۱۰/۰۵/۱۳۹۸

ایرانیان، پیشگام مبارزه بدون خشونت در جهان



 هرگاه سخن از مبارزه بدون خشونت می‌شود، ناخودآگاه همه اذهان به سمت گاندی در هند یا لوترکینگ در آمریکا سوق می‌یابد. بی‌راه هم نیست. اینان سرمایه‌های ارزشمند جامعه بشری هستند که همه جهانیان می‌توانند از آن‌ها الگو بگیرند. با این حال ما ایرانیان، یک تجربه بزرگ تاریخی داریم که اتفاقا از نظر زمانی نیز مقدم بر این تجربیات جهانی بوده است.  انقلاب مشروطه ایران، در ۱۲۸۵ خورشدی، یعنی حدود ۴۰ سال پیش از پیروزی انقلاب هند، ۱۴ سال قبل از آنکه گاندی جنبش «خشونت‌پرهیز» خود را آغاز کند و حتی ۱۳ سال قبل از آنکه لوترکینگ اصلا به دنیا بیاید به پیروزی نشست. آن هم با مجموعه‌ای از حرکت‌های تماما مسالمت‌آمیز و ابتکارهایی از نوع راه‌پیمایی آرام، سخنرانی، انتشار نشریات و نهایتا سنت خلاقانه و بومی بست‌نشینی.

علی‌رغم اقبال گسترده جامعه دانشگاهی به بازخوانی مشروطه، متاسفانه تا کنون ندیده‌ام که توجه ویژه‌ای به وجه خشونت‌پرهیز آن شده باشد. شاید بدان دلیل که چند سال بعد و به دنبال کودتای محمدعلی‌شاهی انقلابیون هم مسلح شدند. شاید هم بدان دلیل که مشروطه ما چندان دوام نیاورد. در هر صورت، هیچ کدام از این موارد نمی‌توانند اصل پیروزی ایرانیان در سامان دادن به یک خیزش ملی و خشونت‌پرهیز را مخدوش سازند.

با این رویکرد جدید، من می‌خواهم انقلاب مشروطه را از جنس «انقلاب‌های راهگشا» قلمداد کنم و به اختصار به ۴ درسی اشاره کنم که می‌توانیم از آن بگیریم.

(متن اصلی «مقاله» و «فایل صوتی سخنرانی» در باب تمایز «انقلاب راه‌گشا» از «انقلاب رهایی‌بخش»)

۱- خشونت پرهیزی

در باب خشونت‌پرهیزی مشروطه صحبت کردم. اینجا فقط به نتایج یک پژوهش خارجی ارجاع می‌دهم که خلاصه‌ای از آن را می‌توانید در «این کلیپ» ملاحظه کنید. این پژوهش نشان داده که حرکت‌های خشونت‌پرهیز تا ۲ برابر نسبت به همتایان خشن خود شانس پیروزی را افزایش می‌دهند. یعنی حتی اگر از ضرورت اخلاقی خشونت‌پرهیزی را هم نادیده بگیریم، آمارها نشان می‌دهد که از منظری کاملا عمل‌گرایانه نیز خشونت‌پرهیزی یک انتخاب هوشمندانه است.

۲- پرهیز از ایدئولوژی پردازی

یک کلیشه تکراری که به ویژه این روزها اوج گرفته، ضرورت داشتن «ایئولوژی و گفتمان منسجم» برای انقلاب‌هاست. این در حالی است که اتفاقا بخش بزرگی از انقلاب‌ها نه تنها ایدئولوژی واحدی نداشتند، بلکه ای بسا آگاهانه از آن پرهیز می‌کردند و صرفا به «حداقل‌های مورد اجماع عمومی» بسنده می‌کردند. در واقع، انقلاب‌های راهگشا (مثل انقلاب مشروطه) به جای آنکه مدعی شوند راه حل تمام مشکلات کشور را در دل یک ایدئولوژی خاص کشف کرده‌اند، صرفا خواستار ایجاد بستر گفتگو و سیاست‌ورزی دموکراتیک می‌شوند تا از دل این گفتگوهای ملی راه‌حل‌ها به مرور استخراج شود.

دقیقا از این بابت است که من گسترش کلیدواژه‌هایی از جنس حمله به «نئولیبرالیسم» را یک آفت بسیار خطرناک قلمداد می‌کنم که می‌تواند سرنوشتی از جنس انقلاب‌های رهایی‌بخش را پیش روی ما قرار دهد؛ چرا که علاقمندان به این گفتمان، اولویت را ایجاد فضای مناسب برای طرح و گفتگو بر سر اداره کشور نمی‌دانند، بلکه مدعی هستند که راه رهایی و نجات کشور را خود به تنهایی کشف کرده‌اند و فقط نیاز دارند با حذف رقبا، این نسخه‌ رهایی‌بخش را پیاده‌سازی کنند.

۳- بی‌نیازی از رهبری واحد

داعیه ضرورت «رهبری فرهمند و واحد» نیز کلیشه دیگری است که یک نگاه به تجربه انقلاب مشروطه می‌تواند آن را به کلی بلاموضوع کند. یعنی انقلابی که هیچ رهبر واحد و کاریزماتیکی نداشت. بلکه صرفا محصول یک نوع «اجماع نخبگان» بود. ولو آنکه در میان این نخبگان، برخی چهره‌ها (از جمله طباطبایی و بهبهانی) شاخص‌تر از دیگران باشند. امروز نیز ما سرمایه‌های ارزشمندی همچون مهندس موسوی را داریم، اما اینکه اجماعی بر سر رهبری ایشان وجود ندارد نه تنها یک عامل بازدارنده نیست، بلکه اتفاقا به نظرم یک فاکتور مثبت است که کمک می‌کند ما باز هم از درافتادن به دام وسوسه یک ایدئولوژی خاص یا همان «انقلاب رهایی‌بخش» فاصله بگیریم.

۴- امکان حفظ برخی ساختارها

در نهایت اینکه، انقلاب راه‌گشا به هیچ وقت قصد ندارد تمامی آنچه نظم موجود خوانده می‌شود را متلاشی کند. هدف این انقلاب، تنها بازکردن مسیر انسداد سیاسی است. به یاد بیاوریم که انقلابیون مشروطه حتی پادشاه وقت را هم برکنار نکردند. بلکه صرفا او را وادار ساختند که اختیار قانون‌گذاری و اداره کشور را به مردم واگذار کند. شکل و شمایل نهایی این انقلاب‌ها می‌تواند تغییر کند، مهم این است که مساله آن‌ها کینه و عداوت با هیچ شخص یا هیچ ساختاری نیست، انقلاب راهگشا تنها خواستار ایجاد امکان سیاست‌‌ورزی دموکراتیک است.

۱۰/۰۴/۱۳۹۸

کشتن انسان‌ها یک گزینه نیست!




آن مساله معروف را حتما شنیده‌اید: «اگر در شرایطی جان چندین انسان در خطر باشد و شما برای نجات آن‌ها مجبور به شکنجه یک نفر باشید چنین کاری خواهید کرد یا نه؟» نسخه‌های دیگری هم از مساله وجود دارد. مثلا آنکه «آیا حاضرید یک نفر را بکشید که ده یا صد نفر را نجات بدهید»؟ مساله بسیار قدیمی و چالش‌برانگیز است. آیا می‌توان پاسخ کوتاهی بدان داد؟

* * *

با انتشار گزارش «رویترز» و اعلام عدد ۱۵۰۰، جدال بر سر شمار قربانیان اعتراضات اخیر دوباره بالا گرفته است. عده‌ای تلاش دارند گزارش را اغراق‌شده جلوه دهند و گروه دیگر به آمار آن استناد می‌کنند. به نظر من اما شیوه مواجهه هر دو طرف، در ذات خود از یک منطق مشابه بهره می‌برد: «جان انسان‌ها کالایی است قابل معامله با نرخ مشخص که هزینه نهایی آن بسته به تعداد افراد کم یا زیاد می‌شود»!

اگر مدافعان حکومت منطقی غیر از این داشتند، نیازی نبود تلاش کنند که آمار کشته شدگان را تقلیل بدهند. اگر جای دفاعی باشد، احتمالا از این منظر است که کشتار توسط حکومت صورت نگرفته. یا اینکه اساسا حکومت‌ها حق دارند و مشروعیت دارند که معترضان را بکشند. هیچ کدام از این دو ربطی به تعداد قربانیان ندارد؛ اما کسی که سر تعداد چانه می‌زنن، به صورت ضمنی تایید کرده که «یک مقداری حق داریم بکشیم، اما نه خیلی زیاد»!

