۱/۰۵/۱۳۹۹

گروگان‌گیری ۸۰ میلیون نفری – ۲



احتمالا صحنه آشنایی باشد. در خیابان قدم می‌زنید. گدایی می‌آید و می‌گوید: «گرسنه هستم. یک پولی بده غذا بخورم». شما جواب می‌دهید «پول نمی‌دهم. غذا اگر خواستی خودم برایت می‌خرم». طرف عصبانی می‌شود و اصرار می‌کند که نه! غذا نخر، فقط پول‌ش را بده. شما چه خواهید کرد؟


* * *

طی هفته‌های گذشته، دولت ایالات متحده آمریکا و به صورت مشخص، وزیر خارجه «مایک پومپئو» بارها اعلام کرد که تحریم‌های آمریکا علیه ایران شامل کمک‌های بهداشتی، درمانی و دارویی نیست و آمریکا بارها اعلام کرده است که آمادگی کامل دارد تا کمک‌های بشردوستانه خود در این زمینه‌ها را به ایران ارسال کند. در تمام این مدت، ماشین تبلیغاتی وزارت خارجه با تمام توان فعال بود تا مدعی شود «آمریکا دروغ می‌گوید و تحریم‌ها جلوی ورود دارو و لوازم بهداشتی و درمانی به ایران را گرفته است».

طبیعتا ما نیز می‌توانستیم با خوش‌باوری تمام، روایت وزارت خارجه خودمان را بیشتر از وزارت خارجه آمریکا باور کنیم، اما رهبری نظام درست در بزنگاه شک و تردید ما وارد شد و آب پاکی را روی دست همگان ریخت: «آمریکایی‌ها چند بار تا حالا سران آمریکا گفتن که ما حاضریم از لحاظ درمان و دارو به شما کمک کنیم. چند بار تکرار کردن: فقط شما از ما بخواهید تا ما به شما از لحاظ دارو و درمان کمک کنیم ... خودتون اگر چیزی دارید و دست‌تون بازه صرف خودتون بکنید. ثانیا، شما آمریکایی‌ها متهم‌اید به اینکه این ویروس رو شما تولید کردید. من نمی‌دونم چقدر این اتهام حقیقی است. اما وقتی این اتهام وجود داره کدوم عاقلی به شما اعتماد می‌کنه که شما بیایید، برامون دارو بیارید. ممکنه داروی شما یک وسیله‌ای باشد برای اینکه این بیماری را بیشتر گسترش بدهد». (متن پیاده شده از فایل پیوست)

اینکه چرا صراحت کلام رهبری این همه ادعا و تبلیغات وزارت خارجه را بی‌اعتبار می‌کند اتفاق عجیبی نیست. این تناقض‌ها را سال‌های سال است که دیده‌ایم اما همواره به خود امیدواری داده‌ایم که «انشاءالله گربه است»! یعنی خوش‌باورانه امیدوار مانده‌ایم که این تناقض‌ها ناشی از یک اختلاف عمیق و واقعی باشد که ما می‌توانیم در آن نقش‌آفرینی کرده و از این شکاف درون حکومت فضای تنفسی برای جامعه ایجاد کنیم. افسوس، یا شاید هم، چه خوب، که این روزها، در سخت‌ترین شرایط کشور، بیش از هر زمان دیگر این امید کاذب‌مان ناامید می‌شود و این دوگانه‌های کذایی رسواتر از هر زمان دیگر رنگ می‌بازند.

رهبری به صراحت تایید می‌کند که آمریکایی‌ها به ما گفتند: «فقط شما از ما بخواهید تا ما به شما از لحاظ دارو و درمان کمک کنیم» و همزمان اصلاح‌طلبان هشتگ «تروریسم اقتصادی» تولید می‌کنند تا گناه تمامی فجایعی که بر سر ملت آوار شده است را به جایی فراسوی مرزها پرتاب کنند. رهبری به آمریکایی‌ها می‌گوید: «اگر چیزی دارید صرف خودتون بکنید» و همزمان ماشین پروپاگاندای وزارت خارجه کلیدواژه‌های جنگ رسانه‌ای‌اش را یکی یکی به امضای احزاب اصلاح‌طلب می‌رساند. یک جناح جلوی فعالیت پزشکان بدون مرز را گرفته و خیابان‌های شهر را برای مانور تبلیغاتی شبه‌نظامیان داخلی و خارجی قُرُق می‌کند، جناح دیگر سناریوهای توطئه جنگ بیولوژیک را حتی جلوتر از ماشین پروپاگاندای چینی به پیش می‌راند. این صحنه‌آرایی مبتذل، شاید در آشفته بازار ترس و فشار و اضطراب ایرانیان به سردرگمی درماندگی جامعه ایرانی بینجامد، اما برای اکثر کشورهای جهان رسواتر از آن است که مقهور این خیمه شب‌بازی مضحک شوند و خون تازه‌ای به ماشین جنگی «محور مقاومت» تزریق کنند.

* * *

صحنه پیاده‌روی در خیابان‌های شهر و گدای مزاحمی که ادعای گرسنگی می‌کند، می‌توانست به یک لبخند پیروزی بخش بر لبان شما ختم شود که دست دروغ‌گوی کلاش را خوانده‌اید و در دام‌اش نیفتاده‌اید. اما این کلاش‌ها همیشه تنها نیستند. گاهی کودکی خردسال را نیز در آغوش کشیده‌اند تا با درد و زجر او وجدان شما را بیشتر بیازارند. آن وقت است که این بازی دیگر برنده ندارد. نمی‌دانید باید پول بدهید به امید آنکه یک سهم ناچیز از آن پول گیر کودک بی‌نوا بیفتد؛ یا باید خودداری کنید که این کلاش‌ها دست از این شیوه کثیف‌شان بردارند. شما نمی‌دانید و وجدان‌تان زجر خواهد کشید، تنها چیزی که می‌دانید این است که این دیگر گدایی نیست! گروگان‌گیری است! گروگان‌گیری یک ملت هشتاد میلیون نفری که حالا به اندازه یک نوزاد ناتوان شده!

