۳/۱۰/۱۳۹۱

با منزه‌طلبی گامی به پیش برنخواهیم داشت


«شورای هماهنگی راه سبز امید» با صدور بیانیه‌ای کشتار مردم سوریه را محکوم کرده است. (اینجا) در شرایطی که تداوم جنایات خاندان اسد در سوریه، نفرت و انزجار جهانی را برانگیخته است، صدور بیانیه شورا می‌تواند نکته‌ای مثبت به حساب آید. متاسفانه بدون امثال این بیانه، نام «ایران» تنها به عنوان «یگانه حامی جنایات سوریه» در محافل خبری به گوش می‌رسد که ابدا در شان ایرانیان نیست. بیانیه شورا کمک می‌کند تا برای جهانیان یادآوری کنیم «حمایت از سرکوب و جنایت در سوریه به هیچ وجه خواست و مطالبه ایرانیان نیست، بلکه تنها ناشی از منافع گروهی است که مردم خویش را نیز به گروگان گرفته‌اند». با این حال مشکلی وجود دارد که من نمی‌توانم این حرکت خوب شورای هماهنگی را به دیده مثبت نگریسته و از آن استقبال کنم.

به باور من، محکوم کردن جنایاتی تا بدین‌ حد بدیهی و آشکار هنرچندانی نمی‌خواهد. اینجا جایی است که اگر سکوت کنید بیش از اندازه پرت و یا محکوم هستید. در چنین شرایطی محکوم کردن ابدا یک گام رو به جلو نیست و در بهترین حالت مقاومت در برابر عقب‌نشینی بیشتر است. من این شیوه از کنش سیاسی را همچنان «منزه‌طلبی» می‌خوانم: اینکه شورای هماهنگی در هیچ یک از مشکلات اصلی جامعه مداخله‌ای نکند و تنها زمانی وارد عمل شود که در مورد واقعه‌ای هیچ شک و شبهه‌ای وجود نداشته باشد و تنها بخواهد از خود رفع مسوولیت کند جز «منزه‌طلبی» هیچ نام دیگری ندارد.

به باور من، هرچند محکوم کردن جنایات سوریه یک تعارف دیپلماتیک بجا به حساب می‌آید، اما مشکل امروزین جامعه ما گرانی، تورم، بیکاری، فساد گسترده و در یک کلام عواقب ویران‌گر «طرح حذف یارانه‌ها»ست. به خوبی می‌دانیم که میرحسین موسوی تنها نامزدی بود که با اجرای این طرح مخالفت می‌کرد. من باور دارم که اگر هم آن زمان گروهی مواضع اقتصادی او را با اتهام «چپ‌گرایی» تخطئه کرده و در پی سراب تبدیل شدن یک شبه به کشوری با اقتصاد باز و جهانی از این طرح حمایت می‌کردند، امروز همه به چشم خود می‌بینیم که اجرای آن چه بلایی بر سر اقتصاد و جامعه ما آورد. اما اکنون که تمامی طبقات اجتماعی زیر فشار این بار سنگین خورد می‌شوند، هیچ صدایی به نمایندگی از جنبش سبز در اشاره به این معظل اصلی جامعه به گوش نمی‌رسد. من دلیل این سکوت را «بی‌شهامتی» می‌دانم.

به باور من، ترس اعضای شورای هماهنگی از انتقاد بدگویان و فرصت‌طلبی تک‌چهره‌های سودجو و موج‌سوار سبب شده است تا به بی‌حرکتی برسند و ابتکار عمل از دست‌ بدهند. این نقطه ضعف دقیقا همان چیزی است که در مورد شخص میرحسین یک نقطه قوت به حساب می‌آمد. او توانایی این را داشت که بی‌توجه به عیب‌جویی‌های بوق‌های رسانه‌ای، حرفی را که عمیقا باور داشت حرف دل مردم است بر زبان بیاورد و بر سر آن ایستادگی کند. این ویژگی، حیاتی‌ترین ممیزه یک رهبر بزرگ است که متاسفانه پس از حصر موسوی جای خالی آن در بیانیه‌های شورا به چشم می‌خورد. من بجز افسوس خوردن، تنها می‌توانم به سهم خودم از اعضای شورای هماهنگی درخواست کنم ترس‌ها و معذوریت‌های رسانه‌ای و تبلیغاتی خود را کنار بگذارند. از بدگویی‌های بلندگوهای تک نفره نهراسند، از لاک پنهان خود خارج شود و حرفی را بزنند که امروز در تک تک خانه‌های ایرانی زده می‌شود: «مشکل اصلی مردم یارانه‌هاست؛ اجرای این طرح ویرانگر را متوقف کنید».

۳/۰۹/۱۳۹۱

آی آدم‌ها...


من «حسین رونقی ملکی» را نمی‌شناسم و هیچ گاه هم وبلاگ او را نخوانده‌ام. اما همین‌که می‌دانم او عضوی از جامعه وبلاگستان بوده که من هم خود را عضوی از آن می‌دانم سبب می‌شود تا ناخودآگاه نظرم به اخبار رسیده از وضعیت او جلب شود. به باور من «مجازات وبلاگ نویسی حبس و زنجیر نیست».

می‌گویند وضعیت جسمانی حسین رو به وخامت است. من به شخصه از دوستانی که از اوین آزاد شده‌اند شنیدم که وضعیت کلیه‌های حسین واقعا بحرانی است و علاوه بر درد و رنج فراوان، جان او را هم به خطر انداخته است. به باور من «هیچ محکومی مستحق تحمل چنین زجری در زندان نیست».

حسین رونقی ملکی در اعتراض به وضعیت خودش دست به اعتصاب غذا زده است. او هیچ دادرس دیگری برای فریاد خود نیافته و حالا آخرین ذرات وجودش را ابزار اعتراض کرده است. به باو من «هیچ انسانی شایسته چنین بی‌دادی نیست».

به وضعیت حسین رونقی ملکی رسیدگی کنید.

۳/۰۸/۱۳۹۱

توتالیتاریسم مادرانه!


میلان کوندرا در مورد «راز موفقیت کافکا در پیش‌بینی شرایط حکومت‌های توتالیتر می‌نویسد: « ... من به این رمز و راز روزی اندیشیدم که در خانه یکی از دوستان قدیمی شاهد مشاجره‌ای کم اهمیت بودم.

این خانم به سال ۱۹۵۱ در محاکمه‌‌های استالینی پراگ بازداشت و به اتهام جرایمی محاکمه شد که مرتکب نشده بود. بعلاوه، در آن هنگام صدها کمونیست دچار وضعی مشابه وضع او شدند. همه آنان در سراسر زندگی، خود را با حزبشان کاملا یگانه می‌دانستند. هنگامی که این حزب ناگهان به متهم کردن آنان برخاست، همگی مانند «ژوزف ک.» (شخصیت رمان کافکا) پذیرفتند که «همه زندگی گذشته‌شان را مو به مو بررسی کنند» تا خطای نامعلوم را بیابند و سرانجام به جرایمی واهی اعتراف کنند. دوست من موفق شد جان سالم به در برد زیرا این شجاعت خارق‌العاده را داشت تا از «جست و جوی جرم خویش»، برخلاف تمام رفقایش سر باز زند. سرپیچی از همکاری با دژخیمانش مانع شد که آنان بتوانند در محاکمه نمایشی نهایی از او استفاده کنند. بدین ترتیب بجای آنکه به دار آویخته شود فقط به زندان ابد افتاد. پس از پانزده سال از او کاملا اعاده حیثیت شد و آزاد گردید.

این زن هنگامی دستگیر شد که بچه‌اش یک‌ساله بود. پس وقتی از زندان بیرون آمد پسری شانزده ساله داشت و از آن وقت دو نفری زندگی خوش و ساده‌ای را آغاز کردند. دلبستگی مفرط او نسبت به پسر کاملا فهمیدنی است. روزی که من به دیدن آنان رفتم پسرش بیست و شش ساله شده بود. مادر سرافکنده و آزرده اشک می‌ریخت. علت گریه کاملا بی‌اهمیت بود: پسر بامدادان خیلی دیر بیدار شده بود، یا چیزی از این قبیل. به مادر گفتم: چرا خود را برای چیزی به این بی‌اهمیتی اینقدر ناراحت و عصبی می‌کند؟ آیا ارزش گریه کردن دارد؟ واقعا زیاده‌روی می‌کنی.

پسر به جای مادرش پاسخ داد: نه، مادرم زیاده‌روی نمی‌کند. مادر من زنی بسیار خوب و شجاع است. وقتی همه وا دادند او توانست مقاومت کند. می‌خواهد من مردی لایق و شایسته شوم. راست است، من به موقع بیدار نشدم، اما مادرم من را به خاطر چیزی عمیق‌تر سرزنش می‌کند. رفتار من، رفتار خودخواهانه من مورد شماتت اوست. من می‌خواهم همان کسی شوم که مادرم می‌خواهد. به او قول می‌دهم و شما را شاهد می‌گیرم.

اگر حزب نتوانسته بود منظور خود را در مورد مادر عملی کند، مادر توانست به منظور خود در مورد پسر نایل شود. مادر پسر را واداشته بود تا اتهام پوچی را بپذیرد. «به جست و جوی جرم خویش» بپردازد و به اعتراف علنی مبادرت ورزد. من، بهت‌زده این صحنه محاکمه کوچک استالینی را تماشا کردم و بی‌درنگ فهمیدم که مکانیسم‌های روان‌شناختی که در بطن وقایع بزرگ تاریخی (ظاهرا باورنکردنی و غیرانسانی) عمل می‌کنند، همان مکانیسم‌هایی‌اند که بر موقعیت‌های شخصی و خصوصی (کاملا معمولی و بس بشری) حاکم‌اند ...»

«میلان کوندرا» - «هنر رمان» – نشر قطره – صفحه ۲۰۰ - ۲۰۳

پی‌نوشت:

تصویر متعلق به اثری است از «اگون شیله».

۳/۰۷/۱۳۹۱

به بهانه کنسرت گروه «دنگ‌شو» در دانشگاه شریف


شاید امروز از یک احساس خوب می‌نوشتم. از تنظیم دل‌نشین آهنگ‌ها که آنقدر قوی است که دیگر اهمیتی ندارد فلان خواننده گروه، روز اجرا صدایش گرفته باشد و تمرکز خود را از دست داده باشد. حتی با خارج خواندن یک نفر هم باز آهنگ به دل می‌نشیند. شاید هم از بی‌سلیقگی در پوشش اعضای گروه انتقاد می‌کردم. به هر حال در کشور ما تعداد کنسرت‌های موسیقی آنقدر محدود است که حالا حالاها کار داریم تا تمرکز خودمان را در گام نخست از گرفتن مجوز و در گام دوم از خود موسیقی فراتر ببریم و ای بسا به فرم صحنه، پوشش گروه و حتی حرکت‌هایی که می‌تواند به جذابیت اجرا کمک کند برسانیم. همه این‌ها ممکن بود، اگر اعضای گروه «دنگ‌شو» در بخش پایانی کنسرت خود آن برخورد غیرقابل‌پیش‌بینی را انجام نمی‌دادند!

داستان از چه قرار بود؟

کنسرت به همت یک نشریه دانشجویی و گروه موسیقی دانشگاه صنعتی شریف برگزار شده بود و روز پنج‌شنبه، قرار بود گروه برای آخرین اجرا به روی صحنه برود. همه چیز به ظاهر خوب پیش می‌رفت. تا اینکه نوبت به اجرای آخرین آهنگ کنسرت رسید و با اعلام سخن‌گوی گروه، تماشاگران منتظر اجرای ترانه «خوابم یا بیدارم» شدند. در این لحظه گفت و گویی میان دو نفر از اعضا درگرفت، سخن‌گو رو به حاضران اعلام کرد «حس آهنگ رفت»! بعد گفت و گوهای میان اعضا کمی ادامه پیدا کرد و گروه به ناگاه صحنه را ترک کرد. کل ماجرا آنقدر سریع و قافل‌گیر کننده رخ داد که تماشاگران تا چند دقیقه متوجه اتفاقات نشدند و هم‌چنان در سالن تاریک منتظر ادامه برنامه نشستند. پس از مدتی که چراغ‌ها روشن شد تازه حاضران متوجه شدند که واقعا اعضای گروه «قهر کرده» و سالن را ترک کرده‌اند! حالا زمانی بود که همه از همدیگر بپرسند «چی شد؟» و شروع به گمانه‌زنی کنند که «یک نفر خندید»! یا «نه؛ وقتی داشت معرفی می‌کرد یک نفر داد زد: شایا تیمت رو بردار و برو». «نه بابا؛ گفت شایا تیمت رو بردار و بیا». «ولی اون که مال آهنگ قبلی بود؛ اینجا چرا قهر کردند؟» و ... 

اخلاق حرفه‌ای داشته باشید

فارغ از اینکه در سالن اجرا اتفاق ناخوش‌آیندی رخ داده است با خیر، من اعضای گروه و تیم پشتیبانی آنان را مسوول اجرای یک کنسرت می‌دانم. اگر اجرا به خوبی به پایان برسد افتخار آن در کارنامه گروه ثبت خواهد شد، پس اگر هم مشکلی پیش بیاید خود گروه است که آسیب خواهد دید. با چنین نگرشی، اعضای گروه باید حداکثر توان خود را برای نمایش یک اجرای بی‌دردسر به خرج بدهند. به ویژه، این بر عهده سخن‌گوی گروه است که با تماشاگران ارتباط دارد. او می‌تواند با هنرمندی خود، جو سالن را کنترل و حتی هدایت کند. همه این‌ها به کنار، در نهایت تماشاگر برای حضور در سالن هزینه پرداخت کرده و گروه نیز «پول» گرفته‌ است. صرف‌نظر از اینکه اینجا مورد معامله یک اثر یا اجرای هنری است، باید پذیرفت که نمی‌توان از قوانین کلی معامله تخطی کرد: «همیشه حق با مشتری است»!

