۸/۰۸/۱۳۹۴

ماهی از سر گنده گردد نی ز دم!


 شبکه «پرس تی.وی» مستندی پخش می‌کند از فعالیت‌های مافیا در سیسیل، بخش جنوبی ایتالیا. پیرمردی سیسیلی در گفت و گو با خبرنگار می‌گوید: ما اینجا ضرب‌المثلی داریم که می‌گوید ماهی از سر می‌گندد!

ترجمه کلام مرد ایتالیایی به زیرنویس انگلیسی در شبکه چندان تعریفی ندارد اما اگر کنی جست و جو کنیم به ضرب‌المثل رایجی در زبان انگلیسی بر می‌خوریم:
A fish rots from the head down
یا در نسخه‌ای دیگر:

A fish stinks from the head down

دقیقا بدین معنا که «ماهی از سرش شروع به گندیدن می‌کند». پس تا اینجا، دست‌کم در زبان‌های ایتالیایی و انگلیسی معادل مشابهی داریم، اما ادامه جست و جو به موارد جالب‌تری هم  می‌رسد. اینجا+ منبعی وجود دارد که ادعا می‌کند ریشه اصلی این ضرب‌المثل چندان مشخص نیست اما کشورهای بسیار مدعی آن هستند و منابع متفاوتی از کشورهای چین، روسیه، لهستان، انگلستان و یونان در موردش ارایه شده است. با این حال، روایت این منبع بدین‌جا می‌رسد که نخستین بار چنین عباراتی در یک متن یونانی به قلم فردی به نام «اراسموس» مشاهده شده است. اما تاریخ متن جالب است: ۱۵۴۶!

در ادامه و شاید بنابر معمول بسیاری دیگر از دریافت‌های غربی، از فرهنگ شرق، ریشه متداولی از این ضرب‌المثل متعلق به کشور ترکیه و امپراطوری عثمانی دانسته می‌شود. این بار، قدیمی‌ترین منبعی که چنین گزارشی از کشور ترکیه داده به سال ۱۷۶۸ باز می‌گردد. بدون هیچ گونه اطلاعی از آنکه «احتمالا» قدیمی‌ترین منبع مکتوب ضرب‌المثلی که حالا در ترکیه هم رواج دارد، مصرعی از یک شاعر فارسی زبان است!

تاریخ تولد مولانا را ۱۲۰۷ میلادی گزارش داده‌اند. یعنی دست‌کم ۳۰۰ سال پیش از منابعی که در بالا ذکر شده است و ما این ضرب‌المثل معرف را نخستین بار از بیت مشهور او به یادگار داریم:

ماهی از سر گنده گردد نی ز دم
فتنه از عمامه خیزد نی ز خم

تفاوت بسیار کوچکی هم در معنا و دست‌مایه کارکرد این ضرب‌المثل قابل مشاهده است. منابع انگلیسی از کاربرد آن در اشاره به دلایل ضعف یک «سیستم» حکایت دارند، جایی که باید ریشه عامل را در مدیریت مقامات ارشد جست‌وجو کرد: «هنگامی که یک سازمان یا یک حکومت سقوط می‌کند، این رهبران‌اش هستند که فاسد شده‌اند».


اما در روایت جناب مولوی، با توجه به مصرع دوم شعر، می‌توان دریافت که اشاره مولانا بیشتر به «ذهنیت» است. در واقع مولانا تاکید دارد اگر فسادی قرار باشد رخ دهد، از «افکار نادرست» است و نه از اعمال ظاهری! در این روایت، «سر»، به عنوان کانون تجمع «افکار» انتخاب شده و در مقابل‌اش «دم» قرار گرفته به عنوان انتهایی از حیوان که می‌تواند نقش اعمال به ظاهر فاسدی (نظیر دفع یا شهوت) را بر عهده داشته باشد. البته، معنای این دو روایت بسیار به یکدیگر نزدیک است. در واقع، رهبران و مدیران ارشد را هم می‌توان به عنوان مغز متفکر یک سیستم قلمداد کرد، با این حال می‌توان پذیرفت که روایت غربی شده این ضرب‌المثل، بیشتر به جنبه‌هایی اجتماعی و سیستماتیک نظر دارد، اما روایت شرقی و ایرانی آن بیشتر بر جنبه‌های فردی و اخلاقیات شخصی تاکید دارد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» را می‌توانید از طریق کانال تلگرام+ آن دنبال کنید.

۸/۰۷/۱۳۹۴

ترسناک‌ترین داستانی که تا به حال گفته شده است!


توضیح: داستان زیر نوشته «کالین نیسان» است که در مجله «نیویورکر+» منتشر شده و با ترجمه «محمد افخمی» تقدیم می‌شود.