پانویس:
نسخه نخست یادداشت «گروگان‌گیری هشتاد میلیونی» پس از وقایع آبان منتشر شد


۱۲/۲۱/۱۳۹۸

یادداشت وارده: بهترین تصمیم برای مجلس و کرونا



غلام‌رضا رفیعی - بحمدالله مجلس شورای اسلامی به نام ویروس تعطیل شد که گرچه معلوم نیست چرا نمایندگان مردم از خود مردم به این ویروس حساس‌تر و مستحق‌تر به تعطیلی‌اند ولی حقایق دیگری در نحوه اداره مملکت روشن شد.

اول اینکه بالاترین نهاد قانونگذاری توسط ستاد مبارزه با کرونا از طریق مصوبه شورای عالی امنیت ملی تعطیل می‌شود و رییس مجلس تشکیل مجلس را غیرقانونی می‌خواند که خب جایگاه والای قانون را در این نظام نمایش می‌دهد.

دوم اینکه بدون تشریفات قانونی موجود در قانون اساسی مثل احاله تصمیم‌گیری توسط مجلس به یکی از کمیسیون‌های خود یا ارجاع موضوع به مجمع تشخیص مصلحت، تصمیم حکیمانه نظام بر این شد که یکراست مصوبه‌ای که در صحن مجلس «رد» شده است برای تصویب به شورای نگهبان همان قانون اساسی ارسال شود که حقیقتا نشانگر ظرفیت بالای نظام در حل مسایل و نقش زاید مجلس است.

سوم اینکه نمایندگان مردم که منتخب مردم و وکیل آن‌ها در امر قانونگذاری و نظارت بر دولت‌اند نه حق تصویب قانون مطبوعات را دارند نه حق استیضاح وزیر نه حق سوال از رییس جمهور نه حق اظهار نظر در مورد برجام نه حق تصویب و اطلاع از قراردادهای بین‌المللی نه حق سوال و بحث در مورد قیمت بنزین و حالا نه حتی حق اصلاح و تصویب بودجه سالانه، عملا کار خاص دیگری در نقش نمایندگی ندارند که بکنند جز تلاش برای برگرفتن سهم خود از سفره انقلاب و اندوختن توشه‌ای برای دنیا و البته نه آخرت.

نتایج انتخابات اخیر هم که نشان داد اغلب این «نمایندگان» با رای حدود  ۱۰درصد واجدین شرایط حوزه‌های خود وارد مجلس شده‌اند که نشان از مشروعیت و وثاقت نمایندگی و وکالت‌شان از جانب مردم دارد.

نظر به حقایق پیش گفته پیشنهاد خاضعانه اینجانب تعطیلی رسمی مجلس و حذف این گره زاید از دستگاه اداری نظام است به این شرط که بودجه ۵۰۰ میلیارد تومانی مجلس صرف مقابله با ویروس کرونا و نه اضافه کردن تجملات به حرم‌های شریفه یا پیام‌رسان سروش شود. چرا که این مبلغ بودجه کرونا را دو برابر می‌کند ولی اندازه نصف مبلغ یک تاج حرم هم نیست و البته اهل بیت هم نیازی به این چیزها ندارند. پیام‌رسان سروش هم که عین این مبلغ را گرفت و حالا در پی موفقیت زیاد رفته است برای مزایده پس نیازی به پمپاژ بودجه بی‌نظارت و مخارج بی‌مسوولیت دیگری ندارد. احتمال می‌دهم جمع زیادی از مردم گرفتار هم موافق چنین پیشنهادی باشند.

نگاهی کوتاه به داستان بلند خروس




در تکمیل بحث کوتاه این کلیپ می‌توانید یادداشت «تحمیل جلوه جمال به انبوه گندچرک» را هم بخوانید.

۱۲/۱۹/۱۳۹۸

تنها راه حل ما، پذیرش علت‌العلل همه بحران‌هاست




هفته گذشته، اخبار ضد و نقیضی در مورد کاهش ساعت کار ادارات و یا بازگشت ادارات به روال کار معمول منتشر شد. در واقع، به فواصل کوتاهی اعلام می‌شد که ساعات کاری کاهش یافته، سپس این خبر تکذیب می‌شد و بحث بازگشت به روال عادی مطرح می‌شد. حتی فراتر از این مورد خاص، به صورت گسترده شاهد هستیم که برخی از تریبون‌های رسمی وضعیت کشور را عادی و بحران کرونا را خفیف اعلام می‌کنند و برخی دیگر حتی جلوی دوربین تلویزیون زانو می‌زنند و التماس می‌کنند که بحران جدی است، از خانه خارج نشوید. این سرگشتگی و آشفتگی را چطور می‌توان توضیح داد؟ به نظر من ترسیم یک الگوی ساده از رفتار حکومت کاملا به ما نشان می‌دهد که چرا این سطح از تناقض و تضاد را شاهد هستیم:

سال‌هاست بسیاری از صاحب‌نظران نسبت به ناکارآمدی سیستم حکومت در «حل مساله» و در نتیجه «حل بحران» هشدار می‌دهند و حتی از تعابیری مانند «فروپاشی اجتماعی» سخن می‌گویند. این روایت (که من نیز با آن موافقم) می‌گوید که حکومت ما، سازوکار ضروری حل بحران را با یک مدل خودساخته دیگر جایگزین کرده است: مدل «پاک کردن صورت مساله». مدلی که در جریان آن ما با یک فرآیند تکرار شونده و در نتیجه کاملا آشنا مواجه هستیم:

- مرحله نخست انکار بحران/مساله: بهترین سناریو آن است که در همین مرحله قائله ختم به خیر شود.
- مرحله دوم فرافکنی و انحراف موضوع: مثلا مدعی می‌شوند که بحران کرونا توطئه دشمنان بوده برای اینکه مردم در انتخابات شرکت نکنند!
- مرحله سوم و در نهایت نیز سرکوب سوال و سپردن آن به دست فراموشی است. در این مرحله غالبا با رسیدن یک بحران جدید افکار عمومی از مساله نیمه‌تمام بحران قبلی منحرف می‌شود؛ اگر هم نشد، به صورت دستوری و چکشی حکم می‌شود که: «کش‌اش ندهید».

در ماجرای اخیر اما به یک دلیل ساده، ساز و کار معمول حکومتی موثر نیفتاده است. البته ما همچنان مراحل «انکار بحران» و سپس «فرافکنی و انحراف موضوع» را به چشم دیدیم، اما دشواری حکومت از جایی آغاز شد که پس از مراحل اولیه، به مرحله سوم رسید. جایی که متاسفانه شیوع بیماری از فرامین حکومتی ما پیروی نمی‌کند. اینکه موضوع کرونا کش پیدا نکند، البته که اوج آمال و آرزوهای همه ماست اما خب، متاسفانه دوران «آرزواندیشی» به سر رسیده و دیوار واقعیت این بار بدجوری محکم به نظر می‌رسد. اینجاست که آن بحث آشفتگی از راه می‌رسد.

