۷/۰۸/۱۳۹۲

کفن‌های پوسیده!


قدیم‌ها می‌گفتند «طرف دیگر حنایش رنگی ندارد»، اما به نظرم این روزها کار جماعت عربده‌کش‌های همیشه در صحنه از این حرف‌ها هم گذشته. نیروهای همیشه آماده و در آب نمک خوابانده شده که این بار برای رییس جمهور نظام اسلامی (نه جورج بوش آمریکایی) لنگه کفش پرتاب می‌کنند. البته بر خلاف نظر سایت الف، (اینجا+ بخوانید) از نگاه من و به دو دلیل مشکل این جماعت آن نیست که اردوکشی خیابانی‌شان «اقلیتی» است. نخست به این دلیل که در ماجرای «اردوکشی خیابانی» نه تنها تعداد شرط نیست، بلکه اساسا «اردوکشی خیابانی» در شرایط عادی باید مختص اقلیت باشد. نیروهای اکثریت کارشان را از طریق صندوق رای پیش می‌برند و این اقلیت است که برای دفاع از حقوق خود باید به خیابان بیاید. مثلا یک تجمع صد نفری در دفاع از حقوق هم‌جنس‌گرایان. اینکه در کشور ما یک جمعیت چند میلیونی مجبور می‌شود بیاید و توی خیابان خودش را به رخ بکشد خرق عادت است و ناشی از آنکه دولتی داشتیم که زل می‌زد توی چشم مردم و می‌گفت «دو دو تا می‌شود ده تا»! (ای بسا که هنوز هم مسوولانی از این دست داشته باشیم و نیاز به اردوکشی‌هایی مشابه!)

دلیل دوم اینکه این نیروهای عربده‌جو بار نخست نیست که در اقلیت هستند. همیشه اقلیت بوده‌اند و همیشه اتکای‌شان به عربده بلند کشیدن و چماق نشان دادن و لمپنیسم و حمایت‌های پشت پرده بوده است. وگرنه همین‌ها هم مثل تمام مردم دنیا، هر وقت می‌بینند در یک موضوعی «اکثریت» را دارند به ناگاه «متمدن» و اهل گفت و گو می‌شوند و می‌روند سر جایشان می‌نشینند تا کار روال معمول‌اش را طی کند.

پس مشکل این «اردوکشی اقلیتی» چیست؟ من می‌گویم مشکل حضرات آن است که «کفن‌هایشان پوسیده»! همان کفن‌هایی که در دوره هشت ساله اصلاحات انگار همیشه توی جیب‌شان بود و به هر بهانه‌ای بیرون می‌کشیدند و وااسلاما گویان می‌ریختند توی خیابان که از دانشجو گرفته تا وزیر و وکیل مملکت را بگیرند زیر مشت و لگد. باز هم به قول قدما، یک زمان کلاه این جماعت و آن ادعاهای زاهدانه پیش مردم پشمی داشت. بسیاری از مردم، حتی آنانی که از اساس در جبهه متضاد این گروه‌ها قرار می‌گرفتند به صورت شخصی پذیرفته بودند که این «جوانان» به واقع درد دین دارند. خالص و مخلص هستند و در بدترین حالت اعتقادات‌شان افراطی یا انحرافی است. باید با آن‌ها سر گفت و گو را باز کرد. باید کار اعتقادی و تئوریک و زیربنایی کرد و البته در تمام این مدت، بحث «احترام به اعتقادات دیگران»، ولو اندیشه‌ای واپس‌گرا و متحجرانه هم جای خودش بود، اما گذشت آن زمانی که آن سان گذشت!

یک بازه هشت ساله از حکومت نزدیک‌النظرهای «خودی» کافی بود تا همه مردم به چشم ببینند که کفن‌ها چه زود قلاف می‌شود. دیگر نه کسی برای رقاصی با قرآن کفن پوشید، نه کسی از ادعای ارتباط با امام زمان کک‌اش گزید، نه کسی به خاطر سخن گفتن از دوستی با اسراییل خودش را وسط خیابان تکه‌تکه کرد، نه کسی به نامه‌های بی‌پاسخ و حقارت‌بار رییس دولت به رهبران آمریکایی – اروپایی اعتراض کرد و نه کسی از راه‌یابی سرکرده باند فساد اخلاقی در سینما* به حریم امن حرم مکدر شد! روزی که مسعود ده‌نمکی هم در کنار بازیگران زن فیلم‌هایش روی فرش قرمز قدم گذاشت، همه فهمیدند که آن عربده‌کشی‌های قدیم و جامه دریدن‌ها، درد دین و اخلاق و وجدان و عقیده نبوده. حکمی حکومتی بوده که به اشاره‌ای صادر شده و به اشارت دیگری قابل لغو است.

خلاصه اینکه این کفن‌ها دیگر پوسیده. نه اینکه کسی را نترساند. چاقو را که به دست عربده جوی مست بدهی، به هر حال شرط عقل پرهیز و احتیاط است. اما اگر در کل این مملکت یک نفر را پیدا کردید که باور کند این جماعت به صورت «خودجوش» و از سر درد اعتقاد و ایمان و به خرج جیب مبارک تا فرودگاه رفته‌اند، حتما سلام ما را به او برسانید که احتمالا خواجه حافظ شیرازی است! برای باقی ملت، این‌ها یک سری دلقک‌بازی مضحک است که حس دوگانه‌ای ایجاد می‌کند. از یک طرف احساس نفرت نسبت به مشتی اراذل مزدور که هنوز در کمین بازگشت آرامش نشسته‌اند و از سوی دیگر نشاط و خنده و شادی از سوزشی که به دل‌هایشان و لرزشی که به ارکان قدرت‌شان افتاده. از نظر حکومتی هم من گمان می‌کنم که با نرمش قهرمانانه مقامات ارشد، دیگر هرکسی از مذاکره با آمریکا سخن گفت نه تنها با الفبای غیرت بیگانه نیست، بلکه اتفاقا ممکن است حکیم و بصیر هم باشد. پس این ماجرای کفش‌پراکنی هم بعید نیست که خبطی باشد محصول ناهماهنگی‌های داخلی و رعایت نکردن سلسله مراتب با ارشدترین راس حکومت که همچون ماجرای اشغال سفارت انگلستان، جماعت هم چوب را خوردند و هم پیاز را!

پی‌نوشت:
* سال‌ها پیش و از همان دوران اصلاحات، نشریات و سایت‌های جریان انصار پرونده پشت پرونده منتشر می‌کردند و واویلا سر می‌دادند از باند فساد اخلاقی در سینمای کشور که به قول خودشان آقای محمدرضا.ش به راه انداخته و چه سوء استفاده‌های کثیفی که از دختران نمی‌کند و خلاصه بیا و ببین. بعدها که بحث «خواص با بصیرت» مطرح شد، دیدند طرف خودی در آمده و بهتر است بحث را گل بگیرند!

- «کفن‌های پوسیده» عنوان یادداشتی بود که سال‌ها پیش و به مناسبت مشابهی برای نشریه دانشگاه‌مان نوشتم.

یادداشت وارده: «آزموده را آزمودن خطا نیست»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

سهراب نوروزی - وقتی آقای خامنه‌ای و نظام گفتند «نرمش قهرمانانه» خودشان هم دقیقا نمی‌دانستند این «نرمش» دقیقا چه اثری در «سیاست داخلی» خواهد داشت. لب مطلب این‌که یکی از وظایف ما (ایرانیان دموکراسی‌خواه) در این دوره این است که حد و حدود «نرم»شدن در سیاست داخلی نظام را بسنجیم و تا می‌توانیم با تدبیر و قدرت آن را افزایش دهیم.

پرسش اصلی من این است که چه کسی می‌داند که این نظام سرسخت و یک دنده تا چه حد به شکل خود خواسته خم می‌شود؟ منظورم از «خود خواسته» بدون توسل به انقلاب و زور و لشگرکشی نظامی است. همچنین منظورم از خودخواسته این نیست که از روی میل و رغبت نظام تن به تغییر و نرمش بدهد، بلکه به واسطه‌ی ضرورت اجتماعی-سیاسی-فرهنگی تن به این تغییر بدهد. به آن‌ها که فکر می‌کنند پاسخ این پرسش «هیچ» است باید گفت که اتفاقا این 34 سال گذشته نشان داده که نرمش‌های نظام می‌تواند بسیار فراتر از تصور باشد. اخیرترینِ این نرمش‌ها، آزادی زندانیان سیاسی و باز گذاشتن دست روحانی در مذاکره با آمریکا ست. چه کسی انتظار اینها را داشت؟ اگر این نرمش نیست، پس دقیقا چیست؟ طرفداران «تئوری توطئه» و «انقلاب» و «تحول‌های یک شبه» البته می‌توانند همچنان به خیالبافی‌های خود ادامه دهند. آن‌ها که فکر می‌کنند ما به معنای تمام به بن بست رسیده‌ایم، می‌توانند در بن‌بست تنهایی و بدبختی خود باقی بمانند. اما به باور من، هیچ کس حتی خود شخص آقای خامنه‌ای پیش‌بینی دقیقی از حد و حدود این نرمش ندارند. درک این مسئله خیلی ساده است که پیش‌بینی و کنترل نرمش در سطح کلان و خورد اجتماعی سیاسی، آن هم در جامعه‌ی غیرقابل پیش‌بینیِ ایران غیرممکن است.

وظیفه‌ ما دموکراسی‌سازان به جای حیرت از این نرمش‌ها این باید باشد که حد و حدود آن را بسنجیم. آنها که مخالف انقلاب هستند بالاخره در عمل (و نه در خیال‌های خود و نه بر اساس شواهد تاریخی) باید ببینند که این نظام با همین ساختار تا کجا خم می‌شود و تن به تغییر و بهبود می‌دهد. موضوعِ «نداشتن حافظه‌ی تاریخی» را بگذراید کنار! اگر قرار باشد حافظه‌ی تاریخی انسان جلوی تغییر و بهبودش را بگیرد که الان تمام ما بایست «در آبهای قرون جانورانی تک یاخته‌ باشیم» (به تعبیر شاملو!)