گروه دیگر نیز به صورتی معکوس همین را می‌گویند. اگر صرف کشتن معترضان، حکومت را جنایت‌کار و نامشروع می‌کند، دیگر بین ۱۰۰ نفر و ۲۰۰ نفر تفاوتی وجود ندارد. مگر اینکه منتقدان هم قبول کرده باشند که حکومت‌ها تا یک سطحی از جنایت مجاز هستند، اما پس از آن نامشروع می‌شوند! آن وقت حتما باید پرسید: حد و اندازه این اعداد کجاست؟ چند نفر، یا چند کیلو انسان کافی است که بهای مشروعیت یک حکومت را مشخص کند؟

* * *

به پرسش نخستین بر می‌گردم. خلاصه‌ترین پاسخ من چنین است: جان انسان‌ها قیمتی ندارد که ضرب در تعداد بشود و در کفه ترازو قرار بگیرد. ارزش جان ۱۰ نفر را نمی‌توان ۱۰ برابر ارزش جان یک نفر قلمداد کرد. پس آنچه باید تعیین کننده پاسخ و انتخاب ما باشد، «روح انسانیت» است. گاه روح انسانیت اقتضا می‌کند که چندین نفر جان خود را برای نجات یک نفر به خطر بیندازند. مهم این نیست که نتیجه این تلاش به کجا می‌رسد؟ مهم این است که انتخاب این افراد، مرگ انسان نبوده، بلکه تلاش برای نجات انسان بوده است. این گروه به ما یادآوری می‌کنند که مرگ انسان هرگز نمی‌تواند یک پاسخ یا یکی از گزینه‌های روی میز باشد. آنکه آگاهانه تصمیم به مرگ یک انسان می‌گیرد، «روح انسانیت» را می‌کشد و این پایان راه است.

* * *

به جدال بر سر اعداد بر می‌گردم. به باور من، مساله آمار کشته شدگان تنها و تنها از یک بابت می‌تواند اهمیت پیدا کند و آن وجه «آشکارکننده» وضعیت است. یعنی این آمار می‌توانند یک تصویر کلی از شیوه رفتار حکومت در اختیار ما قرار دهند. اگر در جریان اعتراضاتی که شکل گرفت، شمار قربانیان در سطح چند نفر باقی می‌ماند، همچنان یک فاجعه رخ داده بود، اما می‌شد پذیرفت که هیچ قراری بر سرکوب و کشتار معترضان در دستور نبوده است. فقط یک سری حادثه یا تصادف ناخواسته و یا در بدترین حالت تخلفات شخصی ماموران اجرایی مسبب ماجرا بوده است.

اما وقتی شمار از چند نفر به چند ده و سپس چندصد افزایش یافت، آنگاه می‌فهمیم که دستور کار از ابتدا چیزی شبیه «آتش به اختیار» بوده است. یعنی با یک دستور اولیه برای «کشتار» و «قتل‌عام» مواجه بوده‌ایم. به محض اینکه این مساله مشخص شد، دیگر کوچکترین اهمیتی ندارد که نتیجه آن فرمان قتل‌عام، ۳۰۴ نفر قربانی بوده، (آمار تایید شده سازمان عفو بین‌الملل) یا ۳۵۰ نفر، یا ۵۰۰ نفر یا ۱۵۰۰ نفر. مهم همان نفس اراده به قتل‌عام است. همانکه بفهمیم مساله در سطح حادثه یا تصادف نبوده، بلکه با حکومتی مواجه هستیم که دستور کشتن انسان را به چشم یکی از «گزینه‌های روی میز» می‌بیند کفایت می‌کند. دیگر «روح انسانیت» کشته شده و هیچ مشروعیتی باقی نمانده است.

پی‌نوشت:
در پیوند با همین موضوع می‌توانید فایل صوتی سخنرانی‌ام در دانشگاه خواجه نصیر را با عنوان «در دفاع از انسان» بشنوید. (مدت: ۱۳ دقیقه)

۱۰/۰۲/۱۳۹۸

چطور از «یه روز خوب میاد» به «دستاشو مشت کرده» رسیدیم؟




ده سال پیش، در بستر جنبش سبز، «هیچکس» شاهکاری به نام «یه روز خوب میاد» را منتشر کرد. تک‌آهنگی تکان دهنده، با لحن و تصویری متفاوت نسبت به بسیاری از همتایان خود. آن زمان هنرمندان دیگری بودند که در آثارشان غالبا از لحن حماسی، یا عزا و سوگواری استفاده می‌کردند، «هیچکس» اما پای خود را فراتر گذاشت، گویی از مرزهای زمانی عبور کرد و به تصویر جهانی متفاوت در آینده کشور خیره شد. آینده‌ای که در آن هیچ رد پایی از بغض و کینه و دودستگی، اعتراض و سرکوب و خلاصه شکاف‌های اجتماعی  نبود. رویایی زیبا و آرام‌بخش که از التهاب‌ها می‌کاست و در سخت‌ترین روزها بارقه‌ای از امید بر جای می‌گذاشت.

ده سال بعد اما، لحن و رویکرد «هیچکس» به کلی دگرگون شد. «دستاشو رو مشت کرده» مانیفستی فشرده از خشم و اعتراض است دیگر در آن خبری از تسکین و امیدواری به چشم نمی‌خورد. تو گویی که آن هنرمند امیدوار و صلح‌اندیش پیشین، به ناگاه به زبان فریاد توده‌هایی خشم‌آگین بدل شده است. تحولی که به باورم، تناظر کامل و گویایی با تحول اعتراضات طی یک دهه گذشته داشته است.

نگارنده، در یک آرشیو شخصی، دست‌کم ۴۳ تک‌آهنگ را گردآوری کرده که هنرمندان مختلف به صورت اختصاصی برای جنبش سبز به اجرا درآورده‌اند. هنرمندانی از طیف‌های بسیار گسترده، از استاد شجریان گرفته تا خواننده‌های لس‌آنجلسی و حتی چهره‌های جهانی مانند «جان بائز». طبیعتا در این حجم گسترده از آثار هنری موفق شدند از وجوه متفاوتی به مساله اعتراضات ۸۸ بپردازند. به نظرم، با گوشه چشمی به یک تعبیر فقهی، شاید بتوان گفت که همراهی با معترضان نیز یک «واجب کفایی» بود! یعنی وقتی طیف گسترده‌ای از نخبگان و هنرمندان با معترضان جنبش سبز ابراز هم‌راهی و هم‌بستگی کردند، برای خواننده‌ای چون «هیچکس» این فرصت ایجاد شد که بر روی وجه دیگری از مساله تمرکز کند و فارغ از مرزبندی‌های زمان، اثری خلق کند که یک پیام ملی به شمار می‌رفت. رویایی زیبا که تمامی طرفین حاضر در فضای اعتراضات ۸۸ می‌توانستند بدون هیچ تردیدی با آن احساس هم‌دلی کنند.

جنبش سبز اما، آخرین بزنگاهی بود که بخش قابل توجهی از نخبگان سیاسی و البته اجتماعی و هنری، با صدای مردم همراهی کردند. کمترین دستاورد این همراهی برای شهروندان آن است که احساس کنند صدای‌شان شنیده می‌شود و تنها نیستند. همین شنیده شدن بخش قابل‌توجهی از خشم را کاهش می‌دهد و طبیعتا بستری فراهم می‌سازد که اعتراضات از مسیرهای آرام‌تری پی‌گیری شوند. سال‌ها بعد اما دیگر خبری از آن اقبال فراگیر نخبگان و هنرمندان نبود. گسترده‌ترین اعتراضات ۴۰ سال گذشته کشور با شدیدترین سرکوب‌هایی که حتی در تصور نمی‌آمد همراه شد، شمار کشته‌شدگان به سرعت به ارقامی نجومی رسید، اما تمام این فجایع با یک سکوت بهت‌آور از سوی جامعه هنری همراه شد. دیگر از آن سیل هنرمندانی که می‌خواستند «صدای خس و خاشاک» باشند خبری نبود.

در میان نخبگان سیاسی و اجتماعی نیز بیشتر از همراهی و هم‌دلی، چوب ملامت است که به چشم می‌آید. یکی اعتراضات مردم را «شورش کور» می‌خواند. دیگری آن‌ها را «فرودست اقتصادی» می‌نامد. یکی تحلیل می‌کند که این‌ها «پیاده‌نظام ظهور فاشیسم» هستند و گروهی مدعی هستند اینان امنیت و کیان کشور را به خطر انداخته‌اند! گویی بسیجی به راه افتاده تا نخبگان صاحب تریبون به جای آنکه باری از دوش «جان‌به‌لب‌رسیدگان» بردارند، آن‌ها را از هویت انسانی تهی کنند و از آنان یک «دیگری» بسازند، یک «Nobody»، توده‌ای بی‌شکل از مجموعه «هیچ‌کس»‌ها که نمی‌توان یا نباید با آن همراهی کرد. یعنی دقیقا خودشان به عوامل تشدید همان شکاف و خشمی بدل می‌شوند که در ظاهر ژست انتقاد از آن را گرفته‌اند.

در چنین شرایطی، اگر هنرمندی همچون «هیچکس» ارتباط خودش با مردم را حفظ کرده باشد، دقیقا همان احساسی را تجربه خواهد کرد که این توده «هیچ کس»شده از شهروندان! اینجا دیگر بی‌طرفی یا نگاه فراجناحی معنی ندارد. برای شکستن این سکوت سرد و گورستانی باید با صراحت تمام جانب مردم را گرفت. جانب آن شهروندانی که دیگر فقط از آسیب‌های یک سیستم حکومتی غیردموکراتیک در رنج نیستند؛ بلکه احساس می‌کنند گرفتار ساختار فاسدی هستند که حتی الیت اجتماعی و فرهنگی‌اش را نیز غالبا مهره‌های دست‌چین‌شده و رانتی تشکیل می‌دهند. پس طبیعی است که در برابر این صحنه‌آرایی خطرناک، هر معترض بی‌صدا مانده‌ای دست‌هایش را گره کند و خطاب به تمامی دیگر «هیچ کس»های این ساختار رانتیر فریاد بزند: «ما همه با هم هستیم».