وقتی مقامات حکومتی، مراحل سه‌گانه دستورالعمل «پاک کردن صورت مساله» را تا به انتها ادامه می‌دهند اما بحران همچنان «کش پیدا می‌کند»، به ناچار به مرحله اول بر می‌گردند! کار دیگری که بلد نیستند و یا اجازه‌اش را ندارند. پس مدام همین سه مرحله را تکرار می‌کنند. یعنی بعد از آنکه برای جلوگیری از انتشار ویروس حتی نماز جمعه را تعطیل کردند و ساعات کار ادارات را کاهش دادند، اما بحران باز هم «کش پیدا کرد»، دوباره به مرحله «انکار بحران» جهش می‌کنند و به ناگاه تصمیم می‌گیرند که اصلا همه ساعت‌های کاری به حالت عادی برگردد! ولی خب باز هم بحران ادامه پیدا می‌کند و باز هم مرحله دوم و مرحله سوم و  باز هم بازگشت به سطر اول.

بیش از ده سال پیش میرحسین موسوی با عباراتی بسیار ساده اما کاملا گویا و کامل، دقیقا به همین ساز و کار غلط حکومتی اشاره کرده بود. آن زمان شاخص‌های سیاسی و اجتماعی ما هنوز اینقدر نابود نشده بود که بخواهیم از بحران فروپاشی تمام عیار سیاسی و اجتماعی سخن بگوییم و در نتیجه احساس کنیم که «کار از کار گذشته» است. یعنی اگر آن صدای نجیب شنیده می‌شد احتمالا فرصت کافی برای اصلاح رویه‌ها را داشتیم، اما خب می‌دانیم که حکومت در برابر آن درخواست تغییر رویه چه واکنشی از خود نشان داد.

امروز البته رسیدگی فوری به بحران کرونا در اولیت قرار دارد، با این حال، به نظرم بیش از هر زمان دیگری همه ما متوجه شده‌ایم که وقتی یک سیستم توانایی حل مساله نداشته باشد چطور ابعاد فاجعه گریبان تمامی شهروندان را خواهد گرفت. در نتیجه، من اگر بخواهم آن صحبت اصلی میرحسین را در یک شکل دیگری تعبیر و تفسیر کنم به اینجا می‌رسم که: آن بحران اصلی که همه ما باید بدان اعتراف کنیم، نه کرونا است و نه سیل و نه تحریم و نه گرانی و نه تورم. این‌ها همه صرفا محصول و نتیجه یک بحران بزرگتر هستند: «بحران وجود حکومتی که کارکرد حل مساله و بحران خودش را از دست داده است». پس تا زمانی که ما هم بخواهیم این بحران اصلی را نپذیریم و یا انکارش کنیم، باقی اقدامات و تصمیماتمان همه تکرار یک سری الگوهای شکست خورده هستند.

۱۲/۱۶/۱۳۹۸

«تحمیل جلوه جمال به انبوه گند چرک»




ابراهیم گلستان، دست‌کم در دو رمان خود، پیش‌بینی‌های عجیبی از سرنوشت حکومت پهلوی و وقوع انقلاب ارائه داده بود. او فیلم «اسرار گنج درّه جنی» را در سال ۱۳۵۳ ساخت و در آن شیوه توسعه شتابزده و نامتوازن رژیم را بر پایه درآمد‌های بادآورده نفتی به نقد کشید. همان سال داستان فیلم‌ش را به صورت رمان هم نوشت اما هر دو اثرش اسیر تیغ سانسور شدند. فرجام آن توسعه لجام گسیخته از نگاه گلستان یک فروپاشی تمام عیار بود که تنها چهار سال بعد محقق شد.

سال‌ها قبل از آن و در سال ۱۳۴۸ نیز گلستان داستان بلند «خروس» را نوشته بود که البته انتشار نسخه کامل شده‌اش به صورت یک کتاب مستقل تا سال ۱۳۷۴ به تعویق افتاد. موضوع این داستان، رویکرد اقتدارگرایانه حاکم بر رژیم بود که در داستانی نمادین به تصویر کشیده شده است. وقایع این داستان در یکی از روستاهای جنوب کشور می‌گذرد و در آن به بهانه رفتارهای خشن شخصیت «حاج ذوالفقار کبگابی» در خانه خودش، گلستان به هجو استبداد حکومت پرداخته و در نهایت باز هم شورشی توده‌ای علیه این اقتدارگرایی خشونت‌بار را پیش‌بینی کرده است.

موضوع این یادداشت، واکاوی نمادهای داستان و بررسی نسبت آن‌ها با وضعیت سیاسی و اجتماعی زمان خودش نیست. اینجا فقط می‌خواهم به دیالوگ انتهایی داستان بپردازم که اتفاقا بحث‌هایی را مطرح می‌کند که با گذشت نیم قرن همچنان تازگی خود را حفظ کرده‌اند و شاید حتی بدون توضیحات اضافه‌ای که من بدان‌ها خواهم افزود، خودش می‌توانست یک یادداشت کامل و گویا برای تحلیل وضعیت فعلی و راه‌حل‌های پیش رو باشد. به هر حال، می‌خواهم از این بهانه استفاده کنم و دست‌کم به پرسشی قدیمی اما همچنان تازه، جوابی از دریچه ادبیات بدهم: پرسش در باب «انقلاب» است: آیا انقلاب، گزینه‌ای منفی و مخرب است که روشنفکران باید جامعه را از آن پرهیز دهند؟

پیش از ورود به خود داستان، بد نیست یادآوری کنم که یکی از زیبایی‌های ادبیات و (شاید بتوان گفت) برتری آن بر فلسفه، خصلت «چند صدایی» آن است که به بهترین شکل در دیالوگ پایانی کتاب قابل مشاهده است. اینجا با یک مقاله یا تحلیل از جانب یک صاحب‌نظر سیاسی همراه نیستیم که برای اثبات نظرگاه خودش دلیل بیاورد و آرای مخالفان را منکوب کند. اینجا با وضعیتی مواجه هستیم که نگارنده، هرقدر از جانب خودش استدلال می‌آورد، به همان میزان نظرات دیگر را نیز لحاظ می‌کند. اینکه در نهایت تصمیم خواننده چیست؟ به خودش بستگی دارد که کدام طرف ماجرا را موجه‌تر قلمداد کند.

