۱۱/۱۱/۱۳۸۹

دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس را؟

سخنان آقای خامنه‌ای در جمع اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی (23 / 10 / 82)

«... این آقایونی که الان دست اندرکار اردوی مختلط شده‌اند همون کسانی هستند که سال ۶۳ و ۶۴ توی کلاس‌ها دیوار کشیدند و بنده به دستور امام رفتم در نماز جمعه گفتم این کار بد است. من نمی‌فهمم که چطور اینها اینجور عوض می‌شوند. ۱۸۰ درجه راهشون را عوض می‌کنند ... ما گفتیم این کار مناسبی نیست، حرف انقلاب نیست ... حالا همین آقایون نه توی کلاس، در اردوی چند روزه شبانه روزی دختر و پسر را همراه می‌کنند. یعنی چه؟ بسیار کار بی‌قاعده و غلطی است ...» (از اینجا+ بخوانید)

رییس دانشگاه علامه طباطبایی تهران خبر از اجرای طرح تفکیک جنسیتی در این دانشگاه داد. (10 / 11/ 89) (از اینجا+ بخوانید)

به نظرم حق با آقای خامنه‌ای است. بعضی‌ها عوض می‌شوند و 180 درجه راهشان را تغییر می‌دهند.

اسناد کودتا – مضحکه نظارت شفاف

در مجموعه «اسناد کودتا» دست کم دو یادداشت را به مسئله «کمیته صیانت از آرا» اختصاص دادم* که نشان از کارشکنی‌ها و مخالفت‌های شدید جریان حاکم با نظارت مردمی بر روند انتخابات داشت. با این حال پس از آنکه مهندس موسوی با گزارش آقای محتشمی‌پور عملا از امکان فعالیت این کمیته ناامید شد**، به ناگاه و در تاریخ 20 خردادماه 88 عباسعلی کدخدایی اعلام کرد: «برای ایجاد اطمینان بیشتر و اینکه مردم ببینند شورای نگهبان وظیفه نظارتی خود را به نحو مطلوب انجام می‌دهد، علی‌رغم اینکه در قانون چیزی برای بازدید نامزدها و نمایندگان آن‌ها از ستاد نظارت بر انتخابات وجود ندارد ما این امکانات را فراهم کرده‌ایم و در روز رای گیری نمایندگان نامزدها می‌توانند به طور مستقیم در ستاد نظارت بر انتخابات حضور داشته باشند». (از اینجا+ بخوانید) بدین ترتیب مشخص شد که از ابتد هما آن همه پرخاش‌جویی‌ها و اتهام‌زنی‌ها و خط و نشان کشیدن‌ها بی‌پایه بود و اساسا امکان حضور نمایندگان نامزدها در ستاد نظارت بر انتخابات وجود داشت. با این حال این پایان ماجرا نبود.

در روز 22/3/88 نیز هیات مرکزی نظارتی که با هرگونه نظارت دیگران مخالف بود، در اجرای یک طرح هماهنگ اعلامیه داد و از نماینگان نامزدها برای حضور در این هیات دعوت کرد که آقایان آخوندی و ساداتیان به ترتیب به عنوان نمایندگان میرحسین موسوی و مهدی کروبی جهت استقرار در هیات مرکزی نظارت معرفی و در محل حاضر شدند. اما این نمایندگان كه می خواستند در روز انتخابات ناظر كار تجمیع باشند، اساسا به اتاق تجمیع راه داده نشدند و وزارت كشور را هم پس از معطلی با صدور اطلاعیه­ای ترك كردند:

«جناب آقای محصولی، وزیر محترم کشور
88/3/23
ساعت 2:15 بامداد

دقایقی پیش آماری توسط ستاد انتخابات کشور و آقای دانشجو در مقابل رسانه‌های داخلی و خارجی منتشر گردید که اینجانبان نمایندگان نامزدها در سایت شمارش آراء وزارت کشور هیچگونه اطلاعی از چگونگی دریافت و تجمیع و انتشار آن نداریم و از آنجا که طبق مواد 28 و 32 قانون انتخابات ریاست جمهوری، وزارت کشور پس از دریافت صورتجلسات (فرم 28) و روال قبل بایستی آمار را اعلام نماید به نظر می‌رسد اعلام نتایج فعلی مطابقتی با قانون ندارد.

ضمناً فضایی که برای استقرار نمایندگان کاندیدها در نظر گرفته شده دور از سایت شمارش آرا بوده و هیچگونه ارتباطی با این سایت ندارد. لذا در صورت استمرار این وضعیت حضور اینجانبان با عدم آن تفاوتی ندارد.
نماینده میرحسین موسوی
نماینده محسن رضایی
نماینده مهدی کروبی

رونوشت:
دفتر مقام معظم رهبری
هیأت مرکزی نظارت بر انتخابات
ریاست محترم ستاد انتخابات کشور
» (از خلال نامه میرحسین به شورای نگهبان+ بخوانید)


پی‌نوشت:
* کمیته صیانت از آرا: بخش اول و بخش دوم
** به یادداشت «ضعف‌های ستاد انتخاباتی و پذیرش شکست در نظارت» مراجعه کنید

این مجموعه یادداشت برپایه سند «دیده بان سبز انتخابات» معروف به «گزارش 300 صفحه ای» تهیه می شود. متن کامل این گزارش را می توانید از اینجا دریافت کنید و برای پی گیری پیشنه این بحث به بخش «اسناد کودتا» مراجعه کنید.

به بهانه نمایش «فانوس‌های کور»

عرصه هنر را خالی رها نکنیم

نمایش‌های بسیاری بوده‌اند که از تماشایشان ناراضی باشم و ای بسا با بی‌رحمی تمام سخت‌ترین انتقادات را به آن ها وارد کنم. اما حساب «فانوس‌های کور» از تمام آن‌ها جدا است. اینجا دیگر بحث بر سر یک نمایش ضعیف نیست. اینجا مسئله تلفیق ابتذال با فاشیسم است. تلاشی برای تئوریزه کردن جنایت، توجیه تروریسم و از همه بدتر، دامن زدن به تنفر قومی و مذهبی، آن هم با ظرف و ابزار هنر، هرچند در مبتذل‌ترین نمونه قابل تصورش. کم نبوده‌اند حکومت‌هایی که از هنر برای توجیه اهداف و سیاست‌های خود سوءاستفاده کرده‌اند. نمونه‌های قابل توجهش را در حکومت نازی‌ها بر آلمان و یا کمونیست‌ها در شوروی می‌توان یافت. اما در این موارد، اهداف سیاسی هرقدر هم که غیرانسانی بودند دست کم در بستر فریبنده‌ای از هنر ارایه می‌شدند که قابل توجه بود و به سادگی نمی‌شد از کنارش گذاشت. با این حال «فانوس‌های کور» حتی اگر چنین مضامین پلیدی را به همراه نداشت، باز هم آنچنان از لحاظ هنری مبتذل و سخیف بود که مخاطب حق داشت اجرای چنین نمایشی را توهین به شعور خود قلمداد کند.

در عنوان مطلب هم نوشتم که حرف من اینجا پرداختن به این نمایش نیست. دغدغه من خالی شدن عرصه نمایش از هنر شایسته‌ای است که هم از آن انتظار می‌رود و هم توانایی و ظرفیت آن را دارد. طبیعی است که وقتی از ده اجرای موجود، دو اجرا («هدی گابلر» و «متولد 1361») توسط نیروهای امنیتی تعطیل شده و دست‌اندرکارانشان به پای میز بازخواست و محاکمه کشیده شوند، مجموعه باقی مانده نتواند کیفیت قابل قبولی داشته باشد. همین می‌شود که دست‌کم در حال حاضر از اجراهای مجموعه تیاتر شهر تنها «در خواب به سراغم آمد» است که توانسته خود را به مرز یک نمایش متوسط برساند و «خانه نمایش» که به صورت سنتی باید میزبان اجراهای عمیق‌تری باشد ابتذالی همچون «فانوس‌های کور» را به روی صحنه می‌برد.

تا زمانی که بحث بر سر دخالت چکمه‌پوش‌ها باشد، حرفی نیست. کاری از دست اهالی هنر به تنهایی بر نمی‌آید و مشکل باید در جای دیگری پیگیری و مرتفع شود. اما آنچه من را نگران می‌کند دلسردی هنرمندان و خالی کردن عرصه هنر است. به باور من، بزرگترین مقاومتی که هنرمندان می‌توانند برای حفظ روزنه‌های امید در عرصه هنر کشور از خود نشان دهند تلاش دوچندان و تولید محتوای هرچه بیشتر است. این اوج آمال و آرزوهای حاکمیت واپسگراست که هنرمندان به خواست و رای خود دست از کار بکشند تا بار سنگین فشار و سانسور را از دوش حاکمیت بردارند. سرخوردگی و ناامیدی از هرگونه فعالیت سازنده، گرد مسمومی است که دستگاه سیاه سانسور می‌پراکند و به گمان من هیچ پادزهری جز اراده‌هایی آهنین و باوری عمیق به پیروزی نهایی هنر ارزشمند بر ابتذال ترویجی ندارد. من تنها می‌توانم امیدوار باشم که هر اثر توقیف شده با دو اثر ارزشمند دیگر جایگزین شود و در برابر هر گزندی که از تیغ سانسور وارد می‌شود، عمق و غنای بیشتر جبران مافات کند. باور کنیم که جامعه امروز ما بیش از هر زمان به چنین پشتوانه‌های ارزشمندی نیاز دارد تا از درون تهی نشده و فرو نریزد.

۱۱/۱۰/۱۳۸۹

پیرمرد و دریا

پیرمرد به دریا چشم دوخته بود و موج اشک‌هایش هم‌آواز با موج‌های آبی دریا به خروش می‌آمد. صدای مرغکان دریایی را می‌شنید و همهمه ماهیگیران را که بر عرشه لنجش ترانه‌های محلی می‌خواندند. تنها مسیریابش نسیم موافق بود. شمیم دریا با او حرف می‌زد و راهنمایش می‌شد. انعکاس بلورین خورشید زیور آب ‌می‌شد و تکه پاره‌های ابر گه گاه سایه بانشان. دریا پر سخاوت بود. دل به دلش که می‌دادی ناامیدت نمی‌کرد. صاف و زلال اگر به سراغش می‌رفتی به سلامت روانه‌ می‌شدی، ورنه خشمی توفانی و سهمگین داشت. سینه پیرمرد مخزن رازهای بی‌شماری بود که از دل دریا به یادگار داشت. ناخدای پیر زمانی مرد پرغرور بندر بود که در تمام روستاهای حاشیه خور بر سر نامش سوگند می‌خوردند و حال غرق در خاطرات همین غرور پیشین بود که تصویر دریا جایش را به سیاهی داد. پرستار شب تلویزیون را خاموش کرده بود. مقررات آسایشگاه سالمندان استثنا بر نمی‌دارد.

پی‌نوشت:
داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پی‌گیری کنید.

چالش ما، چالش میرحسین، بزنگاه دشوار جنبش سبز

میرحسین موسوی روز گذشته با صدور نامه‌ای سرگشاده حمایت خود را از جنبش‌های اعتراضی تونس، مصر و حتی اردن و یمن اعلام کرد. (از کلمه+ بخوانید) به باور من متن پیام میرحسین دقیقا حاوی همان چالشی است که می‌توان حدس زد هر یک از دیگر ایرانیان، به ویژه فعالان جنبش سبز این روزها با آن مواجه هستند. پرسش اصلی به باور این است: «آیا جنبش سبز در روند مبارزات خود به اشتباه رفت و از ابتدا باید منشی همچون معترضان کشورهای عربی در پیش می‌گرفت»؟

پیش از پرداختن به این پرسش می‌خواهم به سه نکته اساسی در این پیام را از دیدگاه خود اشاره کنم:

1- امروز بار دیگر تمامی بیانیه‌های پیشین میرحسین را مرور کردم. می‌توانم با جرات بگویم در هیچ یک از این بیانیه‌ها موسوی نه تنها خود را در جایگاه نماینده کل ملت ایران قرار نداده است که حتی در قامت رهبر جنبش سبز هم ظاهر نشده و همانگونه که خود بر آن تاکید می‌کند مواضعش را از جایگاه «یک همراه سبز» مطرح کرده است. با این حال لحن نامه اخیر میرحسین به ناگاه تغییر چشم‌گیری کرده است. او در بخش پایانی این پیام از جانب «ملت ایران» خطاب به معترضان پیام می‌دهد: «ملت ما به انقلاب عظیم مردم شجاع تونس و قیام حق طلبانه مردم مصر و یمن و دیگر کشورهای منطقه احترام می گذارد. ما به همه مردم دلیر و آگاه و مبارز مصر و تونس و اردن و یمن درود می فرستیم و از خداوند منان پیروزی آنان را در مبارزات حق طلبانه اشان آرزو می کنیم».

2- باز هم در مرور مواضع‌ موسوی به این نکته می‌رسیم که وی هیچ گاه یک خواسته کلی را مطرح نکرده و همچنان بر موارد مشخص جزیی‌تر نظیر «تشکیل گروه حقیقت‌یاب، اصلاح قانون انتخابات، شناسایی و مجازات آمران فجایع، تضمین حق راهپیمایی آرام» (از بیانیه شماره 11) و «پاسخ گو بودن دولت، آزادی زندانیان سیاسی و اجرای بدون تنازل قانون اساسی» (از بیانیه شماره 17) تاکید داشته است. با این حال آخرین پیام موسوی به سیر تغییر شعار «رای من کجاست؟» تا «الشعب یرید اسقاط النظام» اشاره می‌کند و برای «پیروزی در راه مبارزات حق‌طلبانه» ابراز امیدواری می‌کند. «اسقاط نظام» اگر روزی در دستور کار قرار گیرد دیگر گزینه‌ای برای گفت و گو و چانه زنی نیست. مهر پایانی است بر هرگونه مصالحه و آغازی است برای نبرد تا حذف کامل رقیب.

3- من تقریبا به یاد ندارم که موسوی هیچ کجا در هنگام اشاره به راه‌پیمایی‌های جنبش مثالی بجز راهپیمایی 25 خرداد زده باشد. بزرگترین راهپیمایی جنبش که البته در سکوت و با آرامش برگزار شد. (هرچند در همان روز نیروهای بسیج به روی مردم آتش گشوده و چند تن را به شهادت رساندند) اما اینبار میرحسین نه تنها از روزهای 25 و 28 خرداد (دو راهپیمایی سکوتی که خودش هم در آن‌ها شرکت کرد) نام می‌برد که اتفاقا به راهپیمایی 30خرداد یا همان «شنبه خونین» اشاره کرده و این روزها را نقطه آغازین اعتراضات منطقه قلمداد می‌کند. اشاره میرحسین به 30 خرداد که بدون تردید پس از عاشورای خونین، خشن‌ترین و خونبارترین اعتراض جنبش سبز محسوب می‌شود نکته قابل توجهی است.

اما پس از اشاره به این سه نکته، می‌خواهم به همان پرسش نخست باز گردم. به باور من معترضان فعلی در ایران به سه گروه عمده تقسیم می‌شوند. گروه نخست از همان ابتدا به قصد و نیت سرنگونی کامل نظام وارد عرصه شدند و همچنان بر این مطالبه خود پا می‌فشارند. گروه دوم خواستار بازگشت به قانون اساسی و تضمین اجرای بندهای آن از جمله سلامت انتخابات، آزادی بیان و راهپیمایی مردمی بودند و هنوز هم همان مطالبات را پی‌گیری می‌کنند. اما گروه سوم را من انشعابی از گروه دوم می‌دانم. گروهی که ابتدا با شعار «رای من کجاست؟» همراه شدند و امیدوار بودند که با اعتراضی مدنی و مسالمت‌جویانه به خواسته‌های خود برسند. با این حال گذشت زمان، سرکوب‌های خونین، گسترش روزافزون استبداد و البته نمونه‌های اخیر از مبارزات اعراب آنان را کم کم به سمت گروه نخست (سرنگونی طلب) کشانده و یا می‌کشاند.

