۱۲/۲۵/۱۳۹۶

سطل آشغالی به نام «فرهنگ»




یک روایتی میان اصحاب جامعه‌شناسی متداول است که گاه گلایه می‌کنند: «فرهنگ، به سطل‌آشغال کشورهای جهان سوم بدل شده». گلایه از آنجا شروع می‌شود که کلیشه «باید کار فرهنگی کنیم» به راه‌حلی دم دستی و نسخه‌ای همیشگی در هر معظل اجتماعی بدل شده است. در واقع، آنانی که هیچ‌گونه تحلیل یا توانایی تشخیص مشکلات اجتماعی را ندارند، یا نسخه‌ای به ذهن‌شان نمی‌رسد و ای بسا، در مواردی از عهده کار بر نمی‌آیند (اگر نگوییم مشکل خودشان هستند و می‌خواهند آدرس غلط بدهند) صرفا مساله را به این سطح تقلیل می‌دهند که «باید کار فرهنگی بکنیم».

وقتی از نسخه «باید کار فرهنگی کنیم» استفاده می‌کنیم، حداقل دو ادعا را به صورت پیش‌فرض بدیهی در نظر گرفته‌ایم که لزوما درست نیستند:

نخست اینکه فرض کرده‌ایم: نسخه مطلوب، قطعا همان است که ما در نظر داریم، و اگر جامعه مطابق میل ما رفتار نمی‌کند مشکل از بی‌فرهنگی جامعه است. مثلا برخی از اسلام‌گرایان، در مورد شیوع آنچه «بدحجابی» می‌خوانند خواستار افزایش کار فرهنگی می‌شوند. گویی هرآنکس که «فرهنگ» داشته باشد حتما حجاب را انتخاب خواهد کرد. شاید این مثال کمی مورد اختلاف نظر باشد. از مثال دیگری استفاده می‌کنیم: می‌گویند «مردم ما فرهنگ استفاده از اینترنت (یا گوشی‌های هوشمند) را ندارند». گویی برای استفاده از اینترنت یا گوشی هوشمند یک ساز و کار مشخص وجود دارد که حضرات بدان دست یافته‌اند و دیگران نیز باید پی‌روی کنند.

اما موضوع اصلی این نوشته، پیش‌فرض دوم است که یک هویت مجرد و انتزاعی برای «کار فرهنگی» قايل است. اینجا وقتی کسی می‌خواهد در نقد مشکلات یا آسیب‌ها تغییری در قوانین، یا ساز و کارهای حکومتی یا اجتماعی ایجاد کند، گروهی مدعی می‌شوند: «مشکل از قوانین یا حکومت نیست، بلکه مشکل ما فرهنگی است». گویی فرهنگ یا کار فرهنگی، ابدا ربطی به قوانین، معادلات اقتصادی، جدال‌های سیاسی و یا دیگر ساز و کارهای اجتماعی ندارد؛ بلکه یک دستگاه خاصی است که دکمه‌اش را فشار می‌دهیم و بدون هیچ تغییری در ساختارها یا قوانین خود به خود شرایط را اصلاح می‌کند.

منظور ما، انکار مشکلات فرهنگی و ضرورت فرهنگ‌سازی نیست. بلکه اشاره اصلی به یک خلط مبحث در «ریشه‌یابی» و «دستور عمل» است. بدین معنا که کشف یک مشکل فرهنگی، صرفا در سطح آسیب‌شناسی و ریشه‌یابی مساله معنا دارد. اما اگر این مشکل حل نشود و یا حل آن به درازا بکشد، دیگر ایراد کار در فرهنگ نیست، در ساز و کارهای اجتماعی و سیاسی است که قادر به حل مشکل نیست.