۹/۲۷/۱۳۹۸

«دغدغه ایران» یا «دغدغه هژمونی یک جریان ایدئولوژیک»؟



جناب دکتر «حمیدرضا جلایی‌پور» به تازگی دو یادداشت نوشته‌اند که من در کانال کلمه دیدم و در هر دو، تعریضی به بیانیه و مواضع مهندس موسوی داشتند. (یادداشت اول – یادداشت دوم) ایشان همچنین در یادداشت دوم که گویا در پاسخ به یک منتقد دیگر نوشته شده، گلایه کرده‌اند که آداب نقد رعایت نشده است. در این یادداشت من تلاش می‌کنم با حفظ آداب نقد، مواردی از هر دو نوشته ایشان را زیر ذره‌بین بگیرم، اما پیش از ورود به بحث یک نکته‌ای را یادآور می‌شوم.

البته که گشودن باب نقد و گفتگو به همان میزان که فرخنده و میمون است، شرایط و آدابی دارد. به شخصه پیش‌شرط بسیار مهم و حیاتی برای ورود به گفتگوی نقادانه را «وجدان و صداقت» قلمداد می‌کنم که در انتهای یادداشت بدان خواهم پرداخت. اینجا اما به شرط دیگری اشاره می‌کنم که جلایی‌پور بر آن تاکید کرده است. ایشان در این مورد با انتقاد از آنکه نتوانسته هویت منتقد خود را پیدا کند، (احتمالا نام نویسنده مستعار بوده) نوشته: «شفافیت هویت نویسنده از شرایط نقد و گفتگوی شفاف و منصفانه و راهگشا است‌». در پاسخ به چنین ادعایی، در درجه نخست آن روایت معروف را یادآور می‌شوم که «انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال». یعنی حداقل یک روایتی وجود دارد که بر خلاف جلایی‌پور تاکید دارد که صاحب قلم چندان اهمیتی ندارد، مهم این است که آیا نقدش اعتبار دارد یا نه؟ به ویژه در شرایط فعلی و مواضع دو طرف این مساله اهمیت دو چندانی پیدا می‌کند. در واقع، اگر بنده به جای آقای جلایی‌پور بودم و می‌دیدم شرایط کشور و مواضع من به گونه‌ای است که منتقدان‌ام احساس امنیت نمی‌کنند و ناچار می‌شوند از نام مستعار استفاده کنند، شرمگین می‌شدم و اشک می‌ریختم بر وضعیتی که قطعا خودم هم در آن بی‌اثر نبوده‌ام؛ نه اینکه اتفاقا معترض شوم و به دنبال کشف رد پایی از نگارنده بگردم.

مقایسه رهبران نظام پیشین و کنونی

اما برای نقد خود، از یادداشت نخست ایشان با عنوان «چرا همچنان بر سیاست انتخاباتی اصرار دارم؟» شروع می‌کنم. در بخشی از این یادداشت، جلایی‌پور با گوشه چشمی به بیانیه مهندس موسوی، انتقاد می‌کند که مقایسه وضعیت شاه سابق با رهبری نظام مقایسه غلطی است. سپس برای این مدعای خود چنین استدلال می‌کند: «من برخلاف منتقدان خسته از وضع موجود برای مقام رهبری در جامعه ایران سه نقش قائل هستم. اول اینکه نقش ایشان را در تداوم سیاست‌های راهبردی داخلی و خارجی که ایران را به اینجا رسانده بیش از دیگران می‌دانم. دوم اینکه در شرایط کنونی، رهبری مهمترین شخصیت در حفظ انسجام نظامیان و نیروهای حامی اسلام‌سیاسی است. ضمنا این وجه دوم نقش رهبری مهمترین عامل در حفظ ایران است. ایرانی که در شرایط فعلی در محاصره ترامپیست‌ها‌ی ایران‌ستیز (ترامپ، نتانیاهو و بن‌سلمان) است. به همین دلیل من در شرایط خاورمیانه لغزنده فعلی و از منظر «حفاظت از ایران» مقایسه شاه و رهبری را یک خطای فاحش می‌دانم. سوم اینکه مهمترین نیرویی که می‌تواند با کمترین هزینه سیاست‌های راهبردی داخلی و خارجی کشور را اصلاح‌ کند، رهبری است».

راست‌ش را بخواهید من بار نخست که این بخش یادداشت را خواندم، یک لحظه گمان کردم که نگارنده قصد دارد با استفاده از هنر «طنز» دقیقا به همان نتیجه‌ای برسد که ظاهرا منتقد و مخالف آن است! برای مشخص شدن موضوع من عصاره ویژگی‌های سه‌گانه را فهرست می‌کنم:

۱- نقش ... را در تداوم سیاست‌های راهبردی داخلی و خارجی که ایران را به اینجا رسانده بیش از دیگران می‌دانم.
۲- ... مهمترین شخصیت در حفظ انسجام نظامیان و ... است. ضمنا این وجه دوم ... مهمترین عامل در حفظ ایران است.
۳- مهمترین نیرویی که می‌تواند با کمترین هزینه سیاست‌های راهبردی داخلی و خارجی کشور را اصلاح‌ کند، ... است.

من به عمد در بخشی از نقل‌قول‌های مستقیم از ... استفاده کردم. حال کافی است همین سه ویژگی را به صورت مستقل در اختیار افراد قرار دهیم و از آن‌ها بخواهیم که توضیح بدهند این‌ها ویژگی‌های چه کسی است و مناسب‌ترین گزینه برای پر کردن جای خالی کیست؟ بدون تردید، این جای خالی‌ها را می‌توان با نام تمامی «دیکتاتورهای نظامی» تاریخ پر کرد. یعنی اگر اسم «ایران» را هم برداریم، مثلا شما می‌توانید به جای سه نقطه، نام صدام‌حسین و عراق، هیتلر و آلمان، استالین و شوروی، و البته محمدرضاشاه و ایران را قرار دهید. بدین ترتیب فکر می‌کنم که این موارد، اتفاقا می‌توانستند استدلال‌هایی در پیوست بیانیه‌ای باشند که قصد تشبیه شاه و رهبری را دارد. نه انتقادهای یک نفر که مدعی مخالفت با این تشابه است! البته، یک مورد خاص هم در خلال این سطور باقی ماند که من در انتهای متن بدان اشاره خواهم کرد و تاکید دارم که شاه‌کلید حل معمای جلایی‌پور دقیقا همان عبارت خاص است.

مقایسه اعتراضات ۹۸ با ۵۷

جلایی‌پور در یادداشت دوم خود، بار دیگر سعی می‌کند استدلال کند که چرا مقایسه سرکوب خونین آبان۹۸ با کشتار ۱۷شهریور یک مقایسه غلط است. اولین استدلال آن است که: «اعتراض مردم ایران در هفده شهریور ۵۷ نه یک اعتراض خودانگیخته معیشتی که یک انقلاب بزرگ مردمی بود». در واقع، جلایی‌پور در اولین گام کل هویت اعتراضات اخیر را به «معیشت» تقلیل می‌دهد تا بتواند آن را از وضعیت انقلابی سال۵۷ متمایز کند. البته که هیچ تردیدی نیست که وضعیت ناگوار معیشتی، یکی از اصلی‌ترین عوامل تشدید بحران‌های اجتماعی و سیاسی کشور، و جرقه شروع اعتراضات اخیر بوده است. با این حال، به شخصه تاکنون حتی یک تحلیل‌گر دیگر، یک استاد دانشگاه، یک جامعه‌شناس و یا محقق دلسوز را ندیده‌ام که با تاکید فراوان هشدار نداده باشد «مبادا دچار این خطا شوید که نارضایتی اخیر را به مساله معیشت تقلیل بدهید».

حجم گسترده مطالب، مقالات و حتی گزارش‌های و پژوهش‌هایی که دقیقا در همین راستا منتشر شده آنقدر زیاد است و حتما هر خواننده‌ای چندین موردش را تا کنون دیده که من از ارجاع به چند موردش احساس بی‌نیازی کنم. صرفا به همین میزان اکتفا می‌کنم که همین هفته گذشته در جریان همایش سالانه انجمن علوم سیاسی کشور حاضر شدم که بزرگترین همایش در نوع خودش بود و در آنجا، اکثر قریب به اتفاق اساتید حاضر، بر بن‌بست سیاسی، شکست استراتژی‌های کلان، ناکارآمدی‌های ایده اسلام سیاسی، پررنگ شدن شکاف‌های گفتمانی، تضادهای آشتی‌ناپذیر در سبک زندگی در دل یک حکومت ایدئولوژیک و شکاف‌های بزرگ ناشی از ایرادات حقوقی و حقیقی ساختار قدرت تاکید داشتند و حتی با ارائه گزارش‌های رسمی در پایان جلسه (از زبان دکتر زیباکلام) تاکید کردند که پیام نخبگان دانشگاهی به مسوولین کشور به این صورت خلاصه می‌شود: «چالش‌ها بنیادین است و با این روند باید گفت به آخر خط رسیده‌ایم». در چنین شرایطی وقتی شخصی در کسوت «استاد جامعه‌شناسی» از راه می‌رسد و کل بحران اخیر را در یک «اعتراض خودانگیخته معیشتی» خلاصه می‌کند، من چیزی به نظرم نمی‌رسد جز اینکه از آن شرط صداقت و صراحت ضروری برای نقد فاصله‌ گرفته‌ایم.