اینان احتمالا به مانند گروه نخست گمان می‌کنند که جنبش سبز در روند مبارزاتش به راه خطا رفت و بهتر بود که از آغاز هدف سرنگونی را در دستور کار خود قرار می‌داد. در حالتی خوش‌بینانه‌تر می‌توان تصور کرد این گروه سوم بر این عقیده هستند که حرکت نخستین جنبش با توجه به شرایط زمانی خود درست بود، اما اکنون که حاکمیت نشان داده است به هیچ روی سر سازش ندارد بهتر است سیاست جدیدی در پیش گرفته شود. این همان چالشی است که من گمان می‌کنم همه ما با آن دست به گریبان هستیم و به صورت مداوم از خود در مورد آن سوال می‌پرسیم و همچنان به دنبال پاسخش می‌گردیم.

من همچنان خود را عضوی از گروه دوم می‌دانم. پاسخ من به پرسش بالا همچنان همان است که از ابتدا بود: نه؛ جنبش سبز به خطا نرفت. پیروزی مردم تونس و مصر قابل احترام است اما در درجه‌ای به مراتب پایین‌تر از پیروزی مردم ایران. اگر قرار به سرنگونی یک نظام مستبد و خون‌ریز باشد که ایرانیان طی یک قرن دو انقلاب تمام عیار را به نمایش گذاشته و به اثبات رساندند نه در برابر ظلم بی‌تفاوت و بی‌غیرت هستند، نه از اتحاد با یکدیگر عاجزند و نه از سینه سپر کردن در برابر گلوله دژخیمان ابایی دارند. اما به باور من آنچه که ایرانیان طی سال گذشته نشان دادند شیوه‌ای فوق مدرن از مبارزات مدنی بود که نمونه‌های مشابه آن همگی در تاریخ بشریت ماندگار شده‌اند. ایرانیان در شرایطی با سکوت و آرامش به خیابان‌ها رفتند که مزدوران برای به خاک و خون کشیدنشان به خود پروایی راه نمی‌دادند. راه‌پیمایی‌های سکوت در شرایطی انجام می‌شد که مزدور بسیجی به میل خود می‌توانست به روی مردم مسلسل بکشد. راه پیمایی مسالمت‌آمیز روز قدس در شرایطی برگزار شد که تا آن زمان جنبش ده‌ها شهید و صدها اسیر داده بود. سبزها در شرایطی به نماز جمعه هاشمی رفتند و از پیشنهادات محافظه‌کارانه وی استقبال کردند که تحت شدیدترین و وحشیانه‌ترین سرکوب‌ها قرار داشتند. این آن دستاورد بزرگی بود که ایرانیان طی یک سال گذشته کسب کردند و نمونه‌اش را تاریخ کمتر به یاد دارد. ایرانیان به خشونت حاکمیت منفور خود نه نگفتند، بلکه اساس خشونت را نفی کردند، حتی علیه دشمنان خون‌ریز خود. خشونت‌پرهیزی جنبش سبز به خوبی نشان می‌داد که این جنبش برازنده عنوان میراث‌دار بیش از یک قرن مبارزات دموکراسی‌خواهانه مردم ایران است. مبارزاتی که امروز دیگر از برکناری یک مستبد و جایگزینی‌اش با مستبد بعدی دست شسته و فارغ از اینکه چه کسی حکومت را در دست دارد خواستار پایان بخشیدن به اصل استبداد است و باز هم به تعبیر زیبای مهندس موسوی جنبش سبز «خودخواه» نیست و آمادگی دارد تغییرات مثبت را از جانب هرکسی بپذیرد.

با این حال هدف از اشاره به ویژگی‌ها متفاوت پیام اخیر موسوی این بود که نشان دهم به باور من، میرحسین نیز در چالشی درونی برای پاسخ گفتن به این پرسش حیاتی است. او از «اعدام‌ها و اعدام‌ها و اعدام‌ها» به تنگ آمده و ای‌بسا بار سنگینی از تداوم این روند خشونت‌بار بر دوش خود احساس می‌کند. لحن و کلام میرحسین تغییر شگفت‌انگیزی کرده است. من همچنان او را عضوی از گروه دوم می‌دانم و امیدوارم هیچ گاه به گروه سوم نپیوندد. پس با همین امید بخشی از بیانیه شماره 13 خودش را اینجا بازنویسی می‌کنم تا همه بیشتر به آن فکر کنیم و دستاورد بزرگی را که به مدد سال‌ها مبارزه به دست آورده‌ایم به سادگی با آنچه ده‌ها سال پیش هم داشته‌ایم عوض نکنیم:

«... خشونت چاره ساز نیست. ادخلوا فی السلم کافه؛ همگی در مسالمت وارد شوید. خشم مرکبی است که سوار خود را به زمین می‌زند. درمقابل رفتارهای زشت امنیتی و تحریک‌های مدوام تبلیغاتی مردم حق دارند عصبانی شوند، اگرچه این حقانیت تغییری در تبعات خشم آنان ایجاد نمی‌کند. ما به اندازه‌ای که از خود صبر و خرد نشان بدهیم از کوشش‌هایمان نتیجه می‌گیریم و اگر به سوی تندروی‌های بی‌‌دلیل بلغزیم چه بسا که حاصل یک هفته و یک ماه تلاش را در یک روز و یک صحنه جا بگذاریم. مردم ما از آن رو خود را شایسته رفتارهایی مناسب‌تر از سوی حاکمان می‌بینند که هوشیار و خردمندند،‌ و خردمند کسی است که نه فقط میان خوب و بد، بلکه میان خوب و خوبتر و بد و بدتر تمیز بدهد ..». (برگرفته از بیانیه شماره 13)

پی‌نوشت:
به گمانم این دومین باری است که میرحسین بر سر یک دوراهی قرار گرفته است با این تفاوت که بار پیش خود صراحتا این چالش را با مردم در میان گذاشت. به این بخش از بیانیه شماره 5 دقت کنید: «این روزها و شب‌ها نقطه عطفی در تاریخ ملت ما در حال شکل گرفتن است. مردم از یکدیگر و درمیان جمعشان از اینجانب سوال می‌کنند که چه باید کرد و به چه سو باید رفت. بر عهده خویشتن می‌بینم که آنچه را باور دارم با شما در میان بگذارم، با شما بگویم و از شما بیاموزم، باشد كه رسالت تاریخی‌مان را از یاد نبریم و شانه از بار مسئولیتی که سرنوشت نسل‌ها و عصرها بر دوش ما گذاشته است خالی نکنیم».

گزارشی خودمانی از وضعیت مشاغل

1- فارغ التحصیل مهندسی عمران از دانشگاه صنعتی شریف، شاغل در یک شرکت خصوصی پیمانکاری. 192 ساعت کار در ماه. 380 هزار تومان حقوق + بیمه و نیمی از هزینه ناهار.

2- کارگر آشنا به کتاب، دارای کارت پایان خدمت و ضامن معتبر در شهر تهران جهت کار در کتابفروشی. ساعات کار از 9 صبح تا 10 شب. 300 هزار تومان حقوق + بیمه.

3- کارگر ساده برای ظرف شویی در یک کافی شاپ معروف تهران. ساعات کار همه روزه (حتی روزهای جمعه و یا تعطیلات رسمی) از ساعت 15 الی 21. 250 هزار تومان حقوق بدون بیمه.

پی نوشت:
جناب آقای باهنر، نایب رییس محترم مجلس به تازگی اعلام کرده‌اند که هر سه فرزند ایشان بیکار هستند. (از اینجا+ بخوانید) برداشت من این است که ایشان قصد داشته‌اند نشان دهند که اهل پارتی بازی نیستند که به صورت ضمنی هم پذیرفته‌اند در ایران اگر پارتی بازی نکنید بیکار می‌مانید!

۱۱/۰۹/۱۳۸۹

مرگ خوب است اما برای همسایه!

آیت‌الله نوری همدانی از علمای دانشگاه الازهر مصر گلایه کرده‌اند که چرا علیه تظاهرات فتوا داده‌اند. (از اینجا+بخوانید) ایشان در یک موضع‌گیری بسیار دموکراتیک از علمای الازهر خواسته‌اند که به جای حمایت از دیکاتور، از مردم مظلوم حمایت کنند. اولین نکته‌ای که از خواندن گلایه این مرجع گرانقدر به ذهن من خطور کرد این بود که گویا از نظر ایشان مرگ خوب است، اما برای همسایه! تظاهرات مردمی هم خوب است اما فقط برای غیر ایرانیان. حمایت از دیکاتور هم کار بدی است، البته برای دیکاتورهای مخالف جمهوری اسلامی. (مثلا گمان نمی‌کنم اگر حرکت مشابهی در سوریه رخ دهد اینقدرها هم همکاری با دیکاتور کار بدی باشد) فراموش نکرده‌ایم که جناب نوری همدانی سال گذشته و در اوج بحران سرکوب مردم شعار ابتکاری «خامنه‌ای کوثر است، دشمن او ابتر است» را ابداع کرده و در جمع شاگردان خود آن را فریاد می‌زدند.

اما نکته دوم برای من این پرسش بود که بالاخره از دیدگاه دست اندرکاران محترم جمهوری اسلامی، اتفاقات مصر یک انقلاب اسلامی است یا غیر اسلامی؟ اگر اسلامی است پس چرا علمای گرانقدر علیه آن فتوا صادر می‌کنند؟ عجیب‌تر از آن اینکه چرا کسی فتوای علمای گران‌قدر را به هیچ خودش هم حساب نمی‌کند؟ نکند مردم مصر یک شبه همه شیعه شده‌اند و دیگر به علمای سنی گوش نمی‌کنند و منتظر هستند آیت الله نوری همدانی از ایران برایشان فتوا ارسال کند؟

پی نوشت:
البته به نقل از وبلاگ آقای خزعلی باید عرض کنم که دست کم یک مرجع تقلید اهل سنت به نام «شیخ یوسف قرضاوی» تیراندازی به سوی مردم را حرام اعلام کرده است. گمان می کنم اگر ایشان مورد شماتت آقای نوری همدانی قرار بگیرند کمی قابل انتظارتر است!

آیا افسوس‌های تاریخی باز هم تکرار می‌شوند؟

من از آن گروه هستم که افسوس می‌خورد چرا روند اعتراضات مردمی در سال 57 با خروج شاه از ایران و روی کار آمدن دولت بختیار متوقف نشد و به انقلاب 22 بهمن رسید. بحثی بر سر دلایل و ریشه‌های آن ندارم چرا که بیشتر صاحب‌نظران، بدون هیچ قضاوت ارزشگذارانه‌ای توقف اعتراضات مردمی در آن مرحله را «غیرممکن» می‌دانند. با این حال همچنان گمان می‌کنم در این افسوس تاریخی تنها نیستم. اگر شما جزو گروهی هستید که علی رغم گذشت 30 سال از انقلاب 57 همچنان از وقوع آن حمایت می‌کنید، بر سر این احساس با من شریک نخواهید بود و شاید باید گفت و گو را به زمان دیگری موکول کنیم. اینجا من تنها به پشتوانه این باور خود می‌خواهم امیدوار باشم که اعتراضات مردم مصر به وقوع یک انقلاب تمام عیار، همچون انقلاب 57 ایران ختم نشود.

حسنی مبارک، رییس جمهوری مصر روز گذشته و برای نخستین بار پس از آغاز اعتراضات گسترده با مردم کشورش سخن گفت. (از اینجا بخوانید) وی کابینه خود را منحل کرده و در یک سخنرانی تلویزیونی به مردم مصر وعده داد برای اصلاحات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی تلاش کند. گمان می‌کنم من هم امروز با تمام کسانی که اعتقاد دارند دیکتاتورها معمولا دیر عقب‌نشینی می‌کنند موافق باشم. دیکتاتور مصری هم خیلی دیر «صدای انقلاب» مردم خود را شنید و با توجه به پیشرفت خیره‌کننده اعتراضات مردمی در مصر، احتمال چندانی برای بقای حکومت حسنی مبارک باقی نیست. اما این قضاوت سبب نمی‌شود تجربه تاریخی خود را فراموش کرده و همچنان امیدوار نمانم که مردم مصر از اشتباه 30 سال پیش ایرانیان درس عبرت نگیرند.

به گمان من یکی از تفاوت‌های اصلی مصر با تونس، ریشه‌دار بودن احزاب مخالف در این کشور است که توانایی رهبری اعتراضات و جهت دهی به آنان را خواهند داشت. حتی چهره شناخته شده‌ای همچون محمدالبرادعی در این مقطع حساس می‌تواند نقش تعیین کننده‌ای ایفا کرده و برای انتقال آرام و بدون خشونت قدرت وارد عمل شود. هرچند صرف حضور این اپوزوسیون قدرتمند به تنهایی برای عبور از بحران کفایت نمی‌کند بلکه بلوغ فکری و تجربی نیز لازم است تا اشتباه رهبران مخالف ایرانی تکرار نشود. به گمانم سرنوشت مردم مصر نیز به مانند سرنوشت مردم ایران از یک قانون نانوشته تبعیت خواهد کرد: «همان قدر به دست می‌آورید که شایستگی‌اش را در خود ایجاد کرده‌اید». امیدوارم مردم مصر شایستگی و ظرفیت یک دموکراسی تمام عیار را در جامعه خود ایجاد کرده باشند، هرچند چندان بدان باور ندارم.

اگر مستبدین می‌توانند، چرا آزادی خواهان نتوانند

- در دهه پنجاه شمسی، فلسطین و مبارزان فلسطینی همواره یکی از بزرگترین پشتیبانان انقلابیون ایرانی بودند که هم از نظر مالی و هم از نظر آموزش‌های نظامی آنان را حمایت می‌کردند. گروه‌هایی مثل سازمان مجاهدین خلق و نهضت آزادی روابط گسترده‌ای با مبارزان فلسطینی داشتند و به پشتوانه همین روابط گسترده بود که به دنبال پیروزی انقلاب ایران یاسر عرفات بلافاصله وارد کشور ما شد و جمله معروف خود را به زبان آورد: «به اسراییلی‌ها گفتم آمریکا برای خودتان، ایران برای من کفایت می‌کند»!

- سال‌ها پس از آنکه ارنستو چه‌چگوارای آرژانتینی نقشی حیاتی در پیروزی انقلاب کوبا ایفا کرد به تعدادی از کشورهای آفریقایی رفت تا آنان را نیز در مبارزه با استبداد یاری کند. وی بعدها در بولیوی کشته شد. چند سال بعد فیدل کاسترو نیروهایی را به آفریقای جنوبی ارسال کرد تا علیه نظام آپارتاید مبارزه کنند. نتیجه کار آنچنان بود که نلسون ماندلا گفت: «اگر مبارزان کوبایی نبودند، ما آزادی امروز را نداشتیم».

- به تازگی خبری منتشر شده که بر پایه آن، محمود عباس، رییس جمهوری فلسطین از تاجری ثروتمند خواسته است تا برای کمک به مخالفان دولت محمود احمدی‌نژاد در ایران 50 میلیون دلار به تشکیل یک شبکه رادیویی اختصاص دهد. (از اینجا+ بخوانید) اولین واکنش من نسبت به این خبر تحسین ابومازن، چریک پیر و رهبر کارکشته فلسطینیان بود. به گمانم رسید که پس از سال‌ها بار دیگر موج جدیدی از فعالیت میان آزادی‌خواهان شکل خواهد گرفت. اگر جمهوری اسلامی حق دارد نیروهای حماس را علیه تشکیلات خودگردان فلسطین مسلح کند، چرا تشکیلات خودگردان حق نداشته باشد برای آزادی‌خواهان ایرانی یک شبکه رادیویی راه‌اندازی کند؟ خلاصه‌اش اینکه من گمان می‌کنم تمامی آزادی‌خواهان جهان می‌توانند با حفظ استقلال رای و عمل خود، با یکدیگر پیوند برقرار کرده و از حمایت‌های هم بهره‌مند شوند.