در انتهای جاده‌ای آرام، خانه‌ای قرار داشت پشت درختان در هم‌پیچیده بلوط. آن‌جا زنی زندگی می‌کرد. شب‌های تلخی مثل امشب زن کنار آتش می‌نشست و آنقدر کتاب می‌خواند که خسته شود و خوابش ببرد. ولی امشب، وقتی چشمانش داشت سنگین می‌شد، صدایی او را از جا پراند. صدایی که این اواخر چندان به شنیدن‌اش عادت نداشت. فکر کرد چه کسی ممکن است به اینجا زنگ بزند؟ آن هم این موقع شب؟ از صندلی‌اش بلند شد و تلفن را برداشت.
- الو؟
مردی با صدایی بم گفت: می‌کشمت!
زن پرسید: تو کی هستی؟
جوابی نیامد. زن درحالی که دستانش می‌لرزید دوباره پرسید: تو کی هستی؟
صدای «تق»ی آمد و بعد سکوت شد. زن بی‌درنگ شماره پلیس را گرفت و آن‌چه اتفاق افتاده بود را توضیح داد. افسر پشت خط از او خواست منتظر بماند تا مکانی که از آن تماس گرفته شده را شناسایی کنند. پس از چند لحظه گفت: «تماس ... از داخل منزل شما گرفته شده»!
زن گفت «ولی این با عقل جور در نمی‌آید. چطور ممکن است کسی توی خانه من باشد؟»
- احتمالا دزدکی آمده
- آها! آره. حالا جور در می‌آید.
- و این همه ماجرا نیست. من افسر پلیس نیستم.
- نیستی؟
- نه من همان قاتلی‌ هستم که زنگ زده بود، آن موقع تلفن را قطع نکردم.
- ولی من صدای تق شنیدم.
مرد با دهانش صدای تق در آورد و گفت: اینجوری؟
- ای‌ول. واقعا عالی بود.
- مرسی
- پس واقعا توی خانه من هستی؟
- آره.
- کجا؟
صدای نفس کشیدن مرد سنگین‌تر شد. «موهات را دوست دارم».
- صبر کن ببینم. تو من را می‌بینی؟
- آره
- وایسا ببینم. موهام را دوست داری؟
- خیلی قشنگه
- اگر می‌بینی، بگو ببینم چی پوشیدم؟
- به نظرم یک بلوز بنانا و یک دامن ... ان تیلور؟
- وای! تو واقعا من را می‌بینی.
- یک چیز دیگر هم می‌بینم، صبر کن، این دیگر چه گهی است؟
- چی؟
- یه آدمی، نه، یه روح کنارت ایستاده!
- بعد از آن صدای تق، اعتماد کردن به تو واقعا سخت است.
- نه بابا جدی گفتم. کنار مبل.
زن برگشت و یک لحظه نفسش گرفت.
- خدای من. روح! من می‌بینمش! می‌دانستم اینجا روح دارد.
- بچه است؟ ووووی! همه وجودش نیمه شفاف است.
- شبیه پسربچه‌هاست.
- چه می‌خواهد؟
- فکر کنم بازی! یه کایت توی دستش هست.
روح پسر نزدیک‌تر شد و شروع به حرف زدن کرد: «با من بازی کنیییید»!
مرد گفت: ‌«خدایا حرف هم می‌زند!»
روح بچه دوباره گفت: «بازی کنیییییید!»
مرد گفت «نه ممنون»
زن گفت «صدات را نمی‌شنود»
- بگذار روی اسپیکر!
- وایسا ... خب حالا بگو
- ببین کوچولو ما با تو بازی نمی‌کنیم، باشه؟ برو، برو خودت بازی کن.
پسر بچه سرش را برگرداند و گفت: «چرا؟ بازی کیف دارد!»
مرد داد زد: «نخیر ندارد»!
روح از زن پرسید: «تو کی هستی؟ داخل خانه من چی کار می‌کنی؟»
- من الن هستم. و الان من داخل این خانه زندگی می‌کنم و آن صدای پشت خط هم ... اسم‌ات را به من نگفتی.
مرد با اکراه گفت: «داگلاس»
الن گفت: «داگلاس یک جای خانه قایم شده که من را بکشد، درست می‌گویم داگلاس؟»
- والا برنامه این بود.
روح گفت: «با این شرایط از یک بچه با کایت می‌ترسید؟ خدای من!»
داگلاس: «یک بچه مرده با کایت»!
برای چند ثانیه سکوت سنگینی حکم فرما شد. ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد.
داگلاس پرسید: «منتظر کسی هستی؟»
دوباره زنگ در به صدا درآمد. الن به طرف در رفت و در را باز کرد. پشت در مرد درشتی با لباس مندرس ایستاده بود و  به سختی تلاش کرده بود یک قمه خونین را پشت کمرش پنهان کند.
- ببخشید خانم. ماشین من خراب شده. می‌خواستم ببینم امکانش هست من گوشی تلفنم را توی خانه شما شارژ کنم؟
الن در حالی که داشت در را می‌بست گفت: «ببخشید، امکانش نیست».
مرد پاش را لای در گذاشت و گفت: «خب من فکر می‌کنم امکانش هست».
الن تلو تلو خورد و به زمین افتاد.
داگلاس داد زد: «این دیگر چه خری است؟»
مرد در حالی که گیج شده بود گفت: «من یک قاتل سرگردانم. خودت چه خری هستی؟»
الن که گوشی را بالا گرفته بود گفت: «داگلاس؛ یک قاتل که توی خانه من قایم شده».
مرد سرگردان با نگاهی عصبی پرسید: قایم شده؟ کجا؟
روح بچه گفت: توی کمد
مرد سرگردان داد زد: این دیگر چه گهی است‌؟!
- من یک روحم. حدود صد سال پیش اینجا زندگی می‌کردم. و لابد تو هم نمی‌خواهی با من بازی کنی؟
- معلومه که نمی‌خواهم با تو بازی کنم. اینجا چه خبره؟
- خبر این است که هیچ کس نمی‌خواهد با من بازی کند!
داگلاس داد زد: «تو را به خدا! هیچ‌کس نصفه شب کایت هوا نمی‌کند. بی‌خیال شو تو هم»!
روح بچه بنا گذاشت به گریه کردن.
الن گفت: «بیا گریه‌اش را درآوردی. خوب شد»؟
داگلاس گفت: «ببخشید اگر یکم عصبانی شدم. آخر تو برداشتی یک آدم‌کش را راه دادی توی خانه».
الن گفت: «اولا که من راهش ندادم. خودش به زور آمد».
مرد سرگردان گفت: «درسته. به زور آمدم».
- دوم این‌که تو خودت هم قاتلی داگلاس.
مرد سرگردان گفت: احسنت!
- سوم هم این‌که از من معذرت نخواه. از این بچه مرده معذرت بخواه.
- باشه باشه. ببخشید. من نباید بهت می‌توپیدم.
روح بچه لبخند زد. به نظر می‌رسید همه تا حدی آرام شده‌اند تا این که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. الن به سمت در رفت. سه نفر دیگر با هم فریاد زدند: در را باز نکن!
الن در را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. کسی آنجا نبود. فقط یک بسته چوبی بزرگ جلوی در بود.
الن گفت: «یک بسته اینجاست. بدون هیچ اسم و برچسبی».
مرد سرگردان گفت: «من از این جعبه خوشم نمی‌آید».
روح بچه گفت: «من ازش متنفرم».
الن به حرف‌شان محل نگذاشت. جعبه را به داخل آورد و به مرد سرگردان گفت: «اجازه هست»؟ قاتل قمه‌اش را با شلوارش پاک کرد و به الن داد. الن با قمه بالای جعبه را باز کرد و از داخل آن عروسک یک دلقک که پوزخندی شیطانی داشت را بیرون آورد.
داگلاس از پشت تلفن داد زد: چیه؟ ‌چیه؟
الن گفت: یک جور عروسک دلقک!
روح بچه دوباره شروع کرد به گریه کردن: «من نمی‌خواهم با یک عروسک دلقک بازی کنم».
مرد سرگردان گفت: «چرا قبل از اینکه برایمان یک کابوس شود برش نمی‌گردانیم داخل جعبه».
الن گفت: «نگاه کنید! یک نخ اینجاست» و قبل از آن که کسی بتواند اعتراض کند نخ را کشید. دلقک شروع به خس‌خس کرد. چشم‌هاش به چپ و راست حرکت کرد و آهنگ شاد مرموزی از دهان بازش بیرون می‌آمد:

«به سیرک من خوش آمدید
سیرک من سرگرم کننده است
هیچ جایی برای پنهان شدن وجود ندارد
هیچ جایی برای فرار کردن وجود ندارد
همه شما زیر سقف آسمان مهمان من هستید.
و من همه شما را خواهم کشت، اساسا»!

و بعد دلقک به طرز وحشتناکی شروع به قات قات کردن کرد.
داگلاس گفت: «الن تو واقعا دیوانه‌ای که آن نخ را کشیدی. منظورم این است که ... ولش کن»!
روح بچه پرسید: «منظور دلقک چه بود؟»
مرد سرگردان گفت: «به گمانم منظورش را خیلی واضح گفت. قرار است همه ما ‌را بکشد؛ اساسا»!
الن پرسید: «یک عروسک چطور ما را می‌کشد»؟
هر چهار نفر بی‌صدا به اطراف اتاق نگاه کردند. ناگهان چراغ‌ها خاموش شد.
روح بچه جیغ زد: «چه شده؟ کی چراغ‌ها را خاموش کرد؟»
مرد سرگردان گفت: «من هیچ چیز نمی‌بینم. با این تاریکی من مطلقا هیچ چیز نمی‌بینم.»
الن از جایی در میان تاریکی فریاد زد: نه!
داگلاس داد زد: «الن؟ چی شده؟»
«کار دلقک است»! صدای مرد سرگردان می‌لرزید: «الن را کشت و بعد هم نوبت ماست»!
روح بچه با صدایی بغض کرده گفت: «الن را کشت»!
چند ثانیه بعد چراغ‌ها دوباره روشن شدند. دست‌های الن تا روی صورت‌اش بالا آمده بود. «این لنز‌های بدمصب من از جاشان درآمده‌اند». پلک‌‌هاش را باز کرده و انگشت‌اش را وارد مردمک چشمش کرده بود: «واقعا روی اعصاب است».
قاتل سرگردان در حالی که به خودش می‌پیچید گفت خواهش می‌کنم این کار را نکن.
داگلاس با ترس پرسید: «مگر چه کار می‌کند»؟
- با انگشت واقعی‌اش به تخم واقعی چشم‌اش دست می‌زند.
«این یکی خیلی لیز است». الن داشت انگشت‌اش را بیشتر وارد چشمش می‌کرد: «نمی‌توانم بگیرم‌اش».
داگلاس که خودش را جمع و جور کرده بود گفت: «اوه خدای من؛ شرم آوره»!
در حالیکه الن انگشت شست‌اش را روی تخم چشم لرزان و خیس‌اش اهرم کرده بود، مرد سرگردان مشت‌اش را جلوی دهان خودش جمع کرد.
«‌اه فکر کنم پشت پلکم جمع شده». الن داشت پلک‌اش را رو به بیرون می‌کشید. «امکان دارد یکی بیاید و بگوید لنز را می‌بیند یا نه»؟
صدای تق از پشت تلفن شنیده شد.
- داگلاس؟‌ این صدای تق واقعی بود؟
روح بچه وارد دیوار شد و گفت: «من دیگر نیستم».
- روح بچه؟
الن صدای باز شدن در را از پشت سرش شنید: «مرد سرگردان، تو هم»؟
مرد سرگردان سرش را برگرداند. به الن خیره شد. «از اینجا متنفرم» و چاقو را از دستان لرزانش انداخت و به سمت تاریکی رفت.

پی‌نوشت:
در کانال تلگرام «مجمع دیوانگان» می‌توانید نسخه صوتی همین داستان را بشنوید: https://telegram.me/divanesara


۸/۰۶/۱۳۹۴

در خدمت احمدی‌نژادیسم به اصلاحات!


