۱/۱۱/۱۳۹۲

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!


احتمالا محصول تجربه تلخ انقلاب ۵۷ و رهبر کاریزماتیک آن بود که در فراگیرترین جنبشِ مردمیِ پس از انقلاب، تلاش برای جلوگیری از «قهرمان‌پروری» و یا تعصب بر روی یک «رهبر کاریزماتیک» دیگر، ورد زبان هر فرد و گروهی بود. به نظر می‌رسید «سبزها» به خود می‌بالند که به چنان بلوغی دست یافته‌اند که از اشتباهات پیشینیان خود پرهیز کرده و دیگر به هیچ وجه حاضر نیستند با چشمانی بسته اختیار سرنوشت خود را در کف قدرت یک شخص قرار دهند. نوید خوشایندی بود، اما من گمان می‌کنم یک آزمون ساده، خیلی زود توانست این ادعای بلوغ را نقش بر آب کند. به نظر می‌رسد، تکرار مداوم «پرهیز از قهرمان پروری» صرفا یک کلیدواژه بی‌مفهوم بود که برزبان‌رانندگانش بی هیچ درکی عمیق از ابعاد چنین مرامی آن را تکرار می‌کردند. مسئله زمانی آشکارتر شد که بحث سلبی «انکار یک رهبر کاریزماتیک»، جای خود را به بحث پیشنهاد و ارایه یک گزینه برای شرکت در انتخابات داد.

* * *

از همان روزهای منتهی به انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۸۰، نخستین نطفه‌های نارضایتی بخشی از بدنه جریان اصلاحات از شخص سیدمحمد خاتمی آشکار شده بود. بزرگ‌ترین چالش رییس دولت اصلاحات با بدنه هوادارن خود، شیوه برخورد با فجایع «کوی دانشگاه» بود. دانشجویان اعتقاد داشتند که رییس دولت از آن‌ها حمایت نکرده است. البته نتیجه انتخابات ۸۰، حتی یک پیروزی چشم‌گیرتر برای خاتمی بود، اما روند نارضایتی بدنه فعال هواداران او متوقف نشد و اتفاقا در دور دوم ریاست‌جمهوری‌اش رشد شتابانی هم به خود گرفت. تا بدان‌جا که در جریان آخرین حضور او در دانشگاه به بهانه سالگرد ۱۶آذر، دانشجویان رسما به او پشت کردند. از آن پس، خاتمی به عنوان سیاست‌مداری شناخته شد که خوش‌بین‌ها او را «یک اصلاح‌طلب محافظه‌کار و میانه‌رو» می‌خواندند و بدبین‌ها «یک ترسو که پشت هواداران خودش را خالی می‌کند». با این حال، احتمالا حتی مخالفان غیراصلاح‌طلب اما منصف او می‌توانند قضاوت کنند که وضعیت کشور، در تمامی زمینه‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و البته فرهنگی، در دوره هشت ساله ریاست جمهوری او در تمام تاریخ ۳۵ ساله انقلاب بی‌هم‌تا بوده است. بدین ترتیب شاید باید گفت: «انتقادها از خاتمی، انتقاد از یک دولت در چهارچوب قوانین موجود نیست، آنچه منتقدان ناراضیِ او انکار می‌کنند، هویت‌اش به عنوان یک «رهبر مقتدر و کاریزماتیک» است. هویتی که خودش هیچ گاه ادعایی در آن مورد نداشت!

* * *

اندیشه‌ای که تلاش می‌کند از «قهرمان پروری» پرهیز کند، اعتقاد دارد که «تنها وضعیتی مطلوب خواهد بود که به مدد مشارکت فعال مردم و در راستای برآیندی از دریافت‌ها و مطالبات آنان شکل گرفته باشد». در واقع این اندیشه در گام نخست اعتقاد دارد که «همه چیز را همگان دانند و هیچ کس نمی‌تواند به تنهایی خیر عمومی را تشخیص دهد» و در گام دوم باور دارد که «تنها در صورتی می‌توان به یک وضعیت مطلوب و پایدار رسید که با اراده و مشارکت اکثریت شهروندان به آن وضعیت دست پیدا کنیم. در غیر این صورت، مزایایی که یک فرد به تنهایی به جامعه تقدیم کند خیلی زود می‌توانند از بین رفته و یا حتی به معایب همان جامعه بدل شوند».

به بیان دیگر، این اندیشه هیچ فردی، (ولو با بهترین خصایل انسانی، علمی و مبارزاتی) را شایسته «رهبری» مردم نمی‌داند. اساسا نفی قهرمان پروری، یعنی حذف جایگاه «رهبری» و رویکرد به جایگاه «نمایندگی». بدین ترتیب، هیچ سیاست‌مداری قرار نیست «رهبر» مردم و یا رهبر بخشی از مردم باشد. بلکه این مردم هستند که یک مطالبه خاص یا یک شیوه از اداره حکومت را انتخاب می‌کنند و صرفا بخش اجرایی آن را در اختیار یک «نماینده» قرار می‌دهند. نماینده‌ای که بنابر ساختارهای قانونی می‌تواند رییس جمهور، نخست‌وزیر و یا حتی پادشاه مشروطه باشد. در چنین شرایطی، وقتی تمرکز از روی «رهبر» به سمت «نماینده مطالبات مردمی» تغییر پیدا کرد، بلافاصله پیش‌شرط‌های اخلاقی برای ویژگی‌های «رهبری» جای خود را به شرایط ِ «حکومت‌گری» می‌دهد. از این منظر، می‌توان با یک مراجعه ساده به قوانین کشورهای مختلف دریافت که آنان به کدام یک از این دو نگرش تعلق دارند. جامعه‌ای که برای هر یک از مقامات حکومتی خود شرایطی تماما شخصی و اخلاقی تعیین می‌کند (مجتهد، عادل، شجاع، با تقوی، مدیر و مدبر، مسلمان شیعه، مرد و ...) قطعا هنوز در مرحله‌ای است که به دنبال یک «رهبر» می‌گردد. یعنی دارد به دست خود همان اندیشه سنتی «شبان و رمه» را تداوم می‌بخشد. در نقطه مقابل، جوامعی که برای مسوولین حکومتی خود صرفا چهارچوب‌های حقوقی مشخص می‌کنند، در واقع تمرکز را از روی اشخاص برداشته و بر روی اراده جمع قرار داده‌اند.

* * *

حکایت اینکه «اصلاح‌طلبان در سال‌های پایانی دهه هفتاد مطالبات مردمی را به مقداری بیش از توان اجرایی خود بالا بردند» و یا اینکه «مردم، بدون توجه به شعارهای خاتمی و نزدیکانش از او توقعات بیش از اندازه داشتند» حکایت مرغ و تخم مرغ است. ما فقط چند گزاره تاریخی را می‌توانیم مورد توافق قرار دهیم. نخست آنکه بسیاری از هواداران سرسخت دوران اصلاحات، خیلی زود یا از روند دولت اصلاحات سرخورده شدند و یا اسیر دستگاه سرکوب شده و هزینه‌های گزافی پرداختند. در مقابل، سیدمحمد خاتمی نیز همواره پیشنهاد «رهبری جریان اصلاحات» را در دوران ریاست‌جمهوری‌اش رد کرده بود و در پایان آن دوران نیز با انتشار کتابچه «نامه‌ای برای فردا» بار دیگر از هم‌وطنان خود خواست که دست از قهرمان‌پروری بردارند.

نزدیک به ۱۶سال پس از بهار۷۶، بار دیگر زمزمه حضور سیدمحمد خاتمی در جریان یک انتخابات دیگر به گوش می‌رسد. این بار، بخش عمده‌ای از جریان دموکراسی‌خواه که شاید زمانی از حامیان خاتمی بوده‌اند سرسختانه به مخالفت با او برخاسته‌اند. بیشترین تمرکز آنان در جریان انتقاد از خاتمی، اشاره به نقاط ضعف شخصی او است. منتقدان ادعا دارند که نمی‌توانند به کسی اعتماد کنند که بارها پیش از این انتظارات آنان را بی‌پاسخ گذاشته است. یا به بیانی صریح‌تر، می‌گویند «با طناب خاتمی نمی‌شود به چاه رفت، هیچ تضمینی وجود ندارد که او باز هم پشت مردم را خالی نکند».

متاسفانه من تعجب نمی‌کنم اگر ارایه دهندگان چنین استدلالی، همان کسانی باشند که سه سال پیش در مذمت «قهرمان پروری» داد سخن می‌دادند و در برابر هرگونه تمجید از «میرحسین موسوی» نسبت به ظهور یک «خمینی» دیگر هشدار می‌دادند. بار نخستی نیست که به چشم می‌بینیم مظاهر رشد یافتگی اجتماعی در برخی نخبگان ما، صرفا یک پوسته ظاهری است که هیچ عمق و ریشه‌ای ندارد. کافی است صورت مسئله را اندکی تغییر دهید که پاسخ‌های کلیشه‌ای دیگر جوابگو نباشد. آنگاه است که می‌توان دریافت ادعای پیشین صرفا تکرار یک «کلیشه‌ی رسانه‌ای» بوده است و یا به واقع در عمق اندیشه افراد نهادینه شده؟!

از نگاه من «خاتمی، خاتمی است». دقیقا همان کسی که همه ما می‌شناسیم و رفتارهایش را برای بیش از ۱۶سال زیر ذره‌بین گرفتیم. او دروغ‌گو نیست و به مانند احمدی‌نژاد اخلاق و انسانیت و شرافت را پیش پای کسب قدرت قربانی نمی‌کند. در نقطه مقابل، اهل جدال‌های سنگین و برخوردهای مستقیم نیست. پس اگر بتواند وزارت اطلاعاتش را به آرامی پاک‌سازی کند و بزرگ‌ترین جریان قتل‌های حکومتی تاریخ کشور را افشا و متوقف کند این کار را انجام می‌دهد، اما اگر نیروهای سپاهی رسما او را به کودتا تهدید کنند، (نامه معروف فرماندهان سپاه در واکنش به وقایع ۱۸تیر ۷۸) و یا اگر با تانک و هواپیما فرودگاه رسمی کشور را اشغال کنند، (ماجرای اشغال فرودگاه امام توسط نیروهای نظامی سپاه) تن به سازش می‌دهد. او همان کسی است که در برابر رد صلاحیت‌های گسترده مجلس هفتم اعلام کرد «این انتخابات را برگزار نخواهد کرد»؛ اما وقتی دید حتی ۱۰ هزار نفر از شهروندان هم برای حمایت از او به خیابان نیامدند، حاضر نشد یک تنه به جنگ کل حکومت برود و انتخابات را پذیرفت.

خاتمی، خاتمی است. برای نزدیک به ۱۶سال، هربار نام او به میان آمده، همه انتظارات خود را فهرست کرده‌اند و نقاط ضعف و قوت او را در پاسخ‌دهی به این انتظارات فهرست کرده‌اند. اما به نظر می‌رسد کمتر دوره‌ای بوده که جامعه انگشت اتهام را از خاتمی برداشته و به سمت خودش نشانه برود. یعنی از خود بپرسد: «چرا باید ۱۶سال تمام اصرار کنیم که خاتمی عوض شود؟ او در تمام این دوران نشان داده که همین است که هست. چرا پس از این همه مدت، به جای اینکه تلاش کنیم یک نفر دیگر را تغییر دهیم، سعی نکردیم که نگاه خود را، انتظارات خود را و توقعات خود را از او تغییر دهیم؟ چرا نمی‌توانیم خاتمی را صرفا به عنوان یک گزینه و یک امکان یا فرصت برای طراحی تاکتیک‌های سیاسی ببینیم؟ چرا هنوز با همان نگاهی خاتمی را نقد می‌کنیم که قرار است منجی آخرالزمان را نقد کنیم؟»

گمان می‌کنم این یادداشت بی‌دلیل به درازا کشیده است. حرف آخر همان است که از ابتدا می‌توانست به سادگی بیان شود. جدال بر سر شخصیت‌های سیاسی، چه خاتمی باشد، چه میرحسین و چه هرکس دیگر، جدالی است بیهوده برای تغییر انسان‌هایی که به صورتی کاملا «انسانی» حق دارند که تغییر نکنند! به باور من، اگر در تمام طول این دوران جامعه ایرانی می‌خواست یک پیشرفت واقعی داشته باشد، باید به این بلوغ می‌رسید که مشکل از دیگرانی نیست که برای خود نقاط ضعف و قوت شناخته شده خودشان را دارند. مشکل از مایی است که می‌خواهیم سرنوشت خود را به وقوع تغییراتی بنیادین در شخصیت‌ دیگران پیوند زنیم. به قول خواجه شیراز: «تو خود حجابِ خودی حافظّٰ، از میان برخیز»!

