۸/۰۹/۱۳۹۱

نقدی بر تفاوت‌های دو روی‌کرد در سیاست‌ورزی

«سایت جمهوری‌خواهی» یادداشت پیشین من («بیماری‌ اتوبوسی شدن اندیشه سیاسی») را با عنوان نقدی بر بیانیه همایش پنجم جمهوری خواهان منتشر کرده است. (اینجا+) من از این دوستان سپاس‌گزارم که تا این حد به انتقادات مطرح شده حساس هستند و آن‌ها را برای مخاطبین خود نیز منتشر می‌کنند. این نشانه خوبی است که دوستان ما دست‌کم گام نخست برای شکل‌گیری فضای نقد سازنده را برداشته‌اند. یعنی «استقبال از نقد». با این حال من خودم نوشته پیشین را نقدی بر این بیانیه نمی‌دانم. در واقع اگر می‌خواستم به بیانیه حاضر نقدی وارد کنم، به موضوعی ریشه‌ای‌تر می‌پرداختم. حالا که بحث آن پیش آمده من هم از فرصت استفاده می‌کنم و این نقد را به صورت کلی به بیانیه مذکور و بسیاری حرکت‌های مشابه طرح می‌کنم.

 

نخست: روی‌کرد رو به بالا

 

شاید اگر ریشه‌اش را جست‌وجو کنیم، به همان روزهای نخستین دولت اصلاحات برسیم. یعنی دورانی که سیدمحمد خاتمی از جانب همه ایرانیان به چشم رهبر جنبش اصلاحات شناخته می‌شد، بجز خودش! باور قلبی آقای خاتمی که آن را رسما هم اعلام کرده بود سبب شد تا هیچ گاه این رهبری اجتماعی را نپذیرد. نتیجه اینکه روی‌کرد او همواره به جای رهبری یک جنبش اجتماعی، به سمت سیاست‌ورزی در ساختار حقیقی قدرت بود. ما از مذاکرات پشت‌پرده ایشان مطلع نیستیم و یا اخباری پراکنده و تایید نشده داریم؛ اما همان بخش سیاست‌های آشکار خاتمی هم کافی بود که نتیجه بگیریم او هیچ گاه نمی‌خواست به صورت مستقیم به ابزار قدرت اجتماعی متوسل شود. در بهترین حالت اصلاح‌طلبانی که او در راس‌شان قرار داشت به استراتژی «فشار از پایین، چانه‌زنی از بالا» اعتقاد داشتند و در این بین، برای خود صرفا نقش و موضع «چانه‌زنی از بالا» را قایل بودند. در واقع آنان گمان می‌کردند و یا امیدوار بودند که جامعه خودش وظیفه بسیج اجتماعی و یا مشارکت فعال را بر عهده بگیرد تا آنان صرفا در راهروهای کاخ قدرت به چانه‌زنی مشغول شوند.

 

این نگرش خاص به عرصه سیاست، بعدها هم در میان بیشتر اصلاح‌طلبان دست‌نخورده باقی ماند. یعنی حتی زمانی که ورق کاملا برگشت و وزرا و وکلای پیشین به زندان افتادند و یا تعبید و خانه‌نشین شدند، باز هم نتوانستند سیاست را در چهارچوبی غیر از چانه‌زنی مستقیم با ارباب قدرت پی‌گیری کنند. در نتیجه، حتی درست در زمانی که تندترین انتقادات را به راس هرم قدرت وارد می‌سازند و ای بسا به همین جرم در زندان به سر می‌برند، باز هم روی‌کرد سیاست‌ورزی آنان (که شاید خودشان تصور می‌کنند نامش از سیاست‌ورزی به «مبارزه» تغییر کرده) روی‌کردی «رو به قدرت» بوده است. (مراجعه کنید به انبوه نامه‌هایی که اصلاح‌طلبان زندانی یا تبعیدی خطاب به رهبر نظام می‌نویسند)

 

اما این شیوه از سیاست‌ورزی با روی‌کرد رو به قدرت (بالا) به دوران اصلاحات منحصر نمی‌شود و اساسا ریشه‌دارترین اندیشه سیاسی در تاریخ کشور ما بوده است. یعنی هرگاه انتقادی وجود داشته به صورت مستقیم به راس هرم قدرت وارد می‌شده است. هرگاه سپاس و ستایشی وجود داشته به شکل مدح و سنای ارباب مقتدر بروز کرده  و هرگاه کهز اندرز و انتقادی هم وجود داشته در قالب «نصایح‌الملوک» مطرح می‌شده است. خلاصه اینکه، هرقدر در انقلابی‌گری، توده جامعه ایرانی نقشی فعال و اساسی بازی می‌کرده، در سیاست‌ورزی، همه چیز در راس هرم قدرت خلاصه می‌شده است. از این نظر می‌توان گفت، اصلاح‌طلبان به رهبری خاتمی نیز تداومی بودند بر شیوه سیاست‌ورزی کهن ایرانی، هرچند در قالب روی‌کرد انتقادی-ریش‌سفیدی.

 

اتفاقا این شیوه از «روی‌کرد رو به بالا»، ابدا در انحصار حاضران در عرصه قدرت نبوده است، بلکه به صورتی تمام عیار در توده جامعه نیز بروز یافته و برای مثال سبب شده است تا چهارچوب قالب روشنفکری ایرانی نیز در صورت «نقد قدرت مستقر»، و یا به صورتی دقیق‌تر «نقد دولت مستقر» تعریف شود. اساسا، نقد جامعه از جانب روشنفکران در کشور ما نه ریشه کهنی دارد و نه گستره‌ای قابل مقایسه با نقد قدرت.

 

دوم: روی‌کرد رو به پایین

 

برای کسب قدرت در هر ساختاری، منابع متنوعی وجود دارد. قدرت می‌تواند از محل تجمیع ثروت به دست بیاید و یا از راه کنترل بر نیروهای نظامی، یا ابزار قدرتمند رسانه‌ در عصر جدید و البته لابی‌های پنهان. با این حال، تمامی این منابع قدرت، همگی در یک ویژگی (و البته یک نقطه ضعف) مشترک هستند: انحصارپذیری! اساسا تاریخ استبدادی هر کشوری را می‌توان با نگرش «تاریخ انحصاری منابع قدرت» بازخوانی کرد. (مثلا گسترش اختاپوسی سایه سپاه بر سر تمامی قراردادهای اقتصادی و البته انحصار کل نیروهای نظامی و اقتصادی سپاه به علاوه رسانه‌های ملی در دستان شخص رهبر نظام!) با این حال، یک منبع قدرت دیگر نیز وجود دارد که بر خلاف دیگر هم‌تایانش ابدا «انحصار‌پذیر» نیست: قدرت توده‌های مردم.

 

فهرست زیر، عبارات نخستین، از متن 11 بیانیه شخص مهندس موسوی است:


1-      ملت شریف ایران

2-      هم‌وطنان عزیز

3-      مردم شریف ایران

4-      ملت شریف ایران

5-      مردم شریف و هوشمند ایران

6-      انا للله و انا الیه راجعون (فردای روز شنبه خونین)

7-      هم‌وطنان عزیز

8-      مردم هوشیار و شریف ایران

9-      هم‌وطنان عزیز

10-  (بدون مخاطب – پس از پخش جلسه دادگاه فرمایشی)

11-  مردم شریف، آزاده و آگاه ایران

از ظاهر امر بر می‌آید که او در تمامی موارد، به صورت مستقیم توده جامعه ایرانی را مخاطب قرار می‌داد. با این حال حقیقت ماجرا حتی چیزی فراتر از این است. در واقع اگر در محتوای بیانیه‌های موسوی نیز دقیق شوید، به واقع دارد با مردم سخن می‌گوید. بر خلاف بسیاری از همتایانش که «به در می‌گویند تا دیوار بشنود»!

 

از نگاه من، تفاوت آشکار میرحسین، با دیگر سیاست‌مداران حاضر در کشور همین روی‌کرد منحصر به فرد او به سمت توده جامعه است. من هرگاه بیانیه‌های موسوی را مرور می‌کنم به ذهنم می‌رسد که او بجز خودش و توده‌های انبوه جامعه هیچ چیز دیگری را نمی‌دید. او حضور انبوه و سایه سنگین نیروهای سرکوب و ساختار مخوف قدرت را حس نمی‌کرد. یا حتی اگر حس می‌کرد، اصلا برای در برابر اراده توده مردم هیچ شان و وزن و اصالتی قایل نبود. پس بیم و هراسی نیز به دل راه نمی‌داد و تلاش می‌کرد تا به آنچه خودش منبع اصلی قدرت می‌دانست متوسل شود، یعنی: مردم!