برای مثال، همه به یاد داریم وضعیتی را که می‌گفتند «ایرانیان فرهنگ استفاده از کمربند ایمنی در هنگام رانندگی را ندارند». در سطح آسیب‌شناسی هم می‌توان پذیرفت که انتقاد کاملا درستی بود. گروهی هم سعی می‌کردند با نصیحت یا تبلیغات و حتی انتقاد و ملامت مشکل را بر طرف کنند. به هر حال این مشکل برای چند دهه ادامه پیدا کرد تا اینکه بالاخره از یک مقطعی، با چند تغییر در قوانین راهنمایی و رفتار و برخورد پلیس مساله کلا دگرگون شد و امروز اکثر رانندگان از کمربرند ایمنی استفاده می‌کنند.

پس اگر کسی در سطح «آسیب‌شناسی» یک ناهنجاری یا عامل عقب‌ماندگی را به اسم «مشکل فرهنگی» معرفی کند حرف‌اش قابل قبول است؛ اما اگر بخواهد از این آسیب‌شناسی نتیجه بگیرد که حکومت بی‌تقصیر است و مردم مسوول مشکل هستند، آنگاه نه تنها سطح «آسیب‌شناسی» و «عمل اصلاحی» را خلط کرده، بلکه می‌توان گفت نشان داده است که هیچ تصوری از مفهوم و کارکردهای حاکمیت ندارد.

در نهایت، یادآوری می‌کنیم که بجز قوانین و ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، نوع برخورد، ادبیات، مرام و رفتار حاکمان نیز یکی از ارکان اصلی در فرهنگ‌سازی اجتماعی هستند. به قول معروف «الناس على دین ملوكهم». پس اگر تحلیل‌گرانی از «فرهنگ علم‌ستیز» جامعه ایرانی گلایه کردند و یا گزارش‌های وزارت بهداشت نشان داد که ۸۳درصد از دانشجویان مملکت به فالگیرها اعتقاد دارند، راه حل در متوقف کردن نسخه‌های اصلاحات و توسعه سیاسی به بهانه «ضرورت مقدمات فرهنگی» نیست. بلکه بهتر است مرور کنیم چه حجمی از ادبیات علم ستیز نظیر «اقتصاد مال خر است» و یا چه فعالیت‌هایی از جانب «دولت رمالی و کف‌بینی» به سمت جامعه پرتاب شده است تا اتفاقا به ضرورت هرچه سریع‌تر اصلاحات سیاسی برای نجات فرهنگ عمومی پی ببریم!

۱۲/۲۲/۱۳۹۶

جدال تاریخ‌نگاری در خیابان‌های شهر



سنت جدیدی نیست، نام‌گذاری خیابان‌های شهر به یاد چهره‌های تاریخی. گاه حتی نام شهرها و کشورها نیز به نام شخصیت‌ها ثبت می‌شوند: «بندر عباس» یا «خمینی‌شهر» در کشور خودمان، یا کشور «بولیوی» به افتخار «سیمون بولیوار»، قهرمان ضداستعماری آمریکای جنوبی. این سنت، چنان گسترده و آشنا است که می‌تواند شیوه متفاوتی در بازخوانی تاریخ به حساب آید، و البته، شیوه متفاوتی در «تولید و ثبت حافظه ملی».

جامعه‌شناسی خیابان‌ها، به نظرم موضوع جذابی برای تحقیق است. اینکه بلندترین و معروف‌ترین خیابان شهر «ولیعصر» نام دارد نشان‌گر وجه خاصی از دینداری ایرانیان است؛ شاید نشان‌گر آنکه از تمامی ارکان مذهبی، آن منجی موعود برای ایرانیان از همه (حتی از خود پیامبر) جذاب‌تر است! شهرت اتوبان «امام علی» و میدان «امام حسین» نیز در نمایش گرایش‌های غالب مذهبی ایرانیان کاملا گویا هستند. پس از این اسامی، بر سر نام «میدان فردوسی» یا خیابان‌های حافظ و سعدی نیز اختلافی نیست؛ پس می‌توان پذیرفت ایرانیان بر سر بخشی از هویت تاریخی و فرهنگی‌شان توافق دارند، اما نوبت به دوره‌های معاصر و عرصه سیاست که می‌رسد، جدال نام‌ها آغاز می‌شود.