۱/۱۰/۱۳۹۲

چگونه یک کودتا شکست می‌خورد؟


اگر هنوز هم علاقه دارید روی‌داد 22 خرداد 88 را هر اتفاقی غیر از یک کودتای تمام عیار انتخاباتی بخوانید، قطعا این یادداشت برای شما نوشته نشده است. مطالعه این یادداشت را متوقف کنید و اگر جایی هم به تصاویری از «حسن میرکاظمی»ها و اخباری از «بابک زنجانی»ها برخورد کردید ندیده بگیرید تا واقعیت با تصورات شما از جهان تناقض پیدا نکند. اما اگر شما هم زمانی در خیابان‌های شهر در برابر اسلحه عریان سرکوب ایستاده بودید تا رای خود را پس بگیرید، پرسش من از شما این است: «چه تصوری از شکست یک کودتا دارید؟»

من این پرسش را با تعدادی از دوستانم در میان گذاشتم. تقریبا اتفاق نظری وجود داشت که تا روزهای پیش از تحلیف احمدی‌نژاد به عنوان رییس دولت، اکثر سبزها نقطه پیروزی خود را ابطال نتایج فرمایشی انتخابات می‌دانستند اما پس از آن، تقریبا تصویر شفافی از «نقطه پیروزی» نداشتند. به گمانم این ابهام، با گذشت نزدیک به چهار سال از وقوع کودتا همچنان در اردوگاه سبزها وجود دارد و در برابر پاسخ به این پرسش کلیدی، نوعی سکوت بایکوت‌گونه شکل گرفته است. پرسش من «ما چه می‌خواهیم؟» نیست که بتوان در برابر آن فهرستی از آرمان‌های جامعه بشری، از آزادی و دموکراسی گرفته تا احقاق حقوق شهروندان و کرامت انسان‌ها و عدالت اجتماعی و اقتصادی را فهرست کرد. من دقیقا می‌خواهم بدانم «چطور می‌توان یک کودتای انتخاباتی را شکست داد؟» من پاسخ خودم را به این پرسش دارم که طبیعتا برگرفته از برداشتی است که از اهداف کودتا دارم.

به باور من، کودتای 88، آخرین حلقه از زنجیره اقداماتی بود که از ده سال قبل (حدود سال 78) آغاز شده بودند تا به مرور جنبه جمهوریت را از ساختار حقیقی قدرت کشور حذف کنند. زنجیره‌ای که شاید بتوان آن را یک «کودتای خزنده» نامید و در تمام طول آن ده سال، گاه و بی‌گاه رد پایی از خود بر جای می‌گذاشت، اما در نهایت در خرداد 88 بود که نقاب از چهره برداشت و سیمای عریان خود را به نمایش گذاشت. گمان من بر این است که اتفاقا اصرار مهندس موسوی هم برای ورود به صحنه انتخابات 88 برگرفته از احساس و یا حتی مشاهده همین روند بود که به گفته خودش «احساس خطر» کرد و با تمام وجود برای ایستادگی در برابر یک «صحنه‌آرایی خطرناک» پا به میدان گذاشت.

بدین ترتیب، کودتای خرداد 88، تهاجم نظامی-امنیتی به اصول قانونی و عرفی ساختار اجتماعی-سیاسی کشور ما بود برای زیر پا گذاشتن دستاوردهای بیش از یک قرن مشروطه‌خواهی ایرانیان و تلاش 150 ساله این ملت برای تصاحب حق حاکمیت بر سرنوشت خویش. پیروزی این کودتا در صورتی محقق می‌شد که حاکمیت یک بار برای همیشه از «شرّ»ِ حضور مردم در عرصه اداره کشور خلاص شود و حق تمام و کمال تصمیم‌گیری در مورد اداره و ای بسا «تصاحب» یک کشور را به انحصار یک فرد و جمع حامیان و شرکای او درآورد. اینکه ظاهر و عنوان حکومت همچنان «جمهوری» باقی بماند و یا به مدل «نخست وزیری» تغییر شکل بدهد تفاوت چندانی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کرد. در غیاب مردم و مشارکت و نظارت آنان، هر حکومتی با هر نام و ظاهری قطعا یک استبداد شخصی و یا یک دیکتاتوری اقلیت است. چنین تفسیری، راه من را برای رسیدن به پاسخ پرسش خودم هموار می‌کند. وقتی هدف کودتا، اخراج من از عرصه مشارکت در اداره امور جامعه باشد، وقتی هدف کودتا نقض اصول صریح و البته روح قانون اساسی کشور مبنی بر «حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش» باشد و وقتی نهایت آمال و آرزوهای طراحان کودتا، کوتاه کردن دست مردم از دخالت و فعالیت جهت سهم‌خواهی از حق اداره کشور باشد، آن وقت شکست کودتا تعریف شفافی پیدا خواهد کرد. در چنین شرایطی است که من می‌گویم:

هر اندیشه‌ای که بپذیرد انتخابات در این کشور به پایان رسیده و از تاثیرگزاری آرای مردمی سرخورده شود، خواسته یا ناخواسته هژمونی اندیشه کودتا را به رسمیت شناخته و بر پیروزی‌اش مهر تایید زده است.
هر اندیشه‌ای که گمان می‌کند برای ورود به عرصه انتخابات لزوما باید از یک شخص خاص و یا یک گروه دست‌نشانده مجوز ورود و فعالیت گرفت، قطعا بر خواست و آرزوی طراحان کودتا صحه گذاشته است.

هر اندیشه‌ای که گمان می‌کند مردم هیچ توان و قدرتی در تحمیل مطالبات خود به گردانندگان کشور ندارند و همه باید در انتظار اتخاذ تصمیم در پشت درهای بسته و اعلام رای نهایی از جانب سران حکومت باشند، تایید کرده که آرمان کودتا در این کشور نهادینه شده است.

هر اندیشه‌ای که گمان می‌کند مطالبه حق اداره کشور، دریوزگی در پیشگاه ارباب کودتاست، تایید کرده که این کشور سرزمینی اشغال شده است و ما در آن میهمانانی هستیم که جز با مجوز صاحب خانه حق حیات نداریم.

هر اندیشه‌ای که گمان می‌کند مردم در برابر تکرار کودتاهای انتخاباتی یا سرقت آرایشان بی‌دفاع و ناتوان هستند تایید کرده که خیزش سبز مردم ایران در کوبیدن دست رد به سینه طراحان کودتا بی‌اثر و بی‌نتیجه بوده است.

و هر اندیشه‌ای که گمان می‌کند تلاش برای بازپس گرفتن سکان اداره کشور خیانت به خون‌های ریخته شده و هزینه‌های پرداخت شده است، به صورت ضمنی ادعا کرده که این خون‌ها با هدفی جز کسب آزادی و بازگرداندن کشور به صاحبان اصلی‌اش نثار شده است.

در برابر همه این‌ موارد، من باور دیگری دارم. من باور دارم که این کشور متعلق به من است، پس هرکسی که بخواهد حق من برای کسب سکان اداره‌اش را سلب کند، متجاوزی است که باید من را به زور از صحنه بیرون کند. من خانه خودم را با دست خودم به کسی تحویل نمی‌دهم.

من باور دارم، قانون اساسی این کشور، به عنوان سندی ملی و محصول یک انقلاب مردمی، حق ملت بر سرنوشت خویش را به رسمیت شناخته، پس هرکسی که بخواهد بنابر سلیقه و مصلحت شخصی خود این حق را محدود یا پایمال کند، قانون شکنی است که باید از تخت به زیر بیاید.

من باور دارم که انداختن رای به صندوق همان قدر حق من است، که برگزاری یک انتخابات آزاد و البته سالم و شفاف. اما فراموش نمی‌کنم که «حق دادنی نیست؛ گرفتنی است». برای من، بازپس گرفتن حق «انتخابات آزاد و سالم» یک هدف نهایی است، نه یک پیش‌شرط که آن را از اردوگاه کودتا طلب و مسئلت کنم.

و من باور دارم که خیزش آزادی‌خواهانه‌ای که در پس چهارسال سرکوب بی‌امان، آزرده و رنجور شد اما از بین نرفت، قطعا این توانایی را دارد که سرانجام اراده خودش را به حاکمیت کودتا تحمیل کند. بار دیگر به صحنه برگردد. نامزد مورد نظر خودش را به سیستم تحمیل کند. به نام او رای به صندوق بریزد و با تمام وجود و توانش از سرقت مجدد آرایش محافظت کند تا سرانجام بتواند به رویای خود جامع عمل بپوشاند و قاطعانه بگوید «بازگشت ما مهر ابطالی است بر رویای خام و پریشان کودتاگران».

۱/۰۸/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «بهار پوپولیست خزان مردمان است»


فرنام شکیبافر - پوپولیسم واژه‌ای با منشأ لاتین است. پوپولیسم از جنبه‌ای بنیادی «ایسم»ی متفاوت با سایر ایسم‌هاست؛ چراكه بیش از آنكه محتوای فكری مشخصی را دارا باشد حاكی از یك سلسله رفتارها است كه در كالبد و ظرف ایسم‌های گوناگونی می‌تواند ظهور و بروز یابد. گرچه عموماً پوپولیست‌ها برای دستیابی به قدرت از ابزار یك ایدئولوژی بهره می‌برند اما تحت شرایطی این ظرفیت را دارا هستند كه رفتاری كاملاً غیرایدئولوژیك یا حتی در ضدیت با ایدئولوژی از خود بروز دهند.

پوپولیسم در هر جامعه و در هر ساختاری به یك اندازه توان عرض اندام ندارد. پوپولیست‌ها عموماً در جوامع توسعه‌نیافته، بحران‌زده و دارای توده‌های خوابگرد امكان عاملیت سیاسی-اجتماعی و كسب توفیق را دارند. همان‌طور كه آتش برای شكل گرفتن نیازمند به سه عنصر انرژی گرمایی، ماده سوختنی و اكسیژن است، پوپولیسم نیز ظهورش محتاج ملزوماتی است. انرژی گرمایی آن هیجانات و احساسات، ماده سوختنی آن جامعه ناآگاه و اكسیژن آن عدم انسجام و كارآمدی نخبگان در مقابله با آفت پوپولیسم است. همچنین فریب خوردن پاره‌ای نخبگان و سرآمدان از شخص پوپولیست نیز می‌تواند به مثابه ماده اشتغال‌زا و كاتالیزور پوپولیسم باشد.

هر سیاست‌پیشه‌ای ممكن است آلوده به سطحی از رفتارهای پوپولیستی باشد اما معمولاً زدن برچسب پوپولیست به سیاست‌پیشه‌ای جایز است كه حجم بالایی از كنش‌های وی برگرفته از منش پوپولیستی باشد. از همین رو در به كار بردن این واژه برای هر سیاستمداری چه در ظرف تاریخ و چه در ظرف زمانی حال باید جانب احتیاط را رعایت كرد. خاصه آنكه در زمان كنونی واژه پوپولیست بیش از هر زمانی دارای بار ارزشی منفی است و دشنام سیاسی محسوب می‌گردد.

ویژگی‌های متن و حاشیه‌ای و نیز مصادیق رفتاری بسیاری را در توصیف پوپولیسم می‌توان برشمرد و تیپ ایده‌آلی از پوپولیسم و پوپولیست بنا كرد اما باید گفت مرام هر پوپولیستی بر چند پایه اساسی استوار است كه در زیر تلاش شده به اختصار به آن‌ها پرداخته شود:

عدم اعتقاد به ساز و كارهای معمول و ساختارمند سیاسی

پوپولیست‌ها اساساً اعتقاد چندانی به سازمان‌ها و ساز و كارهای سیاسی قانونی و همچنین نهادهای واسط و مدنی ندارند و در غلیظ‌‌ترین رفتارهای پوپولیستی‌شان چنانچه برای آن‌ها میسر باشد حتی ممكن است اقدام به انحلال سازمان‌ها و نهادهای مزبور نمایند. در عین حال معمولاً چنانچه نخواهند یا نتوانند چنین كنند رویكردی توأم با بی‌توجهی و عدم تن دادن به تمایلات سازمان‌های سیاسی و نهادهای مدنی در پیش می‌گیرند. پوپولیست‌ها غالباً نگاهی تحقیرآمیز به نخبگان و روشنفكران و در مجموع عقلا دارند. پوپولیست دشمنان بزرگ اختیار می‌كند تا خود را بزرگ كند!

توسل به كنش عاطفی

سنخ رفتاری سیاست‌ورزان پوپولیست در مواجه با عامه عموماً از نوع كنش عاطفی و احساسی است. آنان بخش زیادی از زمان خود را در میان عامه سپری می‌كنند، می‌توانند ساعت‌های متمادی و طولانی خستگی‌ناپذیر بین مردم نطق‌های آتشین  ایراد كنند، به تهییج احساسات عامه می‌پردازند، با سخیف‌گویی، عامه‌ستایی و بذله گویی و یا در مقابل با ثقیل‌گویی، درشت‌پردازی و نشان دادن عزمی راسخ تلاش دارند خود را میان مردم متفاوت با سایر سیاستمداران جلوه دهند و ... . معبد پوپولیست خیابان است!

دروغ

پوپولیست‌ها بسیار شعار و وعید می‌دهند اما آن هنگام كه عنان خود در شعارپردازی و وعده‌دهی را از كف می‌دهند بی‌توجه به امكان عملی شدن آن‌ها یا تبعات اجرایی كردن وعده‌های خود هستند. گاه بی‌توجه به مقوله «هزینه فرصت» وعده‌هایی كاملاً متناقض با یكدیگر می‌دهند. در آن هنگام كه چنین می‌كنند چه بسا به آنچه انجام می‌دهند آگاه نیز باشند اما سودای آنان از پیروی از این الگوی رفتاری بسیج احساسات و تمایلانی آنی عامه در راستای حمایت و پشتیبانی از خود است. همین شعارها و وعده‌های بی‌شمار و متناقض، آن‌ها را لاجرم به ورطه دروغ و ریا می‌افكند. اگر از عهده بخشی از آنچه وعده داده‌اند برآیند قسم اعظمی از اظهارات خود را اختصاص به بزرگ‌نمایی جنون‌آمیز آن‌ها می‌كنند و اگر ناكام بمانند به آمارپردازی، گریز از عینیات، فرافكنی، غوغاسالاری، از آستین برون كردن شعارها و وعیدهای تازه و البته انداختن تقصیر بر گرده دیگران و دشمنان می‌پردازند. پوپولیست‌ هیجانات و منافع كوتاه‌مدت عامه را علیه خیر عمومی و مصالح بلندمدت مردم بسیج می‌كند!