ایشان در ادامه و باز هم در راستای یک جور ابهت‌بخشی به انقلاب ۵۷ و ایجاد تصویری متمایز و خاص‌شده از آن می‌نویسند که آن حرکت: «رهبر، سازمان، شعار و هدف مشخص داشت». در مورد رهبری، به دو نکته کوتاه اکتفا می‌کنم. نخست اینکه همه انقلاب‌ها رهبری واحد ندارند. نمونه‌اش انقلاب کبیر فرانسه و البته انقلاب مشروطه خودمان. دوم اینکه رهبری انقلاب ۵۷ هم صرفا در ماه‌ها و ای بسا روزهای پایانی خود را تثبیت کرد. وگرنه برای ده‌ها حزب و گروه و سازمان و جریان فعال در انقلاب، از چپ‌گرایان گرفته تا مجاهدین خلق، آیت‌الله خمینی هرگز نقش رهبری نداشتند و این‌ها دقیقا همان تشکل‌هایی هستند که سبب می‌شود امروز جناب جلایی‌پور بتواند با استناد به آن‌ها برای انقلاب ۵۷ از «سازمان» سخن بگوید.

در مورد ادعای «شعار مشخص» برای انقلاب ۵۷، ای کاش جناب جلایی‌پور می‌توانستند آن «شعار مشخص» را اسم ببرند! شعار انقلاب ۵۷ چه بود؟ برای مخاطبان این نوشته، من فقط به یک قلم پژوهش دانشگاهی ارجاع می‌دهم. مقاله‌ای با عنوان «بررسی زمینه‌ها و اهداف انقلاب اسلامی ایران بر اساس شعارهای انقلاب»، به قلم «دکتر محمد حسین پناهی»، عضو هیات علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی. ایشان در مقاله خود تعداد ۴۱۵۳ شعار انقلاب ۵۷ را طبقه‌بندی و بررسی کرده‌اند! همین عدد به خودی خود سطح اعتبار «شعار مشخص انقلاب» را نشان می‌دهد. کافی است یادآوری کنم که از میان این تعداد، تنها ۱۷.۷ درصد شعارها در رده آنچه «ارزش‌ها، اهداف و آرمان‌های انقلاب» طبقه‌بندی شده قرار گرفته است. یعنی بیش از ۸۲درصد شعارها پراکنده و غالبا سلبی بوده‌اند. درست به مانند تکثر شعارهایی که از اعتراضات ۹۶ تا ۹۸ شاهد آن هستیم.

ادعای عجیب‌تر، اشاره به «هدف مشخص» انقلاب است! آن هم در حالی که ۴۰ سال تمام اکثر قریب به اتفاق منتقدان و تحلیل‌گران، در نقد انقلاب ۵۷ متفق‌القول بوده‌اند که «متاسفانه ما می‌دانستیم چه نمی‌خواهیم، اما دقیقا نمی‌دانستیم که چه می‌خواهیم»! یعنی آنچه تمامی گروه‌های مختلفی که جلایی‌پور آن‌ها را طیف گسترده راست تا چپ می‌خواند گرد هم آورده بود، ابدا «هدف مشترک» نبود. چطور یک گروه چریک کمونیست می‌توانست با یک انجمن بازاری و مذهبی هدف مشترک داشته باشد؟ تنها اتفاق نظر نیروهای انقلابی نفرت و کینه و انزجار از سلطنت و خاندان پهلوی بود. پس اگر تحلیل‌گری به مانند جلایی‌پور بخواهد وضعیت پرآشوب امروز را با سال ۵۷ مقایسه کند، اتفاقا می‌تواند و حتی «باید» انتقاد کند که «باز هم به مانند ۵۷، اکثر مردم بر سر نخواستن وضع موجود به توافق رسیده‌اند، اما بر سر وضعیت مطلوب توافقی وجود ندارد». نتیجه‌ای که البته جلایی‌پور باز هم معکوس آن را استخراج می‌کند و هرگونه تشابه میان دو وضعیت را «خطای تحلیلی» می‌خواند.

در ادامه، جلایی‌پور به سمت ادعای عجیب دیگری حرکت می‌کند و تلاش می‌کند انقلابیون ۵۷ را «خشونت‌پرهیز» جلوه دهد. او می‌نویسد: «هفده شهریور مردم شهید داده فقط یک فروشگاه بزرگ (فروشگاه کوروش) را در خیابان پیروزی که بعد نمادین داشت آتش زدند و در مجموع انقلاب مردمی ۵۷ یک انقلاب خشونت‌گرا نبود». حتی اگر فعالیت گسترده و نقش چشم‌گیر «مبارزات مسلحانه» در جریان انقلاب ۵۷ را نادیده بگیریم، باز هم چطور می‌توانیم فراموش کنیم که همان انقلابیون مورد نظر جناب جلایی‌پور بودند که سینما رکس آبادان را به آتش کشیدند و جنایتی هولناک را رقم زدند که مشابه آن تنها ده‌ها سال بعد توسط اسلام‌گرایان داعشی رقم خورد؟ آیا آقای جلایی‌پور فراموش کرده‌اند که آتش زنندگان سینما رکس امروز در کجا فعالیت می‌کنند؟ معترضان ۹۸ شاید در مواجهه با ماشین سرکوب خشم‌گین‌تر از پیش شده باشند، اما ناظر با وجدان به خوبی قضاوت خواهد کرد آتش زنندگان سینما رکس امروز کدام طرف غائله ایستاده‌اند و باز قضاوت خواهد کرد در مواجهه با آن افراد، چه کسانی «خشونت‌طلب» و چه کسانی «خشونت‌گریز» محسوب می‌شوند.

مساله تمامیت ارضی

جلایی‌پور بخش عمده‌ای از استدلال خود را بر مساله خطرات بین‌الملل و تهدیدات جهانی علیه تمامیت ارضی کشور متمرکز کرده است. او در چند مورد اشاره می‌کند که کشور ما در معرض تهدید ترامپیست‌ها، بن‌سلمان، نتانیاهو و موارد دیگری است که آشنایی داریم. او از این صورت مساله دو نتیجه استخراج می‌کند:

نخست اینکه مقایسه وضعیت کنونی با وضعیت رژیم پیشین اشتباه است چون شاه ابدا با چنین تهدیدهایی مواجه نبوده است. دوم اینکه چون «خطر سوریه‌ای شدن فانتزی نیست» پس نباید نظام و رهبری را که «مهم‌ترین شخص در حفظ انسجام نظامیان» و «مهمترین عامل در حفظ ایران است» مورد انتقاد بنیادین قرار داد.

در پاسخ به ادعای نخست، تحلیل‌گران سیاسی به خوبی می‌دانند که اتفاقا رژیم پهلوی نیز تا چه میزان کشور را در معرض تهدیدهای بسیار جدی منطقه‌ای می‌دید. اگر امروز عربستان و بن‌سلمان ما را تهدید می‌کنند، در زمان پهلوی، خیزش «ناصریسم» در جهان عرب بسیار بزرگ‌تر، قدرتمندتر و جدی‌تر از تمامی جنبش‌های منطقه‌ای طی نیم قرن اخیر بود. آن هم از جانب کسی که رسما خوزستان ایران را «عربستان» می‌خواند. از سوی دیگر، رژیم عراق بود که در مجادلات مرزی بر سر «اروندرود» تا سر حد یک درگیری نظامی با کشور ما پیش رفت. به ویژه، با چندین سابقه از جنبش‌های تجزیه‌طلب قومی (مثل فرقه‌های دموکرات آذربایجان و کردستان)، اتفاقا و بر خلاف روایت جلایی‌پور، در دهه پنجاه نیز بسیاری از دلسوزان ایران گمان می‌کردند که شخص شاه و اقتدار نظامی او «تنها ضامن تمامیت ارضی کشور است».

این روایت‌ها چنان گسترده بودند که حتی به ادبیات داستانی کشور نیز راه یافتند. من می‌خواهم اینجا به دیالوگی از رمان «برهنه در باد» نوشته «محمد محمدعلی» ارجاع بدهم که دقیقا یکی از منتقدان انقلاب می‌گوید: «شاه پایش را از این مملکت بیرون بگذارد سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. آن وقت ابرقدرت‌ها تجزیه‌مان می‌کنند و هر تکه کشورمان را یکی به نیش می‌کشد». البته که پس از سقوط رژیم پهلوی، تا مدتی هم کشور ما دچار ناآرامی شد. مهم‌تر از آن ناآرامی‌ها، حمله رژیم بعثی عراق بود که بار دیگر نشان می‌داد بر خلاف روایت جلایی‌پور، اتفاقا در آن زمان هم دشمنان منطقه‌ای تا چه میزان چشم طمع به کشور ما داشتند. اما خوشبختانه، تاریخ نشان داد که ایرانیان برای حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور خود وابسته به هیچ شخص و نظام خاصی نیستند و چنین تبلیغاتی اتفاقا بیشتر از جانب دستگاه پروپاگاندای استبدادی ترویج می‌شود که توجیه‌گر وضعیت نامطلوب سیاسی و اجتماعی و اقتصادی باشد.