- مهندس موسوی امروز و در واکنش به خبر کمک مالی محمود عباس متنی را منتشر کرده است. (از نوروز+ بخوانید) هدف اصلی ایشان رد اتهام تکراری دریافت کمک‌های مالی از جانب بیگانگان است که گه گاه مطرح می‌شود و خبر جدیدی نیست. در اینکه برای مقابله با خبرسازی‌ها و تخریب چهره‌های حاکمیت باید همواره به گوش بود و به موقع واکنش نشان داد تردیدی ندارم؛ اما آنچه من را به حیرت فرو برد و به ناگاه چیزی را در درون قلبم فرو ریخت لحن کلام مهندس موسوی در هنگام نام بردن از محمود عباس بود. میرحسین در این نامه کوتاه ابومازن را فردی قلمداد کرده که «کوس رسوایی او بر سر هر کوی و برزن زده شده» است. اشاره ایشان چه به کلیت عملکرد محمود عباس باز گردد و چه بهانه‌اش اطاعات تازه منتشر شده از مذاکرات پشت‌پرده باشد برای من تفاوتی نمی‌کند. باور دارم که مهندس موسوی کمال بی‌انصافی را در حق ابوعباس روا داشته است. عجیب‌تر برایم اینجا است که در روزهای تبلیغات انتخاباتی، مهندس موسوی در یکی از بهترین موضع‌گیری‌هایی که من به یاد دارم اعلام کرده بود که در مورد مسئله فلسطین از خواست مردم این کشور حمایت می‌کنیم. ادعایی که نتیجه آن نمی‌توانست چیزی جز حمایت از تشکیلات خودگردان فلسطین به رهبری محمود عباس و روند مذاکرات صلح باشد. اما امروز به ناگاه لحن مهندس تا بدین حد تغییر کرده است!

- حرف آخر اینکه فارغ از مصداق مشخص محمود عباس، من باور دارم تمامی مردم جهان می‌توانند و ای بسا که باید به آزادی‌خواهان دیگر کشورها (از جمله ایران) کمک کنند، کما اینکه تا کنون هم کمک کرده‌اند. این مسئله موضوعی نیست که بخواهیم از آن فرار کنیم و یا همچون لکه ننگی از آن دوری بجوییم. اگر ننگی هست باید دامان حکومتی را بگیرد که از آشوب، تروریسم و هرج و مرج در کشورهای دیگر حمایت می‌کند.

۱۱/۰۸/۱۳۸۹

نگاهی به رمان «به هادس خوش آمدید»

معرفی:

عنوان: به هادس خوش آمدید
نویسنده: بلقیس سلیمانی
ناشر: نشر چشمه
نوبت چاپ: چاپ اول، زمستان 88
203 صفحه؛ 3800 تومان

حداقل‌های نویسندگی را رعایت کنیم

«به هادس خوش آمدید» هرچه که هست، یک رمان مدرن نیست. نه تنها بدین دلیل که روایتی خطی و بی‌فراز و فرود دارد و نه تنها بدین خاطر که ایده‌پردازی جدیدی در آن دیده نمی‌شود؛ بلکه بیشتر از آن رو که اگر هم بتوانیم برایش محتوایی قایل شویم، بدون تردید آن محتوا پیام «سالم» و مفیدی به همراه ندارد. گمان می‌کنم اگر دقت کنیم که در طول رمان دست کم در سه مورد از واژه «روشنفکر» با کنایه‌ای تحقیر آمیز و در معنایی مبتذل یاد می‌شود، آن‌گاه خواهیم پذیرفت که اساسا چنین نگاهی نمی‌تواند پیام مناسبی برای مخاطب نسل جدید به همراه داشته باشد.

رمان، داستان بخشی از زندگی دختری است «خان‌زاده» از روستاهای کرمان که در دوران جنگ و برای ادامه تحصیل به تهران می‌آید. در یکی از شب‌های بمب‌باران پایتخت دختر به خانه آشنایی خانوادگی می‌رود و نیمه شب از جانب او مورد تجاوز قرار می‌گیرد، چرا که «هرجا زن و مرد زیر یک سقف باشند شیطان هم همانجا است»! باقی داستان احتمالا باید به چالش‌های پیش روی دختری از خانواده سنتی و مذهبی باز گردد که مورد تجاوز قرار گرفته، اما به باور من نویسنده هیچ موفقیتی در ترسیم این شرایط به دست نیاورده است. حتی می‌توان ادعا کرد علی رغم اینکه تمام 200 صفحه رمان به شخصیت اصلی آن «رودابه» اختصاص دارد، باز هم در نهایت خواننده نمی‌تواند هیچ گونه درک مشخصی از این شخصیت به دست آورده و منطقی در رفتارهای او پیدا بیابد که امکان نوعی همزاد پنداری و یا دست کم ارتباط را ایجاد کند. به صورت خلاصه، نویسنده از 200 صفحه رمان نتوانسته است برای یک شخصیت پردازی ساده بهره بگیرد.

جایی از «محمد چرمشیر» گلایه‌ای شنیدم بدین مضمون که برای نویسندگان جدید، حداقل ملزومات نویسندگی به حداکثرهایی دست نیافتنی بدل شده که اگر گه گاه هم موفق به رعایت آنان شوند گمان می‌کنند قله‌هایی را فتح کرده‌اند که باید مورد ستایش و تقدیر همگان قرار گیرد. به صورت خلاصه گمان می‌کنم رمان «بلقیس سلیمانی» نمی‌تواند از هیچ جنبه‌ای مورد توجه قرار گیرد، اما می‌خواهم از این فرصت استفاده کنم و با دستمایه قرار دادن این رمان به برخی از آن «حداقل ملزومات نویسندگی» اشاره کنم:

- برای جزییات نوشته خود احترام قایل شویم:

ابتدایی‌ترین انتظاری که من از یک نویسنده دارم این است که دست کم یک بار پس از اتمام متن خود آن را بازخوانی کرده و تلاش کند تا شیوایی کلام را افزایش دهد. از تکرارها بپرهیزد و تا جای ممکن جایگزین‌های شایسته‌تری برای واژگان و یا ترکیبات خود بیابد. در حقیقت هر نویسنده ابتدا باید خود ویراستار کلام خویش باشد. به این نمونه از رمان حاضر دقت کنید:

«پایگاه مقاومت جوانان ابراهیم آباد فعال‌ترین پایگاه بود و قبرستان ابراهیم آباد، آبادترین قبرستان منطقه» . (ص34)

به گمانم تعبیر و ترکیب بسیار زیبایی است که به ذهن نویسنده خطور کرده. با این حال کم ذوقی و شتابزدگی در پردازش آن تا حدی قدرت این ایده را کاهش داده است. پس اجازه بدهید همین ایده را با ادبیات دیگری بازنویسی کنیم:

«پایگاه مقاومت ابراهیم آباد فعال بود و قبرستانش آباد».

و یا برای پرهیز از تکرار «آباد» در یک جمله، اساسا نام روستایی را که نزدیک به یک صفحه است در مورد آن سخن گفته‌ایم حذف کنیم:

«پایگاه مقاومتش فعال بود و قبرستانش آباد».

بدون تردید با همین دستمایه می‌توان ایده‌های بهتری هم ارایه کرد. مسئله تنها در این نهفته است که چه دیدگاهی به نویسندگی داریم؟ آیا برای واژه به واژه آنچه که می‌نویسیم احترام و ارزش قایل هستیم و یا بخش عمده‌ای را تنها می‌نویسیم که نوشته باشیم؟ به باور من همین توجهات ویژه به جزیی‌ترین اجزای نوشته است که اختلاف یک شاهکار هنری را با یک متن متوسط و یا ضعیف مشخص می‌کند. به این نمونه دیگر دقت کنید:

«من درس خصوصی می‌دادم و او در یک شرکت ساختمانی مشغول بود. اما خوشبختی ما ناپایدار بود» . (ص89)

آیا بهتر نیست بنویسیم:

«من درس خصوصی می‌دادم و او در یک شرکت ساختمانی مشغول بود، اما خوشبختی ما دوامی نداشت» یا
«من درس خصوصی می‌دادم و او در یک شرکت ساختمانی مشغول بود، اما خوشبختی ما دیری نپایید» .

- از تکرار سرسام آور اسامی پرهیز کنیم:

یکی از مشهورترین ویژگی‌های رمان «کوری» این است که در تمام اثر حتی از یک اسم هم استفاده نشده است. به دلایل این اصرار جناب ساراماگو برای پرهیز از نام بردن کاری ندارم، اما می‌خواهم بگویم حتی بدون تکرار اسامی هم می‌توان داستان گفت. حال به نمونه‌ای از رمان حاضر توجه کنید:

«جهان در منظر رودابه تغییر کرده بود یا در حال تغییر بود. این را امینه خوب می‌فهمید و رودابه هم دوست داشت امینه این تغییر را ببیند. اما از نقد او و رخنه در دنیایش می‌ترسید. می‌ترسید از این که دنیای جدیدش را به داوری کسی ببرد. بارها دیده بود که چه طور نبود یک برهان یا دلیل او را دچار تردید یا پریشانی می‌کند. دوست داشت امینه موقعیتش را بفهمد، تایید و تشویقش کند. اما رودابه درهای ذهن و روحش را به روی امینه بسته بود و او دقیقا نمی‌دانست رودابه چه جور تاییدی از او می‌خواهد. او می‌دید که رودابه در تب و تاب است اما نمی‌توانست به او کمک موثری بکند» . (ص81)

به نظر می‌رسد نویسنده اصرار دارد که صنعت واج آرایی را در مورد اسامی به کار ببرد! به این نمونه دیگر دقت کنید:

«به اتاق تینا رفت. تینا مشغول نوشتن مشق هایش بود. کنار تینا ایستاد و دستش را روی موهای لخت و بلند او کشید. در این خانه تینا واقعی‌ترین چیز و کس بود. نرمی و لطافت موهای تینا حواسش را از برق وسوسه آمیز تیغه چاقوها منحرف کرد. تینا سرش را بلند کرد و مستقیم در چشم‌های رودابه نگاه کرد. رودابه لبخند زد، تینا گفت: خاله تو مریضی؟ » (ص55)

این تکرار سرسام آور اسامی به حدی است که می‌توان ادعا کرد کمتر‌بندی از نوشته‌های رمان را می‌توان یافت که با اسم «رودابه» آغاز نشود. فقط در یک نمونه می‌توانم اشاره کنم که از صفحه 169 تا صفحه 173، کل متن از 9 بند تشکیل می‌شود که تمامی آن‌ها با نام رودابه آغاز شده اند:

- رودابه ساکش را روی حال پرت کرد ...
- رودابه از لحظه ورودش ...
- رودابه در تمام مدتی که ...
- رودابه نشست و ...
- رودابه به برزوخان نگاه کرد ...
- رودابه نام احسان را که شنید ...
- رودابه در باره این دیدار ...
- رودابه جون من اومدم ...
- رودابه کوت عدس‌ها را ...

- تصویرها را شفاف بسازیم:
به این تصویر دقت کنید: «بعضی وقت‌ها پیرمرد همسایه طبقه بالا را می‌دید که هن هن کنان چرخ خریدش را می‌کشید و به او که پشت در ایستاده بود کله‌ای می‌جنباند و کلید را در قفل می‌چرخاند».
من ده‌ها بار این جمله را خوانده ام. بارها به عقب برگشته‌ام و بارها تا یک صفحه هم جلوتر رفته‌ام اما هیچ گاه متوجه نشدم سرجنباندن پیرمرد به نشانه چه بوده است؟ می‌توانم تصور کنم این سر جنباندن به سمت چپ و راست بوده، به نشانه نوعی ابراز تاسف برای دختری که پشت در خانه یک مرد بیوه کشیک می‌کشد. همچنین می‌توان تصور کرد این سر از بالا به پایین جنبیده و نوعی احوال پرسی بی‌کلام بوده است. گویا نویسنده گمان کرده است مخاطب در ذهن او به سر می‌برد و برای انتقال تصوراتش نیازی به توضیح بیشتر ندارد. اما تصاویر باید شفاف ترسیم شوند تا مخاطب این توانایی را داشته باشد که با اشراف دقیق بر جزییات خود را در موقعیت شخصیت داستان تصور کند.

در نهایت اینکه من هنوز هم در بهت به سر می‌برم که به کار بردن واژه «واکینگهام» (ص155) برای اشاره به کاخ «باکینگهام» در انگلستان به واقع اشتباه نویسنده بوده است و یا حروف چین!

پی نوشت:
من نقد دیگری به این رمان پیدا نکردم تا اینجا لینک کنم.
در یادداشت بعدی از این مجموعه به مجموعه داستان «آویشن قشنگ نیست» نوشته «حامد اسماعیلیون» خواهم پرداخت.

۱۱/۰۶/۱۳۸۹

چه می‌خواستیم؟ - برنامه دولت الکترونیک

آزادی بیان بدون زیر ساخت ارتباطی بی‌معناست

در جهان کنونی شاهد تحولی عظیم بنام انقلاب انفورماتیک هستیم که اطلاعات یعنی گران‌سنگ‌ترین سرمایه ملل، از انحصار وابستگان به قدرت خارج و به طور برابر در اختیار همگان قرار گرفته است . پس از پایان جنگ تحمیلی و در دو مقطع سال‌های نخست دهه هفتاد و سپس در ابتدای دهۀ هشتاد خیزشی برای بکارگیری این فناوری در کشور ما ایجاد شد که خیزش اول به دلیل اتکاء بیش از حد به شرکت‌های دولتی و عدم توجه به بخش خصوصی و خیزش دوم نیز با روی کارآمدن دولت نهم ابتر ماند. تجربیات جهانی نشان داده است که اکسیر توسعه عموم کشورهای جهان نظیر مالزی، هند و کره، فناوری اطلاعات و ارتباطات بوده است و ما اطمینان داریم ایران با توانمندی‌های انسانی و سرمایه‌های اجتماعی- فرهنگی و دینی بی‌نظیر خود می‌تواند طرحی نو از کارآمدی و رشد را در جهان با استفاده از این سرمایه‌ها و فناوری اطلاعات ترسیم کند .

بدون جریان آزاد اطلاعات و استفاده از فناوری اطلاعات و ارتباطات موارد زیر بی‌معنی و شعارهای غیرعملی خواهد بود :

- سخن گفتن از آزادی بیان بدون توجه به گسترش زیرساخت‌های ارتباطی وگسترش دسترسی همه جانبه مردم به اطلاعات
- مبارزه با فساد مالی و ایجاد شفافیت در فعالیت‌های دولتی بدون برخورداری از نظام اداری کارآمد و چابک مبتنی بر فناوری روز
- کاهش ترافیک و سفرهای غیرضروری، آلودگی هوا در شهرها و تصادفات جاده‌ای
- افزایش بهره‌وری در صنعت و کشاورزی و خدمات

اقتصاد سیاسی ایران، اقتصادی رانتی است که استفاده از فناوری اطلاعات و بکارگیری کارکردهای متنوع آن می‌تواند در شفاف سازی فعالیت‌های اقتصادی و ایجاد اقتصاد عادلانه کمک شایانی بنماید .برنامه‌های دولت امید برای این منظور به صورت فهرست‌وار به شرح زیر است:

1- توجه ویژه به محوریت فناوری اطلاعات در برنامه‌های توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کشور به منظور ارتقاء بهره وری و رشد اقتصادی و ابزار توسعه

2- توسعه بسترهای دسترسی به ارتباطات و اینترنت از طریق: «الف) فراهم نمودن امکان دسترسی رایگان آحاد مردم به اینترنت از طریق خطوط تلفن در سراسر کشور، ب) ارایه خدمات اینترنت پرسرعت برای کلیه کاربران اعم از خانگی و غیرخانگی».

3- عملی نمودن آرمان تکریم ارباب رجوع و کرامت انسانی شهروندان با حمایت همه جانبه از عرضه خدمات اداری، تجاری، بانکی و اجتماعی در محیط اینترنت

4- تغییر رویکرد به مقوله فیلترینگ در اینترنت به منظور تأمین آزادی بیان و حفظ حریم شخصی افراد و ملاحظات فرهنگی و اجتماعی، بارور ساختن نوآوری جوانان و نخبگان و به ویژه توسعه شبکه‌های اجتماعی، گروه‌های مجازی و نهضت وبلاگ‌نویسی که نقش مهمی در افزایش سهم خط فارسی و تولید نوآوری در محیط سایبر داشته است.

5- فراهم نمودن فرصت برابر برای آحاد مردم در دسترسی و استفاده از اطلاعات و داده‌های موجود در بخش‌های مختلف دولت از طریق پایگاه‌های اطلاع رسانی اینترنتی که به مثابه یک ثروت ملی است.