حالا آنقدر گذشته است که فرصت مناسب برای بازخوانی آن اتفاق تاریخی فراهم باشد. می‌توان پرسید: «احمدی‌نژاد از آن ماجرای پخش فیلم در روز استیضاح وزیر کارش چه سودی برد؟» اما به نظرم، پرسش درست‌تر یک گام فراتر از این پرسش است. باید بپرسیم: اساسا چه سودی «ممکن بود که ببرد؟»

چند سال بعد از آن واقعه که به «یکشنبه سیاه مجلس» شهرت یافت، تعداد انگشت‌شماری از نمایندگان جنجالی در جبهه پایداری قدم در همان راه احمدی‌نژاد گذاشتند. جدال‌های درون مجلس و لابی‌ها و زد و بندها، همواره بوده و اتفاقا بخشی جدایی‌ناپذیر از کار سیاسی است. اما اگر یک گروه توانست حرف خودش را به کرسی بنشاند، دیگر با چه منظوری باید دست به تحقیر و تخریب شخصی حریف خود بزند؟ در واقع، اینجا هم می‌توان پرسید که «از علم کردن کاغذنوشت‌هایی در تخریب رییس مجلس، اساسا چه سودی ممکن بود به حساب جریان پایداری واریز شود؟»

سال‌ها پیش از این، در حرکتی که رنگ و بوی انتقام‌جویی داشت، شخصیت هاشمی رفسنجانی را اصلاح‌طلبان در جریان انتخابات سال ۷۸ خورد کردند و با برچسب‌سازی‌هایی شبیه «عالی‌جناب سرخ‌پوش» او را در سطح یک مهره سوخته پایین آوردند. تنها دستاوردی هم که به دست آوردند پیروزی احمدی‌نژاد بود در انتخابات ۸۴ و حذف کامل از عرصه رسمی حکومت. ۱۵ سال پس از آن اشتباه تاریخی اصلاح‌طلبان، پایداری‌های تازه از راه رسیده، بدون هیچ علاقه‌ای به درس‌آموزی از تاریخ قدم در همان راه گذاشتند و کاری را که اصلاح‌طلبان با هاشمی کردند بر سر لاریجانی آوردند. تفاوت در آن بود که اشتباه اصلاح‌طلبان را محمود احمدی‌نژاد به خوبی برای‌شان جبران کرد و در توهین و پرونده‌سازی برای هاشمی و خاندان‌اش تا بدان‌جا پیش رفت که سیبل پیشین حملات اصلاح‌طلبان بار دیگر به هم‌پیمان استراتژیک و حتی یکی از رهبران نمادین آنان بدل شد، اما در مقابل اصلا به نظر نمی‌رسد که اصلاح‌طلبان قصد داشته باشند اشتباه پایداری‌چی‌ها را جبران کنند و از میان اصول‌گرایان میانه برای خود دشمن جدیدی بتراشند!

جریان پایداری‌ نه از سرنوشت احمدی‌نژاد درسی گرفت و نه تجربیات جناح مقابل را مورد توجه قرار داد. یکسره و بی‌محابا به تخریب رییس مجلس پرداخت تا آنکه روز مبادا از راه رسید. روزی که رییس مجلس نقشی کلیدی پیدا کرد و (احتمالا پس از مشورت در یک جلسه خصوصی و پشت‌پرده) توانست سرنوشت «برجام» را در کمتر از ۲۰ دقیقه نهایی کند. آن روز روی دیگر خنده‌های پیشین و کاغذنوشت‌های سرمستانه پایداری‌چی‌ها در چهره‌های شکست‌خورده و اشک‌های روان‌شان بروز پیدا کرد.


از میان چهره‌های تاثیرگزار کشور، تعداد آنان که به صورت سنتی به اردوگاه اصلاح‌طلبان تعلق داشتند و هنوز حضور موثری در عرصه سیاست رسمی کشور دارند واقعا انگشت‌شمار و ای بسا کیمیا باشد. با این حال و به مدد اشتباهات مکرر جریان مقابل و سنت عمیق دشمن‌تراشی که محمود احمدی‌نژاد به جناح اصول‌گرایان تحمیل کرد، حالا گفتمان اصلاح‌طلبی از پشتوانه نسبی چهره‌هایی بهره می‌برد که زمانی استوانه‌های اصول‌گرایی محسوب می‌شدند. هاشمی رفسنجانی پدرخوانده اصلاحات شده و حسن روحانی رییس جمهور این جریان. عملکرد ولایتی در انتخابات بازی بدون توپ برای پیروزی روحانی به حساب می‌آید، علی مطهری تریبونی شده برای بیان آنچه اصلاح‌طلبان تندرو نیز از بیان‌اش پرهیز داشتند، ناطق‌نوری را اصلاح‌طلبان به سرلیستی انتخاباتی خود دعوت می‌کنند و علی لاریجانی در مجلس بزرگ‌ترین نقطه اتکای دولت است. در تمامی این موارد، نقش اصلی را سنت نامیمونی بازی کرد که احمدی‌نژاد به همراه آورد، نقش اصلاح‌طلبان فقط آن بود که اشتباه بزرگی انجام ندهند که تا کنون موفق بوده‌اند.

۸/۰۳/۱۳۹۴

پاسخ‌هایی که عواقب آن را نمی‌پذیریم!



این خاطره را از دوستی به عاریه گرفته‌ام. محصول پرسش استادی است در یکی از دانشگاه‌های آمریکا. پرسش این است: فرض کنید قطاری از کنترل خارج شده است و به سرعت پیش می‌رود. دو مسیر بیشتر وجود ندارد. در یک مسیر یک نفر کشته خواهد شد و در مسیر دیگر ۱۰ نفر. به نظر شما قطار باید کدام را انتخاب کند؟

تا بدین‌جای کار، تقریبا تمامی پاسخ دهندگان، متفق‌القول مسیر تک نفره را بر مسیر پنج نفره ترجیح می‌دهند. اما بگذارید یک قدم جلوتر برویم: در همان مساله، فرض کنید قطار به سمت ۱۰ نفر در حال حرکت است. تنها راهی که شما برای منحرف کردن قطار به یک مسیر بی‌خطر دارید این است که یک انسان چاق را به جلوی قطار هل بدهید. این فرد زیر قطار له می‌شود اما با تغییر مسیر قطار آن ۱۰ نفر نجات پیدا می‌کنند. حالا چه؟ آیا حاضر هستید با دست خود کسی را برای نجات جان ۱۰ نفر بکشید؟

تشابه دو پرسش فوق کاملا آشکار است. در هر دو مورد، شما باید میان زندگی یک انسان و زندگی یک مجموعه ۱۰ نفری از انسان‌ها یکی را انتخاب کنید. اما کدام تفاوت است که سبب می‌شود بار نخست اکثرا به سادگی جواب مثبت بدهند اما بار دوم وضعیت عوض شود؟

مشخص است که پرسش نخست به نسبت انتزاعی و ذهنی است. برای ما پیچیدن این نسخه که «به هر حال کشته شدن یک انسان بهتر از ده انسان است» کار ساده‌ای است. اما پرسش دوم یک تصویر عینی است. ما عادت نداریم بپذیریم که گزاره‌های اخلاقی و یا استدلال‌های ما، عینا می‌توانند عملی شوند و از این منظر به همان میزان عمل شخصی برای ما بار اخلاقی در پی دارند. به بیان دیگر، هرچه اصل جنایت از ما فاصله بیشتری بگیرد، کراهت آن کمرنگ‌تر می‌شود. شاید هر یک از ما در مواجهه مستقیم با یک صحنه قتل چنان دچار شوک شویم که تا مدت‌ها از آسیب روحی آن خلاصی پیدا نکنیم، اما شنیدن خبر قتل ۱۰۰ نفر در اخبار تلویزیون چنین اثری ندارد.

این مسایل، تا زمانی که در همین سطح باقی بمانند، صرفا یک سری آزمایش‌های روان‌شناسی برای درک پیچیدگی‌های درونی انسان هستند. در واقع می‌توان گفت: «انسان همین است که هست». اهمیت موضوع در جنبه‌های اجتماعی و سیاسی آن است. کارکرد انتزاعی‌شدن اعمال شخصی در عرصه اجتماعی به دو طریق رخ می‌دهد:

الف) گاهی عمل‌کرد شخصی ما در سطح جامعه اشکالی غیرمستقیم پیدا کرده و از این منظر «انتزاعی» می‌شوند. برای مثال، ما دزد نیستیم و نسبت به مال دزدی حساسیت اخلاقی بالایی داریم. اما کم‌کاری در محل کار یک شکل غیرمستقیم است که کراهت و صراحت «دزدی» را ندارد. (پرداخت مالیات چطور؟)

ب) گاهی تصمیمات ما با واسطه جامه عمل می‌پوشند و از این طریق عینیت خود را از دست می‌دهد. مثل همان پرسش نخست. دستور می‌دهیم که مرگ یک نفر را به مرگ ۱۰ نفر اولویت دهند. این کار را سوزن‌بان قطار باید انجام دهد. پس با ایجاد یک واسطه عینیت عمل ما کاهش می‌یابد. (انواع و اقسام موارد انتخاباتی در این دسته قرار می‌گیرند)

هر دوی این پدیده‌ها، محصول پیچیدگی‌های جهان مدرن است. یعنی هرچه جامعه گسترده‌تر شده و روابط فردی و قبیله‌ای سابق به اشکال مدرن شهری نزدیک‌تر شود، احتمال انتزاعی شدن اعمال عینی ما افزایش می‌یابد. تخصصی شدن امور از اصلی‌ترین ویژگی‌های جامعه مدرن است. بدین ترتیب شما دیگر لازم نیست یک اسلحه کشنده بسازید و آن را استفاده کنید. شما ممکن است صرفا سازنده یک «پیچ» باشید. کس دیگری یک «مهره» بسازد و همه این‌ها جای دیگری در ساخت یک بمب به کار برود و در نهایت یک نفر دیگر کلید شلیک را فشار دهد. محصول نهایی این فرآیند پیچیده آن است که هیچ وقت هیچ شخصی به صورت «عینی» مسوول هیچ پدیده‌ای نخواهد بود. حتی بزرگ‌ترین فجایع نیز چنان به ارکان و اجزای کوچک‌تر تجزیه می‌شود که دست‌آخر برای هیچ کس «عینیت» خاصی ندارد. البته لازم نیست همیشه به مثال‌هایی چون جنگ فکر کنیم. حتی مساله‌ای روزمره مثل آلودگی هوا نیز شامل حال همین انتزاعی شدن، و فاصله گرفتن نتیجه عمل از فرد فرد افراد دخیل است. حال باید به این اندیشید که آیا این پیچیدگی‌های مدرن، هیچ راه‌ گریزی ندارند؟ آیا نتایج نامطلوب این فرآیند توسعه محتوم و غیرقابل اجتناب است؟


قطعا من چنین فکر نمی‌کنم و در آینده بیشتر به این وضوع خواهم پرداخت.

پی‌نوشت:
در پی‌وند و پیشینه این موضوع می‌توانید به یادداشت «پاسخ شما به این پرسش چیست؟» مراجعه کنید.

۷/۳۰/۱۳۹۴

پاسخ شما به این پرسش چیست؟



در رمان «بابا گوریو»، بالزاک پرسشی را میان دو تن از شخصیت‌های داستان‌اش مطرح می‌کند. «راستینیاک»، قهرمان داستان و دوست‌اش «بیانشون» بر سر این مساله بحث می‌کنند که آیا کسی حق دارد با فشار یک دکمه یک نفر چینی را که اصلا نمی‌شناسد به قتل برساند و در برابرش یک میلیون فرانک پاداش بگیرد؟

در ظاهر پرسش عجیبی است. هیچ تناسبی با یک «مساله اخلاقی» ندارد و احتمالا باید پاسخ بدیهی و کاملا مورد توافق «خیر» را دریافت کند، اما بحث کمی پیچیده‌تر است.

به ذهن‌ام رسیده بود که در هنگام طرح این موضوع، یک نظرسنجی هم ترتیب بدهم که هر یک از مخاطبان بتوانند پاسخ شخصی خودشان به این پرسش را در آن وارد کنند و همه نتیجه نهایی را همه مشاهده کنیم، اما در نهایت ترجیح فکر کردم بهتر است مساله نزد خودمان باقی بماند. یعنی هر یک از ما به صورت شخصی به این مساله پاسخ بدهد و به آن فکر کند که: آیا حاضر است دکمه‌ای را فشار دهد که یک نفر انسان ناشناس را در گوشه دیگری از جهان به قتل می‌رساند، اما در برابرش، مثلا ۱۰۰ میلیون تومان پول به حساب‌اش واریز می‌شود؟ می‌توانیم موقعیت را خیلی عینی و ملموس تصور کنیم. همین الآن یکی از دکمه‌هایی که زیر دست‌تان قرار دارد را یک فشار ناقابل می‌دهید و بلافاصله ۱۰۰ میلیون تومان به حساب شما واریز می‌شود. هیچ کس چیزی نمی‌فهمد و فقط یک نفر از میلیاردها آدمی که هزاران کیلومتر آن‌سوتر از ما هستند کم می‌شود. حالا شاید کم‌کم بپذیریم که پاسخ مساله چندان هم بدیهی نیست.

ممکن است بگوییم نتیجه تصمیمات عملی ما، ارتباط چندانی با جنبه اخلاقی ماجرا ندارد. یعنی حتی کسی که بنابر سودجویی شخصی دکمه را فشار می‌دهد هم‌چنان به غیراخلاقی بودن این عمل اقرار دارد. با این حال، تقریبا هیچ کنشی، ولو یک کنش غیراخلاقی نیست که بدون توجیه وجدانی آن را انجام دهیم. ما اصولا عادت داریم برای خود استدلال کنیم. اینگه من ناگزیر هستم، پس گناهی ندارم. اینکه به من ظلم شده پس حق انتقام دارم، اینکه الآن رفع نیاز می‌کنم و در آینده جبران می‌کنم و یا ده‌ها توجیه دیگر. این دست واگویه‌های شخصی جنس اخلاقی به خود می‌گیرند و اتفاقا حکایت از تردید در آن پاسخ بدیهی نخست دارند.

سال‌ها پس از بالزاک، داستایوفسکی که تحت تاثیر آثار او قرار داشت، شخصیتی خارق‌العاده خلق کرد که «جرج لوکاچ» او را «راستینیاک نیمه دوم قرن نوزدهم» نامید: «رادیون رومانوویچ راسکلنیکف»! از یک جنبه می‌توان مبنای بنیادین رمان «جنایت و مکافات» را پاسخ داستایوفسکی به همین پرسش ساده دانست. اینجا، راسکلنیکف است که تلاش می‌کند برای دادن پاسخ مثبت به این سوال عجیب به دنبال توجیهاتی اخلاقی و فلسفی بگردد و حتی مقاله‌ای در این مورد می‌نویسد. در این مقاله، انسان‌ها را به دو دسته نوابغ (خواص) و انسان‌های معمولی (عوام) تقسیم می‌کند و به صورت بنیادین چنین حقی را برای نوابغ قائل می‌شود. در توصیف نوابغ نیز به دو مثال تاریخی مشهور اشاره می‌کند. نخست شخص «ناپلئون» است که از جانب منتقدان غربی مورد توجه قرار دارد، اما احتمالا برای مخاطب ایرانی، دومین مثالی که راسکلنیکف در گوشه ذهن دارد جالب‌تر است: «محمد» پیامبر اسلام!

در هر صورت، راسکلنیکف برای اینکه به خود ثابت کند خودش هم از جرگه نوابغ است و می‌تواند برای اهداف والاتر، از روی اخلاقیات جزیی که مختص انسان‌های عامی است عبور کند، دست به جنایتی کاملا بدون دلیل می‌زند. یعنی حتی گام را از پرسش نخستین هم فراتر می‌گذارد و جنایت را نه در ازای پول (پول‌های دزدی را اصلا دست نمی‌زند) بلکه صرفا در ازای کسب پاداشی درونی (اثبات نبوغ خود) انجام می‌دهد. از اینجا به بعد می‌توان گفت ما شاهد پاسخ تاریخی داستایوفسکی به همان پرسش نخستین هستیم. پاسخی که هرچند زیبا، تصویری و قابل لمس است، اما در عین حال منفعلانه و حتی می‌توان گفت از سر استیصال داده شده است. در واقع، به نظر می‌رسد داستایوفسکی هیچ گاه موفق نمی‌شود که به صورت اخلاقی و یا فلسفی به پرسش نخست پاسخ منفی بدهد. در نتیجه، دست به دامان «وجدان» و «روان‌شناسی فردی» می‌شود و در نهایت به جای آنکه پرسش اصلی را پاسخ بدهد، فقط به ما می‌گوید «اگر این کار را بکنید حتما عذاب وجدان می‌گیرید»!

بحث من اینجا واکاوی درون‌مایه رمان‌های کلاسیک نیست. من صرفا از این بهانه‌ها استفاده کردم چرا که گمان می‌کنم پرسش تاریخی بالزاک، دقیقا پرسش امروز ما نیز هست. آیا ما به صورت روزانه منافع شخصی خود را با تایید ضمنی مرگ انسان‌هایی نادیده و ناشناخته در گوشه دیگری از جهان دنبال نمی‌کنیم؟ قطعا کسی برای آدم کشی به حساب ما یک میلیون فرانک پول واریز نمی‌کند و ما هم آن دکمه جادویی را در اختیار نداریم. اما می‌توان با مقیاسی شبیه‌سازی شده، همین کلیدهایی که روی صفحه کی‌بوردمان قرار دارد را مصداق همان کلید مورد اشاره تصور کنیم. کلیدهایی را فشار می‌دهیم که لزوما به مرگ یک انسان ختم نمی‌شود، اما دست‌کم رضایت ما را اعلام می‌کند.


جهان این روزها هم احتمالا به مانند اکثر دوره‌های تاریخی، پر از مخاطره، جنگ، قتل‌عام و کشتار، آوارگی و مهاجرت است. پس پرسش دیرین هم‌چنان پابرجا است و کافی است ما در عمل‌کرد روزمره‌مان بیشتر به آن دقت کنیم و دوباره به نقطه آغاز برگردیم: آیا این دکمه‌ها را فشار می‌دهیم؟

۷/۲۶/۱۳۹۴

اصلاح‌طلبی و دوگانه نبرد با تروریسم یا تروریست؟



«در سپتامبر ۲۰۰۱ میلادی برج‌های دوقلوی نیویورک در اثر اقدامی تروریستی و تکان دهنده فروریخت و خطر تروریسم که پیش از آن هم وجود داشت، به چشم آمد و جمهوری اسلامی ایران در نخستین لحظات بروز حادثه، آن را محکوم کرد و پیشبرد گفت‌وگوی تمدن‌ها و طرح ائتلاف برای صلح را چاره کار دانست؛ اما در سویی دیگر پنداشته شد با ائتلاف برای جنگ علیه تروریسم که پنداشته می‌شد پرچم آن در دست جریان‌هایی چون القاعده است، می‌توان ریشه این پدیده شوم را کند. اما اگر این شیوه پاسخ می‌داد چرا امروز شاهد گسترش امواج تروریسم در سراسر جهان هستیم و امواجی که نمونه‌ای از آن در پاریس به چشم خورده هر روز از شرقی‌ترین نقطه عالم تا غربی‌ترین نقطه آن، در عراق و سوریه، در فلسطین و لبنان، در افغانستان و پاکستان، در نیجریه و میانمار و در جای‌جای عالم خشونت و خون و ترور عرصه را برهمگان از شیعه و سنی و ایزدی و مسیحی و یهودی تا عالم دینی و روشنفکر و سیاستمدار و کودک و پیر و جوان تنگ کرده است!»

دشوار نیست که توافق کنیم با شلیک به هر قلبی می‌توان آن را متلاشی کرد، اما نمی‌توان نفرت را از داخل آن بیرون کشید. حتی بیشتر، با شلیک به هر قلبی، نفرت را در ده‌ها قلب دیگر شدیدتر خواهیم کرد. بدین ترتیب، با دوگانه عجیبی مواجه می‌شویم: جدال با فرد تروریست، در معنای مواجهه خشن نظامی، بی‌تردید معادل خواهد بود با آب‌یاری ریشه‌های درخت تروریسم! حقیقتی که حتی اگر در زمین استدلال حاضر به پذیرش آن نباشیم، می‌توانیم در نتیجه نهایی نبردهایی که طی یک دهه گذشته با عنوان «جنگ علیه تروریسم» به راه افتاد مشاهده‌اش کنیم.

۱۷ سال پیش، زمانی که دیپلمات‌های ایرانی در «مزارشریف» افغانستان به طرزی وحشیانه سلاخی شدند،(+) موجی از خشم و نفرت جامعه ایرانی را در بر گرفت. جای تعجب نبود که بلافاصله پیشنهاد واکنش نظامی ارتش به مهاجمین در دستور کار رسانه‌ها قرار گیرد. کانون‌های خبری و سیاسی فراوانی به دولت وقت ایران فشار آوردند تا هرچه سریع‌تر این تجاوز تروریستی را با واکنشی «مقتدر» پاسخ دهد؛ و ناگفته پیداست که در درون این گفتمان، «اقتدار» همواره ملازم «خشونت و نظامی‌گری» است.

با این حال، شاید بخت یار ملت ما بود که در آن زمان، ریاست دولت بر عهده همان کسی بود که سال‌ها بعد بند نخست این یادداشت را در قالب نامه‌ای به دبیر کل سازمان ملل نوشت. (متن کامل نامه را از اینجا+ بخوانید) بدین ترتیب، حال ما می‌توانیم تجربه‌ای کاملا موفق از وقایع تلخ مزارشریف را در کارنامه خود داشته باشیم. جایی که نه کشور را به ورطه جنگ کشاندیم، نه دست‌مان به خون کسی آلوده شد، و نه بیش از پیش به کینه و نفرت احتمالی در منطقه دامن زدیم. نتیجه‌اش این شد که امروز گروهی از شهروندان افغان، همچنان از طالبان نفرت دارند. گروه دیگر از آمریکایی‌ها بیزار هستند چرا که آنان را مسوول قتل عزیزان خود می‌دانند. گروه دیگری پاکستان را به حمایت از تروریسم در کشورشان متهم می‌کنند، اما تقریبا هیچ کدام نمی‌توانند ادعا کنند که ایران، نقشی در جدال‌های خونین افغانستان داشته است. در پرونده سوریه اما همه چیز کاملا متفاوت است.

چندی پیش، نظریه‌پردازی با ادعای کارشناسی در علوم سیاسی و روابط بین‌الملل، در تحقیر و تمسخر نگارنده این سطور نوشته بود که «دوستان علاقه دارند با داعش گفت‌وگو و برخورد مسالمت‌آمیز بشود». منتقد گرامی، چنین روی‌کردی را آنچنان مضحک و غیرقابل دفاع دانسته بود که نیازی به نقد و توضیح دلایل ضعف‌اش نداشت؛ فقط به صورت متقابل پیشنهاد جایگزین خود را ارایه داده بود: سیاست «النصر بالرعب»!

