هستند و آن‌ها که کشور مستقل محسوب می‌شوند»! یا این گمانه من حقیقت دارد که واویلا! جای حرف و حدیثی وجود ندارد. یا واقعیت ندارد که من همچنان در حیرت این تاکیدهای بی‌دلیل باقی می‌مانم.

اما اگر از تمام یادداشت آقای مهاجرانی در دفاع از استقلال جمهوری اسلامی و وابستگی کشورهای منطقه بگذریم، به نگرش عجیب ایشان به تاریخ معاصر کشور برخورد می‌کنیم. به نمونه‌های زیر دقت کنید:

- «نظام پهلوی مشروعیت خود را از دو کودتای ۱۲۹۹ و ۱۳۳۲ اخذ کرد. چنین رژیمی بسیار متفاوت است از حکومتی که مشروعیت خویش را از انقلاب ۱۳۵۷ اخذ کرده است».
بدون تردید عطاءالله مهاجرانی امروزه تنها کسی است که می‌تواند مدعی شود «نظام پهلوی مشروعیت خود را از کودتای 1332 کسب کرد» . گویی ایشان نه تعریف «مشروعیت» را می‌دانند و نه «قدرت» را و «اقتدار» را.

- «چنان که می‌دانید رضا شاه به دستور انگلستان و شوروی و آمریکا از ایران گریخت و محمد رضاشاه به دستور هایزر ایران را ترک کرد» .
به نظرم حکایت تاریخ نویسی این مملکت شبیه همان حکایت ملا نصرالدین است که آنقدر به دیگران دروغ گفت که کم کم خودش هم باورش شد. جمهوری اسلامی 30 سال تمام کتاب‌های تاریخ آموزش و پرورش را دستکاری کرد و به دروغ در ذهن کودکان این سرزمین افسانه‌ای از وابستگی رضاشاه پرداخت که نه برای تاریخ دانان کشور، که حتی برای هر تاریخ خوانده ساده‌ای مضحک و ‌ای بسا تاسف‌آور است. با این حال گویا جناب وزیر خودشان هم این دست افسانه‌سازی‌ها را باور کرده‌اند و اشغال نظامی کشور در زمان جنگ جهانی و سقوط دولت مرکزی را با «دستور انگلیس و شوروی و آمریکا» اشتباه گرفته‌اند.

- «این‌ها نشانه‌های وابستگی است. هم بر سر کار امدن و هم ماندن و هم برکناری، همگی با اشاره سرانگشت دولت‌های خارجی انجام شد».
این یکی دیگر چندان محل تعجب نیست. وقتی کسی اشغال آشکار نظامی کشور را ببیند و آن را نشان وابستگی پادشاه بداند، طبیعی است که در مورد روی کارآمدن رضاشاه اطلاعی جز همان افسانه‌های عامیانه که او را عامل دست انگلیس‌ها می‌خواند نداشته باشد. در این مورد به واقع باید پذیرفت که نتایجی که برای کارشناسان تاریخی بدیهی محسوب می‌شود راه چندانی به تصورات عامه نبرده و با روند موجود همچنان هم نخواهد برد.

در پایان می‌خواهم یادآور شوم که من یکی از حامیان جنجالی‌ترین بخش اظهارات آقای مهاجرانی در کتابخانه کنزیگتون بودم. آن‌جا که ایشان مدعی شدند نقطه تاریکی در پرونده اقتصادی رهبر جمهوری اسلامی وجود ندارد. تایید من برپایه دانسته‌ها و یا شواهد و مدارک موجود نبود. بلکه حرف من این بود که اخلاقی که ما سبزها مدعی آن هستیم به ما اجازه نمی‌دهد بدون داشتن اسناد و شواهد کافی به کسی اتهام فساد اقتصادی بزنیم.*** درست با همین شیوه استدلال من به آقای مهاجرانی انتقاد دارم که چرا این شیوه اخلاقی را تنها در برخورد با حاکمیت کنونی کشور به کار می‌برند؟ چرا در برخورد با ماجرای تغییر پادشاه اردن تنها بر استنباط شخصی خود تکیه می‌کنند و حکم قطعی صادر می‌کنند؟ چرا در برابر مسئله وابستگی دیکتاتور مصر ابتدا حکم صادر می‌کنند و سپس می‌افزایند اسناد احتمالی آینده ادعایشان را ثابت خواهد کرد؟ حتی در مورد رضاشاه که همه چیز مشخص است و اسناد و مدارک به اندازه کافی در دسترس عموم قرار دارد ایشان قضاوت منصفانه را با اتهام زنی غیرکارشناسانه جایگزین می‌کنند؟ آیا اخلاقی که آقای مهاجرانی بدان پایبند هستند تنها شامل حال حاکمان فعلی کشور می‌شود؟ آیا این یک بام و دو هوای رفتاری ایشان اساس موضع‌گیری‌هایشان را زیر سوال نمی‌برد؟

پانویس:
* جدیدترین نمونه‌اش ماجرای خاطرات دونالد رامسفلد بود که در آن مدعی پرداخت پول به آیت الله سیستانی شده بود. (تکذیبیه خبر را از اینجا بخوانید)

** این گمان از مدت‌ها پیش در ذهن من باقی مانده بود. یعنی زمانی که یک نظر انتقادی پای یکی از مطالب وبلاگ آقای مهاجرانی نوشتم و ایشان حاضر به انتشار آن نشدند. شرح ماجرا را در یادداشت «برای وزیری که زمانی اهل سانسور نبود» بخوانید.

*** در این مورد یادداشت «به بهانه سخنان اخیر مهاجرانی: یادآوری اخلاق سبز» را بخوانید.

۱/۰۱/۱۳۹۰

برای علک

اول رای‌مان را دزدیدند
بعد همراهان‌مان را،
بعد رهبران‌مان را،
تا نوبت به غرورمان رسید.

می‌خواستند غرورمان را هم بدزند. می‌خواستند تحقیرمان کنند. حقیرمان کنند. شرمگینمان کنند. اما تو ایستادی.

نمی‌دانم چرا شرمنده نیستم از گفتن این حقیقت که نوروز بدون تو برایم شیرین بود. تو آن‌جا پشت میله‌ها ماندی تا ما هرکجا که می‌رویم سرمان بالا باشد.

حسرت یک آه را هم به دلشان بگذار رفیق؛ خیلی حقیرتر از آنند که تو را بشکنند.

۱۲/۲۵/۱۳۸۹

فراخوان زنجیره وبلاگ نویسان سبز

شادی نوروز خود را با خانواده شهدا قسمت کنید

هم وطن
در آستانه دومین نوروز سبزی که روزهای سیاه کودتای ما را در بر خواهد گرفت، جای خالی همراهان دیروزمان بیش از هر زمان دیگری احساس می‌شود. شوربختانه زمستان سرد 89 نیز با شهادت تنی چند از یاران سبزمان همراه شد تا بیشتر از پیش بی‌تاب پایان یافتن زمستان سیاه استبداد شویم. این یلدای تاریک دیر زمانی است که سخت جانی می‌کند، اما چه باک که باور ما در سر زدن سپیده بر بام وطن تردید ناپذیر است. تا آن روز تنها صبوری می‌خواهیم و امید.

همراه سبز
در واپسین روزهای سال «استقامت و پایداری جنبش سبز»، ما، زنجیره‌ای از وبلاگ نویسان سبز گرد هم آمده‌ایم تا شادی‌های کوچک نوروزی خود را با بازماندگان شهدای جنبش قسمت کنیم. سلامی به گرمی، دستی به مهربانی و کلامی به شادی، کوچکترین عیدانه ما برای کلبه‌هایی است که در سوگ عزیزان به ماتم نشسته‌اند. دل‌های ما نوروز امسال را در کنار خانواده‌های شهدا تحویل خواهد کرد. پس از شما خوانندگان خود نیز دعوت می‌کنیم تا به ما بپیوندید و ما را در انجام این گام کوچک یاری رسانید.

زنجیره ولاگ نویسان سبز، شما خواننده این نامه را فرا می‌خواند تا نوروز امسال را با ارسال یک کارت تبریک، یک پیام محبت آمیز و یا یک شاخه گل، با بازماندگان شهدای جنبش تقسیم کنید.

به امید جشن نوروز آزادی
زنجیره وبلاگ نویسان سبز




پی نوشت:
دوستان وبلاگ نویس در صورت تمایل به حمایت از این طرح، پس از انتشار این نامه در وبلاگشان، آدرس ولاگ خود را به ای-میل (arman.parian@gmail.com) ارسال کنند.

مخاطبان گرامی که قصد دارند به این طرح پیوسته و برای خانواده شهدا عیدانه ای ارسال کنند، می توانند با همین ای-میل تماس بگیرند تا نشانی منزل شهدا را برایشان ارسال کنیم.

۱۲/۲۴/۱۳۸۹

وبلاگستان نمی‌تواند استقلال خودش را نقض کند

ساده‌ترین تعریف من از «وبلاگ»، «یک رسانه شخصی» است. این تعریف را تنها برای معرفی به پرسش‌گر ناآشنا به کار نمی‌برم، بلکه به صورت مداوم آن را با خود تکرار می‌کنم و هر بار که دستم به کی‌برد می‌رسد تا یادداشت جدیدی بنویسم با خود تکرار می‌کنم: «من می‌خواهم در خانه خودم، برای خودم و تمامی آنان که میهمان من خواهند بود با صدای بلند فکر کنم و بنویسم».

وبلاگ من خانه مجازی من است. وبلاگ من بخشی از حریم خصوصی من است که خودخواسته آن را با دیگران به اشتراک می‌گذارم. من خارج از این محیط مجازی هم تریبون‌های متفاوتی برای بیان دیدگاه‌های خود در اختیار دارم، با این حال این وبلاگ را به همه آن‌ها ترجیح می‌دهم چرا که تنها اینجاست که تمامی قواعدش را خودم تعیین می‌کنم. ناگفته پیداست که زندگی اجتماعی در جهان مجازی نیز همانند زندگی اجتماعی در جهان واقعی نمی‌تواند بی‌تاثیر از محیط اطراف باشد؛ با این حال این تاثیرپذیری‌های مجازی، همه عرفی، اخلاقی و از جنس همین فضای مجازی هستند و بجز پیمانی که من با ارایه دهنده محیط وبلاگی‌ام می‌بندم، هیچ پیمان حقوقی دیگری من را در ارایه مطالبم محدود نمی‌کند. خلاصه بگویم: من به وبلاگستان آمده‌ام تا استقلال رای و اندیشه‌ام را حفظ کنم.

-

چهره 89، جشنواره‌ای است وبلاگی برای انتخاب برترین وبلاگ نویس فارسی در سال 89. (توضیح کامل را از وبسایت این مسابقه بخوانید) وبلاگستان فارسی از این دست جشنواره‌های انتخابی و مسابقات مجازی خاطرات بسیاری دارد. فارغ از شیوه انتخاب و نتایج مسابقه، این دست اقدامات معمولا روح تازه‌ای به حال و هوای وبلاگستان تزریق می‌کند. رقابت همواره سبب نوآوری، تلاش و پیشرفت بوده و وبلاگستان نیز از این قاعده مستثنی نخواهد بود. با این حال من نمی‌توانم همایشی را درک کنم که به نام وبلاگستان برگزار می‌شود، اما در ذات خود، اساس وبلاگ نویسی را نقض می‌کند. اشاره من به محدودیت ثبت نام برای وبلاگ نویسان در «چهره 89» است.

من محدودیت «وبلاگ فارسی زبان» را درک می‌کنم. شناسه معتبری برای تشخیص حد و مرزی مشخص در فضای مجازی است. تعریف «وبلاگ نویس‌های فعال در بلاگفا و یا پرشین بلاگ» را هم درک می‌کنم. باز هم تقسیم‌بندی قابل درکی هستند، هرچند بیشتر جنبه تجاری دارند و نمی‌توانند کارکردی کیفی داشته باشند. اما من در جهان مجازی قادر به تشخیص «وبلاگ نویس مجاز» یا «وبلاگ مجاز» نیستم. این تعاریف را چه کسی وارد جهان مجازی کرده است؟ چه کسی مرجعیت این جهان مجازی را برعهده گرفته است؟ تارنمای عنکبوتی از راس کدام هرم آغاز شده و چه کسی در قاعده بی‌ارزش آن قرار گرفته است؟ محوریت با چه کسانی است؟ مرز بندی‌های جهان حقیقی چگونه می‌توانند به این جهان مجازی منتقل شوند؟

وبسایت «چهره 89» برای ثبت نام شرکت کنندگان خود چهار شرط تعیین کرده است. (از اینجا بخوانید) در بند چهارم از این شروط می‌خوانیم: «وبلاگ معرفی شده در بازه زمانی مسابقه نباید فیلتر باشد. برای برگزارکنندگان مهم نیست که این وبلاگ در سال ۸۹ به صورت موقتی مسدود شده است یا نه. بلکه مهم برای ما این است که این وبلاگ در بازه زمانی مسابقه فیلتر نباشد» .

من نمی‌دانم آیا به واقع طراحان این مسابقه کوچکترین آشنایی و پیش زمینه‌ای از فضای وبلاگستان دارند؟ آیا اساسا درک می‌کنند در مورد چه چیزی حرف می‌زنند؟ آیا می‌دانند که مرکز ثقل جهان نیستند و زوایای دیدی متفاوت نسبت به آن‌ها هم وجود دارد؟ برای ساده‌تر شدن این بحث فقط چند پرسش را مطرح می‌کنم:

1- آیا گردانندگان این سایت می‌دانند که «فیلترینگ» مورد نظر آن‌ها تنها در کشور ما اعمال می‌شود و یک کاربر خارج از ایران اساسا از آن آگاهی ندارد؟ آیا بهتر نبود در این بند چهارم بنویسند: «وبلاگ معرفی شده در بازه زمانی مسابقه نباید در داخل کشور ایران فیلتر باشد»؟ آیا این دوستان می‌دانند که وبسایت آن‌ها مخاطبانی از خارج از کشور هم دارد؟ جالب اینجاست که در میان فهرست ده وبلاگ برتر دوره نخست این مسابقه هم وبلاگ نویسانی از خارج از کشور یافت می‌شوند! (*)

2- در بند سوم از شروط مسابقه، در جایی که قرار است توضیحی پیرامون میزبانان مجاز داده شود از «وردپرس» نام برده می‌شود. آیا طراحان این مسابقه اطلاع ندارند کل دامنه «وردپرس» در کشور ما فیلتر شده و تمامی وبلاگ‌های آن یکجا «غیرمجاز» شناخته شده‌اند؟

3- در جای جای وبسایت «چهره 89» شاهد افزونه ارسال اخبار این سایت به شبکه‌های اجتماعی هستیم. شبکه‌هایی نظیر «تویتر» و «فیس بوک» که به صورت گسترده لوگوهای آن‌ها در صفحات این مسابقه به چشم می‌خورد. آیا طراحان این مسابقه اطلاع ندارند که این شبکه‌های اجتماعی مدت‌هاست که در کشور ما فیلتر شده و غیرمجاز دانسته می‌شوند؟ بالاخره تکلیف این گردانندگان با فیلترینگ چیست؟ آن را به رسمیت می‌شناسند یا خیر؟

4- در نهایت و به عنوان حرف آخر، من فقط می‌توانم برای جامعه‌ای که اساس وجود و استقلال خود را زیر سوال می‌برد ابراز تاسف کنم. یک سری نهادهای امنیتی و اطلاعاتی در داخل کشور نوشته‌های من را مضر تشخیص داده و وبلاگم را فیلتر کرده‌اند. آیا این سبب می‌شود که من هویت وبلاگ نویسی خود را از دست بدهم؟ از این فراتر، وقتی دامنه‌های «بلاگر» و «وردپرس» یکجا و به صورت کامل مسدود می‌شوند، آیا بدین معناست که تمامی نویسندگان فعال در آن‌ها هویت «وبلاگ نویس فارسی» را از دست داده‌اند؟ یا اینکه فقط از واکسیناسیون تضمینی حاکمیت خارج شده‌اند؟!!

به باور من، چه گردانندگن طرح «چهره 89» و چه شرکت کنندگان در آن، استقلال وبلاگستان را تقدیم سایه سنگین و مخوف نهادهایی امنیتی کرده‌اند که اساسا به این جهان تعلق ندارند و از دنیای دیگری به خانه‌های مجازی ما یورش آورده‌اند. چنین وبلاگستانی که به این سادگی استقلال خودش را زیر سوال ببرد اساسا برای من بی‌معنا و تهی از ارزش است.

پی‌نوشت:
* البته گویا در این جشنواره «خودی»های وبلاگستان هم به مانند دیگر مسایل مربوط به «خودی»ها جای استثنا و تبصره باقی می‌ماند. نمونه‌اش یک وبلاگ نور چشمی که معلوم نیست بر پایه کدام ناهماهنگی برای مدتی کوتاه به جرگه «غیرمجاز»ها پیوسته و اینگونه مسوولین مسابقه را ناچار به توضیحات اختصاصی کرده است.

از دیوار خانه مردم بالا بروید اما ...

چند وقت پیش در برابر زندان اوین انتظار آزادی دوستی را می‌کشیدیم. ازدحام و همهمه خانواده زندانیان نیروهای مقابل زندان را به ستوه آورده بود. دیگر حوصله جوابگویی نداشتند. (البته اصلا جوابی هم نداشتند که بدهند) بیشتر تلاش می‌کردند تا جمعیت را از مقابل زندان پراکنده کنند. وسط آن شلوغی مردی خودش را به یکی از مسوولان نگهبانی زندان رساند. مامور پیش‌دستی کرد و قبل از اینکه سوالی پرسیده شود گفت «من چیزی نمی‌دانم آقا؛ بفرمایید عقب». مرد که می‌خواست فرصت حرف زدن پیدا کند خودش را کمی جلو کشید و با قیافه‌ای حق به جانب گفت: «مال ما مورد مالی بوده آقا. از این‌ها نیست». «این‌ها» را که می‌گفت با نوعی انزجار و تحقیر دستش را به سمت خانواده زندانیان سیاسی تکان می‌داد. در درونم انگار چیزی تیر کشید. آیا «این‌ها» واقعا شایسته این تحقیر شده‌اند؟

پرسش در ذهنم باقی ماند تا اینکه بخش‌نامه نوروزی رییس قوه قضاییه آب پاکی را روی دست همه ریخت و تکلیف را روشن کرد. (از اینجا بخوانید) بخشنامه‌ای که بر طبق آن تقریبا همه زندانیان حق استفاده از مرخصی نوروزی را خواهند داشت، بجز زندانیان سیاسی. پیام قوه قضاییه کشور برای شهروندان کاملا شفاف است: دزدی کنید، از دیوار خانه مردم بالا بروید، کلاه‌برداری کنید، حتی جنایتی مرتکب شوید که محکومیتش حبس ابد باشد، اما حقوق سیاسی و شهروندی خود را پی‌گیری نکنید!

پی‌نوشت:
در همین رابطه نامه خانواده شهیدان باکری و همت را بخوانید

۱۲/۲۳/۱۳۸۹

دانش خود را یدک نکشید!

باید اعتراف کنم که بخش عمده‌ای از دانش من در کتابخانه‌ام خاک می‌خورد. چندان قابل حمل نیست. به فراخور نیاز ناچارم به آن مراجعه کنم که همیشه امکان پذیر نیست. خلاصه‌اش اینکه میزان دسترسی من به این دانش به میزان فاصله‌ام با کتابخانه‌ام بستگی دارد. برای سادگی دسترسی و بی‌نیازی از ورق زدن صدها و هزاران صفحه کتاب، در هنگام خواندن هرکدام خلاصه‌برداری‌هایی انجام می‌دهم که ساده‌تر و سریع‌تر در دسترس قرار می‌گیرند. اما تا زمانی که این فیش‌برداری‌ها هم در دفاتر یادداشت محصور بودند چندان قابلیت جست و جو نداشتند. همه بار مسوولیت باز هم بر گرده جست‌وجوگر پریشان ذهن افتاده بود. بعدها چاره را در تایپ کردن و ثبت رایانه‌ای یافتم. دست‌کم تا زمانی که لپ‌تاپم را در اختیار داشتم می‌توانستم با یک سری کلیدواژه خلاصه برداری‌هایم را به سادگی مرور کنم. اما این یکی هم همیشگی نبود! تا اینکه با امکانات جدید جناب «گوگل» آشنا شدم.

«Google Document» چیزی شبیه یک «Office» آنلاین است. تقریبا تمامی انواع فایل‌های «Office» را دریافت، ذخیره و یا تولید می‌کند. (word, excel, power point, …) اگر اشتباه نکنم ظرفیت آن هم نامحدود است*. بدین ترتیب هر کاربر، تا زمانی که به اینترنت دسترسی داشته باشد، نسبت به حمل اطلاعات خود به صورت سخت افزاری بی نیاز خواهد بود. البته این تمام امکاناتی نیست که جناب گوگل در اختیار شما قرار می‌دهد.

توضیح بیشتر در مورد «Google Document» نیاز به اطلاعات فنی دارد. من اینکاره نیستم! در این مورد پیشنهاد می‌کنم یادداشت «فایل‌های خود را به ابرها بفرستید» را بخوانید. تنها به صورت اشاره به یکی از محبوب‌ترین امکاناتی که گوگل با این طرح جدید در اختیار من قرار داده، به ثبت اطلاعات خودکار اشاره می‌کنم. چیزی شبیه یک دفترچه تلفن که گوگل به عنوان یک منشی ورزیده و رایگان آن را در یک فایل «Excel» وارد کرده و ستون‌هایش را با نام، مشخصات، آدرس ای-میل و یا هر اطلاعات دیگری که شما بخواهید پر می‌کند. این فهرست را می‌توانید خیلی ساده (خیلی ساده که می‌گویم یعنی اینکه من هم بلدم!) به صورت یک فرم طراحی و برای دوستانتان ارسال کنید. نتایج به صورت خودکار مرتب سازی و ذخیره می‌شوند.

خلاصه‌اش اینکه فعلا مشغول جمع‌آوری و بارگزاری دانش خاک خورده خودم بر روی دوش گوگل هستم. به نظرم می‌رسد با تکمیل این فرآیند مطالعات کارآمدتری خواهم داشت. دیگر نه نگران فراموشی این اطلاعات خواهم بود و نه لزومی به یدک کشیدن این بار سنگین می‌بینم. جناب گوگل زحمتش را می‌کشد.

پی‌نوشت:
در قرآن یک تعبیری آمده که می‌گوید: «مثلهم کمثل الحمار، یحمل الاسفار». ممکن است عربی آن را درست ننوشته باشم اما فارسی‌اش می‌شود «حکایت آن‌ها، همچون حکایت الاغی است که کتاب‌هایی را حمل می‌کند». برای توصیف عالمانی به کار می‌رود که تمام دانش خود را در آموخته‌هایشان ذخیره کرده‌اند و کاربردی عملی در زندگی و اخلاق و منش آن‌ها نداشته است. تعبیر جالبی است؛ البته نمی‌دانم اصلا ربطی به این یادداشت من دارد یا نه؛ فقط به ذهنم رسید و گفتم اینجا بنویسم!
بعدنوشت:
* دوستان تذکر دادند که فعلا ظرفیت در حد یک گیگابایت محدود است اما در آینده‌ای نزدیک به سوی فضایی نامحدود حرکت خواهد کرد.

۱۲/۲۲/۱۳۸۹

چه می‌خواستیم؟ - برنامه تحول در آموزش عالی

الف) نأکید بر استقلال دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌ها از مدیریت دولتی با حفظ مسوولیت و پاسخ‌گویی آن‌ها در قبال جامعه

ب) توسعۀ کیفی آموزش عالی، پژوهش و فناوری از طریق:
1- طرح آموزش عالی برای همه با گسترش روش‌های نوین بصورت تمام وقت و نیمه وقت
2- توجه به کیفیت آموزش و ارتقای شاخص‌های کیفی بر اساس معیارهای بین المللی
3- تأمین زیرساخت‌های مناسب پژوهشی و فناوری در کشور
4- تحقق سهم پژوهش از درآمد ناخالص ملی بر اساس برنامۀ چهارم

ج) مشارکت مؤثر دانشگاهیان در روند تصمیم گیری‌های دانشگاه و انتصاب رؤسای دانشگاه‌ها و دانشکده‌ها

د) ارتقای شأن دانشگاهیان و بهره‌گیری از اندیشه و تجربۀ آنان در تصمیم گیری‌های کشور

ه) برطرف ساختن فضای امنیتی از محیط دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌ها:
1- رفع حصار امنیتی از محیط‌های آموزش و پژوهش عالی و فراهم نمودن زمینۀ رشد اندیشۀ نقادانه و پرسش‌گرانه
2- رفع اقداماتی نظیر ستاره‌دار کردن دانشجویان و محدودیت‌های غیرقانونی و سلیقه‌ای اساتید
3- اصلاحات بنیادین در قانون‌مند ساختن نحوه ورود و گزینش دانشجویان و اساتید به دانشگاه‌ها

و) ایجاد آرامش فکری و روانی میان دانشجوبان
1- ایجاد امنیت برای فعالیت تشکل‌های دانشجویی در دانشگاه‌ها
2- تقویت صندوق رفاه دانشجویان برای پوشش کامل شهریه در دانشگاه‌های دولتی و غیردولتی و رفع دغدغۀ سنگین خانواده‌ها
3- حمابت رفاهی و مالی ویژه از دانشجویان تحصیلات تکمیلی و متأهل
4- بهبود امکانات رفاهی برای دانشجویان

ز) تسهیل مشارکت بخش غیردولتی در آموزش عالی در قالب اصل 44 قانون اساسی

ح) برقراری پیوند میان آموزش و پژوهش عالی و بخش صنعت و فناوری

ط) برقراری ارتباط منطقی میان فارغ التحصیلی و بازار کار

پی‌نوشت:
برای پی گیری مجموعه یادداشت هایی که به بررسی و تشریح «برنامه دولت امید» می پردازند به بخش «چه می خواستیم؟» مراجعه کنید

یادداشت وارده: تندروها به ما چه داده‌اند؟

شهروند سبز - بهانه نوشتن این یادداشت، جدیدترین برنامه تفسیر خبر صدای آمریکا است (روز جمعه، 20اسفند) که مورد علاقه مادر من و عده‌ای از افراد میانسالی است که می‌شناسم. مطابق معمول بیشتر وقت‌ها مجری برنامه سوالات جهت دار می‌پرسید و مهمانان هم جواب‌های مورد پسند او را می‌دادند. اما این بار گویا به روشنی به منشور جنبش سبز، کلمه، شورای هماهنگی، آقای امیرارجمند و... حمله شده است. مادر من به قدری عصبانی بود که دستور ملوکانه داد حتما چیزی در این باره بنویسم.

- سوالی که چند روز است به آن فکر می‌کنم این است: تندروها به ما چه داده‌اند؟ در همین سی و چند سال گذشته تندروها به جز آسیب زدن به حرکت اصلاحی ملت چه کاری کرده‌اند؟ چه کسی می‌تواند اثر حرکت‌های تروریستی تندروانه را در قدرت گرفتن تندروهای درون حاکمیت انکار کند؟ (در کنار اثر غیرقابل انکار کشته شدن افرادی مثل بهشتی و مطهری). تندروهای جریان اصلاحات به جز ناامید کردن مردم، ایجاد ریزش در حامیان اصلاحات و... چه خیری به حال ما داشتند؟ تندروهای مخالف نظام با شعار تحریم انتخابات موفق به انجام چه کاری شدند؟ کسانی که سی سال از فروپاشی آنی رژیم سخن گفتند کی و کجا به درد مایی خوردند که در این کشور و با این حکومت زندگی می‌کردیم؟

- من یک اصلاح طلبم*. هروقت و هرجا که بوده‌ام سعی کرده‌ام شرایط را بهتر از آن چیزی که هست بکنم. هیچ وقت هیچ جا را غیرقابل بهتر شدن ندیدم و هیچ وقت هیچ کس را غیرقابل مذاکره نشناختم. انگ خورده‌ام، هزینه‌های زیادی داده‌ام، در عوض کاری کرده‌ام که خانه، مدرسه، دانشکده و... حداقل کمی جای بهتری برای زندگی شده اند.

- کارهای اصلاح طلبانه هیچ وقت به نظر تندروها خوشایند نیست. تندروها از هر جناحی می‌توانند باشند. تندروی بسیجی یک اصلاح طلب را متهم به خیانتکار بودن، ضدانقلاب، لیبرال و... بودن می‌کند و تندروی آزادی خواه هم یک اصلاح طلب را متهم به سازشکار بودن، حکومتی، خائن و... بودن.

- چه چیزی باعث می‌شود که تندروها به خودشان اجازه بدهند با هر لفظ و به هر صورتی به ما اصلاح طلبان توهین کنند؟ آیا مایی که در تمام این سال‌ها با دادن هزینه‌های کم و زیاد تلاش کرده‌ایم تا ایران را جای بهتری برای زندگی کنیم شجاع نیستیم؟ در کار آن‌ها چه شجاعتی نهفته است که ما قادر به دیدنش نیستیم؟ آیا تاکید و تکیه مداوم روی شعارهای تندروانه و اعلام دم به دم اینکه هیچ چاره‌ای به جز انقلاب وجود ندارد (تقریبا همیشه از خارج از کشور) شجاعت می‌خواهد؟ صادقانه بگویم نه تنها از نظر من این کار نیازی به شجاعت ندارد بلکه در بهترین حالت کاری غیرمسئولانه است. چرا؟ چون همان کاری را با جنبش سبز می‌کند که تندروهای اصلاح طلب با جریان اصلاحات کردند. چون مردمی که بعد از ماه‌ها سرکوب به طور طبیعی تندتر شده‌اند را قانع می‌کند که هیچ راهی به جز انقلاب وجود ندارد. و بعد از دهان مردم کوچه و بازار هم همین را می‌شنویم که این‌ها باید بروند و بعد هیچ اتفاقی نمی‌افتد، به همین سادگی! چون اکثر مردم در شرایط فعلی حاضر نیستند هزینه‌های یک انقلاب را بدهند** و دوستان تندرو هم که دم به دم دارند اعلام می‌کنند هیچ راه دیگری وجود ندارد پس مردم ناامیدانه همه چیز را رها می کنند و حکومت با خیالی راحت‌تر به سرکوب و تنگ‌تر کردن فضا اقدام می‌کند. آن وقت مایی که اینجا زندگی می‌کنیم باید در بدبختی ای دست و پا بزنیم که تندروهای نشسته در ساحل امن به آن دامن زده‌اند. تندروهایی که همچنان و تاابد از سقوط آنی رژیم خبر می‌دهند و می‌دهند و می‌دهند.

پانویس:
* اصلاح طلبی از نظر من به معنای عضو بودن در گروه های اصلاح طلب نیست.
** برنامه سه شنبه‌ها به خوبی نشان دهنده همین امر است. حضور مردم در سه شنبه آخر به میزان زیادی کاهش پیدا کرده بود. این امر نشان دهنده این است که ایرانی ها در حال حاضر تمایلی به گذاشتن تمام وقت شان و دادن هزینه‌های زیادتر ندارند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.