6- توسعۀ اشتغال دانش محور از طریق حمایت از تبدیل فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی سنتی به فعالیت‌های فناورانه

7- زنده نگه داشتن زبان و فرهنگ فارسی از طریق کمک به اشاعه آن در محیط دیجیتال

8- استفاده از دانش و تجربیات جهانی با توسعه روابط بین الملل و همچنین جلب مشارکت نخبگان ایرانی خارج از کشور

9- تقویت نهادها و بنیان علمی- پژوهشی کشور و ارتقاء صنعت فناوری اطلاعات ایران در عرصۀ رقابت جهانی

پی‌نوشت:
برای پی گیری مجموعه یادداشت هایی که به بررسی و تشریح «برنامه دولت امید» می پردازند به بخش «چه می خواستیم؟» مراجعه کنید

پیرزن طبقه همکف

مرد برای دومین روز پیاپی چند گربه را از راهرو مجتمع بیرون کرد. تعداد گربه‌های ولگرد از حد تحمل خارج شده بود اما معمولا وارد مجتمع نمی‌شدند. شب‌ها تا صبح خرناسه‌های کشدار و جدال‌های گاه و بی‌گاهشان خواب را حرام می‌کرد. اگر حمایت‌های پیرزن طبقه همکف نبود مدت‌ها پیش به این وضعیت پایان می‌دادند. پیرزن روی گربه‌ها اسم گذاشته بود. برایشان غذا می‌ریخت. جعبه‌های چوبی را بیرون می‌گذاشت تا زیرش پناه بگیرند و گربه‌های مریض و یا زخمی‌شدگان جدال‌های شبانه را به دامپزشکی می‌رساند. غروب آن روز که مرد به خانه برگشت از آپارتمان طبقه همکف بویی به مشامش رسید. نوعی بوی تعفن. همسایه‌ها که جمع شدند جسد متلاشی شده پیرزن را در آشپزخانه‌اش پیدا کردند. هیچ آشنایی را سراغ نداشتند که بخواهند خبرش کنند، هرچند دیوارهای خانه پر بود از عکس‌های خانوادگی. در یکی از این تصاویر، پیرزن در میان گروهی از گربه‌ها نشسته بود و به دوربین می‌خندید.

پی‌نوشت:
داستان‌های 150 کلمه‌ای را از بخش «داستانک» پیگیری کنید.

جنبش سبز ایران همزاد کدام جنبش کنونی جهان است؟

بحث مقایسه جنبش مردم تونس با جنبش سبز همچنان داغ است و به مرور ابعاد عمیق‌تری نیز به خود می‌گیرد. این تلاش برای بهره‌گیری از تجربیات موفق دیگر کشورها در ذات خود اقدام خردمندانه‌ای است. با این حال من گمان می‌کنم هرچند که از هر تجربه‌ای می‌توان نکاتی آموخت، اما بهتر است پیش از دقیق شدن در جزییات یک تجربه موفق به مقایسه شرایط پیدایش آن با شرایط ویژه کشور بپردازیم. به عنوان مثال گمان نمی‌کنم تردیدی وجود داشته باشد که ریشه اعتراضات شهروندان اروپایی هیچ اشتراکی با نارضایتی جوامع غیردموکراتیک ندارد و از این منظر نمی‌تواند چندان مورد توجه جنبش‌های دموکراسی‌خواهی قرار بگیرد.

دست‌کم تا این لحظه باور من این است که شرایط کشور ما، بسیار بیش از آنکه به تونس چند ماه پیش شباهت داشته باشد، به وضعیت تایلند شبیه است. شباهت‌هایی را که به چنین قضاوتی ختم شده به صورت خلاصه اینگونه طبقه‌بندی می‌کنم:

- در تایلند هم به مانند ایران، در نوک هرم حاکمیت با یک دوگانه مواجه هستیم. در واقع برخلاف تونسی که همه چیز، چه در عمل و چه در ظاهر به قدرت رییس جمهور ختم می‌شد، در ایران و تایلند رهبر اصلی شخص دیگری است و رییس جمهور در ایران و نخست وزیر در تایلند در خط مقدم نمایش داده می‌شوند.

- با توجه به قانون اساسی «جمهوری» محور تونس، به نظر می‌رسد در این کشور هیچ کس به دنبال تغییر بنیادین قانون اساسی نیست. اما در ایران و تایلند نوعی از قانون اساسی مشروطه حاکم است. قانونی که هم شاه (رهبر) دارد و هم نخست وزیر (رییس جمهور). بدین ترتیب خواسته یا ناخواسته مخالفان به دو گروه تقسیم شده‌اند. گروه نخستی که گمان می‌کنند امکان محدودسازی قدرت در چهارچوب همین قانون اساسی هم وجود دارد و گروه دیگری که خواستار تغییرات بنیادین در اساس قانون شده‌اند.

- بهانه دخالت مداوم ارتش تایلند در سرکوب معترضان حمایت از شخص پادشاه اعلام شده است که گویا نظامیان سلطنت او را ضامن بقای خود تشخیص داده‌اند. در ایران نیز نیروهای سپاه وضعیت مشابهی دارند و در حمایت از «ولایت مطلقه فقیه» آمادگی هرگونه سرکوب خشونت‌بار را از خود بروز داده‌اند. با این حال ارتش در تونس حمایت قاطعی از دیکتاتور نکرد. (حتی اگر اخباری را که حکایت از فریب دادن شخص دیکتاتور از جانب ارتشیان منتشر شده نادیده بگیریم)

- جوامع مدنی در تایلند و ایران، علی‌رغم تمامی ضعف‌هایی که به دلیل حاکمیت غیردموکراتیک با آن دست به گریبان هستند بسیار رشد یافته‌تر از نمونه مشابه تونس محسوب می‌شوند. در نقطه مقابل اعتراضات مردم تونس بیشتر توده‌ای و غیرقابل پیش‌بینی نشان داده‌اند.

- در مورد تشابهات وضعیت اقتصادی در این سه کشور من چندان اطلاعی ندارم. قضاوت در این مورد باید برپایه گزارش‌ها و تحلیل‌های دقیق‌تری صورت پذیرد. اما از ظاهر امر بر می‌آید که دست‌کم جرقه اولیه اعتراضات در ایران و تایلند نه به دلیل وقوع یک رخداد اقتصادی، بلکه با پیش گرفتن یک مبارزه دموکراسی‌خواهانه شکل گرفت. در واقع کودتای انتخاباتی در هردو کشور علیه نامزد مورد حمایت اکثریت مردم سرچشمه اوج گیری اعتراضات شد که می‌توان آن را یک مطالبه دموکراتیک قلمداد کرد. اما در تونس بهانه اولیه دور جدید گرانی و حذف یارانه‌ها بود که کاملا اقتصادی است.

- تاکید بر خشونت پرهیزی و مبارزه مدنی چه در ایران و چه در تایلند برگرفته از دل جامعه مدنی نسبتا قوام یافته این دو کشور بود. همین امر سبب شد تا اولا این مبارزه نسبتا فرسایشی عمر بیشتری یافته و علی‌رغم سرکوب‌های خیابانی جنبش‌های دموکراسی‌خواهی دو کشور متلاشی نشود و در ثانی، معدود برهه‌هایی که می‌رفت تا جنبش‌های دو کشور را به خشونت بکشاند خیلی زود پشت سر گذاشته شد و همه چیز مجددا به مسیر آرام خود بازگشت. (در تایلند یک نمونه مقاومت مسلحانه مشاهده شد و در ایران نیز اعتراضات عاشورا به خشونت انجامید) البته در مورد تونس به دلیل موفقیت زودهنگام جنبش نمی‌توان قضاوت کرد که آیا اگر دور ابتدایی سرکوب‌ها موفق عمل می‌کرد، باز هم جنبش همچنان خشونت پرهیز باقی می‌ماند؟ و یا اساسا جنبش توانایی ادامه حیات در طولانی مدت را داشت؟

بهانه نوشتن این متن، گفت و گوی جرس با «آصف بیات» (از اینجا+ بخوانید) بود که به نظرم تحلیل بسیار خوبی از مقایسه جنبش سبز با جنبش مردم تونس در آن ارایه شده است. برای پی بردن به برخی شباهت‌ها و البته تفاوت‌های دو جنبش خواندن این متن را به شدت توصیه می‌کنم.

پی‌نوشت:
خاطره گنگی در ذهنم وجود دارد که تصور می‌کنم مهندس موسوی در یکی از اظهار نظرهای خود به مسئله تایلند و جنبش این کشور اشاره کرده بود اما فعلا اثری از چنین اشاره‌ای پیدا نکردم.

۱۱/۰۵/۱۳۸۹

لجن‌پراکنی نفرت‌انگیز همیشه طلب‌کارها

اعدام دو تن از بازداشت شدگان سرکوب‌های اخیر، بار دیگر به دستمایه‌ای مناسب برای جنجال‌سازی و تفرقه‌افکنی همیشه طلب‌کارهایی بدل شده است که گویا هیچ هویتی نمی‌توانند داشته باشند مگر در کوک کردن ساز مخالفت و تفرقه افکنی. حرف همان ادعای بی‌پایه خودی و غیرخودی است که این گروه مشتقانه می‌خواهند توهم خود از چنین مرزبندی بی‌پایه‌ای را به داخل جنبش سبز بکشند و جالب آنجاست که در این بازی آنانی مدعی هستند که خود بی‌هیچ شرم و ابایی آب به آسیاب این مرزبندی شوم می‌ریزند و متهم آنانی هستند که بارها و بارها، چه در کلام و چه در عمل برای حذف چنین دیوارهایی تلاش کرده‌اند.

هنوز ساعتی هم از انتشار خبر اعدام‌های اخیر نگذشته بود که موجی از محکومیت «اصلاح طلبان» به راه افتاد تا بار دیگر آنان را متهم سازند که تنها سنگ نزدیکان خود را به سینه می‌زنند و از اسرا و یا قربانیان غیراصلاح‌طلب حرفی به میان نمی‌آورند. سند و دلیل چنین ادعایی؟ هیچ! هیچ و هیچ و هیچ! مهمل‌بافی و فرافکنی. آن هم از جانب چه کسانی؟ همانانی که حتی نمی‌توانند شادی خود را از شنیدن مصیبت‌هایی که گریبان‌گیر اصلاح‌طلبان می‌شود پنهان سازند و در سخت‌ترین شرایط هم تمام تلاششان را می‌کنند تا کینه‌های پنهانشان را با پاشیدن نمک به زخم‌های روزافزون این گروه آشکار سازند.

می گویند چرا اصلاح‌طلبان در اعتراض به اعدام غیراصلاح‌طلبان واکنش نشان نمی‌دهند؟ اما حقیقت این نیست؛ حقیقت این است که آنان در پس این ادعای بی‌پایه آرزو می‌کنند که اصلاح طلبان چنین واکنش‌هایی نشان ندهند؛ وگر نه به یاد می‌آوردند دفاع دکتر زهرا رهنورد از «زینب جلالیان» را، (از اینجا+ بخوانید) متهم محکوم به اعدامی که هیچ سنخیتی هم با اصلاح طلبان نداشت و یا بیانیه مهندس موسوی در محکومیت اعدام فرزاد کمانگر و چهار شهروند دیگر کرد (از اینجا+ بخوانید) که بدون تردید به جامعه اصلاح طلبان حکومتی تعلق نداشتند. آیا اینکه شمار اعدامیان جمهوری اسلامی از شمار روزهای سال هم فزونی گرفته را باید به پای کم کاری اصلاح‌طلبانی گذاشت که خودشان شدیدترین شکنجه‌ها را تحمل می‌کنند و در بدترین شرایط زندانی هستند؟ (برای بازخوانی بخشی از شکنجه‌هایی که اصلاح‌طلبان تحمل می‌کنند به این یادداشت ایمایان+ مراجعه کنید)

می‌گویند چرا اصلاح‌طلبان تنها برای آزادی زندانیان خود تلاش می‌کنند و هیچ نمی‌گویند کدام بیانیه و درخواستی از جانب سران اصلاح‌طلب صادر شده است که میان زندانیان تفاوتی قایل شده باشد؟ زمانی که سید محمد خاتمی در بیان پیش شرط‌های خود خواستار آزادی «زندانیان سیاسی»، بی‌هیچ پیشوند و پسوندی شد، همین جماعت بودند که چنین درخواست ارزشمندی را تا حد یک پارتی بازی شخصی برای نجات نزدیکان خاتمی تقلیل دادند. می‌گویند چرا فقط برای زندانیان اصلاح‌طلب عریضه‌نویسی می‌شود؟ و از خود نمی‌پرسند چرا امثال فخرالسادات محتشمی پور به این دلیل که برای نجات همسر خود تلاش می‌کند باید مورد سرزنش قرار گیرد؟ آیا کسی روا می‌داند که همسر «جعفرکاظمی» را مورد سرزنش قرار دهیم که اینقدر فقط سنگ همسر خودت را به سینه نزن و از دیگر زندانیان سیاسی هم دفاع کن؟ آیا تا کنون هیچ کمپینی ویژه‌ای برای آزادی مصطفی تاجزاده، عبدالله رمضان زاده، محسن امین زاده و یا دیگر چهره‌های شاخص اصلاح‌طلب راه‌اندازی شده است؟ آیا موسوی، کروبی و رهنورد در بازدید و دلجویی از خانواده اسرای جنبش و یا قربانیان آن تبعیضی قایل شده اند؟ آیا شیوا نظرآهاری سیاستمدار اصلاح طلب بود که با او و خانواده‌اش دیدار کردند؟ ندا آقاسلطان خودش اصلاح طلب بود یا خانواده‌اش که با آن‌ها دیدار کردند؟ آیا تاکنون موسوی میان خواهرزاده شهید خودش با دیگر شهدای جنبش تبعیضی قایل شده است؟ اخبار مربوط به کدام زندانی سیاسی در سایت‌های سبز مورد سانسور قرار گرفته که این همه از «ممیزی» این سایت‌ها دم می‌زنند؟

به باور من کشاندن مسیر جنبش به چنین مباحث مبتذلی تنها و تنها از اذهان بیمار و فاسدی ناشی می‌شود که در افکار حقیرانه خود هیچ گونه ارزش و جایگاهی حقیقی برای نگاهی برابر به همه انسان‌ها قایل نیستند. کافرانی که همگان را به کیش خود می‌پندارند و ضعف‌های مداوم و همیشگی خود را به دیگران نسبت می‌دهند و تنها از قبل چنین جنجال سازی‌های شومی می‌توانند به حیات حقیرانه خبری خود ادامه دهند. در غیر اینصورت، حتی اگر قصوری هم از توجه به برخی اسرا و یا قربانیان سرکوب وجود داشته باشد (که قطعا وجود دارد) به جای لعن و نفرین کردن دیگران و نشانه گرفتن انگشت اتهام به سوی این و آن، خود دست به کار می‌شدند و ضعف‌ها را پوشش می‌دادند.

پی نوشت:
در اشاره به این جماعت مورد انتقاد به هیچ یادداشت و یا منبع خاصی لینک نکرده و احتمالا در آینده هم نخواهم کرد چرا که این حرف من هیچ مخاطب خاصی ندارد بلکه به صورت کلی به یک جریان متاسفانه رایج باز می گردد. فقط به صورت یک نمونه به مطلبی قدیمی اشاره می کنم که می توانید از اینجا+ بخوانید. زمانی که دکتر رهنورد برای دفاع از زینب جلالیان وارد عمل شد، همان هایی که اگر سکوت می کرد به تبعیض متهمش می کردند برایش نامه نوشتند که «خانم رهنورد، زینب جلالیان از جنس شما نیست» تا به خوبی نشان دهند اصلا مشکل این جماعت چیز دیگری است و در برابر هر موضع و اقدامی همیشه یک ساز مخالف برای لجن پراکنی پیدا می کنند.

محوریتی برای تشکیل جبهه دموکراسی خواهی

هاشمی رفسنجانی این هفته و علی‌رغم فشارهای روزافزون جریان حاکم بار دیگر بر مطالباتی که در جریان نمازجمعه معروف مطرح کرده بود تاکید کرد. آقای هاشمی اعلام کرده‌اند: «در خصوص مسائل کشور مواضع خود را به صورت مشخص در آخرین حضورم در نماز جمعه تهران اعلام کردم و اکنون نیز به آن معتقدم» . (از بی. بی. سی+ بخوانید) به صورت خلاصه می‌توان درخواست آقای هاشمی در آخرین نمازجمعه خود را بدین گونه فهرست کرد: «آزادی زندانیان سیاسی، رفع فضای پلیسی-امنیتی، دلجویی از آسیب دیدگان سرکوب، ایجاد فضای گفت و گوی سالم و انتشار اخبار و در نهایت مراجعه به قضاوت مردم».

