۲/۰۸/۱۳۹۸

ساده‌لوح‌‌های دوست داشتنی!



نخستین ساده‌لوح، به روایت دستگاه حاکمیتی ما، محمد مصدق بود. رهبر بزرگترین جنبش ملی در عصر خویش، احتمالا تنها سیاست‌مداری که مردم برایش فریاد زدند «یا مرگ یا مصدق». رهبری که از مرزهای یک کشور فراتر رفت، به الگویی برای تمامی جریانات ملی‌گرا از مصر تا مالزی بدل شد و در کنار اسطوره‌هایی چون گاندی، در رده سیاست‌مداران معیار و صاحب سبک جهانی قرار گرفت. در عین حال، در زیست شخصی خود چنان وسواسی داشت که حتی از حقوق قانونی شغل‌اش استفاده نمی‌کرد. به روایتی، هزینه هیات دولت را هم از دارایی‌های شخصی‌اش پرداخت تا حتی دشمنان‌اش نیز هرگز نتوانند کوچکترین شائبه‌ای از فسادپذیری در موردش مطرح کنند. وقتی شما بخواهید چنین سیاست‌مدار نابی را تخطئه کنید، طبیعتا از پیش خلع‌سلاح‌ هستید. چه وصله‌ای ممکن است به او بچسبد؟ تنها راه حل این است که به سیاست «ساده‌لوح‌سازی» روی بیاورید: «مصدق آدم بدی نبود، میهن‌پرست هم بود اما ساده‌لوح! گول آمریکایی‌ها را خورد».

ساده‌لوح دوم، حسینعلی منتظری بود. از شاخص‌ترین روحانیون در سال‌های آغازین انقلاب و کسی که بی‌گمان پس از آیت‌الله خمینی، گزینه نخست رهبری به شمار می‌آمد. تسلط او در فقه تا سرحدی بود که آیت‌الله خمینی در زمان حیات‌اش نیز بسیاری از مسائل فقهی را به او ارجاع می‌داد. بدین ترتیب مخالفان‌اش نیز نتوانستند از پذیرش تعبیر «فقیه عالی‌قدر» خودداری کنند. مشکل کارنامه منتظری هم همین بود. هیچ تخلفی نداشت؛ در مرجعیت‌اش تردیدی نبود و مدت‌ها مورد تایید و حتی تبلیغ خود حکومت قرار داشت. اما روزی که در برابر فساد و جنایت قدم علم کرد، باید تخطئه می‌شد. ولی چگونه؟ نه فسادی داشت و نه نقطه ضعفی؛ جایگاه فقهی‌اش نیز چنان بود که حتی نمی‌شد با سکوت از کنارش گذشت. پس دوباره همان سناریوی معلوم در دستور قرار گرفت: «فقیه عالی‌قدری بود، اما ساده‌لوح بود و فریب اطرافیان ناباب‌اش را خورد»!

سال‌ها بعد، نوبت به میرحسین موسوی رسید. او که به «نخست‌وزیر امام» شهره بود و می‌گویند در زمان جنگ، هرگاه که زمزمه استعفای‌ش جدی می‌شد، از جبهه‌ها خبر می‌رسید که اگر او نباشد، رزمنده‌ها پشت‌گرمی ندارند. شاید تنها سیاست‌مدار تاریخ ما که مردم او را با نام کوچک خطاب می‌کنند. نشان‌گری از منش افتاده و مردم‌دارش که مردم باورش کرده بودند. نیازی نبود که تصاویر گزارش اموال‌اش، پیش و پس از نخست‌وزیری منتشر شود تا کسی به ساده‌زیستی و پاک‌دستی‌اش شهادت بدهد. اینبار نیز حتی هتاک‌ترین دشمنان‌اش خوب می‌دانستند که سلامت استثنایی و غیرقابل تکرار او عرصه‌ای نیست که بتوان بدان حمله برد. پس وقتی او هم در برابر استبداد ایستاد و سر به طغیان برآورد، باید از مسیر دیگری تخطئه‌اش می‌کردند: «آدم پاکدست و سالمی بود اما ساده لوح! فریب هاشمی و اطرافیان‌اش را خورد»!

پروژه اخیر سازمان سینمایی سپاه با عنوان «از سپیده تا فریاد»، جدیدترین پروژه «ساده‌لوح‌سازی» حکومتی است که این‌بار گریبان استاد آواز ایران را گرفته است. محمدرضای شجریان، مردی که برای نیم قرن بار سنگین حراست و حتی رشد و بلوغ آواز ایرانی را یک تنه بر دوش کشید. در تمام طول عمرش کنار مردم ایستاد. در زمان انقلاب، مقابل استبداد قد علم کرد. در زمان جنگ برای رزمندگان خواند و آنگاه که ماشین سرکوب بر روی هم‌وطنان‌اش اسلحه کشید فریاد «تفنگ‌ات را زمین بگذار» سر داد. یعنی در طول نیم قرن فعالیت‌اش، دقیقا همانی بود که خودش به زیبایی گفت: «صدای خس و خاشاک».

اما شباهت شجریان به ساده‌لوح‌های قبلی چیست که در دستور کار این پروژه قرار گرفته؟ برای قرار گرفتن در فهرست پروژه «ساده‌لوح‌سازی»، فرد باید دو ویژگی خاص داشته باشد:

نخست اینکه نقطه ضعفی نداشته باشد. نه فسادی، نه پیشینه‌ای از بدنامی. پس دست دشمنان برای تخریب‌اش بسته است. ویژگی دوم ساده‌لوح‌ها آن است که در زمینه کاری خود چنان بزرگ و اسطوره‌ای باشند که نتوان بایکوت‌شان کرد و از کنار نام‌شان با سکوت گذشت. پس باید حتما به پیاده‌نظام توضیح داده شود که چرا این فرد محکوم است.

پروپاگاندای «ساده‌لوح‌سازی»، در مواجهه با ابهام پیاده‌نظام خود، با یک فرار به جلو، آن‌ها را در ژست و جایگاه دانای برتر قرار می‌دهد. آنانی که نمی‌دانند بر پایه کدام عیب یا گناه باید به این چهره‌های قابل احترام حمله کنند، ناگهان دست‌مایه‌ای می‌یابند که در ضمن تظاهر به انصاف و تایید نقاط مثبت افراد، مهر تخطئه را بکوبند: «شجریان هم در خوانندگی استاد مسلمی است، اما ساده‌لوح! فریب رسانه‌های غربی را خورد».

به شخصه گمان می‌کنم، باید به احترام تک‌تک این ساده‌لوح‌های تاریخ کشورمان بایستیم و کلاه از سر برداریم.

۲/۰۷/۱۳۹۸

یادداشت وارده: داستان «جیم»



داستان: «جیم»
از مجموعه: «گاوچرانِ غیرقابل ‌تحمل»
نویسنده: روبرتو بولانیو
ترجمه: آرمان امین


برای فرزندانم لائوتارو و آلکساندرا
و برای دوستم ایگناسیو اچباریا

شاید ما نهایتاً چیز زیادی از دست ندهیم.
- فرانتس کافکا

 * * *‌

سال‌ها پیش دوستی داشتم به نام جیم (Jim) و از همان‌موقع تا الان هیچ آمریکایی‌ای ندیده‌ام که غمگین‌تر از او باشد. آدم‌های ناامید زیاد دیده‌ام، اما غمگین مثل جیم هرگز. یک‌بار برای سفری که باید بیش از شش ماه طول می‌کشید به پرو رفت، اما بعد از مدت کوتاهی مجدداً دیدمش. کودکان فقیر مکزیک از او می‌پرسیدند، جیم! شعر از چی ساخته می‌شه؟ جیم درحالی‌که به ابرها خیره می‌شد به سوالاتشان گوش می‌داد و سپس شروع می‌کرد به بالا آوردن لغات و نظریه‌ها: واژگان، فصاحت، جستجوی حقیقت؛ تجلی خدا به شکل عیسی؛ شبیهِ وقتی که مریم مقدس را مشاهده می‌کنی.

با اینکه سرباز نیروی دریایی و جنگجویی قدیمی در ویتنام بود، اما به طرز عجیبی در آمریکای مرکزی چندین بار مورد حمله قرار گرفت. می‌گفت جنگ دیگر بس است، الان شاعر هستم و دنبال چیزهای فوق‌العاده‌ای می‌گردم که با لغاتی ساده و معمولی بازگویشان کنم.

- تو باور داری که لغات ساده و معمولی وجود دارند؟
جیم جواب می‌داد، فکر می‌کنم بله.

همسرش زنی مکزیکی‌الاصل ساکن آمریکا بود که هرچند وقت یک‌بار او را به ترک کردنش تهدید می‌کرد. یکی از عکس‌هایش را به من نشان داد. آن‌چنان زیبا نبود. چهره‌اش از رنجی عمیق حکایت می‌کرد و پشت آن رنج هم خشمی لانه کرده بود. او را در آپارتمانی در سن فرانسیسکو (San Francisco) یا خانه‌ای در لس آنجلس (Los Angeles) تصور کردم، با پنجره‌هایی بسته و پرده‌هایی کنار کشیده، درحالی‌که روی میز نشسته است و تکههای نان تست را با سوپ سبزی می‌خورد. ظاهراً جیم زنان سبزه را می‌پسندید و به آنان می‌گفت زنان مرموز تاریخ، بدون توضیح بیشتری. من شخصاً برعکس او زنان بور را دوست داشتم. یک‌بار او را در خیابان‌های مکزیکوسیتی در حال تماشای نمایشِ دمیدن آتش از دهان دیدم. پشتش به من بود و من هم سلامی نکردم اما قطعاً خود جیم بود. موهایش به‌شکل بدی کوتاه شده بود، با پیرهن سفید و کثیف. کمرش طوری بود که انگار هنوز وزن کوله‌پشتی را بر خود احساس می‌کرد. گردن سرخ، گردنی که به نوعی زجرکش شدن را در جبهه به‌یاد می‌آورد، جبهه‌ای سیاه و سفید، بدون تابلوهای تبلیغاتی و چراغ‌های پمپ بنزین، جبهه‌ای همان‌طور که بود و همان‌طور که باید باشد: زمینی بایر که تا ابد ادامه دارد، اتاق‌هایی آجری و پر از مهمات که ما از آن فرار کردیم ولی آنها منتظر بازگشتمان هستند.