در کشور ما برخورد عجیبی نیست که فروشنده‌ای با مشتری خود چنان برخورد کند که انگار لطفی در حق او مرتکب شده و مشتری باید سپاس‌گزار باشد. اما اینکه فروشنده پول مشتری را بگیرد و کالای خود را نصفه و نیمه عرضه کند دیگر یک ناهنجاری حرفه‌ای نیست، رسما وارد فاز «دزدی» و یا «کلاه‌برداری» می‌شود. در بهترین حالت می‌توان گفت «کاری که اعضای گروه دنگ‌شو در جریان اجرای خود انجام دادند یک کم‌فروشی آشکار بود».

در این مورد باید بگویم اولا، اینکه اعضای گروه در جریان اجرا «حس آهنگ» را از دست بدهند صرفا بی‌تجربگی خود را به نمایش درآورده‌اند. نوازنده حرفه‌ای نباید تحت تاثیر جو سالن و یا تعابیری همچون «حس آهنگ» قرار بگیرد. در ثانی، بر فرض هم که این اتفاق رخ داد، گروه باید این آمادگی و خلاقیت را داشته باشد که یا بلافاصله یک آهنگ دیگر را در دستور قرار دهد و یا به هر طریق دیگر مخاطب خود را سرگرم کند. مثلا می‌توان از یکی از اعضای گروه که آمادگی‌اش را دارد تقاضای یک تک‌نوازی به عنوان حسن ختام را داشت. به هر حال باید رضایت را در تماشاگر حفظ کرد. کاری که گروه «دنگ‌شو» نه تنها انجام نداد، بلکه گویی به صورت عمدی بر نتیجه‌ای کاملا متفاوت تاکید داشت!

اخلاق هنری داشته باشد

هنرمندی که مردم را دوست نداشته باشد و از صمیم قلب به مخاطب خود عشق نورزد، «هنرمند» نیست. این باور من است و بر پایه همان هم قضاوت می‌کنم: «اعضای گروه دنگ‌شو، علی‌رغم تمامی احترامی که برای آثار زیبایشان قایل هستم، هنرمند نیستند»!

در بخشی از اجرا و در میان تشویق‌های تماشاگران، یک نفر از ته سالن داد زد «شایا، تیمت رو بردار و بیا». فریادی که با توجه به جو سالن و صحبت‌های قبلی به طنز گرفته شد و همه را به خنده انداخت. در ادامه سخن‌گوی گروه در چند مرحله گفت: «ما تا به حال فقط در محیط‌های فرهنگی برنامه داشته‌ایم و تجربه اجرا در فضای استادیومی را نداریم». ظاهر قضیه یک شوخی بود که چندان روی عبارات آن دقت نشده بود چون به هر حال نزدیک 200 تماشاگر حاضر در سالن دوست نداشتند کسی به آن‌ها بگوید «جمع شما بر خلاف سالن‌های دیگر فرهنگی نیست». ولی در ادامه کار بدتر هم شد؛ وقتی گروه قهر کردند و رفتند تازه همه فهمیدند که سخن‌گو ابدا آن حرف‌ها را از سر شوخی نمی‌زده و آشکارا قصد توهین به تماشاگران را داشته است. گویی می‌خواهد در عوض یک تشویق ناخوش‌آیند از جانب یکی از تماشاگران، تمامی حضار را مجازات کرده و آنان را تحقیر کند. این برخوردی نیست که من از یک هنرمند انتظار دارم. این برخورد افرادی با ظرفیت پایین است که مغرورانه خود را برتر از دیگران می‌پندارند و ابدا هم حاضر نیستند این حس خودبرتر‌بینی افراطی را پنهان کنند.

مشاهده چنین برخوردی از یک گروه به نسبت تازه‌کار با اعضایی کاملا جوان و ناشناخته بار دیگر من را به لزوم دقت بیشتر در شخصیت اساتیدی مانند «شجریان» وا داشت. این‌ها با این سطح از شهرت و توانایی، اینچنین خود را از جرگه مردم و مخاطبان جداکرده و در جایگاهی برتر قرار داده‌اند، وای به روزگاری که به شهرت و افتخاری در سطح امثال شجریان برسند!

(برخورد زننده دیگر، در همان زمان معرفی و هنگامی رخ داد که تماشاگران سراغ یکی از اعضای پیشین گروه را گرفتند. واکنشی که معرفی کننده گروه نشان داد و حاکی از نوعی انزجار از عضو پیشین بود کاملا دور از شان بود)

اخلاق انسانی داشته باشید

در پایان اجرای هر آهنگ، سخن‌گوی گروه به تشویق تماشاگران واکنش نشان می‌داد و تاکید می‌کرد «من هیچ چیز را به اندازه این تشویق شما دوست ندارم» یا «شما آنقدر خوب تشویق می‌کنید که ما به خودمان هم حسودی می‌کنیم». چه کسی تصورش را می‌کرد چنین عباراتی در نهایت به «ما تا به حال فقط فقط در محیط‌های فرهنگی اجرا داشته‌ایم» و البته آن قهر بدون خداحافظی ختم شود؟ تنها نتیجه‌ای که من از کنار هم قرار دادن این برخوردها گرفتم این بود که گوینده از ابتدا هیچ صداقتی در کلام خود نداشت. او حس واقعی خود را در برخورد با احساسات تماشاگر بیان نمی‌کند، بلکه فریب‌کارانه قصد داشت نوعی احساس صمیمیت را شبیه‌سازی کند. در یک کلام: او دروغ می‌گفت و چیزی نشان می‌داد که نبود. (بودند کسانی که وقتی گوینده بخشی از سخنان خود را به تمجید از «پنجمین اختر تابناک آسمان امامت» اختصاص داد، احساس مشابهی از بی‌صداقتی را از کلام او برداشت کردند) به هر حال این دیگر نه به رفتار حرفه‌ای مربوط است و نه به هنرمندی، دروغ‌گویی و تظاهر خارج از شان انسانی است.

۳/۰۶/۱۳۹۱

پل‌های گمشده‌ میان فضای مجازی و حقیقی


سه سال پیش تحقیقی انجام شد با هدف بررسی «فضای وب ایرانی». من دقیقا نمی‌دانم متولی این تحقیق چه کسی بود اما برای مشاهده نتایج و گزارشی از این تحقیق می‌توانید به اینجا+ مراجعه کنید. با توجه به تاکیدی که خود گزارش دارد، من هم از به کار بردن «وبلاگ‌نویسی فارسی» پرهیز می‌کنم به این امید که این پژوهش توانسته باشد میان وبلاگ‌های فارسی زبان غیرایرانی و ایرانی تمایزی قایل شود. بنابر گزارش ارایه شده، در این تحقیق چهار محور عمده برای وبلاگ‌های ایرانی ترسیم شده است:

1) وبلاگ‌های سکولار / اصلاح‌طلب
2) وبلاگ‌های مذهبی / محافظه‌کار و سنتی
3) وبلاگ‌های ادبی، شعر، دل‌نوشت و نظایر آن
4) Mixed Network (نمی‌دانم باید چه ترجمه‌اش کنیم)

نمودارهای پی‌وست گزارش (تصویر این یادداشت) نشان می‌دهد که توزیع وبلاگ‌های ایرانی حول چهار محور ارایه شده به نسبت متوزان است. فارغ از هرگونه قضاوت کیفی، گمان می‌کنم این آمار می‌تواند تا حدودی تصویر پیش‌فرض ما را نسبت به فضای مجازی اصلاح کند.

* * *

من به تجربه آموخته‌ام که بحث «ارتباط فضای مجازی با فضای حقیقی» در جامعه ایرانی، به مانند بسیاری از دیگر مباحث کلان اجتماعی، به فراخور حال و هوای عمومی جامعه دستخوش قضاوت‌هایی به شدت کلی و البته احساسی می‌شود. همان‌گونه که جو غالب اظهارات گذری ممکن است با یک تصمیم نادرست حکومتی، کل جامعه ایرانی را «نژادپرست» بخواند، یا در واکنشی دیگر ایرانیان به ناگاه «باهوش‌ترین» مردم جهان معرفی شوند، فضای مجازی نیز به فراخور وضعیت گاه «پیش‌گام و تریبون آزاد جامعه ایرانی» می‌شود (مانند فضای چند ماهه پس از کودتای 88 که بار خبررسانی بر دوش رسانه‌های اینترنتی افتاده بود) و گاه فضایی آکواریومی که هیچ ارتباطی به اصل جامعه ندارد. (به مانند هر دوره رکودی که حس سرخوردگی از ناتوانی در ایجاد تغییرات اجتماعی، افراد را به خود تخریب‌گری می‌کشاند) جالب اینجاست که اتفاقا هر دوی این قضاوت‌ها نیز در همین فضای اینترنتی شایع می‌شوند!

ادعای نادرست دیگری که متاسفانه ظاهری علمی‌تر به خود گرفته و طبیعتا مقبول‌تر به نظر می‌رسد، تاکید بر این گزاره است که «فضای اینترنتی نماینده کلیت جامعه ایرانی نیست». این ادعا بر این پایه استوار می‌شود که همه ایرانیان کاربر اینترنتی نیستند، پس مباحث اینترنتی دغدغه و نقطه‌نظرات همه ایرانیان را پوشش نمی‌دهد. طبق معمول، این دست موکول کردن باورهای مردم به پستوهایی که کسی از آن اطلاع ندارد «معمولا» دست‌مایه حامیان حاکمیت و وضعیت موجود است تا ارقام عجیب و غریب حکومتی را توجیه کنند! (البته از آن دست‌مایه‌هایی است که بخش قابل‌توجهی از منتقدین هم آن را پذیرفته‌اند و از آن همچون گزاره‌هایی خود‌تخریب‌گر استفاده می‌کنند) مثلا آنان می‌گویند اگر ادعای مشارکت 68درصدی در انتخابات مجلس نمود بیرونی ندارد به این دلیل است که فعالان اینترنتی از اقلیت مرفه و بیشتر پایتخت‌نشین جامعه هستند اما در شهرهای کوچک و روستاها مردم همچنان حامی حاکمیت‌اند.

به باور من بی‌پایگی این ادعا چیزی فراتر از یک استدلال آماری است. برای مثال می‌‌توان به این مسئله پرداخت که «آیا جامعه دانشجویان کشور نماینده قابل قبولی برای بازتاب دادن کلیت خواسته‌های جامعه ایرانی است؟» در پاسخ به این پرسش می‌توان استدلال کرد که «خیر؛ همه ایرانیان که دانشگاه نمی‌روند! یا اینکه در شهرهای بزرگ توجه و تمرکز بر روی تحصیلات دانشگاهی بیشتر از روستاها است». استدلال نادرستی نیست، اما من می‌گویم در شیوه تقریبی علوم اجتماعی، استدلال ناکارآمدی است. در مقابل می‌توان گفت: «با تقریب خوبی، سیستم آموزش رایگان در دوران متوسطه توانسته است دانش‌آموزانی از همه اقشار اجتماعی را به دانشگاه‌ها بفرستد. بدین ترتیب، اگر هر دانشجو بتواند گوشه‌ای از فرهنگ، باورها و مطالبات اطرافیان خود را به دانشگاه‌ها بکشد، آنگاه مجموعه دانشجویان کشور نمونه قابل قبولی برای تحلیل کلیت جامعه خواهند بود». وضعیتی که مشابه آن را برای وب ایرانی نیز قایل هستم.

* * *

گزارشی که در ابتدای یادداشت به آن اشاره شد نشان می‌دهد هیچ یک از محورهای چهارگانه ارایه شده دست بالا را در فضای مجازی کشور ندارد. یعنی حتی بر خلاف رایج‌ترین برچسب اتهامی، فضای مجازی اساسا فضایی «سیاست‌زده‌تر از فضای اجتماعی» نیست. اینجا هم بسیاری ترجیح می‌دهند وبلاگ خود را به شعر و ادبیات هنر، جوک و لطیفه و سرگرمی، مطالب جذاب مختلف و البته بازی‌های رایانه‌ای و دستاورهای فن‌آوری اختصاص دهند. (به یاد بیاورید که اتفاقا پرمخاطب‌ترین وبلاگ فارسی‌ زبان به همین دسته‌ها تعلق دارد) 

به باور من، بجز همان نبود اطلاعات آماری و عادت به صدور گزاره‌های کلی، تنها یک مسئله است که به این تصور از فضای مجازی دامن می‌زند: «اینجا محدودیت‌ها کمتر است و ناگفته‌های بیشتری بر زبان می‌آید. جای خالی این سخنان در فضای اجتماعی، هرچند که به دلیل فضای سرکوب، اختناق و سانسور باشد، در بسیاری از موارد به نبودن چنین باورهایی تعبیر می‌شود که نتیجه‌گیری نادرستی است»!

من گمان می‌کنم فضای وبلاگستان و به صورت کلی‌تر، وب‌ ایرانی، به خوبی می‌تواند ترسیمی از نتایج حذف حاکمیت سرکوب و سانسور در جامعه ایرانی باشد. اتفاقا آزمون خوبی است و می‌تواند برای همه ما مفید باشد. ما می‌توانیم به چشم خود ببینیم که در صورت نبود قوانین محدود کننده، ایرانیان چه واکنش‌هایی از خود بروز می‌دهند. در این فضا، طبیعتا استقبال گسترده به سایت‌های «پورنوگرافی» و البته گسترش مطالبی که از آن‌ها با عنوان «توهین به عقاید و مقدسات» یاد می‌شود نیز حضور دارد. این‌ها حقایق غیرقابل انکاری است که باید از همین الآن خودمان را برای آن‌ها آماده کنیم.

* * *

حرف آخر:

من ریشه اصلی شکل‌گیری بحث با موضوع «ارتباط فضای مجازی با فضای حقیقی» را در ناتوانی از تغییر می‌بینم. گویی برخی از ناظران به چشم خود می‌بینند که برآیند مطالبات در فضای مجازی چیزی متفاوت از وضعیت کنونی اجتماعی است و این اختلاف هیچ تغییر چشم‌گیری در کوتاه مدت ایجاد نکرده است. در نتیجه، ناامید و دل‌سرد از هرگونه تاثیرگزاری فضای مجازی، به کل اصل آن را زیر سوال می‌برند. این گروه نادیده می‌گیرند که «ناتوانی از تغییر» مشکلی است که در فضای حقیقی اتفاقا بیشتر به چشم می‌خورد. اینکه کل جامعه ایرانی و نخبگانش هنوز به راه حلی برای برون‌رفت از بن‌بست کنونی دست نیافته، دلیلی بر «مجازی» بودن فضای اینترنتی نیست. پس من اساسا اعتقاد ندارم که میان فضای اینترنتی ما با جامعه بیرونی «پل‌های گمشده‌ای» وجود دارد. اتفاقا این دو کاملا در پیوند با یکدیگر هستند و رکود و یا جنبش اجتماعی، با بروزی به نسبت متوازن در هر دو به چشم می‌خورد. 