متاسفانه، تبلیغات کنونی نیز که اتفاقا شخص آقای جلایی‌پور و نزدیکان ایشان با تشکیل گروه‌های حول مدعای «محور مقاومت» سال‌هاست سکان‌دار آن هستند، هیچ نبوده، بجز یک «دیالکتیک وحشت» که هر صدای منتقدی را زیر چماق «وابستگی به ترامپ» یا «تهدید تمامیت ارضی» خفه کنند. این در حالی است که اتفاقا، اگر محمدرضاشاه پهلوی، خودش هیچ تقصیری در تهدیدات منطقه‌ای نظیر جنبش ناصر یا ادعاهای عراق نداشت، اما در وضعیت کنونی، بخش بزرگی از این تهدیدات محصول سیاست‌های نابخردانه حکومتی است. یعنی دقیقا همان سیاست «محور مقاومت» و همان رویکرد مداخله‌جویانه با تشکیل شبه‌نظامیون مسلح نظیر «حشدالشعبی» که عواقب آن را در خشم و انزجار مردم عراق می‌بینیم، اما مورد تایید و حمایت مداوم آقای جلایی‌پور و نزدیکان ایشان قرار داشته است. نگارنده این سطور به خودش حق می‌دهد از کسانی که توجیه‌گر و مدافع ورود بدون مجوز شبه‌نظامیون حشد به کشور بودند، ادعای «دغدغه ایران» را نپذیرد. دغدغه اصلی این گروه، دقیقا همان «شاه کلید» بحث است که در بخش پایانی بدان خواهم پرداخت.

تحریف آشکار بیانیه موسوی

در ابتدای متن، اشاره‌ای به شروط «وجدان و صداقت» در مساله نقد و گفتگو داشتم. اینجا می‌خواهم به یک مورد عجیب در متن جلایی‌پور اشاره کنم. ایشان، اتفاقا در جایی که ژست حمایت و تمجید از «نقات قوت» بیانیه میرحسین را گرفته‌اند مدعی می‌شوند: مزیت دوم اینکه میرحسینی که سابقه کشورداری در شرایط حساس کشور را داشته صراحتا از حاکمیت خواست عوامل این خشونت‌های فراگیر و جان‌باختن هم‌وطنان‌مان ‌را در اعتراضات ۹۸ شناسایی و محاکمه کند و از خانواده‌های آسیب‌دیدگان دلجویی کند، تقاضایی که متاسفانه تاکنون از سوی حاکمیت پاسخ داده نشده و امیدوارم با «استیضاح وزیر کشور» از سوی نمایندگان مجلس پیگیری شود و به‌ فراموشی سپرده نشود.

به متن بیانیه بر می‌گردم. میرحسین موسوی در بیانیه کوتاه خود، با صراحت و تاکید فراوان یادآور شده که: «آدمکشان سال ۵۷ نمایندگان یک رژیم غیردینی بودند، و ماموران و تیراندازان آبان ۹۸ نمایندگان یک حکومت دینی. آنجا فرمانده کل قوا شاه بود و امروز اینجا ولی فقیه با اختیارات مطلقه». صراحت این متن در معرفی «مسوول مستقیم» اتفاقات رخ داده بی‌نیاز از توضیح است. اما جلایی‌پور تلاش می‌کند تا مساله را در سطح «استیضاح وزیر کشور» قلب کرده و آدرس غلط بدهد. چرا چنین کاری می‌کند؟ کدام عقل سلیمی از متن بیانیه میرحسین استنباط می‌کند که مسوولیت این سرکوب با وزیر کشور است؟ آیا خود جلایی‌پور حاضر است بپذیرد که مسوول کشتار ۱۷ شهریور، نه شخص شاه، بلکه مثلا وزیر کشور یا حتی نخست‌وزیر وقت بوده؟ آیا حتی پیاده‌نظام مدافع حکومتی هم حاضر است گناه کار را به گردن مقامی کمتر از رییس دولت بیندازد که جلایی‌پور تلاش می‌کند بازی را در سطح وزیر کشور «ختم به خیر» کند؟! همه‌اش به کنار. ایشان حق دارد از زبان خودش هر نظری داشته باشد. اما چرا چنین موضوعی را به بیانیه میرحسین نسبت می‌دهد؟ با کدام «وجدان» و «صداقتی» این تحریف آشکار را انجام می‌دهد و مدعی «نقد و گفتگو» باقی می‌ماند؟

شاه‌کلید گره‌گشا از خلال کلام جلایی‌پور

پیشتر اشاره کردم که در فهرست سه‌گانه‌ای که جلایی‌پور از ویژگی‌های ممتازه رهبری انتخاب کرده، شاه‌کلیدی وجود دارد که به تمامی ابهامات موجود در مواضع و نوشته‌های او پاسخ می‌دهد. جلایی‌پور، در توصیف رهبری، ایشان را همزمان هم «مهمترین شخصیت در حفظ انسجام نظامیان» خوانده و هم «نیروهای حامی اسلام‌سیاسی»! جلایی‌پور خودش گلایه می‌کند که منظورش از آن نوشته نباید به هیچ وجه به معنای «مداحی رهبری» تعبیر شود. ما هم می‌پذیریم و قبول می‌کنیم که این تعابیر ریاکارانه نبوده و با اعتقاد کامل نوشته شده است. پس به شخصه گمان می‌کنم این کلیدواژه مصداق یک «دم خروس» است که به صورتی کاملا ناخواسته از سرانگشتان جلایی‌پور تراوش کرده و در متن او جای گرفته است.

کسی که مدعی می‌شود رهبر کنونی با شاه پیشین را نباید با هم مقایسه کرد، چون رهبری مهم‌ترین شخصیت حامی نیروهای اسلام‌سیاسی است، دقیقا متر و عیار خود برای قضاوت ارباب قدرت را مشخص کرده. متر و عیاری که استبداد نیست، سرکوب نیست، دیکتاتوری نیست، توسعه و رفاه نیست، بلکه حاکمیت «اسلام سیاسی» است. دغدغه این شخص، نه ایران، نه آزادی، نه دموکراسی و نه شهروندان است. دغدغه‌اش یکسره سلطه‌جویی یک ایدئولوژی دینی است که ولو به مدد یک نظام غیردموکراتیک و حتی با هزینه سرکوب‌های خونین و کشته‌های چند صد نفری باید تداوم پیدا کند.

جلایی‌پور جای دیگر تلاش می‌کند تا ژست دموکراسی‌خواه و اصلاح‌طلب به خود بگیرد و می‌نویسد: «به حقوق برابر شهروندی و حقوق بشر اعتقاد دارم با این همه من هدف نهایی دموکراسی را در ایران همزیستی نیروهای متنوع جامعه، از مذهبی تا سکولار، از اصلاح‌طلب تا اصول‌گرا و از خودی‌ها تا محذوف‌ها می‌دانم». من اما دیگر نمی‌توانم صداقت این ادعا را باور کنم، چرا که اگر کسی ویژگی حمایت از «اسلام سیاسی» را برای رهبری با «اختیارات مطلقه» نکته مثبت قلمداد می‌کند، مشخصا دارد بازی برابر و هم‌زیستی شهروندی را به سود ایجاد یک رانت حکومتی برای خود و «اسلام سیاسی» مورد علاقه‌اش بر هم می‌زند.

بدین ترتیب، جلایی‌پور خواسته یا ناخواسته نشان می‌دهد که این همه تناقض و این همه موضع‌گیری‌های توجیه‌گرانه از کجا ناشی می‌شوند. او حتی در سطح بسیاری از دیگر دوستان و هم‌حزبی‌های خود نیست که علی‌رغم دل‌بستگی به اسلام، خواستار برقراری یک نظام «شهروندمحور» با حقوق برابر برای تمام ایرانیان باشند. او که زمانی به همراه حزب‌اش شعار «ایران برای همه ایرانیان» می‌داد، اینجا مکنونات قلبی خود را عریان می‌سازد و نشان می‌دهد که چه ارزش و اهمیتی برای حضور «نیروهای حامی اسلام سیاسی» در راس یک قدرت غیردموکراتیک قائل است. باقی ماجرا و تکرارهای پرطمطراق «ایران» و «دغدغه ایران» و «استقلال ایران» و «تمامیت ایران»، شاید خوش‌آهنگ باشد، اما وقتی از ساز ناکوک آقای جلایی‌پور خارج می‌شوند به گوش و دل من یکی که نمی‌نشینند.

۹/۲۶/۱۳۹۸

در ضرورت شناخت و پرهیز از «کلبی‌مسلکیِ مدرن»




«کلبی‌مسلکی» (Cynics) را معمولا به عنوان یکی از قدیمی‌ترین فلسفه‌های یونان باستان می‌شناسیم. موسس آن «آنتیستنس» از شاگردان سقراط بود. او اصالت را به طبیعت می‌داد و تمامی قواعد زیست مدنی (پولتیکال) را نوعی انحراف قلمداد می‌کرد. سعادت بشر را در رهایی از قید و بندهای اجتماعی می‌دانست و در نتیجه تمامی فلسفه‌های روز، انواع و اقسام نهادهای اجتماعی و حتی آداب و سنن جامعه را نقد می‌کردند و زیر پا می‌گذاشت. گاهی هم کار کلبیون بالا می‌گرفت و چنان افراط می‌کردند که رفتارهایشان نفرت‌انگیز به نظر می‌رسید. مثلا عریان در سطح جامعه ظاهر می‌شدند یا در ملاء عام قضای حاجت می‌کردند. به همین دلیل آن‌ها را «کلبیون»، یعنی جماعتی که مثل سگ‌ها رفتار می‌کنند می‌خواندند. البته، نمی‌توان اندیشه آن‌ها را به سادگی تحقیر کرد چرا که اولا یک پشتوانه نظری بسیار منسجم داشتند. در ثانی، رویکردی منفعل و جامعه‌گریز نداشتند. بلکه بنابر فلسفه خود، به صورتی فعال و اجتماعی برای رهایی بشر تلاش می‌کردند.

قرن‌ها پس از کلبیون یونانی، یک شیوه رفتاری در سطح جوامع مدرن ظهور یافت که در ظاهر بسیار شبیه همان کلبی‌مسکلی باستانی بود. حتما شما هم با افرادی برخورد کرده‌اید که به صورت مداوم همه هنجارها، عرف و قراردادهای اجتماعی را تحقیر کرده و به زعم خود مورد انتقاد قرار می‌دهند. به هر نوع قانون و قاعده و فرهنگی بی‌اعتماد هستند. «سیاست» را به کل «بی‌پدر و مادر» می‌خوانند و خلاصه به تعبیر خودمانی، مدام ساز مخالف کوک کرده و «غر» می‌زنند.

این گروه کلبی‌مسلک‌های مدرن هستند اما برخلاف همتای باستانی خود، رفتارشان را وامدار هیچ فلسفه یا پشتوانه‌ای منسجم نظری نیستند. اینان هرگز در مقابل آنچه انکار می‌کنند نسخه‌ای برای عرضه ندارند. پس نه تنها هدفی اجتماعی را مد نظر ندارند و به دنبال راه‌کاری برای خیر جمعی نیستند، بلکه حتی در منفعت‌طلبی شخصی نیز علیل و منفعل هستند. یعنی حتی نمی‌توانند خود را از قید نیازها و تحمیل‌هایی که سیستم سیاسی و اجتماعی بر آنان تحمیل کرده رهایی بخشند. کلبی‌مسلک یونانی سیاست و هنجارهای اجتماعی را عارضه‌ای در زیست بشری می‌دانست، پس به صورت فعالانه‌ای با آن درگیر می‌شد؛ کلبی مسلک مدرن اما از هرگونه جدال و درگیری با سیاست یا اجتماع پرهیز می‌کند، هر نوع حرکت جمعی را تخطئه کرده و در حالی که ظاهر منتقد به خود می‌گیرد، عملا به «سازگاری‌طلبی» و «مماشات» (که با «رواداری فعال» متفاوت است) روی می‌آورد.

کلبی‌مسلک مدرن، به ویژه در زمانه گسترش شبکه‌های اجتماعی درخشش بیشتری می‌یابد. بخشی از منطق این فضا آن است که هرکس بیشتر غر زد و همه را تخطئه کرد «رادیکال‌تر» و ای بسا «اندیشمندتر» به نظر می‌رسد. طبیعی است که با چنین منطقی، یک کلبی‌مسلک مدرن فرصت دارد تا سرحد جایگاه «نخبه منتقد» ترفیع پیدا کند. برای مثال، «احمد زیدآبادی» برای من تجسم نابی از همین «کلبی‌مسکلی مدرن» است!

یک ناظر خردمند، با مشاهده مجموعه‌ای از مواضع انتقادی زیدآبادی، منطقا به این پرسش می‌رسد که اگر هم «صندوق‌محوری اصلاح‌طلبان» محافظه‌کارانه و ابتر است، (اینجا) هم براندازی سلطنت‌طلب‌ها و یا دخالت خارجی‌ها محکوم است، و هم رویکرد رادیکال و جامعه‌محور موسوی را باید ناشی از بی‌اطلاعی او از وضع کشور دانست، (اینجا) پس آن راه حل جدید و متفاوتی که جناب زیدآبادی بدان دست یافته‌اند چیست؟ اما چنین ناظری باید بداند که این پرسش از یک «کلبی‌مسلک مدرن» همواره بی‌پاسخ خواهند ماند، چرا که رویه کلبی‌مسلک مدرن از جنس «اندیشه انتقادی» نیست که با به چالش کشیدن راه‌حل‌های نامطلوب، در صدد اشاره به راه حل درست برآید.

تمام تقلاهای کلبی‌مسلک مدرن برای پوشاندن انسداد فکری و انفعال کامل اجتماعی و سیاسی خود است و در این مسیر تا بدان‌جا پیش می‌رود که حتی امضاکنندگان یک بیانیه را به باد انتقاد بگیرد، فقط به این گناه که جناح اقتدارگرا از آن‌ها طلب‌کار شده! (اینجا) شاید بپرسید کسی که توسط یک جریان اقتدارگرا محاکمه و زندانی شده، چطور اخلاقا به خودش این اجازه را می‌دهد تا دیگران را صرفا به گناه «طلب‌کار شدن» همان جناح اقتدارگرا تخطئه کند؟ اما واقعیت این است که سخن گفتن از «اخلاق اجتماعی» با کلبی‌مسلک مدرن یکسره بیهوده و باطل است، چون اساس این مرام، بر پایه فقدان یک تعهد اخلاق اجتماعی استوار است.

«کلبی‌مسکی مدرن»، بی‌شک یک عارضه و انحراف جدی و خطرناک در زیست مدنی شهروندان است. عارضه‌ای که گسترش آن، درست به اندازه گسترش پوپولیسم، مدنیت‌ستیز است. رویکردی که به نابودی فرهنگ پویای تعهدپذیری و مشارکت سازنده شهروندی می‌انجامد.

۹/۲۳/۱۳۹۸

آنکه باد جنایت می‌کارد، توفان خون می‌درود




چهره مشترک در دو تصویر پیوست «ابوعزرائیل» است، از معروف‌ترین نیروهای «حشدالشعبی». شهرت‌ش را به دلیل سیمای خاص و قساوت قلبی وحشتناک‌اش به دست آورده است. در طول سال‌های جنگ در عراق و سوریه، ابوعزرائیل بارها و بارها تصاویری از سلاخی کردن یا به آتش کشیدن نیروهای دشمن را ضبط و در فضای اینترنت منتشر کرد. آن زمان، به موازات شهرت این ماشین جنایت در جهان عرب به عنوان یک آدم‌کش قسی‌القلب، در ایران، گروهی به افتخارش هورا می‌کشیدند. رسانه‌های حکومتی او را «تک تیرانداز محبوب محور مقاومت» می‌خواندند و به موازات آن‌ها، شبکه‌ای از کاربران که به «محور مقاومت» شهرت یافته‌اند برایش مدیحه سرایی می‌کردند. زنجیره‌ای از فعالین مجازی که اغلب خود را «اصلاح‌طلب» می‌خوانند و گاه حتی از تصاویر «میرحسین موسوی» هم سوءاستفاده می‌کنند، اما در تمامی مواضع و رفتارهای منطقه‌ای، مدافع جنگ‌طلبی، آتش‌افروزی و البته خشونت نیروهای وابسته به حکومت هستند.

از این ماشین وحشت، تصاویر تکان دهنده وحشتناکی در فضای مجازی وجود دارد. (به پی‌نوشت مراجعه کنید) یکی از این تصاویر ابوعزرائیل را نشان می‌دهد که یک نفر را از پا آویزان کرده است. آتش زده و سپس با شمشیر قطعه قطعه‌اش می‌کند. در زمان انتشار این کلیپ، جهان عرب (که آن زمان خودش را درگیر دومینوی بهار عربی می‌دید) ناگهان در بهت و حیرت فرو رفت. این سطح از توحش حتی گوی سبقت را از داعش هم ربوده بود، اما در داخل ایران، هواداران پر و پا قرص خودش را داشت. یکی از این نیروهای «محور مقاومت»، تحصیل‌کرده و ساکن اروپا دقیقا در تمجید از همین کلیپ توحش ابوعزرائیل نوشت:

«تک تک اعضای داعش باید فیلم ببینن از بی‌رحمی نیروهای مخالف. تک تکشون باید ببینن در صورت باقی موندن در مسیرشون چه سرنوشتی در انتظارشونه. النصر بالرعب، مخصوصاً وسط جنگ با وحشی‌ها. من تا وقتی حشدالشعبی و پیشمرگ‌ها و نیروهای حامی دولت سوریه و یگان‌های دفاع مردمی کردهای سوریه در جنگ با داعش باشن، ذره‌ای تردید در دفاع از اعمالشون ندارم و نخواهم داشت».

این تایید و تمجید اغراق‌شده از کثیف‌ترین نوع جنایت جنگی، با تایید و هلهله دیگران نیروهای همسو مواجه شد و هرگونه انتقاد از این سطح از خشونت، با برچسب «حمایت از داعش» تخطئه شد. سال‌ها گذشت، و حالا ورق برگشته است. اینک بخش دیگری از انقلابیون عراقی، در انتقام از سرکوب‌های حشد، اقدام به مقابله به مثل کرده‌اند. یک نفر را گرفته‌اند. با خشونت به قتل رسانده و سپس جسدش را از پا آویزان کرده‌اند. چرخه خشونت، دقیقا همان‌طور که انتظارش را داشتیم توحش را بازتولید کرده، اما آیا موافقان پیشین از مشاهده نتیجه اعمال‌شان پشیمان شده‌اند؟

حالا موجی از سوگواری و محکومیت خشونت انقلابیون عراقی به راه افتاده است. صحنه قتل اخیر، به ظاهر در میان برخی فعالین رسانه‌ای کشور ما «فجیع» جلوه کرده و حالا صرفا از روی «انسان‌دوستی» و «بیزاری از خشونت» دارند علیه انقلابیون عراق موضع می‌گیرند. متاسفانه من اما باید بگویم: «همه‌شان دروغ‌گو و ریاکار هستند».

واژه صلح و خشونت‌پرهیزی زمانی که از حامیان جنگ‌افروزی در منطقه و مدافعان سناریوی محور مقاومت و استراتژی جنگ پیش‌دستانه به گوش می‌رسد، به همان اندازه تهوع‌آور است که خشونت‌های وحشیانه داعش یا حشد یا انقلابیون کنونی. این گروه، اگر مزدور و اجیر شده‌های رسانه‌ای دستگاه اطلاعاتی نباشند (که متاسفانه‌ بسیاری‌شان هستند)، دقیقا نسخه‌های وطنی و البته بزک کرده همان منطقی هستند که توحش داعش، یا حشد یا انقلابیون فعلی را موجه می‌داند، البته تا زمانی که فقط به سود خودش باشد! این‌ها مخالفان خشونت نیستند. این‌ها اتفاقا تئورسین‌های خشونت هستند که زمانی با تایید مستقیم آن، و زمانی دیگر با نشان دادن دورویی و استانداردهای دوگانه و منفعت‌طلبانه‌شان هرگونه قباحت ذاتی و واقعی را از خشونت دور می‌کنند و به هر مخاطبی این پیغام را می‌رسانند که: «تمام ادعاهای صلح‌طلبی و خشونت‌پرهیزی، دقیقا مثل تک‌تک حرف‌های دیگرمان دروغین و صرفا یک جدال رسانه‌ای است».

ما اما باور نداریم که صلح یا خشونت‌پرهیزی به کل یک رویای دست نیافتنی است. به باور ما، «جنایت، جنایت است» و از جانب هرکسی که سر بزند باید محکوم باشد. چه از جانب داعش، چه به بهانه مبارزه با داعش. تنها در این شرایط است که می‌توان روزی به توقف این چرخه خشونت امیدوار بود.

پی‌نوشت:
چند لینک به تصاویر جنایات ابوعزرائیل

آتش زدن جسد آویزان و تکه‌تکه کردن با شمشیر (اینجا)
بستن یک نفر به ماشین و کشاندن او روی زمین (اینجا)
بیرون کشیدن جسد و قطع سرش با تبر (اینجا)
سوزاندن سر جسد (اینجا)

۹/۲۰/۱۳۹۸

در دفاع از «انقلاب راهگشا»




پیش‌نویس: آنچه در پی می‌آید، متن یادداشتی است که به مناسبت سخنرانی روز دانشجوی امسال نوشتم و در دانشگاه خواجه نصیر ارائه کردم. فایل صوتی دو سخنرانی آن جلسه، نخست با عنوان «در دفاع از انسان» و دومی با عنوان «در دفاع از انقلاب» را می‌توانید از یوتیوب مشاهده کنید. متن حاضر، نسخه کامل‌تر سخنرانی دوم است.

* * *

اصلاح‌طلبی، در یک تعریف کلان، به معنای سیاست‌ورزی به شکل حرکتی «گام‌به‌گام، دموکراتیک و خشونت‌پرهیز» است. هر سه شرط ضروری هستند و هر کدام که غایب باشند اصلاح‌طلبی بی‌معنا می‌شود. ضرورت «گام به گام» بودن اصلاحات آن است که هیچ کس نمی‌تواند ادعا کند به ناگاه «تمام حقیقت» یا «مدل آرمانشهر» را به دست آورده است و کافی است یک شبه آن را بنا کند. اولا که هیچ آرمان‌شهری یک شبه بنا نمی‌شود، در ثانی که هیچ حقیقتی هم کامل نیست و به صورت مداوم باید مورد نقد و اصلاح قرار گیرد.

ضرورت «دموکراتیک» بودن اصلاحات بیشتر معطوف به «رعایت زمین بازی» است. برای مثال، وقتی ما در انتخابات شرکت می‌کنیم، هرگز قانون یا نماینده‌ای را به اتفاق کامل آرا انتخاب نخواهیم کرد. اما از آنجا که همه نیروها اصل محوریت صندوق رای را پذیرفته‌اند، پس حتی جناح بازنده انتخابات نیز مشروعیت جناح پیروز را به رسمیت می‌شناسد و به صورت دموکراتیک می‌پذیرد. در نقطه مقابل، انقلابیون اساس زمین بازی را به گونه‌ای بر هم می‌زنند که نمی‌تواند مورد تایید همگان باشد. پس ولو آنکه انقلابیون ۹۰درصد جمعیت را تشکیل دهند، باز هم باید ایده خود را به ۱۰درصد باقی مانده «تحمیل» کنند که این عمل نمی‌تواند مشروع و دموکراتیک باشد.

«خشونت‌پرهیز»ی نیز بدون تردید سومین شرط اصلاح‌طلبی و احتمالا محصول دو شرط پیشین است. اساسا با ترور و اسلحه و چماق شاید بشود چیزی را تخریب کرد، اما به عقل من که نمی‌رسد بتوان چیزی را ساخت یا اصلاح کرد. ضمن آنکه پذیرش «دموکراتیک» با خشونت معنا ندارد. اگر همه بخواهیم بر سر یک زمین بازی توافق کنیم، تنها سیاست قابل تصور، سیاست «اقناع» است.

در مقابل این تعریف از اصلاح‌طلبی، به صورت معمول یک مفهوم از انقلابی‌گری وجود دارد که متناظر با شروط سه‌گانه اصلاح‌طلبی، کنشی «دفعتی، غیردموکراتیک و معمولا همراه با خشونت» به شمار می‌آید. این تعریفی کلاسیک از انقلاب است که با آن بیگانه نیستیم و نیازمند توضیح بیشتر نیست. اما به شخصه، دست‌کم طی یک سال گذشته، به این نتیجه رسیدم که دقیقا اگر در جزییات این تعریف دقت کنیم، می‌توانیم انقلابی‌گری را نیز به دو دسته کلان تقسیم کنیم:

نخستین دسته را من «انقلاب‌های رهایی‌بخش» می‌خواند
و دسته دوم را « انقلاب‌های راهگشا».

انقلاب‌های رهایی‌بخش، همان انقلاب‌های کلاسیک است که هر سه انتقاد فوق متوجه آن می‌شود. انقلاب‌هایی که در جریان آن گمان می‌شود مدینه فاضله‌ای کشف شده که قرار است یک شبه و به مدد انفجار انقلاب بدان دست پیدا کنیم. مثلا یک شبه جامعه بی‌طبقه درست کنیم که حتما حلال تمام مشکلات هم به حساب می‌آید. پس این انقلاب‌ها، دقیقا «دفعتی» هستند. یعنی یک شبه قرار است همه چیز را دگرگون کنند. «غیردموکراتیک» هستند چون زمین بازی موجود و مورد توافق را بدون پذیرش و اقناع عمومی بر هم می‌زنند. و در نهایت نیز با چنین رویکردهایی به سمت خشونت گرایش پیدا می‌کنند. من، همچنان چنین انقلاب‌هایی را مردود و مخرب قلمداد می‌کنم.

در نقطه مقابل اما، می‌توان «انقلاب‌های راهگشا» را متصور شد. یعنی انقلاب‌هایی که ابدا قصد ندارند یک شبه نظم مورد توافق را متلاشی کنند، یا ابدا دچار این توهم نشده‌اند که همه جواب‌ها را در دست دارند و به محض کسب قدرت، تمامی مشکلات کشور و جامعه را حل خواهند کرد. بلکه کاملا برعکس، اتفاقا در صدد «دفاع از نظم مورد توافق» هستند و اتفاقا قصد دارند راه و مسیر حرکت «گام‌به‌گام» را باز نگه دارند. بدین ترتیب، این انقلاب‌ها، بر خلاف انقلاب‌های رهایی‌بخش، نه دفعتی، بلکه «گام به گام» هستند. نه غیردموکراتیک، بلکه اتفاقا مشروع و دموکراتیک‌اند چرا که برای حفظ و احیای زمین مورد توافق سیاست به پا می‌شوند. و در نهایت، خشونت‌پرهیز و اقناعی هستند چرا که معطوف به توافقات اولیه مورد اجماع استدلال می‌کنند.