 

حتی اگر انتقاد کنیم که این شیوه از نگرش بیش از حد «آرمان‌گرایانه و رومانتیک» است و در عرصه واقعیت منابع قدرت بیشتری وجود دارند که ای بسا در برابر اکثریت جامعه نیز توانایی مقاومت و برقراری یک استبداد را خواهند داشت، باز هم من خواهم گفت که روی‌کرد میرحسین اتفاقا در همین عرصه واقع‌گرایی سیاسی نیز روی‌کردی منطقی و درست بود. نه بدین معنا که اصالت دیگر منابع قدرت را انکار کنیم. بلکه از این جهت که در واقعیت جامعه ما، دیگر منابع قدرت یکسره در انحصار یک جریان سیاسی قرار گرفته و برای اصلاح‌طلبان هیچ امیدی به سهم‌خواهی از آن‌ها وجود ندارد. درآمدهای نجومی نفتی، ابزار قدرت نیروهای نظامی، مافیای قدرتمند واردات و قاچاق، رسانه‌های گروهی و البته شبکه‌های زنجیره‌ای و سازمان‌دهی شده گروه‌‌های سرکوب. پس میرحسین، در برابر تمامی این منابع، به تنها منبعی روی آورد که دست‌کم شانس بهره‌گیری از آن را داشت. در واقع، پس از آنکه تمامی منابع «انحصار‌پذیر» قدرت به مرور به دست یک شخص و یا یک جریان خاص افتاد، میرحسین موسوی برای تشکیل آخرین جبهه مبارزه در برابر استبداد ناچار شد که به تنها منبع‌ انحصارناپذیر قدرت متوسل شود.

 

سوم: تمایز عملی میان نتایج دو روی‌کرد سیاسی

 

بحث من اینجا عمق تحلیل نیست. اتفاقا می‌خواهم مثالی بسیار سطحی بزنم. به دو گزاره زیر دقت کنید:

 

الف- تنها راه نجات کشور برگزاری انتخابات آزاد است.

ب- تنها راه نجات کشور تلاش مردم برای کسب حاکمیت بر سرنوشت خویش است.

 

هر دو گزاره در ظاهر به یک مسئله واحد اشاره دارند. همچنین هیچ یک از این دو از حد «رویاپردازی» و «ایده‌آل‌گرایی» خارج نمی‌شوند. با این حال گزاره «الف» آشکارا از نگرشی «رو به بالا» برخاسته که هرچند در ظاهر می‌تواند مردم را مخاطب قرار دهد، اما در اصل دارد با ارباب قدرت سخن می‌گوید و از او می‌خواهد که با اراده خودش انتخابات آزاد برگزار کند. (طبیعتا بنده به عنوان یک شهروند عادی ابزار برگزاری انتخابات آزاد را ندارم) اما گزاره «ب»، یک راست توده جامعه را مخاطب قرار می‌دهد و از آنان می‌خواهد برای دست‌یابی به انتخابات آزاد تلاش کنند. (هرچند راهکاری در این زمینه ارایه نمی‌دهد و مثلا مشخص نمی‌کند که مردم چه کاری می‌توانند بکنند؟)

 

در کلیت موضوع اگر بخواهیم قضاوت کنیم، نمی‌توانیم برای یکی از این دو روی‌کرد به صورت ذاتی برتری خاصی نسبت به دیگری قایل شویم. هر دو روی‌کرد در عرصه سیاسی ضروری بوده و در شرایطی مفید واقع می‌شوند. بحران از زمانی آغاز می‌شود که در انتخاب روی‌کرد متناسب دچار اشتباه شویم و یا اساسا یکی از این دو روی‌کرد را فراموش کنیم. مثلا وقتی مردم به خیابان‌ها ریخته‌اند و دارند تظاهرات پشت تظاهرات برگزار می‌کنند، و یا دست‌کم گمان می‌کنند که فقط باید تظاهرات برگزار کنند، جای خالی روی‌کرد به بالا احساس می‌شود. در نقطه مقابل، وقتی گروه‌های سیاسی، بدون هیچ منبع قدرتی، مطلوبات خود را با کانون قدرت در میان بگذارند (مثلا بگویند بیا و یک انتخابات آزادی برگزار کن که ما هم در آن سهم عادلانه‌ای داشته باشیم!) جای خالی روی‌کرد رو به پایین احساس می‌شود.

 

با این مقدمه طولانی، من می‌خواهم به نقد مجدد بیانیه «اتحاد جمهوری‌خواهان» و دیگر بیانیه‌های مشابه بپردازم. تمامی این نامه‌ها و بیانیه‌ها، صرفا و صرفا با روی‌کرد رو به بالا صادر می‌شوند، بدون اینکه توجه کنند چه پشتوانه‌ای از منابع قدرت دارند. در واقع اگر می‌خواهیم بدانیم که چرا پس از حصر میرحسین موسوی، جنبش سبز به ناگاه به کما رفت و هیچ شخص و یا گروه دیگری نتوانست جای خالی او را پر کند، باید به این مسئله دقت کنیم که با حذف موسوی، آخرین سیاست‌مداری که می‌توانست جای خالی «روی‌کرد رو به پایین» را پر کند و بدین ترتیب توازنی در معادله قدرت ایجاد کند (یعنی تنها منبع قدرت انحصار‌ناپذیر را به سود دموکراسی‌خواهان بسیج کند) از گردونه خارج شد. از آن پس، تمام گروه‌های حاضر، چه اصلاح‌طلبان و چه حتی آنانی که تلاش می‌کنند در ظاهر مرز آشکاری با آنچه «اصلاح‌طلبان حکومتی» می‌خوانند داشته باشند، بنابر سنت کهن ایرانیان همچنان با روی‌کرد رو به بالا به سیاست‌ورزی ادامه دادند.

 

گمان می‌کنم از حوصله این بحث خارج باشد، پس صرفا به صورت خلاصه اشاره می‌کنم که سیاست‌ورزی با روی‌کرد رو به بالا، صرفا در نامه‌نگاری به رهبری خلاصه نمی‌شود. بلکه برای گروه‌های دیگری ممکن است با مراجعه به یک قدرت برتر معنا یابد که مثلا می‌تواند مجامع بین‌الملل، سازمان‌های جهانی حقوق بشر و یا از همه فاجعه‌بارتر، نیروهای نظامی خارجی باشد.

۸/۰۷/۱۳۹۱

بیماری اتوبوسی شدن اندیشه سیاسی

یک گروه سیاسی با نام «اتحاد جمهوری‌خواهان ایران» پس از برگزاری همایش پنجم خود قطع‌نامه‌ای صادر کرده است. (اینجا+ بخوانید) متن کامل قطع‌نامه این گروه بیش از 1700 کلمه است اما من آن را برای شما در کمتر از 70 کلمه خلاصه می‌کنم:

 

خوب‌ها: انتخابات آزاد. حقوق بشر. دموکراسی. جنبش‌های کارگری و زنان. آزادی بیان. آزادی زندانیان سیاسی. سکولاریسم. احترام به مذاهب. جمهوریت. اتحاد. لغو اعدام. صلح. بهار عربی.

 

بدها: ولایت فقیه. سپاه. احمدی‌نژاد و یارانش. راست سنتی و جبهه پایداری. تحریم. حمله نظامی. فقر و تورم. تبعیض قومی و مذهبی. بشار اسد.

 

مطمئن باشید با همین خلاصه‌ای که نوشته شده، هیچ چیزی را از متن قطع‌نامه این گروه سیاسی از دست نخواهید داد. حتی می‌توانم پیشاپیش به شما بگویم اگر سعی کنید با این مجموعه واژگان دست به جمله‌سازی‌های ابتکاری بزنید، احتمالا به مجموعه‌ای از «بیانیه‌ها» و «قطع‌نامه‌های» دیگر گروه‌های سیاسی اپوزوسیون هم دست پیدا خواهید کرد. اما مشکل کار در کجاست؟ چرا برون‌داد فعالین سیاسی ما به یک سری جمله‌سازی‌ با واژگانی معدود و محدود شباهت پیدا کرده که در نهایت تفاوت آن‌ها به ابتکار و خلاقیت ادبی نگارندگان در همین مسابقه «جمله‌سازی» خلاصه می‌شود؟ من چند دلیل کلی به ذهنم می‌رسد.