جیم دستانش را در جیبش کرده بود. آتش‌خوار مشعل خود را تکان می‌داد و به‌شکل وحشیانه‌ای می‌خندید. از روی صورت برشته شده‌اش می‌توانست هم سی و پنج ساله باشد هم پانزده ساله. لباسی بر تن نداشت و یک زخم عمودی از ناف تا سینه‌اش بالا آمده بود. هر چند وقت یک‌بار دهانش را از مایعی قابل‌اشتعال پر می‌کرد و مار آتشین بلندی را به بیرون تف می‌کرد. مردم او را تماشا می‌کردند، هنرش را می‌ستودند و به راهشان ادامه می‌دادند. به جز جیم که بدون حرکت لبۀ پیاده‌رو ایستاده بود، گویی انتظار بیشتری از آتش‌خوار داشته باشد: کشف راز نهایی؛ یا شاید هم در صورت دودگرفتۀ او تصویر یک دوست قدیمی را کشف کرده بود، یا تصویر کسی که قبلاً کشته است!

 برای مدت طولانی او را نگاه می‌کردم. من آن‌موقع هجده یا نوزده سال داشتم و فکر می‌کردم فناناپذیر هستم. اگر می‌دانستم که این‌طور نیست سرم را برمی‌گرداندم و از آن محل دور می‌شدم. مدتی گذشت و از دیدن صورت آتش‌خوار و پشت جیم خسته شدم. به او نزدیک شدم و صدایش زدم. ظاهراً جیم صدایم را نشنید. وقتی برگشت متوجه شدم که صورتش خیس عرق است. به نظر می‌رسید تب دارد و تمایلی ندارد مرا بشناسد. با حرکت سرش به من سلام کرد و مجدداً نگاهش را سمت نمایش آتش‌خواری برد.

وقتی کنارش رفتم فهمیدم که گریه می‌کند، احتمالاً تب هم داشت. همچنین متوجه چیزی شدم که الان که در حال نوشتنش هستم بیشتر متحیرم می‌کند، در آن لحظه آتش‌خوار به طور اختصاصی فقط برای جیم اجرا می‌کرد، چون دیگر عابری در آن گوشۀ خیابان حضور نداشت. شعله‌های آتش گاهی تا فاصلۀ کمتر از یک متر تا جایی که ایستاده بودیم می‌رسیدند و سپس از بین ‌می‌رفتند.

به او گفتم: چی می‌خوای؟ وسط خیابون چه غلطی می‌کنی؟
یک شوخی احمقانه و فکرنشده. اما ناگهان در موقعیتی افتادم که دقیقاً او منتظرش بود.
به فنا رفته، طلسم شده/ به فنا رفته، طلسم شده

یادم می‌آید که ترجیع‌بند یکی از آهنگ‌های محبوب آن سال بود که در دخمه‌های فانک‌ها زیاد شنیده می‌شد. به فنا رفته و طلسم شده به‌نظر می‌رسید خود جیم باشد. طلسم مکزیک او را گرفته بود و حالا چشم‌درچشم  ارواح خبیثش دوخته بود. به او گفتم بیا از اینجا بریم. همچنین پرسیدم که آیا چیزی مصرف کرده و حالش ناخوش است یا نه؟ با سر جواب داد نه. آتش‌خوار به ما نگاه کرد. سپس با گونه‌هایی باد کرده، شبیه ائولو (Eolo) رب‌النوع باد، به ما نزدیک شد. در کسری از ثانیه فهمیدم آن‌چه بر ما خواهد دمید باد نیست. گفتم بریم، و با ضربه‌ای او را از لبۀ مرگ‌بار آن پیاده‌رو دور کردم. در خیابان به سمت رفورما (Reforma) می‌رفتیم و مدتی بعد هم از هم جدا شدیم. جیم در کلِ آن مدت یک کلمه هم حرف نزد. هیچ‌وقت بعد از آن ندیدمش.

۲/۰۶/۱۳۹۸

هویت ملی را نابود می‌کنید، حداقل دلتان برای ملت بسوزد



جناب آقای علی مطهری، در دفاع از حضور شبه‌نظامیون حشدالشعبی در خاک ایران گفته‌اند: «مرزهای آبی و خاکی یک قرارداد مصنوعی است وطن آنجاست که اسلام باشد والا ایران و عراق که اسم‌گذاری است». (اینجا بخوانید)

اینکه یک نماینده اسلام‌گرا هویت و ملیت «ایرانی» را منکر شود، بی‌سابقه نیست. بیش از نیم قرن است که یک جریان اسلامی خواستار جانشینی مفهوم «امت اسلام» به جای «ملت ایران» و نشانه‌های هویتی و حتی مرزبندی تاریخی آن بوده است. جناب مطهری نیز فرزند خلف آن شهید بزرگواری است که چهارشنبه‌سوری ایرانیان را «سند حماقت» می‌خواند و با تاکید بر اینکه ما چنین پدران و مادران «احمقی» داشته‌ایم پیشنهاد می‌داد به جای افتخار به «خریت» پدرانمان آن را متوقف کنیم. (به فیلم پیوست مراجعه کنید)

طبیعتا، با چنین ایدئولوگ‌هایی، در قانون اساسی جمهوری اسلامی نهاد خاصی در نظر گرفته شد که هیچ وابستگی مشخصی به «کشور ایران» ندارد. در واقع، «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی»، از همان ابتدا تکلیف خودش را با هدف، انگیزه و در نتیجه مرزهای عمل‌اش مشخص کرده بود. مرزها و مصالحی که وابستگی به «کشور ایران» نداشتند و از چشم‌انداز گسترش انقلاب به جهان اسلام حکایت می‌کردند. پس عجیب نبود که این نهاد، ۴۰ سال بعد از انقلاب، شعبه‌هایی از جنس لشکر فاطمیون از افغانستان، زینبیون از پاکستان و حشد از عراق را تشکیل دهد که بدون اهمیت دادن به مرزهای قانونی ایران در این میان تردد کنند و البته مورد حمایت امثال علی مطهری هم واقع شوند.

مساله سکوت وحشت‌آور دیگر جریانات کشور نسبت به این شیوه از انکار آشکار هویت ملی و مرزهای ملی نیز بیش از این نمی‌تواند مورد پرسش قرار گیرد. این هشدارها بارها تکرار شده و سکوت سنگین حاکم، صرفا می‌تواند نشان از یک تایید ضمنی باشد. تلنگری که بار دیگر بدانیم کدام گروه‌ها و با چه گرایش‌هایی هنوز «درون چهارچوب» به حساب می‌آیند. پرسش اصلی این نوشته اما تناقض‌گویی‌های همین جریان اسلام‌گرا، با نمایندگانی همچون جناب مطهری است.

همین تابستان گذشته بود که به دنبال قهرمانی فرانسه در جام جهانی، آقای مطهری با انتشار یادداشتی بلند به حضور بازیکنان سیه‌چرده در تیم‌های اروپایی اعتراض کرد. ایشان در مطلب اعتراضی خود نوشتند «این که (تیم‌های اروپایی) چند غول آفریقایی را در داخل تیم ملی خود قرار می‌دهند نشانه ضعف فوتبال آن کشور است». پس شاید ما حق داشته باشیم تعجب کنیم چطور کسی که اینچنین چند ملیتی بودن را حتی در زمین فوتبال هم تحمل نمی‌کرد، به ناگاه چنان «انترناسیونال» شده که اسامی کهنی همچون ایران‌ و عراق برایش بی‌معناست؟

اما اجازه بدهید این تعجب خود و حتی وحشت‌مان از لگدمال شدن مداوم هویت ملی را پنهان کنیم. بگذارید به توصیه خود آقای مطهری گوش بدهیم و با خوش‌بینی به مساله بنگریم. اتفاقا، از نظر ما خیلی خوب است که امثال آقای مطهری که تا همین پارسال از تعابیری چون «غول‌های آفریقایی» استفاده می‌کردند به ناگاه اینچنین از شائبه نژادپرستی فاصله گرفته‌اند. ما نیز عمیقا باور داریم جهان واقعی انسان‌ها، جهانی بدون مرز است که همه باید با آزادی کامل در آن به سر ببرند و فارغ از هر رنگ و نژاد و زبانی، برابر و یکسان شناخته شوند. (هرچند بر خلاف جناب مطهری این برابری جهانی را نافی ضرورت حفظ هویت‌های ملی و احترام به قوانین مرزی کشور نمی‌دانیم) با این حال، دو پرسش برایمان همچنان باقی می‌ماند:

- نخست اینکه در این رویکرد فرامرزی جناب مطهری، تکلیف غیرمسلمان‌ها چه می‌شود؟ اگر به تعبیر ایشان، «وطن آنجاست که اسلام باشد»، یعنی ایرانیان غیرمسلمان اصلا هم‌وطن ما نیستند؟ و مثلا جناب مطهری که نماینده و وکیل مردم است، خودش را بیشتر هم‌وطن یک پاکستانی مسلمان می‌داند تا یک ایرانی غیرمسلمان؟

- مساله دوم اینکه، این عزیزان جهان‌وطن (حداقل جهانی به وسعت جوامع اسلامی)، چرا تا کنون کوچکترین اقدامی برای حل مشکل مهاجران (اتفاقا مسلمان) افغانستانی انجام نداده‌اند؟ آیا می‌دانید هزاران زن ایرانی که با مهاجران افغانستانی ازدواج کرده‌اند، نمی‌توانند برای فرزندان خود تابعیت ایرانی بگیرند و همین تبعیض آشکار سبب شده تا ده‌ها هزار کودک با تابعیت نامشخص در کشور ما وجود داشته باشند؟

ما از آقای مطهری و دیگر همتایان ایشان درخواست می‌کنیم حالا که هیچ سدی در برابر لگدمال کردن هویت و مرزهای ملی ایرانیان پیش روی خود نمی‌بینند، حداقل سر سوزنی دل‌شان برای این رعایای مسلمان بسوزد و با اصلاح قوانین اعطای تابعیت، دست از تبعیض آشکار علیه زنان ایرانی و ظلم و بی‌انصافی در حق مهاجران افغانستانی بردارند.