بر پایه همین ویژگی‌ها، «انقلاب‌های راهگشا» در شرایطی توجیه می‌شوند و ای بسا ضرورت پیدا می‌کنند، که یکی از عناصر موجود به دلایلی تلاش کند که نظم و قاعده مورد توافق را به ناروا و با زور و خشونت بر هم بزند و در یک کلام، مسیر سیاست‌ورزی را به انسداد کامل بکشاند. وضعیتی که معمولا در مواجهه با کودتاهای نظامی، یا کودتاهای خزنده با آن مواجه می‌شویم و اتفاقا در تاریخ کشور ما نیز نمونه‌های شناخته‌شده‌ای دارد.

به عنوان یک مثال آشنا، وقتی محمدعلی‌شاه قاجار به قدرت رسید، نظم مورد توافق کشور ما، یک سلطنت مشروطه بود که مجلس در راس امور قرار داشت. این توافق به امضای شاه و دربار پیشین نیز رسیده بود و مشروعیت و اجماع عام در کشور داشت. اما محمدعلی‌شاه این زمین بازی مورد توافق و این قاعده بازی را بر هم زد. مجلس را به توپ بست، آزادی‌خواهان را اعدام کرد و راه را بر سیاست‌ورزی متعارف بست. در واقع، کودتای محمدعلی‌شاهی، قطار سیاست را از مسیر معقول، معمول و مورد اجماع خود خارج کرد. در چنین شرایطی بود که مشروطه‌خواهان ناچار شدند برای بازگرداندن این قطار به مسیر خود دست به حرکتی انقلابی بزنند.

انقلاب مشروطه‌خواهان در برابر کودتای محمدعلی‌شاهی، بدون شک یک انقلاب «رهایی‌بخش» نبود. آن انقلاب، حرکتی «دفعتی» به حساب نمی‌آمد چرا که هیچ کس مدعی نبود با سقوط محمدعلی‌شاه و بازگشایی مجلس یک شبه تمام مشکلات کشور حل می‌شود. بلکه انقلاب تنها می‌خواست راه و مسیر حرکت گام‌به‌گام مجلس را باز کند. از سوی دیگر، انقلاب غیردموکراتیک نبود چرا که قصد نداشت زمین بازی را دگرگون کرده و به کسی تحمیل کند. بلکه صرفا می‌خواست از زمین و قاعده‌ای که پیشتر مورد اقناع و اجماع قرار گرفته بود دفاع کند. در نهایت اما، به اقتضای زمان خود (۱۱۰ سال پیش) مشروطه‌خواهان در مسیر انقلاب خود دست به اسلحه بردند. اقدامی که با منطق امروز ما پذیرفته شده نیست؛ اما اگر به یاد بیاوریم که حتی پس از پیروزی نیز هیچ حمام خوبی به راه نینداختند و دادگاه‌های «انتقام‌جویانه» بر پا نکردند، آنگاه در خواهیم یافت که به نسبت زمان و شرایط خود تا حد بسیاری شرط «خشونت‌پرهیزی» را نیز رعایت کردند.

پس نخستین شرط و زمینه برای مشروعیت و حتی ضرورت انقلاب‌های راهگشا آن است که یک نیرویی، سازوکارهای مورد اجماع اداره کشور را مختل کرده و سیاست‌ورزی از مسیرهای معمول را به انسداد کشانده باشد. قانون اساسی را بی‌معنی کرده باشد، از پاسخ‌گویی و مشروطیت عدول کرده باشد، نهادهای ملی همچون مجلس را بلاموضوع کرده باشد و آشکارا به رای و خواست مردم دهن‌کجی نشان داده صرفا به ضرب و زور دستگاه سرکوب‌گر خود تکیه کرده باشد.

در چنین شرایطی، البته ممکن است یک گروهی نسخه «صبر» بپیچند. یعنی وارد این محاسبه سود و زیان بشوند که درست است وارد مرحله انسداد شدیم، اما گاهی می‌توان برای عبور از این مرحله صرفا «صبر» کرد. به قول لنین، حل برخی مشکلات را بر عهده «رفیق زمان» می‌گذاریم. یا شاید به قول شاعر، «توبه نمی‌کند اثر، مرگ مگر اثر کند». بسیاری امروز در انقلاب ۵۷ نیز چنین تحلیلی دارند که بهتر بود انقلابیون دست نگه دارند. نهایتا ظرف ۲ -۳ سال بعد شاه می‌مرد و به احتمال زیاد، در فضای انسداد موجود گشایش‌هایی حاصل می‌شد. این تحلیل می‌تواند قابل تامل باشد، اما گاهی عوامل دیگری از راه می‌رسند که وضعیت «انقلاب‌های راهگشا» را از «مشروع» به حالت «ضروری» در می‌آورند.

در واقع، گاهی حاکم مستبد، از مرزهایی عبور می‌کند که دیگر نه قابل گذشت است و نه قابل تحمل. من می‌گویم وقتی محمدعلی‌شاه مجلس را به توپ بست از مرزی عبور کرد که دیگر قابل گذشت نبود. به توپ بستن مجلس نباید بی‌پاسخ گذاشته می‌شد و اگر آن حکومت کودتایی به حال خودش رها می‌شد، ای بسا در سرکوب و کشتار آزادی‌خواهان و ایجاد خفقان و نابودی نهادها و زیرساخت‌های کشور تا بدانجا پیش می‌رفت که فردای مرگ آن شاه مستبد، جز یک زمین سوخته باقی نمی‌ماند و کشور به ده‌ها و صدها سال قبل‌تر پرتاب می‌شد.

در مورد شاه نیز به باورم ۱۷ شهریور مرزی بود که دیگر بازگشت نداشت. شاه نیز پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، عملا مجلس را بلاموضوع و سیاست‌ورزی را مختل کرده بود. با این حال بسیاری از نخبگان ترجیح دادند با او کژدارومریز رفتار کنند و از خشونت بیشتر و ویرانی احتمالی کشور پرهیز کنند. اما وقتی در ۱۷شهریور، به ارتش دستور داده شد که مردم را به گلوله ببندند، دیگر حریمی شکسته شد که جای گذشت نبود. به بیان دیگر می‌توان گفت، تا پیش از آن، شاه با مسدود کردن فضای سیاسی عملا «سنگ‌ها را بسته بود» و در ۱۷شهریور، آشکارا «سگ‌ها را هم باز کرد». در مقابل سنگ‌های بسته شاید بتوان صبر و سکوت پیشه کرد، اما در مقابل سگ‌های رها شده نمی‌توان.

از این منظر است که من امروز تمام قد از ضرورت یک «انقلاب راهگشا» در سال ۵۷ دفاع می‌کنم. اما اگر کسی با اشاره به پیامدهای آن انقلاب، مشروعیت چنین تحولی را زیر سوال ببرد، دقیقا پاسخ خواهم داد که: تمام مشکل انقلاب ۵۷ آن بود که از نسخه «انقلاب‌های راهگشا» دور شد و در ورطه گرایش به «انقلاب رهایی‌بخش» سقوط کرد. متاسفانه انقلابیون فراموش کردند که پیروزی انقلاب صرفا آغاز راه سیاست است و تنها دستاورد انقلاب می‌تواند بازگرداندن قطار کشور به ابتدای مسیر اصلاحات باشد. انقلابیون ما دچار این توهم شدند که انقلاب نه یک حفره برای عبور از دیوار انسداد و حرکت به سمت وضعیت مطلوب، بلکه اساسا خود هدف بوده است. دچار این توهم شدند که خود انقلاب یک گوهره‌ای است که به ناگاه ما را روح جهان بی‌روح کرده است. ما را یک شبه به تارک بشریت ارتقاع داده است. توهمی که طبیعتا نتایج فاجعه‌باری داشت. از انکار تمامی دانش و تجربیات بشری در شرق و غرب جهان گرفته، تا تصمیم به دفاع از «گوهره انقلاب» ولو به قیمت قربانی کردن تمامی رقبای سیاسی!

بدین ترتیب، آنچه امروز به نظرم همه ما باید از آن پرهیز کنیم، نه اصل انقلاب، بلکه نسخه «انقلاب‌های رهایی‌بخش» است. در فضای انسداد کشور، به هیچ تعریفی از «اصلاح‌طلبی» را نمی‌پذیرم، مگر آنکه در چهارچوب «انقلاب راهگشا» بخواهد شرایط فوق‌العاده ایجاد شده را به مسیر معقول سیاست‌ورزی بازگرداند. طبیعتا کسانی که در همین بستر و با همین ساختارهای حقیقی و حقوقی دم از اصلاح‌طلبی می‌زنند، از نگاه من خودشان دقیقا بخشی از همان ماشین انسداد سیاسی هستند که باید در جریان یک انقلاب راهگشا کنار گذاشته شوند تا فضای سیاسی کشور بتواند دوباره تنفس کند.