آزموده را آزمودن همواره خطا نیست. چرا که شرایط آزمایش همواره در حال تغییر است. خودِ آزموده هم در حال تغییر است. نظامِ 92 دیگر نظام 88 نیست از بسیار جهات. درک این موضوع باید چراغ راهنمای جنبش سبز باشد وگرنه بزرگترین فرصت خود را از دست خواهد داد. موضوع این است که جنبش سبز و جریان دموکراسی‌ساز باید نهایت استفاده را از فرصت «نرمش» ببرد. دو هدف در این تلاش باید مد نظر باشد. اول تمرین دموکراسی، آزادی و مدنیت. به نظر من آزادی یک وضعیت نیست. دموکراسی هم همینطور. هر دوی اینها تمرین هستند و تا وقتی تمرین نشده‌اند اساسا وجود ندارند. در خلال این تمرین است که کیفیت آزادی و دموکراسی افزایش یافته و مهارت ما در آن بهبود میابد. دومین هدف، این است که عملا بفهمیم نظام سرسخت جمهوری اسلامی در این شرایط فعلی چقدر به شکل خودخواسته (به معنایی که در بالا گفتم) تن به نرم شدن می‌دهد. از این دانش عملی برای آینده تدبیر کنیم و ببینیم چه پارامترهایی در نرم شدن نظام تاثیر داشته و کدام موارد باید بیشتر مورد توجه قرار گیرد.

معنا و محدوده‌ «قهرمانی» در کلام وی تقریبا مشخص است: عدم واگذاری حقوق هسته‌ای، و عدم تغییر موازنه‌ قوا در خاورمیانه و خصوصا مناطق‌ جنگ‌زده به نفع رقیبان ایران. اما معنا و محدوده «نرمش» به نظرم کاملا مبهم و نامشخص است. و هیچ کس ایده شفاف و دقیقی از وسعتِ تبعات آن ندارد. اولین تبعات این نرمش را دیدیم و همگی با حیرت و تحسین آن را نظاره کردیم: آزادی برخی زندانیان سیاسی، وعده آزادی‌های بیشتر، سفر نیویورک و دیدارها و گفت و گوهای تلفنیِ تاریخی. اما این اول کار است. نباید حیرت کرد و با دهان باز به اوضاع نگریست.

تغییر فهرست درخواست‌های مدنی، سیاسی و اقتصادی باید در اولویت کار قرار گیرد. قرار نیست ما همان درخواست‌های 30 سال پیش را داشته باشیم. قرار هم نیست ضرورتا همان درخواست‌های 88 را داشته باشیم. شرایط تغییر کرده، درخواست‌های ما نیز باید تغییر کند. به نظرم در راس این فهرست باید آزادیِ عمل سیاسی برای احزاب گنجانده شود. این عدم هماهنگی در شاکله نظام و این تمایل برای نرم شدن، بهترین فرصت برای عرض اندام احزاب است تا در میانه این شکاف‌های عمیق خواسته‌های جدیدی را مطرح و برآورده سازند. دومین درخواست می‌تواند «تحت فشار گذاشتن قوه قضاییه» برای عمل کردن دقیق به وطایف‌اش باشد. شدیدا بر این باورم که اگر قوه‌ قضاییه‌ ما در ایران سالم و منصف و عادلانه بود، این همه مشکلات سیاسی و اجتماعی نداشتیم. این وظیفه‌ دولت است که این جانور تنبل بدترکیب را به کارِ درست وادارد.

سومین درخواست باید سر و سامان دادن به اوضاع اقتصادی به واسطه قطع کردن دست رانت‌خواران و شیادان نیمه-دولتیِ کلان باشد. این‌که رییس جمهور از سپاه تقاضا می‌کند که برای بهبود وضعیت اقتصادی کشور وارد عمل شود (آیا واقعا حوزه‌ دیگری از اقتصاد مانده که سپاه در آن چنک نیانداخته باشد؟)، می‌تواند بزرگترین ضربه را به کل جامعه بزند. باید نظام را مجبور کرد که دست این رانت‌خواران کلان را از منابع عظیم اقتصادی کوتاه کند. اگر قرار نیست موارد اینچنینی مطرح و پیگیری شود، پس این نرمش به چه دردی می‌خورد؟

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۷/۰۶/۱۳۹۲

توقع ما از دولت روحانی چیست؟


بیان اشتباه‌اش به نظر من «پرهیز از طرح مطالبات افراطی» بود. گزاره‌ای که بلافاصله پس از پیروزی آقای روحانی مطرح شد و اختلافات بسیاری را هم به دنبال داشت. تفاوتی نمی‌کند که مصادیق مورد جدل رفع حصر بودند یا سهم‌خواهی اقلیت‌های قومی و مذهبی. نکته اینجاست که وقتی ملاک سنجش مشخصی در کار نباشد، نه تنها این اختلاف در میان افراد مختلف طبیعی است، بلکه حتی مواضع یک شخص هم در مراحل مختلف دچار تغییر مداوم می‌شود. درست‌تر این بود که از ابتدا گفته شود «سطح مطالبات باید تناسب قابل قبولی با سطح انتظارات و تصورات نخستین داشته باشد». جنجال و اختلاف نظر در مورد عملکرد آقای روحانی در جریان سفر به نیویورک بار دیگر بازگشت به این مساله قدیمی را ضروری جلوه داد.

کاش هر کدام از ما، در مرحله رای دادن (برگزاری انتخابات) یا حتی پس از پیروزی آقای روحانی، فهرست مشخصی از کلیات انتظارات خود از دولت تهیه می‌کردیم. این فهرست می‌تواند در طول دوران فعالیت دولت به عنوان ملاک سنجشی کلی مورد استفاده قرار گیرد و احتمالا تنها سنگ عیاری است که می‌تواند مرز میان «افراط و تفریط» را مشخص کند. برای مثال توقع و انتظار من از دولت فعلی در حد مطالبات زیر بود:

- بازگرداندن آرامش به فضای کشور
- اصلاح مسیر سیاست‌گزاری‌های دولتی به فرآیندی عقلانی و پایدار
- اصلاح در ساختار اقتصادی کشور، مبارزه با فساد و تلاش برای کاهش فشار اقتصادی بر مردم
- دیپلماسی فعال برای کاهش فشار تحریم‌ها و تبعات سنگین آن برای مردم
- بازگشایی روزنه‌هایی جهت سیاست‌ورزی احزاب منتقد در مسیر قانونی

بدون اغراق، باید بگویم که در زمان برگزاری انتخابات، من به شخصه ابدا انتظار نداشتم که از مسیر انتخابات بتوانیم به آزادی زندانیان سیاسی و شکسته شدن حصر برسیم. تصور من بر این بود که روی کار آمدن یک دولت میانه‌رو، صرفا می‌تواند فضا را برای جنبش سبز باز کند که خودش اعمال فشار برای آزادی همراهان و رهبرانش را پی بگیرد. اما آنچه در عمل اتفاق افتاد بسیار فراتر از این بود. دولت آقای روحانی، نه تنها خیلی زود مبارزه با فساد اقتصادی و توقف چپاول بیت‌المال را آغاز کرد، بلکه بدون دخالت و حتی حمایت عملی جامعه توانست بخش عمده‌ای از زندانیان سیاسی را آزاد کند و وضعیت را به مرحله‌ای برساند که آزادی تمامی زندانیان سیاسی و حتی شکسته شده حصر رهبران جنبش خبری قریب‌الوقوع محسوب شود. از جنبه روابط بین‌الملل نیز، «تلاش برای تعدیل تحریم‌ها»، تا سطح یک دیپلماسی فعال و حرفه‌ای افزایش پیدا کرد و با استقبال جامعه جهانی هم مواجه شد. با هر متر و عیاری که من حساب می‌کنم، دولت آقای روحانی تنها در همین صد روز نخست فعالیت خود، نه تنها تمامی مطالبات قابل تصور را من را برآورده ساخته، بلکه حتی گامی هم فراتر گذاشته است.

* * *

من گمان می‌کنم سفر آقای روحانی به نیویورک یک فرصت تاریخی بود تا ملاقاتی میان روسای جمهور ایران و آمریکا انجام شده و یک طلسم شوم 35 سال شکسته شود. بدین ترتیب صورت نگرفتن این ملاقات می‌تواند یک فرصت سوزی تاریخی قلمداد شود. (هرچند که گویا یک تماس تلفنی انجام شده که خودش غنیمتی است) با این حال این فقط یک احساس شخصی است. هیچ عقل سلیمی نمی‌پذیرد که من، به عنوان یک شهروند و یا رای‌دهنده، نه تنها هدف نهایی (مثلا لغو کامل تحریم‌ها) را از منتخت خودم طلب کنم، بلکه حتی در جزیی‌ترین روش‌ها و راه‌کارها هم دخالت کرده و اعمال فشار کنم. منطقی‌تر آن است که دست دولت باز باشد تا از مسیری که خودش تشخیص می‌دهد و با استراتژی خودش به هدف مورد نظر نزدیک شود. از سوی دیگر بسیار بعید است بخشی از رای دهندگان آقای روحانی «ملاقات با رییس جمهور آمریکا»، آن هم در سال نخست ریاست‌جمهوری را بخشی از مطالبات خود به حساب آورده باشند. پس ریشه این همه انتقاد و اختلاف نظر کجاست؟

به باور من، مشکل اساسا جای دیگری است. یک ایراد بسیار ریشه‌ای در جامعه مدنی و حتی قشر نخبگان فعالان سیاسی کشور. ما در شرایط خفقان و سرکوب، معمولا نیروهای مبارز و منتقد خوبی هستیم. به اندازه یک تاریخ حکومت استبدادی داشته‌ایم و به نظر می‌رسد این فرصت برای آنکه شیوه اعتراض و انتقاد را یاد بگیریم کافی بوده است، اما در نقطه مقابل، به نظر می‌رسد وقتی مصادیق انتقاد برطرف می‌شوند، ما نمی‌دانیم گام بعدی چیست؟ در یک سردرگمی فرو می‌رویم و از فرط بلاتکلیفی به سیمای همدیگر چنگ می‌کشیم.