* * *

خلاصه داستان: وقایع داستان را تنها تا اندازه‌ای مرور می‌کنم که دنبال کردن دیالوگ انتهایی برای خواننده‌ای که کتاب را نخوانده مقدور باشد. در این داستان، راوی و دوست همراهش مجبور می‌شوند یک شبانه‌روز را میهمان حاجی کبگابی باشند. حاجی از بزرگان روستا و احتمالا صاحب لنج و اهل قاچاق است. در طول داستان، حاجی با یک «خروس» که به تعبیر خودش شوم و «حرام‌زاده» است درگیر می‌شود. خروس بی‌وقت آوازهای بدصدا می‌خواند و بر روی مجسمه «بز» که بر سردر خانه حاجی علم شده «می‌ریند». در نهایت حاجی به کمک همسایه‌ها موفق می‌شود خروس را بگیرد و سر ببرد.

حاجی در پذیرایی از میهمانان موجه و شهری خود چیزی کم نمی‌گذارد اما در برخورد با زیردستان‌اش به شدت خشن و زورگوست. یک کودک سیه‌چرده را هم مسوول باد زدن میهمان‌ها کرده. در جریان گفت‌وگوی شبانه معلوم می‌شود (احتمالا به مانند دیگر لنج‌دارهای مثل خودش) اهل به کار بردن «دارخرستو» هم هست. ابزاری که توسط آن کودکان را برای ارائه خدمات جنسی در لنج‌ها آماده می‌کنند. در نهایت، شب‌هنگام که همه روی پشت‌بام خوابیده‌اند، همان کودک سیه‌چرده، (که شاید زمانی شامل همان حکایت دارخرستو شده) دست و پای حاجی را می‌بندد، تمام هیکل‌اش را «گه‌مال» می‌کند، دربِ خانه حاجی و مجسمه بز سردر را به آتش می‌کشد و فرار می‌کند. دیالوگ پایانی که در زیر بدان می‌پردازیم، محصول تعجب راوی و همراه‌ش از این اقدام متهورانه است.

نکته ضروری دیگر پیش از ورود به خود گفتگوی پایانی، جایگاه دو شخصیت و طرفین این گفتگو است. نفر اول که خود راوی است، به نوعی یک ناظر منتقد وضعیت است. کسی که در مواجهه با خشونت حاجی، از همان ابتدا خشمگین می‌شود و واکنش منفی نشان می‌دهد. نفر دوم گفتگو که همان همراهِ راوی است، در طول داستان جایی بین راوی و حاجی قرار می‌گیرد. یعنی هرچند در گفتگو با راوی مدعی می‌شود که او هم از خشونت حاجی دل خوشی ندارد، اما بر خلاف راوی، به حاجی روی خوش نشان می‌دهد، با او بگو بخند راه می‌اندازد و حتی در دو مورد مشخص او را در مسیر خودش راهنمایی هم می‌کند. مورد نخست، چگونگی گرفتن خروس است که وقتی همه اهالی محل از وحشت عقب می‌روند، همراه وارد میدان می‌شود و خروس را از پا می‌گیرد و بهشان نشان می‌دهد چطور او را گیر بیندازند. بار دوم هم اشاراتی است که همراه می‌کند و به نوعی ضارب حاجی را لو می‌دهد. البته در این مرحله او اشتباه کرده و یک بیگناه اسیر انتقام‌جویی بچه‌های حاجی می‌شود. به هر حال راوی از دست او به خشم می‌آید و می‌گوید: «دو مرتبه تو تخم لق تو دهن‌شان کاشتی». (ص۹۹)

بدین ترتیب، ما با گفتگوی میان دو شخصیتی مواجه هستیم که حداقل در ظاهر هر دو مدعی انتقاد از عملکرد حاجی هستند. اما شیوه مواجهه آن‌ها با مساله کاملا متفاوت است. راوی از ابتدا در مقابل حاجی موضع گرفته و حتی به ضرب و شتم خشن خروس اعتراض می‌کند، اما همراه به راوی انتقاد می‌کند که زیادی سخت گرفته و به بهانه قدرشناسی از میزبانی حاجی مدام با او همراهی کرده و حتی مدعی می‌شود که حاجی خیلی هم گناه بزرگی ندارد. از اینجا به بعد را در دیالوگ پایانی دنبال می‌کنیم. این دیالوگ زمانی شکل می‌گیرد که دو نفر متوجه می‌شوند بر خلاف تصور اولیه‌شان، ضارب حاجی همان کودک سیه‌چرده‌ای بوده که نقش نوعی غلام در خانه حاجی را بر عهده داشته است. کودکی که در تمام طول داستان ساکت بود و هیچ حرفی نزده بود، هرچند در لحظه کشته شدن خروس چند قطره اشک ریخته بود. (توضیح اینکه این دیالوگ پیوسته است و من چیزی از متن کتاب را کنار نگذاشته‌ام، مگر در مواردی که با سه نقطه مشخص خواهم کرد)

گفت «آخر چطور؟ چه‌جوری؟ برای چه یه دفعه؟»
گفتم «از کجا که یه دفعه؟»
گفت «حرفی میون نبود، آخه. ساکت بود».
گفتم «راهش براش سکوت بود لابد. ساکت بودن حفاظ‌ش بود. فهمیده بود این را».

* (نخستین تعبیر قابل تامل به نظرم همین «یه دفعه» بودن طغیان است. در تحلیل انقلاب ۵۷ هم یک روایت غالب وجود دارد که تکرار می‌کند انقلاب بسیار سریع و ناگهانی روی داد. به نظرم این روایت، بیشتر محصول گروهی است که بر روی درگیری‌های نهایی انقلاب در جریان سال ۵۷ تمرکز کرده‌اند. واقعیت یک انقلاب اما از بسیاری سال قبل آغاز می‌شود. ریشه‌های یک خشم ناگهانی را نمی‌توان در چند تجمع و چند راهپیمایی خلاصه کرد. این‌ها صرفا مظاهر بروز نهایی هستند. اگر یک حکومت در طول سالیان سال ذره ذره اعتبار و مشروعیت خودش را از دست نداده باشد، با ضربات سریع و ناگهانی متلاشی نخواهد شد. به هر حال، این خشم فروخورده و این بغضی که در سکوت تقویت می‌شود در بسیاری موارد فریبنده است. معمولا، حکومت‌ها فقط اعتراضات جریانات سیاسی را رصد کرده و ملاک قرار می‌دهند. این در حالی است که بخش عمده‌ای از جامعه، یعنی بخشی که با تعبیر «بی‌صدایان» از آن یاد می‌شود نیز با حفظ سکوت تغییراتی می‌کند که بالاخره یکجا و معمولا به شکل انفجاری فوران می‌کند.)