«امام خمینی» نام یکی از قدیمی‌ترین و مهم‌ترین میدان‌های شهر است اما بسیاری از مردم هنوز دست از مقاومت بر نداشته‌اند و آن را «توپخانه» می‌خوانند. دوگانه «مطهری» و «تخت‌طاووس» هم سرنوشت مشابهی دارد؛ در برابر، «شریعتی» تقریبا مورد وفاق است و گویی جامعه در پذیرش‌اش تردیدی نداشته است. این جدال مختص پایتخت نیست؛ معروف‌ترین میدان شهر کرمانشاه را مردم به نام «میدان مصدق» می‌شناسند، اما طبیعتا اسم رسمی‌اش این نیست. (اگر اشتباه نکنم میدان کاشانی باشد)

جدال نام‌ها، چیزی فراتر از اختلاف سلایق است. به واقع می‌توان گفت این نبردی بر سر تاریخ‌نگاری رسمی بر سنگ‌فرش خیابان‌های شهر است. جایی که یک جریان ایدئولوژیک اقتدارگرا، مصرانه تلاش دارد روایت خاص خودش از تاریخ معاصر را به جامعه تحمیل کند. همین می‌شود که دو اتوبان بزرگ پایتخت به نام دو تن از بزرگ‌ترین حامیان کودتاهای ارتجاعی ثبت می‌شود. نخست، «شیخ‌فضل‌الله نوری»، مرتجع مشروطه‌ستیز و حامی کودتای سیاه «محمدعلی شاه» و به توپ بستن مجلس شورای ملی؛ دوم، «ابوالقاسم کاشانی»، از حامیان کودتای ۲۸ مرداد، که بر پایه اسناد جدید سازمان سیا، حتی پس از کودتا نیز از آمریکایی‌ها درخواست کمک‌های مالی و معنوی برای به دست گرفتن قدرت می‌کرد.

در شهری که خیابان‌هایش به نام حامیان سرکوب و استبداد سند می‌خورد، طبیعتا شهدا و مبارزان آزادی  جایگاهی ندارند. بدین ترتیب، از مبارزان مشروطیت، بجز ستارخان و باقرخان، (که احتمالا سهمیه جلب رضایت هم‌وطنان آذری‌زبان هستند) تقریبا هیچ نامی در این شهر به چشم نمی‌خورد. از میرزا ملکم‌خان (پدر فکری مشروطه ایرانی) گرفته تا یوسف‌خان مستشارالدوله، علی‌قلی‌خان سردار اسعد، یپرم خان ارمنی، میرزانصرالله‌خان ملک‌المتکلمین، میرزاده عشقی و بسیاری دیگر راهی به خیابان‌های پایتخت نیافتند، تا تروریست‌های بنیادگرایی چون «نواب صفوی» و «فداییان اسلام» (و نمونه‌های خارجی‌شان نظیر «خالد اسلامبولی») خیابان‌ها را یکی پس از دیگری فتح کنند.

در تازه‌ترین نبرد نام‌های شهری، از مدتی پیش اعضای شورای اصلاح‌طلب تهران خبر دادند که سرانجام خیابان‌های پایتخت میزبان نام «محمد مصدق» خواهند بود. با حال و روز باقی خیابان‌ها، عجیب نبود که رهبر بزرگترین جنبش ملی معاصر ایرانیان در تاریخ‌نگاری شهری ما جایی نداشته باشد. اینجا سرزمین حبس‌ها و حصرها است و غیبت نام مصدق نیز نشان می‌داد که آن حصر هنوز پایان نیافته. به هر حال، اعضای شورا مدعی ورود به این نبرد شهری شدند؛ چندین خیابان نیز به عنوان نامزد تغییر نام معرفی کردند اما در نهایت خیابان کوچک، فرعی و بی‌اهمیت «نفت شمالی» از جانب شورا برازنده نام مصدق تشخیص داده شد.