* * *

وعده آزادی گروه دیگری از زندانیان سیاسی تا عید غدیر داده شده است. (+) شکسته شدن حصر رهبران جنبش نیز قریب‌الوقوع است. این‌ها اخبار خوشی هستند که عجیب نیست اگر مدت‌ها در جشن و سرور آن‌ها به شادی بنشینیم. اما همه نگرانی من از آن است که پس از آزادی این افراد، با مشکل «بعد از این چه باید کرد؟» مواجه شویم. اگر جامعه مدنی ما نتواند از این فرصت بهره ببرد و در شرایط ثبات و امنیت نسبی کشور برای آینده خودش اهدافی مشخص کرده و برنامه‌ریزی کند، عجیب نیست که به جریانی بی‌ریشه و صرفا رسانه‌ای تقلیل پیدا کند که کل عملکردش در واکنش نشان دادن‌های احساسی به اخبار روزمره رسانه‌ها خلاصه می‌شود. در این شرایط، هر روز مطالبه جدیدی هم مطرح می‌شود که شاید دولت هیچ وعده‌ای در قبال‌اش نداده و هیچ برنامه‌ای هم برایش نریخته باشد؛ این یعنی نداشتن یک برنامه کلان و خط سیر قابل پیش‌بینی و پی‌گیری که دودش به چشم همه ما خواهد رفت.

۷/۰۵/۱۳۹۲

آوای کوردستان - ۸ – کوردستان گر تو نبی، هوی هوی، هوی هوی


 پیشنهاد می‌شود پیش از شروع مطالعه متن، دانلود ترانه را از اینجا+ آغاز کنید

«میهن» با تعریف کنونی‌اش به معنای سرزمینی جغرافیایی دارای مرزهای مشخص سیاسی و حاوی یک دولت-ملت، تعبیری مدرن به حساب می‌آید. ایرانیان تنها در آستانه انقلاب مشروطه بود که با مفاهیم مدرن «میهن» و «ملت» آشنا شدند. پیش از آن، میهن برای اقوام دور از هم ایرانی صرفا به معنای زادگاه‌شان بود که می‌توانست در ابعاد یک روستا کوچک باشد. در جامعه‌ای که هنوز به شکل دولت-ملتی مدرن در نیامده و هم‌چنان رگه‌هایی از زندگی قومی را در خود حفظ کرده، میهن‌پرستی هم گاه صرفا با همان رنگ و لعاب عشق به زادگاه همراه می‌شود.

تقریبا شاعر و خواننده کوردی پیدا نمی‌شود که هیچ‌گاه در توصیف عشق و علاقه خود به کوردستان نسروده و یا نخوانده باشد. با این حال باید دقت کرد که این عشق به کوردستان، تنها با همان نگرش قدیمی و قومی به «میهن» شکل می‌گیرد. در واقع، اینگونه سخن گفتن از میهنی به نام «کوردستان» با گرایش‌های استقلال طلبانه یا تجزیه‌طلبانه ارتباطی ندارد، چرا که این کوردستان با تعریف مدرن «میهن» به عنوان یک کشور مستقل دارای «دولت – ملت» مورد توجه نیست، بلکه تنها یک سرزمین و زادگاه مادری است. چنین تعبیری از میهن دو ویژگی دارد:

نخست اینکه این میهن مرز مشخص سیاسی-جغرافیایی ندارد. دقیقا مشخص نیست که این «کوردستان» از کجا تا کجاست. شاید بتوان گفت، این میهن، بیشتر یک مفهوم انتزاعی است که در ذهن شاعر شکل می‌گیرد و مجموعه‌ای از آداب و سنن و گاه برخی نمادهای جغرافیایی (مثل یک کوه یا یک دریاچه و رودخانه) را هم شامل می‌شود. دومین ویژگی این میهن‌پرستی آن است که در برابر و تقابل با سرزمین، قومیت یا نژاد دیگری قرار نمی‌گیرد. برای مثال، ناسیونالیسم آلمانی (نازیسم) خودش را در تقابل و برتر از دیگر نژادها می‌داند، اما میهن‌پرستی به تعبیر قومی آن در ایران، صرفا یک علاقه به زادگاه است که به معنای به چالش کشیدن هیچ رقیب دیگری نخواهد بود. برای مثال زمانی که حافظ می‌سراید: «خوشا شیراز و وضع بی‌مثال‌اش / خداوندا نگه دار از زوال‌اش»، این میهن‌دوستی حافظ و تمجید از زادگاهش ابدا در تقابل و تخاصم با هیچ ملت یا سرزمین دیگری قرار نمی‌گیرد.

* * *

«روژان»، زاده سنندج و بزرگ‌شده کرمانشاه است. این خواننده موسیقی سنتی کردی، به دلیل ممنوعیت خوانندگی برای زنان، کارهایش را در خارج از ایران به اجرا می‌گذارد. جلال ذوالفنون و تهمورس پورناظری از چهره‌های سرشناسی هستند که برای او آهنگ‌سازی کرده‌اند. ترانه زیر را روژان با گروه «شمس» به اجرا درآورده است و در آن در وصف کوردستان و عشق خود به این سرزمین سخن می‌گوید:

كوردستان گه‌ر تو نه‌بی گیان و ژینم بو چیه؟   /  كوردستان اگر تو نباشی جان و زندگی را برای چه بخواهم؟
هیمه‌نی رخساری توم بی تاجی شاهیم بوچیه؟   /  آرامش رخسار تو را داشته باشم، تاج شاهی را برای چه بخواهم؟

كوردستان گه‌ر تو نه‌بی هوی هوی هوی   /  كوردستان اگر تو نباشی
ته‌یریکم بی ئاسمان هوی هوی هوی   /  پرنده‌ای بدون آسمان هستم

كورستان گه‌رد و غوبارت سورمه بو چاوانمه   /  كوردستان گرد و غبارت سرمه چشمان من است
درك و دالی شاخه كانت سوسه‌ن و ریحانمه   /  خار و خس كوه‌هایت سوسن و ریحان من است
هوی هوی هوی  بریندارم   /  زخمی‌ام
هوی بریندارم، هوی بریندارم   /  زخمی‌ام

كوردستان ئه‌ی خاكی زه‌رین قبله‌گاهی عاشقان   /  كوردستان ای خاك زرین قبله‌گاه عاشقان
ده‌نگی شمشالی كولانت ئاواتی عشق و ژیان   /  صدای نیلبك كوی و برزنت آرزوی عشق و زندگی است

پی‌نوشت:
مجموعه «آوای کوردستان»، محصول مشترک هم‌کاری من و «سروه» را از اینجا+ پی‌گیری کنید.

۷/۰۲/۱۳۹۲

آن فردای موعود همین امروز است


«... از دید افلاطون در مناظره‌های سقراطی و به ویژه از دید نوافلاطونیان، عدالت و آزادی برای همیشه مقوله‌هایی دست نیافتنی خواهند بود. مقوله‌هایی که نمی‌توانند به مثابه مرحله‌ای نهایی و مسلم وجود داشته باشند، ولی زندگی‌های ما باید به سوی آن حرکت کند و خود را سامان دهد. انسان که برای همیشه از وضعیت عدالت مطلق هبوط کرده، تنها با ایفای نقش عادلانه و در لحظه‌های ایفای این نقش به عدالت به تمام معنی واصل می‌شود. در اینجا هدف مقدم بر عمل نیست، بلکه هم زمان و همراه آن است: ما برای تحقق آزادی در آینده تلاش نمی‌کنیم، بلکه این دو در هر اقدام معطوف به آن‌ها حضور دارند.» (مقاومت آفرینش است – میشل بن سایق ص16 – 17)

* * *

من یک خصوصیت نسبتا بدی دارم و آن اینکه وقتی در آستانه یک اتفاق بزرگ می‌افتم، تا مشخص شدن نتیجه نهایی‌اش به نوعی در کما فرو می‌روم. مثلا وقتی کنکور دادم تا زمانی که نتیجه‌اش مشخص نشد دستم به هیچ کاری نمی‌رفت. نمی‌دانم روان‌شناسان برای چنین حالتی اسم خاصی انتخاب کرده‌اند یا خیر، اما گمان می‌کنم جامعه‌شناسان باید حتما به اتفاقی مشابه در ابعاد ملی بیندیشند. به نظرم می‌رسد که کل جامعه ایرانی برای نزدیک به سه ماه است در وضعیت مشابهی گرفتار شده.

دولت جدید روی کار آمده و امیدهای زیادی با خود به همراه آورده است. اما به نظر می‌رسد چشم‌های جامعه آنچنان خیره و مبهوت حرکات گام‌ به گام دولت است که هرگونه قدرت تحرک مستقل را از دست داده. انتظار برای فهرست اعضای کابینه، انتظار برای رای اعتماد مجلس، انتظار برای مشخص شدن نتایج مذاکرات بین‌الملل و البته انتظار برای تعیین تکلیف حصر و حبس. انگار یک ملتی نشسته‌اند تا یک تیم چند نفره همه مشکلات را بر طرف کنند، اما می‌دانیم که این راهش نیست.

* * *

من در دوران ریاست‌جمهوری آقای خاتمی دانشجو بودم. آن زمان هم در فضای کلی جو دانشگاه‌ها به عملکرد دولت ایشان اعتراض‌های زیادی داشتیم و مدام در حسرت فردا روزی بودیم که نسیم آزادی و دموکراسی از راه برسد تا ما هم بتوانیم «کاری» بکنیم. ورق که برگشت، هشت سال تمام در جزیی‌ترین اتفاقات و برخوردهای روزمره به چشم دیدیم که چه فرصتی را از دست داده‌ایم. برای چاپ یک کتاب. برای گرفتن مجوز یک نهاد کوچک. برای برگزاری یک جشنواره ساده و خلاصه برای هر کار ریز و درشتی که به ذهن برسد. در واقع، ما از پدران انقلابی خود آموخته بودیم که تاریخ به دو بخش تقسیم می‌شود، بخش نخست امروز است که فقط باید مقاومت و مبارزه کنیم، و بخش دوم:  «فردا که بهار آید، آزاد و رها هستیم، نه قفل و نه زنجیری، در اوج خدا هستیم». حالا که سال‌ها گذشته می‌خواهم بگویم که ما اشتباه می‌کردیم.