گفت «سخته. با کوچکی و کم‌سنی، دست‌تنهایی. باور نمی‌کنم. سخته باور کرد».
گفتم: «فکرش کنی درست‌ش هم همین‌جوره. همون دست تنهایی. همون کوچکی و کم‌سنی. پاگیر حرف‌های پراکنده نباشی زیاد».
گفت: «بزرگتر بود فکر می‌کنی می‌کرد؟»
گفتم: «بزرگتر بود تجربه‌ش زیادتر بود جرات‌ش کمتر».

* (این جمله پایانی را من بسیار دوست دارم و فکر می‌کنم دقیقا شرح حال جامعه ایرانی است. شاید هم یک جور معادل باشد برای همان تعبیر معروف انگلیسی که می‌گوید جوان‌ترها لیبرال و پیرترها محافظه‌کار هستند. بسیاری انتقاد می‌کنند که جامعه ایرانی دهه پنجاه از بلوغ و پختگی کافی برخوردار نبود، که اگر بود احتمالا دست به آن انقلاب نمی‌زد. در نقطه مقابل، به نظر می‌رسد جامعه دهه‌های هشتاد و نود به یک بلوغی رسیده که برای انتخاب گزینه‌های پرریسک نظیر انقلاب بسیار محتاط‌تر عمل می‌کند. اما پرسش این است که این «احتیاط» چقدر از سر عقلانیت و پختگی است و چقدر محصول تزریق یک روحیه محافظه‌کارانه؟ توازن منطقی آن «تجربه» و «جرات» کجاست؟ آیا تمام آنچه بسیاری از ما را امروز از انقلاب پرهیز می‌دهد صرفا در بعد «تجربه» خلاصه شده؟ یا بخشی نیز محصول کاهش جرات است؟)

گفت: «فکر می‌کنین اینجور؟»
گفتم: «تقریبا یقین دارم این‌جور. نه، یقین دارم این‌جور. فقط با، گاهی، تک و توکی استثنا. تو می‌کردی؟»
چیزی نگفت.
گفتم «تو می‌کردی؟ بودی تو می‌کردی؟»
ساکت ماند.
گفتم «بی سبک‌سنگین! فکر نکن. بگو».
گفت «فکر به این نمی‌کردم».
گفتم «به چه می‌کردی؟»
گفت «اه، همچین. به بعدها».
گفتم «از الآنه می‌گفتم. از کاری که الآن شد».

* (از اینجا نخستین تمایز و اختلاف راوی با همراهش آشکار می‌شود. تمرکز راوی بر وضعیت «حال» است. او خشونت و استبداد حاجی را می‌بیند و دارد فکر می‌کند که در برابر این خشونت چه باید کرد؟ همراه او اما مدام از آینده صحبت می‌کند و استدلال می‌کند که مثلا این شیوه از واکنش (انقلابی) در آینده ممکن است تبعاتی داشته باشد. گلستان در یک بخش دیگر از داستان و در ادامه این دیالوگ نیز باز به همین مساله می‌پردازد و می‌نویسد:

گفتم «کُشتی ما را با این بعدا. از دست هرچه حالا هست در میری، میری به بعدا و فردا».
گفت «وقتی درخت سیب می‌کاریم مطئمن بشیم که عرعر نیس».

خود همین مساله به نظرم یک دوگانه قابل تامل است. طبیعتا ما می‌توانیم بپذیریم که «عاقبت‌اندیشی» یا «دوراندیشی» نشانی از خردمندی است. ما باید همواره به تبعات و پیامدهای رفتارمان فکر کنیم، به ویژه وقتی که در ابعاد بزرگی نظیر یک جامعه و یک کشور تصمیم می‌گیریم. اما به صورت متقابل می‌توان پرسید در نهایت اولویت با کدام است؟ آیا می‌توان مدام از فاجعه‌ای که همین امروز در جریان است صرف‌نظر کرد از ترس اتفاقاتی که «ممکن است» در آینده رخ دهد؟

یک تعبیر عامیانه و قدیمی می‌گفت که «بالاتر از سیاهی رنگی نیست». دست‌کم تجربه ۵۷ به بسیاری از ما نشان داد که همواره احتمال دارد در مورد تشخیص «سیاهی» اشتباه کرده باشیم و با سودای خروج از چاله به چاه سقوط کنیم. اما باز هم باید پرسید حد توازن این تجربه ما کجاست؟ تا کجا می‌توان در برابر یک وضعیت نامطلوب تن به مدارا داد به این بهانه که ممکن است باز هم اوضاع از این بدتر شود؟ آیا ما از ترس تجربیات تلخ گذشته، این بار از سوی دیگر بام سقوط نکرده‌ایم؟)

گفت «الآن مقدمه بعدها نیس مگر؟»
گفتم «تو واقعا فکر بعدها بودی، هسی؟»
گفت «مگر چه‌مه من؟ به فکر بعد، به فکر عاقبت کارهای این‌جوری، بچه‌های این‌جوری وقتی بزرگ بشن».
گفتم «بزرگ می‌شن».
گفت «خطرناکه».
گفتم «خطرناک شده بزرگ شدن؟»
گفت «بدجوری بزرگ شدن، کج بزرک شدن، عادت کردن به زشتی و به خشونت».
گفتم «این خشن نبود، حس‌ش بود».
گفت «حس ساده خطرناکه».
گفتم «طفلکی، معصوم بود».
گفت «معصوم بودن خطرناکه».
گفتم «په! بپا یه دقیقه بعد نگی گناه داره معصوم بودن».
گفت «حتما داره. وقتی یعنی بع‌بعی بودن، حس ساده داشتن، از حس ساده اینجور کارا کردن. حس ساده خطرناکه. می‌قاپن‌ش. استفاده می‌کنن ازش کلاه می‌ره سرش. تمام جنده‌ها و جانی‌ها اول‌ش با حس ساده اومده‌ن تو کار. بعد گیر افتادن. بیشتر بدون اینکه بدونن که گیر کرده‌ن. بعد اونایی که گیرشون میاندازن به کارشون میاندازن. این جوریه که حرفه‌ای می‌شن. می‌شن به طور حرفه‌ای شرور. شرور حرفه‌ای. شر این جوریه که خرده خرده می‌شه عادت. شر این جوریه به راه میفته».
گفتم «به‌به! بعد از تمام اون همه زخم زبان‌ و سوسه آمدن و دست انداختن‌ها حالا برام شدی متخصص علوم تربیت پداگوژی؟»


