معرفی:عنوان: به هادس خوش آمدیدنویسنده: بلقیس سلیمانی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول، زمستان 88
203 صفحه؛ 3800 تومان
حداقلهای نویسندگی را رعایت کنیم
«به هادس خوش آمدید» هرچه که هست، یک رمان مدرن نیست. نه تنها بدین دلیل که روایتی خطی و بیفراز و فرود دارد و نه تنها بدین خاطر که ایدهپردازی جدیدی در آن دیده نمیشود؛ بلکه بیشتر از آن رو که اگر هم بتوانیم برایش محتوایی قایل شویم، بدون تردید آن محتوا پیام «سالم» و مفیدی به همراه ندارد. گمان میکنم اگر دقت کنیم که در طول رمان دست کم در سه مورد از واژه «روشنفکر» با کنایهای تحقیر آمیز و در معنایی مبتذل یاد میشود، آنگاه خواهیم پذیرفت که اساسا چنین نگاهی نمیتواند پیام مناسبی برای مخاطب نسل جدید به همراه داشته باشد.
رمان، داستان بخشی از زندگی دختری است «خانزاده» از روستاهای کرمان که در دوران جنگ و برای ادامه تحصیل به تهران میآید. در یکی از شبهای بمبباران پایتخت دختر به خانه آشنایی خانوادگی میرود و نیمه شب از جانب او مورد تجاوز قرار میگیرد، چرا که «هرجا زن و مرد زیر یک سقف باشند شیطان هم همانجا است»! باقی داستان احتمالا باید به چالشهای پیش روی دختری از خانواده سنتی و مذهبی باز گردد که مورد تجاوز قرار گرفته، اما به باور من نویسنده هیچ موفقیتی در ترسیم این شرایط به دست نیاورده است. حتی میتوان ادعا کرد علی رغم اینکه تمام 200 صفحه رمان به شخصیت اصلی آن «رودابه» اختصاص دارد، باز هم در نهایت خواننده نمیتواند هیچ گونه درک مشخصی از این شخصیت به دست آورده و منطقی در رفتارهای او پیدا بیابد که امکان نوعی همزاد پنداری و یا دست کم ارتباط را ایجاد کند. به صورت خلاصه، نویسنده از 200 صفحه رمان نتوانسته است برای یک شخصیت پردازی ساده بهره بگیرد.
جایی از «
محمد چرمشیر» گلایهای شنیدم بدین مضمون که برای نویسندگان جدید، حداقل ملزومات نویسندگی به حداکثرهایی دست نیافتنی بدل شده که اگر گه گاه هم موفق به رعایت آنان شوند گمان میکنند قلههایی را فتح کردهاند که باید مورد ستایش و تقدیر همگان قرار گیرد. به صورت خلاصه گمان میکنم رمان «بلقیس سلیمانی» نمیتواند از هیچ جنبهای مورد توجه قرار گیرد، اما میخواهم از این فرصت استفاده کنم و با دستمایه قرار دادن این رمان به برخی از آن «حداقل ملزومات نویسندگی» اشاره کنم:
- برای جزییات نوشته خود احترام قایل شویم:
ابتداییترین انتظاری که من از یک نویسنده دارم این است که دست کم یک بار پس از اتمام متن خود آن را بازخوانی کرده و تلاش کند تا شیوایی کلام را افزایش دهد. از تکرارها بپرهیزد و تا جای ممکن جایگزینهای شایستهتری برای واژگان و یا ترکیبات خود بیابد. در حقیقت هر نویسنده ابتدا باید خود ویراستار کلام خویش باشد. به این نمونه از رمان حاضر دقت کنید:
«پایگاه مقاومت جوانان ابراهیم آباد فعالترین پایگاه بود و قبرستان ابراهیم آباد، آبادترین قبرستان منطقه» . (ص34)
به گمانم تعبیر و ترکیب بسیار زیبایی است که به ذهن نویسنده خطور کرده. با این حال کم ذوقی و شتابزدگی در پردازش آن تا حدی قدرت این ایده را کاهش داده است. پس اجازه بدهید همین ایده را با ادبیات دیگری بازنویسی کنیم:
«پایگاه مقاومت ابراهیم آباد فعال بود و قبرستانش آباد».
و یا برای پرهیز از تکرار «آباد» در یک جمله، اساسا نام روستایی را که نزدیک به یک صفحه است در مورد آن سخن گفتهایم حذف کنیم:
«پایگاه مقاومتش فعال بود و قبرستانش آباد».
بدون تردید با همین دستمایه میتوان ایدههای بهتری هم ارایه کرد. مسئله تنها در این نهفته است که چه دیدگاهی به نویسندگی داریم؟ آیا برای واژه به واژه آنچه که مینویسیم احترام و ارزش قایل هستیم و یا بخش عمدهای را تنها مینویسیم که نوشته باشیم؟ به باور من همین توجهات ویژه به جزییترین اجزای نوشته است که اختلاف یک شاهکار هنری را با یک متن متوسط و یا ضعیف مشخص میکند. به این نمونه دیگر دقت کنید:
«من درس خصوصی میدادم و او در یک شرکت ساختمانی مشغول بود. اما خوشبختی ما ناپایدار بود» . (ص89)
آیا بهتر نیست بنویسیم:
«من درس خصوصی میدادم و او در یک شرکت ساختمانی مشغول بود، اما خوشبختی ما دوامی نداشت» یا
«من درس خصوصی میدادم و او در یک شرکت ساختمانی مشغول بود، اما خوشبختی ما دیری نپایید» .