به قول چریک پیر آرژانتینی که خودش هم روزی به مانند هم‌تایان ایرانی‌اش به دنبال «فردایی آزاد و رها» بوده، «آزادی به تمامی در بطن تجربه آزادی، و عمل آزادانه در لحظه انجام آن نهفته است». (همان - ص89) در واقع، هیچ فردایی که آزادی مطلق را در دل خود داشته باشد از راه نخواهد رسید. آزادی درست در لحظه‌ای نهفته است که یک حرکت آزادانه انجام دهید. مقاومت، در لحظه لحظه زندگی جاری است، هرجا که در برابر از خود بیگانگی، ضعف، بی‌خیالی، بی‌مسوولیتی، سستی و ناامیدی از خود مقاومت نشان دهیم و پیروزی، یک پایان نهایی نیست؛ جشنی است که می‌تواند هر لحظه تکرار شود.

* * *

از آغاز شکل‌گیری جنبش سبز تا دوره‌های اوج‌گیری گسترش و نفوذ آن، دستگاه امنیتی کشور همواره در جست و جوی اتاق فکر، یا حامیان و محرکان جنبش بود. خیلی‌ها را بازداشت کرد. خیلی‌ها را به حصر کشید. به صورت موازی، اتهامات فراوانی هم در مورد وابستگی جنبش به کشورهای خارجی و سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه وارد کرد. حتی دستگاه پروپاگاندایش برای تثبیت این نگاه فیلم ساخت و پیاده نظام‌ش را شست و شوی مغزی داد، اما همه این اقدامات نتوانست شعله‌های جنبش را خاموش کند. هرجا را که گرفتند جنبش از جای دیگر بیرون زد و هر راهی را که بستند مردم راه دیگری پیدا کردند تا در نهایت دیدیم که آن سیطره مخوف و هولناک اختناق به ناگاه چطور متلاشی شد و مثل یک دود به هوا رفت. راز این شکست به باور من در آن بود که حکومت هم‌چنان همان نگاهی را به مبارزه و زندگی داشت که پدران ما در جریان انقلاب و خود ما سال‌های سال پیش داشتیم. اما در ضمیر ناخودآگاه جامعه، آگاهی کم‌نظیری رسوخ کرده بود که شکل و شیوه مبارزه را تغییر داده بود.

«... جنبش اعتراضی دیگر در اتاقی دربسته یا در مجمع عمومی برنامه‌ریزی نمی‌شود تا پس از آن به عرصه عمل درآید. اکنون در درون هر موقعیت ویژه است که اعتراض متولد می‌شود و به چیزی جز خود اتکا ندارد». (همان - ص 19) این یعنی مبارزه مرحله ندارد. آغاز و پایان ندارد. همواره است و در طول زمان جاری است. و این همان درک عمیقی است که میرحسین بدان دست یافته بود و با شعار «مبارزه را زندگی کنیم» به ما هم توصیه می‌کرد. به باور من، درست به موازات و هم‌گام با میرحسین، روح جمعی و ناخودآگاه جامعه ایرانی هم به برداشت مشابهی از مبارزه دست یافت. این راز شکست دستگاه سرکوبی است که هم‌چنان به شیوه سنتی با جنبش جدید مردم ایران برخورد می‌کرد و البته این دقیقا تفاوت ریشه‌ای و بنیادین جنبش سبز ایران با دیگر جنبش‌های اعتراضی منطقه است که هنوز از جنس جنبش‌های کلاسیک (ولو با شعار خشونت پرهیزی) هستند.

* * *

دولت جدید کار خودش را به خوبی انجام می‌دهد، اما دلیلی ندارد که ما بیش از این مبهوت و منتظر نتایج عمل دولت باقی بمانیم. جنبشی که ما برای چهار سال زندگی کردیم، باز هم می‌تواند به زندگی ما باز گردد. فراموش نکنیم، قرار نیست دولت ما را به «مرحله‌ای جدید» برساند تا در آن مرحله جدید دست به اقدامات جدید بزنیم. تاریخ جریانی چند مرحله‌ای نیست. تاریخ یکپارچه و پی‌وسته است. مبارزه همان زندگی است. آزادی، در هر کنش «آزادانه» به دنیا می‌آید و مقاومت همان طغیان‌های کوچک ما در برابر هر نامطلوبی است که به صورت روزانه مشاهده می‌کنیم.

«حداکثر کاری که یک فاشیست می‌تواند انجام دهد این است که شما یا کسی را که دوست می‌دارید به قتل برساند. اما در برابر بسط زندگی و بسط اندیشه همبستگی چه می‌تواند بکند؟ در این هنگام به صرافت می‌افتیم که دشمن یا حتی حاکمیت نه ضعیف‌اند و نه قوی. تنها کسانی که می‌توانند زندگی را نابود کنند خود ماییم در آن هنگام که از مبارزه باز می‌ایستیم». (همان - ص88)


۷/۰۱/۱۳۹۲

یادداشت وارده: روحانی و «دیگری»

 

یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.

 

سهراب نوروزی - نامه‌ اخیر روحانی که در واشنگتن پست منتشر شد(+)، جدا از تبعات نیک و بدیع بین‌المللی و داخلی که داشت، موید یک مطب بسیار مهم برای تمام ایرانیان است: موضوع اصلی ما، هویت ما است و بدون تعامل با دیگری این هویت ساخته نمی‌شود.

 

من نمی‌توانم مخالفتم را پنهان کنم از این‌که روحانی در نامه‌اش نوشته است توسعه‌ چرخه‌ سوخت هسته‌ای بخش مهمی از هویت ایرانیان است، اما همچنین نمی‌توانم شعفم را پنهان کنم از این‌که می‌بینم یک سیاست‌مدار ایرانی به چنین پختگی‌ای دست یافته است که درک می‌کند، هویت یک امر داخلی و درونی نیست، بلکه چیزی است که در تقابل و تعامل با «دیگری» ساخته می‌شود.

 

نظریه‌ای که در غرب بنیان مدرنیته (و تمام وجوه سیاسی، اجتماعی، اخلاقی، و فرهنگی) آن را ساخته است بیان‌گر این واقعیت ساده است که هویت در تقابل با دیگری ساخته می‌شود. هویت، با «به رسمیت شناخته شدن» (recognition) متبلور می‌شود. در واقع، هویت نتیجه‌ به رسمیت شناخته شدن نیست، بلکه خودِ به رسمیت شناخته شدن است. به همین منوال، آزادی اساسا معنایی به جز آزادی در جامعه ندارد چرا که یک انسان تنهای دورافتاده از «دیگران» نمی‌تواند به رسمیت شناخته شود تا درکی از آزادی داشته باشد. انسان، هنگامی از خود، از هویت خود مطلع می‌شود و هنگامی هویت خود را می‌سازد که در تقابل با دیگری، هویت‌اش و خودآگاهی‌اش، شناخته و متجسم شود. خودآگاهی، اساسا بدون دیگری غیرممکن است. حق و حقوق نیز بدون حضور و وجود دیگری غیر ممکن است (حتی حقوق مطلق بشری، اگر چیزی به آن نام وجود داشته باشد.)

 

البته باید توجه کرد که این تعامل از جنس مذاکره و توافق نیست. این تعامل خود با دیگری یک تقابل مرگ و زندگی است. چرا که اثبات یکی مستلزم نفی دیگری توسط آن اولی است. اما این جدالِ نفی کردن دیگری تا آن مرحله پیش نمی‌رود که یکی، دیگری را کاملا معدوم و نابود کند، چرا که در آن صورت «دیگری»ای وجود ندارد تا هویت آن اولی را به رسمیت بشناسد. در نتیجه، این جدالِ مرگ و زندگی یک دینامیک ذاتی در خود دارد که تا مرز نابودیِ دیگری پیش می‌رود اما هرگز آن را نابود نمی‌کند. شاید عجیب باشد، اما دلیل اینکه غرب مستعمرات خود را به کلی از انسان خالی نکرد و همه را به نابودی نکشاند دقیقا همین موضوع است که ساکنین مستعمرات (به عنوان بردگان) باید همواره و همیشه حضور داشته باشند تا ارباب (استعمارگر) به رسمیت شناخته شود و از وجود خودش آگاهی داشته باشد (بگذریم از این موضوع که کار و تولید برده نیز در واقع تایید همین رابطه هویت بخشی است.)

 

«گئورگ فردریش هگل»، فیلسوف برجسته و پیچیده‌ آلمانی اولین کسی بود که این ایده را به شکلی بسیار منجسم و دقیق بیان کرد و این نظریه، بنیان دنیای مدرن شد. بدون پرداختن اضافه به پیچیدگی‌های تفکر هگل و هگلیان، آشکار است که ما ایرانیانِ جهان سومی که این واقعیت ساده را به درستی درک نکرده‌ایم. هنوز به دنبال ساخت یک هویت ایرانی(-اسلامی) در درون خود هستیم و غافلیم از این‌که تا وقتی دیگران آن را به رسمیت نشناسند، هویتی وجود ندارد. خودی وجود ندارد. به رسمیت شناخته شدن (چه از منظر حقوقی، چه از منظر اخلاقی، چه از منظر سیاسی) لازمه‌ی لاینفکِ تشیل هویت است.

 

نامه‌ روحانی نشان می‌دهد که او به درستی درک کرده که هویت ایرانی(-اسلامی) بدون به رسمیت شناخته شدنِ این «خود» غیرممکن است. مقایسه کنید این موضع بدیع و غنی را با موضع کسانی که همواره باقی دنیا را به هیچ می‌پندارند و در این خیال واهی سیر می‌کنند که حق، برای اثبات خود نیاز به باطل ندارد. اینان به دنبال ساخت یک هویت از درون هستند و تنها می‌خواهند به درون تکیه کنند. حال آن‌که عقل و خودآگاهی بشر، بدون هضم و جذب و جدال با یک عقل و خودآگاهیِ «دیگر» نمی‌تواند متجسم شود. به زبان ساده‌تر، هویت ایرانی-اسلامی که برادران و رهبرشان از آن دم می‌زنند، بدون به رسمیت شناخته شدن توسط سایر هویت‌ها، اساسا شکل نخواهد گرفت. نابودی کامل اسراییل و آمریکا، در واقع نفی هویت خود ماست، چرا که فردای نابودی آن‌ها اساسا کسی ما را به رسمیت نخواهد شناخت. پیام روحانی برای غرب بسیار روشن است: ما شما را نمی‌خواهیم نابود کنیم، شما هم نمی‌خواهید ما را نابود کنید، چون هر دو به هم نیاز داریم تا به رسمیت شناخته شویم. پس بهتر است به جای حذف یکدیگر، روی مسائلی چانه بزنیم که واقعا می‌خواهیم.