* (این کنایه راوی یکی دیگر از شاهکارهای داستان است که من بدان بسیار علاقه دارم. برای درک آن، لازم است که دوباره شخصیت همراه را مرور کنیم. همان‌طور که در بخش خلاصه گفتم، در تمام طول داستان که حاجی خشونت به خرج می‌داد، همراه، به نوعی کراهت رفتارهای او را تخفیف می‌داد. حتی یک قدم فراتر، در دو نمونه مشخص، او خودش به نوعی مشاوره‌های کارشناسی به حاجی می‌داد.

شخصیت همراه، به نوعی می‌تواند نماینده قشری از نخبگان باشد که ظاهرا مدعی استقلال و انتقاد از وضعیت هستند. اما به بهانه اصلاح امور، عملا شروع به همکاری با حکومت اقتدارگرا می‌کنند. در تمام طول مدت، این گروه برای توجیه رویکرد ملایم خود خشونت‌های حکومت را تخفیف می‌دهند و با دیده اغماض بدان نگاه می‌کنند، اما نوبت به منتقدان که می‌رسد، به ناگاه ذره‌بین به دست می‌گیرند و چنان در جزیی‌ترین رفتار و اعمال‌شان دقیق شده و حتی «عاقبت‌اندیشی» می‌کنند که واقعا حیرت انگیز است!

واقعیت این است که هشدار نسبت به تبعات رفتارها در آینده می‌توان نوعی «عاقبت‌اندیشی» باشد. اما این دوراندیشی‌ها از جانب کسانی که همین امروز در برابر فجایع سکوت کرده یا حتی همراهی می‌کنند ابدا نمی‌تواند مسموع باشد. چطور می‌توان به صداقت کسانی باور کرد که از «احتمال خشونت» در آینده به وحشت می‌افتند، اما در برابر بروز خشونت عریان در حال حاضر سکوت می‌کنند؟!

در زبان انگلیسی تعبیری وجود دارد با عنوان «Apologist». هنوز بر سر معادل مناسب فارسی این واژه توافقی وجود ندارد، برخی‌ها واژه مناسب را «ماله‌کش» قلمداد می‌کنند. هرچند که تعبیر مودبانه‌ای به نظر نمی‌رسد. Apologist‌ها به صورت مداوم به سود یک نظامی سیاسی فعالیت می‌کنند. بازتاب بدی‌های آن را تخفیف می‌دهند و تعدیل می‌کنند و به صورت متقابل طبیعتا در نقد آلترناتیوها دست به اغراق می‌زنند و حتی ایجاد وحشت می‌کنند. اگر هم نتوانیم بر سر ترجمه مناسب Apologist توافق کنیم، باز می‌توانیم یک تجسم عینی آن را در شخصیت همراه از داستان گلستان ببینیم. شاید هم، در سال‌های گذشته، طیف گسترده‌ای از فعالین سیاسی و رسانه‌ای را سراغ داشته باشیم که دقیقا همین کارکرد را داشته‌اند: در ظاهر مدعی انتقاد از وضع موجود و مدعی اصلاح‌طلبی، اما در عمل همواره توجیه‌گر، بازدارنده و ضامن حفظ و تداوم وضع موجود.)

. . .
گفتم «دیدم من».
گفت «باید جلوش را می‌گرفتین اگر دیدین. اگر دیدین باید جلوش را می‌گرفتین. جلوش را نگرفتین».
گفتم «کاری اگر قرار بود کرد هل دادن درست‌تر بود».

* (این بخش از دیالوگ، به نظرم کلیدی است برای فهم نظرگاه خود نویسنده. گویی این شخص ابراهیم گلستان است که دارد به صراحت نظر نهایی خودش را اعلام می‌کند. همان کسی که به ناپختگی جوان تحت ستم آگاه است، خطرات احتمالی در آینده را مردود نمی‌داند، حتی قبول دارد که از دل چنین طغیانی لزوما همه چیز به فرجام نمی‌رسد و به قول معروف یک شبه درست نمی‌شود؛ اما علی‌رغم تمامی این باورها، نظر نهایی‌اش همان است که: «کاری اگر قرار بود کرد، هل دادن درست‌تر بود».

شاید او بخوبی درک کرده که درست است این فشار خشم و این جهل و ناپختگی که محصول استبداد و سرکوب است می‌تواند ویرانگر باشد، اما راه حل آن کمک کردن به تداوم همین وضعیت نیست. با تداوم این وضعیت، هم این خشم و بغض تلنبار شده تشدید می‌شود، و هم جهل و ناتوانی و ناپختگی اجتماعی. در نتیجه، کمک کردن به تداوم این وضعیت، دقیقا تشدید همان خطری است که در ظاهر مدعی هراس از آن هستیم. این اقتدار خشن و سرکوبگر، بدون تردید کار را به یک انفجار خواهد کشاند، پس اگر کسی هم کاری می‌خواهد بکند بهتر است این طغیان را به جلوتر بیندازد که حداقل تبعات منفی‌اش کمتر باشد.)

. . .

گفتم «کارش را کرده بود وقتی گرفتن‌ش اونوقت. بز افتاده بود اونوقت. کار از کار گذشته بود اونوقت. باید نشون می‌داد که نشون هم داد. جوهر نشون دادن اصله. خودت گفتی الآنه. انگار خودت گفتی. جوهر نشون دادن».
گفت «کافی نیس».
گفتم «جوهر نشون دادن. تحمیل جلوه جمال به انبوه گند چرک».
حرفم را با شیشکی برید، گفت «قافیه‌ش کم بود».
گفتم «غیظم به جای قافیه، کافیه. بسّه».
گفت «بس نیس. کافی نیس».