۲/۰۳/۱۳۹۸

یک تیر و دو نشان برای حل مساله سپاه




با قرار گرفتن نام سپاه در فهرست تروریستی آمریکا، برخی احزاب به ظاهر منتقد نیز به حمایت از سپاه پرداختند. ادعای این گروه‌ها آن است که هرچند با رفتارهای داخلی سپاه مخالف هستند، اما در عرصه روابط بین‌الملل از آن دفاع می‌کنند. تعجب ما از همینجا آغاز می‌شود: آیا انتقادات به سپاه فقط در عرصه داخلی است؟ آیا هیچ جریانی از سیاست‌های منطقه‌ای اخیر انتقاد ندارد؟

با روی کار آمدن دولت احمدی‌نژاد، سیاست تنش‌زدایی دولت اصلاحات به کلی متوقف و حتی وارونه شد. اظهارات نسنجیده و ماجراجویانه او همچون ضرورت محو اسرائیل دقیقا همان مواردی بود که از جانب میرحسین موسوی در مناظره تاریخی مورد انتقاد قرار گرفت. موسوی بعدها در گفتگو با شبکه الجزیره نیز به صراحت تاکید کرد که از ابتدا با شعار نابودی اسرائیل مخالف بوده است. (اینجا ببینید) نشانه‌ای از نارضایتی او از رویکرد تقابل‌گرا و تنش‌زای منطقه‌ای. با این حال، اتفاقاتی که در سال‌های پس از ۸۸ در عرصه سیاست منطقه‌ای ما رخ داد، حتی به مراتب مخرب‌تر از نسنجیده‌گویی‌های احمدی‌نژاد بود.

با ورود سپاه به سیاست‌های منطقه‌ای کشور، اوضاع از اظهارات نسنجیده قبلی، به وضعیت «اقدامات نسنجیده عملی» وارد شد و نتایج ویرانگرش شدت بیشتری یافت. تقابل دو رویکرد تهاجمی از جانب ایران و عربستان وضعیت خاورمیانه را به جایی کشاند که بسیاری از آن با تعبیر «جنگ نیابتی» یاد کردند. در چنین شرایطی، تروریست خواندن سپاه پاسداران، هرچند می‌تواند نقطه اوج فشارهای آمریکا به شمار آید، اما بدون شک فقط یک حلقه در زنجیره انزوای منطقه‌ای ایران است.

به هر حال، صورت مساله امروز مشخص است. نام سپاه در فهرست تروریستی قرار گرفته و این یعنی افزایش فشارهای تحریمی بر کشور. حال به نظر می‌رسد، جریانات سیاسی رسمی ما فقط دو راه پیش روی نظام می‌بینند:

- نخست اینکه با پذیرش پیش‌شرط‌های سنگین وارد مذاکره با آمریکا شود و احتمالا امتیازات گسترده‌ای را تقدیم کند که سپاه را از این فهرست بیرون بکشد.

- دوم اینکه وارد لاک دفاعی شده و عواقب رو به گسترش فشار اقتصادی و حتی امنیتی را بپذیرد. فشاری که تا همین جای کار نیز کمر اقتصاد کشور را خرد کرده است و از تحمل جامعه خارج شده.

طبیعی است که اگر مساله را در همین دوگانه خلاصه کنیم، با توجه به نامعلوم بودن سرنوشت مذاکره، بخش بزرگی از نیروها مقاومت را ترجیح بدهند که البته تکلیف آن هم مشخص نیست. یعنی این نگرانی وجود دارد که بعد از مدتی که اوضاع اقتصادی از این هم بدتر شد، از موضع ضعف بیشتر وارد میز مذاکره شود. یعنی مصداق همان قضیه «خوردن چوب و پیاز و پس دادن پول». ما اما راه حل سومی را پیشنهاد می‌کنیم که می‌تواند این دوگانه شوم را بر هم بزند.

از مدت‌ها پیش زمزمه‌های ضرورت بازنگری در قانون اساسی گسترش یافته است. حتی شخص رهبری نیز در مواردی به چنین تغییراتی چراغ سبز نشان داده‌اند. مساله‌ای که باقی مانده این است که هنوز هیچ نیرویی، پیشنهاد شفافی برای این تغییر در قانون اساسی ارائه نکرده که هم در چشم‌انداز آینده‌ کشور مطلوب به شمار آید و هم دقیقا توضیح بدهد که با این تغییر، چطور مشکلات کوتاه مدت ما برطرف می‌شود. ما اما گمان می‌کنیم، حداقل یک مطالبه بسیار مشخص وجود دارد که به این پرسش‌ها پاسخی صریح و مشخص می‌دهد: «ضرورت ادغام سپاه در ارتش».

بدون تردید در چشم‌انداز بلند مدت نمی‌توانیم کشور خود را آزاد، دموکراتیک و پیشرفته تصور کنیم، مگر آنکه قانون اساسی ما صراحتا بر ضرورت بازگشت تمامی نیروهای مسلح به پادگاه‌ها تاکید کند. از سوی دیگر، حال که دشمنان کشور، برای اعمال فشار به ما، عملکرد منطقه‌ای سپاه را مورد هدف قرار داده‌اند، با انحلال سپاه و ادغام آن در ارتش، می‌توان با حذف سپاه، بدون هیچ گفتگو و چانه‌زنی بی‌موردی، این بهانه را به کل از دست دشمنان خارج کرد.

طرح مطالبه ادغام سپاه در ارتش، می‌تواند مصداق تبدیل یک تهدید به فرصت باشد تا بتوانیم در بدترین شرایط، با یک تیر دو نشان بزنیم: گرفتن بهانه از دست دشمن خارجی و تصفیه و سالم‌سازی فضای سیاسی و اقتصاد داخلی.

۲/۰۱/۱۳۹۸

صداقتِ ماندگارِ جوانه‌های امید



اگر از من بپرسند: چطور می‌توان انبوه روایت‌های سیل ویرانگیر امسال را در یک قاب عکس خلاصه کرد و برای آیندگان به یادگار گذاشت، به تصویری همچون عکس این پست اشاره خواهم کرد: دیواری انسانی، سینه سپر کرده در برابر طغیان امواج سیل! این عریان‌ترین نما از جدال انسان با طبیعت، از چندین منظر، عصاره تمام‌نمای فروردین‌ماه تلخ ۹۸ خواهد بود.

پیش‌تر در باب «عکس‌های دروغگو» یادداشتی منتشر کردیم. تصاویری که بجز فریب مخاطب، هیچ کارکرد دیگری نمی‌توانند داشته باشند. یعنی حتی اگر مدعی شوند هدف‌شان ایجاد شور و امید بوده، بی‌شک در چنین هدفی شکست خواهند خورد، چراکه کمترین نسبت را با واقعیت دارند. تنها زمانی می‌توان از امید سخن گفت، که نسبت آن را با واقعیت تلخ کنونی قطع نکنیم. ارائه تصاویر شاد یا آنچه به وفور با هشتگ #خبر-خوب مشاهده می‌کنیم همچون افیون و مخدر، شیوه‌هایی کاذب، دروغین و موقتی برای فرار از درد و اندوه هستند که بلافاصله اثر خود را از دست داده و عواقب بدتری به همراه می‌آورند. تصویر تماما رئالیستی ما اما یکسره کارکرد متفاوتی دارد.

عکس پیوست، دیواره‌ای انسانی است که به قصد پوشش شکاف سیل‌بندها تشکیل شده است. پدیده‌ای که به کررات در مساله سیل اخیر مشاهده شد. یعنی تصویر پیوست، یک تجربه منحصر به فرد و یک خرق عادت نبود. (نمونه‌هایی دیگر را از اینجا یا در  این کیپ مشاهده کنید) پس این تصویر «نوعی»، (typical) می‌تواند مشتی نمونه خروار باشد. نماینده‌ای شایسته که روایت‌گر جدال انسان‌ها در برابر خروش طبیعت است.

تا همین‌جای کار و با یک نگاه گذرا به تصویر چندین وجه قابل توجه در آن به چشم می‌آید. نخستین آن، بی‌باکی و تهور انسان است. طغیان سیل، از مهیب‌ترین نمادهای خشم طبیعت است، اما در این قاب‌ها به عینه می‌بینیم آنگاه که انسان سر به طغیان بر دارد، عظمت اراده‌اش چگونه بر سهمگین‌ترین طغیان‌های طبیعت نیز چیره می‌شود. بدین ترتیب، این تصویر، نه تنها روایت‌گر تجربه یک سیل، که ای بسا عصاره‌ای است از داستان پیدایش انسان و هزاران سال جدال او برای تسلط بر طبیعت.

دومین نکته چشم‌نواز تصویر، پیوستگی و اتحاد انسان‌هایی است که نمی‌دانیم با هم چه نسبتی دارند. احتمالا هم‌شهری و هم‌ولایتی هستند. با تمام حب و بغض‌های معمول که در هر رابطه انسانی وجود دارد. با این حال، خطر مشترک، چنان اتحادی در میان‌شان پدید آورده که گویی همه یک تن شده‌اند. لغزش هر کدام بی‌شک جان همگی را به خطر می‌اندازد، پس دوش به دوش هم ایستاده‌اند. گویی، نه حلقه‌هایی از یک زنجیر، بلکه آجرهای یک دیوار مستحکم را تشکیل می‌دهند.

برخی منابع، با تعابیری حماسی این تصاویر را به عزم و اتحاد رزمندگان در صفوف جنگ تحمیلی تشبیه کرده‌اند. به باورم این یک مقایسه تقلیل‌گرایانه است که از درک عمق زیبایی و ابعاد متکثر این تصویر عاجز است. یک وجه تمایز بزرگ در این میان، «حریف مقابل» است! تصاویر جنگ را جدال انسان با انسان رقم می‌زند. جدالی که هرچند در لحظه وقوع، برای هر یک از طرفین می‌تواند حماسی و غرورآفرین باشد، اما در پیشگاه تاریخ تنها به شکل افسوسی بر یک تراژدی تلخ به یادگار خواهد ماند. تصویر اخیر اما نبرد انسان با طبیعت را می‌بینیم؛ جدالی با شکوه، ماندگار، بی‌مرز، ابدی و ازلی!