 

نخست: انتزاعی شدن مفهوم اندیشه سیاسی


اگر نخواهیم میان «گفت‌وگوهای اتوبوسی» با «امر سیاسی» و «کنش سیاسی» تمایزی قایل شویم، در واقع «اندیشه سیاسی» را به مفهومی گنگ، انتزاعی و غیرملموس بدل ساخته‌ایم که طبیعتا توانایی هیچ‌ تغییری در جهان عینی نخواهد داشت. نه تنها طبیعی، بلکه حتی بسیار رایج و قابل مشاهده است که در هر گفت‌وگویی، طرفین گریزی هم به سیاست بزنند و درست به همان صورتی که در مورد نتایج مسابقات ورزشی و یا وضعیت آب و هوا صحبت می‌کنند، نسخه‌ای هم برای سیاست بپیچند. اتفاقا در کشور ما، به مدد فضای سیاست‌زده اجتماعی، عامی‌ترین شهروندان هم می‌توانند سخنرانی‌های مفصلی در مورد «انتخابات واقعا آزاد» ایراد کرده و بر لزوم پایبندی به «حقوق بشر» تاکید کنند. اما آیا همه این شهروندان «فعال سیاسی» هستند؟ یا به عبارت دیگر، فرق آنان که خود را «فعال سیاسی»، و کمی فراتر، احزاب و گروه‌های سیاسی می‌خوانند با این توده شهروندان چیست؟


من می‌گویم نخستین تفاوت باید در تمایزگزاری میان «شعارگرایی» و فهرست‌ کردن آرمان‌ها و اهداف به جای برنامه سیاسی باشد. چه کسی است که نداند ما در وضعیت دموکراتیک قرار نداریم و با انتخاباتی آزاد و سالم فاصله بسیار داریم؟ پس من، به عنوان یک شهروند عادی، وقتی به بیانیه یا قطع‌نامه یک حزب یا گروه سیاسی مراجعه می‌کنم، ابدا به دنبال تکرار آنچه که خودم می‌دانم نیستم. من به کسی «فعال سیاسی» می‌گویم که بتواند یا یک راه‌حل و پیشنهاد به من ارایه کند، یا وضعیت موجود را، فراتر از این بدیهیاتی که همه می‌دانیم، به شکل دیگری برای من تحلیل کند که من بتوانم تصوری از وضعیتی که در آن قرار داریم و گزینه‌های احتمالی آینده پیدا کنم. هرچه غیر از این موارد گفته شود، یک سری واژگان انتزاعی است. «انتزاعی» یعنی ربطی نه به این جامعه دارد و نه به این زمان و مکان. همین بیانیه‌ها را می‌توانید ببرید صد سال پیش در ایران و یا ببرید در کشور کره شمالی یا عربستان هم صادر کنید و آب هم از آب تکان نخورد!

 

 

دوم: بیگانگی فعالین با واقعیت جامعه


مهاجرت یا خارج‌نشینی، احتمالا بزرگ‌ترین دلیل در بیگانگی فعالین سیاسی با واقعیت‌های اجتماعی است، اما ابدا نه عاملی لازم است و نه کافی! یعنی ای بسا فعالین بسیار زیادی که در کشور زندگی می‌کنند اما از واقعیت‌های اجتماعی خود بی‌اطلاع هستند و اتفاقا کانال‌های ارتباطی‌شان با اخبار، رسانه‌هایی است که همان فعالین خارج از کشور اداره می‌کنند! در هر صورت، وقتی شما به واقع نتوانید مشکل جامعه خود را درک و لمس کنید، به ناچار به یک سری تعابیر کلی که عیاری هم ندارند پناه می‌برید: استبداد، آزادی، فقر، عدالت و ...


اتفاقا ما ایرانیان در تاریخ کشور خودمان، یک نمونه بسیار آشکار از تبعات بیگانگی فعالین سیاسی با واقعیات اجتماعی را داریم که هنوز هم در تمامی کتاب‌های تاریخی به آن اشاره می‌شود. اشاره من دقیقا به انقلاب 57 باز می‌گردد. انقلابی که اکثر قریب به اتفاق فعالین سیاسی وقت، آن را «غیر منتظره» می‌دانستند. در واقع نقل قول متواتری است که «انقلاب بسیار زودتر از آنکه انتظارش را داشتیم به وقوع پی‌وست». من هربار به چنین عباراتی برخورد می‌کنم فقط یک نتیجه می‌گیرم: «این فعالین سیاسی، شناخت درستی از واقعیت‌های اجتماعی خود نداشتند و در نتیجه از پیش‌بینی بزرگترین تغییری که کل ساختار اجتماعی-حکومتی کشور را متلاشی کرد عاجز ماندند»!


مسئله صرفا در پیش‌بینی بروز تغییر خلاصه نمی‌شود. اتفاقا در مورد انقلاب ایران، همه گروه‌ها این تغییر را (ولو با تخمین زمانی نادرست) پیش‌بینی می‌کردند. اما زمانی که به جهت‌گیری تغییر می‌رسیم، تازه به عمق فاجعه تحلیل‌ها برخورد می‌کنیم. برای مثال گروه‌های چپ‌گرا از دم انتظار خیزش مترقی پرولتاریا به قصد انقلاب کمونیستی را داشتند. این عزیزان اکثرا پس از انقلاب اعدام شدند، اما آن گروهی که زنده ماندند می‌توانند شهادت بدهند که نتیجه نهایی چه زاویه‌ای با پیش‌بینی‌های آن‌ها داشت. حتی گروه‌های ملی‌گرا یا لیبرال نیز وضعیت متفاوتی نداشتند. برای آن‌ها احتمالا انقلاب به معنای رفع استبداد فردی و دست‌یابی به یک نظام دموکراتیک بود. خوش‌بختانه این گروه کمتر اعدام شدند اما به هر حال نتیجه کار به پیش‌بینی‌های آن‌ها هم شباهتی نداشت. البته تمامی این انتقادات می‌تواند متوجه گروه‌های سیاسی باشد که دست‌کم به خودشان زحمت پیش‌بینی و تحلیل می‌دادند. وقتی امروز با گروه‌هایی طرف هستیم که از دو سطر تحلیل شرایط و یا ترسیم دورنمای کشور عاجز هستند چه می‌توانیم بگوییم؟

 

سوم: تنزه‌طلبی


این عامل، از نگاه من یکی از ویژگی‌های ممیزه گروهی است که سیاست را به شکل «بحث‌های اتوبوسی» پی‌گیری می‌کنند اما اصرار دارند برچسب فعالیت سیاسی را حفظ کنند. طبیعتا سیاست پیشه‌ای عملی است که بروز اشتباه در آن غیرقابل اجتناب می‌نماید. حتی می‌توان گفت ای بسا در مواردی هم که یک تصمیم درست باشد، باز هم لزوما نتیجه کار محصولی منزه و بری از هرگونه انتقاد نیست. نتیجه اینکه تنها کسانی می‌توانند از هرگونه پاسخ‌گویی و اتهام فرار کنند که اساسا کاری نکنند! پیشنهادی نداشته باشند، تحلیلی ارایه نکنند و در نهایت به تکرار بدیهیات ایده‌آلیستی و انتقاد از هرگونه راهکار عملی و عینی بسنده کنند.


فعال تنزه‌طلب دانسته یا از روی نادانی چشم بر روی این حقیقت می‌بندد که انتخابات آزاد، رفع تبعیض، برقراری عدالت و دست‌یابی به حقوق بشر، صورت مسئله هستند و نه پاسخی به پرسش «چه باید کرد؟» وقتی کسی می‌گوید «راهکار خروج از وضعیت موجود برگزاری انتخابات آزاد است» در بهترین حالت می‌توان گفت صرفا وابستگی خود را به جناح «دموکراسی‌خواه» به نمایش درآورده و از اردوگاه استبداد تبری جسته است، اما نباید فراموش کند که اولا «با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمی‌شود»! در ثانی، مسیر میان وضعیت کنونی تا رسیدن به مطلوبات فهرست شده ابدا نمی‌توان یک جهش ناگهانی باشد. یعنی هیچ منطق و عقل سلیمی نمی‌پذیرد که جامعه ما از وضعیت اسبتدادزده کنونی به صورتی جهشی به وضعیت دموکراتیک برسد. پس به ناچار مسیری که فعالین سیاسی باید آن را یافته و به کلیت جامعه پیشنهاد کنند مساعد فعال تنزه‌طلب نخواهد بود. پس او همچنان باید همان‌جای قبلی بنشیند و به تکرار فهرست‌وار همان مجموعه محدود از واژگان اکتفا کند که در ابتدای یادداشت قابل مشاهده هستند.

 

پی‌نوشت:

توضیحی در مورد تصویر یادداشت: من کاریکاتور حاضر را از این لینک+ برداشتم. می‌خواستم نوشته‌های روی تصویر را پاک کنم، اما به نظرم دخل و تصرف در اثر دیگران کار درستی نیامد. به هر حال من اصلا نمی‌دانم این نوشته‌های عربی به چه معناست و اشاره‌ای هم به آن‌ها ندارم. برای من، این اثر بدون نوشته‌هایش می‌تواند مورد نظر باشد.