نداشتن جهان‌بینی و عقاید ثابت

پوپولیست‌ معمولاً كمتر اندیشه‌ و بینشی دارد كه به صورتی عمیق و قلبی به آن‌ها احساس وفاداری داشته باشد و بر مبنای آن نگرش‌های ثابت دست به اتخاذ سیاست و كنش انضمامی بزند. او بنده قدرت و شیفته جلب تأیید و حمایت دیگران و از جمله عامه است. وی نه در ذهنیت و نه در كردار دارای نظم نیست. نه تنها مشوش می‌اندیشند بلكه در عمل نیز رویه‌ای لمپنیستی پی می‌گیرد. نظم مورد علاقه پوپولیست بی‌نظمی است!

خودمحوری

پوپولیست مردم‌گرا نیست بلكه عامه‌گرا است. مردم، كلی دارای تشابهاتی در پوسته بیرونی و در عین حال دارای تمایزات و تكثر درونی هستند اما عامه تصوری كلی و متشكل از توده‌های بی‌شكل یا همسان است. پوپولیست با عامه و ارزش‌ها و گرایشات مقطعی و گذرای آن‌ها سر و كار دارد. او متلون و متنوع بودن را برنمی‌تابد و میل به یكسان‌سازی همگان و همه‌چیز با تمایلات خود و توده پشتیبانش را دارد. پوپولیست تاب مخالفت و انتقاد را ندارد و سیری‌ناپذیر به همه عرصه‌های در دسترسش چنگ می‌اندازد تا دستی در آن‌ها ببرد و پروسه مشابه‌سازی را صورت دهد. پوپولیست پاسخگو نبوده و از شفافیت می‌گریزد و صرفاً ادعای پاسخگویی و شفاف‌سازی علنی و در محضر عامه را می‌كند. پوپولیست نه در هجمه پیوسته‌اش به منتقدان خود آرام می‌گیرد و نه حتی رام یاران و همراهان خود می‌شود. او روحی سركش و ناآرام دارد. بر صدر نشاندن پوپولیست بسیاری از اوقات دشوار نیست اما پایین آوردن او از سریر مكنت گذر از هفت‌خان را می‌طلبد. نهایتاً عامه‌ای كه روزی از جهت سرخودگی یا خوابگردی به او روی آورده بودند با آشكار شدن پیامدهای ناگوار ایجاد خلأعقلانیتی كه ناشی از روی كار آمدن شخص پوپولیست بوده از وی رویگردان می‌شوند. به این ترتیب در غایت امر نه تنها جامعه بلكه خود پوپولیست نیز قربانی پوپولیسم می‌گردد، مگر اینكه مرگ زودهنگام یا كنار رفتن قهرمانانه در اوج محبوبیت به فریادش برسد. روزهای خوش و بهار پوپولیست همچون بهار طبیعت ناپایدار است. بهاری كه خزان مردمان بوده است و چون توده‌ها به این امر واقف گردند درصدد انتقام برخواهند آمد. یعنی همان توده‌هایی كه بخشی قابل توجهی از آن‌ها روزی سوت و كف‌شان گوش و جان پوپولیست را نوازش می‌داده است!

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۱/۰۷/۱۳۹۲

یادداشت وارده: نظر رهبری در مورد حضور اصلاح طلبان؛ آمدن یا نیامدن، مسئله این است؟!


رضا نشلی- تلاش می‌شود نوشته‌ حاضر، تا حد ممکن، کوتاه باشد.

- این نوشته با پذیرفتن این موضوع که برای تغییر، اصلاحات از انقلاب کاراتر است، نگاشته شده است.
- در این نوشته منظور از (کاندیدای) اصلاح طلبان، اصلاح طلبان درجه اول، خصوصاً خاتمی خواهد بود.

آیا جایز است، حضور اصلاح‌طلبان در انتخابات را مشروط به دانستن نظر آقای خامنه‌ای در مورد حضور اصلاح‌طلبان کنیم؟ در صورتی که پاسخ منفی باشد، اساساً کشف نظر رهبری موضوعیتی ندارد. در این صورت جهت بررسی حالات احتمالی رجوع کنید به دو نوشته‌ «اگر خاتمی نیاید» و «اگر خاتمی بیاید»– که هر دو پیش‌تر در همین وبلاگ نیز انتشار یافته‌اند و به لحاظ پوشا بودن، قابل قبول و به لحاظ قوت استدلال، توصیه شدنی هستند-. در صورتی که پاسخ به سؤال اصلی، مثبت باشد و کشف نظر رهبر بر اعلام حضور اولویت داشته باشد، در ادامه با وجود اینکه این نگرش مورد نقد قرار می‌گیرد، شواهد و قراین موجود برای کشف نظر آقای خامنه‌ای بازخوانی می‌گردند.

ضررهای احتمالی حضور اصلاح طلبان (خاتمی) بدون در نظر گرفتن نظر رهبری:

- رد صلاحیت شدن: گفته می‌شود که مهره‌ای – منظور از مهره، شخصیت سیاسی است- همچون خاتمی که باید در روز مبادا استفاده شود، در اثر عجله و آشفتگی تبدیل به مهره‌ سوخته می‌شود – سوخته از این نظر که نمی‌توان در چارچوب قانون از این شخصیت سیاسی استفاده کرد-. مهره‌ای که نتواند از سد شورای نگهبان از رهبری بگذرد، نامش چیست؟ جز مهره‌ سوخته؟ در مقابل فایده‌ این موضوع اتحاد بیشتر جنبش سبز و وحدت در مسیر می‌شود – به عبارت دیگر در این صورت، تنها مسیر باقی مانده برای اصلاح کردن، انقلاب است-.

- تایید صلاحیت شدن و اسارت مجدد در مخمصه‌ تقلب: شاید انتخابات 88 را بتوان نقطه‌ عطف تاریخ سیاسی معاصر بیان کرد. با وجود اینکه در این انتخابات دولت به دست حکومت سپرده شد. فضای قبل و بعد از انتخابات می‌تواند منجر به افزایش آگاهی جامعه، اتحاد جنبش سبز و سازماندهی جنبش در چارچوب نظام گردد. علاوه بر این، فایده‌ای که در حالت قبلی ذکر شد، در این حالت نیز مصداق پیدا خواهد کرد.

- تایید صلاحیت و رای نیاوردن در رقابتی سالم: در واقع خاتمی آنقدرها هم که تصور می‌شد مهره‌ خارق‌العاده‌ای نبوده و جلوی فرآیند بت‌سازی که آفت هر جریانی است گرفته شده است. ضمن اینکه استفاده از فضای انتخاباتی که در حالت قبل ذکر شد در این حالت نیز مصداق پیدا خواهد کرد.

- تایید صلاحیت و رای آوردن، در حضور اصلح: برخی بر این باورند که گرچه خاتمی خوب است، ولی باید عمل‌گراتر باشد تا مصلحت‌اندیش. لذا با حضور خاتمی جلوی اصلاحات عمیق گرفته می‌شود. باید بپذیریم عمل‌گراتر از خاتمی که بتوانند تایید صلاحیت شوند وجود ندارد. یا در زندان به سر می‌برند، یا آنقدر پرونده‌ سیاسی برایشان ایجاد شده که شانس تایید صلاحیت ندارند. به علاوه نگاهی به اطرافیان او – از جمله عبدالله نوری، کرباسچی، نجفی و ... – که برنامه‌ تحلیلی اصلاح طلبان را تدوین نموده‌اند نویدبخش عمل‌گرایی متناسب با وضعیت سیاسی کنونی است.

با این اوصاف، جایز نیست به جای استفاده از فرصت فضای انتخاباتی قبل از انتخابات، در پی فهم نظر رهبری برای حضور در انتخابات معطل ماند. – کاری که قطعاً باب میل حکومت است -.

اما باز نگری شواهد و قراین جهت کشف نظر رهبری:

15 اسفند را می‌توان شروع چراغ سبز به حضور اصلاح طلبان در انتخابات و پایان تهدیدها دانست. جایی که احمد جنتی، امام جمعه موقت تهران، از خواهان انتخابات آزاد بودن دم می‌زند! چیزی که پیش‌تر و با لحنی بسیار تند توسط رهبری منع شده بود، در قم در 19 دی. این تناقض گویی آنجایی معنادارتر می‌شود که جنتی می‌گوید: «هر کسی برای شرکت در انتخابات، می‌تواند آزادانه ثبت‌نام کند».

کمتر از یک هفته بعد آقای خامنه‌ای در مشهد همزمان از دو موضع عقب نشینی می‌کند. یکی از سیاست خارجه که به گفتگو تن داد و دیگری سیاست داخله که با تاکید بر حضور همه‌ سلیقه‌ها و جریان‌های  سیاسی، چراغ سبزی نشان داد به اصلاح طلبان. گرچه سعی کرد با استفاده از الفاظ تند و تهدید اسرائیل همچنان خود را رهبری انقلابی جلوه دهد، نه دیپلمات. ابتدا توکلی و سپس باهنر، در تحلیل سخنرانی رهبری، در بخش سیاست داخلی، این گونه نتیجه گرفته‌اند که اجازه‌ حضور اصلاح طلبان توسط رهبری تایید شد. شاید در این بین باید عسکر اولادی را خط مقدم خودزنی و چراغ سبز نشان دادن دانست.

نکته‌ قابل تأمل دیگر، استفاده نشدن و یا به ندرت استفاده شدن از وقایع 88 و عنوان فتنه در سخنرانی‌های جنتی و احمد خاتمی در دو نماز جمعه اخیر و رهبری در سخنرانی مشهد است – و اگر استفاده شده عموماً هشدار به احمدی نژاد بوده تا گروه دیگری-. در حالی که انتظار می‌رفت تا پس از چهار سال زمینه سازی و ایجاد آمادگی ذهنی و درست جایی که اصلاح طلبان به دلایل گوناگون، عدم شرکت در انتخابات را نیز به عنوان یک گزینه‌ احتمالی می‌بینند، با حمله‌ رگباری به اصلاح طلبان، به حذف بی دردسر (عدم حضور خود خواسته اصلاح طلبان و حذف آرام) یا کم دردسر (در حالی که زمینه‌ی ذهنی در جامعه آماده است، به رد صلاحیت اصلاح طلبان اقدام نمایند)، دست یابند، به شدت از تبلیغات منفی کاسته‌اند. شاید باید منتظر چراغ‌های سبز دیگری نیز در روز های آینده بود.

اما چرا حکومت حاضر است علی رغم هزینههای هنگفتی که در گذشته پرداخت کرده، مجدداً از اصلاح طلبان استقبال کند؟ شاید به این دلیل که:

- همچنان حضور مردم در انتخابات، لازمه‌ی مشروعیت بین‌المللی حکومت است و در شرایط کنونی که فشارهای خارجی بیشتر شده، این نیاز نیز بیشتر حس می‌شود. حضور اصلاح طلبان تضمین حماسه‌ی سیاسی است – تجربه ثابت کرده است-.

- در صورت حضور مشایی در انتخابات، تنها کسی که می‌تواند با مشایی رقابت کند، خاتمی است. حکومت خوب می‌داند رای آوردن مشایی یعنی تقدیم حکومت به احمدی نژاد در یک کودتای مخملی و تنزل نقش رهبری به ملکه!

- در صورتی که حکومت، این بخش از جنبش را - که معتقد است با اصلاح باید به تغییرات دست یافت - به هر روشی از سیاست رسمی کشور حذف کند، این گروه نیز به گروه حامیان فعالیت‌های تند و رادیکالی تبدیل می‌شوند و به دست خود اتحاد را نیز بین این دو گروه در مسیر رسیدن به هدف مشترک به ارمغان می‌آورد.

- در سیاست خارجه چه کسی بهتر از اصلاح طلبان برای مذاکره – که رهبری اذن آن را اول فروردین سال جاری داده است -. که اگر جواب داد فبهالمراد و نعم المقصود و اگر جواب نداد تقصیرات به گردن اصلاح طلبان بیفتد. جریان حاکم هیچ تمایلی ندارد تا (به تعبیر خودشان) ننگ مذاکره با امریکا را در کارنامه‌ی خود ثبت کند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۱۲/۲۸/۱۳۹۱

یادداشت وارده: «دشمن دشمن ما هم دشمن ماست»


میم نعیم - مایه‌ی عزای تازه این است که حالا کم و بیش از دهان دوستان لیبرال و سکولار و روشنفکر می‌شنویم که شاید مشایی گزینه‌ای بهتر از خاتمی باشد! شنیدن این حرف از بعضی آدم‌ها آن‌قدر عجیب بود که اولین باری که شنیدم نمی‌دانستم مخالفت را از کجا شروع کنم. حالا به لطف این متن+ (یادداشت: «چند تخم مرغ هم در آفتابه یا همه در سبدخاتمی و اصلاح طلبان؟») که تمام‌قد از رفتن به سمت مشایی در انتخابات بعدی حمایت کرده دست‌کم تاحدی می‌دانم که اگر قرار باشد نشان دهم که چرا این حرف خیال خامی بیش نیست، چه‌ها باید بگویم.