* (و در نهایت این پایان‌بندی فوق‌العاده که کتاب با آن به اتمام می‌رسد. به نظرم، هر دو جناح گفتگو، در این پایان‌بندی حرف نهایی خودشان را می‌زنند. جالب اینکه تعبیری که راوی به کار می‌برد، ناگهان رنگ و بوی متفاوتی به خود می‌گیرد و ای بسا با ادبیات معمول و حتی محاوره‌ای دیالوگ‌های کتاب فاصله مشخصی می‌گیرد. تعبیر «تحمیل جلوه جمال به انبوه گند چرک» بیشتر شبیه یک شعار شاعرانه است تا دیالوگی در تداوم باقی داستان. با این حال، انگار گلستان در آخرین سطور داستان می‌خواهد خودش را از قید و بندهای داستان نمادین‌اش رها کند و با صدای بلند رویای خود را فریاد بزند: این زندگی شایسته کرامت و عظمت انسانی نیست. روح طغیان‌گری ما، ضامن تحمیل جلوه جمال به انبوه گند چرک است.

در نقطه مقابل اما، همراه راوی، در جایگاه دیگری قرار می‌گیرد. او در برابر این شور شاعرانه و احساسی، یکسره به جایگاه «عقل دوراندیش» فرو می‌رود و آخرین تلنگر را هم می‌زند که صرف این شورمندی و احساس کافی نیست. نیازمند عقلانیت و دوراندیشی هستیم.

این شکاف نهایی، شاید یادآور نوعی دوگانه «عقل و احساس» باشد که پرسشی است به قدمت بشریت. هیچ یک از ما شاید نتوانیم در نهایت نسخه دقیق و کاملی برای انتخاب میان این دو، یا ایجاد توازنی قابل قبول بپیچیم. همینجاست که اتفاقا مزیت ادبیات به فلسفه به کار می‌آید. هر یادداشت سیاسی و تحلیلی ناچار است در نهایت به یک فرمول نهایی برسد و جمع‌بندی خودش را تجویز کند، گلستان اما این فرصت را دارد که در قالبی ادبی صرفا گزینه‌ها را طرح کند. و اگر دقت کنیم، او که خود در سطرهای پایانی، آشکارا شیفتگی‌اش به روح طغیان‌گری را بروز می‌دهد، اتفاقا داستان را نه با جمله خودش، بلکه با جمله همراه، یعنی نقطه مقابل به پایان می‌رساند که «کافی نیس». وقتی به جایگاه «ختم کلام» در سنت ادبیات بیندیشیم بیشتر در می‌یابیم که با این پایان‌بندی، گلستان چطور به اندیشه مخالف خودش یک امتیاز بزرگ اعطا کرده است. شاید بیراه نباشد اگر بگوییم او خودش یک راه را انتخاب کرده، اما در عین حال اعتراف می‌کند که راه دیگر عقلانی‌تر است. من نیز در اینجا فراتر از این ترسیم و واکاوی صحنه نتیجه‌ای نمی‌گیرم و سعی می‌کنم در دل این یادداشت نیز به «چند صدایی» چشم‌گیر این دیالوگ پایبند باقی بمانم.

یادداشت وارده: جهاد با ویروس



غلامرضا رفیعی- هربار که صحبت از مسوولیت حکومت در تمام شوون اجتماعی و زندگی جمعی مردم می‌شود عده‌ای (که ان شاالله منفعتی در خفه کردن هر صدای غیرخودی ندارند و تنها از سر منطق سخن می‌گویند) برمی‌آشوبند که دیگر سیل و زلزله و بیماری چه ربطی به حکومت دارد؟

در مقابل باید گفت اولا در این مملکت این حکومت است که سر در تمام زیر و بم زندگی مردم کرده است و از سایز لباس و کشیدن قلیان تا هرگونه نظر متفاوت را رصد و تنبیه می‌کند. ثانیا اگرچه حکومت علت مبدی تمام بلایا نیست ولی با نحوه مدیریت‌ش تقریبا هر بلیه‌ای را به یک فاجعه بدل می‌کند.

در این بلای کرونا به عنوان مثال از یک سو منفعت مالی در حفظ و بلکه افزایش پروازها به چین و شاید اندکی خیال واهی سیاسی که شاید چین جلوی ورود مجدد ما به لیست سیاه اف ای تی اف (FATF) را بگیرد و شاید راهپیمایی و انتخابات نمایش ظاهرپسندی شود، و از سوی دیگر جهل و ناکارآمدی توامان در انکار خطر و پشت گوش انداختن تمام توصیه‌های کارشناسان و قرنطینه را ضدامنیت پنداشتن و متوهمانه صحبت از ویروس و تعطیلی ناگزیر را کار دشمن خواندن و هزار بی‌خردی دیگر را شاهدیم.

حال به این ملغمه بیفزایید بی‌کفایتی در مدیریت بحران و دروغ‌های پیاپی و تبعیض در رسیدگی و درمان و چند هفته تکذیب و عادی جلوه دادن مساله تا منافع مالی و سیاسی‌مان حفظ شود و ویروس از مجرای بی‌کفایت‌مان به اندازه کافی وارد و پخش شود و از دست دربرود. اگر در یک روستا ایدز شایع شود تمام روستاییان ناگهان معتاد قلمداد می‌شوند و به هر اعتراض‌شان با گلوله و باتوم جواب داده می‌شود چرا که امنیتمان چنان پوشالی است که خبر تزریق آلوده چهار ستون نظام را به لرزه در می‌آورد. با کرونا اما ظاهرا نمی‌توان با اسلحه و نیروی ضدشورش و موشک ضدهواپیما جنگید. اگر به اندازه هندوستان درایت داشتیم کارمان به اینجا نمی‌کشید که بعد از مبدا ویروس بیشترین تلفات را داشته باشیم. درایت پیشکش؛ ما تنها به عدم خیانت و اندکی کفایت و یک جو صداقت قانعیم تا زمانی که بمیریم و از این جهنمی که حکومت بهشتی در این مملکت ایجاد کرده رها شویم.

۱۲/۱۴/۱۳۹۸

اپوزوسیونی برای جامعه مدنی!