پی‌نوشت:
در پیوند با همین موضوع از حلقه وبلاگی «گفت و گو» بخوانید:

«دنیای مجازی، مجازی نیست». (محمد معینی - راز سر به مهر)

۳/۰۳/۱۳۹۱

به بهانه سوم خرداد: کدام خطر یکپارچگی ملی را تهدید می‌کند



نمی‌دانم در این وبلاگ چند بار به آن ماجرای معروف سریال «سربه داران» اشاره کرده‌ام. اما همچنان گمان می‌کنم اگر هزار بار دیگر هم به آن داستان باز گردیم، باز هم حرف‌های جدید برایمان دارد و باز هم می‌توانیم از تازگی‌اش لذت ببریم و البته بیاموزیم. داستان نخستین حاکم ایرانی که توانست پس از متلاشی شدن کشور در حمله مغول‌ها یک حکومت محلی تشکیل دهد. وی، در رقابت با حاکمان مغول و بازماندگان چنگیزخان امیدوار بود که از حمایت ایرانیان برخوردار شود. پس بلافاصله پیکی را به سراغ «شیخ حسن جوری» فرستاد بدین امید که از یکی از رهبران مورد اعتماد مردم بیعت بگیرد. پاسخ شیخ حسن اما شگفت‌انگیز بود: «از هر حاکمی هم که حمایت کردید، از این یکی حمایت نکنید»! (نقل به مضمون)
* * * 

امروز سوم خرداد است. سالروز شیرین پیروزی. روزی که «خونین‌شهر» دوباره «خرم‌شهر» شد. من آن روز نبودم، اما حتی لحظه‌ای اندیشیدن به احساسی که ممکن بود با شنیدن این خبر به دست آید سبب می‌شود تا خون در رگ‌هایم بجوشد، اشک‌هایم سرازیر شود و ناخودآگاه وسوسه فریاد زدن وجودم را سرشار کند: «الله اکبر، الله اکبر»!

واکنش به تحقیر اگر به «پیروزی» ختم شود همواره شیرین است. حال اگر این تحقیر، از جنس یک «غرور ملی» باشد و پیروزی‌اش از جنس پاک‌سازی خاک میهن از چکمه متجاوز بیگانه، شیرینی‌اش از حلاوت می‌گذرد و احساس سرورش طعنه به پرواز می‌زند. «جشن ملی» کم‌ترین توصیفی است برای پایکوبی در آزادی خرمشهر. روزی که هویت گروهی «ما» بدون تردید به تمامی جامعه ایرانی گسترش می‌یافت و برای نخستین بار می‌دانیم در شادی پیروزی «ما»، هیچ هم‌وطنی شکست نخورده است. دوگانه «ما» و «دژخیم بیگانه» هویت ملی را آنچنان تقویت می‌کند که سرمایه‌هایی همچون یکپارچکی، اتحاد، هم‌دلی و فداکاری به نقطه اوج خود می‌رسند. تجربه خرم‌شهر یک حقیقت را برای همیشه به ما ثابت کرد: «دشمن خارجی، شاید بتواند برای مدتی به خاک ما تعرض کرده و یا بخشی از آن را اشغال کند، اما در نهایت به اتحادملی، انسجام و هم‌دلی ما دامن خواهد زد و همین امر سبب خواهد شد تا دیر یا زود از خاک وطن هم اخراج شود و هیچ ردی از خود بر جای نگذارد جز یک احساس شیرین پیروزی در قلب‌های ما». 

* * * 

هربار که روایت سازندگان سریال سربداران از زبان «شیخ حسن جوری» فکر می‌کنم، در این شگفتی فرو می‌روم که آیا اینان برجسته‌ترین جامعه‌شناسان و نخبگان فلسفی-سیاسی-اجتماعی ما نبوده‌اند؟ آنان که از زبان شیخ حسن به ما گفتند: «نگران اشغال‌گر مغول نباشید. ایرانی در برابر تاراج‌گر مغول، شاید چندصباحی توان مقابله نداشته باشد، اما هویت و انسجام خود را حفظ می‌کند. مرزهایش را با این متجاوز خارجی مشخص می‌کند و در نهایت یک روز به حساب او خواهد رسید. اگر می‌خواهید نگران باشید، نگران آن حاکم مدعی ایرانی بودن باشید. اینان اگر جنایتی می‌کنند به اسم مغول و به نام متجاوز خارجی می‌کنند. در برابر هر خونی که می‌ریزند درخت مقاومت و اتحاد ملی را آب‌یاری می‌کنند. اما جلادی که به نام ایران و ایرانی، به اسم اسلام و مسلمانی جنایت می‌کند، تنها خون مظلوم را به زمین نمی‌ریزد. یک‌دلی ما را از میان می‌برد. دیگر نمی‌توانیم از دشمن متجاوز بنالیم چرا که «از ماست که بر ماست»! در جور و ستم این مستبد داخلی است که مردم پراکنده، اعتمادها سست، دل‌ها تیره و امیدها تباه می‌شوند. هیچ کس به هم‌وطن و هم‌زبان خود اعتماد ندارد. هیچ کس نمی‌تواند دشمن را به درستی تشخیص دهد تا توان خود را برای حمله به او متمرکز کند. همه سردرگم و پریشان خواهند بود. انگشت اتهام را به سوی یکدیگر می‌گیرند. بر سیمای همسایه چنگال می‌کشند و در نهایت هیچ به بار نمی‌آورند جز پراکندگی ملی و تثبیت بقای خودکامه.

۳/۰۲/۱۳۹۱

دوم خرداد یعنی «سیدمحمد خاتمی»


در کشوری که گفتمان‌های غالبی وجود ندارند که نهادینه شوند و تولید اندیشه‌ قابل ذکری وجود ندارد که شاهد تقابل اندیشه‌ها باشیم، توافق‌ها جز بر سر اشخاص ممکن نخواهد بود. این باور من است. درست در روزی که پس از گذشت 15 سال به دوم خرداد 76 می‌نگرم، اما احساس نمی‌کنم به عقب خیره شده‌ام، بلکه گویی به آینده‌ای رویایی می‌اندیشم!

طی این پانزده سال، روی‌دادهای دوران هشت‌ساله اصلاحات از ده‌ها و صدها و ای بسا هزاران منظر نقد شده است و حالا من می‌خواهم یک نگاه ساده و دم دستی به کلیت مسئله داشته باشم: «می‌خواستیم به مردم سالاری برسیم، از قبل قهرمان پروری! طبیعتا شکست خوردیم و همان‌طور که استبداد بار دیگر جایگزین مردم‌سالاری شد، قهرمان ما نیز ضدقهرمانی شد تا گناه همه ضعف‌ها و اشتباهات خود را به گردن‌اش بیندازیم».

وقتی هنوز هم نمی‌توانیم گفتمان منسجم و یا دست کم «گفتمانی حداقلی» را نام ببریم که بتوان ادعا کرد توافق نانوشته دوم خرداد در میان مردم بر سر آن شکل گرفت، پس ناگزیر هستیم به جای نقد گفتمان به نقد اشخاص متوسل شویم و البته گناه را به گردن یکدیگر بیندازیم. عجیب اینکه 15 سال بعد، همچنان از تولید یک گفتمان قابل پیشنهاد برای جنبشی مردمی عاجز مانده‌ایم و جز در گرداگرد یک شخصیت کاریزماتیک دیگر توان توافق نداریم. این بار قرعه فال به نام «میرحسین موسوی» خورده است تا کی او چون مصدق به جرگه اسطوره‌های کلاسیک شکست‌خورده ما درآید و یا ورق برگردد و چون خاتمی دیوار کوتاه پوشاننده ضعف‌های ما شود.

با این حال و فارغ از تمامی ضعف‌ها و سرخوردگی‌ها، دوم خردادها از نگاه من نشان‌های افتخاری خواهند بود بر سینه ملتی که شاید هنوز نتوانسته است راه خود را پیدا کند، اما هیچ گاه نیز به سکون و رکود تن در نداده و از پس هر سقوطی، ققنوس‌وار سر بلند کرده است. 

دوم خرداد مبارک باد. به تمامی آنان که همچنان باور دارند «ما باز خواهیم گشت و دوباره وطن را خواهیم ساخت».

۲/۳۱/۱۳۹۱

یادداشت وارده: باید به گفتمان نخستین جنبش بازگردیم


م.عابدی - یک سال و اندی از حبس خانگی میرحسین موسوی میگذرد و جنبش سبز روز به روز کمرنگ‌ می‌شود! تنها دلیل این کمرنگ شدن نمی‌تواند دستگیری رهبرانی باشد که خود را تنها، همراه جنبش می‌خواندند. کمرنگ شدن جنبش در این یک سال باعث شده که ما طرفداران جنبش به دو قشر تقسیم شویم!
گروه اول که کاملاً از جنبش ناامید شده و جنبش را مرده می‌دانند و هرگونه تاثیر بسزای جنبش را در جامعه انکار می‌کنند و گروه دوم که جنبش را هنوز زنده و پویا می‌دانند و هرگونه کمرنگی را به گردن سرکوب گستره می‌اندازند.

بنده فکر می‌کنم که مشکل کنونی جنبش سرکوب مردم نیست! مشکل این است که اکثریت کسانی که به زعم خودشان نمیاندگان جنبش هستند، دیدگاه‌های اصلی میرحسین موسوی را نمایندگی نمی‌کنند.‏ موسوی از روز اولی که کاندید شد حساب خود را از جناح اصلاح‌طلب جدا کرد! او خود را اصلاح‌طلب نمی‌دانست اما اصلاح‌طلبان را دوست داشت و اصلاح‌طلبان به او اعتماد کردند.

نظرات اقتصادی میرحسین هیچ گاه با نظرات جناح‌اصلاح طلب یکی نبود! موسوی فردی به شدت چپ‌گرا در زمینه اقتصاد بود اما اقتصاد دولت اصلاحات اقتصادی مبتنی بر خصوصی‌سازی و بازار بود! موسوی از روز اول با زیرکی خاصی توانست با طرح نظراتش در باره اصل44 و با ملزم کرن اجرای این اصل به اجرای کامل اصل 43 اقتصاد دولت اصلاحات را نقد کند. بنده خود معتقد به اقتصاد راست‌گرا هستم ولی می‌دانم که نظرات اقتصادی میرحسین با بنده و همفکرانم تفاوت داشت.‏

میرحسین همیشه در سخنرانی‌ها و بیانیه‌هایش درباره عدالت سخن می‌گفت ولی اکنون یک سال می‌گذرد که کسی در باره یکی از خواسته‌های جنبش سبز که اجرای عدالت اقتصادی بود حرفی به میان نیاورده! چون اصلاح طلبان اعتقادی به این کلمه ندارند.‏

موسوی در سخنرانی‌هایش به ندرت در باره دموکراسی سخن می‌گفت چون از دیر باز کلمه‌ دموکراسی متعلق به قشر متوسط جامعه بود! موسوی از عدالت اجتماعی سخن می‌گفت و آن‌را هم وزن دموکراسی معنی می‌کرد.‏ حالا ما که خود را نمایندگان جنبش سبز می‌دانیم داریم سعی می‌کنیم این دریای جنبش سبز را در ظرف کوچکتری به نام اصلاح‌طلبی بریزیم. همین مسئله باعث شده که جنبش سبز را ضعیف کنیم!

دلیلی نداشت که ما با هدف نزدیکتر شدن به اپوزیسیون خارج از کشور سعی کنیم که گفتمان‌مان را تغییر دهیم. این کار تنها ما را از هواداران داخلی جنبش که توده‌های مردم بودند دور و به اپوزیسیون کم طرفدار غربت‌نشین نزدیک و قدرت اجتماعی بزرگی که پشتیبان جنبش بود را ضعیف و ضعیف‌تر کرد.

ما از خود در برابر تغییرات جوی ضعف نشان دادیم و جنبش را با خود ضعیف کردیم! اگر بخواهیم دوباره به این بدن نیمه جان روحی تازه بدمیم باید دوباره از اول شروع کنیم و ادبیات‌مان را به ادبیات اصلی جنبش نزدیک کنیم وگرنه باید خود را اصلاح طلبانی بدانیم که از جنبش بزرگ و مردمی به نام جنبش سبز حمایت می‌کنیم! این یعنی ما تنها حامی جنبش‌ایم، نه بخش قابل توجهی از آن.‏ 

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.

۲/۲۶/۱۳۹۱

چراغ‌هایی که به خانه حرام و به مسجد رواست!




به باور من، مهم‌ترین خبری که طی یک هفته گذشته منتشر به رسانه‌ها رسید خبر معافیت مساجد و حسینیه‌های کل کشور از پرداخت قبوض آب و برق و گاز بود. (+) من گمان می‌کنم که اگر مصوبه اخیر مجلس را اگر به دقت بررسی کنید به نتیجه‌ای خواهیم رسید که من آن را «ذات، ماهیت و هدف اولیه» طرح حذف یارانه‌ها می‌دانم!

مصوبه پر هزینه

بنابر مصوبه اخیر مجلس، تمامی حسینیه‌ها و مساجد کشور از پرداخت قبوض آب و برق و گاز معاف می‌شوند. آمار می‌گوید در حال حاضر بیش از 72 هزار مسجد در کشور وجود دارد که گویا قرار است تا سال 1404 (13 سال دیگر) به 92 هزار مسجد برسد. (اینجا) من دقیقا نمی‌دانم این آمار شامل حال حسینیه‌ها هم می‌شود یا نه، همچنین تخمین دقیقی از میزان هزینه آب و برق و گاز مساجد ندارم، با این حال می‌توان حدس زد مثلا گرمایش (یا سرمایش) یک فضای بزرگ با سقف‌های غالبا بلند چندان کم‌هزینه نباشد.

استدلال آقای رییس

علی لاریجانی، رییس مجلس، در دفاع از تصویب این طرح استدلال کرده است که «در کشور به بخش‌های فرهنگی خصوصا موسیقی، تئا‌تر و سینما بسیار کمک می‌کنیم اما آیا به مساجد نیز به همین میزان کمک کرده‌ایم؟» (+)

من دقیقا مطمئن نیستم که آقای لاریجانی این سخنان را به جد فرموده‌اند و یا قصد داشته‌اند در قالب طنز و کنایه، وضعیت اسف‌بار سالن‌های سینما، تیاتر و موسیقی کشور را یادآور شوند؟! به هر حال تا آمار دقیقی در این رابطه اعلام نشود امکان اظهار نظر وجود ندارد. تنها آمار قابل استنادی که من پیدا کردم، جزییات بودجه مراکز فرهنگی است که در اختیار «وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی» قرار گرفته است. وزارت‌خانه‌ای که از نام آن بر می‌آید باید متولی سینما، تیاتر، موسیقی و هنر کشور باشد. پس به فهرست موارد هزینه‌کرد بودجه این وزارت‌خانه دقت کنید: «سازمان اوقاف و امور خیریه، سازمان حج و زیارت، سازمان فرهنگ و ارتباطات، مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی، مجمع جهانی اهل بیت، مرکز خدماتی حوزه علمیه، دفتر تبلیغات حوزه علمیه، شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی، موسسه نشر و آثار امام(ره)، خبرگزاری ایرنا(!)». (ریز بودجه این سازمان‌ها در سال 87 را از اینجا+ بخوانید)

همه این موارد به کنار، حتی ادعاهایی که می‌گویند علی‌رغم افزایش بودجه 15درصدی وزارت فرهنگ، بودجه مربوط به کتاب و مطبوعات 29 درصد کاهش یافته است(+) را هم نادیده می‌گیریم. از شیوه استدلال آقای لاریجانی برمی‌آید که گویی دولت هزینه زیادی را صرف سینما و تیاتر کرده، اما از مسجد و نماز مردم غافل شده است. برای بررسی این ادعا کافی است به اظهارات یکی دیگر از نمایندگان مجلس در همان جلسه مراجعه کنیم که می‌گوید: «دولت‌های نهم و دهم نسبت به دولت‌های قبل توجه ویژه‌ای به مساجد و حسینیه‌ها داشته‌اند؛ در سال ۸۳، ۸۳ میلیارد تومان به حوزه دین کمک شد اما امروز این رقم به پنج هزار و ۵۰۰ میلیارد تومان رسیده است»! (+) وقتی به یاد بیاوریم که کل بودجه فرهنگی کشور (آن هم با آن کارکردن هنری خیره کننده!) در سال 90 تنها 80میلیارد تومان بوده، آنگاه باید بگوییم که وضعیت مساجد کشور، ابدا متناسب روضه‌ای که آقای لاریجانی روی صندلی ریاست خوانده‌اند نیست!

چراغی که به خانه روا نیست

اقتصادی‌ترین ادعای حامیان طرح حذف‌یارانه‌ها، توقف هدررفت سوخت، انرژی و سرمایه‌های کشور بوده است. نگرشی که امیدوار است با حذف یارانه‌ها، شیوه مصرف در کشور به سمت بهینه‌سازی سوق داده شود. حامیان طرح حذف یارانه‌ها هیچ گاه واکنشی به این انتقاد که «70درصد انرژی کشور را خود دولت و نهادها و کارخانجات وابسته به آن مصرف می‌کنند» نشان نمی‌دهند. بر پایه این انتقاد، اگر به واقع عزمی برای بهینه‌سازی مصرف و جلوگیری از تبعیض در کشور وجود داشته باشد، کافی است در مرحله نخست دولت به صورتی کاملا دستوری به نهادهای زیرمجموعه خود امر کند که زیرساخت‌های فرسوده خود را بهینه کنند. 

با این حال حتی آنان که چشم خود را بر این حقیقت ساده می‌بندند، با مشاهده مصوبه اخیر مجلس باید دریابند که «هیچ‌گونه اراده‌ واقعی برای کاهش هزینه‌ها و بهینه‌سازی مصرف در حاکمیت وجود ندارد»! در سالی که اتفاقا به نام «حمایت از تولید ملی» نام‌گزاری شده است، فقط تولیدکننده ضعیف ایرانی است که باید هزینه‌های تولید خود را با حذف ناگهانی یارانه‌ها چند برابر ببیند. وگرنه، مصرف کنندگانی چون مساجد و حسینیه‌ها، نیازمند هیچ‌گونه ملاحظه و یا بهینه‌سازی نیستند! به باور من، مصوبه اخیر تابلوی کوچکی است که در عین سادگی کل سیمای طرح حاضر را تشریح می‌کند. طرحی که می‌گوید: «خانه‌های ایرانی کمی بیشتر چراغ‌هایشان را خاموش کنند تا هم‌چنان چراغ‌های بیشتر و بیشتری در مساجد روشن شود»!

پی‌نوشت:
سایت «دیگربان» گمان می‌کند خبر مشارکت فعال هیات‌های مذهبی در سرکوب معترضان سبز (اینجا) احتمالا پیوندی با خبر مصوبه اخیر مجلس دارد!

۲/۲۴/۱۳۹۱

نیرو داشته باشیم دهانتان را هم می‌بوییم!


شب گذشته جناب «سید محمد حسینی»، وزیر فرهنگ و ارشاد در برنامه «نگاه یک» از شبکه اول سیما حاضر شدند تا به بهانه برگزاری نمایشگاه کتاب، در مورد مشکلات صنعت نشر توضیحاتی بدهند. در بخشی از گفت و گو مجری برنامه مسئله‌ای را مطرح می‌کند بدین مضمون: «چرا کتاب‌ها که تیراژ معمول آن‌ها چیزی در حد یکی دو هزار نسخه بیشتر نیست باید حتما قبل از انتشار مجوز بگیرند، اما مثلا مطبوعاتی که گاه ده‌ها هزار نسخه در روز فروش می‌روند و تاثیرگزاری بیشتری هم دارند ابتدا منتشر می‌شوند، بعد اگر مطالب آن‌ها مشکلی داشت به دادگاه احضار می‌شوند؟» (نقل به مضمون)

به ظاهر طرح این سوال باید یکی از اصلی‌ترین مشکلات صنعت نشر کشور، یعنی اخذ مجوز انتشار را به چالش کشیده و برطرف کند، اما زاویه نگاه وزیر فرهنگ که باید متولی مسئله نشر کشور باشد بسیار جالب است؛ ایشان جنبه دیگر سوال را هدف قرار داده پاسخ می‌دهند: «نیروهای ما محدود است و امکان این را نداریم که تمامی مطبوعات را پیش از انتشار بررسی کنیم»! (نقل به مضمون)

در واقع بالاترین مقام مسوول دولتی در حوزه فرهنگ و ارشاد، هیچ ذهنیتی ندارد بجز اینکه «سانسور اصل است، مگر اینکه زورمان نرسد»! فقط لطف کردند و نفرمودند که «اگر نیروهای کافی را داشته باشیم دهانتان را هم می‌بوییم تا نگویی دوستت دارم»!

حاشیه:
یک نکته جالب دیگر هم صحبت‌های جناب حسینی داشت. وقتی گزارش‌ برنامه از ناشران نمایشگاه پخش شد همه اعتراض داشتند که کاغذ بسیار گران شده و به مسئله نشر ضربه زده است. جناب وزیر در واکنش به این اعتراض فرمودند که «به هر حال یارانه کاغذها از سال 85 هدفمند شده است»! لازم به یادآوری نیست که این «هدفمند» شدن یارانه همان «حذف یارانه» کاغذ است، اما گمان می‌کنم باید به تاریخ این مسئله دقت کنید: سال 85! یعنی جناب احمدی‌نژاد و دولت فخیمه ایشان، پس از رسیدن به قدرت و در همان سال 85 بلافاصله به سراغ بازار نشر و کتاب رفتند و در حالی که هنوز هیچ خبری از طرح حذف یارانه‌ها نبود، یارانه کاغذها را لغو کردند! یادآوری می‌شود که طرح حذف یارانه‌ها از آذرماه سال 89 به اجرای رسمی درآمد. (+)

یادداشت وارده: درباره کتاب «تاریخ یک ارتداد» از روژه گارودی


احسان - «تاریخ یک ارتداد» از «روژه گارودی»، انتشارات رسا. چاپ اول: 1376 / چاپ دوم: 1377. این معرفی کتاب یک مناسبت ویژه دارد: 14 ماه می یا 24 اردیبهشت، سال‌روز تشکیل دولت اسرائیل است. (این یادداشت را در قالب یک فایل پی‌.دی.اف از اینجا+ و یا اینجا+ دریافت کنید)
نام کامل کتاب این است: «تاریخ یک ارتداد، اسطوره های بنیانگذار سیاست اسرائیل». و همان طور که از نامش پیداست نویسنده در کتابش اسطوره ها و داستان‌های پایه‌ای و بنیادین تشکیل دهنده دولت اسرائیل و مولد سیاست‌های آن را بررسی میکند. کتابی که به دلیل زیر سوال بردن تابوها و انگاره های تقدس یافته بوسیله صهیونیسم سیاسی خبرساز شد، نویسنده فرانسوی‌اش را به دادگاه فرستاد و در نهایت فشار پروپاگاندای رسانه ای در فرانسه کار را به جائی رساند که "امروزه به زحمت میتوان یک نسخه از این کتاب را در کتابفروشی های فرانسه پیدا کرد، اگر چه همین کتاب در آمریکا، آلمان، ایتالیا، روسیه، ترکیه و برزیل ترجمه و چاپ شده باشد".
با توجه به جنس موضع گیری بعضی از مقامات دولت ایران درباره اسرائیل، فصولی از کتاب ممکن است برای خواننده ایرانی چالش برانگیز باشد، یا باعث ایجاد حساسیت و حتی موضع منفی شود. پیشنهاد من همان چیزی است که روژه گارودی در مقدمه کتابش مینویسد: "بخوانید آنچه را که نوشته‌ام".
پیش از شروع، بد نیست یادی شود از مترجم کتاب؛ دکتر مجید شریف که در پائیز 1377 رذیلانه و با تزریق پتاسیم به قتل رسید، قتلش به محفل اطلاعاتی نسبت داده شد ولی نه تنها بطور رسمی جزو قربانیان قتل های زنجیره ای بحساب نیامد بلکه هیچ تحقیق و جستجویی هم پیرامون قتلش انجام نگرفت. پس از 13 سال آمران به قتلش هنوز هم شناسایی و محاکمه نشده‌اند.
مجید شریف در مقدمه کتاب مینویسد: "گارودی در این کتاب بخوبی نشان میدهد که چگونه قشری‌گری مذهبی و عقیدتی بر بستری از نفاق و از طریق تباهی روح، به انحصارطلبی، تجاوز، ترور و سرکوب ... و به سلب آزادی، حقوق و حیثیت آدمیان می‌انجامد" و کمی بعدتر از گارودی نقل قول میکند که: "من از هیچکس به غیر خدا نمیترسم و از مرگ نیز هراسی ندارم. پس اگر صهیونیست ها مرا بکشند قتل من جز لکه ننگی برای آنها نیست". اکنون روژه گارودی در قید حیات است و مترجم کتابش به فارسی، خود قربانی ترور ناشی از تعصب مذهبی و عقیدتی شده است. یادش گرامی.
* * *
کتاب یک مقدمه، سه بخش (و مجموعا 10 فصل) ، و یک موخره دارد. بخش اول کتاب به بررسی و تحلیل اسطوره های تاریخی و مذهبی صهیونیسم به عنوان ایدئولوژی اصلی دولت حاکم بر کشور اسرائیل میپردازد. بخش دوم درباره اسطوره های معاصر است: داستان هائی که نه تنها به عنوان حقیقت مسلم تبلیغ شده، بلکه هر نوع صحبت و تشکیک در مورد آنها جرم تلقی شده و دارای مجازات است. فصل آخر نیز گروه های فشار صهیونیست ها در آمریکا و فرانسه و تامین مالی خارجی اسرائیل را بررسی میکند.
نگاهی دقیق تر به کتاب میاندازم. مطالب نقل شده به رنگ مشکی (و درون گیومه) عینا از خود کتاب است. مطالب به رنگ آبی چکیده بخش هائی از کتاب است که به ضرورت کوتاه‌تر شدن متن و نیز فهم بهتر متن، بطور خلاصه از کتاب نقل قول شده.
*
بخش اول: اسطوره های خداشناختی
اول: اسطوره وعده / سرزمین موعود یا سرزمین مفتوح؟
"به اخلاف تو، این سرزمین را از رود مصر تا شطّ بزرگ، شطّ فرات اعطا میکنم"                      پیدایش، XV، 18
"اگر کتاب مقدس به ما تعلق دارد، اگر خود را به عنوان امت این کتاب تلقی میکنیم بایستی تمامی سرزمین های کتاب مقدس را در تملک خویش داشته باشین".                      ژنرال موشه دایان / اورشلیم پست / 10 اوت 1967.
 "ایگال امیر قاتل اسحاق رابین، نه یک بی سر و پا و نه یک دیوانه، که یک دست پرورده ناب پرورش صهیونیستی است. فرزند ربّی، دانشجوی برجسته دانشگاه روحانی بار ایلان نزدیک تل‌آویو، بالیده از آموزشهای مدارس تلموذی، سرباز برگزیده جولان، دارنده زندگی‌نامه باروخ گلداشتاین در کتابخانه شخصی‌اش (همانکه چند ماه پیش از آن در حبرون، 27 عرب را در حال نماز در مقبره شیوخ اسرائیل کشت). او در تلویزیون رسمی اسرائیل گزارش مهمی را پیرامون گروه ایال (جنگاوران اسرائیل) دیده بود. اینان بر گور بنیانگزار صهیونیسم سیاسی، تئودور هرتصل سوگند میخوردند که "هر کسی را که سرزمین موعود یهودیه و سامریه (کرانه غربی رود اردن) را به اعراب تسلیم کند اعدام خواهند نمود".
قتل صدراعظم رابین (همچنان قتلی که گلدشتین مرتکب شد) در چهارچوب منطق اسطوره شناسی صهیونیست های ناب گرا قرار دارد: دستور قتل به گفته ایگال امیر "از جانب خدا میاید". همچون زمانه یوشع.
                          تاریخ یک ارتداد، صفحات 35 و 45.

دوم: اسطوره قوم برگزیده.
"چنین سخن میگوید پروردگار: آن پسرم که نخست تولد یافته اسرائیل است".                    خروج، IV، 22.
"ساکنان دنیا را میتوان میان اسرائیل و سایر ملتهای دنیا، بر روی هم توزیع نمود. اسرائیل قوم برگزیده است: دگم اصلی".               ربّی کوهن، در کتاب خود تلموذ، انتشارات Payot/ پاریس 1986/ ص 104
                         تاریخ یک ارتداد صفحات 49 و 50.
سوم: اسطوره یوشع: پاک سازی قومی. 
"یوشع و تمامی اسرائیل با او از لاکیش به حبرون گذر کردند. یهوه لاکیش را به دست اسرائیل سپرد. آنان آن را به تصرف خویش درآوردند و از دم تیغ گذراندند تا آنجا که هیچ جنبنده ای در آن بر جای نگذاشتند. یوشع و تمامی اسرائیل با او از اگلون به حبرون فراز آمدند".                               کتاب یوشع، X، 34.
"روز نهم آوریل 1948، مناهیم بگین با لشگریان ایرگون خود، 254 نفر ساکنان قریه دیریاسین را اعم از مرد و زن و کودک قتل عام میکند".
                         تاریخ یک ارتداد صفحه 58.
در کتاب اعداد (XXX1، 18 _ 7) فتوحات نمایان پسران اسرائیل بر ما حکایت میشوند. همان پسرانی که پس از قهر و غلبه بر مدینی‌ها، همانطور که پروردگار به موسی فرمان داده بود، "تمامی مردان را کشتند، زنان را اسیر کردند، شهرها را به آتش سوختند"، و چون به جانب موسی بازگشتند: "موسی خشمگین شد. آنان را گفت: چه شد که تمامی زنان را زنده بر جای نهاده اید؟ حال که چنین است همه پسربچه ها را بکشید و همگی زنانی را که مردی را در هم آغوشی به خود راه داده اند بکشید ... اما، جملگی باکرگان را، آنان را برای خود نگاه دارید" (18 - 14)
جانشین موسی، یوشع به هنگام فتح کنعان به گونه ای مستمر و منظم همین سیاست پاکسازی قومی را که خدای ارتشها فرمان داده بود دنبال کرد: "در آنروز یوشع مقّدا را به تصرف در آورد و آن را همچنان که پادشاهش را، از دم تیغ گذراند. او بر آنان خط بطلان کشید، بر آنان و تمام کسانی که در آنجا یافت میشدند..."
"یوشع و همه اسرائیل به همراه او، از مقدا به لیونا گذر کردند و او درگیر پیکار با لیونا شد. پروردگار آن را نیز با پادشاهش به دست اسرائیل سپرد که با تمام کسانی که در آن یافت میشدند از دم تیغ گذراند. او در آنجا جنبنده ای بر جای نگذارد و با پادشاه آن همانگونه رفتار کرد که با اریحا کرده بود.
یوشع و همه اسرائیل به همراه او از لیونا با لاکیش گذر کردند، آن را محاصره نمود و با آن به جنگ پرداخت. پروردگار لاکیش را به دست اسرائیل سپرد که روز دوم آنرا به تصرف خویش درآورد، و با تمام کسانی که در آن یافت میشدند از دم تیغ گذراند، درست همانگونه که با لیونا رفتار کرده بود. پس حرام پادشاه گه‌زر به مدد لاکیش برآمد. اما یوشع او را همچنان که مردمش را در هم کوبید تا جایی که در آن هیچکس را زنده بر جای نگذاشت.
یوشع و همه اسرائیل به همراه او از لاکیش به اگلون گذر کردند، آنرا محاصره کردند و با آن به جنگ پرداختند. در آنروز آنرا به تصرف خویش درآوردند و از دم تیغ گذراندند. او همانروز بر تمامی کسانی که در آنجا یافت میشدند خط بطلان کشید درست به همانگونه که با لاکیش رفتار کرده بود.
یوشع و همه اسرائیل به همراه او از اِگلون به حبرون فراز آمدند".                        کتاب یوشع، X 34، X 36.
و این ذکر طویل ادامه میابد و قلع و قمعهای مقدس انجام شده در کرانه غربی رود اردن را برمیشمارد. ما باید در برابر این گزاره ها دو پرسش بنیادین را قرار دهیم:
1.       پرسش مربوط به حقیقت تاریخی آنها.
2.       پرسش مربوط به پیامدهای یک تقلید قشری از این ترغیب سیاست قلع و قمع.
                            تاریخ یک ارتداد. صفحات 60 تا 62.
بخش دوم: اسطوره های معاصر.
اول: اسطوره فاشیسم ستیزی صهیونیسم
هدف اساسی صهیونیست ها (در خلال سالهای جنگ و قبل از آن) نه نجات زندگی یهودیان که ایجاد یک دولت یهودی در فلسطین بود. نخستین رهبر دولت اسرائیل، بن گوریون روز 7 دسامبر 1938 در برابر رهبران صهیونیستی حزب کارگر، بی هر گونه پیچ و خم در کلام اعلام میدارد: اگر میدانستم که میتوان تمام بچه های (یهودی) آلمان را با آوردنشان به انگلستان نجات داد، اما تنها نیمی از آنان را با انتقالشان به ارض اسرائیل، راه حل دوم را انتخاب میکردم. زیرا ما باید نه فقط زندگی این بچه ها، بلکه تاریخ اسرائیل را به حساب آوریم.
*
آیا باید به یاری همه کسانی بشتابیم که به آن نیاز دارند؟ بی آنکه ویژگی های هر یک را به حساب آوریم؟ آیا نباید به این عمل یک خصلت ملی صهیونیستی بدهیم؟ و در وهله نخست تلاش کنیم آنهایی را نجات دهیم که میتوانند مفید به حال اسرائیل و یهودیت باشند؟ میدانم که طرح سوال بدین شیوه میتواند بیرحمانه به نظر بیاید. اما متاسفانه باید این نکته را روشن سازیم: اگر قادر باشیم ده هزار نفر را از میان 50000 نفری که میتوانند در ساختمان کشور و در نوزایی ملی سهیم باشند نجات دهیم، یا یک میلیون از یهودیانی را که باری، یا دست بالا وزن مرده ای بر دوش ما خواهند شد، باید خود را محدود نمائیم و ده هزاری را نجات دهیم که میتوان نجات داد، حتی اگر یک میلیونِ رها شده به حال خود ما را متهم کنند و علیه ما فراخوان بدهند.  (منبع: یادداشت کمیته نجات آژانس یهود، 1943، به نقل از کتاب هفتمین میلیون)
*
اتهام همدستی با مقامات هیتلری شامل حال اکثریت وسیع یهودیان نمیشود. عده ای از اینان حتی منتظر جنگ نمانده بودند تا سلاح در دست در اسپانیا از 1936 تا 1939 در تیپ های بین المللی علیه فاشیسم پیکار کنند ... این اتهام در مورد آن اقلیت شدیدا سازمان یافته از رهبران صهیونیستی صدق میکند که تنها دلمشغولی شان ایجاد یک دولت یهودی قدرتمند بود.
بیش از 30% آمریکائی های تیپ آبراهام لینکلن را یهودیان تشکیل میدادند. اما مطبوعات صهیونیستی اینان را افشا میکردند که چرا بجای آمدن به فلسطین در اسپانیا میجنگند. در تیپ دومبروسکی از 5000 نفر لهستانی 2250 نفر آنان یهودی بودند. این یهودیان قهرمان در تمامی جبهه های دنیا به همراه نیروهای ضد فاشیست نبرد میکردند، و در همان حال رهبران صهیونیست در مقاله‌ای به قلم نماینده شان در لندن، در پاسخ به این پرسش که "آیا یهودیان باید در جنبشهای ضد فاشیست شرکت جویند" پاسخ میدادند: " نه"! و هدف یگانه را "ساختن سرزمین اسرائیل" تعیین میکردند.     (منبع: زندگی یهودی ،آوریل 1938، صفحه 11).
*
رهبران صهیونیستی در عوض شناسایی‌شان به عنوان تنها نمایندگان جماعت یهودی، نقض تحریمی را که همگی ضد فاشیست های دنیا در تلاش تحقق آن بودند پیشنهاد کردند. از 1933 همکاری اقتصادی آغاز شد. دو شرکت ایجاد گردیدند. "Haavara Company" در تل آویو و "Paltreu" در برلین. مکانیسم عملیات چنین بود: یک یهودی خواهان مهاجرت در وازرمن بانک برلین یا واربورگ بانک هامبورگ، مبلغی که دستکم باید 1000 لیره استرلینگ می‌بود را به ودیعه میگذاشت. با این مبلغ صادر کنندگان یهودی کالاهایی را به مقصد فلسطین خریداری میکردند ... وقتی که مهاجر به فلسطین میرسید هم ارز مبلغی را که در آلمان سپرده بود دریافت میکرد.
عملیات برای  هر دو طرف سودمند بود: نازیها بدین ترتیب موفق میشدند تحریم را بشکنند (صهیونیست ها توانستند کالاهای آلمانی را حتی در انگلستان بفروشند) و صهیونیست‌ها یک مهاجرت گزینشی را همان‌گونه که میخواستند عملی کردند: فقط میلیونرها (که سرمایه هایشان امکان توسعه استثمار صهیونیستی در فلسطین را فراهم میکرد) قادر به مهاجرت بودند".
                                       تاریخ یک ارتداد. صفحات 76 تا 83.

دوم. اسطوره دادرسی نورمبرگ.
این بخش به بررسی تابوهایی هایی میپردازد که بوسیله دادگاه نورمبرگ صحت شان مسلم تشخیص داده شده و هرگونه انکار و بحث درباره صحت‌شان جرم و مشمول مجازات تعیین شده:
ماده 21 از مجموعه قوانین دادگاه نورمبرگ: "دادگاه طلب نخواهد کرد که برای اموری با شهرت عمومی دلیل آورده شود، بلکه آنها را بدیهی خواهد شمرد" و سپس پیش بینی مجازات برای تشکیک کنندگان در این "امور بدیهی"، ماده 24 میگوید که: "با مجازات های پیش بینی شده در بند ششم (زندان از یک ماه تا یکسال و جریمه از دوهزار تا سیصد هزار فرانک یا فقط یکی از ایندو) تنبیه خواهند شد آنهایی که ... وجود یک یا چند جنایت علیه بشریت را انکار نموده باشند"          تاریخ یک ارتداد صفحه 114.
و مثلا از جمله این امور بدیهی و جنایات علیه بشریت تائید شده در دادگاه نورمبرگ، این بود که کشتار کاتین بوسیله نازیها انجام شده:  "با توجه به اساسنامه نورمبرگ، گزارش شوروی پیرامون کاتین، که آلمانی ها را به کشتار یازده هزار افسر لهستانی متهم میکرد در روز 8 اوت 1945 از سوی غالبان به عنوان براهین اصیل پذیرفته شد" حال آنکه "روز 13 آوریل 1990 مطبوعات بین المللی اعلام کردند که جنایت کاتین به ابتکار بریا و مقامات شوروی صورت گرفته است".                تاریخ یک ارتداد صفحه117.
دادگاه نورمبرگ، دادگاهی است بوسیله دولت‌‌های پیروز در جنگ برای محاکمه مغلوبان شکل گرفته بود:  "این دادگاه ادامه تلاش‌های جنگی دولت های متفق را به نمایش در میاورد". بنقل از رابرت اچ جکسون، دادستان کل ایالات متحده، 26 ژوئیه 1946. دادگاهی که در آن  "قاضی ونراشتروم از دیوان عالی ایالات متحده و رئیس یکی از دادگاه ها از کلّ فضا و از رفتار مترجمان، وکلا و دادستان‌ها تا آن حد بیزار شد که از پذیرش انتصاب خویش سرباز زده و به ناگاه آلمان را به قصد بازگشت به ایالات متحده ترک نمود"                         تاریخ یک ارتداد صفحه 116.  
*
به عنوان مثال این است آنچه هیملر در یک نطق به فرماندهان نیروی دریایی در وایمار، در روز 16 دسامبر 1943 میگوید:
"هنگامیکه، هر کجا که باشد، مجبور شده ام در یک روستا دستور پیش روی علیه پارتیزان ها و علیه مباشران یهودی‌شان را صادر کنم، آنگاه بصورت منظم و مستمر دستور کشتن زنان و فرزندان این پارتیزان ها را نیز صادر کرده ام".
در روز 4 دسامبر 1940 هیتلر در کاخ ورزش به جوانان میگوید: "اگر هواپیماهای انگلیسی سه یا چهار هزار کیلوگرم بمب بر سر ما بریزند، ما صد، صد و پنجاه، دویست، سیصد، چهارصد هزار کیلوگرم و باز هم بیشتر تنها در یک شب خواهیم ریخت".
این وحشی گری بدبختانه تیول تنها یک اردوگاه نبود.
در ژوئیه 1944 چرچیل خطاب به فرمانده کل قوای خود ژنرال "هستینگ ایمی" یادداشتی در چهار صفحه فرستاد. او در این یادداشت طرح زیر را پیشنهاد کرد:
"میخواهم که خیلی جدی در این مساله گازهای خفگی آور تامل کنید ... پوچ است اگر در این قضیه اخلاق را به حساب آوریم ... میخواهم که با خونسردی بررسی شود که بهره‌گیری از گازهای خفگی‌آور چقدر مقرون به صرفه است ... نباید گذاشت اصول بلاهت‌آمیز دست و پایمان را ببندد. در توان ما هست که شهرهای رور و بسیاری دیگر از شهرهای آلمان را غرق کنیم بگونه‌ای که اکثریت جمعیت نیازمند مراقبت های پزشکی مستمر گردند ... اما در انتظار آن لحظه دلم میخواهد که این مساله با خونسردی از سوی آدمهای عاقل بررسی شود و نه توسط یک گروه یونیفورم پوش از مزامیرخوانان افسرده دل".
نه چرچیل، نه استالین و نه ترومن بر نیمکت جنایتکاران جنگی نشانده نشدند.
نمونه دیگر فراخوان به ارتش سرخ است: "بکشید، بکشید، نزد آلمانی‌ها بی گناه وجود ندارد، نه در میان زندگان و نه در میان آنان که قرار است زاده شوند... نخوت زنان ژرمن را با خشونت در هم شکنید، آنان را به عنوان غنیمت جنگی مشروع تصرف نمائید. بکشید، بکشید ای سربازان غیور ارتش سرخ".
آنان نیز در میان متهمان نورمبرگ دیده نمیشدند ... و نه مسئولان انگلیسی آمریکائی بمباران درسدن، که دویست‌هزار قربانی غیر نظامی بر جای نهاد بی آنکه هیچ نفع نظامی در بر داشته باشد.
نه ترومن مقصر محشر اتمی هیروشیما و ناگازاکی که سیصد‌هزار قربانی غیر نظامی داشت، آنجا هم بدون هیچ ضرورت نظامی، چه تسلیم ژاپن را امپراطور زان پیشتر تصمیم گرفته بود.
نه بریا و استالین که بطور نمونه کشتار هزاران افسر لهستانی در کاتین را به گردن آلمانی ها انداختند."                  تاریخ یک ارتداد، ص 111 تا 113.
***
برای اینکه به موضوع اصلی خود، "اسطوره های بنیانگذار سیاست اسرائیل" اکتفا کنیم، در اینجا خود را به بررسی یکی از ضد حقایقی پایبند خواهیم کرد که هنوز پس از نیم قرن در دنیای کنونی و نه تنها در خاور نزدیک، بیشترین زیان را به بار میاورد: اسطوره 6 میلیون. دادگاه نورمبرگ این رقم را رسمیت داده است ... .                تاریخ یک ارتداد ص 118.
دادگاهی که عمده ترین مستندات اش را اعترافات افسران دولت مغلوب نشسته بر جایگاه متهم تشکیل میدهد:
"شاهد کلیدی" برای اثبات تز غالبان، اظهارات رودولف هس، فرمانده سابق اردوگاه آشوئیتس بود: "من تا اول دسامبر 1943 بر آشوئیتس فرماندهی کرده ام. و حدس میزنم که دست کم دو و نیم میلیون قربانی در آنجا از طریق گازدهی و مرده سوزی اعدام و قلع و قمع شده باشند، و دست کم نیم میلیون دیگر از گرسنگی و بیماری ... که جمعا میشود رقم تقریبی سه میلیون مرده".
چگونه توانسته اند این شهادت عمده را بدون هیچ تحقیق مقدماتی ثبت نمایند؟
خود هس در یادداشت های دستنویس خود در کراکوی، اوضاع و احوالی را که در نخستین بازجویی، پلیس نظامی بریتانیا بر او تحمیل کرده بود چنین شرح میدهد:
"من در روز 11 مارس 1946 در ساعت 23 بازداشت شدم ... زیر دست پلیس امنیتی میدان جنگ رفتارهای رنج آوری را تحمل کردم ... من نمیدانم محتوای صورت جلسه چیست گر چه آن را امضا کرده باشم، آنقدر که الکل و ضربات شلاق زیاده از حد بود".
تنها در 1983 بود که شکنجه هایی را که بر رودلف هس وارد کرده بودند، مورد تائید قرار دادند. همان شکنجه‌هائی که بکار گرفتند تا از او "شواهد" دو و نیم میلیون یهودی قلع و قمع شده را بیرون بکشند.
کتاب مربوط به آن تحت عنوان "هنگ های مرگ" و به قلم روپرت باتلر است. او در آنجا شهادت برنارد کلارک را نقل میکند (همانکه رودلف هس را دستگیر کرده است، پس از آنکه از همسرش با تهدید مرگ خود وی و فرزندانش، نشانی مزرعه‌ای را که هس در آن پنهان بود بدست آورد). باتلر حکایت میکند که سه روز شکنجه لازم بود تا یک اظهاریه منسجم بدست بیاید: "از لحظه بازداشت او را زده بودند، تا جایی که سرانجام افسر بهداری با پافشاری نزد فرمانده وساطت کرد: "بگوئید دست نگه دارد، و الّا یک جنازه بازخواهید گرداند".
کمیسیون تحقیق آمریکائی مرکب از دو نفر، قاضی ون رودن و قاضی سیمپسون، در 1948 به آلمان فرستاده شد تا پیرامون اعمال بی رویه‌ای که دادگاه نظامی آمریکائی داخائو (که 1500 اسیر آلمانی را مورد قضاوت داده و برای 420 نفر حکم مرگ صادر کرد) مرتکب شده بود تحقیق نماید. این کمیسیون تائید میکند که: "متهمان تحت شکنجه های روانی و جسمی از هر نوع قرار گرفته بودند تا به اعترافات مطلوب تن دهند. بدین ترتیب در 137 مورد از 139 مورد بررسی شده، اسرای آلمانی در جریان بازجوئی در معرض ضربات لگد بر روی بیضه قرار گرفته بودند. این ضربات جراحات درمان ناپذیری بر جای گذاشته بودند".                    تاریخ یک ارتداد، صفحات 141 تا 144.
*
تاریخدانان دیگری نیز برای امضای اعلامیه زیر پیدا شده اند: "نباید از خود پرسید چنین کشتار انبوهی چگونه از جنبه فنی ممکن بوده است. از جنبه فنی ممکن بوده است چونکه اتفاق افتاده است. در باب وجود اتاق های گاز مباحثه ای وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد.
نباید از خود پرسید ... نقطه آغاز اجباری ... مباحثه ای نمیتواند وجود داشته باشد ... سه ممنوعیت، سه تابو، سه محدودیت قطعی در برابر تحقیق.  تاریخ یک ارتداد، صفحه 121
*
استفان پینتر یکی از حقوق دانانی که از جانب ایالات متحده به داخائو فرستاده شده بود مینویسد: "من طی 17 ماه پس از جنگ به عنوان قاضی نظامی ایالات متحده در داخائو زیسته ام و میتوانم شهادت بدهم که اتاق گازی در داخائو وجود نداشت. آنچه به دیدار کنندگان نشان میدهند یک کوره مرده سوزی است، که به خطا به صورت یک اتاق گاز ارائه میگردد".  منبع: نامه پینتر به هفته نامه Our Sunday Visitor، 14 ژوئن 1959، صفحه 15.  
جان بدر بردگانی که به شهادت فراخوانده شدند و بر موجودیت اتاق های گاز مهر اصالت زدند، این کار را نه بر اساس دیده ها، که بر اساس شنیده ها انجام دادند. یک نمونه نوعی و به نام دکتر بندیکت کاتسکی است که در رهبری حزب سوسیال دموکرات اتریش جانشین پدر شد. او اعلام کرده بود که در آشوئیتس بخت بقاء سه ماه بیشتر نمیباشد (حال آنکه خود او سه سال در آنجا دربند بود). پس از آن در کتاب خود (شیطان و نفرین شده) راجع به اتاق های گاز میخوانیم:
"من آنها را به چشم ندیدم، اما وجودشان از سوی این همه آدمهای شایان اعتماد بر من اثبات شده است".           تاریخ یک ارتداد ص 140.

عمده روایت مدعیان وقوع هولوکاست از اتاق های گاز، اعدام محکومان با گاز Zyklon B است. حال آنکه سرمهندس فرد لکتر در مقاله ای پیرامون امکان استفاده از زیکلون بی مینویسد:
"امروزه بسیاری از این ایالات (در آمریکا) این شیوه از اعدام را به دلیل هزینه های فوق العاده نه تنها گاز بلکه وسایل تولید و نگهداری به کنار نهاده اند. این وسایل به دلیل تدابیر امنیتی که استعمال آنها میطلبد این شیوه اعدام را به گرانترین شیوه بدل کرده اند.
تهویه ضروری پس از گازدهی با Zyklon B نیازمند دست کم 10 ساعت وقت برحسب ابعاد ساختمان است. نفوذناپذیری تالار مستلزم یک پوشش اپوکسی یا از فولاد زنگ نزن است و درها باید مجهز به مفصل هائی از پنبه نسوز، کائوچوی مخصوص یا تفلون باشند".
"لکتر" پس از دیدار و کارشناسی اتاق های گاز مفروض در آشوئیتس به نتیجه زیر میرسد: "... عمل این تاسیسات فوق العاده بد و خطرناک میبود اگر که قرار بود بعنوان اتاق های اعدام بکار روند.  Kerma I چسبیده به بیمارستان اس. اس. آشوئیتس است و مجهز به مجاری است که به فاضلاب آب اصلی ازدو باز میشود و این به گاز امکان میدهد که در همه ساختمان نفوذ کند ... هیچ وسایلی نه برای تهویه و نه برای توزیع گاز وجود نداشت، و نه هیچ امکانی برای افزودن مواد و وسایلی که مورد نیاز  Zyklon B است".               ریخ یک ارتداد ص 161)جایی که " از کتاب است که به ضرورت کوتاهتر شدن متن وند پیرامون منطق استعمار صهیونیستی، دو سطر بر آن افزودهتاریخ یک ارتداد ص 161.
در بخشی دیگر از اعتراف نامه رودولف هس، که از جمله براهین دادگاه نورمبرگ است آمده که:  
"در، نیم ساعت پس از هدایت گاز و پس از اینکه تهویه باعث تجدید هوا شده است باز بود. کار بلند کردن جنازه ها بسرعت آغاز میگردید. این وظیفه را با بی تفاوتی انجام میدادند، گوئی که جزئی از یک کار روزانه بود. در همان حال که جنازه ها را میکشیدند، میخوردند، یا دود میکردند".
وکیل کریستی سوال میکند: "حتی ماسک بر صورت نداشتند؟"
دست زدن به جنازه هائی که به تازگی با Zyklon B در تماس بوده اند امکان پذیر نیست، آنهم تنها نیم ساعت بعد. خوردن، نوشیدن یا سیگار کشیدن حتی از این هم کمتر امکان پذیر است. دست کم ده ساعت هواگیری لازم است تا دیگر خطری وجود نداشته باشد.                           تاریخ یک ارتداد ص 162.

داستان قلع و قمع از طریق "اتاق های گاز سیار" واقعی متشکل از کامیون هایی که در آنها هزاران آدم در اثر رانش ماده محترقه دیزل بسوی داخل کاملا نابود شوند، برای نخستین بار در افکار عمومی غربی در نیویورک تایمز شایع گردید (تا آن زمان موضوع فقط در مطبوعات شوروی بسط داده شده بود). باز در اینجا حربه جنایت (صدها یا هزاران کامیونی که برای این کشتارها تجهیز گردیده بودند) ناپدید گشته است. حتی یکی از میان آنها در هیچ محاکمه ای بعنوان مدرک قانع کننده ارائه نگردیده است. و نیز میتوان توجه کرد که اگر نقشه قلع و قمع میبایست مطلق‌ترین راز باقی بماند _ آنگونه که هس از آن سخن میگوید _ عجیب تواند بود که این راز به هزاران راننده کامیون و دستیاران مرده‌کش آنها خبر داده شده باشد، کسانی که قربانیان را بدون دستور ماموریت تحویل میگیرند و این هزاران جنازه را به گونه ای جادوئی ناپدید میکنند و همچنان رازدار راز وحشت‌ساز باقی میمانند.                              تاریخ یک ارتداد ص 162.

"بیشتر متون ادبیات هولوکاست، گودال های جسد سوزی را گودال هائی به عمق 6 پا توصیف میکنند. درحالیکه سطح آب ]در اردوگاه بیرکناو[ یک پا و نیم از سطح زمین فاصله داشت. لکتر تاکید کرده که سوزاندن اجساد در زیر آب غیر ممکن بود. و هیچ دلیلی ندارد که فکر کنم اوضاع از زمان جنگ تا به حال تغییر کرده باشند. زیرا که ادبیات هولوکاست آشوئیتس و بیرکناو را به این عنوان که بر یک زمین باتلاقی بنا شده اند توصیف میکند.

هیلبرگ در کتابش نابودی یهودیان اروپا ادعا میکند: بازده نظری روزانه کوره ]آدم سوزی[ بیرکناو بیش از 4400 بود، اما با وقفه ها و کندی ها حد آن عملا کمتر میشد.
ایوان لاگاسه، مدیر کوره های جسد سوزی کالگری کانادا (که مرده سوز خانه هایش شبیه آنچیزی است که در بیرکناو وجود دارد) اعلام کرد که این ادعا بی معنا و غیر واقع بینانه است. ادعای اینکه 46 کوره میتوانستند 4400 جسد را در روز بسوزانند ناهنجار و مضحک است. لاگاسه با تکیه بر تجربه خودش تائید کرده که سوزاندن 184 جسد در روز در بیرکناو امکان پذیر بوده است."                         تاریخ یک ارتداد ص 165.
*
و درباره افسانه صابون انسانی:
از آوریل 1942 تا می 1943، 900 هزار یهودی بعنوان ماده اولیه برای تولید صابون بکار رفتند ... دنیای متمدن نمیتوانست شادمانی ای را که این صابون برای نازیهای حکومت کل و برای زنانشان فراهم میاورد تصور نمایند. آنان در هر قطعه صابون یک یهودی را میدیدند که بگونه ای جادوئی در آن جای داده شده است. بدین ترتیب مانع شده بودند که وی به یک فروید، ارلیش یا انیشتین دوم بدل گردد".              به نقل از سلسله مقالاتی در نشریه جامعه یودیان اتریش، 
یادداشت های Yad Vashem به صورتی بسیار رسمی پاسخ میدهد که نازی ها با جنازه یهودیان صابون نساخته بودند. طی جنگ آلمان از کمیابی ماده چرب رنج میبرد؛ پس تولید صابون تحت نظارت حکومت قرار گرفت. قطعات صابون، حروف اول RIF را بر خود داشتند، علامت اختصاری آلمانی که "اداره رایش برای تامین مواد چرب" را مشخص میکرد. عده ای این را به خطا RJF خواندند و به "چربی خالص یهودی" تعبیر کردند. شایعه به سرعت گسترش یافت.
                          تاریخ یک ارتداد،  صفحه 158.
*
شاهکار های راستین همچون رمان روبرت مرل، "مرگ کسب و کار من است" نیز از این ضعف برکنار نماندند. این رمان خط سیر هس، فرمانده آشوئیتس را بصورت اول شخص بازسازی میکند. حتی در نقل ارقام دلبخواه شاهد بدلی، روبرت مرل گاه به سبکی که شایسته استاندال است دست میابد:
"دادستان فریاد برآورد: شما سه و نیم میلیون آدم را کشته اید!
من تقاضای صحبت کردم و گفتم: از شما معذرت میخواهم، من فقط دو و نیم میلیون آدم را کشته ام"!              
                               تاریخ یک ارتداد، ، صفحه 151.
"گل سرسبد این ادبیات پرشور و افسانه ای، پرفروش ترین کتاب جهانی، یادداشت های روزانه آن فرانک است. رمانی که بگونه ای شگفت، هیجان آور است... تاریخ نگار دیوید ایروینگ درباره یادداشت های آن فرانک چنین گواهی میدهد: "پدر آن فرانک سرانجام پذیرفته است که دست نوشته "یادداشت های روزانه" به دست بررسی آزمایشگاهی سپرده شود ... آزمایشگاه پلیس جنایی آلمان در ویسبادن چنین نتیجه گیری کرد که بخشی از یادداشت های آن فرانک با خودکار نوشته شده است. این نوع قلم زودتر از 1951 به بازار نیامده بود حال آنکه آن فرانک در 1945 مرده است".
                تاریخ یک ارتداد، صفحه 154.
*
چندبار "Exodus“Holocaust”، “Shoah” و اینهمه فیلم های بصورت رمان درآمده را که اوهام اشک آورشان هر هفته پرده های ما را در خود غرق میسازند از پیش چشمان ما گذرانده اند؟ “Shoah” طی 9 ساعت ... شهادت هائی را بر ما تحمیل میکند، مثلا شهادت آرایشگر تربلینکا را که در یک اتاق 16 متر مربعی، 60 زن و 16 آرایشگر را جای داده بود!  
برای این “Shoah business”  {بر وزن  show business} سفارش دهندگان دست و دلبازند. و بیش از همه دولت اسرائیل. مناهیم بگین 850 هزار دلار برای فیلم “Shoah” _ برای این به گفته او طرح واجد منافع ملی _ آزاد کرد.
                  تاریخ یک ارتداد، صفحه 152.
*
کمیته بین المللی آشوئیتس در نوامبر 1990 پیشنهاد کرد لوح یادبود آشوئیتس که "4 میلیون مرده" را نشان میدهد بردارند و لوح دیگری را با ذکر "بیش از یک میلیون مرده" جایگزین آن سازند. رئیس این کمیته دکتر موریس گلداشتاین با این امر مخالفت ورزید.
در واقع امر دکتر گلدشتاین به هیچ روی با ضرورت تغییر لوحه های قدیمی مخالفتی نداشت. بلکه دلخواهش این بود که لوح جدید شامل هیچ رقمی نباشد.
                     تاریخ یک ارتداد، صفحه 122.
*
هیچ عکسی از اتاق های گاز و جنازه هائی که دودآلود از آن خارج شده اند وجود ندارد. فقط شاهدانی باقی مانده‌اند.
                     تاریخ یک ارتداد، صفحه 155، به نقل از نوول ابسرواتور . 
*
تا وقتی میان متخصصانی با صلاحیت همانند، یک مباحثه علمی و عمومی پیرامون گزارش مهندس لکتر، و پیرامون کارشناسی مضاعف کراکوی ... صورت نگیرد، و تا وقتی که مجموعه مدارک پیرامون اتاق های گاز موضوع یک بحث آزاد قرار نگیرد، تردید و حتی شکاکیت وجود خواهد داشت.
تا اینجا در قبال معترضان به تاریخ  رسمی تنها براهین بکار گرفته شده، امتناع از بحث، سوءقصد، سانسور و خفقان بوده‌اند.
                      تاریخ یک ارتداد، صفحه 166.
سوم. اسطوره شش میلیون.
اصطلاح Holocauste (قربان بزرگ) که از سالهای هفتاد و بر اساس کتاب الی ویسل به نام شب به یک فاجعه خاص اطلاق شده، و با عنوان فیلم Holocauste محبوبیت یافته است، باز هم بهتر از "نژادکشی" اراده تبدیل جنایت علیه یهودیان به یک رویداد استثنائی را مشخص مینماید؛ جنایتی که نه با کشتار دیگر قربانیان نازیسم، و نه حتی با هیچ جنایت دیگر تاریخ قابل مقایسه نباشد. زیرا که رنجها و مرگهای یهودیان بدین گونه خصلتی قدسی میافتند.                      تاریخ یک ارتداد، صفحه 173
*
برای تنها یک اردوگاه آشوئیتس – بیرکناو:
فیلم شب و مه که در هر حال بسیار زیبا و عمیقا مهیج است از 9 میلیون سخن گفت.
بنا بر "مدارک در خدمت تاریخ جنگ. اردوگاه های اسارت،" حدود 8 میلیون.
بر اساس گزارش شوروی که دادگاه بین المللی نورمبرگ به آن ارزش دلیل اصیل داده است 4 میلیون قربانی.
دو میلیون به گفته تاریخ نگار لئون پالیکوف در کتاب او "کتاب دعای کینه و نفرت"
یک میلیون و دویست و پنجاه هزار به گفته تاریخ نگار رائول هیلبرگ در کتاب "نابودی یهودیان اروپا"

آیا ضروری است که برای توضیح مرگ و میر وحشتناکی که گریبانگیر قربانیان چنین رفتارهائی شد، به روشهای دیگر توسل جوئیم و سپس در اعداد و ارقام بصورت بی قواره اغراق نمائیم؟ به این قیمت که بعدا در آنها در جهت کاهش ناچار به تجدید نظر شویم و مثلا مقید گردیم:
·         لوحه آشوئیتس _ بیرکناو را برای تقلیل مردگان از 4 به یک میلیون عوض کنیم؟
·         لوحه مربوط به "اتاق گاز" داخائو را عوض کنیم تا تصریح نمائیم که آنرا هرگز بکار نینداخته بودند؟
پس از اینکه تعداد قربانیان در آشوئیتس _ بیرکناو رسماً از 4 به یک میلیون نفر کاهش یافته است، همچنان به رقم 6 میلیون یهودی قلع و قمع شده و بنا بر این به حساب عجیب و غریب 6 – 3 = 6 ادامه میدهند.   

·         نیویورک تایمز 3 ژوئن 1942 از یک "ساختمان اعدام" سخن میگوید که در آن روزانه 1000 یهودی را تیرباران میکردند.
·         همان روزنامه 7 فوریه 1943 از ایستگاه های مسموم سازی خون در لهستان اشغال شده سخن میگوید.
·         در دسامبر 1945 استفان زند در کتاب خود "آخرین یهودی، از لهستان بیرون" مینویسد: "یهودیان را وارد یک استخر عظیم میکنند که از آن یک جریان پرفشار برای اعدام آنان میگذرد".
·         مدرک نورمبرگ 14 دسامبر 1945 در یک صورت مجلس خاطر نشان میکند که قربانیان در اتاق های بخار سوزان جوشانده میشدند.
·         دو ماه و نیم بعد همان دادگاه اتاق های گاز را جایگزین اتاق های بخار آب جوشان میکند. در 1946 سیمون ویزنتال یک ریزه کاری دیگر به اتاق های اعدام می‌افزاید: این اتاق ها حاوی شیارهائی برای جمع‌آوری چربی یهودیان مقتول بودند. 
قتل حتی یک بی گناه، یهودی باشد یا نباشد علی الحساب یک جنایت علیه بشریت بحساب میاید. اما اگر تعداد قربانیان در این میان هیچ اهمیتی ندارد چرا از بیش از نیم قرن پیش به رقم مقدر شش میلیون چسبیده اند حال آنکه قربانیان غیر یهودی کاتین، درسدن یا هیروشیما و ناگازاکی را به عنوان خدشه ناپذیر تلقی نمیکنند، چه برای اینها هرگز عدد طلائی وجود نداشته است؛ بر عکس ِ رقم شش میلیون که قدسیت یافته است ... .                       تاریخ یک ارتداد، صفحات 176 تا 180.


چهارم: اسطوره یک "سرزمین بدون مردم" برای یک "مردم بدون سرزمین"
"خلق فلسطین وجود ندارد ... اینطور نیست که ما آمده باشیم که آنها را پشت در بگزاریم و زمین هایشان را از آنها بگیریم. ایشان وجود ندارند".                            تاریخ یک ارتداد، صفحه 187. به نقل از  خانم گلدا مایر ، ساندی تایمز ، 15 ژوئن 1969.

"آمارهای اعلام شده از جانب دولت اسرائیل نشان میدهد 15% مردم اسرائیل مذهبی هستند. این دلیل نمیشود که 90% آنان باور نداشته باشند این سرزمین را خداوند به آنان ارزانی داشته است. همان خدایی که به او باور ندارند."                     تاریخ یک ارتداد، صفحه 189.
و ر راستای همین سیاست تبلیغ "سرزمین بدون مردم بود که قانونی وضع شد که بر اساس آن: "هر فلسطینی که پیش از اوت 1948 منزل مسکونی خود را ترک کرده باشد بعنوان غایب محسوب میشود. بدین ترتیب بود که دو سوم زمین هائی که اعراب در تملک خویش داشتند (70 هزار از 110 هزار هکتار) مصادره شدند". و سپس سیاست غصب زمین‌های بدون مالک به اجرا درآمد: "بخاطر امنیت دولت ... یک عرب نمیتواند بدون اجازه فرماندار نظامی به سر زمین هایش برگردد اگر این اجازه رد شود آنگاه زمین بایر اعلام میگردد و وزارت کشاورزی میتواند زمین های بایر را به مالکیت خود درآورد تا کشت آنها را تضمین کند".
"در همان حال که اعراب علیه چنین بی عدالتی‌ای اعتراض میکردند، صهیونیست ها از آن برای تصرف مناطق جدید و مشخصا یافا و عکّا سود میبردند. بطوریکه در 1949 صهیونیست ها 80% زمین ]فلسطین[ را در اختیار داشتند و هفتصد و هفتاد هزار فلسطینی رانده شده بودند".  
پروفسور اسرائیل شاهاک در 1975 ناحیه به ناحیه، فهرست 385 روستای عرب ویران شده را از 475 عددی که در 1948 وجود داشته‌اند ارائه کرده است: "برای اینکه بباورانند که پیش از اسرائیل فلسطین یک بیابان بود، صدها روستا را با خانه هایشان، با حریم هایشان، با گورستان ها و گورهایشان از دم تیغ بولدوزر گذراندند".                             تاریخ یک ارتداد، صفحه 202. بنقل از اسرائیل شاهاک / نژاد پرستی دولت اسرائیل
در واقع پیش از صهیونیست ها، "بادیه نشینان" (و در واقع فله کاران) 30 هزار تن گندم در سال صادر میکنند؛ مساحت باغ های میوه اعراب از 1921 تا 1942 سه برابر و مساحت باغهای پرتقال و سایر مرکبات هفت برابر میشود. از 1922 تا 1938 تولیدات آنها ده برابر میگردد.
اگر فقط نمونه مرکبات را در نظر بگیریم گزارش "پیل" که در ژوئیه 1937 از سوی وزیر کلنی ها به پارلمان بریتانیا داده شد و بر رشد سریع باغهای پرتقال در فلسطین مبتنی بود، تخمین میزند که از 30 میلیون جعبه پرتقال زمستانی که بر مصرف جهانی اش در ده سال آتی افزوده خواهد شد، سهم کشورهای تولید کننده و صادر کننده چنین خواهد بود:
فلسطین 15 میلیون، ایالات متحده 7 میلیون، اسپانیا 5 میلیون، کشورهای دیگر (مصر و الجزایر و قبرس) 3 میلیون.                    تاریخ یک ارتداد، صفحه 207.

بخش سوم، بهره برداری سیاسی از اسطوره
اول. گروه فشار در ایالات متحده.
"چگونه است که چنین اسطوره هائی توانسته اند نزد میلیون‌ها آدم خیرخواه، باورهائی برانگیزند که باسانی نتوان ریشه کن کرد؟
با ایجاد گروه‌های فشار قدرقدرت که قادرند عمل سیاسیون را به خود منعطف سازند و افکار عمومی را شکل دهند. شیوه های عمل مناسب هر کشورند".                        تاریخ یک ارتداد، صفحه 215.

دوم. گروه فشار در فرانسه.
"من میتوانم تجربه شخصی ام را بازگو کنم: تا 1982 به بزرگترین موسسات انتشاراتی، به تلویزیون، رادیو و به مطبوعات عمده، آزادانه دسترسی داشتم.
به هنگام اشغال لبنان اجازه انتشار یک صفحه کامل به خرج خود را در لوموند 17 ژوئن 1982 از مدیر روزنامه بدست آوردم... و در آن مطلب پس از کشتارهای لبنان، معنای تهاجم اسرائیل را در برابر عموم نهادیم.
نشان دادیم که سخن نه از یک خطا، که از منطق درونی صهیونیسم سیاسی است که دولت اسرائیل بر آن بنا شده است.
سپس از طریق نامه های بی نام و نشان و با تلفن، نه تهدید مرگ به دستم رسید. لیکرا (توضیح: اتحادیه بین‌المللی علیه نژادپرستی و یهودستیزی. مستقر در فرانسه) به اتهام یهودستیزی و تحریک به تبعیض نژادی ما را به دادگاه کشانید. دادگاه بدوی پاریس تمامی درخواست های لیکرا را رد و آن را به پرداخت هزینه دادرسی  محکوم مینماید. لیکرا سماجت ورزیده و تقاضای تجدید نظر میکند. دادگاه تجدید نطر درخواست لیکرا را رد ولیکرا را به پرداخت هزینه دادرسی  محکوم مینماید.
عملیات خاموش سازی در ورای امر قضائی ادامه میابد. گروه فشار صهیونیستی وسایل آن را در اختیار دارد. اگر محکوم شده بودیم صفحه نخست همه مطبوعات از آن ما بود، تا بعنوان یهودستیز در معرض نفرت عموم قرار گیریم. بر عکس محکومیت لیکرا از سوی دادگاه های مختلف، به عمد با سکوت برگزار گردید. حتی لوموند که مدیر سابق آن به همراه ما در این مبارزه درگیر گشته بود تنها به یک مطلب بی بو و بی خاصیت اکتفا نمود.
اما از سوی دیگر، "بر منتهای مطلب خود کامران شدم": به هنگان انتشار آن صفحه لوموند پیرامون منطق استعمار صهیونیستی، دو سطر بر آن افزوده بودم که خوانندگان را به مشارکت در پرداخت هزینه چاپ آن فرا میخواند. مقاله پنجاه هزار فرانک هزینه برداشته بود، من از طریق صدها چک کوچک، هفتاد هزار فرانک بدست آوردم. در میان یاری دهندگان نزدیک به یک سوم یهودی و از میان آنان دو تن ربّی بودند.
اما از آن زمان عملیات خفه سازی رسانه ای آغاز گردید. دیگر به تلویزیون راهی ندارم، و مقالاتم رد میشوند. من در تمامی سراهای بزرگ انتشاراتی چهل کتاب چاپ کرده بودم که به 27 زبان ترجمه شده بودند. زان پس همه درهای بزرگ بر روی من بسته اند."                   تاریخ یک ارتداد، صفحات 243 و 244.

سوم. اسطوره معجزه اسرائیلی: تامین مالی خارجی اسرائیل
متوسط کمک سالانه دریافتی "کشورهای زیر توسعه" در طول دوره 1951 _ 1959 از 3 میلیارد دلار تجاوز نکرده است، در حالیکه اسرائیل در این دوره 400 میلیون دلار دریافت نمود، یعنی که اسرائیل با کمتر از یک هزارم جمعیت "زیر توسعه کره زمین" یک دهم کل کمک‌ها را دریافت کرده است. دو میلیون اسرائیلی بطور سرانه صد برابر بیش از دو میلیارد ساکنان جهان سوم بدست آورده‌اند.
باز هم برای اینکه قیاس های روشنی بدست دهیم: هفت میلیارد دلاری که اسرائیل در طرف هیجده سال بعنوان عطیه کرده است، مقداری بیش از کل درآمد ملی سالانه ناشی از کار مجموعه کشورهای عرب همسایه (مصر، سوریه، لبنان و اردن) را نشان میدهد.                         تاریخ یک ارتداد، صفحه 264.

بخش آخر: نتیجه گیری

روز 7 نوامبر 1938، مشاور سفارت آلمان در پاریس، ون راث، بدست یک یهودی جوان به نام گرینسپن کشته میشود.
این واقعه که از سوی مطبوعات نازی در بوق میرود در شبانگاه 9 به 10 نوامبر یک "تعقیب یهودیان" راستین را زنجیر میگسلد. غارت و ویرانی مغازه هایشان، و خرد کردن ویترین های آنان (و از همین جاست نام  عملیات شبانگاه بلورین).
ترازنامه آن شوم است: "غارت و ویرانی 815 مغازه یهودی، 171 خانه، 276 کنیسه و 14 بنای دیگر متعلق به یهودیان، دستگیری بیست هزار یهودی، 7 آریائی و 3 خارجی، 36 کشته و 36 زخمی". واکنش عاطفی از سوی مردم آلمان در کار نبود. بلکه تهاجمی بود که حزب نازی سازمان داده بود.
... تشابه میان بهانه ها و روشها برای از پا انداختن یهودیان در آلمان و اعراب فلسطین تکان‌دهنده است: در 1982 در لندن، سوءقصدی علیه یک دیپلمات اسرائیلی اتفاق میفتد. رهبران اسرائیلی به فوریت آنرا به ساف نسبت میدهند و لبنان را اشغال میکنند تا پایگاه های ساف را در آن برچینند. بیست هزار کشته بر جای میگذارند، بگین و آریل شارون، همچون گوبلز در نمونه پیشین، "شب بلورین" خود را اینبار با تعداد بیشتری از قربانیان بی گناه برپا کردند.              تاریخ یک ارتداد، صفحات 280 تا 282.
*
موقعیت یهودیان، پس از شب بلورین بیش از پیش ناگوار شد. دموکراسی های غربی، کنفرانس اویان را در 1938 تشکیل دادند که 33 کشور را گرد میاورد ... پرزیدنت روزولت در کنفرانس مطبوعاتی گفت که: "هیچ تجدید نظر و یا افزایش سهم مهاجرت به ایالات متحده پیش بینی نشده است".
در اویان هیچکس در اندیشه آن نبود که بار مسئولیت جفادیدگان را بر عهده گیرد، و حتی به گونه ای جدی به سرنوشت آنان دل مشغول دارد.        منبع:  ده درس پیرامون نازیسم، پاریس، 1976.
در مارس 1943 گوبلز میتوانست هنوز به ریشخند بگوید: "راه حل مسئله یهود چه خواهد بود؟ آیا روزی در فلان سرزمین یک دولت یهود ایجاد خواهد شد؟ این را بعدها خواهند دانست. اما عجیب است مشاهده اینکه کشورهائی که افکار عمومی شان بنفع یهودیان سر بر میاورد، همچنان از پذیرش آنان سر باز میزند".     منبع: لئون پالیاکوف، کتاب دعای کینه و نفرت
شکست فرانسه چشم اندازهای جدیدی بر روی نازیها گشود. آنها میتوانستند برای مسئله یهود، برای راه حل نهایی آن از مستعمرات فرانسه کمک بگیرند. حتی در ماه مه 1940، هیملر در یادداشتی مینویسد: "امیدوارم که مفهوم یهودی را به لطف تخلیه تمامی یهودیان به جانب آفریقا یا در یک مستعمره، برای همیشه از صحنه ناپدید ببینیم". از آن زمان طرح ماداگاسکار (اخراج یهودیان اروپا به این جزیره) از جنبه فنی پرورش یافت.
*
در مه 1944 هیتلر فرمان میدهد که از دویست هزار یهودی، تحت نظارت ده هزار نگهبان اس اس،برای کار در کارخانه های اسلحه سازی یا در اردوگاه های اسارت بهره گیرند. شرایط آنچنان دهشتناک بود که اپیدمی تیفوس در آنجا دهها هزار قربانی برجای گذاشت، بگونه ای که افزایش کوره های مرده سوزی ضرورت یافت.
سپس اخراجی ها بر روی جاده هایی گسیل داده شدند که میباست خودشان در شرایط فرسودگی و گرسنگی بسازند، بطوریکه اکثریت آنان ده هزار ده هزار از پا درآمدند.
چنین بود سوگنامه اخراج یهودیان و اسلاو ها و سبعیت مهتران هیتلری که با آنان همچون برده رفتار میکردند.
این جنایات را نمیتوان کم اهمیت شمرد، و نه رنجهای وصف ناپذیر قربانیان را. این است که هیچ نیازی نیست که بر این تابلوی دهشتناک تلالوء آتش وام گرفته از دوزخ دانته را افزود. و نه برای این جنایات وثیقه خداشناختی و فداگونه "قربان بزرگ" را ارائه کرد.
این ترازنامه تاریخی هنوز نهایی نیست. و به مانند هر تاریخ انتقادی و هر دانشی قابل تجدیدنظر است. ... نورمبرگ ارقامی را وضع نمود که مهمترین آنها نادرستی خود را آشکار نمودند ... دگم شش میلیون تاکنون از سوی سازش ناپذیر ترین مدافعان تز "نژادکشی" همچون ریتلینگر زیر سوال رفته است.
برای ارائه سوگنامه واقعی یهودیان لازم شده است که به بهانه مبتذل نکردن آن، نه تنها تمامی دیگر سوگنامه ها، از قبیل مرگ 17 میلیون شهروند شوروی و 9 میلیون آلمانی به مرتبه دوم نزول یابد، بلکه به این رنج واقعی خصلتی قدسی تحت نام قربان بزرگ ببخشند. ... بدین منظور لازم شده تا تمامی اسناد تحریف شوند، انتقال به قلع و قمع ترجمه شود. ژان کلود پرساک تا آنجا دربند افزودن یک هول و هراس اضافی به این مرگ و میر ترسناک است که هربار با واژه آلمانی سرداب مردگان روبرو میشود آنرا به اتاق گاز ترجمه میکند.
                        تاریخ یک ارتداد، صفحات 283 تا 290.
مطالعه این کتاب: "اسطوره های بنیانگزار سیاست اسرائیل" نباید هیچگونه آشفتگی پدید آورد. نه مذهبی و نه سیاسی. نقد تفسیر صهیونیستی از تورات، و کتابهای تاریخی (مشخصا کتابهای یوشع، شموئیل و شاهان) به هیچ روی مستلزم کم بها دادن به کتاب مقدس نیست ... آنچه ما طرد میکنیم قرائت صهیونیستی، قبایلی و ناسیونالیستی از این متون است.
از اشارات و بینات من، که هیچ حلقه زنجیرش بدون ارائه منبع در اینجا نیامده است، به هیچ روی ایده نابودی دولت اسرائیل بر نمی‌آید. بلکه هدف، تنها قدسیت زدایی از آن است: این سرزمین همچون هر سرزمین دیگر، هرگز موعود نبوده است. بلکه به مانند سرزمین فرانسه، آلمان یا ایالات متحده بر حسب روابط قوای تاریخی در هر قرن مفتوح گردیده است.
... به همین ترتیب نقد اسطوره قربان بزرگ (Holocauste) یک حسابداری مردگان از تعداد قربانیان نیست. حتی اگر تنها یک انسان بخاطر ایمانش یا تعلق قومی اش مورد آزار و سرکوب قرار گیرد، این از یک جنایت علیه تمامی بشریت کم ندارد.
اما بهره برداری سیاسی توسط ملتی که بهنگام ارتکاب جنایت وجود نداشت، از ارقامی که خودسرانه بزرگ‌نمایی شده اند، در تلاش برای اثبات اینکه رنج بعضی‌ها هیچ مقیاس مشترکی با رنج تمامی دیگران ندارد، و قدسیت بخشیدن به آن (به یاری لغتنامه مذهبی، "قربان بزرگ یا هولوکاست") در راستای فراموشاندن نژادکشی های وحشیانه تر است.
بزرگترین سودبرندگان از این بهره برداری صهیونیست‌ها بودند که خود را بعنوان قربانیان انحصاری معرفی کردند، و به دنبال آن یک دولت اسرائیل ایجاد نمودند، و علی‌رغم 50 میلیون کشتگان این جنگ، آنرا بدل به قربانی تقریبا یگانه هیتلریسم کردند، و زان پس بر فراز هر قانونی جایش دادند، تا تمامی زیاده‌روی های خارجی یا داخلی را قانونیت بخشند.
                         تاریخ یک ارتداد، صفحات 274 تا 276.
*
امتناع مستمر از توجه به اصطلاح راه حل سرزمینی که بدین فراوانی در متون هیتلری تکرار میگردد، همچنین اراده امتناع از هر تحلیلی را که نتایج پیشین را نتواند توجیه کند، آشکار مینماید: "شش میلیون" را و "نژادکشی" را. و آنگاه که ثابت گردید که با وجود تعداد قابل توجهی از اظهارات "شاهدان عینی" پیرامون اتاق های گاز، اینها هرگز در قلمرو خاک آلمان وجود نداشته اند، با این همه لازم شد که با همان خودسری، شهادت های مشابه را پیرامون وجود آنها در اردوگاه های شرق بی چون و چرا تلقی نمایند.
سرانجام امتناع از بحث به شیوه ای هم علمی و هم عمومی پیرامون کارشناسی های فنی، و برعکس جز با خفقان و خاموشی پاسخ ندادن، تنها بکار ادامه تردید میاید.
علیه هیتلریسم ادعانامه ای اثربخش تر از اقامه حقیقت تاریخی نیست.                       تاریخ یک ارتداد، صفحه  290.
* * * * *
 کتاب تاریخ یک ارتداد با همین جملات به پایان میرسد. این معرفی هم. با ذکر این نکته که چاپ اول این کتاب متعلق به سال 76 است. قبل از بسیاری از اتفاقات اخیر در فضای سیاسی ایران. حقیقت  هر ماجرا مستقل از نوع جهت گیری (مثبت یا منفی) افراد غیر درباره آن است. ارزش حقیقت بیشتر از آن است که پذیرش آنرا مقید به تائید یا رد آن بوسیله اشخاص ثالث کنیم.
و سخن آخر: میخواهم قبل از پایان ادای احترامی کنم به ناشر کتاب "تاریخ یک ارتداد". عزت الله سحابی، مردی که در دوره های مختلف، مجموعا 15 سال را در زندان بسر برد. 12 سالش را قبل از انقلاب 57 و سه سال را بعد از آن. مردی که نهایتا در خرداد 1390، در 81 سالگی در شرایطی فوت کرد که نیروهای نظامی و اطلاعاتی، تشییع جنازه اش را هم رها نکردند، و اتفاق افتاد آنچه حق این خانواده نبود.
و البته پروپاگاندای تبلیغاتی و رسانه ای تحت نفوذ حاکمیت در ایران با دروغ و تزویر مرگ هاله سحابی را یک ایست ساده قلبی توصیف کرد و بعد از نزدیک به یکسال، هنوز هیچ دادگاهی به پرونده شکایت خانواده سحابی ها در پرونده قتل هاله سحابی رسیدگی نکرده است.
متن کامل مقدمه عزت اله سحابی در کتاب "تاریخ یک ارتداد" را اینجا (+) بخوانید.

پی‌نوشت:
«مجمع دیوانگان» مشتاقانه از انتشار یادداشت‌های شما استقبال می‌کند.