وجه تعیین کننده دیگر این اثر، که آن را از تمامی تصاویر تبلیغاتی، از جمله پروپاگاندای «تصاویر دروغگو» متمایز می‌سازد، پنهان نکردن درد و رنج است. این تصویر مدعی نمی‌شود که تمام وجوه جهان زیباست؛ انسان‌ها در شادی به سر می‌برند؛ دوستی و محبت همه جا فراگیر شده و غم و اندوهی در کار نیست. اتفاقا، زیبایی اصلی این تصویر در آن است که روایت‌گر درد و رنج واقعی انسان است. انسان‌هایی گرفتار که با دستان خالی باید برای بقای خود بجنگند. درد بکشند، عزیزان و دارایی‌شان را از دست بدهند و به قولی به خاک سیاه بنشینند.

با این حال، تصویر ما اسیر و محدود در وجوه تراژیک روایت خود نمی‌شود و در سوگواری منفعلانه فرو نمی‌رود. از اراده خیره کننده شخصیت‌های خود کمک می‌گیرد و امید را از دل تیرگی بیرون می‌کشد. گویی فریاد می‌زند، زندگی تلخ و دشوار است، اما اراده انسان از آن والاتر است. یادآوری از آن سروده زیبای فروغ فرخ‌زاد که گفته بود:

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

۱/۲۹/۱۳۹۸

عکس‌های دروغگو!



عکسی را تصور کنید که توسط نرم‌افزارها (مثلا فوتوشاپ) دستکاری نشده است. همچنین فرض کنیم که عکاس در هم‌دستی با سوژه‌های خود اقدام به صحنه‌سازی نکرده باشد. یعنی به واقع عکس را از اتفاق یا صحنه‌ای که وجود داشته گرفته است. با چنین مقدمه‌ای، تصوری که در ما ایجاد می‌شود این است که این عکس «عین واقعیت» است. یعنی دچار این تصور می‌شویم که «ما آنجا نبودیم، اما واقعیت مساله را از دوربین عکاس دیدیم». تصوری ساده و در ظاهر بدیهی، که در عین حال می‌تواند بسیار گمراه کننده باشد!

در باب اینکه چه اثری «رئالیستی» حساب می‌شود نظرات متفاوتی در نقد هنری وجود دارد. (تفاوتی هم نمی‌کند که اثر مورد نظر یک عکس باشد یا فیلم، نقاشی و حتی رمان) شاید بتوان گفت فصل مشترک تمامی این نظریه‌ها آن است که اثر رئالیستی، نباید صرفا در بازنمایی ساده و ظاهری واقعیت خلاصه شود. اثری که نتواند فراتر از پوسته ظاهری، به عمق واقعیت نفوذ کرده و عصاره وضعیت را منتقل کند، رئالیستی محسوب نمی‌شود. برخی همچون «آدورنو»، حتی یک گام فراتر رفته و تشابه ظاهری با واقعیت را شرطی لازم در رئالیستی بودن یک اثر قلمداد نمی‌کنند. برای مثال، آدورنو رمان‌های «کافکا» را رئالیستی می‌داند. این در حالی است که در رمانی مثل «مسخ»، قهرمان رمان به یک سوسک بزرگ تبدیل می‌شود؛ اما این فقط پوسته اثر است. اهمیت اصلی، در ذات و حقیقتی است که در پس این پوسته نهفته؛ یعنی «مسخ انسان» که اتفاقا عصاره واقعی جهان ماست و کافکا به خوبی آن را منتقل کرده؛ پس اثرش رئالیستی است.

به قضیه عکس‌ها باز گردیم. هر عکسی، ولو از جانب یک عکاس کاملا آماتور، در انتقال پوسته ظاهری واقعیت می‌تواند کاملا موفق عمل کند، اما هنر یک عکاس حرفه ای در آن است که یک گام فراتر از کادربندی و انتخاب زاویه و نور برود و بتواند در هر وضعیت، دریچه و سوژه‌ای را انتخاب کند که عصاره تمامی وضعیت باشد. لوکاچ برای توصیف این سوژه از تعبیر «نوعی» استفاده می‌کند. یعنی نمونه‌ای که فقط در یک تجربه خاص خلاصه نمی‌شود، بلکه نماینده یک تیپ یا گروه بزرگ است. سوژه‌ای که یکتا و منحصر به فرد باشد، (یعنی «نوعی» نباشد) صرفا در سطح یک تجربه منفرد باقی می‌ماند. مثلا گوسفندی که دو سر دارد! این تصویرها اگر به عنوان عصاره، یا نمونه‌ای برای بازنمایی کلیت به کار روند به «عکس‌های دروغگو» بدل می‌شوند. مثلا اگر از بین این همه گوسفند، فقط عکس یک گوسفند دو سر را به یک انسان فضایی نشان بدهیم، دچار این تصور می‌شود که روی کره زمین گوسفندهای دو سر زندگی می‌کند؛ ما او را با یک «عکس دروغگو» فریب داده‌ایم!

وظیفه عکاسان خبری که به مناطقی خاص فرستاده می‌شوند، انتخاب تصاویر رئالیستی است. یعنی عکس‌هایی که خیلی خلاصه برای ما توضیح بدهند واقعیت آن منطقه چیست؟ یکی از ماندگارترین این تجربیات را «کوین کارتر»، با ثبت تصویر «کودک و لاشخور رقم زد. بی‌تردید او می‌توانست بگردد و صحنه‌ای از غذا خوردن یک کودک آفریقایی پیدا کند، اما در این حالت او جهانیان را فریب داده بود. شاهکار عکاسی او دقیقا به همین دلیل نشان «پولیتزر» را برایش به ارمغان آورد که فقط در یک قاب توانست عمق فاجعه قحطی در سودان را روایت کند.



حال به تصویر این یادداشت بپردازیم. در روزهای پر التهاب سیل اخیر، یک جریان خاص تلاش می‌کرد با انتشار چنین تصاویری، روایت ویژه‌ای از وضعیت کشور ارائه دهند. ممکن است یک ناظر بیرونی با تماشای این عکس تصور کند که ایران سرزمینی است که روحانیت شیعه حاکم، چنان احترامی به دیگر ادیان و مذاهب می‌گذارد که حتی خود را خدمت‌گذار آنان قلمداد می‌کند. ما اما ناظر بیرونی نیستیم. ما واقعیت را به خوبی می‌دانیم. ما می‌دانیم که چنین تصاویری، درست به مانند موجی از تصاویر مسوولینی که خود را به مناطق سیل زده رسانده بودند، حتی اگر محصول صحنه‌سازی نباشند، مصداق آن موارد خاص هستند، مصداق موارد غیر نوعی و چیزی در سطح گوسفند دو سر! پس وقتی گروهی تلاش می‌کنند که چنین تصاویری را به جای عصاره واقعیت و بازنمایی وضعیت ارائه کنند، کارکرد «عکس‌های دروغگو» را به خود می‌گیرند.


پروپاگاندای جدید، نسخه به روز شده‌ای از همان جعلیات خبری گذشته است. در عصر شبکه‌های اجتماعی، دیگر نمی‌توان یکی از عوامل پشت صحنه را جلوی دوربین تلویزیون گذاشت تا مصاحبه‌های جعلی و فریبنده تحویل مخاطب داد. در نسخه‌های به روز شده، ماشین پروپاگاندا به سراغ ابزارهایی از جنس همین «عکس‌های دروغگو» می‌رود، تا یک پوسته ظاهری و بزک شده را به جای لایه های زیرین واقعیت جامعه به نمایش بگذارد.



۱/۲۶/۱۳۹۸

سوریه‌ای شدن، با چراغ خاموش




خبر ورود نیروهای حشدالشعبی عراق به خاک ایران را، نه مقامات رسمی، بلکه رسانه‌ها منتشر کردند. هدف آن نیز که در ابتدا جلوگیری از ورود سیل به عراق عنوان شده بود، از جانب روزنامه کیهان تکمیل شد: شبه‌نظامیان منطقه، از حشدالشعبی عراق گرفته تا فاطمیون افغانستان و زینبیون پاکستان، به درخواست و دعوت سردار قاسم سلیمانی و با هدف کمک‌رسانی وارد خاک ایران شده‌اند.

تا همین جای مساله، سکوت و ای بسا بی‌خبری کامل مسوولان دولتی از ورود نیروهای شبه‌نظامی منطقه به خاک کشور به اندازه کافی جای حیرت دارد. درست به مانند تاسیس پایگاه نظامی روس‌ها در فرودگاه همدان، این بار هم نه مجلس و نه دولت هیچ نشانی از اطلاع خود بروز نداده‌اند و معلوم نیست چنین تصمیم عجیبی کجا گرفته شده است. در فهرست استقبال کنندگان از نیروهای عراقی نیز هیچ مقام دولتی، نماینده‌ای از وزارت خارجه و یا حتی مجلس به چشم نمی‌خورد. رسانه‌ها فهرست استقبال کنندگان را بدین شرح ذکر کرده‌اند: امام جمعه مهران، فرمانده سپاه امیرالمومنین استان ایلام، فرمانده سپاه ناحیه مهران، فرمانده هنگ مرزی مهران و فرماندار شهرستان مهران.

این اتفاقات، وقتی در کنار مصاحبه نگران کننده دو ماه پیش رییس دادگاه‌های انقلاب اسلامی تهران قرار گرفت، نگرانی‌ها را دو چندان کرد. حجت الاسلام «موسی غضنفرآبادی» اسفندماه گذشته گفته بود: «اگر ما انقلاب را یاری نکنیم، حشدالشعبی عراقی، فاطمیون افغانی، زینبیون پاکستانی و حوثی‌های یمنی خواهند آمد و انقلاب را یاری خواهند کرد»! بجز حوثی‌های یمن، این دقیقا همان ترکیب نیروهایی است که امروز به اسم امدادرسانی وارد خاک کشور شده‌اند. نگرانی ما اما از یک روند کلان‌تر جایگزینی «امت» به جای «ملت» است.