سال‌ها پیش، مهدی اخوان ثالث، در واکنش به کودتای ۲۸ مرداد خطاب به مصدق سرود:

«وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری بجز فرار نیامد».

به باورم، هیچ توضیحی گویاتر از این نمی‌توان در وصف حال و روز نمایندگان شورای شهر به کار برد. آنان که می‌خواستند در پس تصویب نام‌گذاری خیابانی به نام مصدق، آبرو و اعتباری برای خود کسب کنند، اما همچنان جنم و شهامت حفظ حرمت و شانیت او را در جدال تاریخ‌نگاری شهری نداشتند و در برابر خشم و عتاب جریان ارتجاع، طبق معمول، «کاری بجز فرار» ازشان بر نیامد و با این نام‌گذاری مفتضح، تنها خدمت دیگری به تاریخ‌نگاری معوج مرتجعین انجام دادند تا به چشم ناظران بی‌خبر، تناسب اتوبان کاشانی با خیابان نفت نشان دهد که این شهر در جدال ملی‌گرایان و کودتاچیان جانب کدام سو را می‌گیرد!


۱۲/۱۳/۱۳۹۶

تیشه نماینده مجلس به ملیت و روح ملی




هفته گذشته، چهار نماینده کرد استان ارومیه، از واگذار نشدن پست‌های مدیریتی به کردها در استان ارومیه گلایه کردند. در واکنش به این انتقاد، نادر قاضی‌پور، نماینده ارومیه اظهارات عجیب و حتی تکان‌دهنده‌ای بر زبان آورد. ایشان کردها را در استان ارومیه یک «اقلیت قومی» خوانده‌اند و مدعی شده‌اند: «ساکن شدن گروهی از اقلیت‌ها در آذربایجان غربی و افزایش تعداد آن‌ها هیچ‌گاه به معنای داشتن مسئولیت و به اختیار گرفتن مدیریت استان نبوده و نخواهد بود».

چنین اظهاراتی را اگر هر ناظر خارجی بشنود، باید تصور کند که ایران کشوری است فدرالی، که اتفاقا تقسیمات‌اش بر پایه قومیت‌گرایی بناشده است. چیزی شبیه همان نسخه‌ای که در یوگوسلاوی پیچیده شد و در نهایت به جنگ‌های شدید و نسل‌کشی‌های فجیع قومی میان صرب‌ها، بوسنیایی‌ها و کروات‌ها انجامید. چه کسی باور می‌کند کسی که به این سادگی بخش قابل توجهی از شهروندان استان ارومیه را «غیرخودی» قلمداد می‌کند، از نظر قوانین ما، نه تنها نماینده تمامی مردم این شهر و این استان، بلکه نماینده تمام مردم ایران به حساب می‌آید؟

جالب اینکه آقای قاضی‌پور تلاش کرده‌اند جانب عدالت را هم رعایت کنند و به مصداق آنکه «ظلم بالسویه عدل است»، در حوزه دیگری هم‌وطنان آذری زبان کشور را نیز پیشاپیش از حق مدیریت در استان تهران محروم ساخته‌اند: «با وجود جمعیت حداقل چهل درصدی ترک زبان در تهران پایتخت ایران اسلامی، نمی‌توان مانند برخی نمایندگان مجلس ادعای تصاحب و مدیریت داشت». برای نگارنده جای این پرسش باقی است که اگر هر شخص دیگری، مدعی شده بود که ترک‌ها حق ندارند در استان تهران سمت مدیریتی به دست بیاورند چه بلوا و آشوبی در کشور به پا می‌شد؟

تکلیف قوانین و تقسیم‌بندی‌های کشور ما که مشخص است و صحبت‌های قاضی‌پور مشخصا هیچ پایه حقوقی و قانونی ندارد. اما به باور نگارنده، خطر اصلی که شیوع این قوم‌گرایی به دنبال دارد، نه در نقض برخی قوانین و تقسیم‌بندی‌های کشوری، بلکه در نابودی هویت ملی، و روح ملی ایرانیان است. سال‌ها است که می‌دانیم و هشدار می‌دهیم که برخی دشمنان در صدد «ایرانستان» کردن «ایران» هستند. برای هیچ کس جای تردیدی باقی نمانده که چندین دستگاه اطلاعاتی و جاسوسی بیگانه در حال دامن زدن به تحرکات قومی هستند تا از این طریق یک‌پارچگی ملی ایران را متزلزل کرده و زمینه‌های متلاشی کردن این ملت و تجزیه کشور را فراهم کنند. اما چه کسی می‌توانست حتی به ذهن‌اش خطور دهد که رادیکال‌ترین و افراطی‌ترین و گستاخانه‌ترین تعابیر قوم‌گرایانه را، نه یک تجزیه‌طلب و یا پان‌ترک و پان‌کرد افراطی، بلکه نماینده مجلس بر زبان بیاورد؟

قومیت‌گرایی، یکی از بزرگترین انحرافات بحران فرهنگی است. وقتی بنیان‌های هویتی یک کشور دچار تزلزل می‌شوند، وقتی حاکمیت از تکیه بر بنیان هویت ملی سر باز می‌زند یا به دلیل ناکارآمدی‌اش شهروندان را به انزوا و ناامیدی می‌کشد، طبیعتا جامعه توده‌ای شده و پیوندهای اجتماعی‌اش متزلزل شود. چنین جامعه‌ای آبستن درافتادن در تله‌های هویت کاذب است. شهروندی سرخورده از نقش‌آفرینی اجتماعی و انسان سرخورده از سرکوب‌های سیاسی و اجتماعی، با پیوستن به گنگ‌های هویت‌طلب خلاءهای اجتماعی و شخصیتی خود را به خطرناک‌ترین شکل سرپوش می‌گذارد. سال‌ها قبل، اروپای بحران زده از جنگ جهانی گرفتار وضعیت مشابهی بود.

در وضعیت بحرانی جامعه اروپایی، نژادگرایی فاشیست‌ها و نازی‌ها خیلی زود توانست توده‌های سرخورده را بسیج کند. آن‌ها که از تشکیل پیوندهای سازنده اجتماعی ناامید شده بوند، حول اتحادهایی شکل گرفته از «نفرت» و «دیگری ستیزی» جمع شدند. نتیجه فاجعه نژادگرایی نفرت‌پراکن نیمی از جهان را به نابودی کشاند و ده‌ها میلیون کشته بر جای گذاشت. جهان غربی از آن فجایع درس عبرتی گرفت تا امروزه هرگونه اظهاراتی که مصداق نفرت‌پراکنی یا دامن زدن به جدال‌های نژادی نزدیک شود ممنوع شده و حتی از جانب ارشدترین سیاست‌مداران نیز با پی‌گرد قانونی مواجه شود.

ما نیز سرنوشت یوگوسلاوی را دیده‌ایم. ما سرنوشت جنگ‌های قومی در سوریه را دیده‌ایم. ما کشور متلاشی شده‌ای مثل لبنان را در پیش چشم داریم که سه پاره شده و هویت متحد یک ملت را از دست داده است. ما فرجام نسل‌کشی‌های قومی در رواندا، دارفور و حتی عراق (فاجعه «انفال») را دیده‌ایم. حالا و در شرایطی که سایه شوم قومیت‌گرایی، بیش از هر زمان دیگر یکپارچگی اجتماعی و روح ملی ایرانیان را تهدید می‌کند، چطور می‌توانیم از تریبون «خانه ملت» چنین تحریکاتی را تحمل کنیم؟