1: دوقلوی احمدی‌نژاد-مشایی فایده‌ای بیش از خاتمی نرسانده، و در نتیجه نخواهد رساند

مثل همیشه، کار درست این است که اول ببینیم چه می‌خواهیم. در نهایت و در بلندمدت، همه تقریباً موافقیم که به دنبال اقتصاد قدرتمند، دوستی با کشورهای جهان، کاهش فساد، دموکراسی، جامعه‌ی مدنی، حقوق فردی، حقوق اقلیت‌ها، رسانه‌های آزاد و مانند این‌ها هستیم. آن‌چه بر سرش اختلاف داریم شیوه پی‌گیری این خواسته‌هاست. کسی که از حضور مشایی به عنوان رییس جمهور بعدی حمایت می‌کند، یا به دنبال جنگ است یا به دنبال اصلاح. به زبان دیگر، قاعدتا یا به دنبال این است که مشایی بیاید و علنا با نهادهای منتخب رهبری همان طور که مجلس ششم در افتاد به شیوه‌ای بسیار جنگی‌تر و بسیار موثرتر (و این بار از جایگاه دولت، نه مجلس) در بیفتد و سپاه و شورای نگهبان (و احتمالاً در نهایت شخص رهبر) را زمین بزند، یا به دنبال اینند که مشایی بدون درگیری‌های در این حد جدی با شیوه‌ای کج‌دار و مریز، وضعیت را در حوزه‌هایی جزئی در برخی موضوعات خاص مانند حقوق زنان یا رابطه با آمریکا یا ساختار اقتصادی تغییر دهد. به گمان من بهتر است که هر یک از این دو سناریو را جداگانه بررسی کنیم و مشایی را با همان هشت سال اصلاحات خاتمی بسنجیم. تاکید می‌کنم که منظورم از نوشتن این متن، تغییر رای چهار نفر در انتخابات آتی نیست، بلکه هشدار درباره‌ی خطر کلی‌ای است که بینش سیاسی ما را تهدید می‌کند.

1-1: مشایی مصلح

                                 تفکیکی که بین مشایی شورشی و مشایی مصلح قایل شده‌ام به این معناست که یا مشایی شورش خواهد کرد و ساختار قدرت را در ایران متحول خواهد کرد و یا در چارچوب ساختار فعلی قدرت تلاش خود را برای اصلاح چیزهایی که در حوزه‌ی اختیارش هست خواهد کرد. با این توضیح، گمان می‌کنم کمتر کسی هست که بپذیرد که در سناریوی «اصلاح» هم مشایی بهتر از خاتمی باشد. اگر قرار باشد چیزی تغییر بنیادی نکند، روشن است که خاتمی برای اصلاحات آرام و بی‌تنش مناسب‌تر است. در زیر به چند مورد اشاره می‌کنم، و ابتدا آنهایی را مطرح می‌کنم که در مقاله‌ی مذکور به عنوان نقاط قوت تیم مشایی-احمدی‌نژاد ذکر شده بودند.

ایران برای همه ایرانیان: همه می‌دانند که موج بازگشت ایرانیان خارج از کشور به داخل در دوره‌ خاتمی بی‌سابقه بود. در مقابل دوره‌ احمدی‌نژاد دوره‌ فرار از ایران بود و خوشبختانه آمار در این زمینه کم‌یاب نیست. اخراج استادان و دانشجویان و حتی مسئولین جزء اداری به خاطر تفاوت عقاید در دوران احمدی‌نژاد چشمگیر بود. برخورد با اهل سنت (که تشکیل‌دهنده‌ ده درصد جمعیت کشورند)، دراویش، بهاییان و مبلغان مسیحی نیز شدت گرفت. سرکوب اقلیت‌ها در این هشت سال اخیر آن‌قدر پررنگ بود که برای من باورنکردنی است که نویسنده‌ مقاله‌ای که به آن اشاره کردم این موارد را فراموش کرده و صرفاً برگزاری همایش ایرانیان خارج از کشور را مصداق تحقق شعار «ایران برای همه‌ی ایرانیان» در دولت احمدی‌نژاد می‌داند.

گسترش حضور زنان: انتخاب وزیر زن از سوی احمدی‌نژاد اتفاق مثبت مهمی بود، اما تفکیک جنسیتی و سهمیه‌بندی جنسیتی در دانشگاه‌ها نیز در همین دوره رخ داد. همچنین فراموش نمی‌کنیم که انتخاب معصومه ابتکار در زمان خاتمی نیز در دوران خود به اندازه‌ی کافی تازه بود. فضایی که در دوره‌ خاتمی در دانشگاه‌ها و مطبوعات و گروه‌های فعال مدنی به وجود آمد و ایران را صاحب صدها فعال جدی اجتماعی زن نمود، به نظر من معنادارتر، اثرگذارتر و عمیق‌تر از انتخاب تک‌موردی مرضیه وحید دستجردی به عنوان وزیر بهداشت بود. مجلس هشتم که تا حد زیادی حاصل رد صلاحیت‌های همین دولت احمدی‌نژاد بود و مجموعاً مطلوب او بود تا مغضوب او، جولان‌گاه تبعیض‌آمیزترین قوانین علیه زنان بود. این اتفاقا همان فاصله‌ی شعار با عمل است. در عجبم که نویسنده‌ مقاله‌ مذکور چگونه ادعا می‌کند که خاتمی شعار داد و احمدی‌نژاد عمل کرد.

رابطه با آمریکا و غرب: نویسنده‌ی مقاله‌ مورد اشاره، نامه نوشتن احمدی‌نژاد به اوباما را با دست ندادن خاتمی با کلینتون مقایسه کرده تا نتیجه بگیرد احمدی‌نژاد ما را بهتر به غرب نزدیک می‌کند. حجم بی‌انصافی در این مقایسه باورنکردنی است. در مقابل، من انکار هولوکاست و رو به نابودی خواندن آمریکا و بی‌اهمیت خواندن تحریم‌ها و فخرفروشی درباره‌ پایداری هسته‌ای را مقایسه می‌کنم با سفر به فرانسه و ایتالیا و مصاحبه با کریستین امان‌پور و تروریستی خواندن حمله به شهروندان اسراییل و ابراز تاثر از اشغال سفارت آمریکا. گذشته از این‌ها، عملاً هم شاهدیم که کدام دولت کشورمان را در جهان روسفید کرد و ایران را محل سرمایه‌گذاری خارجی کرد و از آن سو کدام دولت ما را گرفتار تحریم‌های بی‌سابقه نمود. این مورد آخر را باز هم در اشاره به همان داستان شعار و عمل می‌گویم. روشن نیست که چه کسی شعار داده و چه کسی عمل کرده؟

جایگاه روحانیت و دین نسبت به سیاست: اگر ملاک خون کردن دل روحانیت است، سخت است بگوییم کدام دولت دل روحانیت را بیشتر خون کرد. اما خون کردن که ثواب ندارد. ملاک این است که در کدام دولت جایگاه روحانیت بنیادگرا به طور واقعی در کشور افت کرد. دولتی که سبک زندگی مدرن و دانشگاه‌ها و رسانه‌ها و کتاب‌ها و روشنفکران دینی را تقویت می‌کند و اعتراض به ولی فقیه و اعتراض به نظارت استصوابی را جا می‌اندازد به طور واقعی بازار مکارم شیرازی و وحید خراسانی را می‌شکند، نه دولتی که یک روز حرف از آزادی ورود زنان به استادیوم می‌زند و فردایش هم به احترام علمای عظام حرفش را پس می‌گیرد. این هم مورد سوم از همان داستان تفاوت شعار و عمل است.

مدرن شدن بدنه‌ جامعه: اگر چیزی به جایگاه روحانیت و به طور کلی «سنت بنیادگرا» در چشم مردم ایران ضربه‌ای زده، گسترش سبک زندگی مدرن و موسیقی و فیلم مدرن و گسترش اینترنت و تقویت دانشگاه‌ها و دانشگاهیان و افزایش مراوده‌ی ایرانیان با غرب و فعالیت روشنفکران دینی و مسائلی از این قبیل است که خاتمی مدافعشان بود، نه چند حمله‌ ساده‌ی احمدی‌نژاد به نعل و میخ. کسی فراموش نکرده که کدام دولت اینترنت را در ایران گسترش داد و کدام دولت آن را با خاک یکسان کرد. درباره‌ مطبوعات که اصولاً اگر حرفی نزنیم بهتر است. تشکل‌های دانشجویی از روزهای اوجشان در دوران اصلاحات (حتی در سال‌های آخر اصلاحات) به فاجعه‌ای رسیده‌اند که امروز می‌بینیم. در شریف و علم‌و‌صنعت و امیرکبیر انجمن‌ها قلع و قمع شده‌اند و در سطح جامعه هم تتمه سازمان‌های مردم‌نهاد که برکت دوران خاتمی بودند آخرین نفس‌هایشان را می‌کشند. اگر چیزی به نام جامعه‌ مدنی و مدرن معنی داشته باشد، مصداقش همین‌هاست که خاتمی ساخت و احمدی‌نژاد ویران کرد. در دولت خاتمی مردم آزادتر و مدرن تر بودند اما دولت ژست سنتی را در بسیاری مسائل حفظ می‌کرد و دست دادنش با زن ایتالیایی را تکذیب می‌کرد. در دولت احمدی‌نژاد دانشجویان در بسیاری از دانشگاه‌ها از ارتباط ساده با هم محرومند (حتما خبر دارید از خانم‌های محترمی در برخی از دانشگاه‌ها که شغل شریفشان این است که بیایند و گوش بدهند که خدای ناکرده مکالمه‌ی دختر و پسر نامحرم درباره‌ی مسائل غیردرسی نباشد) اما شخص رییس جمهور می‌تواند مادر چاوز را بغل کند. به نظر شما کدام مدرن‌تر و آزادتر است؟ کدام شعار است و کدام عمل؟

وضعیت اقتصادی: جدا از این که بهبود معیشت خود به نوعی اولویت اصلی است، حتی برای کسی که دغدغه‌ی مدرنیزاسیون دارد نیز معلوم است که جامعه‌ی پابرهنگان نمی‌تواند مدرن شود. به راستی چه‌طور ممکن است سیاست‌های اقتصادی با ادامه‌ فعالیت تیم احمدی‌نژاد-مشایی بهتر از دوران خاتمی شود؟ نیازی به یادآوری عددهای مربوط به درآمد نفتی و صندوق ذخیره و نرخ تورم و بیکاری و قیمت ارز و غیره نمی‌بینم. آیا چند جمله‌ی خوش آب و رنگ مشایی ناگهان چشممان را به همه چیز بسته است؟ هرچه بیشتر فکر می‌کنم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که هرکس که از مشایی دفاع می‌کند، قطعاً به دنبال این است که ساختار قدرت به هم بریزد و کن‌فیکون شود. وگرنه با ادامه‌ی ساختار فعلی جمهوری اسلامی و ادامه‌ی کار دولت احمدی‌نژاد (حتی بسیار روشنفکرتر و سپاه‌ستیزتر) چیزی جز سیاهی نصیب مردم ایران نخواهد شد.

1-2: مشایی شورشی

                              به نظر می‌آید سناریوی رایج‌تر و از نظر من معقول‌تر، در دفاع از مشایی همین است که مشایی را صرفا به این دلیل می‌خواهیم که بیاید و دشمن «اصلی» ما را از پا در آورد. در این تصویر مشایی با شمشیر و زره می‌آید و نهاد روحانیت سنتی را زخمی می‌کند و ریشه‌های این سنت چندصدساله‌ی فاسد را از نهاد قدرت سیاسی بیرون می‌کشد و مکتب ایرانی را به جای مکتب اسلامی می‌نشاند و اسلام‌گرایی را به قول خودش به سرنوشت اسب‌سواری دچار می‌کند و خلاصه در پایان دوره‌(ها)ی ریاست جمهوری مشایی، نقدی و طائب و وحید خراسانی و نوری همدانی هر یک آش و لاش در گوشه‌ای از رینگ افتاده‌اند و مشایی پرچم را دودستی بالا برده است. دفاع از مشایی با در نظر داشتن سناریویی شبیه به این هرچند عاقلانه‌ترین دفاع ممکن از اوست، ولی باز هم به نظر من این سناریو نه ممکن است، و نه اگر هم ممکن باشد مطلوب است.

این سناریو ممکن نیست، اولا به خاطر این که مشایی این همه قدرت ندارد. چه چیز باعث می‌شود فکر کنیم که جمهوری اسلامی‌ای که از پس بنی‌صدر و میرحسین بر آمده، از پس مشایی بر نمی‌آید؟ اگر تیم مشایی-احمدی‌نژاد تهدید به خروج از حاکمیت کنند اصلاً کسی نگران خواهد شد؟ سرچشمه‌های قدرت کجایند؟ این تیم نه در دانشگاه‌ها خریداری دارد، نه در خیابان‌های تهران، نه در اقلیت‌های مرزنشین، نه در میان دولت‌های قدرتمند غربی، و نه در میان نیروهای نظامی. تنها قدرت این تیم افشاگری‌هایی است که ممکن است بتواند درباره‌ی سران حکومت انجام دهد. من به شدت و اثرگذاری این افشاگری‌ها هم مشکوکم. مگر افشاگری‌ای بدتر از این هم ممکن است که نشان دهی دوست خانوادگی رهبر کشور یعنی سعید امامی دستش به خون بی‌گناهان آلوده بوده؟ افشاگری هم بدون پشتوانه اجتماعی و رسانه‌ای راه به جایی نمی‌برد. گذشته از آن، اگر تیر غیبی بیاید و مشایی رییس جمهور را که زیادی در افشاگری دور برداشته از میان بردارد، چه کسی خونخواه او خواهد بود؟ نباید فراموش کنیم که توده‌های فرودستی که به او رای می‌دهند، بدون کمک طبقه‌ی متوسط هیچ‌گاه توانایی فشار از پایین بر حکومت را ندارند. اصلاً ماجرای تیر غیب تخیلی به نظر می‌رسد. اما فرض کنید همین مجلس نهم رای به عدم کفایت مشایی بدهد. چه کسی پیرهن چاک خواهد کرد؟ اهرم فشار تیم احمدی‌نژاد-مشایی چیست؟ بی‌جهت نیست که من گمان می‌کنم که حتی رد صلاحیت مشایی هم برای حکومت آن قدرها کار دشواری نخواهد بود. هر کس جسارت داشت لزوماً قدرت هم ندارد.