در پاسخ به نکته نخست باید بگویم: قطعا آری! من مدافع گفت‌وگو هستم، ولو با داعش! هرچند که قعطا پیشنهاد و گزینه نخست من برای گفت‌وگو داعش نبوده و نیست، گروه‌های مردمی متنفر از داعش نیز در منطقه فراوان بوده و هستند که به دلیل اختلاف با اسد در حال حاضر در جبهه مقابل قرار گرفته‌اند. اما در هر صورت، اگر بیش از ۱۰ سال جنگ و خون‌ریزی و ویرانی کامل یک کشور لازم بود تا تمامی طرف‌های درگیر، از دولت مرکزی افغانستان گرفته، تا آمریکا و حتی ایران متقاعد شوند که هیچ راه گریزی از مذاکره مستقیم با سران طالبان وجود ندارد، در مورد سوریه می‌توانستیم از تجربه قبلی استفاده کنیم و قبل از پرداخت هزینه‌های بسیار گزارف مالی و انسانی به نتیجه نهایی برسیم. البته در این راه به هیچ وجه نمی‌خواهم در وادی ساده‌اندیشی سقوط کنم. در این رابطه، ترجیح می‌دهم توضیح نظر خود را بار دیگر به قلم شیوای سیدمحمد خاتمی بسپارم:

«من می‌دانم که آن‌چه طی زمانی دراز شکل گرفته است و منجر به تبعیض و بی‌عدالتی و عقب‌ماندگی ملت‌ها و استقرار نظامات ناعادلانه بین‌المللی و نهایتاً تولید خشونت و افراطی‌گری شده است نه با گفتار و اندرز از میان می‌رود و نه به سرعت و به یک‌باره. من می‌دانم که تعصب و جهالت و کژاندیشی در میان جریان‌هایی که عقب ماندگی و تحقیر شدگی خود را مبدل به نفرت کرده‌اند و خشونت و ترور را راه استیفای حقوق از دست رفته خود کرده‌اند و با کمال تأسف بر اندام رفتار زشت و غیرانسانی خود جامه تقدس می‌پوشانند و از این راه به انسان و ارزش‌های متعالی و مقدس خیانت می‌کنند، با نصیحت خیرخواهان و حتی بیانیه و تظاهرات و راهپیمایی به سادگی دست از جنایت بر نمی‌دارند و نیز می‌دانم که توسل به زور و خشونت برای نابود کردن این جریان‌ها هم همانگونه که به تجربه نیز ثابت شده است، جز به عمیق‌تر شدن گرایش‌های انحرافی و بسط و گسترش این جریان‌های منحط نمی‌انجامد و حتی گاه سبب مظلوم نشان دادن آن‌ها و جذب و جلب بیشتر تحقیرشدگان به سوی آنان نیز خواهد شد».

اما در پاسخ به بخش دوم و توصیه به سیاست «النصر بالرعب»، من از موضع اصلاح‌طلبی پاسخ می‌دهم. جایی که باید بپذیریم «بوش و بن‌لادن دارای منطق واحد بودند»، هرچند در ظاهر به جنگ یکدیگر رفتند. پس فارغ از اینکه کدام یک در این جنگ پیروز می‌شدند، از ابتدا مشخص بود که در پایان راه همچنان شاهد میدان‌داری منطق خشونت‌طلب «النصر بالرعب» خواهیم بود. اگر جهان دیگری می‌خواهیم، باید اساسا منطق دیگری را جایگزین کنیم. گفتمان اصلاح‌طلبی، منطق گفت‌وگو را پیشنهاد می‌کند.

شاید امروز بی‌فایده باشد که تکرار کنی اگر از ابتدا دولت اسد مردم‌اش را به ستوه نیاورده بود، اساسا خیزشی صورت نمی‌گرفت و اگر پاسخ اعتراض شهروندان را با گلوله نداده بود جنگی رخ نمی‌داد. یا اگر دولت مالکی در عراق تا بدان‌حد فاسد و یک‌جانبه عمل نکرده بود اساسا زمینه ظهور و پذیرش داعش ایجاد نمی‌شد. اما همچنان می‌توانیم یادآوری کنیم که خشونت داعش، هرقدر شنیع و غیرانسانی باشد، پذیرش منطق گفت‌وگو به معنای زدن مهر تایید بر آن نیست. کاملا برعکس. اگر بپذیریم که خشونت یک طرف، می‌تواند طرف دیگر را از مسیر اصلاح‌طلبی خارج کند، آن وقت باید در تمامی حوزه‌ها فاتحه منطق اصلاحات را بخوانیم. کدام خشونت تروریستی است که در کشورهای دیکتاتوری کاملا بدون سابقه تلقی شود؟ آیا اگر ما مدافع اصلاح‌طلبی هستیم، به صورت موازی مدعی شده‌ایم که طرف مقابل هیچ گونه خشونت غیرقابل دفاعی از خود بروز نداده؟


در زمان نگارش این متن، اخبار نگران کننده‌ای از وقوع حملات تروریستی به عزاداران حسینی در برخی از شهرهای ایران منتشر شده است. انواع و اقسام «ائتلاف‌های جنگ با تروریسم» طی یکی دو سال اخیر به مرگ تروریست‌های فراوانی منجر شده‌اند، اما آشکارا تروریسم همچنان در حال گسترش است. وقت آن رسیده تا با صدای بلندتری فریاد بزنیم که نه نظامی‌گری نسبتی با اقتدار و دارد، نه اصلاح‌طلبی محصول ترس و وادادگی است. اختلاف تنها بر سر آن است که یکی تنها شخص تروریست را هدف قرار داده و دیگری می‌خواهد به نبرد با بنیان‌های تروریسم برود.