پنج سال پیش و زمانی که مصطفی معین در انتخابات ریاست جمهوری شکست خورد وعده تشکیل جبهه دموکراسی خواهی را به هوادارن خود داد. جبهه‌ای که هیچ گاه تشکیل نشد و آقایان حتی نتوانستند بر سر اصول اولیه آن به توافق برسند*. اما من گمان می‌کنم امروز همه منتقدین وضعیت کشور به ضرورت تشکیل جبهه‌ای فراگیر برای مقابله با استبداد روزافزون پی برده باشند. منتقدینی که طیف گسترده آن‌ها می‌تواند از محافظه کاری چون هاشمی رفسنجانی گرفته تا علاقمندان به براندازی نظام را شامل شود. به باور من تا زمانی که این گروه منتقدان نتوانند بر سر حداقل مطالبات مشترک خود به توافق برسند، حاکمیت کنونی می‌تواند در حاشیه امنی باقی بماند.

من مواضعی که آقای هاشمی در نماز جمعه اعلام کردند را در تطابق کامل با مطالبات میرحسین موسوی در بیانیه شماره 17 (از اینجا+ بخوانید) و پیش شرط‌های سیدمحمد خاتمی برای حضور اصلاح طلبان در انتخابات (از اینجا+ بخوانید) می‌دانم. در واقع فصل مشترک این مواضع به عنوان حداقل خواسته‌ای که از جانب این چهره‌ها مطرح شده بدین شرح است:

- آزادی زندانیان سیاسی
- رفع فضای سرکوب (امکان نشر و رعایت حق آزادی بیان)
- ایجاد امکان مراجعه سالم و مطمئن به آرای مردم (انتخابات آزاد و نظارت مردمی بر روند آن)

هرچند هر سه چهره نامبرده بر پایبندی کامل و اجرای بدون تنازل قانون اساسی نیز تاکید دارند، اما من گمان می‌کنم اگر بخواهیم میان این چهره‌های معتقد به نظام جمهوری اسلامی و دیگر مخالفانی که قانون اساسی جمهوری اسلامی را نیز نمی‌پسندند یک نقطه اشتراک حداقلی در نظر گرفت، می‌توان همین سه پیش شرط را به عنوان محوریت یک اتحاد پذیرفت. اتحادی که در صورت شکل گیری، می‌تواند برای دست یابی به همین اهداف مشخص و اعلام شده‌اش راهکارهای مقاومت و نافرمانی مدنی را در پیش بگیرد. در غیر این صورت و تا زمانی که مطالبات منتقدان نظام به صورت شفاف مطرح نشده و مورد توافق قرار نگیرند، هرگونه پیشنهادی برای راه‌اندازی یک مقاومت مدنی (برای مثال پرداخت نکردن قبوض) شبیه یک عملیات بمب گذاری است که طراحان آن نه خود را معرفی کنند و نه درخواست هایشان را مطرح سازند!

پانویس:
* گمان می‌کنم اختلاف اصلی آقایان در تشکیل جبهه دموکراسی خواهی بر سر دخالت دادن و یا ندادن مذهب در سیاست بود.

نگاهی به نمایش «در خواب به سراغم آمد»

زهرآب کشنده تردید

در اثر ماندگار ویلیام شکسپیر، «رومئو» جوانی از خاندان «مونتاگیو» است که شیفته «ژولیت» از خاندان «کپیولت» می‌شود. دو خاندان کینه‌ای کهن به یکدیگر دارند و همین عداوت خانوادگی سد راه عشق دو دلداده می‌شود. با این حال آن دو به صورت پنهانی و توسط «لارنس راهب» به عقد یکدیگر در می‌آیند. در جریان یک درگیری خانوادگی رومئو در دفاع از خود عموزاده ژولیت را به قتل می‌رساند و به تبعید از شهر محکوم می‌شود. در غیاب او قرار عروسی ژولیت با نجیب‌زاده‌ای به نام «پاریس» گذاشته می‌شود. ژولیت برای فرار از این ازدواج اجباری از «لارنس راهب» کمک می‌خواهد. راهب به او پیشنهاد می‌کند زهری را بنوشد که برای 48 ساعت او را شبیه مردگان می‌سازد. در این مدت او به قبرستان منتقل خواهد شد و عروسی به هم می‌خورد. از سوی دیگر راهب رومئو را خبر خواهد کرد تا پس از بیداری همراه ژولیت فرار کنند. در این میان پیغام راهب به رومئو نمی‌رسد و او خبر مرگ ژولیت را از دیگران می‌شنود. پس درنگ نمی‌کند. زهری کاری می‌خرد و بر سر مزار ژولیت زهر می‌نوشد. ژولیت نیز پس از بیداری و اطلاع از مرگ رومئو با خنجر او خود را می‌کشد.

عاشقانه تراژیک جناب شکسپیر، دستمایه اولیه نمایش «در خواب به سراغم آمد» قرار گرفته است تا برداشتی متفاوت از این داستان ارایه کند. در این نمایش از اساس نیت «لارنس راهب» زیر سوال می‌رود و شک جایگزین آن می‌شود. شکی که رد پای آن را می‌توان در نمایش نامه شکپیر نیز یافت. جایی که ژولیت پیش از نوشیدن معجون راهب تردید می‌کند که آیا این معجون به واقع او را به خواب خواهد برد و یا برای همیشه او را خواهد کشت؟ در واقع ژولیت شک می‌کند که لارنس راهب از ترس بر ملا شدن اجرای یک پیوند زناشویی پنهانی قصد کشتن او را دارد:

«... اگر این زهری باشد که راهب آن را زیرکانه در کار کرده تا مرا به کام مرگ فرستد چه؟ مگر او از این عروسی خاکسار خواهد شد، زان روی که پیشترک مرا با رومئو تزویج کرده است» (رومئو و ژولیت – ترجمه فواد نظیری – ص151)

شاید بتوان گفت «در خواب به سراغم آمد» تلاش می‌کند تا یکی از دوراهی‌های نمایش شکسپیر را گرفته و از مسیر دیگری نمایش را ادامه دهد. با این حال من گمان می‌کنم این نمایش حتی بدون اطلاع از شاهکار جناب شکسپیر هم نمایش کاملی است و می‌تواند به خوبی با مخاطبش ارتباط برقرار کند؛ با این تفاوت که دستمایه اصلی نمایش به جای «عشق»، «تردید» است.

بازگشت‌های زمانی و روایات گوناگون پدر روحانی از مرگ ژولیت می‌تواند زاییده پریشان‌حالی‌های ذهن یک عاشق شکست خورده باشد. روایاتی که گاه ژولیت را در سیمای یک زن خائن ترسیم می‌کند و گاه در قامت زنی خانواده دوست که به دلیل قتل عموزاده‌اش نمی‌تواند ژولیت را ببخشد. تمامی این روایات را می‌توان هزلیات ذهن عاشقی دانست که از معشوق دور افتاده و بی‌خبر است. هزلیاتی که در نهایت به وحشتناک‌ترین کابوس ممکن بدل می‌شود و با مرگ عاشق پایان می‌پذیرد.

«در خواب به سراغم آمد» نمایشی دیالوگ محور است. تکیه اصلی بر دیالوگ‌هایی است که به همان سبک شکسپیری نوشته شده و خوب هم از آب درآمده اند. با این حال گمان می‌کنم تمرکز بیش از‌اندازه بر این دیالوگ‌ها، نمایش را از نظر اجرا دچار ضعف آشکاری ساخته است. بدین ترتیب تنها بازیگر نقش پدر روحانی است که احتمالا بنابر تجربه و یا توانایی‌های شخصی، بیان آهنگین و زیبای دیالوگ‌هایش را با بازی مناسب تکمیل می‌کند. اما بازیگران جوان رومئو و ژولیت، هر دو آشکارا از یافتن حرکات مناسب با دیالوگ‌هایشان عاجز مانده‌اند و این ضعفی است که به گمانم کارگردان اثر باید آن را پوشش دهد.

دکور نمایش نیز ساده و به نسبت خالی است که به نوعی احساس سردی و سکوت را به مخاطب انتقال می‌دهد. سردی و سکوتی که هم می‌تواند نشان گر کلیساهای عظیم عصر شکسپیری باشد و هم می‌تواند سردابه گورستانی را تداعی کند که آخرین میعادگاه رومئو و ژولیت شد. روی هم رفته من «در خواب به سراغم آمد» را دوست داشتم و از گوش دادن به شعرگونه‌هایش لذت بردم.

پی نوشت:
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا+ بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا+ ببینید.
چهارشنبه این هفته ساعت 18:30 دقیقه نمایش «فانوس های کور» را در خانه نمایش می بینم.

۱۱/۰۴/۱۳۸۹

تاریخ را زندگی می‌کنیم

ساعت حدود هشت صبح است. روی آخرین ردیف صندلی تاکسی ون نشسته‌ام. اخبار رادیو بی‌شباهت به یک لالایی نیست. آن هم به گوش مسافرانی که هنوز خواب از چشمانشان نپریده و در ترافیک سنگین صبح‌گاهی چرت می‌زنند. مجری اخبار خانمی است که لحن صدایش را تا حدودی حماسی کرده؛ گویی می‌خواهد یادآور فتح‌الفتوح‌های بی‌پایان دوران جنگ باشد! می‌گوید دو نفر از عوامل منافقین صبح امروز اعدام شدند. می‌گوید از عوامل اغتشاشات سال گذشته بودند که از انگلستان دستور می‌گرفتند. تا اینجا انگار هنوز نفهمیده‌ام چه می‌گوید. اسم‌ها را که می‌خواند می‌خواهم نیم خیز شوم؛ شوکه شده‌ام. تا حالا از رادیو خبر اعدام سیاسی نشنیده بودم. می‌خواهم بگویم «کاظمی اعدام شد»؟ ولی یک چیز سنگینی میخکوبم می‌کند. سر می‌چرخانم و ده نفر دیگری را که در تاکسی نشسته‌اند از پشت سر می‌بینم. همه همان هستند که بودند. یا چرت می‌زنند و یا به بیرون خیره شده‌اند. آرام می‌گیرم. می‌خواهم از این بی‌توجهی متنفر باشم، اما نیستم. می‌خواهم سر دیگران غر بزنم، اما هیچ کینه‌ای در دلم احساس نمی‌کنم. به نظرم بهتر است به جای نطق کردن آرام بنشینم و یاد بگیرم. این تاریخ است که پیش چشم‌هایم ورق می‌خورد. باید دید و آموخت. هیچ کدام آنانی که آنجا نشسته بودند جنایت کار نبودند. هیچ کدام مزدور نبودند. اصلا هیچ کدام هیچ گناهی مرتکب نشده بودند. آن‌ها در بهترین حالت خودشان هم قربانی بودند. آن‌ها مردم عادی بودند که در حال پی گیری زندگی عادی خودشان بودند. شاید تاریخ زمانی این نسل را به دلیل همین اعدام‌ها محکوم کند. اما عجیب نمی‌دانم که سال‌ها بعد و هنگامی که گروهی مشغول صدور این دست احکام محکومیت تاریخی شدند، بسیاری فقط خیره نگاهشان کنند. تاریخ را تنها از خلال سطور کتاب‌ها نمی‌توان درک کرد. تاریخ را باید زندگی کرد.

آیا حاکمیت کودتا توانایی رفرم از درون را دارد؟

کودتای 28مرداد سال 32، احتمالا یکی از بدنام‌ترین کودتاهای تاریخ جهان است، چرا که به صورت هم‌زمان دو خواست ملی و دموکراتیک را هدف قرار داد. در واقع به دنبال این کودتا نه تنها مسیر حرکت‌های دموکراتیک در داخل کشور متوقف شد بلکه روند استعمارستیزی هم به سد بزرگی برخورد کرد که نتیجه آن واگذاری مجدد سرمایه‌های ملی به دست عوامل خارجی کودتا بود. بدین ترتیب کودتایی که خیلی زود خشن و خونین شد از هرنظر نفرت و انزجار ایرانیان را برانگیخت، اما به شهادت تاریخ کمتر از 15 سال پس از آن کودتا، هیچ اثری از چهره‌های فعال و شاخص ملی کشور در اذهان باقی نمانده بود. در واقع در نیمه دوم دهه 40 شمسی، ملی‌گرایان سابق که زمانی مرکز توجه تمامی ایرانیان و حتی جهانیان (به دلیل مبارزه با انگلیس) قرار داشتند به صورت کامل از عرصه سیاسی حذف شده بودند و حتی در بدنه جامعه نیز تمایلی به بازگشت آن‌ها دیده نمی‌شد. چنین دستاوردی برای حاکمیت کودتا تنها با اتکا به سرکوب‌های خشن ممکن نبود. در واقع سرکوب تنها می‌توانست دست‌یابی به مطالبات را به تعویق بیندازد، اما نمی‌توانست مطالبات را از میان بردارد. پس نظام شاهنشاهی در کنار سرکوب دست به اقدامات دیگری زد تا ریشه تمامی نارضایتی‌ها را بخشکاند.

به باور من، بلافاصله پس از ناکامی دولت دکترامینی و اخراج آخرین بازمانده جنبش ملی‌گرایی از قدرت، شاه زیرکانه دست به یک رفرم از داخل حاکمیت زد. وی با اتکا به نسل جدیدی از تکنوکرات‌های جوان نظیر حسن‌علی منصور و بعدها امیرعباس هویدا توانست بسیاری از مطالبات اجتماعی را بدون همکاری با مخالفان ملی‌گرای خود تحقق بخشد. در واقع اصلاحات مطرح شده در جریان انقلاب سفید آنچنان گسترده و ریشه‌ای بود که نه تنها ملی‌گرایان، که حتی احزاب تندرو چپ‌گرا نیز تا حدود بسیاری خلع سلاح شدند. شاه خودش به زنان حق رای داد، نظام خان سالار را از روستاها حذف و زمین‌ها را میان دهقانان تقسیم کرد، کارگران را در سود کارخانجات شریک ساخت، برای ریشه کنی بی‌سوادی و بهداشت نامناسب بسیج همه گانی به راه انداخت، نظام بیمه و تامین اجتماعی ایجاد کرد و موفق شد تورم را به بهترین حالت ممکن کنترل کند. (اصول انقلاب سفید را از اینجا+ بخوانید) وی بعدها حتی از کنسرسیوم نفتی هم خارج شد تا به ته مانده مطالبات ضداستعماری هم روی خوش نشان داده و عملا کشور را از زیر بار استعمار خارج سازد. باز هم به باور من این اصلاحات آنچنان کارگر افتاد که دست کم برای بیش از یک دهه ثبات و امنیت حاکمیت کودتا را تضمین کرد و مشروعیت از دست رفته را تا حدودی بدان بازگرداند. (برپایه این نگاه، نارضایتی‌های نیمه دهه پنجاه که منجر به انقلاب شدند بعدها به وجود آمدند و پیوند معناداری با کودتای 28مرداد 32 نداشتند)

***

به نظر می رسد حاکمیت کنونی نیز پس از کودتای خرداد 88 رویای یک رفرم از داخل را در سر می‌پروراند تا به نوعی مطالبات اجتماعی-اقتصادی را از داخل برآورده ساخته و راه را برای بازگشت اصلاح‌طلبان و یا دیگر معترضان فعال در جنبش سبز ببندد. پیش از این به گفت و گوی دکتر زیباکلام و اشاره ایشان به نقش «رحیم مشایی» در آینده سیاسی کشور اشاره کرده بودم. (از اینجا+ بخوانید) گمان می‌کنم دکتر زیباکلام نیز در چهارچوب همین دیدگاه است که مشایی را یکی از امیدهای اصلاح در آینده سیاسی کشور می‌داند. در واقع حاکمیت با ایجاد تضاد میان اصولگرایان سنتی و جناح احمدی‌نژاد در حال شبیه‌سازی یک دوقطبی در داخل خودش است تا بتواند رهبری مطالبات اجتماعی را بین این دو طیف داخلی تقسیم کند. در این تقسیم‌بندی طبیعتا یک نفر هم باید رهبری مطالبات مدرنی همچون برابری حقوق زنان و یا آزادسازی موسیقی را بر عهده بگیرد که گویا در این زمینه تنها نامزد قابل تصور نظام همین جناب رحیم مشایی است. اما پرسش اصلی من این است که اساسا این حاکمیت کودتا ظرفیت و امکان رفرم داخلی را دارد؟ آیا این حاکمیت نیز می‌تواند به مانند محمدرضاشاه پس از 28 مرداد مطالبات اجتماعی و اقتصادی را بدون اتکا به مخالفان برآورده سازد؟

پاسخ فعلی من به این پرسش منفی است اما آن را نیازمند تشریح بیشتر می‌دانم و اینجا تنها و به صورت فهرست‌وار به برخی دلایل خود برای رسیدن به این پاسخ منفی اشاره می‌کنم:

1- بزرگترین مشکل پیش پای حکومت فعلی بحران اقتصادی است. محمدرضاشاه در نیمه دوم دهه 40 به چند روش این مشکل را برطرف ساخت. نخست اینکه با شتاب به سمت صنعتی شدن و ایجاد اشتغال حرکت کرد. دوم اینکه با شریک ساختن کارگران در سود کارخانجات و بعدها افزایش چشم‌گیر حقوق کارگران تا حدود بسیاری نارضایتی‌های این طبقه را کاهش داد و در نهایت اینکه با سیاست تقسیم اراضی، سپاس‌گذاری وفادارانه روستاییان را به خود جلب کرد. (هرچند این سیاست بعدها مشکلاتی به همراه داشت و به دلایلی که جای طرحش اینجا نیست به کشاورزی کشور آسیب رساند) در نقطه مقابل بخش عمده‌ای از مشکلات اقتصادی فعلی کشور ناشی از دخالت‌ها و نفوذ مافیای نظامی-شبهه نظامی در بخش صنعت و بازرگانی کشور است. در واقع تا زمانی که دست این مافیای مخوف و عریض و طویل از اقتصاد بیمار و رنجور کشور کوتاه نشود، هیچ امیدی به بهبود شرایط صنعتی کشور، گسترش بخش خصوصی و امکان ایجاد فرصت‌های شغلی وجود ندارد. این در حالی است که همین مافیا خود بزرگترین حامی و احتمالا مجری کودتای 88 بوده و برای حاکمیت حذف این نقطه اتکا غیرممکن است. در واقع گمان نمی‌کنم حاکمیت کنونی اساسا چیزی جدا از همین مافیای نظامی-اقتصادی باشد.