 

موضوع این است که حق هم برای تشکیل و اثبات خود نیاز به باطل دارد. ایران، به آمریکا و اسراییل نیاز دارد تا حقوق هسته‌ای‌اش به رسمیت شناخته شود. ایران به تمام دنیا نیاز دارد تا هویتی مستقل و باثبات از خود بسازد. بدون «دیگری» ایرانی وجود نخواهد داشت. نابود کرد دیگری نیز دردی را دوا نمی‌کند، حتی اگر توهم این را داشته باشیم که حق مطلق هستیم.

 

درسی که نامه‌ روحانی برای ایرانیان دموکراسی خواهد دارد این است که هویت ملی(-مذهبی) بدون حضور دیگری (که متفاوت با ما ست) غیر ممکن است. این هویت قطعا باید توسط خودمان ساخته شده و با قدرت به دیگری ارایه و حتی تحمیل شود، اما باید به دیگری این فرصت داده شود که با آن مقابله کند و آن را به رسمیت بشناسد. چرا که بدون این تقابل اساسا هویتی وجود نخواهد داشت. بدون هویت، آزادی و حق نیز غیرممکن هستند. در نتیجه چه در داخل و چه در خارج صدای متفاوت و مخالف ضروری است تا در این تعامل و تقابل (که البته دردآور نیز خواهد بود) آزادی و حقوق طلوع کند. باید باور کنیم که آزادی نتیجه‌ به رسمیت شناخته شدن نیست، بلکه خود آن است که البته بدون حضور غیرِ من امکان ناپذیر است. (برای مطالعه بیشتر در مورد رابطه‌ هویت، به رسمیت شناخته شدن، حق و آزادی در نگرش مدرن اینجا+ را مطالعه کنید.)

 

پی‌نوشت:

«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

 

۶/۳۰/۱۳۹۲

مشکل ما «حافظه تاریخی» نیست


سایت بی.بی.سی، یادداشت جدیدی منتشر کرده بر سر این بحث قدیمی که «ایرانیان حافظه تاریخی ندارند». (اینجا+ بخوانید) نگارنده یادداشت به ریشه‌یابی دلایل ضعف ایرانیان در حافظه تاریخی پرداخته و در این بین بر روی ضعف تاریخ‌نگاری ایرانی تاکید کرده است. اشاره‌ای که به باور من یکسره به خطا است و آدرس اشتباه می‌دهد.

اگر اشتباه نکنم ناپلئون گفته بود «تاریخ مجموعه دروغ‌هایی است که انسان‌ها بر سر آن توافق می‌کنند». منظور اینکه تعریف خود تاریخ، آنقدر پیچیده و گسترده است که سخن گفتن از «حافظه تاریخی» را هم گنگ و مبهم کند. منظور از نداشتن حافظه تاریخی چیست؟ آیا قرار است ادعا کنیم ایرانیان نمی‌دانند روسای جمهورشان چه کسانی بوده‌اند؟ یا مثلا نام پادشاهان و رخ‌دادهای تاریخی خود را از یاد برده‌اند؟ اگر چنین است که باید گفت این ادعا یکسره باطل است. اتفاقا در این مورد، به صورت عامیانه می‌توان مشاهده کرد که ایرانیان گرایش و علاقه خاصی به مرور وقایع تاریخی خود دارند. حتی شهروندان عامی و بی‌سواد هم از جهان‌گشایی نادرشاه و کشورداری شاه عباس و مردم‌داری کریم خان وکیل‌الرعایا و قلدری رضاشاه و اصلاحات و درایت امیرکبیر داستان‌ها برای گفتن دارند. این اطلاعات، اتفاقا متناسب و محصول شیوه آموزش تاریخ در کشور ما است. یعنی شیوه آموزش حفظی «سیر وقایع» به عنوان «علم تاریخ».

در نقطه مقابل، من گمان می‌کنم اگر انتقاد به «حافظه تاریخی» ایرانیان، گلایه از تکرار یک اشتباه تاریخی باشد، دلیل آن فراموش کردن وقایع پیشین نیست. بلکه دلیل آن، نداشتن «تحلیل مشترک» از وقایع تاریخی است. بدین ترتیب، برخلاف نظر نگارنده یادداشت بی.بی.سی، هیچ اهمیتی ندارد که ایرانیان خودشان تاریخ خودشان را نوشته باشند یا شرق‌شناسان غربی این زحمت را کشیده باشند. خود تاریخ، به شکل مجموعه‌ای از وقایع و روی‌دادها، صرفا یک ملات خام است. آنچه اهمیت دارد و می‌تواند در آینده تاثیر گزار باشد، تحلیل مشترک ما از این وقایع است.

بیش از نیم قرن از کودتای مرداد 32 گذشته، اما ایرانیان هنوز نتوانسته‌اند به یک تحلیل مشترک برسند که مشکل آن شکست چه بود؟ کله‌شقی و افراط‌گری مصدق؟ کارشکنی حزب توده؟ خیانت روحانیون و مذهبی‌ها؟ دخالت بیگانگان؟ هر نظریه به اندازه خودش هوادار دارد و تا این اختلاف در تحلیل وجود داشته باشد، جامعه ایرانی نمی‌تواند هیچ درسی از این تجربه تاریخی خود بگیرد. به همین دلیل هم هست که انتشار سالانه اسناد جدید از جانب دستگاه‌های اطلاعاتی غربی (انگلیس و آمریکا) هیچ تغییری در وضعیت این پرونده نمی‌دهد. یعنی حتی افزایش اطلاعات هم ما را به یک نظر مشترک نمی‌رساند.

حالا این مساله را گسترش بدهید به دیگر روی‌دادهای تاریخی کشور: به ماجرای مشروطه و شکست رویای مشروطیت. به ماجرای انقلاب و دلایل سقوط سلطنت. به دلایل ظهور و سپس شکست دولت اصلاحات و یا هر اتفاق دیگری. ما همه می‌توانیم ریز این وقایع تاریخی را به یاد بیاوریم، اما موقع تحلیل که می‌رسد، هیچ مرجعی برای یکپارچه کردن تحلیل‌ها نداریم. نمی‌دانیم بالاخره مشکل دولت اصلاحات سازش و کندروی دولت خاتمی بود یا تندروی و افراط‌گرایی برخی جریانات اجتماعی؟ وقتی این سوال ساده را نمی‌توانیم جواب بدهیم، چطور می‌توانیم امیدوار باشیم که مثلا همان اشتباهات قبلی را در دولت آقای روحانی تکرار نشود؟

من می‌خواهم باز هم ارجاع بدهم به همان تعریف جناب ناپلئون. راست و دروغ وقایع نیست که تاریخ را می‌سازد. مهم «توافق همگانی» است و دقیقا این همان چیزی است که ما نداریم. حالا اینکه چرا نداریم؟ خودش می‌تواند محل بحث بیشتری باشد. مثلا بخشی به دلیل دخالت‌های استبدادی حکومت‌ها است. حکومت‌هایی که نگاه ملی نداشته‌اند و تلاش کرده‌اند هر چیزی را بنابر منافع کوتاه مدت خود تغییر داده و تفسیر کنند. مساله دیگر نداشتن نهادهای مرجع و مستقل است. برای مثال شما تصور کنید دو شهروند انگلیسی اگر بر سر موضوعی اختلاف نظر داشته باشند، می‌توانند به نظر مراجعی چون «دانشگاه آکسفورد» یا «دانشگاه کمبریج» مراجعه کنند. اما شهروند ایرانی باید چه کند؟

خلاصه کار اینکه از نگاه من ایرانیان اتفاقا حافظه تاریخی خوبی دارند. مشکل این است که تحلیل‌گران و نخبگان و مراجع مستقل این جامعه نتوانسته‌اند «تحلیل مشترک و قابل توافقی» از روی‌دادهای تاریخی در اختیار جامعه خود قرار دهند.

۶/۲۹/۱۳۹۲

آوای کوردستان – ۷ – ایستاده بر لبه چاقو!


 پیشنهاد می‌شود پیش از شروع مطالعه متن، دانلود ترانه را از اینجا+ آغاز کنید

ترکیه، با داشتن حدود ۱۵ تا ۱۹ میلیون شهروند کورد، بزرگ‌ترین کشور کوردنشین جهان است. (+) با این حال، کوردهای ترکیه برای سالیان سال محروم‌ترین کوردهای جهان برای بهره‌گیری از غنای فرهنگی و نمایش زبان، آداب و سنن خود بودند. هویت کوردهای ترکیه توسط راست‌گرایان افراطی این کشور تا بدان‌جا انکار می‌شد که اساس وجود قومی به نام «کورد» را به رسمیت نمی‌شمردند و از کوردها با نام «تورک‌های کوهی» یاد می‌کردند. در مقابل این خفقان حکومتی، تصویر کوردهای ترکیه همواره به شکل گروه‌های ستیزه‌جوی مسلح و احزاب جدایی طلب ترسیم شده است، اما این تمام واقعیت نیست.

«احمد کایا» خواننده سرشناس ترکیه‌ای از شهروندان کورد این کشور بود. او در دوران کودتاهای پیاپی نظامیان راست‌گرای ترکیه زندگی می‌کرد که فضای اختناق‌آمیز سرکوب‌های آن‌ها، کوردها را هم به مانند دیگر آزادی‌خواهان ترکیه تحت فشار قرار می‌داد. با این حال، احمد کایا، توان و تلاش خود را نه صرف جدایی‌طلبی قومی، که معطوف به فریاد آزادی‌خواهی و استبداد ستیزی فرا قومیتی کرد. او در اوج دوران استبداد پس از کودتا، به سراغ ترانه‌ای از «اولکو تامر» رفت که در آن دوران از جانب حکومت کودتا به اعدام محکوم شده بود و از این طریق به فضای اختناق حاکمیت کودتا حمله‌ور شد. پس از آن با «یوسف هایال اوغلو» آشنا شد که شعرهای اعتراضی او فصل جدیدی در زندگی هنری کایا ایجاد کرد. او حالا دیگر فریاد آزادی‌خواهی همه اقشار ترکیه شده بود:

آهای بدان که من
سنگ‌کوب و آهن کوبم
آهای بدان که من
با شرفی هستم در میان گرد و غبار
شکل و قیافه‌ام بدجور آبله رو شده
دستانم مغرور و روغن‌آلودند
آهای بدان که من
که من شکافنده جواهر از زمین‌ام
مانند دیوی که زنجیرش را پاره کرده
به زودی فریادم نمایان می‌شود
حق اعتصابم را می‌خواهم
حق اعتصابم را می‌خواهم
حق اعتصابم را می‌خواهم

در سال ۹۸ و در جریان مراسم اهدای جایزه انجمن روزنامه نگاران ترکیه، کایا اعلام کرد که به زودی ترانه‌ای کوردی اجرا خواهد کرد. این در زمانی بود که سخن گفتن به زبان کوردی در کشور ترکیه جرم محسوب می‌شد، اما کایا تصمیم گرفته‌ بود که این فضای اختناق را بشکند. او خطاب به کانال‌های تلویزیونی ترکیه ابراز امیدواری کرد: «من مطمئن هستم که ترکیه کانال‌هایی پر دل و جرات دارد که بتواند این ویدیوی مرا پخش کند». اما تنها یک روز پس از این سخنان جنجالی، دادگاه‌ ترکیه او را احضار و بازداشت کرد.

دادگاه کایا صحنه‌ای تاریخی برای مردم ترکیه بود. جریان دادگاه به صورت زنده از برخی شبکه‌های ترکیه پخش می‌شد و او فرصت ارتباط مستقیم با مردم ترکیه را غنیمت شمرد و دفاعیه‌ای ماندگار را بر زبان راند: 

«من برلبه چاقو ایستاده‌ام! کسی که برای مردمش می‌جنگد. این دفاعیه را به خاطر بسپارید . . . از سال 1985 یک موسیقیدان حرفه‌ای بوده‌ام. من یک موسیقی‌دانم و یک شهروند جهان که خود را متعلق به هیچ قسمت جغرافیایی نمی‌داند و احساساتش نوع بشر را مخاطب قرار می‌دهد، نه گروه و قبیله‌ای خاص را. قلبم آنقدر بزرگ است که پذیرای خوبی‌های تمام زبان‌ها فرهنگ‌ها و باورها و ترانه‌های جهان باشد. به من اتهامی زده شده است که زندگی مرا دگرگون کرده است. اتهام خیانت. مرا یک آدم تفرقه‌انداز، یک غلام حلقه به گوش و بی ادب و بی عقل و دیوانه ویک دلقک لوده خطاب کرده اند. این صفات را دسته جات سرشناسی به من نسبت داده‌اند. نگرش و کلام یک انسان که اساس تمام این اتهامات است در هیچ کشور متمدن و قانونمندی جنایت و اتهام به حساب نمی‌آید. من در آلبوم جدیدم ترانه‌ای کوردی خوانده‌ام به این دلیل ساده که یک کوردم. ویدیویی هماز آن تهیه کرده‌ام. اعتقاد دارم مردمانی در میان ما هستند که دل پخش کردن آن را از شبکه‌هایشان داشته باشند. اگر چنین نکنند باید در کورد بودن و انسان بودنشان شک کرد. آیا اشخاصی که با خائن و تفرقه پراکن و دشمن دانستن من احساسات منفی علاقه‌مندانم را تحریک می‌کنند و باعث جدایی طبقاتی و نژادی می‌شوند در اقلیت نیستند؟ آن میلیون‌ها نفری که به حرف‌های من گوش می‌دهند جزو مردم نیستند؟ من در آن سالن «محل اهدا جوایز»از شنیدن جمله خائن برو بیرون به خشم آمدم چون این جمله را ار دهان افرادی شنیدم که تا کلمه «کورد» را می‌شنوند ناسزا می‌گویند. از همین‌‌جا به آن‌ها می‌گویم که کوتاه نخواهم آمد تا آن‌ها واقعیت وجود کورد را بپذیرند. به اعتقاد من دقیقا همین افراد بودند که عبارت برادری را لگدمال کردند و باعث به وجود آمدن شکاف در فرهنگ مشترک کشور ما شدند. بزرگترین سلاح یک خواننده ترانه اوست و من اجازه نخواهم داد ترانه‌هایم را این گونه تفسیر کنند و معانی دیگری به آن‌ها ببخشند. تصور کنید که اعلام می کردم ترانه ای به زبان ایتالیایی ، عربی یا انگلیسی خواهم خواند ، آیا باز هم چنین جنجالی به راه می افتاد؟ ... موسیقی یک زبان جهانی است و هیچ ترانه‌ای نمی‌تواند مردم جهان را جدا و دسته‌بندی کند ... مردم ما باید بفهمند که چقدر از جهان امروز به دور هستند تا دیگر نگران تجزیه کشور آن هم به وسیله یک ترانه کردی نباشند. چنین نگاهی به هنر باید از بین برود. به یک هنرمند باید فضای تنفس داد. هر سیستم قانونی که بر اساس وجدان بنا شده باشد نمی‌تواند یک موسیقی‌دان را که سال‌ها مخالفت خود را با تجزیه کشور اعلام کرده است متهم کند. من آنچه که دیگران زمزمه می‌کنند را فریاد می‌زنم. ما در این کشور زندگی می‌کنیم و اگر حقایق را بفهمیم زندگی و کشور بهتر و پیشرفته‌تری خواهیم داشت ... این دادگاه با تشکیل خود دلایل و منطق و قضاوت عادلانه را نادیده گرفته و تمام قوانین جهانی را نقض کرده است. من هم ترک می‌کنم کشوری را که در آن مرا تفرقه انداز و خائن خطاب کرده‌اند آن هم بر اساس قضاوت در مورد آثاری که در کنسرت‌های سال‌ها پیشم اجرا کرده‌ام».

پس از این دادگاه، کایا از ترکیه خارج شد و به فرانسه رفت. چند ماه بعد نیز در حالی که دادگاه ترکیه به صورت غیابی برای او محکومیت ۱۰ سال حبس تعزیری صادر کرده بود، احمد کایا، خواننده کوردنژاد اهل ترکیه، در خاک فرانسه چشم از جهان فرو بست. برخی اعتقاد دارند سکته قلبی او در سن ۴۳ سالگی غیرعادی بوده و گروهی نیز هم‌چنان رد پای نقش دست‌گاه‌های امنیتی ترکیه را در مرگ ناگهانی او پی‌گیری می‌کنند. در هر صورت، خواننده‌ای که به عشق وطن‌اش، آزادی و کوردستان سال‌ها بر روی لبه تیغ راه رفت، در نهایت به دور از وطن‌اش، آزادی و کوردستان چشم از جهان فرو بست. ترانه زیر، از مشهورترین آثار «احمد کایا» است با عنوان «می‌روم» (به ترکی: giderim)

Artýk seninle duramam   دیگر نمی‌توانم با تو بمانم
Bu akþam çýkar giderim   امشب بیرون زده و می‌روم
Hesabým kalsýn mahþere   حسابمان بماند برای روز محشر
Elimi yýkar giderim   دستم را شسته و می‌روم

Sen zahmet etme yerinden   تو به خود زحمت نده
Gürültü yapmam derinden   از ته دل داد نمی‌زنم
Parmaklarýmýn üzerinden   از روی نوک انگشتانم
Su gibi akar giderim   مثل آب روان شده می‌روم

Artýk sürersin bir sefa   بعد از این لذت می‌بری
Ne cismim kaldý ne cefa   نه جسمم مانده نه ظلمم
Þikayet etmem bu defa   این دفعه شکایت نمی‌کنم
Diþimi sýkar giderim   دندان‌هایم را فشار داده می‌روم

Bozar mý sandýn acýlar   آیا فکر کردی که غم‌ها من را ویران می‌کند
Belaya atlar giderim   خودم را در بلا انداخته می‌روم
Kurþun gibi mavzer gibi   مثل گلوله، مثل مسلسل
Dað gibi patlar giderim   مثل کوه منفجر می‌شوم می‌روم

Kaybetsem bile herþeyi   اگر همه چیزم را از دست بدهم
Bu aþký yýrtar giderim   این عشق را پاره کرده می‌روم
Sinsice olmaz gidiþim   رفتنم مخفیانه نخواهد بود
Kapýyý çarpar giderim   در را کوبیده می‌روم

Sana yazdýðým þarkýyý   ترانه‌ای را که برایت سروده بودم
Sazýmdan söker giderim   از سازم می‌کنم و می‌روم
Ben aðlayamam bilirsin   می‌دانی که نمی‌توانم بگریم
Yüzümü döker giderim   رویم را پاک می‌کنم و می‌میرم

Köpeklerimden kuþumdan   از سگ‌ها و پرنده‌ام
Yavrumdan cayar giderim   از بچه‌ام رو می‌گردانم و می‌روم
Senden aldýðým ne varsa   از تو هرآنچه گرفته‌ام
Yerine koyar giderim   سر جایش می‌گذارم و می روم

Ezdirmem sana kendimi   خودم را پیش تو تحقیر نمی‌کنم
Gövdemi yakar giderim   تنم را سوزانده و می‌روم
Beddua etmem üzülme   نفرینت نمی‌کنم نگران نباش
Kafama sýkar giderim   به سرم شلیک می‌کنم و می‌روم
  
پی‌نوشت:
مجموعه «آوای کوردستان»، محصول مشترک هم‌کاری من و «سروه» را از اینجا+ پی‌گیری کنید.

۶/۲۵/۱۳۹۲

یادداشت وارده: «راستگو» و «مغلطه‌ دیکتاتوری»


یادآوری: «یادداشت‌های وارده»، نظرات و نوشته‌های خوانندگان وبلاگ است که برای انتشار ارسال شده‌اند و «لزوما» هم‌راستا با نظرات نگارنده «مجمع دیوانگان» نخواهند بود.


سهراب نوروزی - یکی از مغلطه‌های رایج که در منطق به آن پرداخته می‌شود «مغلطه‌ توسل به اکثریت» است که بر مبنای آن دلیل درست بودن یک ادعا یا گزاره این است که اکثریت مردم آن را درست تلقی می‌کنند. این مغلطه که گاه به آن «مغلطه‌ دموکراسی» نیز می‌گویند از آن دسته از تکنیک‌ها است که می‌تواند منجر به شکل‌گیری مخوف‌ترین استبدادها گردد (مانند آلمان نازی)، چرا که طبق آن هر چه که اکثریت مردم درست تلقی کنند، تبدیل به امر درست و قانونی می‌گردد، فارغ از اینکه آن فکر می‌تواند مثلا این باشد که «هر نژادی به جز نژاد آریایی پست است».

اما در مقابل، تکنیک دیگری وجود دارد که من نامش را «مغلطه‌ دیکتاتوری» می‌گذارم و طبق آن هر گزاره‌ای که مخالف نظر اکثریت تلقی گردد «ضرورتا» غلط است. مثلا اگر کسی در ایران استدلال کند که قانون اسلامی اعدام خلاف اخلاق و انسانیت است، به دلیل این‌که (ظاهرا) مخالف نظر عموم مردم است، نوعی دیکتاتورمنشی تلقی شده و در نتیجه «ضرورتا» غلط است. ناگفته پیداست که نتایج استفاده از این مغلطه می‌تواند به اندازه‌ «مغلطه‌ دموکراسی» دهشتناک، ضدانسانی و ناعادلانه باشد. مثلا، در آمریکای دهه‌ 50 و 60 در اوج جریان‌های حقوق مدنی، اقلیت جامعه طرفدار هم‌جنسگرایی بودند و در نتیجه با استفاده از استدلال فوق به راحتی می‌شد صدای آن‌ها را خفه کرد (و کردند)، چرا که نظر آن‌ها مخالف نظر اکثریت بود.
* * *

ماجرای خانوم الهه راستگو و اخراجش از حزب اسلامی کار به دلیل غیراخلاقی و غیرحرفه‌ای بودن عملش در رای دادن به کاندیدای جبهه‌ رغیب را تقریبا همه می‌دانند. یکی از مواردی که در این ماجرا سبب شد، ضداصلاح‌طلبان و در راس آن‌ها خبرگزاری‌های فارس و رجانیوز و کیهان پتکی بسازند و آن را بر سر اصلاح‌طلبان بکوبند این بود که اخراج وی از حزب را نمود کامل دیکتاتوری و تک صدایی تلقی کردند و از اینجا به این نتیجه رسیدند که اصلاح‌طلبی مترادف با دیکتاتوری از نوع مدرن است و در نتیجه غلط و باطل.

اما استدلال خانم راستگو در نامه‌اش (+) که توسط کیهان (+) و دار و دسته‌ رسانه‌های ضداصلاح‌طلبی تکرار شد، دو ایراد تکنیکی مهم دارد. نخست این‌که فرض کنیم که این عمل حزب اسلامی کار یک عمل دیکتاتورمنشانه بود. اما آیا صرف همین فرض سبب می‌شود که تصمیم و منش آن‌ها ضرورتا غلط باشد؟ خیر. اتفاقا تصمیم حزب اسلامی کار، حتی در صورتی که مصداقی از دیکتاتوری باشد، درست بوده است، چرا که در کار حزبی وقتی تصمیمی مورد تایید نهایی حزب قرار می‌گیرد و همه به اجرای آن پایبند می‌شوند، تخطی از آن باید با مجازات همراه باشد. کار حزبی، شوخی و بازی کودکانه نیست که اگر شما قولی دادید و در یک بزنگاه حیاتی زیر آن زدید، بعدا بروید و با وارونه تعریف کردن ماجرا نزد والدین و مظلوم‌نمایی خود را محق جلوه دهید.

خانم راستگو گویا هنوز نفهمیده‌اند که قاطعیت، پایبندی به اصول حرفه‌ای و اخلاقی، و هماهنگی کامل با حزب از اصول اولیه کار حزبی است. وگرنه اساسا باید پرسید که کار حزبی چه معنایی دارد اگر قرار باشد، هر کس هر کاری که به شخصه صلاح می‌داند انجام دهد و در آخر کار هم با بیان این‌که حزب دیکتاتور است، عمل اشتباه خود را توجیه کند؟ تصمیمات یک حزب، امر و دستور باید تلقی گردد، نه اینکه حالا یک عده‌ای نظر خودشان را دارند و خانم راستگو هم نظر خودش را و چون دیکتاتوری بد است، پس راستگو حق دارد هر نظر مخالفی با حزب داشته باشد. او این حق را البته که دارد، اما نه به عنوان یک عضو حرفه‌ای و قسم خورده‌ی حزب. او می‌تواند بیرون حزب بنشیند و نظر خود را بیان کند (همان کاری که قرار است از این به بعد انجام دهد). وقتی حزب به این اجماع می‌رسد که به فلان کس باید رای داد، اگر کسی می‌خواهد از این امر و دستور تخطی کند باید در جلسات داخلی حزب مخالفتش را بیان کند و برای آن استدلال بیاورد وگرنه باید بداند که اگر در موعد مقرر و بدون هماهنگی با حزب تخطی کرد مجازاتش می‌تواند اخراج از حزب باشد. این دیکتاتوری، اگر دیکتاتوری باشد، اتفاقا ضروری، خوب و مفید است و گرنه کار حزبی تبدیل می‌شود به یک محفل برای جمع شدن اعضا و گپ و گفت و خوش و بش در مورد نظرات و آراء شخصی. حال بگذریم از این واقعیت که راستگو اساسا وارد شورای شهر نمی‌شد اگر «حزب اسلامی کار» او را وارد لیست خود نمی‌کرد، و این یعنی راستگو خود را مقید به اجرای دستورات حزب کرده بود (مگر اینکه واقعا ایشان نفمیده که حزب و عضویت در آن چه معنا و بار حقوقی‌ای دارد).

* * *

دومین مغالطه در استدلال راستگو و کیهانیان از نوع مغلطه‌ «ابهام در واژه» است چرا که اینان «دیکتاتوری» حزب را با «دیکتاتوری» در سطح جامعه یکی گرفته‌اند. مسلم است که آن‌چه که ممکن است در زمینه‌ حزب و کار حزبی دیکتاتوری تلقی گردد با آنچه که در سطح جامعه دیکتاتوری نام دارد متفاوت است. من ابایی ندارم که از این واژه در مورد کار حزبی استفاده کنم هرچند که بار منفی واژه خواننده را آزار می‌دهد. دیکتاتوری در حزب به این معنا است که وقتی حزب به یک اجماع می‌رسد، انجام آن دستورات لازم و ضروری است و تخطی از آن تنبیه به همراه دارد. دیکتاتوری در جامعه، تک‌صداییِ نامشروع است. فرق دیکتاتوری حزبی با دیکتاتوری در جامعه در مشروع و نامشروع بودن آن‌ها است. تک تک اعضای حزب وقتی عضو آن می‌شوند این مشروعیت را به حزب داده‌اند که در صورت اجماع می‌تواند تمام اعضا را مجبور به پیروی کند. اما در دیکتاتوری جامعه، مشروعیت دیکتاتور زیر سوال است. در ضمن در صورتی که دیکتاتوری حزبی به مذاق کسی خوش نیامد، می‌تواند به راحتی از آن خارج شود، اما در جامعه چنین امکانی وجود ندارد. همچنین حیطه‌ دیکتاتوری حزبی در مورد اجرای تصمیمات حزب است و نه زندگی شخصی و حقوق فردیِ اعضا، در صورتی که دیکتاتوری در سطح جامعه زندگی شخصی و حقوق مبنایی افراد را لگدمال می‌کند. به همین سه دلیلِ مشروع بودن، امکان خروج و حیطه‌ محدود است که دیکتاتوری حزبی فرق اساسی با دیکتاتوری در جامعه دارد و اتفاقا اولی غلط نیست اگر در چهارچوب اجماع و قوانین حزب باشد اما دیکتاتوری در جامعه می‌تواند غلط باشد حتی اگر قانونی باشد.

* * *

در این نوشتار سعی کردم نشان دهم که استدلال خانم راستگو و کیهانیان دو ایراد تکنیکی مهم داشت که آن را از درجه‌ی اعتبار و صحت ساقط می‌کند. به نظر من، تصمیم حزب کار کاملا به جا و درست و حرفه‌ای بود هرچند که حواشی‌های غیراخلاقی آن (مثلا آزار و اذیت و تهدید خانم راستگو) را نمی‌تواند پذیرفت. اما اتفاقا این تصمیم حزب نشان از بلوغ سیاسی آن‌ها دارد، وگرنه کار حزبی با درست کردن روزنامه دیواری مدرسه به مناسبت دهه‌ی فجر چه تفاوتی خواهد داشت؟

پی‌نوشت نگارنده:
کیهان عنوان سرمقاله خود در مورد راستگو را گذشته «دیکتاتورهای کوچک» گویا کوچک بودن دیکتاتور نوعی تحقیر او محسوب می‌شود! از نظر برادران، انگار دیکتاتور هرچه بزرگتر باشد کمتر مایه شرمندگی و تحقیر و خجالت خودش است!

پی‌نوشت وبلاگ:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند. یادداشت‌های وارده خود را به نشانی «arman.parian[at]gmail» ارسال کنید.

۶/۲۴/۱۳۹۲

داریم در لجن‌زار فرو می‌رویم


 دیوان عالی کشور هلند، ارتش و در نتیجه دولت این کشور را در مرگ شهروندان بوسنی در جریان «کشتار سربرنیتسا» مسوول دانسته است. (+) در روستای «سربرنیتسا»، نظامیان صرب حدود ۸ هزار غیرنظامی بوسنیایی را به قتل رساندند، اما هلندی‌ها چرا محکوم هستند؟ آیا آن‌ها در قتل‌عام شرک کردند؟ آیا آن‌ها به صرب‌ها سلاح و مهمات و تجهیزات رساندند؟ آیا آن‌ها برای صرب‌ها لایه دفاعی درست کردند؟ خیر. هلندی‌ها هیچ کدام از این کارها را نکردند و اتفاقا گناه آن‌ها «هیچ کاری نکردن» است! یک کمپ از ارتش هلند در منطقه حاضر بوده اما برای دفاع از مردم منطقه وارد عمل نمی‌شود و البته اهالی را در کمپ خود پناه نمی‌دهد. من با دادگاه هلندی کاملا موافقم که این سکوت دست‌کمی از مشارکت در جنایت ندارد.
* * *

«صبرا و شتیلا» اسامی آشنایی به گوش ایرانیان هستند. یادآور یک جنایتی که با نام «اسراییل» گره خورده است. دقیقا ۳۰ سال پیش در چنین روزی گروهی از فالانژهای مارونی لبنان به انتقام ترور «بشیر جمیل» وارد اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان شدند. نتیجه کار قتل عام ۷۰۰ تا ۳۵۰۰ غیرنظامی فلسطینی بود. بلافاصله پس از این قتل‌عام، «کمیته تحقیقاتی کاهان» از جانب دولت اسراییل تشکیل شد و نیروهای این کشور به رهبری «آریل شارون» را در جریان این قتل‌عام مسوول دانست. چرا؟ آیا اسراییلی‌ها به سمت فلسطینی‌ها شلیک کرده بودند؟ خیر. آن‌ها هیچ کار نکردند و دقیقا گناه‌شان همین است. من هم کاملا با نظر کمیته تحقیق دولت اسراییل موافق هستم: اینکه سربازان اسراییلی می‌توانستند جلوی قتل‌عام را بگیرند اما این کار را نکردند دقیقا آنان را کنار جنایت‌کاران قرار می‌دهد.
* * *

من هیچ وقت به آلمان سفر نکرده‌ام و سال‌های سال این پرسش در ذهن من باقی مانده بود که شهروندان این کشور چه نگاهی به فجایع جنگ جهانی دارند؟ آنان چطور با نتایج آن همه جنایت و نسل‌کشی کنار می‌آیند؟ چطور می‌توانند از زیر بار آن همه ننگ و سرشکستگی بیرون بیایند؟ حال مدتی است که گمان می‌کنم دارم به حقیقت ماجرا پی می‌برم. کم‌کم دارم متقاعد می‌شوم که بخش عمده‌ای از آلمانی‌ها احتمالا اصلا عذاب وجدان ندارند!

«... مردمی از هر دسته، طبقه و پیشه مشارکت داشتند و شواهدی دال بر وجود تکنیک‌های گزینشی ویژه‌ای جهت انتخاب مجریان این جنایات در دست نیست. وضع آن روزها را دانشمندی به نام رائول هیلبرگ چنین توصیف کرده است: در آن روزها می‌شد با نشستن پشت میز و امضای یک دستور اعزام به اردوگاه‌های کار اجباری، هزاران نفر را به کشتن داد. گذشته از این، هنگامی که در دهه ۱۹۳۰ مصادره شرکت‌های تجاری یهودیان آغاز شد، هزاران کاسب شریف نوردیک از طریق باج‌گیری از یهودیان یعنی خرید بنگاه‌های تجاری آنان به قیمت ارزان سود هنگفتی به جیب زدند. به سخن دقیق‌تر، از آنجایی که این عمل را کل جامعه انجام می‌داد، کمتر کسی عظمت جنایت نهفته در آن را احساس می‌کرد. نه تنها آیشمن، بلکه همه آن‌هایی که در این جنایت شرکت داشتند غیر از آدم‌کشان مرحله نهایی می‌توانستند هم‌چنان در مقام اشخاصی خونسرد و خوددار نماینده فضایل زندگی خانوادگی و شرافت فردی طبقه متوسط باقی بمانند. حتی هیملر نیز می‌توانست به خود ببالد که «آنچه مایه عظمت ما است این است که با وجود چنین کاری (نسل کشی یهودیان) وارستگی خود را همچنان حفظ کرده‌ایم». در واقع مساله این نیست که بسیاری از آلمانی‌ها جنایتکار بودند، بلکه نکته این است که اصلا کار خود را جنایت نمی‌شمردند»! (سنت فاشیسم، جان وایس، نشر هرمس، صفحه ۱۵۷)
* * *

وضعیت دخالت نیروهای ایران در سوریه، از جنس «مداخله نکردن» سربازان هلندی یا «اغماض سربازان اسراییلی» نیست. نیروهای ایرانی با تمام وجود در جریان جنایت‌های دولت اسد مشارکت دارند و دوش به دوش ارتش اسد و گاه در سطح فرماندهان و استراتژیست‌های نظامی آن می‌جنگند، (اینجا + ببینید) اما کار صرفا در سطح نظامیان سپاه خلاصه نمی‌شود. امروز فقط فرماندهان برون‌مرزی سپاه نیستند که به مداخله در کشتار شهروندان سوریه‌ای می‌بالند، بلکه تمامی تریبون‌های دولتی و حتی رسانه‌های غیرنظامی هم هیچ ابایی ندارند از اینکه سوریه را «خط مقدم مقاومت» بنامند و این تفسیری است که دامنه آن به بخشی از شهروندان عادی هم کشیده شده است.

«خط مقدم مقاومت» یعنی اینکه سوریه باید به هر قیمتی که شده در دستان حکومت اسد باقی بماند تا منافع ایران در منطقه حفظ شود. یعنی اینکه بزرگترین کشور قربانی «سلاح‌های شیمیایی» تبدیل می‌شود به بزرگترین حامی بزرگترین دیکتاتور خاورمیانه که زرادخانه‌ای بزرگ از همین تسلیحات کشتارجمعی فراهم آورده و حالا دیگر این نظامیان سپاهی نیستند که مشتاقانه در این نسل‌کشی مشارکت می‌کنند، بلکه حتی رییس دولت مملکت نیز به نمایندگی از اکثر رای‌دهندگان ایرانی از «احتمال دست‌یابی مخالفان اسد به سلاح‌های شیمیایی» ابراز نگرانی می‌کند(+)، اما حتی به خودش زحمت نمی‌دهد به نمایندگی از هزاران ایرانی شیمیایی شده، یک کلام بگوید «دولت اسد هم غلط کرده که سلاح شیمیایی درست کرده، ولو آنکه فرض کنیم هنوز از آن استفاده نکرده باشد»!

واقعیت آن است که «قدرت» همواره در وجهی از پیچیدگی‌های روحی انسان شیرین است، ولو آنکه در «جنایت» و «تجاوز» خودش را بروز دهد. حالا دیگر بعید نیست که در ناخودآگاه بسیاری از ایرانیان نیز نوعی احساس غرور از قدرت نقش‌آفرینی در مجادلات منطقه به چشم بخورد. حالا حکومت ما هم توانسته دوش به دوش دیگر قدرت‌های جهان در خارج از مرزهای خودش نقش آفرینی کند. حالا ما هم برای خودمان یک پا «امپریالیست» شده‌ایم. کم افتخاری نیست که بزرگترین قدرت‌های جهان ناچار هستند برای تعیین سرنوشت نهایی مردم سوریه با حکومت ما پای میز مذاکره بنشینند و احساس لذت بخشی است اگر ما بتوانیم از نمد سوریه برای پرونده هسته‌ای خودمان کلاهی فراهم کنیم! حالا ما هم منافعی داریم که لزومی ندارد خودمان برای حفظ آن کشته شویم. دوران جان بر کفی سربازانی که صرفا در دفاع از آب و خاک میهن‌شان جلوی گلوله می‌ایستادند گذشته است. ما حالا ملتی هستیم که می‌توانیم هزینه منافع خود را با خون شهروندان کشوری در هزاران کیلومتر آن‌سوتر بپردازیم و این یعنی درست در لحظاتی که دست‌مان تا مفرق در خون سوری‌ها فرو رفته، هنوز می‌توانیم خود را منزه دانسته و بر سر اخلاقی بودن یا نبودن دخالت آمریکا در منطقه به گفت و گو بنشینیم.

اگر فقط زمزمه‌های دخالت نظامی در اروپا و آمریکا توانسته گروهی از مخالفان جنگ را به خیابان بکشد و یا وجدان بخشی از نمایندگان پارلمان را تحریک کند تا به دخالت نظامی رای منفی بدهند، در ایران بیش از دو سال دخالت مستقیم و همکاری در جنایت‌های رژیم سوریه هنوز هیچ تلنگری به وجدان عمومی جامعه وارد نکرده است. خیابان‌های تهران آرام است. نمایندگانش برای «جان فشانی در راه سوریه» بیانیه صادر می‌کنند و بازار کشور امیدوارانه گوشه چشمی به نتایج چانه‌زنی دولت مردان دارد که شاید بتوانند با برگی که از کشتار مردم سوریه به دست آورده‌اند روزنه‌ای در مسیر تحریم‌ها باز کنند و سودی به اقتصاد کشور برسانند. نانی که سر سفره تک‌تک ما خواهد آمد، هرچند ممکن است شامه ما نتواند بوی خون شهروندان سوری را از پس آن استشمام کند.
* * *

دلم نمی‌خواست تصویری دل‌آزار از فجایع سوریه را پی‌وست این نوشته کنم. تصویر این یادداشت متعلق است به بنای یادبود قربانیان «سربرنیتسا». نام نزدیک به ۸هزار قربانی آن فاجعه را نوشته‌اند تا یادشان را فراموش نکنند. شاید روزی تاریخ ما را هم مجبور کند که اسامی بیش از ۱۰۰ هزار شهروند سوری را که تا کنون پیش پای حفظ قدرت اسد قربانی شده‌اند در بنای مشابهی ثبت کنیم. شاید آن روز عظمت خیره کننده آن بنا بالاخره به یاد ما بیاورد که ما هم داریم در لجن‌زار فرو می‌رویم، نه از آن جهت که همگی جنایت‌کار شده‌ایم، بلکه از آن جهت که کاری را که می‌کنیم اصلا جنایت نمی‌دانیم.