- از تکرار سرسام آور اسامی پرهیز کنیم:
یکی از مشهورترین ویژگیهای رمان «کوری» این است که در تمام اثر حتی از یک اسم هم استفاده نشده است. به دلایل این اصرار جناب ساراماگو برای پرهیز از نام بردن کاری ندارم، اما میخواهم بگویم حتی بدون تکرار اسامی هم میتوان داستان گفت. حال به نمونهای از رمان حاضر توجه کنید:
«جهان در منظر رودابه تغییر کرده بود یا در حال تغییر بود. این را امینه خوب میفهمید و رودابه هم دوست داشت امینه این تغییر را ببیند. اما از نقد او و رخنه در دنیایش میترسید. میترسید از این که دنیای جدیدش را به داوری کسی ببرد. بارها دیده بود که چه طور نبود یک برهان یا دلیل او را دچار تردید یا پریشانی میکند. دوست داشت امینه موقعیتش را بفهمد، تایید و تشویقش کند. اما رودابه درهای ذهن و روحش را به روی امینه بسته بود و او دقیقا نمیدانست رودابه چه جور تاییدی از او میخواهد. او میدید که رودابه در تب و تاب است اما نمیتوانست به او کمک موثری بکند» . (ص81)
به نظر میرسد نویسنده اصرار دارد که صنعت واج آرایی را در مورد اسامی به کار ببرد! به این نمونه دیگر دقت کنید:
«به اتاق تینا رفت. تینا مشغول نوشتن مشق هایش بود. کنار تینا ایستاد و دستش را روی موهای لخت و بلند او کشید. در این خانه تینا واقعیترین چیز و کس بود. نرمی و لطافت موهای تینا حواسش را از برق وسوسه آمیز تیغه چاقوها منحرف کرد. تینا سرش را بلند کرد و مستقیم در چشمهای رودابه نگاه کرد. رودابه لبخند زد، تینا گفت: خاله تو مریضی؟ » (ص55)
این تکرار سرسام آور اسامی به حدی است که میتوان ادعا کرد کمتربندی از نوشتههای رمان را میتوان یافت که با اسم «رودابه» آغاز نشود. فقط در یک نمونه میتوانم اشاره کنم که از صفحه 169 تا صفحه 173، کل متن از 9 بند تشکیل میشود که تمامی آنها با نام رودابه آغاز شده اند:
- رودابه ساکش را روی حال پرت کرد ...
- رودابه از لحظه ورودش ...
- رودابه در تمام مدتی که ...
- رودابه نشست و ...
- رودابه به برزوخان نگاه کرد ...
- رودابه نام احسان را که شنید ...
- رودابه در باره این دیدار ...
- رودابه جون من اومدم ...
- رودابه کوت عدسها را ...
- تصویرها را شفاف بسازیم:
به این تصویر دقت کنید: «بعضی وقتها پیرمرد همسایه طبقه بالا را میدید که هن هن کنان چرخ خریدش را میکشید و به او که پشت در ایستاده بود کلهای میجنباند و کلید را در قفل میچرخاند».
من دهها بار این جمله را خوانده ام. بارها به عقب برگشتهام و بارها تا یک صفحه هم جلوتر رفتهام اما هیچ گاه متوجه نشدم سرجنباندن پیرمرد به نشانه چه بوده است؟ میتوانم تصور کنم این سر جنباندن به سمت چپ و راست بوده، به نشانه نوعی ابراز تاسف برای دختری که پشت در خانه یک مرد بیوه کشیک میکشد. همچنین میتوان تصور کرد این سر از بالا به پایین جنبیده و نوعی احوال پرسی بیکلام بوده است. گویا نویسنده گمان کرده است مخاطب در ذهن او به سر میبرد و برای انتقال تصوراتش نیازی به توضیح بیشتر ندارد. اما تصاویر باید شفاف ترسیم شوند تا مخاطب این توانایی را داشته باشد که با اشراف دقیق بر جزییات خود را در موقعیت شخصیت داستان تصور کند.
در نهایت اینکه من هنوز هم در بهت به سر میبرم که به کار بردن واژه «واکینگهام» (ص155) برای اشاره به کاخ «
باکینگهام» در انگلستان به واقع اشتباه نویسنده بوده است و یا حروف چین!
پی نوشت:
من نقد دیگری به این رمان پیدا نکردم تا اینجا لینک کنم.
در یادداشت بعدی از این مجموعه به مجموعه داستان «
آویشن قشنگ نیست» نوشته «حامد اسماعیلیون» خواهم پرداخت.