سال‌ها پیش، یک فیزیکدان مذهبی به نام «راسل استانارد» تلاش کرد پژوهشی را طراحی کند که بر مبنای آن ادعای اثرگذاری «دعا» در بهبود سلامت بیماران به صورت علمی به اثبات برسد. او سرپرستی گروه آزمایشگر را بر عهده دکتر هربرت بنسون (H. Benson) قرار داد. بنسون يک متخصص قلب در مؤسسه پزشکی ذهن و بدن در نزديکی بوستون بود. او نیز پیشتر در نشريه تمپلتون گفته بود که معتقد است «شواهد روزافزونی حاکی از کارآمدی ادعيه در درمان‌های پزشکی‌اند».

دکتر بنسون برای پژوهش مورد نظر، ۱۸۰۲ بیمار قلبی را در شش بیمارستان انتخاب کرد. این بیماران که همگی تحت عمل بای‌پَس عروقی قرار گرفته بودند به سه گروه تقسيم  شدند:

گروه اول که دعا می‌شدند بدون آنکه خودشان بدانند.
گروه دوم دعا نمی‌شدند و طبیعتا خودشان هم از چیزی خبر نداشتند.
گروه سوم دعا می‌شدند و خودشان هم در جریان قرار گرفته بودند.

برای انجام مراسم دعا نیز از سه کلیسا در مینه‌سوتا، ماساچوست و میسوری کمک گرفته شد. فهرستی از اسامی بیماران را در اختیار نمازگزاران قرار دادند و از آن‌ها خواستند ضمن دعا برای سلامتی این افراد بر روی یک عبارت مشخص تاکید کنند: «برای جراحی موفقيت آميز توأم با بهبود سريع و بازيافت سلامتی بدون دشواری».

نتايج آزمايش در شماره  آوریل ۲۰۰۶ ژورنال قلب آمريکا چاپ شد و نشان داد میان گروه اول و دوم هیچ اختلاف مشخصی مشاهده نشده است؛ اما در مورد گروه سوم یک اختلاف آشکار دیده می‌شد، البته نه به سود بیمارانی که دعا شده بودند، بلکه کاملا برعکس؛ آن‌ها بیشتر از میانگین معمول گرفتار عوارض بعد از عمل شده بودند!

بعدها پزشکان در مورد این نتیجه توضیح دادند که گروه سوم، از آنجا که شنیده بودند یک عده برایشان دعا می‌خوانند در معرض اضطراب قرار گرفته‌اند. اضطرابی که طبیعتا برای بیماران قلبی مضر بوده و نتایج بدی به همراه داشته است.

* * *

طی چند روز گذشته، یک جور کمپین خودجوش میان اهالی پزشکی کشور به راه افتاده است؛ تصاویر انبوهی در شبکه‌های مجازی نشان می‌دهد که گروهی از کادر درمانی، با وضعیت ویژه اورژانسی در بیمارستان‌ها، آهنگ‌های شاد پخش می‌کنند و می‌رقصند. بخش عمده‌ای از جامعه غم‌زده ما نیز از این شادی‌های کوچک به وجد آمد و از تلاش برای حفظ روحیه کادرهای درمانی استقبال کرد؛ و البته همان‌طور که حتما انتظارش را داشتیم، بخش دیگری از جامعه هم بلافاصله احساس خطر کرد!

تعریف «جامعه مدنی» و «عرصه عمومی»، حوزه‌ای است که بیرون از نفوذ معمول دستگاه بوروکراتیک حکومتی قرار دارد. یعنی جامعه مدنی و حکومت، دو بخش مستقل هستند که به صورت موازی فعالیت می‌کنند. اما در کشور ما، جامعه مدنی به نوعی حالت «اپوزوسیون» برای سیاست‌های فرهنگی/اجتماعی حکومت پیدا کرده است. به صورت متقابل، حکومت نیز خودش را «اپوزوسیونِ جامعه مدنی» تعریف کرده! یعنی هرکجا شهروندان به صورت مستقل و خودجوش دست به ابتکاری می‌زنند و حرکتی را مستقل از سیاست‌های حکومت به راه می‌اندازند، بلافاصله ابزارهای سیستماتیک یا پیاده‌نظام حکومتی باید بسیج شوند؛ یا این حرکت مستقیم را سرکوب کنند و یا نسخه‌های موازی و شبیه‌سازی شده به رنگ و بوی حکومتی برای آن خلق کنند.

نسخه روضه‌خوانی برای بیماران به عنوان بدیل جایگزین کمپین رقص و شادی، جدیدترین دستاورد نیروهای «اپوزوسیونِ جامعه مدنی» است. مدت‌هاست که به نظر می‌رسد تنها کارکرد پیاده نظام عقیدتی ما همین شبیه‌سازی جامعه‌مدنی با یک نسخه حکومت‌ساخته باشد. سربازان گم‌نام حتما باید در هر سوراخی انگشت کرده و در هر عرصه‌ای ورود پیدا کنند تا جای خالی‌ هژمونی عقیدتی‌شان احساس نشود. با این حال، در این ابتکار جدید، نکته‌ای وجود دارد که فقط به «تفاوت در سبک زندگی» یا تفاوت در شیوه «روحیه بخشی» خلاصه نمی‌شود. بلکه مشخصا می‌تواند تاثیرات و تبعات جانی به همراه داشته باشد.

کمپین رقص و شادی دو وجه قابل ذکر داشت. نخست جنبه «شاد» آن بود که به سمت روحیه زندگی‌بخش گرایش دارد. وجه مهم‌تر این بود که در تمام تصاویر منتشر شده، کادرهای درمانی برای افزایش روحیه خودشان مشغول رقصیدن بودند و نه بیماران! در نسخه جدید اما، فرمول نوحه‌خوانی روی بیمارانی پیاده شده که بستری هستند و احتمالا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند. نتیجه کار، صحنه‌ای است که با دیدن آن حتی فرد سالم هم یک حالت غم و اندوهی پیدا می‌کند که گرایش به مرگ در آن دیده می‌شود. چه برسد به این بیماران بی‌نوا که در این تصویر انگار سنگ قبر خودشان را پیش چشم دیده‌اند و دارند بر مزار خودشان اشک می‌ریزند! وجه دوم مساله، گوشه چشمی به نتایج آن پژوهش اولیه است. معلوم نیست با چنین روحیه‌ای روند درمانی این بیماران چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد!