۵/۰۹/۱۳۸۹

پادکست: مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز-5

پنجمین پادکست از مجموعه «مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز» را با یک روز تاخیر منتشر می کنم. راستش آخر هفته گذشته را در ارتفاع 3000 متری به سر می بردم که سبب شد انتشار مجموعه یک روز به تاخیر بیفتد. با این حال گمان می کنم بد هم نباشد که پادکست ها را به جای جمعه، روزهای شنبه منتشر کنم که فرصت پوشش دادن به اخبار کامل هفته گذشته فراهم شود. در این مورد بعدا تصمیم می گیرم، اینجا فقط به دلیل کاهش احتمالی کیفیت ضبط در این شماره پوزش می خواهم. فرصت کم بود، اما خوشبختانه برای دومین هفته پیاپی موفق شدم با کمک گرفتن از آرشیو پادکست های بی.بی.سی و رادیو زمانه، مجموعه را از حالت تک صدایی خارج کنم که امیدوارم مورد استقبال قرار گیرد.

در این پادکست خواهید شنید:

- آخرین وضعیت اسرای جنبش سبز
- گفت و گو با همسر و وکیل هدی صابر در مورد ناپدید شدن وی
- گفت و گو با احمدی قابل پیرامون وضعیت بازجویی هایش
- آخرین موضع گیری های میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی
- گفت و گو با بهمن دارالشفایی در مورد آخرین صحبت های موسوی
- گفت و گو با حسین باستانی در مورد مصاحبه مکتوب کروبی و بی.بی.سی
- نگاهی به فعالیت ها و اعتراضات صنفی و کارگری

مدت زمان: 31 دقیقه
حجم: 5.4 مگابایت

لینک دانلود از «رادیو مجمع دیوانگان» (قابل شمارش برای من)

لینک مستقیم دانلود فایل صوتی (mp3)

لینک مستقیم دانلود فایل متنی (word)

پی نوشت:
در این مجموعه ابتدا نگاهی داشتم به نظرسنجی منتشر شده به نام «جهاد دانشگاهی». (از کلمه بخوانید) پس از آنکه این نظرسنجی تکذیب شد (از اینجا بخوانید)، مطالب مرتبط با آن را از داخل فایل حذف کردم، اما متاسفانه همچنان در بخشی از پادکست به این نظرسنجی اشاره می شود که به دلیل بارگزاری مجموعه دیگر قابل به تغییر آن نیستم. از همین جا به دلیل این اشتباه از شنوندگان پوزش می خواهم.

دلایل استعفای میرحسین موسوی از نخست وزیری سیدعلی خامنه ای

۱- مسلوب الاختیار شدن دولت در سیاست خارجی. امروز امور افغانستان و عراق و لبنان در دست جنابعالی (سیدعلی خامنه ای – رییس جمهور وقت) است. نامه هایی به عنوان کشورهای مختلف نوشته می شود بی آنکه دولت از آنها خبری داشته باشد. (اینجانب به عنوان نخست وزیر از این نامه ها جز در موارد استثنایی و آنهم بطور اتفاقی بیخبرم). نخست وزیر ژاپن برای ریاست محترم مجلس و ریاست محترم مجلس برای نخست وزیر ژاپن نامه می نویسد و اینجانب در یک مراسم عمومی و مردمی از این ماجرا و متن نامه با خبر می شود. آقای لاریجانی در جایی می گوید از پنج کانال با آمریکا تماس گرفته می شود و بنده بعنوان رییس هییت وزیران از این کانالها اطلاعی ندارم. همه جا صحبت از سیاستهای خارجی دولت جمهوری اسلامی است. بدون آنکه دولت از این سیاستها که در همه جای کشور و جهان بیان می شود، خبر داشته باشد.


2- عملیات برون مرزی که بدون اطلاع و دستور دولت صورت می گیرد. شما بهتر می دانید که تاکنون فاجعه آفرینی و اثر نامطلوب آنها برای کشور چقدر بوده است. بعد از آنکه هواپیمایی ربوده می شود، از آن باخبر می شویم. وقتی مسلسلی در یکی از خیابانهای لبنان گشوده می شود و صدای آن در همه جا می پیچد، متوجه قضیه می شویم. پس از کشف مواد منفجره از حجاج ما در جده، اینجانب از این امر آگاه می شوم. متاسفانه و علیرغم همه ضرر و زیانی که این حرکت متوجه کشور کرده است، هنوز نظیر این عملیات می تواند هر لحظه و هر ساعت بنام دولت صورت گیرد.


3- تجزیه سازمان برنامه و بودجه از نخست وزیری که به دلایل سیاسی صورت گرفت، از همان اول ضایعه آفرین بوده و ادامه آن در شرایط نوسازی کشور فاجعه بار خواهد بود. متاسفانه این مشکل و مشکل وزرای مشاور، علیرغم طرح در شورای تشخیص مصلحت، به تاخیر افکنده شده و حل نگردیده است هر چند که بهرحال حق شورای تشخیص مصلحت است و اینجانب انتظاری در این خصوص ندارم.


4- تجزیه اقتدار مشروع و قانونی دولت و مسیولیت دولت و وزرا توسط شوراهای گوناگون.


5- عدم قدرت اینجانب به پاسخگویی در مقابل اعضا هیات دولت و نمایندگان محترم مجلس در مورد کارهایی که بدون اطلاع دولت، ولی بنام دولت، صورت می گیرد.

(برگرفته از نامه استعفای مهندس موسوی در 14شهریور 1367)

پی نوشت:

بعضی ها مترسک بشو نیستند.

برای اسماعیل ططری

می گفتند «ططری کاندیدای ریاست جمهوری شده، ولی ریشش توی پوستر جا نشده ادامه اش افتاده برای صفحه بعد». می گفتند «ططری گفته می خواهم نام ایران را عوض کنم و بگذارم نریمان؛ چون هم "نر" دارد و هم "ایمان"». می گفتند «ططری یک بار می خواسته ناطق نوری را با دندان از روی صندلی ریاست مجلس بلند کند». می گفتند «ططری ادعا کرده با فیدل کاسترو رفیق صمیمی است و با یکدیگر مراوده دارند». خیلی چیزهای دیگری می گفتند و می گفتیم. اصولا ما ملتی هستیم که هر کاری هم بلد نباشیم، حرف زدن را خوب بلدیم. کافی است یک دیوار کوتاه گیرمان بیاید.


برای مردم کرمانشاه، حتی همان زمان هم که با شنیدن نام ططری لبخندی بر گوشه لبشان می نشیند ططری همیشه چهره قابل احترامی بود. ططری چندان تحصیل کرده نبود (نمی دانم چند نفر از وکلا و سیاسیون کشور تحصیلات حقیقی و بالایی دارند). ططری رسمی و دیپلماتیک حرف نمی زد (نمی دانم چند نفر از وکلا و وزرا و سیاسیون این کشور الفبای اصول دیپلماتیک را می دانند). ططری مرد ساده ای بود، اوضاع کشور را به سادگی می دید و راه کارهای ساده ای هم در پیش می گرفت. اما وقتی تصمیمش را می گرفت حتما عملی می کرد. ططری را بسیاری از اهالی کرمانشاه دوست داشتند چرا که برای هر کس دیگر خیری نداشت، دست کم خیرش به رای دهندگان خود می رسید. این را همه کرمانشاهی ها می دانند که اگر یک همشهری، در هر کجای کشور مشکل پیدا می کرد و می توانست سراغی از ططری بگیرد، هیچ گاه دست رد به سینه اش نمی خورد. این را همه کرمانشاهی ها می دانند که ای بسا ططری از شهری راه افتاده باشد و به استان دیگری رفته باشد که یک کرمانشاهی گرفتار را خلاص کند. در کشوری که رییس جمهورش گمان می کند شخصا باید از تک تک روستا نشینان مشکلاتشان را بپرسد و رهبرش حتی برای نامگذاری خودروهای تولیدی کشور هم خودش پیش قدم می شود، چه انتظار بیشتری می توان از یک نماینده داشت؟ اسماعیل ططری روز گذشته درگذشت، اما خاطره او در ذهن بسیاری از کرمانشاهی ها به نیکی باقی خواهد ماند چرا که در این آشفته بازار، دست کم همانکاری را که بلد بود به خوبی انجام می داد.


پی نوشت:

آخرین بار در آستانه انتخابات مجلس هشتم دیدمش. میهمان سیدحسن خمینی بودیم. بازهم رد صلاحیت شده بوده و شکایت داشت اما همینکه سر صحبتمان به کرمانشاه و روستا کشید چهره اش عوض شد. پاک فراموش کردیم کجا هستیم و به چه دلیل آمده ایم. مثل پیرمردهای روستا نشین گوشه ای نشسته بودیم و مثل تمامی کردهای دیگر از خودمان و اصالت و ریشه های پدریمان تعریف می کردیم. می گفت دوباره مشغول جمع آوری اشعار کردی به زبان ها و گرایش های مختلف است. یک کتاب هم با گرایش «اورامی» (زبان پدری من) جمع کرده بود. می گفت به زودی منتشرش می کند و وعده داد که یکی را برایم کنار بگذارد. نمی دانم منتشر شد یا نه؟ نمی دانم سهمم را کنار گذاشت یا نه؟

این چاره اندیشی نیست، خیال پردازی است

«عبدالعلی بازرگان» یادداشتی را در جرس منتشر کرده با عنوان «حُجتيـّه و ديوار همیشه کوتاهش». یادداشت مفصل و حامل دیدگاه های ویژه آقای بازرگان به مسئله انجمن حجتیه و نوعی جذب جوانان به مذهب است. من به این بخش از یادداشت کاری ندارم. اما با نتیجه گیری کلی آقای بازرگان از این یادداشت کاملا موافقم. به باور من آنانی که پشت سر هر یک از اقدامات عجیب و غریب دولت، رد پایی از انجمن حجتیه می بینند یا با این انجمن آشنایی کافی ندارند و یا بیش از حد دچار توهم توطئه هستند. بیشتر مطلب را در یادداشت آقای بازرگان می توان یافت، اما از جنبه دیگری هم من می خواهم بگویم اصولا ادامه این بحث هیچ گونه دستاورد قابل اعتنایی به همراه نخواهد داشت. چه بپذیریم مصباح و احمدی نژاد از اعضای انجمن حجتیه هستند، چه بپذیریم احمدی نژاد و مشایی عوامل نفوذی موصاد هستند (ماجرای یهودی زاده بودن احمدی نژاد را هنوز خیلی ها با جدیت دنبال می کنند) و چه بپذیریم اینان گروهی مستقل هستند، هیچ کدام نه تفاوتی در وضعیت فعلی جامعه ما ایجاد می کند و نه حتی می تواند نشانه امیدوار کننده ای برای انتخاب راه چاره در اختیارمان قرار دهد. به باور من، مبارزه برای رفع بحران فعلی کشور باید فارغ از هرگونه خیال پردازی و یا حتی تلاش های ذهنی جهت دریافتن اسرار نهان خانه های مخفی و مرموز انجام شود. به اندازه کافی سابقه تاریخی در خیال پردازی های دایی جان ناپلئونی داریم.

متولی دین تک حزبی چه کسی است؟

«ناصر مکارم شیرازی» احتمالا شناخته شده ترین و پر هوادارترین مرجع تقلید کشور است. از یک سو بسیاری اعتقاد دارند که «سهل گیری» وی در برخی احکام مذهبی سبب گرایش بسیاری از شیعیان به پیروی از وی شده و از سوی دیگر روابط نزدیک وی با حاکمیت به نوعی امکان تبلیغ مناسب برایش را فراهم آورده است که حضور مداوم در شبکه های تلویزیونی از نمونه های این تبلیغ است*. ایشان با چنین سابقه ای به تازگی و در پاسخ به پرسشی (استفتائی) حکم داده اند که «تبعیت از حکم حکومتی ولی فقیه بر مراجع تقلید هم واجب است». (از جرس بخوانید) برای من بسیار جالب است بدانم که ایشان بنابر کدام استدلال فقهی به این نتیجه رسیده اند که یک مرجع تقلید می تواند نه تنها برای پیروان خود و یا پیروان دیگر مراجع، که حتی برای خود مراجع هم فتوا صادر کنند؟ آیا ایشان بهتر از هر کس دیگری نمی دانند که در داخل همین مراجع شیعه بسیاری هستند که از اساس با نظریه ولایت فقیه مخالف هستند؟ آیا برای آن مرجعی که اصلا ولایت فقیه را قبول ندارد، حکم حکومتی می تواند معنایی داشته باشد؟ و اصولا چه کسی متولی کلیت اسلام و مرجع نهایی پاسخ گویی به چنین پرسش هایی است؟ آقای مکارم شیرازی و یا هریک از مراجع تقلید؟ به نظر می رسد پس از آنکه احمدی نژاد تک حزبی بودن فضای سیاسی کشور را اعلام کرد، حالا گروهی هم بدشان نمی آید که تک حزبی بودن مذهب تشیع و یا حتی جهان اسلام را هم مطرح کنند.


پی نوشت:

* البته شهرت ایشان دلایل دیگری هم دارد که برای مثال کارگران نی شکر هفت تپه از آن به خوبی آگاه هستند.

۵/۰۶/۱۳۸۹

وای بر ما

«... ما در موقعیتی قرار داشتیم که در نخستین جلسه ستاد فرماندهی کل قوا که به ریاست اینجانب تشکیل شد هم جناب رحیم صفوی جانشین فرمانده سپاه وهم جناب حسنی سعدی فرمانده نیروی زمینی در گزارشهای خود به اعضای جلسه گفتند که شما خوزستان را از دست رفته فرض کنید...». (مهندس موسوی – گفت و گو در جمع اعضای تشکل های سیاسی کرج)


وای بر ما که مملکت را در بحرانی ترین شرایطش آنانی اداره می کنند که پیش از این پیه شکست و اشغال و تجزیه را به تنشان مالیده بودند.

۵/۰۴/۱۳۸۹

موسوی کجا است؟ ما کجا هستیم؟

پیش گفتار: ظرف دو روز گذشته نتایج نظرسنجی جهاد دانشگاهی در مورد وقایع پس از اتفاقات به صورت گسترده منتشر شده است. (از جرس بخوانید) این یادداشت با پیش فرض قابل استناد بودن صحت و دقت این نظر سنجی نوشته شده است.

«ما اگر صرفاً در یک انتخابات شرکت کرده بودیم برخورداری از حمایت اکثریت مردم برایمان کافی بود. اما در یک حرکت عظیم اجتماعی، اکثریت تنها زمانی به پیروزی می‌رسد که به اجماع نزدیک شود و آن گاه از مشروعیت غیرقابل‌مقاومت برخوردار خواهد شد که توجه خود را نسبت به دغدغه‌ها و حقوق کسانی که امروز یا فردا ممکن است متفاوت با او بیندیشند و در اقلیت قرار گیرند به اثبات برساند». (میرحسین موسوی – بیانیه شماره 11)

شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» را همه به یاد داریم. شعاری که تکرارش برای بسیاری شیرین و جذاب بود، اما در همان زمان مطرح شدنش هم بحث های بسیاری را به دنبال داشت. (من آن زمان نظر خودم را در یادداشت «اسلامی یا ایرانی، جدالی بر سر شعارگرایی» نوشتم) فارغ از هرگونه قضاوت دوباره در مورد این شعار، من گمان می کنم بتوانیم توافق کنیم که حامیان چنین شعاری خواستار «تغییر اساسی وضع موجود» هستند. گزینه ای که در نظرسنجی جهاددانشگاهی پیش روی مخاطبان قرار گرفته است و نزدیک به 35درصد جامعه آماری به آن رای داده اند. این میزان بیش از دو برابر 16 درصدی است که به «حفظ وضع موجود» رای داده اند. اما این همه ماجرا نیست، چراکه نزدیک به 50 درصد رای دهندگان هم گزینه «اصلاحات تدریجی» را انتخاب کرده اند.

به باور من، نظرسنجی مورد نظر دست کم در مورد همین گزینه اشکالات اساسی دارد که به ابهام در طرح گزینه ها مربوط می شود. برای مثال من به شخصه در آرزوی دست یابی به یک جمهوری سکولار هستم. قطعا این به معنای «تغییرات اساسی در وضع موجود» است. با این حال به محض اینکه این گزینه را در کنار «اصلاحات تدریجی» می بینم، بدون تردید اصلاحات را انتخاب خواهم کرد. به بیانی دیگر، از قرار گرفتن این دو گزینه در کنار یکدیگر، «تغییرات اساسی» به نوعی «عمل انقلاب» تعبیر خواهد شد. علی رغم چنین ضعفی، باز هم گمان می کنم گزاره های موجود به اندازه کافی می توانند ما را راهنمایی کنند: «دست کم نیمی از جمعیت کشور، علی رغم نارضایتی از وضع موجود، حاضر به پذیرش تغییرات ناگهانی و اساسی نیستند».

میرحسین موسوی و مهدی کروبی، طی یک سال گذشته هیچ گاه از اعلام حمایت خود از «جمهوری اسلامی» و لزوم بازگشت به «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» کوتاه نیامده اند. در این مورد، ساختار شکن ترین موضع گیری آنها را می توان در «قابل تغییر» خواندن قانون اساسی دانست. این موضع گیری ها همواره با انتقادات بسیاری در میان فعالان جنبش مواجه بود. فعالانی که بیشتر در خارج از کشور به سر می برند و امیدوارند با تغییر موضع رهبران جنبش سبز، سرنگونی جمهوری اسلامی را در کوتاه مدت به نظاره بنشینند. با این حال، دست کم نظرسنجی اخیر نشان می دهد چنین منتقدانی تا چه حد در اقلیت هستند.

از نگاه من اگر بخواهیم یک گزاره مشترک را در مورد تمامی کسانی که به «اصلاحات تدریجی» رای داده اند صادق بدانیم، باید به پایبندی آنان (دست کم التزام عملیشان) نسبت به قانون اساسی اشاره کنیم. این گزاره احتمالا از جانب حامیان وضع موجود نیز مورد حمایت قرار خواهد گرفت و تا همین جا دست کم بیش از 65 درصد افراد جامعه را شامل می شود. در نقطه مقابل، حتی اگر بپذیریم هیچ یک از آنانی که خواهان تغییر اساسی در وضع موجود هستند، تاکیدهای استراتژیک رهبران جنبش بر قانون اساسی فعلی را نخواهند پذیرفت، باز هم تنها 35 درصد افراد جامعه حضور دارند. در نتیجه می توانیم ادعا کنیم موسوی و کروبی با تغییر موضع خود و درخواست لغو قانون اساسی فعلی، احتمالا جامعه هدف خود را از 65 درصد افراد جامعه به سوی 35 درصد آن تغییر خواهند داد. گمان نمی کنم هیچ عقل سلیمی بتواند بر چنین چرخشی مهر تایید بزند.

ذکر این موارد برای من به این معنا نیست که وضعیت موجود باید ادامه یابد و بهترین تصمیم رهبران جنبش سبز چشم پوشی بر یک گروه مرجع 35 درصدی است. به همان عبارت معروف ارجاع می دهم که «ما خواهان اکثریت نیستیم، ما اجماع می خواهیم». من گمان می کنم مهم تر از اندیشیدن به مواضع و موقعیت فعلی چهره های شاخصی چون موسوی و کروبی، اندیشیدن در مورد موقعیت خود ما است. هر یک از ما باید هرچه سریع تر تکلیفش را با خودش مشخص کند که به راستی در کجای این طیف گسترده قرار دارد؟ اگر از تداوم وضع موجود راضی نیست، آیا راهکار اصلاحات تدریجی را به تبعیت از شرایط موجود و خواست اکثریت جامعه می پذیرد؟ و یا همچنان ترجیح می دهد به امید تغییر رای اکثریت مردم بر موضع سرنگونی طلب خود تاکید کند؟

در مورد گروه های حامی اصلاحات گمان می کنم همه چیز مشخص باشد. دست کم بیش از یک دهه تجربه اصلاحات را داریم و در این مدت نباید الزامات این حرکت بر کسی پوشیده مانده باشد. دشواری ها و مصلحت سنجی هایی که تمامی ندارد و باید خود را برای تمامی آنها، حتی شرکت مجدد در انتخابات آماده کنیم (گرچه من به شخصه فعلا با این گزینه آخری موافق نیستم و امیدوارم بتوانیم بر روی تحریم توافق کنیم).

اما در مورد گروه دیگر، یعنی آن دست از فعالانی که حرکت اصلاحی و گام به گام را برای تغییر وضعیت کنونی نمی پذیرند، من ترجیح می دهم سخنی نگویم. در واقع ترجیح می دهم گزاره های احتمالی پیش روی این گروه را حدس نزنم و این کار را به خود آنان واگذار کنم. من به واقع هیچ راه دیگری بجز اصلاحات نمی شناسم و یا اگر می شناسم آن را نمی پسندم. اگر این دوستان راهکار عملی دیگری در نظر دارند امیدوارم آن را مبسوط و مفصل برای همه ما تشریح کنند، شاید بتوانیم امیدوار باشیم چنین راهکارهایی از مرز مقبولیت اکثریت هم فراتر رود و به اجماع ختم شود. البته در جامعه ای که باز هم بر اساس همین نظرسنجی می دانیم تنها 53 درصد افرادش به میزان «زیاد» و یا «خیلی زیاد» اخبار و وقایع پس از انتخابات را پی گیری می کنند و در ظاهر چنین بحث هایی برای باقی شهروندانش چندان مورد توجه نیستند.

چرا؟

سرش روی سینه ام ول شده بود و نای تکان نداشت. آرام و بدون اشارتی گفت: «اون چیه؟». هرمی بزرگ و شیشه ای «بنیاد امور بیماری های خاص» بود. گفتم: «دایی جون، بعضی آدم ها وقتی مریض می شن پول ندارن که برن دکتر خوب بشن. برای همین ما اینجا پول می ریزیم که بهشون بدن، تا بتونن برن دکتر». کمی سکوت کرد و این بار بی حال تر و ضعیف تر زمزمه کرد: «چرا»؟


نمی دانستم این «چرا» به کجای این همه ابهام باز می گردد؟ «چرا انسان ها مریض می شوند»؟ یا «چرا بعضی ها پول ندارند»؟ یا «چرا حتی برای زنده ماندن و سلامت هم باید پول داشته باشی»؟ یا شاید «چرا بعضی ها آنقدر پول دارند که می توانند به بعضی های دیگر صدقه بدهند»؟ یا «چرا بعضی ها کارشان این است که از یک عده صدقه بگیرند و به یک عده دیگر بدهند»؟ و یا ...


چراها بی شمار بود و من در پاسخ هرکدامشان درمانده. تنها می توانستم سرش را بیشتر به سینه ام بفشارم و موهایش را نوازش کنم.

۵/۰۳/۱۳۸۹

پاتال و آرزوهای کوچک

احمدی نژاد: «یکی از آرزوهایم این است که بنزین تحریم شود».

1- خوب نخر! مجبوری؟
2- هر کس دیگه ای از تحریم ها استقبال کند، خاین و وطن فروش است، ایشان فقط از سر میهن پرستی تحریم دوست دارد!
3- مهدی کروبی: «بخشی از حاکمیت و سپاه پاسداران دنبال تحریم هستند چون در تحریم به سودهای کلان و نجومی دست پیدا می کنند».

شاه بخشید، شیخ علی خان نمی بخشد

نمی دانم در این مدت حاکمیت خودش کم به سوی طالبانیسم حرکت کرده است که عده ای هم کاسه داغ تر از آش می شوند؟ این همه بگیر و ببند و ممنوعیت پوشش و طراحی مدل مو و جداسازی زن و مرد و خلاصه هزار و یک مدل مسدود کردن فضای تنفس ملت کافی نبود، حالا یک عده از دوستان می خواهند ترتیب فیلم و سریال های تلویزیون را هم بدهند!

گویا صدا و سیما به تازگی فیلم سینمایی «دو کلاه بردار و نصفی» را پخش کرده است. حالا سایت اصلاح طلب «پارلمان نیوز» جای خالی «رجانیوز» را پرکرده که فلان بازیگر این فیلم، یک «پورن استار» است و با همین توجیه وااسلاما سرداده. گویا دوستان می خواهند حاکمیت را چنان سر لج بیندازند که به همان دعواهای 30 سال پیش برگردیم که فیلم زنان بی حجاب خارجی اصلا نباید پخش شود. (خودمانیم؛ چند تا بازیگرشان هست که اگر بگردید ککی به تنبانش نبوده؟) شما را به خدا اینقدر که به این رجانیوز و فلان نیوز و بهمان امام جمعه ای انتقاد می کنیم، کاری نکنید خودمان هم باورمان شود دعوا تنها سر لحاف ملا است، وگرنه اگر غرض و مرض سیاسی در بین نباشد همه مان سر و ته یک کرباس هستیم!

خودشان هم «ولایت» را جدی نگرفتند

از یک ماه پیش کلی تبلیغات شد که اولین سری مسابقات فوتبال جام «ولایت» از امسال شروع می شود. تیم های شرکت کننده در این مسابقات هم به صورت کاملا انتخابی از جانب مسوولان برگزیده می شوند. پس از اعلام جدول مسابقات معلوم شد که طبق معمول استقلال و پرسپولیس در این تورنمنت 6 جانبه حضور دارند. تیم ملی امید، سایپا، راه آهن و استیل آذین دیگر تیم های شرکت کننده بودند. اینکه مسوولان دلشان می خواست با شرکت دادن استقلال و پرسپولیس، جام «ولایت» را پر اهمیت جلوه دهند چندان دور از انتظار نبود. اما اینکه یک تصمیمی را یک شبه می گیرند و خودشان هم حوصله ندارند تا آخر پی آن را بگیرند جالب است. اول اینکه پرسپولیس از همان ابتدا اعلام کرد تیم امیدش را به مسابقات می فرستد. استقلال هم که با تیم اصلی در مسابقات حاضر شده بود به دیدار رده بندی راه پیدا کرد، اما حوصله بازی کردن در این دیدار را نداشت و اصلا مسابقه برگزار نشد. همه اینها به کنار. دلم می خواهد بدانم واقعا این آقایان حسابش را کرده بودند که اگر استقلال و پرسپولیس، مثلا در بازی فینال به هم برخورد کنند تکلیف چه می شود؟ یا شاید خودشان هم از اول می دانستند همه چیز یک شوی تبلیغاتی است و قرار نیست این دو با هم رو به رو شوند؟

۵/۰۲/۱۳۸۹

اینها افسوس های تاریخی خواهند بود

دو روز پیش پ.ک.ک، حزب کردهای مخالف در ترکیه اعلام کرد تحت شرایطی حاضر است که اسلحه خود را زمین گذاشته و دست از مبارزه مسلحانه بردارد. این حزب در همین حال به صورت ضمنی درخواست استقلال منطقه کردستان ترکیه را مطرح کرد. خواسته ای که طبیعتا برای دولتمردان ترکیه پذیرفتنی نخواهد بود و می تواند گره کور خشونت در مناطق کردنشین ترکیه را همچنان بازنشده باقی بگذارد.


در برابر کردهای ترکیه، کردستان ایران دست کم سه حزب شناخته شده دارد. حزب دموکرات کردستان با نزدیک به 60 سال سابقه فعالیت، حزب کومله و در نهایت پژاک. در میان سه حزب کرد ایرانی تنها پژاک است که در مبارزات خود از اسلحه استفاده می کند و به نوعی همچنان به مبارزه مسلحانه اعتقاد دارد. با این حال هیچ یک از این سه حزب شناخته شده کردستان خواستار تجزیه ایران و جدا شدن کردستان نیستند. آنان خود را ایرانی می دانند و به تمامیت ارزی کشور پایبند هستند*. کردها حتی گاه پا را از این هم فراتر می گذارند و خود را «ایرانی»ترین قوم داخل کشور می خوانند. برخی منابع تاریخی که ریشه قومی کردها را به «ماد»ها می رساند نشان می دهد چنین ادعاهایی چندان هم بی پایه و گزاف نیستند. با این حال دولت مرکزی ایران هیچ گاه حاضر نبوده پای صحبت این احزاب بنشیند.


شاید مطالبات کردهای ترکیه دست کم در نگاه اول غیرقابل مذاکره به نظر بیاید؛ اما کردهای ایران با تاکید بر تمامیت ارزی کشور اولین گام اعتماد سازی را استوار برداشته اند. حتی اگر گروه پژاک را به دلیل مبارزات مسلحانه اش غیرقابل پذیرش بدانیم، دست کم دو گروه دیگر وجود دارند که اتفاقا ریشه دارتر و پرنفوذتر از پژاک هستند. من نمی دانم آینده مبارزات کردستان به کجا خواهد رسید. اما تمامی ترس من از زمانی است که گروهی در کردستان فریاد جدایی طلبی سر دهند، آنگاه است که تاریخ فرصت های امروزین ما را به دیده افسوس های ابدی خواهد نگریست.


«چهار کودک

ترک، فارس، عرب

و کرد

تصویر مردی را کشیدند.

اولی دست هایش را

دومی سرش را

سومی میانه و پاهایش را

و چهارمی

تفنگی بر دوشش»

(شعری از «شیرکو بی کس» – شاعر کرد و اهل سلیمانیه عراق با ترجمه سیدعلی صالحی)

پی نوشت:

* باز هم جمله تاریخی کاک «مصطفی بارزانی» را به یاد بیاورید که گفت: «هرکجا کرد باشد آنجا ایران است».

- از اینجا که من می نویسم ویکی پدیای فارسی فیلتر است. می خواستم به خیلی چیزها لینک بدهم که نشد.

مرگ مقدس یا تقدس مرگ

گفت و گو بر سر تفاوت و یا احتمالا شباهت حسین فهمیده با محمدریگی را دوست دارم چرا که گمان می کنم بسیاری از شرکت کنندگان آن (از جمله خودم) مواضع ثابتی ندارند، از پیش تصمیم شان را نگرفته اند و آمادگی تغییر دارند. به نظرم یک جور فکر کردن با صدای بلند و به صورت دسته جمعی است. کمک می کند. اما این بار به بهانه این یادداشت (قلب زمین) و کامنت های وحیدآنلاین در گوگل ریدر می نویسم. (پست را می توانید از این جا بخوانید. اگر کامنت های وحید را هم نخوانده اید، به صورت خلاصه وحید می گوید با این شیوه مرزبندی میان تروریسم و جنگ، عملیات شهیدعباس دوران، خلبان شناخته شده ارتش و حمله او به هتل محل برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در حریم عملیات های تروریستی قرار می گیرد)


من عباس دوران را دوست دارم. همیشه دوستش داشتم. یعنی اصلا به این روزها بر نمی گردد. مگر می شود تمام کودکیتان را در پایگاه های نیروی هوایی بزرگ شوید، اما شناخته شده ترین شهید خلبان برایتان اسطوره نشود؟ مگر می شود شنیدن حکایت فرو ریختن ابهت دومین پایتخت امن جهان شما را به وجد نیاورد؟ و مگر می شود سال های سال در کنار هواپیماهای نظامی زندگی کنید و بزرگ شوید، اما رویایتان یک «عباس دوران» شدن نباشد؟ حتی بابا که این روزها دلش از زمین و زمان خون است، هنوز هم که یاد و نامی از عباس دوران می شود چهره اش آنچنان تغییر می کند که گویی می خواهد برخیزد و به احترامش خبردار بایستد. اما آیا تمام اسطوره «دوران»، به دلیل عملیات نظامی او بود؟


حمله به اچ-3 بدون تردید پیچیده ترین و شگفت انگیزترین عملیات نظامی تاریخ نیروی هوایی ایران بوده است. برخی پا را فراتر می گذارند و آن را در تاریخ جهان بی همتا می خوانند. با این حال من گمان نمی کنم کسی بتواند در حال خواندن این پست نام یکی از خلبانان حاضر در آن عملیات را به خاطر بیاورد. در برابر، حمله عباس دوران به بغداد، هرچند از لحاظ پیامدهای سیاسی موفقیت آمیز بود، اما نمی تواند از لحاظ نظامی موفق قلمداد شود. نخست به این دلیل که هدف اصلی عملیات منهدم نشد. دوم به این دلیل که هواپیما سقوط کرد و خلبان اصلی کشته شد. با این حال امروز احتمالا عباس دوران بهترین خلبان تاریخ کشور شناخته می شود و از عملیات های شگفت انگیز هوایی او اسطوره ها می سازند. (ماجرای عبور هواپیمایش از زیر میدان آزادی را من هنوز نتوانسته ام باور کنم. برخی مدعی هستند در یکی از جشن های شاهنشاهی چنین کاری کرده است)


وقتی وحیدآنلاین، نه به عنوان نظر شخصی، بلکه اتفاقا به کنایه و به عنوان نتیجه نامطلوب یادداشت «» نوشت که «به این نتیجه می رسیم که عباس دوران عملیات تروریستی انجام داده» چیزی در درون من می خواست فوران کند. این بزرگترین توهینی بود که به یکی از اسطوره های ذهنی من انجام شده بود. اما نیم ساعت بعد داشتم به این فکر می کردم که این «اسطوره ذهنی» از کجا آمده است؟ چرا من تمایل دارم بدون تامل نسبت به کسانی که عملیات «دوران» را تروریستی می خوانند واکنش تندی نشان دهم؟ شاید مسئله در راز پیچیده «مرگ» نهفته باشد.


من گمان می کنم ترس آشکار و پنهان بشر از موضوعی مبهم و ناشناخته همچون «مرگ»، سبب شده است تا آنان را که به صورت «خودخواسته» مرگ را انتخاب می کنند به دیده تحسین نگاه کند. این تحسین دست کم در مورد «شجاعت» این افراد کاملا قابل مشاهده است. حال اگر توده مردمی که یک مرگ خودخواسته را نوعی «شجاعت» قلمداد می کنند، پیش فرض دیگری را هم بپذیرند که این «مرگ خود خواسته» یا «شجاعت» برای آنان و به سود آنان انجام شده است، آنگاه بدون تردید فرد کشته شده را «شهید» می خوانند و برای او نوعی «تقدس» قایل می شوند. به بازی گرفتن مرگ و رویارویی با آن نیز مراتبی از این شجاعت و احترام را در پی دارد، اما هیچ کدام با خود مرگ برابری نمی کنند. نتیجه اینکه بسیاری از آنان که هشت سال در جبهه جنگیدند امروز هیچ ارزش ویژه ای ندارند، اما حتی یک انتقاد ساده از «حسین فهمیده» یا «عباس دوران» می تواند شما را تا رتبه یک «وطن فروش» و یا در بهترین حالت «نادان» تنزل دهد.


باز هم به باور من، این رابطه به هیچ وجه یک سویه نیست. یعنی تنها کشته شدگان خودخواسته نیستند که مورد احترام قرار می گیرند. به مرور زمان، مشاهده این گونه تکریم و تقدیس ها، بسیاری را ترغیب می کند تا مرگ های خودخواسته مشابهی را انتخاب کنند. به ویژه در زمانی که فرد دچار مشکلاتی نظیر فقر، بی عدالتی، بی هویتی و ... باشد، یک راه پیشرفت یک شبه را در مرگ خود خواسته می یابد. مرگی که سبب می شود او همچون بسیاری دیگر از اسطوره ها در تاریخ ثبت شود. حال مسئله اختلاف بر سر تروریسم از زمانی آغاز می شود که لزوما همه این افراد به یک جامعه مرجع وابستگی ندارند. به بیان دیگر، همه این افراد تقدیس خود را در یک گروه جست و جو نمی کنند. یک نفر می خواهد که رسانه های دولتی ایران برایش مدیحه سرایی به راه بیندازند، یکی دیگر شیفته اسطوره سازی هالیوود است، یکی هم می خواهد پدربزرگ های روستایی در سیستان نقلش را سینه به سینه منتقل کنند. به هر حال نباید فراموش کرد «برای دیده شدن همیشه به دو جفت چشم نیاز هست».


پی نوشت:

گمان می کنم ادامه این بحث، دیر یا زود کار را به تحلیل جنگ هشت ساله خواهد کشاند. منظور من دلایل شروع جنگ و یا ادامه آن بعد از فتح خرمشهر نیست. گمان می کنم برای اولین بار به زودی ناچار خواهیم شد تا به جای بررسی نقش سران و مسوولان نظام در جنگ، به سراغ تحلیل نقش سربازان در جنگ برویم. بالاخره آنها هم انسان بوده اند و مسوول.

۵/۰۱/۱۳۸۹

پادکست – مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز -4

بالاخره موفق شدم پادکست ها را از حالت تک صدایی خارج کنم. گمان می کنم این شیوه کمی از کسالت باری مجموعه می کاهد. مشکل اصلی نقص آرشیو صوتی من است که امیدوارم به مرور زمان برطرف شود. فعلا که از نتیجه کار این شماره خوشحالم. فقط اینجا می خواهم یک درخواست دوستانه از مخاطبان پادکست ها داشته باشم. از همان شماره نخست، برای سهولت در دریافت این مجموعه، بجز لینک مربوط در «رادیو مجمع دیوانگان» یک لینک دانلود مستقیم هم در وبلاگ قرار داده ام. با این حال از دوستان می خواهم تا در صورت امکان برای دریافت پادکست ها به «رادیو مجمع دیوانگان» مراجعه کنند. با این کار امکان آمارگیری از تعداد دانلودها و تخمین مخاطبان این مجموعه را برای من پدید می آورند. طبیعی است که من ابزاری برای اندازه گیری دانلودها از لینک های مستقیم ندارم.


در چهارمین پادکست از مجموعه مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز می شنوید:


- مروری بر آخرین وضعیت اسرای جنبش

- گفت و گو با وکیل عیسی سحر خیز در مورد دادگاه ایشان

- آخرین موضع گیری رهبران جنبش سبز

- نگاهی به نمازجمعه تاریخی 26 تیرماه 88


پادکست چهارم را از «رادیو مجمع دیوانگان» با حجم 5 مگاابایت دریافت کنید و یا برای دریافت مستقیم از این لینک استفاده کنید. همچنین فایل متنی این پادکست را به صورت مستقیم از اینجا دریافت کنید.


مرتبط:

مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز – هفته نخست

مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز – هفته دوم

مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز – هفته سوم

۴/۳۰/۱۳۸۹

بازی برد – برد در «پیش گویی»های مشایی

اوایل روی کار آمدن محمود احمدی نژاد، حرفی به طنز گسترش پیدا کرده بود (و گویا تصویری هم از آن ساخته بودند) که به زودی یکی از اتوبان های تهران به نام اتوبان «شهیدمحموداحمدی نژاد» نام گزاری خواهد شد. این طنز به ظاهر کوچه و خیابانی به صورت ضمنی تبلیغ می کرد که احمدی نژاد ابرمردی است که به پیکره نظام مافیایی و فاسد پشت پرده (احتمالا به سرکردگی هاشمی رفسنجانی) حمله کرده است، پس به زودی از جانب آنان به قتل خواهد رسید و سپس تکریم خواهد شد. -بماند که برای نگارنده هیچ تردیدی وجود ندارد که سرمنشاء انتشار چنین روایتی دستگاه تبلیغاتی حامی احمدی نژاد بود- پرسش من این است که اگر به واقع احمدی نژاد طی واقعه ای کشته می شد (مثلا هواپیمایش سقوط می کرد) نتیجه گیری مردمی که این روایت را شنیده بودند چه می بود؟ آیا جناب محمود، بدون اثبات هیچ یک از شایستگی های احتمالی اش به یک اسطوره تاریخی بدل نمی شد؟ آیا نقل کنندگان احتمالی این اسطوره تاریخی، هیچ استدلالی بجز همان روایت مشکوک داشتند؟


اسفندیار رحیم مشایی پیش بینی کرده است «در یک سال آینده مردم متوجه خواهند شد که شریعتمداری با احمدی نژاد مشکل دارد». ایشان مرتبه پیش گویی را در انحصار خود ندانسته و یکی از پیش بینی های احمدی نژاد را هم به اطلاع عموم رسانده اند: «یک روز احمدی نژاد به من گفت که تا یک سال دیگر من کافر می شوم و این ها مرا کافر خواهند خواند». وی پیش بینی های خود را هم زمان بندی کرده تا مو لای درزش نرود. اما چرا باید چنین روایاتی منتشر شوند؟


اگر طی یک سال آینده، حسین شریعتمداری به هر دلیلی به دولت انتقادی وارد سازد، ذهن بیمار و خرافه گرای علاقمند به احمدی نژاد به هیچ چیز دیگر جز تحقق پیش گویی های رحیم مشایی توجه نخواهد کرد. برای چنین ذهنی هیچ اهمیتی ندارد که مثلا ریشه انتقاد احتمالی شریعتمداری چه بوده است؟ او نیازمند استدلالی ایجابی برای اثبات توانایی های احمدی نژاد نیست. حتی اگر احمدی نژاد رسما وجود خدا را هم انکار کند، ذوب شدگان او به جای نگریستن به واقعیت موجود احتمالا به پیش گویی های پیشین بازخواهند گشت: «او کافر خوانده شده و مورد حمله قرار می گیرد».


رحیم مشایی ابتدا شریعتمداری را به شدت مورد حمله قرار می دهد، سپس برای اثبات حقانیت خود مدعی می شود که او از احمدی نژاد انتقاد خواهد کرد. طبیعی است اگر شریعتمداری تا کنون هم هیچ انگیزه ای برای انتقاد نداشته باشد، همین اظهار نظر به اندازه کافی عصبانی اش می کند که جوابی بدهد و خود به خود ادعای مشایی را به اثبات برساند. حتی اگر هوس کنیم کمی پیچیده تر به ماجرا نگاه کنیم می توان تصور کرد که دولت درصدد اجرای اقدامات جدیدی است که احتمالا واکنش های گسترده ای به دنبال خواهد داشت. به همین دلیل جناب مشایی پیش دستی کرده و از وقوع چنین واکنش هایی خبرداده است تا در آینده آنها را نه تنها مهم قلمداد نکند، بلکه به عنوان اثباتی بر حقانیت خود به کار ببرد.


ویژگی اصلی این شیوه عملکرد «برد-برد» بودن آن است. اگر به مثال آغازین برگردیم به یاد می آوریم که اتوبان شهید احمدی نژاد هیچ گاه افتتاح نشد، اما هیچ کس هم یقه کسی را نگرفت که «پس این مردک را چرا نکشتند»؟ فقط بخشی از توده مردم برای مدتی (شاید چهار سال) در توهم مظلومیت احمدی نژاد به سر بردند. در نمونه جدید هم یا شریعتمداری به احمدی نژاد انتقاد می کند، -که برای مشایی یک اثبات حقانیت خواهد بود- و یا به حمایت از او ادامه می دهد که باز هم به سود دولت تمام می شود. در هر صورت، دولتی که حرف بی پایه زیاد زده است در چنین ماجراهایی «باخت» ندارد و احتمالا باز هم به جای اثبات خود، انکار دیگران را سند می کند.

یک لحظه درنگ

آیا بهتر نیست که اندکی از شعارهای کر کننده خودمان در باره اصلاح امور جهانی کم کنیم و کنار یک بلوچ و یک سیستانی ،یک کرد و فارس و ترک و عرب صمیمانه بنشینیم و سر از مشکلات آنها در بیاوریم و با کمکشان فضای انسانی تر و عادلانه تری را ایجاد کنیم؟

میرحسین موسوی – دیدار با جمعی از استادان انجمن اسلامی مدرسین

منهای دو

مخاطبان «منهای دو» به دو دسته تقسیم می شوند. گروهی که می توانند بر روی پرده آخر نمایش چشم بپوشند و گروهی دیگر که نمی توانند. گروه نخست به پاس چنین گذشتی می توانند آرام بگیرند که در ازای 10 هزار تومان هزینه بلیط و دو ساعت از وقتشان، دست کم یک نمایش متوسط دیده اند و گه گاه نیز لبخندی بر لبانشان نشسته است، اما گروه دوم حتی طاقت نمی آورند که از سالن نمایش خارج شوند. همانجا به دنبال یک نفر می گردند که یقه اش را بچسبند!


«منهای دو»، منهای پرده آخرش، روایتی است «دور» مانند که می توان آن را استعاره ای از زندگی دانست. دو شخصیت اصلی خبردار می شوند که مدت زیادی زنده نخواهند بود. پس ترجیح می دهند از بیمارستان فرار کنند، اما در نهایت و با پشت سر گذاشتن یک سری اتفاقات، بار دیگر سر از همان بیمارستان اولیه در می آورند. این مسافرت کوتاه نمونه ای کوچک شده از زندگی کوتاه انسانی است که می توان آن را با عشق پر کرد و یا با نفرت. با جدایی انباشت یا با پیوند. انتخاب با آدمی است و نتایجش را نیز آدمی خواهد دید. خواسته یا ناخواسته زندگی هر کس به تلخی هایی آلوده می شود که در یک نگاه هرکدام را می توان غیرقابل جبران و یا فراموشی دانست و در نگاه دیگر می توان چشم بر آنها بست و به نیمه روشن زندگی دل خوش کرد. فرصت زندگی هرقدر هم که کوتاه باشد برای عشق ورزیدن و شاد بودن زمان هست. این را «منهای دو» خوب به تصویر می کشد.


اما پرده نهایی به ناگاه همه چیز را به هم می ریزد. گویی کارگردان حتی به اشاره مستقیم خود نمایش به این «دور» نمادین نیز توجهی نمی کند. آنجا که از زبان یکی از دو شخصیت اصلی می گوید: «ما راهمان را از همین (طبقه) بالا شروع کردیم و حالا دوباره برگشتیم سر جای اول». اصرار غیرقابل درکی وجود دارد که یک پرده دیگر به نمایش اضافه شود. پرده ای که نه تنها دایره پیشین را در هم می شکند، بلکه با افزودن یک داستان پیش پا افتاده، تکراری، ضعیف و غیرقابل باور از یافتن گم شده دیرین، (مصداق کامل و برازنده همان چیزی که به «فیلم هندی» شهرت دارد) هم حوصله بیینده را سر می برد و هم کامش را تلخ می کند. آن هم درست در شرایطی که مخاطب آماده ترک سالن می شود و آخرین لحظات نمایش می تواند تاثیرگذاری برابری با تمامی پرده های پیشین داشته باشد. پس خستگی و افسوس در جان مخاطب باقی می ماند تا کلیت نمایش را از حد متوسط هم به زیر بکشد.


«منهای دو» فضا سازی ساده ای دارد. دکورها بی روح نیستند، اما ساده طراحی شده اند و به سادگی نیز تغییر می کنند. تمرکز اصلی اجرا نیز بر دو بازیگری است که ناگفته قابل پیش بینی خواهد بود چگونه از عهده بر می آیند. برای لذت بردن از اجرای «سیامک صفری» و «حسن معجونی» نیاز چندانی به نمایش نامه استوار و فضاسازی ویژه نیست. آنها فی البداهه نیز می توانند مخاطب را راضی نگه دارند. با این حال همه بازی ها در همین دو نفر خلاصه می شود و از آن دو که بگذریم تنها اجرای «لیلی رشیدی» کم نقص به نظر می رسد. به نظرم اغراق نیست اگر بگوییم جایگزین کردن یک تکه چوب با «باران کوثری» می توانست به بهبود نمایش کمک شایانی داشته باشد. در اجرایشان که تفاوتی ایجاد نمی شد، دست کم می شد خلاقیت کارگردان را به تحسین گرفت. «پگاه آهنگرانی» نیز حتی اگر می خواست نقشی متفاوت از یک بلندگوی متحرک اجرا کند، فضا و شرایط پرده آخر به او این اجازه را نمی داد.


در نهایت تنها چیزی که می تواند «منهای دو» را برای مخاطبش قابل تحمل کند ظنز مداومی است که دو شخصیت اصلی به نمایش می گذارند و تا حدودی اجازه محو شدن یک لبخند کوچک از لبان مخاطب را نمی دهند. با این حال تنها یک گروه هستند که این لبخند را با خود از سالن به بیرون می برند. همان گروه نخستی که توانایی چشم پوشی بر پرده آخر را دارند.


پی نوشت:

«بو ها خیلی مهم هستند. حتی وقتی انسان ها از هم دور هم می شوند بوی هر کدام او را به یاد دیگری می اندازد». این بخشی از دیالوگ سیامک صفری بود که احتمالا به صورت ناقص در ذهن من حک شد اما دوستش داشتم چرا که برایم آشنا بود. «رفیق انوش» اما دیالوگ دیگری را در خاطر نگه داشت: «هرکدام از ما مکافات یک نفر دیگر هستیم» از زبان «علی سرابی».

نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.

۴/۲۹/۱۳۸۹

از حق اعتراض یکدیگر حمایت کنیم

یکی از دوستان دعوت کرده که نامه ای خطاب به اوباما امضا کنم! گویا پس از لغو برگزاری امتحان تافل در خاک ایران، گروهی از دوستان که قطعا همگی چشم انتظار خروج از کشور هستند به دست و پا افتاده اند تا مستقیما از رییس جمهور آمریکا بخواهند مشکلشان را حل کنند. من نمی خواهم از این دوستان بپرسم که آخر این دیگر چه راه حلی است پیدا کرده اید؟ اما برایم جالب است بدانم نظر آنها در مورد حمایت از اعتراضات بازاریان چیست؟ باور کنید این دو به نظر من کاملا به هم مربوط هستند.


اعتراضات بازاریان به افزایش مالیات اصناف که اوج گرفت یکی از شایع ترین بحث ها، انتقاد از سکوت بازار در زمان سرکوب های سال گذشته بود. خلاصه این انتقادات را «مانا نیستانی» عزیز در کاریکاتور زیبایی به نمایش گذاشت تا به کنایه حرف دل بسیاری را مطرح کند: «بازاری جماعت برای خون های ریخته جوانان و سرکوب مردم دست به اعتصاب نزد، اما برای افزایش مالیات و احتمالا کاهش سود خودش مملکت را به تعطیلی کشانده است». چنین انتقادی بر پایه یک پیش فرض استوار است: «دست کم یک مورد وجود دارد که همه اقشار جامعه، فارغ از موقعیت و منافعشان باید نسبت به آنها واکنش نشان داده و در حد توانایی خود به آن اعتراض کنند». به نظر پیش فرض بی پایه ای نمی آید. اما پرسش این است که «این موارد مورد توافق برای همه اقشار جامعه کدام هستند»؟


برای سال ها است که قانون معیوب کار بر کارگران کشور فشار می آورد و دستشان را از همه جا کوتاه می کند. کارگران اخراجی و یا آنان که زیر بار فشارها دستشان از همه جا کوتاه شده گاه و بی گاه دست به اعتراض می زنند. اما چند بار و چه گروهی به حمایت از این اعتراضات بلند شده اند؟ اعتراض های معلمین به قدری گسترش یافت که حتی به اعتصابی سراسری در کشور بدل شد. اما چند نفر با این اقدام گروهی معلمان (همان پیامبران دوست داشتنی خودمان) همراهی کردند؟ از آن سو دانشجویان سال ها است که ستاره دار و محروم می شوند. چه گروه های مرجع دیگری به داد آنها رسیدند و یا دست کم اعلام همبستگی و هم دردی کردند؟


من قضاوتی در مورد «درست» یا «غلط»، «اخلاقی» و یا «غیراخلاقی» بودن این گزاره ندارم. اما باور دارم در جوامعی که دارای آگاهی بالای اجتماعی و تشکل ها، گروه ها، سازمان ها و سندیکاهای مستقل صنفی نیستند، بسیار طبیعی است که اعتراض به بی عدالتی همواره پراکنده، غیرمنسجم و محدود به نیازها و مطالبات شخصی باشد. در کشورهایی که سابقه دیرینه ای در همبستگی های صنفی دارند غیرعادی نیست که معلمین در اعتراض به سرکوب کارگران راه آهن دست به اعتصاب بزنند و یا کامیون داران یک کشور از اتوبوس رانان کشور دیگر حمایت کنند. اما جامعه ما از این جهت نه تنها رشد یافته نیست، بلکه حتی ابتدایی ترین گام ها را برنداشته است و نطفه تشکل های صنفی را هم ایجاد نکرده است. ما در هر صنفی که باشیم در بهترین حالت در پی گیری مطالباتمان با هم صنفی های خود متحد می شویم و مشکلات اصناف دیگر را به خودشان مربوط می دانیم. دست کم تا پیش از شکل گیری جنبش سبز هیچ گاه ایرانیان (به صورت عملی) نپذیرفتند که تمامی این مشکلات یک ریشه مشترک دارد و اگر این سیستم نخواهد به صورت هماهنگ و همه جانبه اصلاح شود، از هیچ جنبه ای اصلاح نخواهد شد.


من قصد ندارم در آزمون تافل شرکت کنم، پس برگزار شدن یا نشدنش در خاک ایران برایم هیچ تفاوتی نخواهد داشت. با این حال من به اتحاد میان آنانی که می خواهند این آزمون بار دیگر به اجرا گذاشته شود احترام می گذارم، همانگونه که بازاری نیستم اما به اتحاد اصناف بازاری احترام می گذارم، معلم نیستم اما به اعتراضات کانون صنفی معلمان احترام می گذارم و دیگر دانشجو نیستم اما نگران سرنوشت تک تک دانشجویانی هستم که تحت فشار قرار می گیرند. به باور من، تنها راه حل رفع تمامی این مشکلات در دو گام خلاصه می شود. نخست اتحاد و انسجام میان اعضای هر یک از این گروه های مرجع که به دلایل گوناگون با یکدیگر منافع مشترک دارند؛ و دوم ایجاد پیوند میان این گروه ها و حمایت آنان از مطالبات یکدیگر. حتی اگر میان اصناف گوناگون تضادی در منافع وجود داشته باشد، ما دست کم می توانیم بر روی یک مسئله توافق کنیم و این همان پاسخ من به پرسش بالا است: «مورد مورد توافق برای همه اقشار جامعه می تواند حمایت از حق اعتراض دیگران باشد».

حکایت این روزهای من - 13

شرکت چند ماهی هست که به گل نشسته. از آن طرف تحریم ها کاری کرد که سازندگان خارجی یکی پس از دیگری اعلام انصراف بدهند و روزی نیست که یک نامه جدید جهت کناره گیری به دستمان نرسد. از این طرف هم که انگار اصلا پولی در این مملکت وجود ندارد. چهار ماه حقوق به کنار، عیدی سال گذشته را هم پرداخت نکرده اند. خلاصه شرکت پول آبدارچی اش را هم نمی تواند بدهد، چه برسد به تعهدات چند صدمیلیون دلاری خارجی اش را.


فلان سازنده خارجی که قراردادش را پیش از تحریم ها بسته و مشغول شده نامه می دهد که بنابر قرارداد فلان قدر پیشرفت کرده ایم و حالا شما باید بهمان درصد از مبلغ را واریز کنید. ناگهان همه به دست و پا می افتند، انگار کسی قیلوله نیمروزیشان را به هم زده باشد. یادشان می افتد که مدیریت فقط حقوق ده میلیونی و پورسانت گرفتن از پیمان کاران نیست. چپ و راست نامه می نویسند که پول نداریم، بگردید و یک عذری پیدا کنید. می گویم نیست، بیچاره درست می گوید. دوباره می نویسند که تو بنده سلطانی یا بنده بادنجان؟ حقوقت را از کی می گیری که از آنها حمایت می کنی؟ جواب نمی دهم کدام حقوق؟ کی داده و کی گرفته؟ می نشینم و قرار داد را خط به خط دوباره می خوانم، شاید بیچاره بینوا حساب طرف ایرانی را نکرده باشد و چیزی از قلمش افتاده باشد که پیراهن عثمان کنیم و پرداخت پول را از این ستون حواله آن یکی کنیم که ای بسا صاحب فرج از راه برسد. مردیم از این همه وجدان کاری و شرافت انسانی و اخلاقی.

۴/۲۸/۱۳۸۹

یادت از کشته خویش آید و هنگام درو

- سمیر قنطار در آوریل ۱۹۷۹ میلادی همراه سه هم‌رزم خود با یک قایق لاستیکی موتوری از ساحل لبنان به داخل خاک اسراییل نفوذ کرده و در ساحل شهر نهریا پیاده شدند. او پس از قتل یک پلیس اسراییلی به خانه یک خانواده اسراییلی که در خواب بودند حمله برد و پدر خانواده، دنی هاران، و دختر ۴ ساله‌اش، عینات را از خانه بیرون برد در حالی که مادر در گوشه‌ای از خانه همراه دختر دو ساله‌اش مخفی شده بود. مادر از ترس این که دخترش فریاد بکشد دهانش را با دست پوشانده بود که به خفگی و مرگ دخترش انجامید. به گفته شاهدان قنطار پدر و دختر را به ساحل برد، از پشت به سر پدر شلیک کرد. سپس با قرار دادن سر دختر ۴ ساله بر روی سنگ و کوبیدن قنداق تفنگ بر آن، جمجمه او را خُرد کرد که به مرگ دختر ۴ ساله انجامید. سمیر قنطار به دلیل این جنایت به حبس ابد محکوم شد اما در سال 2008 در جریان تبادل زندانیان حزب الله با اجساد سربازان اسراییلی آزاد شد. این آزادی پس از جلب رضایت مادر خانواده (تنها بازمانده آنان) انجام شد. قنطار پس از آزادی مورد استقبال حزب الله و سپس جمهوری اسلامی قرار گرفت. وی در سفری افتخاری به عنوان «سردار آزاده» به ایران آمد و از دانشگاه تهران بازدید کرد. (از اینجا بخوانید)


- دست کم از سال 1384 تا کنون گاه و بی گاه تبلیغات حکومتی برای جذب نیروهای «عملیات استشهادی» اوج می گیرد. آمار ثبت نام کنندگان در چنین طرح هایی حتی تا 40هزار تن نیز گزارش شده است. گفته می شود مشتاقان شرکت در عملیات استشهادی می توانند از میان سه گزینه «عملیات استشهادی علیه اشغالگران عتبات عالیات، علیه اشغالگران قدس شریف و جهت اجرای حكم اعدام سلمان رشدی» دست کم یکی را انتخاب کنند. در یک نمونه آماری، از میان 2000 داوطلب عملیات استشهادی، 25درصد ثبت نام کنندگان کمتر از 18 سال سن داشته اند. (از اینجا بخوانید) گویا ثبت نام کنندگان در این مورد هیچ محدودیتی برای حداقل سن ثبت نام کنندگان قایل نشده اند.


- اعدام یک جور قتل سازماندهی شده و از پیش برنامه ریزی شده است که در مواردی «خاص» به کار گرفته می شوند. اجرا کنندگان اعدام باور دارند «کشتن یک انسان جایز نیست، مگر در مواردی که ...». سه نقطه این جمله بسته به پر کنندگان آن، با عباراتی متفاوت پر می شود. نظر: آن فرد قاتل باشد، آن فرد لواط کار باشد، آن فرد به پیامبر توهین کرده باشد (سب النبی)، آن فرد در زمان جنگ خیانت کرده باشد، آن فرد قاچاقچی مواد مخدر باشد، آن فرد خواهر من باشد که رابطه نامشروع برقرار کرده، آن فرد تروریست باشد، آن فرد عضو گروهک های محارب باشد، آن فرد مرتد باشد، آن فرد یک مفسد کلان اقتصادی باش و الخ. هر یک از موافقان حکم اعدام یک یا چند نمونه از موارد ذکر شده را تایید و انتخاب می کنند و یا مواردی را که از قلم افتاده به این فهرست اضافه می کنند. با توجه به گستردگی این افراد و تنوع آنها از جنبه باورهای مذهبی، عقیدتی، سیاسی و غیره، شاید هیچ گاه نتوان پایان این فهرست را پیش بینی کرد. شاید باید در بخش اول جمله بالا تجدید نظر کرد که: «کشتن یک انسان جایز نیست»!


- آنان که کشتن را آموزش می دهند جز جنازه چیزی درو نخواهند کرد. آنان که کشته شدن برای کشتن را ترویج می کنند جنازه هایی دو چندان درو خواهند کرد.


پی نوشت:

در مورد اعدام پیش از این یادداشت مشابهی نوشته بودم با عنوان «اعدام و صدور مجوز جنایت»

در واکنش به بمب گزاری های زاهدان بخوانید:

خشونت – نفرت - خشونت (مجمع دیوانگان)

حسین چقدر فهمیده بود (کمانگیر)

ادعایی بزرگ اما نادرست - (ندای امروز)

ریگستان - (راز سر به مهر)

قصاص، حیات و جندالله (ایمایان)

انفجار در زاهدان و ذهن آشفته دولت احمدی نژاد (جمهور)

چه عجب؟!

مهدی کروبی روز گذشته به دیدار خانواده «منصور اسانلو» رفته است. (از جرس بخوانید) سنت زیبای بازدید و دلجویی از خانواده قربانیان، آسیب دیدگان و یا زندانیان جنبش از مدت ها پیش از جانب چهره های شاخصی همچون موسوی، کروبی، خاتمی و حتی حسن خمینی* به چشم خورده و می خورد. انصاف را اگر کنار نگذاریم در چنین دید و بازدیدهایی جناح بندی های سیاسی و عقیدتی جنبش چندان دخیل نبوده اند و بزرگان جنبش «تکثر جنبش در عین اتحاد» را در عمل نیز به اثبات رسانده اند. با این حال حکایت منصور اسانلو کمی متفاوت بود.


رییس سندیکای کارگران اتوبوس رانی تهران و حومه سال ها است که گرفتار بند و زندان و شکنجه و فشار است. با این حال و از آنجا که هرگونه فعالیت کارگری و سندیکایی مستقل در این کشور به دیده تردید نگریسته می شود که نکند پای احزاب کمونیست در میان باشد (حال بماند که اگر در میان باشد مثلا چه می شود؟) سال ها است که وی و دیگر همراهانش مورد بی توجهی برخی چهره های شاخص اصلاح طلب قرار گرفته اند. متاسفانه تا مدت ها تاکیدهای مکرر مهندس موسوی نیز در مورد لزوم توجه فعالان جنبش سبز به مسایل کارگری در شکستن چنین فضای سردی بی تاثیر باقی مانده بود، تا دیروز که شیخ باز هم پیش گام شد. شاید برای بسیاری چنین دیدارهایی تازگی نداشته باشد و تاثیری جز حفظ روحیه قربانیان نخواهد داشت. اما من باور دارم که دیروز پیوندی شکل گرفت که آینده نتایجش را به همه ما نشان خواهد داد.


پا نویس:

* این یکی را شاید زیاد بازتاب ندادند اما در موارد متعددی از آن اطلاع دقیق دارم

۴/۲۶/۱۳۸۹

چراغ قرمز

چهار راه ولیعصر طبق معمول غلغله است. جمعیت، بی توجه به چراغ قرمز عابر از خیابان عبور می کنند و ماشین ها را میان خود گیر می اندازند. خودروهای گیر افتاده اگر فرصتی گیرشان بیاید تا از لابه لای جمعیت فرار کنند دیگر چشمشان به چراغ نخواهد بود. تمام مدت چراغ سبزشان را در بین جمعیت گیر کرده بودند و حالا اگر چراغ هم قرمز شود حق خود می دانند که عبور کنند. وسط چهار راه هم ماشین ها گره خورده اند. انگار این سرسام پایانی ندارد.


افسر جوان راهنمایی دارد سرش را به نشانه تاسف از عبور عابران پیاده تکان می دهد. می بیند که نشسته ام و منتظرم، نزدیک می شود و هنوز سرش تکان می خورد که با لبخندی تلخ زمزمه می کند: «به نظر تو مردم ما چرا اینقدر بی فرهنگ اند»؟

لبخندی می زنم؛ می گویم «چرا دخالت نمی کنی سرکار؟ یک دست تکان بده و چند نفر را نگه دار؛ بقیه خودشان می ایستند».


می گوید: «نه خیر؛ می گوید اگر می خواهی جریمه ام کن».


می فهمم که گویا تلاش ناموفقی داشته و پاسخ ناخوشایندی گرفته است. حرف دیگری ندارم. خودش دوباره به حرف می آید. زل زده به رفت و آمدها و می گوید: «اینجا فقط باید مسلسل داشت. ببندی به گلوله که دیگه...».


شیطنتم می گیرد که بگویم «آن کار را هم که همکارانتان کردند، چیزی عوض نشد». اما حوصله اش نیست. بیشتر نگران می شوم که اگر نیروهای امنیتی آموزش نبینند چقدر زود به خشونت گرایش پیدا می کنند.

خشونت – نفرت – خشونت

آنان که به خشونت خود می بالند، تنها تخم نفرتی را می کارند که خوشه ای جز خشونتی دیگر از آن نخواهد رست. حاکمیتی که شان خود را هم ردیف یک گروهک تروریستی پایین بیاورد نه تنها قادر به مهار و کنترل خشونت نخواهد بود، که تنها بر دامنه و عمق فجایع آن می افزاید. حکایت گروه جندالله و قربانیان روزافزونش به تلخی چنین واقعیتی را در پیش چشمان ما قرار داده است.


بازداشت عبدالمالک ریگی، سرکرده پیشین جندالله به هر طریقی که صورت گرفته باشد یک پیروزی برای دستگاه های امنیتی بوده است. اما زمانی که بالاترین مقامات امنیتی و نظامی کشور در گرفتن عکس های یادگاری بر پیکر در بند ریگی از یکدیگر پیشی بگیرند، این ابهت پوشالی گروهک تروریستی نیست که پایمال می شود، بلکه شان و ارزش حاکمیت است که سقوط می کند و به تروریست ها این اجازه را می دهد که خود را هم رتبه آن قلمداد کنند.


زمانی که ادبیات و واکنش حاکمیت یک کشور 70 میلیونی، تفاوت چشم گیری نداشته باشد با ادبیات تروریست هایی که نفوذ و مقبولیتشان حتی در مرزهای یک استان کشور نیز قابل توجه نیست، چگونه می توان انتظار پایان یافتن روند خشونت ها را داشت؟ چطور باید نادرستی منش تروریست ها را به آنان اثبات کرد زمانی که نه تنها فرصت گفت و گویی در این مورد پدید نمی آید، که تمامی دستگاه های تبلیغاتی به کار گرفته می شوند تا به صورت یک سویه به تجلیل از بر و بالای نهادهای امنیتی و تحقیر ضعف تروریست ها بپردازند؟ آیا تنها حقانیت حاکمیت نسبت به تروریست ها برتری نظامی و امنیتی آن است؟ آیا اگر چنین وانمود شود، تنها نتیجه حاصل تحریک تروریست ها به تلاش برای جبران این برتری نظامی و یا دست کم مخدوش نمودن آن نیست؟


بنیادگرایی و تروریسم بیش از هرچیز زاییده عقده حقارت، احساس تبعیض و ناآگاهی است. برای درمان کدام یک از این ریشه های خشونت است که فلان مقام امنیتی با پوزخند می گوید: «ریگی از هرمزگان تا تهران مثل بلبل حرف می زد». آیا تحقیر آنانکه به هزار و یک دلیل دست از جان شسته اند و به بیراهه زده اند راهکار خردمندانه ای است؟ زمانی که عبدالمالک ریگی دستگیر شد، دستگاه های رسانه ای رژیم آنچنان در بوق و کرنا می دمیدند و چنان پایکوبی به راه انداخته بودند که هیچ جایی برای شنیدن کوچکترین صدای انتقاد و یا پیشنهاد دلسوزانه ای باقی نمانده بود. اما شاید امروز فرصت مناسبی باشد که دست کم یک بار با خود بیندیشیم اگر درمان تروریسم گلوله و اعدام بود، آمریکایی ها هیچ گاه در باتلاق عراق و افغانستان فرو نمی رفتند. اگر نهادهای امنیتی قصد ندارند تا از تجربه شکست آمریکایی ها بهره ببرند، ای کاش دست کم از فاجعه انفجار اخیر زاهدان به خود بیایند و این بار به جای افزایش اعدام ها و تهدیدها، راه دیگری را برای مهار خشونت در منطقه به کار بگیرند.

۴/۲۵/۱۳۸۹

پادکست – مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز – 3

سومین پادکست از مجموعه «مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز» را برای «رادیو مجمع دیوانگان» آماده کرده ام. این پادکست را با حجم 5.5 مگابایت علاوه بر «رادیو مجمع دیوانگان» می توانید به صورت مستقیم از اینجا دریافت کنید و همچنین فایل متنی آن را نیز می توانید به صورت مستقیم از اینجا دریافت کنید. در این شماره می شنوید:


- مروری بر آخرین وضعیت اسرای جنبش سبز

- نگاهی به احکام اعلام شده متهمان جنایات کهریزک و واکنش خانواده قربانیان

- آخرین موضع گیری های مهندس موسوی، سیدمحمد خاتمی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد

- مروری بر وضعیت فعالان کارگری و اعتراضات صنفی بازار

- آشنایی با یک شهید گمنام جنبش سبز


پی نوشت:

شماره های پیشین این پادکست را می توانید از لینک های زیر دریافت کنید

فایل صوتی هفته اول با حجم 6.5 مگابایت و لینک مستقیم به فایل متنی هفته اول

فایل صوتی هفته دوم با حجم 5.5 مگابایت و لینک مستقیم به فایل متنی هفته دوم

۴/۲۳/۱۳۸۹

برای کسی که «صدای نسل ما است»

این نوشته تقدیم می شود به رفیق «مصطفی»

راست می گوید که «نه تو معترضی نه آرین صدای نسل ما است». هنرمندی که صدای این نسل را خوب شناخته باشد، به سادگی هم می تواند سره و ناسره را تشخیص دهد. «شاهین نجفی» برای من نمونه بارز چنین هنرمندی است.

پیش از آشنایی با آهنگ های «شاهین نجفی» من کوچکترین علاقه ای به «رپ» نداشتم. معدود آهنگ های «هیچ کس» تنها «رپ»های قابل تحمل برای من بودند، اما شاهین نجفی چیز دیگری است. گمان می کنم برای لذت بردن از آهنگ های شاهین نیازی نیست به «رپ» و یا هرگونه موسیقی دیگری علاقه داشته باشید. شاید تنها کافی باشد به نسلی تعلق داشته باشید که شاهین برایشان می خواند. نسلی که وقتی شاهین می خواند می تواند احساس کند زبان خودش است که در کام دیگری به چرخش درآمده؛ باور می کند آنچه به تصویر کشیده می شود همانی است که هر روز در خیابان دیده و سال ها است که تجربه اش می کند و در نهایت آنکه برایش سوگواری می شود خود خود او است. «حسن من، حسن یک تاریخ زنده؛ حسن قحطی و درد و آدم های ژنده؛ حسن از توپ پلاستیکی تا قمه؛ ... حسن شیش جیب و کتونی چینی؛ حسن و لالایی با قصه های دینی؛ حسن محکوم حسن تباهی؛ حسن مرگ و جنگ و حسن سیاهی؛ حسن و یاد کوچه خاکی های شهرش؛ حسن تبعید و دوری و سال ها صبرش».

شاهین فرسنگ ها آنسوتر از خاک وطن، آنچنان برای هم نسلی های خود روایت می کند که دشوار است او را در کنار خود حس نکنیم. خیابان های شهر را آنچنان می شناسد که گویی هنوز در آنها قدم می زند و از زبان آنان چنان حرف می زند که گاه به نظر می رسد اشعارش را می توان در قالب بیانیه طرح مطالبات یک نسل منتشر ساخت: «وقتی چشمامون وا شد از زندگی سیر شدیم؛ نفهمیدیم چی شد توی جوونیمون پیر شدیم؛ گفتن چپ می زنی منحرفی بی اعتقادی؛ اما کی شما به سوال های من جواب دادی؛ ما از وقتی چشمارو واکردیم که جنگ بود؛ تو دست بابا به جای قلم تفنگ بود؛ همیشه یک پای زندگی واسه ما لنگ بود؛ همیشه جواب اعتراضمون که سنگ بود؛ فقط واسه یک بار بذار من بگم قصه رو؛ من و تو هر دو تا میشناسیم درد و ریشه رو؛ واسه یک بار هم بذار فکر کنم که آدمم؛ تصور کنم تو یه جامعه سالمم؛ بذار یادم بره بیست سال تو سری خوردم؛ که یه تفاله بی ارزشم بذار فکر کنم؛ بذار یه لحظه چشامو ببندم رو خواهرم؛ رو گریه شبونه و بغض مادرم؛ بذار چشامو ببندم و بگم خوشبختم؛ که بی آینده نیستم و به فردا چشم دوختم ...».

شاهین نه سیاست مدار است و نه نظریه پرداز سیاسی. شاعر است و جوان، به آشنایی همه جوانان هم نسلنش. گاه از امید سخن می گوید و گاه از خستگی. گاه به فردایش امیدوار است و گاه جهان را یک سر دروغ می پندارد. گاه مبارز می شود و فریاد می کشد و گاه هم عاشق می شود و ترانه می سراید. همین فراز و فرودها، همین تناقض ها و درگیری های همیشگی است که شاهین را آشناتر و باورپذیرتر می سازد. خشم و عصبیتش در هنگام اعتراض، ترس و اشکش در هنگام درماندگی، افسوس و اندوه در سوگ عمری که تباه شده و اشتیاق به فردایی که روشن خواهد بود و در نهایت «عشق» و شکست و التماس و غرور خط خورده، همه و همه شاهین را ملموس می کنند تا مخاطب کلام او را فریاد خود بداند. شاهین صدای نسل من است و از نگاه من چکیده پیامش برای این نسل را باید در یک اشاره کوتاهش جست و جو کرد:

دایی بپا بکارت روحت خط نخوره

این یکی پرده رو نمی شه دوخت دوباره

سرمایه ما در هماوردی با شرایط خطیر ملت است

بچه که بودم (اواخر دهه شصت فرض کنید) سریالی از دوره قاجار و جنگ های ایران و روسیه پخش می شد که نامش یادم نیست (احتمالا «وزیرمختار») اما محوریت داستان با «گریبایدوف»، وزیرمختار وقت روسیه در ایران و ماجرای قتل وی بود. در یکی از قسمت های سریال، ایرانیان شکست خورده محکوم به پرداخت غرامت به روسیه شده بودند. غرامت سنگین و پرداختش خارج از عهده حکومت بود، به ناچار «عباس میرزا» از مردم کمک خواست. در نمایش مردان و زنانی که برای کمک به دولت خود صف کشیده بودند صحنه ای حماسی و در عین حال غم انگیز به تصویر کشیده شد. زن و مرد، پیر و جوان، فقیر و غنی هرچه در توان داشتند تقدیم می کردند؛ حتی زنان گوشواره از گوش بیرون می کردند تا وطن را از زیر بار دین بیگانه خارج کنند. آن تصاویر، (هرقدر هم با خود تکرار کنم که تنها زاده و پرداخته ذهن کارگردان مجموعه بودند) هیچ گاه از ذهنم خارج نخواهند شد. انگار تلاش جمعی ایرانیانی بود که داغ شکست نظامی غرورشان را خورد کرده بود و اکنون آمده بودند تا با هرچه در بساط دارند اجازه ندهند که ننگ دین به بیگانه بر این داغ افزوده شود.


ایران قجری به هیچ وجه قادر به مقابله نظامی با روسیه نبود و اگر آن جنگ ها ده بار دیگر هم تکرار می شد، حتی با فرض اتحاد و تلاش جمعی ایرانیان باز هم نتیجه ای جز شکست به همراه نمی آورد. اما گاه شکست نظامی را نباید مترادف با شکست یک کشور قلمداد کرد. گاه اتحاد و هم دلی یک ملت می تواند پیروزی بزرگتری از آنچه در میدان نبرد به وقوع می پیوندد باشد؛ اما چنین اتحادهایی به سادگی به دست نخواهند آمد.


مهندس موسوی در آخرین نامه خود نسبت به عواقب تحریم های سازمان ملل هشدار داده است. در بخشی از این نامه آمده است: «یک دولت نامشروع و سرکوبگر و در حال جنگ با ملت خود نمی تواند در مقابل تهدیدات بیگانه مقاومت نماید. در چنین حالتی یا باید به بیگانگان باج دهد و یا کشور را در آستانه خطرات مهلک افکند. اگر سرمایه ما در هماوردی با شرایط خطیر کنونی، ملت است باید به ملت وآراء و نظرات آن احترام گذاشت و در هر تصمیمی اکنون قبل ازهمه به تاثیرات آن بر زندگی کارمندان و کارگران و معلمان و اقشار حقوق بگیر و مستضعف اندیشید. این عادلانه نیست که اقشار تهیدست و جوانان جویای کار چوب تصمیمات مستبدانه و ماجراجویانه دولت را بخورند».


اینها را که خواندم یاد همان فیلم قجری افتادم. من نمی دانم به واقع خطر حمله نظامی به ایران تا چه حد جدی است. نمی دانم آیا هیچ گاه چنین حمله ای رخ خواهد داد؟ و یا در صورت وقوع نتایج نظامی آن چه خواهد شد. اما اولین تصویری که در ذهنم آمد این بود که این بار نمی توان چندان امیدوار بود که ایرانیان برای دفاع از وطن خود با تمام وجود از دولت و حاکمیت پشتیبانی کنند. بعید به نظر می رسد همگان شکست «یک دولت نامشروع و سرکوبگر و در حال جنگ با ملت خود» را مترادف با شکست خود و میهن قلمداد کنند.


پی نوشت:

نه من باور دارم و نه گمان می کنم کس دیگری حاضر باشد بر این مطلب پافشاری ویژه ای داشته باشد که قاجاریه حکومتی محبوب در میان مردم زمان خود بودند. فقر و فلاکت ایرانیان و بی درایتی ها و خیانت های دربار قاجار بر کسی پوشیده نیست و اشاره من به این ماجرا را نباید «تاریخی» نگاه کرد. تنها احساسی بود برگرفته از همان فیلمی که اشاره کردم.

۴/۲۲/۱۳۸۹

قانون را به قامت شخص بریدند

از معروف ترین تغییراتی که در جریان «بازنگری قانون اساسی» در سال 68 ایجاد شد، تغییر «شرایط و صفات رهبر» بود که در اصل 109 قانون اساسی ذکر شده بودند. خبرگان قانون اساسی در سال 1358 و به موجب این اصل «شرایط و صفات رهبر یا اعضای شورای رهبری» را بدین شرح تعیین کرده بودند: «صلاحیت علمی و تقوایی لازم برای افتاء و مرجعیت. بینش سیاسی و اجتماعی و شجاعت و قدرت و مدیریت کفای برای رهبری».


با این حال پس از درگذشت آقای خمینی، -فردی که بسیاری او را بنیان گزار نظریه «ولایت فقیه» می خوانند- تغییری در این اصل ایجاد شد تا شرط «مرجعیت» از متن قانون حذف شود. در قانون کنونی آمده است:


اصل ۱۰۹ - شرایط و صفات رهبر

صلاحیت علمی لازم برای افتاء در ابواب مختلف فقه.

عدالت و تقوای لازم برای رهبری امت اسلام.

بینش صحیح سیاسی و اجتماعی، تدبیر، شجاعت، مدیریت و قدرت کافی برای رهبری.

در صورت تعدد واجدین شرایط فوق، شخصی که دارای بینش فقهی و سیاسی قوی‏تر باشد مقدم است.


حکایت حذف مرجعیت، از ویژگی های فردی که قرار است «ولایت مطلقه فقیه» را بر عهده بگیرد به اندازه کافی سوال برانگیز بود، اما نکته دیگری حایز اهمیت در این تغییر، اعمال آن پس از انتخاب آقای خامنه ای به رهبری بود. بدون تردید برای تمامی آنانی که اعتقاد دارند «حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی خامنه ای»، در زمان انتخاب به عنوان رهبر نظام، حایز مقام «مرجعیت» نبوده است، انتخاب ایشان برخلاف نص صریح قانون اساسی وقت به حساب می آید. هرچند برخی حامیان این انتخاب تلاش می کنند تا با استناد به خاطراتی شفاهی از آقای خمینی ادعا کنند که ایشان پیش از مرگ با حذف شرط مرجعیت از صفات رهبری موافقت کرده و فتوای لازم برای اجرای آن را صادر کرده بودند، با این حال از هیچ یک از بندهای قانون اساسی وقت نمی توان استنباط کرد که چنین فتوایی -البته در صورت صحت- می تواند ناقض اصول مصرح قانون اساسی شود.


پی نوشت:

برای پی گیری پیشینه این بحث به بخش «قانون بدانیم» مراجعه کنید.

«تجمیع»، راهکار حفظ ظاهر انتخابات

شرکت در انتخابات «شورای شهر و روستا» و –به میزانی خفیف تر- «مجلس شورای اسلامی»، در بسیاری از نقاط کشور بیش از آنکه سیاسی و یا جناحی باشد، به مناسبت های خویشاوندی و یا قومیتی بستگی دارد. از کلان شهرها که صرف نظر کنیم، در شهرهای کوچک تر، شهرستان ها و البته روستاها، مردم غالبا نه برای حمایت از یک جناح سیاسی و یا تایید سیاست های حاکم، که برای کسب یک کرسی دارای نفوذ برای خود و یا خویشاوندانشان پای صندوق می روند و طبیعی است که حتی اگر در شهرهایی چون تهران، به هزار و یک دلیل اکثریت رای دهندگان حاضر به شرکت در انتخابات نباشند، به صورت معمول تغییر محسوسی در میزان مشارکت مردم به وجود نخواهد آمد*.


نیازی به پیش بینی و ژرف اندیشی سیاسی نیست تا متوجه شویم که نظام برای بازسازی مشروعیت و مقبولیت انتخابات های خود و یا دست کم حفظ یک ظاهر حداقلی دچار مشکل است. در چنین شرایطی به نظر می رسد طرح تجمیع انتخابات ریاست جمهوری با شوراهای شهر می تواند راه فرار مناسبی باشد تا بتوان از ظرفیت حضور مردم در انتخابات شورا برای پوشاندن ضعف های انتخابات ریاست جمهوری بهره برد.


پی نوشت:

* نمونه اش انتخابات مجلس هفتم که به دلیل رد صلاحیت های گسترده از جانب مردم تهران تحریم شد و کمتر از 30 درصد تهرانی ها در آن شرکت کردند، اما در کل کشور آمار شرکت کنندگان تغییر محسوسی نسبت به دوره های گذشته نداشت.

۴/۲۱/۱۳۸۹

آیا در حال تئوریزه کردن بی اخلاقی هستیم؟

چندی پیش با یکی از دوستان گرم گفت و گو بودیم. یک جورهایی خسته بود و انگار از یک سری نتایجی که در جریان اندیشه های انفرادی اش به آنها رسیده بود دچار ناامیدی شده بود. استدلالش این بود که اگر قرار باشد همه مردم جهان به آگاهی کامل برسند، این امکان وجود دارد که دیگر کسی حاضر نباشد در روستاها به کشاورزی ادامه دهد و یا مثلا در معادن سنگ و آهن کار کند. به نظرش اگر روی کاغذ چنین اتفاقی بیفتد جهان از نظر نیروی کار برای تامین نیازهای اولیه نظیر محصولات کشاورزی و غیره دچار مشکل می شد. بحث بیش از حد انتزاعی بود و من هم تحلیل و یا پاسخی در مورد آن نداشته و ندارم. اما به نظرم یک مطلب غیرقابل تردید وجود دارد: «ادامه این راه به تئوریزه کردن استثمار خواهد انجامید». یعنی اگر دوست من موفق شود نظراتش را به صورت علمی به اثبات برساند، نتیجه این خواهد شد که ما باید برای نجات جهان همواره گروهی از انسان ها را در ناآگاهی نگه داریم تا آنها به کارهای دشوارتر بپردازند و احتمالا ما در کافه های تهران و یا پاریس برای کل جهان تصمیم گیری کنیم.


شاید مقدمه نامربوط باشد؛ اما زمانی که این یادداشت «آزاد نویس» را خواندم همان خاطره برایم زنده شد. مسئله از آنجا آغاز شد که پس از دیدار گروهی از بازیگران صدا و سیما با رهبر کشور، عده زیادی به این بازیگران حمله کردند. برنامه پارازیت در تلویزیون صدای آمریکا نیز بخشی از این حملات را تکرار کرد و در این بین خانم «پروانه معصومی» را بیشتر مورد تمرکز قرار داد. «آزاد نویس» در پاسخ مطلبی نوشته تا احتمالا توجه منتقدان سرسخت این جمع از بازیگران را به شرایط دشواری متوجه سازد که هرکدام ممکن است در آن قرار گرفته باشند. شرایطی که احتمالا در جریان انقلاب هم پیش آمده بود و تعداد زیادی از مسوولان دوران پهلوی را گرفتار ساخته بود. من تا حدودی با «آزاد نویس» موافق هستم. من با پاکسازی های گسترده و گاه خشنی که در ابتدای انقلاب رخ داد موافق نیستم. از تکرار آنها هم به شدت وحشت دارم چرا که گمان می کنم دودش به چشم کل کشور خواهد رفت، اما به نظرم می رسد این ماجرا جنبه دیگری هم دارد.


خانم معصومی در حضور آقای خامنه ای می گوید: «من اطمینان دارم که از فردا هرکس توی خیابان من را ببیند به چشم دیگری به من نگاه خواهد کرد، چرا که می دانند من برای مدت کوتاهی در همان فضایی تنفس کردم که شما در آن نفس می کشید» (نقل به مضمون از فیلمی که خودم آن را دیدم؛ روایت دیگرش را می توانید از فارس بخوانید) اگر قرار باشد شرایط زندگی خانم معصومی و همچنین مقدمات دعوت ایشان به بیت رهبری بررسی شود، شاید نکات بسیار زیادی به دست بیاید که از تیرگی صد در صد این اقدام بکاهد. مثلا فشارهای احتمالی برای ممنوع التصویر شدن. ترس از برخورد نهادهای امنیتی. نیاز مالی و یا هرچیز دیگر که می توان تصورش را کرد. اما آیا تلاش برای درک شرایطی که فرد را به سوی عملی غیراخلاقی* سوق می دهد می تواند نتایج عمل آن فرد را تغییر دهد؟ آیا هیچ مجرمی وجود دارد که هیچ انگیزه قابل درکی برای اقدام خود نداشته باشد؟ مثلا هیچ قاتلی هست که از فرط بیکاری دست به جنایت بزند؟ (اگر هم پیدا شود باید ببینیم خود این «بیکاری» چقدر آزار دهنده بوده است!)


من گمان می کنم همان گونه که افراط در تقبیح اعمال چنین افرادی می تواند در آینده به بازتولید خشونت منجر شود، افراط در مورد شرایط سنجی و مصلحت بینی هم احتمالا به تئوریزه کردن بی اخلاقی منجر می شود. یعنی ما در نهایت به اینجا می رسیم که بازیگری که در حضور رهبری چنین مدیحه سرایی به پا می کند، با آن بازیگری که به دلیل مقاومت در معرض خطر قرار گرفته، ممنوع التصویر و یا حتی ناچار به ترک کشور شده است تفاوت چندانی ندارند؛ صرفا زمان و مکان و شرایط شان با یکدیگر متفاوت بوده است. به نظرم می رسد باز هم نباید تردید کرد که ادامه چنین شیوه استدلالی می تواند به نتایج فاجعه باری برسد و هرگونه مرزی میان اخلاقیات را با آنچه غیراخلاقی می دانیم از بین خواهد برد.


پی نوشت:

* غیراخلاقی بودن اقدام خانم معصومی برای این نوشته یک پیش فرض مورد توافق قلمداد شده است.

** گمان می کنم خاطره دیگری از ابراهیم حاتمی کیا به یاد دارم که نمی دانم مرجعش کجا است. اما نقل قولی بدین مضمون از او در ذهنم باقی مانده است که: «من هیچ گاه در مورد پهلوی ها فیلم نخواهم ساخت؛ چون اگر بسازم مردم شاه را خواهند بخشید». (بدون هیچ قضاوتی در مورد این نقل قول، گمان می کنم بی ارتباط به این بحث نباشد)

پاسخی به آقای مهاجرانی

- خانم رهنورد از دیدشما سبزها چه کسانی هستند و جنبش سبز شامل چه طیف هایی است؟

- جنبش سبز یک جنبش تکثر گرا است و همه کسانی که به تغییر و تحول به سوی آزادی، دموکراسی، انتخابات آزاد، عدم دخالت نظام و حکومت در زندگی شخصی مردم اعتقاد دارند، سبز هستند.

گزیده ای از گفت و گوی سایت روز با دکتر زهرا رهنورد

پی نوشت:

افزودن این توضیح ضروری به نظر می رسد که خانم رهنورد در بخش دیگری از این گفت و گو «سازمان مجاهدین خلق» را تنها استثنای این قاعده عنوان کرده و تاکید کرده اند که «جنبش سبز، با این گروه مرده، حد و دیواری دارد».

«هشت بند» به افتخار هشت پای پیش گو

1- افسانه می گوید که موسی برای نجات بنی اسراییل دستش را خورشید تابان کرد، سپس از عصایش اژدها ساخت و در نهایت نیل را شکافت تا قومش را از ستم و بردگی فرعون نجات دهد. اما دست آخر زمانی که برای چند روز به «طور سینا» رفت، بنی اسراییل باز هم به «گوساله سامری» پناه بردند. افسانه می گوید بنی اسراییل بد مردمانی بودند.


2- در سراسر خاک ایران، بیش از 12هزار امام زاده*، با بارگاه و زیارتگاه وجود دارد و هیچ کدام از آنان نیستند که دست کم از جانب مردمان محلی دارای سابقه کرامات و معجزات نبوده باشند. هر ساله میلیون ها ایرانی از این اماکن مقدس بازدید می کنند و تقریبا تمامی آنها به نوعی به قدرت ماوراءالطبیعه این اماکن اعتقاد دارند. زایران معتقد هستند که می توانند خواسته های خود را در این اماکن مطرح کنند و به برآورده شدن آنها امیدوار شوند. شفای بیماران، یکی از رایج ترین مطالبات ایرانیان از اماکن مقدس خود است. اخبار پراکنده بسیاری نیز گاه و بی گاه از مشاهده مواردی از شفای بیماران در این اماکن به گوش می رسد. اخباری که بر عمق اعتقادات زایران و امید آنان به «مورد عنایت واقع شدن» می افزاید. با این حال هیچ آمار مشخصی از تعداد زایران و متوسلانی که دست خالی از این اماکن باز می گردند وجود ندارد. از آنجا که سالانه بیش از 10 میلیون نفر تنها از مرقد امام هشتم شیعیان بازدید می کنند، به نظر می رسد تعداد آنانی که دست خالی باز می گردند نباید کم باشد. (در غیر این صورت احتمالا هیچ درد و رنج و مطالبه ای در این کشور باقی نمانده است)


3- اختاپوس مشهور آلمانی ها اسپانیا را پیروز بازی فینال جام جهانی فوتبال اعلام کرده است. احتمال درستی هفتمین پیش بینی پیاپی اختاپوس پیش گو بنابر علم آمار، یک بر روی دو به توان هفت (7^2/1) است. با این حال اگر این پیش بینی اشتباه از آب در بیاید بازار پیش گویی ها کساد نخواهد شد. چند «جادوگر» هم پیدا شده اند که هلند را قهرمان جام معرفی کرده اند. فارغ از اینکه نتیجه بازی چه خواهد شد، از همان ابتدا مشخص است که در پایان گروهی می توانند به قدرت پیش گویی ایمان بیاورند. حال چه طرفداران اختاپوس باشند، چه پیروان «جادوگر». (فعلا که اختاپوس برنده شد!)


4- من باور دارم ذهن انسان تمایل بسیاری به ساده سازی مسایل دارد. ژرف اندیشی مداوم بر سر تمامی موضوعات روزمره، اگر از عهده مغز انسان خارج نباشد، احتمالا از حوصله افراد جامعه خارج است. این حقیقت را هم نباید فراموش کرد که ندانسته های آدمی همواره بیش از دانسته های او است. اما انسان قرار نیست همیشه در حوزه دانسته های خود زندگی کند. برای مثال بارها دیده ایم زمانی که معادلات سیاسی پیچیده و چند لایه می شوند، دست کم اکثریت مردمی که تخصص و مطالعه چندانی در مورد علم سیاست و تاریخچه آن ندارند گرایش پیدا می کنند تا نتایج اتفاقات را به محافل سری و دست های پشت پرده منتسب کنند. در نمونه ای دیگر پیشامدهای زندگی روزمره خود را به محض اینکه از دایره توان تجزیه و تحلیلشان خارج شود به «قضا و قدر» یا «سرنوشت» نسبت می دهند. همچنین برای توده مردم بسیار قابل درک تر است که دلایل بدبختی های و یا عقب افتادگی های تاریخی خود را هم «مشیت الاهی» تلقی کنند، تا اینکه بخواهند به دنبال پاسخ «ما چگونه ما شدیم» بگردند.


5- امروزه به کارگیری علم و تکنولوژی در فوتبال، دست کم برای کشورهای قدرتمند در این رشته ورزشی امری کاملا رایج و طبیعی است. از آکادمی های فوتبال گرفته تا لابراتوارهای پزشکی و آزمایشگاه های پیشرفته ساخت تجهیزات جدید ورزشی، تحقیقات گسترده ای برای رشد و توسعه این رشته به کار گرفته اند. با این حال گستره مخاطبان فوتبال آنچنان زیاد است که نمی توان انتظار داشت همه آنها کارشناسان تخصصی شوند. احتمالا فینال جام جهانی بیش از یک میلیارد بیننده داشته است و این یعنی درصد قابل توجهی از مخاطبان آن احتمالا حتی یک بیننده ثابت فوتبالی هم نبوده اند. عجیب نیست انبوهی از جمعیتی که بنابر حال و هوای جامعه ناچار هستند از فوتبال حرف بزنند اما هیچ گونه تخصص و یا آشنایی ویژه ای با آن ندارند، گرایش پیدا کنند تا به جای تحلیل مسابقات، به پدیده شگفت انگیز «اختاپوس» پناه ببرند. به نظر می رسد «اراده اختاپوس» توجیه ساده تری از تاکتیک های فنی دو تیم به دست می دهد.


6- «سام هریس» در کتاب «پایان ایمان» می نویسد: «ما برای کسانی که باورهای فاقد توجيه عقلانی زيادی دارند نام هايی داريم. هنگامی اين باورها بسيار شايع باشند آن افراد را ديندار می خوانيم؛ در غير اين صورت معمولاً ديوانه، روانی يا خيالاتی خوانده می شوند ... مسلماً عقلانيت در جماعت است. در ضمن، اين يک تصادف تاريخی صرف بوده که در جامعه ما باور به خالق عالِم بمافی الصدور جهان نرمال شمرده می شود، اما اگر فکر کنيد که خدا توسط ضربات قطرات باران بر پنجره اتاق خواب تان با شما ارتباط مورس برقرار می کند، بيمار روانی محسوب می شويد. و به اين ترتيب، گرچه مردمان ديندار معمولاً ديوانه نيستند، اما باورهای اصلی شان مطلقاً ديوانه وار است».


7- من نمی دانم وضعیت افکار عمومی آلمان ها در مورد اختاپوس پیش گو چگونه است. با این حال تردید ندارم ایرانیان، حتی علی رغم شوخ طبعی های این چند روزه خود در صورتی که بشنوند گروهی در آلمان وجود دارند که به اختاپوس ایمان آورده اند آنها را به تمسخر گرفته و «خرافاتی» خواهند خواند. احتمالا به نظر ایرانیان مذهبی درست بودن هفتمین پیش بینی اختاپوس با همان احتمال یک بر روی 128 (همان 7^2/1) اتفاقی بوده است، اما اینکه از هر هزار بیماری که به یک امام زاده مراجعه می کنند حتی یک نفر هم شفا پیدا نکند طبیعی است و آنان که توسل به «امام زاده»ها را «خرافات» بخوانند به اعتقادات مذهبی میلیون ها نفر «توهین» کرده اند.


8- تفاوتی نمی کند که علم چندین و چند بار بی پایه بودن خرافات را به اثبات رسانده باشد و برای اتفاقات گوناگون توجیهات علمی یافته باشد. اهمیتی ندارد نسبت بیمارانی که با توسل به شیوه های علمی درمان شده اند به آنان که با توسل به اماکن مقدس شفا یافته اند چقدر است. تفاوتی نمی کند که چندین و چند بار کلاه برداری شیادان خرافه فروش برملا شده باشد. تفاوتی هم ندارد که چندین و چند بار انسان ها از متوسل شدن به خرافات دست خالی و ناامید بازگشته باشند. تا زمانی که تصور یک قدرت برتر که می تواند انسان را از اندیشیدن و تلاش کردن بی نیاز سازد وجود داشته باشد، خرافات پابرجا خواهند ماند. راه طور سینا دشوار و سنگ لاخ است، اما گوساله های سامری به وفور یافت می شوند.


پی نوشت:

* در مورد تاریخچه امام زاده های ایران پیشنهاد می کنم حتما این متن را بخوانید.

۴/۲۰/۱۳۸۹

پیشنهاد برای پی گیری پادکست ها

مدت زمان زیادی نیست که با پادکست آشنا شده ام و تخصص چندانی در این زمینه ندارم. با این حال تلاش برای به روز رسانی «رادیو مجمع دیوانگان» سبب شده تا حدودی در این باره مطالعه کنم. اینجا می خواهم به دوستانی که به مانند خودم به تازگی با پادکست آشنا شده اند و قصد پی گیری پادکست های اینترنتی را دارند استفاده از نرم افزار «Juice - Podcast Receiver» را پیشنهاد کنم که می توانید با حجم 6.5 مگابایت و به صورت مستقیم از اینجا دانلود کنید. با استفاده از این نرم افزار می توانید بدون مراجعه به سایت های مورد نظر، پادکست های به روز شده آنها را دریافت کنید. برای مثال پس از نصب این نرم افزار می توانید خوراک رادیو مجمع دیوانگان را به آن اضافه کنید و از مراجعه به آن بی نیاز شوید. نرم افزار شما به صورت خودکار آخرین تغییرات را به شما گزارش می دهد و در صورت تایید آخرین پادکست ها را برایتان دانلود می کند.

یک شاخه گل در آشفته بازاری متعفن

هفته خوبی بود، یا دست کم باید گفت: هفته بهتری بود هفته گذشته. از میان انبوهی از خبرهای ناگوار، از میان دریاچه ای متعفن از ناعدالتی ها، جفاها، ددمنشی ها و جنایت ها، دو شکوفه امید هم رشد کردند و سربالاکشیدند. ابتدا خبر رسید که حکم اعدام «محمدرضا حدادی»، دست کم تا زمانی دیگر (که ای کاش هرگز فرانرسد) متوقف شده است. (از اینجا بخوانید) پس از آن خبر رسید که «سکینه محمدی» را زیر بارانی از سنگ نفرت نخواهند گرفت. (از اینجا بخوانید) یک لبخند رضایت، کمترین پاداش بود برای تمامی آنان که در این مدت کمر همت را بسته بودند به نجات همنوعانشان. و حالا یک نفر از آن سوی دنیا تصمیم گرفته تا چیزی فراتر از این لبخند به یکی از این فعالان هدیه کند: «یک شاخه گل سی برگ»!


«مهرانگیز کار» در نامه ای از راه دور «یک شاخه» گل برای محمد مصطفایی هدیه فرستاده است. (از اینجا بخوانید) شاخه ای که به تعبیر خودش «به يک مشعل با سي شاخه روشن مي ماند . به قد و قواره ي اعلاميه ي جهاني حقوق بشر است که سي ماده دارد». خانم کار در نامه خود آورده است: «به محمد مصطفائي تقديم مي کنم که دوران کودکي را در محروميت زيسته و از آن محروميت چندان آموخته که نمي خواهد ديگر کودکان ، نوجوانان و مادران مظلوم اين سرزمين چرخه ي بي رحم خشونت را به مانند او تجربه کنند».


«محمد مصطفایی» وکیل پایه یک دادگستری، سال ها است که فعالیت های خود را بر روی تلاش جهت جلوگیری از احکام اعدام متمرکز ساخته است. احکامی که بیشتر کودکان زیر سن قانونی (18 سال) را شامل می شود و یا به شیوه های غیرانسانی تر این مجازات نظیر «سنگسار» اختصاص دارد. هفته گذشته تلاش های آقای مصطفایی به همراه دیگر فعالان حقوق بشر دست کم در دو مورد به ثمر نشست و به نظر می رسد شاخه گل خانم «کار» کمترین سپاسگذاری از این تلاش ها باشد.

۴/۱۹/۱۳۸۹

این «کرماشان» خسته

کرمانشاه شهر بزرگی است. به نسبت دیگر شهرهای ایران عقب افتاده هم نیست. یعنی گمان می کنم از پنج شهر بزرگ اصلی که صرف نظر کنیم، جزو سه شهر بزرگ کشور باشد. (ویکی پدیا می گوید نهمین شهر ایران است) اهالی کرمانشاه بر خلاف بسیاری دیگر از شهرهای سنتی کشور علاقه زیادی به تغییر و پیشرفت دارند. خیلی زود خودشان را با تغییراتی که به گوششان می رسد هماهنگ می کنند. یک جورهایی انگار گوش به زنگ هستند ببینند دیگرانی که جلوتر رفته اند چه می کنند که آنها هم یاد بگیرند. از این جهت یک جور تواضع مثبتی دارند. یعنی اهل تعصب بیجا نیستند. مثلا اینکه بدانند اهالی تهران فلان کار را می کنند، در خیابان که راه می روند فلان رفتار را انجام می دهند، فلان جور لباس می پوشند و برای مراسم جشن و یا سوگواری چه رسوماتی دارند، خیلی زود نظرشان جلب می شود. سریع شروع به محاسبه می کنند و اگر با دریافت های خودشان این تفاوت ها را مثبت عرض یابی کنند حتما تلاش می کنند که تغییر کنند. خلاصه اینکه به تناسب میزان صنعت و مشاغلی که در این شهر هست، آنچه یک مخاطب به عنوان فرهنگ عمومی در کرمانشاه با آن برخورد می کند کمی جلوتر است.


اما همه چیز کرمانشاهی ها هم کپی شده نیست. یعنی شهر بی ریشه و نتیجه صرف مهاجرت فرهنگی نیست. دست کم به «طاق بستان» و «کتیبه بیستون»ش اگر نگاه کنید متوجه می شوید که از دیگر نقاط کشور اگر قدیمی تر نباشد، نورسیده تر هم نیست. آنقدر قدمت دارد که حرف هایی هم برای خودش داشته باشد. از میان ویژگی های فرهنگی که در گوشت و خون کرمانشاهی جماعت رسوخ کرده، دو تا از دیگران بارزترند. اولی شعر و دومی موسیقی*.


مردم کرمانشاه شیفته شعر هستند. آنقدر که شعر می خوانند، کتاب داستان و رمان نمی خوانند. حتی بی سوادهای کرمانشاه هم شعردان های خوبی هستند، اگر شاعر نباشند! نشریات کرمانشاه همیشه صفحات ویژه ای برای شعر دارند. گاه می بینی در یک نشریه 16 صفحه ای چهار صفحه کامل فقط به اشعار مخاطبان اختصاص پیدا کرده است. حال چه به زبان کردی و چه به زبان فارسی. (یک ویژگی دیگر کرمانشاهی ها هم این است که هر دوی این زبان ها را به یک اندازه دوست دارند و بر روی هیچ کدام تعصب ویژه ای ندارند)


از شعر که بگذریم، موسیقی کرمانشاه دیگر نیازی به معرفی ندارد. ریشه دار و تاریخی است. هرجا دیدید کسی «تنبور» به دست دارد تردید نکنید یا از اهالی کرمانشاه است، یا گذرش به آنجا افتاده و شیفته فرهنگش شده است. «سیدخلیل عالی نژاد» را کدام اهل دلی است که نشناسد؟ یا «کیخسرو پورناظری» با شاهکارهایی مانند «حیرانی»؟


میانگین هم بگیرید به سادگی خواهید فهمید که حتی موسیقی سنتی ایرانی هم کم مدیون کرمانشاهی ها نبوده است. برای اینکه شیفته «شهرام ناظری» شوید، الزامی ندارد که موسیقی سنتی را به صورت تخصصی دنبال کنید. «گروه کامکارها» هم از شناخته شده ترین گروه های موسیقی کشور است. خلاصه موسیقی بخشی از زندگی مردم کرمانشاه است. با این حال شاید باورش کمی دشوار باشد اگر کسی بخواهد به مشکلات اهالی موسیقی در کرمانشاه اشاره کند. به اینکه این شهر تا چه میزان از سالن های موسیقی محروم است و اینکه از اهالی کرمانشاه زیاد نیستند آنان که تجربه شرکت در یک کنسرت موسیقی در این شهر را به یاد داشته باشند.


همه اینها را نوشتم، تا اگر کسی به ذهنش خطور کرد که بپرسد، یا پیش از این با خود اندیشیده بود که ریشه این تناقض کجا است؟ که چرا شهری تا چنین حد شیفته و مستعد موسیقی به یکی از مراکز اصلی اهالی موسیقی کشور بدل نمی شود جوابش را نشانش بدهم: «حمله لباس شخصی ها به کنسرت حسام الدین سراج».


کرمانشاه متاسفانه یکی از مراکز اصلی گروهک های انصار حزب الله است. «اشک تلخ» را اگر نمی شناسید، بروید دعا کنید که هیچ وقت هم نشناسید وگر نه احتمالا روزی هزار بار دعا خواهید کرد به جان «حسین الله کرم» و «مسعود ده نمکی» و «حاج منصور ارضی». تا دیروزمان که مثلا همین اهالی موسیقی مایه افتخار مملکت معرفی می شدند وضعمان آن بود. وای به روزگارمان زمانی که آقایان عربده می کشند: «از امروز باید شاهد جنگ خیابانی ما با فساد باشید. این آغاز راه است و از امروز به بعد اجازه برگزاری هیچ كنسرتی را به هر قیمتی كه شده را نخواهیم داد».


پی نوشت:

«کرماشان» گونه ای از تلفظ محلی «کرمانشاه» است.

* شاید اگر حکومتی غیراز حکومت مذهبی فعلی در این کشور حاکم بود، امروز رقص را هم باید در کنار این دو ویژگی قرار می دادم، اما چه کنیم که دستمان فعلا زیر سنگ است.

یک بار از یکی از «دایی»های گرامی پرسیدم چرا با این همه شوق و علاقه مردم کرمانشاه به روزنامه و مطالعه، این شهر با جمعیت میلیونی اش حتی یک روزنامه هم ندارد و در بهترین حالت نشریاتش به صورت دو یا سه روز در هفته منتشر می شوند؟ پاسخش پر از سوز و آه و افسوس بود: «شما این اشک تلخ را نمی شناسید».

اتحاد صنفی گام اول است

پس از اعتصاب و تعطیلی های چند روزه بازار، به واکنش غیرقابل انتظاری در فضای مجازی و حتی شبکه های ماهواره ای* برخورد کردم. تصور نمی کردم اتحاد صنفی بین بازاریان بخواهد با انتقادی از جانب مخالفین دولت و معترضین یک سال گذشته مواجه شود، اما این اتفاق افتاد. فصل مشترک دلایل تمامی منتقدین بازاریان این استدلال بود که «چرا آن زمان که هم وطنانشان در حال کشته شدن و کتک خوردن بودند هیچ کاری نکردند، اما حالا به خاطر افزایش مالیات و کاهش درآمد اعتصاب کرده اند»؟ (در این مورد با این پیش فرض سخن می گویم که بپذیریم هیچ یک از بازاریان و یا دست کم اکثریت آنان در راهپیمایی های اعتراضی شرکت نداشتند، که گمان می کنم پیش فرض چندان درستی نباشد)


من گمان می کنم آنان که چنین انتقادی را نسبت به بازاریان وارد می دانند دو اشتباه آشکار را مرتکب می شوند. نخست اینکه گمان می کنند تمامی مردم کشور «متعهد» هستند آزادی خواه (به معنای ایده آل گرایانه سیاسی و جامعه شناختی اش) باشند و اتفاقا در این آزادی خواهی خود پیرو همان عبارت مشهوری باشند که «من با تو مخالف هستم، اما جانم را می دهم که حرفت را آزادانه بزنی». گمان می کنم به اندازه کافی واضح باشد که چنین انتظاراتی شاید به درد آفرینش جهانی ایده آل در فضایی انتزاعی بخورد، اما در جهان واقعیات کاربردی ندارد و هیچ کشور مدرنی نیز در مسیر دست یابی به دموکراسی از چنین مسیری عبور نکرده است. تنها این توضیح را ضروری می دانم که اگر به آن جمله معروف اشاره کردم به این دلیل بود که به صورت ضمنی یادآوری کنم که اصولا بسیاری از بازاریان احتمال دارد به هزار و یک دلیل اصلا حاضر به بازگشت میرحسین موسوی به قدرت نباشند. تداوم حضور احمدی نژاد در حاکمیت هرچند تولید را در داخل کشور نابود می کند (پس باید با اعتراض کارگران و صنعتگران و کشاورزان مواجه شود)، اما قطعا به رونق دلالی و واسطه گری منجر خواهد شد، به ویژه در زمینه واردات کالاهای چینی. نتیجه اینکه اگر از بازاریان انتظار حمایت از اعتراضات خیابانی سال گذشته را داشته باشیم، در واقع انتظار داریم این گروه به سطحی از آزادمنشی رسیده باشند که در راستایی متضاد با منافع خود دست به اعتراض زده و هزینه پرداخت کنند!


اما اشتباه دوم اینکه منتقدین به اصناف بازاری فراموش کرده اند که پیوند و اتحاد صنفی، اولین گام برای خروج جامعه از توده واری و بی شکلی است. حرکت به سوی شکل گیری یک جامعه اندام وار و ساختارمند همواره از تشکیل و اتحاد اصناف تجاری آغاز می شوند. اصناف کارگری، احزاب سیاسی و در نهایت نهادهای مردمی همه تشکل هایی هستند که بسیار بعد از مرحله تشکیل اصناف در جامعه شکل می گیرند. پس نباید فراموش کرد دفاع از منافع صرفا اقتصادی برای گروه هایی که تحت عنوان اصناف و یا اتحادیه شکل می گیرند نه تنها تضاد و اصطکاکی با مسیر مبارزات دموکراسی خواهانه و آزادی طلبانه ندارد، که اتفاقا گام نخست در روند از میان برداشتن یک جامعه توده ای و بی شکل است که خوراک مناسبی برای سیاست مداران عوام فریب و توده گرا فراهم می سازد.


اتحادی که هفته گذشته در میان اصناف طلا فروشان و پارچه فروشان بازاری به چشم خورد الگو و سرمشق مناسبی است برای دیگر اصناف و یا اتحادیه های کشور که مطالبات واقعی خود را بدون هیچ گونه جهت گیری سیاسی (که می تواند بهانه مناسب برای سرکوب را در اختیار حاکمیت قرار دهد) بیان کرده و بر روی آن پافشاری کنند. تردیدی وجود ندارد اگر تمامی اقشار جامعه بتوانند با تشکیل نهادهای مورد نیاز، مطالبات خود را از حاکمیت دریافت کنند و یا اجازه تضییع حقوق خود را به دولتمردان ندهند، جامعه به مرحله ای از رشد بلوغ دست یافته که دیگر نیازی به جنبش آزادی خواهانه و اصلاح طلبی ندارد.



پا نویس:

* به یادداشت های اینترنتی لینک نمی دهم چرا که این متن پاسخ هیچ کدام از این دوستان نیست و تنها یک ابراز نظر است. در مورد شبکه ماهواره ای نیز اشاره من به برنامه «پارازیت» از تلویزیون صدای آمریکا است.

۴/۱۸/۱۳۸۹

پادکست – مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز -2

دومین پادکست از مجموعه مروری بر یک هفته اخبار جنبش سبز را با یک تغییر اساسی در حجم فایل برای «رادیو مجمع دیوانگان» آماده کردم. این پادکست که به مرور اخبار روزهای 11 تا 18 تیرماه اختصاص دارد با کیفیت متوسط و حجم 5 مگابایت در «رادیو مجمع دیوانگان» قابل دسترسی است. همچنین پادکست اول این مجموعه را که با حجم بالا منتشر شده بود بار دیگر و این بار با حجم 6 مگابایت آماده کردم که آن را نیز می توانید از «رادیو مجمع دیوانگان» دریافت کنید. اما در دومین پادکست خواهید شنید:

- مروری بر آخرین وضعیت زندانیان جنبش

- نگاهی به نامه اخیر مهندس موسوی و هشدار ایشان نسبت به عواقب قطعنامه تحریم سازمان ملل

- مروری بر آخرین وضعیت اعتراضات صنفی و کارگری

- نگاهی به آخرین اخبار مربوط به اعدام در هفته ای که گذشت

- آشنایی با اولین شهید جنبش سبز

- ...

پادکست شماره 2 را با حجم 5 مگابایت می توانید به صورت مستقیم از اینجا دریافت کنید. همچنین پادکست اول را نیز می توانید با حجم 5 مگابایت و به صورت مستقیم از اینجا دریافت کنید.

۴/۱۷/۱۳۸۹

دیکتاتور جدیدی در کار نخواهد بود

«جنبش سبز از گوناگونی اندیشه ها استقبال می کند و همواره گفته است این تکثر یک فرصت برای آینده ملت ماست و ما نقطه اتصال این گوناگونی گفتمان ها را ظهور و بروز یک رهبر تعریف نکرده ایم. ما نقطه اتصال را پایبندی به یک متن و آن اجرای بی کم و کاست قانون اساسی گرفته ایم و راه تحول را از طریق یک انتخابات آزاد و رقابتی غیر گزینشی پیش بینی کرده ایم».

میرحسین موسوی – دیدار با جوانان مجمع نیروهای خط امام

۴/۱۶/۱۳۸۹

این نقد نیست، دروغ گویی است

«وبسایت خودنویس» امروز (چهارشنبه 16 تیرماه) خبری را منتشر کرده با عنوان «دفاع موسوی از حضور دین در سیاست». با خواندن این تیتر اولین مطلبی که به ذهن خطور می کند اظهار نظری جدید از جانب میرحسین موسوی است در دفاع از حضور دین در عرصه سیاست؛ اما ماجرا چیز دیگری است.


«لس آنجلس تایمز» در گزارشی پیرامون بیانیه شماره 18 مهندس موسوی (معروف به منشور جنبش سبز) آورده است که این بیانه «جدایی دین از سیاست» را تبلیغ می کند. وبسایت کلمه (با امضای گروه سیاسی) نیز در واکنش به این گزارش یادداشت مفصلی را منتشر کرده است با عنوان «جدایی دین از سیاست، یا استقلال نهاد دین از نهاد سیاست؟» که در آن تلاش کرده به نقد و تحلیلی متفاوت از بیانیه شماره 18 مهندس موسوی بپردازد. در نهایت روایت این دو یادداشت تحلیلی در سایت خودنویس به صورت خبر «دفاع موسوی از حضور دین در سیاست» بازتاب می یابد.


همه ما به خوبی با ادبیات و منش کیهان و فارس نیوز و رجانیوز آشنا هستیم. دروغ پردازی، جعل اخبار، وارونه نمایاندن حقایق با دستکاری خبر و دست کم انتخاب تیترهای غیرواقعی شیوه دیرین این بنگاه های دروغ پراکنی است. اما این خبر در سایت «نیک آهنگ کوثر» و دوستانش منتشر شده که حملاتشان به مهندس موسوی را نه به دلیل دشمنی و یا تخریب، که با نیت «انتقاد» توجیه می کنند. آیا باید بپذیریم آقای کوثر، که همه جا به درستی خود را یک روزنامه نگار می خواند، اولین اصول روزنامه نگاری و انتخاب تیتر را فراموش کرده است و یا باید در ادعای حسن نیتشان تردید کنیم؟


پی نوشت:

من قصد ندارم نه خودم و نه هیچ کس دیگر را گول بزنم و مدعی شوم که موسوی حتی با تاثرگذاری مذهب در سیاست هم مخالف است. مسئله چیز دیگری است. مسئله این است که یک روزنامه نگار حق ندارد قضاوت های شخصی اش را در قالب خبر و نقل قول مستقیم ارایه کند. پیش از این هم آقای کوثر در واکنش به گفت و گوی مهندس موسوی با سایت کلمه در مورد آقای خمینی کاریکاتوری کشیدند و در آن وانمود کردند که موسوی مدعی شده در دهه 60 هیچ اتفاق بدی نیفتاده است. بارها تاکید کرده ام و باز هم می نویسم که آن کاریکاتور آقای کوثر هم انتقاد نبود، دروغ پردازی محض بود.

اینجا وطن من است

از سال 80، وقتی که فقط 18 سال داشتم کار کردم. از همکاری با انتشاراتی ها گرفته، تا کارگری در کارخانه، قلم زدن در روزنامه و سایت خبری، راه اندازی سایت های انتخاباتی و دست آخر هم که مهندسی. هیچ وقت و هیج کجا نبود که حقوقم را کامل دریافت کنم. یک بار هم به کارفرمایی برخورد نکردم که روز آخر قیافه اش عوض نشود و روی دیگرش را نشان ندهد. هیچ خنده و لبخنده روز اولی نبود که روز آخر به قلدری و گردن کلفتی کشیده نشود. همه روز اول رفیق چهل ساله اند و روز آخر اصلا تو را به یاد نمی آورند.


فلان دلال بازاری و بهمان مدیر تولید کارخانه جای خود؛ تا به محیط مطبوعات و سیاست وارد نشوید نمی دانید که فرهیختگان اهل قلم و منتخبین اصلاح طلب هم اگر پایش بیفتد چه کلاش های دریده ای می شوند. برای سایت آن چهره شاخص حکومتی سگ دو می زدم که عناوین و اعتبار جهانی اش را یک تریلی هم نمی کشد. روز آخر همین که تحویل زندانمان نداد جای شکرش باقی بود، حقوق های بالا کشیده پیش کشش. آن یکی نماینده پرمدعای مجلس و صاحب روزنامه سبز رنگ که اگر پایش بیفتد اصلاح طلبی ملک طلقش خواهد بود را باید می دیدید که برای 40 – 50 هزار تومان پول چه کولی بازی که در نیارود و چه هوچی گری که راه نینداخت.


یا آن یکی که اگر اشاره ای هم کنم امروز جز آب به آسیاب کودتا ریختن نخواهد بود، اما به ما که هیچ، به کارگر نظافت چی افغانش هم رحم نمی کرد. بچه 14- 15 ساله را صبح تا شب به بیگاری گرفته بود. بیچاره اجازه تحصیل هم نداشت و در اندک فرصتی که پیش می آمد خواندن و نوشتن یادش بدهم یا نقشه دنیا را برایش توضیح دهم باور نمی کرد که این حجم از جهان را دریاها تشکیل داده اند یا اینکه آمریکا اینقدر از افغانستان دور است. دست آخر هم که خرشان از پل انتخابات گذشت (منظور انتخابات این دوره نیست) ما را با اردنگی بیرون انداختند و یک آب خنک هم به روی همه مطالبات معوق مانده نوش جان کردند. (برایم جالب است بدانم امروز و در دفاع از دوست و همکاری که ماه ها است اسیر زندان کودتاچیان شده چه سینه ای خواهند درید، در حالی که خودشان زمانی حتی نیمی از دستمزدش را هم به او پرداخت نکردند)


حالا هم که خیر سرمان صبح تا شب «مهندس» صدایمان می کنند، بعد از چهار ماه بدون حقوق و بدون عیدی، درخواست مساعده که کردیم 250 تومان مثل سگ انداخته اند جلویمان، انگار نه انگار آنکه اسمش «مساعده» است، طلب عنایت ملوکانه و صدقه سر اولاد آقایان نیست، حق و حقوق عقب افتاده کارگری و بیگاری است. صدای اعتراضت هم که از «ببخشید جسارت می کنم» فراتر رود نشانی دادگاه قانون کار را می گذارند دستت که: این گوی و این میدان؛ صد رحمت به تخم چپشان.


اینجا وطن من است. اینها هم وطنان من اند. اینها خودی هستند در برابر آنان که حتما بیگانه هستند. اینان دوست اند در برابر آنان که می گویند دشمن هستند و پشت دروازه های کشور در کمین نشسته اند. من باید این وطن را دوست داشته باشم. به چشم. باید این هم وطنان را دوست داشته باشم. به چشم. باید همچنان به اصلاحات وفادار بمانم. به چشم. همه اش به چشم. گور پدر همه آنانی که این وسط خورد می شوند. گور پدر من و امثال من.

«انتقاد» ارث پدری من است

بعضی ها مظلوم به دنیا می آیند؛ مظلوم زندگی می کنند و مظلوم هم از دنیا می روند. نه اینکه کسی این مظلومیت را به آنها تحمیل کرده باشد. خودشان مفتخرانه و با کمال میل این سمت مظلومیت را بر می گزینند. یعنی اصولا هرکسی در این دنیا برای خودش جایگاهی قایل می شود و جایی را پر می کند. یک عده هم شغل شریف مظلومیت را انتخاب می کنند که خدای ناکرده جایش خالی نماند. نتیجه اینکه باید مدام از جفاهایی که برآن ها می رود گلایه کنند؛ حال چه بیم که چنین جفایی اصلا در مخیله کسی نگنجد؟ مثلا اینکه اصلاح طلبان ایرانی در شرایط پس از کودتا توانایی سرکوب آزادی بیان منتقدین را داشته باشند! (به بهانه انتشار این مطلب می نویسم)


یکی از ویژگی های دوستان همیشه مظلوم این است که انتقاد را ارث پدری خود می دانند. یعنی مثلا این دوستان حق دارند بنشینند و از فلان سایت سبز انتقاد کنند که چرا در مورد فلان شخص، بهمان مطلب را منتشر کرده، اما به محض اینکه کسی در پاسخ از این دوستان انتقاد کند که خوب این چه شیوه استدلال است؟ بلافاصله آنها مورد ظلم واقع شده اند!


یا مثلا این دوستان حق دارند در مورد لایک زدن فلان وبلاگ نویس در زیر مطلب بهمان وبلاگ نویس دخالت کرده و اظهار نظر کنند، اما هیچ کس حق ندارد به یادداشت مفصل ایشان جواب بدهد که آخر فلان را چه به شقیقه؟ چرا؟ به همان دلیل پیشین: انتقاد کردن ارث پدری ایشان است و هرگاه ایشان از آن بهره بگیرند مطابق با آزادی بیان رفتار کرده اند، اما هرگاه کسی به صورت متقابل از ایشان انتقاد کند سرکوبگر آزادی بیان است!


از نگاه من اینگونه افراد اگر روزگاری به مقام و منصبی برسند همان احمدی نژادهایی خواهند شد که آزادترین کشور دنیا را تجربه می کنند. چرا که آن زمان دیگر ایشان حق دارند در مورد شیر مرغ تا جان آدمیزاد اظهار نظر کنند، اما هیچ کس اجازه نمی یابد به افاضاتشان انتقادی وارد سازد. طبیعی است برای چنین شاهکارهایی از خلقت «ضد بشری بودن حقوق بشر» هم مسلم شود.


پی نوشت:

برایم جالب است که برخی وبلاگ نویسان در مورد مطالب، وبسایت ها و یا وبلاگ هایی مطلب می نویسند و آنها را به نقد می کشند، اما بدون هیچ حس معذوریت و یا شرمندگی و احیایا ضدیتی با آزادی بیان و حق دفاع عادلانه زحمت دادن یک لینک ساده به مرجع مورد نقد خود را نمی دهند. احتمالا نیت خیر است تا نکند عده بیشتری به مطالب ظاله مراجعه کرده و گمراه شوند!