ابراهیم
گلستان، دستکم در دو رمان خود، پیشبینیهای عجیبی از سرنوشت حکومت پهلوی و وقوع
انقلاب ارائه داده بود. او فیلم «اسرار گنج درّه جنی» را در سال ۱۳۵۳ ساخت و در آن
شیوه توسعه شتابزده و نامتوازن رژیم را بر پایه درآمدهای بادآورده نفتی به نقد
کشید. همان سال داستان فیلمش را به صورت رمان هم نوشت اما هر دو اثرش اسیر تیغ
سانسور شدند. فرجام آن توسعه لجام گسیخته از نگاه گلستان یک فروپاشی تمام عیار بود
که تنها چهار سال بعد محقق شد.
سالها قبل
از آن و در سال ۱۳۴۸ نیز گلستان داستان بلند «خروس» را نوشته بود که البته انتشار
نسخه کامل شدهاش به صورت یک کتاب مستقل تا سال ۱۳۷۴ به تعویق افتاد. موضوع این
داستان، رویکرد اقتدارگرایانه حاکم بر رژیم بود که در داستانی نمادین به تصویر
کشیده شده است. وقایع این داستان در یکی از روستاهای جنوب کشور میگذرد و در آن به
بهانه رفتارهای خشن شخصیت «حاج ذوالفقار کبگابی» در خانه خودش، گلستان به هجو
استبداد حکومت پرداخته و در نهایت باز هم شورشی تودهای علیه این اقتدارگرایی
خشونتبار را پیشبینی کرده است.
موضوع این
یادداشت، واکاوی نمادهای داستان و بررسی نسبت آنها با وضعیت سیاسی و اجتماعی زمان
خودش نیست. اینجا فقط میخواهم به دیالوگ انتهایی داستان بپردازم که اتفاقا بحثهایی
را مطرح میکند که با گذشت نیم قرن همچنان تازگی خود را حفظ کردهاند و شاید حتی
بدون توضیحات اضافهای که من بدانها خواهم افزود، خودش میتوانست یک یادداشت کامل
و گویا برای تحلیل وضعیت فعلی و راهحلهای پیش رو باشد. به هر حال، میخواهم از
این بهانه استفاده کنم و دستکم به پرسشی قدیمی اما همچنان تازه، جوابی از دریچه
ادبیات بدهم: پرسش در باب «انقلاب» است: آیا انقلاب، گزینهای منفی و مخرب است که
روشنفکران باید جامعه را از آن پرهیز دهند؟
پیش از
ورود به خود داستان، بد نیست یادآوری کنم که یکی از زیباییهای ادبیات و (شاید
بتوان گفت) برتری آن بر فلسفه، خصلت «چند صدایی» آن است که به بهترین شکل در دیالوگ
پایانی کتاب قابل مشاهده است. اینجا با یک مقاله یا تحلیل از جانب یک صاحبنظر
سیاسی همراه نیستیم که برای اثبات نظرگاه خودش دلیل بیاورد و آرای مخالفان را
منکوب کند. اینجا با وضعیتی مواجه هستیم که نگارنده، هرقدر از جانب خودش استدلال
میآورد، به همان میزان نظرات دیگر را نیز لحاظ میکند. اینکه در نهایت تصمیم
خواننده چیست؟ به خودش بستگی دارد که کدام طرف ماجرا را موجهتر قلمداد کند.
* * *
خلاصه
داستان: وقایع داستان را تنها تا اندازهای مرور میکنم که دنبال کردن دیالوگ
انتهایی برای خوانندهای که کتاب را نخوانده مقدور باشد. در این داستان، راوی و
دوست همراهش مجبور میشوند یک شبانهروز را میهمان حاجی کبگابی باشند. حاجی از
بزرگان روستا و احتمالا صاحب لنج و اهل قاچاق است. در طول داستان، حاجی با یک
«خروس» که به تعبیر خودش شوم و «حرامزاده» است درگیر میشود. خروس بیوقت آوازهای
بدصدا میخواند و بر روی مجسمه «بز» که بر سردر خانه حاجی علم شده «میریند». در
نهایت حاجی به کمک همسایهها موفق میشود خروس را بگیرد و سر ببرد.
حاجی در
پذیرایی از میهمانان موجه و شهری خود چیزی کم نمیگذارد اما در برخورد با زیردستاناش
به شدت خشن و زورگوست. یک کودک سیهچرده را هم مسوول باد زدن میهمانها کرده. در
جریان گفتوگوی شبانه معلوم میشود (احتمالا به مانند دیگر لنجدارهای مثل خودش)
اهل به کار بردن «دارخرستو» هم هست. ابزاری که توسط آن کودکان را برای ارائه خدمات
جنسی در لنجها آماده میکنند. در نهایت، شبهنگام که همه روی پشتبام خوابیدهاند،
همان کودک سیهچرده، (که شاید زمانی شامل همان حکایت دارخرستو شده) دست و پای حاجی
را میبندد، تمام هیکلاش را «گهمال» میکند، دربِ خانه حاجی و مجسمه بز سردر را
به آتش میکشد و فرار میکند. دیالوگ پایانی که در زیر بدان میپردازیم، محصول
تعجب راوی و همراهش از این اقدام متهورانه است.
نکته ضروری
دیگر پیش از ورود به خود گفتگوی پایانی، جایگاه دو شخصیت و طرفین این گفتگو است.
نفر اول که خود راوی است، به نوعی یک ناظر منتقد وضعیت است. کسی که در مواجهه با
خشونت حاجی، از همان ابتدا خشمگین میشود و واکنش منفی نشان میدهد. نفر دوم گفتگو
که همان همراهِ راوی است، در طول داستان جایی بین راوی و حاجی قرار میگیرد. یعنی
هرچند در گفتگو با راوی مدعی میشود که او هم از خشونت حاجی دل خوشی ندارد، اما بر
خلاف راوی، به حاجی روی خوش نشان میدهد، با او بگو بخند راه میاندازد و حتی در
دو مورد مشخص او را در مسیر خودش راهنمایی هم میکند. مورد نخست، چگونگی گرفتن
خروس است که وقتی همه اهالی محل از وحشت عقب میروند، همراه وارد میدان میشود و
خروس را از پا میگیرد و بهشان نشان میدهد چطور او را گیر بیندازند. بار دوم هم
اشاراتی است که همراه میکند و به نوعی ضارب حاجی را لو میدهد. البته در این
مرحله او اشتباه کرده و یک بیگناه اسیر انتقامجویی بچههای حاجی میشود. به هر
حال راوی از دست او به خشم میآید و میگوید: «دو مرتبه تو تخم لق تو دهنشان
کاشتی». (ص۹۹)
بدین
ترتیب، ما با گفتگوی میان دو شخصیتی مواجه هستیم که حداقل در ظاهر هر دو مدعی
انتقاد از عملکرد حاجی هستند. اما شیوه مواجهه آنها با مساله کاملا متفاوت است.
راوی از ابتدا در مقابل حاجی موضع گرفته و حتی به ضرب و شتم خشن خروس اعتراض میکند،
اما همراه به راوی انتقاد میکند که زیادی سخت گرفته و به بهانه قدرشناسی از
میزبانی حاجی مدام با او همراهی کرده و حتی مدعی میشود که حاجی خیلی هم گناه
بزرگی ندارد. از اینجا به بعد را در دیالوگ پایانی دنبال میکنیم. این دیالوگ
زمانی شکل میگیرد که دو نفر متوجه میشوند بر خلاف تصور اولیهشان، ضارب حاجی
همان کودک سیهچردهای بوده که نقش نوعی غلام در خانه حاجی را بر عهده داشته است. کودکی
که در تمام طول داستان ساکت بود و هیچ حرفی نزده بود، هرچند در لحظه کشته شدن خروس
چند قطره اشک ریخته بود. (توضیح اینکه این دیالوگ پیوسته است و من چیزی از متن
کتاب را کنار نگذاشتهام، مگر در مواردی که با سه نقطه مشخص خواهم کرد)
گفت «آخر
چطور؟ چهجوری؟ برای چه یه دفعه؟»
گفتم «از
کجا که یه دفعه؟»
گفت «حرفی
میون نبود، آخه. ساکت بود».
گفتم «راهش
براش سکوت بود لابد. ساکت بودن حفاظش بود. فهمیده بود این را».
* (نخستین
تعبیر قابل تامل به نظرم همین «یه دفعه» بودن طغیان است. در تحلیل انقلاب ۵۷ هم یک
روایت غالب وجود دارد که تکرار میکند انقلاب بسیار سریع و ناگهانی روی داد. به
نظرم این روایت، بیشتر محصول گروهی است که بر روی درگیریهای نهایی انقلاب در
جریان سال ۵۷ تمرکز کردهاند. واقعیت یک انقلاب اما از بسیاری سال قبل آغاز میشود.
ریشههای یک خشم ناگهانی را نمیتوان در چند تجمع و چند راهپیمایی خلاصه کرد. اینها
صرفا مظاهر بروز نهایی هستند. اگر یک حکومت در طول سالیان سال ذره ذره اعتبار و
مشروعیت خودش را از دست نداده باشد، با ضربات سریع و ناگهانی متلاشی نخواهد شد. به
هر حال، این خشم فروخورده و این بغضی که در سکوت تقویت میشود در بسیاری موارد
فریبنده است. معمولا، حکومتها فقط اعتراضات جریانات سیاسی را رصد کرده و ملاک
قرار میدهند. این در حالی است که بخش عمدهای از جامعه، یعنی بخشی که با تعبیر
«بیصدایان» از آن یاد میشود نیز با حفظ سکوت تغییراتی میکند که بالاخره یکجا و
معمولا به شکل انفجاری فوران میکند.)
گفت «سخته.
با کوچکی و کمسنی، دستتنهایی. باور نمیکنم. سخته باور کرد».
گفتم:
«فکرش کنی درستش هم همینجوره. همون دست تنهایی. همون کوچکی و کمسنی. پاگیر حرفهای
پراکنده نباشی زیاد».
گفت:
«بزرگتر بود فکر میکنی میکرد؟»
گفتم:
«بزرگتر بود تجربهش زیادتر بود جراتش کمتر».
* (این
جمله پایانی را من بسیار دوست دارم و فکر میکنم دقیقا شرح حال جامعه ایرانی است.
شاید هم یک جور معادل باشد برای همان تعبیر معروف انگلیسی که میگوید جوانترها
لیبرال و پیرترها محافظهکار هستند. بسیاری انتقاد میکنند که جامعه ایرانی دهه
پنجاه از بلوغ و پختگی کافی برخوردار نبود، که اگر بود احتمالا دست به آن انقلاب
نمیزد. در نقطه مقابل، به نظر میرسد جامعه دهههای هشتاد و نود به یک بلوغی
رسیده که برای انتخاب گزینههای پرریسک نظیر انقلاب بسیار محتاطتر عمل میکند.
اما پرسش این است که این «احتیاط» چقدر از سر عقلانیت و پختگی است و چقدر محصول
تزریق یک روحیه محافظهکارانه؟ توازن منطقی آن «تجربه» و «جرات» کجاست؟ آیا تمام
آنچه بسیاری از ما را امروز از انقلاب پرهیز میدهد صرفا در بعد «تجربه» خلاصه
شده؟ یا بخشی نیز محصول کاهش جرات است؟)
گفت: «فکر
میکنین اینجور؟»
گفتم:
«تقریبا یقین دارم اینجور. نه، یقین دارم اینجور. فقط با، گاهی، تک و توکی
استثنا. تو میکردی؟»
چیزی نگفت.
گفتم «تو
میکردی؟ بودی تو میکردی؟»
ساکت ماند.
گفتم «بی
سبکسنگین! فکر نکن. بگو».
گفت «فکر
به این نمیکردم».
گفتم «به
چه میکردی؟»
گفت «اه،
همچین. به بعدها».
گفتم «از الآنه
میگفتم. از کاری که الآن شد».
* (از
اینجا نخستین تمایز و اختلاف راوی با همراهش آشکار میشود. تمرکز راوی بر وضعیت
«حال» است. او خشونت و استبداد حاجی را میبیند و دارد فکر میکند که در برابر این
خشونت چه باید کرد؟ همراه او اما مدام از آینده صحبت میکند و استدلال میکند که
مثلا این شیوه از واکنش (انقلابی) در آینده ممکن است تبعاتی داشته باشد. گلستان در
یک بخش دیگر از داستان و در ادامه این دیالوگ نیز باز به همین مساله میپردازد و
مینویسد:
گفتم
«کُشتی ما را با این بعدا. از دست هرچه حالا هست در میری، میری به بعدا و فردا».
گفت «وقتی
درخت سیب میکاریم مطئمن بشیم که عرعر نیس».
خود همین
مساله به نظرم یک دوگانه قابل تامل است. طبیعتا ما میتوانیم بپذیریم که «عاقبتاندیشی»
یا «دوراندیشی» نشانی از خردمندی است. ما باید همواره به تبعات و پیامدهای
رفتارمان فکر کنیم، به ویژه وقتی که در ابعاد بزرگی نظیر یک جامعه و یک کشور تصمیم
میگیریم. اما به صورت متقابل میتوان پرسید در نهایت اولویت با کدام است؟ آیا میتوان
مدام از فاجعهای که همین امروز در جریان است صرفنظر کرد از ترس اتفاقاتی که
«ممکن است» در آینده رخ دهد؟
یک تعبیر
عامیانه و قدیمی میگفت که «بالاتر از سیاهی رنگی نیست». دستکم تجربه ۵۷ به
بسیاری از ما نشان داد که همواره احتمال دارد در مورد تشخیص «سیاهی» اشتباه کرده
باشیم و با سودای خروج از چاله به چاه سقوط کنیم. اما باز هم باید پرسید حد توازن
این تجربه ما کجاست؟ تا کجا میتوان در برابر یک وضعیت نامطلوب تن به مدارا داد به
این بهانه که ممکن است باز هم اوضاع از این بدتر شود؟ آیا ما از ترس تجربیات تلخ
گذشته، این بار از سوی دیگر بام سقوط نکردهایم؟)
گفت «الآن
مقدمه بعدها نیس مگر؟»
گفتم «تو
واقعا فکر بعدها بودی، هسی؟»
گفت «مگر
چهمه من؟ به فکر بعد، به فکر عاقبت کارهای اینجوری، بچههای اینجوری وقتی بزرگ
بشن».
گفتم «بزرگ
میشن».
گفت
«خطرناکه».
گفتم
«خطرناک شده بزرگ شدن؟»
گفت
«بدجوری بزرگ شدن، کج بزرک شدن، عادت کردن به زشتی و به خشونت».
گفتم «این
خشن نبود، حسش بود».
گفت «حس
ساده خطرناکه».
گفتم
«طفلکی، معصوم بود».
گفت «معصوم
بودن خطرناکه».
گفتم «په!
بپا یه دقیقه بعد نگی گناه داره معصوم بودن».
گفت «حتما
داره. وقتی یعنی بعبعی بودن، حس ساده داشتن، از حس ساده اینجور کارا کردن. حس
ساده خطرناکه. میقاپنش. استفاده میکنن ازش کلاه میره سرش. تمام جندهها و جانیها
اولش با حس ساده اومدهن تو کار. بعد گیر افتادن. بیشتر بدون اینکه بدونن که گیر
کردهن. بعد اونایی که گیرشون میاندازن به کارشون میاندازن. این جوریه که حرفهای
میشن. میشن به طور حرفهای شرور. شرور حرفهای. شر این جوریه که خرده خرده میشه
عادت. شر این جوریه به راه میفته».
گفتم «بهبه!
بعد از تمام اون همه زخم زبان و سوسه آمدن و دست انداختنها حالا برام شدی متخصص
علوم تربیت پداگوژی؟»
* (این کنایه
راوی یکی دیگر از شاهکارهای داستان است که من بدان بسیار علاقه دارم. برای درک آن،
لازم است که دوباره شخصیت همراه را مرور کنیم. همانطور که در بخش خلاصه گفتم، در
تمام طول داستان که حاجی خشونت به خرج میداد، همراه، به نوعی کراهت رفتارهای او
را تخفیف میداد. حتی یک قدم فراتر، در دو نمونه مشخص، او خودش به نوعی مشاورههای
کارشناسی به حاجی میداد.
شخصیت
همراه، به نوعی میتواند نماینده قشری از نخبگان باشد که ظاهرا مدعی استقلال و
انتقاد از وضعیت هستند. اما به بهانه اصلاح امور، عملا شروع به همکاری با حکومت
اقتدارگرا میکنند. در تمام طول مدت، این گروه برای توجیه رویکرد ملایم خود خشونتهای
حکومت را تخفیف میدهند و با دیده اغماض بدان نگاه میکنند، اما نوبت به منتقدان
که میرسد، به ناگاه ذرهبین به دست میگیرند و چنان در جزییترین رفتار و اعمالشان
دقیق شده و حتی «عاقبتاندیشی» میکنند که واقعا حیرت انگیز است!
واقعیت این
است که هشدار نسبت به تبعات رفتارها در آینده میتوان نوعی «عاقبتاندیشی» باشد.
اما این دوراندیشیها از جانب کسانی که همین امروز در برابر فجایع سکوت کرده یا
حتی همراهی میکنند ابدا نمیتواند مسموع باشد. چطور میتوان به صداقت کسانی باور
کرد که از «احتمال خشونت» در آینده به وحشت میافتند، اما در برابر بروز خشونت
عریان در حال حاضر سکوت میکنند؟!
در زبان
انگلیسی تعبیری وجود دارد با عنوان «Apologist». هنوز بر سر معادل مناسب فارسی
این واژه توافقی وجود ندارد، برخیها واژه مناسب را «مالهکش» قلمداد میکنند.
هرچند که تعبیر مودبانهای به نظر نمیرسد. Apologistها به
صورت مداوم به سود یک نظامی سیاسی فعالیت میکنند. بازتاب بدیهای آن را تخفیف میدهند
و تعدیل میکنند و به صورت متقابل طبیعتا در نقد آلترناتیوها دست به اغراق میزنند
و حتی ایجاد وحشت میکنند. اگر هم نتوانیم بر سر ترجمه مناسب Apologist توافق کنیم،
باز میتوانیم یک تجسم عینی آن را در شخصیت همراه از داستان گلستان ببینیم. شاید
هم، در سالهای گذشته، طیف گستردهای از فعالین سیاسی و رسانهای را سراغ داشته
باشیم که دقیقا همین کارکرد را داشتهاند: در ظاهر مدعی انتقاد از وضع موجود و
مدعی اصلاحطلبی، اما در عمل همواره توجیهگر، بازدارنده و ضامن حفظ و تداوم وضع
موجود.)
. . .
گفتم «دیدم
من».
گفت «باید
جلوش را میگرفتین اگر دیدین. اگر دیدین باید جلوش را میگرفتین. جلوش را
نگرفتین».
گفتم «کاری
اگر قرار بود کرد هل دادن درستتر بود».
* (این بخش
از دیالوگ، به نظرم کلیدی است برای فهم نظرگاه خود نویسنده. گویی این شخص ابراهیم
گلستان است که دارد به صراحت نظر نهایی خودش را اعلام میکند. همان کسی که به
ناپختگی جوان تحت ستم آگاه است، خطرات احتمالی در آینده را مردود نمیداند، حتی
قبول دارد که از دل چنین طغیانی لزوما همه چیز به فرجام نمیرسد و به قول معروف یک
شبه درست نمیشود؛ اما علیرغم تمامی این باورها، نظر نهاییاش همان است که: «کاری
اگر قرار بود کرد، هل دادن درستتر بود».
شاید او
بخوبی درک کرده که درست است این فشار خشم و این جهل و ناپختگی که محصول استبداد و
سرکوب است میتواند ویرانگر باشد، اما راه حل آن کمک کردن به تداوم همین وضعیت
نیست. با تداوم این وضعیت، هم این خشم و بغض تلنبار شده تشدید میشود، و هم جهل و
ناتوانی و ناپختگی اجتماعی. در نتیجه، کمک کردن به تداوم این وضعیت، دقیقا تشدید
همان خطری است که در ظاهر مدعی هراس از آن هستیم. این اقتدار خشن و سرکوبگر، بدون
تردید کار را به یک انفجار خواهد کشاند، پس اگر کسی هم کاری میخواهد بکند بهتر
است این طغیان را به جلوتر بیندازد که حداقل تبعات منفیاش کمتر باشد.)
. . .
گفتم «کارش
را کرده بود وقتی گرفتنش اونوقت. بز افتاده بود اونوقت. کار از کار گذشته بود
اونوقت. باید نشون میداد که نشون هم داد. جوهر نشون دادن اصله. خودت گفتی الآنه.
انگار خودت گفتی. جوهر نشون دادن».
گفت «کافی
نیس».
گفتم «جوهر
نشون دادن. تحمیل جلوه جمال به انبوه گند چرک».
حرفم را با
شیشکی برید، گفت «قافیهش کم بود».
گفتم «غیظم
به جای قافیه، کافیه. بسّه».
گفت «بس
نیس. کافی نیس».
* (و در
نهایت این پایانبندی فوقالعاده که کتاب با آن به اتمام میرسد. به نظرم، هر دو
جناح گفتگو، در این پایانبندی حرف نهایی خودشان را میزنند. جالب اینکه تعبیری که
راوی به کار میبرد، ناگهان رنگ و بوی متفاوتی به خود میگیرد و ای بسا با ادبیات
معمول و حتی محاورهای دیالوگهای کتاب فاصله مشخصی میگیرد. تعبیر «تحمیل جلوه
جمال به انبوه گند چرک» بیشتر شبیه یک شعار شاعرانه است تا دیالوگی در تداوم باقی
داستان. با این حال، انگار گلستان در آخرین سطور داستان میخواهد خودش را از قید و
بندهای داستان نمادیناش رها کند و با صدای بلند رویای خود را فریاد بزند: این
زندگی شایسته کرامت و عظمت انسانی نیست. روح طغیانگری ما، ضامن تحمیل جلوه جمال
به انبوه گند چرک است.
در نقطه
مقابل اما، همراه راوی، در جایگاه دیگری قرار میگیرد. او در برابر این شور
شاعرانه و احساسی، یکسره به جایگاه «عقل دوراندیش» فرو میرود و آخرین تلنگر را هم
میزند که صرف این شورمندی و احساس کافی نیست. نیازمند عقلانیت و دوراندیشی هستیم.
این شکاف
نهایی، شاید یادآور نوعی دوگانه «عقل و احساس» باشد که پرسشی است به قدمت بشریت.
هیچ یک از ما شاید نتوانیم در نهایت نسخه دقیق و کاملی برای انتخاب میان این دو،
یا ایجاد توازنی قابل قبول بپیچیم. همینجاست که اتفاقا مزیت ادبیات به فلسفه به
کار میآید. هر یادداشت سیاسی و تحلیلی ناچار است در نهایت به یک فرمول نهایی برسد
و جمعبندی خودش را تجویز کند، گلستان اما این فرصت را دارد که در قالبی ادبی صرفا
گزینهها را طرح کند. و اگر دقت کنیم، او که خود در سطرهای پایانی، آشکارا شیفتگیاش
به روح طغیانگری را بروز میدهد، اتفاقا داستان را نه با جمله خودش، بلکه با جمله
همراه، یعنی نقطه مقابل به پایان میرساند که «کافی نیس». وقتی به جایگاه «ختم
کلام» در سنت ادبیات بیندیشیم بیشتر در مییابیم که با این پایانبندی، گلستان
چطور به اندیشه مخالف خودش یک امتیاز بزرگ اعطا کرده است. شاید بیراه نباشد اگر
بگوییم او خودش یک راه را انتخاب کرده، اما در عین حال اعتراف میکند که راه دیگر
عقلانیتر است. من نیز در اینجا فراتر از این ترسیم و واکاوی صحنه نتیجهای نمیگیرم
و سعی میکنم در دل این یادداشت نیز به «چند صدایی» چشمگیر این دیالوگ پایبند
باقی بمانم.