از زمان ورود نیروهای نظامی ایران به خاک سوریه، (که آن هم معلوم نشد در کدام نهاد به تصویب رسیده است) شاه‌بیت تبلیغات حمایتی، بر کلیدواژه «امنیت ملی» بنا شده بود. شعار «اگر آنجا نجنگیم، باید اینجا بجنگیم» مدعی بود که حدود ۲۰۰۰ کیلومتر پیشروی نیروهای نظامی ایران فراتر از مرزهای کشور، صرفا با هدف دور نگه داشتن تهدیدات خارجی از خاک وطن است. استدلالی که فارغ از صحت و استواری‌اش، احساسات ملی‌گرایانه بسیاری را تحت تاثیر قرار می‌داد. ادعای دستگاه نظامی، محوریت یافتن مفهوم وطن و ملیت در سیاست منطقه‌ای کشور بود. ادعایی که هرچند با سابقه ضدملی‌گرایانه نظام سازگاری نداشت، اما دست‌کم شواهدی به سود خود جلب کرده بود؛ مساله اخیر اما می‌تواند مصداق بیرون افتادن دم خروس و رسوایی یک سیاست فریب به حساب آید.

رویای جایگزینی «امت واحده»، به جای «ملت ایران»، رویایی که زیر پوشش شعار «هلال شیعی» مرزهای‌اش تا مدیترانه نیز گسترش می‌یافت، سیاستی است که با ذات و گرایش نهادهای پادگانی کشور سازگاری و تطابق کامل دارد. در این سیاست، نه تنها مرزهای هیچ یک از کشورهای منطقه (از جمله خود ایران) هیچ اهمیتی ندارد، بلکه با مصادیق فراوان می‌توان دریافت که در دل این سیاست، «ایرانی» بودن ملاک «خودی» بودن به حساب نمی‌آید، بلکه تنها ملاک محوری، همراهی با هسته ایدئولوژیک تشکیل شده برای این «امت واحده» است.

به یاد داریم که از سال‌ها پیش، نیروهای بسیج با شعار «نواده روح‌الله، سیدحسن نصرالله» صراحتا نشان می‌دادند که نصرالله لبنانی را به سیدحسن خمینی ایرانی ترجیح می‌دهند؛ این مساله اما در ماجرای اخیر گستردگی خیره کننده‌ای به خود گرفت. انبوه تبلیغات و تصاویر منتشر شده، (معمولا با هشتگ «اول بیل بزن، بعدا حرف بزن») حملات تندی را متوجه منتقدان ایرانی کرده بود و آشکارا بیان می‌داشت که از نظر گردانندگان این سناریو، حشد عراقی، یا فاطمیون افغان و زینبیون پاکستانی، نه تنها به مراتب خودی‌تر از ایرانیان منتقد (تا سرحد صادق زیباکلام و پرویز پرستویی) هستند، بلکه حتی برای این گروه‌های غیرایرانی، حق و حقوق بیشتری برای تصمیم‌گیری در امور داخلی ایران قايل هستند! حقی که توجیه تبلیغاتی آن فعلا بیل زدن عنوان شده اما هر ناظر خردمندی می‌داند که این حق صرفا همراستایی با هسته ایدئولوژیک و نظامی حاکم است.

بدین ترتیب، پیش چشم خود می‌بینیم که مرزهای کشور ما چطور معنای خود را از دست داده‌اند و حتی هویت و حقوق شهروندی و ملی ایرانیان چطور آشکارا انکار شده و مورد استهزا قرار می‌گیرد. فاجعه‌بارتر از همه و حتی رقت‌انگیز اینکه، بخشی از نیروهای داخلی که برای سال‌ها تمام اقدامات محافظه‌کارانه خود را زیر پوشش نگرانی از بابت «سوریه‌ای شدن ایران» توجیه می‌کردند، امروز به عروسک خیمه‌شب‌بازی و توجیه‌گر این صحنه وحشت‌آور بدل شده‌اند و به جای انتقاد از این موج ویرانگر ملیت، خودشان هم زیر بیرق سپاه سینه می‌زنند.

۱/۲۰/۱۳۹۸

محکومین ابدی!




حوادث عاشورای ۱۳۸۸، با همان تلخی به پایان رسید که می‌دانیم و بی‌نیاز از تکرار است. به دنبال آن روز تلخ، به ناگاه دستگاه تبلیغاتی حکومت، پیراهن عثمانی هوا کرد به نام «توهین امام حسین». مشخصا دستگاه سرکوب، برای برخوردهای خشن و افسارگسیخته خود هیچ توجیهی نداشت و به ناگاه بهانه توهین به مقدسات را همچون موهبتی آسمانی دریافت کرد و محور تبلیغات خود قرار داد. فرصت خوبی بود تا جای شاکی و متهم عوض شود. حملات تبلیغاتی به همان اندازه که می‌دانیم گسترده بود و همه منتظر بودند تا ببینند که واکنش میرحسین موسوی بدین وضعیت جدید چیست.

مثل معروف «نه سیخ بسوزد و نه کباب» را می‌توان کامل‌ترین توصیف از الگوی موضع‌گیری بسیاری از سیاست‌مداران ایران (و ای بسا جهان) قلمداد کرد. آنانی که در بزنگاه‌های حساس، به موضع‌گیری‌های دو پهلو روی می‌آورند. هر دو طرف را تقبیح می‌کنند. از تعابیر گنگ استفاده می‌کنند. هم خشونت را مذموم می‌دانند و هم توهین را و خلاصه هزار و یک جور حرف می‌زنند که عملا هیچ کدام‌ش هیچ چیزی نیست. رفتاری تنزه‌طلبانه از جانب کسانی که جسارت تصمیم‌گیری ندارند و فقط قرار است دامان‌شان را از هرگونه اتهامی پاک نگه دارند؛ یا به تعبیر رایج در میان خودشان، «نسوزند».

فردای عاشورای ۸۸ نیز یکی از همین بزنگاه‌ها بود؛ پس بسیار قابل انتظار و ای بسا از نظر بسیاری «معقول و منطقی» بود که میرحسین نیز از یک طرف خشونت دستگاه امنیتی را محکوم کند تا دل هوادارن‌اش را به دست بیاورد، و از طرف دیگر به صورت ضمنی و با اشاره‌هایی گنگ و محدود «برخی حرکات ناشایست که موجب جریحه‌دار شدن احساسات پاک مذهبی» می‌شوند را هم تقبیح کند. پاسخی که به تعبیر رایج روزگار «سیاست‌مدارانه» قلمداد می‌شود. میرحسین اما از جنس دیگری بود. او در بیانیه شماره ۱۷ خود، با صراحت تمام خشونت و جنایت دستگاه سرکوب را علیه «مردم خداجوی» محکوم کرد و ابدا در دام شعبده‌بازی‌های تنزه‌طلبانه نیفتاد. او مردی نبود که بخواهد به عیب‌جویان خود باج بدهد؛ پس نیازی هم نمی‌دید که دین‌داری خود را برای چکمه‌پوشانی ثابت کند که تمام ادعاها و تبلیغات‌شان دروغ و سرپوشی بر تمامیت‌خواهی و منافع و مفاسدشان بود.

به باور من، یک انسان سالم، یک انسان بالغ، انسان مستقل و البته آزاد، هرگز خود را در موضع «متهم ابدی و ازلی» قلمداد نمی‌کند. هیچ انسان شرافتمند و آزادی نیازمند آن نیست که به صورت مداوم خود را به دیگران اثبات کند و در برابر هر اتهام و احتمالی در صدد تبرئه خویش برآید. این رفتار، برازنده کسانی است که اعتماد به نفس ندارند. مدام نگران‌اند که دیگران در موردشان چه فکر می‌کنند. گمان می‌کنند که مدام باید خود را به دیگران ثابت کنند؛ باید توضیح بدهند که نکند برچسبی بهشان بچسبد.

انسان استبدادزده، به شدت در معرض بدل شدن به چنین موجود سرخورده و بدون اعتماد به نفسی است. وقتی یک دستگاه سرکوبگر، وقت و بی‌وقت به خودش اجازه می‌دهد شما را دستگیر کرده و بر صندلی بازجویی قرار دهد، عجیب نیست که شما عادت کنید در ژست «متهم همیشگی» فرو بروید و به صورت مداوم تلاش کنید تا خودتان را اثبات کنید. اثبات کنید که قاتل نیستید. مزدور نیستید. خائن به وطن نیستید. قصد جنایت‌کاری نداشته‌اید و خلاصه یک «بچه خوب» بوده‌اید.

وضعیت گاهی از این هم بدتر می‌شود. فردی را تصور کنید که یک کلاهبردار، دار و ندارش را بالا کشیده است. جناب شیاد به اوج ثروت رسیده و فرد بینوا به خاک سیاه نشسته. بعد، در همان زمانی که فرد بی‌نوا حتی نمی‌تواند حق خودش را از شیاد بگیرد، تصمیم میگیرد با یک فرار به جلو، کرامت و انصاف خود را با دفاع از حقوق جناب شیاد در یک دعوی دیگر به اثبات برساند! این صحنه مبتذل، شاید در برخی افسانه‌های عرفانی جلب توجه کند، اما از نگاه من فقط حقارت مکرر فرد بینوا را عیان می‌سازد؛ فاجعه‌ای روان‌شناختی که قربانی با تظاهر به دفاع از جلاد خود دچار احساس بزرگمنشی می‌شود!

چنین رفتارهای نابالغی، این روزها شیوع فراوانی دارند. بسیاری گمان می‌کنند که در هر بزنگاهی باید ثابت کنند که خائن نیستند؛ عامل بیگانه نیستند؛ غرب‌زده نیستند و از همه مهم‌تر، وطن‌پرست و میهن‌دوست هستند! ترجیح من اما، همان میرحسین موسوی است که حتی در سطح یک سطر بیانیه نیز حاضر نبود به قلدرهای چکمه‌پوش باج بدهد و نیازی نمی‌دید که خودش را در برابر هر دهان اتهام‌زننده‌ای اثبات کند.

۱/۱۸/۱۳۹۸

چگونه تکنیک‌گرایی ظاهری، کمر فیلم تختی را شکست




در میان اهالی ادبیات، قول معروفی است که می‌گویند «قصه خوب زیاد است، قصه‌گوی خوب کم است». اگر این تعبیر را کمی جلوتر ببریم، می‌توانیم بگوییم گاهی داستان‌هایی وجود دارند که از ابتدا ظرفیت بدل شدن به یک شاهکار را دارند؛ فقط کافی است در جریان روایت حداقل‌های یک کار هنری رعایت شود. برای مثال، وقتی کسی تصمیم می‌گیرد داستان زندگی «غلام‌رضا تختی» را روایت کند، باید بگوییم وارد جدالی شده که از ابتدا ۳-۰ جلو است، فقط کافی است در نیمه مربیان (اجرای اثر) بازی را چنان مدیریت کند که بازنده بیرون نیاید. مدیریتی که از نظر من «بهرام توکلی» به هیچ وجه از عهده آن بر نیامد و علی‌رغم کارنامه درخشان و قابل احترام‌اش در کارگردانی، بدترین فیلم‌اش را بر بهترین ایده و دست‌مایه ممکن سوار کرد.

در روزهای گذشته، به شخصه چندین یادداشت را مشاهده کردم که بی‌اقبالی عمومی نسبت به فیلم «غلامرضا تختی» را نشانه بی‌وفایی مردم و بی‌توجهی آن‌ها به اسطوره پهلوانی خوانده بودند. (سه نمونه‌اش را اینجا و اینجا و اینجا بخوانید) روزنامه‌نگاران و منتقدان حامی فیلم جوری وانمود می‌کنند که گویی فیلم «غلامرضا تختی»، دقیقا معادل خود شخصیت تختی است و اگر کسی تماشای فیلم دیگری را ترجیح بدهد، به شخصیت تاریخی تختی بی‌توجهی نشان داده است. من اما، وضعیت را به کلی متفاوت می‌بینم.

آنچه من در ساخته اخیر بهرام توکی دیدم، یک فخر فروشی افراطی از توانایی «تکنیکی» بود. صحنه‌آرایی‌های پر تجمل و گاه بسیار شلوغ با صرف هزینه و تلاش بسیار. نمونه نخست‌اش صحنه آغازین فیلم در دوران کودکی کودکی و حرکت دوربین در محله شلوغ زاغه‌نشین‌ها. نمونه دیگر، صحنه استقبال مردمی در پای هواپیما به هنگام بازگشت کشتی‌گیران. هر دو صحنه به واقع فوق‌العاده بودند. گویی کارگردان دوربین‌اش را ۵۰ سال به عقب برده و از دقیقا در دل ماجرا فیلم‌برداری کرده است. این همه دقت در جزییات البته انسان را مبهوت و مقهور خود می‌سازد، اما این فقط «تکنیک» است. تکنیکی که الحق بهرام توکلی از آن بهره‌مند بوده و این را به رخ می‌کشد، ولی آیا سینما در همین تکنیک خلاصه می‌شود؟

پاسخ را با اشاره به نکته دیگری بررسی می‌کنیم. بازیگرانی که برای ترسیم تختی در سنین مختلف انتخاب شده‌اند شباهت‌های خیره‌کننده‌ای به خود تختی دارند. این شبیه‌سازی به ظاهر تحسین‌برانگیز، از نگاه من بزرگترین ضعف، و حتی نقطه ابتذال فیلم‌های تاریخی است. ابتذالی که اتفاقا از سریال‌های تاریخی تلویزیون شروع شد. برای مثال، شخصیت‌های شاه، مصدق، هویدا و ... در سریال تلویزیونی «معمای شاه» شباهت خیره‌کننده‌ای به نمونه‌های تاریخی خود داشتند. اما چرا این شباهت برای تلویزیون اینقدر مهم بوده و از نظر من نقطه ابتذال است؟ به این دلیل که صدا و سیمای ما، در جریان روایت تاریخ، تقریبا هیچ‌کجا نمی‌تواند واقعیت مساله را بیان کند! در تک‌تک بزنگاه‌های تاریخی، باید واقعیت را از فیلتر سنگین نگاه ایدئولوژی‌زده و جهت‌گیری‌های خاص خودش عبور بدهد و یک روایت کاملا معوج را تحویل مخاطب بدهد. وقتی شما هیچ کجای تاریخ را نمی‌توانی کاملا راست بگویی، ناچار می‌شوی «رئالیسم» خودت را در یک تشابه‌سازی ظاهری خلاصه کنی. اتفاقی که اتفاقا در فیلم تختی هم کاملا مشهود است.

به یاد بیاوریم که برای مثال، «رابرت دنیرو» در فیلم «گاو خشمگین» شاید اصلا شباهتی به شخصیت واقعی «ژاک لاموتا» نداشته باشد، اما این تشابه ظاهری اهمیتی ندارد وقتی که فیلم به خوبی می‌تواند آن داستان را دراماتیزه کرده و عصاره زندگی تراژیک یک قهرمان ورزشی را به بیننده نشان بدهد و وقتی یک بازیگر توان‌مند بتوان فارغ از تشابه در صورت، احساس عمیق یک شخصیت را بازنمایی کند. در نقطه مقابل، توکلی، تحرک قهرمان‌اش را قربانی تشابه نابازیگرش می‌کند. در جریان شخصیت پردازی نیز تمام روح پهلوانی شخصی، بجز لجاجت نامعلوم با دستگاه حکومت، در تکرار ملالت‌باری خلاصه می‌شود که قهرمان به فقرا پول می‌دهد! یعنی تحقیر و تخفیف روحیه پهلوانی در سطح پرداخت اعانه و صدقه!

برای مثالی دیگر، توده مردم، که اصلی‌ترین عامل بدل شدن یک قهرمان به اسطوره هستند هیچ جایگاه و نقش تعیین‌کننده‌ای در فیلم توکلی ندارند. مردم در فیلم توکلی، درست به مانند خود قهرمان، عناصری حاشیه‌ای، منفعل و صرفا ناظر صحنه‌آرایی‌های پرتجمل فیلم هستند. در واقع، ما با یک داستان ابرقهرمانی به شیوه هالیوودی مواجهیم که البته حتی در این سطح نیز به خوبی دراماتیزه نشده. در حالی که توقع شخصی من، از بازخوانی روایت زیستی تختی آن است که نظرگاه باید به کلی از توده و حاشیه جامعه اخذ می‌شد. ما باید در دل جامعه تحقیر شده قرار می‌گرفتیم تا ببینیم کدام شرایط اجتماعی است که بستر مساعد برای تختی شدن را فراهم آورده است.

قهرمانانی با روحیه جوان‌مردی در تاریخ این کشور کم نبوده و نیستند، اما اگر کارگردان درک درستی از بستر تاریخی این ماجرا داشت، می‌توانست زمینه اجتماعی ایران در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ را به گونه‌ای نمایش دهد که ما ببینیم چطور یک جامعه مدام تحقیر و سرخورده شده است. نگرشی عمیق که اتفاقا در نامه معروف مصدق خطاب به تختی کاملا مشهود است و مشخص می‌کند که رهبر جنبش ملی، بر خلاف بهرام توکلی، چه نگاه درست و تیز بینانه‌ای به شرایط اجتماعی زمان خودش داشت و استقبال مردمی از پیروزی‌های تختی را به طغیان روح تحقیر شده یک ملت که از شکست خسته شده و طالب پیروزی و افتخار است تعبیر کرد. اتفاقی که البته در فیلم اخیر ابدا رخ نمی‌دهد؛ حتی معدود اشاره‌های او به سخنرانی‌های سیاسی تختی یا حضورش در جلسات جبهه ملی، بسیار بیشتر از آنکه توجه به جنبه‌های اجتماعی زیست تختی باشد، یک جور تظاهر به ژست‌ سیاسی است.

این وضعیتی است که در اکثر قریب به اتفاق فیلم‌های چند سال اخیر نیز شاهدش هستیم. به باور من، حتی در فیلم‌هایی همچون «مغزهای کوچک زنگ‌زده» و همین «متری شیش و نیم» که به نسبت موفق‌تر عمل کرده‌اند نیز هژمونی سنگین «تکنیک‌های سینمایی» به شدت بر درون‌مایه غالب است. البته اینجا فرصت کافی برای پرداخت به ضعف‌های داستانی و محتوایی این آثار (به ویژه «متری شش و نیم») وجود ندارد؛ پس تنها به این مقدار اکتفا می‌کنیم که این اقبال گسترده کارگردانان به تکنیک‌گرایی و فرار از توجه عمیق به درون‌مایه داستان‌ها، احتمالا محصول یک دوره انسداد عمیق سیاسی و اجتماعی است. محصول بلافصل دورانی از تاریخ کشور ما که حتی نخبگان‌اش در حوزه اندیشه و سیاست نیز به نوعی بن‌بست در پاسخ به پرسش «چه باید کرد» رسیده‌اند، پس عجیب نیست که برخی هنرمندان‌اش نیز، در ناامیدی کامل از ارائه یک پاسخ به این پرسش، صرفا بر روی پوسته و تکنیک اثر خود تمرکز کنند و آثاری تهی از معنا، همچون فیلم «غلامرضا تختی» ارائه کنند.

پی‌نوشت:
شاید در پیوند با همین روند بتوان به نمایش پر تجمل اما تهی از معنای «بی‌نوایان» هم اشاره کرد که پیشتر در توصیف آن یادداشت «ابتذال مجلل» را منتشر کرده بودیم.

۱/۱۶/۱۳۹۸

«سیاست مقایسه‌ای» یا «پروپاگاندای عصاره رذایل»؟!




احتمالا شما هم با این پدیده کاملا آشنا هستید که هرگاه اتفاق نامطلوبی در کشور ما رخ می‌دهد، بلافاصله انبوهی از نمونه‌های مشابه در سایر نقاط جهان کشف و گزارش می‌شوند. فرقی نمی‌کند که مساله زلزله و سیل باشد یا مثلا یک مورد قتل یا تجاوز تکان دهنده. مهم این است که ساده‌ترین دستاوردها یا اخبار خوش در کشور ما همواره استثنایی، یگانه، بی‌همتا و خارق‌العاده محسوب می‌شوند اما به محض گزارش یک خبر بد، در کنار تمامی کشورها یا ملل جهان قرار می‌گیریم تا فراموش نکنیم که این اخبار بد کاملا طبیعی و در تمام جهان معمول هستند.

این شیوه از سیاست «مشابه‌یابی»، در ظاهر شباهتی فریبنده به شاخه علمی سیاست‌های مقایسه‌ای یا تطبیقی (Comparative politics) دارد. شاخه‌ای که تلاش می‌کند با مقایسه وضعیت کشورها یا سیستم‌های «نسبتا مشابه»، ملاکی برای سنجش عملکرد هر کدام به دست بیاورد؛ اما در جریان چنین مقایسه‌هایی، اگر مدل‌سازی درستی صورت نگیرد، نتایج به دست آمده کاملا معوج و حتی فریبنده می‌شوند و اینجا دقیقا همان نقطه‌ای است که می‌تواند یک شیوه علمی یا استدلال به ظاهر موجه را تا سر حد بدل شدن به یک شیوه پروپاگاندا قلب سازد.

به مدل آشنای خودمان بازگردیم. مثلا در همین فقره سیل اخیر، به ناگاه شاهد انبوهی از ارجاعات به وقوع یک سیل ویرانگر در کشور ژاپن بودیم که به ما می‌گفتند: ژاپن هم با آن همه پیشرفت اسیر سیل می‌شود و خسارت‌های جدی می‌بیند. مقایسه‌ای که البته در هنگام وقوع زلزله انجام نمی‌شود چون ژاپن در زمینه مقابل با زلزله پیشرفت‌های بسیاری کرده و معماری ژاپنی ابدا نسبتی با معماری ساختمان‌های سست ایرانی ندارد. در هنگام زلزله، احتمالا مواردی از مقایسه با کشورهایی چون هندوستان را شاهد هستیم که گرفتار انبوهی از زاغه‌های فرسوده هستند. البته در زمینه رواداری مذهبی و گستره خیره‌کننده‌ای که به ۷۲ ملت شهره است، مدل هندوستان کنار گذاشته می‌شود. در این موارد، احتمالا به وقوع جنایتی از جانب یک متعصب مذهبی در استرالیا ارجاع داده می‌شود. اگر نمایندگان مجلس دعوا کنند تصاویر آرشیوی از جنجال در مجلس کره‌جنوبی منتشر می‌شوند؛ در قتل‌ها و تجاوزهای سریالی به یاد آمریکا می‌افتیم؛ اخبار طغیان علیه فقر و بی‌عدالتی با جلیقه‌زردهای فرانسه پوشش داده می‌شود، آمار بالای اعدام فقط باید با عربستان مقایسه شود و حتی در مواردی چون پوشش اجباری، کار به نمونه‌های اعجاب‌آوری همچون «لباس فرم فلان شرکت خصوصی هواپیمایی» کشیده می‌شود.

یابندگان این حجم از موارد مشابه، احتمالا مدعی هستند که استدلال‌شان مدلی است ساده بر پایه همان شیوه سیاست‌های مقایسه‌ای؛ اما در عمل تصویری ارائه می‌دهند که بر اساس آن، کشور ما، عصاره رذایل تمام کشورها و ملل جهان است! یعنی ما در هرچه بدی، کاستی، عیب، ظلم، بی‌عدالتی و ناهنجاری کشورهای جهان شریک و مشابه هستیم. شاید گفته شود که به کار بردن تعبیر «پروپاگاندا» در این موارد کار درستی نیست. این موارد صرفا اشتباهاتی در به کارگیری مدل‌های مقایسه‌ای هستند. این حرف البته می‌تواند درست باشد، بجز در مواردی که دم خروس بیرون می‌افتد!

شاخصه آشکارساز یک رفتار «پروپاگاندایی» نسبت به یک نقد یا استدلال، رویکرد «دیگری‌سازی» با کلیدواژه آشنای «دشمن» است. کسی که قصد استدلال دارد نیازی ندارد تمام منتقدان یا مخالفان خود را دشمن یا مزدور معرفی کند؛ اما هدف اصلی ماشین پروپاگاندا، نه اقناع مخاطب، بلکه منکوب کردن یک گروه و به خوف انداختن دیگران است. ماشین پروپاگاندا به همین میزان اکتفا نمی‌کند که مدعی شود موارد نامطلوب در دیگر نقاط جهان هم یافت می‌شوند؛ این ماشین اصرار دارد که هرگونه نظر متفاوتی را محصول «دسیسه دشمن» قلمداد کند. اگر کسی از عملکرد دولت در امدادرسانی به زلزله‌زدگان ناراضی است یا خائن و مزدور است، یا عنصری ابله و بازیچه دست دشمن. کافی نیست که ما باور داشته باشیم وضعیت‌مان مطلوب یا حداقل معمولی است؛ بلکه ضرورت دارد که به صورت مداوم بر سیمای هرآنکس که غیر از این می‌اندیشد، هرکه ناراضی است یا هرکه انتقاد و گلایه دارد چنگ بکشیم، او را از هویت انسانی‌اش تهی کنیم و دیگران را علیه خطر شوم فتنه‌انگیزی او بشورانیم. این چاشنی نفرت‌پراکنی و دشمن‌تراشی، وجه ممیزه بارزی است که «پرواگاندای عصاره رذایل» را از شیوه «سیاست مقایسه‌ای» متمایز می‌سازد.

(تصویر متعلق است به پوستری از پروپاگاندای رژیم کمونیستی شوروی که دشمنان رژیم را در شکل هیولا ترسیم کرده است)


سال سقوط



حسن ختام خوشایندی نبود، اما می‌توان گفت که کاملا متناسب بود و برازنده: سال ۹۷ با استقبال گسترده اصلاح‌طلبان از انتصاب سیدابراهیم رییسی به ریاست قوه قضاییه به پایان رسید. البته برای شهروندان ایرانی موضوع جدیدی نبود که وقتی با آرای خود نشان می‌دهند کسی را برای مناصب انتخابی مناسب نمی‌دانند، دقیقا همان شخص به سمتی ای بسا بالاتر در ساختار غیرانتخابی حکومت منصوب می‌شود؛ اما به شخصه مورد دیگری را به یاد ندارم که دقیقا همان جماعتی که تمام رای، جایگاه و هویت سیاسی خود را مدیون دامن زدن به بازی «بد و بدتر» هستند، تنها یک سال پس از پیروزی بر رقیب «بدتر»، اینگونه در مقابل چشم رای دهندگان خود از انتصاب «شایسته» او به وجد بیایند.

در جریان مناظرات انتخاباتی سال ۹۶، حسن روحانی مستقیم و رو در رو خطاب به ابراهیم رئیسی گفت: «شما ظاهرا با مسائل قانونی آشنا نیستید با اینکه ادعا دارید یک مقداری هم حقوق خوندید؛ بعد شما یک قاضی محترم هستید هنوز هم، شما اینجوری به مردم تهمت می‌زنید؟ شما می‌خواهید رییس جمهوری بشوید که از حقوق ملت ایران دفاع کنید؟ شما چرا اتهام می‌زنید بدون دلیل، بدون دادگاه؟  ... شما اگر با فساد مخالفید تو اون پرونده ۱۲هزار میلیاردی که یک ورش اون قاضی‌ای بود که میلیاردها تخلف کرده بود و عزل شد، یک ورش اون همکار شما در اون جای محترم بود که الآن فرار کرده، یک ورش هم اون مقام دولتی بود که الآن تو ستاد شماست. اگر واقعا با فساد مخالفید چرا فساد روشن پرونده‌ای که شما ازش مطلع هستید، چرا از اونها استفاده می‌کنید؟» (کلیپ پیوست)

یک سال بعد، همین رییس جمهوری که به همین شیوه از مردم رای اعتماد گرفت، انتصاب همان فرد به ریاست قوه قضائیه را نشان «مدیریت شایسته شما در مسئولیت‌های پیشین» عنوان کرد. البته این روزها به وفور به ما یادآوری می‌کنند که روحانی جزو اصلاح‌طلبان نیست؛ اما وضعیت دیگر منتخبین اصلاح‌طلب هم تفاوت چندانی نداشت. محمدرضا عارف بلافاصله در پیامی سرگشاده انتصاب رئیسی را به او تبریک گفت. محمود صادقی، دیگر نماینده سرشناس اصلاح‌طلب که پیشتر رییسی را بی‌رحم خوانده و شکست او در انتخابات سال ۹۶ را به «خطری که از بیخ گوش ملت گذشت» تشبیه کرده بود، با ابزار خرسندی از انتصاب ایشان به ریاست قوه قضائیه، این اتفاق را نویدبخش «مقابله با فساد» خوانده و باز هم به مانند رییس جمهور چنین تحلیلی را مستند به «پیشینه» جناب رییسی دانست. جالب اینکه امیدواری به «فسادستیزی» ابراهیم رئیسی در حالی طرح می‌شود که همین جناب صادقی، پیشتر در چند مورد تذکراتی در مورد مفاسد اقتصادی یا شفافیت‌های مالی به آقای رئیسی داده بود.

سخن گفتن از مجموعه رپورتاژآگهی‌هایی که روزنامه شرق به اسم یادداشت و تحلیل در استقبال از جناب رئیسی منتشر کرد واقعا ضرورت ندارد، وقتی به یاد بیاوریم‌ احمد زیدآبادی، که غالبا منتقدی رادیکال محسوب می‌شود، طی یک یادداشت بلند بالا، بعد از متهم‌کردن فضای مجازی و سیاسی کشور به ژورنالیستی شدن و سطحی بودن و ناتوانی از درک تحلیل‌های عمیق، در نهایت دلیل استقبال اصلاح‌طلبان از رئیسی را «بی شیله‌پیله» بودن عملکرد انتخاباتی ایشان تشخیص داد. فارغ از اینکه معیار عجیب «بی‌شیله‌پیله» بودن برای کسب ریاست قوه قضائیه، چه تناسبی با تحلیل‌های عمیق و غیرژورنالیستی دارد، سخت بتوان باور کرد که کسی چنین برداشتی را دقیقا از همان رفتارهای انتخاباتی اقتباس کرده که با خاطراتی همچون عکس گرفتن با تتلو، دروغ‌پراکنی در مورد سند یونسکو و توزیع کت و شلوار اهدایی امام رضا در ذهن ایرانیان ثبت شد.

به باور ما، این دهن‌کجی‌های آشکار، نه صرفا به خواست و تمایل مردم، بلکه به تمامی ادعاها و شعارها و تبلیغات خود سیاسیون، یک اتفاق ویژه نبود؛ بلکه صرفا عریان شدن سیاستی بود که نیروهای اصلاح‌طلب، به ویژه پس از اعتراضات دی‌ماه ۹۶ در پیش گرفتند. گردش به راست (محافظه‌کاری) آشکار پس از انتخابات ۹۶، اتهامی بود که گروهی سعی کردن سویه آن را صرفا متوجه دولت روحانی کنند، اما به واقع رویه‌ای بود که بخش غالب و رسمی جریان اصلاحات (به رهبری شورای عالی سیاست‌گذاری) در پیش گرفت و حتی احزاب بزرگ و به ظاهر مدعی همچون اتحاد ملت، زیر لوای شعار «استمرار»، شروع به تئوریزه کردن آن نمودند. وضعیتی که میرمحمود موسوی، به درستی آن را به تقسیم دو جناح «محافظه‌کار» زیر اسامی اصلاح‌طلب و اصول‌گرا تشبیه کرد.

در علت و عوامل چنین چرخشی اگر بخواهیم به اختصار گمانه‌زنی کنیم، ما به دو عامل کلان اشاره خواهیم کرد که یکی سلبی و دیگری ایجابی است:

در وضعیت سلبی، می‌توان به سیاست غالب و همیشگی اصلاح‌طلبان برای ایجاد دوگانه‌های انتخاباتی «بد و بدتر» اشاره کرد. این سیاست، در زمین انتخاباتی حکومت معمولا کارآمدی قابل اتکایی داشته، اما در سال ۹۶ یک اتفاق بزرگ رخ داد: اعتراضات دی‌ماه که خبر از یک گزینه جدید پیش روی جامعه ایرانی می‌داد: انتخاب‌هایی ورای چهارچوب‌های حکومتی. در برابر ایده جدیدی که اصلاح‌طلب و اصول‌گرا را در یک کاسه قرار می‌داد و گزینه دگرگونی کامل سیستم را پیش می‌کشید، طبیعتا اصلاح‌طلبان نیز خود را در کنار دیگر نیروهای درون حکومتی، دشمنی برای یک گزینه جدید قلمداد کردند. در این دوراهی جدید، سیاست معمول «بد و بدتر»، باید در برابر آلترناتیوهایی اعمال می‌شد که تماما خارج حکومت قرار داشتند. بدین ترتیب، شبکه تبلیغاتی اصلاح‌طلبان، یکپارچه علیه هرگونه تحول‌خواهی فراحکومتی بسیج شد. اینجا دیگر حتی رقبای اصول‌گرا نیز در برابر آلترناتیوهای بیرون حکومت، به مصداق برادرانی بودند که «اگر گوشت هم را بخوریم، استخوان آن را دور نمی‌اندازیم»!

بدین ترتیب، اصلاح‌طلبان در مقابل وسوسه روزافزون گرایش به گزینه‌های خارج سیستم، مجبور شدند همراستا با حذف و تخریب رقبای جدید، بخشی از تبلیغات خود را در خدمت توجیه رقبای اصول‌گرای خود درآورند. به ناگاه سپاه، که معمولا بزرگترین دشمن داخلی جریان اصلاحات و ای بسا عامل کودتا و سرکوب و خفقان قلمداد می‌شد، تا سرحد نیروی فداکار و حافظ میهن و تامین کننده امنیت و امدادرسان و خدمت‌گزار ارتقا یافت که بدنه اصلاح‌طلبان باید با شعار «من هم سپاهی‌ام» از آن در برابر مخالفان‌اش حمایت می‌کردند. تکلیف سپاه با آن سابقه و عملکردش که چنین شد، استقبال از ابراهیم رییسی که دیگر مساله خاصی به حساب نمی‌آید.

به زبان ساده‌تر باید گفت که اصلاح‌طلبان هم در وضعیتی که کیان خود را در مقابل آلترناتیوهای جدید در خطر دیدند، دقیقا به همان سیاستی دست زدند که دستگاه سرکوب حکومتی سال‌ها از آن بهره برده است: پاکسازی! دیگری‌سازی مداوم؛ اخراج عناصر غیرقابل اعتماد، اتخاذ نوعی سیاست انقباضی و جمع شدن در حلقه‌هایی محدود اما تماما قابل اعتماد از «خودی‌ها» و به راه انداختن ماشین پروپاگاندایی برای تخطئه و دیگری‌سازی از تمام نظرات مخالف. بدین ترتیب، جریانی که زمانی مدعی بود آمده است تا «معاند را مخالف، و مخالف را موافق» کند، به محض احساس خطر نسبت به موقعیت خود، به ماشین دشمن‌تراشی بدل شد. شبکه‌های رسانه‌ای اصلاح‌طلبان به صورتی هماهنگ شروع به  کشف توطئه‌های دشمن کردند که غالبا به شکل نارضایتی عمومی از وضع اقتصادی یا تحکم‌های حکومتی بروز پیدا می‌کرد. از حذف و بایکوت گرفته تا برچسب‌زنی و صدور فرمان تکفیر و خیانت منتقدان روال روزمره و هماهنگ پیاده‌نظام شد تا در نهایت موفق شوند با سرعتی حیرت‌انگیز (در عرض کمتر از یک سال از پیروزی چشم‌گیر انتخاباتی) بخش بزرگی از موافقان را مخالف و مخالفان را به دشمن بدل کنند.

عامل دوم اما ضعف اصلاح‌طلبان در عرصه‌های ایجابی بود. باز هم اگر به اختصار بخواهیم دو مطالبه کلان جامعه ایرانی در شرایط کنونی را برگزینیم، احتمالا می‌توانیم از یک سو بر روی «عدالت» و از سوی دیگر بر روی «آزادی در سبک زندگی» انگشت بگذاریم. گزینه‌هایی که اصلاح‌طلبان به خودی خود امکان نزدیکی به هیچ یک را ندارند. بخش عمده‌ای از این عدالت مورد نظر، عدالتی اقتصادی است که با سیاست‌های اقتصادی اصلاح‌طلبان چندان همخوانی ندارد. در واقع، هیچ یک از دو جناح فعلی حکومت قصدی برای مخالفت کامل با خصوصی‌سازی‌های بی‌حساب و کتاب که به مفاسد و رانت‌های کلان انجامیده ندارند. سیاست‌هایی نظیر پولی‌سازی آموزش و پرورش که از مدارس شروع شده و حالا به آموزش عالی هم کشیده شده مورد تایید اکثریت هر دو جناح هستند و خلاصه هیچ کدام توانایی رهبری مطالبات مردمی در این زمینه‌ها را ندارند.

البته اصلاح‌طلبان غالبا در مورد حذف رانت‌های حکومتی که می‌تواند به عدالت‌های جنسیتی، مذهبی و شهروندی منجر شوند شعارهایی مطرح می‌سازند، اما چه کسی می‌تواند مبارزه با رانت‌خواری را از جناحی که مهر «ژن خوب» پر پیشانی‌اش خورده باور کند؟ آیا حقیقت غیر از این است که گعده‌های اصلاح‌طلب، بخشی قابل توجهی از ساختار هزار فامیل حکومتی را تشکیل می‌دهند و در تمامی سال‌های گذشته، خود، بهره‌مند و ای بسا پرورده و رشدیافته یک ساختار تماما رانتیر بوده‌اند؟

در نهایت، نزدیک شدن به مطالبه «آزادی اجتماعی و سبک زندگی»، چنان با خاستگاه و ماهیت اصلاح‌طلبان ناسازگار است که در موارد حساس، حتی نمی‌توانند در برابر آن سکوت و بی‌طرفی اعلام کنند! موارد آشکاری از اظهارات نظرهای توهین‌آمیز به مخالفان حجاب اجباری نشان داد که اصلاح‌طلبان نیز در بهترین حالت می‌توانند مدعی باشند که در پیاده‌سازی اجباری سیستم «حجاب برتر»، صرفا خواستار تغییر روش‌های سرکوب به سمت به روش‌های نرم‌تر هستند؛ اما جریانی که از اعماق وجودش به حقانیت ایدئولوژیک سبک زندگی حکومتی باور دارد،  بی‌تردید نمی‌تواند مطالبات آزادی‌اجتماعی را «نمایندگی» کند.

سال ۹۷، برای ساختار کلان نظام، سالی بود که علی‌رغم تمامی بحران‌ها و دشواری‌هایش در نهایت باز هم به پایان رسید؛ اما وضعیت جریان اصلاحات به کلی متفاوت بود. به باور ما، جریان بزرگی که یک زمان با عنوان کلان «جنبش اصلاحات» شناخته می‌شد، با تنگ‌نظری، فرصت‌طلبی و برخوردهای حذفی یک گعده زنجیروار از چهره‌ها و گروه‌های  نیمه‌رسمی، تا سرحد یک باند و جریان کوچک سیاسی سقوط کرد. این جریان، با ضعف‌های آشکار در مبانی فکری‌اش، هیچ‌گونه آمادگی و برنامه‌ای برای تحولات سریع سیاسی و اجتماعی نداشت و به ناچار به ورطه نوعی کپی‌کاری ناشیانه از یک ماشین سرکوب و حذف رقبا در غلتید.

بدون تردید، سقوط و نابودی یک جریان اصلاح‌طلب رسمی در داخل هر نظام سیاسی، دیر یا زود به فاجعه‌ای برای کل ساختار منتهی خواهد شد؛ اما این یک پیامد غیرمستقیم است. در گام نخست، نتیجه مستقیم سقوط جریان اصلاحات باید در وقایع سال ۹۸ مشاهده شود که کمترین آن، شکستی مفتضحانه در انتخابات احتمالی مجلس (به شرط برقراری و برگزاری) خواهد بود. نتیجه دیگر، قطعا انتظار بروز و ظهور یک جریان جدید از دل جامعه سیاسی کشور است. جریانی که نه در اسم و ادعا، بلکه به واقع نماینده و پی‌گیر مطالبات تحول‌خواهانه جامعه ایرانی باشد.