۸/۰۶/۱۳۹۱

چرا می‌گویند «هرکجا کُرد باشد، آنجا ایران است»؟



«بختیار علی» از نویسندگان اقلیم کردستان است که در ایران با رمان «آخرین انار دنیا» شناخته شد. ویکی‌پدیای فارسی می‌گوید او پرمخاطب‌ترین نویسنده در اقلیم کردستان است. هرچند اکنون ساکن آلمان است، اما رمان‌هایش را به کردی می‌نویسد و نوشته‌هایش برگرفته از اعماق لایه‌های اجتماعی کردستان عراق هستند. در قسمتی از رمان «قصر پرندگان غمگین» او توصیفات جالبی برای ما ایرانی‌ها به چشم می‌خورد:

«... شب خواستگاری، فوزی‌بیگ، با غرور یک پیرمرد تحصیل‌کرده – نه با غرور یک عشیره‌ای - پیشاپیش خواستگاران می‌رفت. او مرد نکته‌سنجی بود که با ریزبینی هرچه تمام‌تر واژه‌ها را برمی‌گزید و تلاش می‌کرد که سنجیده‌تر از مردم عادی سخن بگوید. همه، آوازه «فکرت گلدانچی» را به عنوان آدمی آگاه و با سواد شنیده بودند اما فوزی‌بیگ گمان نمی‌کرد که گلدانچی از پس او برآید. فوزی مطمئن بود که گلدانچی مانند او سه بار شاهنامه را نخوانده و بیشتر بخش‌های رساله الغفران معری را از بر ندارد. درست است که دانش فوزی‌بیگ محدود به ادبیات کلاسیک بود، اما او بر این باور بود که هیچ دانشی تا کنون نتوانسته از چارچوب ذهنی خیام و حافظ شیرازی و جلال‌الدین رومی فراتر رود ...». («قصر پرندگان غمگین»، بختیار علی، ترجمه «رضا کریم‌مجاور»، نشر افراز، ص۷۴)

دقت کنید که نگارنده از کردهای عراق است و در مورد شخصیت دیگری از همین جامعه سخن می‌گوید. اتفاقا دایره مخاطبان او نیز ایرانیان فارسی زبان نیستند که گمان کنیم قصد به دست آوردن دل آنان را داشته، این رمان باید در جامعه کردستان عراق با مخاطب ارتباط برقرار کند و از نظر آنان «قابل پذیرش و باورپذیر» باشد. شهروند کرد عراقی، زبان مادری‌اش کردی است. در کشوری عرب‌زبان به دنیا آمده و باید زبان عربی را هم به عنوان زبان رسمی یاد بگیرد. از آن پس، اگر قصد تحصیل و آموزش عالی داشته باشد، یا بخواهد که با جهان پیشرفته ارتباط برقرار کند یا باید زبان انگلیسی را به عنوان زبان سوم انتخاب کند، یا به هر صورت به دنبال یکی از زبان‌های پرمخاطب اروپایی برود. اما بخشی از آنان ترجیح می‌دهند که فارسی یاد بگیرند، سه بار خواندن شاه‌نامه را مایه افتخار بدانند و گمان کنند که «هیچ دانشی تا کنون نتوانسته از چارچوب ذهنی خیام و حافظ شیرازی و جلال‌الدین رومی فراتر رود»! چرا؟

من دلیل این علاقه را نمی‌دانم. اما به عنوان یک کرد ایرانی، در این مواقع آن عبارت مشهوری را به یاد می‌آورم که برخی به «ملا مصطفی بارزانی» نسبت داده‌اند. عبارتی که می‌گوید: «هرکجا کرد باشد، آنجا ایران است».

۸/۰۳/۱۳۹۱

«بدا به حال شما»!


توضیح: «اوژن یونسکو»، خالق نمایش‌نامه «کرگدن»، در سال 1353 و به دعوت یک سری از نهادهای هنری-فرهنگی به ایران سفر می‌کند. میزبانان او یک جلسه پرسش و پاسخ هم با حضور دانشجویان دانشگاه تهران و در محل «تالار مولوی» ترتیب می‌دهند. من متن پیاده شده آن جلسه را در بخش انتهایی کتابی پیدا کردم که خانم «پری صابری» از نمایش‌نامه کرگدن منتشر کرده‌اند. (ایشان از میزبانان و برگزار کنندگان جلسه بوده‌اند) در جریان جلسه، گروهی از دانشجویان انقلابی فرصت سوال پیدا می‌کنند و یونسکو را مورد انتقاد قرار می‌دهند. سال‌ها حضور در جلسات دانشجویی و مشاهده شور و حال هیجان دوران جوانی، برای من انگیزه‌ها و شرایط آن جلسه را بسیار ملموس و قابل درک کرده است. دانشجوی ناراضی از حکومت همه چیز را سیاسی می‌خواهد. انتظار دارد حتی یونسکو هم به کشورش نیاید مگر برای انتقاد از حکومت. من احساس می‌کنم رفتار مشابهی را بارها و بارها در سال‌های اخیر و در برخورد با بسیاری از هنرمندان مشاهده کرده‌ام. توضیح بیشتری در کار نیست. به نظرم، امروز که با گذشت نزدیک به 40 سال می‌توانیم آن جلسه را با علم به فرجام نهایی کار بازخوانی کنیم، فرصت یگانه‌ای داریم که در این تصویر گویا و تاریخی بیشتر و بیشتر دقیق شویم. به نظرم صحنه حاضر، بی‌شباهت به دادگاهی تاریخی نیست. یونسکو سالخورده در برابر جوانان انقلابی و آرمان‌خواه قرار گرفته و در نهایت به آنجا می‌رسد که بگوید: «بدا به حال شما». من چند روز است که دارم به این صحنه فکر می‌کنم و هنوز هم احساس می‌کنم پیام عمیقی در آن نهفته است. بیش از این حاشیه نمی‌روم و صرفا بخشی از متن پیاده شده جلسه را اینجا بازنشر می‌کنم:

(«س» نشان‌دهنده «سوال» است و از جانب دانشجویان مطرح می‌شود)

س: منظور شما از آمدن به ایران بجز دیدن کاشی‌کاری‌های اصفهان چه بوده است؟ لطفا این سوال من را بلند برایشان ترجمه کنید.

پری صابری: آقا! ما سوال شما را دقیقا ترجمه می‌کنیم. لطفا سوالتان را جزء به جزء بفرمایید تا ترجمه کنیم. اگر خواستند جواب می‌دهند و اگر نخواستند جواب نمی‌دهند.

س: هدفتان از آمدن به ایران غیر از دیدن آثار باستانی چیست؟ آی شما از شرایط اجتماعی موجود در این کشور آگاه هستید که آمده‌اید؟ و چه تلاشی در این مدت کوتاه می‌خواهید برای شناخت فضا و اتمسفر ایران بکنید؟

یونسکو: من معتقدم که کاشی‌کاری‌ها و ابنیه و آثار باستانی حایز اهمیت فوق‌العاده‌ای هستند، آثاری که تمدن‌های گذشته از خود به جا گذاشته‌اند و اگر ما این آثار را دوست نداشته باشیم مفهومش این است که انسان‌ها را دوست نداریم. من با کمال اشتیاق به ایران آمده‌ام تا شما را بشناسم و تا حدودی از آثار باستانی افتخارآمیز شما دیدن کنم، ولی فرصت کافی برای شناخت شرایط اجتماعی این مملکت را نداشتم، شرایطی که حتما بد هستند. زیرا شرایط تمامی اجتماعات بد هستند و من هیچ اجتماع قابل قبولی را نمی‌شناسم.

س: اولا به نظر من کاشی‌کاری‌ها در مقابل انسان در درجه دوم اهمیت قرار دارند. یعنی شما می‌بایست اول به خاطر شناخت مردم ایران به این‌جا می‌آمدید و بعد به خاطر آثار باستانی. دوما به دعوت سازمانی مثل سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران مسلما شما نمی‌توانید مردم ایران را بشناسید، آن هم با آمدن به یکی دو جا مثل انجمن فرهنگی ایران و فرانسه که فضایی کاملا شبیه فرانسه دارد و احتمالا به یکی دو جای دیگر مثل دانشگاه تهران. بنابر این، اینکه می‌گویید من آمده‌ام مردم ایران را بشناسم دروغ محض است.

یونسکو: ما عمیقا هیچ کس را نمی‌شناسیم، ولی من می‌گویم انسانی که کاشی‌کاری نمی‌کند، انسانی که شعر نمی‌گوید، انسان نیست. کاشی‌کاری‌هایی که شما به مسخره گرفته‌اید اثر انگشت و شواهد انسانیتی است که من به خودم اجازه می‌دهم آن را دوست داشته باشم و تحسین کنم.

س: آیا گذشته برای شما اهمیت بیشتری از حال دارد؟

یونسکو: زمان حال امتداد گذشته است و آدم نمی‌تواند زمان حال را بدون شناخت زمان گذشته بشناسد و آنچه در ابنیه و آثار نبوغ‌آمیز حایز اهمیت فوق‌العاده است و شما به آن احمقانه تف می‌کنید این است که این آثار به ما امکان می‌دهد که انسانیت را بشناسیم، انسان را بشناسیم و ما را یاری می‌دهد که وحدت انسانی را بشناسیم. یعنی که یک انسان بدون فرهنگ و بدون شناخت گذشته، هیچ کاری نمی‌تواند برای زمان حال انجام دهد. در تمام اجتماعات انقلابی که خودشان را انقلابی فرض کرده‌اند، تمام بناهای تاریخی با عشق و تقدیس نگهداری می‌شود. بروید روسیه را تماشا کنید. بروید چکسلواکی و لهستان را ببینید.

س: خواهش می‌کنم برایشان کاملا توجیه بفرمایید که قصد دوست ما از گفتن این مطلب این نبود که ما به فکر کاشی‌کاری‌ها و آثار باستانی خودمان نیستیم. ما برای آن‌ها خیلی ارزش قایلیم و به آن‌ها افتخار می‌کنیم. ولی ما می‌گوییم کاشی‌کاری‌ها در مرحله دوم اهمیت قرار دارند. اول باید ما را بشناسید و بعد آثار تاریخی ما را.

یونسکو: این هم برای خودش روشی است. آثاری که شما به آن اشاره می‌کنید گویاترین معرف انسانیت، انسان و فرهنگ است. اما ما راجع به این مسایل گفتگو نمی‌کنیم، یعنی فرصت آن را نداریم. فکر می‌کنم دنیا رو به بهبود است، آنچه در نزد شما تاسف‌انگیز است جای دیگر هم تاسف‌انگیز است؟ من به شخصه شاهد تجربه چندین انقلاب بوده‌ام که به نام آزادی، برادری، برابری و عدالت، استبداد را مستقر کرده‌اند و استثمار انسان بر انسان را بیش از گذشته دامن زده‌اند. ولی بهتر بود که ما گفتگو را محدود می‌کردیم. من تخصصی در زمینه این سوالات ندارم. یعنی مثل دیگران تا حدودی این مسایل را می‌شناسم. من یک مرد تیاتر هستم و نیامده‌ام در مملکت شما انقلاب کنم و یا از وقوع آن جلوگیری کنم. این داستان مربوط به شماست و تنها به شما. شما همه‌تان دارید مرا با انگشت نشان می‌دهید، گویی که من تنها گناه‌کار و تنها مسوول بدبختی تمامی اجتماعات بد دنیا و اجتماع بد شما هستم.

س: آقای یونسکو فرمودند که من پوچ نیستم و پوچ نمی‌نویسم. شما اگر مرا پوچ می‌دانید بدانید و بعد در عین حال در انتهای گفتگویشان می‌گویند که من خودم را مطرح می‌کنم. درون خودم را برای تماشاگرم تصویر می‌کنم. من می‌خواهم از ایشان بپرسم آیا تا به حال شده است بروند در تیاتری بنشینند که یکی از آثار خودشان اجرا می‌شده است و خودشان با تماشاگرشان یک لحظه احساس مشترک داشته باشند؟

یونسکو: گاهی بلی؛ گاهی نه. بستگی دارد. تماشاگر خوب هست و تماشاگر بد. در سال 1952 یکی از نمایش‌نامه‌هایم را در بلژیک به اجرا گذاشتند و در پایان، تماشاگران قصد داشتند بازیگران را سنگسار کنند. دقیقا به این علت که نمایشنامه‌ای که بازی می‌شد به نظرشان انقلابی جلوه می‌کرد. انقلابی به لحاظ زبان. زیرا زبان است که به روحیات شکل می‌دهد و زبان است که در انتها انقلاب را ایجاد می‌کند.

س: آنچه را که زبان تیاتر شما برای تماشاگر شما به ارمغان می‌آورد آیا چیزی نیست که از تماشاگر جدا باشد؟ و آیا این عامل آن سنگ پراندن نبوده است؟ و نه تنها بدی تماشاگر؟

یونسکو: گوش کنید! به نظرم می‌آید که شما حرف‌های مرا نفهمیده‌اید. از همان اول به شما گفتم اگر جمعیتی در تیاتر هست، اگر شما آمده‌اید و این‌جا حضور دارید، اگر شما نوشته‌های مرا می‌خوانید، بالاجبار برخوردی وجود دارد و آنچه مرا برای جوانان امروزی دلواپس می‌کند، پیری فکری آن‌ها است و استواری مریض گونه آن‌ها در مورد تجربیات تلخ نابسامان تاریخی.

س: من جوابم را دقیقا نفهمیدم. ارتباطی را که ایشان می‌خواهند فقط از ترکیب کلمات و جابه‌جا کردن آن‌ها با من تماشاگر برقرار کنند یک ارتباط صادقانه نمی‌تواند باشد. چرا که من به تجمل احتیاج ندارم. من به سرگرمی احتیاج ندارم.

یونسکو: بدا به حال شما!

(از کتاب: «کرگدن»، ترجمه «پری صابری، نشر «قطره»)

۸/۰۲/۱۳۹۱

اولویت‌های اصلاحات و ظرفیت نقش‌آفرینی رهبر نظام در این مسیر

 

اصلاحات چیست؟


تعبیر «اصلاحات» آنچنان در فضای سیاسی و یا ژورنالیستی کشور ما دست‌مالی شده، که من پیش از ورود به هرگونه بحثی لازم می‌دانم تعبیر و منظور خود را از این واژه توضیح دهم. اصلاحات برای من، جاده بی‌انتهایی است که هیچ مقصودی نهایی را نمی‌توان برایش پیش‌بینی کرد، بلکه در هر برحه زمانی تنها می‌توان متناسب با شرایط موجود، چند هدف مطلوب کوتاه مدت و بلند مدت را برایش در نظر گرفت. اصلاحات در شیوه عمل نیز فرآیندی همه جانبه (سیاسی-اجتماعی-اقتصادی و فرهنگی) است، اما بازتاب آن در فضای سیاسی تنها به مدد «سیاست‌ورزی» امکان‌پذیر است. پس در این چهارچوب، هرگونه بازسازی یا پیشرفت در دیگر زمینه‌ها (برای مثال کارآفرینی اجتماعی، تلاش برای فرهنگ‌سازی در مورد ترافیک یا احداث یک مدرسه در روستا)، هرچند می‌توانند در یکی از زمینه‌های مذکور، گامی رو به جلو محسوب شوند، اما تا زمانی که در پی‌وندی کاملا تعریف شده با «سیاست‌ورزی» قرار نگیرند و تغییرات بنیادین در ساختار سیاسی را رقم نزنند، به عنوان «اصلاحات» شناخته نمی‌شوند.


مرز دیگری که باید برای تغییرات سیاسی قایل شویم تا حدود تعریف اصلاحات بیش از پیش شفاف شود، لزوم کاهش هزینه تغییرات در عین افزایش پیش‌بینی‌پذیری نتیجه آنان است. یعنی فعال اصلاح‌طلب، برای حصول یک نتیجه مشخص، باید تمام تلاش خود را به کار گیرد تا از میان انبوهی از راه‌های احتمالی، کم‌هزینه‌ترین راه ممکن را انتخاب کند. همچنین او باید بتواند تا حد امکان از پیامد فعالیت‌های خود و نتایج تغییرات اطمینان حاصل کند. ناگفته پیدا است که این دو شرط اخیر، هرگونه انقلابی‌گری را از مسیر اصلاحات دور می‌سازد، چرا که اولا انقلابی‌گری، متضمن پذیرش هزینه‌هایی بالا است که اکثریت جامعه قادر و یا حاضر به پرداخت آن نیستند و در نتیجه کشاندن مسیر امور به سمت انقلابی‌گری مترادف خواهد بود با دور ساختن اکثریت جامعه از مشارکت فعال. در درجه دوم، تجربه نشان داده که معمولا پیش‌بینی وضعیت پس از انقلاب چندان مقدور نیست. از این رو، تغییر به سبک انقلابی بی‌شباهت به قمار نمی‌ماند. شاید فعال اصلاح‌طلب حق داشته باشد در زندگی شخصی خودش دست به چنین قماری بزند، اما نه منطقا و نه اخلاقا هیچ کس حق ندارد سرنوشت یک جامعه و یک ملت را با نتایج چنین قماری پی‌وند بزند.

 

اولویت‌های اصلاح‌طلبی و وظایف اصلاح‌طلبان


بدون تردید من در مورد اهداف و یا اولویت‌های اصلاحات در دوره ریاست‌جمهوری خاتمی حرف نمی‌زنم، همان‌طور که در مورد اولویت‌های اصلاحات در دوره مشروطه و یا اولویت اصلاحات در کشورهای مصر یا عربستان حرف نمی‌زنم. موضوع صحبت من، اولویت اصلاحات، در کشور ایران و در سال 1391 خورشیدی است. یعنی کشوری که با بی‌سابقه‌ترین تحریم‌های جهانی مواجه شده، بحران اقتصادی‌اش از حد تحمل و کنترل عبور کرده، فضای سیاسی‌اش به اوج اختناق و سرکوب رسیده، حاکمیت‌اش مشروعیت خود را از دست داده، جامعه سرخورده، نگران، پریشان، آشفته و تا حدی بی‌اخلاق شده است و البته گه گاه نیز خطر حمله نظامی بالا می‌گیرد. من چنین جامعه‌ای را «جامعه در حال فروپاشی» می‌خوانم، و متناسب با همین تعریف، نخستین اولویت اصلاحات را «جلوگیری از فروپاشی اجتماعی-ملی» تعریف می‌کنم.


با این حال، این اولویت، به صورت مستقل و مجرد از ریشه‌های پیدایش این وضعیت متزلزل تحقق نخواهد یافت. پس به موازات اولویت نخست، من دیگر اولویت‌های اصلاحات را بر پایه ریشه‌ها و عواملی تعریف می‌کنم که از نگاه من وضعیت کشور و جامعه را به شرایط نامطلوب کنونی کشانده‌اند. بدین ترتیب این اولویت‌های بعدی اصلاحات را به شرح زیر فهرست می‌کنم:

 

-  توقف دخالت نظامیان در سیاست

-  توقف دخالت و البته انحصارگرایی نظامیان در اقتصاد

-  توقف نقض سیستماتیک قانون توسط هسته متمرکز قدرت

- پی‌ریزی نهادهای مدنی و تقویت توان مشارکت اجتماعی

 

هدف تمامی این موارد، در نهایت ایجاد توازن قوا در کشور به شیوه‌ای است که بتوان آن را وضعیت «دموکراتیک» نامید. یعنی برهم خوردن وضعیت یکسویه‌ای که تمامی منابع قدرت (از جمله پول نفت، رانت‌های اقتصادی، مافیای قاچاق کالا، سازمان‌های زنجیره‌ای گروه‌های فشار و در نهایت فرماندهی نیروهای مسلح) در انحصار یک گروه خاص (یک شخص خاص) درآمده باشد. با این حال تحقق تمامی این موارد، در شرایط بحرانی کشور ما به نوعی راه رفتن روی لبه تیغ است چرا که نه تنها بنیان‌های حکومت، بلکه اساس بنیان‌های جامعه پوسیده‌‌اند و در معرض فروپاشی قرار دارند. اینجا است که لزوم تاکید دوچندان بر شرط «کاهش هزینه» در مسیر اصلاحات نمایان می‌شود.


شاید هیچ کس نتواند برآورد کند که حمله نظامی خارجی پیامد خون‌بارتری برای کشور به همراه خواهد داشت یا درگیری‌های داخلی و اقدام حکومت به سرکوب خونین حرکت‌های اعتراضی به شیوه قذافی یا اسد. اما بدون تردید می‌توان گفت رسیدن کشور به هر یک از این مراحل را می‌توان با تعبیر «نابودی کامل» شبیه‌سازی کرد. پرهیز از این ویرانی کامل، از بندهای همان اولویت نخست «جلوگیری از فروپاشی اجتماعی-ملی» است که وظیفه اصلی‌اش بر عهده جریان اصلاحات است. ناگفته پیداست که خیره‌سری کانون قدرت، ظرف مدت کوتاهی کشور را به وضعیت بحرانی کنونی کشانده و همچنان با لجاجت تصمیم‌گیرندگان ارشد به سمت نابودی کامل می‌کشاند. در نقطه مقابل، نیروهای بسیاری قرار دارند که سرخورده از سیاست‌ورزی در برابر یک حاکمیت سرکوبگر و افسارگسیخته، به نوعی انتقام‌جویی روی آورده‌اند و خواستار نابودی کامل این قدرت سیاه هستند. در چنین وضعیتی به نظر می‌رسد هیچ یک از طرفین نگرانی نخست خود را درافتادن کشور به وضعیتی نظیر سوریه یا لیبی قرار نداده‌اند. اما اگر به واقع چنین روزهای سیاهی از راه برسد، آیا صرف لعنت فرستادن به عوامل استبداد کفایت می‌کند؟ آیا همینکه بتوانیم اثبات کنیم زیاده‌خواهی و ددمنشی یک گروه خاص کشور را به نابودی کشاند وجدان ما را آسوده می‌کند؟


به باور من، فعال اصلاح‌طلب دقیقا همان کسی است که در کوران بحران‌های ملی، نه در اندیشه انتقام‌جویی فرو می‌رود و نه در وادی «تنزه‌طلبی» گرفتار می‌شود. اینکه چه کسانی کشور را به سمت نابودی می‌کشانند برای فعال اصلاح‌طلب اهمیت ندارد. پرسش اساسی در ذهن او این است: «آیا پیش‌گیری از فاجعه امکان‌پذیر است؟» و اگر چنین است راهکار آن چیست؟ مسئله «مقصر یابی» در شرایط متزلزل و بحرانی جامعه، بی‌شباهت به رویابافی‌های اسطوره‌ای در جدال «حق و باطل» نیست، اما فعال اصلاح‌طلب باید به صورت مداوم پاهای خود را روی زمین حفظ کند و در چهارچوب توانایی‌ها و مقدورات، در درجه نخست از بروز فاجعه پرهیز کرده و در درجه دوم در فکر اصلاح برآید. در این مسیر، تلاش برای بازنگه داشتن درهای گفت‌وگو و حفظ زمین «سیاست‌ورزی» بدون خشونت در مقابل جایگزین‌های نظامی – شبه نظامی، نخستین گامی است که اصلاح‌طلبان می‌توانند در کوتاه‌مدت بر روی آن تمرکز کنند.

 

آیا رهبر نظام می‌تواند نقشی در جریان اصلاحات ایفا کند؟


این بخش را من صرفا با هدف همراهی گروهی از دوستان در «حلقه وبلاگی گفت‌وگو» به نوشته خود افزوده‌ام. به باور من اگر بخواهیم برای شخص رهبر نظام نقشی در راستای تحقق اصلاحات قایل شویم، تنها می‌توانیم به گزینه نخست اولویت‌های اصلاحات اشاره کنیم که اتفاقا مهم‌ترین گزینه است. یعنی تلاش برای پیش‌گیری از فروپاشی اجتماعی-ملی، از طریق حمله نظامی، یا ورود به فاز جنگ داخلی و یا شورش‌های خونین و درگیری‌های قومی و جناحی که انسجام ملی را متلاشی می‌کنند. اتفاقا در این مورد خاص، رهبری نه تنها می‌تواند تاثیرگزار باشد، بلکه احتمالا موثرترین نقش را دارد.


توقف ماجراجویی‌های هسته‌ای، صدور مجوز بی‌قید و شرط برای سازمان‌های جهانی به قصد بازرسی از مراکز هسته‌ای با هدف توقف تحریم‌های کمرشکن، باز گذاشتن دست مجلس در نظارت واقعی بر عملکرد دولت و از همه مهم‌تر، توقف اختلاف‌افکنی در داخل جامعه و متخاصم دانستن شهروندان با برچسب‌هایی نظیر «میکروب، فریب‌خورده، غیرخودی و بی‌بصیرت»، همگی اقداماتی ضروری هستند که باید هرچه سریع‌تر از جانب شخص رهبر نظام به اجرا درآیند. با این حال در دیگر موارد، حتی اگر رهبر نظام قصدی برای اصلاح هم داشته باشد باز هم چنین امکانی وجود ندارد. (بماند که اساسا چنین فرضی در عرصه سیاست بی‌معنا است! یعنی به صورت تئوری این مضحک است که فرض کنیم یک نیرویی در عرصه سیاست به صورتی خودخواسته تصمیم بگیرد که بخشی از قدرت خود را کاهش داده یا واگذار کند) چرا که اساس دیگر موارد، بر کاهش دخالت رهبر و افزایش مشارکت اجتماعی است. پس هرگونه اراده رهبر برای نقش‌آفرینی در این زمینه از اساس یک نقض غرض محسوب می‌شود و هر گونه پیش‌رفت ظاهری در این مسیر شاید بتواند برچسب «عنایات ملوکانه» نام گیرد، اما بی‌تردید نمی‌تواند «اصلاحات» خوانده شود.


(در یک نمونه تاریخی می‌دانیم که ناصرالدین‌شاه پس از بازگشت از فرنگ به سرش افتاد که در مملکت اصلاحات کند و دستور تاسیس یک مجلس مشورتی را داد. هرچند در ظاهر این مجلس اقدامات مفیدی در برخی زمینه‌های اقتصادی به عمل آورد، اما سرانجام به محض اینکه حوصله شاه را سر برد با یک دستور حکومتی دیگر منحل شد. قطعا تاریخ در بهترین حالت می‌تواند از چنین وضعیتی با عنوان «مستبد خودکامه خیرخواه» نام ببرد، اما با هیچ چسبی برچسب «اصلاحات» به آن نمی‌چسبد)

 

جمع‌بندی:

به باور من، مرز بسیار باریکی وجود دارد میان اولویت‌های ضروری کشور با اولویت‌های عملکردی اصلاح‌طلبان. این اختلاف در تنها موردی نهفته است که کاملا از کنترل شهروندان جامعه خارج شده و آن مسئله تحریم‌ها است. در واقع بحران بحریم‌ها و تبعات فاجعه‌بار آن بی‌ هیچ حرف و حدیثی صرفا و صرفا به دلیل عملکرد شخص رهبر نظام شکل گرفته و هیچ کس در کل کشور توانایی تغییر و یا حتی تعدیل آن را ندارد. پس اساسا تمام گروه‌های فعال اجتماعی، هر هدف و یا تغییری را می‌توانند در دستور کار قرار دهند، بجز خلاصی از فاجعه‌ تحریم‌ها در کوتاه مدت. پس من این اولویت ملی را از فهرست اولویت‌های جریان اصلاحات خارج می‌کنم و در مقطع کنونی پرسش‌هایی را که یافتن آنان می‌تواند به مشخص شدن مسیر پیش‌رو کمک کند، با توجه به اولویت‌های نام برده شده برای جریان اصلاحات به شرح زیر می‌نویسم:

 

1-      جریان اصلاحات از چه راه‌هایی می‌تواند به تقویت انسجام ملی و بنیان‌های اجتماعی کمک کند؟

2-      چگونه می‌توان خودکامگی افسارگسیخته حکومت در توسل به ابزار خشونت را کنترل کرد؟

3-      چگونه می‌توان در راستای محدودسازی هسته قدرت در چهارچوب قانون گام برداشت؟

4-      چگونه می‌توان نیروهای اجتماعی را بازسازی و در راستای اهداف اصلاحات بسیج کرد؟

 

به شخصه برای هر یک از این پرسش‌ها پاسخ‌های خودم را دارم که در آینده منتشر خواهم کرد.

۸/۰۱/۱۳۹۱

سیاستی دفاعی به نام «تجاوز هراسی»!

 

سردار اسماعیل احمدی‌مقدم، اعلام کرده است که «تجاوز به عنف در امن‌ترین منطقه اروپا 40 برابر ایران است». البته جناب فرمانده نیروی انتظامی، وضعیت وخامت‌بار این «امن‌ترین منطقه اروپا» را به صورت مفصل‌تری هم تشریح کرده‌اند: «موضوع وقوع تجاوز به عنف در امن‌ترین منطقه اروپا 40 برابر ایران و وقوع قتل هم 10 برابر ایران است؛ در این منطقه بعد از ساعت 7 بعدازظهر مغازه‌ها و از ساعت 10 شب به بعد درب آپارتمانها قفل می‌شود و دیگر کسی اجازه ورود به آپارتمان‌ها را ندارد این درحالی است که بسیاری از رستوران‌های ما ناراحتند که چرا به آنها اجازه فعالیت در ساعت 2 نیمه شب داده نمی‌شود». (+)


من نمی‌دانم این «امن‌ترین منطقه اروپا» دقیقا کجا است؛ اما به نظر می‌رسد بنابر ادعای جناب سردار، اگر در «امن‌ترین منطقه اروپا» مغازه‌ها ناچار هستند به دلیل ناامنی از 7 بعد از ظهر تعطیل کنند، پس در هیچ کجای اروپا مغازه‌ای بعد از ساعت 7 بعد از ظهر باز نیست! راستش را بخواهید من تا به حال به اروپا سفر نکرده‌ام و گمان می‌کنم اگر بنده و سردار احمدی‌مقدم 200 سال زودتر به دنیا می‌آمدیم اصلا بعید نبود که روایت ایشان را بپذیرم و گمان کنم اروپا به واقع سرزمین مخوفی است که مردم ناچار هستند با تاریک شدن هوا از ترس متجاوزین به خانه‌هایشان پناه ببرند؛ اما گمان می‌کنم زندگی در قرن 21 و وجود رسانه‌های گسترده و حتی انبوهی از فیلم‌های اروپایی که از سیمای جمهوری اسلامی پخش می‌شود، عملا باورپذیری ادعای جناب سردار را غیر ممکن کرده است.


ضمن اینکه من چند شب پیش در یکی از پربیننده‌ترین بخش‌های خبری سیما شنیدم که با آب و تاب خبر می‌دادند که در آمریکا، یک زن سیاه‌پوست با صاحب یک فروشگاه دعوایش شده و از پلیس بی‌انصاف آمریکا هم برای مدت 10 سال او را از مراجعه به آن فروشگاه محروم کرده است. بعد به خودم می‌گویم وقتی بخش‌های خبری سیما اینقدر برای مظلومیت این زن سیاه‌پوست آمریکایی دل می‌سوزانند، آیا ممکن است وقایعی همچون تجاوز دسته‌جمعی (شبیه آنچه در خمینی‌شهر+ و گلستان+ رخ داد) در اروپا رخ بدهد و تا یک هفته موضوع بحث و تفسیر تمام شبکه‌های خبری سیما نشود؟ بعید می‌دانم. به نظرم دلیل تاکید جناب سردار بر روی آمار بالای تجاوز در جهان غرب باید چیز دیگری باشد!


* * *


به تازگی کتابی در فرانسه منتشر شده است به نام «حرم‌سرا». کتاب به روایت جنسی قذافی و آنچه «برده‌داری جنسی» می‌خواند پرداخته است. در بخشی از گزارش سایت خبری بی.بی.سی در مورد این کتاب می‌خوانیم: «(آنیک کوژان، نویسنده کتاب) در طرابلس، پایتخت این کشور، همزمان با نوشتن گزارش‌هایی برای روزنامه لوموند، مشغول تهیه گزارشی درباره نقش زنان در انقلاب لیبی بود. این روزنامه‌نگار قبل از این که برای اولین بار قدم به لیبی بگذارد، یک ویژگی انقلاب این کشور برایش عجیب بود: غیبت زنان. او که از طریق تصاویر و فیلم‌هایی که طی اعتراضات کشورهای عربی منتشر می‌شد، دیده بود که چگونه زنان مبارز تونسی و مصری در خیابان حیبب بورقیبه تونس و میدان تحریر قاهره، پا به پای مردان در انقلاب کشورهایشان شرکت دارند، دریافت که زنان لیبیایی به طرز مشکوکی از عرصه انقلاب دورند. همکاران این روزنامه‌نگار نیز وقتی از سفر لیبی به پاریس باز می‌گشتند به او می‌گفتند که طی اقامتشان نزد شورشیان لیبی، هیچ زن مبارزی را نمی‌دیدند. چرا زنان لیبی خود را مخفی می‌کردند؟ یا به عبارت بهتر چرا این زنان مخفی نگاه داشته می‌شدند؟ . . . ملاقات با یکی از فعالان زن مخالف لیبی که خارج از کشورش زندگی می‌کرد، به او موضوعی جزیی‌تر و در عین حال جالب‌تر برای تحقیق داد: تجاوز! ... آن زن به کوژان گفته بود که هم‌جنسانش در انقلاب لیبی به طور سیستماتیک مورد تجاوز قرار می‌گیرند و قذافی به نیروهایش دستور داده بود که به هر زن معترض، تجاوز کنند و سپس او را بکشند. در واقع تجاوز، حربه‌ای شده بود برای سرکوب زنان، یعنی نیمی از معترضان». (اینجا+)

 

پی‌نوشت:

به تازگی و در جریان بحث در مورد یکی از یادداشت‌های وبلاگ، یکی از دوستان منتقدِ «آزادی بیان» در تشریح وضعیت وخامت‌بار غرب نوشته بود «پس آمار وحشتناک تجاوزات چه؟» (اینجا+) من دقیقا نمی‌دانم در ذهن این دوستان دارند چه چیزهای جدیدی فرو می‌کنند!

۷/۲۹/۱۳۹۱

بعضی‌ها تصمیم می‌گیرند بمانند، این یادداشت تقدیم می‌شود به آنان!

 

«گوآن مویه» با نام مستعار «مو یان»، تازه‌ترین برنده جایزه نوبل ادبیات، نویسنده‌ای چینی است که در همین کشور زندگی می‌کند، در چین؛ یکی از بزرگترین حکومت‌های ناقض حقوق بشر و البته آزادی بیان. با این حال آقای «مو یان» همچنان اصرار دارد که «می‌خواهم بمانم و در کشور خودم بنویسم». (+) متاسفانه من هنوز هیچ یک از آثار ایشان را مطالعه نکرده‌ام. راستش را بخواهید تا پیش از این حتی نام ایشان هم به گوشم نخورده بود، در هر صورت من هیچ شناختی از ایشان و اندیشه‌ و نوع نگرشی که دارند ندارم، با این حال می‌توانم نادیده تصور کنم که یک رمان‌نویس، آن هم در سطحی که مورد توجه آکادمی اسکار قرار می‌گیرد تا چه اندازه می‌تواند از سایه سنگین سانسور و برخوردهای امنیتی حکومت با مسئله هنر رنج ببرد. پس چرا ایشان هم‌چنان اصرار دارند که در چین بمانند؟ من دقیقا نمی‌دانم، اما می‌توانم گمانه‌زنی کنم!

 

* * *

 

مدت‌ها پیش یادداشتی خواندم از «حسین سناپور»، که نوعی نقد و حتی واکنش بود به اظهارات «شهریار مندنی‌پور». مسئله از آنجا آغاز شد که مندنی‌پور، شاید به عنوان دلیلی برای مهاجرت خود از کشور به مسئله اثرات ویران‌کننده سانسور بر نویسنده «سانسورزده» پرداخته بود. (اینجا) در برابر جناب سناپور تلاش می‌کند که نشان دهد مسئله «سانسور» و یا «سانسور زدگی» چیزی فراتر از اعمال نظر سلیقه‌ای یک سری ممیز و یا خط قرمزهای یک حکومت غیردموکراتیک است. سناپور توضیح می‌دهد: «ذهن سانسور زده به گمان من لزوماً ذهنى نيست كه زيرِ تيغ سانسور مى‏نويسد، بلكه ذهنى است كه خودش را با آن چه از او مى‏خواهند منطبق مى‏كند و همان را مى‏نويسد كه ازش انتظار دارند و نه آن را كه در روح و روان‏اش جارى است. بله، سانسور خيلى‏ها را به همين سمت مى‏برد، اما فقط سانسور نيست كه اين كار را مى‏كند. اگر نشر كتاب‏مان در خارجه و ترجمه‏اش برامان اصل شود، خوش‏آيند و بدآيند ناشر خارجى و منتقد و خواننده خارجى هم ممكن است همين كار را باهامان بكند؛ چنان كه به گمان‏ام با بعضى از فيلم‏سازان‏مان كرد». (+)


به گمانم منظور آقای سناپور کاملا مشخص است. مثلا در مورد حاضر می‌توانیم بپرسیم چه کسی می‌تواند تصویر صادقانه‌تر و زیباتری از جامعه «چین» ارایه دهد؟ «مو یان»، نویسنده‌ای که در کشورش باقی مانده و خطوط قرمز حاکمیت سیاسی چین را پذیرفته و حتی از جانب بسیاری از منتقدان دولت چین متهم شده است که «همیشه در کنار حاکمیت بوده»؟ یا نویسندگان منتقد چینی که احتمالا به دلایل سیاسی از کشور مهاجرت کرده‌اند و حالا ساکن اروپا یا آمریکا هستند و باید برای انتشار آثارشان با سلایق و ذایقه ناشران غربی کنار بیایند و با هم‌تایان غربی (که اتفاقا دارند از جامعه خودشان می‌نویسند) رقابت کنند؟ برای لحظه‌ای اجازه بدهید گرایش‌های سیاسی را کنار بگذاریم. (برای من این کار ساده‌ای است چون نه آثار «مو یان» را خوانده‌ام و نه آثار هیچ نویسنده چینی دیگری را) حالا  دست‌کم یک معیار برای قضاوت داریم: داوران ادبی آکادمی نوبل اعتقاد دارند که نوشته‌های «مو یان» ارزش کسب این جایزه ارزشمند را دارند. افتخاری که تا کنون نسیب هیچ یک از دیگر همتایان چینی او نشده است!


خب تا اینجای کار من فقط می‌توانم بگویم اگر اختلاف نظری میان آقایان سناپور و مندنی‌پور وجود دارد، من بیشتر با جناب سناپور احساس هم‌دلی می‌کنم، اما حرف خودم چیز دیگری است. من به دلیل دیگری برای ماندن «مو یان» در چین فکر می‌کنم.

 

* * *

 

قبلا یک‌بار و در جریان یادداشت نگاهی به رمان «احتمالا گم‌ شده‌ام» (+) اشاره‌ای به رمان «خداحافظ گاری‌کوپر» کرده بودم. من نمی‌توانم از اقبال عمومی به یک اثر هنری احساس بدی داشته باشم. به هر حال هر بهانه‌ای که سبب گسترش فرهنگ مطالعه شود جای تقدیر دارد، با این حال همچنان اصرار دارم که اقبال عمومی ایرانیان به این رمان هیچ پایه‌ و اساس اجتماعی ندارد. تصویر ارایه شده در این اثر هیچ ربطی به جامعه ایرانی ندارد و دردهای آن از اساس بی‌گانه و نامربوط با دردهای جامعه ماست. کار به همین‌جا هم ختم نمی‌شود و من حتی می‌خواهم بگویم که احساس هم‌دلی شهروند ایرانی با درون‌مایه رمان «خداحافظ گاری کوپر» نوعی از خود‌بیگانگی، در سایه احساس حقارت و غرق شدن در فرهنگی است که فرد آن را فرهنگ برتر می‌داند. در غیر این صورت، چطور دغدغه جوانانی که از فرط غوطه خوردن در لذات و نعمات جامعه صنعتی به پوچی رسیده‌اند می‌تواند در جامعه عقب‌افتاده، استبدادزده، فقیر و البته تنبل و از زیرکار در روِ ایرانی تا بدین حد احساس هم‌دلی ایجاد کند؟


در نقطه مقابل، جناب «رومن گاری»، اثر زیبای دیگری دارد به نام «بادبادک‌ها» که متاسفانه زیر سایه سنگین «خداحافظ گاری‌کوپر» کمتر دیده شده است. این تنها اثری است که در سخت‌ترین روزهای پس از کودتا من مشتاقانه می‌خریدم و بین دوستانم توزیع می‌کردم. به باورم، تصویر فرانسه در دوران اشغال نازی‌ها، دست‌کم به روایت جناب رومن گاری، شباهت بسیار زیادی به تصویر جامعه ایرانی در دوران استبداد سیاه پس از کودتای 88 دارد، و از آن مهم‌تر، پیام اثر، یعنی دعوت به حفظ جوانه‌های امید برای فرا رسیدن روزهای زیبای آینده می‌تواند به تنهایی یک «چه باید کرد؟» در اختیار مخاطب ایرانی‌اش قرار دهد. اما چرا اینجا پای این بحث را وسط کشیدم؟ موضوع دقیقا در یکی از شخصیت‌های داستان «بادبادک‌ها» نهفته است.


در «بادبادک‌ها» با شخصیت آشپزی مواجه می‌شویم که متاسفانه نامش را در خاطر ندارم. او صاحب رستورانی است که شهرت کیفیت غذاهای فرانسوی‌اش حتی به آلمان هم رسیده است. پس از اشغال خاک فرانسه، آلمان‌ها از صاحب رستوران می‌خواهند که همچنان به کار خود ادامه بدهد. آن‌ها مدعی هستند که برای غذاهای فرانسوی، به عنوان بخشی از فرهنگ این کشور احترام قایل هستند و در نتیجه به زودی رستوران پر می‌شود از افسران آلمانی. در نقطه مقابل، فرانسوی‌های مبارز و یا دست‌کم طیف افراطی آنان از صاحب رستوران انتقاد می‌کنند که با آلمان‌ها هم‌دست شده و هم‌کاری می‌کند؛ اما روایت صاحب رستوران چیز دیگری است!


او بیش از هر زمانی در آش‌پزی خود دقت می‌کند. ساعت‌ها و گاه روزها در مزارع اطراف جست‌وجو می‌کند تا بهترین و مرغوب‌ترین سبزیجات را برای تهیه غذاهایش پیدا کند و بهترین مشروب‌ها را به مشتری‌های آلمانی‌اش عرضه کند. او مدام خواهان حفظ «بهترین» است و البته برای خودش منطقی دارد. او باور دارد هویت واقعی فرانسوی در فرهنگ آن است و غذاهای فرانسوی هم بخشی از این فرهنگ است. او گمان می‌کند حتی اگر ارتش فرانسه نتواند در جنگ با ارتش آلمان پیروز شود، او با آش‌پزی خود خواهد توانست آلمان‌ها را شکست دهد و فرانسه واقعی را حتی در سخت‌ترین روزهای اشغال حفظ کند. به روایت آشپز، آنچه در تاریخ باقی خواهد ماند همین برتری غذای فرانسوی، و یا به عبارت درست‌تر، فرهنگ فرانسوی بر آلمان‌هاست و اعتقاد دارد به تعداد دفعاتی که افسران آلمانی با رضایت رستوران او را ترک می‌کنند و از کیفیت غذاهایش تقدیر می‌کنند به شکست واقعی خود اعتراف کرده‌اند. ذهن آشپز، جهان را نه در منطق مرز‌بندی‌شده و معادلات سیاسی-نظامی‌اش، بلکه در تقابل فرهنگ‌ها می‌بیند. پس سنگر واقعی مبارزه خود را در ماندن و سرپا نگاه داشتن پرچم فرهنگ فرانسوی در دل متجاوزین آلمانی تعریف می‌کند و من می‌گویم این شکل از مبارزه چه دهن‌کجی بزرگی است به اصل ایده «نازیسم»! آشپز صرفا برتری فرهنگ فرانسوی به فرهنگ آلمانی را به رخ نمی‌کشد، بلکه در عمل اصل ایده «اصالت نژادها» را به سخره می‌گیرد و نشان می‌دهد که نژادها، ریشه‌های قومی و حتی ملیت‌ انسان‌ها ملاک قضاوت نیست، بلکه این فرهنگ‌ها هستند که باید مورد داوری قرار بگیرند، پس یک آلمانی که در برابر فرهنگ فرانسوی سر فرود آورده دیگر یک متجاوز بیگانه نیست، بلکه یک «فرانسوی تازه مومن است»!

 

* * *

 

«گوآن مویه» با نام مستعار «مو یان» می‌خواهد در سرزمین خودش بماند و از ادبیات و هنر بنویسد. من می‌گوید او شاهد بخواهد در عمل نشان دهد که چین واقعی، آن حکومت مخوف و شبهه توتالیتر که جهانیان به بدنامی می‌شناسندش نیست. او شاید نتواند اسلحه به دست بگیرد و سایه سنگین برخوردهای امنیتی این حکومت را از سر هم‌وطنانش دور کند، اما می‌تواند در کشورش بماند، سلاح قلم به دست بگیرد و در همان روزهایی که شاید بسیاری از چینی‌های مهاجر آن را «سیاه‌ترین روزهای میهن» بخوانند، چراغ ادبیات این سرزمین کهن را روشن نگه دارد. از امروز، دست‌کم برای من یک نفر، چین دیگر در یک حکومت شبهه نظامی مخوف خلاصه نمی‌شود که در تمام مجادلات جهانی علیه جریان دموکراتیک دخالت می‌کند، بلکه چین جدید برای من سرزمین «مو یان»هایی است که می‌توانند همچنان بمانند و فرهنگ واقعی چینی را بر پایه‌های استوار هنر و ادبیات ماندگار کنند.