۱۲/۰۷/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «ترانه‌ای که زندانی و زندانبان با هم زمزمه کنند»

 
یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

رضا بلوکی - یک) «فردو! تو برادر بزرگ من هستی و من دوستت دارم ولی هیچوقت در مقابل خانواده‌ات طرف یکی دیگه رو نگیر. هیچوقت». این حرف مایکل کورلئونه است. خانواده برای کورلئونه‌ها یعنی همه چیز، اما پشت این همه اعتماد به نفس چیزی هست برای اتکا. چیزی که «دون ویتو» مسوول شکل گیریش بود. از روزی که تصمیم گرفت بی‌احتیاط نباشد و بی‌گدار به آب نزند. قبول نکرد مثل یک احمق زندگی کند. عروسکی نشد که سرنخ‌هاش دست آدم گنده‌ها است و عاقبت طوری زندگی کرد که برای خانواده‌اش و سرپرستی آن مجبور نباشد التماس کند یا عذر بخواهد. به نظرم سیاسی‌ترین جمله‌ای که «فرانسیس فورد کاپولا»ی عزیز به ما هدیه کرد این بود که «هر اتفاقی می‌افته، ببین کیه که ازش سود می‌بره؟» و این همان حرفی است که من دوست دارم به لرهای بختیاری عرض کنم.

چند ماهی طول کشید تا صدا و سیمای ضرغامی به پخش سرزمین کهن رضایت داد. می دانیم کمالِ تبریزی، کارگردان این سریال و «بدمنِ» این قصه، استاد بند بازی روی خط قرمز است. شاید اسم فامیلش برای «دایی جان ناپلئون»ی که همیشه عصا به دست و عبا به دوش ایستاده روی عصب بینایی ما، غلط انداز باشد ولی یادمان باشد از معدود فیلم‌سازان نسل جنگ این مملکت است که حاضر نیست روزها شحنه باشد و شبها باده فروش. هیچوقت، درست بعد از جایزه گرفتن فیلمش یا صدور مجوز اکران آن نیامد روی صحنه تالار وحدت یا سالن همایش‌های برج میلاد، از نزدیکی افکارش با شمقدری بگوید، آن هم در حالیکه ما‌به‌ازای سیمرغ نشان معامله‌ در دست‌هاش بدجوری تصنعی بودن حرف‌هاش را به چشمِ آدم می‌آورد.

فشار زیادی از طرف هیولاها روی مدیریت پخش سیما بود برای جلوگیری از پخشِ سرزمین کهن. ولی جلوگیری ازپخش پروژه پرهزینه، طبیعتن پرطرفدار و پرکیفیتی مثل این، هزینه کمی ندارد. آن هم درست وقتی که چند روز قبل تیتر یکِ روزنامه قانون شده:  «سیمرغ سانسور برای ضرغامی». پس چه بهتر که توپ را به زمین مردم بیندازیم. قبل از اینکه معلوم بشود قهرمان قصه اتفاقا، یک بختیاری است. حاصل‌خیزی خاک این سرزمین برای دعواهای قومی و قبیله‌ای و برای کینه به دل گرفتن، از استعدادش برای مدارا بیشتر است. برای صبر. در حد یک فرضیه است ولی من فکر می‌کنم بازی خوردیم. همه ما که توی این دعوا شریک شدیم. چه آن‌هایی که زدند. چه آن‌ها که خوردند. چه کسانی که خواستند جداشان کنند و به همه این‌ها که فکر می‌کنم یادم می‌افتد به شعر هم ولایتی‌تانَ، حسین پناهی: «شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان با هم زمزمه می‌کنند».

دو) اعتراض حق شما است. ولی بعضی چیزهای این اعتراض وقتی که آن را در خلاء برسی نمی‌کنیم، توی ذوق می‌زند. گاهی بد نیست اول ببینیم کسی که مثلن قرار بود شما را در مجلس نمایندگی کند و آبروی‌تان را سپردید دستش، چند ماه پیش و در گیر و دار جلسات رای اعتماد به وزرای دولت جدید چه گفت از منش شما. داستان «چماق لری» را حتمن یادتان هست. بد نبود جلوی دفتر او هم صف می‌کشیدید و اعتراض به حق و مدنی‌تان را به رفتارش نشان می‌دادید. می‌دانم. کمال تبریزی دیوار کوتاه‌تری است. همان طور که «مانا نیستانی» دیوار کوتاهی بود، ولی اصالت اعتراض، در برابر قدرت است. اگر نه اسمش اعمال قدرت بود و نه اعتراض.

سه) حالا که حرف از قومیت‌های این سرزمین کهن شد، یادمان به جلسات رای اعتماد وزرا هم آمد، بد نیست نماینده ارومیه را به یاد بیاورید و ریشخند احتمالی‌تان را وقت شنیدن نطق‌های لهجه دارش. خجالت نکشید، همگی عادتمان شده. تنها نیستید. بعد به یاد بیاورید وقتی جوک‌های لری می‌شنوید، حتی از آن صمیمی‌هاش، از آن بی خاصیت‌هاش، هرقدر هم که بد عادت شده باشید، یک چیزی اذیتتان می‌کند. آن هم این است که نخست لر بودن شما اتفاق است و دوم اینکه مایه شرمساری نیست. همان گونه که مایه افتخار هم نیست.

چهار) می‌خواهم اعترافی کنم. اسم سردار اسعد بختیاری را قبل از ماجرای این روزها نشنیده بودم. از دوستانم که چند تایی‌شان هم لر بودند پرسیدم. با کمال شرمندگی اسمش به گوش آن‌ها هم نخورده بود. هنوز هم درست نمی‌دانم کیست و چه کرده. اما شنیده‌ام قاب عکسش در فیلم، روی دیوار منزل خانواده‌ای است که اسم فامیل‌شان بختیاری است، هر چند که «هنوز» اشاره مستقیمی به لر بودن‌شان در فیلم نشده و این طور که پیداست انگار سال‌هاست در تهران زندگی می‌کنند و لهجه‌شان اگر شبیه لهجه آذری‌ها نباشد، لری نیست. (خواهش می‌کنم روی کلمه هنوز درنگ کنید و بار معناییش را از دست ندهید. مقصود اینکه قصاص قبل از جنایت نکنید)

به هر حال این را می‌خواستم بگویم. بد نبود در کنار اعتراض‌تان به پخش این سریال که به هر شیوه‌ای ابراز کردید، از حضور در خیابان گرفته تا یادداشت‌های متین یا عصبانی‌تان در سایت‌ها و خبرگزاری‌ها، تشکیل کمپیین برای جلوگیری از پخش ادامه سریال در فیسبوک و به اشتراک‌گذاری مکرر آن در صفحه‌های شخصی، که همگی حق شما است، کمی هم از زندگی «اسعد بختیاری»، قهرمان‌تان، قهرمان‌مان می‌گفتید. تاریخی که سانسور شده، فراموش شده، تلاش شده که پاک شود را بازگو می‌کردید. در طی این سال‌ها نامش را به کتاب تاریخ راهنمایی و دبیرستان تحمیل می‌کردید، آن گونه که سزاوار است، شاید این طور بانیان این توهین را (اگر واقعن توهینی بوده) بیشتر خجالت می‌دادید. عده بیشتری را با خود همراه می‌کردید و اعتراض‌تان بیشتر به نوع مدنیش نزدیک می‌شد.

پنج) این ماجرا بهانه است. برای هر نه قوم این مملکت. بدیهی است که مخاطب این نامه تنها لرهای عزیز نیستند. تمام این پنج مورد قابل تعمیم به رفتار و منش همه ما است. برای تحمل یکدیگر. برای پایان بازی باخت، باختی که ما را هل داده‌اند به گودش. برای بریدن سر نخ‌ها.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۱/۳۰/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «از توهم تا توهم- ۲»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سعیدی - در این قسمت نگاهی کوتاه خواهیم داشت به تاریخ ایران بعد از انقلاب مشروطه که به دوره بیداری ایرانیان معروف شده است و سعی می‌کنیم مصداق‌هایی برای تعریف‌های ارایه شده در بخش اول(+) پیدا کنیم.

اغلب ما وقتی در مورد تاریخ صحبت می‌کنیم از انقلاب مشروطه بعنوان اولین انقلاب ایران یاد می‌کنیم، در صورتیکه می‌توان گفت به ازای هر پادشاه یا سلسله پادشاهی که منقرض شده یک انقلاب در ایران رخ داده است(۱*). اگر از نقطه نظر ساختاری نگاه کنیم تنها فرقی که آن‌ها با انقلاب مشروطه داشتند در تعداد رهبران بود. در آن‌جا معمولا مردم ناراضی که از ظلم و ستم سیستم حکومتی به ستوه در آمده بودند گرد یک خان یا شاهزاده مدعی جمع می‌شدند و بر علیه حکومت شورش می‌کردند در حالیکه در انقلاب مشروطه تعداد خان‌ها و شاهزاده‌ها افزایش یافت. مشابهت تامل برانگیزی بین آن سرنگونی‌ها و انقلاب مشروطه وجود دارد که متاسفانه از دید تحلیلگران تاریخ ایران پنهان مانده. در هردو این وقایع، توده مردم تنها نقش سیاهی لشکر را بازی می‌کردند و در نهایت این خواسته‌های رهبران بوده که به عمل در می‌آمده. اگرچه بین خواسته‌های رهبران انقلاب مشروطه و آن خان‌های شورشی اختلاف‌های ماهوی وجود داشته، ولی از نقطه نظر نقش مردم در تصمیم‌سازی‌ها هیچ تفاوتی بین آن‌ها دیده نمی‌شود. تحلیلگران تاریخ ما سعی و کوشش زیادی بخرج داده‌اند تا از علت شکست انقلاب مشروطه رمزگشایی کنند، ولی متاسفانه بجز سردرگمی تا بحال توفیقی نداشته‌اند. در حدی که برخی با تکیه بر اهداف و شعارهای انقلاب مشروطه حتی مدعی می‌شوند که انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ ایران اشتباه تاریخ بوده است.

در صورتیکه اگر دقت کنیم علت اصلی شکست انقلاب مشروطه در وجود خود آن مستتر است. انقلاب مشروطه در واقع انقلاب نخبگان بود. نخبگانی که به یمن موقعیت اجتماعی خاص پدران  خود و بواسطه ارتباطات یا رفت و آمدهایی که با دنیای متمدن یا فرنگ داشتند متحول شده بودند و بدون آنکه به ظرفیت‌های مردم کشور خود توجه کنند سعی کردند همه آن چیزی که دیده یا شنیده بودند را عینا در ایران پیاده کنند و تصورشان این بود که تنها چیزیکه مردم ایران کم دارند قانون خوب است. غافل از اینکه آنچه آن‌ها می‌دیدند حاصل قرن‌ها زندگی مردم دیار فرنگ است و با یک انقلاب امکان برقراری ندارد.

در زمان انقلاب مشروطه اکثریت مردم ایران روستا نشین و اکثریت روستا نشینان رعیت خان‌ها بوده یا در زمین‌های کشاورزی خانواده سلطنتی بعنوان رعیت کار می‌کردند و بدون اجازه خان‌ها یا مباشرها آب خوردن هم برایشان مشکل بوده چه رسد به رای دادن و نماینده واقعی خود را انتخاب کردن. طبق اولین آمار رسمی که حدود ۵۰ سال بعد از انقلاب مشروطه تهیه شده تنها ۹/۱۴% مردم ایران با سواد بوده‌اند که ۳۳/۳ %  آن‌ها شهرنشین و ۶% از روساییان بوده‌اند.  به این ترتیب باید نتیجه گرفت پیروی توده مردم از رهبران انقلاب و به تبع آن جانفشانی‌های آن‌ها در راه انقلاب، هر چند نتیجه نارضایتی از وضعیت موجود بود ولی دنبال کردن شعارهای انقلاب در واقع حاصل  اطاعت مردم از سران قبایل و خان‌هایی بود که به جان و مال آن‌ها فرمان می‌راندند. با این تفاوت که این خان‌ها و سران قبایل و شاهزاده‌ها اکنون به رهبران انقلاب تبدیل شده بودند. رهبرانی که از مردم تنها همان سیاهی لشکر بودن را می‌دیدند و هیچ نقشی برای آن‌ها در ساختن آینده کشور خود قایل نبودند.

 به همین دلیل وقتی می‌بینیم ده‌ها سال بعد از انقلاب مشروطه فراکسیون ملی‌ها به رهبری دکتر مصدق لایحه سلب حق رای از بی‌سوادان را به مجلس می‌دهند نباید تعجب کنیم. در واقع باید چنین نتیجه گیری کرد که اکثریت مردم ایران به دلیل بی‌سوادی مزاحم رسیدن نخبگان به آمال و آرزوهای خود بوده‌اند تا حدی که نهایتا آن‌ها به این نتیجه می‌رسند که مردم را از معادله حذف کنند.

اگر چه انقلاب مشروطه سرآغاز انقلاب‌های ایران نبود، ولی می‌توان آن را سر آغاز غفلت‌های نخبگان ایران نامید. روشنفکرانی که بدون توجه به عمق ریشه مذهب در جامعه خود از همه راه‌های ترقی سکولاریزم را برگزیدند و از همه سکولاریزم تنها جنبه دین ستیزی آن را دیدند و به این ترتیب در جهت دور شدن از توده مردم و راندن آن‌ها به دامن مرتجعین چار نعل تاختند و نه تنها سکولاریزم را ابزاری برای تفرقه بین نیروهای مترقی ساختند، بلکه آن را به بزرگترین نقطه ضعف خود در مقابل مردم تبدیل کردند. تا جایی که بخش مذهبی انقلاب ۵۷ بسادگی توانست با دست گذاشتن بر این نقطه ضعف روشنفکرهای سکولار را کاملا منزوی یا بعضا به تمکین از خود وا دارد.

بعد از اینکه نخبگان ما برای بیرون راندن استبداد از طریق انقلاب ناامید شدند بدنبال ناپلئون ایرانی گشتند و نهایتا آن را در وجود رضاخان یافتند. حمایت‌های اولیه جامعه نخبگان ایرانی از رضاخان که دامنه آن به سوسیالیست‌ها نیز کشیده شد چیزی نیست جز نشانه آنکه آن‌ها می‌خواستند به هر قیمتی شده مملکت خود را با سرعت هرچه تمام‌تر به پای دنیای متمدن برسانند تا حدی که این‌بار حاضر بودند نه تنها مردم، که حتی دستاوردهای انقلاب خود را نیز نادیده بگیرند.

با وسعت گرفتن جامعه نخبگان ایرانی که بخصوص از سال ۱۳۲۰ سرعت گرفت، نه تنها از غفلت آن‌ها کم نشد بلکه پا به پای این وسعت به عمق آن افزوده شد، چه، به یمن کوچک بودن جامعه شهری ایران و گسترش باسوادی در آن و همچنین بدلیل افزوده شدن خانواده های اشراف قجری به این جامعه که به یمن جایگاه خانوادگی قبلی از فرهنگ بالاتری برخوردار بودند و همچنین به یمن هزینه‌های کشورهای خارجی برای نفوذ در این جامعه، نخبگان ایرانی که به هر طرف نگاه می‌کردند به جز خودی نمی‌دیدند، دچار این توهم شدند که جامعه ایران اینبار برای هرگونه تحولی آماده است و به همین دلیل با زیاده‌خواهی‌های خود نهضت ملی را دچار تشتت و تفرفه کردند و جنبشی را که در صورت واقع بینی و اعتدال می‌توانست دستاوردهای بزرگی برای ما داشته باشد به شکست کشاندند.

در مورد علت شکست جنبش ملی نفت هرچند تحلیل‌های گوناگونی ارایه شده که در اغلب آن‌ها سعی شده برخی وقایع یا حرکت برخی گروه‌ها و احزاب بعنوان مقصر اصلی معرفی شوند ولی هیچ کس به ریشه این شکست، که یکی مطرح کردن خواسته هایی بیرون از توان ظرفیت جنبش و دیگری ندیده گرفتن نفوذ مذهب و رهبران مذهبی در بین مردم بود اشاره‌ای نمی‌کند که از دکتر مصدق در راس جنبش تا احزاب بیرون از قدرت و جنبش دانشجویی در آن سهیم بوده‌اند. در اینکه بخشی از نخبگان ایرانی در زمان نهضت ملی نفت در جناح دربار بودند و همچنین نقش مخربی که برخی از رهبران مذهبی ایفا کردند هیچ شبه‌ای وجود ندارد و طبعا نتیجه محافظه کاری، قدرت طلبی و وابسگی‌های خانوادگی و طبقاتی آن‌ها است، ولی باید توجه داشت اولا آن‌ها جزیی از نظم موجود بوده اند و مقاومت آن‌ها در مقابل تغییر امری بدیهی است، و در هر جنبش تحول خواهانه این خبرگی، درایت و دقت عمل تحول‌خواهان است که در بوته آزمایش گذاشته می‌شود.  دوما در صورت عقلانیت و نگاه کل‌نگر به جامعه و بر آورد صحیح از ظرفیت آن، و در نتیجه انتخاب شعارهای مناسب و متعادل از طرف تحول خواهان می‌توانست بسیاری از این نیروها را به سمت جنبش  جذب کند و این راه، یگانه راه موفقیت نهضت ملی نفت بود.

پس از شکست نهضت ملی با توجه به جو خفقانی که ایجاد شده بود نخبه ایرانی اگر می‌خواست در کشور بماند و در عین حال از زندان و شکنجه در امان بماند راهی بجز پناه بردن به دامن حکومت  نداشت. این گروه از نخبگان که جذب سیستم حکومتی شدند در عین حال که خواه نا خواه تاثیرات مثبتی در سیستم بر جای گذاشتند(۲*)، رویای مدرن کردن جامعه ایرانی را از یاد نبردند بلکه اینبار سعی آن‌ها بر یک انقلاب از بالا متمرکز بود و همین کوشش‌ها نهایتا شاه مملکت را هم دچار رویاهایی کرد که در صورت تعبیر آن‌ها می‌توانست جایگاه خود را تا سطح اولین پادشاه ایران یعنی کورش کبیر ارتقاء دهد(۳*). به این ترتیب نطفه‌های انقلاب شاه و مردم شکل گرفت و آن شد که دوست عزیز فرنام شکیبافربا قلم شیوای خود در مطلب «جزیره ثباتی که بی ثبات شد» داستان آن را بیان کرد.

از طرف دیگر نخبگانی که در زمان نهضت ملی جوان بودند بتدریج رشد می‌کردند و با توجه به خالی بودن میدان از بزرگان میداندار عرصه سیاست می‌شدند، با اینکه در حرف و شعار به روش‌های اسلاف خود پشت کرده بودند ولی در عمل حتی اندک تجربه‌ای که آن‌ها اندوخته بودند نیز نادیده گرفتند و بکلی منکر موثر بودن فعالیت سیاسی شده و هرچند اعتقاد به مردم و حرکت آن‌ها در مرکز شعارهای آن‌ها بود، تنها راه بحرکت در آمدن مردم را حرکت مسلحانه گروه‌های چریکی می‌پنداشتند. این گروه‌ها در تحلیل‌های خود در واقع مردم را آماده حرکت انقلابی می‌دیدند که مقهور قدرت حکومت شده اند و بهمین جهت معتقد بودند حرکت‌های متهورانه آن‌ها باعث راندن ترس از دل مردم و به میدان آمدن آن‌ها می‌شود. نتیجه فعالیت این گروه‌ها که به بعد از انقلاب سال ۵۷ نیز کشده شد، قاعدتا چیزی جز بر باد دادن سرمایه های جوان کشور از یکطرف و از طرف دیگر افزایش جو خفقان و سرکوب دستاوردی نداشت.

اما ببینیم مردم ایران که به ظاهر بوسیله خبرگان به حاشیه رانده شده بودند در این مدت چه می‌کردند. شکی نیست که زندگی اصلی جامعه ایران دراینجا جریان داشت. هر چند شاید از کم و کیف جزیی تغییرات اطلاع زیادی در دست نباشد ولی سه عامل عمده باعث تحولات بزرگی در بین آن‌ها شد. عامل اول نارضایتی وسیع آن‌ها از سیستم موجود بود که آن‌ها را برای پیدا کردن راه برون رفت به تکاپو می‌انداخت. عامل دوم گرایش مذهبی عمیق آن‌ها بود که آن‌ها را وا می‌داشت برای پیدا کردن راه چاره به راهکارهایی که با اعتقاد آن‌ها هم‌خوانی داشت فکر کنند. البته یک عامل بیرونی باعث تشدید عامل دوم می‌شد و آن همانا عملکرد نخبگان غیر مذهبی در نادیده انگاشتن مردم و اعتقادات آن‌ها بود. عامل سوم را که کامل کننده این مثلث بود انقلاب سفید شاه فراهم کرد. در اثر اصلاحات ارزی و مشکلات بعد از آن سیل مردم روستاها به شهرها هجوم بردند و شهر نشینان متوهم به متمدن را در اقلیت قرار دادند. اما آقای خمینی کجا بود؟ قبل از اینکه در اینباره صحبت کنم اجازه بدین روی یک نکته تاکید داشته باشم.

 در دوران انقلاب ۵۷ مردم ایران یک قبیله که در دل جنگل‌های آمازون زندگی می‌کند نبود که کسی با چند حقه جادوگری بتواند به رهبری آن‌ها دست پیدا کند. مردم ایران در زمان انقلاب ملتی بودند که در قرن بیستم زندگی می‌کردند و به تمام دستاوردهای تکنولوژیکی و علمی روز دسترسی داشتند. رادیو، تلویزیون و تلفن در آن موقع آخرین تکنیک‌های ارتباط جمعی بود و مردم ما به آن‌ها دسترسی کامل داشتند. رسیدن به رهبری چنین مردمی و به پیروزی رهنمون کردن آن‌ها به هیچ‌ وجه کار یک رمال یا آخوند منبری معمولی نیست. بنابر این فکر می‌کنم بهتر است با این موضوع جدی‌تر برخورد کنیم که هم مردم ایران را تحقیر نکرده باشیم و هم خود را مضحکه دیگران. باید اقرار کنم شخصا اطلاعات زیادی از زندگی قبل از انقلاب خمینی ندارم ولی به همان دلایل فوق، ترجیح  می‌دهم زندگی او را به صورت زیر تصویر کنم.

فردی بسیار زیرک و باهوش که با تیزبینی شاهد تمام وقایع مهم دوران بعد از انقلاب مشروطه بود و توانست با تجزیه و تحلیل دقیق این وقایع تغییر توازن نیروها و بخصوص روند دور شدن نخبگان سکولار از مردم را بخوبی تشخیص دهد و بعنوان میوه چین آن منتظر شرایط مناسب بماند. خمینی همچنین اوضاع دنیا را به خوبی زیر نظر داشته و از موقعیت استثنایی ایران بدلیل داشتن وسیع‌ترین مرزها با اتحاد جماهیر شوروی بصورت کاملا آگاهانه بیشترین بهره را برده است. او درست مثل انقلابیون کهنه کار و به کمک اطلاعات دقیقی که جمع آوری می‌کرد می‌توانست دوره‌های بحرانی سیستم حکومتی را تشخیص داده و درست در لحظه مناسب به آتش خشم مردم بر علیه حکومت بدمد و آن را شعله ور کند. خمینی دوبار علیه شاه قد علم کرد. بار اول او را با یک بحران جدی روبرو کرد که  شاه تنها با کشتن و دستگیری صدها نفر از مردم توانست برآن غلبه کند. خمینی وقتی جنگ را مغلوبه دید درست مثل یک سردار جنگی با تجربه نیروهای خود را عقب کشید و در انتظار لحظه مناسب به تربیت نیرو و افزایش و استحکام ارتباطات خود با مردم پرداخت. به همین دلیل بار دوم و درست در زمانیکه بخاطر سیاست‌های غلط و خودکامه شاه کشور به بحران عمیقی فرو رفته بود خمینی با آمادگی بیشتر وارد میدان شد. و از همه مهمتر اینکه او توانست با انتخاب شعارهای مناسب و رفتار متوازن طیف وسیعی از نیرو ها را بر علیه شاه متحد کند. اهمیت این موضوع وقتی بیشتر می‌شود که بدانیم ضدیت این نیرو ها با یکدیگر در حدی بود که بلافاصله بعد از انقلاب به روش‌های مختلف به جان یکدیگر افتادند و از کشتن یکدیگر هیچ ابایی نداشتند.

همه این تدبیرها باعث شد بصورت غیر قابل باور و در حالیکه  هردو طرف جبهه انقلاب و حکومت آمادگی کامل برای کشتار سبعانه یکدیگررا داشتند انقلاب ایران با کمترین کشتار و خون ریزی نسبت به انقلاب های دوران خود به پیروزی برسد.

درواقع باید گفت اگر خمینی بجز این بود که گفتم به هیچ‌وجه نمی‌توانست به آن موقعیت استثنایی دست یابد و باید پرسید اگر اسم این کار عظیم رهبری نیست و ما هم‌چنان معتقد باشیم خمینی در اثر توهم مردم به رهبری انقلاب رسید، پس چه تعریف دیگری برای کلمه رهبری وجود دارد؟

پانویس‌های:
1 – نارضایتی مردم دراین وقایع بقدری آشکار است که حتی می‌توان رد پای آن را در انقراض سلسلههای پادشاهی ایران به دست دشمنان خارجی هم به خوبی تشخیص داد.
2 – شخصا معتقدم این تاثیرات بسیار با ارزش و ماندگار بوده‌اند ولی اظهار نظر قطعی در این مورد نیاز به یک بررسی کارشناسانه دارد.
3 – توهم خود کورش بینی.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۱/۲۴/۱۳۹۲

در باره جنایتی به نام «ترجمه بد»!


اگر بگویم بی‌تاب انتشار این کتاب بودم اغراق نکرده‌ام. گمان می‌کنم خیلی‌های دیگر نیز احساس مشابهی را داشته‌اند. در مورد کودتای ۲۸ مرداد اطلاعات خوبی در دست‌رس است و شاید بشود گفت به اندازه کافی کتاب تاریخی و تحلیلی هم داریم. اما کتاب حاضر یک ویژگی ممتاز دارد و آن پاسخی است به یک بهانه جدید که چند سالی است ورد زبان منتقدان مصدق شده و حتی می‌توان گفت از این بهانه آبی برای شست و شوی سیمای کودتاگران ساخته‌اند. متاسفانه، در اوج اختناق رسانه‌ای، در میان مطبوعات به ظاهر اصلاح‌طلب، فقط و فقط یک جریان مشخص است که با رهبری «محمد قوچانی» اجازه یافته تا ترک‌تازی کند و به مدد انتشار یک مجموعه نشریات موازی نوعی هژمونی رسانه‌ای برای یک خط فکری ایجاد کند. خطی که من چند مشخصه کلی آن را به صورت فهرست‌وار اینگونه خلاصه می‌کنم:

- حمله به پیشینه فعالیت گروه‌های چپ در ایران ولو با تحریف تاریخ و یا روایت‌های یک‌سویه و ترسیم سیمایی تماما خائن و یا فریب‌خورده و نادان از تاریخ مبارزات جریان چپ در کشور. پس از آن تخطئه هرگونه گرایش جامعه‌گرا (حتی در سطح سوسیال دموکراسی) با چماق «کمونیسم» و یا لولوی «توده‌ای».

- تمجید و ستایش اغراق شده از هرگونه گرایش به آزادسازی بی‌مهابا و افسارگسیخته اقتصادی، تا بدان حد که حتی «ملی شدن صنعت نفت» به دلیل آنچه «دولتی شدن بخش خصوصی» خوانده می‌شود مورد شماتت قرار می‌گیرد! (نظریه درخشانی که دکتر غنی‌نژاد ارایه کرده‌اند!)

- در نهایت انداختن گناه کودتای ۲۸ مرداد به گردن مصدق و ترسیم سیمای یک «پیرمرد خیرخواه اما لجوج و ساده‌لوح» از او که در برابر پیشنهادات «منطقی» انگلیسی‌ها لجوجانه مقاومت کرد و کار را به کودتا کشانید!

پروفسور آبراهامیان، دقیقا در کوششی برای به چالش کشیدن این تصویر خیرخواهانه و منطقی از پیشنهادات انگلستان بود که یک کتاب ویژه را به ماجرای «کودتا» اختصاص داد. هرچند برای ناظر بی‌طرف تا پیش از انتشار این کتاب هم به اندازه کافی سند و مدرک وجود داشت که نشان دهد انگلیسی‌ها به هیچ وجه قصد نداشتند حتی به آن پیشنهاد کنسرسیوم خود نیز وفادار بمانند. (به ویژه می‌توان مراجعه کرد به اسناد وزارت خارجه انگلستان که در دیگر کتب تاریخی دیگر نیز به آن‌ها اشاره شده) با این حال بد نبود که دست‌کم یک بار برای همیشه تحلیل‌گری چون «آبراهامیان» تمامی این اسناد را کنار هم جمع کند، نتیجه کار، دست‌کم تا آنجا که برخی ناظران خبر می‌دهند بسیار خوب از آب درآمده، اما افسوس و صد افسوس از جنایتی به نام «ترجمه» !

خیلی ساده می‌توانید به این یادداشت + در «روزنامه شرق» مراجعه کنید و از ماجرا مطلع شوید، توضیح اینکه ترجمه فارسی کتاب «کودتا»، دچار آن‌چنان اشتباهات فاحشی است که گاه به تحریف تاریخ منجر شده و یا منظور نویسنده را کاملا وارونه می‌کند. در متن یادداشت روزنامه شرق به مثال‌های فراوانی اشاره شده که پیشنهاد می‌کنم حتما آن‌ها را مرور کنید، من اینجا فقط به یک مورد کوچک اشاره می‌کنم:

«...در متن اصلی آمده است: «کیانوری مجددا به مصدق تلفن کرده و اطلاع داده بود که افراد گارد شاهنشاهی را با کامیون‌های نفربر به شهر می‌آورند. به او گفته شد نگران نباشد، زیرا اوضاع تحت کنترل است» اما مترجم که متوجه معنای متن انگلیسی نشده، عبارت بالا را به این ترتیب ترجمه کرده است «کیانوری مجددا تلفنی اطلاع داد که گارد سلطنتی با کامیون‌های ارتشی در حال ورود به شهر است. به مصدق اعلام شد که هول نکند، زیرا اوضاع تحت کنترل است.» (ص 272)

دقت بفرمایید که این تغییر ساده، حزب توده را از جایگاه گروهی که نسبت به وقوع حتمی کودتا به مصدق هشدار داده بود، به جایگاه گروهی که یا دانسته و یا ندانسته مصدق را فریب داده بود تغییر موقعیت می‌دهد.

مشکل من فعلا دو نسخه‌ای نیست که از کتاب خریده‌ام و با مشاهده این گزارش از ترجمه میلی به خواندن‌ش ندارم، فاجعه تاثیراتی است که با این اشتباهات در ته ذهن خوانندگان ایجاد می‌شود ای بسا برای همیشه رسوب کند. آن هم نه در ذهن یک فرد بی‌اطلاع، بلکه در ذهن قشری از جامعه که اتفاقا اهل مطالعه و تحقیق است. خود من اگر این متن را از جناب آبراهامیان می‌خواندم و تلنگری دریافت نمی‌کردم که اشتباه از ترجمه بوده، قطعا حقانیت آن را می‌پذیرفتم و در قضاوت‌های خودم تجدید نظر می‌کردم. حال فقط دارم به خودم این نهیب را می‌زنم که تا به حال چند کتاب دیگر با چنین اشتباهات آشکاری خوانده ام و متوجه نشده‌ام؟

۱۱/۲۰/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «از توهم تا توهم»

 
یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سعیدی: ابتدا اجازه بدین من به سهم خودم از آرمان گرامی تشکر کنم که این فضا رو برای نقد نظرات همدیگر در اختیار ما قرار می‌ده. این مطلب نه در پاسخ، بلکه در ارتباط با یادداشت «پوسته و مغز» (اینجا+)، نوشته دوست گرامی بردیا نوشته شده که در چند قسمت خدمت دوستان ارایه می‌شود.

بدلیل گستردگی و پر جوانب بودن بحث من سعی می‌کنم دیدگاه‌های خودم در مورد برخی مفاهیم را بصورت تعاریف ارایه کنم که هم از تداخل مبحث پرهیز کرده باشم و هم به دوستانی که مخالف نظر من فکر می‌کنند این فرصت داده شود تا بنیادهای فکری خود را با تعاریف من مقایسه کرده تا شاید از این راه ریشه‌های اختلاف دیدگاه‌های ما مشخص شود.

در کامل و بدون نقص بودن این تعاریف نه تنها ادعایی نیست، بلکه ممکن است برخی از آن‌ها بکلی غلط باشند، اما نکته مهم این است که سعی شده بنیادهایی برای ادامه بحث گذاشته شود و اینکه بدانیم از چه زوایایی باید به این بحث نگاه کرد تا بتوان آن را به نتیجه رساند. در قسمت اول به برخی تعاریف از دیدگاه نویسنده پرداخته شده.

دانش: یا دانسته‌های انسان که بر حسب نیاز زندگی و همچنین خصوصیت کنجکاوی انسان تولید می‌شوند. از منظر موجودیت می‌توان دانش را بر دو دسته تقسیم کرد: «دانش موجود» و «دانش جدید». اما دانش از نظر تنوع بر سه دسته تقسیم می‌شود:

۱ – علم ( science): که وظیفه آن شناخت جهان و روابط موجود در آن است.
۲ – تکنولوژی ( technology): مطالعه جهان برای ایجاد تغییر به عهده تکنولوژیست.
۳ – مهارت (craft  یا  artefact ): که تنها از راه هم‌نشینی، تقلید و تمرین کسب می‌شود و در انجام همه کارهای روزمره و بلند مدت، شخصی و اجتماعی انسان نقش کلیدی بعهده دارد. (پانویس ۱)

دانش زندگی: قاعدتا دانسته‌هایی را در بر می‌گیرد که در اداره زندگی فردی و اجتماعی، چه بصورت روزانه و یا برنامه‌ریزی بلند مدت به کار انسان می‌آید. دانش زندگی عمدتا نوعی مهارت است که از راه هم‌نشینی فراگرفته شده و با تمرین به سمت خبرگی می‌رود.

بخش غالب دانش زندگی اجتماعی بشر را هنر مدیریت تشکیل می‌دهد که آن هم عمدتا جنبه مهارتی داشته و فراگیری آن از راه هم‌نشینی و کارورزی انجام می‌شود.

مدیریت: روش‌های مختلفی دارد که افراد و یا سیستم‌های مختلف بنابر شرایط و دانش خود یکی از آن‌ها را بر می‌گزینند. از جمله مهم‌ترین این روش‌ها مدیریت کاریزماتیک، مدیریت دموکراتیک و مدیریت استبدادی را می‌توان نام برد. از آنجایی که مدیریت دموکراتیک محور اصلی بحث‌های جاری است، در اینجا مکث کوتاهی روی خصوصیات این روش مدیریت خواهیم داشت.

مدیریت دموکراتیک که عمدتا کاربرد سیاسی آن بیشتر شناخته شده است روشی است که بر مشارکت اکثریتی اعضای اجتماع در تصمیم‌سازی‌ها مبتنی شده است و از همین جهت وجود سطح قابل قبولی از دانش مدیریت در سطح جامعه نیاز مبرم این روش مدیریتی است و از آنجایی که هر دانشی که در به وسعت یک جامعه کسترده شود جزئ لاینفک فرهنگ آن جامعه به حساب می‌آید، می‌توان نتیجه گرفت که پذیرش روش مدیریت دموکراتیک از طرف یک جامعه به سطح رشد فرهنگی آن جامعه بستگی دارد. اهمیت این اصل در حدی است که حتی در سازمان‌های اداری و تولیدی که همه اعضای آن بصورت گزینشی انتخاب می‌شوند بدون وجود سطح معینی از فرهنگ امکان برقراری مدیریت دموکراتیک وجود ندارد.(پ۲)


سیاست: پیچیده‌ترین و بالاترین شکل مدیریت است که در عین حالی که بیشترین تقاضا برای مدیریت دموکراتیک را به خود معطوف کرده، به دلایل مختلف بیشترین و بزرگترین موانع را بر سر راه دارد. این موانع نه تنها بخاطر پیچیدگی روابط اجتماعی و وجود روابط و فرهنگ سنتی، بلکه همچنین به این دلیل است که اعضای یک جامعه به هیچوجه گزینشی نبوده و در عین حالی که از نظر فرهنگی و اقتصادی در سطوح مختلفی قرار می‌گیرند، به هیچوجه امکان جابجایی، حذف یا تغییر برای آن‌ها وجود ندارد.

فرهنگ: قالبی است که حفظ و انتقال و تداوم دانش زندگی بشر را به عهده دارد و از جنبه‌های مختلفی مثل زبان، خط، آیین‌ها و رسوم، اعتقادات مذهبی و ماوراءالطبیعی و انواع هنر تشکیل می‌شود. به همین دلیل فرهنگ وسیله مناسبی برای تشخیص جوامع مختلف انسانی از همدیگر است. یکی از دلایل اختلاف فرهنگ‌ها می‌تواند زندگی جوامع مختلف در شرایط متفاوت، چه از لحاظ طبیعی و یا ارتباط‌های پیرامونی آن‌ها باشد.

فرهنگ یک جامعه بیان کننده توانایی‌های بالقوه و بالفعل یک جامعه است که در شکل‌های مختلف بروز پیدا می‌کند. ظهور شخصیت‌های برجسته، خلق آثار علمی و هنری، کیفیت مدیریت سیاسی و اقتصادی از نشانه‌های سطح فرهنگ یک جامعه هستند.

یکی از خصوصیات فرهنگ این است که مثل سنگ زنجیر شده به پای جامعه، به همان نسبت که نقش مثبت در رشد آن داشته و از بیراهه رفتن آن جلوگیری می‌کند، می‌تواند مانعی برای رشد سریع جامعه نیز باشد. به همین دلیل خواسته‌هایی که در هر مقطع زمانی برای یک جامعه مطرح می‌شود باید با سطح فرهنگ آن همخوانی داشته باشد. در غیر اینصورت اگر خواسته‌ای حتی به آرزوی تک تک اعضای جامعه نیز تبدیل شود امکان بر آورده شدن نخواهد داشت. بنابر این برای مطرح کردن یک خواسته معین برای یک جامعه نه تنها سطح رشد آن، بلکه عناصر تعیین کننده فرهنگی آن جامعه باید مورد توجه قرار بگیرند.

از دیگر خصوصیات مهم فرهنگ آن است که با آراسته کردن دانش زندگی و همچنین آرزوها و آمال یک اجتماع در پوشش‌های هنری، اعتقادی و رسوم سنتی امکان حفظ و انتقال آن‌ها را به ساده‌ترین شکل ممکن که برای همه اعضای جامعه قابل فهم باشد فراهم می‌کند. این شکل‌های آرایشی که اغلب از طرف نخبگان جامعه ایرانی طرد می‌شوند حتی باورهای خرافی و ماوراءالطبیعی را هم در بر می‌گیرند. بدون تردید هرچه این پوشش‌ها تخیلی‌تر و یا به گفته‌ای توهمی‌تر باشند، نشان دهنده درک منطقی پایین‌تر در یک جامعه دارند اما در ارزش آن‌ها بعنوان عوامل قوام و دوام و بیان کننده داشته‌ها و آرزوهای یک جامعه نباید شک کرد. همین خصوصیات هستند که فرهنگ را به مهمترین عامل بقای یک جامعه تبدیل می‌کنند.

بنابر این درصورتیکه یک جامعه را به یک بچه مدرسه ای تشبیه کنیم برای ارزیابی عملکرد درسی آن در یک مقطع معین، باید دستاوردهای فرهنگی آن را بررسی کرده و به آن نمره داد. همچنین درست مثل یک بچه مدرسه ای، یک جامعه نیز در مقاطع مختلف مسیر رشد خود دچار افت و خیزهایی می‌شود که هر کدام از آن‌ها در رشد نهایی آن جامعه تاثیر خود را باقی می‌گذارد. نکته مهمی که در اینجا وجود داره آنکه اگرچه جوامع در مسیر رشد خود بسیار کند و بطئی حرکت می‌کنند، اما وقتی در مسیر سقوط قرار می‌گیرند، درست مثل یک بدن سالم که دچار بیماری می‌شود و ممکن است به سرعت حتی به حالت کما برود، مسیر چندین قرنه رشد خود را در چشم بهم زدنی به عقب بر می‌گردند. به همین دلیل دوران‌های درخشان در گذشته یک جامعه نمی‌توانند نشانه سطح بلوغ آن در زمان مورد بررسی قرار گیرد، هرچند گذشته های درخشان آن جامعه بصورت طنابی به ارده عمومی برای جلوگیری از سقوط نهایی آن بدل شده و بدین صورت نقش خود را در بقای آن جامعه ایفا می‌کند. بنابراین برای نمره دادن به یک جامعه در یک مقطع معین، باید توانایی‌ها و داشته‌های آن جامعه در همان مقطع مورد ارزیابی قرار گیرند.

بلوغ فرهنگی: یک برداشت نسبی است که در مقایسه با سطح فرهنگ رایج در جوامع مختلف در یک مقطع معین معنی می‌یابد.

گروهبندی اعضای جامعه بر حسب دانش زندگی:

-         عوام یا مردم عادی، که معمولا اکثریت جوامع را تشکیل می‌دهند کسانی هستند که زندگی را در سطح خرد و روز بروز تجربه می‌کنند.
-         نخبگان، که یک مفهوم کاملا نسبی است، به کسانی اطلاق می‌شود که زندگی را در سطح کلان و بلند مدت تجربه می‌کنند و نسبت بسیار کوچکی از هر جامعه را تشکیل می‌دهند. نخبگان خود به دو گروه تئوریسین و اجرایی تقسیم می‌شوند.

از یک زاویه نسبت نخبگان با عوام یک جامعه را می‌توان به نسبت مواد خام و یا بدنه، با تکنولوژی نهاده شده در یک سیستم تکنولوژیکی پیشرفته تشبیه کرد. با این تفاوت که در یک سیستم پیشرفته قسمت تکنولوژیکی قابل انفکاک از بدنه خود بوده که در این صورت سیستم از کار خواهد افتاد ولی در جامعه انسانی اولا مرز معینی برای تفکیک نخبگان از عوام وجود نداشته بلکه هم از نظر فیزیکی و هم فرهنگی کاملا بهم پیوسته و در هم تنیده هستند و در ثانی در صورت جدا کردن بخشی از نخبگان، جامعه همچنان به حیاط خود ادامه داده و دوباره نخبگان جدید تولید می‌کند. از این منظر نخبگان جامعه انسانی زاییده اجتماع خود هستند و به همین دلیل اولا تمام خصوصیات جامعه خود را با خود حمل می‌کنند و در ثانی درک مشکلات و پیچیدگی‌های موجود در اجتماع خود برای آن‌ها آسان‌تر صورت می‌گیرد.

وظیفه نخبگان یک جامعه تئوریزه کردن تجربیات و دانش موجود – چه در قالب هنر و یا بصورت علم – تحلیل تجربیات گذشته و درس آموزی از اشتباهات و همچنین برنامه ریزی برای آینده بوسیله تئوریسین‌ها، و مدیریت کلان اجتماع و پیش‌برد برنامه ها بوسیله اجرایی‌ها است.

در مقابل، وظیفه اصلی عامه مردم حفظ بقای جامعه است و این مهم تنها به زاد و ولد منتهی نشده بلکه صرف زندگی کردن حتی در ساده ترین شکل خود نقش به سزایی در حفظ و ارتقاء فرهنگ وآداب و رسوم داشته که خود درحفظ انسجام جامعه و تداوم زندگی اجتماعی نقش برجسته ای دارد و نبود آن‌ها بخصوص در شرایط سخت مثل خشک‌سالی‌ها، جنگ‌ها و حملات بیگانگان باعث از هم پاشیدن یک جامعه می‌شود.

بنابر این و با الهام از مثال فوق، اگر بدنه اجتماع وجود نداشته نباشد اولا جایی برای قراردادن تکنولوژی وجود نخواهد داشت و دوم و مهمتر اینکه اصولا این تکنولوژی متولد نخواهد شد. من امیدوارم همه دوستان بخوبی متوجه ارتباط تعاریف فوق با یکدیگر باشند که در واقع نتیجه گیری بحث من از ارتباط این تعاریف با یکدیگر و بصورت زیر انجام شده است.

نتیجه اول اینکه ایجاد تغییر در یک اجتماع معین یک امر دستوری یا تصمیم سازی نبوده بلکه سطح فرهنگ موجود و سرعت رشد آن نقش تعیین کننده در امر تغییر دارند.

نتیجه دوم اینکه برنامه‌ریزی آگاهانه برای رشد یک جامعه نه تنها نباید صرفا به رشد نخبگان آن توجه کند، بلکه در درجه نخست باید به سراغ رشد فرهنگی جامعه برود. دلیل اینکه نخبه پروری صرف نمی‌تواند مشکل عقب ماندگی یک جامعه را حل کند این است که:

۱-       بنای نخبه‌پروری در کوتاه مدت (پ۳) ناگزیر بر افزایش دانش علمی گذاشته می‌شود در حالیکه دانش مهارت در این امر نقش تعیین کننده داشته و کسب این دانش در کوتاه مدت امکان‌پذیر نیست.

۲-       نخبگان جامعه بتدریج از دل جامعه زاییده شده و رشد می‌کنند و نسل به نسل جایگزین همدیگر می‌شوند. به بیان دیگر با یک گل بهار نمی‌شود. مثال جامعه ورزشی ایران و بخصوص وضعیت فوتبال آن بهترین نمونه در این زمینه است.

3-       نخبگانی که در کوتاه مدت و از راه علم آموزی پرورش پیدا می‌کنند توانایی پیوند علم خود با نیازهای جامعه خود را ندارند و از درک مشکلات آن ناتوانند. به این دلیل ساده که آن‌ها از دل این جامعه بیرون نیامده‌اند.

مدیر، سیاسد مدار، دانشمند، هنرمند، ورزشکار و غیره، اگر بخواهند در یک جامعه تداوم داشته باشند و همچنین تاثیرگذار، باید بصورت مداوم از دل آن جامعه رشد کرده و بالا بیایند. بدون تردید پرورش نخبگان از راه کوتاه مدت اثرات غیرقابل انکاری در رشد فرهنگ جامعه خواهد گذاشت اما اگر فرهنگ جامعه‌ای ظرفیت این پرورش مداوم را نداشته باشد تاثیر این نخبگان در امر پیشرفت عمدتا فرهنگی خواهد بود و تاثیر ساختاری قابل توجه و درازمدتی نخواهد داشت.

نتیجه سوم: تغییر فرهنگ یک جامعه حتی با برنامه ریزی و مدیریت آگاهانه، کاری است بسیار دشوار و زمان‌بر. دلیل این کندی و دشواری در ماهیت فرهنگ نهفته است که امری است عمدتا مهارتی و آموزش و ارتقاء آن از راه تمرین و کارورزی میسر است.

نتیجه چهارم: اینکه دانش مدیریتی که در فرهنگ یک جامعه حمل می‌شود نقش تعیین کننده‌ای در شکل زندگی آن در هر لحظه معینی دارد. کیفیت مدیریت در یک جامعه نماینده سطح دانش مدیریتی در فرهنگ یک جامعه است.

پانویس:
۱ – در اینکه تجربه نقش مهمی در موفقیت افراد بازی می‌کند فکر نمی‌کنم کسی تردیدی داشته باشد ولی تاکید بر آن از این جهت اهمیت دارد که در بین نخبگان ما اگر نگوییم مدرک‌گرایی، بلکه تحصیلات‌گرایی رواج بیشتری دارد و بخصوص ارزش و نقش تجربه در ارتباط با این بحث بیشتر مورد بی‌مهری قرار میگیرد. در اهمیت نقش تجربه در دنیای مدرن امروزی که بسیاری از ما تصور می‌کنیم بر علم استوار شده مثال‌های بسیاری وجود دارد ولی یکی از جالب‌ترین آن‌ها طرز تفکر ژاپنی‌ها در صنعت است که می‌گویند مهندس باید کارش را از جایی شروع کند که لاستیک ماشین زمین را لمس میکند. یعنی یک مهندس تازه فارغ‌التحصیل شده باید کارش را از پایین‌ترین سطح شروع کند و با هر سطح تحصیلاتی که باشد در شروع کار به یک مهندس پست و مقام نمی‌دهند.

۲ –  برای نمونه Kaizen و quality Circles از معروفترین روش‌های مدیریت هستند که بر مشارکت جمعی در تصمیم سازی‌ها متکی هستند و در ارتقاء کیفیت محصولات ژاپنی در دهه‌های بعد از ۱۹۶۰ نقش مهمی بازی کردند ولی همین طرح‌ها در بسیاری از شرکت‌های اروپایی و آمریکایی که از دهه‌های آخر قرن بیستم سعی در اجرای آن‌ها داشتند با شکست مواجه شد و دلیل اصلی آن مشکلات فرهنگی ارزیابی شد.


۳ - کوتاه مدت در مقابل روشی انتخاب شد که در امتداد زندگی جامعه انجام گرفته و ناگزیر بلند مدت است.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۱/۱۶/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «آتش نشانی و اخلاقیات ماقبل تاریخی»

 
یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی: چند سال پیش ساعت ۱۱ شب حوالی میدان آزادی سوار خودرویی شدم که چند دقیقه بعد معلوم شد سایر سرنشینان زورگیر بودند. بعد از ساعتی چرخاندن من در محله‌های پرت و خالی کردن جیب و کیف و حساب بانکی و تهدید به مرگ و غیره، من را از ماشین بیرون انداختند و راه‌شان را ادامه دادند. من هم مجبور شدم تا خانه را پیاده گز کنم که در راه خودرو پلیسی را دیدم. دست تکان دادم و وقتی ایستاد ماجرا را تعریف کردم و «طبیعتا» حرفی که شنیدم این بود که ما نمی‌توانیم کاری کنیم. فردای آن روز که برای شکایت به دادسرا و سپس به کلانتری رفتم بعد از حدود ۶ ساعت دوندگی و کاغذبازی قرار شد پلیس به مورد من رسیدگی کند. در ابتدا که رییس کلانتری و سپس مسوول پرونده اصرار داشتند که من را قانع کنند همچین اتفاقی نیافتاده و از خیر پی‌گیری بگذرم. رییس کلانتری دو بار به صراحت و با اوقات تلخی گفت که امکان ندارد همچین اتفاقی در محدوده‌ او افتاده باشد و لابد من اشتباه می‌کنم! جالب‌ترین قسمت ماجرا آن‌جا بود که آقای بازپرس اصرار داشت سر در بیاورد که من آن موقع شب آنجا چه می‌کردم؟ از کجا آماده بودم؟ آیا مست بودم یا نه؟ دوستانم چه کسانی هستند و غیره. دست آخر این من بودم که محکوم شدم به این‌که آن موقع شب مهمانی مجردی رفته بودم و تا دیروقت ولگردی می‌کردم. پلیس کاملا جدی من را محکوم کرد که مسوول روزگیری بودم!

این‌که مسوولین بلندپایه‌ آتش‌نشانی تهران قربانیان آتش اخیر در خیابان جمهوری را محکوم کرده‌اند که مسوول جان خود هستند و خطا کرده‌اند که سعی داشتند خود را نجات دهند همان‌قدر احمقانه است که ماجرای فوق، بلکه احمقانه‌تر و دردناک‌تر. دو انسان جان خود را بی خود و بی جهت از دست داده‌اند و آتش‌نشانی آن دو را مسوول مرگ خود می‌داند. نردبان می‌تواند در هر جای دیگر دنیا باز نشود، این امکان وجود دارد که تشک آتش‌نشانی در هر مملکت دیگری خراب شود یا باز نشود یا اصلا فراموش شود. اما این‌که قربانیان آتش که از ترس جان مجبور به فرار از پنجره بودند مسوول مرگ خود قلمداد شوند فقط در جامعه‌ای مثل ایران رخ می‌دهد که هنوز نظام سیاسی به این درک نرسیده که میان حق و مسوولیت رابطه‌ای انکار ناشدنی برقرار است. حفظ جان شهروندان حق تک تک آن‌هاست و نظام سیاسی مسوول اجرای این حق است. برای اینان گویا مسوولیت حفظ جان شهروندان توسط دولت نه به دلیل حقی است که شهروندان بر گردن دولت دارند، بلکه امتیازی است که دولت به شهروندانش می‌دهد!

این موضوع البته اصلا جدید نیست و در کل تاریخ سیاسی این مملکت تا همین لحظه امری کاملا طبیعی تلقی شده است. به عنوان یک نمونه‌ کوچک، شهرداری تهران چه در دوره‌ احمدی‌نژاد چه قالیباف این منت‌گذاری بر سر مردم را لحظه‌ای فراموش نکرد. یادم میاید که وقتی سامانه‌ بی.آر.تی راه افتاد روی اکثر اتوبوس‌ها با قلم بسیار درشت نوشته شده بود «هدیه‌ای به مردم شریف تهران». حال آن‌که اتفاقا آن سامانه و تمام سایر خدمات شهری، مسوولیت مستقیم شهرداری است و مردم پولش را از پیش داده‌اند و اگر منتی هست، مردم باید سر آقای شهردار و کل دم و دستگاه‌اش بگذارند که این اجازه را یافته‌اند که به مردم خدمت کنند.

* * *

چارلز تیلور، فیلسوف نام‌دار کانادیی در کتابی شناخته شده تحت عنوان «Modern Social Imaginaries» به این مساله می‌پردازد که آیا مدرنیته‌ غربی تنها شکل ممکن از مدرنیته است یا خیر. در فصل اول کتاب تیلور تز بسیار مهمی را مطرح می‌کند که تا آخرین فصل به تبیین و تشریح آن می‌پردازد و آن این است که مدرنیته‌ در غرب وقتی شروع به شکل گرفتن کرد که کل سیستم اخلاقی جامعه شروع به تغییری بنیادین نمود. تیلور بر این عقیده است که تفاوت اصلی دوره پیش-مدرن با دوره‌ مدرن در این است که نظام اخلاقی حاکم بر این دو اساسا متفاوت است. در دوره‌ مدرن نظام اخلاقی مبتنی بر حقوق و وظایف متقابل فردی است. هر فرد جدا از منزلت و سواد و شغل و مذهب و ثروت حقوقی دارد و مسئولیت‌هایی. این حقوق غیرقابل نقض بوده و آن مسوولیت‌ها نیز همین‌طور. این در واقع ظهور نظامی بی‌سابقه در تاریخ است که نظام اخلاقیات فردی نام دارد. در برابر آن، در دوره‌ پیش مدرن، نظام اخلاقی در واقع یک نظام مبتنی بر عملکرد کل سیستم بود بدین معنا که حقوق فردی معنا نداشت مگر با توجه به موقعیت و کارکرد آن فرد در جامعه‌ مورد بحث. کل سیستم مهم‌تر از فرد بود و فدا کردن افراد برای بقای سیستم کاملا توجیه داشت. این دقیقا همان دیدگاهی است که آیت الله خمینی و خامنه‌ای و سایر مسوولین بارها و بارها تکرار کرده‌اند، که حفظ نظام از همه چیز واجب‌تر است.

در نظام اخلاقی پیش-مدرن فرد مهم نبود، بلکه کل سیستم مهم بود و فردیت فقط ابزاری بود در آن سیستم که مسوولیتش حفظ بقای سیستم بود و عملا هیچ حقی نداشت مگر اینکه دولت یا حاکم لطفی کرده و او را مورد نوازش و مرحمت قرار دهد. در آن سیستم (که همین نظام جمهوری اسلامی از مثال‌ها زنده‌ آن است) مسوولیت‌ها و امتیازات وجود دارد و خبری از حقوق حقه‌ افراد نیست.

نکته‌ بسیار کلیدی در تئوری تیلور این است که او بر این عقیده است که نظام اخلاقی مدرن (مبتی بر حقوق فردی) به لحاظ تاریخی و وجودی مقدم بر نظام سیاسی مدرن است. یعنی در ابتدا نظام اخلاقی فردی شکل گرفته و سپس بر اساس آن نظام سیاسی مدرن و در نهایت مدرنیته متبلور شده است. طبق نظر تیلور، مدرنیته در کنه خود یک نظام اخلاقی است که به شکل یک نظام سیاسی متبلور می‌شد.

با این حساب، قطعا می‌توان گفت که جامعه‌ای مثل ایران هرگز به معنای غربیِ آن مدرن نبوده است چرا که سیستم‌های سیاسیِ حاکم هیچ‌گاه بر مبنای نظام حقوق فردی شکل نگرفته‌اند. هیچ نظام سیاسی‌ای در ایران تا کنون خود را در وهله‌ اول مسوول برآورده کردن حقوق حقه‌ مردم ندانسته است. بر این اساس است که می‌توان گفت ایران هیچ‌گاه مدرن نبوده. آن‌چه که اکثر متفکران و روشنفکران نفهمیدند این بود که مدرن شدن نه به معنای استفاده از تکنولوژی و پیشرفت علمی، نه به معنای داشتن یک سیستم بوروکراتیک و نه حتی به معنای داشتن دولت و مجلس و قوه‌‌ قضاییه مستقل است. چرا که مدرن شدن در گام اول به معنای دور ریختن اخلاقیات خدا محور، سلطان محور، دین محور و امثال آن، و پذیرفت اخلاق فرد محور به جای تمام آن‌ها است. در این اخلاقیات فرد محور، مباحث از حقوق شروع می‌شود و نه از مسوولیت‌ها. به گمانم درک صحیح این مساله می‌تواند راهنمایی برای پژوهشگران و روشنفکرانی باشند که دغدغه‌ مدرنیته و سنت در ایران را دارند.

* * *

این‌که هنوز نظام سیاسی در ایران اصرار دارد که به شهروندان بقبولاند که تمام خدمات دولت در واقع امتیازی است برای شهروندان، در همین امر ساده اما بنیادین ریشه دارد که ما در ایران هنوز مدرن نشده‌ایم. هنوز اخلاقیات ما اخلاقیات فرد محور نشده است و احتمالا ملغمه‌ای است از اخلاقیات خدامحور و سلطان محور و مذهب محور. وگرنه، آتش نشانی مسلما و مطلقا وظیفه‌ حفظ جان شهروندان را در مواقع خطر بر عهده دارد و هیچ فرق نمی‌کند که آن قربانی ترسیده باشد یا نه. در این مساله‌ که تنها یک نمونه‌ کوچک اما دردآور از بی‌مسوولیتی دولت بود، نه تنها آتش‌نشانی که کل دولت و کل نظام سیاسی ایران باید از مردم عذرخواهی کنند چرا که هنوز در عقاید ماقبل تاریخی خود به سرمی‌برند و هنوز باور نکرده‌اند که تک‌تک مردم حقی بلاانفصال بر گردن کل نظام دارند که هیچگاه این حق از گردن نظام باز نخواهد.

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۱۱/۱۲/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «فرصت سوزی پنهان»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

مازیار وطن‌پرست: قبل از هر چیز باید اذعان کنم که من راه برون شد از این بحران 35 ساله بی‌تدبیری و فرصت‌سوزی را در روش‌های انقلابی و تند و غیردموکراتیک نمی‌دانم. معتقدم روش‌های غیردموکراتیک انتقال قدرت به حکومت‌هایی غیردموکراتیک منجر خواهد شد، اما مجموعه نیروهای سیاسی خارج از ایران را که اپوزیسیون نامیده می‌شود (به غیر از سازمان مجاهدین تحت رهبری و منش فوق استالینیستی رجوی‌ها) جزو سرمایه‌های مهم سیاسی اجتماعی این کشور می‌دانم. سرمایه‌ای که با دیدن سرنوشت کشورهایی همچون لیبی، سوریه و عراق می‌توان قدرش را دانست و به اهمیت‌شان پی برد. همچنین معتقدم به همان اندازه که نظام حاکم به طور سیستماتیک به فرصت‌سوزی‌های جبران‌ناپذیر تاریخی و انهدام بی‌استثنای منافع ملی سرگرم است، این سرمایه‌های بی‌بدیل (اپوزیسیون) نیز چه بسا به دلایل همان ضعف‌های فرهنگی، در کار فرصت‌سوزی و هدر دادن سرمایه‌های سیاسی خود، که متعلق به این مرز و بوم است هستند.

صرفا به عنوان مثالی چشم‌گیر از شاهزاده رضا پهلوی نام می‌برم: او در میان اپوزیسیون خارج از ایران به لحاظ دارا بودن امکانات سخت افزاری و نرم افزاری با تفاوت فاحشی از بقیه رقبای خود جلوتر است. نام و امکاناتش او را در پربیننده‌ترین بخش ویترین افکار عمومی ایران و جهان جای می‌دهد. ظاهر حرف‌هایش مدرن و به روز است و علی‌رغم آنکه سنگ سنتی بسیار کهنه و عملا متروک (یعنی سلطنت) را به سینه می‌زند، سعی می‌کند تا با زبانی امروزی مخاطبان جوان را به خویش جلب کند. او همچنین می‌کوشد همچون سایر لایه‌های اپوزیسیون تا رسیدن به صندوق رایی آزاد و بلامعارض چیزی از حق (لابد! طبیعی) خویش برای کسب تخت طاووس و تاج کیانی (دقیق‌ترش همان تاج پهلوی) به زبان نیاورد تا موجب اختلاف و پراکندگی در این مجمع دل‌های پریشان نگردد.

پرسش‌هایی که بارها برای من مطرح شده این است که چرا سایر اجزای اپوزیسیون حتی نیم نگاهی به امکانات گسترده و توانایی بالقوه او برای جلب دوربین‌ها و تریبون‌های بین‌المللی و احیانا لابی‌های پرنفوذ سیاسی نمی‌اندازند؟ از دوران زمامداری پهلوی‌ها در ایران قریب به 40 سال می‌گذرد و بین مشاوران و اطرافیان پهلوی کوچک قطعا نامی از آن‌ها که زمانی مدیریت سیاسی و امنیتی کشور را به عهده داشتند به چشم نمی‌خورد. قریب به دو سوم از جمعیت ۷۰ میلیونی ایران، خاطره‌ای از آن دوران ندارند و همکاری با پهلوی سوم و اتحاد تاکتیکی با او قطعا در اذهان عمده ایرانیان فاقد آن  قباحتی است که هرگونه همکاری با آن‌ها برای نسل‌های روشنفکر پیش از انقلاب ببار می‌آورد. ضمن اینکه نه از تاک نشانی بجای مانده و نه از تاک نشان: نه شاهزاده به حق الهی و فره ایزدی استناد می‌جوید و نه صحبتی از «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» در میان است و اساسا مبنای اتحاد تاکتیکی در وهله اول غلبه بر دشمن مشترک است. از سوی دیگر بسیاری از مخالفین قسم خورده نظام سابق معترف‌اند که در بسیاری از انتقادهایشان به آن نظام، از جاده انصاف منحرف شده‌اند.

پس چرا کاری که یک بار بین همه مخالفین سلطنت اتفاق افتاده و از چپ چپ تا راست راست حول هدف مشترک به محوریت آیت الله خمینی متحد شده، را دوباره نمی‌توان صورت داد؟ چرا پس از ثلث قرن تکرار اشتباهات هیچ کدام از طبقات، بخش‌ها و آجرهای اپوزیسیون که در حد نفر، تکه تکه و جدا از همند، توان کار گروهی و هم اندیشی و اتحاد تاکتیکی را ندارند؟ چرا کسانی که مدعی‌اند عمر و اندوخته خویش را برای مردم ایران هزینه کرده‌اند متوجه نیستند که اتحاد آنان تنها راهی است که قابلیت اثر گذاری مثبت بر زندگی مردم را خواهد داشت؟

نخستین ضعف اپوزیسیون اصرار بر خواست براندازی است و دومین ضعف‌شان پراکندگی و اختلاف. راهکارهایی که بعضی از ایشان حتی برای برون شد از مشکلات فوری اقتصادی و درمان دردهای فوری پیشنهاد می‌دهند تنها براندازی است و دقیقا به همین دلیل قادر به تاثیر گذاری در فضای عمومی و جامعه مدنی نیستند. شرکت در هر گونه انتخابات در ایران را با تعصب و جزم اندیشی پیشوایان دینی حرام می‌دانند و آنگاه نمی‌دانند که چرا قادر به تاثیرگذاری بر آرای مردم نیستند. ایشان فراموش می‌کنند که برای گروه‌های بسیار بزرگی از مردم، نظام جمهوری اسلامی - به هر کیفیت - اولین نظام حکومتی بود که اصولا رایشان را مهم تلقی کرد و همواره خود را نیازمند آن دانست. این یکی از کلیدهای مهم درک رفتار مردم است. رای دادن و انتظار تغییر - ولو کوچک و نومیدانه - از صندوق رای، به بخشی از فرهنگ سیاسی ملت تبدیل شده است. فراموش نکنیم بزرگترین جنبش سیاسی 35 سال اخیر (جنبش سبز) به دلیل عدم برآورده شدن انتظار مردم از انتخابات شکل گرفت. این فرهنگ را نظامی اقتدارگرا و قیم ماب جا انداخته که در اساس خود را بی‌نیاز از آرای مردم می‌داند. و این همان ظرافت مهم و سرنوشت سازی است که موجب بقای نظام جمهوری اسلامی شده است. ظرافتی که شاه پهلوی محتاج، ولی فاقد آن بود.

اپوزیسیون خارج از کشور به هر قیمتی باید دو هدف را نشانه رود: نخست اتحاد و دیگری به رسمیت شناختن نظام حاکم بر ایران. بدون دسترسی به این دو هدف، این سرمایه های بزرگ سیاسی همچون گذشته هیچ توانی بر تاثیر گذاری بر سرنوشت مردم و منافع ملی کشور نخواهند داشت.

فوریترین اثری که اتحاد در بین اپوزیسیون خارجی می‌تواند بگذارد تاثیر گذاری بر طیف بزرگی از روشنفکران و طبقه متوسط در جهت هدفمند کردن رفتارهای انتخاباتی و سایر کنش‌های سیاسی آن‌ها است و البته این اثر فوری چنین اتحادی است. اثر طولانی آن افزوده شدن به فشار بین المللی حقوق بشری برای اصلاح ساختار قضایی و زندان ها و کاهش هجمه امنیتی بر دگراندیشان است. با یکپارچه شدن اپوزیسیون خارج از نظام، حاکمیت ناگزیر است - اگرچه در دراز مدت - فضای داخل را معتدل‌تر کند تا بتواند از منتقدین داخلی یارگیری کند، و این یک گام مثبت برای مسیر طولانی دموکراسی در ایران است. مسیری که می‌تواند به جذب اپوزیسیون داخلی - توسط حاکمیت - و تقسیم قدرت بیانجامد. بخش‌های عاقلتر حاکمیت خواهند دانست که بدون به بازی گرفتن منتقدین داخلی خطر پیوستن آن‌ها به اپوزیسیونی متحد و نیرومند وجود خواهد داشت.

اما آنچه در میان اپوزیسیونِ به دور از قدرت، فضای بی‌اعتمادی و هراس و نفرت ایجاد می‌کند چیست؟ چطور می‌شود حتی سازمان موسوم به اتحاد جمهوری خواهان که از نخبگان چپ سابق و لیبرال‌ها و تکنوکراتها تشکیل شده، در درون خود نیز قادر به حفظ انسجام و وحدت نیست؟ چه برسد به اینکه از مشروطه خواهان و سلطنت طلبان و ریزش کردگان از بدنه حاکمیت نیز یارگیری کنند!

آنچه به ظاهر و در مرحله اول بخصوص در مورد شاهزاده پهلوی به چشم می خورد، عدم موضع گیری و انتقاد او و اطرافیانش از گذشته سیاسی خود و همفکرانشان است. اگرچه نفس ادعای او در اعاده سلطنت بیشترین دافعه را دارد؛ اما مگر نه اینکه مدعیست در ابتدا به صندوق رای آزاد می‌اندیشد؟ البته این مسئله عدم انتقاد از خود، در حد کمتری برای سایرین و به خصوص گروه‌های درگیر در انقلاب نیز صدق می‌کند. اما برخوردهای بسیاری از چپ‌های سابق و ملی مذهبی‌ها با گذشته شان صادقانه‌تر و انتقادی‌تر از اطرافیان طلبکار شاهزاده است.

آقای دکتر عباس میلانی که زمانی گرایش به چپ داشته است در کتابش (نگاهی به شاه) به زبان آمار اعتراف می‌کند که تعداد فرزندان کارگران برخوردار از آموزش عالی در دوره پهلوی دوم بیشتر از رقم مشابه در فرانسه بوده است. زنده یاد بازرگان که پدر مذهب سیاسی مدرن در ایران محسوب می‌شود در وصیتنامه خویش به تلخی، آلودن مذهب به سیاست (یا بر عکس!) را بزرگترین اشتباه عمر خویش می‌داند. اگرچه بالشخصه معتقدم در مورد او مذهب بیش از هرچیز به معنای اخلاق بود و نه فقه و  شریعت.

شاهزاده پهلوی مادام که کیش شخصیت پدرش را پاسداری می‌کند و بدون آنکه نقدش کند و باز بدون آنکه به روی خود بیاورد آن را همچون سرمایه سیاسی خویش به کار می‌گیرد؛ نباید توقع داشته باشد سیاستمداران و ملت ایران (از هر طبقه و گروهی) حرف‌های او را در خصوص توسل به صندوق رای جدی بگیرند و این نه تنها به خود او لطمه خواهد زد، بزرگترین خسران متوجه ملتی است که از داشته‌ها و سرمایه‌های سیاسی خویش هیچ طرفی نخواهد بست.

ذات سیاست در ایران، غیر دموکرات و اقتدارگراست. سیاستمدار ایرانی اگر نه در حرف ولی در باطن و در عمل، وحدت را تنها در استبداد و مرکزیت استبدادی می‌شناسد و تفسیر می‌کند. ائتلافِ (و نه تسلیم و انقیاد) گروه‌های مختلف سیاسی و حتی جناح‌های درونی حاکمیت در تاریخ ایران سابقه‌ای ندارد. از انتخابات اخیر ایران که بگذریم (که هنوز ناگفته‌ها پیرامون آن بسیار است و ائتلاف در مقیاسی کوچک و بسیار کنترل شده بین خودی‌ها اتفاق افتاده) هرگز ائتلافی تاکتیکی بین گروه‌هایی با اهداف متفاوت در بین سیاست ورزان ما رخ نداده است و اگر رخ داده در نهایت به حذف خشونت بار طرف ضعیف‌تر انجامیده. حالا سوابق دشمنی و خونریزی، اشتباهات و فرصت سوزی‌های هر گروه، عدم شناخت و فاصله زیاد بین خاستگاه‌ها و اهداف بخش‌های مختلف اپوزیسیون را به این نقص در تفسیر و اجرای امر سیاسی (امر معطوف به قدرت) که بیفزاییم؛ خواهیم دید ایجاد انشعابات و اختلافات بین گروه‌های فعلا متحد موجود هنوز محتمل‌تر است تا ائتلاف بین طیف‌های متفاوت و متنافر.

تنها راهی که برای اعتماد و اتحاد تمامی گروه‌های علاقمند به این مرز و بوم وجود دارد، تشکیل نشستی بی‌مرز برای تبیین منافع ملی است. انتقاد از گذشته خویش در مرحله بعد می‌تواند به اعتماد سازی کمک کند. اما برای نخبگان بی‌تجربه ما در امر ائتلاف، گفت و گو از اشتراکات در علایق و اهداف اولین پله است. تبیین منافع ملی کوتاه مدت و بلند مدت و راه‌های عملی دسترسی به آنها باید قبل از بحث بر سر آینده سیاسی و ساختار حکومتی ایران صورت پذیرد. این کار، بحث‌های دراز دامن بر سر گذشته سیاسی و بحث بی‌سرانجام براندازی یا اصلاح نظام حاکم را به عقب خواهد راند. تشکیل دولت سایه و تبیین سیاست‌های مشخص در حالات گوناگون نه تنها شائبه قدرت پرستی و ترجیح آن بر منافع ملی را از طیف‌های مختلف اپوزیسیون می‌راند، بلکه مهم‌تر از آن وقتی منافع ملی و منطقه ای و جهانی ما روشن باشد، چه اهمیتی دارد که توسط چه کسی و از چه راهی به آن برسیم؟ مطمئنم که تبیین دلسوزانه منافع ملی حتی در بین عقلای حاکمیت نیز (البته اگر هنوز کسی مانده باشد که آلوده به فساد سیستماتیک امنیتی- نظامی- مالی نشده باشد) شنوندگانی خواهد داشت.

جنگ بر سر قدرت، در حالی که قدرت هنوز در اختیار رژیمی غیر دموکراتیک اما با بزک انتخابات، نشسته بر سریر منابع ثروت، قدرت، فرهنگ و حاضر به خونریزی است؛ بدون داشتن اتحاد، تاکتیک و ظرفیتهای دموکراتیک، کمتر از جنگ پهلوان افسرده سیما با آسیابهای بادی تراژیک و در عین حال مضحک نیست. نبردی که بخشی عمده اما دور از چشم از فرصت سوزی‌های این ملت نگونبخت را رقم می‌زند.

فرصت سوزیِ آنهایی که اصلا معتقد به عقلانیت مدرن نیستند (حاکمیت) کمتر از بباد دادن عمر و سرمایه توسط نخبگانِ مدرن باعث تاسف است. می‌گویم سرمایه چون اینان به راستی سرمایه‌های این ملتند. سرمایه‌هایی که در هیچ یک از کشورهای هم رده منطقه (با این تاریخچه و تجربیات مبارزاتی) وجود ندارند. مادام که حاکمیت آنان را ببازی نگیرد (که نخواهد گرفت) و خود حول محور منافع ملی (و نه جنگ قدرت یا منافع گروهی و حزبی) به اتحاد نرسند، تنها بخش دیگری از نمایش ۴۰ ساله فرصت سوزی و آتش زدن اندوخته های مادی و معنوی این ملت خواهند بود. در مزرعه‌ای که می‌سوزد شاید دیدن خرمن شعله‌ور بیشتر به چشم بیاید، اما ضرر اصلی در آتش گرفتن انبار بذر و ماشین آلات است که سرمایه‌ها را نیز بباد می‌دهد حتی اگر دود و شعله اش کمتر باشد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

یادداشت وارده: «جزیره ثباتی كه بی‌ثبات شد»

 
توضیح: این یادداشت وارده برای انتشار در تاریخ ۲۶ دی‌ماه، سال‌گرد فرار شاه از کشور ارسال شده بود. متاسفانه مشکل ارتباط من با وبلاگ سبب شد انتشار این یادداشت تا امروز به تعویق بیفتد که از این بابت از نگارنده محترم پوزش می‌طلبم.

فرنام شکیبافر: هنر چون بپی‌وست با كردگار     شكست اندر آورد و برگشت كار
چو گفت آن سخنگوی با ترس و هوش     كه خسرو شدی بندگی را بكوش
به یزدان هرآنكس كه شد ناسپاس     به دلش اندرآید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرگون گشت روز     همی كاست آن فر گیتی‌فروز

انقلاب تحول سیاسی پیچیده‌ای است كه در طی آن حكومت مستقر به دلایلی توانایی اعمال زور و اجبار را از دست می‌دهد و گروه‌های سیاسی و اجتماعی گوناگون برای قبضه كردن قدرت سیاسی به مبارزه برمی‌خیزند. برای وقوع یك وضعیت انقلابی كه پدیده نادری به لحاظ تاریخی است، عناصر مختلفی باید در یك برهه زمانی گرداگرد هم جمع شوند. نارضایتی اجتماعی، پیدایش گروه‌های بسیج‌گر و بویژه ناتوانی حكومت مستقر در سركوب مؤثر سه عامل اصلی برای وقوع یك تحول انقلابی به شمار می‌روند. مجموعه عناصر مذكور در سال ۵۷ در ایران فراهم گشت و تحولی بنیادین و مهم در كشوری كه یك سال پیش‌تر از آن، جیمی كارتر، رییس‌جمهور وقت ایالات متحده امریكا از آن تحت عنوان «جزیره ثباتی در یك منطقه‌ بی‌ثبات» یاد كرده بود، به وقوع پیوست.

انقلاب اخیر ایران انقلابی بورژوایی برای برچیدن فئودالیته، حكومت مطلقه یا ... نبود. همچنین انقلاب پابرهنگان و زحمت‌كشان علیه یك نظام بورژوایی نیز نبود. انقلاب ۵۷ مختصات و ویژگی‌های خاص خود را داشت و همانند انقلاب مشروطه ماهیتی اقتدارستیز و بر ضد خودكامگی حاكم داشت. این انقلاب به سان انقلا‌ب‌های تاریخ اروپا طغیان یك طبقه علیه طبقه‌ای دیگر برای تغییر قانون نبود بلكه رویارویی اكثریتی قاطع از ملت در برابر حاكمیت مستقر بود. گواه این امر هم عدم مقاوت جدی هیچ طیف خاصی از مردم در برابر انقلاب بود. حتی ارتش مدرن و قدرتمندی كه شاه شخصاً و به تدریج با كوشش‌های خود آن را تقویت كرده بود نیز نهایتاً پس از اندكی مقاومت با اعلام بی‌طرفی خود در التهابات منتهی به پیروزی انقلاب عملاً تیر خلاص را به سی و هفت سال سلطنت محمدرضا شاه و بیست و پنج سال استبداد و خودكامگی وی شلیك كرد.

ریشه‌های این میزان كدورت توده‌های مردم نسبت به حكومت وقت در چه بود؟ چرا اكثریت جامعه اعم از ثروتمند و فقیر، روشنفكر و روحانی، نوگرا و سنتی، لاییک و مسلمان، سكولار و اسلام‌گرا، لیبرال و توده‌ای، تحصیل‌كرده و تحصیل‌ناكرده، و ... همه به رغم تكثر بسیار در آن مقطع تاریخی برای به زیركشیدن شخص اول كشور هم‌رأی و همراه شده بودند؟ چرا حتی اقشار و طبقاتی كه از پاره‌ای پیشرفت‌های اقتصادی و توزیع درآمدهای نفتی اقتصاد رانتیر پهلوی بهره‌ور شده بودند نیز در برابر آن رژیم قد علم كردند؟

یافتن پاسخ این پرسش‌ها را باید از طریق واكاوی در گسلی كه رژیم پهلوی بر روی آن قرار گرفته بود پی گرفت. این گسل چیزی جز شكاف بین دولت و ملت كه با گذشت زمان نیز دامنه آن عمیق‌تر می‌شد نبود. گسلی كه با فعال شدن آن شكاف دولت و ملت به تضاد و تقابل و در نتیجه سقوط رژیم پهلوی انجامید. ریشه این شكاف و تضاد را از سویی در ویژگی‌های تاریخ معاصر ایران و از سوی دیگر در افزایش شدید درآمدهای نفتی در دو دهه پایانی عمر رژیم می‌توان جستجو كرد.

پس از انقلاب مشروطه، تاریخ معاصر ایران پی‌وسته چرخه‌ای از هرج و مرج، استبداد و مجدداً هرج و مرج را به خود دیده است. پس از وقوع انقلاب مشروطه، مشروطه‌چی‌ها در مستقر كردن نظامی سیاسی كه ضمن برقراری ثبات، غیراستبدادی نیز باشد توفیق نیافتند و همین مسئله زمینه‌ساز كودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ و ظهور رضاشاه شد. با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ دوره‌ای از ثبات توأم با استبداد و توسعه‌ آمرانه‌ای كج‌دار و مریز به پایان رسید و دوره‌ دوازده ساله‌ای بسیار بی‌ثبات آغاز شد. دولت محمد مصدق نیز در غایت امر نتواسنت بر بی‌ثباتی به صورت مؤثری فائق آید. نهایتاً با حادث شدن واقعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سقوط دولت محمد مصدق كه عمدتاً به یاری نیروهای اجتماعی-سیاسی محافظه‌كار و نیز ارازل و اوباش و البته به مدد قوای نظامی و انتظامی طرفدار دربار و دولتین انگلستان و ایالات متحده امریكا صورت گرفت، باری دیگر فضای استبدادی بر كشور مستولی شد. گرچه رژیم پهلوی در مقاطع خاصی عمدتاً تحت فشار ایالات متحده امریكا فضا را می‌گشود اما در سراسر بیست و پنج سال پس از واقعه ۲۸ مرداد تا پیروزی انقلاب اسلامی، ماشین سركوب رژیم پهلوی همواره فعال بود.

در سال ۱۳۵۶ یعنی یك سال پیش از وقوع انقلاب، رژیم ۵۰۰۰ نفر زندانی سیاسی داشت كه در نوع خود آمار بسیار بالایی به شمار می‌رود. این مساله از جنبه‌ای عمق سركوب رژیم پهلوی را آشكار می‌سازد و از جنبه‌ای دیگر نشان‌گر میزان بالای مخالفت‌ها با رژیم است.

همانگونه كه در سطور آغازین مطلب یاد شد، افزایش سرسام‌آور درآمدهای نفتی رژیم پهلوی، دیگر عامل مؤثر در بروز شكاف و تضاد بین دولت و ملت در عصر پهلوی دوم بود. رشد چشمگیر درآمدهای نفتی در دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ بر استقلال حكومت از جامعه افزود و خودسری حكومت و شخص شاه را دوچندان نمود. این افزایش شدید درآمدهای نفتی رژیم پهلوی منجر به نوعی خودكامگی شبه‌مدرن متكی به نفت شد. جدای از این، درآمدهای نفتی باد‌آورده و توزیع آن‌ها از طریق مكانیسم‌های مختلف در اقتصاد ایران از سویی منتج به ایجاد «بیماری هلندی» در اقتصاد ایران و از سوی دیگر گسترش طبقه متوسط شهری شد. پر واضح است كه طبقه متوسط شهری سر سازگاری با انفعال سیاسی ندارد و طبیعی بود كه گسترش این طبقه رژیم پهلوی را با مخاطراتی رو‌به‌رو سازد. مخاطراتی كه به هیچ روی این رژیم خود را برای آن‌ها آماده نكرده بود.

در واقع به تعبیری ساختارها و نهادهای سیاسی رژیم پهلوی متناسب با تغییراتی كه در شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعه ایجاد می‌شد تغییر نمی‌كرد و با اندكی مسامحه می‌توان ادعا كرد كه كاملاً ایستا بود یا حتی بعضاً در مواردی عقب‌گرد نیز داشت. از این رو توسعه عصر پهلوی دوم را مانند توسعه عصر پهلوی اول توسعه‌ای ناهمگون و غیرمتوازن می‌توان به شمار آورد.

محمدرضا شاه كه علی‌الخصوص در دو دهه واپسین حاكمیت مطلق‌العنان خود مست از باده قدرت و غرق در درآمد‌های سرشار نفتی مشغول تقویت ارتش مدرن و پیش بردن طرح‌های اقتصادی مختلف و دولت‌سالارانه خود بود، از عقب‌مانده بودن ساختار سیاسی رژیمی كه در رأس آن قرار داشت سخت غافل بود. غفلتی كه برای او و رژیمش بسیار گران تمام شد.

باید افزود كه محمدرضا شاه نه تنها از امر توسعه سیاسی غافل بود بلكه در سال‌های پایانی سلطنت خود به مذمت دموكراسی چند حزبی می‌پرداخت و علاوه بر آن تا جایی پیش رفت كه مدعی شد لیبرال‌دموكراسی غربی رو به زوال پیش می‌رود! حال آنكه واقعیت چیز دیگری بود و انحصار روزافزون قدرت در دست او نتیجه‌ای جز تهی شدن تدریجی ظرف مشروعیت و مقبولیت رژیم پهلوی به همراه نداشت. او حتی تا لحظه مرگ نیز به این مسئله پی نبرد و چنین می‌پنداشت كه قدرت‌های خارجی عامل اساسی در سقوط او و رژیمش بوده‌اند! افسانه زوال‌ناپذیری قدرت او با رفتنش از كشور در ۲۶ دی ۱۳۵۷ كه به فروپاشی نظامش ظرف مدت اندكی منتهی گشت، باطل شد.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.