شاید کسانی بگویند که صرف جنگ میان مشایی و بنیادگرایان برای ما مطلوب است چون به هر دو آسیب می‌زند. به گمان من چنین نیست. اولا که مشایی هرگاه به اندازه‌ی کافی خطرناک شود به دلایلی که در بالا گفتم به راحتی قابل حذف است، ثانیا که اگر بنا فقط به جنگ لفظی بی‌نتیجه است که اصلاح‌طلبان هم این کار را در آن هشت سال خوب بلد بودند، و ثالثا این که حضور دو گروه در قدرت و جنگ لفظی ملایم بین آنها به تضعیف دو گروه نمی‌انجامد بلکه آنان را تقویت می‌کند. در واقع چنین صحنه‌ای به شکل گرفتن این ذهنیت در مردم کمک می‌کند که گروه‌های سیاسی مطرح واقعی در عرصه‌ی سیاسی کشور همین دو گروه هستند و اصلاح‌طلبان به قول خودشان به سرنوش ملی-مذهبی‌ها دچار می‌شوند. وقتی یک دوقطبی جدی پایدار در صحنه‌ی قدرت شکل بگیرد، گروه‌هایی که بیرون مانده‌اند خاسران اصلی‌اند.

اما به دلیل دیگری هم سناریوی مشایی شورشی مردود است: تیم مشایی-احمدی‌نژاد اصلاً انگیزه‌ی آن همه جنگیدن ندارد. این‌ها اهل زد و بند هستند و چرا باور نکنیم که با بخشی از حاکمیت علیه بخش دیگری زد و بند می‌کنند و در قدرت می‌مانند؟ اصلاً چرا باور نکنیم که تمام اداهای روشنفکری‌شان برای رای آوردن است و خرشان که از پل بگذرد چیزی جز ستون‌های خیمه‌ی دیکتاتوری بنیادگرا نخواهند بود؟ مگر ندیدیم که چگونه با قاضی مرتضوی هم‌کاسه می‌شوند؟ مگر ندیدیم که یک روز اصلاح‌طلبان را قیمه‌قیمه می‌کنند و روز دیگر به اقتضای قدرت‌طلبی با آنها در ماجرای روزنامه‌ی شرق و انتخابات نظام پزشکی همراه می‌شوند؟ اصلا مگر همین احمدی‌نژاد نبود که قبل از رسیدن به قدرت گشت ارشاد را محکوم می‌کرد اما وقتی رییس جمهور شد هیچ‌گاه آشکارا مقابل آن نایستاد؟ مگر این در بهترین حالت همان مصلحت‌اندیشی‌ای نیست که خاتمی را به آن متهم می‌کنیم؟ چه تضمینی داریم که قدرت‌طلبی و مصلحت‌اندیشی در دولت بعدی مشایی-احمدی‌نژاد ایجاب نکند که آنها با سپاه بیش از پیش دوست شوند؟

2: دوقلوی مشایی-احمدی‌نژاد از بنیادگرایی‌ای که اسیرش هستیم خطرناک‌تر است

اما بخش عمده‌ای از سخن این است، که سناریوی مشایی شورشی، حتی اگر ممکن باشد که مشایی بیاید و به کمال بر بنیادگرایان پیروز شود، مطلوب نیست. به طور خلاصه، ما دو دشمن اصلی داریم: بنیادگرایی و پوپولیسم. اتحاد این دو دشمن در برابر ما در تمام سال‌های اخیر به شکست ما انجامید. اما حال که این دو گروه از هم جدا شده‌اند و قدرتشان و رای‌آوریشان نصف شده است، تازه زمان بازگشت ماست. ما قدرت خویش را دست‌کم گرفته‌ایم و فراموش کرده‌ایم که مخالفان ما اکنون دو تکه شده‌اند. اما مهم‌تر از آن این است که در میان این دو دشمن، به گمان من پوپولیسم دشمن خطرناک‌تری است.

ما در بلندمدت در برابر بنیادگرایی ابزارهای نظری و عملی کافی برای مقابله داریم، و زمان به نفع ما می‌گذرد. هرچه می‌گذرد پذیرفتن این که ولی فقیه نماینده‌ خداست و این که زنان حقوق نابرابر داشته باشند و این که حجاب مهم‌ترین رکن زندگی زنان است و این که مراجع تقلید برترین و داناترین مردمانند و این که همه‌چیز در کشور باید با ارزش‌های دینی گره بخورد برای مردم سخت‌تر می‌شود. بدین ترتیب، پیش‌بینی من این است که در بلند مدت (و نه لزوماً خیلی بلند) بنیادگرایان شکست خواهند خورد. همین امروز هم کسی در کشور به نامزد آنها رای نمی‌دهد. حتی همین هشت سال پیش هم اگر به خاطر پیوندشان با پوپولیسم بود رایی نداشتند. بنا بر این از میان دو دشمن ما، دشمن قدرتمندتر، و در نتیجه خطرناک‌تر، پوپولیسم است. من این واهمه را دارم که اگر روزی کشور تماماً به دست احمدی‌نژاد و یارانش بیفتد، دیکتاتوری پوپولیستی خطرناکی به وجود خواهد آمد که دیگر ما به هیچ وجه یارای زمین زدنش را نخواهیم داشت. همچنین، به نظر می‌آید این گروه در دروغ و دغل و ظلم و بی‌رحمی نظراً هیچ مانعی در برابر خود نمی‌بینند (نگاه کنید به حمایت از مرتضوی، داستان منفی چهار وزارت کشور، وزیران سابق دولت اول احمدی‌نژاد که یک‌یک مچاله شدند و دور انداخته شدند، دروغ‌های بی‌شمار دولت، و آن مناظره‌ی وقیحانه‌ی سال 88) و دور نیست اگر بپنداریم که روزهای قدرت اینان از روزهای حکومت بنیادگرایان هم سیاه‌تر خواهد بود.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

یادداشت وارده: «تعامل به جای تقابل»


فرنام شکیبافر - كمتر از سه ماه تا انتخابات حساس ریاست جمهوری خردادماه زمان باقی است. انتخابات پیش رو در شرایطی باید برگزار گردد كه انتخابات پیشین ریاست‌جمهوری دستخوش كشمكش و نزاع شد و در نهایت با پیروزی محافظه‌كاران بر اصلاح‌طلبان و دموكراسی‌خواهان خاتمه یافت. انتخابات گذشته برای اصلاح‌طلبان هزینه‌ها و صدمات زیادی دربرداشت. برای محافظه‌كاران نیز گرچه مدتی خوشی‌آفرین بود، اما صورت‌حساب قابل توجهی در نهایت برای آن‌ها به بار آورده است. در این بین این ملت ایران بود كه از تداوم تسلط پوپولیسم بر قوه مجریه بیشترین هزینه‌های مادی و غیرمادی را پرداخت.

جا دارد كه هم محافظه‌كاران و هم اصلاح‌طلبان با درس گرفتن از تجربه انتخابات پیشین پای به عرصه رقابت پیش رو بگذارند. محافظه‌كاران كه پس از حذف اصلاح‌طلبان در امر یك دست كردن حاكمیت شكست خوردند و خود به دو جناح متخاصم تقسیم شدند، بهتر است برای حفظ سطحی از قدرت خودشان در بلند‌مدت هم كه شده منطق حذف رقیب و نادیده گرفتن تمایلات جامعه تحت حكمرانی‌شان را حداقل اندكی كنار گذاشته و از كوبیدن در طبل عداوت با آنچه آنان را «فتنه‌گر» می‌خواندند از طریق تریبون‌های بی‌شماری كه در اختیارشان است یا  دست بكشند یا حداقل دامنه آن را نظیر آقای عسگراولادی محدود كنند. اصلاح‌طلبان نیز كه تنها كارت آن‌ها در قمار قدرت، نیروی اجتماعی بالقوه عظیم اما ناتوان از پراكسیس مؤثر و بی‌تمایل به دادن هزینه زیاد برای صدرنشین كردن آنان است و در درون ساختار قدرت جز در مجمع تشخیص مصلحت نظام در جای دیگری یار و خیرخواه چندانی ندارند، برای بازگشت به درون نظام و پیش بردن برنامه اصلاحات و بهبودخواهی حكومتی ضروری است كه به پاره‌ای از مقتضیات و خطوط قرمز نظم موجود ولو به صورت موقت تن داده و در صورت ورود به صحنه انتخابات از قطبی كردن آرایش نیروها به شدت اجتناب ورزند؛ چراكه سمبه حریف نه به اندازه سوم تیر و چهار سال پیش اما در مجموع همچنان پرزور است.

محمد خاتمی عزیز به عنوان رهبر معنوی جریان اصلاحات و كسی كه هشت سال ریاست‌جمهوری وی برای محافظه‌كاران زحمت‌های بسیار آفرید و برای بیرون راندن  وی و هم‌مسلكان محبوبش از حوزه اجرا وتقنبن رنج دوران بردند و هشت سال زمامداری او یادآور همه آن روزهای نه چندان خوشایند برای آن‌هاست و چند سال پیش نیز و پس از آن انتخابات جنجالی عده‌ای از آن‌ها در مجلس ناباورانه در شعارشان مرگ و اعدام او را خواستار شدند، ورودش به صحنه مصداق قطبی نكردن انتخابات به نظر نمی‌رسد و بخشی از آنان از جمله بخش افراطی محافظه‌كاران بازگشت وی و گفتمان رحمانی و عقلانی‌اش را حتی ممكن است مخل تداوم بقای سیاسی خود ببینند.

گرچه فضای مه‌آلود فعلی اجازه تحلیلی دقیق از شرایط موجود و در پی آن تجویزی قاطع را نمی‌دهد اما به نظر می‌رسد كاندیداتوری آقای خاتمی با این فرض كه ایشان رد صلاحیت نشوند و به خصوص در صورت حذف جناح دولت پیش از انتخابات، فضای قطبی انتخابات پیشین را بازتولید خواهد كرد. این مسئله برای اصلاح‌طلبان كه در قوای سه‌گانه نفوذ چندانی ندارند، عنان قوای قهری نیز در كنترل جناح رقیب‌شان است و نیز تجربه نشان داده نیروی اجتماعی به تنهایی برای پیشبرد اهداف‌شان قابل اتكا نیست، گرچه ممكن است در شرایطی ختم به یك پیروزی شیرین و حماسه دوم خردادی دیگر شود كه آرزوی نگارنده نیز هست اما شاید روی دیگر این سكه در واقعیت رخ دهد. روی دیگر سكه‌ای كه می‌تواند مسلخی برای باقی‌مانده اصلاح‌طلبان از جمله سرمایه‌ای چون آقای خاتمی، متصلب‌تر شدن بافت قدرت در ایران، یأس و سرگشتگی بیش از پیش اقشار بهبودخواه جامعه و نیز خدایی ناكرده ختم به حركت در مسیرهای منجر به تجاوز خارجی، تجزیه یا سوریه‌ای شدن كشور عزیزمان شود.

با بذل توجهی جامعه‌شناختی به شرایط خاص كشور مشهود است كه نظر افكندن به هر سو از ایران آثار مخرب پوپولیسم هشت سال اخیر مسلط بر حوزه اجرایی كشور را در هر چهار بعد جامعه اعم از سیاست، اقتصاد، اجتماع و فرهنگ رؤیت خواهیم كرد. در حوزه سیاست از بین رفتن بسیاری از دستاوردهای دوره سازندگی و اصلاحات، حذف حجم وسیعی از نیروهای دموكراسی‌خواه، گوشه‌نشین شدن میانه‌روها، رشد عوام‌زدگی و عقلانیت‌زدایی از حوزه سیاست، كاهش شدید پیوند علم و دانشگاه با سیاست، انزوای بین‌المللی، بحران مشروعیت، تضعیف پایه زمینی قدرت در ایران، كاهش مشاركت سیاسی مؤثر شهروندان، آنومیك شدن بیش از پیش فرهنگ سیاسی كشور، تحدید آزادی‌ها و ... را شاهد بوده‌ایم.

در حوزه اقتصاد خروج از مسیر حركت به سمت توسعه اقتصادی كه به صورت كجدار و مریز در زمان دولت‌های سازندگی و كمی موفق در دوره اصلاحات پی گرفته شده بود، فرصت‌سوزی بزرگ و تاریخی به رغم درآمدهای افسانه‌ای نفتی، بروز ركود تورمی كم‌سابقه در اثر سیاست‌های اقتصادی توزیعی و غیراصولی، عدم حمایت از بخش خصوصی و تولیدكنندگان، افزایش فساد اقتصادی، عدم شفافیت در حوزه اقتصاد، عدم ثبات و پیش‌بینی پذیری در بازار كه برای حفظ و جذب سرمایه ضرورت دارد، شكاف و عدم تعادل زیاد میان درآمدها و هزینه‌های دولت، بحران بی‌سابقه ارزی، عدم استقلال بانك مركزی از دولت، عدم تعادل در بازار انرژی و قاچاق بی‌رویه سوخت، كاهش چشمگیر سطح رفاه عمومی، وارداتی شدن بیش از پیش اقتصاد ایران، تضعیف طبقه متوسط شهری و ... نمایان‌گر یكی از سیاه‌ترین دوره‌های اقتصادی كشور از پس از شكل‌گیری دولت مدرن در ایران است.

در دو حوزه اجتماعی و فرهنگی نیز سیاست‌گذاری‌ها تبعاً بدون تأثیر نبوده است. به طور اخص در حوزه اجتماع تضعیف جامعه‌مدنی شاید مهم‌ترین اثری است كه پیامد تسلط گفتمان سوم تیر بر كشور بود. به طور كلی در ایران كه همواره از گذشته تا به حال حوزه سیاست از سه حوزه دیگر اقتصاد، اجتماع و فرهنگ جامعه فربه‌تر است و میل به چنگ‌اندازی به تمام حوزه‌ها و مهندسی جامعه را داشته و دارد، تبعات سیاست‌گذاری‌های غیر اصولی سیاسی-اقتصادی در حیطه اجتماع و در حیطه فرهنگ تا حد زیادی خود را آشكار می‌كنند و پرداختن به آن‌ها از حوصله این مطلب نیز خارج است و مجالی دیگر می‌طلبد.

تداوم شرایط ذكر شده برای چند سال دیگر با توجه به انفعال و زمین‌گیر بودن جامعه ایران شاید نهایتاً ختم به تطبیق و وفق پیدا كردن مردم با شرایط فعلی شود و چنین امری با توجه به تبعاتی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی‌ای كه دارد چه بسا سال‌ها و دهه‌ها ایران را از حركت خود به سمت اقتصاد آزاد و جامعه باز عقب بیندازند كه امر بسیار ناگواری خواهد بود. لذا با مدنظر قرار دادن این شرایط به زعم من تسخیر قوه مجریه توسط  شخصی میانه‌رو و تكنوكرات فارغ از جناح‌بندی‌های سیاسی از هر اولویتی بالاتر است. مع‌الوصف نجات اقتصاد كشور و حداقلی از تنش‌زدایی در سطح بین‌المللی با توجه به اینكه از ویرانی بیش از پیش كشور می‌تواند جلوگیری كند بر هر امری مقدم است. اگر ایران بدل به یك زمین سوخته شود، خیال دستیابی به ایرانی آباد و آزاد را برای مدت مدیدی باید دور بیندازیم. شخصی كه در حال احتزار است ابتدا جانش را نجات می‌دهند و سپس در صدد بازگرداندن سلامت كامل به او برمی‌آیند.

با توجه به اینكه گفتمان دوم خرداد و جنبش سبز جنبه‌ای حداكثری از آمال و آرزوهای ایرانیان را نمایندگی می‌كند و نماد حذف و حصر نشده آن در حال حاضر آقای خاتمی است و انسداد سیاسی مانع جامه عمل پوشاندن به این سطح حداكثری از تمایلات است و نیز با التفات به اینكه جامعه نیز ناتوان از گذر از این سد در شرایط موجود است، مع‌الذلك یك گزینه كمتر حساسیت‌برانگیز و حداقلی‌تر شاید گزینه بهتری باشد به نسبت اینكه آقای خاتمی خود شخصاً دست به اقدام بزنند.

در این راستا اكبر هاشمی رفسنجانی می‌تواند بهترین گزینه باشد. از چند جهت كاندیداتوری و پیروزی انتخاباتی آقای هاشمی رفسنجانی اصلاح‌طلبان و جناح حاكم را می‌تواند وارد یك بازی برد-برد كند و معامله‌ای پرسود برای طرفین و از جمله اصلاح‌طلبان باشد. طبعاً از این مسئله جامعه جهانی و از همه مهم‌تر ملت ایران نیز منتفع می‌گردند. مزیت‌های كاندیداتوری آقای هاشمی رفسنجانی برای اصلاح‌طلبان:

۱- احتمال رد صلاحیت آقای هاشمی رفسنجانی نزدیك به صفر است.

۲- این مسئله بازگشت سطحی از عنصر عقلانیت ابزاری به حاكمیت را با كمترین هزینه میسر می‌سازد.

۳- تسلط آقای هاشمی رفسنجانی بر قوه مجریه نفوذ یافتن اصلاح‌طلبان را در این قوه به دنبال خواهد داشت.

۴- میراث نامطلوب دولت‌های نهم و دهم به خصوص در حوزه اقتصاد به صورت مستقیم نصیب اصلاح‌طلبان نخواهد شد و در صورت عدم توفیق كافی در به سامان كردن وضع موجود این مسئله كمتر به حساب اصلاح‌طلبان نوشته خواهد شد.

۵- دولت آقای هاشمی رفسنجانی مسیر بازگشت اصلاح‌طلبان در آینده را به نهادهای انتخابی هموار خواهد كرد؛ چراكه از سویی وزارت كشور ایشان مجری حداقل دو انتخابات مهم مجلس و ریاست‌جمهوری آتی خواهد بود و احتمال تخلف كاهش می‌یابد و از سویی بدون شك آقای هاشمی رفسنجانی بر خلاف دوره دولت سازندگی با توجه به چرخشی نسبی كه در جهان‌بینی خود داشته‌اند تا حدی كه در حوزه اختیارات و توان‌شان باشد آزادی به جامعه در راستای گسترش نهادهای واسط و مدنی خواهند بخشید و اصلاح‌طلبان نیز طبعاً از این مسئله در راستای متشكل كردن خود می‌توانند بهره‌مند شوند و ایضاً از سویی دیگر در برابر استفاده از اهرم نظارت استصوابی و رد صلاحیت علیه اصلاح‌طلبان آقای هاشمی رفسنجانی احتمالاً در حد امكان مقاومت كنند.

۶- در صورتی كه آقای خاتمی نخواهند یا نتوانند وارد رقابت انتخاباتی شوند آقای هاشمی رفسنجانی مشكل عدم رأی‌آور بودن احتمالی كاندیداهای اصلاح‌طلب درجه دو را ندارند.

۷- ایشان فردای پیروزی خود وزن سیاسی كافی را برای جامعه عمل پوشاندن به بسیاری اقدامات اصلاحی كه اصلاح‌طلبان درجه دو توان آن را احتمالاً نخواهند داشت دارند.

۸- جناح محافظه‌‌كار مقاومت كمتری در برابر آقای هاشمی رفسنجانی به نسبت آقای خاتمی و سایر اصلاح‌طلبان نشان خواهد داد.

۹- پیروزی آقای هاشمی رفسنجانی احتمالاً درحداقلی‌ترین شرایط زمینه آزادی مشروط رهبران جنبش سبز و سایر مصلحین دربند را تدریجاً فراهم كند.

برای حاكمیت نیز كاندیداتوری آقای هاشمی رفسنجانی و حتی پیروزی وی خالی از دستاورد مثبت نخواهد بود. به مواردی از آن‌ها می‌توان اشاره كرد:

۱- كاندیداتوری آقای هاشمی مانع از بی‌رونق برگزار شدن انتخابات خواهد شد و نهایتاً مشاركت مردمی ده الی بیست درصد به نسبت انتخابات پرالتهاب ریاست‌جمهوری پییشن كاهش خواهد یافت.

۲- كاندیداتوری و ریاست‌جمهوری احتمالی آقای هاشمی رفسنجانی حداقل از جنبه امنیتی برای هسته قدرت و نظام بی‌خطر است.

۳- با توجه به گرایش پیدا كردن عده قابل توجهی از عناصر حاكمیتی در آشكار و خفا به آقای هاشمی رفسنجانی و نیز با توجه به شرایط فعلی در صورت ریاست‌جمهوری وی و بازگشت و هضم مجدد او در سطوح بالای قدرت در جمهوری اسلامی ایران احتمال تداوم ریزش‌ها و تقویت بیشتر نیروهای گریز از مركز در داخل ساخت قدرت متوقف می‌شود.

۴- آقای هاشمی رفسنجانی دولت وحدت ملی و ائتلافی تشكیل خواهند داد كه بسیاری از محافظه‌كاران نیز به خصوص آن دسته كه در كارهای اجرایی توانا هستند از این مهم می‌تونند سود ببرند.

۵- آقای هاشمی رفسنجانی با توجه به تجارب و قابلیت‌های اجرایی كه از آن‌ها بهره‌مند هستند، با سامان دادن نسبی به وضعیت اقتصادی كشور خطر افزایش عمق بحران اقتصادی و بروز مشكلات امنیتی برای نظام در پی آن را تا حد قابل توجهی می‌توانند مرتفع سازند.

۶- با توجه به شرایط بین‌المللی ایران و لزوم تنش‌زدایی در روابط بین ایران با جامعه جهانی آقای هاشمی رفسنجانی می‌توانند كلید خروج از بحران هسته‌ای باشند و از سویی خطر تجاوز خارجی را به حداقل رسانده و همچنین از سوی دیگر موقعیت بین‌المللی جمهوری اسلامی ایران را در منطقه و جهان بهبود بخشند. به این ترتیب جناح حاكم هم از خطر عملی شدن تهدیدات خارجی رهیده است و هم از سویی بدون كوتاه آمدن از مواضع فعلی خود در زمان حاضر (پیش از انتخابات) می‌تواند مانند زمان ریاست‌جمهوری آقای خاتمی، دولت یازدهم را متهم به سازش با غرب و كوتاه آمدن بر سر آنچه حق مسلم و یك پیشرفت برای ایران فرض می‌كند بنماید.

۷- نهایتاً از همه مهم‌تر اینكه نظام به كمك آقای هاشمی رفسنجانی و با بازی دادن اصلاح‌طلبان می‌تواند با خیالی آسوده‌تر جناح دولت را كنار گذاشته و از این گردنه تاریخی عبور كند. جناح حاكم سخت بتواند هم‌زمان هم از زیر فشارهای اصلاح‌طلبانه و تحول‌خواهانه از پایین و هم از دل میدان مین جناح دولت به سلامت عبور كند. اگر هم چنین چیزی میسر باشد بدون شك هزینه‌های بسیاری به همراه خواهد داشت.

در كل هر آنچه آنچه ذكر آن رفت نه به این معنی است كه ورود آقای خاتمی ضرورتاً و ذاتاً تقابل با جناح حاكم است و نه به این معنی كه استدلال‌های بعضاً بسیار حساب‌شده‌ای كه مدافعین كاندیداتوری ایشان می‌آورند از پایه و اساس اشتباه است؛ بلكه هدف از ذكر مطالب فوق صرفاً مطرح كردن پاره‌ای دل‌نگرانی‌ها و قید این گزاره است كه ورود شخصی آقای خاتمی به كارزار انتخاباتی توأم با ریسك و مخاطرات زیادی است و شاید گزینه بهتری نظیر كاندیداتوری آقای هاشمی رفسنجانی وجود داشته باشد كه با كمترین هزینه بیشترین دستاورد را برای اصلاح‌طلبان و دموكراسی‌خواهان ایرانی در پی داشته باشد.

شاید عده‌ای از بخش مربوط به مزایایی كه كاندیداتوری آقای هاشمی رفسنجانی برای جناح حاكم دارد برنجند اما نباید فراموش كرد كه عرصه سیاست صحنه چانه‌زنی و مبادله است و بدون محاسبه‌گری، دادن امتیاز و تأمین سود طرفین مبادله نمی‌توان حظی از بازار پرمتقاضی سیاست كه عرضه كننده‌ای در آن وجود ندارد دشت كرد. قدرت مزیتی كمیاب است، اقتدار از آن كمیاب‌تر و در جامعه شرقی كه جریان قدرت در جامعه  سیال نمی‌باشد، مزیتی نه تنها كمیاب كه نادر و متمركز است و لذا شكارچیان ماهر و صبور خود را می‌طلبد. اگر هم در جامعه‌ای توسعه‌نیافته و درحال گذر، دموكراسی‌خواهان آن در صدد چنین امری برآیند كه بدون بذل امتیاز و تفویض تضمین به هیئت حاكمه غیرترقی‌خواه كشور خود ره به سمت توسعه و آزادی ببرند، لاجرم یا با چهره غضب‌آلود و لویاتانی حاكمیت روبه‌رو خواهند شد و سرشان به سنگ خواهد خورد و یا اینكه با دادن هزینه‌های زیاد و پس از تخریب زیربناهای بسیار دو ساختار استبدادی را با هم تعویض می‌كنند كه این مصداق بازی باخت-باخت برای حاكمیت یك كشور و مخالفین دموكرات آن خواهد بود. در بهترین حالت كه مصادیق آن اندك است نهایتاً چنین گذری با صرف هزینه‌های گزاف طی خواهد شد. اما مادامی كه گذار مسالمت‌آمیز با مشی اعتدالی و حركت تدریجی و مداوم میسر است لزومی به ورود به چنین بازی خطرناكی نیست. مقصود این نیست كه بسیج كردن سنجیده احساسات و هیجانات در سیاست نامطلوب است بلكه كارگشا نیز می‌تواند باشد اما تصمیم‌گیری بر مبنای احساسات و هیجانات در سیاست توسط كنشگران اصلی منشأ آسیب خواهد شد. باید مطمئن شد كه چنانچه آقای خاتمی روانه صحنه می‌شوند این تصمیم بر مبنای احساسات نباشد و از منطق تعامل با حاكمیت و نه تقابل با آن پیروی كند.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۱۲/۲۷/۱۳۹۱

نگاهی به توازن قوا و نقاط ضعف و قوت سه جریان عمده در آستانه انتخابات 92

 این یادداشت را می‌توانید به صورت یک فایل صوتی با حجم 7 مگابایت:




مجموعه یادداشت‌های سناریوهای ممکن، به شیوه‌ای تمام حالات «قابل تصور» در انتخابات سال 92 را فهرست کرده بود که این شایبه ایجاد شد که گویی نگارنده به نوعی جبرگرایی اعتقاد دارد که سرنوشت کشور را فارغ از تحرکات و یا تصمیمات نیروهای مردمی و اجتماعی از پیش تعیین شده و محتوم قلمداد می‌کند. من گمان می‌کنم چنین سوء برداشتی، ناشی از یک ضعف مزمن در سنت اندیشه و تحلیل جامعه ایرانی است. ضعفی که سبب می‌شود اندیشیدن به صورتی ساختارمند را کنار بگذارد و هرآنچه را که «دوست دارد» و یا «از آن بیم دارد» به عنوان تحلیل و پیش‌بینی ارایه کند. نتیجه آنکه در فضای گفت و گوی ما، تقابل تحلیل‌ها دقیقا متناسب با تفاوت صف‌بندی‌های سیاسی است. گویی یک مسابقه فوتبال است که امکان ندارد کسی که طرفدار پرسپولیس است در ته قلب قبول داشته باشد که «امسال استقلال تیم قوی‌تری است»! تحلیل‌گری به شیوه هواداران فوتبال در فضای سیاسی بدان‌جا ختم می‌شود که وقتی حقیقتی ساده همچون «سناریوهای قابل تصور» را پیش روی افراد قرار می‌دهید، سنگینی پذیرش واقعیت موجود از تاب تحمل‌شان خارج شده و به جای پذیرفتن آن، تلاش می‌کنند صفحه گفت و گو را به هم زده و بحث را به بیراهه‌هایی بکشانند که تا بی‌نهایت فرصت حاشیه‌روی وجود دارد.

به هر حال، واکنش‌ها به مجموعه سناریوهای قابل تصور برای انتخابات، بیشتر از آنچه انتظارش را داشتم دلسرد کننده نبود. فراموش نکرده‌ایم که مجموعه نیروهای منتقد، چه اصلاح‌طلبانی که در چهارچوب قانون اساسی بازی می‌کنند و چه دیگر منتقدانی که پا را فراتر از این قانون می‌گذارند، دست‌کم طی 20 سال گذشته همواره «تصورات» و یا «توهمات» خود را به جای «واقعیت موجود» مبنا قرار داده‌اند و بدون رعایت ابتدایی‌ترین ملزومات اقدام سیاسی، یعنی پیش‌بینی دیگر «گزینه‌های محتمل»، تنها با یک «برنامه» وارد عرصه رقابت شده‌اند و بدین ترتیب دستان حریف را کاملا باز گذاشته‌اند که به سادگی، علیه همان یک «برنامه» برگی رو کند. بدین ترتیب، منتقدینی که حساب هیچ جای دیگر را نکرده‌اند در شکست اولین سناریوی خود آشکارا دچار سردرگمی شده و کاسه «چه کنم چه کنم» دست گرفته‌اند. ساده‌ترین مثال‌هایش از داستان رد صلاحیت‌های انتخاباتی شروع می‌شود. برای سال‌های سال، از انتخابات مجلس هفتم گرفته تا ریاست جمهوری نهم و شورای سوم و مجلالس هشتم و ...، اصلاح طلبان با تک گزینه «شرکت حداکثری» به سمت انتخابات حمله کردند و هر بار هم با یک سناریوی ساده «رد صلاحیت» خلع سلاح شدند! هر ناظر عامی و ساده‌نگری هم می‌توانست به خوبی ببیند که این گروه هیچ گاه حالت دومی را از قبل پیش‌بینی نکرده و به قول تحلیل گران فوتبالی «Plan B» نداشته است. و یا در نمونه‌ای دیگر به چشم خود دیدیم که هیچ یک از جریانات اصلاح‌طلب در سال 84 کوچکترین شانسی برای پیروزی محمود احمدی‌نژاد تصور نکرده بود و زمانی که او پیروز انتخابات شد هیچ کس برنامه‌ای مشخص برای مواجهه با این وضعیت جدید نداشت.

حساب دیگر جریانات اپوزوسیون از این هم بدتر بوده است. «تحریم» تنها واژه‌ای است که از زبان این جریانات به گوش می‌رسد. چیزی که به واقع هیچ نیست بجز همان «واژه» که صرفا با شانتاژ و فرار به جلو قصد دارند آن را نوعی «استراتژی» معرفی کنند. اینجا که می‌رسد ناگهان همه جهانی می‌شوند و شما را ارجاع می‌دهند به نمونه‌هایی که در پیشرفته‌ترین کشورهای جهان هم وجود داشته و اثبات می‌کند که اولا «رای ندادن هم بخشی از حقوق شهروندی است» و در ثانی «تحریم هم گاه به عنوان یک استراتژی سیاسی در جهان مورد استفاده قرار می‌گیرد». البته قطعا هیچ گاه کسی از این فراتر نخواهد رفت و مثلا موقع حساب‌رسی که می‌رسد دیگر نمی‌شود مثل همان «کشورهای پیشرفته جهان»، این «استراتژی» را با سنگ عیار «هزینه و فایده» سنجید! یعنی وقتی پرسیده شود «تحریم در فلان مرحله چه دستاوردی به همراه داشته که بخواهیم آن را تکرار کنیم؟» به ناگاه با شیوه‌ای از پاسخ‌ها مواجه خواهیم شد که ابدا هیچ متناظری در آن «پیشرفته‌ترین کشورهای جهان» ندارد: «ما دیگر گول این‌ها را نخواهیم خورد!» یا «خون ندادیم که به شهدایمان خیانت کنیم و تن به سازش بدهیم!» و یا از همه عجیب‌تر: «چه کسی به ما تضمین می‌دهد که انتخابات سالم باشد و یا اگر گزینه ما انتخاب شد بعدش زیر حرف‌هایش نزند و ما را تنها نگذارد»!

فارغ از هرگونه قصد توهین تا تمسخر و کنایه به این عزیزان، باید انصاف داد که اگر ناظری بیرونی چنین استدلال‌هایی را به گوش خود بشنود یک لحظه به تردید بیفتد که بر زبان آورندگان چنین تعابیری، کودکانی خوردسال هستند که در بازی‌های کودکانه خود در مورد ماهیت موجودات فضایی اختلاف نظر پیدا کرده‌اند! چگونه می‌توان به جهان بیرونی فهماند که در کشور ما، گروهی با برچسب تحلیل‌گر، یا ای بسا نظریه‌پرداز و حتی گاه «رهبر و خط دهنده سیاسی»، در مسیر کسب قدرت سیاسی به دنبال دریافت تضمین از رقیبی هستند که اتفاقا می‌خواهند قدرت را از دست او خارج کنند(در این مورد مراجعه کنید به یادداشت «تنها ضمانت در جهان سیاست»)


خیلی ساده و خلاصه اگر بخواهم بگویم، بخش عمده‌ای از واکنش‌های منفی به مجموعه سناریوهای محتمل برای انتخابات 92 از آنجا ناشی می‌شد که بسیاری از دوستان سناریوی مورد علاقه خود را در گزینه‌های موجود پیدا نمی‌کردند. بعد، به جای اینکه تلنگری به خود بزنند و بار دیگر از خود بپرسند: «آیا اساسا به گزینه مشخصی فکر می‌کنند و یا صرفا مشغول غر زدن و انکار هر طرح و پیشنهادی هستند» و باز هم بدون آنکه ذره‌ای به خود بیایند که «شاید اساسا چیزی که آن‌ها به دنبالش می‌گردند، در واقعیت قابلیت تحقق نداشته باشد و این مسئله اصلا ربطی به شرایط خاص نیروها در کشور ما ندارد»، مطابق معمول با تعابیری گنگ نظیر «تحلیل غلط»، متنی را که هیچ چیز نبود جز یک حالت بندی ساده و منطقی ریاضی زیر سوال بردند. به قول معروف شاید از این ستون به آن ستون فرجی شد و دوستان کمی دیرتر مجبور شدند از خواب خوش برخیزند و ای بسا موفق شدند تا وقوع فاجعه بعدی همچنان در خواب باقی بمانند. آن وقت هم قطعا یک کسی پیدا خواهد شد که بشود تمام گناهان را به گردنش انداخت!

* * *

به هر حال، من اینجا بار دیگر تلاش می‌کنم به سه نیروی سهیم و فعال در آستانه انتخابات سال 92 بپردازم و نقات ضعف و قوت هریک را به صورتی کلی مرور کنم. این کار می‌تواند برای اتخاذ تصمیم نهایی در تحقق سناریوی مطلوب (که قطعا باید از میان یکی از سناریوهای محتمل انتخاب شود) مفید باشد، هرچند که قطعا این پایان بحث نیست و هنوز نیازمند تحلیل گزینه‌های پیش روی جنبش سبز و البته اصلاح‌طلبان هستیم. تا بدین جای امر، من نیروهای حاضر را فقط به سه طیف عمده تقسیم می‌کنم:

1- هسته مرکزی قدرت، متشکل از رهبری، بازوهای نظامی-امنیتی و اقتصادی سپاه، همراه با پوشش و حمایت راست سنتی. (اصولگرایان)
2- تیم دولت، شامل یک هسته متمرکز و بسیار کوچک حول محوریت «احمدی‌نژاد – مشایی».
3- طیف اصلاح‌طلب، شامل اصلاح‌طلبانی که پیش از این دوره‌ای در قدرت بوده‌اند، به همراه هر گروه و جریان دیگری که خواهان تغییرات دموکراتیک داخلی، به دور از خشونت و وضعیت انقلاب تمام عیار هستند. (در واقع یعنی بخش عمده‌ای از جنبش سبز)


1- قدرت اول، در سراشیبی سقوط

نقاط ضعف و قوت: چهار سال پیش، وضعیت این هسته مرکزی آنچنان به اوج مطلوبیت رسید که اگر هر اقدامی غیراز یک کودتای انتخاباتی به ذهنشان می‌رسید جای تعجب داشت! افزایش خیره کننده قیمت نفت در بازارهای جهانی صدها میلیارد دلار به حساب حکومت سرازیر کرد. آن هم در شرایطی که مجلسی دست‌نشانده و گوش به فرمان از هرگونه قدرت نظارت بر هزینه‌کرد این سرمایه نجومی عاجز بود. مافیای اقتصادی سپاه در طول چهارسال نخست ریاست احمدی‌نژاد بر دولت، عملا کل اقتصاد کشور را همچون یک ابر اختاپوس در چنگال خود گرفته بود. اوضاع جهانی نیز کاملا بر وفق مراد بود و با روی کار آمدن باراک اوباما در آمریکا، سیاست‌های بزرگ‌ترین قدرت جهانی نیز عملا به سمت گفت و گوی دوستانه با «جمهوری اسلامی» تغییر پیدا کرد. حاکمیت به ظاهر کاملا یکپارچه و منسجم بود و با تمامی این شرایط، هیچ دلیلی وجود نداشت که بخواهد قدرت مطلقه خود را با مزاحمین «اصلاح طلب» خود تقسیم کند و یا به توده مردم اجازه تداوم دخالت در اداره کشور را بدهد. کودتای انتخاباتی نتیجه کاملا طبیعی این عدم توازن قوا در کشور بود که حتی بسیج عمومی و مقاومت مردمی سبزها هم نتوانست آن را مختل کند. حاکمیتی که «پول، انسجام درونی، دستگاه قدرتمند سرکوب و هم‌راهی جامعه جهانی» را داشته باشد، قطعا می‌تواند معترضانی که با تکیه بر مرام «خشونت پرهیزی» به خیابان‌ها آمده‌اند را به خانه‌هایشان بازگرداند. با این حال، شرایط ایده‌آل این گروه در طول چهارسال ثابت باقی نماند.

تداوم مقاومت سبزها در کنار همراهی خیره‌کننده رهبران جنبش، ضربه سنگینی به مشروعیت داخلی و خارجی حاکمیت زد که حتی اثرات آن در افکار عمومی جهان عرب و کشورهای منطقه هم قابل مشاهده است. پس از ریزش شدید مشروعیت داخلی حکومت، کشورهای جهان هم یکی پس از دیگری از ایران روی گردان شدند تا اینکه کار حکومت، به بزرگترین انزوای تاریخ خود رسید. تحریم‌های بین‌المللی تمامی اندوخته‌های اقتصادی کشور را بر باد داد و نظام را با بزرگ‌ترین بحران اقتصادی تاریخ کشور مواجه ساخت. به تمامی این موارد اضافه کنید بروز ناگهانی رفتارهای مخالف جناح دولت، که نه تنها انسجام داخلی حکومت را بر هم زد، بلکه آشکارترین جنگ قدرت را که حتی در دوره اصلاحات مشاهده نشده بود به پیش چشم مردم کشانید.

بدین ترتیب، این گروه منابع قدرت قبلی خود، «پول سرشار، انسجام درونی و همراهی جامعه جهانی» را به صورت کامل از دست داده است. همچنین، مخالفانش از دایره سبزهای دموکراسی‌خواه فراتر رفته و «توده شهروندان ناراضی از فقر و گرانی، جناح دولت با اسم رمز جریان انحرافی و البته جامعه جهانی» نیز به فهرست تهدیدهایی که بنیان وجودی‌اش را تهدید می‌کند افزوده شده است. تنها برگ برنده این جناح همچنان دستگاه عریض و طوبل سرکوب است که به ناچار از این پس بیشتر و بیشتر بر آن تکیه خواهد کرد.

مطلوب‌ترین سناریوی انتخاباتی: «برگزاری انتخابات بدون حضور خاتمی و مشایی».

این سناریو به دو شرط محقق می‌شود. نخست اینکه «خاتمی نامزد نشود/رد صلاحیت شود». دوم اینکه «مشایی نامزد نشود/رد صلاحیت شود». قطعا در هردوی این موارد، «نامزد نشدن» گزینه‌های مورد نظر مطلوبیت بیشتری خواهد داشت چرا که در این صورت حاکمیت ناچار نخواهد بود هزینه‌های احتمالی رد صلاحیت آن‌ها را بپردازد. در مورد خاتمی نامزد نشدن به شرطی محقق خواهد شد که دموکراسی‌خواهان به توافق نرسند و از حضور او در انتخابات حمایت نکنند. در مورد مشایی تنها در حالتی می‌توان تصور کرد که او بدون درگیری از نامزد شدن منصرف شود که توافقی پنهان میان تیم دولت و شخص رهبری صورت پذیرد. به هر حال، چنین توافقی در حضور سیدمحمد خاتمی قطعا محقق نخواهد شد.

بدترین سناریوی انتخاباتی: «نامعلوم»!

تحلیل این گزینه به واقع نیازمند اطلاعاتی از وضعیت کشور است که شاید در هر نقطه از جهان اطلاعاتی عادی و ساده به حساب آید اما در کشور ما به مانند نظرسنجی و افکارسنجی، محرمانه و امنیتی محسوب می‌شود. ما دقیقا نمی‌دانیم که بحران اقتصادی به کجا رسیده؟ ذخایر مالی کشور چقدر است؟ چه میزان احتمال شورش‌های اقتصادی وجود دارد؟ شکاف‌های داخلی قدرت تا چه اندازه جدی و ترمیم‌ ناپذیر است؟ وضعیت مذاکرات هسته‌ای به کجا رسیده؟ و از همه مهم‌تر، بنابر اطلاعاتی که تیم رهبری از جریان مشایی در اختیار دارد، خطر این جریان به واقع چقدر است و چه میزان قابلیت توافق و گفت و گو دارد؟ آیا همین توانایی که حکومت توانسته پنهان کند کدام وضعیت برایش بدتر از دیگری است یک توانایی قابل تحسین به شمار نمی‌آید؟ در هر صورت با چنین وضعیتی من ترجیح می‌دهم این گزینه را خالی بگذارم.

2- بازیگران جنجالی، با برگ‌های اثبات نشده

نقاط ضعف و قوت: شاید هیچ کسی نداند که دقیقا تیم دولت چه ابزار قدرتی در پشت پرده دارد که اینگونه بی‌مهابا در برابر تصمیمات رهبری مقاومت کرده و یا علیه محافظه‌کاران سنتی دست به افشاگری می‌زند.  گروهی اعتقاد دارند تیم دولت به اسناد و پرونده‌هایی از مفاسد و یا جنایات ارشدترین مقامات حکومت دست یافته که بیم افشاگری این اسناد راس هرم قدرت را  در برخورد با تیم دولت دچار تردید کرده است. گروه دیگر گمان می‌کنند احمدی‌نژاد توانسته با صرف هزینه‌های فراوان از درآمدهای نفتی، هوادارانی در اقشار کم‌درآمد جامعه برای خود پیدا کند. در وضعیتی که طبقه متوسط آشکارا به حاکمیت پشت کرده، اینکه اقشار کم‌درآمد هم با به پشتیبانی از احمدی‌نژاد به اپوزوسیون بپیوندند برای حاکمیت تحمل‌ناپذیر خواهد بود. اما همه این موارد صرفا در حد حرف و حدیث است. تنها سند آشکاری که می‌توان بدان استناد کرد، اشتباه استراتژیک رهبری در پیوند زدن سرنوشت خود با سرنوشت احمدی‌نژاد است. نماز جمعه 29 خرداد، این روزها باید بزرگ‌ترین کابوس رهبری به حساب بیاید. جایی که با بیان جمله نسنجیده «نظر رییس جمهور به نظر بنده نزدیک‌تر است» عملا خود را از ناظری فراجناحی و رهبر کل جناح‌های کشور، تا سطح یک شخص درگیر سطح منازعات سیاسی تنزل داد و از آن پس آشکارا به نوک پیکان حملات منتقدین دولت بدل شد. مشخص است که کنار گذاشتن تیم دولت، به معنای پذیرش اشتباه شخص رهبری است که تمام منتقدان خود را به «بی بصیرتی» متهم کرده است.

با این حال، این برگ‌های برنده تیم احمدی‌نژاد هرقدر هم که بتوانند در موضع دفاعی به او کمک کنند، در موضع تهاجمی نمی‌توانند پشتوانه کافی برای تغییر معادلات قدرت باشند. از این منظر، تیم دولت به صورت موازی در حال تحرک گسترده در دو جبهه است. جبهه نخست ماموریت دارند تا حتی‌المقدور در بدنه طبقه متوسط و هوادارن جنبش سبز رسوخ کنند. این گروه با برجسته کردن اختلافات مشایی-رهبری تلاش می‌کنند تا ضمن تخریب اصلاح‌طلبان، بخشی از بدنه جنبش سبز را به حمایت از مشایی تشویق کنند. جبهه دوم، در راستایی کاملا متضاد در حرکت است و با صرف هزینه‌های فراوان، از جمله افزایش یارانه و یا ریخت و پاش‌هایی از منابع اقتصادی نامعلوم، تلاش می‌کند تا همچنان وفاداری بخش‌هایی از اقشار فرودست را به صورت انحصاری برای احمدی‌نژاد حفظ کند. در نقطه مقابل این تلاش‌ها، تیم دولت چندین نقطه ضعف عمده دارد.

نخست درگیری آشکار با قدرتی همچون سپاه است که اخبار پراکنده و جسته و گریخته آن به گوش می‌رسد. دوم حمله مستقیم به اصول‌گرایانی است که دست‌کم برای چهار سال تمام در دوره نخست ریاست‌جمهوری از احمدی‌نژاد حمایت کردند. سوم پشت پا زدن به خاستگاه آرای سنتی جامعه با حمله به مراجع و طرح مباحث ملی‌گرایانه در برابر اصول مذهبی است. البته، همه این موارد در برابر تصویری که احمدی‌نژاد در تقابل با رهبری از خود به جای گذاشته چندان قابل ذکر نیستند. بسیار بعید است رهبر نظام شخصی را تحمل کند که در خیابان‌های شهر برای سرکشی‌هایش در برابر رهبری هورا می‌کشند. از سوی دیگر، پرونده سیاه دولت احمدی‌نژاد، در فساد گسترده اقتصادی، دروغ‌گویی و بی‌اخلاقی، بر هم زدن نظم کشور با قانون‌شکنی‌های پیاپی و دهن‌کجی به تمامی اصول کشور داری، ماجراجویی‌های شخصی احمدی‌نژاد و در نهایت رکود اقتصادی و تورم کمرشکن، تصویر بسیار بدی از این دولت در اذهان باقی گذاشته که تلاش‌هایش برای جلب آرای عمومی را تا حد فراوانی بی‌اثر خواهد ساخت.

مطلوب‌ترین سناریوی انتخاباتی: «حضور مشایی در غیاب خاتمی»

این سناریو در دو حالت متفاوت قابلیت تحقق دارد. در حالت نخست، اگر خاتمی اساسا نامزد نشود، تیم دولت فرصت دارد تا با افزایش تبلیغاتش، خود را تنها نماینده منتقدین در برابر اصول‌گرایانی که نماد حفظ وضع موجود هستند نشان دهد. با توجه به نقش دولت در نظارت بر انتخابات که می‌تواند احتمال تقلب علیه مشایی را کاهش دهد، تقریبا می‌توان مطمئن بود که در این حالت تیم احمدی‌نژاد مشایی قادر است با راه‌کارهای غالبا ابتکاری و غافل‌گیر کننده خود، هم نمایندگان جریان اصول‌گرا را شکست دهد و هم اصلاح‌طلبان شبیه‌سازی‌ شده‌ای که در غیاب خاتمی برای داغ کردن تنور انتخابات مامور می‌شوند. اما در حالت دوم، اگر خاتمی نامزد شده و غیب‌اش به دلیل رد صلاحیت باشد، آنگاه تیم احمدی‌نژاد هم یا باید انتخابات را در اعتراض به رد صلاحیت خاتمی ترک کند که عملی بسیار بعید است، یا دیگر نمی‌تواند مدعی نمایندگی منتقدان خواستار تغییر باشد. در این حالت،

بدترین سناریوی انتخاباتی: «حذف مشایی و حضور خاتمی در انتخابات»

در این سناریو، احتمالا تیم دولت با برخورد امنیتی حکومت مواجه شده و توان حضور در انتخابات با تمام قوا (یعنی نامزدی مشایی) را نخواهد داشت. در مقابل، حضور سیدمحمد خاتمی سبب می‌شود تا انتخابات از شور و هیجان کافی برخوردار باشد و کسی به دلیل حذف مشایی نگران بی‌اعتباری انتخابات نباشد. در واقع، در این سناریو، تمرکز افکار عمومی متوجه حضور خاتمی در انتخابات است و در این هیاهو حاکمیت می‌تواند صدای اعتراضات دولتی را خفه کرده و این جریان را با کمترین هزینه حذف کند.

3- خسته، اما امیدوار و غیرقابل پیش‌بینی

نقاط ضعف و قوت: نیروهای خواستار تغییر چهار سال پیش تقریبا در شرایط خوبی قرار داشتند. هماهنگی در ستادهای انتخاباتی به اصلاح‌طلبان این فرصت را داد تا موج سبز را تا حد خوبی هماهنگ و برای مقاومت مدنی آماده کنند. هرچند این نیرو نتوانست جریان کودتای انتخاباتی را متوقف کرده و به شکست بکشاند، اما عملا از بسته شدن پرونده جلوگیری کرد. مقاومت رهبران جنبش نیز سبب شد تا به حصر کشیده شدن آنان در کنار زندانی شدن صدها فعال دیگر، داغ کودتای انتخاباتی را همواره تازه نگه دارد.

این نیروی سوم، نه نماینده قابل اتکایی در ساختار قدرت دارد و نه به هیچ یک از منابع اقتصادی و یا امنیتی-اطلاعاتی دست‌رسی دارد. کشورهای جهانی هم نشان داده‌اند که حمایت‌شان از حقوق بشر و فرآیند دموکراسی‌خواهی از حد حرف و ادعا فراتر نخواهد رفت و آمادگی کامل دارند تمامی این ادعاها را در جریان مذاکرات هسته‌ای با حاکمیت قربانی کنند. نتیجه آنکه بزرگ‌ترین نقطه قوت سبزها، توانایی بسیج عمومی و تحرک خیابانی با تعداد بالا است که البته طی چهار سال گذشته به شدت تضعیف شده است. بدین ترتیب، برای بیش از دو سال که از بازداشت رهبران جنبش سبز گذشته، سبزها هم عملا توان تحرک خیابانی خود را از دست داده‌اند و فعالیت‌هایشان در سطح خبررسانی‌های مجازی محدود شده است. بدین ترتیب، اگر وضعیت موجود تداوم یابد، این گروه هیچ قدرتی برای ایفای نقش در بزنگاه انتخابات 92 نخواهند داشت، اما اگر بتوانند بار دیگر خود را سازمان‌دهی کرده، اختلافات داخلی را در برابر دو دشمن مشترک (حاکمیت مرکزی و تیم دولت) کنار بگذارند و تحرک خود در دنیای مجازی را به فعالیت فیزیکی در عرصه اجتماعی بدل سازند بعید نیست که این بار در برابر دو حریف تضعیف شده خود شانس بیشتری داشته باشند و حتی شاید بتوانند از اختلافات ایجاد شده بهترین بهره برداری را به سود خود انجام دهند.

بهترین سناریوی انتخاباتی: «حضور سید محمد خاتمی به نمایندگی از سبزها»

فارغ از اینکه مشایی در انتخابات حاضر است یا خیر، اگر خاتمی به دعوت و نمایندگی از سبزها نامزد انتخابات شود، یعنی با حمایت سبزها شعار آزادی زندانیان سیاسی و رفع حصر از رهبران جنبش را وارد عرصه انتخابات کند سبزها به بزرگ‌ترین دستاوردی که می‌توانند از انتخابات کسب کنند دست یافته‌اند. در این سناریو، اصلاح‌طلبان بار دیگر فرصت خواهند یافت که تمام نیروهای خود را سازمان‌دهی کرده، توان بسیج خیابانی از دست رفته را به جنبش سبز باز گردانند و این بار، مطالبه مشخص و صریحی همچون رفع حصر غیرقانونی رهبران جنبش را به بالاترین سطح از جدال‌های رسمی حکومت بکشانند.

بدترین سناریوی انتخاباتی: «برگزاری یک انتخابات ساکت و فرمایشی، با حضور شبیه‌سازی شده اصلاح طلبان»!

اگر سیدمحمد خاتمی شخصا اعلام کاندیداتوری نکند، حاکمیت با کمال میل به گروهی از چهره‌های درجه چندم چراغ سبز نشان خواهد داد تا نقش اصلاح‌طلبان را در عرصه انتخابات شبیه‌سازی کنند. محمد رضا عارف، اسحاق جهان‌گیری و محمد شریعتمداری، چهره‌هایی هستند که همین الآن هم بحث نامزدی آن‌ها مطرح است. اگر خاتمی کاندید شود، قطعا در حضور او هیچ گزینه دیگری نمی‌تواند از تابلوی اصلاح‌طلبی استفاده کند. حتی اگر خاتمی رد صلاحیت هم شود، بازی شبیه‌سازی اصلاح‌طلبان خواهد سوخت. اما اگر خاتمی از اساس کاندید نشود، داغ کردن تنور انتخابات فرمایشی در حضور چند چهره به ظاهر اصلاح‌طلب و رقابت آن‌ها با جریان اصول‌گرا و ای بسا بخشی از بدنه دولت کار دشواری نخواهد بود. بزرگ‌ترین آسیب این سناریو، تحریف گفتمان اصلاح‌طلبی در جریان تبلیغات و مجادلات انتخابتی است. بدین معنا که اصلاح‌طلبان شبیه‌سازی شده، با اعلام برائت از جنبش سبز و رهبران آن، در عرصه سیاست رسمی کشور صدای جنبش را خفه کرده و از تریبون‌هایی یک طرفه مواضع و مطالبات جنبش را تحریف و تخریب خواهند کرد. در نهایت، فارغ از نتیجه انتخابات، حاکمیت موفق می‌شود جدال رسمی سیاست کشور را در یک بازی شبیه‌سازی شده محدود نگه دارد و به نوعی تمام منتقدین جدی خود را حذف کند. این اتفاقی است که در تاریخ 30 ساله جمهوری اسلامی چندین بار سابقه داشته است.