2- محمدرضاشاه با گسترش دانشگاه‌ها، تشکیل سپاه دانش برای ریشه‌کنی بی‌سوادی و اعطای حق رای به زنان تا حدود بسیاری مطالبات مدرن طبقه متوسط را نیز برآورده ساخت و حتی تحسین بسیاری از مخالفان تجدد خواه خویش را برانگیخت. در نقطه مقابل حاکمیت کودتای کنونی از اساس نمی‌تواند گرایشی به تجددگرایی داشته باشد چرا که ذات تمرکز آن بر روی سنت و مذهب بناشده است. در واقع هرقدر که محمدرضاشاه تلاش می‌کرد حامیان خود را به مرور به طبقه متوسط و مدرن جامعه منتقل کند، حاکمیت کنونی همچنان از شر طبقه متوسط و مدرن به سوی اقشار سنتی و یا کم‌سواد جامعه پناه می‌برد. پس هرگونه تلاش برای برآورده ساختن مطالبات طبقه متوسط می‌تواند خطر جدی از دست دادن اقشار سنتی را به دنبال داشته باشد که به هیچ وجه برای حاکمیت پذیرفته شده نیست.

3- به جرات می‌توان گفت هیچ رفرمی در داخل کشور بدون حصول اطمینان از شرایط بین‌المللی امکان‌پذیر نیست. در واقع کشوری که از جانب دیگر کشورهای جهان در معرض تهدید قرار بگیرد، خواسته یا ناخواسته در شرایط آماده باش جنگی (نه لزوما به معنای نظامی آن) قرار خواهد گرفت که شرایط ویژه‌ای محسوب می‌شود و الزامات خاص خودش را دارد. محمدرضاشاه به پشتوانه حمایت‌های جهانی از حکومتش تقریبا هیچ دغدغه بین‌المللی نداشت. معدود حساسیت‌های او به قدرت گرفتن کشور عراق و یا دخالت‌های شوروی هم چندان واقع‌بینانه به نظر نمی‌رسید چرا که امکان نداشت آمریکا اجازه حمله نظامی به ایران را به کسی بدهد. این ثبات به شاه کمک می‌کرد تا تمام تمرکز خود را متوجه اصلاحات داخلی کند. در نقطه مقابل، حاکمیت فعلی ایران احتمالا در دشوارترین شرایط بین‌المللی تاریخ کشور قرار دارد که حتی اوضاع را از زمان جنگ 8 ساله هم بدتر کرده است. تحریم‌های پیاپی، تهدیدهای گاه و بی‌گاه به حمله نظامی و حتی درز اخباری از اوج دشمنی کشورهای عربی منطقه همه و همه سبب می‌شود تا نظام نتواند با خیال آسوده به سراغ یک جراحی بزرگ سیاسی در داخل کشور برود.

در نهایت اینکه من گمان می‌کنم امکان بازسازی مجدد حاکمیت کشور صرفا از داخل جناح پیروز در کودتای 88 بیش از اندازه خوش‌بینانه است، هرچند چنین تصوری نباید خیال مخالفان را آسوده کرده و آن‌ها را به خواب غفلت فرو برد. در تاریخ معاصر این کشور کم نبوده‌اند جریانات محبوب، ملی و مردمی که برای برهه‌ای از زمان حمایت‌های خیره‌کننده‌ای را به خود اختصاص دادند اما خیلی زود برای همیشه از صفحه روزگار محو شدند. به باور من جنبش سبز اگر می‌خواهد به نمونه‌ای دیگر از این دست جنبش‌های مردمی بدل نشود، نیازمند بازتعریف خود و اعمال تغییرات عمده در روند طرح مطالبات و البته پیشبرد مبارزات مدنی است. در این رابطه من هم برنامه‌های پیشنهادی خودم را دارم که در آینده نزدیک و در صورت مساعد تشخیص دادن فضا آن‌ها را برای بحث و گفت و گوی بیشتر منتشر خواهم کرد.

یک توضیح پیرامون «کودتا» خواندن وقایع سال 88

نه عادت به چنین کاری دارم و نه اساسا درست می‌دانم که یک وبلاگ‌نویس مطلبی را که یک بار می‌نویسد پس از مدتی دوباره مطرح کرده و به نوعی پست پیشین را بازنویسی کند. مخاطبان یک وبلاگ هم باید بپذیرند که نویسنده به صورت همزمان با دوگروه خواننده سر و کار دارد. نخست خوانندگان نسبتا قدیمی و تقریبا ثابت که می‌توان امیدوار بود که مباحث وبلاگ را پی‌گیری کرده باشند؛ دوم خوانندگان گذری که صرفا جذب یک یا چند پست می‌شوند. در چنین شرایطی بسیار دشوار است که نویسنده بخواهد برای توضیح هر یک از مفاهیم از پیش تعریف شده‌اش به خوانندگان گذری یا جدید، مدام به مباحث پیشین باز گردد. چنین کاری حتی اگر عملی هم باشد به مرور خوانندگان ثابت و قدیمی را می‌آزارد.

این همه مقدمه را نوشتم تا به یک مسئله در مورد پست پیشین باز گردم. دوستان لطف کرده و یادداشت «مصیبت دروغ» از مجموعه «اسناد کودتا» را در سایت بالاترین لینک کرده بودند. (از اینجا+ ببینید) طبیعی بود که فرصت برای تعدادی از عمله‌های ظلم* فراهم شود تا با پوشش به ظاهر علمی مسئله «کودتا» را زیر سوال ببرند. از آنجا که این بحث در سایت بالاترین به نسبت مورد توجه قرار گرفته و نظرات زیادی را به خود جلب کرده است، تصمیم گرفتم تا در این مورد و به احترام دوستان عزیزی که زحمت ارسال این لینک را به بالاترین کشیده‌اند یک استثنا قایل شوم و اولین یادداشتی را که در معرفی مجموعه «اسناد کودتا» نوشته بودم مجددا تکرار می‌کنم:

«اسناد کودتا» را به عنوان نامی برای یک سری یادداشت برگزیده‌ام که به مرور اسناد و شواهد وقوع تقلب در انتخابات ریاست جمهوری دهم اختصاص دارند. این مجموعه، برگزیده‌ای است از گزارش 370 صفحه ای «دیده بان سبز انتخابات» (فایل Word را از اینجا+ دریافت کنید). اولین یادداشت در این زمینه را به علت انتخاب نامگذاری «کودتا» اختصاص می‌دهم که برگرفته از همین گزارش است و در یادداشت‌های آینده به مرور موارد دیگر خواهم پرداخت:

دانشنامه بریتانیکا در باره تخلف در یک سیستم رأی‌گیری می‌نویسد: «... در انتخابات‌های سراسری تقلب انتخاباتی موفقیت آمیز، شبیه یک کودتا یا تباهی مردمسالاری است. در انتخابات شانه به شانه با حجم اندکی تقلب میتوان نتیجه نهایی را تغییر داد. تقلب انتخاباتی حتی اگر نتیجه دلخواه متقلبان حاصل نگردد، باز هم در صورت جریمه نشدن متخلفین تأثیر مخربی بر جای می‌نهد چرا که از اعتماد رأی دهندگان به دمکراسی می‌کاهد. حتی احتمال وقوع تقلب تأثیر مخربی دارد چرا که مردم را به نتیجه انتخابات مشکوک می‌کند و این می‌تواند نابودی دمکراسی و پایه‌گذاری دیکتاتوری را رقم بزند...» (این یادداشت را از اینجا+ ببینید)

پی‌نوشت:

* امیدوارم مجبور نشوم به خاطر این «عمله ظلم» هم یک پست قدیمی را دوباره بازنویسی کنم!

۱۱/۰۳/۱۳۸۹

هشداری به ما از شر یکسویه نگری

گفت و گوی اخیر دکترزیباکلام، سخنان او در مورد آینده جریانات سیاسی و اشاره‌اش به نقش احتمالی مشایی به نظرم بسیار قابل توجه است. (از اینجا+ بخوانید) بزرگترین ویژگی زیباکلام از نگاه من این است که می‌تواند در پرهیاهوترین و جنجالی‌ترین فضاهای سیاسی، آرام و فارغ‌البال به پس پرده جدال‌های گذرا بنگرد. برای من همیشه نظرات ایشان قابل توجه و مورد احترام بوده است و گمان می‌کنم از کنار این بحث اخیرشان هم نمی‌توان به سادگی گذشت. البته هنوز به نظرم برای قضاوت به اطلاعات بیشتری نیاز داریم چرا که خود ایشان هم نظری قطعی صادر نکرده‌اند و تنها یک سناریوی احتمالی را تشریح کرده‌اند. بدون تردید سناریوهای دیگری نیز می‌توان برای آینده سیاسی کشور در نظر گرفت. پیش از قضاوت امیدوارم بتوانم خدمت ایشان برسم و در این مورد بیشتر صحبت کنم. اگر چنین ملاقاتی دست داد حتما خبر و نتایجش را اینجا منتشر می‌کنم.

۱۱/۰۲/۱۳۸۹

دست‌یابی به امکان تغییرات تدریجی بزرگترین دستاورد است

- به محض روی کار آمدن دولت شاپور بختیار، مهندس بازرگان مذاکرات گسترده‌ای را برای قانع کردن او و افسران رده بالای ارتش به انتقال بدون خشونت قدرت آغاز کرد. بازرگان از یک سو از ارتش می خواست که با اعلام بی طرفی، از کشتار و سرکوب احتمالی مردم خودداری کند و از سوی دیگر بختیار را ترغیب می‌کرد تا با ارسال نامه‌ای به آقای خمینی، از نخست وزیری شاه استعفا دهد. بر پایه این درخواست قرار بود تا بختیار پس از استعفا از نخست وزیری شاه، از جانب آقای خمینی به عنوان نخست وزیر دولت موقت برای انتقال قدرت معرفی شود. پس از آنکه بختیار با چنین تصمیمی موافقت می‌کند، گویا به دلیل کارشکنی برخی نزدیکان آقای خمینی یک شرط دیگر به پیشنهاد افزوده شده و از بختیار خواسته می‌شود که شخصا به پاریس رفته و استعفایش را با دست خود تقدیم کند. بختیار ابتدا از پذیرش پیشنهاد جدید که آن را توهین آمیز قلمداد می‌کرد سرباز زد. البته گویا کمی بعد به همین پیشنهاد هم راضی شده بود که دیگر وقت نشد و آقای خمینی راهی تهران شد. (البته در این مورد روایت‌های گوناگون و متناقضی وجود دارد. در همین رابطه می‌توانید به کتاب خاطرات عباس امیرانتظام مراجعه کرده و یا دو یادداشت از اینجا+ و اینجا+ بخوانید)

- اینجا قصد بازخوانی تاریخ انقلاب را ندارم. تنها می‌خواهم یک پرسش انتزاعی مطرح کنم: اگر بختیار فرصت پیدا می‌کرد که خود دولت انتقالی را بر عهده بگیرد، چه سرنوشتی در انتظار کشور بود؟ آیا باز هم انقلاب ایران تا این حد خونین می‌شد؟ آیا باز هم صدها و ای بسا هزاران نفر به چوبه‌های دار سپرده می‌شدند؟ آیا باز هم کشور درگیر جنگ داخلی و فجایع کردستان و ترکمن صحرا می‌شد؟ آیا انقلاب ضد استبدادی ایران با آن سرعت به یغما می‌رفت و کشور از چاله استبداد شاهنشاهی به چاه استبداد مذهبی می‌افتاد؟

شاید پرسش هایی از این دست به دلیل انتزاعی بودن نادرست و پاسخ آن‌ها به دلیل ابطال‌ناپذیر بودن غیرقابل اتکا محسوب شوند. اما اگر به نمونه تغییرات در تونس دقت کنیم، شاید بتوان یک شبیه‌سازی مجازی در این مورد قایل شد. پس از فرار دیکتاتور اول تونس، کابینه انتقالی خیلی زود تشکیل شده است. ساختارهای حکومت قبلی، از قانون اساسی گرفته تا ارتش همچنان بدون تغییر باقی مانده‌اند و تنها اعتراضی که از جانب مردم تا کنون گزارش شده به ابقای برخی وزیران دولت پیشین در دولت انتقالی مربوط می‌شود که آن هم برطرف شد. شاید هنوز برای قضاوت نهایی خیلی زود باشد؛ اما اگر تا همین‌جای کار بخواهیم یک گزارش کلی از اتفاقات تونس بدهیم شاید بتوان ادعا کرد تمام حرکت مردم تونس معطوف به ایجاد امکان تغییر شد. هدف بسیار بزرگی که البته به دست آمده است و از حالا به بعد می‌تواند نقطه شروع مردم تونس برای اصلاح نظام کشورشان محسوب شود. به بیان دیگر، به نظر می‌رسد مردم تونس قصد نداشتند با اعتراضات خود یک شبه تمام مشکلات کشور را حل کرده، قانون اساسی غیردموکراتیک قبلی را ملغی و حتی دست اندرکاران حکومت پیشین را محاکمه و برکنار کنند. شاید آن‌ها دانسته و یا ندانسته به این نتیجه رسیدند که با یک دست نمی‌توان چند هندوانه را برداشت. پس همینکه تمام تلاش‌ها و هزینه دادن‌ها و خون ریختن‌ها به ایجاد فرصتی برای تغییر ختم شود یک پیروزی بزرگ به دست آمده که باید از آن حمایت شود.

وبلاگ نویس منتقد تونسی که به دولت انتقالی کشور راه یافته است به تازگی با تاکید بر «درست بودن روش تدریجی و ارجحیت آن بر حرکات شدید و انقلابی» مدعی شده است که «تونس دست کم ۱۰ سال وقت لازم دارد تا یک دموکراسی باثبات در آن جان بگیرد». وی به تازگی در یکی از «توییت»های خود آورده است: «درخواست قلع و قمع تمامی صاحب‌منصب‌های پیشین واقع‌گرایانه نیست. نمی‌شود همه تازه‌کاران سیاسی مثل من را یک‌شبه وارد دولت کرد». (از کلمه بخوانید+)

برنامۀ بهبود محیط کسب و کار – بخش دوم

در بخش نخست از معرفی برنامه بهبود محیط کسب و کار، مشکلات و راه‌بردهای بهبود فعالیت تجاری-اقتصادی در کشور معرفی شدند. (از اینجا بخوانید+) در این بخش «برنامه دولت امید» برای اصلاح این وضعیت به صورت خلاصه معرفی می‌شود:

مطابق آنچه گفته شد، برای رهایی از فقر، ایجاد فرصت‌های شغلی بیشتر و بهتر و بهره‌مند شدن از یک اقتصاد کارآتر و مردمی‌تر باید تلاش نمود هزینه‌های فعالیت در اقتصاد ایران را کاهش داد. لذا، برنامه باید حاوی اجزا و مؤلفه‌هایی باشد که بتواند ابعاد مختلف این هزینه‌ها و منشأ به وجود آمدن آن‌ها را شناسایی، دسته بندی و مرتفع نماید. اجزای چنین برنامه‌ای به قرار زیر است:

الف) کارآیی سنجی نظام اداری- قانونی
برای تأمین بهینۀ خدمات مربوط به کسب و کار باید اطلاعات راجع به کیفیت خدمات دولتی و هزینه (ریالی و زمانی) آن برای فعالان بخش خصوصی در اسرع وقت گردآوری شود. لازم به ذکر است که رصد بلند مدت این داده‌ها برای سنجش مستمر عملکرد دولت در طول زمان ضروری است.

ب) رتبه‌بندی نهادها و سازمان‌های خدمت رسان

ج) مشارکت دادن بخش خصوصی در تصمیم‌سازی

د) تهیه برنامه بهبود محیط کسب و کار توسط بخش خصوصی

ه) استقلال تشکل‌های صنفی مانند اتاق صنایع، معادن و بازرگانی از دولت
اگر بخواهیم بخش خصوصی نقشی مؤثر در بهبود محیط کسب و کار و ایجاد فضای مساعد کارآفرینی بازی نماید باید استقلال آن تأمین شود. به عبارت دیگر تا زمانی که تشکل‌های صنفی نماینده و بلندگوی اعضای خود نباشند نمی‌توانند به رسالت خود به عنوان یک اصلاح‌گر عمل نمایند و موضعی قاطع در مقابل اشتباهات دولت و مجلس و نظام قضایی اتخاذ نمایند. حضور دولت در این تشکل‌ها آن‌ها را سیاسی نموده و از کارکرد اصلی خود دور می‌سازد. لذا لازم است اساسنامه این تشکل‌ها در جهت استقلال آن‌ها اصلاح گردد.

و) رفع تبعیض میان بخش خصوصی و بخش دولتی
در گذار از یک اقتصاد دولت- محور به یک اقتصاد مردم- مبنا که شامل بخش‌های خصوصی و تعاونی است به طور طبیعی بخش خصوصی در موارد زیادی تبدیل به رقیب بخش دولتی می‌شود. در فرآیند این رقابت، نه تنها عملکرد کل صنعت ارتقا می‌یابد بلکه رقیب دولتی هم کارآمدتر می‌شود. اما گاهی مشاهده می‌شود که سازمان‌ها و نهادهایی که نقش تنظیم کننده بازار را ایفا می کنند (نظیر بانک مرکزی، سازمان تنظیم مقررات، سازمان حمایت از حقوق مصرف کننده، مؤسسه استاندارد، سازمان بنادر و کشتیرانی، سازمان هواپیمایی کشوری) به تسخیر رقبای دولتی در می‌آیند و در عمل جانب شرکت‌های دولتی را نگه می‌دارند و رقیب خصوصی را از میدان به در می کنند.

ز) وفاداری دولت به تعهدات خود
ح) انضباط مالی در بودجه‌های دولت و به ویژه بودجه‌های عمرانی دولت


ط) حمایت از پیوند شرکت‌های بزرگ و کوچک

ی) استفاده از دولت الکترونیک برای روان سازی نظام اداری

پی‌نوشت:
برای پی گیری مجموعه یادداشت هایی که به بررسی و تشریح «برنامه دولت امید» می پردازند به بخش «چه می خواستیم؟» مراجعه کنید

۱۱/۰۱/۱۳۸۹

چهل‌ستون

عمارت «چهل‌ستون+» از آن دیدنی‌های جذاب اصفهان است که نظر هر گردشگری را به خود جلب می‌کند. این بنای هنری، در طول بیش از 300 سالی که از ساختش می‌گذرد علاوه بر گذشت روزگار، بارش باران و تابش آفتاب، از عوامل دیگری هم در گزند بوده و آسیب فراوان دیده است. اولین آسیب‌ها گویا به دوران حکمرانی «ظل السلطان+» بر اصفهان باز می‌گردد. شاهزاده مستبد و بدنام قاجار در طول دوران حکمرانی خود بر این شهر فهرست بلندبالایی از بناهای تاریخی تخریب شده برجای گذاشت (از اینجا بخوانید+) و به بناهای دیگری نیز آسیب رساند. چهلستون از جمله بناهایی بود که در زمان وی به شدت آسیب دید که هنوز هم آثار این صدمات در بخش‌های ورودی عمارت قابل مشاهده است.

پس از روی کار آمدن خاندان پهلوی، بسیاری از بناهای تاریخی و باستانی مورد مرمت قرار گرفتند اما با سرنگونی این خاندان، موج جدیدی از تخریب بناهای تاریخی شکل گرفت که در میان این تخریب گران اسلامی، نام صادق خلخالی با اختلاف در صدر قرار دارد. در میان نقاشی‌های فراوان کاخ چهلستون، چند تصویر از زنان نیمه برهنه به چشم می‌خورد. سالم باقی ماندن همین تعداد تصاویر از حملات اسلام گرایان افراطی به ‌اندازه کافی جای تعجب و البته شادمانی دارد، با این حال از جاهای خالی اطراف این تصاویر می‌توان دریافت که تعداد آن‌ها بسیار بیش از موجودی فعلی بوده است.

تصویر زیر را چند هفته پیش که برای یک سفر غیرمنتظره به اصفهان رفتم گرفتم. در این تصویر هم یک نمونه از تصاویر نیمه برهنه قابل مشاهده است و هم یک نمونه جای خالی که نشان از ویرانگری‌ها دارد.

(برای دیدن تصویر بزرگ کلیک کنید)

گزارشی به دوستان خارج از کشور

توضیح- چندی پیش از وبلاگ «بامدادی» در مورد یکی از مشکلات قابل پیش بینی ایرانیان مهاجر خواندم. (از اینجا بخوانید) برای من مهم‌ترین و البته قابل پیش بینی‌ترین بخشش بی‌اطلاعی از زندگی روزمره و اتفاقا ریز و به ظاهر بی‌ارزشی بود که هیچ گاه در اخبار رسانه‌ها منتشر نمی‌شوند و طبیعتا هموطنان مهاجر از آن بی‌اطلاع می‌مانند. به نظرم رسید به نوبه خودم یک گزارشی از این ساده‌ترین اتفاقات روزمره برای دوستان بنویسم. گزارشی که احتمالا برای هم وطنان داخل ایران هیچ حرف خاصی ندارد و خود به صورت روزانه با آن در ارتباط هستند، اما شاید به کار دوستان مهاجر بیاید.

در زندگی برای هر انسانی لحظاتی پیش می‌آید که احساس تنهایی کند. همان حکایت معروف در میان جمع بودن و گوشه‌ای تنها نشستن. من هم هیچ گاه از این قاعده مستثنی نبوده‌ام، اما دست کم 18 ماهی می‌شود که چنین احساسی را بسیار کمتر تجربه کرده‌ام، اگر نگویم اصلا به یاد ندارم. مدت‌هاست که هرجا می‌روم و در هر جمعی که حاضر می‌شوم انبوهی از آشنایان را می‌بینم. اصلا مدت‌هاست که هر کس را که می‌بینم برایم آشناست. توی خیابان، توی تاکسی و اتوبوس و مترو، توی شرکت، کافه، صف سینما و یا روی صندلی‌های پارک، به هرکس که بر می‌خورم آشناست. همه ما دست کم برای 18 ماه است که یک تجربه مشترک داریم. دست کم 18 ماه است که نگاه‌هایمان به یکجا خیره شده، اخبار مشترکی را می‌خوانیم، از دردهای مشترکی رنج می‌بریم و به نظر می‌رسد که آرزوهای مشترکی هم داریم.

مدت‌هاست که برای باز کردن سر صحبت با هیچ کس مشکلی ندارم. اینجا با هرکسی که مواجه می‌شوید می‌توانید پیش فرض‌های ذهنی مشترکی بیابید که بنابر تجربه من «بیکاری» بزرگترین آن‌ها است. یعنی یا به هم سن و سال‌های خودم برخورد می‌کنم که بیشترشان بیکار هستند و یا با مسن‌ترهایی مواجه می‌شوم که از بیکاری اطرافیانشان می‌نالند. تحصیل کرده و بی‌سواد، کارگر و سرمایه دار، سیاسی و غیر سیاسی هم ندارد. اصولا بیکاری مثل آتشی است که وقتی به پا شد خشک و‌ تر را با هم می‌سوزاند. تازه آن معدود شاغلینی را هم که می‌بینم بلافاصله می‌پرسم «حقوق شما را به موقع می‌دهند؟» و اگر طرف کارمند ادارت دولتی نباشد و در بخش خصوصی کار کند جواب معمولا یکسان است: «فلان ماه است که حقوق نگرفته‌ایم»!

شاید به نظرتان گفت و گوی جذابی نباشد. اما درد هم وقتی همه گیر می‌شود گاهی نقش مسکن را ایفا می‌کند. وقتی با هم می‌نشینیم و از بیکاری و حقوق معوقه حرف می‌زنیم به نوعی همدیگر را تسکین می‌دهیم. حداقلش می‌توانم بگویم که دست مایه مناسبی برای یک گپ کوتاه است با رهگذرانی که تا دیروز غریبه بودند و امروز همه‌شان آشنا به نظر می‌آیند.

از بیکاری و بی‌حقوقی که بگذریم، بلافاصله نوبت به گرانی می‌رسد و حذف یارانه‌ها. اینجا دیگر خاطره و روایت و تحلیل و افسانه با هم مخلوط می‌شوند و حتی خود راوی هم نمی‌تواند مرزشان را تشخیص دهد. کسی هم در قید یافتن حقیقت نیست. انگار انبوهی از نامطلوب‌ها ما را در خود غرق کرده و در این اقیانوس بی‌پایان بلایا تنها امید و دلخوشیمان به همین گفتن‌ها و شنیدن‌هاست.

اما از اینها که بگذریم یک چیز را باید اعتراف کنم. این روزها نوعی آزادی را تجربه می‌کنم که شاید در خواب هم نمی‌توانستم تصورش کنم. درست همینجا در خیابان‌های تهران و در سیاه‌ترین روزهای حاکمیت کودتا، من به آزادی ممتازی دست پیدا کرده‌ام که گمان نمی‌کنم هیچ یک از دست اندرکاران و یا حتی حامیان کودتا از آن برخوردار باشند. من آزادانه هرکجا و هر زمان که بخواهم، هرآنچه را که در دل دارم بر زبان می‌آورم و هیچ گاه از واکنش اطرافیان ناشناس خود در هراس نیستم. هیچ گاه در زندگی تا این حد به رهگذران اطرافم اعتماد نداشته‌ام که آنان هم مثل من فکر می‌کنند. به هر کسی که می‌رسید، پیر و جوان و زن و مرد با خیال آسوده می‌توانید به زمین و زمان بد و بیراه بگویید، از خبرهای داغ و جنجالی زندان‌ها نظیر تجاوز و یا شکنجه حرف بزنید، از فجایع رخداده در کهریزک به صورت ضمنی و در قالب لطیفه یاد کنید، آخرش هم به توافق برسید که «اینها رفتنی هستند» . بالاترین اختلاف‌ها ممکن است به اینجا کشیده شود که شما از مهندس حرف بزنید و طرف بگوید «نه، همه سر و ته یک کرباس هستند، همه باید بروند». سر چنین اختلافاتی هم کسی با کسی درگیر نمی‌شود. انگار یکدلی مردم فرسنگ‌ها از بازی‌های سیاسی عبور کرده. فقر، گرانی، بیکاری و هزار و یک سختی و دشواری دیگر ما را آنچنان به هم نزدیک کرده که به این سادگی‌ها کسی نمی‌تواند میانمان را بر هم بزند. شاید اغراق شده فرضش کنید، اما حتی نیروهای انتظامی و پلیس هم شامل همین قاعده هستند. یعنی با خیال راحت می‌توانید کنار مامور پلیس بایستید و از اوضاع و احوال زمانه گلایه کنید و او را هم همراه و همزمان بیابید!

از بحث مشکلات اقتصادی و گلایه‌های سیاسی که بگذریم، دست کم در تهران آلودگی هوا موضوع داغی است. ترافیک هم مثل همیشه پابرجاست. فقط جدیدا متوجه شده‌ام که همه پذیرفته‌اند یک عامل جدید به عوامل ترافیک اضافه شده است. مثلا امروز که در ترافیک سنگین ستارخان گیر کرده بودیم راننده می‌گفت «حتما دوباره کار این بسیجی‌های مردم آزار است» . (دقیقا از همین لفظ استفاده کرد) اشاره‌اتبه گشت‌های ایست و بازرسی بسیج بود که هیچ حساب و کتابی ندارند و گاه و بی‌گاه سبز می‌شوند. در کل آنچیزی که من دیدم تهرانی‌ها از شهرداری راضی هستند. گلایه‌های محدودی هم که از حمل و نقل دارند به پای دولت می‌گذارند که پول شهرداری را نمی‌دهد. از گشت ارشاد تقریبا خبری نیست و یک موضوع به حاشیه رفته محسوب می‌شود. حشیش و سیگاری و شیشه در میان جوانان به‌اندازه سیگار طبیعی و رایج محسوب می‌شوند. کسی از دیدن جمعی در حال مصرف آن‌ها تعجب نمی‌کند. حتی هیچ کس در این زمینه کس دیگری را نصیحت هم نمی‌کند. انگار یک امر طبیعی و پذیرفته شده است. فقط کراک که ارزانترین و رایج‌ترینش محسوب می‌شود کمی کراهت دارد که آن هم احتمالا به دلایل دید منفی نسبت به اثرات مخرب و فاجعه بارش است. با این حال تقریبا شب‌ها هر گوشه‌ای از شهر می‌توانید یک معتاد به کراک را به چشم ببینید که زخم‌های بدنش آشکارا چرکی شده و عفونت کرده است.

تعداد دستفروش ها از حد تصور گذشته است. البته هنوز گداها ریشه‌کن نشده‌اند، اما بیشترشان بالاخره یک چیزی برای فروش دارند. ساده‌ترین‌هایش فال حافظ است و جوراب و خودکار و اگر نبود یک ترازو برای وزن کردن. اما از صدقه سر اجناس چینی کار بعضی‌ها هم بالا گرفته و اسباب بازی‌های کوکی و باتری خور و چراغ قوه و ساعت دیجیتال و خلاصه هرچیزی که به ذهنتان برسد می فروشند. گران ترینش هم به 2000 تومان نمی رسد. (شما بخوان 2دلار) شبه پخش فیلم‌های خارجی که دیگر برای خودش یک کلان فروشگاه زنجیره‌ای بی‌حد و مرز شهری محسوب می‌شود. از قدیمی‌ترین و کلاسیک‌ترین آثار سینمای جهان تا فیلم‌های روز هالیوود با بهترین کیفیت در قالب یک دی.وی.دی فقط و فقط 1000 تومان! (کمترین قیمت بلیط سینما در روزهای معمولی از 3000 تومان هم گذشته است) جدیدترین سی.دی های موسیقی را هم باید پشت چراغ قرمز بخرید.

از فوتبال نمی‌دانم چرا هنوز خبری نیست. یعنی مدت هاست که دیگر بحث داغی محسوب نمی‌شود. به جایش «قهوه تلخ» همیشه موضوع جذابی به حساب می‌آید. به ویژه روزهای اول هفته که مجموعه جدید منتشر می‌شود، یکی از سوال‌های رایج این است که «قسمت جدید قهوه تلخ رو دیدی؟ » از بین شخصیت‌های مجموعه هم گویا شخصیت «بابا شاه» خیلی طرفدار دارد و تکه زبان هایش تا حدودی رایج شده است. فارسی1 و جدیدا هم manoto رقبای جدی مجموعه هستند. آنقدر که اگر کسی یک قسمت از سریال یکی از این شبکه‌ها را نبیند باید در اولین فرصت سیر تا پیازش را از دیگران بپرسد. پارازیت هم حسابی طرفدار دارد.

در بین جوانان و دانشجویان دو خبر دیگر هم وجود دارد که کاملا رایج و روزمره محسوب می‌شود. اولی مهاجرت و خروج از کشور است که قدیم‌ها هم بود اما این روزها شدت بیشتری گرفته است. دومی هم بازداشت و زندان است. وضع طوری شده که انگار کمتر جوانی است که حداقل در حد یک بازداشت کوتاه کارش به کلانتری و زندان نکشیده باشد؛ ولی دیگر جای نگرانی نیست. آقایان همانقدر که قباحت زندانی شدن را ریختند، ترس و وحشت از آن را هم کاهش دادند.

خلاصه‌اش اینکه بدک نمی‌گذرد. دور هم جمع هستیم و با هم به سر می‌کنیم. اینجا هنوز هم مردم عاشق می‌شوند و من فکر می‌کنم در مملکتی که هنوز عشق وجود دارد، امید و زندگی هم هست.

۱۰/۳۰/۱۳۸۹

یک تغییر برای همخوانی در بخش های تیاتر و ادبیات

شاید اولین انگیزه ام برای نوشتن یادداشت در زمینه تیاتر معرفی نمایش های خوب برای علاقمندانی بود که به دنبال یک مرجع بودند. در واقع گمان می کنم در کشور ما مراجع کمی برای معرفی آثار هنری وجود دارند و به صورت معمول هر مخاطب یا باید اثر مورد علاقه خود را از طریق آزمون و خطا بیابد، که با توجه به هزینه های روز افزون و البته وقت محدود معمولا امکان پذیر نیست. یا اینکه باید به تجربیات و شناخت خود از کارگردان، نویسنده و یا دیگر هنرمندان مورد نظر اتکا کند. این حالت دوم، جدا از اینکه اساسا برای مخاطب عام امکان پذیر نیست، در کل می تواند به سمت نخبه گرایی کشیده شود و از دیده شدن آثار جدید قابل توجه و ظهور هنرمندان تازه کار جلوگیری کند. به گمانم این مشکل تنها با تکثر مراجع انتقادی برطرف می شود. بدین ترتیب که اگر منتقدان گوناگون در نشریات و رسانه های جمعی به صورت مداوم آثار هنری جدید را معرفی و نقد کنند، هر مخاطب می تواند به زودی منتقد نزدیک به دیدگاه های خود را پیدا کرده و از پیشنهادات او استفاده کند.

خلاصه اینکه کارکرد اولیه بخش تیاتر و بعدها ادبیات در «مجمع دیوانگان» را همین می دانستم و هنوز هم به این کارکرد اعتقاد دارم. با این حال گمان می کنم بتوان با همین وقت و انرژی یک کارکرد دیگر هم برای این بخش ها در نظر گرفت. پس از این به بعد تلاش می کنم که نمایش ها و کتاب هایی را که می خواهم در موردشان مطلب بنویسم دست کم یک هفته زودتر معرفی کنم. بدین ترتیب این امکان هم فراهم می شود تا دوستان دیگر هم در صورت تمایل به این آثار توجه کنند و پس از انتشار، آن ها هم نظرات احتمالا متفاوت خود را بیان کنند. گمان می کنم بدین ترتیب بتوان امیدوار بود که بحث بر سر این آثار گسترش بیشتری یابد. (شاید چیزی شود شبیه جلسات مشترک داستان خوانی اما به صورت مجازی و از راه دور)

برای شروع از حالا اعلام می کنم که هفته آینده در بخش ادبیات از رمان «به هادس خوش آمدید+» نوشته «بلقیس سلیمانی» خواهم نوشت. در بخش تیاتر چون معمولا در هفته بیش از یک نمایش می بینم و در این زمینه نظم چندان مشخصی ندارم، سعی می کنم روزهای چهارشنبه را برای تماشای تیاترهای از پیش اعلام شده تثبیت کنم. فقط امروز (پنج شنبه) به صورت یک انحراف از برنامه ساعت 18 نمایش «در خواب به سراغم آمد+» را در کارگاه نمایش می بینم تا بعد نمایش چهارشنبه هفته آینده را اعلام کنم.

پی نوشت:
اگر در زمینه تیاتر یا رمان و داستان مطلب می نویسید اما برای انتشار آن وبلاگی ندارید، مجمع دیوانگان مشتاقانه از انتشار آن استقبال می کند.

۱۰/۲۹/۱۳۸۹

خر دیدی و کدو ندیدی!

جناب مولوی، در دفتر پنجم از مثنوی گران‌بهای معنوی داستان مشهوری دارد در مورد کنیزکی که با خر خاتون خود همبستر می‌شد و در این راه استادانه از یک «کدو» استفاده می‌کند. (متن کامل را از اینجا بخوانید+) خاتون که از ماجرا خبردار می‌شود طمع می‌کند که کنیز را دست به سر کند و خودش از جناب خر کام‌جویی کند، اما چون از راز «کدو» بی‌اطلاع است جان خودش را از دست می‌دهد. حکایت را جناب مولوی در مذمت تقلید کورکورانه سروده است. به قول خودشان برای موفقیت «آب حاضر باید و فرهنگ نیز»؛ در غیر این صورت:

کار بی‌استاد خواهی ساختن -- جاهلانه جان بخواهی باختن

درخبرها آمده بود که جرقه اعتراضات مردمی در تونس به دنبال خودسوزی یک دستفروش زده شد. حال که این اعتراضات دست کم در فراری دادن جناب دیکتاتور موفق افتاده، برخی همتایان انقلابی دیگر راز تمام پیروزی را در همان خودسوزی خلاصه کرده‌اند. پس خبرهای جدید از خودسوزی انقلابیون مصری یکی پس از دیگری منتشر می‌شود، (از اینجا بخوانید+) البته بدون اینکه تظاهراتی در پی داشته باشد. خلاصه به باورم حکایت این گروه که از کل دلایل و عوامل پیروزی تونسی‌ها همان یک خودسوزی‌اش را دیده‌اند حکایت همان خاتونی است که خر را دید اما کدو را ندید!

خدمت تمام عزیزانی که تقلید بی‌قید و شرط از حرکت مردم تونس را برای دیگر نقاط جهان نسخه می‌پیچند از زبان جناب مولوی عرض می‌کنم که:

پس کنیزک آمد از اشکاف در -- دید خاتون را به مرده زیر خر
گفت ای خاتون احمق این چه بود -- گر ترا استاد خود نقشی نمود
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان -- اوستا ناگشته بگشادی دکان
کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص -- آن کدو را چون ندیدی ای حریص
یا چون مستغرق شدی در عشق خر -- آن کدو پنهان بماندت از نظر
ظاهر صنعت بدیدی زوستاد -- اوستادی برگرفتی شاد شاد
ای بسا زراق گول بی‌وقوف -- از ره مردان ندیده غیر صوف
ای بسا شوخان ز اندک احتراف -- از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسی‌ام -- می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام
جمله جستی باز ماندی از همه -- صید گرگانند این ابله رمه

این یعنی تئوریزه کردن استبداد

به صورت علمی و در مباحث مربوط به ریشه شناسی انقلاب سال 57 در ایران، چهار نظریه قابل توجه وجود دارد. «نظریه توطئه، نظریه توسعه نامتوازن، نظریه اقتصاد ریشه انقلاب و نظریه مذهب»*. این چهار نظریه در تمام دانشگاه‌های ایران هم تدریس می‌شوند و علی‌رغم اینکه هریک طرفدارانی دارند اما در مجموع هیچ کدام به تنهایی به رسمیت شناخته نمی‌شوند. حال چه بر تاثیرگذاری تلفیقی این نظریات بر انقلاب ایران پافشاری کنیم و چه همچنان هوادار یکی از آن‌ها باقی بماینم یک نکته غیرقابل تردید است: «هدف انقلاب ایران هرچه بود، دست یابی به ولایت فقیه نبود».

سایت «روز آنلاین» به تازگی متن سخنان آقای خامنه‌ای در جمع جامعه مدرسین حوزه علمیه قم را منتشر کرده است. (از اینجا بخوانید) متنی که به باور من دقت در آن می‌تواند تصویر بسیار شفافی را از نگرش و عملکرد رهبر جمهوری اسلامی طی دو دهه گذشته ارایه کند. آقای خامنه‌ای در بخشی از این سخنان مدعی می‌شوند: «یک روزی توی این کشور تلاش می‌شد، هم شعارش داده شد، هم عملا تلاش شد، که حاکمیت دوگانه درست کنند. یعنی واقعا برای این کار بنا کردند سرمایه‌گذاری کردن. مراد از حاکمیت دوگانه هم فقط این نیست که دو دستگاه در راس کشور قرار داشته باشند که هر کدام به نوبه خودشان تصمیم‌گیری کنند. این معنایش این بود که منزله رهبری و ولایت‌فقیه و این حرف‌هایی که ماها داریم و انقلاب از اول داشته، اینها را از جایگاه تعیین‌کنندگی و فصل‌الخطاب بودن کنار بیندازند و برایش رقیب درست کنند».

مقدمه متن را از این جهت نوشتم که نشان دهم آقای خامنه‌ای یا اساسا تصویر درستی از انقلاب ایران ندارد و یا ترجیح می‌دهد تصویر دلخواه خودش را به خواست‌های انقلاب تحمیل کند که می‌گوید منزلت رهبر به عنوان «فصل الخطاب» حرفی بوده است که «انقلاب از اول داشته» و احتمالا هر تلاشی برای تضعیف این جایگاه و یا تغییر این روند در راستای به انحراف کشاندن انقلاب است. اگر کسی به واقع چنین موضعی داشته باشد طبیعی است که هیچ چیز را بجز یک حاکمیت یکدست و از بالا به پایین برنخواهد تافت و هرگونه تلاش برای تقسیم قدرت را انحراف و توطئه می‌خواند. ایشان رسما و علنا اعلام می‌کنند که رهبر (یعنی خودشان) باید قدرت بلامنازع کشور باشند و حتی رییس جمهوری که به واسطه آرای مستقیم مردم انتخاب می‌شود یا باید در راستای دلخواست‌های ایشان رفتار کند و یا باید حذف شود. اصولا من گمان نمی‌کنم در هیچ دایره‌المعارفی بتوان تعریفی تا بدین حد شفاف از «استبداد فردی» پیدا کرد.

به باور من ادامه این سخنرانی که مطالعه دقیق آن را به شدت توصیه می‌کنم تنها و تنها در یک مفهوم کلی خلاصه می‌شود: ارایه چندین و چند شاهد و مثال از جانب آقای خامنه‌ای که نشان می‌دهد احمدی‌نژاد تا چه حد سر به راه و «بلی قربان‌گو» است اما دولت‌های هاشمی و خاتمی چقدر رهبری را نگران می‌کردند و رهبر تا چه حد ناچار بود در کارهای آن‌ها دخالت کرده و جلوی اقداماتشان را بگیرد. دخالت‌هایی که البته از جانب هر شخصی ممکن است نقض استقلال قوه مجریه، بی‌احترامی به خواست و آرای مردم و یا حتی زیر پا گذاشتن قانون اساسی کشور محسوب شود، اما از جانب آقای خامنه‌ای باعث افتخار ایشان و سند خیانت دولت‌های پیشین است.

پی‌نوشت:
* در این مورد می‌توانید به این یادداشت + مراجعه کنید و یا به عنوان یک کتاب مقدماتی با زبانی ساده به «مقدمه ای بر انقلاب اسلامی» نوشته دکتر صادق زیباکلام مراجعه کنید.

دیروز به صورت اتفاقی حدس و گمان خودم را از موضع رهبر در قبال تعیین رییس کل بانک مرکزی نوشتم. (یادداشت «معضل نبود فرمان همایونی» را بخوانید) جالب اینجاست که آقای خامنه‌ای در جریان این سخنرانی آنچه را که من به حدس و گمان نوشته بودم به صراحت اعلام کرده و گفته‌اند: «یک جاهایی هست که مطلب برای من محرز و روشن و جزمی است، می‌گویم آقا این کار نباید بشود؛ خب واقعا گوش می‌کنند و جلویش گرفته می‌شود. یک وقت‌هایی هم نه، برای من آن‌جور روشن نیست که بگویم نباید بشود، اما کاری را که دارد انجام می‌گیرد، قبول ندارم؛ از این قبیل موارد متعددی هست. اما در زمینه‌های مختلف، جریان اصلی، جریان موافقت است، البته یک زمینه‌هایی هست که من دخالت نمی‌کنم. در مسایل اقتصادی، بنده اصلا دخالت نمی‌کنم. من خودم را توی این مسایل صاحب‌نظر نمی‌دانم. سر قضایای گوناگون، اختلاف‌نظر هم هست، استدلال‌های گوناگونی هم هست، همیشه از من هم توقع می‌رفته که دخالت کنم. بعضی‌ها سر قضیه قیمت ارز، سر قضیه کم و زیاد کردن سود بانکی همیشه از من توقع داشته‌اند که دخالت کنم؛ اما من دخالت نمی‌کردم».

به بهانه مسابقات فوتبال: دلمان کمی غرور ملی می‌خواهد

- اشتیاقی به تماشای بازی ایران و عراق نداشتم. محض رفع کنجکاور نشستم پای بازی. گل اول را که خوردیم خاموش کردم. بین دو نیمه شنیدم بازی مساوی شده. بابا که از در آمد هیجان زده بود. به گمانم هنوز از شادی گل مساوی خارج نشده بود. با شور و شوق خاص خودش تکرار می‌کرد «خوب بازی می‌کنن». می‌دانستم حکایت این بازی برای بابا چیز دیگری است. هشت سال از عمرش را در جنگ سپری کرده است. هنوز خیلی مانده تا حساب کهنه این نسل با نام «عراق» صاف شود. به بهانه همراهی بابا نیمه دوم را دور هم دیدیم. واقعا خوب بازی می‌کردند. کم کم هیجان بابا به همه سرایت کرد و ضربه «ایمان» که وارد دروازه شد کار به فریاد و هلهله کشید. شادی‌های کوچکی بود که مدت‌ها تجربه نکرده بودیم.

- از بازی دوم اصلا خبر نداشتم. با رفیقی توی کافه نشسته بودیم. با بارش سنگین برف کافه حسابی خلوت بود. بعد در باز شد و مغازه‌دارهای اطراف هجوم آوردند داخل. تلویزیون بزرگ را روشن کردند و کافه گرم شد. تا نیمی از بازی همه همچنان در لذت حذف عربستان بودند. نمی‌دانم این چه خشم نهفته‌ای است که هنوز هم ناخودآگاه ما را از شکست اعراب اینچنین به وجد می‌آورد. اینبار هیجان چندین برابر بود. به نظرم رسید که دلسردی بسیاری از ما نسبت به فوتبال تا حدودی مترادف دور شدن از جامعه است. همه آنچنان پر شور و حرارت بازی را دنبال می‌کردند که برایم یادآور جام جهانی 98 بود. «انصاری‌فر» که استادانه توپ را به گوشه دروازه کره فرستاد کافه ترکید. همه از جا پریدند بودند و یک نفر در اوج شادی فریاد می‌زند «بچه انزلیه؛ شیره بچه انزلی». گفتیم که بچه انزلی نیست که! با همان لهجه شمالی‌اش گفت «پژمان نوری رو می‌گم؛ ندیدی چه سانتری کرد». پیروزی را با برف بازی جشن گرفتند. آنچنان سرمست بودند که شیشه کافه شکست اما دل هیچ کس نشکست. تصویر کوچکی بود از جشن صعود به جام جهانی. از روزهایی که شاد و پر غرور بودیم.

- بازی امشب با امارات است. حتی صعود قطعی ایران هم چیزی از حساسیت بازی کم نمی‌کند. این سال‌ها خودمان به اندازه کافی زخمی و رنجور بوده‌ایم که به نیشترهای گاه و بی‌گاه امارات نیازی نداشته باشیم. با این حال شیخ نشین کوچک خلیج فارس آنقدر نمک به زخم‌های کهنه ما ریخت تا خودش را به صدر کشورهای منفور در میان ایرانیان بکشاند. حساب بازی با امارات حساب برد و باخت در یک مسابقه فوتبال نیست. «ورزش برای صلح» اینجا فقط شعار است. حساب این دیدار هم حساب تلاشی است برای ترمیم یک غرور ملی زخم خورده، و یا دست کم مرهمی ناچیز بر آن.